قسمت سیزدهم سربالایی ولنجک را طی کردیم . کوه بلند و خاکستری درست روبه رویم بود . به مسعود گفتم . " همین جا نگه دار . " به قطرات ریز و تند که با سر و صدا به شیشه می خورد اشاره کرد . " بارون زیاد شده می خوای تو این هوا قدم بزنی ؟ " سرم را از شیشه بیرون کردم . خورشید از پشت ابرها در حال بیرون آمدن بود و باد داشت یواش یواش ابرهای سیاه را کنار می برد . در را باز کردم . " نترس هوا داره آفتابی می شه . " پیاده شدم و گذاشتم که بارون خیسم کنه . شعر سهراب سپهری را با خودم زمزمه کردم . چتر را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد . با همه مردم شهر زیر باران باید رفت . دوست را زیر باران باید دید . عشق را زیر باران باید جست . چند بار دور خودم چرخیدم و باز زمزمه کردم . عشق را زیر باران باید جست . مسعود صدام زد . " داری چکار می کنی سرما می خوری ها ؟ " رویم را بطرفش برگرداندم . به در ماشین تکیه داده و منو نگاه می کرد . بلند داد زدم . " می خوام برم اون بالا . بیا تله کابین سوار بشیم . " بطرف باجه فروش بلیط رفت و سر تکان داد . " امان از دست هوسهای بچه گانه تو . " توبیخش با مهربونی همراه بود . بالای کوه از تله کابین پیاده شدیم . دستهایم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . مسعود هم همین کار را کرد و گفت : " بارون چه یکدفعه ای قطع شد . " گفتم . " اره " و به آسمان اشاره کردم . " ببین ته دنیای من همینه . فقط کافیه دستت را دراز کنی و آسمون را بگیری . در چند وجبی توئه . باید بهش وصل بشی و خودت را در اون غرق کنی غرق غرق ." مات و مبهوت به دهنم خیره شد . انگار هیچی نفهمید . دوباره ادامه دادم . " اگه بتونی خودت را رها کنی و بذاری اون تو را هر جایی که می خواد ببره . آن موقع آزادی . فقط خودتی و خودت . یکه و رها . " بغضی تو گلوم شکست و چشمام پر از اشک شد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم و آه بلندی کشیدم . " باور کن بیشتر از این نمی تونم برات بگم باید غرق بشی تا بفهمی . " سرم را پائین انداختم و لبم را گاز گرفتم . آه من که دوباره احساساتم غلیان کرد . چرا به خودم تسلط ندارم ؟ چرا هر وقت این بالا می آم بدون هیچ دلیلی یه جور خاصی میشم ؟ دلتنگ می شم ؟ شاد می شم . اصلاً انگار خودم نیستم . مسعود جلو اومد و دستهایم را توی دستهای بزرگ و مردانه اش جمع کرد و با مهربانی هر چه تمامتر گفت : " بهت غبطه می خورم ساغر . تو دنیای قشنگی داری . ساده و کودکانه در تو نیروی زندگی و شادی موج می زنه و روح آزادی داری ." دستم را محکم تر فشار داد . " من می دونستم تو خیلی بااحساسس ولی نمی دونستم تا این حد زیاد . " آروم پلک زد . " می خوام یک لحظه جای تو باشم چکار باید بکنم ؟ " آروم دستم را از دستش بیرون کشیم ." با صدای بلند تو کوه فریاد بزن . "" چی بگم ؟ "" هر چی که دوست داری . هر چیزی که بهت ارامش می ده ." چند لحظه مکث کرد و بعد نگاهش را با حرارت تمام به من دوخت و فریاد زد . " ساغر ساغر ساغر " بدنش به لرزه درآمد و رگهای گردنش متورم شد . قلبم به تلاطم افتاد . آه خدایا یعنی من مایه آرامشش هستم ؟ لذتی بی انتها تو سلولهای تنم رخنه کرد . دوباره فریاد زد : " ساغر ساغر ساغر " صدایش تو کوهستان پیچید و انعکاسش چند برابر شد . با خوشی خنده بلندی سر داد . تماشایش کردم . صورتش از هیجان و شادی درخشش خاصی گرفت . تبسم کردم . " حالا چه احساسی داری ؟ " دستهایش را بالا برد و بدنش را کشید . " حس رهایی و آزادی . همان طور که تو گفتی . " نفس آرومی کشیدم . " خوشحالم که خوشحالی . " در سکوت به اطراف نگاه کرد . غرق خودش شد . خم شدم و تخته سنگ بزرگ زیر پایم را لمس کردم . هنوز رطوبت باران را داشت . صورتم را بهش مالیدم و زمزمه کردم . " تو سنگ صبور خیلی ها بودی می دونم می دونم که خیلی ها سینه پردردشان را فقط پیش تو خالی کرده اند و تو ساکت و آروم فقط گوش کردی و گوش کردی . الان هم من و مسعود اینجا پیش تو هستیم و هنوز نمی دونم عاقبت دوستی ما به کجا می کشه ولی قلبم یه چیزهایی را بهم می گه که هنوز مطمئن نیستم درسته یا نه . ولی قول می دهم به موقعش بیام و همه چی را برایت بگم پس همینطور استوار و پا بر جا منتظر باش . من برمی گردم . " برای آخرین بار صورتم را روی سنگ صیقلی سیاه رنگ کشیدم و سرم را بالا آوردم . مسعود کنارم روی زمین زانو زد . " چیه از این مراد می خوای ؟ "خندیدم . " مراد که نه ولی من هر وقت می آم بالا کلی باهاش درد و دل می کنم . می دونی چند ساله این سنگ اینجاست و تکان نخورده ؟ در واقع مدتهاست باهاش انس گرفتم . " دستش را روی سنگ کشید . چشماش برق زد . " حالا می شه حرف دلت را به من بگی ؟ " بهش زل زدم . " حرف دلمو ؟ مگه تو سنگ صبوری ؟ " سرش را ملایم خم کرد . " اگه تو بخوای آره . " موهایم را از روی پیشانی کنار زدم . " حالا شاید یکروز هم به تو گفتم . خدا را چه دیدی ؟ " چشمک زد . " به من هم مربوط میشه ؟ "
" آی قرار نشد زیاد سوال کنی ها ! " الکی اخم کرد . " شما دخترها چرا اینقدر تو دارید ؟ "" مگه شماها نیستید ؟ " آسمان یکدفعه رعد و برق شدیدی زد و منو از جا پراند . دستم را گرفت . " چی شد ترسیدی ؟ "" آره راستش را بخوای من از بچگی از رعد و برق می ترسم . الان هم بهتره زودتر بریم تا بارون خیسمان نکرده . " توی تله کابین نشستیم . مسعود در را بست . یکهو دلم گرفت . چند دقیقه اول را طاقت آوردم ولی فقط چند دقیقه بعد بلند شدم و لای در را کمی باز کردم . آروم گفت : " ببند می افتی . " در را بیشتر باز کردم . " نه نمی افتم ." بی خبر هولم داد . " خیلی خوب حالا که نمی ترسی بپر پایین ." جیغ زدم و خودم را به عقب پرت کردم . بلند بلند خندید . فهمیدم داره شوخی می کنه . چون دستش محکم دور مچ دستم بود . در را با پایش هل داد و دستم را آروم ول کرد . " بیا اینجا اینقدر شیطونی نکن . " و یه جایی کنار خودش برام باز کرد . کنارش نشستم . سرش را بطرفم برگرداند و زمزمه کرد . " بچه دوست داشتنی . " و تو صورتم خیره شد . با یه حالت خاص کششی مثل آهن ربا تو نگاهش بود طوریکه یه آن حتی نتونستم مژه بزنم . انگار زمان متوقف شد و بعد به وضوح لرزش لبها و قرمزی چشمش را دیدم . قلبم دیوانه وار طپیدن گرفت خودم را کنار کشیدم . اونم به خودش اومد و نفس تندی کشید . مشخص بود حالش دگرگونه و عذاب می کشه و تندی گفت : " دیگه هیچوقت به کسی اینطوری که به من نگاه کردی نگاه نکن . " لحنش مثل مردهای متعصب و غیرتی بود که زنشان را توبیخ می کنند . گفتم : " چطوری ؟ "" همانطوری که الان منو نگاه کردی . " چند لحظه مکث کرد . " تو چشمات یه چیزیه که .... کم مانده بود .... " سرش را با ناباوری تکان داد . " کم مانده بود که .... من را بیچاره کنه . " پیشانی اش را مالید و به بیرون خیره شد . منتظر بود تله کابین هر چه زودتر بایسته و وقتی ایستاد به سرعت بیرون آمد و بطرف پائین ماشینش رفت بدون اینکه به من کوچکترین کمکی برای پیاده شدن بکنه . به شانه های ستبر و قد بلند و کشیده اش که در حال دور شدن بود خیره شدم . آره اون داره فرار می کنه از خودش از من از احساسش ولی دیگه فایده نداره چون من به وضوح جوانه زدن عشق را در چشمهای بی تابش دیدم . این اتفاقی که افتاده و نمی شه جلویش را گرفت . حالا منم عاشقم . منم واله و شیدا هستم . دستهایم را دو طرف گونه ام گذاشتم . مثل کوره داغ بود . حس می کنم در اوج هیجان هستم در اوج حادثه دلم می خواد خود را در این گرداب و تلاطم غرق کنم . گم کنم . من عاشق دوست داشتنم . عاشق خشم خنده عاشق شوریدگی عاشق جسارت و عاشق گستاخی و دلم می خواد تا عمق این حادثه پیش برم هرچه بادا باد . هوا رو به درون ریه هایم بلعیدم و با قدمهای تند به سمت ماشین حرت کردم . مسعود بدون کوچکترین حرفی دور زد و راه افتادیم . در طول راه سعی کرد به من نگاه نکنه . فقط مثل برق گرفته ها دو تا دستش به فرمان لبود و به جلو خیره شده بود . خاکهای روی کفشم را با دستمال پاک کردم . چه سکوت سنگینی کاش حداقل ضبط را روشن کنه . ولی نه انگار همچین خیالی نداره . فقط لحظه به لحظه سرعتش را زیاد می کنه .... خودم ضبط را روشن کردم . صدای خواننده پخش شد .چشمات گفتن که بشکن من شکستم شک نکردمهزار بار مردم و می میرم و باز ترک نکردمچشمات رنگش لعلب داره رو مژه هاش التهاب دارهولی بی دین لامذهب زیارتش صواب دارهصورتم داغ شد . ای وای عجب آهنگی . درست زده تو خال . صدای نفسهای تند مسعود سنگین تر شد . از شرم دستهام را به هم پیچاندم . عجب غلطی کردم کاش روشن نکرده بودم . خودش اون را خاموش کرد و گفت : " تو را می رسونم دانشگاه خودم هم می رم شرکت خیلی کار دارم . هنوز به هیچکدام نرسیدم . لحنش عصبی بود کلافه بود . مشخص بود هنوز با خودش درگیره . بهم برخورد . رفتار تندش دلم را رنجاند با ناراحتی گفتم : " من که اجبارت نکرده بودم بیایی . حالا هم من را اینجا پیاده کن و برو دنبال کارت . " فهمید دلخور شدم . یک دستش را از فرمان برداشت و گذاشت زیر چانه ام . " چیه بغض کردی کوچولو ؟ دیدی گفتم بچه ای ؟ " لحنش هم مهربانانه بود و هم عذرخواهانه . بی چاره خودش هم نمی دونست چکار باید بکنه . " آخه من چی گفتم که زود اخم می کنی ها ؟ " خم شد و از تو داشپورت یک شکلات هوبی درآورد . " بیا اینو بخور تا بغضت بره پائین . باور کن رفتارت مثل تانیا برادرزاده ام می مونه . همون که تو تولد مونا دیدیش . اونم وقتی قهر می کنه زود لب برمی چینه و بغض می کنه . من دیگه بچه داری را کاملاً یاد گرفته ام . ولی می ترسم تا بخوام تو را بزرگ کنم موهام مثل دندانهام سفید بشه . " ناخودآگاه خنده ام گرفت . ترا خدا ببین منو با بچه سه ساله مقایسه می کنه . تا دید خندیدم گفت : " دیدی دیدی بالاخره شکلاته کار خودش را کرد . " و با آرامش نفس بلندی کشید . انگار از اینکه دلم را بدست آورد خیالش راحت شد چند لحظه سکوت کرد و بعد با پشیمانی سرش را تکان داد . " ببخش که بد حرف زدم دست خودم نبود . نمی دونم یکدفعه ای چرا ... " بهش لبخند زدم . " ولش کن مهم نیست ." تبسم کوتاهی زد و سرش را به عقب برد . انگار حالش بهتر شد . نزدیکهای دانشگاه رسیدیم نگاهم کرد . " می گم اگه بهت برنمی خوره و دوباره قهر و ناز نمی کنی می خوام یه نصیحتی بهت بکنم ."
" چی؟ "" اگر یک کم از گردش و تفریحت بزنی و سرکلاس ها حاضر بشی بد نیست ها . این حسابداری صنعتی از اون درسهایی نیست که بی خیالش بشی . خیلی سخته . استادش هم که زنه و نمره بده نیست . فکر خودت را بکن . "" بی خیال تو که هستی نهایتش اشکالاتم را از تو می پرسم . "" نه دیگه نشد وقتی منم با خانم جیم می شم دیگه چیزی یاد نمی گیرم که به تو بگم . با این وضعیت می ترسم دوتایی بیفتیم . "" اره تو راست می گی باید بیشتر حواسم را جمع کنم . ولی چکار کنم آخه الان پائیز و من عاشق . " ابروهایش را با شیطنت بالا برد . " عاشق ؟ " صورتم عرق کرد و تندی حرفم را تصحیح کردم . " خوب آره دیگه من عاشق فصل پائیزم مگر تو نمی دونی ؟ " دستش را روی صورت بی ریش و سبیلش کشید و در سکوت نفسش صداداری کشید . سرکوچه دانشگاه پیاده شدم . " مرسی مسعود خوش گذشت . " نگاهش روی صورتم ثابت ماند . " به منم همین طور خداحافظ . " تمام کلاس های بعد از ظهر را سعی کردم با دقت به درس گوش کنم و جزوه بردارم . موقع برگشت به خانه تمام ذهنم پر از اعداد و ارقام و صورتهای مالی بود . فروش خالص موجودی انبار و مطالبات سوخت شده و ...پایم را روی زمین کوبیدم . اه که حسابداری برای من جز عذاب هیچی نداره . کاش زودتر دانشگاه تمام بشه و مغزم ترکید از بسکه این آت و آشغالها را تویش فرو کردم . سر کوچه مون پیاده شدم . پشت سرم نادر هم از تاکسی پیاده شد . " ا. سلام تو اینجا چکار می کنی؟ "" دارم می آیم خانه شما . "" تنهایی ؟ پس خاله و نازنین کجا هستند ؟ "" کار داشتند . سرشون خیلی شلوغ بود . نتونستند بیان . "" خیره . خبری شده ؟ "" حالا بریم تا بهت بگم . "" پس کلاسورم را بگیر و من را هم بکش بالا که اصلا نا ندارم . "" چه لوس از خود راضی خوب شد من اومدم . " و دستم را گرفت . بهش آویزان شدم . نصفه های کوچه رسیدیم . " راستی ببینم از دوست دخترهایت چه خبر؟ هنوز به هیچکدامشون قول ازدواج ندادی ؟ "" ول کن بابا حال داری ؟ کی زن می گیره فعلا بذار خوش باشیم . امروز این فردا یکی دیگه . خوش می گذره . " قلبم یه جوری شد . یعنی همه پسرها فقط بلدن دخترها را سر کار بذارن و آخرش هیچی به هیچی ؟ یعنی مسعود هم همینطوریه ؟ خوره به جونم افتاد و دست و پایم مور مور شد . خودم را دلداری دادم . نه مسعود اینطوری نیست . امکان نداره . اون منو دوست داره . مگه امروز اینقدر منقلب نشد ؟ مگه دستهایش نلرزید ؟ نه اینها نمی تونه اتفاقی باشه . احساسم به من دروغ نمی گه . مطمئنم که خیلی مردتر از این حرفهاست . نادر توی کلاسورم را دید زد . " تو چی ؟ هنوز کسی را تو دانشگاه پیدا نکردی ؟ " به صورت گرد و تپلی و چشمهای شیطون ریزش نگاه کردم . چشمک زدم . " اتفاقا چرا . "وایساد . " جون من راست می گی ؟ "" به جون تو . " انگشتش را گاز گرفت . " ااا... عجب بابا خیلی زرنگی . پس بگو تو هم تا حالا آب نبوده والا شناگر ماهری هستی . خوب حالا طرف کی هست ؟ ما کی باید ببینیمش ؟ "" برای چی ببینیش ؟ "" برای اینکه بفهمم آدم خوبیه یا نه ؟ اصلا سرش به تنش می ارزه یا نه باید گردنش را بشکنم . " چشمام را برایش چپ کردم . " خوبه خوبه . خودت که دم و دقیقه عین لاشخور دنبال دخترهای مردمی حالا که به ما رسید غیرتت گل کرد ؟ "اخم کرد . " اولاً لاشخور عمته . دوماً این مساله اش فرق داره تو مثل خواهرمی باید مطمئن بشم طرف ادم حسابی هست یا نه ؟ " بی هوا زدم پس گردنش و دویدم . " نترس از تو آدم حسابی تره . " تا دم خانه دنبالم کرد ولی نتوانست منو بگیره . داد زدم . " ای بابا تمام حرفهام دروغ بود . داشتم سربه سرت می گذاشتم . " دستش را توی موهای فرق وسطش فرو کرد . " آره جون خودت بی خودی منو خام نکن . " ایستادم بهم برسه . نفس نفس زدم . " باور کن شوخی کردم . تو چرا جدی گرفتی ؟ " ضربه کوچکی به پیشانی ام زد . " آی خانم خانم ها ما بعد از این همه سال گدایی شب جمعه را خوب بلدیم . چشمات داد می زنه چکاره ای . فقط مواظب باش سرت کلاه نره همین . "
قسمت چهاردهم با هم وارد خانه شدیم. مامان از دیدن ما دو تا با هم تعجب کرد. دست انداخت گردن نادر و بوسیدش. "چه عجب از این طرفها؟ راه گم کردی خاله؟" خندید و چشمک زد. "نه اومدم یه خبر دسته اول بهتون بدم." مامان آستین بلوز بوکله اش را آورد پائین. "انشاءالله خوش خبر باشی. پس بذار اول برات یک لیوان چای بریزم بعد تو سر فرصت برام بگو." نادر روی مبل نشست. من هم کنارش نشستم و با شانه ام بهش تنه زدم. "جریان چیه؟""بذار خاله هم بیاد یک دفعه میگم." مشت کوبیدم روی پایش. "خیلی بی مزه ای خوب بگو دیگه." ابروهایش را بالا انداخت. "نچ محاله.""واقعا که... تو هیچوقت..." مامان با سینی چای برگشت. "خوب بگو خاله." خودش را جابه جا کرد. "یه راست می رم سر اصل مطلب قراره امشب برای نازنین خواستگار بیاد. آمدم شما و آقا رضا را دعوت کنم بیاین خانه ما. البته مامان می خواست خودش خبرتون کنه. ولی از بدبختی الان دو روزه که تلفنمان قطع شده. می گن می خوان کابل برگردون کنن. برای همین من اومدم." مامان قندان را گذاشت روی میز. "اتفاقا چند وقت پیش نسرین یه چیزهایی در مورد این خواستگار بهم گفته بود. پس حالا آمدنشان قطعی شده. خوب به سلامتی مبارکه." چشم هایم گرد شد. "ببینم خاله نسرین نگفت خواستگاره کیه؟ چه شکلیه؟" نادر ابروهای هشتی اش را با شیطنت بالا برد. "چه سوال هایی می پرسی معلومه یه مَرده دیگه.""اه نادر شورش را درنیار. پسره چکاره ست؟" چایش را سر کشید. "تکنسین برقه. صبح ها تو اداره کار می کنه و بعد از ظهرها هم برای خودش. مغازه الکتریکی داره. مامانم خانواده اش را می شناسه دو کوچه ی پائین تر از ما هستند. ظاهرا آدمهای ساکت و بی آزاری اند. امشب هم که قراره بیان خواستگاری." موهای خوش حالت قهوه ای رنگش را عقب زد. "من دیگه برم. باید کلی سر راه خرید کنم. همه خرحمالی ها گردن من بدبخته." از جایش بلند شد. "خاله تا قبل از هشت بیائی ها همه منتظریم.""باشه نادر جون بذار رضا بیاد. زود راه می افتیم."به ساعت نگاه کردم یازده بود. طاقتم تمام شد. نخیر انگار مامان اینا قرار نیست حالا حالاها بیان. باید خودم سر و گوشی آب بدم. شماره خانه ی خاله را گرفتم. نازنین خودش گوشی را برداشت. "سلام چه خبر؟ پسره چطوره؟"خندید. "چیه تو که از من هول تری.""خوب آره. مگه نمی دونی من چقدر فضولم. حالا ازش خوشت اومد؟""ای پسر بدی نیست. ظاهرا پسر خوبیه. حالا قراره چند بار با هم بیرون بریم اگه از هم خوشمان اومد بقیه حرف ها را بزنیم."مات موندم. "عجب بابا هیجان میجانی شوق و ذوقی. چقدر ماستی. انگار خیلی برات عادیه؟""می گی چکار کنم برقصم؟""نه نمی خواد برقصی ولی آخه یه خرده... چی بگم... اصلا ولش کن بگذریم. فعلا خداحافظ." گوشی را گذاشتم. ساحل در حال مسواک زدن بود. جلوی در دستشویی ایستادم. "تو حرف های نازنین را شنیدی؟ از قصد روی آیفن گذاشتم تا تو هم بشنوی." سر تکان داد. دهنش پر از کف بود. به قد متوسط و کمر باریکش تو پیراهن قرمزش زل زدم. نمی دونم چرا اینقدر شل و ول بود. اه... دهنش را شست. "خب هر کس یه جوریه به هر حال هر چیه دختر خیلی عاقلیه. با احساس تصمیم نمی گیره." زیر چشمی منو نگاه کرد. سینه ام را با قلدری جلو آوردم. "منظورت اینه که من عاقل نیستم؟" در دستشویی را بست و منو کنار زد. "وا... دیوونه. مگه به خودت شک داری؟" روی تخت در سکوت دراز کشیدم و تو فکر رفتم. عشق جایگاه خاصی داره. مقدسه. من نه کاری به نازنین دارم نه به ساحل نه به هیچکس دیگه ولی خودم فقط و فقط با عشق ازدواج می کنم. همین و بس. چهره مسعود یک لحظه در ذهنم درخشید. نفسم سنگین شد. وای امروز چقدر بی تاب و از خود بی خود بود و چقدر جذاب. چشمانم را بستم. بند بند وجودم به شوق درآمد.دم در دانشگاه با کیومرث محمدی رو به رو شدم. انگار منتظرم بود. چون تا منو دید اومد جلو و گفت: "ببخشید می خوام چند لحظه وقت شما را بگیرم."ایستادم. "بفرمائید. امرتون؟" کمی این پا و آن پا و من من کرد. "حتما خبر دارید که چند روز پیش من از مهتاب خانم خواستگاری کردم ولی ایشون جواب سربالا دادند. بنابراین مزاحم شما شدم که یکبار دیگه تقاضای من را به مهتاب خانم بفرمائید. شاید نظرشون عوض شده باشه." نفس بلندی کشید و صورتش یکدست قرمز شد. چند لحظه به هیکل نه چندان درشت و به ریش پروفسوری و موهای بغل گوشش که در حال سپید شدن بود نگاه کردم. هوم... صورتش عیب خاصی نداره. مردانه ست. معمولیه ولی برای چی موهایش به این زودی داره سفید می شه؟ مگه چند سالشه نهایتش بیست و پنج سال. هم سن و سال مسعوده. حتما ارثیه... لبهای درشتش را به هم فشرد. "پس ساغر خانم شما پیغام منو می رسونید؟"
سرم را تکان دادم. "چشم حتما ولی شما هم برای جواب گرفتن زیاد عجله نکنین. من فکر نمی کنم به این سرعت نظرش عوض بشه. باید بهش فرصت بدین که بیشتر فکر کنه." با ناراحتی سکوت کرد و سرش را پائین انداخت. بطرف کلاس راه افتادم. مهتاب تو راهرو بود. دستش را کشیدم. "هی بیا یه خبر برات دارم." چشم های بادامی خوش حالتش را به دور و ور انداخت. "چه خبری؟""هیچی مجنون دوباره ازت خواستگاری کرده. "دهنش وا موند. "مجنون؟""آره خنگ خدا. کیومرث محمدی دیگه." لبش را با حرص جوید. "چقدر سمجه. من که گفته بودم نه. چرا ول کن نیست؟" چشمک زدم. "چون بدجوری گلوش گیره و خاطرخواهته." فریبا سر رسید. "کی گلوش گیره کیومرث؟" خندیدم. "آره." دو دستی کوبید تو سر مهتاب. "می میری اگه با این بنده خدا حرف بزنی؟ واقعا که تو چقدر بی احساسی تو باید با سوسمارها ازدواج کنی نه آدم ها. لوس از خودراضی. فکر کرده کیه؟" مهتاب عصبانی شد. "ببند اون دهن گشادت را مسخره." فریبا دستش را به کمر زد. "بدبخت کور من هر جایم گنده باشه لبهام نازک و کوچیکه مگه نمی بینی؟" یه خرده صدایم را بالا بردم. "ا... بس کنید دیگه." مهتاب با پرخاش بطرفم اشاره کرد. "یا همین الان می ری بهش می گی دور من را خط بکشه یا اینکه خودم می رم و قشقرق راه می اندازم.""خیلی خوب خیلی خوب. چرا جلز و ولز می کنی. باشه بهش می گم دیوونه." کیومرث محمدی را تو طبقه اول پیدا کردم و صدایش زدم. چشم به دهنم دوخت مشتاق و منتظر. غصه ام گرفت بر پدرت لعنت مهتاب. من چه جوری این بیچاره را نا امیدش کنم. آب دهنم را قورت دادم. "ببینید من باهاش صحبت کردم اون احتیاج به زمان داره تا شما را بهتر بشناسه." اخم پیشانی اش باز شد و با خوشحالی گفت : "پس قطعی نگفتن نه درسته؟" بهش خیره شدم و حال عجیبی بهم دست داد گفتن کلمه نه چقدر سخت و عذاب آوره. لبخند کوتاهی زدم. "نه همچین حرفی نزدن ولی دقیقا هم آره نگفتن." دستش را به ریش پروفسوری اش کشید و نفسش را آروم بیرون داد. "خوب باشه من صبر می کنم. اصلا ایرادی نداره." سرش را پائین انداخت. "خیلی ممنون که پیغام منو بهش رسوندین." ناراحتی ام را پنهان کردم. "خواهش می کنم. ببخشید که کار بیشتری از دستم برنمی آد و با قدم های تند ازش دور شدم.فریبا توی کلاس آهسته با انگشتش روی صندلی ضرب گرفت و هی تو گوشم وز وز کرد. "اه چقدر درس عربی بده. و استادش هم گندتر از خودش. کم تو دبیرستان عربی خوندیم اینجا هم ولمون نمی کنن." بهش چشم غره رفتم. "تو چقدر ور می زنی. یه خرده دندون رو جیگر بذار الان تموم میشه دیگه. ساعت را نگاه کن؟" با خوردن زنگ من و فریبا بلند شدیم ولی مهتاب از جایش تکان نخورد. صدایش زدم. "وا تو چرا نشستی پاشو بریم بوفه."اخم کرد. "نه نمی آم حوصله ندارم." فریبا دستم را کشید. "ولش کن واسه ما طاقچه بالا گذاشته. اصلا به ما چه که نمی خوای شوهر کنی. عجب بدبختی ای گیر کردیم ها. خودخواه خودسر." تو راهرو فریبا به شانه ام زد. "هی نگاه ببین چه خبره. دخترها دور یه استادی جمع شده اند.""خوب حتما نمره می خوان." نگاه مسخره ای بهم انداخت. "چرا مزخرف میگی؟ الان اول ترمه. کسی که نمره گدایی نمی کنه باید خبر دیگه ای باشه." کنجکاوی ام تحریک شد. جلوتر رفتم و به زحمت دیوارهای گوشتی را کنار زدم. پشت سرم هم فریبا آمد. هر دو با هم استاد را دید زدیم. فریبا سوت آهسته ای کشید و زیر گوشم گفت: "لامصب عجب تیکه ایه. فکر کنم تازه اومده. تا حالا ندیدمش." بهش خیره شدم. حواسش به ما نبود داشت چیزی را به شاگردهایش توضیح می داد. حدود چهل و پنج سال داشت. ولی خیلی تر و تمیز و اطو کشیده بود. ریش و سبیل هفت تیغه با ابروان صاف و منظم چشمان مشکی مغرور و مژه های پرپشت. با خودم گفتم راست می گه فریبا چقدر باحاله. شبیه هنرپیشه های ایتالیایی می مونه. او ناگهانی بطرفم برگشت. نگاهم را دزدیدم و خودم را ازجمعیت بیرون کشیدم و به فریبا که هنوز در حال به به و چه چه بود تشر رفتم. "بسه خجالت بکش. خوبه که نامزد داری تو چرا؟"نیشگانی از بازویم گرفت. "وا... چه ربطی داره؟ خوشگل خوشگله. من که نمی تونم چشمام را ببندم." دستم را برای زدنش دراز کردم شروع کرد به دویدن. تا آخر سالن دنبالش کردم. بهش نرسیدم. به... چه سرعتی داره. ماشاءا... با اینکه تپله ولی بدنش عین ژله می مونه. نرم و روانه زود در می ره. ایستادم و نفس نفس زدم. بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. بی اراده دستم را روی سینه ام گذاشتم و قلبم طنین خاصی گرفت. مگه می شه بوی این ادکلن تلخ و خوشبو را تشخیص ندم؟ کی جز مسعود همچین بویی می ده؟ بام تهرون و تمام اتفاقات توی تله کابین تو ذهنم تداعی شد. سلول های تنم از خوشی به رقص درآمدند. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. مسعود گرم و مشتاق بهم لبخند زد. "سلام""سلام." امیر هم سر تکان داد. "خوب هستین ساغر خانم؟""مرسی خیلی ممنون." چند تا دختر از جلوی ما رد شدند. آشنا نبودند ولی یه طوری نگاهمان کردند. مسعود اشاره کرد. انگار ما بریم بهتره. و چشمک خیلی مهربونی زد. "فعلا خداحافظ." به دیوار تکیه دادم و دور شدنش را نگاه کردم. چقدر خوبه که بیشتر روزها می تونم ببینمش. خیلی عادت کرده ام. ولی ترم دیگه که فارغ التحصیل شد چکار کنم؟ تنها می شم. یه آن وجودم تهی و قلبم سنگین شد. آه بلندی کشیدم نه به اون روزهای اول که مثل سگ و گربه بهم می پریدیم و چشم دیدنش را نداشتم نه به حالا که دلم می خواد همیشه باهاش باشم. آدم ها چه زود عوض می شن و خدا می دونه سرنوشت ما چی می شه.aftab آنلاین نیست.
قسمت پانزدهم نازنین از آرایشگاه اومد . تازه بند و ابرو کرده بود . مثل لبو قرمز بود . طبق گفته آرایشگر ماست و خیار درست کرد و روی صورتش مالید و دراز کشید . بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم به جز لبش و چشماش همه صورتش خیاری بود . بوسه ای برایش فرستادم . " وای جان چه دلبری شدی ."خندید . " گمشو ."" می گم نازنین تو راست راستی فردا می خوای عروس بشی من که باور نمی کنم معلومه علی رضا خیلی زرنگه که تونست توی همین یکی و دو ماه قاپت را بدزده که راضی شدی بگی بله . " سعی کرد جوابم را بده ولی ماسک روی صورتش در حال سفت شدن بود گفتم ." نمی خواد حرف بزنی فقط با سر جوابم را بده . تو فکر می کنی علی رضا همان مرد ایده آل زندگی ات باشه ؟" نتونست جواب نده . با دو تا دستش کناره های لبش را گاز گرفت و گفت :" هیچوقت هیچکس ایده آل نیست حتی تو حتی من و تا وقتی هم که با کسی زیر یه سقف زندگی نکنی نمی تونی کاملا اون را بشناسی . ولی با تمام این وجود فکر می کنم علی رضا مرد اهل و زندگی کنی باشه و بتونیم با هم کنار بیائیم . " ابرویم را بالا انداختم . " ا... چه حرفهای فیلسوفانه ای می زنی . انگار هنوز هیچی نشده کلی خانم شدی . شوهر کنی دیگه چی میشی ؟" ساحل از پائین پله داد زد . " بدو دیگه شب شد ." کیفم را انداختم روی کولم . " خیلی خوب عروس خانم من رفتم . یه مقدار خرید خرده ریز دارم . لاک و کرم پودر و از این چیزها تا همه جا نبسته بهتره زودتر برم . فردا می بینمت . بای بای ." چشمش را تکان داد .به ساعت نگاه کردم. هفت بود . پس چرا نیامدن ؟ زمزمه های فک و فامیل داماد را شنیدم" یعنی عروس چه شکلی شده ؟"" گریم اش هم کردن ؟" بالاخره نازنین با لباس سپید بلند همراه علی رضا در میان دود و اسپند و هلهله و کل وارد شد . با دیدنش دهنم واموند . وای چقدر خوشگل شده . چقدر آرایش آجری به پوست شیری رنگش می آد . خیلی ماه شده . ذوق کردم و چند تا سوت بلند کشیدم . ساحل بغل دستم بود بهم طعنه زد و چشم غره رفت . " یه امشبه را مثل آدم رفتار کن خوب ؟"اخم کردم . " برو بابا بی احساس ." نگاهم به چشمان پر از اشک خاله نسرین افتاد . بی اختیار بغض گلویم را گرفت و سرم را تکان دادم . می دونم که داره بین من و نازنین فاصله می افته . چه حیف دیگه اون شبهایی که می آمد خانه مان و تا صبح می گفتیم و می خندیدیم تمام شد . آهی بلند کشیدم . و به حمید خان خیره شدم . ارام و اهسته یه گوشه ایستاده بود و با نگرانی و شادی دخترش را نگاه می کرد . خدا می دونه تو دلش چی می گذره . نادر خیلی بی خیال و شیطون وسط سالن در حال رقصیدن بود و هر دقیقه به ارکستر نواختن یه آهنگ را دستور می داد. بطرفم اومد و صدام زد . " پس تو چرا نشستی . نمی خوای برقصی ؟ " و دستم را گرفت و بلندم کرد . به عمق چشماش نگاه کردم و پرسیدم . " نادر چه احساسی داری ؟"خندید . " پاک خل شدی ؟ معلومه دیگه خوشحالم ." لبخندش تصنعی بود . غم تو وجودش را حس کردم . زدم روی شانه اش . " واسه من فیلم بازی نکن . می دونم دروغ میگی ." با آهنگ دور من چرخید و نگاهش را به نازنین که کنار علی رضا نشسته بود و با هم پچ پچ می کردند دوخت . " می دونی چیه یه احساس خاصی دارم انگار که چیزی مال من بوده ولی الان دیگه نیست . " صدایش رگه دار و سنگین شد ولی فقط برای چند لحظه و دستش را روی صورتش کشید و دوباره خودش را خوشحال نشان داد . و به گروه ارکستر اشاره کرد . " لامبادا بزن ." تو خودم رفتم . چرا مردها اینقدر قد هستن و نمی خوان ناراحتی شان را بروز بدن . شاید می ترسن بقیه مسخره شون کنن ؟ تا آخر شب فقط رقصیدم با عروس و داماد . با ساحل . با شهاب و نادر . اصلا با همه . پاهام تو کفش پاشنه بلند تاول زد و به نگاههای چپ چپ پرغیظ عمه پری اصلا توجه نکردم . البته بیشتر حواسش به ساحل بود . اول فکر کردم متوجه نشده . ولی ساحل سرش را نزدیک گوشم آورد . " می بینی چطوری بهم زل زده . دلش میخواد سرم را ببره ." سیاهی زیر چشمم را پاک کردم . " خوب حق داره . وقتی تو به خواستگاری اش جواب رد دادی . انگار جونش را گرفتی . پس انتظار نداشته باش واست بشکن بزنه . تازه فکر کنم حالا حالاها باهامون سرسنگین باشه ." نگاهم به شهاب گوشه سالن افتاد . کنار مهشید نشسته بود . بهش لبخند زدم . بی چاره پسر به این ماهی اگر مادرش بدبختش نکنه خوبه . و وای به روزگار اون پسری که می خواد مهشید را بگیره . حتما هنوز به عروسی نرسیده اینقدر ازش خواسته داره . که دق مرگش می کنه از اون مادرزنهایی میشه که وای ... خدا نصیب هیچکس نکنه .نازنین و علیرضا نزدیک ساعت دو شب از همه مهمانها خداحافظی کردند و سوار ماشین عروس شدند . خاله مامان را بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد . روی یکی از صندلی ها نشستم و پاهای آش و لاشم را از کفش بیرون آوردم . ساحل کنارم نشست و آه بلندی کشید . " بیچاره خاله حالا جای خالی نازنین را خیلی احساس می کنه." پاهایم را بالا آوردم . " بی چاره پاهای من ." بهم زل زده و نتونست نخنده . " این همه احساست منو کشته ." با لبخند غمگینی نگاهم را ازش دزدیدم . خدا می دونه ساحل کی میره و من تنها می شم .
لنگ لنگان پله های دانشگاه را بالا رفتم . وای دیر شده همه رفتن سر کلاس . یه پله دیگه را هم به آرومی بالا رفتم و به خودم غر زدم . آخه دختر مگه مجبوربودی اینقدر با اون کفشها برقصی که خودت را چلاق کنی . قدمهایم را تندتر کردم و پاهایم را روی پله ها کشیدم . صدایی پشت سرم شنیدم . " چی شده حالت خوب نیست ؟ بذار بغلت کنم . من تو این کارها تخصص دارم ." ستون فقراتم به لرزه درآمد برگشتم و اخم تندی به روی شاهین کیوانی انداختم . " گورت را گم کن ." بهم نزدیک شد و نگاه وقیح و حریصی به سر تا پایم انداخت . " جون بخورم اون لبها رو ." از ترس مغزم مثل پاهایم فلج شد . ای خدا منو از دست این دیوونه نجات بده . چه گیری کردم ها . هلش دادم . " خفه شو . " و با بیچاره گی دور و ورم را نگاه کردم . شاهین کیوانی خنده زشتی تحویلم داد . یه آقای کت و شلواری در حالیکه سرش پائین بود به سرعت پله ها را بالا آمد . ناخودآگاه صداش زدم . " ببخشید .... اگه می شه چند لحظه .... " ایستاد و سرش رابالا آورد . " بله بفرمائید ." خشکم زد . وای این همون استاده ست . همون خوش تیپه . حالا چی بهش بگم ؟ آب دهنم را قورت دادم . " استاد عرض کوچیکی داشتم ." نگاهی به ساعتش انداخت و چند پله ای را که جلوتر از من بود پائین اومد . شاهین کیوانی با حرص دندون قروچه کرد و رفت . نفس بلندی کشیدم . آخیش شرش کنده شد . بدبخت چقدر هم ترسوئه . زود جا می زنه . استاده سرفه کوتاهی کرد . " کارتون را بفرمائید . من عجله دارم ." دستپاچه شدم و من من کردم . وای چقدر قیافه اش جدیه . حالا چکار کنم ؟ لبم را به شدت گازگرفتم و به خودم فشار آوردم و سرم رو بالا گرفتم و مستقیم بهش نگاه کردم و باز آب دهنم را قورت دادم . " ببخشید استاد من شما را با یه استاد دیگه اشتباه گرفتم ." مغزم بیشتر از این یاری ام نکرد . لال شدم و ساکت جلویش ایستادم . با دقت و تعجب سرتاپایم را برانداز کرد . چشمان مشکی و صورت خوش ترکیب مغرورش جدی تر شد . پوشه اش را در دستش جابه جا کرد و با تاسف سر تکان داد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه پشتش را بهم کرد و از پله ها بالا رفت . دوباره لبم را گزیدم . خاک بر سرت . خودت را بی چاره کردی فقط خدا کنه شانس بیاری و اون استادت نشه والا حسابی حالت را می گیره . با خودم کلنجار رفتم آخه من چکار کنم . همش تقصیر این پسره عوضی ئه . جدیدا خیلی پرو شده . روز به روز هم بدتر میشه پاک اعصابم را بهم ریخته . باید دمش را قیچی کنم . تنها راهش اینکه با دکتر ذاکر رئیس دانشکده صحبت کنم . عزمم را جزم کردم و بطرف دفترش راه افتادم . خودش نبود ولی منشی اش خانم بهمن حرفهایم را به دقت گوش کرد و یه چیزهایی را یادداشت کرد . " ناراحت نباش دخترم ما حتما جریان را پی گیری می کنیم . تو اولین کسی نیستی که از او شکایت کرده ای . چند تا دختر دیگه هم مثل تو شاکی اند قراره برایش شورا بگیریم و تکلیفش را روشن کنیم . یه مقدار احساس دل خنک شدن بهم دست داد کاش اخراجش کنند . از اتاق خانم بهمن بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به ساعت افتاد . وای .... چهل و پنج دقیقه از کلاس گذشته . وقتی وارد شدم استاد در حال حل کردن مسئله بود . از همانجا توانستم چشمهای منتظر و بی قرار مسعود را ته کلاس ببینم با نگاهش پرسید چرا اینقدر دیر آمدی ؟ لنگ لنگان روی اولین صندلی نشستم و منتظر شدم که درس تموم بشه و زنگ بخوره . اصلا توجهم به حرفهای استاد پورمانی نبود تقریبا کلاس در حال خالی شدن بود که مسعود پیشم اومد . " سلام پات چی شده ؟"" هیچی بابا پنجشنبه عروسی دخترخاله ام بود اینقدر رقصیده تا به این روز افتادم . ابرویش را بالا انداخت . " حالا با کی رقصیدی ؟ نشنوم با غریبه ها رقصیده باشی ." لحنش شوخی بود ولی صورتش جدی . به روی خودم نیاوردم و حرف را عوض کردم . " خوب چه خبر ؟" موهای لختش را عقب زد . " یه خبر دسته اول دارم امروز عصر یه مهمانی دعوت دارم ."" مهمانی ؟"" آره در اصل گودبای پارتیه . یکی از دوستان قدیمم بورس گرفته برای ادامه تحصیل می خواد بره کانادا . برای همین جشن گرفته . با دلخوری گفتم :" خوب به سلامتی بهت خوش بگذره ." با محبت خاصی تو چشمام خیره شد . " ولی من دلم می خواد ملکه منو همراهی کنه تو می آی ؟" از خنده ریسه رفتم . " تو هیچوقت دست از مسخره بازی برنمی داری نه ؟"چشمک زد . " حالا چکار می کنی ؟ می آی ؟"" چی بگم خیلی دوست دارم بیام ولی اولا منکه دعوت ندارم دوما نمی دونم به خانواده ام چی بگم ." جلوتر اومد و روی صورتم خم شد . کلاس کاملا خالی بود . " سعید گفته تو هر کی را دوست داری با خودت بیار پس این مساله حله . می مونه خانواده ات . " ابرویش را شیطون بالا برد . " تو اینقدر بلا هستی که یه کلک جور کنی مگه نه؟" یه خرده فکر کردم . " ببینم مهمونی دوستت چطوریه ؟ از اونا نیست که .... یعنی خطر و مطری نداره ؟"اخم کرد . " نه بابا اولا سعید زن داره . بعدش هم مگه من تو را همچین جاهایی می برم ؟" دست به کمر منتظر شد ." خوب چی شد می آی ؟"
قسمت شانزدهم سرم را تکان دادم . " آره بالاخره یه کاریش می کنم . تو سر ساعت هفت سرکوچه مون منتظر باش ."" چرا سر کوچه ؟ می آم دم خانه زنگ می زنم تو بیا بیرون ."" آره اتفاقا بد نیست . بیا و خودت را هم معرفی کن . بابام خوب ازت پذیرایی می کنه و حالت را جا می آره ."خندید . " باشه پس قرارمون شد ساعت هفت دیر نکنی ها ؟"" نه ."" حتما می آی دیگه مطمئن باشم ؟"" آره بابا می آم ."کلید انداختم و در را باز کردم . صدا زدم . " مامان . " خبری نشد . یعنی کجا رفته ؟ چشمم به یادداشت روی میز هال افتاد . " من رفتم خانه خاله نسرینت . غذا روی گاز هست . گرم کن و بخور . " تلفن را برداشتم و شماره گرفتم . " سلام خاله خوبی ؟"" خوبم ساغر جون تو چطوری ؟" لحنش پکر بود . دلم سوخت . بی چاره چقدر جای خالی نازنین برایش سنگینه و تا بخواد عادت کنه زمان می بره . ترسیدم از نازنین چیزی بپرسم اشکش سرازیر بشه . گفتم . " مامانم اونجاست ؟"" آره اومده یه سری به من بزنه . گوشی دستت . نغمه . نغمه بیا ساغر کارت داره ." گوشی را مامان گرفت و با خنده گفت :" چیه دختر گنده شیر می خوای که هنوز نرسیده ام بهم زنگ زدی ؟"" نه می خوام بگم امروز بعد از ظهر تولد یکی از بچه های دانشگاهه مهمونی خانوادگی گرفته ولی منو و چند تا از بچه ها را هم دعوت کرده خواستم از شما اجازه بگیرم ." گوشی را تو دستم محکم فشار دادم و نفسم را حبس کردم . خدا کنه نه نگه که حسابی حالم گرفته می شه . چند لحظه مکث کرد . " چند لحظه مکث کرد . " تو تازه عروسی بودی از مهمونی رفتن خسته نشدی ؟"" نه مامان این فرق می کنه یه جمع دوستانه ست . سحر خیلی اصرار کرده اگر نرم ناراحت میشه ." انگار زیاد راضی نبود . " حالا خانه شان کجاست ؟ کی برمی گردی ؟" سریع زبانم چرخید و دروغ بافتم . " خانه شان قلهکه دور نیست . سعی می کنم زود بیام ." باز هم یک مقدار مکث کرد . دل تو دلم نبود . گفت :" خیلی خوب پس دیر نکنی ها . دلواپس میشم . خیلی هم مواظب خودت باش ."" چشم حتما . " گوشی را با خوشحالی گذاشتم . گیج و هیجان زده بودم . چه خوب قبول کرد . چند تا بشکن بلند زدم و بطرف آشپزخانه رفتم . چقدر گرسنمه .با وسواس برای آخرین بار نگاهی به بازوان و یقه ام که باز بود انداختم . رشته مروارید دور گردنم با رنگ یاسی لباس هماهنگی داشت . هیچ چیز دیگه ای به خودم آویزان نکردم . ول کن هر چه ساده تر شیک تر . طلا ملا مال دهاتی هاست . همان پالتویم را که دور یقه اش خز داشت را پوشیدم . از خانه بیرون آمدم . شور و شعف خاصی داشتم . هیجان پنهان کاری و اضطراب برملا شدن دروغم تلاطمی را در وجودم ایجاد کرد . که برایم خوشایند بود . خودم را توجیه کردم . اگه الان که نوزده سالمه این کارها را نکنم کی بکنم ؟ هر چه باداباد . آدم باید جسور باشه . شجاع و گستاخ . از ترسوها به هیچ وجه خوشم نمی آد . فردا که پیر شدم همین خاطراته که برام می مونه . درد پام با کفش پاشنه بلند زیاد تر بود . به روی خودم نیاوردم و به سرعت تو کوچه دویدم . ماشین مسعود یه گوشه پارک بود و چراغهایش روشن . سرمو کردم تو ماشین . " چیه می خوای من و خودت را تابلو کنی ؟ چراغ ها را خاموش کن ."خندید . " اولا سلام . بعد هم اینکار را کردم که اگه خدا خواست و پدرت همین الان از اینجا رد شد بفهمه دخترش کجا می ره . تو ماشین نشستم و در را بستم . " خودت را لوس نکن بی مزه ." نگاهی به پالتو پوستم انداخت . " به به شبیه پرنسس ها شدی ." پشت چشم نازک کردم . " وا ... من از اول هم بودم ." سرش را تکان داد . نگاه بی قرار و پر از تحسینش روی صورتم ثابت موند . خوشم اومد . کاشکی همیشه همینطوری منو ستایش کنه . ضبط را روشن کرد و حرکت کرد . صدای موسیقی تو ماشین پیچید .اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد را ندیدهتو بگو کدوم عاشق رنج دوری نکشیدهاگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیممیون این همه آدم غریب و بی پناهیمنگاه مسعود هنوز به من بود . صدای باد تند و قطرات ریز بارون همراه با صدای نوار سمفونی قشنگی را به وجود آورد . سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم کاش تندتر بره . کاش الان کنار ساحل باشم . یا توی دریا . شاید هم جنگل . نمی دونم دقیقا کجا . فقط هر جایی که من باشم و اون و سکوت و بارون که همینطور بباره و بباره . آه کشیدم . باز بارون مستم کرد . مسعود رشته افکارم را برید . " بالاخره به خانه گفتی کجا می ری یا نه ؟" از گرمای درون ماشین و مستی رویاهام کمی خواب آلود شدم . شیشه را پائین کشیدم باد سردی وزید . حواسم کاملا سر جا اومد . " بله گفتم کجا می روم منتها نگفتم خانه دوست شما سعید گفتم دوست خودم سحر . فقط همین . " و قیافه مظلومانه ای به خودم گرفتم . گوشه لبش را با خنده جوید. " خوشم می آد خیلی اهل ریسکی . باحال و نترس."موقع پیاده شدن سبد گل بزرگی را از صندلی عقب برداشت و داد دست من . " تو بدی بهتره ."
" ا... نخیر . من با این کفش های پاشنه بلند و پاهای تاول زده همینطوری هم مثل اینکه دارم روی سوزن راه می رم دیگه چه برسه وزن به این سنگینی را هم تحمل کنم ." یه جور خاصی با محبت نگاهم کرد . " علتش اینکه زیادی ظریفی . الان هم غر نزن . کوچولوی تنبل . خودم می گیرم ." زیر لب آهسته زمزمه کرد . " من نمی دونم تو فردا چطوری می خوای بچه بغل کنی . " لحنش گرم بود و شیطون . صورتم سرخ شد و خودم را به نشنیدن زدم . دم در سعید همراه زنش نیروانا به استقبالمان آمد . حدودا سی سال داشت خیلی مودب بود و عینک به چشم داشت . معلوم بود از اون بچه درسخوان هاست . زنش هم خیلی شیک پوش و مدل بالا بود . با مهربانی منو بوسید و به مسعود گفت :" تبریک می گم آقا کی نامزد کردی که ما خبردار نشدیم ؟" مسعود نگاه معنی داری باهام رد و بدل کرد و خواست جواب بده که چند مهمون دیگه هم آمدند. آنها معذرت خواهی کردند و به استقبالشون رفتند . پالتویم را تو اتاق خواب درآوردم و بیرون اومدم . مسعود همانجا جلوی سالن منتظرم بود . سر تا پایم را برانداز کرد و نگاهش بر روی بازوهای لخت و یقه بازم لغزید . سرش را جلو آورد و آهسته گفت :" کاش لباس مناسب تری می پوشیدی ." تو ذوقم خورد . بع ... منو بگو فکر کردم حالا کلی به به و چه چه می کنه . با دلخوری گفتم . " می خوای برم پالتویم را بپوشم ." نگاه ناراضی دیگه ای بهم انداخت . " نه دیگه حالا که پوشیدی بهتره بریم ." هر دو با هم وارد سالن شدیم . آمیزه ملایمی از بوی عطرهای زنانه و مردانه و گلهای رنگارنگ مشامم را پر کرد . با دیدن ما چند تا دختر جیغ خوشحالی کشیدند و به طرفمان آمدند و مسعود را احاطه کردند . یه دختر بامزه خوش هیکل کت مسعود را گرفت و تکان داد . " وای تو خودتی ؟ خیلی وقته ندیدمت کجایی ؟" خبری نیست ازت ؟ خوبی؟"مسعود تبسم زد . " خوبم میترا . مرسی تو چطوری ؟ برادرت کجاست ؟" و با بقیه هم احوالپرسی کرد . " چطوری لیلا ؟ خوبی کتایون ؟ تو چی پریسا هنوز ازدواج نکردی ؟"مات موندم . عجب همه شان را چه خوب می شناسه .یکی از دخترها که موهای فر بلندی داشت دو تا دستهای مسعود را تو دستش گرفت و با هیجان زیادی گفت . " وای تو چقدر خوشگل شدی . چه هیکلی بهم زدی . آدم دلش می خواد قورتت بده ." و چشمک زد . " مگه نه بچه ها ؟" دستهایم را در هم قفل کردم و بهش زل زدم . یکی دیگه از آنها که قیافه غلط انداز و ابروهای باریکی داشت چیزی تو گوش مسعود گفت و بعد هم خودش با صدای بلند خندید . مسعود اخم کرد . " نه دیگه نشد . نداشتیم ها . " و برگشت با پسرهای دور و ورش دست داد و یکی یکی روبوس کرد و بعد از میان آنها راهی باز کرد و بطرفم اومد و اشاره کرد . " معرفی می کنم این ساغر نامزدمه ." چندتاشون هم تعجب کردند هم اخم . بعضی ها هم دست زدند و سوت کشیدند . " مبارکه مبارکه ." مسعود منو به انتهای سالن برد و یه صندلی برایم کشید و خودش هم کنارم نشست . نیروانا میوه و شیرینی تعارف کرد . لب نزدم . تو وجودم تلاطم بود . اصلا تو حال خودم نبودم . لبم را گاز گرفتم عجب نمی دونستم اینقدر دوست دختر داشته . حسادت تو وجودم ریشه دواند . مسعود آهسته آرنجم را گرفت ." یه چیزی بخور . " جواب ندادم . پرتقال را خودش پوست گرفت و نصفش را بهم تعارف کرد . دختر لاغراندامی که آرایش غلیظی داشت به ما نزدیک شد و با عشوه گری گفت :" وای مسعود از حالا اینقدر لوسش نکن فردا از پس توقعاتش برنمی آیی ها . " و غش غش خندید . و دستش را جلو آورد . " من مرسده هستم ." تبسم اجباری کردم . " خوشوقتم ." پرو پرو روی دسته صندلی مسعود نشست . " راستی چی شد که تو دم به تله دادی و نامزد کردی . تو که اهل این حرفها نبودی نکنه این چشمهای سیاه دلت را ربوده ." و بهم لبخند پرغمزه ای زد . مسعود کمی خودش را عقب کشید و دستش را پشت صندلی من گذاشت و با محبت خاصی به عمق چشمهام خیره شد . " آره راست می گی همین چشمهاست که منو به بند کشیده و باعث شده که دربست و مطیع درخدمتش باشم مگه نه ساغر ؟" جواب زیر لب و نامفهومی دادم . از این همه چاپلوسی و زبون بازی او و نگاههای خیره مرسده که مثل موش آزمایشگاهی منو زیر ذره بین داشت حالم بهم خورد . از جایم بلند شدم و معذرت خواهی کوتاهی کردم و به سمت شومینه رفتم . هوای اتاق گرم بود ولی احساس سرما کردم . ته گلویم از بغض آشنای حسادت شروع کرد به سوختن . دستان یخ زده ام را به شومینه نزدیک کردم و بهم مالیدم . آخ که چقدر دلم می خواد خودم را مچاله کنم و درون شومینه بنشینم . شاید که یخ قلبم باز شه . یک لحظه کوتاه به سمت آنها برگشتم . چشمام چهار تا شد . عجب دختر عوضیه . جای من روی صندلی نشسته . حرصم گرفت معلوم نیست چی داره به مسعود می گه که تمام حواسش را به خودش مشغول کرده . واقعا که انگار من این وسط اضافه ام . پاک فراموش شده ام .
قسمت هفدهم گر گرفتم . آتیش گرفتم . سوزش گلوم به چشمم راه باز کرد و اشک در آن حلقه شد . وای منو بگو که فکر می کردم مسعود پاک و صادقه که نگاههای معنی دار و حرفهای پرمحبتش فقط برای منه . ساحل راست میگه به خدا راست میگه که نمی شه پسرها را درست شناخت . آقا حسابی سروگوشش می جنبه آنوقت من ساده خر .... سرم را با تاسف تکان دادم . صدای بم بم آهنگ با هیاهوی توی سرم قاطی شد . سرم تیر کشید چه شب نفرت انگیزی . دستی به شانه ام خورد . مسعود با مهربانی پرسید :" تو چرا اینجا ایستادی ؟ هنوز گرمت نشده ؟" نگاه سردی بهش انداختم با دقت و نگرانی براندازم کرد . " چرا چشمات قرمزه حالت خوب نیست ؟" پوزخند تلخی زدم . " نه هیچی ام نیست . " و بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم سر جای قبلی ام نشستم . و با ناراحتی ناخنهایم را در گوشت دستم فرو کردم . نباید بفهمه از چی عذاب می کشم . نباید بفهمه که وجودش برام مهمه و حسادت می کنم . اون امشب به اندازه کافی فدائی داشته . چند تایی هم برایش غش و ضعف کردن . دیگه بسه من نباید به تعداد فدائی هاش اضافه شم . همینکه سرم را انداختم پائین و مثل بره رام دنبالش راه افتادم . به اندازه کافی تحقیر شده ام . دیگه بسه نمی خوام بیشتر از این کوچک بشم . مسعود اومد کنارم نشست و با تعجب و ناراحتی بهم خیره شد . دهن باز کرد چیزی بگه . اخم تندی کردم و مثل یک تکه سنگ فقط به روبه رویم نگاه کردم . از حرف زدن پشیمان شد .ارکستر شروع به نواختن آهنگ خیلی شادی کرد یکی از دخترها که نمی دونم اسمش چه زهرماری بود به ما نزدیک شد و گفت :" وا... شما دو تا چرا نشستین پاشین دیگه ." مسعود بهم نگاه کرد . " بلند میشی ؟" با لحن سرد و بی حوصله ای گفتم :" نه خودت که می دونی پاهام بد جوری درد می کنه . تو خودت برو ." سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته طوریکه دختره نفهمه گفت :" ولی من دلم می خواد با تو باشم ." نیشخندی تحویلش دادم . هه ... پست فطرت چه فیلمی بازی می کنه حالا که دستش رو شده می خواد .... افکارم نصفه کاره موند . دختره به زور دست مسعود را گرفت و برد وسط . از دور بهش نگاه کردم . چقدر کت اسپرت قهوه ای و بلوز کرم یقه اسکی با صورت تیره اش هماهنگی داره و جذاب ترش کرده الکی که نیست دخترها دورش را گرفتن . از خشم شروع کردم به خوردن رژلبم و دندون قروچه کردن . و بعد دوباره نگاه کردم ولی ندیدمش . انگشتانم را به هم پیچیدم . هوم .... معلوم نیست کدوم گوری رفته . زخم حسادتم عمیق تر شد و بوی سوختگی قلبم مشامم را ازرد . به ساعت نگاه کردم . تازه هشت و نیمه این مهمونی لعنتی کی تموم می شه ؟ کسی از پشت سر شانه هایم را لمس کرد . به سرعت برگشتم مسعود بود . بامحبت دستش را بطرفم دراز کرد . " با من تانگو می رقصی ؟" با لحن قاطع و محکم در نهایت سردی گفتم :" به هیچ وجه ."از تعجب خشکش زد . " چرا ؟" با عصبانیت بدون اینکه جوابش را بدهم رویم را به سمت دیگری کردم . چند لحظه همینطور ساکت ایستاد . سنگینی نگاهش را حس کردم . با قدمهای آهسته دور شد . از گوشه چشم نگاه کردم چند متر آنطرفتر به دیوار تکیه داد و شروع کرد با سعید حرف زدن . یک لحظه چشمش به من گره خورد . صورتش سرد و فولادی بود . حالم بد شد . هوای سنگینی ناشی از بوی سیگار و عطر و گل سردردم را بیشتر کرد . به خودم تشر زدم . کی گفته جایی که دوست نداری بمونی ؟ مگه مجبوری عذاب بکشی ؟ خوب برو . ناگهانی تصمیم گرفتم و بطرف در راه افتادم . از پذیرایی خارج شدم که یکدفعه پنجه سخت و آهنین مسعود دور بازوهایم قفل شد و با عصبانیت و خشم گفت :" تو چته ؟ کجا داری میری ؟ این کارها چه معنی میده ؟" سرم را بلند کردم و تو چشمهای طوفانی اش خیره شدم . باید بهش بگم ازش نفرت دارم . باید بهش بگم که تو دروغگو و پست هستی و با احساساتم بازی کردی . باید بگم که ... بغض بدجوری راه گلویم را بست . نه الان نمی تونم هیچی بگم چون اشکم سرازیر می شه و غرورم خرد و تحقیر می شه . نفس بلندی کشیدم و با تلخی و لجبازی گفتم :" خسته ام . می خوام برم خونه ." دستم را محکم تر فشار داد . و با همان لحن سرد ادامه داد :" تو هیچ جا نمی ری با هم اومدیم . با هم برمی گردیم ." رفتارش خشن و گستاخانه بود . احساس خواری کردم . با لجبازی بیشتری شانه ام را تکان دادم . " می گم ولم کن دستم را می خوام برم . اصلا به تو چه ربطی داره ؟" نیروانا و سعید بطرفمان آمدند . صورتش منقبض و برافروخته شد . " همین جا تمامش کن . نمی خوام کوچکترین بوئی ببرند . " لحنش قاطعانه و دستوری بود . بیشتر حرصم گرفت و بهش زل زدم . برق خطرناکی تو نگاهش بود . بیشتر حرصم گرفت و بهش زل زدم . برق خطرناکی تو نگاهش بود . ترسیدم . خدایا من این چهره سخت و جدی با ابروان گره خورده را نمی شناسم . مسعود هیچ وقت خشن و بی رحم نبود . این چشمهای قهوه ای طوفانی مال اون نیست . وحشت تمام وجودم را گرفت . اصلا من اینجا چه کار می کنم ؟ این غریبه کیه ؟ صدایم از بغض شروع کرد به لرزیدن ." اگه همین حالا منو از این جا بیرون نبری جیغ می کشم ." مات موند . فهمید که خیلی ترسیده ام . ناگهان نرم شد و دستش را آهسته از روی بازویم برداشت و به صورتم خیره شد . نمی دونم چی دید ولی با ناراحتی سرش را پائین انداخت و خیلی آروم گفت :" باشه آماده شو الان می ریم ." آمدم به خودم بجنبم سعید و نیروانا رسیدند . سعید گفت :" چرا اینجا ایستادین ؟ صدای آهنگ اذیتتون می کنه ؟" مسعود دستش را تو موهای عرق کرده اش برد . " نه دیگه کم کم داریم می ریم ."سعید زد پشتش . " برو شوخی نکن . الان چه وقت رفتنه . بعد از عمری سری به محله قدیمی ات زدی حالا به این زودی می خوای بری . مگه می ذارم ."" نه دیگه دیروقته باید ساغر را برسونم خانه ."