انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
چند لحظه مکث کرد. قراره امروز من و کیومرث بریم محضر عقد کنیم می خوام تو هم یکی از شهود باشی.
به یقه بلوزم چنگ انداختم و آه بی صدایی کشیدم. قلبم از حجم درد و غم و حسادت پر شد ولی صدایم را با تمام توان شاد نگه داشتم. خوب عالیه تبریک می گم چه خوب. ولی فکر می کردم سال دیگه عقد کنی.
آره ولی کیومرث و خانواده اش عجله داشتند منم خوب دیگه... آره دیگه تو هم از خدا خواسته نه؟ از خوشی قهقهه سر داد. خوب عروسی کی هست؟
هر وقت خانه مون آماده بشه شاید وسط ترم آینده. نوک خنجر انگار خورد به جیگرم. بوی سوختگی و حرص تمام مغزم را اشغال کرد. نفسم قطع شد. گفت: ساعت چهار وقت محضر داریم می آی که؟ مسعود یکی دیگه از شهوده.
قلبم طبل وار شروع کرد به زدن. به تنم عرق سرد نشست. زبانم خشک شد. متوجه سکوت طولانیم شد فهمید که ناراحت شدم. سریع حرفش را درست کرد. اونو کیومرث گفته بیاد. به هر حال شما دوتا باعث دوستی ما شدید دوست داریم سر عقدمون هم باشید.
پاهایم لرزش عصبی گرفت. نشستم روی میز تلفن و با صدای بلندی گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار نه الان نه هیچوقت دیگه. رابطه ما را به کل تمام شده تلقی کن. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. لحنم خیلی تلخ و تند بود. بیچاره لال شد و خفه شد.
زود پشیمان شدم ببین مهتاب دست خودم نبود نمی خواستم داد بکشم. صدای دمغ شد. می دونم و سکوت کرد.
انگشتم را فشار دادم اه... خاک برسرم. رفتارم همش تابلوه. حالا فکر می کنه از حرصم اینطوری حرف زدم. ریشهای دامنم را کردم دهنم. خوب مگر غیر از اینه؟
خودش سکوت را شکست باشه پس بیشتر از این اصرار نمی کنم. هر جور خودت صلاح می دونی. با درماندگی تارهای موهایم را کشیدم. چه دورغی بگم که نرم ها؟
فکری مثل برق تو ذهنم درخشید. گوشی را تو دستم جا به جا کردم و با شرمندگی تصنعی گفتم: مهتاب می دونم از دستم ناراحت شدی حق هم داری ولی واقعا اگه مسئله مسعود هم نبود نمی تونستم بیام. من همین الان دارم با ساحل و شوهرش می رم شمال تو ماشین منتظرم هستند. دم در بودم که تو زنگ زدی. باور نکرد واقعا؟ آره به جون تو دورغم چیه؟
چند لحظه سکوت کرد. باشه پس عجله داری برو مزاحمت نمی شم برای دلجویی گفتم ببین وقتی برگشتم باهات تماس می گیرم می خوام بیام خانه تان مفصل با هم حرف بزنیم.
سلام منو به کیومرث برسون و از طرف من خیلی خیلی بهش تبریک بگو.
باشه بهش می گم. مسافرت خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره خداحافظ. لحنش خیلی خوشایند نبود. مشخص بود که حسابی که پکر شده. گوشی را گذاشتم و دستهای یخ کرده ام را با عصبانیت جلوی صورتم گرفتم. بغض کردم. ولی سراسیمه دستم را برداشتم. مامان... کو... حرفهایم را شنیده؟
از تو آشپزخانه آمد بیرون و اصلا هیچی به روی خودش نیاورد. بطرف دستشویی رفت. یک لحظه کوتاه چشماش افتاد تو چشمام تا عمق وجودم را انگار که خواند. نفس بلندی کشید. سرم را پایین انداختم مطمئنم که حالا همه چیز را می دونه.
بقیه هال را سرسری و بدون حوصله جاور زدم و به اتاقم رفتم. جلوی میز توالت نشستم و الکی به کشوها ور رفتم لباسهایم را درآوردم و دوباره چیدم. با حرص با بغض، با کینه، کلافه کلافه. دوباره چم شده. چرا مثل مار زخمی به خودم می پیچم؟ عروسی مهتاب به من چه ربطی داره؟
به خودم تشر زدم نکنه فکر می کنی حالا که بین تو و مسعود بهم خورده اینها هم نباید با هم ازدواج کنند نه؟
سرم را خاراندم. لبم را پوست پوست کردم و انگشتان دستم را به حد شکستن فشار دادم. به تق توق افتاد. از جایم بلند شدم نه اینطوری نمی شه. اگه یک دقیقه دیگه تو خانه بنشینم دیوونه می شم.
مانتویم را پوشیدم و شال آبی رنگم را انداختم روی سرم و از اتاق بیرون اومدم. مامان با تعجب براندازم کرد کجا؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
هیچی می خوام برم پیاده روی، حوصله ام سر رفته. چشمانش رابا سرزنش بهم دوخت. توضیح دادم می خوام پیادم برم تا خانه ساحل و یه سر بهش بزنم همین.
لای کتاب قطور خواص گیاهان دارویی را تو دستش بود یک خودکار گذاشت و آن را بست مگه قرار نیست امشب بریم بدرقه مهشید فرودگاه؟
چرا تا موقع برمی گردم. شاید هم با ماشین ساحل اینا آومدم. باهاتون تماس می گیرم.
تو چهار چوب در ایستاد. دم در صندل های نارنجی رنگ را پوشیدم. مامان هر کی از بچه های دانشگاه زنگ زد و منو خواست شما بگوئید با خواهرش رفته مسافرت. هفته دیگه بر می گرده.
خیره خیره نگاهم کرد. تحمل نگاه شماتت بارش را نداشتم انگار که بپرسه داری از چی فرار می کنی؟
از خانه بیرون آومدم و پشت در ایستادم. زیر لب زمزمه کردم. دارم از خودم فرار می کنم. سر پائینی کوچه را آهسته آهسته قدم زدم و پیچیدم تو کوچه نسترن. زیر سایه درختهای چنار به پیاده روی ادامه دادم. غرق خودم بودم و افکارم. ماشینی از رو به رو آمد و بوق کوتاهی زد. خودم را عقب کشیدم. چد قدمی خانه ساحل بودم. آرامش گرفتم. باز خوبه که به ما نزدیکه. والا چکار می کردم؟
زنگ را زدم اف اف را برداشت کیه؟ منم ساغر تو داری من و تو آیفون می بینی واسه چی می پرسی؟ شاسی را فشار داد بیا تو. دم در منتظر بود. سلام چه عجب از این طرفها راه گم کردی؟ تبسم کردم لوس نشو. وقتی تو همش خانه مایی مگه دیگه وقتی هم می مونه که من بیام اینجا؟
از جلوی در کنار رفت ای پرو. حیف اینهمه سوغاتی که از ترکیه برات اوردم. چشمت را نگرفت. حقوق دو ماهه را برای تو خرج کردم. روی اولین مبل راحتیه تو هال نشستم. سر من منت نذار. شما تشریف برده بودید ماه عسل عشق و کیف بعد هم دلت سوخت و برای تنها خواهرت دو تا بلوز و دو تا شلوار آوردی خیلی ئه؟
خندید ای رویت را برم. پس لوازم آرایش و عطر و ادکلن و کفش و... اینا حساب نیست نه؟
شالم را برداشت حالا! بطرف آشپزخانه رفت. امروز خیلی گرمه. بذار یه شربت درست کنم. نه بابا بنشین. باشه الان می آم. صدای دمپاپی های پاشنه دارش روی سرامیک تق تق صدا کرد و صای لیوان و قاشق و به هم زدن یک لیوان شربت آناناس برگشت. چرا مانتویت را در نمی آری؟ در می آرم بهزاد کجاست؟ هنوز نیامده. خودم تازه نیم ساعته رسیدم. می خواستم دوش بگیرم که تو زنگ زدی. ا... خوب پس برو دوش بگیر من اینجا نشسته ام. نه دیگه ولش کن شب می رم.
نه برو تو دوش گرفتنت پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا شربتم را بخورم تو هم اومدی. باز نشست تو امشب می خوای بری فرودگاه بدرقه مهشید؟ آره مگه تو و بهزاد نمی آین. ابروهایش را مرتب کرد داد بالا فقط بخاطر خود مهشید می آم. چون دلم واسش تنگ می شه. معلوم نیست کی درسش تمام بشه و برگرده. ولی بخاطر عمه بود امکان نداشت بیام.
اخمهایش را کرد تو هم. دیدی تو عروسی ما چطوری خودش را گرفته بود و یه گوشه نشسته بود. محل هیچکس نمی داد.
شربت را با نی شیشه ای هم زدم. وا تو چه توقعی داری. تو به پسرش جواب نه دادی و رفتی با یه غریبه ازدواج کردی می خواستی واست خوشحالی کنه و برقصه؟
نه ولی رفتار و کردارش هم درست نبود. ندیدی چطوری با بهزاد حرف زد و بهش تبریک گفت انگار دشمنش بوده. شربت را سر کشیدم. ولش کن بابا. اون با خودش هم قهره. به جای این حرفها زودتر برو حمامت را بکن بجنب.
از روی مبل بلند شد. خیلی خوب پس زود می آم. صدای باز شدن دوش حمام و شر شر آب امد. روی مبل دست به سینه نشستم. همه جا را از نظر گذراندم پرده های زرشکی با طنابهای طلایی از هر طرف، کف سرامیک، فرش صورتی ملایم وسط هال و مبل های راحتی ارغوانی، سرم را به عقب تکیه دادم باد کولر خورد تو صورتم. دلم می خواد وقتی ازدواج کردم خانه ام همینطوری دنج و آرام باشه به همین قشنگی و لطیفی. تنم یکباره یخ کرد. تو جایم جا به جا شدم. من قراره با کی ازدواج کنم؟ کنترل تلویزیون روی میز جلوی دستم بود تلویزیون راروشن کردم. آهنگ قشنگ و آرومی همراه تصویری از غروب دریا پخش می شد.
چشم از تلویزیون برنداشتم. خورشید سرخابی رنگ هر لحظه در حال پایین آمدن بود. نفس بلندتر کشیدم. بوی دریا، بوی لجن، بوی سبزه و خزه، حتی طعم نمک آلود دریا با تمام وجودم روی لبهایم حس کردم. دستم را زیر چانه ام گذاشتم انهتای دریا، هنوز از ته مانده نور خورشید سرخابی رنگ بود. خواننده با صدای بم و دلنشینی خواند.
خداوند من از تو دورم، من سرا قصورم
توی این لحظات تنهایی، تو را می جویم
مرا دریاب مرا دریاب، مرا دریاب


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت پنجاه و سوم»


قطره اشک شیشه ای ناخودآگاه تو حلقه چشمم سنگینی کرد. چقدر قشنگ و باسوز می خونه. چقدر دلم گرفته چقدر تنهام لبهام برای گریه کردن لرزید. چشمهایم را بستم. اشکهایم سرازیر شد. خیلی دلم می خواد الان کنار دریا لب ساحل بودم. تا زانو می رفتم تو آب و می گذاشتم تا موجهای آرام و سفید رنگ به پاهایم بخوره و برگرده. می گذاشتم شنهای زیر پاهام هر لحظه خالی و خالی تر بشه و بهم احساس بی وزنی و آرامش دست بده. می گذاشتم.... چهره مسعود آفتاب سوخته و مغرور مثل حبابی از ذهنم گذشت. بعد آقای صبوری با موهای جوگندمی و لبخند جذاب. چشمهایم را به سرعت باز کردم. نه نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. باز نگاهم را به تلویزیون و به دریا دوختم. به وسعت و بزرگی اش و زیرلب زمزمه کردم. دریا تو عاشقی و حسود، زیبا و ساکت، ولی ستمکار و پرفریب، و همیشه معشوقت را به کام خودت می کشی. آرام و بی صدا. ساحل با حوله حمام جلویم سبز شد. "معلومه تو چی داری با خودت می گی؟ صدای تلویزیون چرا اینقدر زیاده؟" به خودم اومدم. "ها؟ چی؟" صورتم غرق اشک بود. ساحل دید. کنترل را ازم گرفت و تلویزیون را خاموش کرد. "تو داری گریه می کنی؟" اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. "نه آهنگی که داشت پخش می شد خیلی قشنگ بود یه آن رفتم تو یه دنیای دیگه." حوله را دور خودش محکمتر کرد." من الان لباس می پوشم و برمی گردم." بی هدف با دسته مبل ور رفتم. اصلا چی شد که امروز من به فکر مسعود افتادم. همش تقصیر مهتابه. کاش زنگ نمی زد و حرف اون را وسط نمی کشید و می گذاشت خاکسترهای قلبم همینطور دست نخورده باقی بمونه ولی اون.... ساحل برگشت. با تاپ و شلوارک کوتاه سبز روشن و موهای خیس. بطرفش چرخیدم. "نمی خوای موهایت را سشوار بکشی سرما می خوری."
"مهم نیست فقط بگو ببینم چرا گریه می کردی؟" در جوابش گفتم. "پس حداقل کولر را خاموش کن درست روبه رویش نشستی." خاموش نکرد و آمد بغل دستم نشست. "ساغر راستش را بگو تو چند وقته یه چیزیت شده. ولی همش پنهان می کنی. بگو جریان چیه؟" چند قطره آب روی دماغ و پیشانی اش بود. ابروهایم را بردم بالا و تبسم کردم. "تو چرا از کاه کوه می سازی. تو خودت نشده تا حالا تحت تاثیر آهنگی قرار بگیری؟" موهای خیس لول شده اش را از روی شانه برد عقب. "چرا شده ولی در شرایطی که هزار غم و غصه داشته باشم ولی اگه حالم خوش باشه محاله گریه کنم." تو تنگنا قرار گرفتم. ته مانده شربتم را سر کشیدم و گذاشتم بغضم را که می خواست بترکه را ببره پائین. بازوی لختش را انداخت پشت مبل. "مسئله مربوط به چیه؟ دانشگاه ست. امتحانهاس. مسعوده... کیه؟..." اسم مسعود عرق سردی را به تنم نشاند و ذهنم را طوفانی کرد. برافروخته شدم. متوجه شد بازویم را گرفت و آروم گفت: "هنوز باهاش آشتی نکردی؟ یعنی اینقدر مشکلتان جدی بود که حاضر نشدی برای عروسی من دعوتش کنی؟" کلافه شدم. سوالش سوهان روحم شد. شانه هایم را بالا انداختم. "ما به درد هم نمی خوریم همین." تو چشمام خیره شد. "پس چرا اینقدر خودخوری می کنی؟" حالت تدافعی به خودم گرفتم و ریشخند زدم. "پس هنوز منو نشناختی. مگه خرم که واسه اون خودم را عذاب بدم. چیزی که فراوونه پسره." با ناباوری پایش را انداخت روی پا. سرم را پائین انداختم. مطمئنم که می دونه مثل سگ دارم دروغ می گم. سکوت کرد. چشمم را بهش دوختم و گردنم را بالا آوردم. "می دونی می خوام یه چیزی بگم ولی فکر نمی کنم باور کنی."
"چی؟" نفسم را دادم تو. "یکی از استادهای دانشگاه ازم خواستگاری کرده." ابروهای نازکش مدل آ با کلاه شد. "خوب اینکه خیلی خوبه."
"آره ولی اگه بدونی چهل و هفت سالشه و زن و بچه داره چی؟" چشم های سبزش تیره شد و انگار خفه شد. سکوت کردم تا مساله را هضم کنه. عصبانی و خشمگین به حرف اومد. "عجب مردتیکه عوضیه. خواستی آبرویش را ببری. به رئیس دانشکده نگفتی؟"
"نه نگفتم." عصبی تر شد. "مامان اینا چی می دونند؟"
"نه نمی دونند"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"ولی بهتره بهشون بگی. شاید لازم باشه فکری صحبتی کاری بکنند." صدایم را بردم بالا. "نه اصلا دلم نمی خواد مامان اینا بفهمند. یه چیزی بود تمام شد و رفت. منم بهش گفتم نه. اونم مرد محترمیه از این ارازل نیست که مزاحم بشه. بعد هم من دیگه باهاش کلاس ندارم. یعنی کلا واحد کامپیوتر ندارم پس برخوردی هم ندارم که مساله ای پیش بیاد." هنوز عصبی و کلافه بود. "عجب دنیاییه ها. مردها خیلی پست شدند یعنی واقعا زنش تا حالا متوجه نشده که با چه موجودی زندگی می کنه؟ واقعا که. بیا این هم قشر تحصیل کرده جامعه. چشم و دلشون بیشتر می دوه تا این فقیر بیچاره ها." در سکوت لبخندی زدم. خوبه خبرم اینقدر شوک آور بود که به کل از فکر مسعود اومد بیرون. نمی دونم چرا نمی خوام از اون حرف بزنه. فکر می کنم رنگ و رویم که می پره هیچ. حتی تن صدایم هم عوض می شه. دوست ندارم هیچکس حتی ساحل بفهمه که مسعود چقدر قلبم را تسخیر کرده و چقدر نبودنش عذابم می ده و چقدر وقتی دلتنگ می شم وجودم عین خوره به تلاطم می افته و دلم می خواد از اعماق قلبم فریاد بزنم و خودم را خالی کنم. صدای چرخاندن کلید آمد. دست ساحل را محکم گرفتم. "ببین حواست باشه چیزی به بهزاد هم نگی ها." دستش را کشید عقب. "خیلی خوب باشه." بهزاد اومد تو و با خوشرویی گفت: "به... خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مهمان داریم؟" به احترامش بلند شدم. "سلام." باهام دست داد. "سلام خانم خانم ها چه عجب تو آمدی اینجا؟ قبلش می گفتی شتری گاوی قربونی می کردیم." خندیدم. "دلم تنگ شده بود. هوس کردم یه سری به شما بزنم." خندان سرش را تکان داد. "همیشه از این هوسها بکن." ساحل سامسونتش را از دستش گرفت. "خسته نباشی." با مهربانی براندازش کرد. "تو هم خسته نباشی. حمام کردی؟ با موهای خیس سرما نخوری؟"
"نه خودش خشک می شه." آستین هایش را بالا زد. "من برم به سر و صورتم آبی بزنم و برگردم." ساحل گفت: "پس منم برات شربت درست می کنم." با ساحل به آشپزخانه رفتم. شیشه شربت و یخ را از یخچال درآورد. "می بینی تو را دید چه سر ذوق اومد. خاطرت را خیلی می خواد." با دسته کابینت زرشکی بازی کردم. "چون دل به دل راه داره. منم خیلی دوستش دارم."
چند تا قطعه یخ گرد ریخت توی لیوان پافیلی. "راستی شنیدم خاله نسرین با ازدواج نادر و اون دختره کی بود؟"
"شادی را می گی؟"
"آره شادی. راضی شده."
"پس چی تازه قراره چند وقت دیگه یه نامزدی مفصل هم بگیرن. نادر می خواد سنگ تمام بذاره." در کابینت را باز کرد و یه زیر لیوانی لیموئی رنگ و یه قاشق برداشت." خاله که اولش خیلی مخالف بود یکدفعه چی شد که قبول کرد؟" بطرف پنجره رفتم. پرده حریر سفید و کوتاه را کمی عقب زدم و ساختمان آجر سه سانتی نوساز روبرو را دید زدم. "آخه دختره ظاهرا دختر خوبیه. خودش که دانشجوئه. خانواده اش هم خیلی درست و حسابی اند. پدرش دندانپزشکه. مادرش هم استاد دانشگاست. خاله دیگه چی می خواست بگه؟ پسر خودش که یک دیپلمه بیشتر نیست. دهنش بسته شد. هر چند من فکر می کنم خانواده دختره هم که دیدند نادر وضعش خوبه و مغازه و ماشین از خودش داره قبول کردند همه خوشبختی را تو پول می بینند." شربت را هم زد و یک وری نگاهم کرد. "ولی خودمونیم نادر خیلی بچه خوب و خوش قلبیه. الان هم که پاک عاشق سینه چاک شده ندیدی چه ساکت شده و رفته تو خودش حسابی عاشقه. خدا کنه خوشبخت بشه." پرده را مرتب کردم. "خدا کنه." حرف را عوض کردم. "شماها دیگه مسافرت نمی رین؟"
"نه نمی شه مرخصی ندارم. همه را توی این چندوقته گرفتم. بهزاد هم خیلی کار داره. حالا برای چی می پرسی؟"
"همینطوری حوصله ام خیلی سر رفته. دلم می خواد برم یه جایی." موهای نیمه خشکش را برد پشت گوشش. "خوب اینکه کاری نداره. یه پنجشنبه جمعه می ریم یه طرفی لواسانی شمشکی چه می دونم همین دور و اطراف تهران." ساق پاهای سفید و کشیده اش از توی شلوارک بنظرم کشیده تر و خوش فرم تر آمد. سرم را بالا اوردم. من چقدر هیزم. خوبه پسر نشدم. لبخند کوتاهی زدم. "بریم بام تهران؟"
aftab آنلاین نیست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
» قسمت پنجاه و چهارم«

مردمک چشمان سبزش در پرتو نور آفتاب مایلبه طلایی شد. صورتش را بطرف بهزاد که وارد آشپزخانه شد برگرداند. "خواهر زنت هوسکرده بره بام تهران می بریش؟"
تی شرت بلندش را انداخت روی شلوار راحتی اش. "چراکه نه اتفاقا خودم هم خیلی وقته نرفتم. بدم نمی آد ولی باید صبر کنه. چونکه ماشینمرا گذاشتم برای فروش." رو کرد به من. "مگه خودت نگفتی رنو مثل قوطی کبریت می مونه وآدم فکر می کنه کله ات داره به زور از سقف می زنه بیرون؟"
خنده بلندی کردم. "حالا من یه چیزی گفتم." شربت را از دست ساحل گرفت و به بار آشپزخانه تکیه داد. "همیندیگه حرفت بهم برخورد باید حتما ماشین را عوض کنم." ساحل گیلاس و زرد آلودهای شستهشد و خنک را گذاشت روی میز گرد وسط آشپزخانه. "چه ماشینی می خوای بخری؟"
"بی امو 320 تمیز چطوره؟" بدنم یه جوری کرخت شد. ساحل اعتراض کرد. "نه گلف بخر، از این گلفهای جدید من از آنها دوست دارم." به سیخ کباب و نان سنگک تزئینی به در یخچال خیره شدم. "هوم... بی ام و..." درد ناجوری تو معده ام پیچید. تا کی می خواد اسم مسعود و هرچیزی که منو به یاد اون می اندازه باعث عذابم بشه. پس فراموشی برای چیه؟ مگه نمیگن هر که از دیده رود، از دل برود. مصرع دوم سریع تو ذهنم نقش بست. غافل از اینکهچو او رفت از پی او دل برود. صدای بهزاد را شنیدم. "آخه ساحل جان خوبی بی ام واینکه قدرت مانورش..." تو خودم فریاد کشیدم. ولی فراموشش می کنم. اینو قول می دم.
از تله کابین پیاده شدیم. ساحل متفکرانه گفت: "واقعا که اون بالا یه دنیایدیگه ست. چه سکوتی، چه آرامشی. چه طبیعت بکر و پاکی.
دنیا زیر پامون چهکوچیک بود. آدم یه حس عرفانی بهش دست می ده. واقعا ماها در مقابل این همه عظمتخداوند ذره ای هم حساب نمی شیم. پس بعضی ها این همه غرور و ادعاشون برای چیه؟برای کیه؟"
بهزاد دستش را انداخت زیر بازویش. "آره منم اون بالا همچین حسی بهمدست داد. آدم خودش را به خدا نزدیکتر می بینه. یه جوریی فکر می کنه که..." در سکوتبا خودم کلنجار رفتم. آخه احمق، بی جنبه، دیوونه تو که نمی تونی واسه چی آمدی؟تو خودت پیشنهاد بام تهران را دادی. حالا چرا جا زدی؟ یکدفعه چه ات شد؟ تو که زندهشدن خاطرات واست عذابه خوب نمی آمدی. واقعا خیلی ضعیف النفسی خیلی بی اراده ای.متاسفم بدبخت.
قلبم از درد فریاد کشید. چکار کنم دست خودم نیست. مگه توی تلهکابین نبود که مسعود برای اولین بار نگاه پر از هیجان و ملتهبش را بهم دوخت. مگرهمین جا نبود که لبهایش لرزید و دستپاچه شد. مگر همین جا نبود که قلب من از شدت بیقراری دیوانه وار شروع به طپیدن کرد. فهمیدم که عاشق شدم. مگه می تونم به همینسادگی فراموش کنم هرگز.
ساحل صدام کرد. "چیه تو فکری؟" شال نخی ام را باز کردمو دوباره بستم. "هیچی منم دارم به حرفهای شما فکر می کنم." آهسته قدم زدیمو به دره نزدیک شدیم از بالا به گلهای خودرو شقایق قرمز و درختان سرو کوتاه و انبوهخیره شد. "عجب طبیعتی. هیچ کجا اینجا نمی شه." بهزاد شروع کرد به حرف زدن. "راستیشما این عقیده داروین را که می گه انسان از نسل میمونه و به مرور زمان تغییر شکلیافته و تکامل پیدا کرده را قبول دارین؟"
ساحل بازویش را از دست بهزاد در آورد. "نه من قبول ندارم. این فرضیه کاملا اشتباه و رد شده ست. داروین معلومه عقل درستو حسابی نداشته اگر اینطور باید تا حالا هر چی میمونه تبدیل به انسان شده باشه. چرا نشده؟"
بهزاد دستش را برد لای موهای مجعدش چشمش را به آفتاب دوخت. "یه چیزدیگه اینکه می گن آدم با یک بار مردن از بین نمی ره و هر دفعه روحش در جسم دیگریحلول پیدا می کنه و اینقدر این کار انجام می شه تا تمام گناهانش پاک بشه چی درسته؟"رو کرد به من. "قبول داری؟"
"نه قبول ندارم. البته من مسلمان خیلی معتقد و درستینیستم ولی چیزی که برام روشنه اینکه ما یکبار دنیا می آییم یکبار هم از دنیا میرویم و هر کس جوابگوی اعمال خودشه چه در این دنیا جه در اون دنیا."
یعنی میخوای بگی بهشت و جهنم وجد داره؟ "از دید من صد در صد." سرش را تکان داد. "نه بچهخیلی معتقده. به قیافه اش نمی آد." ساحل دستش را کشید. "وای... ول کن ترا خدا. اینقدر بحث های فلسفی و عرفانی نکن اومدیم گردش نه میز گرد. به جای این حرفها بریمیکی از این رستورانها." به روبه رو اشاره کرد. "یه چیزی بخوریم. از تشنگی هلاک شدیم."
به شوخی خندید. "خانم شما فکر می کنید من این بحث های انحرافی رابرای چی پیشکشیدم. که شما ذهنتون مشغول بشه و چیزی از من نخواهید."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ساحل به جلو هلش داد. "حالا خوبه خوب می شناسمت هر عیبی داشته باشی خسیس نیستی. والا امکان نداشت باهاتازدواج کنم."
به رستورانی که ساحل اشاره کرد نگاه کردم. وحشت برم داشت این همانرستورانی بود که با مسعود آمدیم. و بستنی و قهوه خوردیم. نوار خاطراتم زنده شد. نه طاقت ندارم.
تندی گفتم. "اینجا نریم. اصلا خوب نیست. ظاهرش قشنگ و لوکسهولی غذاهای خوبی نداره. من امتحان کرده ام. بریم تو خیابان یه چیزی بخوریم."
ساحل دستم را کشید. "ما اینجا فقط نوشیدنی می خوریم. دهنمون خشک شده. از گرمامردیم. شام می ریم یه جای دیگه."
بهزاد چشمهای قهوه ای روشنش را دوخت به ما. "خوب کجا دوست دارید ببرمتون." ساحل فکر نکرده گفت: "بریم رستوران سورنتو تو ولی عصر." من و ساغر از بچه گی عشق اونجا را داشتیم ولی از حالا باید بهت بگم که جیب هایتراباید بتکانی. قیمتهایش بالا".
با خودم فکر کردم. حتما اگر این دو تا بچه داربشن بچه شون زاغ و وبر در می آد. چون بهزاد سفید و روشنه و هم ساحل چشم های میشیتقریبا بلوند ه. آخ الهی بچه اینها چه عروسکی می شه. فکر کن یه عروسک تپل و سرخ وسفید با موهای فرفری بور. جون حتما خوردنی می شه. دلم می خواد زودتر بچه دار بشن.
توی رستوران نشستم. تمام سعی این بود که به هیچ چیز فکر نکنم به جز منوئی کهگارسون روی میز گذاشت. به گاروسن سفارشمون را دادیم ساحل اورنج گلاسه، بهزاد سانشاین و من هم دلستر خنک می خواستم.
دختر و پسر شیک پوشی وارد شدند رفتند سمت چپکنج دیوار کنار شومینه خاموش. درست جایی که من و مسعود آن روز نشسته بودیم نشستند.
ناخود آگاه تمام صحنه های اون روز مو به مو جلوی چشمم ظاهر شد. قهوه ریخت رویکت شیری رنگ مسعود و من خواستم پاکش کنم ولی زمانی که صورتهایمان روبه روی هم قرارگرفت و من خواستم پاکش کنم ولی قاطی شد. آه... اون لحظه، اون احساس. چه شیرینبود. چه خواستنی و چه کوتاه.
هیچوقت فکر نمی کردم که تمام این چیزهای خوب یکروز پودر و خاکستر بشه و فقط خاطره اش آن هم به صورت عذاب برایم باقی بمونه.
حالا هم همین دختر و پسره تازه خیلی کم سن و سال اند و چشم تو چشم هم دوختند وبه هم زل زدند. چی می دانند فردا چی بر سر عشقشون می آد. یعنی به هم می رسند؟
چیزهایی را که سفارش دادیم آوردند. من نی را در شیشه دلستر فرو کردم و آهسته،آهسته، جرعه جرعه تلخی کف آلود آن را بلعیدم و با خودم گفتم چقدر تلخه ولی نه بهتلخی این لحظه و این عذابی که می کشم تا حالا چندبار به خودم قول دادم فراموشش کنم.فکر کنم از هزار بار هم گذشته ولی چه هنوز اندر خم یک کوچه ام. هنوز هیچ چیزتغییر نکرده. نه احساسم نه قلبم و نه حتی اشکهایم .
ساحل یک قاشق از بستنیوانیلی از توی لیوان اورنج گلاسه برداشت و توی دهنش گذاشت و رو به من. "می گم هانادر واقعا سنگ تمام گذاشت چه نامزدی برای شادی گرفت. درست عین یک عروسی بود. توباغ اون همه انواع واقسام غذاهاو بره بریان و رقاص زن از اوکراین یه چند میلیونیمایه گذاشته بود. دیگه برای عروسی چکار می خواد بکنه؟"
نی را از دهنم در آوردم."چی بگم نادر کارهایش قابل پیش بینی نیست شاید می خواد عروسی اش را کره مریخ بگیره.شادی شانس آورده که همچین شوهر دست و دل بازی گیرش آمده."
بهزاد با چشمهای روشنمتفکرش زل زد به من. "آره مهمانی خیلی عالی و خوب بود. ولی یک مسئله برای من خیلیمهم بود و اینکه تو چرا اینقدر پکر بودی. اصلا هم نرقصیدی. آنقدر آرام و خانمنشسته بودی خیلی ها به خودت جلب کردی. بعید نیست واست حرف در آورده باشند که اینپسر خاله اش را دوست داشته و حالا بهش نرسیده و از غصه یک گوشه کز کرده."
لبخندملایمی زدم. "حرف زیاده. دهن مردم را نمی شه بست ولی آن روز درست یادم نیست انگارحالم خوب نبود. فشارم آمده بود پایین و سر گیجه داشتم نه ساحل؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ساحل نگاهمعنی دار و پر شماتتی بهم انداخت. "آره یه همچین چیزهایی." سرم را پایین انداختم، اهخاک برسرش تقصیر فریبا بود. شاید اگر آنروز زنگ نمی زد و برایم تعریف نمی کرد کهمهتاب گفته روز عقدشون مسعود اونجا بوده و تا تونسته شوخی و مسخره بازی در آورده وازشون فیلم برداری کرده. اونقدر ناراحت نمی شدم و عکس العمل نشون نمی دادم.
بیچاره ساحل یادمه وقتی اومد تو اتاق و گقت عجله کن آرایشگاه دیر می شه. چطوریسرش داد زدم و گفتم من آرایشگاه بیا نیستم موهایم همینطوری خوبه. دوست داری تنهابرو.
سرم را آهسته تکان دادم. ببین تو نامزدی نادر رفتارم چقدر تابلو بوده کهحتی بهزاد هم متوجه شده. واقعا مایه آبروریزی هستم.
دم خانه پیاده شدم و سرمرا کردم تو ماشین. "بابت همه چیز خیلی ممنون زحمت کشیدین. هم بابت بام تهران همرستوران و شام خلاصه همه چیز عالی بود."
ساحل چشمک زد. "خوب این شیرینی ماشینمونبود دیگه." بهزاد به شوخی اه بلندی کشید. "آی بابا... کو آن دوره مرد سالاری دیدیخواهرت آخر حرفش را به کرسی نشاند و وادارم کرد گلف بخرم؟"
ساحل پشت چشم نازککرد. "بهزاد.. یعنی تو واقعا ناراضی هستی؟" دستش را آورم کشید روی پای ساحل. "نهشوخی کردم. هر چی که تو را خوشحال کنه منم راضی ام."
طنین صدایش به حدی گرم وخالص بود و پر محبت که هم من را گرفت و هم ساحل. هر دو سکوت کردیم. بهزاد بوق زدو منم دست تکان دادم. آمدم تو در را بستم مامان اینا در حال تماشای یک فیلم قدیمیوسترن بودند.
گفتم سلام و با مانتو روی مبل نشستم. مامان گفت "خوش گذشت؟"
"بلهجای شما خالی بود."
بابا نگاهش را از صفحه تلویزیون برداشت. "پس اونا کوشن.نیامدند تو؟" "نه خسته بودند رفتند خانه. گفتند شاید فردا شب بیان اینجا." مامانپرسید. "شام خوردی؟"
"بله بهزاد ما را برد رستوران سورنتو و حسابی سنگ تمام گذاشت."بابا با رضایت لبخند زد و سر تکان داد. "خوبه." می دونم که خیلی قبولش داره و رویشحساب می کنه. بعید می دونم شوهر من را به اندازه بهزاد دوست داشته باشد.
ازجام بلند شدم. "من برم لباسهایم عوض کنم." مامان کوسن پشت کمرش صاف کرد و تکیه داد."راستی دوستت مهتاب زنگ زده بود و گفت حتما باهاش تماس بگیری." تو سکوت لبهایم رافشردم. مامان زیر چشمی نگاهم کرد. بطرف اتاقم راه افتادم. "باشه. حالا که دیروقته. بعدا باهاش تماس می گیرم. فعلا می خوام برم دوش بگیریم."
با حوله کلاهدار از حمام اومدم بیرون. بند کمرم محکم کردم. اخیش چه آب سرد می چسبه. آدم حالمی آد. جلوی پنجره اتاق ایستادم و به تاریکی شب و به هلال باریک ماه خیره شدم. هیچصدایی نبود جز صدای چند تا جیرجیرک از توی حیاط .
پنجره باز کردم و سرم رابیرون بردم. نسیم خنکی به صورتم و موهایم خورد. حسی تو دلم غلیان کرد. یه حسعرفانی. یه جور نزدیکی به خدا.
دستهایم را بالا آوردم و زیر لب زمزمه کردم.خدایا بدجوری دلم گرفته. خودت خوب می دونی که از تمام دنیا دلخورم. حس می کنم همهچیز برایم تمام شده. شادی هایم. خنده هایم. همه تصنعی شده. زورکی و اجباری. خدایا خبر داری که قلبم را جایی گرو گذاشتم که دیگه نمی تونم پس بگیرم. ولی مرا ازاین غذاب هر روزه رها کن جیگر سوخته ام را التیام بخش. کمک کن تا فراموشش کنم.
چشمهایم از درد و بغض سوزن سوزن شد و به گریه نشست. از پس پرده ضخیم اشک بهگوشه حیاط به نهایت تاریکی و تنهایی نگاه کردم. سرم رابه چار چوب پنجره تکیه دادم.
خدایا نذار خرد و شکسته و تحقیر بشم. کمک کن اعتماد به نفس داشته باشم و ایندوره سخت پشت سر بگذارم کمک کن.
چشمهایم را بستم و آرام و آرام و بی صدا گریهکردم. طولانی و از ته دل وقتی دستم را روی قلبم گذاشتم آرام بود و مطمئن. انگار یهقشر نرم محافظ رویش را پوشاند. لذت عجیبی بهم دست داد.
پنجره را بستم. یهاحساس آرامش بهم دست داد. احساس قدرت. تبسم ملایمی بر روی لبهایم نشست. خدایا توصدای منو شنیدی نه؟ می دونم که باز عذاب می کشم. ولی تو منو تنها نمی ذاری. میذاری؟ الان من تو را دارم پس منو فراموش نکن.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«قسمت پنجاه و پنجم»

همه توی حیاط دور منقل جمع شده بودند. بابا، بهزاد، آقای نصیری و ناصر خان شوهر عمه پری و شهاب. چه بلبشویی بود.
ناصر خان شوهر عمه پری در حال درست کردن آب نمک بود. بابا و آقای نصیری هم در حال کباب کردن بلال ها.
عمه پری نگاهی به شلوغی جمع مردها انداخت و رفت روی صندلی سفید توری تابستانی دور میز گرد رو به روی پروین خانم نشست.
رفتم تو آشپزخانه در یخچال را باز کردم و کیک مستطیلی که رویش با شکلات تزیین شده بود را دوباره نگاه کردم. "مامان تو واقعا مطمئنی که بابا نفهمیده امروز روز تولدشه؟"
موزها را به دقت توی ظرف کنار گیلاس ها و خیار درختی چید "نه اون بیچاره اینقدر مشغله داره که اسم خودش را فراموش نمی کنه خیلی ئه."
ساحل از حیاط اومد تو. "بیاین بلال ها حاضر شد." صورتش برافروخته و نا آرام بود. پیش دستی و کارد و چنگال را گذاشتم روی میز "چته. انگار برق گرفته ت. موهایت چرا نامرتبه؟"
لبهایش را به هم فشرد و موهایش را از روی صورتش کنار زد. "اوه... از دست عمه. همیشه یه کاری می کنه که حرص آدم را در می آره. کاش نیامده بود."
مامان انگور ها را چید بالای بقیه میوه ها. "هیس زشته. حالا بعد از این همه آمده. گناه داره. سر به سرش نذارید."
ساحل با دلخوری گفت "من که با اون کاری ندارم خودش گیر می ده." گفتم "مگه حالا چی می گه." گفت "هیچی وقتی بلال ها که حاضر شد من گذاشتم تو سینی آوردم و تعارف کردم ولی اول پروین خانم بعد به اون. اوه... اگه بدونی چه اخم و تخمی کرد و قیافه اش تو هم رفت. انگار که فحش دادم. چه می دونم زدم تو گوشش. اصلا بلال بر نداشت."
با حرص دندان هایش را فشار داد. "خوب چکار کنم هر چی باشه پروین خانم بزرگتره. بعد هم نسبت به عمه غریبه تره."
خندیدم "از همه مهم تر مادر شوهرته باید هوایش را داشته باشی مگه نه؟"
مامان سبد میوه را به دست گرفت. "بسه دیگه اینقدر از کاه، کوه نسازید و دنباله حرف را نگیرید." رفت تو حیاط. من و ساحل به هم نگاه کردیم و پشت سرش آمدیم بیرون.
رفتم روی یکی از صندلی های کنار عمه نشستم و یکی از بلال ها را برداشتم. "راستی از مهشید جون چه خبر. اونجا جا افتاده؟ راحته؟"
گفت "چی شده یکدفعه یاد مهشید افتادی؟" طعنه اش را نشنیده گرفتم و تبسم کردم. "حتما داره اونجا زبان یاد می گیره نه؟"
بادی به غبغب انداخت. "نه اون زبانش فول فوله. هیچ مشکلی نداره در حال حاضر یک خانه با چند تا دختر ایرانی گرفته. تا چند وقته دیگه کلاسش شروع می شه. اتفاقا دیشب باهاش تماس گرفتم. خیلی راضی بود. ولی یه مقدار دلتنگی می کرد."
شهاب از آقایان جدا شد و آمد دستش را گذاشت پشت صندلی من "حرف مهشید نه؟" سرم را بالا آوردم. "آره جایش خالیه."
به مادرش نگاه کرد. "من چقدر بهش گفتم نرو قبول نکرد. همین جا هم می تونست رشته کامپیوتر را ادامه بده ولی پاش را کرد توی یک کفش. دوست هایم رفتن منم می خوام برم." سرش راتکان داد. "توی شهر غریب. یه دختر تنها خیلی سخته من می دونم اونجا چه خبره. حالا اولشه. هیچی نمی فهمه ولی حالا ببین کی پشیمان بشه." عمه نگاه غضبناکی بهش انداخت "تو باز شروع کردی؟"
شهاب اعتنا نکرد. "ولی من برایش نگرانم. دختر خود سر لجوج." پروین خانم با گفتن اینکه "شهاب جان شما در چه رشته ای تحصیل کردید" حرف را عوض کرد.
شهاب کنار من روی صندلی نشسته و جواب داد "رشته برق و الکترونیک." پروین خانم سرش را تکان داد. "رشته خیلی خوبیه. من همیشه دوست داشتم برق بخونم. ولی خب قسمت نشد. بورسیه شرکت نفت شدم و تا آخر هم همانجا ماندم."
شهاب دستش را کشید روی چشم هایش مشخص بود از سر کار آمده اینجا. لبخندی زد. "حتما یه حکمتی توش بوده. نباید حسرت بخورید" و رویش را کرد به من و آهسته پرسید "جریان مهمانی امشب چیه. خبرهاییه؟"
سرم را چسباندم به گوشش. "مگه نمی دونی امشب تولد باباست خودش هم نمی دونه. می خواهیم سورپریزش کنیم."
"ا... جدی چه جالب. حالا کی قرار این مراسم سوپریزکنان شروع بشه." زدم تو شکمش. "اجازه بده این همه شام و میوه و بلالی که خوردی بره پایین و جا برای کیک خوردن باز بشه آن موقع شروع می کنیم." پایین موهایم را کشید "نه به اون موقع که موهایت را کوتاه کوتاه پسرانه می زنی نه به حالا که بلند کردی تا روی شانه هات. ما آخر نفهمیدیم تو کدامش را دوست داری؟"
خودم را عقب کشیدم و بهش چشمک زدم. "آن مهم نیست اصل کیفیت ئه." "یعنی چی؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"یعنی من در هر صورت کاملا شهلا و خوشگل هستم. اصل اونه. حتی اگه کچل کنم." دستش را برد زیر چانه اش. "شما دخترها کی می خواهید از این قله رفیع خوشگلی یه درجه بیائید پایین؟"
"همان موقع که شما پسرها دست از سر به سر گذاشتن ما دخترها بردارید. ولی آخه شما هیچوقت..."
تلفن زنگ زد گفتم "ببخشید" و گوشی بیسیمی را کنار دستم بود برداشتم و دکمه را فشار دادم. "بله بفرمائید؟"
"سلام خانم خانما. دختر سعدی. معلومه تو کجایی؟" از صندلی بلند شدم و رفتم کنار باغچه. "مهتاب تویی؟"
"بله. جای شکرش باقیه اسمم را فراموش نکردی می دونی تا حالا چند بار زنگ زدم نبودی؟ همین چند وقت پیش هم دوبار تماس گرفتم مامانت گفت رفتی بیرون. چه خبرته. فلان نشستن تو خانه را نداری؟ بیرون چی خیرات می کنند؟"
چند تا از برگ های خشک و زیر درخت خرمالو را کندم. "آره حق داری. تقصیر از منه. باید ببخشی. این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود. مسافرت، نامزدی پسر خاله ام. مهمانی دادن، مهمانی رفتن، وقت سر خاراندن هم نداشتم. به جون تو همین الان هم خانه مان پر از مهمونه، صدای شلوغی را می شنوی؟" "آره سر و صدا زیاده می شنوم." آهسته، آهسته ته حیاط رفتم. "خب تعریف کن چه خبر؟ کیومرث خوبه؟"
"اونم خوبه. بد نیست تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود. تازه رفته. با زور انداختمش بیرون." به قلبم نهیب زدم که حسادت نکنم. "مال عاشقیه. کاریش نمی شه کرد." خندید. "آخه داره زیادی عشق بازی می کنه دهنم را سرویس کرده، باور کن اگه بهش رو بدم هر شب می خواد اینجا بخوابه."
"با هم مسافرتی چیزی نرفتین؟" "چرا با این تورهای یک روزه یکبار رفتیم نمک آبرود و یکبار هم غار علی صدر. خیلی عالی بود. فلیم و عکس گرفتم می آرم می بینی. آها راستی زنگ زدم اینو بهت بگم هفته دیگه انتخاب واحده و کلاس ها شروع می شه."
"آره می دونم فریبا زنگ زد گفت." "آره یه چند باری به من هم زنگ زد بی چاره از تنهایی، بدجوری حوصله اش سر رفته. همش دعا می کنه زودتر دانشگاه باز بشه." "طفلک حق داره اینجا هیچ فامیل نداره. مجبوره از صبح تا شب تنها باشه تا شوهرش از سر کار بیاد."
"حالا چرا شمال نمونده؟" "خب آخه چقدر شمال بمونه. شوهرش اینجا می ره سرکار نمی تونه که سه ماه ولش کنه بره. برای همین زود برگشته ولی از اون طرف کلافه ست و غر می زنه."
از اون ور حیاط صدای سوت، دست و کف زدن آمد. دیدم مامان کیک را گذاشت روی میز. ساحل داد زد "ساغر بیا دیگه می خواهیم کیک ببریم."
مهتاب گفت "چه خبره عروسیه." "نه بابا تولد بابامه. همه جمع شده اند." "خیلی خب پس مزاحمت نمی شم فقط یادت نره که هفته دیگه انتخاب واحده."
"نه یادم نمی ره مرسی زنگ زدی قربان تو." "خواهش می کنم بعد می بینمت." "خداحافظ" گوشی را قطع کردم و تندی دویدم وسط جمع. بابا هم متعجب بود و هم خوشحال. چاقو را روی کیک گرفت. "آخه خجالت داره از ما گذشته."
رو کرد به مامان "نغمه جان تو با این شمعی که روی کیک گذاشتی می خواهی چی را ثابت کنی که من دارم پیر می شم." عمه پرید وسط حرفش. "وا... چه چیزها مگه هر کی دو تا تار موهایش ریخته پیره. پنجاه و پنج سال هم مگه سنه. خیلی ها توی این سن ازدواج هم نکرده اند."
من و ساحل نگاه کردیم و به زحمت جلوی خنده مان را گرفتیم. مامان دو تا شمع روشن کرد. "رضا بیا فوت کن تا آب نشده و نریخته روی کیک." بابا سرش را آورد جلو و فوت کرد. همه دست زدند. منم دو تا انگشتم را کردم تو دهنم و یه سوت بلند لاتی زدم. بهزاد یک وری نگاه کرد. "دستخوش بابا دست هر چی پسره از پشت بستی." ساحل کیک به اندازهای منظم و یکسان برید و گذاشت تو بشقاب ها و تعارف کرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پروین خانم گفت: "نه دخترم نمی خورم دستت درد نکنه می ترسم قندم بالا بره." ساحل اصرار کرد "نه مامان انشاء ا... چیزی نمی شه سخت نگیرید." آقای نصیری بشقاب را گرفت. "بخور پروین یک شب که هزار شب نمی شه. شیرینی پیر شدن رضاست. خوردن داره."
مامان تکه بزرگ جلوی بابا گذاشت و اون نگاهی کرد. "نغمه تو با این کارهایت منو غافلگیر می کنی ولی من فکر می کردم از موقعی که داماد دار شدی دست از شیطنت های جوانی ات بر می داری. نمی دانستم باز هم..."
مامان تبسم آرومی کرد. و بابا چشم ازش برنداشت. انگار نیرویی از وجود جفتشان به دیگری ساطع شد در هم قفل شدند.
ناصرخان به عمه نگاه کرد. ولی او چنان غرق خوردن کیک با چای بود که اصلا متوجه نگاه حسرت بار شوهرش نشد.
از جمع جدا شدم رفتم کنار استخر. به آب صاف توی آن خیره شدم. ذهنم به طرف مهتاب کشیده شد. چه دختر خوبیه. با اینکه این تابستان حتی یک بار هم بهش زنگ نزدم و همش عقده ای بازی در آوردم ولی باز امروز هم اون بود که تماس گرفت. خیلی گذشت داره. بد بودن منو ندیده گرفت.
نفس بلندی کشیدم و دست هایم را دو طرف بازوهایم گذاشتم نمی دونم چرا از اینکه می خواد دانشگاه شروع بشه یه دلشوره خاصی دارم. یه جور پریشانی، یه جور سردرگمی. یعنی قراره چی پیش بیاد؟
صدای آواز بابا بلند شد
"دلم ای دل غافل نذار تنها بمونی
دیگه چشماتو وا کن ببین رفته جوونی
می خوام 20 ساله باشم می خوام 30 ساله باشم
می خوام وقتی بهاره گل امساله باشم"
بطرف صدا برگشتم بهزاد و شهاب داشتند جوادی می رقصدیدند. خنده ام گرفت. هر چه باداباد. هر چه پیش آید خوش آید. قرار نیست از چیزی بترسم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA