انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
روی صندلی نشستم و نگران به در کلاس چشم دوختم" همه بچه ها آمدند پس چرا از مسعود خبری نیست ؟"
فریبا شنگول زد پشت کمرم "هی ... می ذاری من اینجا بنشینم ؟"
صندلی خالی کنارم را با پا جلوتر کشیدم" نخیر چه غلطها ، اینجا جای مسعوده."
به ساعتش نگاه کرد ." احتمالا دیگه نمی آد . از هشت هم گذشته ."
چشم غره رفتم ." نخیر هرجاهست الان پیداش می شه ، تو هم بی خودی کار وکاسبی ما را کساد نکن ، بذار زندگیمون را بکنیم ".
چشممک زد ."چیه تو هم تنه ات خورد به مهتاب ؟" " که چی ؟"
"مگه نمی بینی دودلداده جوان چطوری بهم چسبیده اند ." برگشتم نگاهشون کنم "خوب به من چه ؟"
سایه ای جلوی در افتاد و آقای صبوری آمد . مثل همیشه تر و تمیز و شق ورق و با ریش و سبیل از ته تراشیده .
فریبا گفت "لامصب اینقدر صورتش نرمه که آدم دلش می خواد یه ماچ ازش بگیره ."
محکم لگد زدم به ساق پایش ." خاک بر سر هیزت بکنند ."
خندید" خوب حالا مگه چی شد . با حلوا ، حلوا که دهن شیرین نمی شه چه جدی گرفتی ."
هلش دادم بطرف عقب . "برو بشین سر جایت خیلی پستی ."
آقای صبوری یک مبحث کامل و سخت را درس داد و یک سری حروف و اعداد روی تخته نوشت تمام حواسم متوجه در بود . "وای مسعود نیامد . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ "دلشوره عجیبی سر تا پام را گرفت . با اضطراب انگشتانم راصدا دادم ." درسته که خیلی ازش کفری ام که از هفته پیش باهام قهر کرده یک زنگ بهم نزده ولی حاضر نیستم کوچکترین مسئله ای برایش پیش بیاد ."
صدای آقای صبوری را شنیدم ." بله برنامه را اجرا کنید حتما جواب می ده." صدای شاسی های کامپیوتر و زمزمه های بچه ها بلند شد بدون اینکه هیچ کاری بکنم نگاهم را خسته و کلافه به صفحه آبی مونتیور دوختم .
آقای صبوری گشتی تو کلاس زد و به سوالات بچه ها جواب داد . کم کم به من نزدیک شد حواسم بود . "اوه ... حتما حالا می خواد بهم گیر بده ." از ترس اینکه چیزی بهم نگه الکی یک سری اعداد و ارقام وارد کامپیوتر کردم .
"بذار فکر کنه دارم کار می کنم ." اومد جلو نگاهی به صفحه مونتیورم انداخت قلبم تاپ تاپ کرد . کاش نفهمه .
سرش را جلوتر آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد . بعد به من نگاه کرد ." می شه بگوئید دارید چکار می کنید؟"
لحنش کمی بداخلاق و خشک بود .
بی حوصله رویم را بطرفش برگرداندم ولی چیزی نگفتم ." تو دلم دعا کردم کاش منو از کلاس بندازه بیرون ولی بهم پرخاش نکنه . اصلا حالش را ندارم خودم به اندازه کافی سرم به اندازه یه قابلمه سنگین شده ."
روی صندلی خالی کنارم نشست و از سکوتم تعجب کرد . پلک زدم و یکدفعه بغض کردم . به صورتم خیره شد ." اتفاقی افتاده خانم سعادتی ؟"
صدایش را ملایم تر کرد و گوشه لبم را گزیدم .رفت تو فکر . "اگه حالتون خوب نیست می تونید تشریف ببرید."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
با ناراحتی آهم را فرو دادم . "چرا مسعود فکر می کنه رفتار این با من یه جور خاصیه .نه مثل بقیه بچه ها ست تازه همین چند لحظه پیش هم که داشت بد اخلاقی می کرد ."
دوباره صدام زد " خانم سعادتی گفتم که می تونید تشریف ببرید ."
سرم تکان دادم " نه استاد حالم خوبه می مونم . " "مطمئن هستید ؟" " بله ."
یک لحظه نگاهم کرد و دستی به صورتش کشیدو به مانتیور اشاره کرد . "خوب پس این اطلاعات غلط را حذف کن ودوباره از نو بهش اطلاعات بده."
سعی کردم تمرکز بگیرم . وکاری را که می گه انجام بده . ولی بودنش کنارم معذبم کرد ."کاش از اینجا بلند شه . من که اینطوری بیشتر قاطی می کنم ."
تقه ای به درخورد همزمان با آقای صبوری سرم را بالا آوردم و نگاه کردم . مسعود در چارچوب در بود . بدنم لرزید" وای مسعود امد .ولی چه بد موقع ."
مسعود با چشمش دنبال آقای صبوری تمام کلاس را گشت و بعد از اون رادید کنار من . صورتش مثل یک تکه سنگ سخت شد .سخت و غیر قابل خواندن . خودم را نیشگان گرفتم فقط خدا می دونه الان چه احساسی داره .
آقای صبوری به ساعتش نگاه کرد و گفت" آقای کامیار فکر نمی کنید الان برای آمدن یه مقدار دیر باشه ؟
شما که می دونید من بعد از خودم هیچکس را سر کلاس نمی پذیرم ." لحنش کاملا جدی بود .
مسعود سرسختانه گفت "بله استاد می دونم" و بدون اینکه هیچ توضیحی بده پشت کرد تا از کلاس خارج بشه .
ناخودآگاه و آهسته از دهنم پرید بیرون "وای نه ."
وای آقای صبوری شنید . برگشت یک لحظه به صورتم زل زد . ملتمسانه بهش چشم دوختم وتو دلم گفتم" ترا خدا بذار بیاد تو ."
انگار که حرفم را خواند بلند گفت" صبر کنید آقای کامیار."
مسعود سرش را چرخاند ." چون اولین بارتونه ندید می گیرم می وتونید بنشینید ."
مسعود خصمانه و به زور تشکر خشکی کرد و وسط کلاس ایستاد . دنبال یه جای خالی گشت . همه صندلی ها پر بود .
آقای صبوری بلند شد و بطرف تخته رفت . "بنظرم جای شما را اشغال کردم ."
زمانیکه از کنارم رد شد به عنوان تشکر پلک زدم نمی دونم فهمید یا نه ولی لبخند کوتاهی زد .
مسعود نشست ، آهسته و ساکت وعین یک غریبه . انگار که من را نمی شناسه . حتی نگاه هم نکرد .
احساس خرد وتحقیر شدن بهم دست داد . احساس بی ارزشی و گلویم از بغضی پنهان درد گرفت .
"من که می دونم از قصد این کار را می کنه که لجم را در بیاره . خیلی نامرده . "قلبم آتیش گرفت به روی خودم نیاوردم و به جلو و به آقای صبوری نگاه کردم . حواسش به ما بود . فهمید که ما حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم .
خون ،خونم را خورد تا کلاس تمام شد . بنظرم یک قرن طول کشید . وسائلم را جمع کردم و درمانده به دور خودم چرخیدم . "حالا چکار کنم بذارم برم یا نه با مسعود حرف بزنم ؟ بالاخره چی اینطوری که نمی شه . تا کی قهر وقهرکشی ؟"
خواستم طرفش برم ولی کیومرث آمد پیشش و شروع کرد به خوش و بش کردن . سرم را با وسائل تو کیفم مشغول کردم انگار که دارم دنبال چیز مهمی می گردم . کلاس کم کم خالی شد . آقای صبوری هم از گوشه چشم نگاهی کنجکاوانه بهم انداخت و با چند تا از بچه ها رفت بیرون .
فریبا با مهتاب آمدند پیشم . "تو نمی آی بوفه ؟ جنسهای جدید آورده . انواع و اقسام پفکها و بیسکوئیتها ، شکلات هم اورده ."
"چرا شما برید من وخودم را بهتون می رسونم ."
کیومرث شنید که به بچه ها چی گفتم حدس زد که با مسعود کار دارم . برای همین زود حرفهایش را تمام کرد خداحافظی کرد تنها شدیم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و یکم

مسعود خم شد و کتاب قطور آمار و روش های تحقیق خودش را از روی صندلی برداشت. برای یک لحظه چشمش تو چشمام افتاد ، تو نگاهش یک دنیا غم و سوء ظن بود . قلبم سوزش پیدا کرد . کاش سرم فریاد بکشه ولی اینطوری نگاهم نکنه . صدایش زدم : "مسعود من می خوام با تو حرف بزنم ."
بطرف در رفت :"ولی من عجله دارم باید برم ." لحنش سرد و عبوس بود . آمدم ، جلویش ایستادم : "ببین تو داری اشتباه می کنی ! یک اشتباه خیلی بزرگ . تو این هفته خیلی منتظرت شدم که بهم زنگ بزنی . حداقل ازم توضیح بخوای ولی تو نزدی ."
با غرور و تمسخر نیشخند زد ."تو چرا نزدی ؟" دستهای عرق کرده ام را به روی مانتوم کشیدم . "برای اینکه .... برای اینکه فکر کردم که ... "
ـ" هه ! حتما سرت خیلی شلوغ بود وقت نکردی ." لحنش پر از کنایه بود . حالم بد شد . با خشم غرید . "ببین ساغر من اگه کسی بهم نارو بزنه حتی اگه دو تا چشمم باشه ، می کنم می اندازمش دور . می فهمی ؟" صدایش پر از نفرت و کینه بود و تا عمق روحم تمام تار و پودم را بهم ریخت . به کل لال شدم . با بی اعتنایی پشتش را کرد و چند قدم ازم دور شد . عصبانی بطرفش رفتم . یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندمش . با حیرت به من و کاری که کردم خیره شد . داد زدم :" من تا حالا به هیچکس نارو نزدم، مخصوصا به تو !"
در سکوت چشمهای مغرور و آزرده اش را همان چشمهایی که هنوز مهربان بود و گیرا، به صورتم دوخت . بغض تو گلوم به چشمام سرایت کرد و پر از اشک شد . بی اراده دستم لغزید و آمد پایین و روی سینه اش قرار گرفت . "مسعود به خدا من آنروز ..." حرفم را قطع کرد . اشکهایم منقلبش کرد . صورت خسته و داغونش را از من برگرداند : "نه ساغر هیچی نگو ." متعجب شدم . دستهای شل و وارفته منو میان دستهای بزرگش گرفت . دستهایش مثل یک قالب یخ ، سردِ سرد بود . سرمایش به تنم سرایت کرد و لرزم گرفت . خیلی آروم گفت :" نمی خوام چیزی بگی ." انگار که چیزی سوهان روحش بود . چهره اش منقبض شد . پایم را به زمین کوبیدم ." چرا نه ؟ من باید همین الان همه چیز را برایت روشن کنم ." نفس بلند و آزرده ای کشید . "نه ! امروز من زیاد روبه راه نیستم ، توهم حال درستی نداری . بذار برای یک فرصت مناسب ." صدایش از ناراحتی سنگین و خش دار بود . خیلی دلم گرفت انگار که تمام غم دنیا را ریخت روی سرم . چند بار دستهایم را محکم فشرد . انگار که بخواد بهم اطمینان بده . انگار که بخواد بگه دوستم داره . انگار که بخواد بگه به اندازه تمام دنیا ازم گله داره و انگار که بگه ترا خدا بذار برم . نمی دونم احساسات ضد و نقیض . لباش حرکت کوچکی کرد . "بعدا می بینمت ." دستهایش را آهسته از میان دستهایم درآورد و با گامهای شتاب زده رفت بیرون . همانطور مسخ شده وسط کلاس ایستادم . نفسم گرفت . آه خدایا قلبم داره چاک چاک می شه و هیچ کاری نمی تونم بکنم . روی نزدیکترین صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . من چکار کردم ؟ گریه کردم ، التماس کردم . خودم را کوچک کردم چرا ؟ مگه من ادعا نمی کردم که پسرها را به لنگه کفشم هم قبول ندارم . پس چی شد؟ همه اون حرفها الکی بود ؟ چیزی تو وجودم فریاد کشید و تمام اندامهای حسی ام را به تلاطم انداخت . چون دوستش دارم . من مسعود را دوست دارم . صدای پایی تو راهرو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . اشکهایم را با پشت دست پاک کردم . فریبا اومد تو . " ا... تو که هنوز نشستی . مگه نمی خوای بیای ؟" سرم را بلند کردم . چشمهای قرمز و حال و روزم را دید . "چیزی شده ؟"
ـ"نه "
ـ" دروغ می گی یه چیزی شده ."
صدایم را به حالت فریاد بالا بردم :" ترا خدا ولم کن بذار تنها باشم ." از لحن تندم جا خورد ، ولی هیچی نگفت ، فقط سکوت کرد و آهسته از کلاس بیرون رفت . پشیمان شدم . آخه برای چی خشمم را سر اون خالی کردم . اون چه گناهی داره ؟ بی چاره فریبا هیچی هم نگفت .
زنگ ادبیات و آمار برایم مثل اونهایی که ذره ذره جون می دهند به همان سختی گذشت . زنگ تربیت بدنی بدتر . پنجاه تا دراز و نشست زدم و با تنی آش و لاش پس افتادم . کنار دستم هم فریبا . صدای هن هن نفسش تو گوشم عین سمفونی بود . همینطور دراز کش به پهلو شدم و بازویش را تکان دادم :" فریبا تو از دستم ناراحتی ؟" به قلبش اشاره کرد و بریده بریده گفت :"بذار نفسم جا بیاد ." صورتش مثل مخمل یکدست قرمز قرمز بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی و دور دهنش کاملا مشخص . هن هن نفسش آرامتر شد . پرسید :"خوب چی می گفتی از دستت ناراحتم ؟"
ـ" آره ناراحتی ؟"
چشمک زد ." خر نشو . مگه تو چکار کردی ؟"
ـ"همین امروز صبح یه خرده عصبی بودم و داد کشیدم ."
روی آرنج نیم خیز شد و مقنعه اش را باد داد . "اصلا فراموش کرده بودم ولی حالا چت بود ؟"
ـ" هیچی یه خرده با مسعود بحثم شد ."
ـ" مسئله جدیه ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ـ" نه از این دلخوری های جزئی."
ـ" اگه اینطوریه بذارش به حال خودش . به مرد جماعت نباید زیاد رو داد . اگه تو بری طرفش فکر می کنه خبریه بهش کم محلی کن . ببین مثل چی دنبالت می دوه ."
تو دلم آه کشیدم . چقدر ساده ست . مسعود مغرورتر از اونه که دنبال کسی بدوه . مهتاب دراز و نشست زد و آمد کنار ما روی زمین دراز کشید :"آه ، مردم ! کمرم دو تیکه شد لامصب خانم کواکب عجب گیری می ده . تا دهن آدم را سرویس نکنه ول کن نیست . این چند تای آخری واقعا بریده بودم . " دستهایش را از دو طرف باز کرد و چشمهایش را بست . " آخی دلم می خواد دو ساعتی همینطوری طاق باز بخوابم " آفتاب مستقیم خورد تو چشم فریبا چهار زانو نشست و به من گفت :" پشت کمرم را بتکان . " تکاندمش :" فایده نداره . تمام جونت خاکیه باید کلا تمام پشتت را آب بزنی ."
بلند شد و دست من را هم گرفت :" اوه تو که بدتر از منی ."
ـ"آره می ریم دستشویی آب می زنیم ."
مهتاب همانطور چشم بسته گفت :" چند دقیقه صبر کنید نفس منم بالا بیاد همه با هم می ریم ." فریبا به پایش لگد زد ." پاشو خودت را لوس نکن . الان زنگ می خوره . دستشویی شلوغ میشه . من عجله دارم می خوام برم تره بار میوه بخرم ."
چشمهایش را باز کرد ." مگه چه خبره ؟"
ـ" امشب مهمان داریم ."
ـ" کی ؟"
ـ" دو تا از دوستهای آرش با خانمشون . مثل اینکه می خوان کادوی عروسی مان را بدن."
مهتاب خندید :" چه زود ! خوب یه بارکی می ذاشتند وقتی بچه تون متولد می شد دو تا را با هم می آوردند ."
فریبا دوباره زد به پایش ." پاشو دیر شد ."
یک خرده نیم خیز شد :" راستی خبر مبری نیست ؟"
خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت و تکاند :" نه دیگه گذاشتم بعد از عروسی تو . خوب نیست که اون موقع حامله باشم و نتونم برقصم ." لحنش با شوخی بود . مهتاب کف دو تا دستش را گذاشت روی زمین و به سختی بلند شد :" حالا کو تا عروسی من !"
ـ" آها ، راستی برنامه تون چی شد ؟"
ـ" هیچی ، فعلا که قرار شده بعد از ظهرها کیومرث توی یک مدرسه غیرانتفاعی تدریس کنه تا درسش تمام بشه ، از آن ور هم باباش اینا دارند طبقه بالا خانه شان را بازسازی می کنند . باباش می گه چند سال اول زندگیتون را اینجا باشید تا کیومرث یه خرده رو به راه بشه بعد هر کاری دوست دارید بکنید ."
فریبا گفت :" گفتی باباش چکاره س ؟"
ـ" دبیر بازنشسته ست ."
ـ" آها ، بعد چند تا خواهر و برادرند ؟"
کمر گوشتالود فریبا را گرفتم :" ول کن بابا ، اصول دین می پرسی ؟"
مهتاب گفت :"برادر نداره ، فقط دو تا خواهر بزرگتر از خودش داره که اونها هم ازدواج کرده اند ."
فریبا زد به شانه اش :" پس خوش به حالت ! تو می شی عروس یکی یک دانه و حسابی براشون ناز می کنی ."
سرش را کشید عقب :" چی بگم ؟ حالا تا اون موقع ."
فریبا ادامه داد ." توی این دوره زمونه اگر پدر و مادر دست بچه شون را نگیرن که کسی نمی تونه زندگی تشکیل بده . مثلا همین ما . تمام پول پیش خانه و خرج عروسی را پدر و مادر من و آرش دوتایی باهم دادند ، والا می تونستیم خانه به این خوبی تو تهران بگیریم؟ تازه باز هم از نظر مالی ما را ساپورت می کنند ، خدا خیرشون بده ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و دوم

چانه مقنعه اش را صاف کردم :"پس قدرشون را بدون و اینقدر پشت خانواده شوهرت بد نگو." چشماش چهار تا شد :" من کی بد گفتم ؟"
خندیدم :"هیچی بابا ! می خواستم حالت را بگیرم ."
پشت چشم نازک کرد :"پس بگو جنون داری ."
سه تایی بطرف دستشویی راه افتادیم ، فریبا باز سوال کرد :"خوب حالا کی نامزد می کنید ؟"
ـ"احتمالا تابستان . البته نه اینکه نامزدی رسمی بگیریم ، نه ، فقط در حد اینکه حلقه دست کنیم و یه صیغه محرمیت خوانده بشه . "
سعی کردم حساسیت به خرج ندهم و به هیچی فکر نکنم . جلوتر از آنها دویدم :"بچه ها زنگ خورد . الان غلغله می شه ها ."
از دستشویی که بیرون آمدیم ، فریبا گفت :"بچه ها من که خیلی عجله دارم . خداحافظ " و تو راهرو و شروع کرد به دویدن .
به مهتاب گفتم :"تو چی ؟ با من می آی ؟" توی آینه یکبار دیگه نگاه کرد و رژگونه اش را با دست کمرنگ تر کرد :"نه همین جا منتظر کیومرث می مونم ، قراره با هم بریم."
آینه را گذاشت کنار :"چطور شد ؟ خوب شدم ؟ "
ـ"آره ، تو همینطوریش هم خیلی به کیومرث سری ، ولی خوب بد نیست زیر چشمت را یک کم ریخته پاک کنی . "
آینه را دوباره از تو کیفش در آورد و نگاه کرد . گفتم :"ببین پس من رفتم خوش بگذره ."
دستمال را محکم کشید گوشه چشمش :"قربان تو خداحافظ ."
آهسته با گامهای خسته جلوی در دانشگاه منتظر ماشین شدم ، نسیم خنکی وزید و بعد هم چند قطره باران . به آسمان نگاه کردم ، ابر سیاهی به سرعت در حال پیشروی بود و جلوی خورشید را می گرفت . هوا خاکی و غبار آلود شد ، ای وای الان حتما باران می آد ! کاش چتر آورده بودم . رعد و برق شدیدی زد و باران تند و رگباری به زمین و به تن من شلاق زد . به هر ماشینی که رد شد اشاره کردم : "سربزرگراه ، سر بزرگراه ." عصبانی شدم نخیر حالا هیچکس نمی ایسته . آن موقع که نمی خوام عین مور و ملخ بوق می زنند و التماس می کنند و نه به حالا که یکی پیدا نمی شه . تمام مانتو و پاچه شلوارم خیس خیس شد به ... عین موش آبکشیده شده ام . کاش بارانی پوشیده بودم .
به ابرهای وسیع و سیاه نگاه کردم ، بهاره دیگه ، درست مثل دیوانه زنجیری می مونه که نمی شه کارهایش را پیش بینی کرد . هر لحظه یه جوره . حالا هم به من پریده .
به پیکان نخودی رنگی اشاره کردم :"سربزرگراه پانصد تومان ." رد شد . اه ... لعنت به این شانس ماشین پشت سری اش برام بوق زد ، خوشحال برگشتم . آقای صبوری بود با پاترول مشکی اش . دچار اضطراب شدم .
شیشه را پایین کشید و صدام کرد :" خانم سعادتی سوارشید تا یه جایی شما را میرسونم " و در باز کرد . برق از سه فازم پرید ! نه ، ترا خدا همین مونده یکبار دیگه سوار ماشینش بشم تا مسعود ... دوباره صدام زد :"چرا معطلید ؟ بفرمائید ."
با دست خیسم موهایم را کردم تو مقنعه ام :" خیلی ممنون استاد منتظرم بیان دنبالم ." مکث کوتاهی کرد و ناباورانه و سنگین نگاهم کرد . معذب سرم را پایین انداختم . خر که نیست ، فهمید که دروغ می گم ، کور که نبود ، دید دارم ماشین می گیرم .
با دلهره سرم را کمی بالا آوردم ، با چشمهای نافذ و سیاهش کنجکاوانه بهم خیره شد و دستپاچه تر شدم . دستهایش را دور فرمان قلاب کرد و لبخند معنی داری زد . انگار که همه چیز را می دونه . گفت :"پس اصرار نمی کنم هر جور که راحتید ." بوق کوتاهی زد ، با احتیاط از کنارم رد شد که آب بهم نپاشه . به دور شدنش نگاه کردم . فکری تو سرم جرقه زد ، نمی تونم بگم نسبت بهم نظری داره ولی هر چیه بی توجه هم نیست .
ماشینی برام بوق زد و چلپ چلپ از روی آبهای زیر پام گذشتم و سوار شدم و در محکم کوبیدم . راننده چشم غره رفت . محل ندادم . یعنی امکان داره که حدس مسعود درست باشه ؟


با وسواس هر چه تمامتر توی آینه نگاه کردم . آره ، همینقدر که ریمل زدم بسه ، دوست ندارم مژه هایم به همه بچسبه و خیلی بره بالا .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
رژ گونه ام را هم با دستمال کمرنگ کردم ، خوشم نمی آد مسعود فکر کنه چون امروز با هم کلاس داریم برای اون خودم را درست کرده ام . باید صورتم مثل همیشه باشه .
توی حیاط کنار استخر ایستادم و هوای صاف و درخشان را با تمام وجودم بلعیدم . عجب آسمان آبی ئی مثل آسمون کردستان می مونه . یادش بخیر سه ، چهار سال پیش عید که با خاله نسرین اینا رفتیم اونجا چقدر خوش گذشت . آخی اون موقع با نادر و نازنین و ساحل چه دورانی داشتیم . چقدر سر به سر هم می ذاشتیم . حیف چه زود همه چیز عوض شد .
ساحل که چند وقت دیگه عروس می شه و نازنین هم که همین روزها بچه اش به دنیا می آد ! با حسرت نفس کشیدم، من که فکر نمی کنم اون روزها دیگه برگرده .
به بوته گل سرخ بغل پایم به دقت نگاه کردم واقعا چقدر خوش رنگه . درست رنگ یاقوت می مونه . خم شدم و آن را چیدم . بوش کردم ، شبنم روی آن بینی ام را خیس کرد . انگار که طروات و تازگی اش به تمام وجودم رخنه کرد . دستهایم را از دو طرف باز کردم و لبخند زدم . مطمئنم که امروز شانس با منه و همه چیز درست می شه ، مثل قبل .
یک لحظه قلبم گرفت . آخه چطوری ؟ هنوز که مسعود با من حرف نمی زنه، نمی دونم قهره یا نه ، ولی از هفته پیش که سر کلاس دیدمش تا حالا دیگه خبری ازش ندارم . اصلا زنگ نزده . آن روز که خیلی دلخور بود . حتما هنوز هم دلخوره .
دلهره را از خودم دور کردم . خوب خنگ خدا برای اینکه تو باید بهش زنگ می زدی ، مگه قرار نبود همه چیز را برایش بگی ؟
شانه هایم را بالا انداختم . آخه تو تلفن سخته ، نمی شه همه حرفها را زد ، رو در رو بهتره . قدمهایم را تند کردم و از خانه بیرون آمدم . ولی امروز هر طور شده مسعود را وادار می کنم به حرفهایم گوش بده ، خسته شدم از این همه قهر و قهر بازی سر هیچ و پوچ .
تو محوطه دانشگاه چند تا از بچه ها را دیدم و سلام و احوال پرسی کردم . و پله ها را آهسته ، آهسته بالا رفتم . عجب شانسی ئه . این ترم فقط هفته ای یکبار مسعود را می بینم ، اونم روزی که کامپیوتر داریم و سرش هزار تا حرفه . این بدبختی نیست ؟
صدای قدمهای آهسته ای را شنیدم بعد سایه بلند و کشیده ای را کنار خودم دیدم . سرم را چرخاندم ، نفسم بند اومد . وای خودشه مسعوده.
یک لحظه دست و پایم را گم کردم . خودم را نهیب زدم . چته؟ مگه اولین باریه که می بینیش ؟ واسه چی هول کردی ؟ قلبم تاپ تاپ کرد . انگار یک سال ندیدمش . چقدر دلم واسش تنگ شده . مسعود گفت : "سلام " و قدمهایش را با من هماهنگ کرد ، بوی عطرش ، صورت خوش فرم قهوه ای ش ، هیکل چهارشانه و قد بلندش ، موهای صاف و براقش ... همه و همه ... ضعف گرفتم :" سلام خوبی ؟ " "بد نیستم ." نه خندید نه اخم کرد . کاملا آروم بود ، ولی مسعود همیشگی نبود . سرش را انداخت پایین ، به خودم فشار آوردم و گفتم :"تو کی وقت داری من باهات صحبت کنم ؟"
ـ" راجع به چی ؟" خواست بی تفاوت باشه .
تندشدم :"یعنی تو نمیدانی راجع به چی ؟ در مورد خودم وخودت . اتفاقاتی که این چند وقته افتاده ." نگاهش را بهم دوخت ، عمیق و طولانی ، خسته و آزرده و پر از گله . دلم ریش ریش شد . نفس بلندی کشید :" لازمه ؟"
ـ" آره خیلی لازمه . من اونی که تو فکر می کنی نیستم ." لبخند تلخی زد :"من هیچ فکری نمی کنم ."
ـ" چرا می کنی وگرنه آنروز تو آبدارخانه ..."
کیومرث با سرو صدا جلوی رویمان سبز شد ، حرفم را نیمه کاره گذاشتم .
با مسعود دست داد و به من سلام کرد . قیافه اش سر حال بود معلومه دیگه همه کارهایش داره ردیف می شه . اگر این خوشحال نباشه ، پس کی باشه ؟
مسعود گفت :"چیه تو امروز اینقدر زود آمدی ؟"
ـ" آره زود آمدم که یه خرده روی جزوه های کامپیوتر کار کنم . اصلا هیچی حالیم نیست . پر از اشکالم .تو چیزی حالیت هست ؟"
ـ" ای تا حدودی ، یه چیزهای می دونم ."
پریدم وسط حرفشون :"مگه مهتاب بلد نیست ؟ چرا با اون درس نمی خونی ؟"
چشمهایش را آورد پایین : "نه ، اونم همینقدر می دونه ".


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مسعود دست انداخت پشت کمرش و یه چیزی تو گوشش گفت ، کیومرث گوشه لبش را جوید و گوشهایش سرخ شد ، عجیبه . چطور با این همه خجالتی بودنش تونست مهتاب سرکش را رام کنه و شیفته خودش بکنه ؟ به این می گن زرنگ ! مسعود با این قد درازش نصف اینم سیاست نداره . با صدای آسمان غرمبه ناگهانی ترسیدم . صدایش وحشتناک بود . سه تایی به سمت حیاط نگاه کردیم . کیومرث گفت :"عجب باران تندی ." روی پایم بلند شدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم . باز هم خوب قدم نرسید . با خودم غر زدم ... اه ... کدوم خری این پنجره ها را اینقدر بالا نصب کرده . عین یخچال خانه مون می مونه که پنجاه سانت از سرمن بلندتره . مسخره ست وقتی بخوام از طبقه بالایش چیزی بردارم باید ساحل یا مامان را صدا بزنم . این دیگه نهایت لطفی ئه که خدا به من کرده و اینقدر رشیدم .
کیومرث گفت :"دیروز بعداز ظهر هم باران وحشتناکی اومد ."
سرم را تکان دادم :"آره همان موقع دانشگاه تعطیل شد . پایم را که تو خیابان گذاشتم شروع شد . حسابی خیس شدم . "
دستش را کشید روی ریش پروفسوری اش :" اتفاقا من ومهتاب هم شما را دیدیم . چون دو تا چتر داشتیم می خواستم بیام یکی اش را بدهم به شما . ولی دیدم آقای صبوری براتون نگه داشت . خیالم راحت شد . ما هم همان موقع ماشین گیرمون اومد رفتیم . "
برای یک ثانیه نگاهم به نگاه مسعود گره خورد . تو چشماش همه چیز بود ، نه هیچ چیز نبود . گنگ و مبهم و پر از سوال .
یکی از دانشجوهای پسر کیومرث را صدا زد . از ما دور شد :"بچه ها تا چنددقیقه دیگه برمیگردم ." هیچ کدام جوابی ندادیم ، قفسه سینه ام درد شدیدی گرفت که زد به دستم ، بدنم کرخت شد . سعی کردم تو چشمهای مسعود نگاه نکنم . ولی غیر ممکن بود .تو قفل چشماش گرفتار شدم .چهره اش را عصبانی و برافروخته بهم دوخت . کشیدگی عضلات گردنش را از زیر بلوز یقه گرد سرمه اش رنگش دیدم . سرد و بی روح فقط یک کلمه گفت :"خوب ؟"
ولی انگار که انداختم تو دیگ آب جوش ، تمام وجودم گر گرفت ، داغ شدم . تجمع خون را در سرم حس کردم . چیزی مبهم مثل دردی مزمن پرید تو گلویم . گریه ام گرفت . به خودم فشار آوردم ولی نه ، من نباید گریه کنم که نمی تونم حرف بزنم .
مسعود با صورت از خشم در حال منفجر شدن بی صبرانه ، نه بی رحمانه منتظر بود چیزی بگم . سعی کردم دهنم را باز کنم ولی نشد ، عین لالها شدم . به خودم نهیب زدم یا ا.. لعنتی چت شده . یه چیزی بگو ، بگو که سوار ماشین صبوری نشدی .
باز با خودم فشار آوردم لبم لرزید ، باید مواظب باشم اشکم سرازیر نشه . نمی خوام زبون وخوار بشم، آب دهنم را قورت دادم . ولی پائین نرفت . زور زدم :"ببین من اصلا ..."
چشمهای سرزنش کننده و متهم کننده مسعود هولم کرد . آه می دونم که هیچکدوم از حرفهایم را باور نمی کنه ، مطمئنم !
بی اراده چشمهایم با مهی از اشک پر شد و صدایی مثل ناله از گلویم بیرون آمد و دستم را جلوی صورتم گرفتم خطوط چهره مسعود درهم و طوفانی شد . سعی کرد داد نزنه . خیلی ها دور و ورمان بودند ولی با نگاهاش گدازهای آتش و غضب بطرفم پرتاب کرد .
سرش را محکم چند بار تکان داد . موهای صافش ریخت روی پیشانی اش . ریشخند پر از نفرتی زد : "خوب پس با آقای صبوری تشریف برده بودید که اینطور ، خوش گذشت ؟ خواستی سلام منم بهش برسونی !" لبخندش عین دیوونه های زنجیری ترسناک بود . پاشنه اش را چند بار به زمین کوبید . تمام بدنش تکان خورد . دستهایش را از دو طرف باز کرد :" امروز تصمیم داشتی همین ها را بهم بگی آره ؟ "
لحنش تندتر شد . گوشه لبش با ریشخند پائین اومد :"خوب بگو ، خیلی مشتاقم بشنوم ."
دستهایش را عصبی مشت کرد، صدایم لرزید :"باور کن کیومرث اشتباه کرده . اصلا اینطوری نبود ." چشمهایش را ناباورانه و توبیخ کننده به لبهایم انداخت . دوباره پوز خند زد :"هه ... آره حتما تو راست می گی ، اون اشتباه دیده . من دورغ می گم ، فقط حرفهای تو درسته ".


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
آب دهنم را با وحشت قورت دادم پائین . نه بدجوری قات زده . الان هر چی بگم باور نمی کنه . بهش نگاه کردم . دوباره با نوک پنجه اش به زمین ضربه زد و به صورتش دست کشید :"متاسفم واقعا برای خودم متاسفم که دیر شناختمت . همیشه فکر می کردم تو با بقیه دخترها فرق داری . فکر می کردم صادقی ، نمی دونستم که تو هم ..."
با دست حرفش را قطع کردم . انگار که تنم از شلاق تاول زده باشه ، از خودم بی اختیار شدم :"ببین مسعود تو احمقی ، احمق و بدبین و تعصبی . چون فکر می کنی دارم بهت دورغ می گم . چون فقط حرف خودت را می زنی حالا که اینطور باشه ، تو درست می گی . من سوار ماشین صبوری شدم . خیلی هم خوش گذشت ، اصلا باهاش رفتم سینما ، پارک ".
بی اراده خندیدم :"آها ، یادم رفت ، خونه ش هم رفتم . خوب حالا چی می گی ؟ دوست داشتم . دلم خواست . همین را می خواستی بشنوی ؟"
نگاهم کرد ، در سکوت و سرش را تکان داد با یک حالت بد . انگار که من یک جانور متعفن بدبو هستم . از نگاهش حالم بهم خورد . به اوج عصبانیت رسیدم . به اوج دیوانگی . چند قدم بطرفش برداشتم و جلوی پایش تف کردم :"لعنت به تو و اون صبوری و لعنت به خودم که تو را ... "
ادامه ندادم . احساس خفگی بهم دست داد و اشکهایم تند تند ریخت روی صورتم .
مسعود دید ولی چهره اش را در هم کشید و با خشم خندید . دیگه طاقتم تمام شد . انگار که رگ و پی بدنم در حال از هم جدا شدن بود . با سرعت بطرف پله ها رفتم و چند تا یکی آنها را پایین آمدم و توی محوطه دویدم . جلوی در دانشگاه دستم رابه نرده ها گرفتم تا نفسم را آروم کنم . ولی اشکهایم باز مجال نداد . تندتر و گرمتر باریدن گرفت . لعنت به تو مسعود . لعنت .
مامان از آشپزخانه سرک کشید : " ا ... تویی چقدر زود آمدی ؟" رفتم جلو و به در آشپزخانه تکیه دادم :"آره ، امروز سمینار بود ، دوتا از استادها نیامدند ، منم از خداخواسته اومدم خانه ".
در ماهیتابه را برداشت و کباب بشقابی ها را پشت رو کرد . بویش پیچید تو دماغم . حالت تهوع گرفتم عین زن های حامله .
بصورتم نگاه کرد :"حالت خوبه ؟"
سعی کردم عادی باشم :"آره . چطور مگه ؟ ".
تا عمق وجودم را با چشمهای سبز میشی مهربان و نگرانش از نظر گذراند :"ولی چهره ات یه چیز دیگه می گه ، خسته ای ؟"
به زور تبسم کردم . گوشه های لبم کش آمد و درد گرفت : "معلومه . از دودو ترافیک و شلوغی می شه کسی خسته نشه ؟ "
خواست نگاهم کنه ، چشمهایم را سریع انداختم پایین . اگه یکبار دیگه بپرسه چته حتما بغضم می ترکه . مطمئنم . بطرف اتاق راه افتادم . "کجا ؟"
ـ" برم لباسهایم را در بیاورم . می آم ".


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و سوم



مانتو مقنعه ام را روی تخت ساحل پرت کردم و روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را بین دو تا دستهایم گرفتم و محکم فشار دادم و به خودم تو آینه نگاه کردم .دلم برای خودم سوخت.
می دونم که دیگه هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شد ، امروز با این حرفهایی که بهم زدیم ...
سوء ظن ها ، توهین ها و ...وای ... بغضم برای دهمین بار ترکید و اشکهایم با ناراحتی چکید روی مچ دستم ، قطره قطره ، صاف و بلوری . آخ مسعود ! هیچوقت نمی بخشمت تو از پست هم پست تری . نامردی ، خری ، احمقی . با مشت کوبیدم روی میز توالت ، من فراموشت می کنم برای همیشه ، حالا می بینی . از حرص قلبم تیر کشید نفسم تنگ شد ، چیزی تو وجودم ناله کرد ؛ دورغ می گی ! تو نمی تونی ! گریه ام تندتر شد.
صدای اف اف آمد و بازشدن در ، صورتم را با دستمال خشک کردم و گوشهایم را تیز کردم . نکنه برامون مهمان آمده ؟ ای بابا حوصله ندارم ، چرا مامان چیزی بهم نگفت ؟!
لباسهایم را عوض کردم و سرسری تو آینه خودم برانداز کردم . وای چشمام چقدر قرمز شده و پف کرده . هر کی نگاهم کنه ، می فهمه گریه کردم . باید یه کم آرایش کنم تا مشخص نشه . بالا و پایین چشمهای را مداد کشیدم و ریمل زدم . یک مقدار هم کرم پودر زدم و باز خودم را دید زدم . آها الان خوبه . حالا آرایش غلیظم بیشتر جلب توجه می کنه تا چشمهام . بعید می دونم که کسی متوجه بشه از اتاق اومدم بیرون وگوش کردم . صدای مامان از توی هال آمد :"رضا بازش نکن خودش بیاد."
تعجب کردم ، باباست ؟ چرا الان اومده ؟
رفتم تو هال . بابا سرش پایین بود ، داشت به کارتون جلوی پایش ور می رفت .
گفتم :" سلام ." سرش را بالا آورد :"سلام خانم ، تو خانه ای ؟" عینک به چشم نداشت از ذهنم گذشت چرا بیشتر مهندس ها ریش پروفسوری می ذارند ؟ نشستم روی کاناپه : "استادمون نیامده بود . این کارتون چیه ؟ "
ـ" جاروبرقی ."
ـ "مال ساحل ، نه ؟ همو سرمه ای زرده که دیروز تعریفش را می کرد ؟ "
مامان جواب داد :"آره ، همونه . بابات را فرستادم بره بگیره"
بابا با دستهای خاکی بلند شد و بطرف دستشویی رفت ، غرولند کرد :"امروز حسابی از کار و شرکت افتادم . خانم تو که خودت خوب می دونی همیشه بعد از عید چقدر سرم شلوغه ، الان هم چند تا کار با هم گرفتم ، دیگه بدتر ، واقعا وقتش را ندارم که هر روز برای خرید یک جنس برم هر چی کم وکسر داره بنویس یک جا بخرم ."
در دستشویی را باز کرد :"اصلا می خوای پولش را بدم خودشون برن خرید ؟"
مامان اخم کوتاهی کرد :"رضا اینقدر غر نزن ! اونها هم بیکار نیستند ، طفلکی ها دنبال خانه اند . دیگه چیزی به عروسی شون نمانده ، حالا اگر خیلی عجله داری زودتر دستهایت را بشور ، من ناهار را می کشم . بخور و برو ."
مامان دیس برنج را کشید ، منم کباب بشقابی را چیدم توی دیس پیرکس ، دورش هم گوجه سرخ کرده و سیب زمینی وگذاشتم روی میز .
بابا قبل از اینکه بنشینه دستهای تپلش را کرد لای موهایم و اون را بهم ریخت :"نبینم ته تغاری ام پکر باشه ." به پیشانی عقب رفته اش نگاه کردم ، حتی اگر تمام موهایش هم بریزه باز خوش تیپه . سکوت کردم . آرام چند بار زد روی شانه ام و لبخند زد . انگار که بهم اطمینان بده . مثل اینکه نوازشم کنه ، انگار که حالم را بدونه.
دوباره بغض گلویم را سوزاند . سرم را پایین انداختم و سنگینی چشمهای مهربانش را بروی صورتم حس کردم . احساس امنیت کردم ، تو دلم گفتم بعید می دونم پسرهای این دوره و زمانه بتوانند همچین پدرهای خوبی بشن ،کمی پلو کشیدم . بابا آب لیمو ریخت روی کبابش و سر صحبت را باز کرد :"به بنگاهای همین دورو ور سپردم اگر یه خانه نقلی به پستتون خورد خبرم کنند ."
روی برنجش سماق ریخت :"جدیدا چقدر هم قیمت اجاره ها رفته بالا سرسام آور شده ."
مامان سبد سبزی را گذاشت نزدیک من :"آره ، اگر خانه همین اطراف گیر بیاد عالیه .حداقل ناهار شام را می تونن بیان اینجا . طفلک ساحل وقتی از سر کار بیاد دیگه جون غذا درست کردن نداره ." بابا بهم چشمک زد :"نغمه جان اینقدری که به فکر دخترهات هستی ، به منم فکر می کنی ؟"
مامان ابروهایش را بالا انداخت :"وا ... چی می گی رضا ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
چند لحظه در سکوت بهم خیره شدند ، یعنی نه ، در هم حل شدند . بعد چشمهای میشی مامان و چشمهای درشت و مشکی بابا با هم خندیدند .
به یک خرده چین و چروک صورتشون توجه نکردم و آه کشیدم . عشق باید همینطور باشه ! اگر بخواد به مرور از بین بره ، همون بهتر که سر نگیره . یاد حرف مامان افتادم ، یعنی واقعا بابا هر روز سر کوچه می ایستاده تا اونو ببینه بعد بره سر کارش ؟
چه عشق تندی . زیر چشمی نگاهش کردم ، بهش نمی آد جوانی هایش دختر بازی کرده باشه . بابا از سر میز بلند شد :"خانم دستت درد نکنه ، اگر یه چای هم به ما بدی دیگه رفع زحمت می کنیم . باشه حالا دم می کنم ."
شستن بشقابها را تمام کردم . صدا کردم :"مامان ماهیتابه خیلی چربه می ذارم خیس بخوره ." سرش تو یخچال بود به سمتم برگشت :"آره دیگه مثل همیشه گنده ها مال منه ؟ باشه تنبل حداقل چای بریز . "
سینی چای را گذاشتم روی میز هال . بابا عینکش رو چشمش بود و چند تا نقشه هم جلوش . بدون اینکه سرش بلند کنه ، گفت :"دستت درد نکنه . "
صدای چرخاندن قفل اومد و ساحل و بهزاد وارد شدند . تعجب کردم ، مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد :"بچه ها خیره زود آمدید ؟ "
ساحل کیفش را گذاشت روی مبل راحتی و خودش هم نشست :"آره دو سه ساعت آخر را مرخصی گرفتم . می خوام یه خرده استراحت کنم ، امشب می خواهیم بریم مهمانی ."
بهزاد روی مبل رو به رویی نشست :"بله با اجازه تون یکی از دوستهای صمیمیم جشن تولد دو سالگی بچه اش را گرفته . من را هم دعوت کرده . البته من را با تمام خانواده ، شما هم تشریف بیاورید." مامان گفت :"نه شما برید خوش باشید ." ساحل دستش را گذاشت روی دسته مبل :"راست می گه مامان شما هم بیائید . جمع خانوادگیه ، خوش می گذره ."
ـ"نه بعد از ظهر چند تا خرید دارم . بعدش هم آنجا جای جوان ترهاست . خودتان برید ."بهزاد رو کرد به بابا :"آقاجان شما چی ؟ تشریف نمی آورید ؟"
ـ"من ... اوه ... همین الان هم اینجام تمام حواسم به شرکته . خیلی کار دارم .چایم را بخورم رفتم!" ساحل پکر شد . نگاهش را انداخت به من :"ساغر تو دیگه بهانه نیار ، عصبانی می شم ."
ـ" من ؟ ..." انگار به تنم چیزی نیش زد :"اصلا حرفش را هم نزن . چند وقته دیگه امتحانات پایان ترمه ، هیچی درس نخواندم . از امروز می خوام شروع کنم ."
ـ"دروغ نگو ، تو که همیشه درس خوندنت فقط شب امتحانه . من که خوب می شناسمت ."
بهزاد هم حرفش را ادامه داد :"حالا از فردا شروع کن ، یک شب که هزار شب نمی شه ؟ بعدش هم تو هیچوقت با ما بیرون نمی آی . اگر امروز نیای دیگه نه من ، نه تو ، اصلا ما هم نمی ریم ." ساحل هم حرفش را تاییدکرد :"آره ، ما هم نمی ریم ."
نزدیک بود جیغ بکشم . ای خدا عجب پیله هایی هستند . حالا با این حال و روز درب و داغون فقط مهمانی رفتنم مونده .
مامان بهم اشاره کرد :"خوب حالا اینقدر اصرار می کنند برو دیگه ." حرصم گرفت :"آخه ..."
بابا از جایش بلند شد و کمر شلوارش را مرتب کرد :"منم فکر می کنم اگر بری بهتر." چشمهایش را تو چشمهایم گره انداخت . انگار که بگه غصه هیچی را نخور . توی منگنه گیر کردم . نفس بلندی کشیدم و به اجبار گفتم :"باشه ."
ـ "فوت کن مامان . فوت کن مامان ." پریسای کو چو لو دو تا شمع روی کیک عروسکی را فوت کرد و همه دست زدند . چراغها روشن شد و صدای نوار را بلند بلند کردند "حالا همه با هم بگین .تولدت مبارک . مبارک . مبارک . "
گوشهایم تیر کشید . اخم هایم را کردم تو هم . پس این بزن بکوب کی تمام می شه ؟ دارم دیوانه می شم . کاش قاطع می گفتم نمی آم . یک ایل دختر و پسر با سرو صدا و جیغ و داد شروع کردند به رقصیدن . درست عین وحشی ها . واقعا که انگار از زندان رها شده باشند و اینها ریختند بیرون . دیگه جیغ کشیدنشون چیه ؟
بهزاد دستم را گرفت :"پاشو برقص برای چی نشستی ؟"
دستم را کشیدم :"با این کفشها نمی تونم پاشنه اش خیلی بلنده . می ترسم بیفتم ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA