با هم وارد مغازه شدیم . با مرد خوش پوش میانسالی احوالپرسی کرد و خیلی معمولی و راحت گفت :" محسن جان ایشون خواهر زاده منه می خواد برای تولد برادرش ادکلن بخره هر چی می خواد برایش بیار ." آقا محسن لبخند دوستانه ای بهم زد و پرسید :" خوب برادر شما چه بوهایی را بیشتر می پسنده تلخ شیرین خنک ؟" با تردید گفتم . " دقیقا نمی دونم فقط یه چیزی می خوام که خیلی خوشبو باشه . " از ردیف سوم دکورش ادکلن صد میلی مشکی رنگی آورد و درش را باز کرد و یک مقدار از آن را روی نبضم تست کرد . " این بو را استشمام کنید ببینید خوشتان می آد ؟" بینی ام را بالا کشیدم بو برایم آشنا بود . آشنای آشنا بوی شکلات داغ کاکائو . همان عطر مسعود . انگار که بوی تن مسعوده . بغضی دیوانه وار گلویم را گرفت . هیچی جواب ندادم . آقای صبوری متوجه دگرگونی حالم شد . " چیزی شده ؟" نفس بلندی کشیدم و خودم رارها کردم . سرم را تکان دادم . " این بوش خیلی خوبه ولی من بهش حساسیت دارم . نفسم می گیره . اگه میشه یه چیز دیگه بیارید ." آقا محسن تعجب کرد . " عجیبه این ادکلن خیلی عالیه . پرفروش ترین کار توی این چند وقته ماست . ولی اشکال نداره صبر کنید ." و از توی ردیف دوم یه ادکلن دیگه آورد . " این چی خوبه ؟" بوش کردم . بد نبود . تند و سرگیجه آور نبود . ملایم بود و خنک . آه خفه ای کشیدم . ولش کن حوصله بیشتر تست کردم را ندارم . شوک ادکلن اولی برایم کافیه .چرا باید هر چیزی که مربوط به مسعود می شه اینطوری تن و بدنم را بلرزانه و زانوانم را به ضعف بندازه چرا ؟ خودم را به سختی آرام کردم و گفتم :" همین خوبه لطفا برایم کادوش کنید " کار کادو کردن تمام شد . دستم را بطرف کیفم بردم . " مرسی جناب چقدر باید تقدیم کنم ؟" نگاهی به آقای صبوری انداخت . " قابل نداره . مهمان من باشید . شاهرخ خان از دوستان نزدیک بنده ست حرف پولش را نزنید . "" نه خواهش می کنم صحبت شما متین ولی لطف کنید قیمت را بفرمائید " محسن خان من من کرد . آقای صبوری دست کرد تو جیب کتش . " خجالت نکش محسن جان قیمت را بگو ." با کمی تعارف و اصرار گفت :" بیست و چهار هزار تومان . " آقای صبوری سریع پول را شمرد و بهش داد . خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم . نه الان اینجا جایش نیست . ممکنه محسن خان شک کنه . بیرون پولش را بهش برمی گردونم . تشکر کردم و خواستم از مغازه بیرون بیام ولی آقای صبوری جلویم را گرفت ." چند لحظه صبر کن . " و رو کرد به صاحب مغازه . " محسن جان حالا که تا اینجا آمدیم بد نیست یه عطر هم برای خانمم بگیرم . جدیدترین عطرهات چیه ؟"آقا محسن لبخند زد . " شاهرخ جان فعلا یکی از بهترین عطرهامون لایت بلوئه . عالیه . هم خوشبو و هم خیلی می مونه . یک لحظه صبر کن ." عطری را آورد و خواست روی دست آقای صبوری تست کنه . نگذاشت . " روی دست خواهرزاده ام تست کن . چون خانم ها بهتر می تونن تشخیص بدن خوبه یا بده ." عطر را بو کردم . خیلی خوشبو بود . مثل بوی نارنج پرتقال خنک و هوس انگیز . گفتم . " بله بوی خیلی خوبی داره ." آقای صبوری دست منو بو نکرد فقط در عطر را به بینی اش نزدیک کرد . " بله ظاهرا ملایمه ." و رو کرد به من . " پسندیدی؟" با تعجب براندازش کردم . اینکه می گه از زنم دل خوشی ندارم . پس چرا یاد هدیه خریدن افتاده ! سرم را تکان دادم . " بله خیلی خوشبوئه . من می پسندم . " دستش را به طرف جیبش برد . " خوب قیمت این چنده ؟" آقا محسن خندید . " برای شما سی و یک هزار تومن ." اصلا چونه نزد . جرینگی پول را داد و تشکر کرد و از مغازه بیرون آمدیم . هنوز تو شک و تردید بودم . این چه نوع رابطه ای با خانمش داره . حتما به من دروغ می گه . مگه میشه آدم از زنش شاکی و ناراحت باشه بعد با علاقه برایش خرید کنه ؟ رفتار و گفتارش چقدر با هم تناقض داره . قسم می خورم تمام این حرفها را زده که من را خام کنه . سوار ماشین شدیم . اولین کاری که کردم بیست و چهار هزار تومان پول از کیفم درآوردم و دودستی تقدیمش کردم . " بفرمائید آقای صبوری این پول ادکلن . من نخواستم جلوی اون آقا بحث کنم . ممکن بود شک کنه . لطفا بگیرید . " دستم را رد کرد . " خواهش می کنم امکان نداره . این چه کاریه ؟" ادکلن را روی داشبورد گذاشتم و با لحن جدی و سرسختی گفتم :" پس منم اینو با خودم نمی برم به هیچ وجه ." چشمانش از فرط حیرت گرد شد . " اصرار شما بی مورده این که چیز قابل داری نیست ؟" سرم را تکان دادم . " اگه نگیرید بی نهایت ناراحت می شم ." ابروهای مشکی اش را بالا برد . " نمی دونستم اینقدر لجوج هستید و روی حرفتون پافشاری می کنید ." دستم را دراز کردم . " خواهش می کنم بگیرید من این جوری راحت تر هستم . " با بی میلی و نارضایتی پول را گرفت و گذاشت کنار دستش بغل دنده و ماشین را روشن کرد . " خوب از اینجا کجا تشریف می برید ؟" به برف که هنوز در حال بارش بود نیم نگاهی انداختم . " من دیگه مزاحمتان نمی شم هر جا برای شما راحته من را پیاده کنید . " دستش را توی موهای مرتب و براقش برد و آه بلندی کشید . " من که گفتم امروز اصلا کاری ندارم و خوشحال می شم با شما باشم . مگر اینکه خودتان دوست نداشته باشید . اون دیگه یه مساله جداست ." تو صندلی جابه جا شدم . " نه آخه قصد ندارم بیشتر از این شما را اذیت کنم . من باید برم شیرینی فروشی بعد هم شمع و آجیل بخرم و .... کلی کار دارم . دلیلی نداره شما وقتتان را بیهوده هدر بدید ." دستش را از روی فرمان برداشت و چشم تو چشمم دوخت . عمیق و مطمئن . " من که گفتم از بودن با شما لذت می برم مثل اینکه باور نمی کنید ؟" دوباره همان گرگرفتگی و داغی تمام وجودم را گرفت . گیج شدم . اصلا نمی دونستم باید به کدام طرف نگاه کنم . ضبط ماشین را روشن کرد . موسیقی بدون کلام بود . پیانو ولی بی نهایت آرام و لطیف و خواستنی و کنار بخاری گرم ماشین به دور از سرمای بیرون . نفسم را بالا کشیدم و با خودم زمزمه کردم چقدر دلچسبه . از نیم رخ نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید :" اون شب که از کنسرت اومدیم مشکلی که برای شما پیش نیامد ؟ منظورم اینه که خانواده تون متوجه چیزی نشدند ؟"
" نه خدا را شکر مسئله ای پیش نیامد . " ملایم پرسیدم ." شما چی ؟" شانه عضلانی اش را بطرفم چرخاند . " من ؟" موهای چتری ام را کردم تو مقنعه ام . " خانمتان به ایشون چیزی نگفتید ؟" خنده تلخی کرد . " خانمم ؟ اصلا اون شب خانه نیامد . فقط تلفن کرد که از مهمانی آخر شب می ره خانه مادرش اینا . من تا صبح تو خانه تنها بودم . " سکوت کردم و چیزی نگفتم . بی چاره چه زندگی کسالت بار و مرگ آوری . آدم از تنهایی می پوسه . ولی مگه خواهری برادری کسی ... نداره که باهاشون رفت و آمد کنه . چرا حرفی از آنها نمی زنه ؟ کنجکاوی ام گل کرد . " ببخشید آقای صبوری . من می تونم سوالی بپرسم ؟" ابرویش را بالا انداخت . " بله حتما . "" می خواستم بدونم شما واقعا خواهرزاده ای به سن و سال من دارید که منو جای اون معرفی کردید ؟" آهسته خندید . " بله دارم ولی ایران نیست . اروپاست . پیش پدر و مادرش . من در اصل دو تا خواهر دارم که وقتی پدر و مادرم فوت کردند همگی رفتند خارج و تا الان هم همونجا زندگی می کنند . پسر منم دانشگاهش تقریبا نزدیک به آنهاست . معمولا تعطیلات آخر هفته اش را با خواهرزاده ها و برادرزاده هایم می گذرونه . " دنده را عوض کرد . " البته همشان خیلی اصرار دارند که منم برم پیش آنها ولی خب هنوز تکلیف من روشن نیست . یه تصمیماتی دارم ولی .... " نیم نگاهی بهم انداخت . " یعنی دقیقا نمی دونم برنامه ام چیه ؟ اما اگر مجبور بشم برای همیشه می رم پیش اونها ." نفس بلندی کشید و بهم خیره شد . صورتش پر از احساس و دلتنگی شد . " همه چیز بستگی به این داره که زندگی ام چطوری پیش بره و شما که ... " سرم را انداختم پایین و خودم رابه نفهمی زدم . انگار که طرف صحبتش من نیستم . دنبال بهانه ای بودم که حرف را عوض کنم . چشمم به شیرینی فروشی افتاد . به بیرون اشاره کردم . " اگر اجازه بدید من از اینجا کیک بخرم . " همراه من وارد شیرینی فروشی شد و پول کیکی را که انتخاب کردم پرداخت کرد و خودش آن را تا توی ماشین آورد . در ماشین را بستم و با ناراحتی گفتم :" آقای صبوری شما با این کارتون منو خجالت زده می کنید . آخه شما برای چی پول کیک را پرداخت کردید ؟ خواهش می کنم که .. " اجازه نداد دستم را توی کیفم بکنم و با لحن جدی و قاطعی گفت :" دلم می خواد تو مهمونی امشب شما سهم داشته باشم ." ملایم تر ادامه داد . " این هدیه ایه از طرف من به شوهرخواهرتون ." معذب دستم را روی جعبه کیک گذاشتم . " اما آخه .... اون که نمی دونه این از طرف شماست ؟" انگشتش را لای موهایش کرد . " خوب شاید بالاخره یک روزی فهمید . " عاشقانه نگاهم کرد . " در ضمن همین که شما منو به یاد بیارید کافیه ." برای چندمین بار توی همین یکی دو ساعت گر گرفتم و عرق کردم . فهمید و در سکوت با لذت نفس بلندش را در سینه عضلانی و ستبرش بالا و پایین داد و دست های بزرگ و قوی اش را روی فرمان صاف نگه داشت . چند دقیقه اش همینطوری گذشت . صدای موسیقی ملایم پیانو عین مسکن آرامش بخش بود . به کل زیر و رویم کرد . من چرا تا حالا پیانو گوش نمی کردم ؟ آقای صبوری سکوت سنگین بین خودم و خودش را شکست . با صدای گرم و صداقتی خالص گفت :" وقتی با شما هستم همه چیزبرام به حالت تعلیق درمی آد . همه چیز را فراموش می کنم . زمان و مکان را و چنان آرامشی بهم دست می ده که براین باورنکردنیه . چیزی که تا به حال تو هیچ چیز و هیچ جا بدستش نیاوردم ." از نیم رخ نگاهم کرد . " شما می دونید برای چی ؟" دستهایم را درهم گره کردم . " من ... چی بگم .. یعنی ... نه ... " و دوباره قرمز شدم لبخند جذابی زد . " همین شرم دخترانه شما که زود سرخ می شید کششی را در من ایجاد می کنه که ... که .... " لرزش محسوسی در عضلات محکم صورت مردانه اش حس کردم . اونم کمی سرخ شد و ادامه نداد . ولی دست کرد و از توی داشبورد عطری را که از آقا محسن خریده بود بیرون آورد و بطرفم دراز کرد . " تا یادم نرفته بفرمائید ایم مال شماست ." از تعجب گیج شدم . " ولی شما که اینو برای خانمتان خریدید ." ابرویش را بالا برد . " نه من اینو برای شما خریدم . من و خانمم معمولا برای هم هدیه نمی خریم . چون زیاد سلیقه همدیگر را نمی دونیم ." خودم را عقب کشیدم . " ولی من نمی توانم اینو قبول کنم ." اخمی ناخواسته روی پیشانی اش افتاد . " چرا ؟"
" چون دلیلی نداره یعنی مناسبتی نداره ." سرش را توی صورتم خم کرد تا بهتر بتونه منو ببینه . " مگه هر چیزی مناسبت می خواد ؟" با لحن محکمی گفتم ." بله تو عرف جامعه ما هدیه دادن باید مناسبت داشته باشه ." قهقهه کوتاهی زد و چشم های سیاه عمیقش درخشید . " ولی تو عرف دوست داشتن چی ؟ اونم دلیل می خواد ؟" لبم را محکم به دندان گرفتم و سکوت کردم . چرا همیشه تو جواب دادن بهش می مونم . حالا چی باید بگم ؟ داره با این چیزها منو خر می کنه . خودم را جمع و جور کردم . " ولی به هر حال من نمی تونم این را از شما قبول کنم . اصلا . به هیچ وجه . " غبار سنگینی از غم و آزردگی چهره اش را پوشاند . انگار که تمام وقار و ابهتش درهم شکست . " ولی این فقط یک هدیه ناقابله . دلیلی نداره این همه سرسختی نشان بدید . یک یادبود کوچک . "آه سنگینی کشید . سرش را با تاثر خم کرد و لبهایش را بهم فشرد . از این حالتش دلم سوخت . گناه داره . بدجوری غرورش را خرد کردم ولی آخه ... دوباره چشم های سیاهش را ناراحت بهم دوخت . با بی میلی دستم را دراز کردم . " باشه ایندفعه قبول می کنم ولی به شرط اینکه آخرین بار باشه ." تبسم محزونی زد . " تو عرف دوست داشتن نه شرط و شروط داره و نه اولین و آخرین بار . این دله که تصمیم می گیره غیر از اینه ؟ " لبم را محکمتر از دفعه قبل گاز گرفتم و با سردرگمی انگشتانم را درهم قفل کردم . با مهربانی گفت :" می خواهید بگم این چندمین باره که لبتان را گاز می گیرید ؟" بی اختیار خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهنم گذاشتم و سرم را بطرف بیرون چرخاندم . انعکاس خنده اش همراه با ارتعاش صدای موسیقی پیانو هراس و ترس و لذت و شادی را تواما در سلول های بدنم درآمیخت . قلبم غیرعادی شروع کرد به طپیدن نفسم را در سینه حبس کردم این چه حسیه که بهم دست داده ؟با صدای بلند غرغر کردم ." اه ... این دختره یکذره شعور نداره . منو مسخره خودش کرده . تا دیروز می گه می آد . بعد یکدفعه می گه مهمون قراره برام بیاد نمی آد . ای بابا مردم که علاف ما نیستند زشته ." ساحل دستش را گذاشت عقب صندلی و برگشت به طرفم . " من نمی دونم برای چی حرص بی خودی می خوری ؟ برنامه تو که تغییر نکرده . تو الان داری می ری خانه مهتاب . کادویش را بدی تمام شد و رفت . فریبا دیگه خودش می دونه با مهتاب ." بهزاد از تو آینه نگاهم کرد ." گفتی سهروردی کوچه ... "" کوچه چهارم شرقی .""اوهوم ... می دونم کجاست ." پیچید تو فرعی . " از اینجا بریم بهتره ترافیکش کمتره ." خمیازه کوتاهی کشیدم و دسته گل را توی دستم جابه جا کردم . " خیلی بد شد راه شما را هم دور کردم من که گفتم خودم با آژانس می رم ." بهزاد ابرویش را برد بالا . " حالا نگاه کن ترا خدا هم خانم را برسون هم غرهایش را بشنو . تو نگران نشو ما دیرمون نمی شه . خانه مادرم اینا با خانه دوستت فاصله ای نداره . نهایتش ده دقیقه . تو توی مسیرمون بودی . بعدش هم ما که کار خاصی نداریم می خواهیم بهشون سر بزنیم و برگردیم تازه اگر بخواهی موقع برگشتن می آئیم دنبالت ." روسری ام را توی آینه مرتب کردم . " نه دیگه دستت درد نکنه . تا همین جا هم ممنون . من معلوم نیست تا کی بمونم نمی خوام بی خودی الاف من بشید ." ساحل با دستش اشاره کرد . " گفتی چهارم شرقی نه ؟"" آره ."" پس همین جاست ." پیچیدیم تو کوچه . پلاک ها را دانه دانه نگاه کردم . گفتم ." همین جاست . همین در سبزه . " بهزاد ماشین را نگه داشت . بسته بزرگ کادو را دو دستی گرفتم تا جلوی صورتم اومد . ساحل دسته گل را هم گذاشت روی کادو و گفت :" مواظب باش تو برفها با صورت زمین نخوری ."" نه مواظبم مرسی خداحافظ ." صبر کردند تا در باز شد . بهزاد بوق زد و رفتند . هن و هن پله ها را بالا رفتم جلوی در طبقه دوم مهتاب را دیدم . با لبخند به استقبالم اومد و کادو را از دستم گرفت . " چرا زحمت کشیدی خانم . دیگه واسه چی گل آوردی تو خودت گلی ." کیومرث هم بامحبت بهم دست داد . " قدم رنجه فرمودید ساغر خانم . خوش آمدید ." و با احترام پالتویم را گرفت و به جالباسی آویزان کرد . نگاه سطحی به تمام خانه انداختم ." چه جای دنج و راحتی ." به سمت مبل های آبی رنگ رفتم ." چقدر هم خوشگل تزئین شده . مهتاب نمی دونستم اینقدر خوش سلیقه ای ." جلوتر رفتم ." آخ جون شومینه هم که دارید . عشق منه . برم خودم را گرم کنم . تو خانه من همیشه جایم کنار شومینه ست . " شومینه درست وسط هال قرار داشت و پشتش میز ناهارخوری و آن ور سالن کاملا قابل دید نبود . به شومینه نزدیک شدم . یکنفر از پشت یکی از صندلی ها بلند شد و آمد جلو . چشمام صد تا شد . مسعود ؟ سرش را خم کرد . " سلام . " به سرعت اخم هایم را درهم کردم و کوتاه جوابش را دادم سلام و برگشتم به طرف مهتاب و با غیظ نگاهش کردم . اوه ... دلم می خواد با دستهام خفه اش کنم . چرا بهم نگفت اینم اینجاست ؟
قسمت شصت و پنجم مهتاب از حالت چهره ام فهمید به خونش تشنه ام لبخند زد . " اتفاقا مسعود هم همین یک ربع پیش اومد . " کیومرث تائید کرد . " من خودم بهش زنگ زدم و اصرار کردم که بیاد . گفتم هر چی تعدادمون بیشتر باشه بیشتر خوش می گذره " زن و شوهر تمام سعی شان این بود که بودن مسعود را یه جوری توجیه کنند .کیومرث بهم اشاره کرد . " حالا چرا ایستادید بفرمائید بنشینید ."روی مبل راحتی تقریبا پشت به مسعود و روبه پنجره نشستم و سرم را پائین انداختم . اه ... انقدر بدم می آد از این آدم هایی که الکی خودشیرینی می کنند . اصلا به اونها چه که می خوان ما را با هم آشتی بدن . ما اگه می خواستیم خوب خودمون با هم حرف می زدیم احتیاج به میانجی گری کسی نبود . خودم را به تماشای اثاث خانه مشغول کردم ولی کوچکترین نگاهی بطرف مسعود نینداختم . ذهنم فعال شد . راستی وقتی بهم سلام کرد . حالتش چطوری بود ؟ معمولی بود یا عصبانی یا بی تفاوت ؟ نمی دونم واقعا نمی دونم اینقدر شوکه شدم که اصلا متوجه نشدم . مهتاب برایم چای آورد و کیومرث انواع و اقسام شیرینی و شکلات را جلویم گذاشت . به هیچ کدام دست نزدم . مهتاب کنارم نشست . " چرا هیچی نمی خوری ؟" با غضب و حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و آهسته گفتم ." دلم می خواد خفه ات کنم . "ریز ریز خندید . چشم های بادامی اش پر از شیطنت بود . " ا... بسه چقدر خودت را لوس می کنی مگه حالا چی شده ؟"با عصبانیت رویم را ازش برگرداندم و چشمام با مسعود گره خورد . همان چشمان درشت قهوه ای مخمور و شفاف . با همان خاصیت مغناطیسی همیشگی . برای یک لحظه میخکوبم کرد . قلبم طپشی وحشیانه گرفت . چرا باید هر وقت می بینمش دست و پام اینطوری بلرزه ؟ دستش را روی چانه اش کشید . از حالت چهره اش هیچی نفهمیدم . نه عصبانی بود و نه بی تفاوت و نه خشمگین . غیرقابل حدس بود . کاملا خوددار و آرام . فقط نفسش را داد بیرون و بطرف پنجره نگاهی انداخت . سکوت بوجود آمده چندان جالب نبود .مهتاب سعی کرد جو را عوض کنه . " چقدر حیف شد فریبا نیامد . جایش خالیه اگه الان بود یک بند حرف می زد و شلوغ می کرد . " طرف صحبتش با من بود .آهسته گفتم . " آره خودش هم از اینکه برنامه اش به هم خورد خیلی ناراحت بود . انگار یکی از پسرعمه های شوهرش سرزده از شمال اومده . اونم نتونست بیاد . "دوباره سکوت کشنده شروع شد . دو دقیقه پنج دقیقه و من با لیوان چایم ور رفتم . کیومرث به طرف بسته کادوی روی میز اشاره کرد . " مهتاب نمی خوای بازش کنی ساغر خانم زحمت کشیده ." مهتاب از جایش بلند شد . " چرا الان می خواستم همین کار را بکنم . " و کاغذ کادو را پاره کرد . با دیدن توستر با شادی گفت . " وای دستت درد نکنه . چه چیز خوبی . اتفاقا نداشتم . تو فکرش بودم بخرم . حالا دیگه نان های سنگکی که هر روز کیومرث می خره بیات نمی شه . خیلی لطف کردی . نمی دونم چی بگم . "تبسم کردم ." قرار نیست چیزی بگی . باید ببخشی که قابل تو را نداره . " دوباره چشمم به مسعود افتاد . نگاهش خیره و جدی به من بود و تا دید من متوجه شدم اخمی کرد و به فرش زل زد . آخ چقدر دلم می خواد تف کنم تو صورتش عوضی آشغال فکر کرده خیلی ازش خوشم می آد . تازه خودش را هم واسه من گرفته . مهتاب رفت تو آشپزخانه و گل های من را گذاشت توی گلدان و برگشت . به دامن بلند مشکی و بلوز صورتی رنگ یقه هفتش نگاه کردم . خوب با هم ست کرده . به قد بلندش می آد . کیومرث گفت :" چه گل های زنبق خوشگلی . دست شما درد نکنه . دیگه هم کادو هم گل چه خبره ؟"مهتاب چشمک زد ." تو چقدر ساده ای مگه نمی بینی گلهاش رنگ زرده . می خواسته با زبان بی زبانی بگه ازم متنفره ." موهایم را زدم عقب . " اشتباه نکن عزیزم . رنگ زرد به معنای دوست داشتن عمیقه . عشق همیشگی و پایدار . نه از این عشق های آتشین دو روزه . در ضمن آدم می تونه تنفرش رو با یک نگاه سرد بطرفش نشان بده . احتیاجی به گل گرفتن نیست ." به سمت مسعود نگاه نکردم ولی متوجه شدم که توی جایش تکان خورد . باز سکوت خفقان آوری بوجود آمد . انگار همه متوجه کنایه من شدند . کیومرث به طرف ضبط رفت . " هنوز فیلم عروسی مون آماده نشده . حداقل موسیقی گوش بدیم ." مهتاب به اتاق خوابش رفت و آلبوم عکس های جدیدش را آورد . " تو هم اینها را ببین سرت گرم شه . " و خودش رفت تو آشپزخانه به غذاهایش سر بزنه .کیومرث و مسعود بحثشان در مورد کار و اقتصاد و مسائل مالی طولانی شد . آلبوم را بستم و رفتم تو آشپزخانه مهتاب در حال سالاد درست کردن بود . دو تا دستم را تو جیب پشت شلوارم کردم و بی مقدمه گفتم . "خیلی بدکاری کردی که به من نگفتی اونم اینجاست . به خدا تو فقط یک دفعه دیگه از این کارها بکن بعد ببین که من ... " حرفم را قطع کرد و چاقو را بطرفم گرفت . " به جای غر زدن سعی کن یه جوری سر صحبت را باهاش باز کنی و این قهربازی ها را کنار بذاری . " پشت چشم نازک کردم . " من ؟ ... من باهاش حرف بزنم ؟ نه اینکه خیلی هم ازش خوشم می آد عمرا ." خم شدم روی پیشخوان آشپزخانه و دستم را به چانه ام تکیه دادم . " ببینم مسعود می دونست من دارم می آم اینجا ؟" مغز کاهو را گذاشت وسط ظرف سالاد و دورش را گوجه چید . " اولش نه . کیومرث خیلی بهش اصرار کرد بیاد . ولی گفت کار دارم و از این حرفها . وقتی اومد بعدا بهش گفتیم تو هم قراره بیایی ." آب دهنم را قورت دادم . " خوب عکس العملش چی بود ؟"
" هیچی فقط ساکت شد و رفت تو فکر ."برگشت به طرفم . " ببین ساغر من مطمئنم که اون تو را خیلی دوست داره . ولی شماها دارید با غرور بیجا همه چیز را خراب می کنید نکن این کار را . فردا پشیمان می شی ."شانه ام را بالا انداختم . " مرده شور خودش و دوست داشتنش را ببره ." با آمدن کیومرث حرفمان قطع شد . دم در آشپزخانه ایستاد و گفت :" مهتاب جان اگر غذا حاضره من میز را بچینم ." مهتاب به بشقاب های روی میز اشاره کرد . " کم کم حاضر می شه تو اینها را ببر . " سر شام در سکوت تمام توجهم را به غذای توی بشقابم معطوف کردم ولی مسعود برعکس صحبت کردنش گل کرد . شنگول و سرحال گفت :" مهتاب خانم چقدر زحمت کشیدید چرا چند نوع غذا ؟ چه خبره ؟ زرشک پلو، خورشت بادمجان، لازانیا نمی دونستم اینقدر هنرمندید ." کیومرث با افتخار گفت :" حالا بخور بعدا به میزان هنرمندی اش بیشتر پی می بری ." با بی میلی مقداری لازانیا را با چنگال جدا کردم توی دهنم گذاشتم .کیومرث برای همه نوشابه ریخت و گفت :" راستی جریان امیر چیه شنیدم می خواد ازدواج کنه نه ؟" مسعود سرش را تکان داد . " آره . خیلی هم زود شاید تا دو سه هفته دیگه تقریبا تمام کارهایش را کرده فقط دنبال خانه می گرده . اگه آن هم جور بشه بساط عروسی را راه می اندازه . " مهتاب دیس مرغ را طرف من گذاشت . " ولی اصلا به قیافه امیر نمی اومد به این زودی ها زن بگیره . انگار توی این خط ها نبود . " مسعود لبخند شیطونی زد . " اتفاقا برعکس . خیلی وقت بود که تصمیم به ازدواج داشت . تا آنجایی که من می دونم چندین سال بود که دختر عمویش را می خواست ولی منتظر بود تا درسش تمام بشه و اوضاع کاری اش روبه راه بشه . حالا هم که همه چیز جور شده دلیلی نداره وقت را تلف کنه . بهترین کار را می کنه . "رفتم تو فکر . عجیبه ها نمی دونم چی شده که همه دارن تند تند ازدواج می کنند . انگار مرض مسری شده . اول ساحل بعد نادر بعد مهتاب الان هم امیر . مثل اینکه امسال فقط سال ازدواجه . کیومرث رشته افکارم را برید . " تو چی مسعود خیال ازدواج نداری ؟" گوشهایم تیز شد . مقداری از خورشت بادمجان را ریخت روی برنجش . " اتفاقا چرا . قصدش را دارم . کارهایم هم تقریبا ردیفه . منتظرم برنامه های خانمم راست و ریس بشه . آخه شاغله . دنبال کارهای مرخصی و اینجور چیزهاست . یکدفعه دیدی زودتر از امیر کارت عروسی من به دستتون رسید . می خوام عقد و عروسی همه تو یکروز باشه . " مهتاب و کیومرث هر دو به من نگاه کردند . حس کردم خنجری توی قلبم فرو رفت و تا سینه ام را جر داد . برای یک لحظه به معنای واقعی نبضم از کار افتاد و نفسم بالا نیامد . خانمم ؟ بغضی خفه کننده راه گلویم را بست و مغز و بدنم را یخ زد . دستان لرزانم را بطرف لیوان نوشابه بردم و آن را به لبم نزدیک کردم . چقدر لیوان سنگینه . انگار هزار کیلوئه . به خودم نهیب زدم . مطمئن باش اگر کوچکترین ضعف یا عکس العملی از خودت نشان بدی یعنی بدبختی یعنی بی چاره ای و مسعود لذت می بره . تو که نمی خوای همچین چیزی بشه می خوای ؟ مغز یخ زده ام شروع به کار کرد . ولی گفت خانمم . حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داد . خانمم یعنی چی ؟ همین فکر من مهتاب با صدای بلند بیان کرد و با تعجب زیاد گفت :" یعنی می خوای بگی نامزد هم کردی ؟" خندید و چند لحظه مکث کرد . " نه هنوز نامزد نکردیم ولی چه فرقی می کنه وقتی خانواده من و اون با هم آشنا شده اند و حرفهایشان را زده اند و ما هم به توافق رسیدیم همه چیز تمام . خانمم دیگه ." درد شدیدی معده ام را فشار داد و چانه ام لرزیدن گرفت . تندی یه قاشق برنج تو دهنم گذاشتم و شروع کردم به جویدن . اینطوری بهتره . حداقل کسی متوجه لرزش چانه ام نمی شه .مهتاب و کیومرث هر دو دمغ شدند و ساکت . انگار آب یخ ریختند رویشان . بدجوری وا رفتند . برای لحظه ای از خجالت و تحقیر حالت خفگی بهم دست داد . دستم را بطرف بلوز یقه اسکی ام بردم و آن را بطرف پائین کشیدم . مسعود رویش را کرد بطرف من و با کنجکاوی نگاهش روی چشم های ناآرام و پرتنش من ماسید . " می شه اون ظرف سالاد رو بدی به من ؟" جوابش را ندادم ولی در نهایت بی احترامی ظرف سالاد را بطرفش سر دادم و دوباره به خوردن مشغول شدم . بیشتر از همیشه و طولانی تر از همیشه . اجازه نمی دم مسعود بفهمه چه ضربه ای بهم وارد کرده و از درون داغونم کرده . نباید بفهمه پودر و خاکستر شده ام و پیکره ام در حال فروریختنه . نه الان نه هیچوقت . نمی ذارم بفهمه . ظرف های شام را به کمک مهتاب به آشپزخانه بردم . ولی نگذاشت بشورم . " ولش کن آخر شب با کیومرث دوتایی می شوریم ." به صورتم نگاه نکرد و کوچکترین حرفی هم از مسعود نزد . خب شاید فهمیده که اشتباه کرده و نباید ما را با هم رودررو می کرده . احتمالا فکر اینجایش را نکرده بود . ازم خواست چای بریزم و خودش هم به جمع و جور کردن مشغول شد . سینی چای را توی هال گذاشتم . کیومرث به طرف آشپزخانه رفت . " من برم میوه بیارم ."
تحمل نشستن روبه روی مسعود را نداشتم به کنار پنجره رفتم و پشت به اون به بیرون نگاه کردم . اوه ... چقدر برف اومده . ده سانت هم بیشتره . هنوز هم داره می باره . دستم را گذاشتم روی پیشانی ام داغ داغ بود . مطمئنم تب دارم . چون بدنم کرخت شده و حالت ضعف دارم ولی دلم می خواد توی این برفها پابرهنه راه برم . یعنی بدوم و خودم را از اینجا دور کنم . رها کنم . شاید التهاب درونم کم بشه ولی نه . چنان آتشی تو قلبم برپا شده که با پارو پارو برف هم خاموش نمی شه . سایه ای را حس کردم و بوی شکلات داغ و تن مسعود و بعد خودش را . کنار من روبه روی پنجره ایستاد و دستش را روی شیشه گذاشت . " امشب بیرون خیلی سرده ." جوابش را ندادم . انگار با دیوار حرف می زنه . صدام زد . " ساغر . " بی تفاوت به طرفش برگشتم . نگاهمان درهم گره خورد . چشم های من سرد بود ولی او آرام بود . خیلی آرام . دست به سینه شدم . " چیه ؟" انگشتش را روی شیشه بخار گرفته کشید و سرش را بطرف صورتم خم کرد و سریع گفت :" من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم . توی عروسی . قضاوتم در مورد پسرخاله ات عجولانه و ناعادلانه بود فکر کردم یه پسر غریبه است برای همین می خواستم که .... " حرفش را قطع کردم و پوزخند زدم . بدترین و زشت ترین پوزخند ممکن . احتمالا دهنم کج شد . شاید هم بدترکیب شدم . نمی دونم . صدایم در نهایت عصبانیت اوج گرفت . انگار فقط منتظر یه جرقه بودم تا آتیش بگیرم . " مهم نیست . اصلا مهم نیست . برایم عادی شده . این اولین باری نیست که تو بهم تهمت می زنی . اگه یادت باشه چند ماه پیش بهت گفتم که تو دیگه برای من مردی و ارزشی برایت قائل نیستم . پس بدون که حرفات هم پشیزی ارزش نداره . از این گوش می شنوم و از گوش دیگه در می کنم . تو یک آدم متعصب کور هستی که جز خودت و خودخواهی هایت هیچی نمی بینی . مطمئنم اون زن بدبختی که می خواهی باهاش ازدواج کنی هنوز به ماهیت واقعی تو پی نبرده والا یک لحظه هم تحملت نمی کنه . " صورتش از خشم کبود شد و عضلات چانه اش تکان خورد . اهمیت ندادم و باز ادامه دادم . " در ضمن من اگه می دونستم که تو هم اینجایی امکان نداشت بیام اینجا . چون به اندازه کافی ازت متنفرم . تو مثل سم می مونی و هوایی که من در کنار تو تنفس می کنم آلوده و مسمومه .و اگر هم میبینی تا الان اینجام فقط به خاطر کیومرث و مهتابه . چون از قبل تدارک دیده اند و زحمت کشیده اند نمی خواستم برنامه شان را خراب کنم . ولی همین الان می خوام برم چون وجود تو را بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم ." کلمات عین ضربه های فلزی از دهنم بیرون آمد و به همان شدت هم یکباره قطع شد . مستقیم تو صورتم نگاه کرد . چشماش سرخ و خشمگین شد . انگار که خرد و تحقیر شد و برایش گران تمام شد . سینه عضلانی اش با نفس های بلند بالا و پائین شد . حسی آمیخته با لذت و خشم گیج و گنگم کرد . ترس برم داشت . نکنه بزنه تو گوشم ؟ دست های بزرگ و قوی اش را جلو آورد و محکم دور مچ دستم حلقه کرد و با سنگدلی فشار داد . " تو به چه جراتی این همه به من توهین می کنی ؟ "
قسمت شصت و ششم گستاخانه تو صورتش زل زدم . " به همون جراتی که تو تا بحال هر چقدر خواستی به من توهین کردی . " مچ دستم را بالا آورد . برق خطرناکی از چشمش جرقه زد . " ببین چقدر دستت ظریفه با یک حرکت می تونم اون را بشکنم . " و با شدت بیشتری فشار داد . " هوم ... هر چند از تو بعید نیست . وحشی تر از اونی که فکر می کردم . هر چی زمان می گذره بیشتر ماهیتت را نشان می دی . " و با یک حرکت سعی کردم مچم را از دستش دربیارم ولی اجازه نداد . " جسور و بدون ترس گفتم . " من را ول کن حاضر نیستم یک لحظه بیشتر اینجا بمونم و با حرف زدن با تو نفسم را حرام کنم . می خوام برم . " خون به صورتش دوید و با اعصاب متشنج و برق آسا دستم را رها کرد و تقریبا داد زد . " لازم نکرده تو بری . بمون و از مهمونی لذت ببر . خوش باش ." و به طرف در رفت . کیومرث با ظرف میوه سراسیمه از آشپزخانه بیرون اومد . " مسعود کجا ؟" و پشت سرش هم مهتاب پرسید . " چی شده ؟" مسعود اورکتش را از روی جالباسی برداشت و با خشمی غیرقابل کنترل به من اشاره کرد . " من هوای اینجا را مسموم می کنم دارم می رم که دیگران راحت تر تنفس کنند . " صدایش را آرامتر کرد . " مهتاب خانم خیلی زحمت کشیدید . ببخشید شب تان را خراب کردم . " و با سرعت از در بیرون رفت . مچ دستم از درد ذوق ذوق می کرد . مهتاب و کیومرث مات نگاهم کردند . خودم را روی مبل انداختم و سرم را میان دستهایم گرفتم . " مهتاب لطفا برایم آژانس بگیر برم . حالم اصلا خوب نیست . "با خشمی هر چه تمامتر سرم را روی بالشت جابه جا کردم . انگار که سرم مثل یک تکه آهن پنجاه کیلویی به گردنم آویزان بود و چنان ملتهب و سوزان بودم که ملافه را از روی خودم کنار زدم و بلوزم را درآوردم . مسخره ست تو اوج سرما و برف دارم از گرما می سوزم . دست مشت کرده ام را تو دهنم گذاشتم و گاز گرفتم . اوه ... خدای من اون داره ازدواج می کنه . چه راحت می گفت خانمم خانمم اون دختره کیه ؟ چه شکلیه ؟ خیلی از من خوشگلتره ؟ کی پیدایش کرده ؟ اشک سیل آسا از گونه هایم سرازیر شد . چرا وجود مسعود مثل یک بختک سیاه روی زندگی ام سایه انداخته و رهایم نمی کنه . مشتم را از دهنم بیرون آوردم و محکم روی سینه ام کوبیدم . می فهمی داره ازدواج می کنه . داره زن می گیره . چه بخواهی چه نخواهی از دستش دادی . اینو درک کن احمق . سرم را در بالشت فرو کردم و به آن چنگ زدم و با تمام قوا گریه کردم . گریه تنهایی و شکست . نه دیگه هیچ راهی نیست . من باختم ." سرماخوردگی ات بهانه ست عزیزم تو اول صبحی اومدی اینجا مخ منو بزنی ." از چشماش آب اومد . دستمال را روی صورتش کشید . " ببین تو داری اشتباه می کنی همچین فرصت هایی کم پیش می آد . سیامک واقعا پسر خوبیه. شانست هم گرفته و گلویش پیش تو گیر کرده . حالا اگه یه چند باری باهاش صحبت کنی چی می شه ؟" وسائلم را توی کیف چک کردم . " نه امکان نداره . وقتی من نمی خوامش واسه چی پسر مردم را الکی الاف کنم گناه داره . به بهزاد بگو به سیامک بگه خواهرزنم حالا حالاها قصد ازدواج نداره و قال قضیه را بکنه . " چپ چپ و با غیظ نگاهم کرد . " حالا خوبه اون مسعود هم توزرد از آب دراومد . پس دیگه منتظر کی هستی ؟ چرا اینقدر لجبازی می کنی ؟" خون به صورتم دوید . " تو فکر می کنی که من منتظر ... " در باز شد و مامان وارد اتاق شد . حرفم را خوردم و با عصبانیت در کیفم را بستم . مامان نگاهی به قیافه من و ساحل انداخت و گفت :" چیه باز دارید با هم بحث می کنید ؟"طعنه زدم . " می دونی چیه این خانم اصلا مریض نیست سرما هم نخورده از منم بهتره . بی خودی مرخصی گرفته که از اول صبح بیاد اینجا و حال منو بگیره . " بطرف ساحل برگشتم . " آقا ما نخوایم ازدواج کنیم کی را باید ببینیم ؟ عجب گیری داده ها ؟" ساحل رو کرد به مامان . " هر چی باهاش حرف می زنم گوشش بدهکار نیست . من نمی دونم آخه این سیامک چشه . شما یه چیزی بهش بگو ." کیفو را روی دوشم انداختم و ساعت را نگاه کردم . " من باید برم داره دیر میشه ." مامان به ساعت دیواری نگاه کرد . " ولی الان ساعت نه . تو که امروز دوازده کلاس داری ؟"" آره ولی قبلش با بچه ها قرار گذاشتیم بریم گالری نقاشی . می گن تابلوهای قشنگی داره . برای همین دارم زود می رم . " ساحل با تمسخر و کنایه گفت :" خانم جدیدا چقدر روشنفکر شدن . از کی تا حالا به نقاشی علاقه مند شدی ؟" با حرص گفتم . " مامان ببین هی می خواد لج منو دربیاره ."
مامان اخم کوتاهی کرد . " اینقدر اذیتش نکن دختر . چرا سربه سرش می ذاری ؟ درضمن در مورد این پسره سیامک هم دیگه اصرار نکن . راحتش بذار . شاید اونجوری که باید به دلش ننشسته . فعلا هم که عجله ای برای ازدواج نداره . ببینم تا بعد قسمت چی میشه ." کیف کردم و برای ساحل چشم و ابرو اومدم . " حال کردی دیگه تو کار من دخالت نکن . " دمپایی ابری اش را درآورد و بطرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم و از اتاق بیرون اومدم و با صدای بلند و خنده گفتم :" تو اگه ده تا بچه هم بیاری دست از دمپایی پرت کردن برنمی داری دیوونه ؟"نرسیده به نمایشگاه از ماشین پیاده شدم و آهسته قدم زدم و با خودم خلوت کردم . چرا هفته پیش که آقای صبوری را دیدم پکر بود ؟ انگار از نظر روحی بدجوری داغون و آشفته بود . حالا واسه چی اینقدر اصرار داشت که امروز منو ببینه ؟ اونم اینجا همچین جایی ؟ گفت می خواد مسئله مهمی را بهم بگه یعنی چی شده ؟ راستی چرا از هفته پیش تا الان دانشگاه نیومده ؟ شاید مریض شده شاید هم ... نه نمی دونم هیچی به مغزم نمی رسه . جلوی گالری نقاشی آقای صبوری را منتظر خودم دیدم . با تیپ اسپرت و یک کت خوش دوخت کرم رنگ . صورتش کاملا مرتب و هفت تیغه بود . جلو آمد و خندید و اشاره به ساعت مچی بند چرمی اش کرد . " دیر کردی ؟" منم لبخند زدم . " بله به نظرم پنج دقیقه دیر کردم ببخشید . " و بهش خیره شدم . وا ... چرا اینقدر زیرچشمش گود رفته ؟ و چشم های سیاه براقش ؟ ... انگار زیاد سرحال نیست . با هم رفتیم تو . دیوارها پر از تابلوهای نقاشی بود . تک تک از کنار آنها گذشتیم . اون در سکوت و با دقت به هر کدام از آنها نگاه کرد و من سرسری تماشا کردم . یاد حرف ساحل افتادم . من را چه به نقاشی ؟ زیاد به دلم نمی شینه . مخصوصا این چیزهای غیرعادی و رنگ رنگی که اصلا مشخص نیست چی کشیده شده . حالا یه طبیعتی کوهستانی یه پرتره ای باشه باز خوبه ولی این اشکال درهم و برهم و نامتناسب من که چیزی حالیم نمی شه . از کنار یکی دیگه از تابلوها گذشتیم . آقایی تقریبا مسن با کت و شلواری سرمه ای و ریش بلند و موهای از پشت بسته به چند جوونی که اطرافش بودند داشت توضیح می داد که این نقاشی به سبک امپرسیونیسمیه و کپی از یکی از کارهای ون گوگه و تابلوی روبه رویی به سبک اکسپرسیونیسمیه و فرقش در اینکه در امپرسیونیسمی نمایش حالتها به وسیله رنگها تجزیه میشه و نقاش به تدریج نقاشی را می کشه . ولی در سبک اکسپرسیونیسمی نقاش تمام سعی اش بر اینکه حقایقی را که برحسب احساسات و تاثرات شخصی خودش درک کرده به تصویر بکشه . احساس خستگی بهم دست داد . این شعر و ورها چیه که این مردک می گه ؟ اصلا من نمی دونم آقای صبوری من را واسه چی آورده اینجا ؟ اگه کار خیلی مهمش همین بود که نقاشی نگاه کنه خوب تنهایی می آمد چرا منو دنبال خودش کشیده ؟ دزدکی براندازش کردم . حالا معلوم نیست چرا اینقدر ساکته و یک کلام حرف نمی زنه . رفتارش امروز یه جورایی عجیبه . انگار خودش هم زیاد حواسش به نقاشی ها نیست . بیشتر تو فکره . یک ربع دیگر هم در سکوت به تماشای تابلوها پرداختیم . من جلوی یکی از نقاشی های گل ایستادم و با بی تفاوتی نگاه کردم . آخه این گل پلاسیده ارزش کشیدن داره که آدم بخواد برایش وقت بذاره ؟ متوجه سنگینی نگاه آقای صبوری به روی خودم شدم . سرم را چرخاندم . آمد پهلویم ایستاد. " مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟"
قسمت شصت و هفتم " مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟" سرم را تکان دادم و حرف دلم را زدم . " بله لطفا . یه مقدار پاهایم خسته شده ." تو ماشین نشستم . با سرعت خیلی کم حرکت کرد . حتی ضبط هم روشن نکرد . فقط هراز گاهی با تبسم کمرنگی نگاهم می کرد و دوباره به روبه رو خیره می شد . سرم را به شیشه چسباندم . "اوف ... کم کم دارم کلافه میشم واسه چی لالمونی گرفته ؟ حوصله قیافه گرفتنش را ندارم بهتره زودتر ازش جدا شم ."تو صندلی جابه جا شدم . "ببخشید آقای صبوری اگه امکان داره نزدیک های دانشگاه منو پیاده کنید ساعت دوازده کلاس دارم ." به ساعتش نگاه کرد و متعجب شد . "ولی الان که ده و نیمه . هنوز خیلی وقت دارید ؟""بله ولی یک مقدار کار دارم زودتر برم بهتره ."نفس بلندی کشید و چشم های نافذ و تیره اش را بهم دوخت . "از دست من خسته شدید نه ؟ خیلی کسالت آورم ؟" غم تو صدایش شرم زده ام کرد . "نه به هیچ وجه فقط می خواستم اگه بشه ..." پایش را روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد . "می خوام جایی را بهت نشان بدم با من می آی ؟" حالت صورتش یه جور خاصی بود التماس نبود نه ولی توقع داشت برم . نتونستم بگم نه . سرم را تکان دادم . "بله البته اگر زیاد دور نیست ." "نپرسیدم کجا ." پیچید سمت راست . "نه همین نزدیکی هاست . سه چهار دقیقه با اینجا فاصله داره ." توی یکی از کوچه های خلوت نیاوران جلوی ساختمان چهار طبقه نوساز قرمز رنگ با قاب پنجره های نقره ای ایستاد و ماشین را خاموش کرد . رو کرد به من . "لطفا پیاده شید ." مات موندم ولی پیاده شدم . کلیدی درآورد و در ساختمان را باز کرد و اشاره کرد "بفرمائید تو ." یک قدم به عقب برداشتم و وحشت وجودم را گرفت . "منظورش چیه ؟ داره بهم میگه بیا توی این خانه ؟ تک و تنها ؟ تو کوچه ای به این خلوتی که آدم رد نمی شه ؟ چکار داره ؟ نکنه می خواد بلا ملایی سرم بیاره . عجب غلطی کردم اومدم ." انگار افکارم را خوند . رنجیده تبسم کرد . "چیه شما از من می ترسید ؟ یعنی فکر می کنید اینقدر از نظر اخلاقی سقوط کرده ام که بخوام به شما آسیبی برسونم ؟" سرش را تکان داد . "واقعا متاسفم . این خیلی دردآوره که من هنوز نتوانسته ام اعتماد شما رو نسبت به خودم جلب کنم ." نفس بلندی کشید . صورتش برافروخته شد . لبهایش را به هم فشرد . "بهتره برگردیم درسته اشتباه از منه نباید شما را اینجا می آوردم ." حالت چهره اش بدجوری دگرگون و درهم شد . پشیمان شدم . انگار حرفم را خیلی بد زدم . رفتارم برایش گران تمام شده . چرا باید بهش شک کنم . مردی با این همه وقار و متانت . نه امکان نداره دست از پا خطا کنه . از پنجره آشپزخانه طبقه اول بوی غذا و صدای حرف زدن شنیدم . "خوبه پس تمام طبقات خالی نیست . اگه داد بزنم حتما کسی صدایم را می شنوه ." دستم را بطرف پالتویم بردم و بدون اینکه لزومی داشته باشه یقه اش را درست کردم . "آقای صبوری شما باید به من حق بدید که جایی را که نمی دونم کجاست پا نذارم . شرط عقل ایجاب می کنه و این رابطه ای به اعتماد داشتن یا نداشتن نداره . ولی برای اینکه ثابت کنم فکر شما اشتباهه همراهتون می آم ." و در را باز کردم و جلوتر از او وارد ساختمان شدم . بدون حرف آسانسور را زد . طبقه چهارم آسانسور جلوی یه آپارتمان تک واحدی با در چوبی آلبالویی رنگ ایستاد . آقای صبوری کلید انداخت و در را باز کرد و عقب رفت تا من وارد بشم و خودش پشت سرم اومد تو و به ستون توی هال تکیه داد و در نهایت ملایمت گفت :"می خوام همه جای این خانه را به دقت نگاه کنی و نظرت را به من بگی ." بهت زده شدم . "برای چی ؟" آهسته سرش را تکان داد . "حالا نگاه کن بعدا می گم ." سالن بزرگ با کف سرامیک و شومینه نقلی و قشنگ کنج دیوار را از نظر گذراندم . بعد هم آشپزخانه اپن با کابینت های زرشکی و دسته های طلایی . به طرفش برگشتم اشاره کرد "اتاق خواب ها اون وره ." از راهرو هال مانند گذشتم . دو تا اتاق خواب بزرگ کنار هم بود و درون یکی از آنها حمام بسیار شیک و با وان صدفی و سرویس فرنگی مدرن . برگشتم به هال . هنوز تکیه اش به ستون بود . با کنجکاوی براندازم کرد . "خوب چطوره ؟" دستهایم را از دو طرف باز کردم . "چی بگم خانه خیلی قشنگیه هم بزرگ و خیلی شیک و هم امروزی ." چشمم را به چراغ های هالوژن دور تا دور سقف و نورهای مخفی دوختم و بعد دوباره به اون . "نگفتید من را برای چی آوردید اینجا ؟ کم کم دارم گیج میشم ." کلید را تو ستش تکان داد . "این خانه را یک هفته پیش خریدم . البته نه برای خودم ." بهش خیره شدم . چشم های سیاهش مستقیم منو زیر ذره بین برد . جریان شدید نبضم را حس کردم و لبهام به هم قفل شد . از کنار ستون آمد کنار و رفت سمت پنجره و دستش را تو موهای خوش حالت جوگندمی اش فرو کرد . "نه بذارید از یک خبر جدید شروع کنم ." سرجایم محکم ایستادم و حواسم را جمع کردم . شانه های نیرومندش را با بی قیدی بالا برد . "من بازنشست شدم ." مشکوک بهش زل زدم . حتما داره شوخی می کنه ؟ واسه چی همچین کاری کرده ؟ ابروهایش را بالا برد . "باور نمی کنید ؟ الان یک هفته ست که من بازنشست شدم . متوجه نشدید که توی این مدت دانشگاه نیامدم ؟ جای من یه استاد جدید فرستاده اند ." مغزم به کار افتاد . "آره راست میگه بچه ها گفتند یه استاد جوان کامپیوتر آمده . ولی فر نمی کردم که ...." منتظر جوابم بود . لبم را گاز گرفتم . "چرا متوجه شدم . اتفاقا می خواستم ازتون سوال کنم ولی ... " آزرده و رنجیده از پنجره به بیرون نگاه کرد . "ولی زیاد مهم نبود نه ... " تندی جواب دادم . "نه اشتباه می کنید همش فکر می کردم کاری چیزی برایتان پیش آمده و نپرسیدم برای اینکه نمی خواستم فضولی کرده باشم ." برگشت و چشم های سوزان و عمیقش را بهم دوخت . "زودتر از زمان موعد خودم را بازنشست کردم با بیست و پنج سال . یک سال پیش تقاضا داده بودم تازه امسال موافقت کردند ." با جیب پالتویم ور رفتم ."سردرنمی آورم چرا ؟ "
آه بلندی کشید . "چون خسته ام . این همه سال تدریس برایم کافیه . در ضمن می ترسم ." گیج شدم . "ببخشید منظورتان را نمی فهمم ترس از کی ؟" برگشت به طرفم و صاف زل زد به صورتم . "از تو ." "چقدر راحت گفت تو . انگار واقعا تمام تردیدهایش را کنار گذاشته و کاملا باهام احساس نزدیکی می کنه که اینطوری حرف می زنه . انگار که دیگه منو غریبه نمی دونه ." یه آن به خودم آمدم ."چی داشت می گفت آها در مورد ترس از من بود ." خشکم زد . پنجره را ول کرد و آمد به سمتم . خودم را به شومینه سرد و خاموش چسباندم . دستهایش را با ناراحتی و اضطراب در هوا تکان داد . "من از این همه وابستگی و علاقه ام به تو می ترسم . تو در من شیفتگی و آتشی به پا می کنی که دیوانه ام می کنه . عشق من به تو بی قید و شرط و سوزاننده ست . یعنی داره خودم را خاکستر می کنه ." صورت خوش قیافه اش لرزش و هیجان عصبی گرفت . " ولی نمی دونم توی این مدت چه اثری روی تو گذاشته ام . اگه مطمئن باشم که تو حتی کوچکترین تمایلی به من پیدا کردی برایم جای امیدواری داره و می تونم اینقدر صبر کنم تا کاملا دوستم داشته باشی تا هر وقت که لازم باشه . تا زمانی که درس ات تمام بشه ." همینطور تند تند و بی وقفه صحبت کرد . "من نمی خوام جلوی پیشرفت تو را بگیرم یا جلوی کار و یا هر فعالیتی که بخواهی داشته باشی . فقط می خوام بدونم می تونی من را دوست داشته باشی یا نه ؟" جلوتر اومد . خیلی جلوتر . فاصله مان فقط به اندازه یک دست بود . حس کردم ضربان قلبش را میشنوم . برافروخته بود و دستپاچه . "ببین من این خانه را خریدم که به اسم تو بکنم . تو اگه قرار باشه زن من بشی من خودم را مقید می دونم که تمام وسائل راحتی تو را فراهم کنم . هر چیزی که تو بخوای و دوست داشته باشی ." لحظه کوتاهی مکث کرد و من را برانداز کرد . با علاقه و محبت و نرمی خاصی گفت :"تصور نکنی می خوام با این چیزها توجه تو را به خودم جلب کنم خدا را شاهد می گیرم که نه . راحتی و آسایش تو جای خودش را داره و دوست داشتن من جای دیگه و بهت قول می دم چنان عشق بی قید و شرطی به پات بریزم که درش غرق شی ." با چشم های باز و گرد شده بهش خیره شدم . سرش را تکان داد و خنده تلخی کرد . "نمی دونم چطوری احساسم را بهت منتقل کنم ولی باور کن من ... من یعنی ... تحمل دیدنت توی دانشگاه برایم زجرآوره و ترس و ناامیدی از آینده زجرآورتر ." دوباره خنده تلخی کرد . "چیه مثل جوان های بیست ساله حرف می زنم باور نمی کنی ؟ برای سن من این جور شور و شیفتگی زشته نه ؟" پلک زدم . دست هایش را بطرف صورتم نزدیک کرد . ولی همانجا نگه داشت ." باور کن خیلی دوستت دارم ."نگاهش سزان بود و پرتلاطم و صادق . تا اعماق قلبم رسوخ کرد . نفسم را دادم تو . "مطمئنم که دروغ نمی گه و اگه الان منو تو بغلش بگیره چه احساسی بهش دارم . خوشحال می شم ؟ قلبم دیوانه وار تپش می گیره ؟ یا برام بی تفاوته ؟ به احساسم توجه کردم . ولی هیچی نفهمیدم . شاید بیش از حد شوکه شده م . اصلا الان چیزی حالیم نمی شه ." تبسم نگران و خسته ای زد . "من بلیطم برای رفتن به کانادا خیلی وقته که آماده ست پسرم منتظره که برم پیشش ." دستش را با بی قراری روی صورتش کشید و یک قدم جلوتر اومد . "ولی من منتظر جواب توام . به من علاقه داری یا نه ؟" قلبم گروم گروم کرد . "اگه بگی آره می مونم والا ..." نگاهش توام با درد بود . "من آنقدرها جوان نیستم که دنبال عشق های متعددی باشم و نه آدمی که بعد از هر شکستی آمادگی دوباره عاشق شدن را داشته باشم . تو استثناء بودی . نمی دونم چطوری ولی ناخواسته بدون اینکه بفهمم آهسته آهسته به قلبم پا گذاشتی و تمام آن را تسخیر کردی ." سرش را به شدت تکان داد . "هیچوقت تو تصورم هم نمی گنجید یکروز عاشق یکی از دانشجوهایم بشم ." دوباره به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و عصبی سیگاری درآورد و روشن کرد . هر پکش با تمام قوا و برای آرام کردن خودش بود . سکوت دو دقیقه ای را شکست . "با نه گفتن تو برای همیشه از زندگی ات کنار می روم . نمی خوام سوهان روح تو و خودم بشم ." پک دیگه ای به سیگارش زد . لرزش عضلات فکش را به وضوح دیدم . "می دونم اگه دیگه نبینمت قلبم جریحه دار می شه و ضربه سنگینی بهم می خوره . ولی اگه یادت باشه یکبار دیگه هم بهت گفتم که عشق باید آزاد باشه تا بتونه دو نفر را بهم پیوند بده . بدون هیچ زور و اجباری . والا دیگه اسمش را نمی شه گذاشت عشق ." نفسش را با دود سیگار بیرون داد . "تو جذابی زیبا و جوان خیلی جوانتر از من و شاید این ازخودخواهی منه که می خوام تو و جوانی ات را برای خودم داشته باشم . پس بهت برای هر چیزی حق می دم و هر تصمیمی که بگیری به آن احترام می ذارم .