انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
ـ" نه بهانه می آری . ساحل امروز خواهرت یه چیزیش هست خیلی ساکته ."
ساحل سرش را یک وری کرد و توی صورتم دقیق شد. از موهای بلند سشوار کشیده اش بوی تافت اومد . چشمهایم را به بلوز سرخابی کمر کرستیش دوختم ولی اون سرم را بالا آورد :"ساغر چیه چرا پکری ؟ بی حوصله ای ؟ "
دوباره همان بغض آشنا گلوم را سوزاند . مثل دردی که با مسکن آرام باشه و دوباره عود کنه . نذاشتم چشمهایم خیس بشه . خاک بر سرمن که اینقدر ضعیفم و ناراحتی ام را بروز می دم .
به زور لبخند زدم :"من از شما دو تا حالم بهتره . چرا باور نمی کنی ؟" هیچی نگفت فقط نگاهم کرد با شک .
از جایم بلند شدم :" اگر برقصم خوبه ؟ دست از سرم بر می داری ؟"
سه تایی رفتیم وسط جمع . چهار ، پنج دقیقه با بهزاد و ساحل رقصیدم . بعد چرخ زدم و پشتم به آنها شد . پسری رو به رویم در حال رقصیدن بود ، قد بلند و لاغر با صورت نمکی و چشمهای روشن . بهم لبخند زد . اخم کردم و تو دلم گفتم برو گمشو بابا ! حوصله ندارم ، و رویم رابرگرداندم رفتم نشستم و برای چندمین بار ساعت را نگاه کردم . الان یازده ست . این دو تا ، تا کی می خوان بمونن ؟! شام هم که خوردیم . معلومه خیلی بهشون خوش گذشته . بریم گورمون را گم کنیم دیگه مهمونی هم حدی داره .
بهزاد ما را دم خانه پیاده کرد و خودش رفت ، ساحل خمیازه کشید :" ساعت چنده ؟"
ـ "با اجازه تون دوازده و نیم . اگه ولتون می کردم تا صبح هم می موندید ." کلید انداخت و در باز کرد :"کاش فردا جمعه بود . حالا من کی بخوابم و کی بیدار بشم برم سرکار ؟"
بابا تو هال داشت با تلفن صحبت می کرد . مامان تا ما را دید ، جدولی که دستش بود گذاشت کنار، پرسید :"بچه ها چطور بود ؟ خوش گذشت ؟" ساحل گفت :" عالی بود ."
من سر تکان دادم :"بد نبود . ولی خیلی شلوغ بود خسته شدم ."
با تعجب بهم خیره شد :"تو بری مهمونی و خسته بشی مگه می شه ؟" بابا هم تلفن بدست زل زد تو صورتم .
به اتاق آمدم . شلوار پوست ماری مشکی و طوسی ام را در آوردم و بی دقت تاش کردم و بعد بلوز چسبان یقه هفت آستین سه ربع ام را . ساحل هم بلوز و دانش را در آورد و با شیر پاک آرایشش را پاک کرد .
حوصله ام نیامد صورتم را بشورم . رژ لب بنفش کمرنگم را با پشت دست پاک کردم و با لباس خواب روی تخت دراز کشیدم .
ساحل که رو به آینه و پشتش به من بود ،گفت :"شاید عروسی مون را بندازیم جلو ." روی شکم خوابیدم و دهنم را روی بالشت گذاشتم "چرا ؟"
ـ " بهزاد اصرار داره ."
سرم را جا به جا کردم :" فقط یک جوری برنامه ریزی کن که تو امتحانات من نیفته ."
پاهاش را ضربدری روی هم گذاشت و خودش را تکان داد :"بذار برم دستشویی و بر گردم حالا" و در را باز کرد و عین فشنگ رفت بیرون .
آه بلندی کشیدم و چشمهای خسته ام را بستم . اعصاب کش آمده ام احتیاج به آرامش داشت ولی فکر های درهم و برهم و مزاحم عین خوره به جونم افتاد .
نمی دونم کی خوابم برد ولی کابوس دیدم . یک کابوس وحشتناک ، من و مسعود کنار همدیگه سر سفره عقد نشسته بودیم . چند نفر بالای سرمان قند می سابیدند . یکی از چهره ها برایم آشنا بود . افسانه دختر عموی مسعود بود . سرم را پایین آوردم و شروع کردم به قرآن خواندن .
صدای عاقد بلند شد :"دوشیزه محترمه . سر کارخانم سعادتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای ..." مسعود در کنارم با کت وشلوار مشکی و خیلی مرتب نشسته بود و بهم لبخند مهربانی زد . دلم از خوشی ضعف رفت . دوباره عاقد تکرار کرد :"خانم ساغر سعادتی وکلیم ؟" خواستم بگم بله ولی یکدفعه طوفان شدیدی آمد و در را به هم کوبید وسائل سفره عقد محکم به در و دیوار و صورتم خوردند . خودم را به مسعود چسباندم . خواستم پشت شانه های مردانه اش مخفی بشم . ولی وقتی به صورتش نگاه کردم ، اون شاهین کیوانی را دیدم با چشمان سرخ از حدقه در آمده و وحشتناک قهقهه زد . قیافه اش عین شیطان بود ، از ترس جیغ کشیدم . یعنی فکر کردم جیغ کشیدم ، ولی از اضطراب لال شده بودم ، با تن عرق کرده و نفس نفس تند از خواب پریدم و تو جایم نشستم ، همه جا تاریک تاریک بود و سکوت محض .
ترس مبهمی از تاریکی و خواب وحشتناک تنم را به لرزه در آورد و ضربان قلبم را به هزار رساند ، از نوک پایم تا مغز استخوان تیر کشید . با دست جلوی دهنم را گرفتم که دندنهایم بهم نخورد ،آه ... ساحل ، ساحل کجاست ؟ اگه نباشه همین الان سکته می کنم .
چشمهایم به تاریکی عادت کرد و به سمت تختش نگاه کردم . کاملا خواب بود . کاش برم پیشش بخوابم . کاش بیدارش کنم . به خودم تشر زدم خجالت بکش ! این فقط یک خواب بود ، همین ، بچه بازی در نیار ! موهای خیس از عرق را از پیشانی ام کنار زدم . صدای تیک و تاک ساعت بنظرم مثل تیرهای آهنی آمد که به زمین بخوره و صدای مهیب بده .
دوباره روی تخت دراز کشیدم . با اعصاب لهیده و متشنج . از دو طرف صورتم اشک سرازیر شد . وای مسعود ، تو با من چه کردی ؟ چرا برایم اهمیت داری ؟ اشکهایم تبدیل به هق هق شد . پتو را گاز گرفتم . چرا اینطوری شد . چرا ؟ چرا ؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و چهارم

کلاسورم را روی میز گذاشتم . فریبا با چشمهای روشنش بهم خیره شد . " ساغر این کارها یعنی چی ؟ تو الان سه هفته ست که روزهای دوشنبه سر کلاس کامپیوتر غیبت می کنی برای چی ؟ می دونی چقدر تا پایان ترم مونده فقط دو هفته ." با دستش هم نشان داد . " فقط دو هفته . البته اگر امروز را هم حساب کنیم فقط یک جلسه دیگه باقی مونده ." تبسم نیمه ای زدم . " نشد . کار داشتم عروسی ساحل نزدیکه مجبورم بهش کمک کنم . " ابروهایش را تو هم کرد . " ا... چطور فقط روزهای دوشنبه که میشه یادت می افته به خواهرت کمک کنی ؟" سرش را تکان داد . " من که می دونم چته . مطمئنم اگر باز هم جای غیبت داشتی امروز هم نمی آمدی ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " حالا تو هر جور دوست داری فکر کن ." نگاهم را مضطرب به در دوختم . " تو امروز پیش من می شینی ؟" با چشمهای متعجب نگاهم کرد . " چی شد ؟ چی شد؟ تو که همیشه دکم می کردی وقتی می گم یه چیزی هست میگی نه ."
" آره اصلا یه چیزی هست . حالا می شینی اینجا یا اینکه ... " قامت مسعود در چارچوب کلاس پیدا شد . قلبم هری فرو ریخت . وای خودشه . بی اختیار دستپاچه شدم ." خدایا نزدیک یک ماهه ندیدمش . حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم . چطور تونست این همه مدت سراغی ازم نگیره . چه دل سنگی داره ." دستهای یخ کرده ام را به لبه میز گرفتم . منو دید . یک لحظه کوتاه و تکان سختی خورد . به سرعت چشمهایم را پایین انداختم ." نه نباید بهش نگاه کنم . نباید . "اومد جلو . زیرچشمی کتانی های سفید رنگش را دیدم . نو بود . یک لحظه ایستاد . نفسم بند اومد ." کجا می خواد بشینه ؟" یک قدم بطرفم برداشت . نفسم تنگ تر شد . یک مکث چند ثانیه ای کرد و بعد رفت سمت چپ و روی صندلی خالی کنار سحر نشست . توی دلم طوفان شد . یه رعد و برق شدید . انگار که تمام معده و روده ام پیچید به هم . سحر با تعجب برگشت که منو نگاه کنه ولی من رویم را برگرداندم و با اخم تندی به فریبا گفتم :" بشین دیگه چرا معطلی ؟" نصفه نیمه نشست . " وضع خیلی خرابه نه ؟ واسی چی رفت اونجا ؟" با حرص گفتم :" به درک بره گمشه . لیاقتش همون سحره که هر ساعت با یکنفره ." آقای صبوری اومد تو . همه بلند شدند به اولین جایی که نگاه کرد صندلی من بود و تا من را دید چند ثانیه مکث کرد و به آرامی پلک زد . بعد سمت دیگر کلاس را از نظر گذراند . گوشه ناخنم را با حرص کندم خون آمد ." خدا کنه مسعود دیده باشه و یک خرده آتیش بگیره . اون که بلده الکی از کاه کوه بسازه و همه چیز را گنده کنه ." به توضیحات آقای صبوری پای تخته گوش ندادم . یعنی اصلا چیزی نفهمیدم . همش مربوط به هفته های قبل بود . من عین خنگ ها فقط نگاه کردم . فریبا یک سری اطلاعات وارد کامپیوتر کرد و گفت :" دفعه پیش خیلی سعی کردم اینو حلش کنم ولی به جواب نرسیدم بعید می دونم ایندفعه هم بتونم ." جزوه اش را برداشتم و سرسری ورق زدم ولی تمام حواسم به سمت مسعود بود . زیرچشمی سحر را پائیدم لبخند آنچنانی به لب داشت . نمی دونم چی از مسعود سوال کرد اونم جوابش را با لبخند داد . از حسادت حس کردم جیگرم داره پاره پاره می شه . زیر لب غریدم" ای سحر پست فطرت . "فریبا شنید :" چی ؟ " و برگشت و نگاهشون کرد . اونم لجش گرفت . " این دختره اگه صد تا هم دوست پسر داشته باشه باز هم دست رد به سینه صد و یکمی نمی زنه . خیلی پست . ببین داره چه عشوه ای می ریزه ؟" دوباره زیرچشمی نگاه کردم . سحر دستش را بلند کرد و گذاشت پشت صندلی مسعود و با ناز و ادا گردنش را تکان داد و یه چیزی گفت نفهمیدم چی گفت مسعود جوابش را در دو کلمه کوتاه داد ولی بصورتش خیره شد . فشارم رفت بالا و چشمم دودو کرد ." حالا خوبه که قیافه هم نداره ." فریبا از روی تخته چند تا فرمول را تایپ کرد تو کامپیوتر . " آره صورتش خیلی قشنگ نیست ولی چون خوش تیپه و مثل ریگ برای پسرها پول خرج می کنه همه را بطرف خودش جذب می کنه . اونها هم که بدشون نمی آد . " با نفرت رویم را برگرداندم و شروع کردم با خودکار به جون میز و کندن آن . آقای صبوری چنان آهسته اومد بالای سرمان که اصلا متوجه نشدم . آروم گفت :" خانم سعادتی شما کاری مهمتر از کندن میز ندارید ؟" خودکار را گذاشتم کنار . قبل از اینکه جوابش را بدم به صفحه مانیتور نگاه کرد و از فریبا پرسید :" شما مشکلی ندارید ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" نه استاد فعلا نه ." و خودش را مشغول نشان داد . آقای صبوری دوباره به من نگاه کرد . عصبانی نبود . حتی اخم هم نکرد که چرا کار نمی کنم . متعجب موندم . سرش را آورد پائین یک کم بطرفم خم شد . " شما چند هفته ایست غیبت داشتید چرا ؟" حواسم رفت به صورت صاف و صوفش . فکر کنم صورتش را با تیغ می زنه نه ماشین چون خیلی صیقلیه . گفتم :" کسالت داشتم ." به چهره ام دقیق شد . " حالا خوب هستید ؟" انگار باور نکرد." بله استاد ممنونم ."سرش را بالا کرد و یک دور کلاس را از نظر گذراند و دوباره رو کرد به من . " شما خیلی از بقیه عقب هستید می خواهید چکار کنید ؟"
" استاد تصمیم دارم جزوه ها را از بچه ها بگیرم و بخوانم ." کمرش را راست کرد . " خوبه حتما این کار را بکن . اگر اشکالی داشتی می تونی از من بپرسی ." متوجه شدم حواس مسعود به منه . لبخند قشنگی زدم . " چشم استاد ." آقای صبوری یک لحظه به صورتم خیره شد و بعد از کنارم رد شد . برای اولین بار توی این دو ساعت چشم تو چشم مسعود شدم . واضح و مستقیم تو نگاهش غرور بود و تمسخر و بی اعتنایی . ولی چهره اش نه برافروخته شد و نفس تندی کشید . با سردی رویم رو برگردوندم ." بله مسعود خان منم بلدم چطوری حالت را بگیرم حالا این اولشه صبر کن" . سرم را با جزوه های فریبا گرم کردم و هی غر زدم . "وای این چه خطیه . انگار که جای پای گرازه . گنده گنده و کج و معوج ." زد به پام . " برو خدا را شکر کن که من همین را دارم مهتاب که اصلا جزوه نداره .
" خوب اون برای اینکه عذرش موجهه . دل مشغولی هایی داره که تو نداری ." خندید . " ا... لفظ قلم صحبت می کنی ؟"
گفتم :" راستی مهتاب کجاست نیامده . " پشت سرم را نگاه کردم . " کیومرث هم که نیامده چرا ؟" شانه هایش را انداخت بالا . " چه می دونم شاید با هم رفتند جایی ." زنگ خورد . بدون اینکه به مسعود نگاه کنم وسائلم را جمع کردم . " فریبا بجنب . بیا زودتر بریم بیرون دوست ندارم با بعضی ها برخورد کنم ." تو شلوغی بطرف در کلاس رفتیم . چشمهای تیزبین آقای صبوری من را دید و صدایم کرد . " خانم سعادتی شما چند لحظه تشریف بیاورید ." اه به خشکی شانس دوباره گیر داد . فریبا به شوخی گفت :" حتما می خواد بهت یادآوری کنه که کلاس جای کنده کاری نیست ." بهش چشم غره رفتم ." چرت و پرت نگو ." به جلو هلم داد . " برو ولی زود بیا بیرون منتظرتم ." رفتم جلو . " بفرمائید استاد ." دست به سینه به میزش تکیه داد و گفت :" متوجه شدم که داشتید جزوه دوستتان را می خواندید . چیزی دستگیرتون شد ؟" از گوشه چشم دیدم که سحر کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش و رفت بیرون . گفتم :" بله ." نگاهش عین بازپرس ها دقیق و عمیق بود . ترسیدم . " نه استاد متاسفانه بعضی قسمت ها را نفهمیدم ." به موهای خوش حالت بغل شقیقه هایش دست کشید . " جزوه همراهتونه ؟"
" بله استاد ." دستش را دراز کرد . " بدینش به من ." از لای کلاسورم درآوردم و بهش دادم . به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد . " بنشینید ." نشستم . بالای سرم ایستاد و آرنجش را به صندلی ام تکیه داد . " خوب حالا بگید کجاها را اشکال دارید . " به جای اینکه به جزوه نگاه کنم به مسعود نگاه کردم . با قدمهای بلند و شتاب زده از جلویم رد شد و نگاه تندی بهم انداخت .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و پنجم

تنم لرزید و دلم گرفت و با سر ردش را تا دم کلاس دنبال کردم . آقای صبوری دید . غم چشمهایم را هم دید . سرش را تکان داد و خیلی آروم گفت :" اتفاقی افتاده ؟" زل زدم بهش و خواستم فریاد بکشم ." آره همش تقصیر توئه . تو باعث شدی که رابطه ما بهم بخوره تو من بی گناه را جلوی مسعود خراب کردی . دست از سرم بردار ." سرم را بالا گرفتم . نگاهش یه جورایی مهربان بود و قابل اعتماد . از خودم خجالت کشیدم ." اگه مسعود تعصب خرکی داره این چه گناهی داره ؟" احساس کردم یه جورایی دگرگون شد و رفت تو فکر . بطرف میز بزرگش رفت و سامسونتش را برداشت . مکث طولانی کرد . " خانم سعادتی شما ظاهرا زیاد آمادگی ندارید بمونه برای بعد ." و در سکوت از کلاس رفت بیرون . سرم را بین دو تا دستهام گرفتم و فشار دادم . "خدایا من نمی فهمم نمی خوام هم بفهمم . ولی آقای صبوری مثل قدیم نیست . دیگه نه غرور نه اخم . نه تندی چرا ؟ نگاهش به من خیلی مهربون شده . مثل همین چند دقیقه پیش . این یعنی چی یعنی اینکه ..." سرم را به شدت تکان دادم . "نه نه ..... امکان نداره . من دارم اشتباه می کنم ." فریبا اومد تو کلاس . " ا.. تو چرا نشستی . چقدر بیرون منتظرتم ." از جایم بلند شدم ."ها آره . دارم می آم ." چشمک زد . " چیکارت داشت ؟" خودم را بی اعتنا نشان دادم . " هیچی گیر داده بود اشکالاتم را بپرسم . "
" عجب دلسوز شده ." نذاشتم ذهنش منحرف بشه ." می دونی چیه فکر کنم از اون استادهای تعصبیه که دوست نداره هیچکدام از شاگردانش تو امتحان بیفتند . حتما دلش نمی خواد راندمان کارش بیاد پایین ." حرف را عوض کرد . " راستی تو چیزی به مسعود گفتی ؟"
" به مسعود ؟"
" آره از کلاس که اومد بیرون دیدمش حسابی برافروخته و عصبانی بود . کاردش می زدی خونش درنمی آمد . "
" جدی ؟"
" آره به خدا ." چند قدم ازش جلو افتادم . " نه من چیزی بهش نگفتم ." اومد جلو و شانه هایم را گرفت . " ساغر فقط یک هفته دیگه تا پایان ترم مونده . زودتر این قهرو قهربازی ها را تمامش کن . کشش نده ." شانه هایم را با غرور بالا انداختم . " مسعود خودش شروع کرده خودش هم باید تمامش کنه ." دقیق شد به صورتم ." آخه اختلافتون سر چیه ؟"
" باور کن سر چیزهای بیخودی . چرا اینجا رفتی . چرا با اون حرف زدی . چه می دونم چرا اون را نگاه کردی همین چیزها دیگه ."
" خوب بذار پای دوست داشتنش . این که بد نیست ."
" وا... چه حرفها . خیلی هم بده . آدم دیوونه می شه ." سرش را تکان داد . " جدی می گم سر هیچ و پوچ همه چیز را خراب نکن . مسعود پسر خوبیه . تو را هم خیلی دوست داره ." پوزخند زدم ." هوم . دوست داره . " تو پله ها از کنار سحر گذشتیم . بهم لبخند زد . " چطوری ساغر ؟" به موهای رنگ کرده بلوند و رژلب جیگری اش نگاه کردم و سعی کردم کاملا عادی باشم . " خوبم عالی ." و لبخند زدم و ازش دور شدم . فریبا با حرص گفت :" عفریته . چقدر هم حوصله داره . هر هفته موهایش را یک رنگ می زنه ." با غضب دندانهایم را بهم فشار دادم ." برای چی اینجا وایسادیم بریم تو حیاط ."
" نه بریم بوفه ."
" باشه اول بوفه . ولی بعد بریم تو حیاط . می خوام این دو ساعت که کلاس نداریم جزوه های کامپیوترم را کامل کنم ." بازویم را گرفت :" باشه حرفی ندارم ." یکبار دیگه برگشتم و سحر را نگاه کردم . روی نیمکت تو راهرو نشسته بود و دکمه های پائین مانتویش باز بود و پاهای پرش از توی شلوار جین تنگ کمرنگش کاملا تو چشم بود . با حرص رویم را برگرداندم و تندتر از فریبا پله ها را پائین آمدم .
" آره بهزاد جان سر همین چهارراه نگه دار . هنوز خیلی وقت دارم . می خوام بقیه راه را تا دانشگاه پیاده برم ." ساحل خندید . " نه اینکه خیلی هم چاقی می خوای گوشتهات آب بشه ؟" اخم کردم . " خودت را مسخره کن خانم . به جای این حرفها کارتها را بده بذارم تو کیفم یادم نره ." در داشبورت را باز کردم . " چند تا بدم ؟"
" سه تا ."
" سه تا کافیه ؟"
" آره دیگه یکی برای فریبا و شوهرش یکی هم برای مهتاب یکی هم برای کیومرث . همین دیگه با بقیه بچه ها زیاد صمیمی نیستم ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" حالا چند تا دیگه هم بردار . شاید نظرت عوض شد خواستی به کس دیگه ای هم بدی ." بهش چشم غره رفتم ." عجب آدمیه ها . می خواد جلوی بهزاد ضایع بازی دربیاره . من که بهش گفتم میانه ام با مسعود بهم خورده . نمی خوام برای عروسی دعوتش کنم . پس اصرارش برای چیه ؟ جدیدا چه مهربان شده ." بهزاد از توی آینه نگاهم کرد . " ساحل راست می گه حالا چند تا دیگه با خودت ببر . شاید آشنایی کسی دیدی و خواستی دعوتش کنی . " با هم نگاه سریعی رد و بدل کردند ." یعنی چی ؟ نکنه ساحل پته من را ریخته روی آب . اگه اینطوره ان شاءا... که ...." بهزاد پشت چراغ قرمز نگه داشت . " می تونی اینجا پیاده بشی ." پیاده شدم و با دست اشاره کردم خداحافظ . برام بوق زد . از گوشه خیابان آهسته شروع کردم به قدم زدن . فکرهای داغون کننده برای چندمین بار به مغزم راه یافت ." هوم ... چه رویاهای خامی داشتم . تا همین یک ماه پیش چقدر برای عروسی ساحل نقشه کشیده بودم که جلوی مسعود چه لباسی بپوشم . چطوری با فامیل آشنایش کنم . خانواده اش را دعوت کنم یا نه . "نفسم را بیرون دادم . "اوف ... حالا چی شد تمامش دود شد رفت به هوا همش الکی بود . "قدمهایم را آهسته تر کردم . "مسعودی که هر شب بهم زنگ می زد و حداقل یک ساعت باهام حرف می زد . چطوری تونست ازم دل بکنه یعنی به همین راحتی فراموشم کرده . تف به ذاتش از گربه هم بی صفت تره ." بغض گنده ای مثل یک قلوه سنگ تو گلوم گیر کرد . قورتش دادم . نرفت پائین . آفتاب مستقیم خورد تو چشمم . سرم تیر کشید . کاشکی برم اون طرف که سایه ست . کنار خیابان ایستادم . نگاهم را به ماشینها دوختم ." حالا مگه می ذارن که آدم رد بشه ؟" چند قدم جلوتر آمدم . چشمم آنی در یک لحظه بی ام و سبز رنگی را دید . نبضم ریتمش تند تند شد . مثل باران رگباری و ریز یعنی مسعوده ؟ آره . وای خودشه . جلوتر اومد . منو دید . زانوانم سست شد . چشمم تو چشمش گره خورد . تو دلم التماس کردم . "ترا خدا مسعود نگه دار و این قائله را ختمش کن ." نفسم را حبس کردم و سرجایم میخکوب شدم ولی با سرعت از کنارم رد شد . حتی یک نیش ترمز هم نزد ." وای نه چی ؟ باور نمی کنم ." صدای شکستن قلبم را شنیدم و ذره هایش انگار رفت تو چشمم . چون با اشک تار شد . با تمام قوا شروع کردم به دویدن" وای مسعود دلم می خواد بکشمت . دارت بزنم . آتیشت بزنم . خفه ات کنم . "صدای بوق ممتد ماشینی را پشت سرم شنیدم . نگاه کردم . "اوه آقای صبوریه . خدایا چه حکمتیه . چرا جدیدا اینقدر می بینمش ؟" قفل در را باز کرد و اشاره کرد سوار شو . از جایم تکان نخوردم ." نه برای چی سوار ماشینش بشم . اصلا حال و حوصله ندارم . می خواهم به درد خودم بمیرم ." دهنم را باز کردم بهش بگم نه . فکری مثل جرقه تو ذهنم درخشید . "اتفاقا سوار میشم . کاشکی مسعود هم ما را ببینه و حسابی آتیش بگیره ." با گوشه آستینم بفهمی نفهمی اشکهایم را پاک کردم و خودم را جمع و جور کردم و سوار شدم . سرش را تکان داد و سرتاپایم را توی یک نگاه برانداز کرد . " خانم سعادتی مگه دیر شده . چرا می دویدید ؟" نفسم را آروم کردم و سعی کردم لحنم گریه آلود نباشه ." نه دیر نشده . من کلا پیاده روی تند را دوست دارم " دنده عوض کرد و جعبه دستمال کاغذی را بطرفم دراز کرد . یه دستمال بیرون کشیدم . چشمهایم هنوز اشکی بود . " ممنون ."
" خواهش می کنم ." بهم خیره شد . عمیق خیلی عمیق انگار تا اون ته ته روحم رسوخ کرد . موهای تنم مور مور شد ." چه چشمهای بانفوذی داره ." تو دایره مغناطیسی نگاهش ثابت موندم . رنگش یه جوری مات شد . نفس بلندی کشید . مثل اینکه گیر کرد . تندی رویش را به جلو کرد . در سکوت سرم را بطرف پنجره برگرداندم و تو دلم دعا دعا کردم ." ترا خدا یه کم گاز بده . بجنب می خوام به مسعود برسیم ." چند دقیقه بنظرم چند ساعت شد . به محوطه پارکینگ دانشگاه رسیدیم ." اه .. خیلی دیر شد . حتما مسعود پارک کرده رفته "سرک کشیدم . بی ام و اش را سمت راست دیدم با تعجب و دقت نگاه کردم . "چرا در صندوق عقبش بازه ؟ یعنی هنوز اینجاست ؟" دستهایم را قلاب کردم ." خیلی دلم می خواد ما را با هم ببینه . "با صدای لاستیک ماشین کله مسعود را دیدم سرش را از کاپوت بالا آورد و با کنجکاوی نگاه کرد . من را کنار دست آقای صبوری دید . احساس کردم نابینا شده چون بدون اینکه پلک بزنه به روبه رویش و به من خیره شد . حتی نفس هم نکشید . از ماشین پیاده شدم . بهش پوزخند زدم و تو دلم عروسی گرفتم" بله مسعود خان این به اون در . حالا جلوی من گاز می دی می ری ؟ هوم ... خوبه آتیش بگیر . نوش جونت ." اختیارش را از دست داد . در کاپوت را محکم کوبید .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل و ششم

و سوئیچش را با عصبانیت تو دستش مشت کرد . باز با تمسخر نگاهش کردم . آقای صبوری متوجه شد . حواسش کاملا به من بود . مسعود زیر لب غرید و به آقای صبوری با نفرت زل زد و یه چیزی گفت . نفهمیدم یعنی نشنیدم . معلوم نیست چی داره با خودش می گه ؟ حتما داره فحش می ده . روی پاشنه پایش چرخید و رویش را برگرداند . نگاهم را به قد بلندش دوختم . از پارکینگ بیرون رفت . غمم گرفت . آخه چرا مثل بچه ها لج و لجبازی می کنیم تا کی ؟ به خودم نهیب زدم . خر نشو . اگه کسی مقصر باشه اونه نه تو . بی خودی دل نسوزون . آقای صبوری ماشینش را قفل کرد و آمد طرفم . به درب پارکینگ اشاره کرد . " آقای کامیار بودند ؟"
" بله استاد ." سرش را تکان داد و دستش را به صورتش کشید ولی چیزی نگفت . شاید داره فکر می کنه چرا مسعود نمونده حداقل سلام کنه ؟ شاید هم فهمیده که به خونش تشنه ست . ازش تشکر کردم . " ممنون . خیلی زحمت کشیدید . " لبخند گرم و جذابی زد و کت شیری رنگش را روی دستش انداخت . " خواهش می کنم ." و بطرف دفتر رفت . از پله ها بالا رفتم . توی راهرو فریبا رادیدم حواسش به اعلامیه روی برد بود . تا من را دید صدام زد . " بیا بیا تاریخ امتحانات را زده اند ." رفتم جلو اعلامیه روی برد را با دقت خواندم . " عجب برنامه بدیه . اصلا بین امتحانات فرجه نذاشتن . بعدش هم واسه چی کامپیوتر که درس به این سختی ئه گذاشتند آخرین امتحان دیگه اون موقع همه بریده اند . کسی نای درس خواندن نداره ." از توی کیفش ورق و خودکار درآورد و شروع کرد به یادداشت کردن . " حالا خوبی اش اینکه قبلش دو هفته فرجه گذاشتن . وقت هست حداقل یک دور کامپیوتر را دوره کنیم ."
" هه ... تو شاید . ولی من یکی امکان نداره . تو همین تعطیلی ها عروسی ساحله ." چشمهایش گرد شد . " شوخی می کنی ؟"
" نه به جون خودم راست می گم ." ته خودکارش را کرد تو دهنش . " عجب بابا مگه قرار نبود عروسی شون آخر تیر باشه ."
" آره ولی چون تمام کارو مارهاشون ردیف شده تصمیم گرفتن عروسی شون را جلو بندازند ." دستش را زد به کمر . " حالا کدامشون آتیشش تندتره . که همچین پیشنهادی داده ؟"
" چی بگ بنظرم بهزاد ."
" حدس می زدم . این مردها همشون یه جورند حاضرند دست به هر جنایتی بزنند فقط به خاطر ... " خندید . " استغفرا... بگذریم ."
اخم کردم . " فریبا تو همیشه بی ادبی . درست هم نمی شی . " دستش را تکان داد . " گمشو بابا لذت زندگی به همین چرت و پرت گفتن هاست دیگه پاستوریزه ." کارت را از تو کیفم درآوردم . " بیا مال تو و آرشه ." از دستم گرفت . " وای چه عکس بامزه ای . تا حالا این مدلیش را ندیده بودم . ببین داماد چطوری عروس رو روی دستهاش بغل کرده . چه طرح جالبی از کجا خریدند ؟"
" کار بهزاده . خودش طراحی کرده . بعد داده واسش زده اند ." دوباره عکس را نگاه کرد . " پس خیلی باذوقه ." زدم به شانه اش . " پس یادت نره . عروسی پنجشنبه هفته دیگه ست . الکی عذر و بهانه نیاری ها ."
سرش را برد عقب ." نه حتما می آم ." بطرف کلاس راه افتادیم . " دیگه کیا دعوتند ؟"
" جز تو و آرش می مونه مهتاب و کیومرث همین ." بازویم را فشار داد . " یعنی می خوای بگی مسعود را دعوت نمی کنی ؟" بی اعتنا شانه هایم را تکان دادم . نه . سرجایش ایستاد . " هنوز با هم آشتی نکردین ؟" باز بی اعتنا جواب دادم . نه . با تعجب غرغر کرد ." خنگه امروز آخرین جلسه کامپیوتره . بعدش هم که دیگه امتحانات و هیچ . با این وضعیت قهرتون می کشه به صور اسرافیل ."
" خب بکشه ." سرش را کج کرد و لبخند زد . " دوست داری من باهاش حرف بزنم ." چشم غره رفتم ." وا که چی بشه ؟" اونم برام چشم غره رفت . " خبه خبه . حالا قیافه ات را واسه من کج نکن . بالاخره چی ؟ باید یک جوری تمامش کنی دیگه ؟" چند لحظه فکر کرد :" آها راستی دوستش امیر . به اون بگو . خیلی با هم صمیمی اند . حتما کارها را درست می کنه ." انگشتم را بصورت تهدید تکان دادم . " ببین عربده می کشم ها . تو چه حرفهایی می زنی . من برم به امیر گم ترا خدا یک کاری بکن که مسعود با من آشتی کنه ؟ منظورت همینه دیگه نه ؟"
" نه به این صورتی که تو می گی مثلا ... " دستم را جلو آوردم و حرفش را قطع کردم . " خواهش می کنم دیگه چیزی نگو که حسابی قاطی می کنم ."
" خیلی خوب بابا حرفم را پس گرفتم . حالا چرا اینقدر قرمز شدی ؟" با تمسخر لبخند زدم ." از خوشی ." حرف را عوض کرد . " راستی از ترم پیش که امیر فارغ التحصیل شده دیگه خیلی کم می بینمش . هنوز با مسعود یکجا کار می کنه ؟" بی حوصله جواب دادم . " آره . قبلا که گفته بودم یک شرکت با هم زدند و هنوز هم با هم کار می کنند ."
" کارشون چی بود ؟ یادم رفته ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" فروش مواد اولیه کرم و لوازم آرایش و از این جور چیزها ."
" آها . آها یادم افتاد . قبلا گفته بودی . " پایش را روی زمین کشید . " حیف شد که امیر زود درسش تمام شد . خیلی پسر آقا و محجوبیه . ازش خوشم می آد ."
" منم همینطور . خیلی دلم می خواد برای عروسی دعوتش کنم ولی خب نمی شه اونم به پای مسعود باید بسوزه ." رفتیم تو کلاس . سحر ما را دید و چشمک زد . " بچه ها چطورید ؟" سرد جواب دادم ." ای ... " فریبا نشست کنارم و تو گوشم گفت . " ببین خانم چقدر هم امروز خودش را ساخته . انگار که اومده مجلس شب نشینی ." به سایه آبی براق پشت چشمش نگاه کردم و هیچی نگفتم . مسعود همراه کیومرث و مهتاب آمد تو . پشت سرش هم آقای صبوری . مهتاب برام دست تکان داد و رفت بشینه . تو جونم ولوله افتاد . دستهایم را تو هم پیچیدم . حتما دوباره از لج منم که شده می خواد پیش سحر بشینه . شاید هم نه پیش یکی دیگه از دخترها بشینه . به خودم نهیب زدم . اصلا نباید برای تو اهمیت داشته باشه بدبخت . دلم طاقت نیاورد . به فریبا اشاره کردم . " مسعود کجا نشسته ؟" به صورتم زل زد . " خانم تو که اینقدر برات مهمه پس چرا قهربازی ات را کش می دی ؟" دست تپلش روی میز بود نیشگونش گرفتم ." دوباره شروع کردی . تو فقط بگو کجا نشسته همین . " از بالای سرم نگاهی به عقب انداخت . ناخنم را کردم تو گوشتم ." پیش سحره ؟"
" نه رفته ته کلاس تنها نشسته ."
" یعنی هیچکس بغل دستش نیست ؟"
" نه به خدا تنهاست ."
تعجب کردم چرا ولی قلبم آروم گرفت . به سحر نگاه کردم . سرش پائین بود و تو فکر . آخیش دلم خنک شد . حسابی حالش گرفته شد . حتما خیلی نقشه کشیده بود که امروز چطوری دلبری کنه ؟ سحر سرش را بالا آورد و منو خصمانه نگاه کرد . لبخند ستیزه جویی تحویلش دادم و رویم را برگرداندم . دختره لات ایکبیری . آقای صبوری جلوی میزش ایستاد و گفت :" خوب کتاب هفته پیش تمام شد . این جلسه آخر برای رفع اشکاله . هر کس اشکالی داره می تونه بپرسه . " همهمه بچه ها بلند شد و کلاس ریخت به هم . دستش را بلند کرد. " نه اینطوری نمی شه . من تک تک می آم سر میزها اشکالات را رفع می کنم ." سرم را گذاشتم روی میز ." خوب پس تا از سمت چپ دور بزنه و به ما برسه . یکساعت طول می کشه . من یه چرت بزنم . " فریبا جزوه اش را ورق زد ." تو چقدر بی خیالی . انگار خیلی بلدی ." چشمهایم را بستم . چه خوش باوره . نمی دونه تو دلم چه عذاب و اضطرابیه . توی این اوضاع من چیزی یاد می گیرم ؟ همانطور چشم بسته سرم را روی دستم جابه جا کردم . الان مسعود داره چکار می کنه ؟ حواسش به منه یا نه بی خیال طی می کنه ؟
خدایا امروز جلسه آخره . یعنی همه چیز تمام . یعنی من باختم . یعنی از دستش دادم . بغضی دردآور چسبید بیخ گلوم فریبا تکانم داد . " آی بیداری ؟" چشمهایم را باز کردم . " هوم ؟"
" ببین من دارم می روم دستشویی . بپا خوابت نبره ها ."
پلک زدم ." خوب باشه ." و دوباره چشمهایم را بستم . آه بلندی از سینه ام بیرون آمد . توی این چند وقته چه رویاهای قشنگی از زندگی کنار مسعود برای خودم ساخته بودم . اثاث خانه همه رنگی و شاد . پرده های گل بهی . شومینه دنج و گرم و مسعود که هر وقت از بیرون می آد چشمهای گرم و بامحبتش را بهم می دوزه و با لبخند می گه حال خانم کو.چولوی دوست داشتنی من چطوره ؟ سوزشی تو قلبم حس کردم . چقدر زود کاخ آمال و آرزوهایم روی سرم خراب شد . اصلا باورم نمی شه . چشمهام داغ شد و اشک بی اختیار روی گونه هام سرازیر شد . من چم شده ؟ من که همه را مسخره می کردم ؟ چرا باید به اون دل ببندم ها ؟ مگه اون کیه ؟ چیه ؟ تمام سلولهای بدنم از ناراحتی به لرزه افتاد . خسته ام . فرسوده ام . اصلا دیوانه شده ام . دلم می خواد تمام این میز را برگرداندم و کامپیوتر و هر چی روی اون هست را داغون کنم . صدای غژغژ صندلی کنار دستم افکارم را برید . فریبا برگشته چه زود ؟ لای چشمم را باز کردم . خشکم زد . وای اینکه آقای صبوریه .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهل وهفتم

تند سرم را بلند کردم و صاف نشستم و آهسته گفتم :
- ببخشید استاد .
به چشمهای اشکی ام نگاه کرد در سکوت با یک حس نگرانی و مهربانی و عاطفه . تمام وجودم را برق گرفت . خدایا من نمی دونم معنی نگاهش را هضم کنم. این یعنی چه ؟ دستش را با ناراحتی به پیشانی اش کشید . خواست چیزی بگه ولی پشیمان شد . انگار که گفتنش مشکل بود . به آرامی چند بار پلک زد . حالتی مثل نوازش کردن و دلداری دادن . بیشتر تحریک شدم و دوباره گریه ام گرفت . چهره اش پکر شد . سرش را تکان داد و از کنارم بلند شد . دوباره سرم را روی میز گذاشتم . خودم را نهیب دادم:
« چیه می خوای با گریه کردن آبروی خودت را ببری ؟ میخوای همه عالم و آدم بفهمند که تو مسعود را از دست دادی ؟ خوب به جای این کارها برو به پایش بیفت، چطوره ؟ »
حس غیرتم جوشید . دستهایم را مشت کردم . حتی اگه شده از غصه دق کنم می کنم ولی از خودم ضعف نشون نمی دم. مخصوصا جلوی مسعود هیچوقت هیچوقت . صورتم را با جلوی مقنعه ام خشک کردم و سرم را مغرورانه بالا آوردم . آقای صبوری از پشت میزش لبخند ملایمی بهم زد. انگار که تائیدم کرد. فریبا از دستشویی برگشت . دستش هنوز خیس بود . نشست .
- می دونی چیه من تو مرکز مطالعه یه فکری کردم.
- چی ؟
- مثلا تو کارت مسعود را بدی دست کیومرث بعد هم ...
با کفش های لژدار سنگینم محکم کوبیدم به ساق پایش.
- دوباره چرت و پرت گفتی؟ اه...
و با عصبانیت رویم را کردم اون ور . بیچاره خفه شد . زنگ خورد . آقای صبوری در حالیکه تو افکار خودش غوطه ور بود . نگاه سریعی بهم انداخت و زودتر از همه از کلاس بیرون رفت . مهتایب با سر و صدا اومد پیشمون .
- سلام بچه ها.
- سلام.
فریبا پرسید :
- صبح دیر اومدی؟
- آره رفته بودم جواب آزمایش مامانم را بگیرم .
- چرا مگه دوبارهمریض شده ؟ معده شه ؟
- نه خدا را شکر . زخم معده اش خیلی خوب شده ولی یک چند وقتیه می گه پاهام درد می کنه و بعضی وقتها هم ورم می کنه . برای همین دکتر برایش چکاب نوشت .
رو کرد به من .
- ساغر چرا اینقدر ساکتی چیزی شده ؟
به فریبا اشاره کردم .
- مگه خانم اجازه حرف زدن هم می دن . بیا تا یادم نرفته اینو بگیر .
از تو کیفم کارت را درآوردم . تویش را خواند .
- وای عروسی ساحله . چه خوب ولی چرا وسط امتحانها ؟
- اولا ما امتحان داریم نه اون . بعدش هم چند روز قبل از امتحان هاست . زیاد حرص نخور .
گوشه کارت را روی لبش کشید .
- خوب ... چیزه ... یعنی ... من تنها دعوتم ؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ه کیومرث نگاه کردم ته کلاس در حال صحبت کردن با مسعود بود . گفتم :
- نخیر خانم اونی که تو میخوای هم دعوته من برم کارتش را بدم .
- باشه پس من و فریبا می ریم تو حیاط .
به طرف کیومرث رفتم و یک لحظه مردد شدم . آخه مسعود هم پیششه . چکار کنم ؟ عزمم را جزم کردم . اتفاقا چه بهتر . الان بهترین موقع ست . تندی رفتم جلو .
- سلام کیومرث خان بفرمائید این کارت عروسی خواهرمه .
عملم خیلی سریع بود . مسعود وقت نکرد از ما دور بشه . کارت را ازم گرفت .
- دست شما درد نکنه . خیلی ممنون .
لبخند زدم .
- حتما تشریف بیاورید . خوشحال می شم . مهتاب هم هست . همینطور فریبا و شوهرش . مطمئن باشید تنها نمی مونید .
به مسعود اصلا اعتنا نکردم . کیومرث معذب شد و چشم به دهنم دوخت . شاید منتظره که بگم مسعود هم هست . خوب بیچاره حق داره . چه می دونه بین ما چی می گذره . هر چند شاید تا حالا یه چیزهایی فهمیده باشه . با یه حالت گنگ به مسعود نگاه کرد . منم بهش نگاه کردم . برای اولین بار توی این چند دقیقه . با غرور و سردی لبخند پوچی تحویلش دادم . لبهایش را محکم بهم فشرد . خطوط چهره اش در هم رفت . برجستگی رگ پیشانی اش را به وضوح دیدم . و به لبخند پوچم ادامه دادم . صورتش از ناباوری و خشم جمع شد و چشمهای قهوه ای درشتش طوفانی و مجنون فکر کنم بدش نمی آد دست بندازه دور گردنم و خفه ام کنه . رویم را به طرف کیومرث برگرداندم . تو نگاهش پر از سوال و تعجب بود . تبسم کوچکی کردم .
- فعلا با اجازه .

ازشون دور شدم . حتما الان کیومرث داره از مسعود می پرسه جریان چیه ؟ خدا می دونه چه چیزهایی راست و دروغ کنه . مهم نیست هر چی می خدا بگه بگه ولی کاشکی حرفی از آقای صبوری نزنه صورت خوشی نداره . قدمهایم را توی راهرو تندتر کردم . یکدفعه عصبی شدم . اصلا حقش بود که کیومرث عوضی را هم دعوت نمی کردم اگر این آشغال ان روز چغلی نمی کرد و بدو بدو گزارش اشتباه نمی داد الان رابطه من و مسعود این نبود . لبم را گزیدم . حیف . حیف که نمی تونم در مقابل کیومرث عکس العملی نشان بدم . می ترسم مسئله کش پیدا کنه . این وسط به ضرر خودم می شه . والا می دونستم چه جوری حالش را بگیرم پسره فضول . قدمهایم را تندتر کردم . تو دلم یه جوری شد . ولی نه گناه داره . اون چه می دونست که ما سر مساله اقای صبوری با هم مشکل داریم . شاید اگر می دونست حرفی نمی زد . چرا بی خودی گناهش را می شورم . تازه اگر مسعود به من اطمینان داشت با کوچکترین حرف که نباید تغییر می کرد . مشکل خودشه نه کس دیگه . پیچیدم تو پاگرد پله . صدای پای تند و مردانه ای را پشت سرم شنیدم . کنجکاوانه برگشتم . نفسم بند اومد . مسعوده . بهم رسید بدون اینکه کوچکترین مکث یا نگاهی بکنه از کنارم رد شد . انگار که من دیوارم . پیچید توی پله های بعدی . از جلوی چشمم ناپدید شد . احساس ضعف و خواری و حقارت بهم دست داد . دندانهایم را با غضب بهم فشردم و تو وجودم فریاد کشیدم . الهی که بری به درک . فهمیدی الهی که بری به درک . پست فطرت نامرد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت چهل و هشتم »

"هیس ، هیس ، همه ساکت عاقد می خواد برای آخرین بار خطبه عقد رابخونه . "
به ساحل با تور روی صورتش و قران بزرگی که تو دستش بود نگاه کردم . بهزاد سرش را کاملا شانه شده و صورت بی ریش و سیبلش را نزیک گوشش برد و یه چیزی گفت ، اونم لبخند ملیحی زد وتو چشماش نگاه کرد .صدای عاقد بلند شد ." دوشیزه محترمه مکرمه . خانم ساحل سعادتی آیا بنده وکیلم که ..." بهزاد به مادرش نگاه کرد .
پروین خانم با لباس شب سرمه ای رنگ خوش دوختش آمد جلو و یک سکه پهلوی زیر لفظی به ساحل داد .
سکوت برقرار شد . همه منتظر بودند . ساحل با صدای آهسته و خیلی ملایم گفت " با اجازه پدر ومادرم بله ."
صدای کف و شادی و هلهله و کل رفت به هوا . ناخودآگاه بغض شدیدی به گلویم هجوم آورد و به چشمم راه پیدا کرد . از پس مهی از اشک بهزاد را دیدم که تور را از روی صورت ساحل کنار زد . بعضی ها زمزمه کردند چقدر ناز شده .منم با خودم تکرار کردم" آره واقعا چقدر خوشگل شده درست مثل عروس های توی ژورنال ها . مخصوصا با تاج روی موهایش وآرایش مسی رنگش . "
برگشتم به سمت مامان تو چشمهای میشی اش انگار پر از خرده شیشه بود. برق اشک بود و شادی و نگرانی کنار دستش بابا بود . با لبخند محوی بر لب و اضطراب پدرانه . خودم را پشت ستون قایم کردم و بی صدا زار زدم . هیچکس حواسش به من نبود .
عاقد رفت . آقا جون اولین نفر به عروس و داماد تبریک گفت و یک سرویس طلا هدیه داد .بعدش به ترتیب بقیه بزرگترها . ستون تکیه دادم ونگاه کردم . خاله نسرین گردنبند را به گردن ساحل انداخت و بوسش کرد . با چشمهای اشکی درست مثل روز عقد نازنین.
باز گریه ام گرفت . دستمال را محکم گوشه چشمم فشردم خودم را نهیب دادم" اه ... بسه دیگه تمامش کن همه آرایش صورتت بهم خورد . فقط بیست هزار تومان پول آرایشگاه دادی بدبخت . حداقل بذار تا آخر شب بمونه."
یک نفر از خانمها از اون جلو بلند گفت " عموی عروس . "ههمه دست زدند .
عموفرامرز خم شد و با بهزاد دست داد وتبریک گفت و یک سرویس کامل به ساحل هدیه کرد و بوسش کرد . "آخی خیلی ماهه . بیچاره چقدر توی این هفته ای که از شیراز آمده حتی تا همین امروز پا به پای آقای نصیری و بابا تو تکاپو و رفت وآمد بود و زحمت کشید واقعا دستش درد نکنه . "
به قد متوسط و کت وشلوار زیتونی رنگش نگاه کردم . چقدر هم امشب خوش تیپ شده . این رنگ خیلی بهش می آد .
دوباره یکنفر با صدای بلند گفت "عمه عروس . "
به عمه پری و موهای شینیون کرده و لباس کرم سنگ دوزی اش خیره شدم . هیچی خودش نکرده باشه سیصد هزار تومانی مایه گذاشته .
بلند گفتند" عمه عروس پنج تا سکه . "همه دست زدند . سرم را پایین انداختم . "چه فایده یکذره احساس تو وجودش نداره . نه غم نه شادی . مثل یک تکه یخه . مثل یک غریبه . آخه یعنی چی اگه دخترش هم ازدواج کنه همین حالت بی تفاوتی را داره ؟ چه می دونم شاید هم بخاطر اینکه ساحل به شهاب جواب رد داده هنوز دلخوره . "
مامان اومد پیشم ." پس تو چرا این پشت قایم شدی . برو کادویت را بده دیگه ."
"آره اتفاقا همین الان می خواستم برم ." بهم لبخند زد موهایم رازد پشت گوشم ." زیر چشمت هم سیاه شد پاکش کن . "
با دست پاک کردم . ملایم زد روی شانه ام . با یه حالت همدردی و سرش را انداخت پایین . می دونم دوباره گریه اش گرفته .
دستبند را از جعبه در آوردم رفتم پیش ساحل لبخند ساده و قشنگی زد .قلبم هری فرو ریخت . از تاثر از غم ، وای دیگه تمام شد اون تو سر و کله زدن ها . دعواها ، خنده ها ، شوخی ها ، همه و همه . حالا من می مونم و اتاق خالی وتنهایم . که نمی دونم چطوری باهاش کنار بیایم خم شدم و دست سپید و مچ ظریفش را بالا آوردم و دستبند را به دستش بستم" به پای هم پیر شین . "
صدایم با تمام سعی ای که کردم گرفته و خش دار بود .
ساحل بی اراده تو چشمش اشک حلقه زد وشانه هایش تکان کوچکی خورد .
لبهای رژی ام را گاز گرفتم ." نباید گریه کنم . اون بیشتر تحریک می شه . حیفه آرایش صورتش خراب بشه ." بطرف بهزاد رفتم و سرم را خم کردم" تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین ." سرش را بالا آورد وتوی صورتم خیره شد و در گوشم آهسته گفت "تو از الان رسما خواهر منی . پس اون اخمت را باز کن تا منم گریه ام نگرفته مگه می خوام خواهرت را بدزدم ؟ "لبخند زد با طمینان و پر از آرامش لبام به تبسم باز شد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA