مامان از دم در گفت :" خودت می دونی که آدم وقتی می ره دید و بازدید عید معلوم نیست کی برگرده . اگه من و بابات دیر کردیم شما شام بخورید . خداحافظ . "رفتم سراغ کمدم . چقدر نامرتبه . باید سر و سامانی بهش بدم . ساحل حوله اش را برداشت و بطرف حمام رفت ." اگه کسی از همکارهایم زنگ زد گوشی را برام بیار تو حمام "آهسته گفتم :" حالا خوبه پست ریاست نداری . دیگه یه مترجم زبان انگلیسی که توی دارالترجمه کار می کنه که این حرفها را نداره ." نشنید . سرش را برگرداند . " چی ؟ "" هیچی . گفتم باشه خبرت می کنم . "لباسهایم را ریختم روی تخت و دانه دانه آنها را پوشیدم و چرخی زدم و یک مقدار ادا و اطوار درآوردم و رفتم سراغ بعدی . نه خوبه خدا را شکر حتی یک سانت هم به دور کمرم اضافه نشده . حرف یک هفته پیش ساحل تو ذهنم اومد . جوجه چهل و پنج کیلو دیگه وزنیه که تو روزی سه بار می ری روی ترازو و می آیی پائین ؟ تلفن زنگ زد . دستم را از آستین بلوز بیرون آوردم و گوشی را برداشتم . " بله بفرمائید ؟ "" سلام خانم عیدت مبارک . "با تقلای زیاد اون یکی دستم را هم از استین بیرون آوردم . " عید تو هم مبارک مسعود خان . "لحنش شاد و سرزنده بود . گفت :" گوشی خیلی تکان می خوره داری چکار می کنی ؟ نکنه باز زیر پتویی ؟ "غش غش خندید . دوباره همانطور شوخ و شیطون بود . همون مسعود قدیم ." نخیر هم دارم لباس عوض می کنم . "" اِ... چه کار قشنگ و پسندیده ای . از دست من کمکی برنمی آد ؟ "پرخاش کردم ." رویت را کم کن بچه پررو . "خندید و حرف را عوض کرد . " راستی پایت چطوره ؟ "" خیلی بهتره . "" پس خوب شد فردا می تونی بیای کوه . "" کوه ؟ "" آره کوه . هوای این چند روزه خیلی عالیه . می رویم بالا و شب هم همانجا چادر می زنیم می مونیم ."" کی ما ؟ "" آره من و تو . "جا خوردم و سکوت کردم . گفت :" چیه چرا حرف نمی زنی نکنه هول کردی ؟ "" آره که هول کردم . من و تو تنها شب بالای کوه توی چادر چه غلطی بکنیم ؟ "از خنده ریسه رفت . " حالا تو بیا بعدا بهت می گم اگه بدونی چه صفایی داره ! "عصبانی شدم . " مسعود تو خیلی بی ادبی . داری شورش را درمی آوری . تا من قطع نکردم خودت گوشی را بذار ."یه خرده جدی شد . " تو چقدر بی جنبه ای . یعنی نفهمیدی دارم شوخی می کنم . نترس بابا مونا هم می آد . در ضمن امیر هم می آد . صبح می ریم تا عصر هم برمی گردیم . "حالت عصبانی ام را حفظ کردم .
" نه نمی آیم . از نوع صحبت کردنت اصلا خوشم نیامد . سعی کن از حد خودت پا فراتر نذاری . "" اِ... به جون مونا فقط می خواستم سر به سرت بذارم . همین و بس . بعد هم تو هنوز مونده تا منو بشناسی . ولی مطمئن باش از اونی که تو فکر می کنی خیلی مردترم . حالا هم قهر نکن خانم کوچولوی نازنازی . فردا منتظرت هستم . "جواب سربالا دادم . " حالا ببینم چی میشه ؟ ولی اگه خواستم بیام حتما با خواهرم می آم . "" باشه ولی سعی کن حتما بیای . تا شب منتظر تماست هستم . خبرش را بهم بده . "" باشه فعلا خداحافظ . "لباس ها را همانطور جمع نکرده روی تخت ول کردم و شروع کردم به قدم زدن باید یه جوری جریان مسعود را به ساحل بگم بدونه بهتره . ولی آخه اون که .... عجیب با این مسائل مخالفه . شر به پا نکنه خوبه . کلافه منتظر شدم از حمام بیرون اومد . پشت به من بدنش را خشک کرد و لباس پوشید . بطرفش رفتم ." تو برس بکش من سشوار را برایت می گیرم . "از تعجب سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ." چیه ؟ خبری شده تو که هر وقت بهت می گفتم سشوار را برایم بگیر نه و نو می کردی و بهانه می آوردی . حالا امروز می بینم که ...." سشوار را روشن کردم . " حالا یه روز می خوام خوب باشم تو نمی ذاری ؟" خشک کردن موهایش ده دقیقه طول کشید . بعد دستش را توی قوطی کرم کرد و مالید به صورتش . از فرصت استفاده کردم . " راستی ساحل تا حالا با پسری دوست شدی ؟ " از تو آینه نگاهم کرد . " نه . "" تو دانشگاه چی ؟ یعنی این همه همکلاسی پسر داشتی با هیچکدام دوست نشدی ؟ یعنی از هیچکدام خوشت نیومد ؟ "خونسرد جواب داد ." نه . "لجم گرفت . چقدر بی تفاوته . چقدر بی احساسه . ولی من از رو نمی رم .باز پرسیدم ." چرا ؟ "برگشت به طرفم و اخم کرد . " اینا چیه که می پرسی ؟ "موهایم را دور انگشتم پیچیدم . " حالا تو بگو ." دمپایی روفرشی اش را پوشید و پائین شلوارش را صاف کرد ." چون همش الافیه . همش سرکاریه . نمی خوام وقتم را با چیزهای مزخرف پر کنم ."روی تختش نشستم . " ولی به نظرم تو غیرطبیعی هستی . آدم نیاز داره تا با جنس مخالفش ارتباط داشته باشه . "مکث کوتاهی کردم و نفسم را حبس کردم . " منم جدیدا با یکی از همکلاسی هایم دوست شده ام . "ضربه را ناگهانی وارد کردم و منتظر عکس العملش شدم . چشمهای میشی اش تیره شد و بهم زل زد . مثل ببری در کمین شکار . اوه ... فقط معلوم نیست کی می خواد حمله کنه ؟جسارتم را بیشتر کردم و ادامه دادم : " فردا هم قرار کوه گذاشتیم . تو هم دوست داری بیا . "عصبانی از جایش بلند شد . واویلا الانه که قات بزنه . بهش فرصت ندادم ." ببین ساحل تو چه بیایی چه نیایی من می رم . فقط می خواستم تو را در جریان بذارم . "دیگه نتونست خودش را کنترل کنه . دمپایی اش را درآورد و با شدت به طرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم درست از نزدیک پیشانی ام رد شد .داد زد ." دختره احمق و بی شخصیت . آخه عقل نداری ؟ مگه تو چقدر این پسره را می شناسی که می خوای باهاش کوه بری ؟ با چه اعتمادی ، چه اطمینانی ؟ اگه بلایی سرت بیاره چی ؟ "با حرص فریاد زدم : " ما که تنها نمی ریم . چند نفر دیگه هم با ما هستند . "عصبی تر شد . " باشه . این دلیل نمی شه . این کارها فقط مال دخترهای بی سر و پا و لش و لوشه . نه یه دختر خانواده دار و با شخصیت ."از غضب و خشم صدایم لرزید . " لش و لوش خودتی فهمیدی . خودت . خودت . "
و در رو کوبیدم و آمدم بیرون . با خودم کلنجار رفتم . " به درک که ساحل نمی آد . ولی من می رم . اصلا توی این زمستونی حتی یک بار هم کوه نرفته ام . حوصله ام سر رفته . باید برم . اخر شب مامان اینا اومدند . توی این مدت ساحل خودش را با خواندن کتاب مشغول کرد و حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد .توی آشپزخانه مامان را تنها گیر آوردم و گفتم :" فردا با بچه های دانشگاه می خوام برم کوه . "تعجب کرد ." چه یکدفعه ای؟ چرا زودتر نگفتی ؟ "" خودم هم نمی دونستم . همین امروز خبرم کردند ."" ساحل هم می آد ؟ "" نه فکر نمی کنم "" حالا چند نفرید . دقیقا کجا می روید ؟ کی برمی گردید ؟ "" نمی دونم احتمالا دربند . ولی با بچه ها می روم و با آنها هم برمی گردم . تعدادمون زیاده . عصر نشده برمی گردم . نگران نباشید . "یک کم تردید کرد ." باشه برو . ولی اگه ساحل را راضی کنی باهات بیاد خیالم راحت می شه . "از خوشی ذوق کردم و توی یک فرصت مناسب به مسعود خبر دادم .***پنج و نیم ساعت زنگ زد . به سختی بیدار شدم چشمهایم را مالیدم . چقدر خوابم می آد . کاش نرم ولی نه نمی شه . قول دادم . چند تا خمیازه طولانی کشیدم و با بی حالی مثل گوشت خودم را از این پهلو به آن پهلو کردم . لای پنجره کمی باز بود . نسیم خنک و سرد بهاری به صورتم خورد . لرزم گرفت و خواب آلودگی ام پرید . از جایم بلند شدم ساحل توی تختش نبود . با تعجب دیدم جلوی اینه داره خودش را درست می کنه . نگاهم کرد . عادی . مثل همیشه ." سلام جوجه . بالاخره بیدار شدی ؟ بجنب . بجنب دیر می شه ها . از بقیه عقب می مونیم . "به مغزم فشار آوردم . هنوز کاملا هوشیار نبودم ." چی ما عقب می مونیم ؟ یعنی اینکه ... "اخمی به پیشانی اش آورد . " آره دیگه مگه دعوتم نکردی بیام کوه ؟"جوابش را ندادم و تختم را مرتب کردم . با خودم کلنجار رفتم . چرا دیروز اینقدر بد باهاش حرف زدم . هر چی باشه چند سال از من بزرگتره . بد منو که نمی خواد . تازه خودم هم می دونم که همه حرفهایش درسته . ولی چکار کنم بالاخره آدم به تفریح نیاز داره . این هم فاله و هم تماشا . بعد هم اگر ببینم رفتارشون زیادی جلف و سبکه دیگه هیچوقت باهاشون نمی رم . آخرین چروک روتختی را صاف کردم و کنارش رفتم . جورابش را پوشید . نفس عمیقی کشیدم . کمرش را راست کرد و روبه رویم قرار گرفت . انگار به عمق احساساتم پی برد . با محبت لپم را کشید .
" جوجه خوبی باش . "بغض گلویم را گرفت و ازش دور شدم . ساحل خیلی ماهه . ولی چرا من اینقدر باهاش بد تا می کنم ؟ کی می خوام آدم بشم ؟ با دقت و وسواس لباس پوشیدم . مانتو مشکی کوتاه و شلوار گشاد کشی که راحت بالا و پائین کنم . موهایم را از پشت سفت جمع کردم . چشمهایم خمارتر شد . کمی هم سایه طوسی پشت چشمم زدم . ارایشم تکمیل شد . ساحل منتظرم بود . مثل همیشه ساده و خوش پوش .مامان تا دم در اومد و سفارش کرد . " مواظب خودتان باشید . زیاد هم دیر نکنیدها . من و بابات نگران می شیم . اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد حتما به خانه زنگ بزنید ما جایی نمی ریم . "ساحل کفش های کتانی سرمه ای رنگش را پوشید . " مامان چرا اینقدر دلواپسی ؟ مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته و ما هم سعی می کنیم زود بیایم . خداحافظ ."مسعود و بچه ها کنار مجسمه بزرگ وسط دربند منتظرمان بودند . ساحل را به همه معرفی کردم . مونا کاملا پر شر و شور و شلوغ آمد جلو و با ساحل دست داد . مسعود خیلی مودب احوالپرسی کرد و امیر متین و محجوب بود مثل همیشه . واقعا خوش به حال اون دختری که زنش می شه . خیلی آقاست . راه افتادیم . ابتدا مسیر پهن بود همه با هم حرکت کردیم ولی کم کم راه باریک شد . دو نفر دو نفر یا تک به تک . من جلوی مسعود بودم . صدام زد ." ساغر ؟ "سر برگرداندم . " بله ؟ "یه ابرویش را بالا انداخت و با حالت خاصی گفت :" چیه امروز خیلی خوشگل شده ای ؟ "نگاه با ناز و وسوسه گری بهش انداختم . " من همیشه خوشگلم ولی تو گاهی اوقات بینایی ات ضعیف می شه . "بدون ذره ای کمرویی سر تا پام را با نگاه خریدارانه ای برانداز کرد و سر تکان داد . " شاید ! "به روی خودم نیاوردم که چه جوری بهم خیره شده و ازش فاصله گرفتم . دو ساعت تمام با جدیت بالا رفتیم . همه به نفس نفس افتادیم . چند لحظه ایستادیم . آفتاب گرم و درخشان بود . و هوا صاف و آبی . دستم را سایه بان چشمم کردم و به سبزه ها و گیاهان خودرویی که از لابه لای سنگ ها جوانه زده بود نگاه کردم . تکه برف های اب نشده هنوز در گوشه و کنار باقی مونده بود . هوس شیطنت به سرم زد . یک تکه برف را گلوله کردم درست وسط کمر ساحل که در حال صحبت با مونا بود را نشانه گرفتم . پرتاب دقیقی نبود به دست مونا خورد . اونم نامردی نکرد ." خیلی خوب حالا که اینطوره پس بگیر . "یک گلوله بزرگتر درست کرد و بطرفم پرتاب کرد . جا خالی دادم . به صورت امیر خورد .مونا از خجالت قرمز شد ." وای ببخشید شرمنده . "امیر خم به ابرو نیاورد . خودش را تکاند " نه بابا اصلا مهم نیست . "مسعود غش غش خندید . " آره جون خودت اگه بدونی چه به روز صورتت اومده . به این راحتی نمی گی مهم نیست . "دستش را روی صورتش کشید ." چکار کنم خواهر توئه دیگه . "فکری مثل برق از ذهنم گذشت نکنه مونا و امیر با هم ... به هر دو خیره شدم دقیق و موذی . کاملا عادی بودند چیزی دستگیرم نشد . به خودم تشر زدم . باز تو فضولی کردی ساغر ؟ دست بردار آخه به تو چه ؟ساحل آهسته در گوشم گفت : " امیر چه پسر سنگین و باادبیه خیلی هم چشم پاکه . "دهنم نیمه باز موند ." چه عجب تو بالاخره از یکی تعریف کردی ؟ "
دوباره راه افتادیم . کم کم مسیر ناهموارتر و سنگ ها به علت آب چشمه که از روی آنها رد می شد لیزتر شد . مسعود و امیر به مونا و ساحل کمک کردند تا از روی سنگها بپرند . نوبت من شد مسعود دستش را بطرفم دراز کرد . امتناع کردم . حس سرکش و متمرد وجودم قد علم کرد . خواستم خودی نشان بدم . یعنی چی ؟ اصلا خوشم نمی آد مثل این دخترهای دست و پا چلفتی به این و اون آویزون بشم ... با خودم حساب کردم . چند تا سنگ چیزی نیست از عهده اش برمی آم . سرم را بلند کردم . همه را متوجه خودم دیدم . بسم الله گفتم و پایم را روی اولین سنگ گذاشتم . لیز و لغزنده بود . نزدیک بود تعادلم را از دست بدم به روی خودم نیاوردم و بقیه سنگها را فکر نکرده با سرعت طی کردم . از همتم خوشم اومد . مونا برایم کف زد ." آفرین دختر خانم ورزشکار نمی دونستم اینقدر زرنگی . "و مسعود دستی به صورتش کشید و خنده اش را فرو خورد . خوشحالی ام را بروز ندادم . مطمئنم از کارم خوشش اومد .ساحل اخم کرد و زیر لب گفت :" این ادا و اطوارها چیه درمی آوری ؟ خانم باش . "جوابش را ندادم . به بالا رفتن ادامه دادیم . و باز جلوتر تخته سنگ بزرگی راه را سد کرد . به ارتفاعش نگاه کردم . خیلی بلند بود و بالا رفتن از آن تقریبا غیرممکن . مسعود به طناب قطور و محکمی که از بالا آویزان بود اشاره کرد ." باید با این خودمان را بالا بکشیم ." و به سختی بالا رفت . و مونا و ساحل را به کمک امیر بالا کشید . با خودم خندیدم . الانه که ساحل تو دلش منو فحش بده که کجا آوردمش . خصوصا که زیاد هم اهل ورزش نیست . مسعود طناب را پائین فرستاد . " حالا تو بیا "" نه من می تونم . خودم می آم . "خیلی عصبی و تند گفت :" این دیگه شوخی نیست که بخوای آرتیست بازی دربیاری . پائین را نگاه کن اگه بیفتی فاتحه ات خونده س . "نخواستم ضعف نشان بدم . " تو چکار داری ؟ گفتم می تونم می تونم . "داد زد :" لجباز و یکدنده " و دور شد .تخته سنگ مثل کف دست صاف بود . هیچ جایی برای گرفتن نداشت . هرطوری بود یه خرده خودم را بالا کشیدم آمدم جای پای جدید درست کنم که طناب از دستم در رفت . یا ابوالفضل . بی چاره شدم . عین گربه وسط زمین و هوا چهار چنگولی موندم . از ترس پاهام سست شد . وای خدا الان جیغ می زنم . عجب خریتی کردم . بالاخره کار دست خودم دادم . با دو تا دست محکم تخته سنگ را بغل کردم و خودم را بهش چسباندم بالای سرم را نگاه کردم . چرا از هیچکس خبری نیست . بغض کردم . آخ این ساحل را بگو . نمی گه خواهرم چی شد . مرده ست یا زنده ست ؟ دستهایم سر شد . خدایا کمکم کن . دارم کنترلم را از دست می دهم . جیغ زدم .
قسمت ششم صدای خشن و رگه دار مسعود را پشت سرم شنیدم . " خیلی خوب جیغ نزن دختره لوس و خودسر . من که بهت گفتم تنهایی از پسش بر نمی آیی ؟ " به حرفش گوش ندادم . از خوشحالی ذوق کردم . مهم نیست چی می گه . فقط خدا را شکر که اینجاست و می خواد کمکم کنه . دستش را مثل قلاب دور کمرم انداخت و با دست دیگرش طناب را گرفت و با تلاش زیاد سعی کرد هر دویمان را بالا بکشه . خیلی بهش نزدیک بودم . طوری که گرمای نفسش را پشت گردنم حس کردم . سرم را به طرفش چرخاندم . صورتم دقیقاً رو به روی صورتش قرار گرفت . نگاهم را بهش دوختم . اخمی عمیق به پیشانی داشت و تمام حواسش به این بود که مبادا بیفتم . محاصره دست های قوی و محکمش تنگ تر شد و من به او چسبیده تر . هیجان و شوق خاصی وجودم را فرا گرفت و یه آن ترس از افتادنم را فراموش کردم . یه حس عجیب و ناشناخته . فرصت نکردم بهش فکر کنم . چون یک لحظه کوتاه مسعود من را از خودش جدا کرد و گذاشت اون بالا جای صاف و کفی . خودش هم کنارم ولو شد . هر دو تند تند نفس زدیم . دزدکی نگاهش کردم . قطرات درشت عرق روی پیشانی اش بود و عضلات ورزیده و سینه ستبرش از زیر بلوز آستین کوتاه تنگش بالا و پایین رفت . تبسم ملایمی زدم . نه هیکلش خیلی خوبه کاملاً مردانه و قویه . سینه اش را چندین بار از هوا پر و خالی کرد . کم کم نفسش آرام شد . برای بلند شدن به آرنجش تکیه کرد و با تهدید گفت : " ببین ساغر اگر فقط یک دفعه دیگه تک روی کنی قسم می خورم از همین بالا پرتت می کنم پایین . "اخم کردم . " خوب حالا . " ادامه داد : " در ضمن یه چیز مهم دیگه هم می خواستم بهت بگم ." با اوقات تلخی گفتم : " چی ؟"" صبر کن یادم رفت . " تو چشماش برق شیطنت خاصی موج زد . " آها یادم افتاد . این یکی یه کوچولو شخصیه . همین الان تجربه اش کردم . " خندید . " هیکلت حرف نداره . حسابی بغلیه بغلی هستی . " قیافه پیروزمندانه و شادی به خودش گرفت و منتظر عکس العملم شد . بهش توپیدم : " ببین مسعود تو باز ... " صدایی اومد . ساحل از اون بالا پیدایش شد . سراسیمه و آشفته . چپ چپ و با حرص نگاهم کرد . " معلوم هست این همه مدت کجایی ؟ " دستش را روی قلبش گذاشت . " ترسیدم افتاده باشی ." مسعود خیلی آهسته گفت . " اوه اوه چه خواهر بداخلاقی . " و بلند شد و خودش را تکاند و معذرت خواهی کوتاهی کرد . منم خودم را جمع و جور کردم . " می بینی که سالمم . " با خشم دندانهایش را به هم فشرد و حرفی نزد . وای معلومه از دست کارهای من آمپرش رفته بالا . بی چاره حق هم داره عین مادرها دنبالم راه افتاده تا گند نزنم . چقدر هم من رعایت می کنم . اگه مثل اون عقل درست و حسابی داشتم خوب بود . برای ناهار یه جای سایه و مسطح پیدا کردیم و بساطمان را راه انداختیم . کالباس و الویه و کتلت و چیپس و ... تا حد خفه شدن غذا خوردم . " وا چرا امروز اینقدر گرسنه ام شده ؟ " مسعود چند بار بهم تبسم کرد و یواشکی چشمک زد .تقریباً غروب بود که به پایین کوه رسیدیم . موقع خداحافظی مونا گفت : " راستی دو سه هفته دیگه تولدمه . زنگ می زنم دعوتتان می کنم . "گفتم : " مرسی . حالا ببینم چی میشه . " کوله پشتی اش را زمین گذاشت . " نه دیگه نشد . جواب سر بالا نمی خوام . حتماً باید تو و ساحل جون بیایید ." ساحل لبخند کوتاهی زد . " شما خیلی لطف دارید ولی من چون مشغله کاری ام زیاده مطمئن نیستم بتونم بیام . برای همین قول نمی دم ولی اگر فرصت شد چشم حتماً . " مونا باز اصرار کرد . " ساغر جون اگه تو هم بگی نه خیلی ناراحت می شم . " چند ثانیه مکث کردم . چشمم به مسعود افتاد . سرش را پائین آورد و اشاره کرد که حتماً بیا . به مونا تبسم کردم . " باشه سعی می کنم بیام . "
با ساحل تنها شدم . چشم به دهنش دوختم . " خوب تو به اندازه کافی غر زدی و کوه رفتن را از دماغم درآوردی . حالا می شه نظرت را بگی ؟ " آهسته و آرام بدون هیچ عجله ای لباس هایش را درآورد . طاقت نیاوردم . " ساحل می گی یا نه ؟ چطور پسری بود ؟ " جدی و مستقیم تو چشمام نگاه کرد . " ای ... بد نیست . " تو ذوقم خورد . " یعنی چی بد نیست . می شه واضح تر حرفت را بزنی . "" یعنی اینکه خدا در و تخته را خوب با هم جور کرده . اونم مثل خودت اینجاش خرابه " و به سرم زد . " زیادی پر شر و شوره . "" هه . برو بابا . پس حتماً انتظار داشتی به سلیقه تو انتخاب کنم . از این پسرهایعینکی و سر به زیر که همش سرشون تو کتابه و فقط بلدند از علم و سیاست و چه می دونم فلسفه و از این مزخرفات صحبت کنن . نه جونم اگه من با همچین آدمی معاشرت کنم دو روزه افسرده می شم . " با خستگی پاهاش را مالید . " کی گفته من از این جور پسرها خوشم می آد . منظورم این بود یه خرده جدی تر باشه . همین . مثل همین دوستش امیر . "" وا چه حرفی می زنی . اونکه فقط بلده مثل مرغ کله اش را بالا و پایین کنه وتعظیم کنه . این که نشد کار . توی این مدت من که صدایش را نشنیدم . اصلاً حرف زد ؟ " با حالت خاصی براندازم کرد و با تأسف سر تکان داد . رویم را برگرداندم و به خودم تشر زدم . خیلی بی انصافی ساغر خودت خوب می دونی که امیر بچه خوب و سر به راهیه . چطور دلت می آد اینجوری در موردش صحبت کنی ؟ شانه هایم را بالا انداختم . چه می دونم شاید به خاطر دفاع از مسعود . ساحل دنباله حرف را نگرفت . حوله ام را برداشتم و با اوقات تلخی به طرف حمام رفتم .توی راه دانشگاه با خودم فکر کردم این دو هفته تعطیلی چقدر خوش گذشت . مخصوصاً سیزده بدر دیروز و کباب های بابا و عمو فرامرز. درسته کمی سوخت ولی با اون نم بارون و نسیم خنک کنار سد لتیان حسابی چسبید . البته با وجود دلقک هایی مثل نادر و شهاب و با آن همه بزن و برقص و جوک و شوخی باید هم که خوش بگذره . با خودم خندیدم . هر چند که من هم دست کمی از آنها نداشتم . پایم را درون دانشکده گذاشتم . چشمم به ردیف گل های رز قرمز و گلبهی که در میان شمشادهای سبز و یاس زرد کاشته بودند افتاد . وای چه قشنگ . منظره زیبا و دل انگیزی از بهار زنده و تازه جلوی رویم بود . ذوق کردم یواشکی یکی از گل ها را چیدم و بو کردم . عجب بویی . هوس کردم آن را به مقنعه ام وصل کنم . خنده ام گرفت اگه یکی منو در این وضعیت ببینه چی میگه ؟ احتمالاً فکر می کنه عقل درست و حسابی ندارم و منو به امین آباد تحویل می ده . به دور و ورم نگاه کردم کسی نبود . پریدم هوا و از شادی دستهایم را مشت کردم . امروز چه حال خوبی دارم . به قول روان شناس ها بچه ها باید یک جوری انرژی شان را خالی کنند . خب لابد منم بچه ام دیگه و به قول ساحل من هیچ وقت نمی خوام از مرز دوازده سالگی بگذرم و به یاد بیارم که الان هیجده سالمه .از راهرو گذشتم و به کلاس هایی که درشان باز بود سرک کشیدم . آخیش چقدر دلم توی همین مدت کوتاه برای همه چیز و همه کس تنگ شده . حتی برای خانم رحمانی استاد حسابداری صنعتی . نمی دونم چرا همیشه مقنعه اش یک وریه و هر روز که کلاس می آد آثار یه نوع خورشت روی اون دیده می شه . یک روز قورمه سبزی، یک روز قیمه . بی چاره سوژه خیلی خوبیه . بچه ها چقدر دستش می اندازند . آخ جون الآن هم باهاش کلاس داریم . فریبا شلنگ تخته انداخت و بهم نزدیک شد . هیجان داشت . " اگه بدونی ساغر چه خبر دسته اولی برات دارم . " حرفش را قطع کردم . " سلام . رسیدن به خیر . تعطیلات خوش گذشت ؟ " آهسته زد تو صورتش . " آه ببخشید به خدا اینقدر که برای گفتن این خبره عجله دارم سلام ملام یادم رفت . " دستم را روی شانه اش گذاشتم . " فیلم بازی نکن . تو از اولش هم همین طور بی ادب بودی . "مانتویم را کشید . " ا . مردم بابا بذار بگم چی شده . " و دستش را گاز گرفت . " اگه بدونی " بالا تنه اش با شور و هیجان تکان خورد . دست به سینه ایستادم . " خوب تعریف کن . "" فهیمه سالمی که یادته ؟ " سرم را تکان دادم . " آره همون دختر سبزه هه که نامزد داشت . خوب که چی ؟ "" توی همین تعطیلی هاازدواج کرده . حالا هم شوهرش اجازه نمی ده بیاد دانشگاه . " مخم سوت کشید . " عجب دختر احمقی . نباید قبول می کرد . " فریبا با بی قیدی به دیوار تکیه زد . " نه اتفاقاً بد هم نیست . منم اگه یه شوهر ایده آل پیدا کنم که عاشقش باشم و بگه درس نخون ، حاضرم قید دانشگاه را بزنم . "فیوز مغزم پرید و غیرتی شدم . " آره دیگه همین امثال شما هستید که آبروی بقیه دخترها را می برید . آدم ازدواج می کنه که کامل بشه نه راکد . " دوباره با همون حالت بی قیدی حرفش را تکرار کرد . " ولی اگه پایش پیش بیاد همچین کاری می کنم . "عصبی شدم . " آره چون تو برخلاف هیکل گنده ات به اندازه یک گنجشک مغز نداری . " فریبا با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد . محل ندادم و با حرص گفتم : " تو اصلاً می دونی عشق چیه ؟ عشق یعنی آزادی یعنی رها بودن و عشق باید مثل هوایی که تنفس می کنیم آزاد باشه . بدون هیچ گونه قید و بندی و اگر ازدواج یعنی غل و زنجیر شدن ، باشه من از حالا امضا می دم که هیچ وقت ازدواج نکنم . " صدای کف زدن شنیدم . " به به چه سخنرانی غرایی ! " مسعود بود . لبخند به خصوصی زد . " می شه بگی از کدام کتاب این مطالب را حفظ کردی ؟ " با خشم نگاهش کردم . " عقیده شخصی خودمه . " و خشک و جدی وارد کلاس شدم .
بعد از زنگ بدون اینکه از فریبا دعوت کنم خودم به تنهایی بوفه رفتم . لیوان چای را محکم تو دستم فشردم و به بخار اون خیره شدم . چرا طرز فکر فریبا اینطوریه . بدجوری حالم را به هم می زنه . مهتاب هم که امروز معلوم نیست کدام گوریه . واسه چی دانشگاه نیامده . معلومه توی این عیدی حسابی پشتش باد خورده . با صدای تک سرفه ای متوجه حضور امیر و مسعود شدم . اه این دو تا که مثل جن بو داده دائم جلویم سبز می شن . صندلی های کنار من را پس کشیدند و نشستند . اصلاً حرف نزدم انگار نه انگار روبه رویم هستند . امیر سر صحبت را باز کرد . " ساغر خانم تعطیلات عید خوش گذشت ؟ از همان روز که کوه رفتیم دیگه شما را ندیدم . به نظر ناراحتی ، چیزی شده ؟ " چهره اش مهربان بود و صمیمی دلم نیامد بهش اخم کنم . " نه چیزیم نیست . " مسعود با تمسخر گفت : " همین را بگو . خانم به جای اینکه از دیدن ما خوشحال بشه و حال و احوال کنه دچار یأس فلسفی شده و می خواهد تارک دنیا بشه . " دستش را زیر چانه اش گذاشت و سرش را جلو آورد . " راستی چرا می خواهی همچین کاری بکنی ؟ " چشم غره رفتم . " که از دست فضول هایی مثل تو راحت بشم . "انگار که نشنید . " نه جدی ! چرا ؟ "یه خرده صدایم بلند شد . " چون بیشتر مردها عوضی هستند و به زن به چشم کلفت بی جیره و مواجب نگاه می کنند و انتظار دارند همیشه تو خانه باشه و براشون غذای گرم بپزه و بچه داری کنه . "خندید . " خوب اصلش همینه . تو می خوای قاعده دنیا را به هم بزنی ؟"با دست تهدیدش کردم . " تو یکی کفرم را بالا نیاور والا خونت را می ریزم . " چشم هایش را گرد کرد . " اوه اوه چه قاتل پست و بلفطره ای . آدم را می ترسونی . " از شوخی اش نخندیدم . فهمید که خیلی عصبانی ام رویه اش را تغییر داد . " خوب حالا چرا اینقدر حرص می خوری من یه پیشنهاد دارم . " من و امیر بهش نگاه کردیم . تو چشمام زل زد . " ببین من از اون مردهایی که تو گفتی نیستم . هیچ کدام از این انتظارات را هم از زنم ندارم . پس بهتره با من ازدواج کنی . " صورت خوش ترکیب و سبزه اش از خنده منفجر شد . هجوم خشم و نفرت به سلول های مغزم سرایت کرد . بی اراده داد زدم : " تو چرا چرت می گی ؟ نکنه سیم هایت اتصالی کرده . فکر کردی خیلی با نمکی ؟ نه بابا خیلی هم لوس و بی مزه ای . " امیر هم بهش تشر زد . " بسه دیگه چرا اینقدر اذیت می کنی ؟ حالا چه وقت شوخیه ؟ " از جایم بلند شدم . با غضب لیوان چای را روی میز کوبیدم و ازشان دور شدم . مسعود صدام زد . " خانم کی قراره پول چای ات را حساب کنه ؟ " محل ندادم و منتظر هم نشدم که منو به خانه برسونه . به خانه که رسیدم لباس هایم را درآوردم و سر و صورتمو شستم بعد هم روی زمین دراز کشیدم و پاهایم را بالا و به دیوار تکیه دادم . تا خون به مغزم برسه و چشمم را بستم . تلفن زنگ زد . مامان با یکی سلام و علیک کرد و با گوشی به طرفم اومد . اشاره کردم کیه ؟" میگه ... مونا . " اوه خدای من امروز چرا این خواهر و برادر منو ول نمی کنند . تو دانشگاه مسعود الان هم این . آه بلندی کشیدم و گوشی را گرفتم . " سلام مونا جون . "" سلام ساغر جون . خوبی ؟ ما را نمی بینی خوشی ؟ می دونی چند وقته همدیگه را ندیدیم . " صدایش گرم و با محبت بود . از خودم شرمنده شدم . آخه این چه گناهی داره . گفتم ." مرسی که به یاد من هستی . " خندید . " پنجشنبه تولدمه ... می خواستم زودتر بهت بگم که جای دیگه قرار نذاری . "" همین پنجشنبه ؟ "" آره . " تو رو دروایسی گیر کردم . وای اصلاً حوصله ندارم برم . دستم را گاز گرفتم . ولی چه بهانه ای بتراشم ؟ ادامه داد . " البته مسعود گفت که بهت می گه ولی دلم طاقت نیاورد . ترسیدم یادش بره . گفتم خودم بهت خبر بدم . "" مرسی . لطف کردی . "" حتماً می آیی که ؟ " مکث کوتاهی کردم . خوب نیست تو ذوقش بزنم . " آره می آم . "" پس حتما با ساحل جون بیا . "" باشه حتما . " ذوق کرد . " خوشحالم که می آی . پس منتظرتم . گوشی را گذاشتم و نفس بلندی کشیدم . حالا کو تا پنجشنبه، نهایتش همان روز بهش زنگ می زنم و می گم مامانم حالش خوب نیست نمی تونم بیام . شروع کردم تو اتاق قدم زدن . حالا واسه چی نرم ؟ از پنجره به حیاط خیره شدم . برای اینکه از دست مسعود ناراحتم . خیلی بی ملاحظه ست . خوب این چه ربطی به خواهرش داره ؟ نگاهم را به گنجشک هایی که به زمین نوک می زدند دوختم . ربط داره . هر چی باشه برادرشه . یک کلاغ هم به گنجشک ها اضافه شد . به خودم غر زدم . ساغر خیلی سخت می گیری . تو که اخلاق مسعود را می شناسی . همش دوست داره شوخی کنه . تازه اونکه چیزی نگفت . یه خرده سر به سرت گذاشت . تو جنبه نداشتی و سرش داد کشیدی . حالا یه چیزی هم طلبکاری ؟
قسمت هفتم دستگیره در را گرفتم . " پس که سرما خوردی و حالت بده و نمی تونی بیای نه ؟ "" گفتم که نه . حالم هم خوب بود نمی آمدم . " لحنش با عصبانیت و کنایه بود . حرص خوردم . " پس بیا . این شماره تلفن خانه مسعود ایناست . می ذارم تو کشوی میز توالت . دیر کردم زنگ بزن ." چپ چپ نگاهم کرد . " حالا کی سرت را به باد بدی خدا می دونه ." محل ندادم و از در بیرون آمدم . پایم را محکمتر روی پدال گاز گذاشتم . داره دیر می شه . توی آینه ماشین به خودم نگاه کردم . نمی دونم چرا دلشوره دارم من که به مامان گفتم دارم می روم تولد یکی از بچه های دانشکده اونم که چیزی نگفت . پس چرا بی خودی دلهره دارم . نکنه ساحل لو بده و اسم مسعود را بیاره . از ماشین بغلی سبقت گرفتم . نه ساحل هر اخلاق گندی داشته باشه این کاره نیست . نفس بلندی کشیدم و سرعتم را بیشتر کردم . باز خوبه مامان زیاد به بیرون رفتنم گیر نمی ده و آزادم می زاره . مخصوصا از موقعی که دانشگاه قبول شدم . باهام مثل ساحل رفتار می کنه . خیلی بهم اطمینان داره . خنده تلخی کردم و دنده را عوض کردم . ولی ساحل کجا و من کجا ؟از در وارد شدم . مونا به استقبالم آمد و بوسم کرد . خیلی با سلیقه لباس پوشیده بود . پیراهن بلند آجری رنگ که دور سر آستین ها و یقه اش از خز بود . از همیشه زیباتر به نظرم رسید مخصوصا با آن سایه آجری رنگ پشت چشمش . پالتویم را گرفت ." خوش آمدی ولی چرا دیر کردی ؟ خیلی منتظرت بودم . کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم ." موهای صافم را جلوی آینه مرتب کردم و ریختم روی شانه ام . پرسید :" پس ساحل جون کجاست ؟"" سرمای شدیدی خورده . نتونست بیاد . معذرت خواهی کرد ." دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم به سالن رفتیم . چقدر شلوغ بود و خیل دختر و پسر در حال رقصیدن بودند . انگار من آخرین نفر بودم توی دلم خالی شد و احساس غریبی کردم . چشم چشم کردم ولی مسعود را ندیدم . مونا متوجه شد و گفت :" مسعود همین دور و ورهاست الانه که پیدایش بشه . " و منو به جلو برد و به مادرش معرفی کرد . " ساغر دوستم ." خوب شد که نگفت دوست مسعود . خیالم راحت شد . مامانش زن خوشرو و درشت اندامی بود و به گرمی گونه ام را بوسید . چقدر شبیه به مسعود بود . همان چشمان قهوه ای همان موهای صاف فقط با ظرافت بیشتر در قالب صورت زنانه . با ملایمت گفت :" خوش آمدی عزیزم ." تشکر کردم . مونا بعد از آن مرا به برادر بزرگش مهران معرفی کرد . تقریبا سی سال داشت . قدش از مسعود کوتاهتر و چاق تر بود . خیلی مودب و محترم با من دست داد و به رویم لبخند زد . بعد هم سهیلا زن برادرش که بسیار خوش اندام و با کلاس بود و تانیا دختر سه ساله شون . آخر سر هم باباش آقای کامیار . شبیه وکیل ها بود . با ریش پروفسوری و سرش که می رفت طاس بشه . درست مثل بابا . نفس عمیقی کشیدم . بالاخره مراسم معارفه تمام شد . حالا خوبه تعداد خانواده شون کم بود والا معلوم نبود تا کی طول می کشید . مونا من را وسط چند تا دختر نشاند و به یکی از آنها گفت :" افسانه مهمون افتخاریه . حواست بهش باشه ." و رفت سراغ بقیه . دختره لبخند شیرینی زد و خودش را دختر عموی اون معرفی کرد . بهش تبسم کردم . صورتش گیرایی خاصی داشت . یه متانت و آرامش خاص . برایم میوه گذاشت و شربت تعارفم کرد . تمام سالن را از نظر گذراندم . عجب خانه شیک و با کلاسی . چه تابلوهای گران قیمتی به دیواره . مبل های استیل طلایی و پرده های همون رنگ آینه کنسول و آباژور و چیزهای عتیقه و تزئینی خوشگل . نه معلومه وضعشان خیلی خوبه .راستی مسعود گفت بابام چکاره س . انگار که گفت ... آره گفت دفتر اسناد رسمی داره . پس بگو برای همین قیافه اش شبیه وکیل هاست . درست حدس زدم . آهنگ خیلی شادی از ضبط پخش شد . مونا بطرفمان آمد . " یالله تنبلی نکنید . پاشید . پاشید ." من خوردن شربت را بهانه کردم ولی افسانه بلند شد . محو رقص ملایم و حرکات موزون او بودم که دستی به بازویم خورد برگشتم . یه آن نفسم بند اومد . وای لامصب چقدر جذاب شده . مخصوصا با صورت هفت تیغه و موهای یک وری براق و کت و شلوار مشکی خوش دوختش . خیلی مردانه و آراسته بنظرم اومد . نه وجدانا مسعود جذابه .کمی خودم را جمع و جور کردم . نباید بهش زل بزنم . ولی آخه چرا خودش به من خیره شده و چشم از من بر نمی داره ؟ نگاهش پر از تحسین بود و آخر سر هم طاقت نیاورد و گفت :" چه دختر ناز و ملوسی . اجازه می دی درسته قورتت بدم ."اخم کردم ." تو باز شروع کردی . کاری نکن نیامده برم ها ." دستش را بالا برد . " خیلی خوب . خیلی خوب . دیگه شوخی نمی کنم چه بد اخلاق و بی ذوق ." پایم را روی پام انداختم و سرم را برگرداندم . " تو هیچوقت درست نمی شی ." لبه پیراهنم را که کمی بالا پریده بود مرتب کرد و اهسته گفت :" یه دختر خوب موقع نشستن باید مواظب لباسش باشه که بالا نره ." تند توی صورتش نگاه کردم اثری از شوخی که نبود هیچ کاملا هم جدی بود . خجالت کشیدم و داغ شدم . چرا مسعود اینطوریه ؟ خودش هر جور دلش بخواد حرف می زنه و شوخی می کنه ولی مورد به این کوچکی را بهم گوشزد می کنه . منکه هنوز نشناختمش . نگاهی به اطرافم انداختم . کسی حواسش به ما نبود . فقط یک آن افسانه نگاه گذرایی انداخت و با تبسم دور شد . بعد از چند دقیقه سکوت خودش دوباره سر صحبت را باز کرد . " حالا کی می خوای هنرنمایی کنی ؟" تعجب کردم ! " هنرنمایی ؟"" آره دیگه . پس کی می رقصی ؟"
" وقت گل نی ." سرش را نزدیک تر آورد . بوی ادکلنش به مشامم خورد . از آن بوهای تند و مردانه و خوشایند . " حتما رقص بلد نیستی نه ؟"پشت چشم نازک کردم . " اتفاقا خوب هم بلدم ."" خوب پس چرا ؟...." حرفش را قطع کردم . " چون تو خیلی پروئی اون موقع پروتر هم می شی ." به صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید . " آه چه دلیل محکمی " و چشمان شوخش را از من برگرفت .چند تا آهنگ شاد و شلوغ نواخته شد . نوک پنجه هایم بی اراده به حرکت درآمد .اَه . تقصیر خودمه نباید کلاس می ذاشتم . الان بدجوری هوس کردم خودم را تکان بدم و برقصم . ولی آرام نشستم و عذاب نرقصیدن را تحمل کردم . رو کردم به مسعود . " راستی امیر کجاست ؟ نیامده ؟"" نه ."" چرا ؟"" نمی دونم مثل اینکه با خانواده عمویش اینا قرار بود برن جایی انگار یه جای دیگه دعوت داشتن ." رفتم تو فکر. موزیک قطع شد و مونا همه را به شام دعوت کرد . مسعود بهم اشاره کرد که سر میز بروم و خودش بلند شد که به بقیه مهمان ها تعارف کنه .یک مقدار لازانیا و کمی الویه تو بشقابم ریختم . متوجه شدم که مسعود به ظاهر در حال بازی با بچه برادرشه ولی زیر چشمی به من نگاه می کنه . شانه هایم را صاف کردم و موقر ایستادم . لباس مشکی آستین بلند و ساده ای که به تن داشتم کاملا فیتم بود . از قصد آن را پوشیدم تا ظرافت هیکلم را بیشتر نشان بده . تحسین را تو صورت مسعود دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و به خوردن مشغول شدم .شام تمام شد . حدود یک ساعت دیگه همه رقصیدند و بعد کیک و مراسم کادو باز کردن شروع شد . نزدیک ساعت یازده بود . از جایم بلند شدم . مسعود کنارم بود . " کجا بمون می رسونمت ."" نه ماشین اوردم . ولی دلشوره گرفته ام . می ترسم مامان اینا دلواپس بشن ." مونا پالتویم را بدستم داد :" بابت بلوز خوشگلی که برام آوردی ممنون . لطف کردی ." صورتش را بوسیدم . " قابلت را نداشت . مهمانی خیلی خوبی بود . بابت همه چیز مرسی ." مسعود تا توی پارکینگ باهام اومد . دکمه های پالتویم رو نبستم و سریع نشستم تو ماشین . " چقدر هوا سرده ." سرش را آورد تو :" برف هم زیاد شده خیلی احتیاط کن . زمین لیزه . رسیدی خانه یه زنگ به من بزن . خیالم راحت شه ."با تعجب بهش خیره شدم ." جدیدا مهربان شده ای ." پلک اش را پائین آورد و لبخند قشنگی زد ." مهربانتر هم می شم حالا صبر کن ." نگاهش حالت خاصی داشت ولی من نفهمیدم . دنده عقب گرفتم و براش بوق زدم ." خداحافظ." دست تکان داد :" منتظر زنگت هستم ."با اضطراب وارد خانه شدم . مامان در حال کتاب خواندن بود . چراغ اتاق کار بابا هم روشن بود . ای وای اونم که نخوابیده . احتمالا داره روی یکی از نقشه هایش کار می کنه . مامان نگاهی به ساعت انداخت . " خیلی دیر کردی . بابات هم کم کم داشت صداش درمی آمد . تو که گفتی زود می آم ." دستهایم را جلوی شومینه گرم کردم و خیلی عادی گفتم :" چکار کنم تولده دیگه تا شام خوردیم و کادوها را باز کردند طول کشید . نتونستم زودتر بیام . اصرار داشتند تا آخرش بمونم ."با دقت به صورتم خیره شد . بی اراده سرم را پائین انداختم و به چشمانش نگاه نکردم . " حالا خوش گذشت ؟" نفس راحتی کشیدم و سرم را بالا آوردم. " بله عالی بود . جای شما خالی . راستی ساحل کجاست ؟"" رفته بخوابه ." در اتاق را باز کردم و کلید را زدم . ساحل مضطرب و عصبی لبه تخت نشسته بود . تند و خشن گفت :" خاموش کن اون پروژکتور رو چشمام کور شد ." دستم را به کمرم زدم و نزدیکش رفتم . " منکه می دونم چراغ بهانه ست . بگو دردت چیه ؟" با حرص پشتش را بهم کرد ." حیف شد اومدی . یک کم زوده . شب را همان جا می موندی ."" آها پس بگو مشکلت اینه . خوب تو به من چکار داشتی می خوابیدی ؟" با غضب برگشت به صورتم زل زد . " تو خیلی وقیح و خودسر شدی . حالم ازت بهم می خوره ." آهسته خندیدم . رفت زیر پتو و داد زد :" خاموش کن اون چراغ لامصب رو ."نگاهی به گونه های برجسته و لبهای بزرگ و خوش فرم مهتاب انداختم تو دلم تحسینش کردم . با پوست گندمی و موهای فرفری و قد بلندش عین دو رگه های سرخ پوست می مونه . جذابه و خندیدم . " حالا تو بیا مهتاب . شاید خدا خواست و اونجا بختت باز شد و یکی را گیر آوردی ." تبسم کرد . چال گوشه لپش پیدا شد . فریبای فضول موش دواند ." دختر ساده نباش ساغر برای اینکه ما را سیاه کنه باهاش بریم نمایشگاه کتاب این حرف را می زنه والا اونجا بجز یه مشت بچه خرفت عینکی کسی پیدا نمی شه ."مهتاب گفت :" ولی همچین بد هم نیست . دانشگاه که سرویس رفت و برگشت گذاشته . یه دوری هم می زنیم خوش می گذره . " و زد به من . " ببین کیا دارن می آن ؟" سرم را برگرداندم . امیر و مسعود از راه رسیدند . مسعود پرسید ." کجا ؟"