" نمایشگاه کتاب ."" اِ... اتفاقا ما هم داریم می آئیم ."" خوب چرا با ماشینت نمی آی ؟"" خرابه . دیروز گذاشتمش تعمیرگاه . بی ماشینی دردسره ." امیر آرام گفت ." من وادارش کردم بیاد می دونی که اهل این چیزها نیست ." راننده بوق زد و همگی سوار شدیم . اونها عقب اتوبوس نشستند ما هم چند ردیف جلوتر . اتوبوس حرکت کرد . فریبای شکمو یه چیپس خانواده بزرگ باز کرد و گرفت جلوی من و بی مقدمه گفت ." اگه بیاد خواستگاریت قبول می کنی ؟" حواسم نبود . " کی ؟" دهنش را کج کرد ." بابای من . خوب معلومه مسعود دیگه ."خندیدم ." فریبا تو چقدر بامزه عصبانی می شی ." یه مشت چیپس چپاند توی دهنش ." طفره نرو . جوابم را بده ." نگاهی به مسعود انداختم ماشین حساب تو دستش بود و امیر هم تند تند از روی ورق یه چیزهایی می خوند . سرم را تکان دادم . " تو چقدر ساده ای دختر جان پسرهای این دوره و زمونه فقط فکر عشق و کیف اند و تا قبل از چهل سالگی زن بگیر نیستند . این پنبه را از گوشت بکن بیرون ."" خوب پس برای چی باهاش دوستی ؟"" فکر کن برای سرگرمی . فکر کن برای خنده . یه همچین چیزهایی ."" عجب چه هدف والا و مقدسی . آدم در مقابلت احساس پوچی و حقارت می کنه ." لحنش خیلی بانمک و مسخره بود . از خنده ریسه رفتم . خودش و مهتاب هم همین طور .وارد سالن نمایشگاه شدیم . مهتاب گفت :" اَه ... چقدر شلوغه . نمردیم و دیدیم مردم ایران هم کتاب خون شدند ."" حالا چطوری از وسط اینها رد شویم ؟" فشار جمعیت ما را به جلو هل داد و حس کردم دل و روده ام داره می ریزه بیرون . با تقلای زیاد جلوی یکی از غرفه ها رسیدیم . فریبا غر زد . " توی این وضعیت مگه میشه خرید کرد ؟" مقنعه ام در حال افتادن بود کشیدمش جلو . " آره کاش نیامده بودیم . پس فقط بذارید من هشت کتاب سهراب سپهری را بخرم و بریم بیرون ." صدای سرفه ای کنار گوشم من را متوجه مسعود کرد . اخمهایش بدجوری تو هم بود . اِ... واسه چی دنبال منه ؟ حالا چرا اینقدر عصبانیه ؟ سرم را برگرداندم . چپ چپ به پسری که خودش را به ما چسبانده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود و آماده متلک گفتن نگاه کرد . برق خطرناکی که تو چشماش بود ترسوندم . به بچه ها اشاره کردم . " بهتره بریم حوصله جنگ و دعوا ندارم . از خیر کتاب خریدن گذشتم ." با خودم غر زدم واسه چی مثل بادیگارد دنبالم راه افتاده . می خواد چی را ثابت کنه ؟ که یعنی من نسبت به تو تعصب دارم چه غلطها ؟ با هزار زحمت بیرون آمدیم و نفس عمیقی کشیدم . فریبا گفت :" آخیش حیف این هوا نیست ما بی خودی وقتمان را توی اون راهروی تنگ و پر از دود سیگار و عرق و هزار تا بوی گند دیگه تلف کردیم . کتاب می خوای برو کتابفروشی . پول بیشتر بده ولی اینقدر عذاب نکش . خودم را باد زدم ." واقعا راست می گی اصلا نمی ارزه ." چشمش بوفه را دید . " بریم اونجا بستنی داره ."مهتاب گفت :" وای بترکی همین یک ساعت پیش چیپس به اون بزرگی را تنهایی خوردی ." دنباله حرفش را گرفتم :" آخه عزیزم هیچ علتی بی معلول نیست " و به هیکل درشت فریبا اشاره کردم . اونم سریع با دستش کمرم را وجب کرد . " آها ... ببین فقط دو وجبه . پس به این نتیجه می رسیم که تو هم دچار سوءتغذیه و گرسنگی حاد هستی و هر لحظه ممکنه بشکنی . " سر و گردنش را با ناز و عشوه تکان داد . " من همینطوریش هم واسم سر و دست می شکنن . مگه همین چند دقیقه پیش تو نمایشگاه ندیدی پسره چطور محوم شده بود ؟" مهتاب مسخره اش کرد ." آره . مگه همین بی سر و پاها بهت گیر بدن ." زد تو سر مهتاب . یه لیس دیگه به بستنی زدم . سر و کله مسعود و امیر پیدا شد . مهتاب و فریبا هر کدام از یک طرف محکم با آرنج به پهلویم کوبیدند نگاه تندی بهشون انداختم . " بابا چتونه پهلوم سوراخ شد . آره کور که نیستم دیدمشون . " مسعود یه نایلکس دستش بود . " ساغر وقت داری بریم جایی ؟"تعجب کردم . " کجا ؟ "" همین نزدیکی ها ." چشم هایم را تنگ کردم . " که چی بشه ؟"" حالا بریم بهت می گم ." کنجکاو شدم یعنی چکارم داره . برم ؟ نرم ؟ مهتاب بهم چشمک زد و ابرو اومد . فریبا آهسته زد به پام . " بدبخت برو دیگه چرا معطلی ؟"" پس شماها چی ؟"" هیچی طبق معمول این جور وقتها گم می شیم ." لبم را گاز گرفتم که نخندم . تردید را کنار گذاشتم . " باشه می آم . ولی خیلی طول نکشه . تازه بچه ها هم در جریان هستند . پس مواظب باش دست از پا خطا نکنی ." دستش را تو موهای لختش فرو کرد . " اصلا به آقای باشخصیتی مثل من می خوره ؟ تو بلایی سر من نیار مطمئن باش من ازاری ندارم ." خندیدم . رو کرد به امیر . " پس تا تو برسی شرکت منم پیدام می شه ."با هم تنها شدیم . منتظر و کنجکاو نگاهش کردم . " خوب!!!"
با ملایمت گفت :" یک کافه تریا خوب همین اطراف سراغ دارم بریم اونجا ." به دسته کیفم ور رفتم . ای بابا چقدر کلاس می ذاره . کشت منو . هر چی می خواهد بگه بگه دیگه . چرا کشش می ده ؟ وارد کافه شدیم جای دنج و خوبی بود . شیشه های دودی اش را از نظر گذراندم و با خودم گفتم . حداقل این مزیت را داره که از بیرون دیده نمی شیم . رو به روی همدیگر نشستیم . اهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود . احساس آرامش کردم . چه رمانتیک و چه کم نور . شاعرانه است . خیلی خلوت بود . جز ما فقط دختر و پسری یک میز آن طرفتر نشسته بودند و چنان سرهایشان نزدیک به هم و در دنیای خودشون غرق بودند که انگار اصلا کسی را نمی دیدند . هر دو در یک زمان نگاهمان به آنها افتاد . متوجه حالت مسعود شدم مهربان و صمیمی تبسم کرد . احساس دستپاچه گی کردم . گفت :" من می خوام نسکافه سفارش بدم تو چی می خوای ؟"" آناناس گلاسه ."چشمک زد . " هر چند آناناس گلاسه یه خرده دخترانه ست ولی باشه منم همون را می خورم ." تا آوردن سفارشمون هیچکدام حرف نزدیم ولی بعد از آن طاقت نیاوردم و گفتم ." نمی خوای چیزی بگی ؟ " اشاره کرد . " حالا بخور ."" حالا تو بگو ."" چقدر عجولی . مگه چند ماهه دنیا اومدی ." و از کنار دستش یه بسته بطرفم دراز کرد . " بفرما مال توئه ." کادوپیچ نبود . رویش را خواندم . هشت کتاب سهراب سپهری . از تعجب و خوشحالی همینطوری موندم . " وای دستت درد نکنه . تو از کجا فهمیدی من این کتاب را می خوام ." چشم های قهوه ای درشتش برق زد . " خوب دیگه !!" صفحه اول را باز کردم و رویش را خواندم بیاد دوست و برای دوست . سرم را بالا اوردم . چشم های نافذ و عمیقش مهربان چشمهای من را جستجو کرد . احساس خوبی بهم دست داد . انگار پوست تنم کشیده شد . اب دهنم را قورت دادم . " مرسی مسعود . نمی دونم چی باید بگم یعنی چطوری تشکر کنم ." با احتیاط نوک انگشتم را گرفت . " قابل نداره خانم کوچولو ." سرم را پائین انداختم و گرم شدم . خوردن اناناس گلاسه برایم سخت شد . صدام زد :" ساغر ؟" چشم هایم را بالا آوردم . مشتاقانه بهم زل زد . ضربان قلبم از حالت عادی کمی تندتر شد . لیوانش را پس زد و دو تا دستش را زیر چونه اش گذاشت . " تو زیاد شعر دوست داری ؟" اره خیلی ."" چرا ؟"چشمم را به نور کمرنگ چراغهای هالوژن سقف دوختم . " اگه راستش را بگم مسخره ام نمی کنی ؟ "" نه " لحنش صادقانه بود . نفس بلندی کشیدم . " چون شعر بهم پر و بال می ده و زیر و رویم می کنه و زمانی هم که ناراحت باشم خوندن شعر تسکینم می ده ." چند لحظه سکوت کرد و جدی رفت تو فکر و بعد با گرمی خاصی گفت :" تو برخلاف ظاهر شیطونت دختر بااحساسی هستی فقط لازمه یک نفر پرده های روحت را با حوصله دانه دانه کنار بزنه تا به اصل وجودت برسه . مگه نه ؟ درست می گم ؟" جواب ندادم ولی ضربان قلبم تندتر شد . چقدر خوب تونست احساس من رو توجیه کنه . پس معلوم می شه برخلاف تصورم خیلی چیزها را می فهمه ولی اونم یا بلد نیست یا نمی خواد بروز بده . موهایش را از روی پیشانی اش عقب زد و خیلی مودبانه گفت :" حالا اجازه می دی بریم ؟" سرم را تکان دادم . " باز هم بابت کتاب ممنون . خیلی محبت کردی ." در سکوت تبسم کرد و هر دو با هم از کافه بیرون اومدیم .آقای مهدوی استاد حسابداری عمومی با کت و شلوار راه راه عهد قاجارش وارد کلاس شد و کیفش را روی صندلی گذاشت . و دو تا پنبه را از توی سوراخ های بینی اش درآورد . سرش را تکان داد . " واقعا هوای تهران آلوده ست . سرب خالصه . اصلا نمی شه ایران را با کشورهای خارجی مقایسه کرد ." دستم را زدم زیر چانه ام . اوف حالا باز می خواد از آمریکا تعریف کنه . بابا تو که عشق اونجا را داشتی واسه چی برگشتی ؟ خنده بامزه ای کرد . " کار حسابدارها خیلی سخته . البته در همه جای دنیا و همیشه در اضطراب و تنش عصبی هستند که مبادا کم و کسری پول بیارن . برای همین به عقیده من آخر و عاقبت همه آنها یا منتهی به آسایشگاه روانی می شه یا پوشیدن لباس هایی با آرم ترازو پشت میله های زندان به جرم دزدی ." با خودم گفتم احتمالا تو را می برن آسایشگاه روانی . تو کلاس چرخی زد و عینک پنسی اش را با دستمال پاک کرد و تک تک بچه ها را نگاه کرد . اشاره زد :" شما آقای شاهین کیوانی تشریف بیاورید پای تخته و مساله دفعه پیش را حل کنید ." شاهین کیوانی با موهای روغن زده سیخ سیخ و شلوارش که انگار داشت از باسنش می افتاد به سمت تخته رفت . ناغافل پایش به سطل آشغال گیر کرد و یکدفعه تعادلش را از دست داد و ولو شد وسط کلاس . شلیک خنده بچه ها به هوا رفت . منم به حدی خندیدم که چشمام پر از اشک شد . آخیش دلم خنک شد تا تو باشی که اینقدر دخترها را اذیت نکنی . استاد زد روی میز . " لطفا ساکت ." صدای بچه ها قطع شد . ولی من باز غش و ریسه رفتم . نگاه شاهین کیوانی باهام تلاقی کرد . با کینه توزی عجیبی بهم زل زد و با چشم و ابرو خط و نشان کشید . سرم را برگرداندم زیر لب گفتم گم شو آشغال . زنگ خورد . سریع وسایلم را جمع کردم و از کلاس بیرون آمدم . مهتاب دنبالم دوید . " کجا با این عجله ؟ مگه می خوای سر ببری ؟ صبر کن فریبا هم بیاد با هم بریم ." به ساعت نگاه کردم ." از سر بردن هم بدتره . امشب مهمون داریم . اونم کی عمه ام اینا . باید زودتر برم خانه به مامانم کمک کنم . آخ آخ یادم رفت باید سر راه شیرینی هم بخرم . ببین من خیلی کار دارم خداحافظ " و پله ها را با سرعت پائین آمدم . مامان بی صبرانه منتظرم بود . شیرینی را بدستش دادم . " خامه ایه ؟"" آره . ولی پدرم دراومد . اینقدر وایسادم تا شیرینی تر آماده شد . من نمی دونم قنادی هیلدا چرا اینقدر بی خودی شلوغه مگه مجانی شیرینی می ده ؟"
" دستت درد نکنه . پس حالا زحمت بکش و آنها را بچین تو ظرف ." شیرینی خوری بزرگ کریستال را برداشتم و دانه دانه و با دقت آنها را گذاشتم تویش . نوک انگشتانم خامه ای شد . " مامان این مهمونی چه وقته ست ؟ هیچ عمه اینا عادت نداشتند وسط هفته بیان خانه ما ." پشت به من از توی کابینت دیس پیرکس را برداشت . " همینطوری . مهمونی که آخر هفته و وسط هفته نداره ." ساحل از در وارد شد . صورتش خسته بود و عرق کرده . با کلافگی روسری و مانتویش را درآورد . " وای بیرون چقدر گرمه . آدم خفه می شه . من برم دوش بگیرم ." مامان ظرف سالاد را جلوم گذاشت ." حالا که داری زحمت می کشی پس این سالاد را هم درست کن ."غر زدم ." پس ساحل تو این خانه چکاره س . " و شروع کردم به خرد کردن کاهوها . ظرف آماده و تزئین شده سالاد را توی یخچال گذاشتم و یه بستنی چوبی برداشتم رفتم بطرف اتاق . ساحل خودش را خشک کرد و کت و دامن طوسی اش را پوشید . " چطوره خوبه ؟" سرم را تکان دادم . " اوهوم ." جلوی آینه نشست و به موهایش ور رفت . به نظرم عصبی بود و بلاتکلیف . چند بار موهایش را بالا بست . بعد بازش کرد بعد بافت . " اه اصلا ولش کن حوصله ندارم ." فرقش را جمع کرد و موهایش را ریخت دور شانه اش . یه گاز به بستنی زدم و با دقت نگاهش کردم . " می خوای بگی چه خبره یا نه ؟" یقه کتش را مرتب کرد و لبش را گزید . انگار می خواست گریه کنه . " بفهمی خنده ات می گیره ." به کتابخانه تکیه دادم . " مگه چی شده ؟" کفش های پاشنه بلندش را پوشید و بطرفم اومد . " هیچی بابا . اینجوری که بوش می آد قراره بیان خواستگاری شهاب ." تکه بزرگ بستنی را یکدفعه قورت دادم و چشمام شش تا شد . " از کی می خوان خواستگاری کنن ؟" سرش را چرخاند و پشت دامنش را نگاه کرد . " تو چرا منگی . با چه زبونی حالیت کنم . عمه می خواد منو برای شهاب خواستگاری کنه ." از یخ بودن بستنی و حرف ساحل مخم سوت کشید . " اوه اوه . همین مونده تو عروس اش بشی . از کی تا حالا به همچین فکری افتاده ؟" با ناراحتی لباسهایش را از روی تخت جمع کرد . " چی بگم والا ."بستنی تو دستم آب شد . " نشنیدی که می گن هر کس عروس عمه بشه عروس جزغاله می شه ؟"خندید . " دیوونه نه می گن هر کس عروس خاله شه عروس جزغاله می شه ." سرم را عقب بردم . " حالا هر چی . " صدای زنگ اومد و آنها اومدند . عمه بالای اتاق پذیرایی روی مبل سه نفره لم داد . خنده ام گرفت با خودم گفتم . بالاخره هر چی باشه برای این هیکل همچین مبلی هم لازمه . شهاب هم کنار ناصر خان نشست . دست به سینه و اطو کشیده . چشم های آبی سبزش را پائین انداخت و صورت استخوانی اش از خجالت قرمز شد . باز خنده ام گرفت . بی چاره شهاب پر شر و شور تو چه مخمصه ای گیر گرده . اون را چه به خواستگاری از ساحل که با هم مثل خواهر و برادر می مونن . غلط نکنم عمه وادارش کرده . عجب آدمیه ها . حتی تو ازدواج پسرش هم می خواد حرف حرف خودش باشه . اه دیکتاتور . بابا عینکش را از روی چشمش برداشت و به عقب تکیه داد . " پس مهشید کجاست ؟" عمه جواب داد :" با دوستهایش دوره داشت نتونست بیاد ." با چه افتخاری گفت . تو دلم پوزخند زدم . حتما فهمیده خواستگاری الکی ئه . نخواسته وقتش را هدر بده .بعد از شام ساحل چایی آورد . عمه پایش را روی پایش انداخت و رفت سر اصل مطلب . نیم ساعت یک ساعت دو ساعت . صدایش مثل وز وز مگس تو گوشم عصبی ام کرد . وای خفه شدیم . چرا یک بند حرف می زنه . خودم را کمی جا به جا کردم و بهش زل زدم . اره پسر من مهندسه . دستش تو جیب خودشه . فعاله . خانواده دوسته و ...وا انگار ما غریبه ایم چرا اینطوری حرف می زنه . مگه اولین باره که داریم با هم آشنا می شیم . این چرت و پرت ها چیه ؟ شهاب نگاه خاصی بهش انداخت عمه حرفش را کوتاه کرد و لبخند ساختگی زد . " خوب ساحل جون دوست دارم نظرت را بشنوم ."ساحل توی مبل صاف نشست و مستقیم به عمه خیره شد . یه خرده عصبی و کلافه بود ولی آهسته و مودب گفت :" من شهاب را مثل برادرم دوست دارم فقط همین ولی ازدواج اصلا حتی نمی تونم در موردش فکر کنم ." این جمله حرف عین بمب اتمی منفجر شد . عمه تکان سختی خورد و رنگ به رنگ شد و بدجنسی پنهانش سریع رو شد ." داری اشتباه می کنی ساحل خیلی دخترها آرزو می کنن زن پسر من بشن . ولی من خودم فکر کردم اگه از فامیل برای شهاب زن بگیرم مطمئن تره والا فکر نکنی که ..." چشمهای میشی و مورب ساحل تیره شد و حالت تهاجمی به خودش گرفت . عمه حساب کار دستش اومد و حرفش را نصفه قطع کرد . فقط سگرمه هایش را درهم کرد و نفس بلند و خصمانه ای کشید و از جا بلند شد . به شهاب و ناصر خان هم اشاره کرد . " خیلی خوب دیگه دیر وقته ما باید بریم الان مهشید برگشته تو خانه تنهاست . " و رو کرد به مامان ." نغمه جان بابت شام و پذیرایی ممنون زحمت کشیدی . " از لحن تند و با کینه اش مشخص بود چقدر دروغ می گه . موهایم را پیچیدم دور انگشتم و با خودم گفتم از همین حالا مطمئنم که عمه جزو دشمن های سرسخت ساحل می شه . بعد از رفتن اونها بابا رو کرد به ساحل و گفت :" بنظر من شهاب پسر خیلی خوبیه نمی خوای در موردش بیشتر فکر کنی ؟" ساحل لبش را گزید و رو به روی بابا نشست . " آره منم شک ندارم . شهاب هم خوبه هم تحصیلکرده . ولی من هیچ احساسی بهش ندارم . یعنی فقط مثل پسر عمه دوستش دارم فقط همین . در ضمن با وجود عمه پری و عادتش که تو همه کارهای بچه هاش بیش از حد دخالت می کنه اگه با شهاب ازدواج کنم مطمئنم دو روزه کارمون به طلاق می کشه ." چند لحظه مکث کرد ." بعدش هم من کلا ازدواج فامیلی را دوست ندارم ." بابا نفس بلندی کشید و دستش را روی موهای در حال عقب نشینی اش کشید . " خیلی خوب حالا چرا توپت پره . هیچ اجباری در کار نیست . من خودم با عمه ات صحبت می کنم و برایش توضیح می دم ." لبخند کوتاهی زد و خودش را کش و قوس داد . " ولی یادت باشه اون را برای همیشه با خودت دشمن کردی ." پشت سرش ایستادم و دستم را گردنش انداختم . " اتفاقا منم دو سه ساعته به همین مسئله فکر می کنم ." بابا لپم را کشید و با مامان نگاهی رد و بدل کردند و هر دو خندیدند .
قسمت هشتم خمیازه کشیدم و نگاهی به صفحات نخوانده انداختم . بیشتر از دویست صفحه بود . کتاب را گوشه ای انداختم . چقدر زود دو ترم گذشت . انگار همین دیروز بود که پایم را تو دانشگاه گذاشتم . عمر آدمی چیه عین باد می گذره . باز خمیازه کشیدم و چشمهایم سنگین شد . از جایم بلند شدم . نکنه خوابم ببره . باید تا صبح بیدار باشم . بهتره برای خودم قهوه درست کنم . به آشپزخانه رفتم و با لیوان قهوه برگشتم . به خودم خندیدم دیده بودیم یک فنجان قهوه نه یک لیوان . دچار افت فشار خون نشی خوبه . روی تخت نشستم و به ساحل نگاه کردم . آخی چه راحت و آروم خوابیده . حسودیم می شه . خوش به حالش . درسش که تموم شده . سر کار هم که می ره . دستش هم که تو جیب خودشه . دیگه چی می خواد ؟ من تا همین جائیکه اون رسیده حداقل باید سه چهار سال صبر کنم . اوه چقدر زیاد . تا اون موقع کی مرده کی زنده .کتاب قطور مدیریت بازرگانی را از گوشه تخت برداشتم و دوباره جلوی خودم باز کردم . چند سطری خواندم . فکرم منحرف شد . ته خودکار را به دندان گرفتم و به پتوی آبی رنگم زل زدم . چقدر خوب می شه که ساحل و امیر با هم ازدواج کنند . خیلی به هم می آن . ساحل بیست و دو سالشه امیر هم بیست و پنج سالشه . درضمن خیلی هم پاک و نجیبه تا حالا هیچ موردی ازش ندیدم و از هیچکدام از بچه ها هم چیزی نشنیده ام که پشت سرش بگن . خوب خیلی عالیه دیگه . چه شوهری از این بهتر . به ساحل نگاه کردم موهای قهوه ای اش روی بالش پهن بود و خودش هم دمرو خوابیده بود . وای نه جرات ندارم در این مورد چیزی بهش بگم زنده زنده پوستم را می کنه ولی کاش همچین اتفاقی بیفته . صدای زنگ تلفن از جا پراندم . به سمتش شیرجه رفتم تا به زنگ دوم نرسه و بقیه از خواب بیدار نشن . گوشی را برداشتم مسعود بود گفت :" خواب که نبودی ؟"" نه مگه دلشوره امتحان می زاره ؟"" فردا چه امتحانی داری ؟"" مدیریت بازرگانی ."" حالا چقدر خوندی ؟"" ای یه چیزهایی ."" پس خسته نباشی بچه درس خون ." با کنایه گفتم :" من بچه درس خونم یا تو که یک هفته ست چپیدی تو خانه و کتاب از دستت نمی افته . کم کم داشتم نگران می شدم که مبادا خودت را خفه کرده باشی . " خندید و یه چیزی هورت کشید . " بدجنس حسود ."" چی می خوری ؟"" چای ."" بلد نیستی تعارف کنی ؟"" چرا ولی داغ داغه . نمی خوام دل و جیگرت بسوزه . آخه گناه داری . اون موقع دلم واست کباب می شه . اونم دل کوچولوی تو . آخی ..." لحنش شوخ و شیطون بود . " در ضمن از تعارف الکی هم خوشم نمی آد . اگر واقعا پیشم بودی یه چیزی . چای که ارزشی نداره . بعدش هم مگه مامانت بهت نگفته خانم کوچولوهای ناز نازی آخر شب نباید نوشیدنی بخورند چون ممکنه تو رختخوابشون بارون بیاد ."لجم گرفت . " بی مزه بی تربیت ."خندید ." چیه بابا باز جدی گرفتی . فقط می خواستم از حال و هوای درس بیای بیرون و خستگی در کنی . الان هم برات یک آهنگ جدید می خونم . گوش کن فکر کنم خوشت بیاد . " سکوت کردم . صداش مردانه و دلنشین اوج گرفت .مثل آبی مثل دریا مثل شرجی مثل شبنممثل آواز ستاره آمدی شب را شکستیبه هیجان آمدم و آرامش خاصی را در خودم حس کردم . نفسم را حبس کردم . چقدر نرم و سیال و روان می خونه و گرم . عین رود جاری و زنده . غرق صداش شدم . یه آن حواسم جمع شد و گوشی را از خودم دور کردم . چم شده ؟ واسه چی خوشحالم ؟ چرا رفتم تو هپروت ؟ انگشتم را گاز گرفتم . خدا لعنتش کنه مسعود را . آدم را زیر و رو می کنه . خودم را از اون حال و هوا کشیدم بیرون خواندنش تمام شد ." چطور بود پسندیدی ؟ " شور و حالی که تو لحنش بود برام تازگی داشت . " آره خیلی قشنگ می خونی نمی دونستم اینقدر صدایت خوبه ." خنده آهسته ای کرد و سکوت برقرار شد . دچار هیجان شدم . چرا حواسم پرته ؟ باید چیزی بگم ... به مغزم فشار آوردم و پرسیدم ." راستی نگفتی چرا زنگ زدی ؟ کار خاصی داشتی ؟" اونم از حال و هوای به وجود آمده خودش را رها کرد . " ها ؟ هیچی می خواستم خواهش کنم فردا جزوه های بودجه ات را همراهت بیاری . امتحان که تمام شد می آم دم سالن و ازت می گیرم . تو که می دونی جزوه های من و امیر رو اگه روی هم بذاری نصف مال تو هم نمی شه . " پایم را کردم زیر پتو . " برات می آرم . ولی زود برگردونی ها."" باشه حتما فقط یادت نره . پس فردا دو در سالن منتظرت هستم ."" خوب دیر نمی کنم ." دوباره سکوت برقرار شد و هیچکدام حرفی نزدیم . سکوت طولانی شد . بالاخره خودش گفت :" حالا هم برو بخواب . هر چی خوندی بسه . از خودت بیشتر از این کار نکش . مریض می شی ها ." خندیدم . " چرا می خندی ؟"" هیچی همینطوری ."
" چیه خیلی مسخره ست نباید نگران تو بشم ؟ " لحنش کاملا جدی بود . انگار بهش برخورد . آب دهنم را قورت دادم . " خیلی خوب الان می خوابم ." خیلی ملایم گفت :" شب به خیر . خوب بخوابی ." گوشی را گذاشتم و مات موندم . لباس خواب را که دورم پیچیده بود را درست کردم و دراز کشیدم و چشمایم را بستم امشب چقدر مهربون شده بود قلبم یه جوری شد . خدایا خودت آخر و عاقبت این دوستی را بخیر کن .ساحل تکانم داد . " پاشو مگه امتحان نداری ؟" چشمانم را مالیدم و نگاهی به صفحه باز کتاب بغل دستم و عقربه ساعت دیواری انداختم و مثل فنر از جا پریدم . وای دیشب کی خوابم برد ؟ بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون آمدم و برای آخرین بار کیفم را بررسی کردم . آره جزوه های بودجه را برداشتم یادم نرفته . سر جلسه امتحان چند بار پشت سر هم خمیازه کشیدم و چشمام اشکی شد . سوالات را نصفه نیمه جواب دادم و اومدم بیرون . پشت سرم هم فریبا . قیافه اش دمغ بود . " چیه خراب کردی نه ؟ اشکال نداره این ترم هم مهمان آقای صالحی هستی . هر چی باشه پایه ات قوی می شه ." اخمی به پیشانی آورد . " گور پدر امتحان دست از سرم بردار ." یکه خوردم . فریبا و عصبانیت ؟ بطرفش رفتم و دستم را دور گردنش انداختم . صورتش طرف دیگه ای بود . انگشتم را تو لپش فرو کردم . برگشت و با غصه نگاهم گرد . چشماش پر از اشک شد و لبانش لرزید . ترسیدم . " فریبا چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟" حرفی نزد . فقط گریه اش شدیدتر شد . دستش را کشیدم و بردمش پشت ساختمان . " حالا اینجا کسی نیست تعریف کن ببینم چی شده ؟" با لبه آستینش چشم های خیسش را پاک کرد . از توی جیبم بهش دستمال دادم . " بگیر صورتت را خشک کن و بگو جریان چیه ؟" چشمهای سرخش را پایین انداخت . " دیشب مادرم زنگ زد ."" خوب ؟"" می خوان شوهرم بدن ." لبام به خنده باز شد . " خوب اینکه عالیه ." و دستهام را با خوشحالی بالا بردم . " خدایا شکرت بالاخره یکی پیدا شد این تپل ما را بگیره . " دستهایم را پایین کشید . " جدی باش . " خنده ام را فرو خوردم . نه خیلی عصبانیه . نمی شه سر به سرش گذاشت . پایم را به دیوار زدم و دست به سینه ایستادم . " ببینم تو مشکلت چیه ؟ چرا ناراحتی ؟ تا آنجایی که من می دونم تو با ازدواج مخالف نبودی . حالا چی شده که اینطوری قمبرک ساختی ؟" حواسش به جای دیگه ای بود . تکانش دادم . " با توام ." بینی اش را بالا کشید و لب های نازکش را بهم فشرد . " تو را خدا ولم کن حوصله حرف زدن ندارم . "" اِ . یعنی چی منم به دلشوره انداختی . اینطوری که نمی شه . " خم شد و دستش را به زانوش گرفت . " حس می کنم بدنم کوفته شده . خیلی خسته ام . دیشب تا حالا یکدقیقه هم پلک روی هم نذاشتم . اصلا رمق ندارم . می خوام یه جا بنشینم ."" خوب بیا بریم توی یکی از این کلاس های خالی ."روی صندلی خودش را ولو کرد و نفس عمیقی کشید . نفس که نه آه . به دقت نگاهش کردم . هیجان خاصی داشت که از صورت ملتهب و سرخش کاملا مشخص بود و اون را به من هم منتقل کرد . بی طاقت شدم . " بگو دیگه کشتی منو ." چند بار لب پائینش را کشید و به در و دیوار زل زد بعد مستقیم بصورت من و بی مقدمه گفت :" من می خوام با آرش ازدواج کنم همین و بس ." از حیرت چشمام گشاد شد . " آرش دیگه کیه ؟" تنه درشتش را عقب داد . " برادر شوهر خواهرمه . من اونو می خوام . " میخ شدم . دستش را جلوی صورتم تکان داد . " هی چیه مگه جن دیدی ؟" سکوت کردم . موضوع دستم اومد . عجب این فریبا چقدر تو داره . تا حالا حتی یک کلمه هم بروز نداده بود . شرط می بندم مهتاب هم چیزی نمی دونه . " ساغر گوشت با منه ؟"" آره آره بگو ."" این مساله مال چند سال پیشه . همان موقع که فرزانه خواهر بزرگم ازدواج کرد . من شانزده سالم بود . آرش برادر آقا احمد شوهر خواهرم هم تازه می خواست بره سربازی . از همان زمان عروسی . بعد رفت و آمد خانواده ها . چه می دونم همین دید و بازدید های گاه و بی گاه باعث شد که بهش علاقه مند بشم . " تندی پرسیدم . " اون چی ؟ اونم تو را دوست داره یا فقط عشق یکطرفه ست . " سرش را تکان داد . " آره بابا اول آرش شروع کرد و حرف دلش را گفت . بعد من اینقدرها هم پخمه نیستم که ندونم چکار کنم ولی پسر خوبیه . خیلی دوستش دارم ." نیشگونی از بازویش گرفتم . " پس بگو این تلفن های مشکوکی که هر چند روز یکبار به شهرستان می زنی و دو ساعت تمام وراجی می کنی مربوط به آرش می شه ." چشمک زد و با ناراحتی تبسم زد . " شهرستان نیست همین جا تهرانه ."زدم تو سرش . " ای پست فطرت . خوبه دیگه هر وقت هم که بخوای می بینیش . ولی تو چقدر آب زیرکاهی دختر که تا حالا هیچی نگفتی ." قیافه حق به جانب و مظلومی به خودش گرفت . " نه به جون تو می خواستم بگم دنبال یه فرصت مناسب می گشتم ."" آره جون خودت . من را سیاه نکن . اصلا بگذریم . حالا برنامه ات چیه ؟ می خوای چکار کنی ؟"" بستگی به آرش داره . آخه تازه سربازی اش تمام شدم و رفته سر کار . قرار شده یه مقدار سر و سامان بگیره بعد بیاد خواستگاری
چند لحظه فکر کردم . " می گم نکنه سرکاری باشه و تو هم خواستگارهای خوبت را جواب کنی و بعد هم بفهمی که آقا قصد ازدواج نداره ." چپ چپ نگاهم کرد . " تو هنوز آرش را نشناختی . امکان نداره زیر قولش بزنه . "" خوب حالا که اینطوره قضیه را به خانواده ات بگو ." پنجه هایش را تو بازویم فرو کرد . رنگش پرید . " نه اصلا حرفش را نزن . به هیچ وجه نباید خبردار بشن . " بازوی دردناکم را از دستش نجات دادم . " آخه چرا ؟"عصبی ناخنش را جوید . " ما از این رسم ها نداریم که دختر و پسر قبل از ازدواج با هم دوست باشن . اگر پدر و مادرم بفهمن خون به پا می کنن مخصوصا برادرهام . نمی دونی چقدر تعصبی هستن . "خندیدم . " اوه ... همش همین ؟" چشم غره رفت . " خیلی خوب بابا شوخی کردم . ولی اینطوری که نمی شه واسه چی از خانواده ات می ترسی تو که کار خلافی نکردی . یکنفر را دوست داری همین . " باز ناخنش را جوید . محکم زدم رو دستش . " بسه دیگه به گوشت رسید . ولش کن ." پقی زد زیر گریه . " موندم چکار کنم بلاتکلیفم." شانه هایش را مالیدم . " حالا به جای اینکه خودخوری کنی و بقیه امتحانات را هم خراب کنی پاشو برو به آرش زنگ بزن و جریان را برایش بگو . اگر واقعا تو را دوست داره بالاخره فکری می کنه . شاید راضی شه زودتر بیاد خواستگاری . نظرت چیه ؟" از روی صندلی بلند شد و دوباره اشکهایش را با آستین مانتویش پاک کرد . " آره زنگ بزنم بهتره . " از کلاس بیرون آمدیم . یکدفعه یاد مسعود افتادم به ساعت نگاه کردم . وای خدای من یازده و نیمه . من به کل قرارم را فراموش کردم . ده و بیست دقیقه کجا یازده و نیم کجا حتما تا حالا رفته . فریبا را به حال خودش رها کردم و به سمت سالن دویدم . ولی نه خبری نبود . از دست خودم عصبی شدم . آدم یک ساعت و ده دقیقه کسی را جایی نمی کاره . حق داره بزاره بره . نگاهی به ته راهرو و چند تا کلاسهای خالی هم انداختم . نخیر بی فایده ست . نیستش . راستی مهتاب کو ؟ حتما اونم رفته . دوباره برگشتم پیش فریبا . تو باجه تلفن بود و داشت با ناراحتی سر و کله تکان می داد و حرف می زد . بهش اشاره کردم دارم می رم . من را بیخبر نذار . مسیر دانشگاه تا خانه را به خودم غر زدم . تو بی فکری . فقط بلدی گند بزنی . اصلا شعور نداری . از حرص لب پائینم را پوست پوست کردم . خوب حالا که چی ؟ چکار کنم ؟ به درک کاریه که شده خودم را بکشم ؟ توی خانه عصبی و بلاتکلیف یه گوشه روی مبل کز کردم و الکی با کانالهای تلویزیون ور رفتم . حدود ساعت پنج تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم . نمی دونم چرا فکر کردم ممکنه مسعود باشه . خاله نسرین بود . لجم گرفت . این پسره چقدر عوضیه . نباید خبری ازم بگیره . اصلا شاید برای من اتفاقی افتاده نتونستم برم سر قرار . نمی خواد بدونه چی شده ؟ کلافه شروع کردم به قدم زدن . از چی ناراحتم ؟ واسه چی مثل مرغ پر کنده ام ؟ ها چرا ؟ رفتم تو آشپزخانه پیش مامان . نمک سوپ را چشید . " جا افتاده می خوای برات بکشم بخوری ؟"" نه الان گرسنه نیستم . بذار بابا اینا بیان با هم می خوریم ." ابروهایش را بالا برد . " عجیبه . تو که همیشه برای سوپ جو بی طاقت بودی ؟"صندلی را برایش پیش کشیدم . " می گم اگه کارت تمام شده بشین با هم گپ بزنیم ."" باشه پس بذار یه مقدار میوه برای خودمون بیارم بعد ." دستم را گذاشتم زیر چانه ام و زل زدم تو چشمهاش . همان چشمهای میشی عزیز همان چشمهای مهربان و دوست داشتنی . آهسته پلک زد و به رویم خندید . چه آرامشی تو وجودشه . بهم اطمینان می ده . چند تا گیلاس خوردم . مامان شروع کرد به بریدن نان های لواش . درسکوت به حرکت دستش نگاه کردم و خسته شدم . " می گم مامان به نظر شما بدقولی تو دخترها بیشتره یا پسرها ؟ " مشکوک سرش را کج کرد . " واسه چی می پرسی ؟ "" آخه تو کلاس امروز سر این مساله حسابی بحث بالا گرفت . بعضی ها با هم شرط بندی کردند . " یه کم فکر کرد . " نمی تونم بگم درصد کدام بیشتره ولی مطمئنم که مردها نسبت به بدقولی حساسیت زیادی دارند . بدجوری بهشون برمی خوره . " دستم را به پیشانی ام کشیدم و نفسم را دادم بیرون . " چطور ؟ تجربه کردی ؟" برش نان را تمام کرد . یه مقدارش را گذاشت توی جانونی و بقیه را گذاشت تو فریزر . " آره یکبار بدقولی کردم اونم در مورد بابات . البته اون آخرین بارم بود . چون اینقدر الم شنگه درآورد و قهر و قهربازی که دیگه پشت دستم را داغ کردم . " قیافه بابا را جلوی رویم مجسم کردم با ریش پروفسوری سفید و سیاه و عینک مستطیلی بدون قاب . گفتم ." من تا حالا بابا را خیلی عصبانی ندیدم . "" پس دعا کن که هیچوقت نبینی . چون وقتی خیلی عصبانی میشه دیگه هیچکس و هیچ چیز را نمی شناسه . " تکه نانی را که کف آشپزخانه افتاد را برداشتم . " حالا جریان چی بود ؟ " چینی به پیشانی اش آورد و کمی فکر کرد . " اون موقع من تازه با بابات نامزد کرده بودم . یه شب دخترعمه ام از اصفهان آمده بود . مهری را می گم . خوب ما با هم خیلی صمیمی بودیم و خیلی وقت هم بود که ندیده بودمش . از ذوقمون تا دم دم های صبح حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . زمانی که آفتاب طلوع کرد تازه به رختخواب رفتیم . وقتی بیدار شدم ساعت دوازده بود . در صورتیکه یازده و نیم با بابات دم سینما قرار داشتیم . رفته بود و دیده بود من نیستم . خلاصه کلی نگران شده بود و کلی قال و قیل راه انداخت و تا چند روز باهام سرسنگین بود . "
خندیدم . " بابا و این حرفها . عجیب شیطونی بوده . " لبهایش به تبسم باز شد و صورتش از برق خاصی درخشید . انگار مرور گذشته برایش خوشایند بود . ساحل اومد و پشت سرش هم بابا و بسته سبزی را که تو دستش بود گذاشت روی میز . " خیلی تر و تازه ست دلم نیومد نگیرم . " و به من اشاره کرد . " پاک کردنش هم با تو . " غر زدم . " نه من پاک نمی کنم . زیر ناخن هایم سیاه می شه . "" خوب دستکش دستت کن . این مشکلی نیست . "" اِ. بابا اینقدر اذیت نکن . شما که می دونی من از سبزی پاک کردن متنفرم ." مامان نگاهی بهش انداخت . " ولش کن رضا . این کارکن نیست . افتاد گردن خودت ." آخر شب دو ساعت سرم تو کتاب شعر بود و با خودم خلوت کردم . ساحل لباسهایش را از روی تخت جمع کرد . " واه بسه دیگه ساعت دوازده شبه . چشمات خسته نشد . واسه چی گیر دادی به کتاب فروغ فرخزاد و ولش نمی کنی . اون تو دنبال چی می گردی ؟ " کتاب را بستم و خمیازه کشیدم . " می دونی چیه . خیلی ازش خوشم می آد خدا رحمتش کنه . چقدر صریح و بدون پرده حرف های دلش را در قالب شعر بیان می کرده . کاشکی منم شاعر بودم . "" شاعر ؟ واسه چی ؟"" آخه اونا یه جورایی خیلی راحتند آزادند . تو دنیای خودشون هستند با بقیه فرق دارند . " در کمدش را بست و نگاهم کرد . " تو همینجوری هم با بقیه فرق داری . بیشتر وقت ها مغزت هفت و هشت کار می کنه . دیگه شاعر بشی چی می شی ؟"" نمی دونم احتمالا یا یکی از گوشهایم را می برم یا خودم را تو دریا غرق می کنم ." از تعجب دهنش باز موند . چشمک زدم . " مگه خبر نداری هنرمندان معروف معمولا از این کارها می کنند . " زد به گیجگاهم . " خدا یه عقل درست و حسابی بهت بده . " دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش . " حوصله داری باهات درد و دل کنم؟" پلک زد . " بگو جوجه دوباره چه گندی زدی ؟" لحنش شوخی بود ." درباره مسعوده ."" خوب ؟"" هیچی جزوه هایم را می خواست یعنی برای اولین بار بهم رو انداخت . منم بدقولی کردم . فکر کنم از دستم عصبانی شده که قالش گذاشتم . " چند دقیقه ای هیچی نگفت . بلند شد و قدم زد . بعد به کتابخانه تکیه داد و مستقیم تو چشمام زل زد . " دوستش داری ؟" تمام تنم تکان خورد . " این چه حرفیه که می زنی ؟"" پس برای چی این مساله ناراحتت کرده ؟" خودم را بی تفاوت نشان دادم . " وا خوب بالاخره هر چی باشه ما همکلاسی هستیم و چشممون تو چشم هم می افته . دوست ندارم ازم دلخور باشه . "کنایه زد . " جدیدا خیلی آداب دان شدی . پس ازش عذرخواهی کن . " تو جایم نیم خیز شدم . " اصلا حرفش را نزن . امکان نداره . صد سال حاضر نیستم غرورم را بشکنم . "" پس حالا که اینطوره بی تفاوت باش . هر چی پیش آید خوش آید . " جلو اومد و با دستش موهایم را به هم ریخت. " شب بخیر جوجه . هیچ چیز تو دنیا ارزش این را نداره که یک سر سوزن خودت را براش ناراحت کنی دیگه چه برسه به این چیزهای پیش پا افتاده . " و خودش را روی تخت ولو کرد . شاد و فارغ از همه چیز . خوش به حالش چقدر راحته . منم دراز کشیدم . حرف ساحل تو ذهنم پیچید . دوستش داری ؟ چند بار از خودم سوال کردم دوستش دارم ؟ از تند شدن ضربان قلبم خجالت کشیدم . سرم را زیر بالش کردم . نمی دونم . نمی دونم .
قسمت نهم نور آفتاب خورد تو چشمم . به پهلو شدم و خودم را کش و قوس دادم و سرم را از روی بالش بلند کردم . از ساحل خبری نبود . به ساعت نگاه کردم . خوب معلومه تا الان رفته سر کار من چقدر تنبلم . آفتاب نصف اتاق را گرفته و من هنوز تو تختم . پتو را کنار زدم . با لباس خواب نازک و کوتاه جلوی آینه ایستادم و سرم را تکان دادم . موهای لختم ریخت تو صورتم . زدمش کنار . چقدر بلند شده . تا سرشانه هام رسیده باید کوتاه کنم . به آشپزخانه سرک کشیدم . اِ .. .. چرا هیچکس نیست . مامان کجاست ؟ یعنی چی ؟ دور خودم چرخیدم آها یادم افتاد . دیشب گفت که برای ناهار می خواد بره خانه یکی از همکارهای قدیمی اش که تازه بازنشسته شده . من چقدر خنگم . زود فراموش کردم .یک لیوان شیر برای خودم ریختم و کنار پنجره رفتم . پرده های لیمویی رنگ را کنار زدم و به شکوفه های سفید و صورتی درخت سیب خیره شدم . نفس بلندی کشیدم . آخی ... همش باز شده . چقدر قشنگه . مثل چترهای کوچیک کوچیک می مونه . عین تابلوهای نقاشی . چرخی زدم و لیوان خالی را درون ظرفشویی گذاشتم و با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم . می دونم چکار کنم .تک تک ساختمان ها را نگاه کردم و جلو رفتم . کاش آدرس دقیق داشتم . ولی نظری هم می تونم پیداش کنم . آن دفعه که از اینجا رد شدیم بهم نشان داد . یادمه یه پیتزافروشی نارنجی رنگ نزدیکش بود . جلوتر رفتم . آها . همین جاست . پیداش کردم . روی تابلو را با دقت خواندم . آره خوشه همین ساختمونه . با تردید پله ها را بالا رفتم ولی دوباره برگشتم پایین . به خودم تشر زدم . داری چکار می کنی ؟ این همه غرورم غرورم که کردی این بود ؟ خاک بر سرت خودت را ضایع نکن . دستهایم را مشت کردم . نه می خوام برم و می رم . پله ها را دو تا یکی بالا رفتم . کنار در یک تابلوی برنزی نصب شده بود . شرکت نیکرو . سهامی خاص . وحشت ورم داشت . دستم را روی قلبم گذاشتم وای چقدر تند می زنه . اگه از حرکت نایسته خوبه . چشمام را بستم و انگشت های سبابه ام را بهم نزدیک کردم . اگه بهم رسید زنگ می زنم وگرنه ....وجود کسی را کنار خودم حس کردم . چشمام را باز کردم . دو تا چشم قهوه ای درشت و کنجکاو جلوی صورتم بود . از ترس جیغ کشیدم و یک متر به هوا پریدم . کیفم از دستم افتاد . مسعود به در تکیه داد و با دهن باز و مبهوت بهم خیره شد . نفس نفس زدم و صورتم از خجالت گر گرفت . وای حتما فکر می کنه من دیوونه شدم . سرم را پایین انداختم . کاش نیامده بودم . بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم به سمت پله ها رفتم . اگه برگردم بهتره . صدای مسعود میخکوبم کرد . " کجا ؟ بدون کیفت ؟ " و خم شد و اون را از روی زمین برداشت . یک قدم به عقب برگشتم و عین میمون کیف را از دستش قاپیدم . ولی او زرنگی کرد و بازویم را گرفت . " چرا فرار می کنی ؟ حالا که تا اینجا اومدی بهتره بیای تو . " و در را باز کرد و خودش کنار ایستاد . بی فکر و شتاب زده وارد شدم . او هم پشت سرم وارد شد . و با یه آقایی که در حال تمیز کردن میز تو هال بود احوالپرسی کرد . منم به تبعیت از او فقط سر تکان دادم . روبه رویم چند تا اتاق بود . به طرف یکی از آنها رفت . " این اتاق منه بیا تو ." خودم را روی مبل چرمی قهوه ای انداختم . در را بست و آرام و با طمانینه پشت میز بزرگی نشست و در سکوت بهم خیره شد . مثل یک غریبه . چرا حرف نمی زنه و مثل بز بهم زل زده . سرم را به عقب تکیه دادم و شقیقه هایم را مالیدم . حالم زیاد خوب نیست . انگار فشارم اومده پایین . شاید مربوط به دم در باشه که ترسیدم . بهتره چشمام را ببندم . شاید یه مقدار تشویم کمتر بشه . به درک بذار اونم حناق بگیره . سرفه کوتاهی کرد و زنگ زد . " آقا مراد لطفا چای و یک لیوان آب قند بیار . " دزدکی نگاهش کردم . سرش را انداخت پائین و با ورقه هایی که جلوی دستش بود ور رفت . مسخره . می خواد کلاس بذاره . پس موضعش را مشخص کرده . از عصبانیت انگشتانم را به هم پیچاندم . تقصیر خودته . من که بهت گفتم نیا . حالا هم واسه چی نشستی . پاشو گورت را گم کن دیگه . از جایم نیم خیز شدم . در زدند . همون آقایی که تو هال دیدمش با سینی چای وارد شد دوباره نشستم . مسعود گفت :" آقا مراد بی زحمت در را پشت سرت ببند . " بعد هم بلند شد و اومد روبه روم نشست و آب قند را بهم زد ." بخور ." لیوان را بطرفم دراز کرد . لحنش مودبانه بود ولی سرد . نه تلخی نه تندی نه عصبانیت . حالم بدتر شد . دندانهایم را به هم فشردم . تا حالا اینطوری خشک باهام برخورد نکرده . معلومه خیلی کینه ایه . دوباره گفت "بخور ." لیوان را پس زدم و اخم کردم . " نمی خورم ." جدی تر گفت :" می گم بخور . رنگت پریده . حالت جا می آد ." لج کردم . لیوان را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز . " نمی خورم . حالم هم خیلی خوبه . تو هم برای من دکتری نکن . " لبهایش را بهم فشرد . " خیلی خوب میل خودت نخور." بلند شد و شروع کرد به قدم زدن . دو تا دکمه بالای بلوز سفیدش باز بود و سینه اش پیدا . با خودم فکر کردم رنگ های روشن خیلی بهش می آد . چون با پوست تیره اش تضاد داره و جذاب ترش می کنه . پیشانی اش پر از اخم بود . باز راه رفت . خسته شدم و با لحن تند و تلخی گفتم :" من نیومدم اینجا که راه رفتنت را تماشا کنم و کفشت ... یعنی صدای کفشت سوهان روحم بشه ." جزوه ها را به طرفش دراز کردم . " بیا بگیر بد نبود دیروز یه زنگ خانه ما می زدی ؟ شاید من مرده بودم که سر قرار نیومدم . " ایستاد و پوزخند زد . " لازم نبود . بچه ها گفتند که با دوست عزیزت تشریف بردی " حالت نگاهش رنجیده بود . دلم سوخت ولی ژستم را تغییر ندادم . " حالا این جزوه ها پیشت باشه . هفته دیگه برام بیار ." با بی اعتنایی آنها را پس زد . " ببرش دیگه احتیاج ندارم ." بهم برخورد . از روی مبل بلند شدم . " خیلی خوب حالا که نمی خوای نخواه . فکر نکن التماست می کنم . "
بطرف در رفتم . دستگیره را گرفت و نذاشت در را باز کنم . اخم تندی کردم . " از سر راهم برو کنار حیف من که دلم برات سوخت گفتم گناه داری بیام اینها را بهت برسونم . نمی دونستم جنبه نداری و ... " انگشتش را جلوی لبم برد . " هیس چقدر بلند حرف می زنی ؟" از کوره در رفتم . " تو فکر کردی کی هستی که ... " صورتش از شیطنت برق زد و غش غش خندید . " حالت را گرفتم نه ؟ حقته . این به تلافی دیروزه . تا تو باشی که دیگه منو سر کار نذاری . " دستم را تو دستش گذاشت و آرام فشار داد . " قصد ندارم اذیتت کنم . ولی دلم می خواد برای دوستی مون حرمت قائل باشی . " لحنش کاملا جدی بود . بدون ذره ای شوخی یا کنایه . با حیرت نگاهش کردم نمی تونم باور کنم . نوع نگاهش طرز صحبتش . حتی اینطوری که الان دستم را فشار داد . یه جور دیگه ای شده مطمئنم که مسعود تغییر کرده ولی نه مطمئن نیستم شاید این منم که عوض شده ام و رفتارهای او را طور دیگه ای تعبیر می کنم . چشمک زد . " خوب حالا بگو چطوری ؟ خوبی؟ " لبهایم را جمع کردم . " مگه تو می ذاری آدم خوب باشه ؟"لبخند گرمی زد . " حالا می گم آقا مراد دو تا چای دیگه با شیرینی برامون بیاره . اون موقع دلخوری ات هم برطرف می شه . " خودم را باد زدم . " توی این گرما چایی ؟ تو همیشه همینطوری از مهمونت پذیرایی می کنی ؟" دستش را لای موهایش برد . " خیلی خوب شکمو می گم برامون بستنی بخره . هر چند من تا حالا مهمون به این پرویی نداشته ام ." خندیدم .مسعود چند قاشق از بستنی را خورد و گذاشتش کنار . انگار زیاد میل نداشت . ولی من به خوردن ادامه دادم . پرسید :" راستی تو دم در داشتی چکار می کردی ؟"" هیچی . تو چرا مثل جن بو داده جلویم سبز شدی . خیلی ترسیدم . بلند خندید . " خوب من داشتم می آمدم تو شرکت که دیدم تو وایسادی و دستهات را اینطوری .... " ادایم را درآورد . " شما دخترها به چه چیزهایی اعتقاد دارید . ولی تو دیگه چرا ؟ تو که یه دختر تحصیلکرده ای ؟" حرف را عوض کردم . " می گم من شرکتتون را درست و حسابی ندیدم . نمی خوای بهم نشان بدی ؟" با دکمه بلوزش ور رفت . " چرا . اگه دوست داشته باشی . " آمدیم تو سالن . اتاق کنار اتاق خودش را نشانم داد . " اینجا دفتر امیره . که معلوم نیست آقا امروز کجا رفته و هنوز پیدایش نشده . " به روبرو اشاره کرد . " اینم مال آقای عضدی حسابدار شرکته . میز توی هال هم مال منشی مون خانم دباغیه که امروز مرخصیه . " چرخی زد . " آها . این در سبزه هم آبدارخانه ست . " همه جا را زیر نظر گذراندم . شرکت جمع و جور و خوبی بود و خیلی هم تمیز . مشخص بود که دیوارها به تازگی رنگ شده و چند تا پوستر تبلیغاتی هم روی آنها نصب شده بود .گفتم :" راستی تا حالا ازت نپرسیدم . تو چه زمینه ای فعالیت می کنید ؟"" فروش مواد اولیه آرایشی ." حالتم گنگ بود . گفت :" ساده برات توضیح بدم . ما مواد اولیه کرم و رژ و ریمل را و کلا لوازم آرایش را از خارج وارد می کنیم و به تولیدکنندگان داخلی می فروشیم ." آهسته زد روی بینی ام ." البته کیفیت این لوازم آرایش دقیقا با لوازم آرایش خارجی رقابت می کنه . تازه می تونم بگم بهتر هم هست ." در یه کشو را باز کرد . " هر چی می خوای بردار . اینها همه برای تبلیغه ." توی کشو را نگاه کرم پر از ریمل رژ و رژگونه و ... بود . سرم را تکان دادم . " نه ممنون . خودم به اندازه کافی دارم ."" دِ اشتباه می کنی شما دخترها هر چقدر هم که از این چیزها داشته باشید بازم کمه . مونا هر وقت می آد اینجا خودش را خفه می کنه . یه ده بیست تایی از اینها را بلند می کنه . " چند قدم بطرفم اومد و تو صورتم خم شد ." هر چند تو احتیاج به ... " سرم را عقب بردم و اخم کردم . " اِ .. لوس نشو ." خندید . منم خندیدم .صدای انداختن کلید تو قفل اومد . مسعود خودش را جمع و جور کرد و به سرعت ازم فاصله گرفت و بطرف پنجره رفت . نفسش را بیرون داد . سینه اش بالا و پائین شد و از پشت شانه های پهنش تکان خورد . کاملا دستپاچه بود . دکمه بالای بلوزش را بست . امیر وارد شد و از دیدن من تعجب کرد مودب سلام کرد . " چه عجب از این طرفها ساغر خانم ." هنوز تو شوک بودم . مسعود زیرچشمی نگاهم کرد و خودش جواب داد . " ساغر زحمت کشیده جزوه هایش را برامون آورده . " خوشم اومد که اینطوری گفت . امیر سرش را خم کرد . " خیلی لطف کردید . " و بعد یک تعداد پاکت به دست مسعود داد . " از صبح تا حالا گرفتار این قراردادها بودم باور کن خسته شدم . " مسعود اوراق را ورق زد . امیر پرسید ." خانم دباغی نامه ها را تایپ کرده ؟"" نه نیستش . دیروز بهش مرخصی دادم ."" آقای عضدی چی هنوز نیامده ؟"" چرا تو اتاقشه ."" یه سر می روم پیشش . نمی دونم سندهای جدید را زده یا نه ؟ " و رو کرد به من . " ساغر خانم شما که فعلا تشریف دارید ؟" کیفم را برداشتم . " نه اتفاقا دارم می رم خیلی کار دارم ."" ناهار در خدمت باشیم ."" مرسی وقت ندارم . ان شاءالله دفعه بعد ." سرش را تکان داد . " پس من با اجازه تون مرخص می شم و باز هم از بابت جزوه ها ممنون امیدوارم بتونیم جبران کنیم ."دوباره با مسعود تنها شدم . هر دو نگاهمان را از هم دزدیدیم . خیلی معذب بودم . آهسته گفتم . " خوب پس من می روم ." چشمش را به سرامیک های کف شرکت دوخت . " حالا چقدر عجله داری بمون ."" نه نمی تونم . " صدایم مال خودم نبود . گیج بودم . تا دم در بدرقه ام کرد . " مرسی که اومدی . " چند لحظه مکث کرد . " تو دانشگاه می بینمت . " دستش را جلو آورد . با نوک انگشت باهاش دست دادم . " خداحافظ ." بهم خیره شد .
قسمت دهم پله ها را با سرعت پائین آمدم . چند دقیقه سر در گم و بی هدف گوشه خیابان ایستادم . حالا چکار کنم ؟ کجا برم ؟ دلم یه جای دنج و آروم می خواد که تنها باشم و با خودم خلوت کنم . احتیاج به فکر کردن دارم اما کجا ؟ راننده ماشین خطی بلند داد زد :" ولنجک ولنجک دو نفر ." ذهنم جرقه زد . آره بام تهران ولنجک . بهترین جایی که می شه رفت . جلو سوار شدم . " آقا بریم من دو نفر حساب می کنم ."دستم را سایه بان چشمم قرار دادم و به بالا نگاه کردم . اوه هنوز تا تله کابین خیلی راه مونده . چه سربالایی تند و نفس گیری . آفتاب هم که مستقیم روی سرم ئه . مغزم داره می پزه . یک لحظه ایستادم . عجب سکوتیه اینجا . من را می ترسونه . شاید علتش اینکه وسط هفته است والا پنجشنبه جمعه ها که همیشه غلغله ست . با زحمت زیاد باز هم بالا رفتم نیم ساعت تمام . باد خوبی وزید و تن خیس از عرقم را خنک کرد . آخیش . بالاخره رسیدم . ولی حیف که تله کابین تعطیله . خیلی دلم می خواست برم بالای کوه . روی نیمکت نشستم و گره روسری کوتاهم را باز کردم . اگه آدم هفته ای دو بار بیاد کوه می شه مانکن . سنگریزه ای از زیر پایم قل خورد و افتاد ته دره . خم شدم وای چه ارتفاعی . خودم را عقب کشیدم اگه بیفتم پائین تکه بزرگم گوشمه . به درختهای کاج که در سراشیبی دره بود نگاه کردم . خدایا تو چه عظمتی داری . این همه درخت همه یک شکل و یک اندازه و یک دست و همه سبز سبز . آدم توی این همه قشنگی می مونه . نفس بلندی کشیدم زوزه باد شدید شد . بوی گل تو مشامم پیچید و دوباره از لبه پرتگاه به پائین خیره شدم و به شقایقهای قرمز به رنگ خون . کاش می شد یکدسته از اینها را بچینم . یک مشت از خاک گرم کنار پایم را برداشتم و بو کردم . مست کننده ست . چشمانم را بستم . کاش تا ابد اینجا بمونم . اینجا ته دنیا ست . زیبا و بکر و دست نیافتنی . حس می کنم تو بهشت هستم . غرق لذت شدم . ناخوداگاه تصویر مسعود در ذهنم نقش بست . ضربان قلبم تند شد . دستم را روی سینه ام گذاشتم . نه نمی تونم به خودم دروغ بگم . در وجودم چیزی در حال جان گرفتنه که نمی دونم خوبه یا نه . فقط مطمئنم که نمی تونم جلویش را بگیرم . یه چیز جدید و تازه . خاک را از لای انگشتانم یواش یواش پائین ریختم . دلم می خواد عاقل باشم و محکم و استوار . عین کوههای پشت سرم .بدنم لرزید . چرا می ترسم ؟ از چی می ترسم ؟ ولی می ترسم خیلی هم زیاد . از این حس ناشناخته و دوست داشتنی چشمام را باز کردم . کوه بزرگ و قهوه ای زیر نور سوزاننده آفتاب دلگرم کننده بهم لبخند زد . وجودم گرم شد تبسم زدم . ترس از چی ؟ سرم را چند بار تکان دادم . ولش کن نمی خواهم در موردش فکر کنم . هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده . شاید هیچوقت هم نیفته . باید اروم باشم . اروم و محتاط همین و بس . برای آخرین بار از لبه پرتگاه ته دره را نگاه کردم . چقدر همه چیز از این بالا کوچک و حقیره و در اوج قرار گرفتن چه عالیه . احساس قدرت می کنم . درست مثل موقعی که با پاترول بابا رانندگی می کنم . آن موقع هم همچین حسی دارم آخه بلندتر از بقیه ماشینهاست با خودم خندیدم نمی دونم شاید من خیلی مغرورم شاید هم کوتاه فکر شاید هم هر دو . دلم به قال و قیل افتاد . چقدر گرسنمه . از صبح که با مسعود بستنی خوردم تا الان دیگه چیزی نخوردم . معده ام داره درد می گیره . چراغ بوفه و رستوران خاموش بود . ولی دکه کوچکی که پسر بچه ای فروشنده اش بود باز بود . بطرفش رفتم . " آب میوه خنک داری ؟ "" آره خیلی خنکه ." دست زدم . " این که گرمه . "اخم کرد . " از این خنک تر ."" کلوچه چی داری ؟ "" دارم ."" تازه است ؟ " صدای رادیو را کم کرد . " پس چی دیروز اوردم ." و آن را جلویم گذاشت . " حتما تازگی اش به خنکی همین آب پرتغاله ست نه ؟" دستهای کثیفش را به کنر زد . " خانم اگر نمی خواهی چرا اذیت می کنی ؟ راهت را بگیر و برو . " بالای ابرویش جای شکستگی قدیمی بود . و بینی اش پهن . پول را از بالا انداختم تو دستش چه بی ادب و بد اخلاق اه .