عکاس گفت" خواهرعروس آماده باش آها همین جا وسط بایست" یک دستم را دور گردن ساحل انداختم و یک دستم را دور گردن بهزاد .یک ، دو ، سه ، ... نور فلاش خورد تو صورتم . دستهایم را از دور گردنشون باز کردم .خانم عکاس سر تکان داد فکر کنم عکس خوبی بشه . به طرف اتاق رختکن ذفتم و به ماما ن اشاره کردم . برم لباسهایم را عوض کنم .پشت سرم نازنین اومد و دربست . تو صورت بچه تو بغلش خندیدم ." وای ، وای حال موش ، موشک ما چطوره ؟ ملیکا خانم سلام . سلام خوبی خوشگله ؟ الهی ببین چطوری زل زده" دست کوچکش را بوسیدم . "جون قربونت برم "نازنین نشست روی کاناپه "تا صدایش در نیامده بهتره شیرش را بدم و بخوابانمش . "زیپ پیراهنم رابه زور خودم از پشت باز کردم ." آخی گناه داره توی این سروصدا که نمی تونه بخوابه . "سینه اش را از توی لباس بالا تنه دکه دارش در آورد و گذاشت تو دهن ملیکا" خوب چیکار کنم اگه نخوابه نحس میشه . "آهسته لپ تپل بچه اش را گرفتم . چشمهای طوسی گرد بی مژه اش بی هدف چرخ می زد ." بله دیگه بچه این دردسرها را داره تقصیر خودته تا رفتی خانه شوهر دو روزه شکمت آمد بالا . مگر هول بودی ؟ "تو صورت دخترش خندید وانداختش بالا و صدای بچه گانه در آورد "وای ملیکا ببین خاله چی می گه .بگو دلت می آد اینطوری می گی . من خوشگلم من عزیز مامانم . من عشق مامانم . آره من عشق مامانم ." بچه را با لذت به خودش فشرد و ماچش کرد وگریه اش در آمد .لباسم را از تنم در آوردم بسه" ترا خدا حالا کسی نشناستت فکر می کنه بیست سال اجاق کور بودی ."بازم بچه را ماچ آبدار کرد . در اتاق باز شد . لباس را جلوی خودم گرفتم و جیغ زدم کیه در را ببند ما لختیم .مهشید سرش را آورد" تو چیه داد می زنی . لختی که لختی حالا کی می خواد تو را ببینه . "امد تو و در را پشت سرش بست . به موهای فر زده کوتاه و پیراهن آستین حلقه اش که از پایین دامنش کج و مدل اسپانیولی بود نگاه کردم . "حالا لباست را با رنگ چشمهای آبیت ست می کنی ؟ "موهایش را تکان داد" ما اینیم دیگه ."لباس شبم را از پایین تنم کردم . "مهشید زیپ پشتم را ببند ." زیپ را کشید بالا و رفت عقب براندازم کرد "چه آجریه خوشرنگی جیغ می زنه . از کجا خریدی ؟" "دوختم ." از توی آینه خودم را نگاه کردم . "بچه ها یقه اش زیادی باز نیست ؟ "نازنین دستش را کرد توی موهای بور وو کم پشت دخترش .."خوب دکلته همین دیگه لخته مگه شنلی چیزی نداری . ""خوشم نمی آد شنل بندازم . "مهشید دست به سینه به دیوار تکیه داد ." نه بابا الان همه همینطوری می پوشن دیگه یه خرده یقه باز و معلوم بودن زیر بغل که این حرفها را نداره . دلت را پاک کن . صد نظر حلاله ." غش غش خندید نازنین تشر رفت . "هیس ملیکا داره می خوابه . "رو کردم به مهشید" ببینم تو هنوز پایت به کانادا نرسیده غربزده می شی ، برسی اونجا چکار می کنی ؟ "پشت موهای براشینگ شده ام را مرتب کرد . "عجب بابا تو خودت لباست را نتخاب کردی حالا می اندازی گردن من ؟ "زد روی شانه ام" در ضمن موی بلند خیلی بهت می آد چرا همیشه موهایت را پسرانه می زنی . "پشت گوشواره ام را محکم کردم . "ولی خودم کوتاه راحترم راستی تو برنامه ات چی شد کی قراره بری ؟ "کفشهای چرم پاشنه پنج سانتی اش را در آورد و پنجه های پایش را تکان داد ."دقیقا معلوم نیست . فعلا مدارکم رابرای دانشگاه آنجا فرستادم تایید هم کردند . الان دنبال کار ویزا و اقامت هستم اگه درست بشه شاید تا یکی دو ماه دیگه ." " برای همیشه می خوای بمونی ؟ ""نمی دونم اگه بهم خوش بگذره شاید . "
یک بار دیگه با وسواس و احساس گناه به یقه باز و شانه هایم نگاه کردم و گفتم" خوب من حاضرم" مهشید هم سرسری خودش را برانداز کرد و دوباره کفشهایش را پوشید "منم که خیلی وقته حاضرم بریم ."نازنین هنوز در حال شیر دادن بود" تو نمی آی ؟" " تا ده دقیقه دیگه چرا شما کدوم سمت می شینید ؟" از پنجره باغ را نشان دادم ."ببین سمت چپ همان صندلی قرمز ها رو به روی گروه ارکستر . " "وای نه اونجا خوب نیست سر سام می گیریم ." " ته باغ چطوره . اون مبل تک نفرها خیلی دنجه . " "باشه اونجا هم بد نیست ." "پس ما می رویم همان قسمت . "با مهشید از پله ها پایین امدیم برگشت دقیق ساختمان را نگاه کرد" چه ویلای شیکیه . باغش هم حرف نداره . از در که اومدم تو کیف کردم . کرایه کردید ؟ ""نه مال یکی از دوستهای قدیمی باباست . زن و بچه اش خارج اند . خودش هم می ره و می آد مرد خوبیه تاجر فرشه . خودش پیشنهاد داد که عروسی را اینجا بندازیم . "یکبار دیگه ویلا را از بیرون نگاه کرد ." خانه اش میلیاردیه . "بالا تنه لباسم را صاف کردم" ببین یک سری از مهمان ها آمدند . بریم خوش امد بگیم . "دنبالم راه افتاد کم کم دیگه شلوغ می شه . چشمم به نادر و شهاب خورد در حال گپ زدن بودند تا مارا دیدند اومدند جلو .شهاب چشمک زد" اینها را ، خودشان را خفه کرده اند ." مهشید اخم کرد" آی ... شهاب درست صحبت کن یعنی چی خودشان را خفه کردن ؟ "نادر رو کرد به" من این چه وضعیتیه . حداقل یه چیزی بنداز روی شانه ات .گ هلش دادم "برو بابا تو خودت همه کاره ای حالا از من ایراد می گیری جالبه گربه عابد شده بتو چه ؟ تو برو صفایت را بکن ."شهاب خندید ." تازه خبر نداری از دوست دخترهایش را هم از طرف خودش دعوت کرده ." چشمهایم را گرد کردم" آره راست می گه ؟ "سرش را کج کرد ." آره فقط شادی را دعوت کردم ." تبسم زد . "اگه بدونی چقدر باحاله . خوش تیپ ، باکلاس باید ببینیش ."شهاب با صدای بلند نچ نچ کرد ." می بینی عجب دختر بازیه . حرفه ای عمل می کنه . "نادر زد روی گرده اش ."تو بی خودی جانماز آب نکش نذار بگم که ..." شهاب حرفش را قطع کرد . "بی خود بی خود شلوغش نکن . همه عالم و ادم می دونند که من چقدر پاکم مگه نه بچه ها ؟ "مهشید بهش طعنه زد "آره جون خودت . این منم که روزی پنج ساعت با تلفن صحبت می کنم . برو فیلم بازی نکن "و دستم را کشید ." بیا بریم . اینها را ول کن . اگه بهشون روبدی تا شب چرت و پرت می گن ."ازشون دور شدیم . "گفتم خیلی جالبه ها . اینکه این دوتا زیاد همدیگر نمی بینند ولی چقدر با هم صمیمی اند ."دستش را با ژست برد زیر موهایش و تکانش داد ".خوب معلومه . آب می ره چاله را پیدا می کنه ."تو شور و حال آهنگ بندری و رقصیدن بودم . دیدم فریبا وآرش وارد شدند . "به ساعت نگاه کردم خانم را بببن ساعت نه ونیم یادش افتاده بیاد عروسی . "رفتم جلو ." سلام آرش خان ، فریبا چقدر دیر کردید ؟ فکر کردم از آمدن منصرف شدین ."فریبا اشاره کرد به آرش" تقصیر آقاست . تا ساعت هفت هنوز سر کار بود . "آرش بالبخند و شرمندگی عذر خواهی کرد ." کار اداریه دیگه پیش می آد . ببخشید ان شا ا.. برای عروسی شما جبران می کنم ".تبسم زدم ."مرسی ممنون . من فقط کمی نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه . "فریبا پرسید" مهتاب اومده ؟""بله ... یک ساعت بیشتره . هم خودش هم کیومرث . " "الان کجان ؟ ""اونجا" به سمت راست اشاره کردم"همان پیراهن مشکیه . ""آها دیدم . پس ما می ریم پیش آنها می شینیم ."چند ساعتی به رقصیدن و عکس گرفتن و شام خوردن گذشت . تقریبا چیزی به پایان عروسی نمانده بود . گروه موزیک نواختن آهنگ تانگو را شروع کرد . فهمیدم آخرین آهنگشه ، خسته روی صندلی نشستم و به ساعت نگاه کردم و خوب معلومه نزدیک دو و نیم شبه . بیچاره ها چند ساعته دارن می زنند و می خوانند . مردند دیگه پشتم را به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به ساحل و بهزاد دوختم . دست دور کمر و گردن همدیگه غرق در عالم خودشان . دو تا ، دوتا زوجهای دیگه هم اومدند وسط . نازنین و شوهرش . فریبا و آرش ، کیومرث و مهتاب و...
سرم را با حسرت به عقب بردم و مچ دستم را عصبی مالیدم . اگه مسعود اینجا بود ... درسته با هم نمی رقصیدیم ولی همون نگاهای دزدکی و لبخند های معنی دار خودش دنیایی بود . آه بلند کشیدم و به زمین خیره شدم . باید قبول کنم دیگه مسعودی وجود نداره . دیگه همه چیز تمام شده .گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم بغض همیشگی و سمج دوباره تو گلوم قلمبه شد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم و توی تاریکی به جلو خم شدم ." نباید گریه کنم . نه الان ، نه اینجا و نه هیچوقت دیگه . همه چیز برای همیشه تمام شده . همین و بس ."با هول و ولا واضطراب جزوه کامپیوتر را ورق زدم ." اه ... این مسئله سخته کجا رفته ؟ بهتره یکبار دیگه بخوانمش شاید مشابه همین تو امتحان بیاد . "فریبا با سروصدا پیدایش شد" اوه... چه خبرته چنان سرت را کردی تو کتاب که اصلا هر چی دست تکان میدم نمی بینی . چشمک زد حسابی فول فولی نه ؟ "پوزخند زدم . "هوم ...تو چقدر ساده ای من اگه دوازده بشم از خوشحالی همین جا تو حیاط ملق می زنم . "زد به شانه ام"زیاد سخت نگیر بابا منم زیاد حالیم نیست ولی به دلم خوب افتاده . باور کن همه مون پاس می کنیم حالا ببین "."خوبه . خیلی روحیه ات عالیه کاش منم مثل تو بودم .""آره چرا خوب نباشه . فکرش رابکن . امروز آخرین امتحانه . بعدش دو ماه و نیم تعطیلی . چی از این بهتره من از همین فردا می رم شمال و می مونم تا آخر تابستون . "جزوه را بستم" می دونی از چیه تو خوشم می آد که خیلی دل گنده ای اصلا هیچی برات مهم نیست ."خندید" چرت و پرت نگو . می خوام برات یه جوک بگم . ببین تو می دونی فرق بین منشی خوب با منشی خیلی خوب چیه ؟ ""چیه ؟" " منشی خوب می گه صبح بخیر رئیس ولی منشی خیلی خوب می گه صبح شد رئیس ." غش غش خندید . دهنم وا موند ا..."جالب بود نه ؟ دست اول دست اول بود . "سرم را تکان دادم" بیچاره منشی ها چقدر اسمشان بد دررفته . ""بی خیال جوک دیگه . مگه اینها برای شمالی ها و ترک ها جوک در نمی آرن . یکبار هم برای منشی ها چی می شه مگه ؟ "مهتاب را دیدم اخمو و بد اخلاق یکراست اومد طرف ما ."سلام بچه ها کجائید . داشتم دنبالتون می گشتم . "گفتم" چی شد ؟""هیچی دارم از دلشوره امتحان می میرم . خیلی حالم بده . هیچی بلد نیستم ."فریبا مسخره بازی در آورد ." آن موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود . خواستی به جای دل وقلوه گرفتن با کیومرث یک کم هم به درس توجه می کردی خانم . "دهنش را کج کرد ." برو بابا تو هم "و رویش را برگرداند . منم باهاش برگشتم" ببین مهتاب ... "چشمم به مسعود افتاد . با کیف چرمی و سوئیچ به دست و سر پایین از جلوی ما رد شد . فریبا از پشت آهسته به پایم زد . مهتاب هم تو سکوت نگاهم کرد ."خدا را شکر اینقدر مودب هست که چیزی نپرسه . البته خر نیست می دونه ما با هم حرف نمی زنیم . دید که تو عروسی ساحل دعوتش نکردم . تازه حتما کیومرث هم یه چیزهایی بهش گفته . "احساس کلافگی بهم دست داد . فریبا انگار فهمید . سرفه کوتاهی کرد وکیفم را کشید ." بچه ها چرا ایستادیم بریم سر جلسه دیگه . "ورقه ها پخش شد . با دلهره تک تک سوالها را خوندم و رفتم جلو . نفس بلندی کشیدم" اوه ... خوبه وزیاد سخت نیست . بیشترش از جزوهست می شه یه کاریش کرد ."خودم رابه نوشتن مشغول کردم .آقای صبوری توی سالن آهسته در حال قدم زدن بود . چند بار از جلویم رد شد ورفت و آمد .سرم را بالا نیاوردم به آخرین سوال رسیدم . نصفه جواب دادم . چشمم را بالا اوردم و نگاهم رابه جلو و گوشه دیوار دوختم . مسعود سرش پایین بود ودر حال نوشتن .نیم رخش رو به من بود . به صورت برنزه وخوش ترکیب و موهای لخت براقش زل زدم . دردی قفسه سینه ام را فشار داد."این آخرین باریه که می بینمش . دیگه می ره تا کی نمی دونم . شاید برای همیشه ."از زور درد شانه هایم را به عقب کشیدم و نفس عمیقی از ته دلم بیرون اومد . یک لحظه بی هوا مسعود برگشت و به سمت عقب . چشمهایش افتاد تو چشمهای من . هر دو غافلگیر شدیم و نگاهمان برروی هم ماسید .
من عصبانی و دلگیر و او مغرور و جریحه دار. زودتر از او سرم را پایین ادناختم . کاش بتونم ازش متنفر بشم و فراموشش کنم .چشمم را به ورقه دوختم و با اضطراب لبم را گاز گرفتم . نباید به هیچ چیزی جز امتحان فکر کنم . الان تنها چیزی که مهمه همینه .دستم راروی سینه ام گذاشتم و چشمهایم را بستم . "چرا اینقدر ضربان قلبم تنده . چرا آروم نمی شه ."از صدای قدمهای پشت سرم سریع دستم را پایین آوردم و خودم را به ورقه ام مشغول کردم . آقای صبوری آمد بالای سرم ایستاد . سرفه کوتاهی کرد . خودم را جا به جا کردم" سلام استاد . "یک مقدار خم شد و آهسته گفت "سوالها چطوره خانم سعادتی ؟ ""خوبه . خیلی سخت نیست ." دستش راکرد تو جیبش . چند تا تار موهای جو گندمی اش راباد کولر تکان داد . با رضایت تبسم کرد و ازم دور شد دوباره به نوشتن مشغول شدم . کم کم بچه ها ورقه هایشان را دادند و رفتند . مسعود هم بلند شد . انگار یه چیزی از وجودم کنده شد ." آخ داره می ره چکار کنم ؟ "تو صندلی ام نیم خیز شدم کاش منم برم . نه بزرگی تو سرم فریاد کشید ." نه بنشین سر جات برای خودت ارزش قائل شو . می خوای بری رفتنش رابدرقه کنی و کنف بشی ؟ اون الان می ره تو حیاط با بچه ها خداحافظی کنه . بذار آخرین نفر برو که از دانشگاه بیرون رفته باشه ."دوباره روی صندلی نشستم و با ناراحتی ته خودکار را دندان ، دندان کردم . مهتاب و فریبا . حتی کیومرث هم ورقه شان را دادند و رفتند .ای بابا کلاس که خالی شد .فقط چهار ، پنج نفر ماندیم . وسائلم را جمع کردم و آماده شدم ." هر وقت زنگ خورد ورقه ام را می دم ."زنگ خورد . آهسته ، اهسته بطرف جلوی کلاس رفتم آقای صبوری دانه ، دانه برگه ها را گرفت دسته دسته کرد .برگه خودم را بطرفش دراز کردم . یک لحظه مکث کردونگاهش رابطرف آخرین نفری که از کلاس بیرون رفت انداخت . بعد رو کرد به من . "خانم سعادتی اگر عجله ندارید می تونم ازتون خواهش کنم چند دقیقه بمانید ؟ باهاتون کار خاصی داشتم ."قلبم غیر عادی شروع کرد به زدن ." یعنی چی کار با من داره ؟"چشمهایم را مستقیم و بی پروا دوخت به چشمهایم . سرم را تکان دادم ." بله استاد بفرمائید . "به یکی از صندلی های خالی اشاره کرد" لطفا بنشیند . ممکنه حرفهایم طول بکشه خسته می شوید ." " ترس برم داشت مگه چی میخواد بگه که ... "رفت پشت میزش نشست و دستش را زد زیر چانه اش و سکوت کرد . طولانی .کلافه شدم و با بی قراری دستهایم رابهم پیچاندم و به مغزم فشار آوردم ." نکنه باز من کار خرابی کرده ام و خودم خبر ندارم . ولی نه من که تقلب ، مقلب هم نکرده ام پس چی ؟"خودش کشید . انگار که بخواد یه جوری خودش را از زیر فشار سنگینی خالی کنه .
«قسمت چهل ونهم » چند تا دانه عرق کنار شقیقه هایش بود ." کولر که روشنه پس چرا ؟ "ناگهانی سرش را بالا وارد و زل زد بهم . با چشمهای گیرا و مژهای پرپشت و سیاهش و خیلی آروم و آهسته گفت " می خوام در مورد چیزی صحبت کنم که حتی فکر کردن در موردش برام سخته دیگه چه برسه گفتنش."ناخنهایم راتو گوشتم فرو کردم و تو صندلی جا به جا شدم . دستش را بصورتش کشید و نفس بلندی کشید ." یک خواهش بزرگ دارم تا زمانیکه دارم صحبت می کنم لطفا حرفم را قطع نکنید ." لحنش دستوری نبود فقط خواهش بود . پلک زدم . دوباره نفس بلندی کشید سینه اش از زیر پیراهن لیمویی رنگش بالا و پایین رفت . شمرده شمرده گفت " موقعیکه دانشجو بودم ازدواج کردم . تو سن کم . یک ازدواج سنتی . یعنی پدر و مادرم رفتند خواستگاری بعد هم عروسی .. خانمم هم مثل خودم شاغله . مدیر یک آزمایشگاه خصوصیه . یک پسر دارم به سمن و سال شما . داره دندانپزشکی می خونه . ایران نیست . "شقیقه هایم شروع کرد به کوبیدن و تو مغزم چیزی جرقه زد . "نکنه می خواد منو برای پسرش خواستگاری کنه ؟ قند تو دلم آب شد حتما من بنظرش خیلی خوب آمدم که ..." ولی نه به تنم عرق نشست . گفت" یه چیزیه که گفتنش سخته . "سرم را بالا بردم و عین گیج و منگ ها نگاهش کردم . لبخند غمگینی زد و بی مقدمه گفت " خیلی خوبه که آدم تو زندگی با کسی ازدواج کنه که نسبت بهش عشق بورزه و بتونه احساسش را بهش منتقل کنه و متقابلا همین عشق را هم دریافت کنه ."دهنم خشک و تلخ شد . ادامه داد" چیزی که می خوام بگم زیاد خوشایند نیست ." پلک زدم نفس هم نکشیدم . "متاسفانه من و خانمم هیچوقت رابطه ای با هم نداشتیم . یعنی از همان اول اون عشق و علاقه ای که لازمه یک زندگی زناشویی موفقه را نداشتیم و بعد ها هم به وجود نیامد . فقط زندگی بر پایه یک سری تعهد و مسئولیت در قبال یکدیگه بدون احساس دوست داشتن . اصلا چیز جالبی نیست . خیلی هم درد آوره . مخصوصا که روز به روز سردی بیشتری به وجود بیاد . نمی خوام بگم تقصیر خانمم نه حتما منم مقصرم بوده ام . سرش را با ناراحتی تکان داد . به هر حال هیچوقت هم نتونستم این رابطه را تغییر بدم ."صدایش خش دار شد . زمزمه کرد" ما با همیم ولی فرسنگها از هم جدا ." رعشه عصبی تمام بدنم را گرفت . "خدایا من اصلا خرخرم بگو زودتر حرف آخرش را بزنه دارم از نفهمی می میرم ." صدایش آهسته تر شد : "خوب اینم یک نوع زندگیه دیگه" لبخند تلخش را تکرار کرد ." تصمیم ندارم از خانمم جدا بشم نه به هر حال مادر فرزندمه هم برای من و هم برای پسرم به اندازه کافی زحمت کشیده نمی تونم این مسئله را نادیده بگیرم .در حقش کوتاهی کنم .ولی دلم هم نمی خواد تا آخر عمرم به همین منوال ادامه بدم دلم می خواد به احساساتم که مدتها بود تو خودم دفنشان کرده بودم پروبال بدم . زندگی کنم . عشق بورزم مثل همه به جای این همه سالی که احساساتم رادر خودم شکستم و از بین بردم . "تو صورتم مستقیم نگاه کرد. انگار که بخواد ذوبم کنه . شمرده شمرده با طمانینه گفت " می خوام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . "یکباره سکوت کرد . وحشت ورم داشت ." واسه چی به من زل زده ." سرم گیج رفت ." چی می خواد بگه .اصلا برای چی اینها را به من می گه ؟ یعنی منظورش اینه ..."از پشت یز بلند شد و رفت گوشه دیوار تکیه داد . با پریشانی پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد و دستش را گذاشت دو طرف شقیقه اش . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی به سرعت بست .چانه اش لرزید . دوباره تنش عصبی بهم دست داد . پوست لبم را کندم . "برای چی خود خوری می کنه یکراست حرفش را بزنه داره حلقم می آد تو دهنم . "دستش را از روی شقیقه اش برداشت ودور لب خشک شده اش کشید و باز براندازم کرد . صدایش بم و گرفته تو گوشم طنین انداخت ." مدتیه که دارم با خودم کلنجار می رم با احساسهایی که در وجودم رشد کرده مبارزه کنم ولی متاسفانه نمی تونم چون روز به روز بیشتر می شه . تو مسببش هستی تو با سر زندگی ، جوانی ات ، شیطنت هایت ، خنده هایت . حتی اخمها و نگاهایت که گاهی اوقات غم آلوده می شه . سراپا ، شور و عشق و آتشی تو منو تکان دادی." صدایش لرزید ." دنیام را عوض کردی . ویران کردی . "جرات نفس کشیدن رااز دست دادم . فقط به دهنش خیره شدم .چند قدم جلو آمد و مکث کرد دوباره جلوتر آمد درست نزدیک من و دستش را گذاشت روی صندلیم و خم شد تو صورتم . برق چشمهای جذاب سیاهش منو گرفت ، مثل نیروی مغناطیسی خطوط صورتش تکان خفیفی خورد . با صدای خیلی آهسته ای گفت " من علاقه شدیدی به شما پیدا کرده ام دلم می خواد با شما ازدواج کنم . فکر می کنید شما هم می تونید منو دوست داشته باشید ؟ "تو سرم رعد و برق شد . از جایم پریدم . زانوهایم محکم خورد به لبه آهنی صندلی اهمیت ندادم . جلوی چشمم سیاهی رفت" چی ازدواج با من ؟ ... شما فکر می کنید که ... "ازم فاصله گرفت و با دست حرفم را قطع کرد " خواهش می کنم بذارید حرفهایم تمام بشه ."مثل حالت گرسنگی دلم ضعف گرفت . دوباره روی صندلی نشستم دستهای لرزانم را روی زانوی درد آلودم مالیدم . "خدایا باور نمی کنم . حتما گوشهایم اشتباه شنیده مگه ممکنه ؟ "
با خشم دندانهایم را به هم فشردم . عضلات گردنم درد گرفت ." باید فرار کنم . حس می کنم جذام گرفتم . جذامی که داره تمام تنم را می خوره ." سرم تیر بدی کشید . چشمهایم را بستم ،" شنید بودم که بعضی استادها با شاگردهاشون می ریزن روی هم ولی فقط شنیده بودم ولی الان ، اینجا خودم ... وای ... وای دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار آخه من جای بچه اش هستم چطوری ممکنه .. "صدایش گنگ و دور بنظرم آمد ." خانم سعادتی می دونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره ست و شما شوکه شده اید . حتی می دونم که شما کس دیگه ای را دوست دارید . "زانوام تیر شدیدی کشید . "هوم ... حتما منظورش مسعود ه ." " ولی روی حرفهای من خوب فکر کنید . من توانایی این را دارم که شما را خوشبخت کنم ." صورتم داغ شد و حرارت زد به گلویم و گوشم . زبانم برای گفتن یک کلمه هم نچرخید .دستهایش را در هوا با ناراحتی تکان داد" من الان ذهنم کاملا آشفته ست . نمی دونم چطوری می تونم . براتون توضیح بدم . ولی همین قدر بدونید که درسته خیلی جوان نیستم و تقریبا چهل و هفت سال دارم . ولی همون احساس و نیروی عشقی که می تونه آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم در یک جوان بیست و پنج ساله باشه . در من همه هست . حتی بیشتر و می تونم آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم که برات باور کردنی نباشه می تونم سیرآبت کنم . چیزی که مطمئنم یه جوان امروزی نمی تونه . چون بلد نیست . چون تجربه نداره ." دستهایش را روی هم گذاشت"من سرد و گرم چشیده ام . می تونم یک زندگی آروم ، گرم وبدون دلهره و اضطراب و تشنج برات درست کنم و مواظبت باشم آنطوری که تو می خوای ."چند لحظه ساکت شد و مضطرب منو نگاه کرد . تو فکر فرو رفتم . "چقدر حرفهایش دلنشین و گرمه . آدم تحت تاثیر قرار می ده . حتما خودش می دونه که با این صورت جذاب و جا افتاده می تونه روی خیلی ها نفوذ داشته باشه . "آه بی صدایی کشیدم ." چی می شد ایین حرفهایی که این الان به من زد ، مسعود می زد . شاید از خوشی می مردم . عجب دنیایه . اون عاشق منه ، منم عاشق یک نفر دیگه . "صدای گرفته اش منواز خلسه بیرون اورد . "شاید چیزهایی که گفتم بنظرتون شاعرانه و مسخره بیاد. ولی نه همش تمام قلبم بود که نشونتون دادم . حالااین شما هستید که باید تصمیم بگیرید . "بهت زده فقط آب دهنم را قورت دادم و پلک زدم . "سرم هزار کیلو شد باورم نمی شه ."دست کرد تو جیب کتش و یک کارت سفید کوچک در آورد ." انتظار ندارم که همین الان جوابم را بدین می دونم که خیلی باید در موردش فکر کنید . این تلفن و آدرس شرکت منه . یک شرکت کامپیوتریه . معمولا از ساعت هشت شب به ان ور خودم تنها اونجا هستم ".لبخند گرفته و غم زده ای به روی لبش آمد ." اگه تصمیم را گرفتی با من تماس بگیر. خیلی خوشحالم می کنی ." بدون اینکه کارت را ازش بگیرم یخ زده بهش زل زدم . لبخند جذابی زد و با شیفتگی براندازم کرد آهسته گفت" خواهش می کنم اینو بگیر از من بگیر. "صدای بلند و خشنی گفت " شرم آوره خجالت بکشید ." برگشتم" مسعود ؟ وای تمام حرفهایمان را شنیده . "تنم لرزید آقای صبوری هم تکان سختی خورد . هر دو با هم نگاه کردیم . مسعود عصبانی و برافروخته اومد جلو منو نگاه کرد خیلی بد جور . انگارکه زد تو گوشم . بعد یقه آقای صبوری را گرفت و مثل شیر غرید" می خوام خفه ات کنم تا نسل آدمهای هوسبازی مثل تو از صحنه روزگار پاک بشه نامرد ."آقای صبوری محکم دستش را انداخت پایین و خیلی خونسرد و آرام گفت" بی ادبی ات را نادیده می گیرم شما حق ندارید به حرفهای ما گوش کنید ."مسعود دستش را محکم کشید لای موهای صافش وخنده عصبی کرد "من کیفم را جا گذاشته بودم ، برگشتم خبر نداشتم اینجا محل عشاقه . "نگاه تندی بهم انداخت . عین کوره داغ شدم . چشمم را به صندلی اش دوختم . کبف چرمی کوچکش روی دسته صندلی بود .سکوت مرگبار چند ثانیه ای نفسم را بند آورد .آقای صبوری ورقه ها را همراه با کیف سامسونتش از روی میز برداشت و بطرف در رفت . خیلی آرام انگار هیچی نشده .مسعود دستش را گذاشت روی سینه اش" کجا به همین سادگی می خوای بری ؟" به رگ متورم و شقیقه های قرمزش زل زدم ." تو خیلی پست و نامردی . من این را از همون روز اول فهمیدم ولی بعضی ها گوش نکردند ." برگشت بطرفم و سرم داد کشید "نگفتم ؟" چشمهایم را انداختم پایینبطرف آقای صبوری هجوم برد وپنجه هایش را تو شانه اون فرو کرد . "تو عادته که به شاگردهات ابراز عشق کنی ؟ از سن و سالت خجالت نمی کشی پیر مرد ؟"از ترس جیغ کوتاهی کشیدم" ترا خدا بس کن مسعود.
«قسمت پنجاه » داد زد "تو ساکت ." دستش را بطرف گردن آقای صبوری برد . ولی اون با تندی و خشونت دستش را پس زد و هولش داد عقب و بالحن خیلی خطرناکی و پر غیظی گفت "مجبورم نکن دلم نمی خواد باهات درگیر بشم . آقای کامیار . ولی مواظب باش داری چی می گی . داری از حد خودت تجاوز می کنی . به چیزی که به شما ربط نداره دخالت نکن این مسئله به من و خانم سعادتی بر می گرده من تمام حرفهایم رازده ام . حالا ایشون هستند باید تصمیم بگیره . هیچ زور واجباری هم در کار نیست ."ملایم بهم نگاه کرد وآهسته و با طمانینه بطرف در رفت ." در ضمن اگه شما به خودتان اطمینان دارید نباید از چیزی بترسید . "انگار مسعود نیش زد . برگشت با درد و حسادت و با خشم چشم تو چشمم دوخت . سرم را پایین انداختم و زودتر از آقای صبوری از کلاس بیرون آمدم .مسعود یه چیزی به آقای صبوری گفت . از توی راهرو نامفهوم بود. ولی انگار تهدیدش کرد ودنبال من دوید .باسرعت پله ها را پایین اومدم و با همان سرعت هم از دانشگاه بیرون زدم .از پشت سر صدایم کرد ." صبرکن باهات کار دارم " محلش ندادم . عربده کشید ." با توام می گم وایسا."صدایش خیلی بلند بود . چند نفری بطرفمان برگشتند . تندتر دویدم و مقنعه ام را کشیدم جلو ." وای ابرویم رفت حالا مردم چی فکر می کنند ؟ "پیچیدم توی اولین کوچه فرعی . خودش را جلوی من رساند و عصبانی تر مثل دیوونه ها فریاد کشید" چرا فرار می کنی می ترسی ؟ خیلی خوشحالی که ازت خواستگاری کرده نه ؟ "به انتهای کوچه نگاه کردم ." خداروشکر که می خوره به اتوبان و سر وصدای ماشین زیاده والا مردم تا الان می ریختند تو کوچه ."محلش ندادم وراهم را کج کردم . لگد محکمی به قوطی کنسرو خالی جلوی پایش زد و آن را پرت کرد .نفس نفس زد .تند و کشیده ." ببین اگر وایسادی ، وایسادی وگرنه گردنت را می شکنم ."از ترسم ایستادم ." بعیدم نیست واقعا مثل وحشی ها شده . شاید کار دستم بده ." بهم نزدیک شد . چشمهای پر از خون و خطرناکش را بهم دوخت لبخند پر از تمسخری زد .خشم غیر قابل مهاری بهم دست داد . دستهایم را مشت کردم . بهش توپیدم ." ببینم تو چی از جون من می خوای ؟ چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ مگر نه اینکه هر چی بین ما بوده تمام شده . همین دو سه ماه پیش یادت رفته ؟ حالا چی شده دوباره یاد من افتادی ؟ "صدایم رگه دار شد ."تو را خدا دست سرم بردار . اینقدر عذابم نده ." فاصله خودش ومن را یک قدم بزرگ طی کرد و محکم شانه هایم را گرفت . پنجه های آهنی اش تو گوشتم فرورفت . دردم گرفت . تکانم داد . سرم لق لق خورد . وجودش سراپا آتش بود تو صورتم فریاد کشید ." از اینکه همه جا جاربزنی شوهرم دکتر صبوریه لذت می بری نه ؟" لبهای لرزانم را محکم به دندان گرفتم .با حرص و حسادت گفت " خوبه دیگه مدرک آقا دکترا هست . حتما پول و پله اش هم درست و حسابیه . تو همین را می خواستی نه ؟ "صورت سبزه اش به درد نشست . نفس پر از کینه و نفرتی کشید . "مبارکه ، مبارکه یادت نره من را برای عروسی ات دعوت کنی بیام برقصم و آواز بخونم ." دستهای خشن و بزرگش رابه سختی از بازو و دور شانه ام جدا کردم و عقب رفتم . صدایم بریده بریده شد .لرزان و بغض آلود ." بازداری بهم طعنه می زنی ؟ باز تو منو متهم می کنی ؟ به چه حقی ؟ اصلا برای چی دنبالم راه افتادی و دوباره عذابم می دی ؟ مگه تو کی هستی ؟ چکاره منی ؟ پدرم ؟ برادرم ؟ نامزدم ؟ شوهرم ؟ کی هستی ؟" گلوم خشک شد ." هیچکس نیستی پس اجازه هم نداری تو کارم دخالت کنی من هر تصمیمی که بنظرم درست بیاد همان را انجام می دم . "
چهره اش بی رنگ شد عین مرده ها بهم زل زد حتی نفس هم نکشید . لبهای خشک شده ام را از هم باز کردم "ببین مسعود ما با هم دوست بودیم دوستی ای که متاسفانه توش اعتماد نبود ." لبخند تلخی زدم "خوب آخرش هم به اینجا کشید . "ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم و پلک زدم ."دارم سعی می کنم فراموشت کنم . پس همین جا وهمین الان همه چیز را تمامش کن ." سکوت کردم . طولانی و خودم را نهیب زدم ." الان وقت گریه نیست مواظب باش اشکهایت سرازیر نشه ".بهش پشت کردم و بطرف اتوبان راه افتادم . مثل صاعقه زده ها از جا پرید و بازویم را چسبید" کجا من هنوز حرفم تمام نشده ."تکان سختی به خودم دادم ولی همچنان بازویش محکم روی دستم بود عصبانی "داد زدم ولم کن ما دیگه حرفی برای گفتن نداریم ." موهای ریخته روی پیشانی اش را باتکان دادن سر به عقب راند و تو چشمم زل زد ."ولت می کنم . برای همیشه ولت می کنم چون واقعا بهم ثابت کردی چقدر قابل اعتمادی ولی این جمله را همیشه بخاطر داشته باش .تو خیلی بی مرامی ، خیلی ، تو به من نارو زدی . تو منو نابود کردی . تو همه چیز منو به لجن کشیدی ، به کثافت می فهمی به کثافت . "فشار دستش را روی بازویم صد برابر کرد . انگارکه بخواد استخوانم را بشکنه . آخ داد زدم . باز فشار داد. با چشمهای طوفانی و صاعقه زده و پر از جرقه های آتش ، وجودم را به خاکستر کشید . "تو پستی پست ترین دختر هستی که توی عمرم دیدم . "یکباره ولم کرد ." حالا برو "و سکوت کرد .باصدای لرزان گفتم گ تو هر چی دوست داری بگو . من پستم ، نامردم ، بی وفایم ، باشه ولی هر چی باشه خودخواه و بی قلب مثل تو نیستم تو مجسمه ای از سنگی . تو قلبت از آهنه . مسعود آهنی . کسی جز خودش هیچکس را نمی بینیه . شخصیتی بی قلب و بی احساس ، تو هیچوقت نفهمیدی که من ... "حرفم را قطع کردم و به خودم آمدم نباید بیشتر از این خودم را کوچک کنم . کیفم را به خودم چسباندم . و عین گیج و منگ ها تلو تلو خوردم و عقب رفتم . دستم از درد ذوق ذوق کرد .اشک مجالم نداد . باناوری نگاهم کرد و مثل آدمهای مست بی عقل وسط کوچه ایستاد بدون کوچکترین عکس العملی .به سمت کوچه دویدم . گریه ام بیاختیار با صدای بلند شدت پیدا کرد .من برای همیشه مسعود را از دست دادم .وسط اتوبان دویدم . ماشین پیکان قرمز رنگ مسافر کشی ترمز وحشتناکی زد و ایستاد راننده کله اش را از ماشین بیرون آورد . "آی ... خانم اگه می خوای خودکشی کنی برو جای دیگه چرا منه بدبخت را تو درد سر می اندازی ؟ "اصلا برنگشتم جواب بدم . اتوبان را رد کردم و باز دویدم ." آخ خدایا دلم داره از غصه می ترکه .دلم می خواد بمیرم . کاش تمام این اتفاقات خواب بود . کاش مسعود دنبالم می دوید و صدام می زد . کاش سرم را روی شانه اش می گذاشتم و صدای پر طپش قلبش را می شنیدم که گرم و زنده بود و بلند می گفت : دوستم داره . می گفت ، عاشقمه ، کاش با محبت دستم را می گرفت و می گفت نرو . "قدمهایم سست و نامطمئنم راروی سنگفرش خیابان کشیدم" ولی نه دیگه همچین چیزی محاله . با حرفهایی که از آقای صبوری شنیده اگر کوچکترین شکی هم داشت حالا تبدیل به یقین شده اه ... لعنت به تو صبوری که زندگیم را به باد دادی . "بغضم تبدیل به هق هق شد ."آخه خدایا ، خدایا خیلی بهت التماس کرده بودم . چقدر به درگاهت زاری کردم . چرا گذاشتی اینطوری بشه . آخه چرا ؟ چرا ؟"
قسمت پنجاه و یکم بی هدف تو کوچه های نا آشنا شروع کردم به قدم زدن . دو ساعت سه ساعت و هی اشک ریختم . پاهایم از درد سنگین شد . مثل دو تا وزنه آهنی . ولی باز اهمیت ندادم . حتی چاله کوچک جلوی پایم را ندیدم و سکندری خوردم . "چم شده ؟ یعنی اینقدر کور شدم که هیچ جا را نمی بینم ؟ چی شده مگه دنیا به آخر رسیده . مگر هزار بار توی این چند ماه به خودم نگفتم که هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شده ؟ پس برای چی الان دارم از غصه می میرم . چرا اینقدر وحشت زده ام ؟" به دستهای یخ زده و لرزانم نگاه کردم . "بدبخت داری سکته می کنی الانه که پس بیفتی . واسه چی نفست بالا نمی آد ؟ یکباره وسط کوچه دراز بکش و بمیر . ببینم تو اگه خدای نکرده بابات هم مرده بود اینقدر اشک می ریختی که حالا می ریزی ؟ دو دستی کوبیدم تو سرم اه ... چقدر با خودم حرف می زنم . نکنه دارم دیوونه میشم . کاش یک لحظه مغزم راحتم بذاره . فقط یک لحظه ارام باشم ." نفسم را به زور آزاد کردم . باز اشکهایم گرم و تند آمد روی گونه هام ." چقدر بدبختم . حس می کنم تمام دنیا روی شانه هایم سنگینی میکنه و داره پوستم را می کنه . چطوری خودم را تسکین بدم . چطوری خودم را آرام کنم . محاله بتونم با دلم کنار بیام . "سرفه ام گرفت پشت سر هم و گلوم سوزش پیدا کرد ." حتما مال دادهاییه که زدم ." دستم را به درخت گوشه خیابان گرفتم . "چرا سرم داره گیج میره . می خوام بیارم بالا ."لبها و دندانهایم از سرما لرزید . انگار وسط چله زمستان گیر کردم ." حتما فشارم خیلی آمده پایین . نکنه همین جا غش کنم . باید زودتر برم خانه ."از ماشین پیاده شدم و دو هزار تومن به راننده دادم . مرد میانسال ریشویی بود . سرش را از شیشه پایین آورد بیرون ." نه خانم این خیلی زیاده ." با ضعف دستم را آوردم بالا و به زحمت جوابش را دادم . " نه آقا بقیه اش باشه ." و کلید انداختم تو در . "خدا خیرش بده چه مرد خوبی بود . تا اشاره کردم برام نگه داشت . اصلا هم مبلغ مشخص نکرد . زود هم رسوندم . حقشه . تازه باید بیشتر هم بهش می دادم ." رفتم تو . تمام چراغها به جز چراغ تو هال خاموش بود . صدا زدم . " مامان . مامان ." جوابی نیومد . رفتم بطرف اتاقم ." شاید رفته خانه ساحل یه سر بهش بزنه ." کلید برق را نزدم و خودم را روی تخت ولو کردم . با شلوار و مانتو . چشمهایم را بستم . یک لحظه صدای ساحل پیچید تو گوشم ." ای شلخته آخه کسی با لباس خاکی می شینه روی تخت ؟" لبخند تلخی زدم ." چقدر جایش خالیه . "چشمهایم را باز کردم و به سقف دوختم . "چه سکوت وحشتناکی انگار که داره روی سرم آوار می شه ." بی اختیار و با صدای بلند ضجه زدم . "من شکسته م . من خسته م . فرسودم . لهیدم . من باختم . آره من باختم" سرم را توی تشک فرو کردم و با تمام قوا به تخت مشت کوبیدم . یکدفعه مثل جنی ها اروم شدم و قیافه اقای صبوری جلوی نظرم اومد . با قیافه جاافتاده و آهنگ ملایم صدایش "اگر بهم زنگ بزنی خوشحال میشم . من به تو علاقه دارم . دوستت دارم ." دستم را به لبه تخت گرفتم و بلند شدم . باز سرم گیج رفت ." وای... باور نمی کنم . صبوری ؟ صبوری ؟ اون بود که این حرفها را زد ؟" کمرم را راست کردم و بطرف کشو میز توالت رفتم . یک قرص آکسار از توی جایش درآوردم و انداختم ته گلوم و با آب دهنم قورت دادم ." وای ... که چقدر سرم عین قابلمه سنگین شده و داره ازش بخار می ده بیرون منفجر نشه خوبه ." از روی صندلی یک روسری برداشتم و محکم به پیشانی ام بستم و تو آینه خودم را نگاه کردم و تاسف خوردم ." دیوانه روانی . ببین چه به روز خودت آوردی ؟ چشمات عین چشمهای وزق ورم کرده آمده بالا زیر چشمات را ببین گود افتاده . عین مرده در حال احتضار شدی برای کی ؟ برای چی ؟ صبوری یا مسعود ؟ گور پدر هر دوتاشون . چرا اینقدر خودت را عذاب می دی ؟" صورتم تو آینه تار و لرزان شد . "خاک بر سرت . باز داری گریه می کنی ؟" دستمال تیکه تیکه و خیس را تو مشتم فشردم . "مسعود هر چی دلش خواست بارم کرد . فکر می کنه من عاشق پول یا چه می دونم پست و مقام صبوری شدم . خیلی احمقه که نفهمید من فقط اونو دوست دارم . توی رفتارهایم سعی کردم بهش حالی کنم . محاله با اون همه باهوشی و زرنگی متوجه نشده باشه . پس چرا هیچ اقدامی نکرد ؟ چرا پا جلو نذاشت . از چی می ترسید ؟ نه صبوری بهانه بود . نمی دونم دردش چی بود ؟"روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم . "آه ... مسعود تو تصورم را از عشق و دوست داشتن به لجن کشیدی به نابودی به یک مجسمه گچی که افتاد و هزار تکه شد و هر تکه اش قلبم را جریحه دار کرد . هیچوقت نمی بخشمت ." صدای باز شدن در آمد و روشن شدن چراغها . دستمال مچاله شده را محکم به چشمهای خیس و ملتهبم کشیدم و از زمین بلند شدم ." نباید مامان چیزی بفهمه . باید عادی باشم ." شروع کردم به کندن مانتویم . مامان اومد تو اتاق و کلید برق را زد ." تو کی اومدی ؟ چرا بی سر و صدا و ساکت . چراغها را هم که روشن نکردی ؟" آمد جلو ." این دستمال چیه به سرت بستی ؟ " صورتم را با نگرانی برانداز کرد . " چشمات عین کاسه خون شده چی شده ؟" باز نزدیکتر آمد . " نبینم چیزی تو را ناراحت کرده باشه ." تو صدایش یه دل آشوبه خاص و احساسی لطیف و مخملین بود . بی اختیار خودم را تو بغلش انداختم . سرم را نوازش کرد ." آروم باش چی شده دختر به این گندگی که گریه نمی کنه . " ولی من باز باز با صدای بلندتر گریه کردم . گریه شکست گریه بی تابی گریه بدبختی گریه تلخ کامی گریه بدبختی گریه برای ضعیف بودن خودم . صورت خیسم را بوسید و اشکهایم را با دستهای کشیده و پر از عاطفه اش پاک کرد ." می دونی چیه . تو منو درست یاد بچگی ات می اندازی . همان موقع که شب ها خواب وحشتناک می دیدی و می آمدی تو اتاق خواب من و بابات . یادته چطوری می پریدی زیر پتو و پاهای سردت را می گذاشتی لای پاهای من ؟"" واقعا یادت مونده ؟"بینی ام را بالا کشیدم و سرم را تکان دادم . " بعد هم من برات قصه می گفتم تا خوابت ببره . " شانه هایم را با محبت لمس کرد . " الان هم درست عین آن موقع ها شدی ؟" به زور لبخند زدم . یک مقدار من را از خودش دور کرد و تو صورتم دقیق شد ." حالا می خوای بگی چی شده یا نه ؟" بدون اینکه فکر کنم بی اختیار از دهنم پرید ." یکی از بچه های کلاسمون سرطان خون داشت دیروز فوت کرد " ازم فاصله گرفت . لبخند تلخی زد . تو چروکهای ریز زیر چشمش سایه انداخت . " نه ساغر هیچی نگو ولی دروغ هم نگو . وقتی دروغ می گی چشمات دودو می زنه ." با خجالت و شرم گوشه لبم را کشیدم . "مطمئنم رنجاندمش ." به لبه میز توالت تکیه دادم و با انگشتهای دستم ور رفتم . همانطور وسط اتاق ایستاد و به بند تاپ سرخابی رنگم خیره شد . مکث کوتاهی کرد ." اصرار نمی کنم چیزی بگی . ولی بدون برای چیزی که از دست دادی یا از دست می دی افسوس نخور فقط ازش تجربه بگیر تا در اینده بهتر تصمیم گیری کنی . " ته مانده چند قطره اشکم ریخت روی دستم . عصبی پای راستم را تکان تکان دادم . ادامه داد ." می دونی بعضی وقتها فراموش کردن یه چیزهایی خیلی سخته ممکنه خیلی هم زمان ببره . ولی همه چیز تا یه وقتی مهم هست و حساسیت داره ولی به مرور حساسیتش را از دست می ده . صبر کن سنت بره بالا بعدا به این روزها و کارها و گریه هایی که کردی می خندی . مطمئن باش . فقط باید قوی باشی و باهوش . که دیگه اشتباه نکنی . درست مثل من ." چشمک شوخی زد .
قسمت پنجاه و دوم تو می دونی من چقدر شیطنت بازی داشتم تا آخر با بابات ازدواج کردم؟دهنم باز موند یعنی واقعا داره راست می گه یا شوخی می کنه که حال منو عوض کنه؟ هر چیه درکم می کنه حالم را می فهمه. برای همینه که بهش احتیاج دارم و می پرستمش.آروم و ملایم نشست لب تخت. دستش را گذاشت زیر چانه اش. میدونی پدرخدابیامرزم حرف خوبی می زد. هنوز تو گوشمه. نفس بلندی کشید و به قاب عکس دسته جمعی قدیمی روی دیوار روبه رو خیره شد. یک لحظه موجی از دلتنگی و اندوه را تو صورتش دیدم. دوباره منو نگاه کرد. پدرم می گفت: جوان عین ساقه نازک یک نهال ترد و شکننده ست و جوانی مثل هوای بهار گاهی ابری و طوفانی و گاهی آفتابی و درخشانه. ولی همش گذارست. فقط باید مواظب باشی تو طوفان و رعد و برقش قرار نگیری و نشکنی.منو با دلهره برانداز کرد. می فهمی که چی می گم نه. پلک زدم.از جایش بلند شد. بلوزش را مرتب کرد. خوب حالا که می فهمی برو یه آب به سرو صورتت بزن. الان بابات پیدایش می شه دوست ندارم تو را اینطوری ببینه. بعد زود آماده شو که بابات بیاد می ریم خانه خاله ت.خسته و منگ دستم را تکان دادم. اصلا حرفش را هم نزنید من مهمانی بیا نیستم. حوصله ندارم.زد به پشتم و با خنده گفت ولی باید بیای بهت خوش می گذره. برگشتم طرفش ها؟ چشمک زد. نادرخان دوباره دسته گل آب داده. می خواهیم بریم وساطت.شقیقه راستم تیر کشید. گره دستمال روی پیشانی ام را محکمتر کردم به ما چه که خودمان را قاطی کنیم؟ اصلا جریان چیه؟ابروهای کمانی اش را برد بالا. نادرخان ایندفعه تصمیم قاطع گرفته که زن بگیره. در اوج ناراحتی خنده ام گرفت نادرو زن؟ محاله.پیشانی اش چین افتاد. اتفاقا مسئله خیلی جدیه. آقا حسابی خاطر خواه شده. ولی خاله ات راضی نیست می گه تا کسی را نمی شناسیم و نمی دونیم پدر و مادرش کیان چطوری بریم خواستگاری؟بی حوصله با تارهای موهام ور رفتم حالا کی هست؟ همون که تو عروسی ساحل باهاش می رقصید. تو ذهنم جستجو کردم آها همان دوست دختر آخریش. همون که قد بلندی داشت و لنز سبز تو چشماش بود. چقدر هم زبل بود و خوب می رقصید. بالاخره نادر را به تور انداخت. خاک بر سر من اگه یه خرده عرضه اون را داشتم حالا مسعود ... اه نمی خواهم بهش فکر کنم.از فکر آمدم بیرون و شانه هایم را بالا انداختم. امشب که حوصله ندارم. سرم داره از درد متلاشی می شه. حالا باشه یه روز دیگه.نگاهش را به رویم ثابت کرد و لحنش یه خرده تند شد ننه نشد تو می آیی. بی حال روی زمین نشستم خسته و خالی. نه مامان خواهش می کنم ...حرفم را قطع کرد و مصمم گفت تو می آی. دیگه هم به چیزی که ناراحتت می کنه فکر نمی کنی.یه لحن دستوری اش و به دلم که آشوب شد توجه کردم. خوب راست می گه با غصه خوردن که کاری درست نمی شه. نباید کمر خم کنم. به نور کمرنگ غروب تابیده شده به فرش و چشمهای مواظب و نگران مامان نگاه کردم و به بغضم که دوباره خواست سرباز بزنه اجازه جولان ندادم و مثل استخوان تیغ دار قورتش دادم.سوزش گلوم زد به چشمام. لبهایم تکان خورد به تبسمی تلخ ... سرم را پایین آوردم. باشه می آم.در حال جاروبرقی کشیدن بودم. مامان بلند داد زد. خاموش کن تلفن و گوشی را برداشت و سلام و علیک کوتاهی کرد و به من اشاره کرد بیا مهتاب جونه. گوشی را با بی میلی گرفتم بله؟خندید. سلام خانم بی معرفت. کجایی خبری ازت نیست؟ بادلخوری جواب دادم من بی معرفتم یا تو و فریبا. چرا روز آخر دانشگاه نماندید تا با هم خداحافظی کنیم؟اِاِاِ ... چرا دورغ می گی. به خدا ما نیم ساعت منتظرت شدیم بعد فکر کردیم تو اومدی ما را پیدا نکردی ما هم رفتیم.باریش های پایین دامنم ور رفتم هوم ... خوب بلدی بهانه بیاری. اون هیچ الان یک ماهه دانشگاه تعطیل شده چرا تا حالا زنگ نزدی؟ ا ... تو چرا اینقدر به آدم می توپی و سین و جین می کنی. تو چرا خودت زنگ نزدی؟ناخنم را کشیدم روی میز تلفن. چون به حدی از دست تو و فریبا ناراحت بودم که تصمیم داشتم به کل بذارمتون کنار. خندید گم شو تو همچین غلطی نمی کنی. اینقدر هم غر نزن تا بگم چکارت داشتم؟ها چی؟ حدس بزن؟ هیچی به مغزم خطور نمی کنه خودت بگو.