چند تا استاد دور میز مستطیلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . موندم یعنی کدامشون با من کار داره ؟آقای صبوری تا من دید از جاییش بلند شد و بطرفم آمد واشاره کرد "من با شما کار داشتم" و جزوه پهن و قطوری را به دستم دادو با صدای تقریبا بلندی گفت "من پروژه تحقیقاتی شما رامطالعه کردم و زیر قسمت هایی که ایراد داره بیشتر باید روی آنها کاربشه خط کشیدم ملاحضه بفرمائید ."گیج شدم . "این چی داره می گه ؟" لای جزوه را ورق زد و روی صفحه نگه داشت . یک دانه بلیط کنسرت لای آن بود . سرش را نزدیکتر آورد "ببینید مثلا این قسمت ." رفت گوشه دیوار ایستاد . "تشریف بیاورید براتون توضیح می دم ."دهنم از تعجب بازموند . رفتم کنارش ایستادم . سرش را خم کرد روی جزوه و صدایش را پایین آورد ."من نمی دونم چرا شما نظرتون یک دفعه عوض شد .ولی می تونم حدس بزنم چی فکر می کنید ... ولی اشتباه می کنید این یک دعوت کاملا معمولی و محترمانست و من به عنوان استاد یا یه دوست می خوام که در این کنسرت با من باشید فقط همین . هیچ چیز اضافه ای وجود نداره که شما بترسید یا نگران شید ."لحظه ای گذرا به مردمک چشمم خیره شد .قلبم انگار که فرو ریخت . چشم های سیاه و مژه پرپشت ...ملایم تر گفت "خواهش می کنم نه نگوئید ."سرفه کوتاهی کرو ودزدکی اساتید را پائید . حواسشون به حرف زدن بود . باز سرش را توی کتاب خم کرد . "به هر حال این بلیط روز پنجشنبه ست و من از قصد یک سانس مونده به آخر یعنی ساعت 5 تا 5/7 را گرفته ام که برای شما دیر نشه ."چندلحظه مکث کرد . "دلم می خواد حتما شما را آن جا ببینم . به صورتم نگاه کردم . فقط نفس بلندی کشید "می دونید من تا حالا از کسی چیزی را دو بار تقاضا نکرده ام ولی حالا ... امیدوارم تو تصمیمت تجدید نظر بکنی . بی صبرانه منتظرت هستم ."سرش را کمی بالا آورد . پبشانی بلند وصورت مردانه اش حالت خاصی به خودش گرفت . شاید خواهش شاید هم متاثر از عشق . دوتا موج مخالف همزمان به بدنم سرایت کرد . هم هیجان و شادمانی ، هم اضطراب و ترس . "مردی با این همه غرور و ابهت و سن و سال داره با نگاهش بهم اصرار می کنه چکار باید بکنم ؟"جزوه رابست و دستم داد . استاد فرح پور نگاهمان کرد دچار سرگیجه شدم و من من کردم . "باشه استاد من روی پروژه بیشتر کار می کنم شاید بتونم اشکالاتش را بر طرف کنم ."سرش را تکان داد وعقب رفت و"امیدوارم موفق باشید ." با دست اشاره کرد "بفرمائید می تونید تشریف ببرید ." از اتاق بیرون اومدم . هنوز تو شوک بودم . "وای ... این دیگه کیه . دست شیطان را از پشت بسته .چطوری با زیرکی منو اینجا کشاند و حرفش را زد ؟ انگار توی این کارها خیلی خبره ست . درست ترفند جوانها را می زنه ."روی نیمکت تو راهرو نشستم ودستم را زیر چانه ام گذاشتم ."با این پافشاری اش که می کنه معلومه که حسابی عزمش را جزم کرده که منو به خودش علاقه مند کنه .اصلا فکرش را نمی کردم که غرورش را بشکنه و دوباره ازم تقاضا کنه."نفس بلندی کشیدم . "بعد اونوقت مسعود .. "چشمهایم را به سنگ های صیقلی شده کف راهرو دوختم . قلبم تیر کشید و تا پشت کتفم هم ادامه پیدا کرد . "اه مسعود خان هر کاری دوست داری بکن . ولی نوبت من هم می رسه . ان موقع چنان آتیشت می زنم که تا تاریخ تاریخه یادت نره . حالا نوبت من هم می شه ."صدای پاهای اومد آقای صبوری با چند تا اساتید از جلویم رد شدند . اون نگاه معنی داری از گوشه چشم بهم ادناخت و لبخند کوتاهی زد و رفت از پشت به پاهای بلند وکشیده و شانه هایم مردانه اش در کت مشکی رنگش که پوشیده بود نگاه کردم و بی هدف دستم را تکان دادم . "نمی دونم حالا تا اون موقع شاید رفتم ."
قسمت شصتم "نه ببین ساحل من اصلا امروز حال و حوصله ندارم بذار برای آخر هفته." از پشت تلفن بهم تشر زد. "نخیر همین که گفتم اگه همین الان اومدی اومدی وگرنه اسمت را نمی آورم.""اوه... حالا چرا گیر دادی به امروز. به خدا خسته ام تازه از دانشگاه اومدم. می خوام یه دل سیر بخوابم.""وقت برای خوابیدن زیاده حالا پاشو بیا آخر شب من وبهزاد می رسونیمت." گوشی را تو دستم بی حرکت نگه داشتم. "ببینم مگه امشب چه خبره که تو اینقدر اصرار داری؟""وا ... هیچی مگه باید خبری باشه که تو بیای اینجا. اصلا نیا." بدجوری دلخور شد. دلم نیومد ناراحتش کنم. "خوب باشه می آم." ذوق کرد. "خیلی خوب پس تا نیم ساعت دیگه منتظرت هستم."با غر غر گوشی را گذاشتم. اوه... وقتی سیریش می شه دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد. شلوار جین پام بود یه پلیور نارنجی گشاد را با بی حوصله گی انداختم روی شلوارم. و بارانی ام را پوشیدم.مامان خندید. "پس مجبورت کرد بری؟""آره دیگه از پسش برنیامدم." شال کرم ونارنجی ام را روی سرم انداختم "چرا شما و بابا نمی آین؟""بابا امشب دیر وقت می آد. منم یک مقدار کار دارم. چند جایی می خوام تلفن بزنم. بعد هم ما هفته پیش آنجا بودیم. هنوز چیزی نگذشته. اون ها باید دم و دقیقه اینجا باشند نه ما." به طرف در رفتم. دنبالم اومد "چتر بر نمی داری ؟"به طرف در رفتم. "نه دو کوچه که بیشتر نیست. سریع می رسم.""پس زودتر برو. زمین لیزه مواظب خودت باش."ساحل قبل از این که زنگ بزنم از توی آیفون تصویری منو دید و در راباز کرد. رفتم تو. "سلام چیه تو کوچه کشیکم را می کشیدی؟" خندید زد روی شانه ام. " نه چون هوا زود تاریک می شه یک خرده دلواپس شدم. خوب چطوری خوبی؟"اه بلندی کشیدم. "ای.. اگه تو بزاری، خیلی خسته م." اخم کوتاهی کرد. "لوس نشو تنبل خانم حالا خوبه فقط می ری دانشگاه و بر می گردی و همه چیز تو خانه برات مهیاست. اگه جای اونهایی بودی که هم دانشجو اند و هم ازدواج کرده اند و مسئولیت خانه را دارند چکار می کردی؟"روی مبل راحتی خودم را ولو کردم. "هیچی احتمالا نوکر و کلفت می گرفتم." دستش را بطرف موهایش برد. "اوهو.. خانمو باش. به موقعش بهت می گم." همینطور روی مبل ولو بودم یک لیوان بزرگ چای برام آورد.دسته لیوان را بطرف خودم برگرداندم. "چه خبره اینقدر زیاد فکر کردی ترکم؟""بخور تو سرما می چسبه. در ضمن چرا بارانی ات را در نمی آری؟" همانطور نشسته دکمه هایم را باز کردم و بارانی از تنم بیرون کشیدم. "راستی بهزاد کو؟ کم کم پیدایش می شه."با وسواس نگاهی به سر وتیپم انداخت. "از این لباس بهتر نداشتی بپوشی؟" خودم رابرانداز کردم. "مگه چشه شلوار جین وپلیور. نکنه انتظار داشتی با لباس شب بیام؟ اصلا ببینم تو یه مقدار مشکوکی جریان چیه؟"پیشانی اش را چین انداخت. "مگه مرتب بودن عیب داره؟" یک وری روی مبل لم دادم و پاهایم را دراز کردم. رفت تو اتاق خوابش برگشت. "بیا حداقل این رژ نارنجی را بمال به لبت، قیافه ات عین مرده های از گور در آمده شده. مثل این گری و گوری ها."دستم را زدم زیر گوشم و مشکوک نگاهش کردم. "اولا تا نگی این کارها برای چیه رژ نمی زنم هیچی همین جا هم دراز کش می خوابم. دوما من که بهت گفتم خیلی خسته و حال ندارم تو اصرار کردی."بلند شد و آمد کنارم نشست. کش سرم را در آورد و موهایم را دوباره مرتب کرد و بالای سرم بست. خودم را عقب کشیدم. "نه جدی جدی خبریه می گی یا همین حالابلند می شم می رم."خنده اش گرفت. "نه به جون تو..." صدای باز شدن قفل در آمد ساحل به طرف در رفت. تو جایم نیم خیز شدم بهزاد با یه پسر تقریبا ریز نقش و کوتاه تر از خودش وارد شد.ساحل با بهزاد و بعد با اون دست داد. "حال شما چطوره سیامک خان؟ خوش آمدید." روی مبل صاف نشستم و خودم را مرتب کردم. ابروهایم را بالا دادم. بهزاد جلو اومد. از جا بلندم شد. لبخند گرمی زد. "معرفی می کنم دوستم سیامک" و به او هم گفت "خواهر خانمم ساغر." پسره جلو آمد و خیلی مودب دست داد. احوال پرسی کوتاهی کردم و پشت سر ساحل به آشپزخانه رفتم. خم شدم به طرف کابینت های پایین و صدایش زدم. اونم نیم خیز شد. "چیه؟"با غضب بهش چشم غره رفتم. "هیچی می خواستم ازت تشکر کنم که بدون اطلاع قبلی برام شوهر پیدا کردی. فکر کردی خرم نفهمیدم این پسره برای چی اینجاست؟"زد به پام. "گمشو دلت بخواد. این یکی از بهترین دوستهای بهزاد. تضمین شده. کارشناس ابنیه تاریخیه. در اصل باستان شناسه. یادمه خیلی سعی کرد برای عروسیمون خودش را برسونه ولی نتونست برای یه سفر تحقیقاتی رفته بود. بعدش چقدر عذرخواهی کرد. بهزاد فکر می کنه اگه شماها از هم خوشتان بیاد ازدواج خیلی خوبی..."
از کوره در رفتم. "توضیح بسه. به مامان می گم چه آشی برام پختی." چشمک زد. "خودش در جریانه." از عصبانیت چشمام دو دو زد. "پس دست به یکی کردید که اینطور." سبد کوچکی از توی کابینت در آورد. "بچه نشو. حالا با یکبار دیدن که اتفاقی نمی افته. خوشت اومد اومد نیومد که هیچی. اجباری در کار نیست."در کابینت را بست و از جایش بلند شد. "تو هم پاشو حالا می گن اینا کجا غیبشون زد." از جام بلند شدم و توی دلم غر زدم. آشپزخانه اوپن عجب چیز مزخرفیه. آدم عین چی زیر ذره بینه . به ساحل کمک کردم تا شام را حاضر کنه و میز را به تنهایی چیدم. موقع غذا خوردن تصادفی سیامک رو به روی من قرار گرفت. عینک مستطیلی ظریف بدون قابی روی چشمش بود و لبخند محجوبی داشت. به نظرم کم سن و سال اومد. عین جوجه دانشجوها. بهزاد با سوال پیچ کردنش وادارش کرد که در مورد سفرهای کاری و خاطرات اکتشافی اش بگه.روی صندلی جا به جا شد و باقاشق ور رفت. طرز صحبت کردنش تند و سریع و چند بار چشمهای خندانش رابه طرف من چرخاند. روی هم رفته بامزه بود و حرفهایش خیلی جالب و سرگرم کننده. با دقت گوش کردم. هوم.. باستان شناسی هم یه دنیایی داره ها شاید بد نبود منم این کاره می شدم. حداقلش این بود که کلی جاها را می دیدم و همش تو گردش و مسافرت بودم.ساعت 11 سیامک بلند شد. "خوب دیگه دیروقته با اجازه از حضورتان مرخص می شم." با من و ساحل برای خداحافظی دست داد و بهزاد تا پایین ساختمان باهاش رفت.ساحل شروع کرد به ظرف شستن، منم کنارش آبکشی کردم تا اومد بگه نظرت درباره.. حرف تو حرف آوردم. "راستی تا یادم نرفته بگم این هفته نه هفته دیگه پنج شنبه عروسی مهتاب. شما هم دعوت دارید از الان گفتم که برای جایی برنامه ریزی نکنید."اسکاچ را روی دیس پیرکس کشید و فکر کرد. "پنج شنبه دیگه... وا نه. نمی تونیم بیایم عقد هوشنگه.""هوشنگ؟""آره دوست بهزاد همون پسر تپله. قیافه اش یادت نیست؟ همون که هی می رفت و می آمد دنبال کار عکاس و فیلم بردار. گروه ارکستر بود. بیچاره خیلی برامون زحمت کشید. حالا زشته ما عقدش نریم." شیر آب را بستم. "می دونی چیه تو هم اخلاقت عین مامانه. به اونم که گفتم کلی بهانه آورد. کار دارم. نمی تونم، گرفتارم. آخر سر هم گفت با ساحل برو. تو هم که اینطوری، عجب باید عین این بی کس و کارها تنها برم."یک لحظه فکر کرد. "خوب چرا نادر و شادی رابا خودت نمی بری مطمئنم از خداشونه که بیان." برایش پشت چشم نازک کردم. "خیلی متشکرم از راهنمایتون. چقدر راحت از سر خودت باز کردی."بهزاد برگشت بالا. کار آب کشی ظرفها تمام شد. اومد تو هال پشت سرم ساحل اومد. با دستمال دستم را خشک کردم بهزاد تلویزیون را خاموش کرد و برگشت منو نگاه کرد "خوب؟" خودم را به اون راه زدم. "خوب که چی؟""درباره سیامک نظرت چیه؟" چشمک پر شیطنت و رضایت بخشی زدم. "بد نبود. یعنی نه بامزه بود. ولی دلم می خواد تو ساحل بی خودی خودتان را به زحمت نندازید. من تصمیم دارم شوهر آینده ام را خودم انتخاب کنم. یعنی طرف را ببینم، باهاش حرف بزنم، با اخلاقش آشنا بشم بعد اگه ازش خوشم اومد اون موقع به شما معر فی اش کنم. از این ازدواج و خواستگارهای سنتی اصلا خوشم نمی آد."بهزاد ابروهایش را به شوخی بالا برد. "اوه اوه حرف های آن چنانی می زنی خواهر زن ما هم بله؟" دستم را زدم به کمرم. "پس چی درست مثل خودتون. مگه شما جور دیگه ای همدیگر انتخاب کردید؟ خدا می دونه چقدر یواشکی با هم بیرون رفتید و کجاها رفتید که ما خبر نداریم مگه نه؟ دورغ می گم؟"بهزاد نگاه معنی داری به ساحل انداخت و با صدای بلند خندید. ساحل هم نتوست جلوی خودش را بگیره. عین همون نگاه را بهش انداخت و غش غش خندید.
قسمت شصت و یکم جلوی درب ایستاد. خودش اتوماتیک رفت عقب. وارد سالن بزرگی شدم. اوه... عجب جمعیتی. یعنی این همه آدم بی کار وجود داره که آمدند کنسرت ببینند؟ حرف فریبا تو گوشم صدا کرد. به این قشر می گن مرفهین بی درد. دور و ورم را نگاه کردم. انگار هنوز نیامده. قدمهایم را مردد و بی ثبات برداشتم و کنار رادیاتور ایستادم. سرم را پایین انداختم. دچار اضطراب شدم. درست مثل همان موقع که می خواستم از خانه بیرون بیام. کاش نیامده بودم. دستم را روی رادیاتور گذاشتم. گرما را بهم منتقل کرد. چه احساس بدی دارم. انگار که می خوام دزدی کنم. حتی می ترسم تو جمعیت را نگاه کنم. اگه یکی منو با اون ببینه چی؟ ولی خب این همه دختر و پسر و زن و مرد اینجاست. می تونم بگم تصادفی دیدمش. اضطرابم دو برابر شد. اصلا مردم هیچی. خودم را که نمی تونم گول بزنم. واقعا چه حسابی کرده ام؟ چرا اینجام؟ می خوام لج مسعود را دربیارم؟ ولی اون که اینجا نیست. نمی دونه. نمی بینه. نه نه اینها همش بهانه ست. من با پای خودم آمدم. برای اینکه... برای اینکه چی... ترسی وحشتناک تمام وجودم را گرفت. وای واقعا نمی دونم برای چی؟ اشتباه کردم. اشتباه محض. باید تا نیامده همین الان برم. دستم را از روی رادیاتور برداشتم و به خودم تکان دادم و سرم را بالا گرفتم. درست روبه رویم بود. با یک لبخند جذاب و نفس گیر. خشکم زد. اوه اینجاست. کی اومد؟ خیلی مودب و محترم نگاهم کرد. شوق و اشتیاق توی صورتش کاملا مشخص بود. لبم را تکان دادم. "سلام آقای صبوری.""سلام خانم سعادتی." و با دست راه را توی جمعیت برایم باز کرد. "تا ده دقیقه دیگه کنسرت شروع می شه. بهتره تا شلوغ نشده بریم تو." تردید را کنار گذاشتم دیگه چاره ای نیست. حالا که اومدم باید تا آخرش باشم. به اورکت مشکی و بلوز لیمویی رنگ و شلوار جین تنگش دزدانه نگاه کردم. چقدر تیپش با دانشگاه فرق می کنه چقدر جوانتر از سنش نشان می ده. شرط می بندم بیشتر از سی و هفت به نظر نمی آد. کنارم حرکت کرد و آهسته گفت: "فکر نکنید بی ادبی کردم و دیر آمدم چهل و پنج دقیقه بیشتره که اینجام و همان موقع که شما وارد شدید دیدمتان ولی از قصد نیامدم جلو." سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. "چرا؟""خوب... خوب برای اینکه..." عضلات صورتش تکان خورد. مکث کوتاهی کرد و نفسش را تو سینه حبس کرد. "دوست داشتم نگاهتون بکنم." و بهم چشم دوخت. پشت گردنم عرق کرد. داغ شدم. خوب بلده صحبت کنه. داره خامم می کنه. روی صندلی نشستم. معذب. اوف... انگار تو قفسم. دستم را درهم قفل کردم. حرفی برای گفتن ندارم. خدا کنه اونم چیزی نگه. نمی دونم چی باید جوابش بدم. یک بروشور دستم داد. "این برنامه ها قراره اجرا بشه ببینید؟" بروشور را به دقت نگاه کردم. کنسرت گروه افخم موسیقی سنتی شادمانی نواحی مختلف ایران شامل گروه نوازی دف سنتور تار سه تار بقیه اش را نخواندم... آه... این که موسیقی سنتیئه. منم چقدر بدم می آد. کاش پاپ بود و چند تا خواننده آهنگهای درست و حسابی می خواندند. به صورتم نگاه کرد. "موسیقی سنتی دوست دارید؟" یک لحظه موندم. "راستش را بخواهید نه زیاد علاقه ندارم.""چرا؟""حوصله ام را سر می بره. زود خسته می شم." تبسم کرد. "خوب هر وقت خسته شدید می ریم." دستم را بطرف روسری ام بردم. "نه. منظورم این نبود یعنی اینکه..."باز هم تبسم کرد. "اصلا ایرادی نداره. عقیده ها با هم فرق داره و ایده هر کس هم محترم." با شروع برنامه سکوت کردم و فقط به جلو خیره شدم. ابتدا یک گروه دوازده نفری دف وارد شدند دخترها با مانتوهای زرشکی و پسرها با بلوز و شلوار سفید یک دست. استادشان جلوی همه ایستاد و تعظیم کرد. با موهای بلند دورش و حالت درویش وار گروه دف شروع کرد به نواختن ابتدا آهسته و بعد با حرکت ها و ریتم های استاد تندتر و تندتر شد. دزدکی آقای صبوری را نگاه کردم. غرق در تماشا بود. جالبه پس عشق این جور چیزها را داره. معلومه خیلی خوشش اومده. تو صندلی جابه جا شدم. چه برنامه کسل کننده ای اگر تا آخرش همینطور باشه پس خیلی مزخرفه. بعد از دف یه پسر جوان تنها روی سن آمد پایش را روی پایش انداخت و با یک دستگاه خاص شبیه تار نمی دونم اسمش چی بود شاید کمانچه یک آهنگ خیلی غمگین نواخت. از نوع آهنگش خوشم اومد. یه جور خاصی بود. غم و شادی قاطی.منو توی یه دنیای دیگه برد. دگرگونم کرد. نواختن پسره تمام شد. همه برایش کف زدند. آقای صبوری از بالای شانه اش بهم نگاه کرد و لبخند زد ولی هیچی نگفت. با آمدن گروه سوم باز همه سکوت کردند. چشمم را به جلو دوختم. وای چقدر جالب کلی دختر و پسر جوان با لباس های محلی مناطق مختلف ایران همراه با تمبک تار و سه تار و... روی سن قرار گرفتند. غرق لباس هایشان شدم. همه رنگی قرمز صورتی سبز با لی چین و دامنهای گشاد و زری دوزی. نتونستم ذوق زدگی ام را پنهان کنم. آخی چقدر خوشگله. آقای صبوری باز منو نگاه کرد و تبسم زیبایی زد. برنامه شان شروع شد. آهنگ های محلی تمام شهرهای ایران را یکی یکی خواندند و با سازهای مختلف اجرا کردند. اینقدر موسیقی شاد بود که همه به وجد آمدند و شروع کردند به کف و سوت زدن. خودم هم ناخودآگاه پاهایم را با ریتم آهنگ تکان دادم. مخصوصا آهنگ آخری که خراسانی بود و در مورد عروسی.
سر راه کنار برید دوماد می خواد نار بزنهسیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنهبه سر عروس خانم شاباش کنید نقل و نباتاین لباس پر یراق به قامتش چه خوب می آدهمگی کف بزنید با هم بگید شاباش شاباشتمام که شد همه فریاد زدند دوباره دوباره و گروه بخاطر این همه استقبال دوباره آن را اجرا کرد. بعد از پایان این قسمت چراغ ها روشن شد. به سرعت نگاه کردم. وای چه زود شش و نیم شد .آقای صبوری سرش را جلو آورد. "الان یک تنفس بیست دقیقه ای بین برنامه هاست. اینجا یه کافی شاپ کوچک داره. بهتره بریم اونجا و ما هم یه استراحتی بکنیم. همراهش وارد کافی شاپ شدم. مودبانه پرسید: "کجا دوست دارید بنشینیم؟" به یه میز دونفری کنج اشاره کردم. "فکر کنم اونجا خوب باشه." صندلی را با احترام برام پیش کشید و صبر کرد تا بنشینم. خودش هم روبه رویم نشست و منو را جلویم گذاشت. "هر چی میل دارید سفارش بدید." منو را از اول دانه دانه خواندم و با خودم کلنجار رفتم. آخه اصلا رویم نمی شه جلویش چیزی بخورم چی بگم؟ گارسون بالای سرمان منتظر بود. با خجالت و آهسته گفتم. "لطفا یه سان شاین." آقای صبوری هم گفت: "برای من قهوه با کیک بیارید." تا قبل از آماده شدن سفارش هیچکدام حرف نزدیم. از قصد خودم را به دور و ور مشغول کردم و سعی کردم بهش نگاه نکنم ولی حواسم بود اون تمام توجهش به من بود. گارسون ظرف بزرگ سان شاین را جلوی من گذاشت و کیک و قهوه را جلوی او. آقای صبوری بهم اشاره کرد. "خوب بفرمائید چرا معطلید؟" و باز همان لبخند جذاب را زد. آهسته گفتم. "ممنون." و با خجالت قاشق را برداشتم و کمی از خامه روی ظرف را مزه مزه کردم . اونم فنجان قهوه اش را تلخ به لبش نزدیک کرد. "خوب چطور بود از برنامه خوشتون اومد؟" سرم را تکان دادم. "بله تقریبا مخصوصا قسمت آخری. عالی بود." از بالای فنجانش بهم زل زد. "حدس می زدم این برنامه را بیشتر از همه بپسندید." بشقاب کیک را جلوی دستم گذاشت سکوت کردم. "خوب از خودتون تعریف کنید." قاشق را مودبانه توی ظرف گذاشتم خودم را جمع و جور کردم و با خجالت گفتم. "آخه نمی دونم چی بگم؟" آرنجش را روی میز گذاشت و بهم خیره شد. "هر چی دوست دارید. مثلا از خانواده ات بگو. چند تا خواهر و برادر داری؟ پدر و مادرت؟" روی صندلی عقب تر رفتم. "یه خواهر بیشتر ندارم که به تازگی ازدواج کرده. پدرم مهندس ساختمانه و مادرم هم مدیر دبیرستان بود که چند سالی می شه بازنشسته شده." با دقت گوش کرد. "پدرت چه جور آدمیه. سختگیره؟"یه مقدار فکر کردم. "نه به نظرم بیشتر از اینکه سختگیر باشه منطقیه." چند لحظه سکوت به وجود آمد. انگار که حرفهایم را سبک و سنگین کرد. دستش را زیر چانه اش گذاشت. "خوب باز هم تعریف کنید چی مطالعه می کنید؟" انگشتم را روی پیشانی ام کشیدم. داغ بود. جالبه. انگار دارم درس پس می دم. با نگاهش منتظر بود حرف بزنم خودم را نباختم و کلاس گذاشتم. "من همه جور کتابی را می خونم از زندگی هیتلر گرفته تا شعر حافظ و سهراب سپهری و رمان های ایرانی و گاهی اوقات هم کتاب های سیاسی." سرش را تکان داد. "خیلی خوبه که آدم یک بعدی نیستی. این یعنی اینکه انعطاف پذیر هم می تونی باشی." معنی حرفش را نفهمیدم ولی به موهای خاکستری کنار شقیقه هایش دزدکی نگاه کردم. چقدر بهش می آد. رنگ نقره ای کنار موهای سیاهش یه ابهت و مردانگی خاص بهش می ده. دستش را از زیر چانه اش برداشت. "ا... شما که هیچی نخوردید. البته همش تقصیر منه. نباید اینقدر سوال می کردم." گره روسری کوتاه آبی رنگم را محکم تر کردم. "نه خواهش می کنم خودم زیاد میل ندارم." به کیک اشاره کرد. "حداقل از این بخورید." و خودش با چنگال یک تکه از آن را برداشت و بطرفم دراز کرد. "لطفا این را بگیرید. حس می کنم از من خجالت می کشید. دوست دارم با من راحت باشید." با زحمت و احساس شرم کیک را گرفتم و تکه ای از آن را گاز زدم . اصلا نگاهم نکرد. تند قورتش دادم. نمی دونم چرا وقتی به چشمهام خیره می شه هول می کنم و اضطراب بهم دست می ده. بقیه کیک را همینطور نجویده قورت دادم پایین و دهنم را با دستمال از گوشه پاک کردم طوریکه روژم خراب نشه. سرش را بالا آورد و نفس بلندی کشید. عضلات سینه قوی اش بالا و پایین شد. بسته سیگار را درآورد. "اجازه هست روشن کنم؟" سرم را تکان دادم. "بله خواهش می کنم." با فندک خیلی ظریفی سیگارش را روشن کرد و چند تا پک به آن زد و بی مقدمه گفت: "با آمدنت بی نهایت منو خوشحال کردی ولی حس می کنم همان اول داشتی پشیمان می شدی و می خواستی برگردی چرا؟" با حیرت تکان خوردم. این چه جوری فهمید من همچین قصدی داشتم؟ آب دهنم را قورت دادم. "درسته می خواستم برگردم." دوباره آرنجش را روی میز گذاشت و چشم تو چشمم انداخت. "برای چی؟" شانه هایم را بالا انداختم. "بخاطر هزاران دلیل." ابروهای سیاهش بالا رفت. "مثلا؟" با سر آستین پشمی پالتوم بازی کردم. "مثلا یکی اش خانم شما. اگه ما را با هم ببینه چی پیش می آد؟" خنده خفه ای کرد. انعکاسش را تو گوشم حس کردم. "اولا خانم من امشب با همکارهایش دوره داره و تا دیر وقت خانه نمی آد. دوما اگر قرار باشه من و شما با هم...." خون به صورتم دوید.
قسمت شصت و دوم ادامه داد : "خوب به هر حال دیر یا زود یا خانمم را در جریان بذارم پس زیاد فرقی نمی کنه . "به سیگارش پک زد و در سکوتی که پیش آمد من بالبه میز ور رفتم . خودش سکوت را شکست . "می دونید از چه زمانی شما در دل من جا شدید؟یعنی رفتید تو قلبم ." گیج نگاهش کردم . "همان روزی که تو راهرو دانشگاه روی سرامیک سر می خوردید و نزدیک بود با من برخورد کنید .صدای قهقهه خنده تو ..." سرش را خم کرد طرف صورتم و لبخند گرمی زد وبه عقب صندلی تکیه داد. حالت چهره اش ناخود آگاه روی من اثر گذاشت . نفسم را توی سینه حبس کردم . یه حس هیجان بهم دست داد .آقای صبوری دستش را توی موهای پرپشتش کرد .لبم را به دندان گرفتم . از بزرگی ، قدرت و مردانگی اش خوشم می آد .ولی در مقابلش عین بچه مدرسه ای می مونم . همش باید مواظب باشم رفتار وکردارم درست باشه . مودب و با کلاس باشم . خجالت می کشم حرف اضافی بزنم و شیطنت کنم . دستهایم را روی پاهایم گذاشتم . اما آخه این با طبیعت من سازگار نیست . اگه بخوام همیشه همینطوری جدی و باوقار باشم مطمئنا دچار افسردگی می شم . من را چه به کلاس گذاشتن واینطوری مودب نشستن ؟به ساعتش نگاه کرد ." الان حدود 7 . احتمالا بقیه کنسرت تا ساعت 5/8 طول می کشه . برنامه شون یه مقدار تغییر کرده می ترسم برای شما دیر بشه . بهتره شما را زودتر به منزل برسانم ."از خدا خواسته گفتم : "بله ، بنظرم بهتره . ممکنه خانواده ام نگران بشن ."به گارسون اشاره کرد وصورت حساب را بیاورد . پول را همراه انعام گذاشت روی میز و صندلی برایم عقب کشید تا بلند شم .چقدر جنتلمن و آقا رفتار می کنه از مردهایی که اینجوری به یک خانم احترام می ذارن خیلی خوشم می آد .تو ماشین موقع رانندگی هر دو سکوت کردیم . اون تمام حواسش به افکارش بود و منم تو افکار خودم غرق بودم . در شک ها و تردید ها و ترس هایم .نزدیک خانه رسیدیم . گفتم "لطفا همین جا نگه دارید . ترجیح می دم بقیه اش را خودم برم ."ماشین را گوشه ای پارک کرد . "هر جور نظر شماست ولی هوا تاریکه . مواظب خودتان باشید .""چشم حتما ." با محبت توی صورتم نگاه کرد . به خودم جرات دادو حرفی را مدتها تو ذهنم بود را به زبان آوردم ."آقای صبوری ببخشید من ... می خواستم ... می خواستم یه مطلبی را خدمتتان عرض کنم ."با دلواپسی بهم خیره شد ودستش را روی چانه اش کشید . "گوشم با شماست . "سعی کردم لرزش صدایم را بگیرم . "ببنید من می خوام از همین حالا یک چیز کاملا مشخص بشه . من هیچ قول و تضمینی به شما نمی دم . ممکنه که ... نفسم گرفت ... ممکنه که .. من نمی خوام ... یعنی اینکه ... اصلا یه جوری بشه که ...."سرش را تکان دادو آه بلندی کشید . "منظورتان را فهمیدم . مطمئن باشید من به زور و اصرار چیزی را از شما تقاضا نمی کنم . من می خوام عشق دو طرفه بین ما به وجود بیاد . روی کلمه عشق مکث کوتاهی کرد و ادامه داد والا همین الان هم که من شما را ..." عضلات صورتش دلنشین و جذاب شد . "شما را خیلی دوست دارم . "به پالتویم چنگ انداختم . طپش قلب گرفتم . باز گفت : "هدف من از رابطه با شما اینکه من را خوب بشناسید ، بعد قضاوت کنید . همه چیز بستگی به شما داره و هر زمان که بگوئید نه خودم را کنار می کشم بدون هیچ گونه توقع و حرف و صحبتی ."به خودم جرات دادم و پرسیدم "یعنی واقعا ناراحت نمی شین ؟ از من کینه به دل نمی گیرین ؟" آه عمیقش را فرو خورد . سینه عضلانی اش زیربلوز لیموئی رنگش بالا و پایین شد . "اگه بگم اصلا ناراحت نمی شم دورغ گفت هم ولی نمی شه کسی رابه زور به دست اورد و من در هر صورت آرزوی خوشبختی شما را می کنم چه با من ، چه بی من ."قلبم یه جوری متاثر شد . آهسته گفتم "ممنون که منو درک می کنید شما برایم قابل احترام هستید ." حس کردم چشمانش از فرط احساسات مرطب شد . منم متشکرم که شما آمدید . شب خیلی خوبی بود . از ماشین پیاده شدم . "بابت همه چیز ممنون خداحافظ ." بوق کوتاهی زد . به امید دیدار.توی آیینه چرخ زدم . رنگ لباسم قرمز آتشی بود یه آستین نداشت دامنم هم از پایین کج بود . به خودم خیره شدم . هوم ... لباسم خونه خراب کنه .
گردی شانه ام را نگاه کردم مهم نیست . دلم میخواد وقتی مسعود منو می بینه . چشماش هفت تا بشه . هر جور هم می خواد فکر کنه ، فکر کنه؟ اون سگ کیه ؟مامان صدام زد :"عجله کن مگه نمی بینی چقدربوق می زنه ؟"به مچ دست وشقیقه ها و گودی گردنم عطر زدم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم . شنلم را تنم کردم .این نادر شش ماهه به دنیا آومده ؟ با شتاب بطرف در رفتم . "مامان خداحافظ اگر شب دیر آمدم نگران نباش . با نادراینا بر می گردم ." تا دم در اومد . "باشه ولی حالا مواظب باش با این کفش های پاشنه بلندت از پله ها نیفتی ." در ماشین را باز کردم . "اوه چه خبرته نادر ؟ حالاخوبه عروسی دوست منه. تو چرا هل می زنی ؟"سوت کوتاهی کشید . "به به خانم چی شدن بگو شدی مریلین مونرو دیگه مگه نه شادی ؟" شادی بوسم کرد و خندید "آره راست می گه نادر امشب خیلی خوشگل شدی .. "چشمک زدم . "مرسی ولی نه به خوشگلی تو ."عقب ماشین نشستم و در را بستم "خیلی خوب تو که این همه عجله داشتی حرکت کن" و از توی آینه ماشین به ابروهای نازک هشتس و موهای رنگ کرده ام خیره شدم .راست می گن خیلی تغییر کرده م . خودم هم فکر می کنم جذاب شده م.رنگ روشن بهم می آد .سه تایی با هم وارد سالن شدیم . خیلی بزرگ بود .نورهای خیره کننده چراغ ها و صدای ارکستر و جمعیتی که در حال رقصیدن بود باعث شد کسی متوجه ما نشه . من وشادی لباسمهایمان را مرتب کردیم و همراه نادر یه گوشه نشستیم .به نادر متلک انداختم . "اوه چه کت وشلواری و پاپیونی . نکنه ترا با داماد اشتباه بگیرن ؟"دست شادی را محکم گرفت "غلط می کنن خودم نامزد به این خوشگلی دارم ."شادی به روش خندید . به چشم های مورب و خوش حالتش نگاه کردم. خوب بلده آرایش کنه .لنز سبزی هم که تو چشمش گذاشته به رنگ سبز لباس دکلته اش می آد . بعضی ها یه خرده تپلی بهشون می آد . اینم از اون دسته ست . باز خوبه نادر به لباسش گیر نمی ده .نادر گفت : "ببین انگار ما خیلی دیر رسیدیم .""چطور ؟"دختر وپسرهای در حال رقصیدن را نشانم داد ."معلومه خیلی وقته دارن می رقصن همشون نفس نفس افتاده اند وعرق کردن ." بغل ابروهایم را دادم بالا "چیه هوس کردی یا حسودیت شده ؟ خوب تو هم دست شادی رابگیر و برو وسط ."سر جایش محکم نشست . "نه بابا زشته بذار حالا یک کم گرم بشیم بعد ." خانم و آقایی برای پذیرایی بهمون نزدیک شدند و میوه و شیرینی روی میزمان گذاشتند . از جایم بلند شدم . "بچه ها تا شما مشغولید من برم یه سلامی به عروس و داماد بکنم برگردم ."مهتاب و کیومرث را انتهای سالن روی مبل دو نفره سفید پیدا کردم . سرشان به هم نزدیک بود در حال صحبت کردن بودند تا من را دیدند یک جا کنار خودشان برام باز کردند . مهتاب کلی ذوق کرد ."چقدر دیر اومدی کجا بودی ؟ می دونی ا کی تا حالا فریبا اومده . همش چشم ، چشم می کرد تو را پیدا کنه."بالای پشانی اش را بوسیدم که آرایشش خراب نشه . "غر زدن رابذار برای بعد از عروسی یه امشب دست بردار ." کیومرث خندید . از ته دل خوشحال بود .زیر چشمی نگاهش کردم . جالبه تو کت وشلوار سفید بنظرم چهار شانه تر و جوانتر می آد شاید هم بخاطر اینکه ریش پروفسوری اش را زده ولی مهتاب نه . نمی دونم چرا خیلی قشنگ نشده . فکر کنم مال آرایشش خیلی غلیظه . ترکیب صورتش را بهم ریخت . بیچاره پشت چشمش را اینقدر سایه زده اند که کبود شده .سرم رابه گوشش نزدیک کردم . تمام سینه اش لخت بود ." پرسیدم چه احساسی داری خوشحالی نه ؟"با دستکش سفیدبلندش بازی کرد ." بیشتر از هر احساسی ، احساس خستگی می کنم . می دوونی چند شبه یک خواب درست نکردم ؟"بازویش را گرفتم . "اشکال نداره امشب به جاش ... هر چند امشب هم ..." خندیدم .زد روی پام . "اه .. تواز فریبا هم بی ادب تری . گندتون بزنه ."بلندتر خندیدم و حرف را عوض کردم ."راستی مامانت کو ؟"با دست اشاره کرد ."اونجاست همون گوشه سمت چپ همون کتو دامن شکلاتیه ."به مادرش زل زدم . خوبه خداروشکر رنگ ورویش بهتر شده . دیگه مثل اون دفعه که دیدمش استخوانی و تکیده نیست . انگار واقعا روبه راه شده . با خانمی کنار دستش بود مشغول صحبت بود .دهنم رابه گوش مهتاب نزدیک کردم . "از بابات چه خبر آومده ؟" پشت چشم نازک کرد و بابی قیدی گفت : "آره . اومد ولی زود رفت . فقط تبریک گفت و یک چک برایم کشید و رفت . همین دیگه وظیفه پدری اش تمام شد. کار دیگه ای نداشت که انجام بده ."اخم کردم "اینقدر بد نباش دختر تو چرا ..." صدای سلامی از پشت سر نفسم را قطع کرد . مسعوده؟ آره مطمئنم مسعوده . قلبم دیوانه وار شروع کرد به طپیدن . لبهایم خشک شد .همراه مهتاب رویم را برگرداندم . مسعود بالای سرم با تبسمی بر لب .با کیومرث دست داد و بوسیدش و به مهتاب هم تبریک گفت و برای یک لحظه غیر قابل شمارش نگاهش با من تلاقی پیدا کرد .هر دو سکوت کردیم . حتی مهتاب و کیومرث، لحظه بدی بود پاهایم در حال لرزیدن بود . دستهایم یخ یخ . با تمام توان خودم را کنترل کردو سعی کردم بی تفاوت باشم . سرش رابرایم کمی خم کرد . منم مثل خودش سرم را تکان دادم ولی چیزی به هم نگفتیم . نگاهم رابطرف مهتاب چرخاندم و دستش را گرفتم . "خوب من برم یه سر به فریبا بزنم دوباره پیشت می آم ." نیشگونم گرفت و زیر لب گفت : "چرا داری فرار می کنی "
قسمت شصت وسوم اخم تندی بهش انداختم و ازش دور شدم . وسط جمعیت خودم را گم کردم . دستم را روی قلبم گذاشتم . اوه ... چه گروپ گروپ و تند تند می زنه .انگار نیم ساعت بی وقفه دویده م . چم شده ؟ چرا هول کرده م ؟ من که می دونستم مسعود هم عروسی دعوته پس چرا مثل جن زده ها تا دیدمش رنگم پرید ؟ حالا خوبه کلی تو خانه تمرین کردم که دست و پایم را گم نکنم . اونوقت .... اینجا ...ناخن لاک زده ام رابه دندان گرفتم . ولی نه رفتارم خیلی بد نبود . یه طوری رفتار کردم که یعنی برام بی تفاوته .دستی به شانه ام خورد . فریبا بغلم کرد . "دختر تو کجایی ؟به عقب هلش دادم تو کجایی داشتم دنبالت می گشتم ."سر تا پایم بر برانداز کرد ."هی خیلی خوشگل شدی . ابروهای باریک بهت می اد . اصلا یه طور دیگه شدی ، عین عروسک ها ."گوشه لپش را گرفتم . "یادم باشه هر جا خواستم برم تو را هم ببرم . خوب بلدی تبلیغ کنی ." آرش جلو آمد . "سلام ساغر خانم ."باهاش دست دادم . "حال شما چطوره آرش خان مشتاق دیدار." تبسم زد منم همینطور .دستم را روی شانه لختم گذاشتم . "خوب خوش می گذره ، کار وبار چطوره ؟ ""ای شکر ، بد نیست می گذره دیگه .""چکار می کنید با آزار و اذیت فریبا ؟ می دونم که زندگی کردن باهاش خیلی مشکله" لحنم با شوخی بود.نگاه خندانی به فریبا انداخت . "دیگه عادت کردم می سازم ." فریبا بازویش را فشار داد . "ای خائن ، من برای تو رحمتم . تو هنوز اینو نفهمیدی ؟"چشمهای آرش از شدت خنده بسته شد ."بابا دارم شوخی می کنم . تو چرا جدی گرفتی ؟ کی از تو بهتر ؟" باز شیطنت کردم . "آرش خان چه بلایی سر دختر ما آوردی . داره روز به روز آب می شه . ببین چقدر لاغر شده ؟"دستش را بطرف موهای فرش برد ." منم بهش می گم همین قدر لاغر شدی بسه ول خودش اصرار داره مانکن بشه ."چشمک زدم . "فکر نکنم شما بدتون بیاد ."نادر جلوی رویم سبز شد . یه ابرویش را انداخت بالا و دستش را به کمرش زد . "حالا ما را گذاشتی سرکار وواسه خودت پرسه می زنی ؟ "اخم کوتاهی کردم ." هیس غر نزن" و اشاره کردم . "ایشون پسر خاله من نادره . هر چند احتمالا تو عروسی ساحل دیدینش ."آرش باهاش دست داد. گفتم "آرش خان شوهر فریبا جون و ایشون هم فریبا از هم کلاسی های من تو دانشگاه . "نادر خودش را جمع و جور کرد ومودب احوال پرسی کرد .از فریبا اینا جدا شدیم گفتم "شادی کو ؟" "داره وسط می رقصه . تو هم بیا دیگه" و کمرم را گرفت و بردم وسط جمع .یک ربع بیشتر با اون وشادی رقصیدم ولی تا آهنگ قطع شد از فرصت استفاده کردم . بچه ها من می خوام یه کم بنشینم . کفشهایم نوئه پاهایم را می زنه . الان حسابی درد گرفته .شادی گفت "ساغر جون بستنی ات راروی میز تو بشقاب گذاشتم تا آب نشده بخورش ." روی صندلی نشستم با قاشق بستنی که در حال آب شدن بود مزه ردم . صدایی کنارم گفت : "از آقای صبوری چه خبر حالش خوبه ؟ "جا خوردم دستم لرزید ومقداری از بستتنی ریخت روی لباسم عصبی سرم را بالا آوردم و چشم تو چشم مسعود انداختم چند ثانیه کوتاه .نفسم بند آود . همان چشمان قهوه ای درشت و گیرا ولی نه به گرمی و محبت سابق ، غریبه و پراز تمسخر . پوزخند زد "چقدر تغییر کردی" و نگاهش را از روی آرایش صورتم روی شانه لختم انداخت و با تاسف سرش را تکان داد .از خشم صورتم رنگ به رنگ شد و با غیظ گفتم :" دست بردار و برو پی کارت ."این حالتم برایش گران تمام شد و جری تر شد . "باشه می رم فقط کنجکاو بودم آقای صبوری کجاست ؟ ایشون دعوت ندارند ؟" از کناهایش حالت تهوع بهم دست داد . جوابش را ندادم با تمسخر گوشه لبش پایین اومد . "هر چند شاید تا حالا گذاشتی اش کنار. چون الان دیدم داشتی با یه پسره دست به کمر می رقصیدی . این یکی جدیده ؟"دستش را کرد تو جیب شلوار مشکی اش "هوم .. چه تنوع طلب بیچاره آقای صبوری چه زود دلت را زده ."به صورتش زل زدم . همان پیشانی بلند وموهای صاف ، همان صورت خوش ترکیب و لب های خوش فرم و چقدر بلوز لیموئی رنگ و کروات سورمه ای بهش می آد . چقدر هیکلش مردانه ست . برای لحظه ای چشمم را بستم ولی آه ... چقدر ازش متنفرم پسره احمق اشغال .انگشتانم را محکم به لبه میز گرفتم . بند بند انگشتانم سفید شد .سرم را بالا گرفتم از چشمام جرقه های آتش بیرون زد . با حرص لبخند زدم "خوب جوونی دیگه آدم باید قدرش رابدونه و نذاره از دستش بره ."
خم شد تو صورتم با نفرت تماشایم کرد . "تو ... تو ... تو خیلی گستاخ و بی شرمی ."از ناراحتی شدید سرفه ام گرفت . تمام وجودم از حس حقارت لرزید که انگار پوست قلبم را پاره پاره کرد. چتری روی صورتم را کنار زدم "تو هم پست ترین و کثیف ترین موجودی هستی تا به حال دیدم از جلوی چشمم دور شو ."از خشم ونفرت دهنش کج شد. "من کثیفم یا تو که .." امیر از رو به رو من را دید و بطرفم اومد .مسعود هم دیدش و حرفش را نیمه کاره گذاشت .امیر جلوتر اومد ."وای ساغر خانم شمائید . چقدر از دیدنتون خوشحالم . خیلی وقته شما را ندیدم دیگه سری به ما نمی زنید ."نگاهش مثل همیشه محجوب و موقر بود .نفس بلندی کشیدم . مسعود پوزخندی زد .محلش ندادم و رو کردم به امیر . "منم از دیدن شما خیلی خوشحالم . فکر نمی کردم شما هم بیائید ."یک لحظه برگشت و به دختری که پشت سرش یود اشاره کرد بیا جلو ومعرفی اش کرد . "این الهام دختر عموم و نامزدمه ."دختره آهسته سلام کرد . ظریف و مریف و بچه سال 17 و 18 ساله . با موهای روشن و پوست شفاف و چشمان عسلی .از تعجب دهنم باز موند . پس بگو آقا دلش پیش دختر عمویش گیر بوده که به هیچکس از دخترهای دانشگاه محل نمی داد . خوشحال و از ته دل تبسم کرد .پلک زدم . خوش به حال دختر عمویش با همچین شوهری . چقدر هم بهم می آن . بنظرم خیلی خانم می آد .سرم را تکان دادم :" تبریک می گم . به سلامتی خبر غیر منتظره ای بود ولی خیلی عالی . خوشحالم ."دست الهام را تو دستش گرفت ." یکدفعه پیش اومد . ما حتی وقت نکردیم نامزدی بگیریم والا حتما شما رادعوت می کردم . ولی عروسی مون اگه خدا بخواد توی همین یکی دو ماه ست . حتما باید شما و خانوداده تان تشریف بیارید . خودم برایتان کارت می آرم ."موهایم را زدم پشت گوشم "مرسی خیلی ممنون . چشم خیلی خوش حال می شم ."باز به مسعود نگاه کردم . همون نگاه جدی و لبخند بی روح و عذاب آور را به لب داشت .سرو کله نادر مثل رعد و برق پیدایش شد ودستم را گرفت و کشید ." بدو بیا . ببین همون آهنگ نسترنه . همون که دوست داری بیا برقص دیگه ."دستم را از دستش بیرون کشیدم "معرفی می کنم پسر خاله ام نادر." شادی هم نفس نفس زنان رسید . "ایشون هم خانمش شادی جون ."نگاه گستاخ و سرزنش باری به مسعود انداختم . عضلات صورتش سخت ومحکم شد وآشکارا جا خورد ولی همانطور جدی ومغرور حالتش را حفظ کرد .چشمهای پر از خون و ملتهبم را از رویش برداشتم و از امیر معذرت خواهی کوتاهی کردم همراه نادر و شادی به وسط جمعیت رفتم . دو سه تا آهنگ باهاشون رقصیدم ولی فقط رقصیدم یعنی خودم را تکان دادم . بدون اینکه حرکات بدنم توجه داشته باشم .چشمانم از درد خیس شد وذهنم آشفته ودرهم . خسته بطرف صندلی برگشتم . دور برم را نگاه کردم مسعود را ندیدم . سرم را به عقب تکیه دادم ودستم را به پیشانی ام کشیدم . شاید رفته ، شاید هم همین اطراف داره من را می پاد .مهم نیست . به درک حالم ازش بهم می خوره . فقط خدا کنه زودتر عروسی تمام بشه و گورم را گم کنم .لپم را باد کردم . اوف ... سینه ام از غصه داره می ترکه . کاش اصلا عروسی نیامده بودم .فریبا کتاب را از دستم گرفت و زیر صندلی ول کرد . :آه ... بسه دیگه چقدر می خونی هر چی می خواد بشه ، بشه امتحان میان ترمه . زیاد مهم نیست ."با دلشوره گفتم "همچین کم اهمیت هم نیست حداقل پنج ، شش نمره پایان ترمه . نباید یه چیزهایی بلد باشم ؟"از بالای شانه اش عقب را دید زد و بهم اشاره کرد "بیچاره مهتاب و کیومرث . قیافه شان را نگاه کن معلومه هیچی بارشان نیست . دلهره از صورتشان می باره ."برگشتم به سمت پشت . "خوب طفلکی ها حق دارند . هنوز دو هفته از عروسی شان نگذشته گیر امتحانات میان ترم افتاده اند . اینها الان وقت سرخاراندن هم ندارند . همش در حال مهمانی رفتن و پاگشا شدن هستند ."فریبا موذیانه چشمهایش را تنگ کرد "یا در حال ..." و زد زیر خند ه بهش اخم کردم . "خجالت بکش دختر تو چقدر منحرفی." کرکرش بیشتر شد ."بسه خواهش می کنم تو یکی جانماز آب نکش اگه ولت کنند از صدتای من بدتری ."نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم و به غش غش افتادم . "فریبا تو خیلی فضولی . ما چکار داریم به زندگی خصوصی اونها ."حرفم را قطع کرد . "راستی یه چیزی تو روز عروسی پدر ومادر مسعود را دیدی ؟"چشمام گرد شد . "نه مگه بودند ؟""بع .. آره بابا ، اتفاقا چقدر جا افتاده و وخوش تیپ بودند . مسعود همش پیش اونها بود . ولی خواهرش مونا را ندیدم . نمی دونم بود یا نه ."دهنم باز موند عجب ، "تو چه حواسی جمعی داری که همه چیز را دیدی ."خندید ، "خوب دیگه من اینطوریم با یک نگاه از همه چیز فیلم برداری می کنم ."یک لحظه رفتم تو فکر یعنی پدر ومادرش منو توی اون لباس دیدند ؟ لبم رابه هم فشردم . خوب دیده باشند مگه چیه ؟ اصلا به اونها چه ربطی داره ؟زد بهم "چیه ساکت شدی ؟""ها ... هیچی داشتم فکر می کردم یکروز بریم خانه مهتاب اینا کادوی عروسی شون رابدیم . زشته دیگه داره دیر می شه ."با دستش روی میز ضرب گرفت ." آره راست می گی باید زودتر بریم آخر هفته چطوره جمعه آرش خانه ست بهش می گم ، بعد با تو هماهنگ می کنم ."با آمدن آقای صبوری به سالن همهمه بچه ها خوابید وساکت شدند . جا خوردم . پس آقای راکب کجاست ؟ این چرا جاش آمده ؟
قسمت شصت و چهارم فریبا هم تعجب کرد . " جالبه آقای صبوری از کی تا حالا شده استاد حسابداری پیشرفته ؟" شانه هایم را بالا انداختم ." چی بگم ؟" اون دانه دانه ورقه ها را پخش کرد و به من رسید . نگاه پرمحبتی بهم انداخت و برگه را ملایم گذاشت روی دسته صندلی ام . خودم را به جواب دادن سوالات مشغول کردم . دو تا سوال بیشتر نبود . ولی از آنها که هر کدام یک صفحه جواب می خواد و اگر تراز نخوانه واویلا . ماشین حسابم را درآوردم و شروع کردم اعداد و ارقام را محاسبه کردن . لامصب چه عددهای گنده ایه هر کدام چقدر طول می کشه تا توی ماشین حساب بزنم . با کلافگی مقنعه ام را عقب زدم و برای لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشم های آقای صبوری مشتاق و متفکر به روی من بود . سرم را پایین انداختم . اوف .... حالا از بدشانسی این امروز سر جلسه بیاد تا همین یکذره معلوماتی هم که دارم از مخم بپره . مسئله اول را حل کردم وسط های مسئله دوم بودم . صدای قدم های آهسته آقای صبوری را که به صندلی ام نزدیک شد را شنیدم . ناخودآگاه قلبم طپش گرفت . نکنه حرفی چیزی غیر از درس بزنه که فریبا بشنوه . اونوقت بدبخت شده ام رفته . همه عالم و آدم می فهمند . بالای سرم ایستاد و برگه ای را بدستم داد . " شما چرک نویش می خواستید ؟ و با پلک اشاره کرد آن را بگیرم . با هول گرفتم . انگار یه چیزی رویش نوشته . فریبا زیرکی نگاهم کرد . بلند گفتم ." بله من می خواستم متشکرم . " بطرف فریبا رفت . " شما هم چرک نویس می خواستید ؟" فریبا سرش را تکان داد . " بله اگر هست . " به اونم داد و از ما دور شد و تا جلوی سالن چند نفر دیگه هم ازش چرک نویس گرفتند . دستم را روی گونه ام گذاشتم و کمی خودم را کج کردم . تقریبا پشتم به فریبا شد . سریع برگه را خواندم . " خانم سعادتی لطفا آخرین نفر از کلاس بیرون برید می خوام با شما صحبت کنم ." برگه را پشت و رو کردم . نفس بلندی کشیدم و سرم را بالا آوردم . جلوی سالن با نگاهش منتظر جوابم بود . لحظه ای فکر کردم حالا اگه چند دقیقه بیشتر بمونم چه ضرری داره . ببینم چکارم داره . سرم را تکان دادم متوجه شد و تبسم آرامی زد . آخرهای جلسه فریبا از جایش بلند شد و به اشاره گفت :" من دارم می رم . بیرون منتظرت بمونم ؟" آهسته جواب دادم . " نه تو برو . من چند جا کار دارم . تو الاف می شی . به مهتاب هم بگو منتظر من نباشه و قرار جمعه را هم باهاش بذار . "" باشه ." کیفش را برداشت . " بهش می گم . خداحافظ . " ورقه ام را تمام کردم و چند بار آن را چک کردم . خسته شدم . پس چرا بچه ها نشسته اند . برند دیگه . به ساعت نگاه کردم . آقای صبوری هم به ساعتش نگاه کرد و بلند گفت :" بچه ها وقت تمامه . الان زنگ می خوره . برگه هایتان را بیارید . " همان لحظه هم زنگ خورد . بچه ها بلند شدند منم آخر همه جلوی میزش قرار گرفتم و برگه ام را به دستش دادم . نگاهش را به آخرین نفری که از کلاس بیرون رفت انداخت و بعد بطرف من با گرمی و تششعی از هیجان و محبت . " حال شما خوبه ؟" دستم را بطرف مانتویم بردم . " مرسی خوبم . " از حالت نگاه کردنش صورتم داغ شد . برگه ها را دسته کرد . " می خواستم پیشنهاد کنم اگه امروز وقت دارید ناهار را با هم باشیم . " دستپاچه و معذب شدم و با خجالت گفتم ." ولی الان تازه ساعت نه و نیمه . تا ناهار خیلی مونده . در ضمن من امروز چند جا کار دارم . متاسفم نمی تونم دعوت شما را قبول کنم ." مکث کوتاهی کرد و دست به سینه شد . " اگر خصوصی نباشه و بی ادبی نیست می تونم بپرسم کجا کار دارید ؟" کلاسورم را تو بغلم فشار دادم . " امشب تولد شوهر خواهرمه . باید برایش کادو بخرم . قراره بیان خانه ما . می خوام سورپریزش کنم ." ابروهای صاف و مشکی اش را با تبسم بالا برد . " خوش به حال شوهر خواهرتون که اینقدر به فکرش هستید ." حس کردم غبطه خورد . سرفه کوتاهی کرد . " من امروز اصلا تدریس ندارم بخاطر اینکه آقای راکب گرفتار بودند از من خواستند جای ایشان سر جلسه حاضر بشم . الان هم بی کار هستم . از دید شما اشکال نداره من شما را همراهی کنم ؟ هر جایی که برای خرید می خواهید برید من می برمتان . تو مسیر یک مقدار هم می تونیم با هم صحبت کنیم نظرتون چیه ؟" مردد موندم . لحنش بی نهایت مودبانه و محترمانه بود . چی بهش بگم نه ؟ ولی رویم نمی شه خجالت می کشم . بهش خیره شدم . با تمام غرورش منتظر بود بگم آره . گردنم را خم کردم . " ولی من نمی خوام مزاحم شما بشم . درست نیست . " رگه های شادی تو صورتش مشخص شد . ولی من خوشحال می شم با شما باشم . لطفا سر کوچه منتظرم باشید من برگه ها را توی دفتر می گذارم . می آیم . زیاد معطل نمی کنم . توی ماشین صورتش را نیم رخ بطرفم چرخاند . " خوب شما تصمیم دارید از کجا خرید کنید ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " جایش زیاد مهم نیست ولی قصد دارم ادکلن بخرم . " چند لحظه فکر کرد . " من یه جای خوب سراغ دارم می ریم اونجا ." نپرسیدم کجا . ساکت نشستم و بیرون را تماشا کردم . برف سفید و درشت عین پنبه آرام آرام در حال باریدن بود . توی خیابان الهیه جلوی پاساژ شیکی پارک کرد . " اینجا یه مغازه بزرگ عطرفروشی داره . صاحبش از دوستان قدیمی منه . فکر کنم چیزی را که می خواهید اینجا داشته باشه . " ترس برم داشت . " ببخشید شما می خواهید من را به چه عنوانی معرفی کنید ؟" چانه اش را محکم بالا گرفت و ابروهایش را درهم کشید ." مطمئن باشید برای آبروی شما بیشتر از آبروی خودم احترام قائلم . شما را خواهرزاده ام معرفی می کنم .