انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
مسعود گفت : " آره من خودم هم شک کرده بودم . حالا با این وضعیت اخراجش حتمی ئه شد . " زیر لب دعا کردم خدا کنه بندازنش بیرون .
امیر حرف را عوض کرد . " حالا خدا رو شکر که به خیر گذشت . " تبسم زدم . واقعاً ممنون اگه شماها نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد . چهره مسعود برافروخته شد و سر تکان داد .
گردن درد آلودم را مالیدم . " راستی شماها منو از کجا پیدا کردین ؟ "
مسعود با دلسوزی نگاهم کرد . " همان غروبی که تو را روی پله ها دیدم می خواستم باهات حرف بزنم ولی تو با عجله بطرف ساختمان اداری رفتی . منتظرت شدم وقتی دیر کردی نگران شدم . " یک لحظه حرفش را قطع کرد و از سرما دستش را تو جیب شلوارش کرد . کتش هنوز روی شانه من بود .
ادامه داد : " آره بعد با امیر اومدم ببینم کجایی که ... اخمهایش را کرد تو هم . آخه دختر تو عقل نداری ؟ تو پشت ساختمان چکار می کردی ؟ مگه نمی دونی اونجا حتی یه چراغ هم نداره . همیشه سوت و کوره . اگه آدم هزار تا هم داد بزنه صداش به جایی نمی رسه . اونم تو دانشگاه به این بزرگی . "
سرم را تکان دادم . آره خیلی اشتباه کردم نباید از اون راه می رفتم و یه آن به اتفاقی که قرار بود بیفته فکر کردم . تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن دست چپم تیر کشید و سوزش شدیدی در قلبم حس کردم .
مسعود در ماشین را باز کرد . " تو حالت خوب نیست باید ببرمت دکتر هنوز تو شوک هستی . "
قلبم باز تیر کشید " نه دیر می شه خانه نگران می شن ." زیاد وقت نمی بره . اینجایی که می برمت همیشه خلوته . مطمئن باش . " نای مخالفت بیشتر را نداشتم . درون ماشین نشستم و سرم تکیه دادم . وای چقدر بدنم درد می کنه . انگار سوزن سوزنه .
امیر بلاتکلیف بود . « من چکار کنم لازمه با شما بیام ؟ » مسعود دستی به شانه امیر زد " نه احتیاجی نیست تو برو ماشین شوهر خواهرت رو بهش بده که منتظره منم خودم ساغر را می برم درمانگاه . " امیر جلو اومد و خداحافظی کرد " امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه واقعاً ناراحت شدم . "
تبسم کرد . " مرسی از محبتت خیلی زحمت کشیدی . " خیابان ها خلوت بود مسعود خیلی زود منو به درمانگاه رساند . دکتر جوانی معاینه ام کرد و گفت : " زخم هاتون سطحی هست . ولی لازمه که حتما پانسمان بشه . چون ممکنه عفونت کنه . " به اطاق تزریقات رفتم . مسعود پشت در ماند خانم بهیار در را بست و گفت : " بلوزت را در بیار . " چشمش به کبودی و ورم شانه و خراش های روی گردنم افتاد . سرش را تکان داد . " خدا نسل این مردها را از زمین برداره کار شوهرته نه ؟ "
تعجب کردم . این چی داره می گه . بدون اینکه جوابش را بدم به هیکل چاق و موهای سفیدش خیره شدم . صورتش پر از چین چروک بود . ادامه داد : " ببین دخترم تو جوونی قشنگی . اول زندگیته حیفه که حروم بشی من دست کم روزی یکی تا دو تا مثل تو را که به اینجا مراجعه می کنند را می بینم . اگه از من می شنوی تا هنوز زخمهایت تازه ست برو پزشک قانونی وگواهی بگیر فردا ، پس فردا خواستی بری دادگاه به دردت می خوره . " شروع کرد به ضدعفونی کردن زخمها . از شدت سوزش ناخنم را در گوشت دستم فرو کردم کاش به جای این حرفها زودتر کارش تمام کنه . پانسمان پایم تمام شد . برای پایین آمدن از تخت کمکم کرد . " نصیحت من یادت نره . " حوصله توضیح دادن نداشتم . سرم رو پایین آوردم . " باشه چشم . "
مسعود تو راهرو در حال قدم زدن بود . خانم بهیار چپ چپ نگاهش کرد با لحن خیلی بدی گفت : " بشکنه دست اون مردهایی که سر زن جوانشان همچین بلاهایی را در می آرن . " مسعود گیج و گنگ نگاهش کرد و دهنش وا موند بهش اشاره کردم هیچی نگو بریم . تو ماشین ازم پرسید " این خانمه چش بود ؟ " هیچی فکر کنم زیادی ذهنیتش نسبت به مردها بد بود . چون فکر کرد تو شوهر منی و منو زدی . "
با صدای بلند خندید . " که اینطور پس برای همین بود که دلش می خواست منو بکشه . " چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو کرد به من و با محبت گفت : " زدن چیه ؟ من چاکر خانمم می شم دربست . " نگاهش حالت خاصی گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد و نفس عمیقی کشید . سرم را پایین انداختم و لبانم را گاز گرفتم . چقدر این مدلی حرف زدنش به دلم می شینه . به خانه رسیدیم مسعود موقع پیاده شدن بهم کمک کرد و کلید را ازم گرفت و در باز کرد . تعارفش کردم " نمی آی تو ؟ " خندید " دوست دارم ولی می ترسم سرم را به باد بدم . " من هم خندیدم . " بخاطر همه چیز ممنون . " چند لحظه دستمو تو دستش گرفت " مواظب خودت باش . بهت زنگ می زنم . " باشه منتظرم " رفتم تو و در را بستم .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مامان با دیدیم از روی مبل بلند شد " وای چه بلایی سرت اومد ؟ " بابا روزنامه را کناری انداخت و متعجب عینکش را برداشت " چه اتفاقی افتاده ؟ " ساحل مات و مبهوت بهم خیره شد . لنگ لنگان خودم را به شومینه رساندم و همان جا نشستم مامان اومد جلو و گردن و صورتم را برنداز کرد . " خدا مرگم بده چه به روز سر و صورتت آمده ؟ پات چی شده ؟ " دستهایم را از پشت جلوی شومینه گرفتم . " یکی از پسرهای دانشگاه قاطی داره همچین بلایی سرم آورده . " چشمهاش چهار تا شد . " چی گفتی ؟ " بابا از جایش بلند شد . " نمی فهمم منظورت چیه ؟ "
بدن له و کوبیده ام را به شومینه نزدیک تر کردم . " امروز صبح یه گلوله برف تو صورتم پرت کرد . رفتم شکایش را به رئیس دانشگاه کردم فهمید . از روی لج و عقده همچین کاری کرد . " ساحل جیغ زد " وای چه وحشتناک . " مامان با دهن خشک روی مبل ولو شد . بابا با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن و صورتش برافروخته شد . " این چه دانشگاهیه . این چه وضعیته مگه شهر هرته که هر کی هر کاری دلش خواست بکنه . این خراب شده مسئول نداره ؟ " سبیل هایش را جوید و به چانه اش دست کشید " دانشگاهی که نتونه امنیت دانشجویش را تضمین کنه باید درش را گل گرفت . " نفس بلند و صدا داری کشید " من همین فردا صبح با رئیس دانشکدتون صحبت می کنم یا عرضه داره و می تونه اونجا رو اداره کنه یا اینکه خودم تکلیف این پسره رو روشن می کنم . " چشماش از ناراحتی دو دو زد و من را نگاه کرد " دیگه به کی و کجا می شه اعتماد کرد . "
سرمو به گوشه دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم . چه حرفهای بابا آرام بخشه درست مسکنی که تو درمانگاه زدم . خوابم گرفت . مامان زیر بازویم را گرفت . ناله کردم " پاشو ببرمت تو اتاق استراحت کنی . " ساحل یک طرف دیگه بازویم را گرفت . " ناله کردم آخ تمام بدنم درد می کنه . "
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم تو خواب دیدم که شاهین کیوانی نصفه آستینم را تو دستش داشت و با صدای بلند می خندید . صورتش شبیه گرگ بود و دهنش پر از خون . عرق روی صورتم بود تند تند نفس زدم .
ساحل بیچاره با حالت سکته از خواب بیدار شد و چراغ را روشن کرد " چیه حالت بده ؟ " لبهایم لرزید . " آره حالت تهوع دارم . سرم داره گیج می ره . " کمکم کرد بنشینم و بلند داد زد " مامان کجایی ساغر حالش بهم خورده . " مامان با لباس خواب سفید بلندش نگران و هراسان همراه بابا اومد تو . " وای خدا مرگم بده تو چرا می لرزی ؟ " فشارم را گرفت و با بغض گفت : " رضا فشارش خیلی پایینه بهتره ببریمش دکتر . " بابا نگاهی به چهره مضطربش انداخت . " نغمه جان تو دوباره هل کردی ؟ با این وضعیت باید هر دوی شما را به بیمارستان برسونم . " لرزم بیشتر شد . پتو را تا بالای گردنم کشیدم . چرا دست و پام مثل عروسک خیمه شب بازی تکان می خوره ؟ چرا اینطوری شدم ؟ بابا گفت : " الان تنها چیزی که ساغر احتیاج داره قرص آرام بخشه . چون خیلی ترسیده و ذهنش آشفته ست . اگه بتونه بخوابه تا فردا خوب می شه . " یه لحظه از اتاق بیرون رفت . مامان و ساحل شروع کردن به مالیدن دست و پایم . بابا با آب و قرص برگشت " بیا بخور این یه آرام بخش ضعیفه . دیگه هم از چیزی نترس و سعی کن راحت بخوابی . " کنار تختم نشست . ما همه اینجا پیشت می مونیم .
صدای گرم و مقتدرش به تنم گرما داد . سه تایی شون نگاه کردم . چقدر نگران و مواظبم هستند احساس شهامت و قدرت کردم . آروم نفس کشیدم . بابا دستش را روی سرم کشید " نبینم ته تغاریم ام از چیزی بترسه ها و لبخند زد . "
سعی کردم تبسم کنم چشمهایم را یواش یواش بستم . من چقدر خوشوقتم که همچین خانواده ای دارم .
صدای تق و توق کنار تختم بیدارم کرد . مامان یه لیوان آب پرتغال تازه را گذاشت روی عسلی و با محبت تو صورتم دقیق شد " حالت چطوره ؟ انگار بهتری نه ؟ " خودم را جا به جا کردم و لبم را گاز گرفتم . آخ که چقدر بدنم درد می کنه . از تو اتاق بلند داد زد : " ساحل جان کیسه آب گرم را بیار . " بالشت را پشت کمرم گذاشتم و نشستم " مگه ساحل نرفته سر کار ؟ " ساحل از در اومد تو کیسه آب گرم دستم داد . " دیشب که نذاشتی بخوابم . همش عین دیوونه ها تو خواب جیغ می کشیدی " کیسه آب گرم را روی کبودی پهلویم گذاشتم . " تو اگه جای من بودی احتمالاً نعره می کشیدی . " خندید .
مادرم نگاهی به پانسمان پایم انداخت . " راستی دیشب به حدی حالت بد بود و ما شوکه شده بودیم که یادم رفت بپرسم تو با کی رفتی دکتر ؟ کجا رفتی ؟ " قسمت بنفش و کبود شده رانم را با انگشت لمس کردم . " با یکی از بچه ها اون ماشین داره وقتی منو با این وضعیت دید اول رساند درمانگاه و بعد هم خانه . " خدا خیرش بده کدوم دوستت ؟ مریم ." " البته شوهرش هم بود . " ساحل مشکوکانه چین ظریفی به پیشانی انداخت " اِ چه همکلاسی نازنینی . تلفنش را بده ازش تشکر کنیم و آهسته چشمک زد " اخم کردم ولی خنده ام گرفت و رویم را برگرداندم . عجب زرنگیه . قشنگ دوزاریش افتاده منظورم مسعوده .
صدای زنگ تلفن بلند شد . ساحل گوشی را برداشت " الو ... سلام . حال شما خوبه ... بله خواهش می کنم الان بهتره . در ضمن شما خیلی زحمت کشیدید بابت دیشب ممنون واقعاً لطف کردید . " مکث کرد ، بله بله چند لحظه گوشی و گوشی را دستم داد .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" با عجله گفتم : " جونم بفرمایید . ساحل چشماش گرد شد . " مسعود گفت : " سلام خانم کوچولوی پردردسر . قلبم به ارتعاش در اومد . مامان اشاره کرد آب پرتغال یادت نره و با ساحل از اتاق رفت بیرون . مسعود پرسید " حالت خوبه ؟" " ای هنوز زنده ام . "
نفس بلندی کشید " دیشب خیلی نگرانت بودم حتی چند بار خواستم تماس بگیرم ولی باز خودم را کنترل کردم گفتم شاید شرایط طوری نباشه که بتونی حرف بزنی ولی امروز دیگه نتونستم طاقت بیاورم گفتم زنگ می زنم اگه خودت یا خواهرت گوشی را برداشتید حرف می زنم . "
" آره اتفاقا همینه که می گی . من که خیلی حالم بد بود . مامان هم بد جوری جا خورد . ولی بابام اوف ... نمی دونی چقدر عصبانی شد . الان هم رفته دانشگاه جریان را پیگیری کنه . "
" اِ ... که اینطور . پس حدسم درست بود . " چند ثانیه سکوت برقرار شد . صدای موزیک ملایمی به گوشم رسید . تعجب کردم " تو کجایی ؟ خانه ای ؟ " " آره خانه ام ." " پس چرا دانشگاه نرفتی ؟ " " همینجوری زیاد حوصله نداشتم . " سکوت کردم . بی مقدمه گفت : " ساغر تو هنوز از بابت مهمونی اون شب دلخوری ؟ " " نه . یعنی ای ... دارم فراموش می کنم . " " خوبه . پس احتمالاً دیگه رویت را ازم بر نمی گردونی . این چند وقته از بس قیافه اخمویت را دیدم به کل از زندگی سیر شدم . خودمونیم خیلی بد اخمی ها . " " عجب ! نمی دونستم . "
خنده کوتاهی کرد و لحنش جدی شد . " ساغر می خوام یه چیزی را خوب بدونی که تو برام مهمی . مهمتر از اونی که فکر می کنی . " بی اراده به شکمم چنگ زدم و گوشهایم را تیز کردم . نفس بلندی کشید . " با من غریبه نباش . به من اعتماد کن . بهت ثابت می کنم که برای من ، تو ... "
یکی گوشی را کشید . " بذار یک خرده هم من حرف بزنم . " آه کشیدم چه بد موقع . مونا سلام کرد . " ساغر جون خدا بد نده شنیدم خبرهایی بوده . " " اوف . اونم چه خبرهایی ، مسعود بهت گفت ؟ آره . پس حتما شنیدی که نقش رابین هود را بازی کرده . " قهقهه زد . مسعود " ببین ساغر چی می گه ، می گه تو رابین هودی . " مسعود دهنش را به گوشی چسباند " پس امیر هم جان کوچولو ئه نه ؟ " از خنده غش کردم و دل روده ام درد گرفت . " وای ترا خدا منو نخندونین . "
مونا آروم شد . " حالا خوبه به خیر گذشت . اگه من بودم در جا سکته می زدم . باز تو خیلی شجاعی . " از یاد آوری دوباره اش موهای تنم مور مور شد . حرف عوض کردم . " راستی مونا بهت تبریک می گم دانشگاه قبول شدی . وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم . حالا دیگه کِیفت کوکه نه ؟ " " چه جور هم حس می کنم یه بار سه تنی از روی دوشم برداشته شده و می خواهم بال بال بزنم و پرواز کنم . " "خوب پس مواظب باش از اون بالا سقوط نکنی . "خندید . " یکدفعه هم ممکنه که ... "
مسعود گوشی را از دستش کشید " بسه دیگه چقدر وراجی می کنی با آدم مریض که اینقدرحرف نمی زنند . " " اِ ... عجب پروئی . حالا خوبه دو دقیقه هم نشده " " الو ... ساغر جون می بینی که این داره منو کچل می کنه خودش این همه خوش و بش کرده هیچی نیست . زورش به من رسیده . خیلی خوب باشه از من خداحافظ بعداً سر فرصت خودم بهت زنگ می زنم . "
مسعود گوشی را گرفت " اوف ... از دست این دختر اینقدر شلوغ می کنه که یادم رفت چی داشتم می گفتم . آهان گفتم که ... " یکدفعه تشر رفت " چرا مشت می زنی دِ برو بیرون دیگه اذیت نکن . " صدای شیطون مونا اومد " آی ... آی مشکوک شدی . چی می خوای بگی که من نباید باشم . " لجم گرفت عجب خروس بی محلی . خوب برو دیگه .
مسعود کلافه شد خیلی خوب حالا که اینطوره منم حرف نمی زنم و دهنش را به گوشی چسباند و خیلی آهسته طوریکه به زحمت صدایش را شنیدم گفت : " خیلی خیلی مواظب خودت باش . فعلاً خداحافظ . "
بالشتم را صاف کردم و طاق باز خوابیدم . ذهنم به پرواز در آمد دیشب ... شاهین کیوانی ...حمله اش به من ... رفتار حیوانیش ... ولی بعد مسعود ... مهربونی هایش ... حرفهای قشنگش ... همه و همه از جلوی چشمم رد شد لبخند زدم و سعی کردم بخوابم .
با صدای اف اف چرتم پاره شد . احتمالا بابا برگشته اومدم تو حال . بابا کتش را به جالباسی آویزان کرد بطرفم اومد . نگران مضطرب به صورتش خیره شدم " چی شد ؟ " مامان و ساحل هم بهش زل زدند . زد روی شانه ام و خندید " خیالت راحت باشه همه چیز تمام شد . " " یعنی چی که همه چیز تمام شد ؟ " "یعنی اینکه تا همین الان که من اومدم دکتر ذاکر با همکارانش در ارتباط با قضیه این پسره جلسه داشتند و با توجه به معتاد بودنش و شهادت چند تا از بچه ها و موارد اخلاقی دیگه که داشته رأی اخراجش را برای همیشه صادر کردند . " لبام به خنده باز شد . " ترا خدا راست می گی بابا یعنی به همین زودی ؟ باورم نمی شه . "
آستینهایش را بالا زد و بطرف دستشویی رفت . " بله . کاملاً . اگر غیر از این بود مگه من به سادگی گذشت می کردم ؟ در ضمن برات یک هفته مرخصی گرفتم . با خیالت راحت استراحت کن . " نفس راحتی کشیدم . آخیش . یعنی دیگه از دست شاهین کیوانی راحت شدم و چشمم تو چشمش نمی افته ؟ وای اگه یکبار دیگه ببینمش حتماً از ترس قالب تهی می کنم یا اینکه مشاعرم را از دست می دهم خیلی خوب شد که اخراج شد دلم خنک شد . عوضی ، روانی اکبیری . کاش اصلا وجودش از صحنه روزگار محو بشه . مامان صدام زد . " چیه تو چرا بهت زده ای ؟ " بهش نگاه کردم و دستهایم را بهم مالیدم " نمی دونم آخه هنوز باورم نشده که واقها اخراجش کردند . " ساحل گفت : " بع ... حالا کی می خواد خانم را راضی کنه ؟ بابا اخراجش کردند رفت تمام . "
به ستون توی هال تکیه دادم و اشکهایم سرازیر شد خدا رو شکر .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت بیست و دوم

مامان به شانه و گردنم بتادین زد و زخمم را تمیز کرد . آتیش گرفتم . خاله با دلسوزی نگاهم کرد . " دستش بشکنه که چنین بلایی سرت آورده . " نازنین با حالت چندش رویش را برگرداند . خاله گفت : " خوب چرا خودت را عذاب می دی ؟ تو هم برو پیش نادر تو هال . " پانسمان گردنم تمام شد . مامان صدایش زد . " بیا تو دختر شجاع . " قبل از اون نادر کله اش را آورد تو . " من چی ؟ حالا اجازه هست بیام ؟ " دکمه بلوزم را بستم . آمد پائین تختم نشست . " بیا اینم از دانشگاه ببین چطوری شدی ؟ "
" آره واقعا ما که تا حالا خیری ازش ندیدیم ." نازنین به میز توالت تکیه داد . به نظرم اومد انگار یه جورایی تغییر کرده . خاله بهش گفت : " بشینی روی صندلی برات بهتره . نباید زیاد به کمرت فشار بیاری . " به صورتش زل زدم . سرخ شد و با انگشتانش بازی کرد . شوکه شدم . خدای من یعنی بارداره ؟ مگه چند وقت از عروسی اش گذشته . اصلاً دو ماه شده ؟ پس با این وضعیت یعنی اینکه همان شب عروسی .... با ناباوری آب دهانم را قورت دادم . حالا چه عجله داشته . من اگه جایش بودم تا پنج و شش سال فقط وقتم را صرف گردش و تفریح و مسافرت می کردم بعد فکر بچه دار شدن به سرم می زد . من نمی دونم چرا بعضی ها ... نادر رشته افکارم را پاره کرد . " چیه ساغر خانم چشم نداری ببینی من دایی می شم ؟ ماشاالله تو اینقدر زود به زود به ما سر می زنی که فکر کنم دفعه دیگه که نازنین را ببینی بچه اش پنج ساله بشه . "
خندیدم . " آره راست می گی من از عروسی تا حالا فقط یک بار دیدمت . "
" خوب تقصیر خودته دیگه . هر وقت دعوتت کردیم درس و امتحان را بهانه کردی . واقعا که خیلی بی معرفتی . " نازنین از صندلی بلند شد و آمد لبه تخت نشست . تو دلم آه کشیدم . چقدر ازش دور شده ام . مخصوصاً الان هم که داره مامان می شه دیگه بیشتر . حالا باید در مورد چی باهاش صحبت کنم ؟ لبخند زدم . " علی رضا چطوره ؟ چکارها می کنی ؟ " دستش را لای موهای بلوند رنگ کرده اش کشید و آنها را عقب برد . " ای بد نیست . خوبه . می ره سرکار و می آد . بعضی وقت ها هم می ریم بیرون . سینما مهمونی می گذره دیگه خدایی مرد آرومیه . اذیت نمی کنه ." نادر خودش را قاطی کرد . " ساغر زیاد به چیزهایی که می گه گوش نکن . اگه بدونی چی به روز شوهرش آورده ." تعجب کردم . " چرا ؟ "
" چون دم و دقیقه بهش می گه دستت را اینجا نشور من تازه اینجا را تمیز کرده ام . پایت را اینجا نذار . کفش ات را کجا دربیار . لباست را کجا بذار . بی چاره علی رضا چیزی نمونده که فراری بشه . البته بعید هم نیست که سرسال نشده طلاقش بده ." نازنین به طرفش خیار پرت کرد . " بی مزه . حرف مفت نزن . حالا نوبت تو هم میشه آقا . ببینم اون روزی را که مثل موش از زنت می ترسی . "
" هه عمرا . من اهل زن گرفتن نیستم . مگه عقلم را از دست دادم که دستی دستی خودم را بندازم تو آتیش . اونم چی زنهایی مثل تو . " نازنین پشت چشم نازک کرد . " آره راست می گی لیاقت تو همون دخترهای استخونی ئه مانتو تنگ و صدمن آرایشه که بلد نیستند یه تخم مرغ آبپز کنند نه یکی مثل من که ... " نادر ریشخند زد . " بسه بسه . پشت سر دوست دخترهای من ... " خاله حرفش را قطع کرد و صدایش را برد بالا . " چی شد شما دو تا باز به جون هم افتادید ؟ " به نادر چشم غره رفت . " واقعاً که خجالت داره . دیگه خواهرت دختر تو خونه نیست که سر به سرش بذاری زن مردمه . اینو چند بار بهت بگم ؟ "
" اِ ... اِ ... اِ ... مامان تو چقدر بی انصافی . حالا خوبه که اون هر چی دلش می خواد به من می گه . باز تو ازش دفاع می کنی ؟" ساحل از تو آشپزخانه داد زد . " بیاین چای ریختم . " نادر به ساعت نگاه کرد . " من که تو هال بودم از خودم پذیرایی کردم . پس تا شما چای می خورید من می رم ماشین را گرم کنم . زود بیائید دیگه . "
مامان گفت : " حالا چه عجله ایه شام بمونید . "
خاله گفت : " نه قربونت نغمه . الان دیگه حمید برگشته خانه . بریم یه شامی یه چیزی براش گرم کنم گناه داره . از صبح بیرون بوده . تازه علی رضا هم می آد دنبال نازنین ما گفتیم زود برمی گردیم ممکنه نگران بشه . "
مامان اصرار کرد . " خوب به حمید خان و علی رضا زنگ بزن بگو اونا هم شام بیان اینجا دور هم باشیم . " چایی اش را سر کشید . " نه امشب نمی شه . بذار یه دفعه دیگه که ساغر هم حالش خوب باشه . " با رفتن خاله اینا یکدفعه خانه خالی شد . دلم گرفت و پکر شدم . شروع کردم به قدم زدن و با صدای بلند غر زدم . " اه ... الان چهار و پنج روزه که دانشگاه نرفته ام حوصله ام سررفته . دارم کلافه می شم . " ساحل گفت : " حوصله سررفتن نداره . تا حالا دوبار فریبا و مهتاب اومدند دیدنت . امروز هم که خاله اینا . بده حالا تو راحت واسه خودت استراحت می کنی همه هم می آیند عیادتت . "
اخم کردم . " من از این استراحت ها خوشم نمی آد . " بشقاب خالی میوه را برد بیرون . " عجب رویی داری تو . " رفتم تو فکر . چرا مسعود از همان دفعه که زنگ زده دیگه نزده . نمی دونم چی شده ؟ نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ کاش خودم ازش خبری بگیرم . دستم را بطرف گوشی بردم ولی سریع آوردمش پائین . نه باید غرورم را حفظ کنم . اگه خودش طالب باشه حتما تماس می گیره . خودم را به خواندن کتاب رمانی که نادر برایم آوردم بود مشغول کردم . ساحل چند تا کار عقب افتاده ترجمه داشت که انجام داد و بلند شد . " خیلی خسته شدم . ساعت دوازده شده دیگه ندارم . " به من اشاره کرد . " تو نمی خوای بخوابی؟ "
کتاب را کنار گذاشتم . " تو بخواب من هنوز خوابم نمی آد ." از ورای نور کمرنگ چراغ خوب به صورت گردش خیره شدم بی چاره چقدر خسته بود . تا سرش را گذاشت خوابش برد . دستش زیر بالشت بود . نمی دونم چرا چندوقته که خیلی تو فکره . زیاد با خودش خلوت می کنه . بنظرم ناراحت نمی آد ولی مطمئنم یه چیزی هست که فکرش را مشغول کرده . اما حیف که به من نمی گه . بلند شدم و کنار پنجره رفتم . برف در حال باریدن بود . درشت و پنبه ای . به درخت برگ کاج کنار استخر نگاه کردم . پوشیده از برف بود و مثل شبح ترسناکی به نظرم اومد . پرده را کشیدم . تلفن زنگ زد . نذاشتم به زنگ دوم برسه و گوشی را برداشتم . طنین شادی وجودم را به رقص درآورد . مطمئنم که مسعوده . با صدای آهسته ای پرسید . " سلام خواب که نبودی ؟ "
" نه ولی تو چرا اینقدر دیر تماس گرفتی ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
". آخه تا الان مهمون داشتیم تازه رفتند "" عجب . " نپرسیدم کیا بودند . خودش هم چیزی نگفت . فقط گله کرد . خانم تو دیگه نمی خوای بیای دانشگاه . بچه ها دلشون واست تنگ شده. " با شیطنت گفتم : " تا ندونم کدوم بچه ها پایم را دانشگاه نمی ذارم . " چند لحظه ساکت شد و نفس بلندی کشید . " خیلی خوب می خوای زیر زبان من را بکشی . آره من دلم واست تنگ شده . اشکالی داره ؟ " لحنش پر از محبت بود . قلبم به لرزه درآمد . " ولی من تا شنبه مرخصی دارم . "
دلخور شد . " جون من پاشو بیا . لوس نشو . تازه نمی دونم خبر داری یا نه . شاهین کیوانی را اخراج کردند . اسمش را هم به عنوان دانشجوی متخلف روی برد زدند . باور نمی کنی تمام دوست ها و رفیق های مثل خودش از ترس حسابی غلاف کرده اند . " خندید . " همه چیز برای ورود ملکه آماده ست . " برایش کلاس گذاشتم . " آره خبرش بهم رسیده . ولی نه دیگه همون شنبه می آم . حیفه مرخصی هام از دست بره . " مکث کوتاهی کرد . " پس باهات یه معامله می کنم . "
" چه معامله ای ؟"
". اگه تو فردا بیای دانشگاه منم برات یک سورپریز خوب دارم "
" اول تو بگو سورپریزت چیه ؟"
" اِ ... زرنگی تو بیا . خودت می فهمی . مطمئن باش پشیمان نمی شی . " حس کنجکاوی بیشتر از تمام حس ها به وجودم غلبه رد . تسلیم شدم . " باشه می آم وای به حالت اگه دروغ گفته باشی . " نفس عمیقی کشید . " برو بگیر بخواب و اینقدر برام ناز نکن . فردا می بینمت . " گوشی را گذاشتم . هیجان تو وجودم سر به طغیان گذاشت . یعنی فردا می خواد چکار کنه ؟ پتو را روی سرم کشیدم و چند بار از این پهلو به اون پهلو شدم . آخه سورپریزش چی می تونه باشه . چرا چیزی به ذهنم نمی رسه ؟
مامان منو حاضر و آماده دم در دید . تعجب کرد . " کجا ؟ " آخرین دکمه پالتویم را بستم . " خوب معلومه دیگه دانشگاه . از خانه ماندن خسته شدم . کلی هم از درس ها عقب افتاده ام . " مضطرب دستهایش را تو هم گره کرد . " نکنه ... باز هم برات اتفاقی بیفته ؟ این دفعه ممکنه سنکوب کنم . من تحمل ندارم . " دستگیره در را گرفتم . " نه انشاءالله که دیگه مسئله ای پیش نمی آد . منم بیشتر احتیاط می کنم . بالاخره چی ؟ نمی شه که بخاطر ترس همیشه تو خانه بمونم . " تا توی حیاط باهام اومد . " خیلی مراقب خودت باش . دیر نیایی ها که نگران می شم . " سر تکان دادم . " باشه . " پایم را تو دانشگاه گذاشتم و نفس بلندی کشیدم و همه جا را بو کردم . آخیش چقدر دلم برای همه تنگ شده . حتی برای خانم شرافت انتظامات دم در که همیشه از آرایش و شلوار جینم ایراد می گیره . با لذت دور و ورم را نگاه کردم . یعنی باور کنم که از شر شاهین کیوانی راحت شده ام ؟ به قدمهایم سرعت دادم و پله ها را طی کردم . سرم پائین بود و یه آن جلوی چشمم را ندیدم و با یکی برخورد کردم . به صورتش زل زدم . ای وای اینکه همون استاد خوش تیپه است . حالا ایندفعه بهش چی بگم ؟ چرا اینقدر این را می بینم ؟ ایستاد و نگاه سرسری بهم انداخت . انگار منو شناخت . دوباره نگاهم کرد . آهسته گفتم . " ببخشید استاد معذرت می خوام . " دستی به صورت بی ریش و سبیلش کشید و کتش را مرتب کرد . " پیشنهاد می کنم موقع راه رفتن بیشتر دقت کنید خانم . " لحنش با سرزنش بود و کاملاً مغرور . هیچی نگفتم . رد شد . لجم گرفت و از پشت برایش شکلک درآوردم . اه ... چقدر بداخلاقه . نمی دونم چی حس کرد . یکدفعه سرش را برگرداند و نگاهم کرد . چشم های مشکی براقش روی صورتم ثابت موند . سرم را پائین انداختم . وای منو دید بدبخت شدم . با اعصاب خرد وارد کلاس شدم همه بچه ها سرشان پائین بود و در حال نوشتن چیزی بودند . فریبا و مهتاب هم همینطور . کنارشون نشستم . " سلام بچه ها " مهتاب آهسته گفت . " علیک سلام . " فریبا سرش پائین بود . زدم به پایش . " مرسی چقدر از دیدنم ذوق کردی ؟ " یه نوار باریک از کاغذ دستم داد . " چه سلامی چه علیکی وقت کمه . بنویس . " تعجب کردم ." چی بنویسم ؟ "
" تقلب عزیزم تقلب . "
" برای چی ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت بیست و سوم

مهتاب یه برگه را کنار گذاشت و شروع کرد تند تند یکی دیگه را پر کردن . " به جای این حرفها بجنب . امتحان نیم ترم داریم . " با عصبانیت داد زدم . " شما می مردید اگه به من خبر می دادید ؟ " فریبا خنده مسخره ای کرد . " اولا تو که قرار نبود تا شنبه بیای . بعدش هم زیاد جوش نزن شیرت خشک می شه . من و مهتاب هم که خبر داشتیم زیاد وضعیتمون با تو فرق نمی کنه . ما هم امیدمون به همین تقلبه . خلاص . " نگاه غضب آلودی بهش انداختم . " واقعا که … " از کلاس بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن . عجب احمق هایی هستند ها . نمی تونستند یک زنگ بهم بزنند . حالا چکار کنم ؟ کاش با استاد صحبت کنم که این هفته ازم امتحان نگیره بهش می گم آمادگی ندارم . غیبت داشتم . مسعود از روبه رویم آمد . " سلام ستاره سهیل بالاخره تشریف آوردین . می گفتی پایت شتر می کشتم . " چشمهایش پر از هیجان بود . خندیدم . " تو وادارم کردی بیام دیگه . " و نگاهم به پلیور شکلاتی و کت شیری رنگش افتاد . " مبارکه . چه خبره . خیلی خودت را تحویل گرفتی . "
خودش را برانداز کرد . " نه بابا اینها همش کادوئه . "
" ا... به چه مناسبت ؟ "
" آخه دیشب تولدم بود . البته نه اینکه تولد بگیریم ها . ولی همین خودمونی ها . فک و فامیل نزدیک آمدند خانه مون و یک مهمانی مختصر داشتیم . " ابرویم را بالا انداختم . " خوب حالا این ها از طرف کیه ؟ " به پلیور اشاره کرد . " اینو مونا خریده . این کت را هم بابام داده . آقای کامیار بزرگ .بقیه هم همینطور پیراهن و شلوار جین و کفش و از این چیزها بهم دادند . " نگاهی به شانه عضلانی و مردانه اش انداختم . توی این لباس درشتر به نظر می آد . لبخند زدم . " حتما انتظار داری من هم بهت تبریک بگم نه ؟ خیلی زرنگی ولی من تا کیک نخورم از تبریک خبری نیست . " ضربه آهسته ای پشت دستم زد . " خوب شکمو هر چی می خوای برات می خرم " و نگاهی به ساعتش انداخت . " تو تا کی کلاس داری ؟ "
" الان و زنگ دیگه . "
" ولی من فقط همین ساعت کلاس دارم . پس می رم شرکت ساعت دوازده می آیم دنبالت . "
" که بریم کجا ؟ "
" آی ... قرار نشد بپرسی . خودت می فهمی . " صورتش از پنهان کاری شور و شعف خاصی پیدا کرد . پایم را به زمین کوبیدم . " تو را خدا بگو کجا می خواهیم بریم ؟ " انگشتش را تکان داد . " حالا نه . فعلا خداحافظ . " به ستون تکیه دادم و دور شدنش را نگاه کردم . فکری به ذهنم رسید . چه خوبه که منم مسعود را سورپریز کنم و همین امروز کادوی تولدش را بهش بدم . دوست دارم بدونم چه عکس العملی نشان می ده . با عجله در کیفم را باز کردم . بذار ببینم چقدر پول دارم ؟ سه هزار تومن .... پنج هزار تومن ... خوبه هشت هزار و پانصد تومن موجودیمه ولی چی براش بخرم ؟ هیکل متوسط و توپر آقای کریم پور از ته سالن پیدا شد . دلشوره گرفتم . وای استاد اومد . حالا چه دروغی بهش بگم ؟ آقای کریم پور سرش به ورقه هایی که توی دستش بود گرم بود چهره اش را به دقت زیر نظر گرفتم نه خیلی زیرک و باهوشه از اون استادهایی نیست که بشه سرش را شیره مالید . الکی که استاد ریاضی و اقتصاد خرد و کلان نشده . پشت ستون مخفی شدم . ولش کن هفته دیگه برگه مرخصی ام را برایش می برم چون غیبتم موجهه مجبور می شه ازم امتحان بگیره . از کنارم رد شد ولی منو پشت ستون ندید . رفت سر کلاس و در را بست . پله ها را دو تا یکی پائین آمدم زود می رم یه چیزی برای مسعود می خرم و برمی گردم . ردیف مغازه های توی خیابان اصلی را از بالا تا پائین نگاه کردم . اه ... اینها که هنوز باز نکرده اند . شروع کردم به قدم زدن . سوز سردی اومد . وای چقدر هوا وحشتناکه . دارم یخ می زنم . دستهایم را به هم مالیدم و با دهانم ها کردم . به خودم غر زدم . خوب تقصیر خودته . اول صبحه . نکنه فکر کردی چون تو اومدی خرید باید همه جا باز باشه ؟ الان چه وقت این کارهاست ؟ به قدم زدنم ادامه دادم . بذار فکر کنم اینجاها دیگه کجا مغازه داره . آها یه بوتیک کوچولو تو خیابان بغلی ست . برم شاید اون باز باشه . به راه رفتنم سرعت دادم و از سر کوچه نگاه کردم . آره . خدا را شکر بازه . جلوی ویترین ایستادم و نگاه کردم . جاسوئیچی ظریفی چشمم را گرفت . به نظرم قشنگ باشه . رفتم تو . " سلام پدر جان لطفا یکی از اون جاسوئیچی هایی را که تو ویترین گذاشتی بده ببینم. " پیرمرد با اوقات تلخی غر زد . " همین یکی تو ویترینه . اگه می خوای بیارمش . " خودم را کنترل کردم که آرام صحبت کنم . " ای بابا پدر جان من که بیکار نیستم شما را اذیت کنم . آره می خوامش . " یه گوشه ایستادم و منتظر شدم . با هن و هن و سلانه سلانه از پشت پیشخون اومد بیرون . اوف ... حتما حالا می خواد یه قرن طولش بده . جاسوئیچی را دستم داد . " بیا . " خوب نگاهش کردم . چه چیز جالبیه . شبیه پیپ می مونه چقدر هم قشنگ و زیبا تراش خورده فکر کنم مسعود خوشش بیاد . " آقا این نقره ست ؟ " غبغب افتاده و آویزانش را تکان داد . " نه تیتانیومه " یه چرخی زدم . این کمه باید چیز دیگه ای هم برایش بخرم . اشاره کردم . " آقا اون کیف پول چرمه را هم بده . " از توی کیفم پول درآوردم ." دو تاش با هم چقدر می شه ؟ "
" هفت هزار و پانصد تومن . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" آقا یه تخفیف بده ." دستان لرزانش را بالا آورد . " خانم سه ساعته می گی اینو بده اونو بده حالا هم داری سر قیمت چانه می زنی . اصلا تخفیف نداره . " به صورتش خیره شدم . درست عین آلوی چروکیده بود . " خیلی خوب پدر جان . حالا چرا عصبانی می شی کادویش کن من برم . " زبانش را دور دهنش چرخاند . " پول کاغذ کادو جدائه ها . " با تاسف سر تکان دادم . من نمی دونم این که پایش لب گوره واسه چی حرص مال دنیا را می زنه . واقعا که پیرمردها پول دوست تر از جوان ها هستند . بسته کادوپیچ شده را گرفتم و آمدم بیرون . تو خیابان شروع کردم به دویدن . ماشینی جلوی پایم ویراژ داد و بوق شدیدی زد . خودم را عقب کشیدم و از ترس نفسم بند اومد . خدای من یعنی شاهین کیوانیه . زیرچشمی نگاه کردم . نه ماشینش مثل اون قرمزه . ولی این پسره هم خاک بر سر از همین اوباش های لات و لوته . آب دهنم را به زحمت قورت دادم یعنی چقدر طول می کشه که ذهن من از شاهین کیوانی پاک بشه و آرامش بگیرم ؟
زنگ حسابداری مالی به فریبا و مهتاب پشت کردم . فریبا بهم زد . " بسه ترا خدا قهر نکن عین بچه ها می مونی . حالا کجا رفته بودی ؟ "
" به تو چه ؟ "
" بی چاره پس امتحانت چی می شه . جواب آقای کریم پور را جی می دی ؟ "
" اونم به خودم مربوطه . " مهتاب خندید . " ولش کن امروز حسابی قات زده . " بهش چشم غره رفتم . " اصلا حوصله هیچ کدومتان را ندارم بی معرفت ها . " و در سکوت به تخته خیره شدم . " زنگ خورد سریع از جایم بلند شدم . فریبا گفت : " کجا بذار با هم بریم . " اخمهایم را درهم کردم . " نخیر لازم نکرده . فعلا باید تنبیه بشین . بعدش هم عجله دارم . خداحافظ . " مات موند . پله ها را آمدم پائین . مسعود کنار ماشین منتظرم بود . جلوتر رفتم . ابروهایش را بالا انداخت و سرتاپایم را نگاه کرد . " ببینم تو این چند وقته لاغر شدی ؟ "
" نه فکر نکنم همون خودمم . چطور مگه ؟"
" هیچی بنظرم اینطوری اومد . " سوار ماشین شدیم . گازش را گرفت و بطرف خیابان های بالا حرکت کرد . دل تو دلم نبود . یعنی کجا داریم می ریم ؟ از زعفرانیه بالا رفت و اول خیابان ولنجک رسیدیم . شصتم خبردار شد . آه ... بام تهرون . داره منو می بره اونجا . از خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم . " وای مسعود... " زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد . " خوب نظرت چیه . اینجا را می پسندی ؟ " با نگاه ازش تشکر کردم . چقدر دلم می خواهد بپرم و ماچش کنم . ماشین را گوشه ای پارک کرد . در را باز کردم . صدایم زد . " نه پیاده نشو ساغر یک دقیقه صبر کن کارت دارم . " خم شد و از توی داشبورد پاکت خوشگلی که با روبان قرمز تزئین شده بود دستم داد . " بیا برای تو گرفتم . " ذوق زده شدم . " برای من ؟ به چه مناسبت ؟ " با مهربانی خندید . " فکر کن بابت آشتی کنان منو و توئه . " با عجله در پاکت را باز کردم . پر از شکلات های رنگی مغزدار بود . " وای چه چیزهای خوشمزه ای . ولی اگه من تمام اینها را بخورم که حسابی چاق میشم . " نگاه پر از تحسینی به بالاتنه ام انداخت . " نترس هنوز خیلی جا داری . نگران نباش در ضمن اون تو را نگاه کن یه چیز دیگه ای هم هست . " دستم را ته پاکت کردم . " آخی ... چه خرس کوچولوی پشمالویی . " به خودم فشارش دادم . " چقدر هم خوشگله تو از کجا می دونستی من از این چیزها دوست دارم ؟ " چشمک زد . " آخه من اخلاق بچه ها را خوب می شناسم . " اخم کوتاهی کردم . " لوس " با محبت خاصی سرش را خم کرد . قلبم به تلاطم افتاد . یاد کادویش افتادم . " آها راستی ... " در کیفو را باز کردم . " بفرمائید . این هم مال تو . تولدت مبارک ." انتظار نداشت . جا خورد . " برای چی این کار رو کردی . من راضی نبودم . " ای بابا یه چیز خیلی کوچیکیه . عجله عجله ای خریدمش " . حالا باز کن ببین خوشت می آد ؟ " دستهایش را دراز کرد و در انگشتانم قلاب کرد . " مطمئنم هر چی باشه قشنگه . " لبخند جذابی زد . چشم هایش پر از عشق بود . پر از دوست داشتن و در اوج احساس تاب نیاوردم و از ماشین پیاده شدم. چند قدمی روی برف های یخ زده راه رفتم . ماشین را قفل کرد و آمد کنارم و زیر بازویم را گرفت . اعتراض نکردم و در سکوت به طرف بالا حرکت کردیم . شعری را با خودم زمزمه کردم . سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اعتراف به عشق های نهان و حرکات ناکرده و در این سکوت ... و در این سکوت ... چرا بقیه اش یادم رفته ؟ نفس بلندی کشیدم و هوا را بو کردم . بوی سرما و عشق با هم قاطی بود . مسعود بازویم را محکم تر فشرد . با چشم های نافذ و پر از حرفهای نگفته . تا مغز استخوانم به لرزه درآمد . خدایا من خیلی دوستش دارم . ولی نباید چیزی بروز بدم . کمکم کن . مسعود حس کرد سردم شده گفت :" می خوای بریم نوشیدنی گرمی چیزی ... بخوریم ؟ "
آره خیلی خوبه . " آهسته دستم را کشیدم . مسعود سفارش دو تا قهوه را داد . اعتراض کردم . " نه من قهوه دوست ندارم . خیلی تلخه . فشارم می آد پائین . برام بستنی بگیر . " تعجب کرد ." آخه بستنی توی این سرما بیشتر لرزت می گیره . "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
" نه کارت نباشه . من دوست دارم . "
" خیلی خوب باشه ولی از من توقع نداشته باشی کتم را بهت بدم ها . " دهنم را کج کردم . " باشه خسیس خان کت نده اصلا نمی خوام . " از ته دل قهقهه زد . به اطرافمون نگاه کردم . حالا خوبه جز من و اون کسی نیست . پشت میز نشستم . چشمم از پنجره به کابین های خالی تله کابین افتاد . آه بلندی کشیدم . فکرم را خواند . " نکنه هوس کردی بری اون بالا ؟ "
" آره خیلی ولی حیف که امروز تعطیله . " دستش را زیر چانه اش گذاشت و به آسمون خیره شد . " آره منم بدم نمی آد برم اون بالا یعنی به قول تو ته دنیا . ولی اشکال نداره وقت زیاده دوباره می آئیم . " به عقب صندلی تکیه دادم و حرف را عوض کردم . " می گم راستی از امیر چه خبر ؟ امروز ندیدمش . "
" آره کلاس نداشت رفته شرکت . "
"ا... چرا؟ دیگه کلاس هاتون با هم نیست ؟ " دستش را از زیر چانه اش برداشت و لای موهایش فرو کرد . " اون زرنگتر از منه . واحدهای بیشتری پاس کرده . فکر کنم یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل بشه ." ابرویم را بالا انداختم . " چطور ؟ "
بهم نگاه کرد . " آخه سر من شلوغ تر از اونه می دونی که ؟ " لحنش با شیطنت بود . چند تا تار موهایم را از روی پیشانی ام کنار زدم . " ببینم امیر دوست دختری نامزدی کسی را نداره . یعنی کسی تو زندگیش نیست ؟ " ضربه کوچکی به پشت دستم زد . " آی ... آی ... تجسس در زندگی مردم ممنوع . " بیشتر کنجکاو شدم . " جون من کسی هست ؟" از جواب دادن طفره رفت . " نمی دونم شاید ." بستنی و قهوه را آوردند . مسعود یک قلپ از قهوه بدون شکرش را خورد و گفت : " شنیدم یکی از دوست های تو دل دوست من را ربوده . " بهش خیره شدم . " منظورت چیه ؟ " ابروهایش را بالا انداخت . " کیومرث را می گم دیگه . "
اخم کردم . " ببخشید اگه هدفت مهتابه باید به عرض برسونم که این کیومرثه که مجنون شده والا مهتاب اصلا بهش رو نمی ده . " با تبسم لبش را جوید . " خوشم می آد شما دخترها به هیچ وجه خودتان را از تک و تا نمی اندازید . " یه قاشق بستنی سنتی تو دهانم گذاشتم . چقدر خوشمزه ست . خامه اش را روی زبانم آوردم . " خیلی باحاله تو هم می خوای ؟ " فنجان قهوه اش را از دهنش دور کرد . " نه همون بهتر که .... " تو گلویش شکست و به سرفه افتاد . چند قطره قهوه ریخت روی کتش . فنجان را روی میز گذاشت و به خودش نگاه کرد . " آخ آخ بین چی شدم . " لکه های قهوه روی کت شیری رنگش کاملا مشخص بود . دستمالی از توی کیفم درآوردم و روی میز بطرفش خم شدم . " صبر کن شاید بشه کاریش کرد . " با دقت دستمال را روی یقه کتش کشیدم . چند دفعه پشت سر هم و تند تند ولی بدتر شد . لکه ها پخش تر و بزرگتر شد . سرم را بلند کردم . " نه مسعود اینطوری ... " یکباره لال شدم . مسعود چش شده ؟ چرا بهم زل زده ؟ قلبم به تلاطم افتاد . به خودم نگاه کردم . صورتم درست روبه روی سینه اش قرار داشت . نفس کشدار عمیقی کشید که روی صورتم پخش شد . نفسش بوی قهوه می داد . تو چشمهایش غوغایی به پا بود . لب هایش لرزید لب های منم همین طور . بند بند وجودم به شوق درآمد . حتما می خواد چیزی بگه . تمام توان و نیرویم را در چشم هایم بکار بردم و بهش خیره شدم خدا خدا کردم . یالله مسعود بگو که دوستم داری . بگو که عاشقم هستی . یالله منتظرم . فقط تو یک کلمه بگو تا منم هر چی تو دلم بهت بگم . به صورت و لبهایش طوری نگاه کردم که انگار تمام زندگی ام وابسته به همین حرفیه که می خواد بزنه . لرزش لب هایش بیشتر شد و شیفتگی و سرگشتگی من هم بیشتر . ضربان قلبم به اوج رسید و حال عجیبی بهم دست داد . الان می گه مطمئنم ....


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت بیست و چهار


ولی نه. نمیدونم چی شد. مسعود یک دفعه به خودش اومد. دستی به صورت و گردنش کشید و با صدای غیر طبیعی و خفه ای گفت: "نه ولش کن. کار تو نیست." به حال خودم برگشتم. ای من چرا هنوز یقه کتش دستمه؟ سریع رهاش کردم و روی صندلی نشستم. صورتم عین کوره ذغال داغ شد و حرارت ازش بیرون زد. با دستپاچگی و بی ارداده به مقنعه ام ور رفتم و هی آن را بالا و پائین کردم. صدایی تو سرم پیچید. خاک بر سرت بیچاره. نزدیک بود خودت را لو بدی. مسعود سرش را بین دستهایش گرفت و به شدت فشار داد. انگار مغزش در حال ترکیدن بود. در سکوت به بستنی ام که در حال آب شدن بود خیره شدم. دیگه اشتهای خوردن نداشتم. مسعود سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. ولی مثل قبل اون حرارت و هیجان را نداشت فقط برق خاصی تو چشماش بود که آن هم می رفت که خاموش بشه. سوئیچ را دستم داد. "برو سوار شو تا منم بیام." از خدا خواسته به حالت فرار آمدم بیرون و نسبت به نگاههای بدجور و با غیظ مرد مسن پشت صندوق توجهی نکردم ولی از درون منفجر شدم. مرتیکه عوضی فکر کنم تمام مدت حواسش به من و مسعود بود. ماشین رو روشن کردم تا گرم شه. مسعود اومد و پشت فرمان نشست و با سرعت حرکت کرد. در تمام طول راه سرم به سمت پنجره بود و حتی یک بار هم نگاهش نکردم. اونم همینطور. نه حرفی نه حرکتی. هیچی. فقط رانندگی کرد. تشویش و شرم به وجود هر دوی ما مستولی بود. به خانه رسیدیم. شتاب زده و هول پیاده شدم و در را بستم. صدایم زد. "ساغر..."
"بله..." چشمم را به بازویش دوختم نه به خودش . پاکت کادو را به طرفم گرفت. "بیا اینو فراموش کردی." ازش گرفتم. در یک لحظه دستم به دستش خورد. مثل اتصالی برق نگاهش به نگاهم جرقه زد. متوجه منقبض شدن عضلات گردنش شدم. تمام بدن خودم هم سر شد . سینه ام از هیجان بالا و پائین شد. آهسته گفتم. "خداحافظ." و رفتم تو. در را باز کردم ساحل وسط هال بود و در حال جابه جا کردن مبل ها. من را دید. "چیه خیلی خوشی انگار داری روی ابرها راه می ری؟" هاج و واج موندم. چه زود روحیه منو تشخیص داد . جواب بی ربطی دادم. "خوب معلومه شر اون پسره لات و بی سر و پا برای همیشه از دانشگاه کم شده می خوای شاد نباشم؟" مشکوکانه ابرویش را بالا برد. "فقط همین...!" لبخند زدم. "حالا ..." سوت زنان به آشپزخانه رفتم. "سلام مامان." بطرفم برگشت. "سلام خوب شد زود اومدی. کم کم داشتم دلشوره می گرفتم." برایم شیر ریخت. "خوب تعریف کن چه خبر از دانشگاه. از این پسره چی بود؟ شاهین خبری نداری؟" سرم را تکان دادم. " خیالت راحت فعلا همه چیز روبه راهه. شاهین کیوانی هم اخراج شده و بعید می دونم دیگه اونورها آفتابی بشه. "ران مرغ را توی ماهیتابه برگرداند. صدای جلز و ولز سرخ کردن اومد. "خوب خدا را شکر. خیالم کمی راحت شد . ان شاءالله که دیگه اتفاقی نیفته." ساحل با موهای بسته و مرتب اومد تو آشپزخانه. "مامان این لباس خوبه ؟" به کت و دامن طوسی رنگش نگاه کردم. "چیه خبری شده جایی می خوای بری؟" صندل هایش را تو پا جابه جا کرد. "نخیر قراره مهمان بیاد."
"ا... به سلامتی کی؟"
"مهندس نصیری و خانواده اش." لیوان شیر را روی میز کوبیدم. "اه ... من اصلا امشب حوصله مهمون ندارم. اینها که یک مدت خبری ازشون نبود. مگه نرفته بودن دبی؟" اخم هایش را درهم کرد. "این چه طرز حرف زدنه. تو چقدر بی ادبی. آره یه چندوقتی مسافرت بودند ولی الان برگشتند و بابا برای شام دعوتشان کرده. اگه تو ناراحتی می تونی خودت را گم و گور کنی."
لجم گرفت. "آره همین کار را می کنم ولی تو چته چرا سنگ آنها را به سینه می زنی؟" مامان درجه هود را بیشتر کرد. "شماها باز شروع کردین؟ ساحل بیا بقیه مرغها را تو سرخ کن. من کلی کار دارم." با اوقات تلخی از روی صندلی بلند شدم. "من که خیلی خسته م. در ضمن کلی هم درس نخوانده تلمبار شده دارم. حوصله ندارم امشب تو مهمونی باشم." دستش را آب کشید و زیر قابلمه برنج را روشن کرد. "آخه خیلی زشته. می پرسند تو کجایی. چی بگیم؟" سرم را خاراندم. "خوب بگین دانشگاه کلاس فوق العاده داشته دیر می آد. منم تا زمانی که اونها هستند از اتاق بیرون نمی آم." موهایش را با پشت دست کنار زد. " باشه هر جور خودت راحتی." ساحل بهم چشم غره رفت. از خوشی بشکن زدم و تو دلم عروسی گرفتم. آخیش حالا می تونم با خیال راحت با خودم خلوت کنم و اتفاقات امروز را مرور کنم چه لذتی داره. ساحل جلوی آینه با وسواس به خودش ور رفت. چند بار خط لب کشید و پاک کرد . آخر سر هم رژ بنفش خوشرنگی روی لبش مالید. با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم و هوس شوخی به سرم زد. "ببینم تو داری برای کی اینقدر خودت را می کشی...." نذاشت حرف از دهنم بیرون بیاد و با برس بطرفم حمله کرد. بالشت را جلوی صورتم گرفتم. "خوب باشه. ببخشید شوخی کردم." اما خنده ام گرفت. شل شدم و بالشت از دستم افتاد. سیم های برس را به صورتم نزدیک کرد. "می خوای کورت کنم پرو واسه چی چرت و پرت می گی؟" جیغ زدم. "به خدا غلط کردم. غلط کردم. ول کن." دلش نیومد بهم ضربه بزنه. فقط از دو جای پایم نیشگان گرفت. دوباره جیغ زدم. صدای اف اف اومد. هر دو ساکت شدیم. ساحل دستپاچه خودش را مرتب کرد. "شانس آوردی که اینها اومدند والا حالیت می کردم." سعی داشت خودش را عصبانی نشان بده ولی بی فایده بود. چون چشمهایش خندان بود. از اتاق رفت بیرون. نفس راحتی کشیدم و لبه تخت نشستم. حوصله ام نیامد لباس خوابم را از توی کشو دربیاورم. مال ساحل روی تختش بود. همان را پوشیدم و به آستین های گشاد و بلندش نگاه کردم. اشکال نداره هر چی باشه از مال خودم آزادتر و راحتره. هر چند می دونم وقتی بفهمه کلی داد و بیداد راه می اندازه. روی تخت دراز کشیدم و از خوشی مثل سوسمار غلط زدم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
امروز عجب روزی بود. دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. همه چیز را در ذهنم مرور کردم. لرزش لبها نگاه بی تاب و پر از التهاب مسعود. سکوت های ممتد و طولانی. نه اینها هیچکدام بی دلیل نیست. ولی ای کاش می گفت دوستت دارم و خلاصم می کرد. مسعود خیلی بدجنسه تا کی می خواد منو در انتظار بذاره؟ یاد خرسی که بهم داد افتادم. آن را آوردم و کنار خودم گذاشتم. به بدن نرمش دست کشیدم و چشمم را بستم. اوه مسعود تو چقدر خوبی من عاشقتم. پلکهایم را محکم تر بهم فشردم. مسعود. مسعود. از سر و صدای زیاد تو هال از خواب پریدم. دور و ورم را نگاه کردم. هوا چقدر تاریکه. به ساعت دیواری زل زدم. وا.... نه و نیمه من چقدر خوابیدم. شکمم به قار و قور افتاد. معده ام را گرفتم . خیلی گرسنمه. بعد از ظهری فقط یک لیوان شیر خوردم همین. صدای خنده آقای نصیری از بیرون اومد. کنجکاو شدم برم یه سر و گوشی آب بدم. از جایم بلند شدم. چشمم به ترازوی زیر تخت ساحل افتاد. نه.... بذار اول خودم را وزن کنم. مسعود امروز چی گفت؟ ترازو را بیرون کشیدم و رفتم روی آن. چهل و چهار کیلو. ا... راستی راستی وزنم کم شده. جالبه من خودم نفهمیده بودم. پس مسعود چطوری فهمید؟ خیلی حواس جمعی داره. فکر کنم اگه یه مو از ابرویم راهم بردارم متوجه بشه. این دیگه کیه. از اوناست که مو را از ماست می کشه بیرون. ترازو را گذاشتم سرجایش و آهسته آمدم بیرون. نوک پا نوک پا خودم را به ستون توی هال رساندم و نگاه کردم. به... چه خبره. همه مشغولند. بابا و آقای نصیری و بهزاد یک طرف. مامان و ساحل و پروین خانم طرف دیگه. دوربین نگاهم را روی ساحل و بهزاد زوم کردم نه رفتارشان کاملا عادیه. هیچ چیز غیرطبیعی وجود نداره. دوباره زل زدم. یه آن بهزاد به طرف ساحل سربرگرداند و لبخند زد. از جاسوسی خسته شدم . ولش کن به من چه. بوی زرشک پلو با مرغ دیوانه ام کرد. باید یه ناخنکی بزنم. در آشپزخانه را نشانه گرفتم اگه این یک تکه هال را رد کنم شاهکار کرده ام. مطمئنم که کسی متوجه نمی شه . خیز گرفتم و به سرعت دویدم ولی یکدفعه پایم زیر لباس بلندم گیر کرد و محکم به زمین خوردم. زانویم بدجوری ساییده شد و درد گرفت . چهارچنگولی خشکم زد. موهای پریشانم را از روی صورتم کنار زدم. همه نگاهشان به من بود. حس کردم در حالت دزدی دستگیرم کرده اند. بهزاد جلوتر از همه بود. کمکم کرد تا بلند شم. روی مبل نشستم. آستین های نیم متر جلوتر از خودم بدجوری ضایع بود . واویلا عجب گندی زدم. دستهایم را پشتم قایم کردم و دزدکی همه را از نظر گذراندم. مامان خیلی عصبانی رنگ به رنگ شد. بابا با تاسف سرش را تکان داد و به ریش پروفسوری اش دست کشید. ساحل با کلافگی لبش را گاز گرفت و از همه بدتر آقای نصیری و پروین خانم هاج و واج موندند. سکوت وحشتناکی به وجود آمد. چشمم را پائین انداختم . کاش زمین دهن واکنه برم توش. دارم از خجالت می میرم. چند لحظه بیشتر نگذشت شلیک خنده همه رفت به هوا. خودم را بیشتر جمع کردم و سرم را بالا آوردم حتما قیافه م خیلی مسخره شده که همه غش کرده اند. بی اختیار خودم هم خنده ام گرفت. خدا را شکر انگار قرار نیست کسی چیزی ازم بپرسه.
کلاسورم را روی میز گذاشتم. "سلام بچه ها. اگه بدونید دیشب چه آبروریزی کردم." فریبا اخم هایش را درهم کرد. "نه به دیروزت که مثل سگ پاچه می گرفتی نه به الان که هنوز نیامده نیشت بازه." دستم را به کمر زدم ."خوب دیروز حقتون بود تا شما باشین که هر وقت امتحان داشتیم منو بی خبر نذارین." مهتاب پایش را روی پا انداخت. "خوب بگذریم . تعریف کن چکار کردی." پریدم روی لبه صندلی. "هیچی بابا ما دیشب مهمون داشتیم. من به مامانم گفتم بگو من خانه نیستم ولی بعد خودم با لباس خواب وسط هال پیدام شد حالا شما فکر کنید چه صحنه ای بود و چی به من گذشت." مهتاب غش غش خندید. "واقعا که عجب گندی زدی. دختره خرس گنده." فریبا هم زد پشت گردنم. "با این خنگ بازی هایی که در می آوری فکر کنم اگر شوهر کنی دو روزه طلاقت بده." بهش تشر رفتم. "وا این چه ربطی به شوهر داره. به جای این حرفها بریم بوفه که از گرسنگی ممکنه تو رو قورت بدم. دیشب از خجالت حتی نتونستم شام بخورم." توی بوفه چشمم به امیر و مسعود و کیومرث محمدی افتاد. تکان خفیفی خوردم و دستپاچه شدم. به خودم نهیب زدم چته چرا هول کردی مثل همیشه باش. اصلا به چیزهایی که دیروز بین تو و مسعود اتفاق افتاد فکر نکن. همه را فراموش کن. مسعود متوجه من شد و به آرامی سر تکان داد. قیافه اش کاملا معمولی و رفتارش مثل همیشه بود. خیالم راحت شد. خوبه حالا منم اینطوری راحترم. نفس آسوده ای کشیدم و روی صندلی نشستم. مهتاب از دیدن کیومرث دمغ شد و از قصد پشت به اون نشست. سفارش ساندویچ کالباس دادیم. گوشهایم را تیز کردم که حرفهاشون را بشنوم. ولی نشد. لجم گرفت. اه... چقدر یواش صحبت می کنند. فریبا شروع کرد به وراجی. "می دونی چیه آرش گفته که ..." زدم روی دستش. "ترا خدا بس کن. باز شروع کردی. کشتی ما را با این آرش آرش کردنت." دهنش را برای دادن فحش آبدار باز کرد. مهتاب پرید تو حرفش. "بچه ها اینجا هوا دم کرده. بقیه ساندویچمون را بیرون بخوریم." اومدیم بیرون. مسعود هم پشت سرم اومد و بهم اشاره کرد. "وایسا باهات کار دارم." به بچه ها ندا دادم. "برید من از پشت سرتان می آم." تو محوطه قدم زدیم. گام هایش را با من تنظیم کرد. اولش سکوت کرد. بعد گفت. "حالت چطوره خوبی؟" نفسم را حبس کردم. "خوبم تو چی؟" نیم نگاه پر از اشتیاقی بهم انداخت و آه بلندی کشید. "ای ممنون. اگه تو بذاری." از خجالت سرخ شدم و خودم را به نفهمیدن زدم. "خوب چکارم داشتی؟" دستی به صورت هفت تیغه اش کشید. کاملا صاف بود. حتما همین امروز صبح تراشیده. سنگی را به جلو پرتاب کرد. "می گم اگه ازت یه خواهش بکنم نه نمی گی؟"
"چی می خوای بگی؟"
"مهتاب را راضی کن با کیومرث صحبت کنه."
"منظورت کیومرث محمدیه نه اصلا حرفش رو هم نزن. قبول نمی کنه."
"آخه چرا؟" شانه هایم را بالا انداختم. "دقیقا نمی دونم ولی می گه حوصله این جور کارها را ندارم."
"عجب پس بی چاره کیومرث یکطرفه عاشق شده." سرش را بطرفم خم کرد. "تو به عشق قبل از ازدواج اعتقاد داری؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA