انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
نی را درون آب پرتغال فرو کردم و به ساعت نگاه کردم داره دیر می شه . اگه مامان برگشته باشه تا الان حتما نگران شده . بهتره برم . دفعه دیگه که بیام تا غروب می مونم . غروب اینجا محشره . چند لحظه دیگه هم خودم را در سکوت غریبانه و لطیفی که در همه جا حکم فرما بود غرق کردم و سلانه سلانه بطرف پائین سرازیر شدم . خیلی خوب شد که اومدم . دلم حسابی باز شد . صدای صحبت دو و سه نفر به گوشم خورد . چه خوب بالاخره سر و کله چند تا اهل طبیعت پیدا شد . من پائین آمدم و آنها بالاتر . بهم نزدیک شدیم دوتا پسر بودند . به صورتشان دقیق شدم . اوه اوه چه زیر ابرویی برداشته اند . از قیافه شون شرارت می باره . رنگم پرید . نکنه بخوان بهم گیر بدن ؟ قدمهایم را تند کردم و سرم را زیر انداختم . در سکوت با هم نگاهی رد و بدل کردند و یکی شون اومد جلو گوشواره گوشش بود و گردنبندی مثل خرمهره تو گردنش . بهم نزدیک شد . جویدن آدامسش را تندتر کرد و دندانهایش را نشانم داد . خنده کریهی کرد . " ا...ا... چرا تنها می پری عزیزم . مگه ما مردیم ؟ " اخم تندی بهش انداختم و رویم را برگرداندم . و از ترس نفسم تند شد . وای خدای من قلبم مثل جوجه داره می زنه . سکته نکنم خوبه . بی اراده لبم را گاز گرفتم . نگاهش شهوت آلود بود ." حیف این لبهای خوشگل نیست که گازش می گیری . می خوای من به جای تو این کار را بکنم . " حرصم گرفت . اه چقدر لشه . دلم می خواد یه چاقو تو شکمش فرو کنم . باز گفت : " حالا چرا اخم می کنی با ما نمی خواهی نپری نپر ولی من تشنمه . آب میوه ای که تو دستته بده به من . " از ذهنم گذشت بذار بهش بدم و خودم را خلاص کنم . یه جوری شدم ولی نه نباید ضعیف باشم . غلط کرده چه عوضی . دستهایم را مشت کردم . پسره دستش را بطرف آب پرتقال دراز کرد . نفسش به صورتم خورد . چندشم شد و خونم به جوش اومد . در یک لحظه دستم را به هوا بردم و مشت گره کرده ام را محکم تو صورتش زدم . درست پای چشم چپش عین زنها جیغ زد . " آخ چشمم . " دو پا داشتم دو پا هم قرض کردم و با سرعت هر چه تمامتر دویدم . به درک حقته اوا خواهر . خودش و دوستش دنبالم دویدند و فحش های رکیک و ناموسی دادند . یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . خدایا دارن بهم نزدیک می شن . با تمام قدرتم دویدم و از کنار اتاقک نگهبانی گذشتم خالی بود . پس نگهبان کدام گوریه ؟ سر خیابان رسیدم . ماشین پیکان قرمز رنگی در حال دور زدن بود . خودم را بهش رسوندم و محکم زدم روی کاپوتش . " آقا جون هر کسی که دوست داری نگهدار . " ایستاد پریدم تو ماشین . " آقا ترا خدا حرکت کن دارن می رسن . " پیرمرد بی چاره هول کرد . " کیا ؟ " و به سرعت گاز داد . به پشت سرم اشاره کردم دوتایی دنبال ماشین دویدند و سنگ پرتاب کردند . به عقب تکیه دادم و تند تند نفس کشیدم . آخ چقدر سینه ام می سوزه . پیرمرد از توی اینه نگاهم کرد . " اینا کی بودند ؟ " آب دهنم را قورت دادم و بریده بریده گفتم . " لات ... اوه ... لوت ... مزاحم . " سرش را با تأسف تکان داد . " چه دوره بدی شده . امنیت نیست . خیلی باید مواظب باشی دخترم . هیچوقت این جور جاهای خلوت را تنها نیا . " حرفش را تصدیق کردم . " راست می گی پدر جان اشتباه کردم نباید تنها می آمدم . " این شد واسه من درس عبرت سکوت کردم و با خودم کلنجار رفتم . مثل چی دروغ می گی دو روزه دیگه یادت می ره و اگر پاش بیفته باز هم می آی . ولی دمت گرم . آفرین . خوب حالش را جا آوردی . نفس بلندی کشیدم . ولی کاش مرد بودم و طوری گوشمالی اش می کردم که جنازه اش روی زمین بمونه . دندانهایم را روی هم فشار دادم وای که چقدر عصبانیم .
دست به دامان ورقه شدم . نه و نیم . ده و بیست و پنج . یازده . دوباره از نو شمردم . سایه ای روی ورقه ام افتاد . سرم را بلند کردم . مسعود با خوشرویی سلام کرد . " چیه پکری ؟ "
" اره امتحانم را خراب کردم ." انگشتش را بطرفم دراز کرد . " تو ... تو ... امکان نداره . باور نمی کنم ."
" ولی باور کن جدی می گم فکر کنم بیفتم ."
" حالا چند می شی ؟ "
" نهایتش یازده ." با نوک کفشش چند تا ضربه به زمین زد . " استادتون کیه ؟"
" راهب ."
" اقای راهب ؟ خوب پس خیالت تخت . آدم معرکه ایه . تا حالا هیچکس را واسه یک نمره ننداخته ."
" واقعا ؟ راست می گی ؟ "
" آره مطمئنم خودم ترم پیش دو نمره ازش گرفتم ." نفس آرومی کشیدم . " خدا کنه ." در سامسونتش را باز کرد . " بیا بگیر این هم جزوه هات . دستت درد نکنه . از همش زیراکس گرفتم . کلی پولش شد . "
" خوب تقصیر خودته از بسکه تنبلی . "
" اره ولی سربه هوا نیستم . " حرفش با طعنه بود . اخم کردم . " منظورت چیه ؟ " از تو کیفش چند تا عکس درآورد . " اینها لای جزوه ات بود . "
" کو ؟ ببینم ؟ " و ازش گرفتم . اوه اینها همون عکسهایی ئه که چند هفته پیش آوردم فریبا اینا نگاه کنند . ولی چرا یادم رفت برش دارم . وای چقدر هم افتضاحند . همه لختی و ناجور . نکنه فکر کنه از قصد گذاشتم تا اون ببینه ؟ بی صدا منتظر عکس العملم بود . دستم را به کمر زدم . " خوب که چی ؟ تو اگه ناراحت بودی می تونستی نگاه نکنی ." چهره اش تو هم رفت . " ا... تو چرا متوجه نیستی . اره من دیدم . خیلی هم حظ کردم . ولی جای عکس لای کتاب نیست . مخصوصاً تو که دم و دقیقه کتابت را به این و اون قرض می دی ." به صورتش نگاه کردم برافروخته بود . سکوت کردم . حق با اونه . فقط کافیه یکی از این عکسها دست پسرهای دانشکده بیفته . هیچی دیگه . آبرو برام نمی ذارند . من خیلی بی احتیاطم ساحل راست می گه . آخر یه روز سرم را به باد می دم . آهسته زد روی بینی ام . " حالا بیا بیرون دیگه . می خوام یه اعتراف کنم . " و چشمک زد . " دوست داری بدونی از کدام عکست بیشتر از همه خوشم اومد ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" کدوم ؟ "
" همون لباس قرمزه . همون بندی ئه . خیلی بهت می آد . " دوزاریم افتاد . هوم ... آقا چقدر هم خوش سلیقه تشریف دارن . ساحل همیشه می گه این لباس خیلی تو تنت قشنگه . سرم را بالا آوردم .خندید . نگاهش را با نگاه جواب دادم . مهتاب را از دور دیدم . عکسها را توی کیفم گذاشتم . " راستی امروز با تو نمی آم ." ابروی صاف و مشکی اش را بالا برد . " چرا ؟"
" می خوام با مهتاب برم خرید . "
" خرید چی ؟ "
" فضولی موقوف . خرید خانمانه ست . "
" ا... پس از اون خریدهاست . خوش بگذره . " خندید .
" آها مسعود یک دقیقه صبر کن یادم افتاد . می خوام پس فردا بچه ها را ناهار میهمان کنم . تو و امیر هم بیائید . " دقیق شد . " به چه مناسبت ؟ " تبسم زیرکانه ای زدم ." حالا ... "
" حالا بی حالا . باید علتش را بگی . "
" ا . تو چقدر سوال می کنی به موقع اش می فهمی . " دستش را تو جیب شلوارش کرد . " نچ تا نگی نمی آم . "
" ای بابا تو چقدر لجبازی . خیلی خوب تولدمه . راحت شدی ؟ "
" جدی . جون من تولدته ؟ چند ساله می شی ؟ "
" نوزده ."
" خوب پس حسابی رسیده رسیده ای . " تبسم جذابی زد . " درست می گم ؟ نه ؟ " چشمکش از اون معنی دارها بود . بهش تشر رفتم . " مسعود تو باز بی جنبه شدی ؟ " یه ابرویش را شیطون بالا برد . " اوه . یعنی اصلا نباید شوخی کنم ؟ " چشم غره رفتم و حرف را عوض کردم . " در ضمن مونا هم دعوته . بهش می گی یا خودم زنگ بزنم . "
" نه من می آرمش . "
" حتما ؟ یادت نره ؟ " سوئیچ را تو دستش چرخاند . " نه مطمئن باش . خداحافظ . "
توی آینه برای خودم بوسه فرستادم . رژ صورتی با روسری صورتی کمرنگم کاملا هماهنگ بود به ساحل نگاه کردم . در حال ور رفتن به دکمه های مانتویش بود . " جون من یه خورده عجله کن . می ترسم اونا زودتر از ما برسند . خیلی بده ها . ناسلامتی ما میزبان هستیم . " به بغل گردن و گوشش عطر زد . " الان تموم میشه . " تو صدایش هنوز دلخوری بود چشم هایم را به سقف دوختم . خدای من چه اراده فولادی دارم که دیشب تا حالا مخش را خورده ام و راضی اش کردم که باهام بیاد . پس دندم هم نرم باید به هر سازی که می زنه برقصم . دم در این پا آن پا کردم . پرسید ." گفتی کدوم رستوران جا رزرو کردی ؟ "
" شبهای تهرون . جای خوبیه . دنج و خلوته جدید باز شده . " کیفش را برداشت . " من آماده ام بریم ." سر تا پایش را برانداز کردم . تو مانتوی سبز رنگش جذاب بود . مثل همیشه .
وارد رستوران شدیم . " ا ... نگاه کن مهتاب اینا زودتر از ما اومدند . " رفتم جلو ." سلام بچه ها . چه خبر ؟ " فریبا لپم را کشید . " ای بی شرف عجب تیپی زدی . چقدر روسری ات بهت می اد ." چشمک زدم . " بچه ها این خواهرمه . خوشگله ؟ " مهتاب با ساحل روبوسی کرد و اشاره زد . " اونها هم اومدند ." سرم را برگرداندم . امیر با یه دسته گل بزرگ و پشت سرش مونا و مسعود به میز نزدیک شدند . امیر لبخند ملایمی زد . " بفرمائید . قابل شما را نداره . "
" وای امیر خان . چه دسته گل قشنگی خیلی زحمت کشیدید . " اشاره کرد ." مال من تنها نیست . مسعود هم ... " نذاشتم حرفش تمام شه و رو کردم به مسعود . " لطف کردی ممنون . " موقر و سنگین سرش را تکان داد . " خواهش می کنم . قابل نداره . " جان خوشم اومد . چقدر رفتارش جلوی ساحل مودبانه ست . به بلوز آستین کوتاه سرمه ای و کراوات طوسی اش نگاه کردم و چقدر هم خوب لباس پوشیده . مسعود مونا را به مهتاب و فریبا معرفی کرد . با هم دست دادند . با مونا گرم گرفتم . " از کنکور چه خبر ؟ خودت را آماده کردی ؟ " چینی به پیشانی اش انداخت . " ترا خدا حرفش را نزن . بدنم مور مور می شه . شبها همش خواب امتحان می بینم . کم مونده دیوونه بشم . برام دعا کن . اگه دانشگاه قبول نشم از غصه دق می کنم ." ساحل به جلو و به میز تکیه داد . " مونا جون شما که فقط هیجده سالته . هنوز خیلی وقت داری . از چی نگرانی ؟ "
" وای نه . اگه امسال قبول شدم شدم وگرنه حوصله دوباره خواندن را ندارم . " با آمدن گارسون حرف مونا قطع شد . منوی غذا را تک تک به ما داد و منتظر ماند . به لیست غذاها نگاه کردم . " خوب بچه ها تعارف نکنید . هر کی هر چی دوست داره سفارش بده ." فریبا به شوخی گفت : " خانم امروز حاتم طائی شده پس فرصت را از دست ندین . شاید دیگه همچین اتفاقی نیفته ." زدم بهش . " واقعا که خیلی رویت زیاده . خوبه که خودت یکدونه پوست تخمه هم تا حالا من را مهمان نکردی . " چپ چپ نگاهم کرد . " من ... من ... " گردنش را با غرور برد بالا . " ما شمالی ها به دست و دلبازی معروفیم . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" شمالی ها ؟ ولی تو یکی اشتباها بر خوردی . ما که هنوز چیزی ندیده ایم مگه نه مهتاب ؟ " سرش را تکان داد . " اره دقیقا درسته . " فریبا حرصش گرفت . " اصلا می دونی چیه اشتباه من این بود که همین دیروز که امتحانها تمام شد نذاشتم برم شهرمون و برای تولدت موندم . ولی تو که آدم نیستی . " سرم را به گوشش نزدیک کردم . " آره برای رفتن تا می تونی عجله کن . شاید تو این سه ماه تعطیلی شانست بزنه و آرش بیاد خواستگاریت و شرت را از سر ما کم کنه . " از پشت یواشکی نوک انگشتش را وسط استخوانهای کتفم فرو کرد . انگار که چاقوم زد . دردم گرفت . پایش را لگد کردم . " دیوونه مگه آزار داری ؟ "
" پس هیس دهنت را ببند . و یک کلمه دیگه نگو . " ساحل بهم چشم غره رفت . یعنی درگوشی حرف نزن . گارسون هنوز منتظر بود . همگی سفارش جوجه کباب دادیم . در حین غذا خوردن از بالای سر مهتاب به مسعود نگاه کردم . اونم سرش را بالا گرفت و نگاه معنی داری با هم رد و بدل کردیم و با محبت تبسم جذابی زد . حس خوبی بهم دست داد . از این پنهان کاری از اینکه بین ما چیزی در جریانه که فقط خودمون ازش خبر داریم و بس . فریبا زودتر از همه غذایش را تمام کرد . " شما اگر می خواهید بمونید بمونید ولی کادوی من را زود باز کن میخوام برم ترمینال . اگه بلیط گیرم بیاد . احتمالا تا دوازده شب خانه ام . " بهش تشر زدم . " ای بابا تو چقدر عجله داری . هنوز غذا از گلویمان پائین نرفته . تازه من هنوز کیک را نبریده ام . " سرش را خم کرد . " جون من این تن بمیره اینقدر لفتش نده . " ساحل از تو کیفش چاقو درآورد . مهتاب خودش را عقب کشید . " نگفته بودی خواهرت چاقوکشه ." ساحل خنده اش گرفت و من شمع ها را خاموش کردم و کیک گرد شکلاتی را بریدم . همه دست و هورا کشیدند سرها بطرف ما چرخید . مدیر رستوران خیلی با ادب هشدار داد . " اگه میشه کمی آرومتر . " با خودم غر زدم . " اینجا هم مثل کتابخانه ست همش می گن ساکت ساکت آدم حناق می گیره . دیگه اینجا نمی ام . " فریبا ساعت را نشانم داد . " د یاالله دیگه باز کن کادوها را ." بسته کوچکی را بالا گرفتم . " این مال کیه و این مال کیه ؟ " ساحل گفت :" مال منه . " بازش کردم . تویش یک گردنبند خیلی ظریف طلا سفید بود از همون ها که زنجیرش کوتاهه و فقط تا گودی گردنه . ذوق کردم . " وای چقدر نازه . خیلی باحاله . " بسته بعدی را نشان دادم . " این مال کیه ؟ " امیر اروم گفت : " مال منه . " کاغذ کادو را پاره کردم . سری کامل اشعار فروغ فرخزاد بود . بهش لبخند زدم . " خیلی با ارزشه من عاشق شعرم . شما از کجا می دونستید من به چی علاقه دارم ؟ " به مسعود اشاره کرد ." اون گفت " مسعود دستش را به زیر چانه اش کشید و تبسم کرد . به بسته بزرگ روی میز اشاره کردم . " و حالا این ... " مونا زود دستش را بالا برد . " مال منه . مال منه ." بازش کردم . یک عروسک بزرگ پنبه ای با موهای بلند و کلاه لبه دار روی سرش . قدش تا سینه ام بود . بغلش کردم و سرم را به سرش چسباندم . " آخی چه نرمه ." فریبا بلند گفت : " عین مامان ها بچه بغل کردی بهت می آد ." یک لحظه کوتاه نگاهم با مسعود گره خورد . بدون اینکه کسی متوجه بشه بهم چشمک زد . خون به صورتم دوید . فریبا بی طاقت کادوی خودش را باز کرد . " این بلوز آبیه از طرف منه و ... " چنگ زد و بسته مهتاب را هم باز کرد " این شلوار جین هم از طرف مهتاب . " محکم زدم روی دستش . " آی وحشی کی گفت تو باز کنی ؟ " رفتم سراغ کادوی مسعود یواش کاغذش را باز کردم . از دیدن تابلو مات موندم . خیلی زیبا بود . تلفیقی از نقاشی و کاردست تصویری از روستا و چند زن دهاتی با لباس های رنگی و خانه های چوبی برجسته و آسمان آبی آبی همه سرشان را جلو آوردند . " به محشره . "
" حرف نداره ."
" خیلی رویش کارشده . " تو فکر رفتم . مطمئنم که قیمت این تابلو خیلی بالاست .واسه چی همچین خرجی کرده ؟ به مسعود نگاه کردم . آرنجش روی میز بود و چشمهای قهوه ایش پر از محبت و گرما . به گرمای سوزان تابستان . به گرمای تیرماه و من چقدر دوست دارم توی این گرما ذوب بشم . بیرون رستوران برای خداحافظی با همه دست دادم . حیف توی این سه ماه تعطیلی ممکنه نبینمشان . چقدر دلم واسشون تنگ می شه . مسعود از یه فرصت مناسب استفاده کرد و آهسته گفت :" من بعضی وقتها باهات تماس می گیرم قرار بذاریم با هم بریم بیرون . موافقی ؟ " پلک زدم . " اره خوبه . "
خندید . " عالی شد . ترسیدم تمام تابستان نبینمت . " لحنش شوخ بود ولی نگاهش جدی . قلبم از خوشی به رقص درآمد . در راه برگشت به خانه ساحل را زیر نظر گرفتم . تو خودش بود . پرسیدم : " چیه ساکتی ؟ "
" هیچی دارم فکر می کنم چطور این دوست عزیزشما مسعود خان امروز اینقدر ساکت و جدی و مودب بود . هیچ شوخی و حرف بی ربطی نزد . خیلی عوض شده نه ؟ " شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم شاید " ولی تو دلم راضی خندیدم .
راهرو دانشکده را پائین آمدیم . " خوب پس که اینطور . کار خودت را کردی و پسره را وادار کردی بیاد خواستگاریت تو عجب زرنگی هستی . " فریبا از خوشی خندید . " وای نمی دونی ساغر روز خواستگاری دل تو دلم نبود . همش فکر می کردم اگه خانواده ام بگن نه چه خاکی به سرم بریزم . طوری استرس گرفته بودم که هر چی ناخن داشتم جویدم . "
" خوب بعد چی شد ؟ " سرش را تکان داد . " هیچی دیگه . وقتی بابام گفت من مخالفتی ندارم ولی دخترم هنوز داره درس می خونه . از خوشی باور کن نزدیک بود غش کنم . خلاصه اینطوری بگم موقعیکه آرش حلقه را بدستم کرد . حس کردم دیگه هیچ آرزویی ندارم ." دستش را بالا آورد و با خوشحالی حلقه اش را نگاه کرد . " قشنگه نه ؟ "
" آره در نهایت سادگی قشنگه ." نفس آرومی کشید . " خوب تو تعریف کن . این سه ماه تعطیلی چکار کردی ؟ از مسعود چه خبر ؟ می دیدیش ؟ " تو محوطه دانشگاه رسیدیم . چشمم را به ردیف گلهای داوودی سفید و زرد و چمن سبز دوختم . " راستش را بخوای آره توی این مدت زیاد دیدمش زیاد هم این ور و آن ور رفتیم خیلی خوش گذشت . " تو صورتم دقیق شد . " خوب پس حسابی بهش دل بستی نه ؟ "



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
آقا ما هشت پست از داستان رو خوندیم، از کرده پشیمون شدیم.
نوشته سوژه ای تکراری داره، اصلا" انگار یه نفر رمان عشقی زیاد خونده و همه رو جمع کرده اینجا...
یه چیزای خوبی هم داشت ولی بدیاش خیلی زیادن.از اول که چند جمله از داستان که جلو میری، محیط ها و حوادث بدون مقدمه و خیلی تند تند از جلو چشمات میدوند و میرن.انگار داری یه فیلم رو با دور تند میبینی.
اصلا" وسط گفتگوها، مهتاب و شهناز و مریم و اعظم و چه و چه و چه رو گم میکنی!انقدر سریع هر کی رلشو بازی میکنه که بعضی وقتا، فکر میکنی دو نفر همزمان حرف میزنن.
شخصیت پردازیا تو کل داستان بد نیست.مثلا" شوهر خاله و عمه بد توصیف نشدن، به اضافه اون دختر خاله هفده ساله!
roohiiii: چشمم به حمید خان افتاد و به سر تقریبا بی مو و سبیلهای مشکی اش . بلند گفت . " آره سازمان ملل اعلام کرده ... " وای باز داره در مورد سیاست بحث می کنه . من نمی دونم چرا اینقدر عشق سیاست داره .
و
roohiiii: به عکس العمل عمه فکر کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت . احتمالا بدجوری حرص می خوره من نمی دونم این چه اخلاق گندیه که داره ؟ همش فیس و افاده . انگار از دماغ فیل افتاده .اگه ولش کنی به سایه اش هم میگه دنبالم نیا .
ولی دو جا از پسش برنمیاد و ضایع میشه...
roohiiii: م . درست مثل همیشه همان موهای کوتاه کرنلی شرابی رنگ و با اندام موزون و قد متوسط و باز مثل همیشه در چشمهای میشی رنگش گرما و محبت موج می زد. راستی عجیبه . آدمی با این همه مهربانی و ملاطفت چطوری مدیر مدرسه به آن بزرگی بود ؟
و
roohiiii: آخر پدر من استاد عزیز آقای مهندس رضا سعادتی آرشیتکت محترم تو فکر این سر بالایی تند را تو روزهای برفی و بارانی نکردی ؟
...یعنی دو تا شخصیتهای مهم داستان که همینطوری سر سری از کنار اعمالشون رد شده!
گویا نویسنده با لحن داستان مشکل داره.من که آخر نفهمیدم این داستان، رسمی بود، طنز واره بود، محاوره بود؛ چی چی بود؟!
یه مسءله دیگه،استفاده از جملاتی بود، که انگار خود خانم نویسنده داستان اختراع کردن به تازگی.
مثلا" این دو جمله؛
"نگاهش با غرور درخشید ."
"از لا به لای چشمام"
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
قسمت یازدهم

چند لحظه سکوت کردم و سعی کردم لحنم کاملا عادی باشه . " ببین فریبا در حال حاضر دوستی ما یه دوستی ساده ست هنوز چیزی اتفاقی این وسط نیفتاده . یعنی اصلاً مسعود اشاره ای به دوست داشتن نکرده . منم همینطور . ولی با هم خوشیم حالا که بیشتر شناختمش می دونم که برخلاف ظاهر شیطون و شلوغش دل مهربونی داره . هر چیه روی زبونشه . در ضمن خیلی هم لارج و دست و دلبازه . وقتی می ریم بیرون اصلاً نمی ذاره من پول چیزی را حساب کنم . بعدش هم همیشه حرفی برای گفتن داره . یعنی اینطوری بهت بگم . آدم از بودن باهاش خسته نمی شه . هم صحبت خوبیه ."
" اوه . خوب پس یکدفعه ای بگو که هر چی خوبیه توی این فرشته آسمونی جمع شده . " لپم را کشید . جلوی در دانشگاه رسیدیم بی ام و مسعود را روبه رو دیدم . بوق زد و رفت جلو نگه داشت . فریبا ابروی نازکش را برد بالا. " اولین روز دانشگاه آقا اومدند شما را ببرند . بعد تو من را سیاه کن و بگو نه بین ما چیزی نیست . " خندیدم . " به جون تو دروغ نمی گم . "
" به جون خودت . بی خودی سر من را شیره نمال . من خیلی زرنگتر از این حرفهام . " هولم داد . " حالا هم برو بچه مردم را معطل نکن . بعداً با هم مفصل حرف می زنیم . " مسعود در جلو را برایم باز کرد سوار شدم . " سلام تو امروز کجا بودی ندیدمت . امیر را هم ندیدم . " لبخند پرمهری تحویلم داد . " آخه هنوز کلاسهای من شروع نشده . "
" خوب پس اینجا چکار می کنی ؟ " زبانش را به دندان گرفت و چشمک زد . " هیچی دلم واسه یکی از همکلاسی هام تنگ شده بود آمدم ببینمش . تو میشناسیش ؟ یه دختر ظریف و مریف با دو تا چشمهای سیاه شیطان . امروز ندیدیش ؟ " قند تو دلم آب شد و سرم را بطرف خیابان چرخاندم . چقدر خوبه که احساسش را نشان می ده . دستم را که روی پایم بود به نرمی گرفت و فشار داد . " خوشحالم که می بینمت . " دستم را کشیدم و لبخند قشنگی زدم . ماشین را روشن کرد . " خوب پیشنهاد می کنی کجا بریم ؟ "
" مگه تو کار نداری ؟ "
" فعلاً نه چند ساعتی می تونیم با هم باشیم . می گی کجا بریم ؟ "
" نمی دونم . جای خاصی تو نظرم نیست . "
" خوب یک ذره فکر کن . " سرم را از ماشین بیرون آوردم نسیم ملایم و خنک زود هنگام پاییز به صورتم خورد . نفس بلندی کشیدم . آخی هوای ملس چقدر خوبه . سرم را آوردم تو . " می گم بریم پارک . " بهم نگاه کرد . باد موهایم را از مقنعه بیرون ریخت . از ماشین جلویی سبقت گرفت . " موافقم . "
پایم را روی برگهای خشک گذاشتم . صدای خش خش لذت بخشی تو گوشم پیچید . مسعود دستهایش را به کمر زد و نگاهی به اطراف انداخت . " چه پارک قشنگی . تا حالا اینجا نیامده بودم . " به انتهای پارک اشاره کردم . " حالا کجایش را دیدی . اصل کاری اونجاست . شرط می بندم تا حالا همچین جای قشنگی را ندیدی . " کنجکاو دنبالم راه افتاد . " مگه اونجا چه خبره ؟ "
" حالا بیا بهت می گم . " کنار درخت بزرگ سپیدار ایستادم . " همین جاست . " درسکوت به پل زیبایی که بین چند تا درخت بزرگ محسور شده بود نگاه کرد . نفس عمیقی کشید . حس کردم داره لذت می بره . به نهر آب زیر پل و صدای شلپ شلپ آن اشاره کردم . " می شنوی ؟ " فقط سرش را تکان داد و به پائین خیره شد . هیچکس دور و اطراف نبود . فقط من بودم و مسعود و بارانی که نم نم و آهسته شروع به باریدن کرد . صورتم خیس شد و موهای او پر از قطرات بلور . زمزمه کرد . " چه باران قشنگی . انگار امسال پائیز برای اومدن خیلی عجله داره . " زبانم را درآوردم و چند قطره باران را مزه مزه کردم . طعم خاصی نداشت . حالم دگرگون شد . آخ که چقدر دلم می خواد وسط همین چمن دراز بکشم و خیسی زمین تا اعماق وجودم رخنه کنه . مسعود نگاهش را از گلهای ارغوانی ریخته شده روی زمین برگرفت . " عجب جای رویاییه . چه جوری پیدایش کردی ؟ "
" همین طوری تصادفی . یکروز با دوستهای دبیرستانی ام آمده بودیم صفا گذری اینجا را کشف کردیم . " ساقه درخت شکسته ای که از بغل در حال جوانه زدن بود را برای نشستن انتخاب کردم . " تو هم بیا بشین . " به تنه درخت مقابلم تکیه داد . " نه همین جا راحتم . " پایم را روی پا انداختم و دستهام را درون زانوم قفل کردم . " می دونی چیه مسعود . من همیشه دلم می خواد یه خانه چوبی وسط درختها بسازم طوریکه از هیچ جا دید نداشته باشه و پنجره ها هم دور تا دورش با پیچک محسور شده باشه . توی خانه هم دنج و نیمه تاریک باشه . با دو تا آباژور و نورهای کمرنگ صورتی خیلی رمانتیکه نه ؟ "
لبخند زد . " خوب بعد این خانه مرد نداره ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" نه یعنی چرا باید مرد داشته باشه . ولی من هنوز پیدایش نکردم . آخه اون باید کسی باشه که عاشقم باشه که اگه چند سال هم از زندگی مشترکمون بگذره باز هر دفعه که می بینمش دلم مثل روز اول براش بطپه . " شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم دیگه می خوام خیلی دوست داشتنی باشه و ... " همین جوری محو من بود . یکدفعه سکوت کردم و لبم را گزیدم وا این حرفها چیه که می زنم ؟ نکنه فکر کنه منظورم با اونه ؟
" خوب ادامه بده بقیه اش . "
سرخ شدم . " همین دیگه بقیه نداره . " دزدکی نگاهش کردم . لرزشی را در گوشه چشم و خطوط چهره اش دیدم . با طعنه گفت : " خوش به حال اون مرد خوشبخت که زندگی اش هیچوقت یکنواخت نمی شه . " و یک لحظه کوتاه چشمش را بهم دوخت و بعد به سمت پل نگاه کرد . تو صدایش یه نوع حسادت خاصی بود . پیرمرد باغبانی بیل به دست نزدیک شد . حال و هوا عوض شد . منم حرف را عوض کردم . " یه خبر دسته اول دارم . " برگهای درخت را که نمی ذاشت من را خوب ببینه کنار زد . " چی ؟ "
" فریبا نامزد کرد . " متعجب بهم زل زد . " چی ؟ نامزد کرد ؟ کی ؟ "
" همین تابستونی . "
" نامزدش کیه ؟ "
" یکی از همشهری های خودش . اسمش آرشه . چند سالی بود که همدیگر را می خواستند . حالا هم ... خوب دیگه به قول خودش به آرزویش رسید . " یکی از گلهای کنار پایش را خم شد و چید . " چه خوب . " یه برق آنی از چشمهای قهوه ای تیره اش به چشمهای سیاه من وارد شد . قلبم طپش گرفت . " گفتم بریم ؟ "
" بریم . " سوار ماشین شدیم به عقب تکیه دادم . " می دونی چند ساعته با هم هستیم داره غروب می شه . " ماشین را روشن کرد . " نگران نباش زود می رسونمت . "
" نه خانه نمی رم . جایی دعوت دارم . باید برم اونجا . " اخمش را کرد تو هم . " تنها ؟ کجا ؟ " از حساسیتش خنده ام گرفت. شام خانه یکی از دوستهای خانوادگی مون مهمون هستیم . بابام اینا قراره خودشون برن . من گفتم از دانشگاه یه سره می آم اونجا . "
" خوب حالا کجاست ؟ "
" عباس آباد . " سرعتش را زیاد کرد . " ببین من عجله ندارم . می تونی یواشتر بری . "
" نه آخه خودم عجله دارم . باید مونا و دخترعمویم را هم سر راه بردارم . جدیدا اسمشون را کلاس گیتار نوشته اند . "
" منظورت دخترعموت افسانه ست ؟ "
" آره همون . "
" دختر خوب و مودبیه . ازش خوشم می اید . " سرش را تکان داد . " آره دختر خوبیه ." درست جلوی ساختمان پگاه نگه داشت و کلاسورم را از عقب صندلی بهم داد . " خوش بگذره . " برایش دست تکان دادم . به سرعت دور شد . زنگ در را زدم بهزاد در را باز کرد و لبخند زد . " خوش امدی ساغر خانم . " شلوار پارچه ای مشکی و بلوز آستین کوتاه کرم به تن داشت و بوی عطر خنکش خورد تو مشامم . اوه حتما با عطر دوش گرفته . منتظر ماند تا مانتویم را در بیاورم و آنرا به جالباسی آویزان کرد . دستم را روی موهایم کشیدم . " مامان اینا اومدند ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" آره نیم ساعتی می شه . " پروین خانم اومد جلو و صورتم را با مهربانی بوسید . و مهندس نصیری دستش را انداخت دور شانه ام و منو به خودش چسباند . " چطوری دختر گلم . " پروین خانم یک لیوان بزرگ شربت اناناس خیلی خنک برایم آورد . تشنه ام بود . بدون معطلی چند قلپ پشت سر هم خوردم و از پشت لیوان به ساحل نگاه کردم . بهم چشم غره رفت . انگار که بگه مگه از قحطی فرار کردی تو آبروی ما را هم می بری . بهش اهمیت ندادم و بقیه شربتم را خوردم ولی آهسته تر و نم نمک . مامان و پروین خانم سرگرم صحبت شدند حواسم رفت به اونها . مامان دستش را روی زانویش کشید . " حالا خوبه شما بازنشسته شرکت نفتی و مزایایی داری ما آموزش و پرورشی ها که هیچ . حیف وقت که آدم صرف دولت کنه . وقتی هم که بازنشست شدی چندرغاز حقوق می ذارند کف دستت و می گن به سلامت . "
پروین خانم تایید کرد . " بد دوره ای شده . بی چاره جوانها که تازه می خوان تشکیل زندگی بدن . با کدوم پول با کدوم امکانات ؟ " حوصله ام سر رفت . رویم را برگرداندم و به در و دیوار خیره شدم . عجب چقدر دکوراسیون خونه شون تغییر کرده . سرم را بالا بردم . توی سقف با سبک خاصی گچ بری هایی به اشکال مختلف هندسی مربع و دایره و لوزی تعبیه شده بود و نورهای مخفی دورن آن هر کدام به یک رنگ به گوشه های سالن می تابید . وای چه جالبه آدم فکر میکنه وسط رنگین کمان نشسته . چه طرح قشنگی تا حالا هیچ جا ندیده ام . حواسم متوجه حرف بابا شد . اونم دقیقا همین را گفت : " بهزاد جان کارت حرف نداره . خیلی سلیقه به خرج دادی . معلومه پشتکارت خیلی خوبه بابات گفت داری یه کارهایی تو خانه انجام می دی ولی فکر نمی کردم به این خوبی از پسش برآمده باشی . سبک جدیدیه . خوشم اومد . " و چند بار زد روی شانه اش . " آفرین آفرین . " بهزاد سرخ شد و تشکر کرد . " البته هنوز خیلی مونده تا مثل شما استاد بشم . " بابا با محبت نگاهش کرد . " دیگه شکسته نفسی نکن . خودت خوب می دونی کارت درجه یکه . " لبخند رضایت بر روی لبهای پروین خانم نشست . انگار از اینکه از بهزاد تعریف شد خیلی خوشش اومد . بی اجازه بلند شدم و بطرف کتابخانه بزرگ انتهای سالن رفتم و خودم را با یک کتاب روانشناسی مشغول کردم . صفحات را بدون اینکه درست بخونم ورق زدم . اه ... اینها خیلی خوبند ولی یک دختر هم سن و سال من ندارند تا باهاش گپ بزنم و این همه تا موقع رفتن به خانه صد بار ساعت را نگاه نکنم . ساحل هم که هیچی فعلاً تو ژسته و منو آدم حساب نمی کنه . از بالای کتاب ساحل را دید زدم . چشمام صد تا شد . ساحل و بهزاد روبه روی هم نشسته بودند و نگاهشان به هم . انگار با زبان بی زبانی در حال صحبت بودند . دقیق تر شدم . چی باور نمی کنم ولی انگار یه چیزی این وسط طبیعیه . بهزاد متوجه من شد و تندی سرش را پایین انداخت . ساحل هم قرمز شد و با دستپاچگی بطرف آشپزخانه رفت . مامان و پروین خانم اونجا بودند . تو فکر رفتم . ساحل و دستپاچگی ؟ امکان نداره . این اولین باره که همچین چیزی می بینم . نکنه این دو تا ....
یعنی داره اتفاقی می افته و من بی خبرم ؟ گوشه لپم را به دندان گرفتم . نه بابا چرا چرت می گی ؟ ذهنم آروم نشد . موذیانه بهزاد را زیر ذره بین گذاشتم . قد بلند با صورت کشیده و پوست سفید و حدوداً بیست و هفت ساله و چقدر هم شبیه خلبان های آلمانی می مونه . با خودم فکر کردم . ولی اخه ... اخلاقش ... دقیقا نمی دونم . خیلی بچه خوبیه ولی یه شخصیت بخصوصی داره . مغرور نیست نه . خیلی هم مهربونه اما هیچ شوخی بی جا و یا تعریف و تمجید بی خودی از کسی نمی کنه .
aftab آنلاین نیست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم

رفتار و کردارش حساب شده ست . خیلی عاقله شاید هم خسته کننده ست یا خیلی یکنواخت هیجان هیجان تو کارش نیست . بنظر نمی آد من یکی بتونم با همچین آدمی زندگی کنم ولی ساحل نه . از آدمهای این تیپی و به قول خودش باکلاس خوشش می آد . بهزاد معذب روی مبل جابه جا شد . به خودم اومدم . وای بیچاره اینقدر نگاهش کردم که کلافه شد . از خجالت بلند شدم و بطرف آشپزخانه راه افتادم اگه به پروین خانم کمک کنم بهتره از اینکه چشم پسرش را در بیاورم . بشقابها و غذا را به کمک ساحل روی میز چیدم . بابا تا چشمش به فسنجان افتاد گفت : " به به چه غذایی . امشب من چربی خونم چند برابر می شه . مهندس نصیری صندلی را برایش پیش کشید . " نترس رضا یک شب هیچ اتفاقی نمی افته . پروین این را فقط مختص تو درست کرده چون می دونه چقدر دوست داری . " من لب به فسنجان نزدم . فقط یک مقدار سینه مرغ و سالاد گذاشتم تو بشقابم . پروین خانم با محبت گفت : " چقدر کم غذایی عزیزم . یه خرده بیشتر بکش . " تبسم کردم . " چشم حالا این را بخورم . " دزدکی ساحل را پائیدم . حسابی تو حس بود و مواظب بود خیلی باکلاس غذا بخوره . با چنگال کاهو را تو دهنم گذاشتم . همین اخلاقشه که منو کشته . بعد از شام سری دوم و سوم چای آمد خمیازه کشیدم و به مامان اشاره کردم . " کی می ریم ؟ " نگاهی به ساعت انداخت و به بابا که تازه بحثش در مورد ساخت و ساز اطراف تهران در حال بالا رفتن بود گفت : " رضا جون دیروقته . نمی خوای رفع زحمت کنیم ؟ " بابا سر تکان داد . " باشه الان بلند میشم . " و رو کرد به من . " ساغر اون کت منو بده ." از جا بلند شد . عینکش را روی چشمش جابه جا کرد . " خیلی خوب کمال بقیه حرفها بمونه فردا تو شرکت . می بینی که اینها دم در منتظرند . " زودتر از مامان اینا من و ساحل تو ماشین نشستیم . شروع کرد به غر زدن . " تو عین بچه ها می مونی . خوابت تو جیبته یعنی چی هی بریم بریم . " لحنش توام با دلخوری بود . بی خیال گفتم : " وا ... ما مثل بعضی ها به چیزی دلخوشی نداریم که بتونه ما را تا صبح سرپا نگه داره . تو اگه ناراحتی برگرد برو بالا . " انگار بهش صاعقه وارد شد . نفسش را حبس کرد . " منظورت چیه ؟ " زیرکانه لبخند زدم و به بالا اشاره کردم . بهزاد پشت پنجره بود . " ساحل خانم خودتی . " خودش را از تک و تا نینداخت و با عصبانیت زد پشت گردنم . " خوب این چه ربطی به من داره . واقعا که خیلی منحرفی . فکر کردی منم مثل توام . بار آخرت باشه همچین حرفی می زنی ها . " و پشتش را بهم کرد . بدش نمی آمد خفه ام کنه . لحنش قاطع و محکم بود . بدون هیچ گونه لرزشی . به شک افتادم . یعنی من اینقدر کودنم که اشتباه کرده ام ؟ سکوت کردم . ولش کن بالاخره هر چی باشه دیر یا زود مشخص می شه . سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمانم را بستم .
تو دانشگاه با اولین کسی که برخورد کردم شاهین کیوانی بود . از دیدنش هری دلم فرو ریخت . واویلا عجب روز بدی . با سر و صدا از کنارم رد شد و نگاه وقیحانه اش را بر و بر بهم دوخت تو دلم فحشش دادم . مرده شورت را ببرند . حالا نمی شه اول صبحی توئه مارمولک جلوی من سبز نمی شدی . دیدنت کفاره داره . قدمهایم را تند کردم و وارد کلاس شدم . فریبا در حال شیرینی تعارف کردن بود . تا من را دید جعبه را جلویم گرفت . " بفرما این هم شیرینی نامزدیم . کچلم کردین از بس که شیرینی شیرینی کردین ." بعد حرکتی به چشمش داد و به سمت چپ اشاره کرد . سرم را به آن طرف چرخاندم . مسعود آهسته سلام کرد . با زدن پلک جوابش را دادم . نباید بذارم بچه ها زیاد از رابطه ما دو تا باخبر بشن . هر چند فکر کنم خیلی ها بدونن . بغل دستش هم امیر بود اونم با سر سلام کرد . کنار مهتاب نشستم و با خودم گفتم عجب پسر توداریه . دیروز یک کلام نگفت زبان را با من کلاس برداشته . حتما به خیال خودش می خواسته سورپریز کنه .
آقای کاشف حضور و غیاب کرد و یک ربع اول کلاس را درس داد . البته درس که نه فقط قسمتهای مهم کتاب را گفت ما هم علامت زدیم . مهتاب گفت : " این استاد کاشف خیلی باحاله . یعنی منظورش اینه که امتحان از همین هاست که علامت زدیم . واقعا ماهه . اصلاً بچه ها را اذیت نمی کنه . یادته ترم پیش هم که باهاش چند واحد داشتیم چقدر راحت بودیم ؟ همه پاس کردند . هیچکس را ننداخت . " روی میز لم دادم . " آره کاش همه استادها مثل این بودند . " آقای کاشف چند قدمی توی کلاس راه رفت . " بچه ها می تونید مطالعه آزاد داشته باشید . " و خودش صندلی اش را کنار پنجره برد و زل زد به بیرون . " ببینم بیرون چه خبره که اینطوری محو شده ؟"
فریبا گفت : " مگه خبر نداری تازگیها یه پژوی صفر آلبالویی خریده و تمام فکر و ذکرش اونه و مواظبه که کسی خط بهش نندازه . " دستش را زد زیر چانه اش . " البته حق داره بنده خدا زن و بچه که نداره دلش به همین خوشه . " مکث کرد . " می گم راستی چرا تا حالا زن نگرفته ؟ فکر نکنم بیشتر از چهل داشته باشه . قیافه اش هم که قابل تحمله . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خندیدم . " البته اگه از سمت چپ سرش موهایش را بطرف راست سیم کشی نکنه . طفلکی از ترم پیش هم موهایش کمتر شده . " فریبا هم لم داد روی میز . " ولش کن از اون بگذریم . می خوام یه چیزی را بگم . " مهتاب خودش را به عقب صندلی پرت کرد . " اه برو بابا حتما دوباره در مورد آرشه . " فریبا چشمهایش را گشاد کرد . " اولاً دلتون بخواد از اون بگم دوماً اشتباه کردین در مورد بچه های کلاس خودمونه . " من و مهتاب کنجکاو سرمون را جلو آوردیم ." چی ؟ " زبانش را به دندان گرفت . " شما می دونید یکی از بچه هامون کم شده ؟ " نگاه سریعی به همه جا انداختم . " نه کی؟ از دخترها یا پسرها ؟ "
مسخره کرد ." واقعاً تو چقدر باهوشی . نمی بینی راحله نیست ؟ " ردیف جلو را دید زدم . جای همیشگی راحله ولی نبود . مهتاب طاقت نیاورد . " می گی کجاست یا جون به سرمون می کنی ؟ "
نیشخند زد ." نیست که غذاهای دانشکده خیلی خوبه . مخصوصاً هم ساچمه پلو و سویا پلو خانم دچار سوءتغذیه شده دکتر هم گفته این مسئله برای بچه ای که در شکم داره خطرناکه . شوهرش هم غر زده که سلامتی خودت و بچه از درس مهمتره . اونم انصراف داده و الان در حال حاضر در منزلش تو شیراز روی مبل لم داده و به ریش ماها که سه سال دیگه مونده تا از شر این غذاها نجات پیدا کنیم می خنده . " دستش را روی شکمش گذاشت . " البته اگه شانس بیاریم و تا آن موقع دچار زخم معده ای سرطانی چیزی نشیم ." مهتاب شکمش را فشار داد . " نگران نباش کپل من ماشاءالله تو اینقدر خوب به خودت می رسی که دچار هیچ نوع سوءتغذیه ای نمی شی . " دست مهتاب را محکم کنار زد . " تا چشمت درآد حسود استخونی . "
اخم کردم . " هیس بابا چرا سر و صدا میکنین . می خواین سه تایی مون را بندازه بیرون . مگه نمی بینین حواسش به ماست ؟ " دوتایی آروم شدند . مهتاب چند تار موهای فرش را از مقنعه بیرون آورد و بهش ور رفت . " آخی چه حیف شد . راحله رفت کاش حداقل چند تا عکس یادگاری باهاش گرفته بودیم . "
گفتم . " آره عین گربه آروم و خجالتی بود . تو دست و پا بود ولی از دیوار صدا درمی آمد از اون نه . نمی دونم چطوری با این همه مظلومی بله ازدواجش را گفته ؟ " فریبا تنه سنگینش را از روی میز بلند کرد . " اتفاقاً این ساکتها از همه زرنگترند . خبر نداری . در ضمن مهتاب خانم اشکال نداره ما به جایش یادمون می مونه که اگه تو یکدفعه بی هوا خواستی .... بری .... قبلش ازت عکس بگیریم . " خواستی بری را کشید . لحنش با کنایه بود . مهتاب اخم کرد . مشکوک شدم . " ببینم منظورت چیه ؟"
" بع مگه خبر نداری برای مردم خواستگار پیدا شده ." مهتاب برافروخته شد . "تو خیلی فضولی مگه بهت نگفتم دلم نمی خواد در این مورد چیزی بشنوم . " بدجوری کنجکاو شدم . " جریان چیه ؟ " هر دوتایی سکوت کردند . طاقت نیاوردم . نیم خیز شدم و یقه مهتاب را گرفتم . " می گی چیه یا ... " کلنجار رفت تا دست منو از یقه اش جدا کنه . " خوب باشه می گم چرا اینقدر آبروریزی می کنی ؟ همه دارن نگاهمون می کنن . " دستم را پائین انداختم و سرسری بچه ها را دید زدم بعضی ها حواسشون به ما بود محل ندادم . مهتاب با خودکار افتاد به جون میز . " هیچی بابا این پسره ... اسمش چیه کیومرث محمدی ازم خواستگاری کرده . " سریع به سمت آقای محمدی برگشتم دوتا صندلی بعد از امیر نشسته و سرش پائین بود . داشت چیزی می نوشت . دوباره به مهتاب نگاه کردم . " خوب تو چی جواب دادی ؟"
" خوب معلومه گفتم نه . "
" وا... چرا زود گفتی نه شاید پسر خوبی باشه . باید در موردش کمی تحقیق کنی می خوای از مسعود یه چیزهایی بپرسم ؟ می دونم خیلی با هم دوست هستند . "
" نه لازم نکرده . " خودکارش را محکم تر روی میز فشار داد طوریکه یه تکه چوب پرید . خودکار را از دستش گرفتم . " حالا چرا این بدبخت را سوراخ سوراخ می کنی ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" برای اینکه عصبانی ام برای اینکه از هر چی مرده بدم می آد . همشون پست و کثیف اند اصلاً برای چی باید ازدواج کنم ؟ " صدایش لرزید و صورتش عبوس و جدی شد . نه من نه فریبا جرأت نکردیم نطق بکشیم . رفتم تو فکر . عجیبه چرا اینقدر جبهه گرفته و با خصومت صحبت می کنه . یعنی راست می گه که از همه مردها بدش می آد یا فقط آقای محمدی ؟ پس چرا تا حالا چیزی بروز نداده بود ؟ زنگ خورد . از فکر اومدم بیرون مهتاب و فریبا آماده بیرون رفتن شدند . گفتم ." بچه ها شما برید من می مونم زنگ دیگه همین جا کلاس دارم ." فریبا دلم را سوزاند . " تقصیر خودته که لوس بازی درآوردی و واحد زیاد گرفتی . حالا ببین تنها بودن حال می ده یا نه ؟ ما دو تا هم می ریم یه گشت همین اطراف بزنیم تا کلاس بعدی شروع بشه . می خوام برای آرش پلیور بخرم . تو هم بشین و هی جزوه بردار بی چاره بدبخت . " پایش را لگد کردم . " برو تنبل بی خاصیت . شاید تو بخوای پنج ساله دانشگاه را تموم کنی من که نمی تونم به ساز تو برقصم . "
خندید . " خیلی خوب ما رفتیم ولی آدم وقتی یه جاش آتیش می گیره اصولاً از این حرفها میزنه . " از پشت رفتنشون را تماشا کردم . شاید هم حق با اونه . هنوز هیچی نشده داره حوصله ام سر می ره . با آت و آشغالهای کیفم ور رفتم . مسعود از در اومد تو . با تعجب نگاهش کردم . " ببینم مگر تو هم حسابداری صنعتی دو را گرفتی؟ " ابرویش را جذاب برد بالا . " با اجازه شما . "
" خوب چرا بهم نگفتی ؟ " چشمک زد . " حالا . " تو خودم ذوق کردم . چه خوب دیگه تنها نیستم . با مسعود بودن هم حال و هوایی داره . چند تا از بچه ها پشت سرش اومدند تو دیگه با هم حرف نزدیم . رفت سرجایش نشست . پنجره باز بود . به آسمان خاکستری رنگ که کم کم در حال تیره تر شدن بود خیره شدم . انگار امروز هم می خواد بباره . میل قدم زدن در این هوای دلچسب دلم را اسیر کرد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم . آخه چرا هر وقت پائیز می شه من بی تاب و بی تحمل می شم . برای چی آروم و قرار ندارم ؟ صدای جیک جیک دسته گنجشکان گوشم را نوازش داد . اگه امروز توی این هوا بیرون نرم تا ابد حسرت می خورم . پائیز خیلی غم باره . بوی مرگ می ده . بوی نیستی . اه ... واقعاً که چقدر کج سلیقه اند . دوباره نگاهم به سوی ابرها پر کشید . نه اینجوری نمی شه . اصلا حال و حوصله کلاس را ندارم . باید یه کاری بکنم . فکری به ذهنم رسید . سریع کیف و کتابم را برداشتم و رفتم پشت در کلاس گذاشتم و برگشتم . مسعود تمام حرکاتم را زیر نظر داشت . با اشاره پرسید . " داری چکار می کنی ؟ " خواستم جوابش را بدم . استاد اومد . با زبان بی زبانی نگاهی به پنجره و آسمان انداختم و بعد سرم را بطرف در چرخاندم و چشمک زدم . دوزاریش افتاد و تبسم زد . فهمیدم موافقه . منتظر شدم خانم پورسانی حاضر و غایب کرد . از خوشی بشکن زدم . خوب شد حالا دیگه خیالم راحته که غیبت نمی خورم و هر زمان که بخوام می تونم جیم بزنم . ده دقیقه ای صبر کردم . استاد رفت تو حس درس دادن . محتاط سرم را انداختم پائین و در حین بیرون آمدن نگاهی با مسعود رد و بدل کردم . مژه زد . با خوشحالی کیفم را از پشت در کلاس برداشتم . چقدر خوبه که توی دانشگاه برای بیرون رفتن احتیاج به اجازه گرفتن نیست . بزرگترین مزیتش یکی اینه یکی هم اینکه با پسرها مختلطه . دختر و پسر خوب با هم صفایی می کنن و هیشکی به هیشکیه . به حیاط رفتم و گوشه دیوار تکیه دادم . الان جون می ده بریم بام تهران . هواش حرف نداره . بذار به مسعود پیشنهاد کنم ببینم قبول می کنه یا نه ؟ تو شادی خودم غرق بودم صدای شاهین کیوانی تنم را لرزاند . لجم گرفت . ای خدا اینکه دوباره مثل اجل معلق پیدایش شد . چرا امروز دست از سرم برنمی داره ؟ نمی دونم از کدوم سوراخی اومد بیرون مگه الان کلاس نداره ؟ جلو اومد . چشمهایش قرمز و حالت عادی نداشت . رذیلانه خندید. چرا وقتی می خنده صورتش ترسناک می شه ؟ ازش فاصله گرفتم . دستش را جلو آورد . " کجا می ری خانم مگه ما چی مون از این پسره لندهور دراز . اسمش چیه مسعوده پسعوده . همون ترم بالایه کمتره که وقتی می بینیش گل از گلت می شکفه ولی ما رو تحویل نمی گیری ؟ " بوی دهنش به مشامم خورد . عقم گرفت . بوی سیگار نه بوی یه چیز سوخته مثل تریاک می داد . معلوم نیست چه کوفتی می کشه . ادامه داد . " با ما هم مهربان باش . و دلمون را نشکن . " تو سرم اتصالی پیدا کرد . با غضب فریاد زدم . " گنده تر از دهنت حرف می زنی مارمولک بو گندو . یا ا.. راهت را بگیر و برو . پسره تن لش عوضی . " نگاهش را مثل یه شکارچی موذی بهم دوخت و چشمهای ریزش تنگ شد . عصبانی تر شدم . " یکباره دیگه مزاحمم بشی مسئولین دانشگاه را در جریان می ذارم . " در کمال خونسردی خنده ترسناکی تحویلم داد . " تو همه این توهینها را به من کردی ؟ " آب دهنم را با ترس قورت دادم ولی خودم را نباختم . " معلومه با تو بودم پس چی ؟ " با انگشت تهدیدم کرد . " خیلی خوب پس منتظر تلافی باش . ببین چه جوری حالت را بگیرم . حیف که الان جاش نیست والا حالی ات می کردم . " خشم و نفرتم به سر حد رسید . جلوی پایش تف انداختم . " تو ؟ ... تو مارمولک بدقواره . نه بچه پرو . همچین غلطی نمی تونی بکنی . تو عرضه نداری شلوارت را بکشی بالا می خوای حال منو بگیری . مسخره ست . " دستش مثل سد جلویم بود . به ضرب انداختمش پائین و به حالت دو ازش دور شدم . صدایش را شنیدم . " حالا می بینی چه دماری ازت درمی آرم . فقط صبر کن . " خودم را به دستشویی رسوندم و چند مشت آب سرد به صورتم زدم . تو آینه خودم را تماشا کردم . چقدر برافروخته ام . دوباره آب به صورتم زدم . نباید بذارم مسعود چیزی از جریان بفهمد . ممکنه قشقرق راه بندازه . یه خرده خودم را صاف و صوف کردم و به لبهایم رژ کمرنگ زدم . احتیاج به رژ گونه نداشتم . صورتم کاملا قرمز بود . به حیاط برگشتم . مسعود داشت دنبالم می گشت . " ا ... دختر تو کجایی ؟ چند دقیقه ای می شه که دارم دنبالت می گردم . " لبم را بهم فشردم . صورتم را با دقت برانداز کرد . " چیزی شده ؟ چرا مثل لبو شدی ؟ حالت بده ؟ " سعی کردم عادی باشم . " نه چیزیم نیست . شاید چون دویده م سرخ شده م . " و زیر چشمی اطراف را نگاه کردم خدا را شکر از شاهین کیوانی خبری نیست لعنتی دل و دماغ قدم زدن را از سرم بیرون انداخت . چند تا نفس عمیق کشیدم . نباید بذارم روزم خراب بشه . مسعود دستش را به کمر زد . " دختر تو اولین جلسه کلاس را ول کردی اومدی بیرون که کجا بریم ؟ " تبسم زدم . " ته دنیا . " سرش را جلو آورد و گوشش را نشان داد . " کجا ؟ "
" ته دنیا . "
تعجب کرد . " اینجایی که تو می گی روی زمینه یا باید بریم کره ماه . " آستینش را کشیدم . " نه زیاد دور نیست . اگه لفتش ندی زود می رسیم . "
زد روی بینی ام . " تو دست من را هم از پشت بستی . خدا عاقبت منو با تو بخیر کنه . معلوم نیست از کجاها سر دربیاریم . " صدای موسیقی ملایمی از ضبط پخش شد . خودش هم با لحن گرمی باهاش شروع کرد به خواندن .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA