قسمت پنجاه و ششم فریبا منو بغل کرد و به بازوهایم دست کشید:"تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ اصلا دیگه یک ذره هم گوشت نداری." یک مقدار ازش دور شدم و نگاهش کردم:" اشتباه می کنی این تویی که لاغر شدی. برای همین چشمهایت هم منو باریک تر می بینه." با خوشحالی چرخ زد:"جدی معلومه لاغر شدم؟ پدرم درآمد از بس که سبزیجات پخته و هویج و از این آت و آشغال ها خوردم. تا الان هفت کیلو وزن کم کرده ام.""خوبه خوبه چه عجب تو بالاخره تصمیم گرفتی رژیم بگیری! جریان چیه؟" سرش را آورد نزدیک گوشم:"آرش وادارم کرد. گفت خیلی سنگین شدی." چشمک زدم:"دیدی. منکه بهت گفتم بالاخره پسر مردم دیسک کمر می گیره." خندید و لپهایش گل انداخت:" هیس فضولی موقوف! بگو ببینم روز انتخاب واحد کجا بودی من چرا تو را ندیدم؟""برای اینکه..."یکی از پشت چشمم را گرفت. انگشت های لاغر و سردش را لمس کردم:" مهتاب. آره مهتاب تویی مطمئنم." از پشت سر لپم را کشید و گونه ام را بوس کرد. ذوق زده پرسید:" سلام چطوری جیگر؟ دلم واست تنگ شده بود. معلوم هست کجایی؟ روز انتخاب واحد کجا بودی؟ من و فریبا خیلی دنبالت گشتیم."به فریبا اشاره کردم:" اتفاقا الان داشتم همین را می گفتم من سه شنبه پیش ساعت هشت و نیم دانشگاه بودم. با بابام اومدم. خیلی خلوت بود. زود واحدهایم را انتخاب کردم و کارهایم سریع انجام شد. بعد هم با بابام برگشتم. البته فکر کردم شما هم زود می آیید. ده دقیقه ای هم موندم ولی دیدم خبری نشد رفتم." مهتاب مقنعه اش را کشید عقب موهای رنگ کرده قهوه ایش خودش را بیشتر نشان داد:" حالا چند واحد برداشتی؟""کامل بیست و چهار تا."چشمهایش گرد شد:"بیست و چهار تا؟ خوش به حالت چه زرنگ! من شانزده تا بیشتر برنداشتم. این ترم سرم خیلی شلوغه دیگه با کار و مارهای عروسی و ریخت و پاش و خرید و اینا مگه میشه درس خوند؟ همین را هم بتونم پاس کنم شاهکار کرده ام." بهش خیره شدم:" پس عروسی قطعی شد؟ کی؟""آره، انشاءالله قبل از پایان این ترم."فریبا از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و پرسید:" حالا تمام برنامه هاتون ردیف هست؟""از نظر خانه که آره. طبقه بالای خانه کیومرث اینا کاملا بازسازی شده و آماده ست. باباش هم داره سعی می کنه که برایش یه مغازه کوچیکی حالا هر چی شده دست و پا کنه. خودش هم که وقت اضافه اش را تدریس خصوصی می کنه. دیگه حالا ببینم چی میشه!" روی نیمکت خالی تو حیاط را با دستمال تمیز کردم و نشستم:"بچه ها پاهاتون خسته نشد؟ خوب بنشینید دیگه!" فریبا محکم نشست. نیمکت لرزید. پرسیدم:"تو چند واحد برداشتی؟""هفده تا البته اینم از سرم زیاده من مغزم کشش زیاد درس خواندن را نداره خودت می دونی که. ترم پیش هم با بدبختی همه را پاس کردم." سرم را تکان دادم:"اینطوری که خیلی بده. ممکنه بیشتر وقتها کلاسهامون به هم نخوره. هر کدام یک طرف می افتیم."فریبا شانه اش را بال انداخت:"کاری نداره. هنوز هم دیر نشده می تونی تو حذف و اضافه چند واحدت را کم کنی و با ما صفا کنی.""نه نه اصلا حالش را ندارم. بذار هر چی زودتر دانشگاه تمام بشه و شرش کنده بشه. واسه چی بی خودی لفتش بدم؟" فریبا لپش را باد کرد:"آره آخه می دونی چیه مدرکی که ما می گیریم اینقدر مهمه که همه برای دیدنش بال بال می زنند. حق داری که عجله کنی همینطور کاره که پشت سرهم برای ما ردیف شده. فقط کافیه فارغ التحصیل بشیم. رو هوا بازار کار ما را می بره."تلنگر آهسته ای به سرش زدم:"بسه اینقدر وراجی نکن مگه نمی بینی زنگ خورد پاشو بریم."از جایش بلند شد:"وای من باید یه زنگ به آرش بزنم تا شما برید من می آم." و تندی دوید. از پشت نگاهش کردم. مهتاب خندید:"جون من باسنش را نگاه کن. چطوری تکان می خوره. خیلی بامزه ست." خواستم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نشد:"آره عین ژله آب شده می مونه!"به طرف کلاس راه افتادیم. کیومرث از راه رسید. سلام و علیک گرمی باهام کرد:"حال ساغر خانم چطوره؟ کم پیدائید؟ ما شما را زیارت نمی کنیم." مهتاب را نشان دادم:"همین که ایشان را زیارت می کنید دیگه به دیدار بقیه احتیاجی نیست." دستی به ریش پروفسوری مرتبش کشید و با چشمهای شادش خندید:"خواهش می کنم. ما نسبت به شما ارادت داریم."
سه تایی با هم به کلاس رفتیم. فریبا از ته کلاس صذایمان زد:"بیاین اینجا براتون جا گرفتم." از تعجب خشکم زد:"وای اینکه رفته بود تلفن بزنه کی رسید تو کلاس که ما ندیدیمش؟" مهتاب شانه تکان داد:"چی بگم والله فریباست دیگه." کیومرث قبل از اینکه بره بشینه گفت:"طبق معمول همیشه ته کلاس و شیطنت نه؟ ولی حسابداری پیشرفته از اون درس های شوخی بردار نیست یه خرده بی توجهی و کم کاری مساویه با افتادن . حواستون باشه." فریبا کیف و کلاسورش را از روی صندلی برداشت و ما نشستیم. کم کم کلاس پر شد. مریم، نگین، سحر، فرحناز، از اون طرف هم پسرها تند تند با سروصدا اومدند تو. فریبا گفت:"تو را خدا پسرها را نگاه کن تابستانی خیلی بهشون ساخته همه غولی شدن. اصلا بهشون نمی آد بیست بیست و یک ساله باشند به سی سال بیشتر می خورند." به سمت پسرها و به صندلی خالی کنار کیومرث با تاسف چشم دوختم. مسعود معمولا کنار اون می نشست.شهروز عابدی آمد و صندلی خالی را اشغال کرد. نفس بلندی کشیدم و رویم را برگرداندم. سحر کیف و کتابش را روی صندلی کنار پنجره گذاشت و آمد سراغ ما. دستش را لاتی تکیه داد به دیوار کلاس:"بچه ها چه حال چه خبر؟ تابستان خوش گذشت؟" به موهای های لایت شده و چانه گرد کوچکش خیره شدم. مهتاب با ملایمت جواب داد:" مرسی خوب بود."سرش را جلو آورد:"بچه ها یه خبر جدید بگم؟" چشم های ریزش مثل دو تا تیله باهیجان درخشید:" من دارم نامزد می کنم."فریبا سرش را برد عقب و خیلی عادی و با کمی کنایه گفت:"اینکه چیز جدیدی نیست تو اصولا هفته ای یک بار نامزد می کنی!"یکی از ابروهایش را بالا برد و پشت چشمی نازک کرد ولی خنده اش گرفت:"نه این دفعه دیگه جدیه." به دهن رژ زده اش زل زدم وتو دلم گفتم لامصب عجب بلاییه. چنان لب های نازکش را گریم کرده و خط لب کشیده که هر کسی ندونه فکر می کنه زیباترین دهن دنیا را داره. بهتر بود رشته گریموری می خوند تا حسابداری! مهتاب مودب تر از فریبا برخورد کرد:"خوب به سلامتی کی هست؟" باعشوه گردنش را بطرف پسرها چرخاند:"از این آشغالیها نیست. درست وحسابیه. پسر عموی بابام تو آمریکاست. دو ماه پیش توی یه فیلم مهمونی که براشون فرستادیم من را دیده خیلی خوشش آمده. از آن موقع بیشتر وقت ها زنگ می زنه خانه مون و با هم حرف می زنیم. بابام اینا راضی اند حالا قرار شده ازدواج غیابی بکنیم و من برم پیشش." مهتاب نگاهی به من و فریبا انداخت:"پس درست چی میشه؟" با عشوه چشمک زد:" ول لش. مهم نیست، کیانوش میگه...اسمش کیانوشه! می گه تو بیا اینجا تو هر دانشگاه و هر رشته ای که می خوای ادامه تحصیل بده. اونجا که مثل اینجا نیست که پدر آدم را درمی آرن. کنکور و بدبختی و سختگیری .یک راست دانشگاه و رشته دلخواه." فریبا آهسته زد به پهلویم:"آره اگه دانشگاه اونجا را به گند نکشه." سحر متوجه نشد. چشمهایم از زور خنده به اشک نشست ولی خودم را کنترل کردم. استاد اومد. هول هولکی گفت:"بچه ها فردا عکسش را می آرم ببینید. هیکلش مثل پرورش اندامی هاست. چهارشانه، خوشگل! موهایش هم تا سرشانه اش ئه. حسابی تیکه ست. مدل خود آمریکایی هاست." انگشتش را تکان داد:"من فعلا رفتم."پوزخند زدم:"یادش رفته بگه یه لنگه گوشواره هم تو گوشش ئه." مهتاب و فریبا زدند زیر خنده. فریبا به عقب تکیه داد:" اون یه روده راست تو شکمش نیست منکه حرفهایش را باور نمی کنم ولی اگه هم راست بگه معلومه پسره گول لوندی و عشوه گری اش را خورده و خبر نداره اینجا شهره عام و خاصه."مهتاب سرش را آورد پایین. نگاه سحر به ما بود:"هرچند اونهایی که چند سالی می رن خارج غیرتشان را هم از دست می دن . این چیزها براشون مهم نیست." دستم را بطرف پیشانیم کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره مطمئن باش."
قسمت پنجاه و هفتم دستم را بطرف پیشانی ام کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره. مطمئن باش." با حضور و غیاب کردن استاد ساکت شدیم. درس را شروع کرد. تا آخر کلاس تمام حواسم به تخته بود و جزوه برداشتن و به خودم غر زدن. واویلا...اصلا هیچی سردرنمی آورم. چقدر مشکله. فریبا و مهتاب هم درست مثل من عین خنگ ها با دهن باز نگاهشون به تخته بود. با صدای خوردن زنگ نفسم را دادم بیرون و دستم را روی چشم های خسته ام کشیدم:"وای اگه فقط چند دقیقه دیگه کلاس طول می کشید احتمالا عربده می کشیدم. این همه تراز و صورت و حساب و سود و زیانی که گفت اصلا چی بود؟ سرم سنگین شده."فریبا از جایش بلند شد:"زیاد جوش نخور. فعلا اولشه. ناراحتی و غصه را بذار برای شب امتحان. الان بی خیال باش.""ولی آخه اینطوری که..." مهتاب حرفم را قطع کرد:"از درس بیا بیرون. من یه پیشنهاد خوب دارم. می گم حالا که هوا خوبه و اول پاییزه. کوه رفتن خیلی می چسبه. نظرتون چیه این جمعه دسته جمعی بریم کوه؟" فریبا با تردید نگاهش کرد:"کوه؟""آره. خیلی خوش می گذره. تازه تو اگر می خوای لاغر کنی کوه معرکه ست . دو روزه آبت می کنه.""چی بگم باید با آرش صحبت کنم اگه قبول کرد می آئیم." مهتاب رو کرد به من:"تو چی می آی که؟ می دونم عشق کوه موه زیاد داری." یه حس بی میلی و نخواستن بهم دست داد:"نه نمی آم. یعنی نمی تونم. جمعه تولد دخترخاله ام ئه. از قبل دعوت کرده." اخمهایش درهم رفت:"برو بابا تو هم دم به دقیقه مهمانی فک و فامیل را بهانه می کنی. دست بردار." ابروهایم را بردم بالا:"وا چه حرفی می زنی دخترخاله ام ئه می شه نرم؟" یک لحظه فکر کرد. "ببینم مگه تولد شب نیست. خوب تو بیا تا ظهر هم برمی گردیم." سرم را تکان دادم:" تو چه اصراری داری. حالا دفعه دیگه. بیام خسته می شم. دیگه جون مهمونی رفتن ندارم." خیلی پکر شد:" می دونی چیه تو جدیدا خیلی عوض شدی. همش می زنی تو کاسه و کوزه آدم. هر چی می گم می گی نه نمی تونم نمی شه. اه...این چه وضعیه."دستم را گذاشتم روی شانه اش. قیافه اش واقعا ناراحت شد:"ببین قول نمی دم ولی سعی می کنم اگه شد می آم." لبخند زد:"ترا خدا سعی کن بیای. ضرر نمی کنی ها." از کلاس بیرون آمدیم. خودم را سرزنش کردم. ساغر واسه چی دروغ می گی. کدوم تولد کدوم مهمونی؟ راست و پوست کنده بگو حوصله ندارم. این کارها چیه؟ هم زمان با ما یک سری از دانشجوها از کلاس بیرون اومدند و تو راهرو همهمه ای راه انداختند. بی توجه از مقابلشان گذشتیم. در یک لحظه اتفاقی اقای صبوری را دیدم. با قد بلند و موهای جوگندمی اش وسط دانشجوها کاملا مشخص بود. همزمان چشممان به هم افتاد. بی اختیار رنگم پرید و هول شدم. مهتاب و فریبا سلام کردند. منم به اجبار آهسته سلام کردم. با سر جواب داد و برای یک لحظه کوتاه نگاهش پر از معنا و با حرارت به رویم ثابت ماند. ولی زود رویش را به سمت دیگری کرد و مشغول صحبت شد. هیچکس چیزی نفهمید. فریبا گفت:"همیشه گفتم الان هم میگم بی شرف خیلی عاشق کشه می دونی چند تا از دخترهای دانشکده خاطرخواهش هستند؟ به جون خودم اون دفعه که دم باجه تلفن ایستاده بودم از دهن یکی از دخترهای سال اولی شنیدم که گفت:این آقای صبوری تیکه باحالیه. اگه ده تا زن هم داشته باشه حاضرم زنش بشم. خیلی سر و تیپش جذاب و مردانه ست آدم می بیندش دلش ضعف می گیره." لبخند زدم:"چیه تو داری حرف اون را می گی یا آب دهن خودت راه افتاده؟"هولم داد:"اوه...اشتباه نکن من یه تار موی آرش را با هیچکس عوض نمی کنم. آرش جیگر منه." به حیاط رسیدیم. مهتاب یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. هیچکس نبود:"بچه ها می دونید چه چیز آقای صبوری بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟ اون غرور و نگاه های جدی و رفتار باوقارش یه ابهت و جذابیت خاصی داره. آدم وقتی جلویش قرار می گیره احساس می کنه که باید دست به سینه بایسته و خودش را جمع و جور کنه."پوزخند زدم. هوم...اگه اینها بفهمند که ازم خواستگاری کرده حتما از تعجب کف می کنند. شاید فکر کنند خالی می بندم. دم در دانشگاه به نرده ها تکیه دادم:"خوب بچه ها شرتان را کم کنید شما که کلاس ندارید برید دیگه. بذارید ما هم به زندگیمون برسیم." مهتاب دست گذاشت روی شانه ام:"ما رفتیم ولی این زنگ کیومرث با تو کلاس داره. حواست را بهش بده. سرو گوشش نجنبه." دستهایم را به هم مالیدم و به گل کاری مثلثی شکل وسط حیاط خیره شدم:"نترس اون الان دو تا چشمش کور شده و جز تو کسی را نمی بینه. خیالت تخت برو." صورتش از خوشی درخشید:"خیلی خوب ما رفتیم.
فریبا هم پاچه شلوار خا کی اش را تکاند:"خداحافظ." پله ها را آهسته آهسته و بی حوصله طی کردم و به تابلوهای اعلانات روی برد سرسری نظر انداختم . تا همین ترم پیش با چه شوق و ذوقی هر روز می آمدم دانشگاه. ولی حالا هیچی، تمام اون حس و حال از وجودم بیرون رفته. نفس پر از حسرتی کشیدم. هیچوقت فکر نمی کردم یکروز اینقدر دچار پوچی بشم . کاش زودتر درسم تمام بشه. دیگه دلم نمی خواد در و دیوار اینجا را ببینم. صدای قدم های آهسته ای از پشت سر توجه ام را جلب کرد. از گوشه چشم تو پاگرد را نگاه کردم. وای آقای صبوری....خودم را عقب کشیدم. منو ندید. به سرعت قدمهایم اضافه کردم. و خودم را به کلاس رساندم. روی صندلی نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. اوه...چقدر تند تند می زنه.سرم را گذاشتم روی دستم. این چه وضعیتیه. واسه چی دارم ازش فرار می کنم. آخرش که چی؟ می دونم اون فقط از من یک جواب می خواد. خوب بهش می دم. واسه چی این همه تشویش و استرس برای خودم درست می کنم؟ آقا یه کلام نه. تمام شد و رفت خلاص."دیوونه خیلی خریت کردی که کوه نیومدی. اگه بدونی چقدر خوش گذشت. از همان اول که رفتیم گفتیم و خندیدیم و خوردیم تا موقعی که برگشتیم. اصلا نفهمیدیم کی زمان گذشت!" به ساندویچ های روی بوفه نگاه کردم:"حالا کجا رفتید؟""کلک چال. البته تا وسط ها تا همان جا هم نفسم برید. مردم. اگه بدونی الان چه پادرد و بدن دردی دارم حتی نفس هم که می کشم دنده هایم درد می گیره." آقا ولی پشت دخل منتظر بود ببینه چی می خوام."خسته نباشی آقا ولی یک ساندویچ کوکتل بده با نوشابه و...فریبا تو چی می خوری؟""من هیچی فقط یک ساندیس. چون دارم می رم خانه یکدفعه دیگه ناهار می خورم." بقیه پولم را گرفتم و پشت میز پلاستیکی گوشه ی بوفه نشستم. فریبا ساندیسش را خوب تکان داد و نی را از ته فرو کرد تویش و منو یه جورایی نگاه کرد. انگار تو شک بود که حرفش را بزنه یا نه. ولی طاقت نیاورد:" ببینم تو نمی خوای بپرسی کی ها با ما بودند؟" به ساندویچ فلفل زدم و یه گاز زدم:"خوب مگه کی ها بودند؟" صاف تو صورتم زل زد:"مسعود."جا خوردم. لقمه تو گلویم گیر کرد یه قلپ نوشابه خوردم و صدایم را صاف کردم:"خب دیگه؟""خواهرش مونا امیر هم آمده بود. ها دختر عموش چی بود اسمش فریده نه...افسانه اونم اومده بود." احساس سیری شدیدی بهم دست داد ساندویچ را کنار زدم. فریبا متوجه شد. پوزخند زدم:"خوب حالا چرا این چیزها را به من می گی؟""هیچی فقط می خواستم بدونی."سکوت کردم و با ناراحتی لبهایم را به هم فشردم. دو تا دستهام روی میز بود. با انگشتهایم بازی کرد. تک تک آنها را گرفت و بالا آورد:" اینو نگفتم که ناراحت بشی ولی شاید اگر می آمدی بد نبود. امیر هم خیلی سراغت را گرفت. انگار خیلی دوست داشت تو را ببینه. خیلی پسر ماهیه. محجوب آقا." لبخند تلخی زدم:" یعنی می خوای بگی مسعود چیزی بهش نگفته؟" سرش را تکان داد:" نمی دونم." با خودم کلنجار رفتم و غرورم را زیر پا گذاشتم:" مسعود چی حرفی نزد؟" چند ثانیه ای مکث کرد:" چرا خیلی حرف زد و شوخی کرد ولی اصلا چیزی یا اشاره ای به تو نکرد." ناخودآگاه قلبم تیر کشید. ادامه داد:" موقعی که داشتیم از کوه بالا می رفتیم شنیدم که خواهرش ازش پرسید پس چرا ساغر نیومده؟ نفهمیدم اون چی جواب داد. چون صدایش خیلی آهسته بود و منم عقب افتادم. به نظرم خواهرش فکر می کنه شما هنوز با هم دوست هستید." هیچ واکنشی نشان ندادم. به ساندویچم اشاره کرد:"پس چرا نمی خوری؟""ها...باشه. الان می خورم."باز با انگشتهای دستم ور رفت:"می دونی چرا مهتاب اینقدر اصرار داشت تو بیای؟ می خواست یه جوری تو و اون رو با هم رودررو کنه. ولی جرات نداشت مستقیم به خودت بگه." به چشمهای روشن عسلی و لبهای صورتی رنگ کوچیکش خیره شدم. تو تپلی صورتش گم بود. خیلی آروم گفتم:"خوب شد که همچین کاری نکرد والا حسابی عصبانی می شدم. منکه قبلا بهش گفته بودم دیگه هیچی بین ما وجود نداره. حتی یک دوستی ساده! پس دلیلی هم نداره همدیگر را ببینیم." با ناراحتی بهم زل زد:"توهیچوقت دقیقا بهم نگفتی چرا باهاش بهم زدی؟" با کلافگی به شقیقه ام دست کشیدم:"ترا خدا ول کن."اصرار کرد:" جون من بگو.آخه چی شد شما که همدیگر را خیلی دوست داشتید!" نفس بلندی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:" نمی خوام هیچکس در این مورد چیزی بدونه. می تونی دهنت را ببندی؟" پلک زد:"مطمئن باش." دستم را زدم زیر چانه ام:"اون فکر می کنه من کس دیگری را دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم. تو یک کلام بهش خیانت کرده ام."
از تعجب دهنش باز موند:"ولی تو که همچین فکری نداشتی نه؟ پس چرا برایش توضیح ندادی؟" عصبی به عقب صندلی تکیه دادم:"خواستم ولی نشد. چنان خشم و حسادت جلوی چشمش را گرفته بود که به هیچ وجه حرفهای منو باور نکرد. فکر کرد دارم بهش دروغ می گم." شانه هایم را بالا بردم:" بعد هم همین دیگه. همه چیز تمام شد." سکوت کردم. بروبر نگاهم کرد:"ولی این یه سوءتفاهمه می تونی برطرفش کنی." سرم را تکان دادم:" نه دیگه ارزشش را نداره." حرصش گرفت:"چرا ارزشش را داره چون تو مسعود را دوست داری!"صدایم مرتعش شد:"ولی به چه قیمتی؟ غرورم را بیشتر دوست دارم." چند لحظه تو سکوت همدیگر را تماشا کردیم. مچ دستم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم و از چا بلند شدم:" کلاس بعدی ام داره شروع میشه تو هم می خواستی بری خانه پاشو دیگه. دیرت میشه." از جا بلند شد. صورتش بهت زده و پکر بود. رفت تو فکر. حرف را عوض کردم:"می گم ها مهتاب و کیومرث خیلی خوش خوشانشونه که شنبه ها کلاس ندارن." ساندیس خالی را انداخت توی سطل آشغال:"آره احتمالا الان خانم تخته گاز خوابیده و خستگی کوهنوردی دیروز را درمی کنه."تا طبقه اول باهاش رفتم. ایستاد:"خوب دیگه تو برو کلاس ات دیر می شه. منم می رم." لپم را بوسید:"مهتاب ازم خواسته بود چیزی در مورد آمدن مسعود اینا به کوه بهت نگم. گفت حالا که نیومدی بهتره چیزی هم ندونی ممکنه ناراحت بشی، یادت باشه به رویش نیاری.""نه باشه یادم می مونه." چشمک زد:"پس خداحافظ."دستهایم را کردم تو جیبم و شروع کردم تو راهرو قدو زدن. هوم...باز صد رحمت به معرفت امیر. حالی از ما پرسید ولی این مسعود پست فطرت...یعنی واقعا فراموشم کرده یا می خواد با بی تفاوت نشان دادنش منو خرد کنه کدومش؟با خستگی خودم را روی پله ها کشاندم. تمام وجودم پر از حرص و کینه بود. تو پاگرد طبقه دوم که رسیدم سرم پایین بود و اعصابم داغون. اول کفش های واکس زده مشکی و بعد آقای صبوری را دیدم از روبه رو آمد از طبقه بالا. تا من را دید ایستاد. مکث کوتاهی کرد و لبخند جذابی زد:"خانم سعادتی حالتون چطوره؟" دستم را به نرده ها فشردم. بالاخره گیرم انداخت. سرم را بالا آوردم."ممنون استاد خوبم."نگاه مشتاق و پر از تحسینی بهم انداخت:"می تونم بپرسم چرا چند روزه از من فرار می کنید؟" اضطراب نوک انگشتانم را بی حس کرد. لبخند تصنعی زدم:"نه شما اشتباه می کنید. چرا باید فرار کنم؟"یکی از دانشجوها رد شد و سلام کرد. سر تکان داد و دوباره چشم های نافذ و تیره اش را به من دوخت:"من باید با شما صحبت کنم در مورد همان پیشنهادی که..." یکی دیگه از دانشجوهای دختر رد شد و ما را نگاه کرد. کتاب توی دستش را باز کرد و در حالی که سرش روی کتاب بود گفت:"اینجا محل مناسبی برای صحبت کردن نیست. شما چه ساعتی کلاستون تموم میشه؟ می خوام ببینمتون."آشوب و دلهره به زانوهایم هم سرایت کرد:"ببینید استاد من..." باز دو تا از بچه ها رد شدند و سلام کردند. الکی روی کتاب خم شد و حرف را عوض کرد. "بله شما لازمه این مبحث را عمیق تر مطالعه کنید." آنها دور شدند. معذب دستی به پیشانی اش کشید:"خانم سعادتی ما درست تو پاگرد پله و جلو چشم همه هستیم. من می خوام حرف های شما را درست و سر فرصت بشنوم کی وقت دارید؟" حالم منقلب شد. سر خودم داد کشیدم. شجاع باش. یالله بجنب حرفت را بزن و تمامش کن. انگشتانم را محکم تر دور نرده حلقه کردم و نفس بلندی کشیدم و صاف زل زدم تو صورتش:" آقای صبوری من خیلی وقت داشتم در مورد پیشنهاد شما فکر کنم و همین کار را هم کردم ولی متاسفانه جواب من منفیه. ما به هیچ وجه مناسب همدیگر نیستیم." واکنشش به حرفم کاملا عادی بود و ملایم سرش را تکان داد:"باشه من به عقیده شما احترام می گذارم ولی به شرط اینکه دلیل قانع کننده ای برایم داشته باشید. می خوام بدونم از چه نظر مناسب هم نیستیم."با درماندگی لبهایم را گزیدم. رفت و آمد بچه ها بیشتر شد و نگاه کنجکاوشان اضطراب و هراسم را دو برابر کرد. تمام چیزهایی که تو ذهنم آماده داشتم فراموش کردم. سکوت کردم. کتابش را بست و یقه کتش را مرتب کرد و آهسته گفت:"خیلی خوب در حال حاضر نمی شه اینجا صحبت کرد ولی لازمه بعدا همدیگر را ببینیم." گیج و منگ بهش زل زدم. تبسم خوشایندی کرد:"فعلا خداحافظ." و از پله ها پایین رفت.بی حرکت به نرده تکیه دادم. عصبانی گوشه لبم را کندم. تقصیر خودمه. زیادی شل اومدم. اگه محکمتر و جدی تر می گفتم من اصلا از شما خوشم نمی آد مطمئنا حرف دیگه ای نمی زد. این وسط خودم هستم که گند می زنم. با دیدن خانم جمال خواه استاد زبان تخصصی با اون قد کوتاه و خپله اش زودتر از اون خودم را به کلاس رسوندم. تمام طول کلاس و ساعت های بعد ذهنم با مسعود و آقای صبوری و حرص خوردن گذشت. وقتی جلوی در خانه رسیدم واقعا بی رمق بودم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. آه بلندی کشیدم عجب روز زجرآوری. تمام بدنم از نوک انگشتان پایم داره از درد ذوق ذوق می کنه. انگار ده تا گونی پر از سنگ را روی کولم حمل کرده ام. در را پشت سرم بستم و چند لحظه همانجا ایستادم. نگاهم به خرمالوهای درشت نارنجی روی درخت گوشه حیاط افتاد. صدای مسعود تو گوشم طنین انداخت:"من تو میوه های پائیزی خرمالو را خیلی دوست دارم. چون طعم گسش باعث می شه شیرینی اش دل آدم را نزنه. درست مثل تو که با اینکه خیلی وقت ها تندی و بداخلاقی می کنی ولی باز دلم را نمی زنی و نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم."آه خفه ای تو سینه ام پیچید. نگاهش آن لحظه چقدر دوست داشتنی و با محبت بود. با خشم دندانهایم را بهم فشردم. آره مسعود دیدم من برایت چقدر عزیز بودم رذل دروغگو! نگاهم را از درخت خرمالو برگرفتم و با سرعت از حیاط گذشتم.
قسمت پنجاه و هشتم با لحن تندی پرخاش کردم . "ببین مهتاب به اندازه کافی مخ منو خورده تو دیگه اوقاتم را تلخ تر نکن گفتم نه ، نه" منو به دیوار کلاس چسبان"د دلم می خواهد خفه ات کنم . آخه دختر تو چقدر کله شقی . چرا گوش نمی کنی تو فقط یک ربع بمون بعد خواستی بری برو . حداقل همدیگر را ببیند همین ."شانه هایم را تکان دادم و از دستش خلاص شدم ." فریبا خانم مثل اینکه یادت رفته همین چند وقته پیش بهت گفتم غرورم برایم خیلی ارزش داره حاضر نیستم خودم را کوچیک کنم ."روی لبه میز نشست و با عصبانیت دستهایش را تکان داد" آخه عزیزبچه های ترم من چرا فکر می کنی کوچک می شی . قراره یه جشن فارغ التحصیلی برای بچه های ترم پیش برگزار بشه و همه هم می توانند در آن شرکت کنند تو هم جزو بقیه ."با حرص نگاهش کرددم و دستم را به کمر زدم ."مسخره ست انها ترم پیش فارغ التحصیل شدند حالا می خوان جشن بگیرن . گورشون را گم کنند برند دیگه ."بهم چشم غره رفت "مگه می خوان جای تو را تنگ کنند . خوب ترم پیش بعد از پایان امتحانات تعطیلات تابستانی شروع شد دیگه وقتی برای جشن گرفتن نبود بعد هم تو چون می ترسی با مسعود رو به روبشی این حرفها را می زنی ".رفتم جلویش و تو صورتش خم شدم" آره می ترسم . تو اینجوری فکر کن .حالا هم دست از سرم بردار وزودتر برو که از مراسم عقب نمانی ." به ضرب کیفش را از روی صندلی برداشت و بطرف در کلاس رفت ." به درک . خیلی خوب می رم ولی برات متاسفم فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشی . واقعا ..."با حرص رویش رابرگرداند و در را محکم کوبید . روی یکی از صندلی ها خودم را انداختم و انگشتانم را لای موهایم فرو کردم . بغض خفه ای توی سینه ام پیچید . "مسعود ، مسعود ، مسعود کسی که تمام عشق و آرزوهایم را بر باد داد. حالا برم ببینمش ؟ چطوره جلویش کرنش کنم وبه پایش بیفتم؟"تندی از جایم بلند شدم" بهتره برم خانه . اگه چند دقیقه دیگه اینجا بنشینم از شدت عصبانیت می ترکم "از راهرو طبقه سوم گذشتم . در آمفی تئاتر باز بود . معاون دانشکده از پشت بلند گو در حال خواندن اسامی دانشجوها بود . صدای کف و سوت تو راهرو پیچید . حس کنجکاویم بدجوری تحریک شد . قلبم فرمان ایستادن داد ولی پاهایم بی اراده به سمت آمفی تئاتر حرکت کرد. با خودم کنار آمدم ." فقط یک لحظه نگاه کنم ببینم چه خبره بعد می روم همین . "وارد شدم و یه گوسشه کنار دوار ایستادم . تمام هالوژن ها تو سقف روشن بود و تنعکاس نورهای رنگی از چهار طرف سالن به روی سن ، همراه سبدهای گل بزرگ حالت شاعرانه و ابهت خاصی داشت . به کنار ستون تکیه دادم . همه روی صندلی ها پشت به من نشسته بودند . اسم یکی دیگر از دانشجوها خوانده شد . "خانم صالح جو . "همه بلند دست زدند و او بالا رفت واز دست آقای ذاکر رئیس داشکده لوح تقدیر دریافت کرد .دونفر از دو طرف سالن در حال فلیمبرداری بودند به خودم نهیب زدم "خوب دیگه همه چیز را دیدی حالا برو . "ولی پاهایم حرکت نکرد . انگار یکی جلویم را بگیره . چند تا اسم دیگه خوانده شد . به زور خودم را راضی کردم . "نه اگه کسی منو اینجا ببینه ضایع ست . باید برم" یه قدم برداشتم صدای پشت بلندگو تو گوشم زنگ زد" آقای مسعود کامیار . "پاهایم مثل آهن به زمین لحیم شد ونگاهم را خیره عین مار به جلو دوختم . گوشه مانتویم را محکم گرفتم . دیدمش با قدمهای تند و فرز از پله ها بالا رفت و لوح را گرفت . قلبم هری ریخت پایین . با دقت بیشتری نگاه کردم نفسم بند آمد ." قیافه اش اصلا تغییر نکرده . هنوز همانطور خوش قیافه . ولی پوستش قهوه ای سوخته شده و درست مثل سرخ پوست ها . حتما تابستان رفته شمال . چقدر بهش می آد . "به همه تعظیم کرد . بغض تازه ای تو گلویم نشست . "آقا چقدر هم سرحال به نظر می آد ."به سرعت خودم را پرت کردم بیرون ."وای تحمل این همه جذابیتش را ندارم ."درست پشت در سینه به سینه آقای صبوری شدم . هول کردم . اونم دستپاچه شد ." اوه خانم سعادتی اینجا ... "آه بلندی از درون کشیدم . "عجیبه درست در اون لحظه که مسعود تمام ذهنم را پر می کنه اینم پیداش می شه آخه چرا ؟ "گیج نگاهش کردم .پرسید" حالتون چطوره ؟ رنگتان پریده ." دست سردم را به طرف صورتم کشیدم "بله اون تو ازدحام جمعیت خیلی ئه انگار با کمبود اکسیژن رو به رو شد فکر می کنم بخاطر همین رنگم پریده باشه ."
مکث کوتاهی کردم و براندازم کرد ." دیگه تصمیم ندارید به جشن برگردید ؟" "نه می خواهم برم خانه ." " آه ، که اینطور فرصت خوبیه ... منم دارم می رم منزل . می توانم شما را برسونم و کمی با هم حرف بزنیم ."مشکوک نگاهش کردم" ولی انگار شما قصد داشتید برید سالن آمفی تئاتر ." یک دستش را تو کتش کرد" بله می خواستم با دکتر شفیق صحبت کنم ولی زیاد هم مهم نیست فردا این کار را می کنم ." حس کردم تو قفس گیر کرده ام ." وای ... نه این کار از عهده ام بر نمی اد . اصلا حوصله اش را ندارم ." خجالت را کنار گذاشتم ." ببخشید من ترجیح می دم تنها برم ."نفس بلندی و کشداری کشید ." من فقط نیم ساعت وقت شما را می گیرم همین ." سرم را پایین انداختم . یاد لبخندهای شفاف و حال خوش مسعود افتادم . "اون داره واسه خودش عشق و کیف می کنه ولی من احمق خودم را در گیر خاطرات تلخ و عذاب آور کرده ام از لج هم که شده پس منم با آقای صبوری می رم . "سرم را بالا آوردم و لبخند کوتاهی زدم ."باشه ایرادی نداره ولی امیدوارم خیلی طول نکشه چون عجله دارم . "صورتش برق خاصی زد . یه نوع خوشحالی عجیب و باور نکردنی . سوئیچش را تو دستش گرفت . "پس شما تشریف ببرید سر خیابان من آنجا سوارتان می کنم درست نیست زیاد ما را با هم ببیند ." از دانشگاه بیرون آمدم و ایستادم ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید . آقای صبوری با پاترول سیاهش جلویم نگه داشت سوار شدم . سرعتش رازیاد کرد و سریع وارد خیابان اصلی شد و تو شلوغی حرکت کرد ."منزلتون کجاست ؟" "خیابان شریعتی .""پس به همان سمت می ریم ." سر تقاطع پیچید سمت راست و یک مقدار جلوتر نگه داشت درست روبه روی یه کافه تریا . ماشین خاموش کرد . "بهتره قبل از اینکه شما را برسانم منزل یک قهوه مهمنتون کنم ." سرم را بالا گرفتم و خیلی جدی گفتم" متشکرم من قهوه دوست ندارم . "خنده ای اهسته ای کرد . "چرا چون تلخه ؟ "اخم کوتاهی کردم"داره مسخره ام می کنه ؟" " نه چون فشارم را پایین می آره ." دستش را روی فرمان برداشت . "خوب شما می تونید هر چی که دوست دارید سفارش بدید ."سرم را عقب بردم" نه ممنون ترجیح می دم زودتر برم خانه ." لحنم خشک بود .از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت ."باشه هر جور شما راحتید . ولی من احساس می کنم کمی ناراحت و دلخورید چرا ؟ نکنه از این همه اصرار من که خاستم یک مقدار از وقت شما را بگیرم ناراحت هستید ؟" " نه اصلا به هیچ وجه ." بنظرم آرامش پیدا کرد . چند لحظه سکوت کرد .خودش را جا به جا کرد وصورتش درست روبه روی من قرار گرفت بی مقدمه پرسید" شما آن روز گفتید من مناسب شما نیستم . دوست دارم دلیلش رابدانم ." لحنش کاملا مودب بود .رویم رابطرف بیرون چرخاندم . چند قطره باران روی شیشه باریدن گرفت .اولین باران پاییزی .مکث طولانی کردم . بدون اینکه بهش نگاه کردم گفتم "شما هم زن دارید وهمه بچه و هم از نظر سنی خیلی از من بزرگتر هستید . بنظرم اینها دلیل قانع کننده ای باشه ."صدایش را صاف کرد . "خانم سعادتی لطفا دارید صحبت می کنید من را نگاه کنید ." برگشتم به سمتش جشمان سیاه و صورت قوی جذبم کرد .برای لحظه ای غیر قابل شمارش به هم خیره شدیم طاقت نیاوردم و چشمم را پایین انداختم .باصدای گرفته و سنگینی گفت "این تصمیم خودتان هست یا اینکه آقای کامیار ...؟" تندی جاب دادم . "نه این موضوع ربطی به ایشون نداره . "نفس بلندی کشید" آخه آن روز دیدید که خیلی عصبانی بود گفتم شاید اون روز نظر شما را ..."سرم را تکان دادم ." نه ، نه این نظر شخصی خودمه . "چهره اش گرفته شد .سیگاری از توی داشبورد در آورد" می تونم بکشم ؟ دودش اذیتتان نمی کنه ." تبسم بی معنی کردم ." نه راحت باشید ."شیشه را پایین کشید دودسیگارش را در سکوت بیرون داد و تا زمانی که سیگارش تمام نشد حرف نزد و غرق تفکر بود .زیر چشمی نگاهش کردم . رویش را بطرفم برگرداند تبسم تلخی زد ."می دونید من نمی تونم شما را وادار کنم از عقیده تان برگردید ولی می خوام یه پیشنهاد به شما بکنم ."با اضطراب به انگشت های دستم ور رفتم ."می خوام بگم که .. خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم گیری نکنید فکر می کنید ایرادی داشته باشه که من و شما یه چند وقتی بیشتر با هم ارتباط داشته باشیم و همدیگر بهتر بشناسیم ؟شما که از من خوشتان اومد ونظرتون عوض شد ."عصبی دستم بطرف مقعنه ام بردم ." ببخشید آقای صبوری مثل اینکه من نتونستم درست بیان کنم . مسئله سر دوست داشتن و دوست نداشتن نیست . مسئله سر همان مشکلاتی که اول گفتم ."نفسش رابیرون دادو گرم با حرارت گفت "صبر کنید شما اشتباه می کنید . مهمترین مسئله همین دوست داشتنه . مطمئنا وقتی من بتونم دوست داشتنم را به شما ثابت کنم . طوری که این عشق در قلب شما هم رخنه کنه صد در صد مسئله سن از بین خواهد رفت چه بسا خیلی از زن و شوهر هایی که فاصله سنی زیادی با هم دارند ولی خیلی خوشبخت هستند. حتما تا به حال با هاشون برخورد داشتید ؟بعد می مونه مسئله زن و بچه من . خوب در مورد خانمم شاید اگه بفهمه می خوام ازداج مجدد کنم کمی ناراحت بشه .البته کمی ، چون می دونم علاقه چندانی به من نداره . ولی به هر حال طبیعیه که خوشایندش نیست ، من اختیار تام بهش می دم . اگر بخواد می تونه همینطوری به همین منوال به زندگی مون ادامه بدیم . یعنی همین که فقط اسممان تو شناسنامه همدیگه باشه .اگر نه باز هم میل خودشه می تونه ازم جدا بشه . البته مطمئنم از لحاظ اجتماعی ومالی به خودش متکی ئه نیاز به من نداره . ولی می گم باز هم تصمیم خودش بگیره . "
با نگاه گرم و پر اشتیاقی تماشایم کرد .ابروانم را در هم گره کردم و تمرکز حواس بیشتری گرفتم . ادامه داد : می مونه پسرم که اونم بچه نیست و خیلی هم خوب به اوضاع زندگی من ومادرش واقفه منطقی هست که من درک می کنه. فکر کنم از طرف اون مشکلی پیش نیاد در ضمن بعید می دونم بخواد برگرده ایران ."نفس بلندی کشید و یه مقدار سرش را خم کرد . "خوب حالا چی باز هم مسئله دیگه ای هست ؟ "چند لحظه تو جواب دادن موندم . باز همون نه بزرگ تو ی مغزم مثل یک چراغ خاموش و روشن شد . دنبال بهانه بودم و اون تو سکوت تمام حواسش به من بود .با کمی من من و خجالت گفتم" می دونید به فرض اینکه تمام حرف های شما درست ولی پدر و مادر من اصلا امکان نداره با چنین ازدواجی موافقت کنند." ابروهای مشکی صافش را بالا برد ."مگه شما چیزی بهشان گفتید ؟ "تندی جواب دادم ." نه اصلا به هیچ وجه ."دست کشید توی موهای جوگندمی خوش حالتش" خوب پس چرا قصاص قبل از جنایت می کنید ؟ ببنید خانم سعادتی من از اول هم گفتم اصل اینه که شما من را دوست داشته باشید به موقعش تمام این مسائل قابل حله . هر چند که ممکنه خیلی آسان نباشه ولی غیر ممکن نیست . پس این موضوع بمونه برای بعد ."دوباره سرش را با زرنگی خاصی کج کرد و لبخندی زد" دیگه چی ؟" تو لحنش پر از اعتماد به نفس و اطمینان بود . آرامش دهنده . زل زدم به چشمهای براقش بدون فکر گفتم"آخه من هیچ احساسی به شما ندارم یعنی نمی تونم به شما به عنوان همسر وشریک آینده زندگی نگاه کنم شما استاد من هستید و من دلم می خواد این رابطه استاد و شاگردی همینطور محترم باقی بمونه ." چنان ناگهانی و جذاب خندید که نفسم گرفت . "خوب شاید عشق باعث شه رابطه شاگرد و استاد محترم تر وقوی تر هم بشه . ممکن نیست ؟"سرخ شدم و سرم را پایین انداختم . "نه محاله ازپسش بر بیام . هر چی می گم در جوابش یک استدلال قانع کننده می آره دیگه نمی دونم چه بهانه ای بیارم ."چندین بار دستم را در هم پیچاندم و باز کردم وبه انگشتانم با تمام زور فشار آوردم . به نظر زرد پی آب شد .خیلی ملایم گفت "اینقدر باخودت کلنجار نرو و خودت را خسته نکن از چی می ترسی ؟من فقط ی خوام با شما بیشتر آشنا بشم فقط همین و اگر توی این مدت باز نظرت منفی بود . دیگه میل خودته .قول می دم که به هیچ وجه اصرار نکنم ."توی صدایش یه صداقت بود قلبم را به طپش انداخت . دست های بزرگ وقوی اش را مودب روی پاهاش گذاشت و منتظر جواب من بود . بطرفش برگشتم مشتاقانه و مصرانه بهم خیره شد "خوب ؟"حس کردم دوباره گیر افتادم . یواش گفتم"قول نمی دم ولی در موردش فکر می کنم ." خوشحالی خاصی تو صورتش موج زد امیدوارم "نه نگی ."بی جواب سر تکان دادم .با نگاه جدی مردانه و عاقلانه تماشایم کرد . "دلم می خواد به میزان علاقه ام پی ببرید ؟"موجی از گرما و حرارت از نوک پا تا فرق سرم را آتش زد . فکر کنم از لبو هم قرمز تر شدم . سرم را پایین انداختم . ماشین راروشن کرد وراه افتاد.ساعت از یک گذشته بود روی تخت زیر پتو برای صدمین بار دنده به دنده شدم و چشمهایم را باز وبسته کردم . "آره از خودم بدم می آد . نباید امیدوارش می کردم . دوباره از خودم شل بازی در اوردم نتونستم اینقدر منطقی حرف بزنم که از سرم بازش کنم . رفتارم خیلی بچه گانه بود . انگار از خودم اراده ندارم ."یه جیزی تو وجودم غذابم داد ."شاید هم از قصد نخواستی از سرت بازش کنی . اصلا ببینم این کارها را برای چی می کنی ؟ درست مثل دخترهای خیابانی شدی . همانها که وقتی از عشق کسی نا امید می شن خودشون را تو بغل یکی دیگه می اندازند."مشتم را با حرص روی بالشت کوبیدم . "خیر اصلا این طور نیست ."گوشه بالشت را با بیچاره گی گاز گرفتم "خوب حالا مگه چی شده بهش قول دادم نه باهاش بیرون رفتم . ایندفعه که دیدمش جدی و خیلی محترم بهش می گم نه آقا من اشتباه کردم و حرف های آن شب تو ماشین را به کل فراموش کن به هیچ وجه حاضر نیستم با شما ارتباط برقرار کنم . من را بببخشید و به حال خودم رهایم کنید ."نفسم را حبس کردم و چشمهایم را به تاریکی دوختم "چه ام شده . چرا نصفه شبی دارم با خودم حرف می زنم پاک دارم خل می شم ." دستم را روی قلبم گذاشتم .چشمم را بستم از پشت پلک های بسته مسعود روشن و واضح جلوی رویم آمد . با چشمهای قهوه ای شوخ و موهای صاف یک وری . سون فقراتم تا نخاعم تیر وحشتناکی کشید . آه بلندی کشیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم .
« قسمت پنجاه و نهم » "جدا راست می گی مهتاب ، این هفته نه ، هفته دیگه عروسیته ؟" "آره بابا دورغم چیه .اونم که از قبل گفته بودم وسط های همین ترم عروسیمه ."فریبا پله اخر را جفت پا پرید پایین ." جشن ات را کجا می گیری ؟ باشگاه ، ماشگاه نگیر که حالگیریه . یک جا که مختلط باشه ." " آره اتفاقا همین کار را می کنیم . البته باغ که الان نمی شه هوا خیلی سرده ولی قراره توی پارکینگ خیلی بزرگ که مال یکی از دوستهای خانواده گی کیومرث ایناست عروسی را برگزار کنیم .""آره اینطوری خیلی خوبه . آرش تنها نمی مونه دوست نداره جایی که کسی را نمی شناسه بره . حالا بهانه نداره." بدون اینکه اظهار نظر کنم فقط گوش کردم . نزدیک بوفه رسیدیم با دیدن چتر دست یکی از بچه ها یکدفعه ایستادم" ای وای .. من باز چترم را توی کلاس جا گذاشتم . تا شما برید بوفه من می رم و بر می گردم . تا سه دقیقه دیگه اینجام ."پله ها رادو تا یکی بالا رفتم . چترم را از کنار شوفاژ برداشتم و دوباره تند تند پایین آمدم . دقیقا آخرین پله توی راهرو چشمم به آقای صبوری افتاد .همزمان با من از یکی از کلاس ها بیرون آمد.بدبختانه چند نفری بیشتر تو سالن نبودند با دیدنم لبخند خوشایندی زد و آمد جلو . "خانم سعادتی حالتون چطوره ؟ یک هفته بیشتره که شما را ندیدم ." تبسم ملایمی کردم و تو دلم گفتم "خبر نداری همش سعی کردم خودم را قایم کنم ولی خوب از بخت بد من این دفعه گیر افتادم ."هما نطور ساکت ایستادم . خیلی با اشتیاق و با حرارت سر تا پایم را برانداز کرد . خون به صورتم دوید و خجالت کشیدم ."شما هنوز به من عادت نکردین ؟ از من خجالت می کشین ؟ چرا ؟ من خیلی بد اخلاقم ؟"فقط لبم را گزیدم . بنظرم سرخ تر شدم .نگاهی به دور برانداخت و آهسته گفت "برای آخر هفته دو تا بلیط کنسرت رزرو کرده ام . اگه دوست داشته باشید ... من خوشحال می شم که .."نفسم را کشیدم تو و با اراده راسخ سرم را صاف کردم و به خودم جرات دادم و بهش نگاه کردم ."ببخشید آقای صبوری حرف های اون شب تو ماشین را فراموش کنید من خیلی با خودم فکر کردم باز به همون نتیجه قبلی رسیدم . رابطه من با شما به هیچ وجه رابطه درستی نخواهد بود و من نمی تونم با شما بیرون بیام . لطفا همین جا مسئله را تمام کنید ."بدجوری جا خورد . انگار اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت . عضلات فکش لرزش محسوسی کرد زیاد معطل نکردم آهسته گفتم "معذرت می خوام با اجازه" و به حالت دو ازش دور شدم حتی فرصت نکرد چیزی بگه .خودم را به بوفه رساندم . مهتاب و فریبا در حال حرف زدن بودند تا من را دیدند حرفشان را قطع کردند و نگاه معنی داری بهم انداختند .خودم را به نفهمیدم زدم ولی خیلی بهم برخورد . روی صندلی نشستم و دستم راروی قلبم گذاشتم "اوه چقدر تند میزنه . انگار که از حلقم دارم می آد بیرون ." مهتاب گفت "چیه رنگت پریده ؟"آب دهنم را قورت دادم و بریده و بریده گفتم "هیچی ... مال تند دویدنه ."چای و کیک را درسکوت خوردیم . هیچکدامشون حرف نزدند . فضا یه جوری ناخوشایند بود از حرص در حال دیوانه شدن بودم . تو چشمهای فریبا پر از غصه بود و تو صورت مهتاب اضطراب بود . دستهایم را زیر میز مشت کردم . "چقدر دلم می خواد سرشون داد بزنم بگم از کی تا حالا من نامحرم شده ام که تا اومدم حرفتون قطع کردین . بهشون بگم از آدمهای دو دوزه باز و آب زیر کاه خوشم نمی آد . ولی خودم را کنترل کردم و هیچی نگفتم ."آخرین قطره چایم را خوردم و تمام حرصم را روی لیوان یکبار مصرف خالی کردم و اون را تو مشتم له و خرد کردم .مهتاب به ساعتش نگاه کرد . "خوب بچه ها من دیگه کلاس ندارم بهتره برم . این چند وقته سرم خیلی شلوغه . برم ببینم به کدامشون می رسم . شاید امروز پرده ام آماده شده باشه ."از جا بلند شد . با من و فریبا دست داد وخداحافظی کرد . به چشماش دقیق زل زدم . نگاهش را ازم دزدید . "نمی دونم چرا یه جوری داره ازم فرار می کنه یا شاید هم داره چیزی قایم می کنه. ولی چی رو ؟"گذاشتم از بوفه بره بیرون . بعد روکردم به فریبا"خوب ؟"سرش را تکان داد "یعنی چی خوب ؟" نتونستم خودم را کنترل کنم کاسه صبرم لبریز شد کوبیدم روی میز"یعنی اینکه چرا تا من اومدم حرفتون را قطع کردید اینقدر خصوصی بود ؟ از تو توقع نداشتم .آه کوتاهی کشید ودستش را توی ابروهاش کشید و آنها را بالا برد . "شاید اگر بعضی وقتها یه چیزهای را ندونی به نفعت باشه ." چشمام از عصبانیت زبانه کشید . "ترجیح می دم بدونم و عذاب بکشم ولی تو نفهمی باقی نمونم ."آسمان غرمبه شد . سرش رابطرف پنجره چرخاند . "الانه که بارون بگیره" و باز رویش را بطرف من کرد . با لحن تلخ و ارومی گفت "باشه خودت خواستی بگم ."نفس بلندی کشید . "امشب مسعود و امیر یه مهمانی گرفتند و بعضی از دوستانشون را شام به رستوران دعوت کرده اند . مهتاب وکیومرث هم هستند ."رگهای مغزم یخ کرد نمی دونم از حسادت یا از چه کوفت دیگه ای دهنم باز موند و پاهایم ضعف گرفت "مهمانی ؟ به چه مناسبت ؟"شانه هایش را بالا انداخت . "دقیق نمیدونم مثل اینکه امتیاز نمایندگی فروش یکی از محصولات آرایشی خارجی رابدست آوردنده اند . اینطور که فهمیدم خیلی هم براشون سودهی بالایی داشته و کاربارشون گرفته و شرکتشان اسم ورسم دار شده . مهمانی هم برای همینه ."
عقب رفتم و به پشت صندلی تکیه دادم ولبهای خشک شده ام را به دندان گرفتم . فریبا با غصه گفت "دیدی ناراحت شدی برای همین نمی خواستم بهت بگم . مهتاب هم حال و روزش بهتر از من نبود هم ناراحت بود وهم می ترسیدبهت بگه ."لبخند زدم شاید تلخ ترین لبخندی که کسی می تونه بزنه . "خوب به سلامتی مبارکه ." فریبا با تعجب بهم زل زد . نفهمید دارم مسخره می کنم یا واقعا راست می گم .سرم را پایین انداختم و دو تا دستم را روی گیج گاهم گذاشتم . "اوه .. مسعود ، حتما دو روز دیگه خبر عروسی ات را همینطور غیر منتظره برام می آرن ومن هنوز فکر می کنم که باید به تو وفادار بمونم ." لبانم رابهم فشردم . چشمام از غلیان احساسات مرطوب شد . "خریت کردم چرا به اقای صبوری گفتم کنسرت نمی آم . باید قبول می کردم . باید فکر خوشگذرانی باشم . باید فکر ..."فریبا بازویم را فشار داد "هی چرا رفتی تو فکر پاشو زنگ خورد ." با هم بوفه ترک کردیم . سر کلاس به چیزی گوش ندادم فریبا منو به حال خودم گذاشت تا در افکارم غوطه ور باشم .بعد از زنگ فریبا وسائلش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت . "تو دوساعت بعد هم کلاس داری نه ؟" " آره ." " می خوای بمونم بعد با هم بریم خانه ؟"حس کردم یه جوری دوست داره همدردی کنه و تنهام نذاره . به نیم رخ پکرش نگاه کردم . "مگه خل شدی دختر که می خوای بی خودی وقتت را هدر بدی بیا برو به زندگیت برس ." پافشاری کرد "نه جدی می گم من می مونم بعد ازاینکه کلاس تمام شد با هم می ریم چند تا پاساژ را می بینیم می خوام یه لباس انتخاب کنم ." " لباس ؟""آره برای عروسی مهتاب . البته لباس هایی رابرای نامزدی و عروسی خودم دوختم را دارم ولی از موقعی که لاغر شدم همه گشاد شدند و به درد نمی خوره ." "فریبا من می دونم تو بدون سلیقه آرش لباس نمی خری پس منو الاف نکن ."اخم کرد"نه به جون تو قصد دارم بخرم حالا بیا بریم شاید .."لبخند زدم "فریبا جون فلیم بازی نکن . بی خودی نگران من نباش . می بینی که من حالم خوبه خوبه ." هلش دادم . "برو دیوونه می گم خوب خوبم ."باز ناراضی بود وحرفم را باور نکرد ولی بطرف دررفت . "شاید تو تنهایی راحتر باشی . باشه اصرار نمی کنم خداحافظ ."برایش دست تکان دادم و بعداز رفتنش سرم را گذاشتم روی میز بغضی که تو گلویم اسیر بود را گذاشتم آزادانه خالی بشه . اشک با درد و کینه از چشمام فوران زد . به خودم تشر زدم ."آه ..چرا گریه می کنی ؟ مگه انتظار غیر ازاین داشتی ؟ نکنه می خواستی تو را هم دعوت کنه ؟ وای چقدر بدم می آد از آدم های ضعیف النفس . پاشو خودت جمع و جور کن . برات متاسفم بیچاره ، بدبخت ."با صدای پای بچه ها اشکهایم را پاک کردم صاف نشستم . صدای شر شر باران تند تر شد . کلاس کم کم پر شد و سحر تا دید کنار من خالیه آمد پیشم نشست برای لحظه ای کوتاه رویم رابرگرداندم . "وای ... حالا حتما می خواد سرم رابخوره منم که حوصله اش را ندارم چطوری از دستش در برم ؟"پرسید" فریبا اینا کجان ؟"به رنگ تقریبا قرمز موهایش نگاهی انداختم و گفتم "اونا امروز ..." اسمم را توی بلند گو پیج کردند "خانم سعادتی به اطاق آموزش و تحقیقات مراجعه نمایند ." دوباره پشت سر هم اعلام کردند . سریع از جایم بلند شدم ."انگار منو صدا زدند چکارم دارند ؟"از کلاس بیرون آمدم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پنجم رفتم و غر زدم . "مسخره ست دانشگاه به این بزرگی یه آسانسور نداره ." هن هن . نفس زنان به اتاق آموزش رسیدم . در بسته بود .تقه ای زدم و آهسته در باز کردم .