انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 20:  « پیشین  1  2  3  ...  18  19  20

تا ته دنیا


مرد

 
بدون هیچ گله ای و هیچ رنجشی مطمئن باش . اینو به شرافتم قسم می خورم ." دوباره رویش را به پنجره کرد و سیگارش را تا ته کشید . سکوت زجرآور و خفقان باری پیش آمد . نفس کم آوردم . گذاشت دود سیگار کاملا بیرون بره . پنجره را بست و به طرفم آمد . چشمهایش را به چشمهایم گره زد . دیگه نه براق بود و نه سوزان . بی فروغ بود و مایوس . "لطفا هر چی تو دلته بهم بگو منتظرم . اصلا به من کوچکترین تمایلی داری یا نه ؟" ناخواسته پوست لبم را کندم . به من من افتادم . "ببخشید آقای صبوری من الان به حدی غافلگیر شدم که نمی تونم درست فکر کنم و جواب بدم احتیاج به زمان دارم ." تبسم ناامیدی زد و نفس بلندی کشید . سینه اش خس خس خفیفی کرد . "دو هفته خوبه می تونی تصمیم بگیری ؟ دو هفته دیگه یکشنبه ساعت یازده پرواز دارم . می خوام لطف کنی تا یک روز قبل از پروازم نظرت را بهم بگی تلفن شرکتم را که داری ؟" سرم را تکان دادم . طرز نگاهش دیوانه ام کرد . چرا اینقدر مایوسه . دستش را روی چانه اش کشید . "یک خواهش دیگه هم دارم . اگه جوابت بله بود باهام تماس بگیر وگرنه لزومی به این کار نیست نمی خوام باعث عذاب تو و خودم بشم و ازت توضیح بخوام و به کل ارتباطم را باهات قطع می کنم برای همیشه ." حس کردم تو گلویش بغض جمع شد . "البته فراموش نکن که تو همیشه و تا آخر عمرم در قلبم جایگاه ویژه ای داری . اما سعادت و خوشبختی تو را به سعادت خودم ترجیح می دم . دوست دارم با چشم باز و منطقی انتخاب کنی . نمی خوام فردا پشیمان بشی ." دوباره سکوت طولانی و غم باری به وجود آمد . از نگاه کردن بهش پرهیز کردم ولی او با دقت براندازم کرد . "هوم ... شاید می خواد چیزی از احساسم بفهمه . ولی نه مطمئنم چیزی دستگیرش نمی شه . چون هنوز خودم هم نمی دونم درونم چی می گذره ." سکوت به وجود آمده با صدای او شکست . نفس بلندی کشید و به ساعتش نگاه کرد . "بهتره دیگه بریم می ترسم برای تو دیر بشه ." در خانه را قفل کرد . با هم از پله ها پایین آمدیم . ماشین را روشن کرد و با سرعت کم حرکت کرد . خیلی یواش . عمیقا تو فکر بود . با خودم کلنجار رفتم "چی باید بگم ؟ چه کاری از دستم ساخته ست ؟ چطوری می تونم ناراحتی اش را کم کنم ؟" به صورت کشیده و جاافتاده و سینه مردانه و ستبرش نگاه کردم . "خوب هیچی کم نداره . هم تحصیلکرده ست و هم پولدار و هم نسبت به سنش خیلی جوان و رو فرمه . خیلی از دخترها از خداشونه همچین موردی براشون پیدا بشه . از همه مهمتر بهم علاقه داره . اونم خیلی زیاد . اگه همین الان بهش بگم آره چی می شه ؟ چه عکس العملی نشان می ده ؟ تصور خوشحالی اش از حد من خارج و چرا خوشحالش نکنم ؟ ناگهان به خودم نهیب زدم . ولی نه زن وبچه اش چی ؟ تازه من چقدر دوستش دارم اینقدری هست که بتونم جوانی ام را به پایش بریزم یا نه ؟" یک لحظه برگشت و دید بهش خیره شدم . لبخند آرومی زد . "تو فکر چی هستی ؟" آهسته گفتم . "اگر شما تشریف ببرید کانادا خانمتان چی می شه ؟" انگشتش را روی فرمان قفل کرد . "اونم باهام می آد . برای دیدن پسرمون ولی احتمالا زیاد نمی مونه . چون خیلی به پدر و مادر و خانواده اش وابسته ست زود برمی گرده ." خطوط ریز گوشه های چشمش بیشتر از همیشه نظرم را جلب کرد . "چقدر خسته بنظر می آد ؟" به خودم جرات دادم و دوباره سوال کردم . " شما چی قصد بازگشت دارید ؟" گرم و سوزان و آشفته نگاهم کرد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت شصت و هشتم

آه بلندی کشید . "من هیچ وابستگی به اینجا ندارم ممکنه مدت زیادی آنجا بمونم و اگه تحملش را داشته باشم شاید برای همیشه ." تبسم را فرو خوردم و سرم را به عقب تکیه دادم . با همان سرعت کم رانندگی می کرد . سرفه کوتاهی کرد . "می دونی چرا اصرار دارم جواب تو را زودتر بشنوم ؟" نیم رخ شدم . "نه دقیقا نمی دونم ." آرام و شمرده گفت :"اولا بله تو به من دلگرمی می ده و منو از بلاتکلیفی درمی آره و حس می کنم اولین قدم و در اصل بزرگترین قدم را برداشته م . بعد می مونه هزار تا مشکلی که سر راه ازدواج ماست . خانواده شما خانواده من فک و فامیل آشنا و غریبه حرف و حدیث تهمت و چیزهایی که به دروغ و راست ساخته و پرداخته میشه . همه را می دونم . سختی هایش کم نیست . خیلی هم زجرآوره ولی وقتی مطمئن باشم که تو دوستم داری سعی می کنم که دانه دانه تا آنجایی که در توانم هست این موانع را بردارم و تو می تونی کمک بزرگی برام باشی . متوجه منظورم هستی ؟" چشم هایم را پایین آوردم . "بله می فهمم ." یک چهارراه مونده به دانشگاه گوشه ای پارک کرد . "برای موقعیت شما بهتره که ما را با هم نبینند ." آماده پیاده شدن بودم . آهسته ولی با دلشوره و التهاب خاصی گفت :"دو هفته دیگه شنبه ساعت یازده منتظر زنگت هستم فراموش که نمی کنی ؟"
"نه حتما ." سکوت کرد و به عقب تکیه داد . شانه های ستبرش انگار که خمیده شد . دردی تو وجودم افتاد . چشم های سیاه جذاب ولی خسته و افسرده اش را به چشمانم دوخت و آهسته گفت :"می خوام بدونی اگه دیگه ندیدمت خاطره دوست داشتن تو همینطور دست نخورده و پاک تو قلبم حک شده باقی می مونه ." صدایش از تاثر سنگین و لرزش گرفت و چشمهایش از غلیان احساسات خیس شد . نفس بلندی کشید . "مواظب خودت باش . و به امید دیدار ." توان نگاه کردن بهش را نداشتم . قلبم در حال ریش ریش شدن بود . آهسته گفتم :"خداحافظ " و پیاده شدم . "آه خدایا احساس می کنم تمام غصه های دنیا داره روی شانه هایم سنگینی می کنه . احساس بدبختی و عذاب وجدان می کنم باید چکار کنم ؟" با سرعت شروع کردم به دویدن . "من نمی دونم هیچی نمی دونم وای چقدر نگاهش خسته و مایوس بود و من مقصرم . نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشه ." چهارراه را رد کردم و برای لحظه ای برگشتم و نگاه کردم . "اوه ... هنوز ایستاده و به من خیره شده . انگار داره منو تو حافظه اش ثبت می کنه . ولی این سر خم شده و شانه های افتاده چقدر وحشتناکه . چرا نمی ره ." لحظه ای مردد ایستادم . انگار نیرویی من را بطرفش کشاند . نیرویی مغناطیسی یه جذبه خاص سرم را برگرداندم . "نه نه الان هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم . باید فکر کنم خیلی زیاد ." سرعتم را بیشتر کردم . "باید فرار کنم . دارم دچار احساسات می شم . می ترسم برگردم پیشش و بهش بگم باشه . این قیافه گرفته و ناامید دلم را به درد آورده نمی تونم تحمل کنم ." مشتهایم را گره کردم . "می دونم دارم با احساس حرف می زنم نه با عقل . شاید هم حس ترحمم برانگیخته شده ." از ترس شروع کردم به سریعتر دویدن . "نه هیچ جوابی نمی تونم بدم . باید فکر کنم . باید فکر کنم . خدایا نمی دونم واقعا دوستش دارم ؟" از محوطه دانشگاه گذشتم و خسته و سلانه سلانه دستم را به نرده ها گرفتم و پاهایم را سنگین روی پله ها گشیدم . "اه . چقدر حالم بده . بی چاره آقای صبوری تو چه وضعیت بدی بود . آن همه وقار ابهت و مردانگی و غرور امروز همه را به پایم ریخت . چرا ؟ مگه من کیم ؟ ارزشش را دارم ؟" صدای پایی پشت سرم شنیدم . اهمیت ندادم . لابد یکی از دانشجوهاست . صدا نزدیکتر شد و بوی شکلات داغ و کاکائوی گرم مشامم را پر کرد . نبض گردنم از هیجان شروع کرد به زدن . سرم را نیم رخ کردم . مسعود یه پله پایین تر از من بود . نفسم را حبس کردم . ملایم گفت :"سلام ." بی اختیار اخمهایم را درهم کردم . "تو اینجا چکار می کنی ؟" سکوت کرد و فقط تماشایم کرد . انگار که دختر بچه لجبازی را نگاه می کنه و من به لبهای خوش فرم و تک تک اجزاء صورتش زل زدم و در انتها به چشم های نرم و قهوه ای اش . "خدایا چرا تا می بینمش بند بند وجودم به لرزه درمی آد . این همه ضعف من از چیه ؟" سعی کردم کاملا عادی و بی تفاوت باشم . "ببینم من شاخ دارم که اینطوری بهم خیره شدی یا بار اولت که منو می بینی ؟" دستش را تو جیب اورکتش کرد و کارتی را درآورد . مشخص بود که سعی می کنه ملایم باشه . "هیچکدام فقط اومدم اینو بهت بدم ." و کارت عروسی را بطرفم دراز کرد . قلبم هری ریخت . "پس کار خودش را کرد . عروسی شه ." دهانم خشک شد و لبهایم جمع نمی دونم چقدر توی این حالت موندم . محکمتر به نرده ها چنگ انداختم تا نیفتم . جلوی چشمم سیاهی رفت . "وای حتی از تصور اینکه کسی سر سفره عقد کنار مسعود بشینه و بله بگه حالت جنون بهم دست می ده ." بغض سنگین تر و بزرگ تر از همیشه گلویم را فشار داد . "دارم خفه میشم . چرا نمی تونم نفس بکشم !" به زور آب دهنم را قورت دادم . نفس از سینه ام بیرون آمد . مسعود متوجه حال وخیمم شد . دستپاچه دستش را جلو آورد . "چی شد چرا رنگت پرید ؟ حالت خوب نیست ؟" با خشم خودم را عقب کشیدم . "به من دست نزن . حالم خیلی هم خوبه ." رفتار بد و با پرخاشم را ندیده گرفت . "ولی آخه ... رنگت مثل گچ سفید شده ." دچار رعشه عصبی شدم . صدایم را بردم بالا . "احتمالا بخاطر اینکه تو را دیدم .همچین حالتی بهم دست داده اگه از جلوی چشمم دور شی حتما خوب می شم ." طعنه تندم تکان سختی بهش داد . هیچی نگفت ولی صورتش تیره و خشن شد و با خشم دندانهایش را بهم فشرد . دست کرد تو جیبش و دو سه تا کارت دیگه درآورد و انداخت جلوی پایم و بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهم بندازه به سرعت از پله ها پائین رفت و از جلوی چشمم دور شد . کارش در نهایت بی ادبی بود ولی نه به اندازه من که بهش توهین کردم . خم شدم و بقیه کارت ها را برداشتم و لای یکی از آنها را باز کردم و با کنجکاوی خواندم . دیدن نام امیر و الهام اشک شادی را روی گونه ام سرازیر کرد ."آه ... خدایا پس عروسی خودش نیست . این کارت امیره . من همش فکر می کردم برای اینکه منودست بندازه و بیشتر عذابم بده کارت عروسی خودش را آورده ." زانویم قدرت ایستادن نداشت . روی پله ها نشستم . پشت کارتها را خواندم "یکی مهتاب و کیومرث یکی فریبا و آرش یکی هم برای من و خانواده . حتما امیر وقت نداشته داده این بیاره . من چقدر با عقده باهاش رفتار کردم . کاش نفهمه من چه فکری با خودم کردم ." سرم تیر وحشتناکی کشید . "ولی بالاخره چی چند وقت دیگه هم عروسی خودشه . اون موقع می خوای چکار کنی ؟ واقعیت همین چیزهایی که روبه روته . باید بپذیریش ." چشمام از درد و حسادت و عجز زبانه کشید ."شاید آقای صبوری بهتر از هر کس دیگری بتونه خوشبختم کنه چرا بهش بگم نه ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت شصت و نهم

خودم را توی آینه هال برانداز کردم . لباسم ساده مشکی بلند و تنگ بود با یقه سه سانتی ایستاده و آستین های بلند و چسبان . هیچ چیز تزئینی نداشت و موهای صافم روی شانه ام بود . با آرایش نقره ای مات و خیلی کمرنگ . ساحل از اتاق اومد بیرون و تماشایم کرد ."نه لباست خیلی قشنگه در نهایت سادگی شیکه . ولی هیکل ات را مثل دخترهای پانزده شانزده ساله کرده . چقدر کوچولو شدی ؟" بهزاد سرو کله اش از بیرون پیدا شد . با کت و شلوار خاکستری و کراوات تیره تر . لبخند زد . "خانم ها می بینم که هر دو آماده اید بریم . ماشین را گرم کرده م . زود بیاین ." با مامان خداحافظی کردم گفت :"خوش بگذره ." ساحل از دم در گفت "اگر شما می آمدید بیشتر خوش می گذشت . هر چند شاید با بابا تنهایی بهتر خوش بگذره . " چشمک زد . "همینه نه ؟" تو ماشین نشستیم . بهزاد با تحسین نگاهی به سر و تیپ زنش انداخت و راه افتادیم . ساحل بدون اینکه برگرده پشت گفت :"ببینم تو گفتی زن امیر کیه ؟ دخترعموشه ؟"
"آره الهام . خیلی هم آروم و خانمه . تو عروسی مهتاب دیدمش . ازش خوشم اومد ." با ناخن لاک زده اش ور رفت . "ازدواج فامیلی خوبه ولی فردا از نظر بچه دار شدن شاید دچار مشکل بشن ." شانه ام را بالا انداختم . "نمی دونم شاید آزمایش و کارهای لازم را انجام داده باشن شاید هم اینقدر همدیگر را دوست دارن که بچه براشون مهم نیست ."
حرفم را تایید کرد . "آره ممکنه خیلی ها بچه براشون مهم نیست ." شیشه را کمی پایین کشیدم . سوز خیلی سردی اومد تو . دادمش بالا . ساحل گفت :"آره ببند که الان چوب میشیم از دیروز تا حالا که دیگه برف نمی آد سرما بیداد می کنه . می زنه تو استخوان آدم . هوا خشکه سرماست ." سرم را به نگاه کردن به بیرون مشغول کردم . یکهو دلم گرفت . "امروز پایان همه چیزه . شاید آخرین باری باشه که مسعود را میبینم . دیگه هیچ بهانه ای وجود نداره و معلوم نیست کی و کجا دوباره ببینمش . شاید یکروز تصادفی تو خیابان شاید خیلی سال دیگه و شاید زمانی که همراه زن و بچه هایش باشه ." آهی که از سینه ام بیرون آمد دردآور بود . "خوب بالاخره این هم یه خاطره عشقی پر از زجر بود که اینطوری به پایان رسید . اگه قرار بود همه دوستی ها و عشق ها به ازدواج ختم بشه که می شد فیلم هندی" آب دهنم را با ناراحتی قورت دادم" باید سعی کنم کاملا آرام و عادی باشم و هیچ آتویی دست مسعود ندم . حتما امشب نامزدش را هم با خودش می آره که به من فخر بفروشه . باید خوددار باشم و پوزش را بزنم . باید طوری رفتار کنم که انگار برایم وجود خارجی نداره ." جلوی خانه خیلی بزرگ ویلایی ایستادیم . به آدرس روی کارت نگاه کردم . "درسته همین جاست ." وارد خانه شدیم . ستون های بزرگ سفید رنگ و مجسمه هایی از سرهای شیر بالای هر یک از ستون ها توجهمان را جلب کرد . ساحل گفت :"شبیه قصره ." پالتوهایمان را توی رختکن درآوردیم و وارد سالن بزرگی شدیم . بهزاد گفت :"اوه ... چه جمعیتی ." دور تا دور همه صندلی چیده شده بود . نورهای خیره کننده چراغها و لوسترها و لباسهای رنگی جوان ها بوی عطر و گل و اسپند و موسیقی شور و شعف خاصی تو وجودم انداخت . با خودم لبخند زدم . "دلم می خواد از عروسی نهایت لذت را ببرم ."ساحل و بهزاد نشستند . من کیف کوچیکم را روی صندلی گذاشتم و گفتم ." پجای من را بگیرید من یه نگاهی بندازم ببینم بچه ها آمدند یا نه .زود برمی گردم ." از آنها جدا شدم و دور و ورم را از نظر گذراندم . انتهای سالن چشمم به مهتاب و فریبا و شوهرهایشان افتاد همه با هم درحال حرف زدن بودند . تا من را دیدند بلند شدند و احوالپرسی کردند . باهاشون دست دادم . فریبا گفت " تنها اومدی ؟" به آن ور سالن اشاره کردم ."نه ساحل و بهزاد هم با منند ."
مهتاب گفت " پس واجبه سلامی بکنیم زشته ." صندلی های تمام پر شده را با دست نشان دادم . "فعلا از جاتون تکان نخورید که اگه بلند شوید دیگه تا آخر باید بایستید نمی بینید چقدر شلوغه ؟ انگار دعوتی هاشون خیلی زیادند ." با وارد شدن عروس و داماد صدای هلهله و سوت و دست به هوا رفت . گفتم ."بچه ها من فعلا رفتم . دوباره می آم پیشتون ." الهام و امیر تک تک از میان مهمانها گذشتند و به همه خوشامد گفتند . لبخند ملایم و دلنشین روی لبهای امیر نشان دهنده رضایت و خوشحالی بیش از حدش بود و ملاحت و شیرینی الهام خیلی بیشتر از بار اولی بود که دیدمش . حال خاصی بهم دست داد . "من مطمئنم که این دو تا حتما با هم خوشبخت می شن . یه جورایی خیلی بهم می آن . واقعا برازنده همدیگرند ." با نگاه کردن به ساعت دوباره چشم چشم کردم . "الان دو ساعته که ما اومدیم ولی از مسعود خبری نیست . یعنی ممکنه نیاد ؟ ولی نه امکان نداره . امیر صمیمی ترین دوستشه . حتما آمده من نمی بینمش . شاید هم سرش یه گوشه ای با نامزدش گرمه ." خواننده گروه ارکستر پشت سر هم آهنگهای شاد و قشنگی نواخت و همه را به رقص آورد . صدای گرم و دلنشینی داشت . بهزاد طاقت نیاورد . "من دلم می خواد برقصم شما دو تا خواهر همینطوری می خواهید یه گوشه بنشینید و بقیه را تماشا کنید ؟" دست ساحل را گرفت ."پاشو دیگه ." ساحل هم دست منو کشید . "تو هم بیا ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"نه فعلا نه . تو که می دونی من با آهنگهای خیلی تند نمی تونم برقصم . بذار هروقت آهنگ مورد نظرم را خوند بلند میشم . بهزاد با خنده چشمک زد . "عروس رقص بلد نیست می گه اتاق کجه ." به رقص بهزاد و ساحل وسط جمع نگاه کردم . عجب فکر نمی کردم پیراهن میدی ساحل اینقدر قشنگ باشه با هر حرکتی که می کنه پایین دامن لختش چه تکانی می خوره . "بلا از قصد اینو پوشیده که پاهای خوش فرمش را توی جوراب نازک رنگ پا براق تر نشان بده . هیچ رنگی مثل سبز بهش نمی آد . دقیقا با چشماش ست کامل می شه . راستی چرا چشم های من برخلاف اون مشکی مشکیه ؟" نگاهم دوباره تو جمعیت چرخید فریبا هم داره با آرش می رقصه پس مهتاب کجاست ؟ سرم را برگرداندم . با دیدن ناگهانی مسعود جا خوردم . ولی اون منو ندید . "واقعا خودشه ؟ نکنه اشتباه می کنم ؟" قلبم از هیجان ایستاد . "آره این قد بلند و شانه های ستبر و موهای صاف روی پیشانی مگه میشه کسی جز خودش باشه ؟ و اونی که دستش دور کمرش و با هم می رقصن هم حتما نامزدشه ." قلبم تیر کشید . کنجکاوتر بهشون خیره شدم . "چرا دختره پشتش به منه . دوست دارم صورتش را ببینم . حتما خیلی خوشگله که توجه مسعود را به خودش جلب کرده . قد و قواره اش که خوبه بلنده به مسعود می آد ." سرش را به گوش دختره نزدیک کرد . لبخند جذابش را دیدم . سرم را پائین انداختم و بغضم را قورت دادم . "نه دیگه نمی تونم نگاه کنم . از قدرتم خارجه . ممکنه اشکهایم سرازیر بشه ." جایم را عوض کردم و چند تا صندلی عقب تر رفتم . "خدا کنه تا آخر عروسی مسعود منو نبینه . توان حرف زدن را باهاش ندارم ." چشمهایم را یک لحظه بستم . از تصور اینکه بیاد جلو و نامزدش را بهم معرفی کنه تمام وجودم به لرزه افتاد . با تمام شدن آهنگ ساحل و بهزاد برگشتند حسابی سرحال و پرهیجان بودند . لبخند زدم . "چیه به هن هن افتادید همه رقصیدنتون همین بود ؟" بهزاد گره کراواتش را مرتب کرد . "نه می دونی اون وسط خیلی شلوغه . تا بخوای یه چرخ بخوری با دو سه نفر برخورد می کنی . بذار یه مقدار خلوت بشه باز هم می رقصیم چی فکر کردی ؟" ساحل خودش را با دست باد زد . "وای آدم یه خرده ورجه وورجه می کنه حسابی داغ می شه ."
سرم را بلند کردم . "آره خوب این موقع ها ..." با دیدن مسعود جلوی خودم خشکم زد . لبخند خیلی جذاب و گرمی زد و مستقیم بهم خیره شد . نفسم بند اومد . سرش را خم کرد و خیلی مودب بهم سلام کرد . بعد هم به ساحل . شاخ درآوردم . "واسه چی اومده پیش ما ؟" ساحل زیرچشمی منو پائید . مسعود رو کرد به ساحل ."از دیدنتون خیلی خوشوقتم . مدت هاست که سعادت نداشتم در خدمتتان باشم ." ساحل خیلی دوستانه گفت :"منم همچنین ." و بهزاد را معرفی کرد . "همسرم هستند ." با بهزاد در نهایت احترام دست داد و ازدواجشون را تبریک گفت . بهزاد گنگ من را نگاه کرد و منتظر توضیح بود . چاره ای نبود آهسته گفتم ."ایشون از دوستان دوران دانشکده من هستند که البته به تازگی فارغ التحصیل شدند ." بهزاد با تیزبینی خاص خودش آنی سر تا پای مسعود را برانداز کرد و با تبسم آرامی گفت :"ببخشید شما را بجا نیاوردم . به هر حال از دیدن شما خوشحالم ." مسعود خیلی رسمی تعظیم کوتاهی کرد و رو کرد به من . "همین الان مهتاب خانم را دیدم داشت دنبال شما می گشت ." با دست اشاره کرد . "آنجا هستند . انتهای سالن ." سعی کردم جلوی بهزاد عکس العملی نشان ندم و آرام باشم . "بله ممنون می رم پیشون ." سرش را پائین آورد و با نرمی خاصی نگاهم کرد و بعد به ساحل و بهزاد گفت :"با اجازه از حضورتون مرخص میشم ." و از ما دور شد . ساحل برگشت طرفم ."چیه رنگت پرید ؟ چرا تا دیدیش اینطوری شدی ؟"
زدم بهش . "هیس ... حالا بهزاد فکر می کنه چی داریم می گیم ." لبهایش را آهسته تکان داد ."احتیاجی نیست کسی چیزی بگه قیافه تو به اندازه کافی تابلوئه . معلومه که یه جوری شدی . حداقل خودت را کنترل کن و عادی باش ." با حرص گردنم را بالا گرفتم ."اگر تو گیر ندی خودم بلدم چکار کنم ." برای لحظه ای صدای موسیقی قطع شد و همه با صدای بلند داد زدند . عروس و داماد باید همدیگر را ببوسند و بلند خواندند داماد عروس را ببوس یالله یالله یالله داماد عروس را ببوس یالله یالله یالله . امیر با صورت سرخ شده از خجالت به الهام نزدیک شد و صورتش را بوسید . صدای جیغ و شادی و سوت عین بمب تو هوا ترکید و صدای فریاد که دوباره دوباره . امیر یکبار دیگه الهام را بوسید . غرق تماشای آنها بودم ولی سنگینی نگاهی را از فاصله چند متری متوجه خودم دیدم . مسعود بود از همان دور چشماش به صورت من خیره بود با نگاهی پرشور و پرالتهاب . نفسم گرفت . تبسمش کاملا شفاف و زیبا و پراحساس بود . دچار ضعف شدم و لبهایم سر شد . نگاهم را دزدیدم . ضربان قلبم از حالت عادی خارج شد و حال دگرگونی پیدا کردم . "خدایا این رفتار مسعود یعنی چی ؟ داره با من بازی می کنه ؟ پس نامزدش کو ؟ چرا تنها ایستاده ؟" حس کردم تمام گوش و گردنم از حرارت در حال سوختنه . اون حالت و اون چشمها تمام درونم را بدجوری زیر و رو کرد و نیرویی مثل آهن ربا وادارم کرد که دوباره نگاهش کنم ولی با تمام قوا مقاومت کردم و سرم را بالا نیاوردم . زدم به ساحل . "ببین هوای اینجا بدجوری دم کرده احساس خفگی می کنم چند دقیقه می رم بیرون هوا بخورم برگردم ." رفتم تو تراس . هیچکس نبود . نفس بلندی کشیدم و هوای سرد را به ریه هایم فرو بردم . دستم را به پیشانی ام گذاشتم . "اوه ... عین کوره داغم ." به دیوار تکیه دادم و چشمم را بستم . "لعنتی مسعود ببین چطوری تمام سیستم منوبهم می ریزه . تو سرما دارم عرق می ریزم ." صدای باز شدن در تراس را شنیدم . چشمم را باز کردم . مسعود را جلوی خودم دیدم . دست به سینه بالبخندی خودمانی و دوست داشتنی . با حرص اخمهایم را درهم کشیدم ."برای چی دنبالم اومدی ؟ ایندفعه چکار داری ؟" دستش را به دیوار روبه رو درست بالای سرم قرار داد و صاف تو چشمام نگاه کرد . نرم و بامحبت درست عین سابق و با صدای بم و آهسته گفت :"دنبال تو نیامدم . دنبال خانمم اومدم . نباید تو این هوا اینجا بمونه . سرما می خوره ." حسادت تو تمام رگهای تنم ریشه کرد . پوزخند عصبی زدم ."عجب حماقتی می بینی که جز من کسی اینجا نیست به این زودی گمش کردی ؟ واقعا چه عشق آتشینی ." دور و ورش را نگاه کرد . "راست می گی ها فقط تو اینجایی . خوب پس ..." لبهایش را جمع کرد . برقی از شیطنت تو صورتش درخشید .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت هفتاد

یکباره و بی مقدمه گفت :"وقتی کسی نیست لابد تو زن منی دیگه ." پوست تنم کشیده شد و مثل یک تکه سنگ بهش زل زدم . نفسش را حبس کرد و حالت صورت کاملا جدی شد و با وقار خاصی گفت :"اجازه می دی بیام خواستگاریت خیلی دوستت دارم ." دهنم نیمه باز موند . انگار از بلندی کوبیدنم به زمین . مثل ضربه مغزی گیج و منگ شدم . اونم نفسش را داد بیرون . حس کردم یه فشار چند تنی را از روی دوشش پائین گذاشت . توی سرم صدای رعد و برق را شنیدم و تک تک کلمات مسعود در ذهنم در گوشم پوست و خونم عجین شد . "خیلی دوستت دارم . خیلی دوستت دارم ." آب دهنم را قورت دادم و بیشتر خودم را به دیوار چسباندم . "خدایا من که چیزی نخوردم ولی مستم یا دیوانه شاید هم گوشهایم اشتباه شنیده ." مسعود به آرامی تکانم داد . "حواست کجاست ؟ چرا ساکتی ؟ گفتم می خوام باهام ازدواج کنی . گفتم می خوام شوهر تو باشم و تو همیشه در کنارم باشی . چون عاشقتم نمی خوای چیزی بگی ؟" صدایش خوش آهنگ بود و پرطنین به گرمی و حرارتی که توی تمام تنم بود . به خودم تکانی دادم و از حالت خلسه بیرون آمدم . "وا .... چرا مثل احمقها زود دست و پایم را گم کرده ام ؟" دندانهایم را با تمام قوا به هم فشردم ."خجالت بکش شرم آوره مگه تو نامزد نداری که این حرفها یعنی چی ؟"
خندید . "فراموشش کن همش شوخی بود ."
"چی شوخی بود ؟ من خودم نیم ساعت پیش دیدمت . داشتی باهاش می رقصیدی . حالا می گی شوخی بود ؟" سرم را تکان دادم ." متاسفم تو دیگه آبروی هر چی مرد بردی ."سرخ شد و ناراحت . "من ؟ من با کی بودم ؟" شانه هایم را بالا انداختم . "نمی دونم همون دختر قد بلنده که لباس مشکی و قرمز پوشیده بود ." یک ثانیه فکر کرد و زد روی پیشانی اش . "ها فهمیدم . مونا را می گی . من جز با مونا با هیچکس دیگه نرقصیدم . یعنی تو خواهر منو تشخیص ندادی ؟" دوباره تو مغزم انفجار شد . "چی مونا، اون مونا بود ؟" لحنش را آرامتر کرد و با محبت زیادی گفت :"نامزدی در کار نیست . این بحث را تمامش کن و جواب منو بده باهام ازدواج می کنی ؟" بهش خیره شدم . به لبهام زل زد و در سکوت منتظر موند . لبخند تلخ و بی احساسی زدم و از سایه دستش کنار آمدم . درست سینه به سینه اش شدم . "خوبه عروسی دوستت را دیدی تا تو هم هوس عروسی به سرت بزنه . ولی فکر نمی کنی یک مقدار دیر اقدام کردی ؟" صورتش از ترس پر شد . "منظورت چیه ؟" شانه هایم را بالا بردم . "هیچی . آخه من دارم ازدواج می کنم ." با ناباوری تبسم کرد . "چیه داری کلک خودم را به خودم می زنی ؟ ترا خدا بچه بازی بسه کی می خوای بزرگ بشی ؟" راست و محکم تو چشماش نگاه کردم ."ولی من کاملا جدی گفتم چه دلیلی داره شوخی کنم ؟" آشکارا تکان خورد و دهنش کج شد . دستش را روی صورتش کشید . "ببین ساغر می دونم از دستم ناراحتی می دونم خیلی بد کردم . ولی خواهش می کنم بیشتر از این کشش نده و تمامش کن ." دستش را با اضطراب تو موهایش برد و مدل صاف و یکدستش کمی درهم ریخت . "ساغر تو باید بدونی که تمام اشتباهات و سوء ظن های من فقط از دوست داشتنم بود ." مکث کوتاهی کرد . لبهایش کاملا خشک شده بود . به زحمت و سختی گفت "تو تنها موجود عزیز و دوست داشتنی قلبم هستی می فهمی ؟" لبهایم را با تحقیر و بی تفاوت جمع کردم ."آره می فهمم ولی من دوستت ندارم ." بازویم را محکم گرفت و بطرف خودش کشید ."ولی تو منو دوست داری . چون منم دوستت دارم . چون عاشقتم و اگر برایم مهم نبودی اینقدر در مورد تو حساس نمی شدم ." برافروخته و ملتهب نفس بلندی کشید . نفسش توی نفسم قاطی شد . "اینقدر دوستت داشتم که نمی تونستم نگاه های این مرتیکه بی همه چیز هوسباز پدرسوخته صبوری را به تو تحمل کنم دیگه چه برسه ازت خواستگاری کنه و تو بارفتارهایت بیشتر منو جری کردی . من به مرز جنون رسیده بودم . خونم به جوش آمده بود . اینقدر عصبی و فکرم در هم بود که هیچ چیز نمی تونست منو قانع کنه . همش فکر می کردم تو اونو به من ترجیح می دی . داشتم دیوانه می شدم . می فهمی تحمل نداشتم کسی جز من نگاههای عاشقانه به تو بندازه . تمام جسم و روحت را فقط برای خودم می خواستم . خودم تنها . من ترس و هول داشتم از اینکه ترا از دست بدم . از اینکه تو مال کس دیگه ای بشی و برای همین بی فکر اشتباه بزرگتری کردم و ترا از خودم رنجاندم . قبول دارم هنوز خوب نشناخته بودمت و در میزان علاقه ات به خودم شک داشتم والا ..." حرفش را قطع کردم و به عقب هلش دادم و عصبانی فریاد کشیدم ."بس کن مسعود چرند نگو . یادت رفته چطوری بهت التماس کردم که اینقدر زود قضاوت نکن . چقدر گفتم حرفهای منو گوش کن . ولی تو چکار کردی ها ؟ ازم متنفر شدی . گفتی که پست ترین دختری هستم که تا حالا دیدی . گفتی بهت خیانت کردم . یادت می آد چقدر تهمت و کنایه بارم کردی . حالا چی شده یکدفعه یادت افتاد که من مریم مقدس و پاکم که من نجیبم یکهو دلت برام طپید ها ؟" گلویم پر از بغض شد . نتونستم ادامه بدم . سرم را پائین انداختم . با مهربانی و عطوفت خاصی دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بطرف خودش چرخاند . "ساغر دوستت دارم . اگر بخوای هزار بار می گم و هزار بار معذرت خواهی می کنم ." لحنش کاملا قاطع و جدی بود . بدون ذره ای شک و تردید و توی نگاهش پر از عشق . کلماتش عین مرفین تو خون و تار و پودم اثر کرد . انگار که مست شدم و ضعف گرفتم ولی فقط چند لحظه چون به خودم آمدم و دستش را عقب زدم و اخمهایم را درهم کردم . "به هر حال برای همه چیز خیلی دیر شده گفتم که دیگه دوست داشتنی در کار نیست ." چند قدم عقب رفت و با صدای دلشکسته و آزرده ای گفت " تو دروغگوی خوبی نیستی . من اینو مطمئنم ." کلافه دستم را بطرف کمرم بردم ."چی را مطمئنی ؟" آه بلندی کشید . سینه اش بالا و پائین رفت . "یادت می آد وقتی توی خانه مهتاب اینا سر شام به دروغ گفتم که دارم نامزد می کنم ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"خوب ؟ "
"اون لحظه کاملا تحت نظر گرفته بودمت . صورتت یکدفعه چنان بی رنگ و لبهات کبود شد که یه آن ترسیدم پس بیفتی و وقتی لیوان نوشابه را به لبهات نزدیک کردی دستهات در حال لرزیدن بود . همان موقع فهمیدم که منو چقدر دوست داری والا دلیلی نداشت اینقدر حالت بد بشه . همانجا از خودم بدم اومد . از اینکه چقدر در اشتباه بودم . چقدر احمق و خام بودم . باید خیلی زودتر از اینها می فهمیدم و به تو مطمئن می شدم . آن موقع از خواستگاری مرتیکه صبوری یا هر کس دیگه ای واهمه نمی کردم . چون ایمان داشتم که تو جز من به هیچکس دیگه ای جواب بله نمی دی ." سرش را تکان داد . "افسوس که آن موقع کور شده بودم و هیچی را نمی دیدم همه را بذار به حساب تعصب حماقت غیرت هر چی که دوست داری در ضمن تو این چند وقته یک جوری خواستم از دلت دربیارم ولی تو همش با سردی و نفرت باهام برخورد کردی و منو از خودت راندی . ولی امشب الان اینجا دیگه بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم . باید تمام حرفهای دلم را می زدم و خودم را خالی می کردم ." لبهایش را به هم فشرد و سکوت کرد و در سکوتش با تحسین سرتا پایم را برانداز کرد . انگار که با نگاهش بخواد منو به آغوش بکشه . اهمیتی به احساسش ندادم و عقده چند ماهه ام را خالی کردم . پوزخند زدم ."واقعا مسخره ست مسعود حسابی ناامیدم کردی تو چطور با دیدن یک لحظه حالت من فهمیدی دوست دارم . این اشتباه محض بوده حالا گیریم همچین احساسی هم بهم دست داده باشه کاملا آنی و گذرا بوده فقط برای یک لحظه ." صدایم از درد و غصه اوج گرفت ."توی آن همه مدتی که دوستت داشتم و سعی می کردم بهت بفهمانم نفهمیدی . کور بودی بعد یکشبه بینا شدی ؟" خنده عصبی کردم . تمام وجودم با ناراحتی فریاد کشید ."اون موقع چقدر دلم می خواست بگی دوستم داری . ولی تو با حرف نزدنت با غرور بی جات و خودخواهی هات قلبم را که می خواستم دودستی به تو هدیه اش کنم را روز به روز خالی تر و سردتر کردی . عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی بود ولی تو ذوبش کردی . دیگه چیزی ازش نمانده ." دستم را بطرفش اشاره کردم و صدایم بی اختیار لرزید ."تو قاتل روح من و روح خودت هستی ." سرم را با حسرت تکان دادم ."همیشه دلم می خواست که تو اولین و آخرین تجربه عشقی من باشی ولی تو ... تو ...." بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد . "تو توانایی دوست داشتن رو ازم گرفتی . تو روحم را به آتش کشیدی . لعنت به تو ." و با خشم به سینه اش کوبیدم . "لعنت به تو . ازت متنفرم ." بازویم را محکم گرفت و تکانم داد . "خواهش می کنم ساغر اینطوری حرف نزن . بیشتر از این خرد و تحقیرم نکن . هنوز دیر نشده قول می دم جبران کنم ." مشتم را محکمتر تو سینه اش کوبیدم ."جبران می کنی ؟ جبران می کنی ؟ هوم ... حالا ؟ دیگه خیلی دیر شده گفتم که دارم ازدواج می کنم ." ناگهانی منو بطرف خودش کشید و مچ دستم را به عقب چرخاند و بالا کشید . صورتش درست بالای سرم بود . چشم تو چشمم دوخت و کنترلش را از دست داد و با عصبانیت فریاد کشید ."بسه دیگه چقدر عذابم می دی . من که گفتم معذرت می خوام . دیگه باید چکار کنم . به پات بیفتم ؟ تا چقدر می خوای از خرد کردن غرورم لذت ببری ؟ چقدر کینه چقدر انتقام ؟" سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم و با صدای نه چندان آرومی گفتم ."من نمی خوام عذابت بدم هیچ دروغی در کار نیست ولی من به یکی از خواستگارهام جواب مثبت دادم . این حق طبیعی منه که بخوام ازدواج کنم . گناه که نمی کنم . تو فکر کردی من همینطوری منتظر می مونم تا تو کی پشیمون بشی و بطرفم برگردی و بعد با یک اشاره تو خودم را تو آغوشت بیندازم و همه چیز تمام بشه ؟ نه عزیزم من اینقدرها بدبخت و ذلیل نیستم و به هیچ وجه هم حاضر نیستم خواستگارم را رد کنم . من بهش قول دادم . البته هنوز از بچه ها کسی نمی دونه فقط فامیل های نزدیکم ر جریان هستند ولی خب انگار قسمت بود که تو زودتر از بقیه بفهمی ." چشمانش تیره و طوفانی شد . "داری دروغ می گی باور نمی کنم ." تبسم تلخی زدم ."آره راست می گی گاهی اوقات پذیرش واقعیت خیلی سخته ولی برای اینکه باور کنی خودم چند وقت دیگه کارت عروسی ام را شخصا برات می آورم شرکت . حتما اون موقع باورت میشه ." ضربه وارد آمده بهش خیلی سنگین بود . تا چند لحظه گیج و مات موند . باز سعی کردم مچم را از پنجه های قوی اش آزاد کنم ولی نذاشت . با خشونت آن یکی مچم را هم پیچاند و کنار اون یکی بالا برد . بازوهایش چنان عضلانی و نیرومند بود که انگار تو چنگال عقاب اسیر شدم . کوچکترین تکانی نتونستم بخورم . مثل اینکه به جایی پیچ شده باشم . چهره اش در حال انفجار بود و رگ های شقیقه اش متورم شد . معلوم بود دلش می خواد دودستی خفه ام کنه . ترسیدم . نگاهش برق خطرناکی به خودش گرفت و لبهایش را با حرص جوید . خون تو رگهایش جوشید و سرخ شد . سرش را نزدیکم آورد . خیلی نزدیک درست در یک وجبی صورتم و بطرفم خم کرد . لرزش عصبی را تو وجودش حس کردم . جریان لرزش به من هم سرایت کرد . نگاهش را به نگاهم گره داد . طولانی خیلی طولانی چشمام در قالب چشماش قرار گرفت . نفس بلندی کشید . یکباره حالت چهره اش از خشونت تبدیل به درد و تاسف شد و با صدای سنگین و گرفته گفت :"ساغر نکن . بخاطر لجبازی و انتقام از من کاری نکن که هم فردا خودت بدبخت بشی و هم تا آخر عمر منو در حسرت بذاری . من در مورد تو اشتباه بزرگی کردم که الان هم دارم عذابش را می کشم ولی تو اشتباه بزرگتر و غیرقابل جبران تر را نکن . خودت خوب می دونی که هیچکس به اندازه من تو را دوست نداره . یعنی نمی تونه دوست داشه باشه . ما دو سال تمام بیشتر وقتمان را با هم گذراندیم . به خوبی همدیگر را می شناسیم . تو ضعف های منو می دونی و من حساسیت های تو را و می تونیم با هم کنار بیاییم ."
محکم تکانم داد . "تو مال منی می فهمی فقط مال من . آرزوهای خودم و خودت را به باد نده ." بدون اینکه جوابش را بدم بهش خیره شدم . فشار دستش به روی مچم کمتر شد و بعد آروم رهایم کرد . ولی هنوز کاملا نزدیک به من بود و نفسش توی نفسم بود . همان بوی شکلات داغ و مست کننده عطر تنش که بر اثر هیجان عصبی بیشتر و تندتر شد . به عمق بی قراری و ضعف نزدیک شدم . با صدای بم و گرفته اش توی گوشم زمزمه کرد ."شاید خبر نداری شاید هم برات اعتراف نکرده ام ولی تو با گوشت و خون من عجینی . تمام سلول های تنم همیشه تو را خواسته و می خواد ." دستش را بطرف قلبش برد . "تو اینجا قرار داری درست این وسط و من نمی تونم ازت بگذرم . تو هم نمی تونی . من تمام عشق و اشتیاق را توی نگاهت حتی تو سردی رفتارت می بینم . سعی نکن منو گول بزنی و تصمیمی نگیر که دوتایی برای همیشه در حسرت و تاسف زندگی کنیم ." آه بلندی کشید و یکباره حرفش را تمام کرد و در سکوت تماشایم کرد . با زجر و لبهای گوشتالود و صورت خوش فرمش با درد و بی قراری تکان خورد . ولی هیچی نگفت . آهسته آهسته عقب رفت و وارد سالن شد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت هفتاد و یکم

سرمای ناگهانی تنم را مور مور کرد و اشک ها به سرعت از گونه هایم سرازیر شد . "آه ... یه زمانی حاضر بودم همه چیزم را بدم که مسعود این حرف ها را بزنه بگه دوستم داره ولی الان چی ؟ مدت هاست که قلبم را شکسته مدتهاست که خرد و تحقیر شدم . چه عذاب هایی که نکشیدم . چه شب هایی که تا صبح گریه نکردم . حالا چطوری با دو کلمه حرف محبت آمیز بطرفش برگردم ؟ نه دیگه نمی تونم ببخشمش نه بهش اعتماد کنم . از کجا معلوم دوباره همین بلاها را سرم نیاره ؟" دستهایم را زیر بغلم بردم . "لازم بود در مورد ازدواج بهش دروغ بگم . بذار اونم عذاب بکشه این همه من هی مردم و زنده شدم حالا اونم مثل من باید دردی را که کشیدم بکشه ." یک لحظه چهره آقای صبوری جلوی چشمم زنده شد با آن نگاه معصوم و پر از غمش و موقعی که آخرین بار باهام خداحافظی کرد . سینه ام از درد تیر کشید . "خدا لعنتت کنه مسعود . هزار بار لعنتت کنه . درست موقعی که نباید بیای اومدی و چیزهایی را گفتی که تار و پودم را زیر و رو کردی . درست زمانی که ازت ناامید شده بودم و می خواستم فراموشت کنم . درست زمانی که باید بزرگترین تصمیم زندگیم را بگیرم . حالا من موندم و هزار فکر و خیال و چه کنم چه کنم ." بی طاقت تر و منقلب تر از قبل گریه کردم . "آه ... مسعود اگه یکذره غرور و خودخواهی هات کمتر از این بود و آن موقعی که لازم بود حرف دلت را میزدی هرگز کار من به اینجا نمی کشید هیچوقت سر دوراهی قرار نمی گرفتم . تو خیلی به من بد کردی . حالا هم من درمانده ام و هم تو ." گریه ام به هق هق تبدیل شد و سرما از نوک پا تا فرق سرم را بی حس کرد . با مشت کوبیدم به نرده های آهنی جلوی تراس "خدایا خودت بگو چکار کنم ؟" صدای چند نفر را شنیدم که به تراس نزدیک شدند . با هول صورتم را پاک کردم . "درست نیست کسی من را توی این وضعیت ببینه . بهتره زودتر برم تو ." چند تا نفس عمیق کشیدم و کمی به خودم آرامش دادم و وارد سالن شدم . دور و ورم را از نظر گذراندم . مسعود را یه گوشه تنها روی یک صندلی نشسته دیدم . نگاهش بهت زده به روبه رو بود . کاملا بی رنگ و بی تفاوت انگار نه چیزی می بینه و نه چیزی می شنوه و من تمام وجودم پر از درد بود و سوزن سوزن . پیش ساحل و بهزاد برگشتم . ساحل تا صورتم را نگاه کرد سرش را با تاسف تکان داد ."چیه اومدی عروسی یا مراسم عزا ؟ چه به روز چشمات آوردی ؟" لبهایش را گزید ."دیدم مسعود پشت سرت اومد بیرون چی بهم گفتید اون بیچاره هم حسابی ریخته بهم . بدجوری پکر شده . "
با غضب آه کشید ."عجب بساطیه آخر من یکی نفهمیدم شما همدیگر را دوست دارید یا نه ؟" جوابش را ندادم و با بغض رویم را برگرداندم . مسعود هنوز همانطوری روی صندلی کز کرده و نگاهش ناآرام و بی قرار به روبه رو بود و وقتی منو دید درد در چشمانش فوران کرد . مشخص بود زیر نقاب آرومی که ظاهرا به چهره اش زده چه تلاطمی برپاست . خودم هم ناآرام و پرتشویش بودم . اضطرابمان کاملا دوطرفه و غیرقابل انکار بود . نفس بلندی کشید . عضلات سینه فراخ و مردانه اش زیر بلوز یشمی رنگش بالا و پائین رفت . با آمدن مونا بطرفش سرم را دزدیدم و خودم را عقب کشیدم و رویم را برگرداندم . نه اصلا توی این شرایط حال و حوصله خوش و بش کردن با هیچکس را ندارم چه برسه به خواهر مسعود . تا آخر شب هزار بار ساعت را نگاه کردم و هزار بار چشمام در چشم های درشت و مغرور ولی خسته و غمگین مسعود غرق شد و هزار بار بغض گلویم را گرفت . "خدایا سهم من از دنیای تو چیه ؟ کجاست ؟ فقط سختی و زجر و عذاب ؟ پس کی به دادم می رسی ؟"
تمام کیفم را زیر و رو کردم . "ای بابا یه کارت عروسی چند روز پیش خریده بودم . پس کجا گذاشتمش ؟ عصبی شدم . یعنی چی مطمئنم یه جایی تو همین اتاقه . مگه آلزایمر گرفتم که نمی توانم پیایش کنم ؟" به مغزم فشار آوردم و دور و ورم را با دقت نگاه کردم . چشمم به کتابخانه افتاد . از جا پریدم . "ها ... یادم افتاد لای یکی از کتابها گذاشتمش ."کارت را بیرون کشیدم و روی تخت نشستم و بازش کردم . خودکار را بدست گرفتم جای خالی دوشیزه نوشتم ساغر سعادتی ولی طرف دیگر ... خودکار تو دستم لرزید . مردد موندم "خدایا یه هفته تمامه که دائم دارم فکر می کنم و امروز ساعت یازده آقای صبوری منتظر جوابمه . از بسکه فکر کردم دیگه مغزم لهیده شده . وقت زیادی هم نمونده هر تصمیمی می خوام بگیرم باید توی همین دو ساعت بگیرم ." خودکار را تکان تکان دادم و ته اش را تو دهنم کردم . تمام خاطراتم را با مسعود برای آخرین بار در ذهنم مرور کردم و بعد آقای صبوری را مجسم کردم . "نباید بذارم احساسم به عقلم غلبه کنه . باید آینده را ببینم نه یک لحظه گذرا و آنی را . الان نه وقت ترحم و دلسوزیه و نه عشق و عشق بازی .مسئله یک عمر زندگیه و کوچکترین اشتباه یک دنیا بدبختی برام به همراه داره ." چشمهایم را چند ثانیه بستم و تمرکز گرفتم و به ندای قلبم گوش دادم آرام بود . آرام و مطمئن و دلگرم . چشمام را باز کردم و خودکار را ایندفعه بدون هیچ لرزش و تردیدی در دستم حرکت دادم و گوشه دیگه کارت اسم دلخواهم را نوشتم و کارت را بستم . نفس بلندی کشیدم . شانه هایم از باری که زمین گذاشتم آسوده شد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
لباس پوشیدم و آماده شدم . مامان تو اتاق خوابش در حال مرتب کردن میز توالت بود . براندازم کرد . " چیه شال و کلاه کردی ولی با این سر و وضع ؟..." توی آینه خودم را نگاه کردم روسری کوتاه بادمجانی سرم بود با رژ و رژگونه همان رنگ از خودم خوشم آمد . "ه حسابی به صورتم حال داده . خوش آب و رنگ شدم . باز خوبه ما زنها این وسایل آرایش را داریم والا چه می کردیم ؟"از آینه فاصله گرفتم ." مامان مگه من چه شکلی ام که گفتی با این سر و وضع ؟" عطرهای روی میز توالت را جابه جا کرد و زیرش را گردگیری کرد ."آخه مگه تو نمی خوای بری دانشگاه لباس بیرون تنته ؟" ابروهایم را با عشوه بالا بردم . "آها پس منظورت آرایشم نیست ؟" عطر خوشبوی مامان را برداشتم و روی خودم خالی کردم . "امروز سمینار داریم . استادمون نمی آد . دارم میرم چند تا کتاب بخرم . یکی از استادها معرفی کرده اگر دیر کردم نگران نشو . کتاب کمیابه باید زیاد بگردم ." کمرش را صاف کرد . "اگر می خوای بذار بعداز ظهر که بابات اومد با اون برو . تو سرما الاف میشی ." پرده اتاق خواب را کنار زدم و حیاط را نگاه کردم . شاخه لخت درختها پر از برف بود و همه جا یکدست سفید و هوا ابری . دستم را به شیشه چسباندم یخ بود ."اتفاقا توی این هوا بیرون رفتن خیلی کیف می ده . سردی مطبوع و باحالی داره . فکرش را بکن پاهات را تا ساق تو برفها فرو می کنی و صدای خش نه پق می شنوی . صدای خفه ولی خوشایند . خیلی می چسبه ." مامان گردنش را کج کرد و بیرون را دید زد . "ولی تنها چیزی که من می بینم هوای ابری دلمرده و مه گرفته ست . نه آن چیزهای شاعرانه ای که تو توصیف کردی ."
خندیدم . "ا... مامان حال خوشم را خراب نکن دیگه ."
به تاکسی گفتم نگهدار و پیاده شدم . ساعت را نگاه کردم . "خوبه الان ده و پانزده دقیقه ست . آقای صبوری یازده منتظر زنگمه ." چند لحظه بی حرکت ایستادم و دوباره استدلال هایم را در ذهنم مرور کردم و برای رفتن قاطع تر شدم "نه مطمئنم کاری که دارم می کنم درسته ." پله ها را تند تند بالا رفتم . پشت در شرکت دستم را روی قلبم گذاشتم تا آروم بگیره . "اوه .... چه هیجان و هول و اضطرابی دارم . هن هنم هم که تمام شدنی نیست ." چند تا نفس عمیق کشیدم . پالتو و گره روسری ام را صاف کردم . با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشتم زنگ زدم . خانم جوانی حدود بیست و پنج سال با قد متوسط و صورت کاملا معمولی ولی خوش برخورد در را باز کرد . به مغزم فشار آوردم . "من اینو تا حالا ندیدمش این کیه ؟" چند ثانیه بیشتر طول نکشید حافظه ام یاری کرد . "آها این باید خانم دباغی منشی شرکت باشه مسعود قبلا گفته بود ." خانم منشی لبخند ملیحی زد . "ببخشید با کی کار داشتید ؟" آب دهنم را قورت دادم و خیلی مودب و شمرده گفتم ."آقای کامیار ." با کنجکاوی و تقریبا مشکوک نگاهی به سر و تیپم انداخت و در را بیشتر باز کرد و گذاشت بیام تو . رفت پشت میزش و تلفن را برداشت ."قرار قبلی داشتید ؟"
"نه ."
"پس اجازه بدید باهاشون هماهنگ کنم. "
دستش را گرفتم ."نه بهتره این کار را نکنید . ندونه بهتره می خوام سوپریزش کنم." تعجب کرد ."آخه شما ؟" دستم را روی میزش گذاشتم ."ببینید ما از دوستان قدیمی و خانوادگی هستیم باید خبر مهمی بهشون بدم ولی لازمه که سرزده ببینمش ." حالت معذبی به خودش گرفت ."ولی امکان نداره . من مسئولیت دارم . ممکنه ایشون عصبانی بشن ."
تبسم زدم ."مطمئن باشید ناراحت نمی شه من شخصا تضمین می کنم ." چند لحظه مکث کرد و خوب براندازم کرد نمی دونم چی به مغزش خطور کرد که راضی شد . "باشه برید . هیچکس تو اتاقش نیست ولی یادتون باشه اگه عصبانی شد خودتان باید جواب بدید این روزها حال رستی ندارند و خیلی خسته و بی حوصله اند ." سرم را تکان دادم و آهسته گفتم ."باشه تمام مسئولیتش با من ." بطرف اتاق مسعود رفتم . تو دلم خندیدم . "خوب جذبه و دیسیپرینی داره . بی چاره منشیه چه حسابی می بره ." تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر بشم جواب بده رفتم تو و در را بستم . سرش پائین بود و در حال نوشتن چیزی بود . آروم گفت :"خانم دباغی لیست خرید شرکت پرنیان را آوردی ؟" جواب ندادم ولی بطرف میزش رفتم . صدای تق و توق چکمه های پاشنه بلندم باعث شد که سرش را بلند کنه و با دیدن من جا خورد یعنی دست و پایش را گم کرد مونده بود چی بگه ولی خیلی زود به خودش مسلط شد و لبخند زد ."عجب تو اینجا ؟ انتظار دیدن هر کسی را داشتم جز تو ." و با دست اشاره کرد ."چرا نمی شینی به هر حال از دیدنت خوشحالم ." نشستم . اونم نشست . هر دو سکوت کردیم . مسعود سعی داشت خونسرد و عادی باشه ولی برایش سخت بود . اضطراب و تشویش از صورتش مشخص بود . با خودم گفتم "چقدر هوله . انگار بار اوله که منو می بینه ." ولی من آروم بودم . دزدکی نگاهش کردم . موهایش را از روی پیشانی کنار زد و برای اینکه سکوت را بشکنه دستش را بطرف تلفن برد ."تو چی می خوری قهوه یا چای ؟" سرم را تکان دادم ."نه زحمت نکش . هیچکدام من زیاد نمی مونم فقط اومدم اینو بهت بدم و برم ." و کارت را از توی کیفم درآوردم و بطرفش دراز کردم . صدایش دورگه و خش دار و کمی ترسناک شد . "این چیه ؟" یک لحظه مکث کردم زبانم را گاز گرفتم و خیلی محتاط گفتم ."به خاطر همه چیز و تمام اتفاقاتی که بین ما افتاده متاسفم . این کارت عروسی مه گفته بودم برات می آرم ." رنگ صورتش یک باره پرید و لبهایش را با غضب جوید . دهنم خشک شد و گلویم سوزش گرفت . سعی کردم جملاتم را درست و شمرده ادا کنم ."ببین مسعود به هر حال قسمت ما با هم نبود . امیدوارم اینو درک کنی و دلم می خواد ازم کینه به دل نداشته باشی و هر وقت هر جا همدیگر را دیدیم با هم مثل یه دوست باشیم نه اینکه ازم رو برگردونی در ضمن می خواستم بگم ..." نذاشت حرفم را تمام کنم به کارتی که روی میزش گذاشتم اصلا توجهی نکرد . از جایش مثل فنر پرید . خون تو رگهایش به جوش آمد و صورتش ازخشم به حالت انفجار رسید داد زد . دادی بلند تا آنجایی که حنجره اش اجازه اد . "تا گردنت را نشکستم زودتر برو بیرون . تو اینقدر وقیح و پرو هستی که برایم کارت عروسی آوردی ؟ تو فکر کردی که من اینقدر بی غیرتم که ..." مشتش را محکم روی میز کوبید ."اگه یه لحظه دیگه اینجا بمونی قسم می خورم که می کشمت . از جلوی چشمم دور شو ."
aftab آنلاین نیست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت آخر

بغض کردم و صدایم گریه آلود شد . "مسعود خواهش می کنم منطقی باش . این چه رفتاریه . من برای تو احترام قائلم . بذار خاطرات خوبی که با هم داریم همینطور خوب و قشنگ باقی بمونه ." از پشت میزش اومد بیرون با چشماش گدازه های آتش به طرفم پرتاب کرد . "مرده شور تو و خاطراتت را ببره . گفتم برو بیرون ." از ترسم از جایم بلند شدم ولی داد زدم . "باشه می رم ولی به شرطی که تو توی کارت را بخونی ." روی میز خم شد . کارت را برداشت و مچاله کرد و بطرف سطل آشغال نشانه گرفت . تو هوا دستش را گرفتم ."چیه یعنی اصلا برات مهم نیست بدونی طرف کیه ؟"
نعره کشید ."نه تو برام مهمی نه اون شوهر .... " دنبال کلمه مناسبی بود ."اون شوهر بی همه چیزت ." مشتم را بطرفش حواله کردم . "آی .آی اجازه نمی دم هر چی دلت می خواد در مورد شوهرم بگی مواظب حرف زدنت باش ." و با غضب کارت را از دستش کشیدم صافش کردم و لای آن را باز کردم و جلوی چشمش گرفتم . "اسمش برات آشناست . خوب میشناسیش . بهتره بخونی ." باحرص و چشم های از حدقه درآمده کارت را نگاه کرد و من نفسم را در سینه حبس کردم . قلبم از هیجان طبل وار شروع کرد به زدن . کارت را از دستم قاپید و با ناباوری دوباره و دوباره نگاه کرد و بعد به من خیره شد . در سکوت و با آرامش زایدالوصفی . تمام عصبانیتش یکباره فروکش کرد . چند بار پی در پی آه بلندی کشید . انگار بخواد جلوی بغضش را بگیره . گیج عین مست ها با خودش زمزمه کرد ."اینکه اسم منه .... اسم من ... مسعود کامیار یعنی تو ... پس همه اینها ..." نگاهش و صحبتش با من بود . بدون اینکه جوابی بدم بطرف در رفتم و دستم را به دستگیره گرفتم با دو قدم بزرگ خودش را به من رساند . صدایش از عشق سنگین و خواستنی شد ."کجا می خوای بری ؟" آروم دستش را گذاشت پشت کمرم و منو بطرف خودش کشید . سرم را پائین انداختم . چانه ام را بالا آورد و آهسته زد روی بینی ام و شوخ گفت :"ای شیطون خوب بلدی فیلم بازی کنی ها ؟ نگفتی یکدفعه خون جلوی چشمم را می گیره و یه بلایی سرت می آرم ؟ وای حتی تصور اینکه تو مال کس دیگه ای بشی داشت دیوانه ام می کرد ." بی صدا خندیدم . او هم خندید . هر دو یکباره سکوت کردیم و نگاهمان در عمق بی قراری همدیگر را نوازش کرد . مسعود این سکوت دلنشین را شکست ."ساغر راستش را بگو برام مهمه واقعا جریان خواستگاری در کار بود یا نه ؟" نگاهم را به ساعت دوختم . یازده و چهل و پنج دقیقه بود . آه بلندی کشیدم و برای لحظه ای چشمم را بستم و با خودم فکر کردم"نه دیگه آقای صبوری منتظر تلفنم نیست می دونه که همه چیز تمام شده ." به وجدانم رجوع کردم آرام بود . "آره من بهترین کار را کردم .اون مال من نبود . مال زنش بود . مال پسرش یا شاید مال هر کس دیگه ای جز من و من حق نداشتم تصاحبش کنم و این ممکن نبود که فقط و فقط مال من باشه . خودش هم خوب می دونست که ما برای هم ساخته نشدیم و این کار اصلا عملی نیست ولی خوب ...." تو تنم یه لحظه احساس بد و ناجوری دست داد . مثل حالت سوزن سوزن شدن و اعصابم به هم ریخت . با ناراحتی انگشتانم را فشار دادم . "برایش نگرانم . ضربه سختی می خوره ." آه بلندی کشیدم . "ولی آخه کاری از دست من ساخته نیست . یعنی باید برای اینکه روی زخم های او مرهم بذارم به خودم زخم بزنم ؟ یعنی زندگی ام را وقف اون کنم ؟ نه این همه بزرگی و گذشت را در خودم نمی بینم . من کسی را می خوام که فقط مال خودم باشه . خودم تنها . نمی تونم با کس دیگه ای قسمتش کنم . والا اون موقع سرخورده میشم . نه من کسی نیستم که بتونم اون را خوشبخت کنم . فقط باید دعا کنم که بتونه هر چه زودتر با خودش کنار بیاد و آن چیزی که برایش بهترینه همان اتفاق بیفته ." سعی کردم غم را از خودم دور کنم و به مسعود نگاه کردم . بهم لبخند گرم و سوزان و باتحسینی زد . "من به این تعلق دارم . به مسعود به کسی که هیچکس به اندازه اون نمی تونه تو قلبم تلاطم بیندازه و تارو پودم را اسیر خودش بکنه . مطمئنم اشتباه نکردم . سهم من از زندگی فقط مسعوده . مسعود ." اشکهای شادی بی اختیار از چشمام سرازیر شد . مسعود با دست های بزرگ و کمی زبرش گریه هایم را خشک کرد . "چی شده سوال بی جایی کردم ؟"
سرم را تکان دادم ."نه ابدا تو حق داری همه چیز را بدونی ."


مکث کردم ."قسم می خورم جریان خواستگاری کاملا واقعی بود . ولی الان از همین لحظه هیچکس و هیچ چیز نیست ." با آرامش نفس کشید ."راستی خانواده ات چیزی در مورد من می دونند و اینکه ما ..."
"خانواده نه ولی ساحل تقریبا توی تمام ماجراست . همین امشب بهش می گم با بابا اینا صحبت کنه بعید می دونم مخالفت کنند ."
چین روی پیشانی و نگرانی اش برطرف شد . "خوب پس خدا را شکر " و با رضایت تبسم کرد . "ببینم تو که خودت سرخود نام داماد را توی کارت انتخاب پس چرا یادت رفته مکان و تاریخ عروسی را مشخص کنی ؟"
دستم را به کمرم زدم ."ببخشید! اون دیگه با شماست ."
"خوب پس اگر با منه هر چه زودتر بهتر . من طاقت ندارم صبر کنم تا درس ات تموم بشه ." و چشم هایش را با لذت بهم دوخت . سرخ شدنم را حس کردم ."مگه من همچین حرفی زدم ؟" از خوشحالی دستهایش را بهم مالید و صورتش درخشید ."با یک سورپریز چطوری ؟
"سورپریز ؟"
"آره . با اینکه خیلی کار دارم و امیر هم رفته ماه عشل ولی امروز همه چیز تعطیل . می خوام تمام وقتم را با تو بگذرانم ." چشمک زد ."می خوام ببرمت یه جایی ؟"
ذوق زده شدم . "کجا ؟"
شعله عشق را تو چهره اش دیدم . "جایی که تو خیلی دوست داری . جایی که آخرین باری که رفتم با تو رفتم و با خودم عهد کردم دیگه هیچ وقت پایم را اونجا نذارم مگه با تو ." از خوشحالی گیج شدم . "نکنه منظورت بام تهرانه ؟" سرش را تکان داد."به عبارتی دیگه ته دنیای تو البته از این به بعد ته دنیای ما . باید بریم اون بالا سوار تله کابین خیلی حرفها دارم که برات بزنم می آی ؟" دستم را تو دستش لغزاندم . "چرا که نه ؟"
دستم را ملایم فشار داد . "البته یه شرط هم داره ."
"چی ؟"
سرش را کج کرد و با تحسین تماشایم کرد . "تو امروز هر چی انرژی داشتم سر این کارت لعنتی ازم گرفتی و حسابی خسته م کردی باید انرژی ام را پس بدی و شارژم کنی تا بتونم بیام ." جریان هیجان و شادی را در وجودم حس کردم ."منظورت چیه ؟" چشمک زد . نگاهش شوخ و شیطون بود . "خودت خوب می دونی منظورم چیه ." و دست بزرگ و مردانه اش را دور شانه ام چسباند و سرم را روی سینه اش گذاشت . صدای قلب طپنده زنده و گرمش به گروم گروم قلبم وصل شد . مثل دو روح در یک کالبد . من را محکمتر به خودش فشرد و پشتم را نوازش کرد و آرام گفت :"الان چه احساسی داری ؟ چیزی نمی خوای بگی ؟" چند لحظه سکوت کردم باز کمرم را نوازش کرد . صدایم خود به خود مثل نجوا از نهانی ترین زاویه قلبم بیرون آمد . "عاشق اینم که همسرت باشم."
خنده شادی کرد . انعکاس صدایش در سینه ستبرش کنار گوشم طنین قشنگی داد . زیباترین و خوش آهنگترین صدایی که می تونه یه قلب را تسخیر کنه و گفت :"
خوب منم به خاطر همینه که عاشقت هستم و می خوام تا ته این دنیا و همه دنیاها اصلا تا ته ابدیت با تو باشم و تو مال من باشی . قول می دی تا آخر باهام بمونی ؟" سرم را به سینه اش با اطمینان بیشتری تکیه دادم ."قول می دم ." شانه ام را گرفت و کمی از خودش دور کرد . تو چشمام نگاه کرد . گرم ،عمیق، سوزان و بی طاقت و بعد ناگهانی و ناغافل بوسه کوتاه و محکمی روی گونه ام گذاشت . "خوب پس حالا می تونیم بریم ."


پایان


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 20 از 20:  « پیشین  1  2  3  ...  18  19  20 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA