انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
با هم وارد مغازه شدیم . با مرد خوش پوش میانسالی احوالپرسی کرد و خیلی معمولی و راحت گفت :" محسن جان ایشون خواهر زاده منه می خواد برای تولد برادرش ادکلن بخره هر چی می خواد برایش بیار ." آقا محسن لبخند دوستانه ای بهم زد و پرسید :" خوب برادر شما چه بوهایی را بیشتر می پسنده تلخ شیرین خنک ؟" با تردید گفتم . " دقیقا نمی دونم فقط یه چیزی می خوام که خیلی خوشبو باشه . " از ردیف سوم دکورش ادکلن صد میلی مشکی رنگی آورد و درش را باز کرد و یک مقدار از آن را روی نبضم تست کرد . " این بو را استشمام کنید ببینید خوشتان می آد ؟" بینی ام را بالا کشیدم بو برایم آشنا بود . آشنای آشنا بوی شکلات داغ کاکائو . همان عطر مسعود . انگار که بوی تن مسعوده . بغضی دیوانه وار گلویم را گرفت . هیچی جواب ندادم . آقای صبوری متوجه دگرگونی حالم شد . " چیزی شده ؟" نفس بلندی کشیدم و خودم رارها کردم . سرم را تکان دادم . " این بوش خیلی خوبه ولی من بهش حساسیت دارم . نفسم می گیره . اگه میشه یه چیز دیگه بیارید ." آقا محسن تعجب کرد . " عجیبه این ادکلن خیلی عالیه . پرفروش ترین کار توی این چند وقته ماست . ولی اشکال نداره صبر کنید ." و از توی ردیف دوم یه ادکلن دیگه آورد . " این چی خوبه ؟" بوش کردم . بد نبود . تند و سرگیجه آور نبود . ملایم بود و خنک . آه خفه ای کشیدم . ولش کن حوصله بیشتر تست کردم را ندارم . شوک ادکلن اولی برایم کافیه .چرا باید هر چیزی که مربوط به مسعود می شه اینطوری تن و بدنم را بلرزانه و زانوانم را به ضعف بندازه چرا ؟ خودم را به سختی آرام کردم و گفتم :" همین خوبه لطفا برایم کادوش کنید " کار کادو کردن تمام شد . دستم را بطرف کیفم بردم . " مرسی جناب چقدر باید تقدیم کنم ؟" نگاهی به آقای صبوری انداخت . " قابل نداره . مهمان من باشید . شاهرخ خان از دوستان نزدیک بنده ست حرف پولش را نزنید . "
" نه خواهش می کنم صحبت شما متین ولی لطف کنید قیمت را بفرمائید " محسن خان من من کرد . آقای صبوری دست کرد تو جیب کتش . " خجالت نکش محسن جان قیمت را بگو ." با کمی تعارف و اصرار گفت :" بیست و چهار هزار تومان . " آقای صبوری سریع پول را شمرد و بهش داد . خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم . نه الان اینجا جایش نیست . ممکنه محسن خان شک کنه . بیرون پولش را بهش برمی گردونم . تشکر کردم و خواستم از مغازه بیرون بیام ولی آقای صبوری جلویم را گرفت ." چند لحظه صبر کن . " و رو کرد به صاحب مغازه . " محسن جان حالا که تا اینجا آمدیم بد نیست یه عطر هم برای خانمم بگیرم . جدیدترین عطرهات چیه ؟"
آقا محسن لبخند زد . " شاهرخ جان فعلا یکی از بهترین عطرهامون لایت بلوئه . عالیه . هم خوشبو و هم خیلی می مونه . یک لحظه صبر کن ." عطری را آورد و خواست روی دست آقای صبوری تست کنه . نگذاشت . " روی دست خواهرزاده ام تست کن . چون خانم ها بهتر می تونن تشخیص بدن خوبه یا بده ." عطر را بو کردم . خیلی خوشبو بود . مثل بوی نارنج پرتقال خنک و هوس انگیز . گفتم . " بله بوی خیلی خوبی داره ." آقای صبوری دست منو بو نکرد فقط در عطر را به بینی اش نزدیک کرد . " بله ظاهرا ملایمه ." و رو کرد به من . " پسندیدی؟" با تعجب براندازش کردم . اینکه می گه از زنم دل خوشی ندارم . پس چرا یاد هدیه خریدن افتاده ! سرم را تکان دادم . " بله خیلی خوشبوئه . من می پسندم . " دستش را به طرف جیبش برد . " خوب قیمت این چنده ؟" آقا محسن خندید . " برای شما سی و یک هزار تومن ." اصلا چونه نزد . جرینگی پول را داد و تشکر کرد و از مغازه بیرون آمدیم . هنوز تو شک و تردید بودم . این چه نوع رابطه ای با خانمش داره . حتما به من دروغ می گه . مگه میشه آدم از زنش شاکی و ناراحت باشه بعد با علاقه برایش خرید کنه ؟ رفتار و گفتارش چقدر با هم تناقض داره . قسم می خورم تمام این حرفها را زده که من را خام کنه . سوار ماشین شدیم . اولین کاری که کردم بیست و چهار هزار تومان پول از کیفم درآوردم و دودستی تقدیمش کردم . " بفرمائید آقای صبوری این پول ادکلن . من نخواستم جلوی اون آقا بحث کنم . ممکن بود شک کنه . لطفا بگیرید . " دستم را رد کرد . " خواهش می کنم امکان نداره . این چه کاریه ؟" ادکلن را روی داشبورد گذاشتم و با لحن جدی و سرسختی گفتم :" پس منم اینو با خودم نمی برم به هیچ وجه ." چشمانش از فرط حیرت گرد شد . " اصرار شما بی مورده این که چیز قابل داری نیست ؟" سرم را تکان دادم . " اگه نگیرید بی نهایت ناراحت می شم ." ابروهای مشکی اش را بالا برد . " نمی دونستم اینقدر لجوج هستید و روی حرفتون پافشاری می کنید ." دستم را دراز کردم . " خواهش می کنم بگیرید من این جوری راحت تر هستم . " با بی میلی و نارضایتی پول را گرفت و گذاشت کنار دستش بغل دنده و ماشین را روشن کرد . " خوب از اینجا کجا تشریف می برید ؟" به برف که هنوز در حال بارش بود نیم نگاهی انداختم . " من دیگه مزاحمتان نمی شم هر جا برای شما راحته من را پیاده کنید . " دستش را توی موهای مرتب و براقش برد و آه بلندی کشید . " من که گفتم امروز اصلا کاری ندارم و خوشحال می شم با شما باشم . مگر اینکه خودتان دوست نداشته باشید . اون دیگه یه مساله جداست ." تو صندلی جابه جا شدم . " نه آخه قصد ندارم بیشتر از این شما را اذیت کنم . من باید برم شیرینی فروشی بعد هم شمع و آجیل بخرم و .... کلی کار دارم . دلیلی نداره شما وقتتان را بیهوده هدر بدید ." دستش را از روی فرمان برداشت و چشم تو چشمم دوخت . عمیق و مطمئن . " من که گفتم از بودن با شما لذت می برم مثل اینکه باور نمی کنید ؟" دوباره همان گرگرفتگی و داغی تمام وجودم را گرفت . گیج شدم . اصلا نمی دونستم باید به کدام طرف نگاه کنم . ضبط ماشین را روشن کرد . موسیقی بدون کلام بود . پیانو ولی بی نهایت آرام و لطیف و خواستنی و کنار بخاری گرم ماشین به دور از سرمای بیرون . نفسم را بالا کشیدم و با خودم زمزمه کردم چقدر دلچسبه . از نیم رخ نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید :" اون شب که از کنسرت اومدیم مشکلی که برای شما پیش نیامد ؟ منظورم اینه که خانواده تون متوجه چیزی نشدند ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" نه خدا را شکر مسئله ای پیش نیامد . " ملایم پرسیدم ." شما چی ؟" شانه عضلانی اش را بطرفم چرخاند . " من ؟" موهای چتری ام را کردم تو مقنعه ام . " خانمتان به ایشون چیزی نگفتید ؟" خنده تلخی کرد . " خانمم ؟ اصلا اون شب خانه نیامد . فقط تلفن کرد که از مهمانی آخر شب می ره خانه مادرش اینا . من تا صبح تو خانه تنها بودم . " سکوت کردم و چیزی نگفتم . بی چاره چه زندگی کسالت بار و مرگ آوری . آدم از تنهایی می پوسه . ولی مگه خواهری برادری کسی ... نداره که باهاشون رفت و آمد کنه . چرا حرفی از آنها نمی زنه ؟ کنجکاوی ام گل کرد . " ببخشید آقای صبوری . من می تونم سوالی بپرسم ؟" ابرویش را بالا انداخت . " بله حتما . "
" می خواستم بدونم شما واقعا خواهرزاده ای به سن و سال من دارید که منو جای اون معرفی کردید ؟" آهسته خندید . " بله دارم ولی ایران نیست . اروپاست . پیش پدر و مادرش . من در اصل دو تا خواهر دارم که وقتی پدر و مادرم فوت کردند همگی رفتند خارج و تا الان هم همونجا زندگی می کنند . پسر منم دانشگاهش تقریبا نزدیک به آنهاست . معمولا تعطیلات آخر هفته اش را با خواهرزاده ها و برادرزاده هایم می گذرونه . " دنده را عوض کرد . " البته همشان خیلی اصرار دارند که منم برم پیش آنها ولی خب هنوز تکلیف من روشن نیست . یه تصمیماتی دارم ولی .... " نیم نگاهی بهم انداخت . " یعنی دقیقا نمی دونم برنامه ام چیه ؟ اما اگر مجبور بشم برای همیشه می رم پیش اونها ." نفس بلندی کشید و بهم خیره شد . صورتش پر از احساس و دلتنگی شد . " همه چیز بستگی به این داره که زندگی ام چطوری پیش بره و شما که ... " سرم را انداختم پایین و خودم رابه نفهمی زدم . انگار که طرف صحبتش من نیستم . دنبال بهانه ای بودم که حرف را عوض کنم . چشمم به شیرینی فروشی افتاد . به بیرون اشاره کردم . " اگر اجازه بدید من از اینجا کیک بخرم . " همراه من وارد شیرینی فروشی شد و پول کیکی را که انتخاب کردم پرداخت کرد و خودش آن را تا توی ماشین آورد . در ماشین را بستم و با ناراحتی گفتم :" آقای صبوری شما با این کارتون منو خجالت زده می کنید . آخه شما برای چی پول کیک را پرداخت کردید ؟ خواهش می کنم که .. " اجازه نداد دستم را توی کیفم بکنم و با لحن جدی و قاطعی گفت :" دلم می خواد تو مهمونی امشب شما سهم داشته باشم ." ملایم تر ادامه داد . " این هدیه ایه از طرف من به شوهرخواهرتون ." معذب دستم را روی جعبه کیک گذاشتم . " اما آخه .... اون که نمی دونه این از طرف شماست ؟" انگشتش را لای موهایش کرد . " خوب شاید بالاخره یک روزی فهمید . " عاشقانه نگاهم کرد . " در ضمن همین که شما منو به یاد بیارید کافیه ." برای چندمین بار توی همین یکی دو ساعت گر گرفتم و عرق کردم . فهمید و در سکوت با لذت نفس بلندش را در سینه عضلانی و ستبرش بالا و پایین داد و دست های بزرگ و قوی اش را روی فرمان صاف نگه داشت . چند دقیقه اش همینطوری گذشت . صدای موسیقی ملایم پیانو عین مسکن آرامش بخش بود . به کل زیر و رویم کرد . من چرا تا حالا پیانو گوش نمی کردم ؟ آقای صبوری سکوت سنگین بین خودم و خودش را شکست . با صدای گرم و صداقتی خالص گفت :" وقتی با شما هستم همه چیزبرام به حالت تعلیق درمی آد . همه چیز را فراموش می کنم . زمان و مکان را و چنان آرامشی بهم دست می ده که براین باورنکردنیه . چیزی که تا به حال تو هیچ چیز و هیچ جا بدستش نیاوردم ." از نیم رخ نگاهم کرد . " شما می دونید برای چی ؟" دستهایم را درهم گره کردم . " من ... چی بگم .. یعنی ... نه ... " و دوباره قرمز شدم لبخند جذابی زد . " همین شرم دخترانه شما که زود سرخ می شید کششی را در من ایجاد می کنه که ... که .... " لرزش محسوسی در عضلات محکم صورت مردانه اش حس کردم . اونم کمی سرخ شد و ادامه نداد . ولی دست کرد و از توی داشبورد عطری را که از آقا محسن خریده بود بیرون آورد و بطرفم دراز کرد . " تا یادم نرفته بفرمائید ایم مال شماست ." از تعجب گیج شدم . " ولی شما که اینو برای خانمتان خریدید ." ابرویش را بالا برد . " نه من اینو برای شما خریدم . من و خانمم معمولا برای هم هدیه نمی خریم . چون زیاد سلیقه همدیگر را نمی دونیم ." خودم را عقب کشیدم . " ولی من نمی توانم اینو قبول کنم ." اخمی ناخواسته روی پیشانی اش افتاد . " چرا ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" چون دلیلی نداره یعنی مناسبتی نداره ." سرش را توی صورتم خم کرد تا بهتر بتونه منو ببینه . " مگه هر چیزی مناسبت می خواد ؟" با لحن محکمی گفتم ." بله تو عرف جامعه ما هدیه دادن باید مناسبت داشته باشه ." قهقهه کوتاهی زد و چشم های سیاه عمیقش درخشید . " ولی تو عرف دوست داشتن چی ؟ اونم دلیل می خواد ؟" لبم را محکم به دندان گرفتم و سکوت کردم . چرا همیشه تو جواب دادن بهش می مونم . حالا چی باید بگم ؟ داره با این چیزها منو خر می کنه . خودم را جمع و جور کردم . " ولی به هر حال من نمی تونم این را از شما قبول کنم . اصلا . به هیچ وجه . " غبار سنگینی از غم و آزردگی چهره اش را پوشاند . انگار که تمام وقار و ابهتش درهم شکست . " ولی این فقط یک هدیه ناقابله . دلیلی نداره این همه سرسختی نشان بدید . یک یادبود کوچک . "آه سنگینی کشید . سرش را با تاثر خم کرد و لبهایش را بهم فشرد . از این حالتش دلم سوخت . گناه داره . بدجوری غرورش را خرد کردم ولی آخه ... دوباره چشم های سیاهش را ناراحت بهم دوخت . با بی میلی دستم را دراز کردم . " باشه ایندفعه قبول می کنم ولی به شرط اینکه آخرین بار باشه ." تبسم محزونی زد . " تو عرف دوست داشتن نه شرط و شروط داره و نه اولین و آخرین بار . این دله که تصمیم می گیره غیر از اینه ؟ " لبم را محکمتر از دفعه قبل گاز گرفتم و با سردرگمی انگشتانم را درهم قفل کردم . با مهربانی گفت :" می خواهید بگم این چندمین باره که لبتان را گاز می گیرید ؟" بی اختیار خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهنم گذاشتم و سرم را بطرف بیرون چرخاندم . انعکاس خنده اش همراه با ارتعاش صدای موسیقی پیانو هراس و ترس و لذت و شادی را تواما در سلول های بدنم درآمیخت . قلبم غیرعادی شروع کرد به طپیدن نفسم را در سینه حبس کردم این چه حسیه که بهم دست داده ؟
با صدای بلند غرغر کردم ." اه ... این دختره یکذره شعور نداره . منو مسخره خودش کرده . تا دیروز می گه می آد . بعد یکدفعه می گه مهمون قراره برام بیاد نمی آد . ای بابا مردم که علاف ما نیستند زشته ." ساحل دستش را گذاشت عقب صندلی و برگشت به طرفم . " من نمی دونم برای چی حرص بی خودی می خوری ؟ برنامه تو که تغییر نکرده . تو الان داری می ری خانه مهتاب . کادویش را بدی تمام شد و رفت . فریبا دیگه خودش می دونه با مهتاب ." بهزاد از تو آینه نگاهم کرد ." گفتی سهروردی کوچه ... "
" کوچه چهارم شرقی ."
"اوهوم ... می دونم کجاست ." پیچید تو فرعی . " از اینجا بریم بهتره ترافیکش کمتره ." خمیازه کوتاهی کشیدم و دسته گل را توی دستم جابه جا کردم . " خیلی بد شد راه شما را هم دور کردم من که گفتم خودم با آژانس می رم ." بهزاد ابرویش را برد بالا . " حالا نگاه کن ترا خدا هم خانم را برسون هم غرهایش را بشنو . تو نگران نشو ما دیرمون نمی شه . خانه مادرم اینا با خانه دوستت فاصله ای نداره . نهایتش ده دقیقه . تو توی مسیرمون بودی . بعدش هم ما که کار خاصی نداریم می خواهیم بهشون سر بزنیم و برگردیم تازه اگر بخواهی موقع برگشتن می آئیم دنبالت ." روسری ام را توی آینه مرتب کردم . " نه دیگه دستت درد نکنه . تا همین جا هم ممنون . من معلوم نیست تا کی بمونم نمی خوام بی خودی الاف من بشید ." ساحل با دستش اشاره کرد . " گفتی چهارم شرقی نه ؟"
" آره ."
" پس همین جاست ." پیچیدیم تو کوچه . پلاک ها را دانه دانه نگاه کردم . گفتم ." همین جاست . همین در سبزه . " بهزاد ماشین را نگه داشت . بسته بزرگ کادو را دو دستی گرفتم تا جلوی صورتم اومد . ساحل دسته گل را هم گذاشت روی کادو و گفت :" مواظب باش تو برفها با صورت زمین نخوری ."
" نه مواظبم مرسی خداحافظ ." صبر کردند تا در باز شد . بهزاد بوق زد و رفتند . هن و هن پله ها را بالا رفتم جلوی در طبقه دوم مهتاب را دیدم . با لبخند به استقبالم اومد و کادو را از دستم گرفت . " چرا زحمت کشیدی خانم . دیگه واسه چی گل آوردی تو خودت گلی ." کیومرث هم بامحبت بهم دست داد . " قدم رنجه فرمودید ساغر خانم . خوش آمدید ." و با احترام پالتویم را گرفت و به جالباسی آویزان کرد . نگاه سطحی به تمام خانه انداختم ." چه جای دنج و راحتی ." به سمت مبل های آبی رنگ رفتم ." چقدر هم خوشگل تزئین شده . مهتاب نمی دونستم اینقدر خوش سلیقه ای ." جلوتر رفتم ." آخ جون شومینه هم که دارید . عشق منه . برم خودم را گرم کنم . تو خانه من همیشه جایم کنار شومینه ست . " شومینه درست وسط هال قرار داشت و پشتش میز ناهارخوری و آن ور سالن کاملا قابل دید نبود . به شومینه نزدیک شدم . یکنفر از پشت یکی از صندلی ها بلند شد و آمد جلو . چشمام صد تا شد . مسعود ؟ سرش را خم کرد . " سلام . " به سرعت اخم هایم را درهم کردم و کوتاه جوابش را دادم سلام و برگشتم به طرف مهتاب و با غیظ نگاهش کردم . اوه ... دلم می خواد با دستهام خفه اش کنم . چرا بهم نگفت اینم اینجاست ؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت شصت و پنجم

مهتاب از حالت چهره ام فهمید به خونش تشنه ام لبخند زد . " اتفاقا مسعود هم همین یک ربع پیش اومد . " کیومرث تائید کرد . " من خودم بهش زنگ زدم و اصرار کردم که بیاد . گفتم هر چی تعدادمون بیشتر باشه بیشتر خوش می گذره " زن و شوهر تمام سعی شان این بود که بودن مسعود را یه جوری توجیه کنند .
کیومرث بهم اشاره کرد . " حالا چرا ایستادید بفرمائید بنشینید ."
روی مبل راحتی تقریبا پشت به مسعود و روبه پنجره نشستم و سرم را پائین انداختم . اه ... انقدر بدم می آد از این آدم هایی که الکی خودشیرینی می کنند . اصلا به اونها چه که می خوان ما را با هم آشتی بدن . ما اگه می خواستیم خوب خودمون با هم حرف می زدیم احتیاج به میانجی گری کسی نبود . خودم را به تماشای اثاث خانه مشغول کردم ولی کوچکترین نگاهی بطرف مسعود نینداختم . ذهنم فعال شد . راستی وقتی بهم سلام کرد . حالتش چطوری بود ؟ معمولی بود یا عصبانی یا بی تفاوت ؟ نمی دونم واقعا نمی دونم اینقدر شوکه شدم که اصلا متوجه نشدم . مهتاب برایم چای آورد و کیومرث انواع و اقسام شیرینی و شکلات را جلویم گذاشت . به هیچ کدام دست نزدم . مهتاب کنارم نشست . " چرا هیچی نمی خوری ؟" با غضب و حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و آهسته گفتم ." دلم می خواد خفه ات کنم . "
ریز ریز خندید . چشم های بادامی اش پر از شیطنت بود . " ا... بسه چقدر خودت را لوس می کنی مگه حالا چی شده ؟"
با عصبانیت رویم را ازش برگرداندم و چشمام با مسعود گره خورد . همان چشمان درشت قهوه ای مخمور و شفاف . با همان خاصیت مغناطیسی همیشگی . برای یک لحظه میخکوبم کرد . قلبم طپشی وحشیانه گرفت . چرا باید هر وقت می بینمش دست و پام اینطوری بلرزه ؟ دستش را روی چانه اش کشید . از حالت چهره اش هیچی نفهمیدم . نه عصبانی بود و نه بی تفاوت و نه خشمگین . غیرقابل حدس بود . کاملا خوددار و آرام . فقط نفسش را داد بیرون و بطرف پنجره نگاهی انداخت . سکوت بوجود آمده چندان جالب نبود .
مهتاب سعی کرد جو را عوض کنه . " چقدر حیف شد فریبا نیامد . جایش خالیه اگه الان بود یک بند حرف می زد و شلوغ می کرد . " طرف صحبتش با من بود .
آهسته گفتم . " آره خودش هم از اینکه برنامه اش به هم خورد خیلی ناراحت بود . انگار یکی از پسرعمه های شوهرش سرزده از شمال اومده . اونم نتونست بیاد . "
دوباره سکوت کشنده شروع شد . دو دقیقه پنج دقیقه و من با لیوان چایم ور رفتم . کیومرث به طرف بسته کادوی روی میز اشاره کرد . " مهتاب نمی خوای بازش کنی ساغر خانم زحمت کشیده ." مهتاب از جایش بلند شد . " چرا الان می خواستم همین کار را بکنم . " و کاغذ کادو را پاره کرد . با دیدن توستر با شادی گفت . " وای دستت درد نکنه . چه چیز خوبی . اتفاقا نداشتم . تو فکرش بودم بخرم . حالا دیگه نان های سنگکی که هر روز کیومرث می خره بیات نمی شه . خیلی لطف کردی . نمی دونم چی بگم . "
تبسم کردم ." قرار نیست چیزی بگی . باید ببخشی که قابل تو را نداره . " دوباره چشمم به مسعود افتاد . نگاهش خیره و جدی به من بود و تا دید من متوجه شدم اخمی کرد و به فرش زل زد . آخ چقدر دلم می خواد تف کنم تو صورتش عوضی آشغال فکر کرده خیلی ازش خوشم می آد . تازه خودش را هم واسه من گرفته . مهتاب رفت تو آشپزخانه و گل های من را گذاشت توی گلدان و برگشت . به دامن بلند مشکی و بلوز صورتی رنگ یقه هفتش نگاه کردم . خوب با هم ست کرده . به قد بلندش می آد . کیومرث گفت :" چه گل های زنبق خوشگلی . دست شما درد نکنه . دیگه هم کادو هم گل چه خبره ؟"
مهتاب چشمک زد ." تو چقدر ساده ای مگه نمی بینی گلهاش رنگ زرده . می خواسته با زبان بی زبانی بگه ازم متنفره ." موهایم را زدم عقب . " اشتباه نکن عزیزم . رنگ زرد به معنای دوست داشتن عمیقه . عشق همیشگی و پایدار . نه از این عشق های آتشین دو روزه . در ضمن آدم می تونه تنفرش رو با یک نگاه سرد بطرفش نشان بده . احتیاجی به گل گرفتن نیست ." به سمت مسعود نگاه نکردم ولی متوجه شدم که توی جایش تکان خورد . باز سکوت خفقان آوری بوجود آمد . انگار همه متوجه کنایه من شدند . کیومرث به طرف ضبط رفت . " هنوز فیلم عروسی مون آماده نشده . حداقل موسیقی گوش بدیم ." مهتاب به اتاق خوابش رفت و آلبوم عکس های جدیدش را آورد . " تو هم اینها را ببین سرت گرم شه . " و خودش رفت تو آشپزخانه به غذاهایش سر بزنه .
کیومرث و مسعود بحثشان در مورد کار و اقتصاد و مسائل مالی طولانی شد . آلبوم را بستم و رفتم تو آشپزخانه مهتاب در حال سالاد درست کردن بود . دو تا دستم را تو جیب پشت شلوارم کردم و بی مقدمه گفتم . "خیلی بدکاری کردی که به من نگفتی اونم اینجاست . به خدا تو فقط یک دفعه دیگه از این کارها بکن بعد ببین که من ... " حرفم را قطع کرد و چاقو را بطرفم گرفت . " به جای غر زدن سعی کن یه جوری سر صحبت را باهاش باز کنی و این قهربازی ها را کنار بذاری . " پشت چشم نازک کردم . " من ؟ ... من باهاش حرف بزنم ؟ نه اینکه خیلی هم ازش خوشم می آد عمرا ." خم شدم روی پیشخوان آشپزخانه و دستم را به چانه ام تکیه دادم . " ببینم مسعود می دونست من دارم می آم اینجا ؟" مغز کاهو را گذاشت وسط ظرف سالاد و دورش را گوجه چید . " اولش نه . کیومرث خیلی بهش اصرار کرد بیاد . ولی گفت کار دارم و از این حرفها . وقتی اومد بعدا بهش گفتیم تو هم قراره بیایی ." آب دهنم را قورت دادم . " خوب عکس العملش چی بود ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" هیچی فقط ساکت شد و رفت تو فکر ."
برگشت به طرفم . " ببین ساغر من مطمئنم که اون تو را خیلی دوست داره . ولی شماها دارید با غرور بیجا همه چیز را خراب می کنید نکن این کار را . فردا پشیمان می شی ."
شانه ام را بالا انداختم . " مرده شور خودش و دوست داشتنش را ببره ." با آمدن کیومرث حرفمان قطع شد . دم در آشپزخانه ایستاد و گفت :" مهتاب جان اگر غذا حاضره من میز را بچینم ." مهتاب به بشقاب های روی میز اشاره کرد . " کم کم حاضر می شه تو اینها را ببر . " سر شام در سکوت تمام توجهم را به غذای توی بشقابم معطوف کردم ولی مسعود برعکس صحبت کردنش گل کرد . شنگول و سرحال گفت :" مهتاب خانم چقدر زحمت کشیدید چرا چند نوع غذا ؟ چه خبره ؟ زرشک پلو، خورشت بادمجان، لازانیا نمی دونستم اینقدر هنرمندید ." کیومرث با افتخار گفت :" حالا بخور بعدا به میزان هنرمندی اش بیشتر پی می بری ." با بی میلی مقداری لازانیا را با چنگال جدا کردم توی دهنم گذاشتم .
کیومرث برای همه نوشابه ریخت و گفت :" راستی جریان امیر چیه شنیدم می خواد ازدواج کنه نه ؟" مسعود سرش را تکان داد . " آره . خیلی هم زود شاید تا دو سه هفته دیگه تقریبا تمام کارهایش را کرده فقط دنبال خانه می گرده . اگه آن هم جور بشه بساط عروسی را راه می اندازه . " مهتاب دیس مرغ را طرف من گذاشت . " ولی اصلا به قیافه امیر نمی اومد به این زودی ها زن بگیره . انگار توی این خط ها نبود . " مسعود لبخند شیطونی زد . " اتفاقا برعکس . خیلی وقت بود که تصمیم به ازدواج داشت . تا آنجایی که من می دونم چندین سال بود که دختر عمویش را می خواست ولی منتظر بود تا درسش تمام بشه و اوضاع کاری اش روبه راه بشه . حالا هم که همه چیز جور شده دلیلی نداره وقت را تلف کنه . بهترین کار را می کنه . "
رفتم تو فکر . عجیبه ها نمی دونم چی شده که همه دارن تند تند ازدواج می کنند . انگار مرض مسری شده . اول ساحل بعد نادر بعد مهتاب الان هم امیر . مثل اینکه امسال فقط سال ازدواجه . کیومرث رشته افکارم را برید . " تو چی مسعود خیال ازدواج نداری ؟" گوشهایم تیز شد . مقداری از خورشت بادمجان را ریخت روی برنجش . " اتفاقا چرا . قصدش را دارم . کارهایم هم تقریبا ردیفه . منتظرم برنامه های خانمم راست و ریس بشه . آخه شاغله . دنبال کارهای مرخصی و اینجور چیزهاست . یکدفعه دیدی زودتر از امیر کارت عروسی من به دستتون رسید . می خوام عقد و عروسی همه تو یکروز باشه . " مهتاب و کیومرث هر دو به من نگاه کردند . حس کردم خنجری توی قلبم فرو رفت و تا سینه ام را جر داد . برای یک لحظه به معنای واقعی نبضم از کار افتاد و نفسم بالا نیامد . خانمم ؟ بغضی خفه کننده راه گلویم را بست و مغز و بدنم را یخ زد . دستان لرزانم را بطرف لیوان نوشابه بردم و آن را به لبم نزدیک کردم . چقدر لیوان سنگینه . انگار هزار کیلوئه . به خودم نهیب زدم . مطمئن باش اگر کوچکترین ضعف یا عکس العملی از خودت نشان بدی یعنی بدبختی یعنی بی چاره ای و مسعود لذت می بره . تو که نمی خوای همچین چیزی بشه می خوای ؟ مغز یخ زده ام شروع به کار کرد . ولی گفت خانمم . حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داد . خانمم یعنی چی ؟ همین فکر من مهتاب با صدای بلند بیان کرد و با تعجب زیاد گفت :" یعنی می خوای بگی نامزد هم کردی ؟" خندید و چند لحظه مکث کرد . " نه هنوز نامزد نکردیم ولی چه فرقی می کنه وقتی خانواده من و اون با هم آشنا شده اند و حرفهایشان را زده اند و ما هم به توافق رسیدیم همه چیز تمام . خانمم دیگه ." درد شدیدی معده ام را فشار داد و چانه ام لرزیدن گرفت . تندی یه قاشق برنج تو دهنم گذاشتم و شروع کردم به جویدن . اینطوری بهتره . حداقل کسی متوجه لرزش چانه ام نمی شه .
مهتاب و کیومرث هر دو دمغ شدند و ساکت . انگار آب یخ ریختند رویشان . بدجوری وا رفتند . برای لحظه ای از خجالت و تحقیر حالت خفگی بهم دست داد . دستم را بطرف بلوز یقه اسکی ام بردم و آن را بطرف پائین کشیدم . مسعود رویش را کرد بطرف من و با کنجکاوی نگاهش روی چشم های ناآرام و پرتنش من ماسید . " می شه اون ظرف سالاد رو بدی به من ؟" جوابش را ندادم ولی در نهایت بی احترامی ظرف سالاد را بطرفش سر دادم و دوباره به خوردن مشغول شدم . بیشتر از همیشه و طولانی تر از همیشه . اجازه نمی دم مسعود بفهمه چه ضربه ای بهم وارد کرده و از درون داغونم کرده . نباید بفهمه پودر و خاکستر شده ام و پیکره ام در حال فروریختنه . نه الان نه هیچوقت . نمی ذارم بفهمه . ظرف های شام را به کمک مهتاب به آشپزخانه بردم . ولی نگذاشت بشورم . " ولش کن آخر شب با کیومرث دوتایی می شوریم ." به صورتم نگاه نکرد و کوچکترین حرفی هم از مسعود نزد . خب شاید فهمیده که اشتباه کرده و نباید ما را با هم رودررو می کرده . احتمالا فکر اینجایش را نکرده بود . ازم خواست چای بریزم و خودش هم به جمع و جور کردن مشغول شد . سینی چای را توی هال گذاشتم . کیومرث به طرف آشپزخانه رفت . " من برم میوه بیارم ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
تحمل نشستن روبه روی مسعود را نداشتم به کنار پنجره رفتم و پشت به اون به بیرون نگاه کردم . اوه ... چقدر برف اومده . ده سانت هم بیشتره . هنوز هم داره می باره . دستم را گذاشتم روی پیشانی ام داغ داغ بود . مطمئنم تب دارم . چون بدنم کرخت شده و حالت ضعف دارم ولی دلم می خواد توی این برفها پابرهنه راه برم . یعنی بدوم و خودم را از اینجا دور کنم . رها کنم . شاید التهاب درونم کم بشه ولی نه . چنان آتشی تو قلبم برپا شده که با پارو پارو برف هم خاموش نمی شه . سایه ای را حس کردم و بوی شکلات داغ و تن مسعود و بعد خودش را . کنار من روبه روی پنجره ایستاد و دستش را روی شیشه گذاشت . " امشب بیرون خیلی سرده ." جوابش را ندادم . انگار با دیوار حرف می زنه . صدام زد . " ساغر . " بی تفاوت به طرفش برگشتم . نگاهمان درهم گره خورد . چشم های من سرد بود ولی او آرام بود . خیلی آرام . دست به سینه شدم . " چیه ؟" انگشتش را روی شیشه بخار گرفته کشید و سرش را بطرف صورتم خم کرد و سریع گفت :" من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم . توی عروسی . قضاوتم در مورد پسرخاله ات عجولانه و ناعادلانه بود فکر کردم یه پسر غریبه است برای همین می خواستم که .... " حرفش را قطع کردم و پوزخند زدم . بدترین و زشت ترین پوزخند ممکن . احتمالا دهنم کج شد . شاید هم بدترکیب شدم . نمی دونم . صدایم در نهایت عصبانیت اوج گرفت . انگار فقط منتظر یه جرقه بودم تا آتیش بگیرم . " مهم نیست . اصلا مهم نیست . برایم عادی شده . این اولین باری نیست که تو بهم تهمت می زنی . اگه یادت باشه چند ماه پیش بهت گفتم که تو دیگه برای من مردی و ارزشی برایت قائل نیستم . پس بدون که حرفات هم پشیزی ارزش نداره . از این گوش می شنوم و از گوش دیگه در می کنم . تو یک آدم متعصب کور هستی که جز خودت و خودخواهی هایت هیچی نمی بینی . مطمئنم اون زن بدبختی که می خواهی باهاش ازدواج کنی هنوز به ماهیت واقعی تو پی نبرده والا یک لحظه هم تحملت نمی کنه . " صورتش از خشم کبود شد و عضلات چانه اش تکان خورد . اهمیت ندادم و باز ادامه دادم . " در ضمن من اگه می دونستم که تو هم اینجایی امکان نداشت بیام اینجا . چون به اندازه کافی ازت متنفرم . تو مثل سم می مونی و هوایی که من در کنار تو تنفس می کنم آلوده و مسمومه .و اگر هم میبینی تا الان اینجام فقط به خاطر کیومرث و مهتابه . چون از قبل تدارک دیده اند و زحمت کشیده اند نمی خواستم برنامه شان را خراب کنم . ولی همین الان می خوام برم چون وجود تو را بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم ." کلمات عین ضربه های فلزی از دهنم بیرون آمد و به همان شدت هم یکباره قطع شد . مستقیم تو صورتم نگاه کرد . چشماش سرخ و خشمگین شد . انگار که خرد و تحقیر شد و برایش گران تمام شد . سینه عضلانی اش با نفس های بلند بالا و پائین شد . حسی آمیخته با لذت و خشم گیج و گنگم کرد . ترس برم داشت . نکنه بزنه تو گوشم ؟ دست های بزرگ و قوی اش را جلو آورد و محکم دور مچ دستم حلقه کرد و با سنگدلی فشار داد . " تو به چه جراتی این همه به من توهین می کنی ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت شصت و ششم

گستاخانه تو صورتش زل زدم . " به همون جراتی که تو تا بحال هر چقدر خواستی به من توهین کردی . " مچ دستم را بالا آورد . برق خطرناکی از چشمش جرقه زد . " ببین چقدر دستت ظریفه با یک حرکت می تونم اون را بشکنم . " و با شدت بیشتری فشار داد . " هوم ... هر چند از تو بعید نیست . وحشی تر از اونی که فکر می کردم . هر چی زمان می گذره بیشتر ماهیتت را نشان می دی . " و با یک حرکت سعی کردم مچم را از دستش دربیارم ولی اجازه نداد . " جسور و بدون ترس گفتم . " من را ول کن حاضر نیستم یک لحظه بیشتر اینجا بمونم و با حرف زدن با تو نفسم را حرام کنم . می خوام برم . " خون به صورتش دوید و با اعصاب متشنج و برق آسا دستم را رها کرد و تقریبا داد زد . " لازم نکرده تو بری . بمون و از مهمونی لذت ببر . خوش باش ." و به طرف در رفت . کیومرث با ظرف میوه سراسیمه از آشپزخانه بیرون اومد . " مسعود کجا ؟" و پشت سرش هم مهتاب پرسید . " چی شده ؟" مسعود اورکتش را از روی جالباسی برداشت و با خشمی غیرقابل کنترل به من اشاره کرد . " من هوای اینجا را مسموم می کنم دارم می رم که دیگران راحت تر تنفس کنند . " صدایش را آرامتر کرد . " مهتاب خانم خیلی زحمت کشیدید . ببخشید شب تان را خراب کردم . " و با سرعت از در بیرون رفت . مچ دستم از درد ذوق ذوق می کرد . مهتاب و کیومرث مات نگاهم کردند . خودم را روی مبل انداختم و سرم را میان دستهایم گرفتم . " مهتاب لطفا برایم آژانس بگیر برم . حالم اصلا خوب نیست . "
با خشمی هر چه تمامتر سرم را روی بالشت جابه جا کردم . انگار که سرم مثل یک تکه آهن پنجاه کیلویی به گردنم آویزان بود و چنان ملتهب و سوزان بودم که ملافه را از روی خودم کنار زدم و بلوزم را درآوردم . مسخره ست تو اوج سرما و برف دارم از گرما می سوزم . دست مشت کرده ام را تو دهنم گذاشتم و گاز گرفتم . اوه ... خدای من اون داره ازدواج می کنه . چه راحت می گفت خانمم خانمم اون دختره کیه ؟ چه شکلیه ؟ خیلی از من خوشگلتره ؟ کی پیدایش کرده ؟ اشک سیل آسا از گونه هایم سرازیر شد . چرا وجود مسعود مثل یک بختک سیاه روی زندگی ام سایه انداخته و رهایم نمی کنه . مشتم را از دهنم بیرون آوردم و محکم روی سینه ام کوبیدم . می فهمی داره ازدواج می کنه . داره زن می گیره . چه بخواهی چه نخواهی از دستش دادی . اینو درک کن احمق . سرم را در بالشت فرو کردم و به آن چنگ زدم و با تمام قوا گریه کردم . گریه تنهایی و شکست . نه دیگه هیچ راهی نیست . من باختم .
" سرماخوردگی ات بهانه ست عزیزم تو اول صبحی اومدی اینجا مخ منو بزنی ." از چشماش آب اومد . دستمال را روی صورتش کشید . " ببین تو داری اشتباه می کنی همچین فرصت هایی کم پیش می آد . سیامک واقعا پسر خوبیه. شانست هم گرفته و گلویش پیش تو گیر کرده . حالا اگه یه چند باری باهاش صحبت کنی چی می شه ؟" وسائلم را توی کیف چک کردم . " نه امکان نداره . وقتی من نمی خوامش واسه چی پسر مردم را الکی الاف کنم گناه داره . به بهزاد بگو به سیامک بگه خواهرزنم حالا حالاها قصد ازدواج نداره و قال قضیه را بکنه . " چپ چپ و با غیظ نگاهم کرد . " حالا خوبه اون مسعود هم توزرد از آب دراومد . پس دیگه منتظر کی هستی ؟ چرا اینقدر لجبازی می کنی ؟" خون به صورتم دوید . " تو فکر می کنی که من منتظر ... " در باز شد و مامان وارد اتاق شد . حرفم را خوردم و با عصبانیت در کیفم را بستم . مامان نگاهی به قیافه من و ساحل انداخت و گفت :" چیه باز دارید با هم بحث می کنید ؟"
طعنه زدم . " می دونی چیه این خانم اصلا مریض نیست سرما هم نخورده از منم بهتره . بی خودی مرخصی گرفته که از اول صبح بیاد اینجا و حال منو بگیره . " بطرف ساحل برگشتم . " آقا ما نخوایم ازدواج کنیم کی را باید ببینیم ؟ عجب گیری داده ها ؟" ساحل رو کرد به مامان . " هر چی باهاش حرف می زنم گوشش بدهکار نیست . من نمی دونم آخه این سیامک چشه . شما یه چیزی بهش بگو ." کیفو را روی دوشم انداختم و ساعت را نگاه کردم . " من باید برم داره دیر میشه ." مامان به ساعت دیواری نگاه کرد . " ولی الان ساعت نه . تو که امروز دوازده کلاس داری ؟"
" آره ولی قبلش با بچه ها قرار گذاشتیم بریم گالری نقاشی . می گن تابلوهای قشنگی داره . برای همین دارم زود می رم . " ساحل با تمسخر و کنایه گفت :" خانم جدیدا چقدر روشنفکر شدن . از کی تا حالا به نقاشی علاقه مند شدی ؟" با حرص گفتم . " مامان ببین هی می خواد لج منو دربیاره ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مامان اخم کوتاهی کرد . " اینقدر اذیتش نکن دختر . چرا سربه سرش می ذاری ؟ درضمن در مورد این پسره سیامک هم دیگه اصرار نکن . راحتش بذار . شاید اونجوری که باید به دلش ننشسته . فعلا هم که عجله ای برای ازدواج نداره . ببینم تا بعد قسمت چی میشه ." کیف کردم و برای ساحل چشم و ابرو اومدم . " حال کردی دیگه تو کار من دخالت نکن . " دمپایی ابری اش را درآورد و بطرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم و از اتاق بیرون اومدم و با صدای بلند و خنده گفتم :" تو اگه ده تا بچه هم بیاری دست از دمپایی پرت کردن برنمی داری دیوونه ؟"
نرسیده به نمایشگاه از ماشین پیاده شدم و آهسته قدم زدم و با خودم خلوت کردم . چرا هفته پیش که آقای صبوری را دیدم پکر بود ؟ انگار از نظر روحی بدجوری داغون و آشفته بود . حالا واسه چی اینقدر اصرار داشت که امروز منو ببینه ؟ اونم اینجا همچین جایی ؟ گفت می خواد مسئله مهمی را بهم بگه یعنی چی شده ؟ راستی چرا از هفته پیش تا الان دانشگاه نیومده ؟ شاید مریض شده شاید هم ... نه نمی دونم هیچی به مغزم نمی رسه . جلوی گالری نقاشی آقای صبوری را منتظر خودم دیدم . با تیپ اسپرت و یک کت خوش دوخت کرم رنگ . صورتش کاملا مرتب و هفت تیغه بود . جلو آمد و خندید و اشاره به ساعت مچی بند چرمی اش کرد . " دیر کردی ؟" منم لبخند زدم . " بله به نظرم پنج دقیقه دیر کردم ببخشید . " و بهش خیره شدم . وا ... چرا اینقدر زیرچشمش گود رفته ؟ و چشم های سیاه براقش ؟ ... انگار زیاد سرحال نیست . با هم رفتیم تو . دیوارها پر از تابلوهای نقاشی بود . تک تک از کنار آنها گذشتیم . اون در سکوت و با دقت به هر کدام از آنها نگاه کرد و من سرسری تماشا کردم . یاد حرف ساحل افتادم . من را چه به نقاشی ؟ زیاد به دلم نمی شینه . مخصوصا این چیزهای غیرعادی و رنگ رنگی که اصلا مشخص نیست چی کشیده شده . حالا یه طبیعتی کوهستانی یه پرتره ای باشه باز خوبه ولی این اشکال درهم و برهم و نامتناسب من که چیزی حالیم نمی شه . از کنار یکی دیگه از تابلوها گذشتیم . آقایی تقریبا مسن با کت و شلواری سرمه ای و ریش بلند و موهای از پشت بسته به چند جوونی که اطرافش بودند داشت توضیح می داد که این نقاشی به سبک امپرسیونیسمیه و کپی از یکی از کارهای ون گوگه و تابلوی روبه رویی به سبک اکسپرسیونیسمیه و فرقش در اینکه در امپرسیونیسمی نمایش حالتها به وسیله رنگها تجزیه میشه و نقاش به تدریج نقاشی را می کشه . ولی در سبک اکسپرسیونیسمی نقاش تمام سعی اش بر اینکه حقایقی را که برحسب احساسات و تاثرات شخصی خودش درک کرده به تصویر بکشه . احساس خستگی بهم دست داد . این شعر و ورها چیه که این مردک می گه ؟ اصلا من نمی دونم آقای صبوری من را واسه چی آورده اینجا ؟ اگه کار خیلی مهمش همین بود که نقاشی نگاه کنه خوب تنهایی می آمد چرا منو دنبال خودش کشیده ؟ دزدکی براندازش کردم . حالا معلوم نیست چرا اینقدر ساکته و یک کلام حرف نمی زنه . رفتارش امروز یه جورایی عجیبه . انگار خودش هم زیاد حواسش به نقاشی ها نیست . بیشتر تو فکره . یک ربع دیگر هم در سکوت به تماشای تابلوها پرداختیم . من جلوی یکی از نقاشی های گل ایستادم و با بی تفاوتی نگاه کردم . آخه این گل پلاسیده ارزش کشیدن داره که آدم بخواد برایش وقت بذاره ؟ متوجه سنگینی نگاه آقای صبوری به روی خودم شدم . سرم را چرخاندم . آمد پهلویم ایستاد. " مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت شصت و هفتم

" مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟" سرم را تکان دادم و حرف دلم را زدم . " بله لطفا . یه مقدار پاهایم خسته شده ." تو ماشین نشستم . با سرعت خیلی کم حرکت کرد . حتی ضبط هم روشن نکرد . فقط هراز گاهی با تبسم کمرنگی نگاهم می کرد و دوباره به روبه رو خیره می شد . سرم را به شیشه چسباندم . "اوف ... کم کم دارم کلافه میشم واسه چی لالمونی گرفته ؟ حوصله قیافه گرفتنش را ندارم بهتره زودتر ازش جدا شم ."تو صندلی جابه جا شدم . "ببخشید آقای صبوری اگه امکان داره نزدیک های دانشگاه منو پیاده کنید ساعت دوازده کلاس دارم ." به ساعتش نگاه کرد و متعجب شد . "ولی الان که ده و نیمه . هنوز خیلی وقت دارید ؟"
"بله ولی یک مقدار کار دارم زودتر برم بهتره ."نفس بلندی کشید و چشم های نافذ و تیره اش را بهم دوخت . "از دست من خسته شدید نه ؟ خیلی کسالت آورم ؟" غم تو صدایش شرم زده ام کرد . "نه به هیچ وجه فقط می خواستم اگه بشه ..." پایش را روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد . "می خوام جایی را بهت نشان بدم با من می آی ؟" حالت صورتش یه جور خاصی بود التماس نبود نه ولی توقع داشت برم . نتونستم بگم نه . سرم را تکان دادم . "بله البته اگر زیاد دور نیست ." "نپرسیدم کجا ." پیچید سمت راست . "نه همین نزدیکی هاست . سه چهار دقیقه با اینجا فاصله داره ." توی یکی از کوچه های خلوت نیاوران جلوی ساختمان چهار طبقه نوساز قرمز رنگ با قاب پنجره های نقره ای ایستاد و ماشین را خاموش کرد . رو کرد به من . "لطفا پیاده شید ." مات موندم ولی پیاده شدم . کلیدی درآورد و در ساختمان را باز کرد و اشاره کرد "بفرمائید تو ." یک قدم به عقب برداشتم و وحشت وجودم را گرفت . "منظورش چیه ؟ داره بهم میگه بیا توی این خانه ؟ تک و تنها ؟ تو کوچه ای به این خلوتی که آدم رد نمی شه ؟ چکار داره ؟ نکنه می خواد بلا ملایی سرم بیاره . عجب غلطی کردم اومدم ." انگار افکارم را خوند . رنجیده تبسم کرد . "چیه شما از من می ترسید ؟ یعنی فکر می کنید اینقدر از نظر اخلاقی سقوط کرده ام که بخوام به شما آسیبی برسونم ؟" سرش را تکان داد . "واقعا متاسفم . این خیلی دردآوره که من هنوز نتوانسته ام اعتماد شما رو نسبت به خودم جلب کنم ." نفس بلندی کشید . صورتش برافروخته شد . لبهایش را به هم فشرد . "بهتره برگردیم درسته اشتباه از منه نباید شما را اینجا می آوردم ." حالت چهره اش بدجوری دگرگون و درهم شد . پشیمان شدم . انگار حرفم را خیلی بد زدم . رفتارم برایش گران تمام شده . چرا باید بهش شک کنم . مردی با این همه وقار و متانت . نه امکان نداره دست از پا خطا کنه . از پنجره آشپزخانه طبقه اول بوی غذا و صدای حرف زدن شنیدم . "خوبه پس تمام طبقات خالی نیست . اگه داد بزنم حتما کسی صدایم را می شنوه ." دستم را بطرف پالتویم بردم و بدون اینکه لزومی داشته باشه یقه اش را درست کردم . "آقای صبوری شما باید به من حق بدید که جایی را که نمی دونم کجاست پا نذارم . شرط عقل ایجاب می کنه و این رابطه ای به اعتماد داشتن یا نداشتن نداره . ولی برای اینکه ثابت کنم فکر شما اشتباهه همراهتون می آم ." و در را باز کردم و جلوتر از او وارد ساختمان شدم . بدون حرف آسانسور را زد . طبقه چهارم آسانسور جلوی یه آپارتمان تک واحدی با در چوبی آلبالویی رنگ ایستاد . آقای صبوری کلید انداخت و در را باز کرد و عقب رفت تا من وارد بشم و خودش پشت سرم اومد تو و به ستون توی هال تکیه داد و در نهایت ملایمت گفت :"می خوام همه جای این خانه را به دقت نگاه کنی و نظرت را به من بگی ." بهت زده شدم . "برای چی ؟" آهسته سرش را تکان داد . "حالا نگاه کن بعدا می گم ." سالن بزرگ با کف سرامیک و شومینه نقلی و قشنگ کنج دیوار را از نظر گذراندم . بعد هم آشپزخانه اپن با کابینت های زرشکی و دسته های طلایی . به طرفش برگشتم اشاره کرد "اتاق خواب ها اون وره ." از راهرو هال مانند گذشتم . دو تا اتاق خواب بزرگ کنار هم بود و درون یکی از آنها حمام بسیار شیک و با وان صدفی و سرویس فرنگی مدرن . برگشتم به هال . هنوز تکیه اش به ستون بود . با کنجکاوی براندازم کرد . "خوب چطوره ؟" دستهایم را از دو طرف باز کردم . "چی بگم خانه خیلی قشنگیه هم بزرگ و خیلی شیک و هم امروزی ." چشمم را به چراغ های هالوژن دور تا دور سقف و نورهای مخفی دوختم و بعد دوباره به اون . "نگفتید من را برای چی آوردید اینجا ؟ کم کم دارم گیج میشم ." کلید را تو ستش تکان داد . "این خانه را یک هفته پیش خریدم . البته نه برای خودم ." بهش خیره شدم . چشم های سیاهش مستقیم منو زیر ذره بین برد . جریان شدید نبضم را حس کردم و لبهام به هم قفل شد . از کنار ستون آمد کنار و رفت سمت پنجره و دستش را تو موهای خوش حالت جوگندمی اش فرو کرد . "نه بذارید از یک خبر جدید شروع کنم ." سرجایم محکم ایستادم و حواسم را جمع کردم . شانه های نیرومندش را با بی قیدی بالا برد . "من بازنشست شدم ." مشکوک بهش زل زدم . حتما داره شوخی می کنه ؟ واسه چی همچین کاری کرده ؟ ابروهایش را بالا برد . "باور نمی کنید ؟ الان یک هفته ست که من بازنشست شدم . متوجه نشدید که توی این مدت دانشگاه نیامدم ؟ جای من یه استاد جدید فرستاده اند ." مغزم به کار افتاد . "آره راست میگه بچه ها گفتند یه استاد جوان کامپیوتر آمده . ولی فر نمی کردم که ...." منتظر جوابم بود . لبم را گاز گرفتم . "چرا متوجه شدم . اتفاقا می خواستم ازتون سوال کنم ولی ... " آزرده و رنجیده از پنجره به بیرون نگاه کرد . "ولی زیاد مهم نبود نه ... " تندی جواب دادم . "نه اشتباه می کنید همش فکر می کردم کاری چیزی برایتان پیش آمده و نپرسیدم برای اینکه نمی خواستم فضولی کرده باشم ." برگشت و چشم های سوزان و عمیقش را بهم دوخت . "زودتر از زمان موعد خودم را بازنشست کردم با بیست و پنج سال . یک سال پیش تقاضا داده بودم تازه امسال موافقت کردند ." با جیب پالتویم ور رفتم ."سردرنمی آورم چرا ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
آه بلندی کشید . "چون خسته ام . این همه سال تدریس برایم کافیه . در ضمن می ترسم ." گیج شدم . "ببخشید منظورتان را نمی فهمم ترس از کی ؟" برگشت به طرفم و صاف زل زد به صورتم . "از تو ." "چقدر راحت گفت تو . انگار واقعا تمام تردیدهایش را کنار گذاشته و کاملا باهام احساس نزدیکی می کنه که اینطوری حرف می زنه . انگار که دیگه منو غریبه نمی دونه ." یه آن به خودم آمدم ."چی داشت می گفت آها در مورد ترس از من بود ." خشکم زد . پنجره را ول کرد و آمد به سمتم . خودم را به شومینه سرد و خاموش چسباندم . دستهایش را با ناراحتی و اضطراب در هوا تکان داد . "من از این همه وابستگی و علاقه ام به تو می ترسم . تو در من شیفتگی و آتشی به پا می کنی که دیوانه ام می کنه . عشق من به تو بی قید و شرط و سوزاننده ست . یعنی داره خودم را خاکستر می کنه ." صورت خوش قیافه اش لرزش و هیجان عصبی گرفت . " ولی نمی دونم توی این مدت چه اثری روی تو گذاشته ام . اگه مطمئن باشم که تو حتی کوچکترین تمایلی به من پیدا کردی برایم جای امیدواری داره و می تونم اینقدر صبر کنم تا کاملا دوستم داشته باشی تا هر وقت که لازم باشه . تا زمانی که درس ات تمام بشه ." همینطور تند تند و بی وقفه صحبت کرد . "من نمی خوام جلوی پیشرفت تو را بگیرم یا جلوی کار و یا هر فعالیتی که بخواهی داشته باشی . فقط می خوام بدونم می تونی من را دوست داشته باشی یا نه ؟" جلوتر اومد . خیلی جلوتر . فاصله مان فقط به اندازه یک دست بود . حس کردم ضربان قلبش را میشنوم . برافروخته بود و دستپاچه . "ببین من این خانه را خریدم که به اسم تو بکنم . تو اگه قرار باشه زن من بشی من خودم را مقید می دونم که تمام وسائل راحتی تو را فراهم کنم . هر چیزی که تو بخوای و دوست داشته باشی ." لحظه کوتاهی مکث کرد و من را برانداز کرد . با علاقه و محبت و نرمی خاصی گفت :"تصور نکنی می خوام با این چیزها توجه تو را به خودم جلب کنم خدا را شاهد می گیرم که نه . راحتی و آسایش تو جای خودش را داره و دوست داشتن من جای دیگه و بهت قول می دم چنان عشق بی قید و شرطی به پات بریزم که درش غرق شی ." با چشم های باز و گرد شده بهش خیره شدم . سرش را تکان داد و خنده تلخی کرد . "نمی دونم چطوری احساسم را بهت منتقل کنم ولی باور کن من ... من یعنی ... تحمل دیدنت توی دانشگاه برایم زجرآوره و ترس و ناامیدی از آینده زجرآورتر ." دوباره خنده تلخی کرد . "چیه مثل جوان های بیست ساله حرف می زنم باور نمی کنی ؟ برای سن من این جور شور و شیفتگی زشته نه ؟" پلک زدم . دست هایش را بطرف صورتم نزدیک کرد . ولی همانجا نگه داشت ." باور کن خیلی دوستت دارم ."نگاهش سزان بود و پرتلاطم و صادق . تا اعماق قلبم رسوخ کرد . نفسم را دادم تو . "مطمئنم که دروغ نمی گه و اگه الان منو تو بغلش بگیره چه احساسی بهش دارم . خوشحال می شم ؟ قلبم دیوانه وار تپش می گیره ؟ یا برام بی تفاوته ؟ به احساسم توجه کردم . ولی هیچی نفهمیدم . شاید بیش از حد شوکه شده م . اصلا الان چیزی حالیم نمی شه ." تبسم نگران و خسته ای زد . "من بلیطم برای رفتن به کانادا خیلی وقته که آماده ست پسرم منتظره که برم پیشش ." دستش را با بی قراری روی صورتش کشید و یک قدم جلوتر اومد . "ولی من منتظر جواب توام . به من علاقه داری یا نه ؟" قلبم گروم گروم کرد . "اگه بگی آره می مونم والا ..." نگاهش توام با درد بود . "من آنقدرها جوان نیستم که دنبال عشق های متعددی باشم و نه آدمی که بعد از هر شکستی آمادگی دوباره عاشق شدن را داشته باشم . تو استثناء بودی . نمی دونم چطوری ولی ناخواسته بدون اینکه بفهمم آهسته آهسته به قلبم پا گذاشتی و تمام آن را تسخیر کردی ." سرش را به شدت تکان داد . "هیچوقت تو تصورم هم نمی گنجید یکروز عاشق یکی از دانشجوهایم بشم ." دوباره به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و عصبی سیگاری درآورد و روشن کرد . هر پکش با تمام قوا و برای آرام کردن خودش بود . سکوت دو دقیقه ای را شکست . "با نه گفتن تو برای همیشه از زندگی ات کنار می روم . نمی خوام سوهان روح تو و خودم بشم ." پک دیگه ای به سیگارش زد . لرزش عضلات فکش را به وضوح دیدم . "می دونم اگه دیگه نبینمت قلبم جریحه دار می شه و ضربه سنگینی بهم می خوره . ولی اگه یادت باشه یکبار دیگه هم بهت گفتم که عشق باید آزاد باشه تا بتونه دو نفر را بهم پیوند بده . بدون هیچ زور و اجباری . والا دیگه اسمش را نمی شه گذاشت عشق ." نفسش را با دود سیگار بیرون داد . "تو جذابی زیبا و جوان خیلی جوانتر از من و شاید این ازخودخواهی منه که می خوام تو و جوانی ات را برای خودم داشته باشم . پس بهت برای هر چیزی حق می دم و هر تصمیمی که بگیری به آن احترام می ذارم .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 19 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA