«قسمت بیست و پنجم» موهایش را عقب برد و نگاهش را مستقیم به صورتم دوخت چشمم را پایین انداختم. حرف را عوض کرد "بیا بریم یه گوشه بنشینیم. من نقشه ای دارم" چند قدم جلوتر به اولین نیمکت اشاره کرد. با تعجب نگاهش کردم. وا... روی نیمکت دست کم پنج سانت برفه این چی می گه؟ حواسش پرت بود. خودش نشست ولی سریع بلند شد. پشت شلوارش به اندازه یه گردی خیس شد. زدم زیر خنده. "معلوم هست کجا سیر می کنی؟" با دلخوری خودش را تکاند. "خانم این رسمش نیست ها. یک کلام می گفتی که..." "باور کن می خواستم بگم ولی تو اینقدر زود نشستی که..." حرفم را قطع کرد. "وقت نداریم. زنگ خورد تو فقط یه کاری بکن وقتی کلاستون تمام شد بیا دم در دانشگاه و با مهتاب سوار ماشین من بشو همین ." "وا... چه حرفی می زنی شاید راضی نشه بیاد. "نترس تو اگه اراده کنی از عهده هر کاری بر می آی. مگه کسی هم می تونه در مقابل تو مقاومت کنه؟" از گوشه چشم نگاهم کرد. در سکوت سنگینی حرفش را هضم کردم. به ساعتش نگاه کرد "پس قرار ما شد دو ساعت دیگه دم در دانشگاه." سرم را تکان دادم. "معلوم نیست چه خوابی دیدی خدا کنه افتضاح نشه." تمام طول کلاس حواسم را متوجه مهتاب کردم. عجیبه خیلی کم پیش می آد توی این دوره دختری اهل پسر و مسر و از این جور کارها نباشه. ولی این مهتاب... نمی دونم چی بگم. نمی دونم چرا اینقدر تو داره؟ برای چی زیاد از خانواده اش حرفی نمی زنه؟ چرا تا حالا ما را خانه شان دعوت نکرده؟ بنظرم یه خرده کارهایش مشکوکه. زنگ خورد افکارم به هم ریخت فریبا گفت: "شما برید من منتظرم آرش بیاد دنبالم." با مهتاب از دانشگاه بیرون اومدیم مسعود از رو به رو برامون بوق زد. مهتاب با بی حوصلگی گفت: "می خوای با اون بری یه امروز با من باش." زدم پشتش "ای بابا هوا خیلی سرده پیاده روی نمی چسبه. تو هم بیا تا یه مسیری برسونیمت." "نه زشته من خجالت می کشم." دستش را کشیدم به زور به طرف ماشین بردم "بیا خودت را لوس نکن چقدر ناز می کنی." با حالت خیلی معذب سوار شد. من صندلی جلو نشستم مسعود با خوشحالی نگاهم کرد سرش را به عقب برگرداند. "حال شما چطوره مهتاب خانم چه عجب افتخار دادید." مهتاب دستپاچه گفت: "ببخشید من نمی خواستم مزاحم بشم ساغر خیلی اصرار کرد." صدای ضبط را کم کرد "نه خواهش می کنم چه زحمتی. خیلی خوب کاری کردید." سرفه ای کرد بهم چشمک زد. صدمتر جلوتر نگه داشت"اِ... بیچاره کیومرث هنوز نرفته حتما ماشین گیرش نیامده." نیش ترمز زد "بپر بالا کیومرث هوا خیلی سرده." کیومرث سرش را آورد تو ماشین "نه تو برو من مسیرم بهت نمی خوره." "ای بابا حالا سوار شو بالاخره تا یه جایی می برمت" برگشت بطرف مهتاب "ببخشید با اجازه شما یه مهمان دیگه داریم." کیومرث عقب کنار مهتاب نشست. ناخنم را توی گوشت دستم فرو کردم می دونم الان مهتاب چه حالی داره دلش می خواد کله منو بکنه. جرات نکردم بهش نگاه کنم ولی با خشم به مسعود زل زدم چشمش را باز و بسته کرد به آرامی سرش را تکان داد یعنی تو اطمینان داشته باش همه چیز درسته و سر صحبت را با کیومرث باز کرد حرف های بی سرو ته الکی. برای همین خیلی زود هم تمام شد. سکوتی پیش آمد عصبی تر شدم عجب افتضاحی. چند تا خیابان بالاتر مسعود کنار شهر کتاب توقف کرد و ترمز دستی را کشید "ببخشید باید یه چیزی از اینجا بخرم ولی زود بر می گردم" به من اشاره کرد "ساغر تو هم انگار می خواستی چیزی بخری نه؟" دوزاریم افتاد و سریع پیاده شدم "آه... اتفاقا خواهر منم دنبال یه کتاب می گرده ببینم اینجا داره یا نه؟" سعی کردم نگاهم به برق خطرناک چشم های مهتاب نیفته. دنبال مسعود وارد کتابخانه شدم و با ناراحتی بهش توپیدم "تو فکر کردی مهتاب خره نمی فهمه که برایش فیلم بازی کردیم؟" دستش را روی لبش گذاشت "هیس یه خورده یواش صحبت کن بعدش هم مگه چی شده کیومرث می خواد دو کلمه باهاش حرف بزنه نمی خوردش که..." "آره گفتنش برای تو راحته ولی فکر کنم فردا تو دانشگاه موهای من را دونه دونه بکنه به این می گن نارو زدن به دوست عجب کاری کردم" آروم زد پشت دستم "مگه می تونه خودم خونش را می ریزم." صدایم دوباره بالا رفت "مسعود... تو تا کی می خوای مسخره بازی در بیاری؟" خندید "تا موقعی که تو خوش اخلاق بشی." تبسم کردم "خیلی خوب حالا بریم." آستینم را کشید "کجا؟ تازه دو دقیقه ست آنها را با هم تنها گذاشتیم." "اِ... من که نگفتم بریم تو ماشین هر جا غیر از اینجا مگه نمی بینی چطوری فروشنده داره برو بر ما را نگاه می کنه انتظار داره حتما ازش خرید کنیم." "پس باشه این بغل یه جگرکیه می ریم اونجا." بوی دل و جگر کباب شده منو به اشتها آورد پرسید "تو چی می خوری؟" "من قلوه." "ولی من همش را دوست دارم. هم دل، هم جیگر، هم قلوه." بعد تو صورتم خندید. احساس گر گرفتگی کردم و سرم را با خجالت پایین انداختم. یه صندلی برایم پیش کشید و خودش هم روبرویم نشست چند دقیقه بیشتر طول نکشید دو سه تا نان لواش تازه با بیست و پنج سیخ جیگر و دل و قلوه برایمان آوردند. تعجب کردم "چه خبره؟ کی می خواد این همه را بخوره؟" چند تا قلوه لای نان گذاشت و دستم داد "تو کاریت نباشه هر چقدر تونستی بخور بقیه را من جورش را می کشم." "اِ... پس بگو شکمت حکم انبار را داره." دست راستم روی میز بود با ملایمت یکی از انگشتانم را بلند کرد. "دِ... اگه نخورم که می شم مثل تو. ببین دستات چه کوچیکه؟ شرط می بندم وزنت زیر پنجاه کیلوئه؟" از حیرت جا خوردم. حتما سایز لباس زیرم را هم می دونه. ادامه داد: "هر چند قشنگی زن به ظرافتشه من خودم از دخترهای چاق خوشم نمی آد." نوشابه سیاه را جلوی خودش گذاشت و نارنجی را جلوی من. "تو چی؟ از مردهای چاق خوشت می آد؟" نی را به دهنم نزدیک کردم. "چاق که نه ولی لاغر و استخوانی هم نه. متناسب باشه قوی و تا یه حدی درشت." "چرا؟" قلپ دیگه از نوشابه را خوردم. "چون به هر حال هر زنی از قدرت مرد خوشش می آد و لذت می بره." بی اراده به شانه های پهن و هیکل عضلانی پوشیده در پلیور گشادش چشم دوختم.
قسمت بیست وشش متوجه نگاهم شد و لبخند جذابی زد . از اون لبخند های هزار معنی . خودم را به ندیدن زدم . نمی دونم چرا امروز حرفامون یه جورای خاصی شده ؟ سرم پایین انداختم و درسکوت بقیه لقمه ام را خوردم . مسعود هنوز لبخند کذایی را به لب داشت . سنگینی سکوت با ورود پیرمردی شکست . سر و وضع ژولیده ای داشت لباس پاره با رنگ و روی زرد و صورت استخوانی به طرف پیشخون رفت و ناله کرد : "آقا از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خیلی گرسنمه ، اگه می شه ..."مرد مسن از پشت دخل نیم خیز شد و نذاشت حرفش تمام بشه : "برو ! اینجا واینسا ."چند تا سرفه پی در پی کرد ، با گوشه آستین پاره اش دهنش را پاک کرد : "خدا عوضت بده . یه چیزی بده بخورم حالم خوب نیست."صاحب جیگر کی صدایش را بلند کرد : "لاالله الا الله ول کن نیست ! چه گیری افتادیم ."دور خودش گشت و یه تکه نان بهش داد : "دیگه اینجا پیدات نشه ها ."لقمه تو گلوم گیر کرد ، الهی بمیرم .مسعود متوجه بغضم شد . خودش هم بر افروخته شد . پیرمرد در حال بیرون رفتن بود ، صداش زد و بدون معطلی تمام سیخ های باقی مانده را لای نان خالی کرد و دودستی تقدیمش کرد : "بیا پدر جان ."برق شادی و تشکر تو چشم های پیرمرد موج زد : "خدا از جوونی کمت نکنه پسرم ! ان شاء الله تو زندگی خیر ببینی ! ان شاء الله هیچوقت محتاج نشی !"مسعود رو به صاحب جیگر کی کرد : "یه نوشابه هم بهش بده ! من حساب می کنم ."با غرولند در نوشابه را باز کرد : "آقا جون گول ظاهر این افراد را نخور ! فلیمشونه ، روزی ده ، پانزده تا از اینها به پستم می خوره ، نباید که بهشون رو داد ."مسعود سعی کرد خشمش را کنترل کنه . دست کرد تو جیبش شلوار لی اش و کیفش را درآورد : "حساب ما چقدر شد ؟"آمدیم بیرون . آه بلندی کشید و سرش را تکان داد : "عجب دنیایی شده ! هیچکس به هیچکس رحم نمی کنه."با افتخار نگاهش کردم . خدایا شکرت ! مسعود خیلی مردونگی داره . کنارم ایستاد و به پیتزا فروشی آن ور خیابان اشاره کرد : "می دونم گرسنه بلند شدی . بریم اونجا یه چیزی بخوریم ."ـ نه اتفاقا سیر شدم بهتره بریم سراغ اون دو تا . الان نیم ساعته که با هم تنها هستند . اصلا ممکنه مهتاب رفته باشه !دستش را پشت شانه ام گذاشت : "نه ، فکر نکنم ، کیومرث عاقله . بلده چطوری رفتار کنه . نمی ذاره بپره ."راه افتادیم . از دور دیدمشون : "اِ ... مسعود اونجا را نگاه کن ، می بینی ؟ دو تایی به ماشین تکیه دادند . ولی حرف نمی زنند چرا ؟"با یقه پلیورش ور رفت : "خوب شاید حرفاشون تمام شده ..."بهشون رسیدیم ، دوتایی از افکارشون بیرون اومدند . به خودم جرات دادم و مهتاب را نگاه کردم . خیلی عصبانی نبود ولی با شماتت سرش را برگرداند . تو ماشین هیچ صحبتی رد و بدل نشد . چهار راه اول مهتاب پیاده شد و کمی بالاتر کیومرث . با هم تنها شدیم ، پرسیدم : "بنظرت چی شد ؟"شانه هایش را بالا انداخت : "نمی دونم بالاخره ما هر کاری از دستمان بر می آمد انجام دادیم . بقیه اش بستگی به خودشون داره ."ـ ولی آخه من طاقت نمی آورم ، همین امشب زنگ می زنم و از مهتاب می پرسم .هیچ اظهار نظری نکرد .به خانه رسیدیم ، پیاده شدم . از ماشین سرش را بیرون آورد : "راستی بابت کادوی دیروزت ممنون ، خیلی قشنگ بود ." و جاسوئیچی را تکان داد : "ببین دارم ازش استفاده می کنم ."برایش دست تکان دادم : "خواهش می کنم . قابل تو رو نداره خدا حافظ ."برایم بوق زد .جلوی جا کفشی با چند تا کفش غریبه رو به رو شدم ؛ وای نه ... امشب دیگه مهمانمان کیه ؟ از توی هال صدای آشنایی شنیدم ؛ عمه پری ؟ ... عجبه خیلی وقت اینجا نیامده . با اکراه رفتم بطرفش و بوسش کردم : "سلام . خوش آمدید ."به زور لبخند زد : "شماها که یادی از ما نمی کنید تو اصلا می دونی عمه ات کیه ؟"آب دهنم را قورت دادم ، اوف ... اول بسم الله داره طعنه می زنه . مهشید با محبت دست انداخت گردنم : "خسته نباشی ، چقدر دیر از دانشگاه می آی !"ـ آره آخه این ترم زیاد واحد برداشته ام .
شهاب باهام دست داد : "چطوری خانم خانم ها . پیدات نیست ، کجایی ؟"خندیدم : "تو هم پیدات نیست . خودت کجایی ؟"مامان با ظرف میوه اومد تو هال . بطرف اتاق رفتم : "من برم لباس عوض کنم و برگردم ." صدای اف اف اومد ، گوشی را برداشتم : "بله ؟"ـ منم ساحل ، باز کن !پشت سرم اومد تو اتاق : "اینها اینجا چی کار می کنند ؟"ـ چه می دونم عمه ست دیگه ، حالی به حالی ئه . هر وقت دلش بخواد قهر می کنه هر وقت هم عشقش می کشه حرف می زنه ! الان هم شاید اومده سرو گوشی آب بده . اینطوری که بوش می آد شام هم اینجا هستند .روی صندلی میز توالت نشست و دستش را به پیشانی اش زد : "آه ... بدبخت شدم ، حاضرم عزرائیل را ببینم ولی اون رو نبینم ! حالا اینقدر برام چشم و ابرو می آد و طعنه می زنه که دهنم سرویس می شه ."شلوار جین رو از پام کشیدم بالا : "ولش کن ، تو برو آشپزخانه سرتو گرم کن . چند ساعت که بیشتر نیست می رن ."زودتر از اتاق بیرون اومدم و روی مبل کنار مامان نشستم . شهاب فنجان چای اش را روی میز گذاشت : "حالا که توهم اومدی بذار یه جوک تعریف کنم . یه روزی یه ترکه ... "عمه بهش چشم غره رفت ، شهاب محل نداد . رفتم تو فکر . تمام آقایی و متین بودن شهاب ، فقط تو همون شب خواستگاری بود وبس ! احتمالا اونم از ترس عمه بوده که نتوسته نطق بکنه ، ولی انگار الان جراتش بیشتر شده ! خوبه !مهشید خمیازه کشید : "شهاب خان اگر جوکهای بی مزه ات تمام شد ، بذار منم حرف بزنم ."دستش را دراز کرد : "خوب بگو ، من جلویت را گرفتم ؟"مهشید گوشه لبش یه آبنبات گذاشت : "می خوام اگه بشه برای ادامه تحصیل برم خارج ."به عمه نگاه کردم ، بادی به غبغب انداخت .پرسیدم : "کجا ؟"ـ کانادا !شهاب اخم کرد : "ای بابا تو باز شروع کردی ! چقدر بهت گفتم درس خواندن تو غربت خیلی سخته ، منم که رفتم اشتباه کردم . چهار سال برایم چهل سال گذشت . تو فکر می کنی که ..."مامانش حرفش را برید : "اگه شرایط جور باشه ، مهشید حتما می ره ."سکوت برقرار شد . به ساعت نگاه کردم و تو مبل جا به جا شدم ، خدا کنه اینا زودتر برن وجود عمه جز استرس هیچی نداره !بعد از شام بابا و ناصرخان زودتر از بقیه رفتند حیاط ، من و مامان هم تا دم در عمه اینا را بدرقه کردیم ، ولی ساحل نیومد . بشقاب های میوه را برداشت و رفت تو آشپزخانه .عمه نگاه موذیانه ای تو هال انداخت : "خوب خداحافظ ."ساحل سرش را از آشپزخانه بیرون آورد . مامان بهش چشم غره رفت . یعنی زشته بیا دم در ، ولی ساحل نیومد .بعد ار رفتنشون یاد مهتاب افتادم . آخ ... آخ ... یادم رفت بهش زنگ بزنم ، به ساعت نگاه کردم . نزدیک دوازده است . نه دیگه ، امشب نمی شه ، خیلی دیر وقته ، خودم هم دارم از خستگی می میرم . فردا تو دانشگاه ازش می پرسم .
قسمت بیست و هفتم از خواب پریدم و عین جن زده ها به ساعت نگاه کردم . وای فقط نیم ساعت وقت دارم خودم را به دانشگاه برسونم ! حالا چکار کنم ؟ از توی اتاق داد زدم : "مامان ، بابا رفته ؟"ـ آره ، ده دقیقه پیش رفت !اَه ... بخشکی شانس . عین فرفره دور خودم چرخیدم . حالا معلوم نیست کی می رسم ؟! دکمه شلوارم را بسته ، نبسته ، پالتویم را پوشیدم . بهتره آژانس بگیرم . مامان یه لقمه بزرگ کره و پنیر دستم داد : "بخور شکم خالی می خوای بری ؟"کرایه آژانس را که دادم ، تو پله های دانشگاه به سرعت دویدم . با هن و هن به کلاس رسیدم . استاد جعفر ، من را دید و سرش را تکان داد : " خانم سعادتی یک ربع تاخیر کم نیست ها . "لبم را گاز گرفتم : "ببخشید استاد توی ترافیک گیر کردم ."موهای سفیدش را عقب زد : "براتون غیبت رد کرده بودم ولی ایندفعه را چشم پوشی می کنم ، بیایید تو ."خجالت زده وارد شدم و کنار فریبا نشستم . استاد جعفر یه منحنی عرضه و تقاضا روی تخته رسم کرد . زدم به پای فریبا : "مهتاب کجاست ؟"ـ نمی دونم ، هنوز نیامده .ـ چرا ؟ اون که هیچوقت دیر نمی کرد ؟ دیروز هم حالش خوب بود ، حرفی از نیومدن نزد .خود کار را تو دستش چرخاند : "چی بگم شاید براش مسئله ای پیش آمده باشه ."با دلشوره به دور و ورم نگاه کردم . چشمم به کیومرث افتاد . تمام حواسش به در بود . تا زنگ خورد از جا پریدم : "فریبا پاشو بریم یه زنگ خانه شان بزنیم ، نمی دونم چرا نگرانم ."کتابهایش را برداشت با هم بریم .تلفن هفت بار زنگ خورد . تو صورت فریبا زل زدم : "نه هیچکس بر نمی داره ، یعنی کجاست ؟ شاید رفته خریدی چیزی ."ـ وا ... یعنی اینقدر خرید مهمه که از دانشگاه بزنه . اونم مهتاب ؟گوشی را گذاشتم و از باجه بیرون آومدم ، فریبا گفت : "بذار زنگ آخر دوباره باهاش تماس می گیریم . شاید اومده باشه ."کلاس معارف یک هم تمام شد . به ساعت نگاه کردم : "فریبا دوازه ست ! بیا دوباره زنگ بزنیم ."شماره را گرفتم ولی باز کسی گوشی را برنداشت . یعنی چی ؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده ؟فریبا به باجه تلفن تکیه کرد : "من موندم یعنی کس دیگه ای خانه نیست ؟ مامانش ؟ برادرش ؟ مگه می شه ؟"یه دختره به شیشه زد : "خانم ببین چه صفی پشت سرته ! اگه کارت تموم شد بیا بیرون . الان زنگ می خوره ."فریبا تا دم در دانشگاه باهام اومد : "حالا می خوای چیکار کنی ؟"ـ هیچی از خانه باهاش تماس می گیرم . بالاخره هر چی باشه تا شب که بر می گرده خانه . غیر از اینه ؟یکی از هم اتاقی های فریبا سر رسید : "ببینم تو داری می ری خوابگاه ؟"فریبا نگاهش کرد : "آره چطور ؟"ـ خوب پس سر این ساک رو باهام بگیر که خیلی سنگینه .ـ چی تویش هست ؟ـ برادرم از کاشان کلی خرت و پرت برام آورده .فریبا برایم دست تکان داد : "اگه خبری بود منو در جریان بذار ."نزدیک ساعت ده از اتاق خواب به مهتاب تلفن زدم ، خودش گوشی را برداشت .ـ سلام ، دختر معلوم هست کجایی ؟ از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارم زنگ می زنم . چرا دانشگاه نیومدی ؟پکر و خسته جوابم را داد : "مامانم حالش زیاد خوب نبود . بردمش بیمارستان چند روزیه که دوبار معدش خونریزی کرده . فردا هم دانشگاه نمی آم ."ـ آخی خدا بد نده . چرا اینطوری شده ؟ـ چی بگم مریض شدنش دیگه دائمی شده .چند لحظه سکوت کردم : "اگه اشکال نداره . فردا بعد از کلاس می خوام بیام عیادت مامانت ."مکث کوتاهی کرد ، حس کردم خیلی راضی نیست . ولی انگار تو رودربایستی گیر کرد : "باشه خوشحال می شم ."ـ چیزی لازم نداری برایت بخرم ؟ـ نه ، ممنون .
ـ پس ، فردا می بینمت .ـ باشه ، منتظرم خداحافظ .گوشی را گذاشتم و رفتم تو فکر . عجیبه ! چرا همیشه خودش مامانش را می بره دکتر ؟ پس برادرش ، پدرش ، آنها کجا هستند ؟سبد گل را در دستم جا به جا کردم و زنگ را زدم . مهتاب از پشت اف اف گفت : " کیه ؟" و در باز کرد . از پله ها رفتم بالا به استقبالم اومد و بوسم کرد : "خوش آمدی بیا تو ."تو خانه سکوت خاصی بود ، پرسیدم : "پس مامانت کجاست ؟"ـ خوابه !در اتاق خواب را باز کرد و آهسته گفت : "اینجاست !" بالای سرش ایستادم . پتو تا روی سینه اش بود . به دقت صورتش را نگاه کردم . چند تا چین عمیق روی پیشانی اش داشت و خیلی لاغر و رنگ پریده بود . دلم به جوری شد . مشخصه که پیر نیست ولی چرا اینقدر شکسته به نظر می آد ؟از اتاق بیرون آمدیم ، مهتاب در را آرام بست . بهم تعارف کرد : "چرا ایستادی ؟ بشین . من می رم برات چای بیارم ."نگاهی به دور و ورم انداختم . خانه کوچولو و تمیزی بود ، با مبلهای نارنجی و آشپزخانه اوپن ، خوشم اومد : "مهتاب چه خانه دنجی دارین ."دو تا لیوان بزرگ چای و یه دیس شیرینی روی میز گذاشت : "آره ، ولی خیلی کوچیکه . یه خوابه ست ."چای داغ را به لبم نزدیک کردم . ادامه داد : "هر چند برای ما که دونفریم کافیه ." چای تو گلویم شکست و به سرفه افتادم . بهش زل زدم : "منظورت چیه ؟ پس بابات چی ؟ مگه نگفتی یه برادر هم داری ؟ نکنه خدای نکرده اتفاقی ... چیزی ..."خنده تلخی کرد : "نترس پدرم زنده ست و کاملا هم حالش خوبه !" لحنش خصمانه بود . "برادرم هم با اون زندگی می کنه . دوازده سالشه !"دهنم خشک شد : "یعنی می خوای بگی پدر و مادرت از هم جدا شده اند ؟"ـ آره . الان خیلی ساله !سعی کرد آروم باشه . مخم سوت کشید ! "فضولی نیست اگه بپرسم چرا ؟"برایم کیوی و پرتغال گذاشت : "ولش کن ارزش گفتن نداره ."کنجکاو شدم : "خیلی برام سواله . تو چرا تا حالا هیچی بروز نداده بودی ؟"با موهای فرش بازی کرد : "چی بگم ؟ بگم که بابام وقتی یه مقدار وضعش خوب شد و دستش به دهنش رسید ، با منشی شرکتش ریخت روی هم و به قول خودش خاطر خواه شد ؟ آره اینو بگم ؟"چشمهایم گرد شد : "اونوقت مامانت چی ؟"ـ مامانم ؟ هیچی به محض اینکه فهمید ازش جدا شد . به همین سادگی !بوی بغض ، کینه و نفرت تو صداش بود .باز پوزخند زد : "همینه دیگه مردها صفت ندارند . سگ وفا داره و مرد نداره ." دستهایم را به لبه مبل گرفتم و سیخ نشستم . تو دلم آشوبی به پا شد . با خودم کلنجار رفتم . خوب بابا هم تو شرکتش منشی جوان داره ، یعنی ... بدنم کرخت شد و حالت تهوع گرفتم . نه ... امکان نداره ! بابای من .... اون بیچاره اهل این حرفها نیست . همه فکرش ما هستیم و کارش ، ولی اگه یکدفعه ... مهتاب افکارم را برید : "چیه چرا رفتی تو فکر ؟"لبخند تصنعی زدم : "هیچی . همینطوری ."ـ خوب پس یه چیزی بخور!شیرینی نارگیلی کوچکی را برداشتم : "راستی مثل اینکه گفته بودی مامانت شاغله نه ؟"ـ آره ، تو وزارتخانه کار می کنه . لیسانس اون موقع را داره .گازی به شیرینی زدم . آخی ... بدبخت چقدر هم آدم حسابیه . بیچاره مهتاب حق داره ناراحت باشه . مهتاب عصبانیتش را روی پوست پرتغال خالی کرد . اون را میلیمتر، میلیمتر ، ریز ریز کرد .بی مقدمه گفتم : "پس برای همینه که ذهنیت تو نسبت به کیومرث اینقدر بده ؟"باشنیدن اسم کیومرث سرش را بالا آورد : "راستی خوب شد یادم انداختی . از کار اون روزت اصلا خوشم نیامد . بار آخرت باشه که از این برنامه ها برایم می چینی !"ادایش را در آوردم : "بار آخرت باشه که از این برنامه ها برایم می چینی . اَه ... تو چقدر بد قلقی . خیلی خوب من دیگه دخالت نمی کنم . حالا بگو بالاخره چی شد ؟ چی گفت ؟"چاقو را کنار گذاشت : "هیچی از این حرفها که همه اولش می زنند . اینکه من قصد و نیتم خیره و از نجابت شما خوشم اومده و دیگه اینکه من شما را دوست دارم وسعی می کنم خوشبختت کنم . چه می دونم از همین چرت وپرتها ."بطرفش خم شدم : "تو از کجا می دونی چرت و پرته ؟ اصلا کی گفته اگه یکی فاسد شد ، بقیه هم فاسد می شن ؟ تو باید بهش فرصت بدی که خودش را بتو بشناسونه . بعد آن موقع می تونی در موردش قضاوت کنی . خدا را چه دیدی شاید واقعا پسر قابل اعتمادی باشه . یه شوهر ایده ال !"طعنه زد : "ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟ تو چرا تکلیفت را با مسعود روشن نمی کنی ؟"یک لحظه جا خوردم ، ولی خودم را از تک و تا نینداختم : "راستش تا حالا مسعود چند بار بهم پیشنهاد داده ، منتظر یه فرصت مناسبم تا با خانواده ام مطرح کنم . بعدش هم تو چرا مغلطه می کنی ؟ فعلا مسئله سر توئه . حرف را عوض نکن !"با بی حوصلگی دست به سرم کرد : "فعلا که مادره مریضه و وقت این جور کارها را ندارم . ضمنا چیزی هم به امتحانات پایان ترم نمونده ، حالا بعد ببینم چی می شه ."نوع جواب دادنش کاملاً جدی و قاطعانه بود . مجبور شدم سکوت کنم .
قسمت بیست و هشتم عصبانی و مضطرب روی صندلی نشستم و به خودم گفتم : "ای خدا این حسابداری صنعتی عجب درس سختیه . فکر می کنم هر چی از دیشب تا حالا خوانده ام از ذهنم بیرون رفته . کاشکی می دونستم کی اون به وجود آورده تا خودم حلق آویزش می کردم ."یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : "از تصور اینکه امروز اخرین امتحانه دلم می خواد از خوشی خودکشی کنم ."همه خندیدند . ورقه های سوال پخش شد ، نگاهم را به در انداختم . پس چرا مسعود نمی آد ؟پیدایش شد . کیفم را از صندلی بغلی برداشتم . آمد ، همان جا نشست . آهسته اشاره کردم : "قول دادی کمکم کنی ، یادت نره ها ؟"پلک زد : "اگه شد باشه ."امتحان شروع شد ، به سوالها نگاه کردم ، چهار تا مسئله بود . هر کدام پنج نمره ای . دو تای اول را بلد بودم . سریع نوشتم و سرم را بلند کردم ، بببینم مسعود در چه حالیه .در یک لحظه چشمم به همون استاد خوش تیپه افتاد . نگاهم را دزدیدم . وای نه ! این از کجا پیدایش شده ؟ کاش منو نبینه ، خیلی باهام لجه !رفت ته سالن ، سرفه آهسته ای کردم . مسعود متوجه شد . اشاره کردم ؛ سوال سه ! چشمش را پایین آورد . منتظر شدم ، ورقی از زیر دستش در آورد و شروع کرد به نوشتن .خودکار را توی دهنم چرخاندم و حساب و کتاب کردم . اگه حتی نصف این سوال را هم جواب بدم میشم دوازده ، سیزده کافیه . دوباره به مسعود نگاه کردم ، اَه ... چقدر طولش میده . مگه چقدر راه حل داره ؟ صدای پای استاد که در حال نزدیک شدن بود ، سوهان روحم شد . مسعود اشاره زد : "جواب حاضره ." چشم و ابرو انداختم : "الان وقتش نیست ."استاد خوش تیپه در فاصله چند قدمی با من عین گرگ همه بچه ها را با دقت زیر نظر داشت ، در یک لحظه چشمش من را دید ، مکث کرد و ایستاد . مشخص بود منو شناخته . سرم را پایین انداختم . اَه ... اینم از شانس بد منه دیگه !به نظرم یه قرن طول کشید تا از کنارم رد شد . از فرصت استفاده کردم به سرعت برگه را از دست مسعود قاپیدم . نمی دونم چه حسی بهش دست داد که هنوز به جلوی سالن نرسیده ، نیم چرخی زد و برگشت و مستقیم بطرفم آمد .موهای تنم به جای سیخ ، فر شد . از بسکه هول کردم . صدای پایش قطع شد .درست بالای سرم ایستاد ، نفسم را حبس کردم . گاوم زائید ! حتما فهمیده ، ولی از کجا ؟ کی بود که می گفت معلم ها پشت سرشان هم چشم دارن ؟گرم ، گرم قلبم تنم را به لرزه در آورد . برگه تقلب زیر دستم به نظرم عین چراغ راهنما در حال چشمک زدن بود . و او ، نه حرف زد ، نه از بغلم جم خورد . سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم . خدایا ، فکر می کنم سرم به اندازه دو تا چشم سوراخ شده .دستهایم را به هم پیچاندم . پس چرا هیچ عکس العملی نشان نمی ده ؟ می خواد منو به سکته بندازه ؟ ملتمسانه به مسعود نگاه کردم . اونم مضطرب و با تشویش به زمین خیره شد . فرشته آسمانی رسید ، یکی از بچه ها دستش را بالا برد : "ببخشید استاد ؟"بطرفش رفت : "بله ؟"نفسم را رها کردم ، آخیش شرش کم شد . دست های بی حسم را به زور به کار انداختم و با پررویی تمام جواب ها را روی ورقه ام منتقل کردم . به خودم دلداری دادم نه بابا ممکنه نفهمیده باشه . شاید فقط شک کرده . اصلا نباید به روی خودم بیاورم . تقریبا کلاس خالی شد. بیشتر بچه ها رفتند . مسعود از جایش بلند شد و اشاره کرد بیرون منتظر هستم . من موندم و تک و توکی از بچه ها که منتظر الهامات غیبی بودند بلکه از آسمان برسه .زنگ خورد . نوشتن من هم تموم شد ، رفتم جلو و ورقه ام را به دستش دادم . آرام گفت : "بمانید با شما کار دارم ."لحنش قاطع و جدی بود .دوباره هول و ولا مثل خوره افتاد به جونم . نه ، مطمئنم گندش در آمده ! والا با من چیکار داره؟ چند دقیقه بیشتر نگذشت ، تمام بچه ها رفتند ، فقط من ماندم و اون که سعی داشت خودش کنترل کنه . چند بار تا ته سالن رفت و برگشت و هر دفعه با نگاهی عصبانی براندازم کرد .قلبم در حال ترکیدن بود . یکدفعه آمد رو به رویم ایستاد و با خشم زیادی گفت : "خانم شما همیشه عادت به تقلب دارید ؟"هم از ترس هم از ناراحتی ، تکان سختی خوردم و تا پشت مهره های گردنم تیر کشید . به من من افتادم : "استاد متوجه منظورتان نمی شم ؟"پوزخند مسخره ای زد و رفت پشت میز : "پس متوجه نمی شی ، نه ؟"محکم روی برگه های جلوی دستش کوبید و با صدای بلند تری گفت : "خانم شما فکر می کنید من کورم یا احمق ؟ کدومش ؟"از چشمم های سیاهش برق خطرناکی بیرون زد .آب دهنم را به زحمت قورت دادم . ولی هیچ حرفی از دهنم بیرون نیامد ، همانطور بی حرکت ایستادم . ادامه داد : "من همه چیز را متوجه شدم . ولی نخواستم جلوی بچه ها آبروی شما و آن آقا را ببرم . ولی مطمئن باشید این موضوع را حتما با استاد خودتان در میان می گذارم ."
نگاه توبیخ کننده اش صورتم را نشانه گرفت و لبخند تمسخر آمیزی زد : "حتما براتون خوشایند نیست که این واحد را دوباره پاس کنید ."با نفرت به سر بالا گرفته و قیافه خود خواه و مغرورش خیره شدم . چقدر عوضیه ! یه جوری صحبت می کنه انگار قاتل گرفته ! مثل اینکه یادش رفته که خودش هم قبلا ً پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده و پشت همین صندلی ها تقلب کرده . حتما انتظار داره به دست و پایش بیفتم و التماس کنم . ولی نه ، کور خونده ! من اگه شاهرگم بره همچین کاری نمی کنم !کتش را از لبه صندلی برداشت و تنش کرد . ناخودآگاه حواسم رفت به قد بلند و هیکل متناسب و مردونه اش . یاد حرف فریبا افتادم . واقعا خوش قیافه ست . ولی چه فایده ؟ خیلی بداخلاق و متکبره . دلم می خواد یک کتک مفصل بهش بزنم . عقده ای !برگه ها را گذاشت روی دستش و بی اعتنا به من ، آماده بیرون رفتن شد . حس کردم اگه چیزی نگم ، ممکنه حناق بگیرم .رفتم جلویش ایستادم و عین خودش مستقیم تو چشمهایش نگاه کردم و با لجبازی پوزخند زدم :" مهم نیست استاد هر کاری که دوست دارید ، همان را انجام بدهید ." یکه خورد و برق تعجب و ناباوری تو چشم های مغرور و سیاهش جرقه زد .آخیش دلم خنک شد . حقشه ، می تونم شرط ببندم که کسی مثل من تا حالا باهاش حرف نزده . منتظر بقیه عکس العملش نشدم . کلاسورم را محکم به سینه ام چسباندم و زودتر از اون از کلاس خارج شدم . با دیدن مسعود تبسم زدم و سعی کردم خودم را شاد نشان بدم . ولی اون تا توی صورتم نگاه کرد ، همه چیز را فهمید : "چیه گندش در آمد ؟"سرم را تکان دادم : "چه جور هم ! لو رفتیم ."با ناراحتی به پیشانی اش دست کشید : "آخ چقدر بد شد . حالا این استاده چی می گفت ؟"ـ هیچی ! یه مشت اراجیف و توبیخ و سرزنش . اصلا می دونی چیه خیلی آدم سرسخت و لجوجیه . به هیچ وجه نمی شه باهاش کنار اومد . گفت که به استاد خودمون می گه !"ـ تو چیکار کردی ؟ـ می خواستی چیکار کنم ؟ منم لجم گرفت و گفتم هر کاری دوست دارید ، بکنید .با تعجب نگاهم کرد : "تو واقعا همینطوری گفتی ؟"شانه هایم را بالا انداختم : "خوب ، آره ."ـ عجب بابا تو که خرابترش کردی !با عصبانیت به دیوار تکیه دادم : " جنابعالی می فرمایید باید التماس می کردم ؟ "لحنم تند شد .چند لحظه سکوت کرد و به فکر فرو رفت : " نه ، دیگه هیچکاریش نمی شه کرد . اتفاقی که افتاده . ولی ای کاش نمی افتاد . الان هم به جای غصه خوردن بیا بریم که من خیلی کار دارم . "ـ مگه منتظر امیر نمی مانی ؟ـ نه ، امیر کجا بود ؟ او که امروز امتحان نداشت . اصلا تهران نیست . رفته شهرستان چند تا سفارش جدید بگیره !دنبالش راه افتادم . از پشت صدایم زدند : " ساغر ، ساغر ، وایسا . "برگشتم و نگاه کردم : " ها ... فریبا تویی ! "
قسمت بیست ونهم ـ آره، دارم می رم شمال، آرش توی ترمینال منتظرمه. خواستم باهات خداحافظی کنم.در ضمن این هم مال توئه.در کیفش را باز کرد و کارتی به دستم داد.ـ این دیگه چیه؟لبخند زد.ـ بازش کن می فهمی.تندی نوشته های توی کارت را خواندم و از تعجب چشم هایم چهار تا شد.ـ فریبا خیلی پستی چرا الان داری می گی؟غش غش خندید و زد توی دلم.ـ گمشو بابا، می خواستم سوپریزت کنم. کارت مهتاب را هم دیروز دادم. اونم مثل تو. همین ادا و اطوارها را در آورد. مثل آدم که نیستید. این جای تبریک گفتنتونه دیگه؟ـ چه تبریکی، چه کشکی، تو عروسی ات را انداختی شمال، من چه جوری بیام؟ـ وا... چقدر سخت می گیری. همش چهار و پنج ساعت راهه. با خانوده ات بیا.ـ نه نمی شه! همشون گرفتارن!خندید و چشمک زد.ـ خوب با اون بیا ...به مسعود اشاره کرد. کمی جلوتر منتظرم بود. زدم تو سرش.ـ چرا اینقدر خنگ شدی؟ بعد بگم این کیه؟خونسرد گفت: "چیزی را سه و چهار ماه بعد می خوای اعلام کنی، الان بگو نامزدمه."حس غریبی تو وجودم زنده شد یه حس ترس و تردید. چقدر با اطمینان در این مورد حرف می زنه، و اگه من و مسعود با هم ازدواج نکنیم چی ؟حالت کرختی عجیبی بهم دست داد و دهنم خشک شد. بی اراده به سمت مسعود نگاه کردم. برام چشمک زد واشاره کرد که زود باش. روی لبش پر از محبت بود .به خودم تشر زدم، "بس کن دیوونه! واسه چی الکی الکی آیه یأس می خونی؟ به چیزهای خوب فکر کن."فریبا به ساعتش نگاه کرد .ـ برم دیگه خیلی دیر شد. الان زیر پای آرش علف سبز شده .صورتم را بوسید می دونم که تو اینقدر همت نداری بیای شمال، نه تو همت داری نه مهتاب همت داره، نه همکارای آرش تو کارخانه، برای همین تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم یه جشن کوچک ترتیب بدیم. امیدوارم آن موقع دیگه بهانه نیاری .ـ وا ... مگه جرات می کنم.صورتم را دوباره بوسید.ـ پس توی این یک هفته برو دنبال خرید لباس باید سنگ تمام بذاری. هر چی باشه دوست نزدیک عروسی.گوشه مانتویش گرفتم.ـ راستی ببینم فریبا تو کی رفتی دنبال خانه و کی وسایلت را چیدی که ما خبردار نشدیم؟!!لپم را کشید.ـ دیووونه همان موقع که می گفتم آرش اومد دنبالم می خوایم بریم بیرون یادت نمی آد؟ خوب اون موقع دنبال خانه بودیم دیگه؟ همین چند هفته پیش رفتم شمال تمام جهیزیه ام را آوردم و تو خانه چیدم .شاخ در آوردم.ـ تو واقعا همه این کارها را بدون سر وصدا کردی و لام تا کام چیزی نگفتی عجب بابا؟بادی به غبغب انداخت.
ـ تو هنوز منو نشناختی، خیلی زرنگتر از اونم که تو فکر می کنی .محکم زدم تو پایش.ـ نخیر جونم! شما موذی تشریف دارین .خندید.ـ حالا هر چی، فعلا که باید اینطوری باشی تا کارت پیش بره.ساکش را از روی زمین برداشت.ـ خوب اگه دیگه سوالی ندارید من برم خانم مارپل؟!!خندیدم.ـ خواهش می کنم، تشریف ببرین.برایم دست تکان داد.ـ تو عروسی جایت را خالی می کنم .زبان در آوردم.ـ برو دروغ نگو. اون موقع تنها چیزی که یادت نمی مونه منم!!!با صدای بلند قهقهه زد.ـ آره این یکی را واقعا راست گفتی .مسعود در ماشین را برایم باز کرد نشستم و گفتم : "ببخشید طول کشید."سرش را تکان داد .ـ من نمی دونم شما دخترها چقدر حرف دارید که هیچوقت تمام نمی شه!!!کارت عروسی را بهش نشان دادم.ـ بابا عروسی فریباست کم چیزی که نیست!!!آینه را تنظیم کرد .ـ اِ...چه زود!!! اینها که همین چند وقت پیش نامزد کرده بودند.با لحن طعنه آمیزی گفتم: "از بس که شوهرش زرنگه و فکر زندگیه."برگشت و یه جوری نگاهم کرد. یه جور خاص، ولی کوچکترین حرفی نزد. توی ترافیک چهارراه ولیعصر گیر کردیم.بهش گفتم : "راستی هفته دیگه برگرده می خواد مهمونی بگیره . تو هم دعوت داری یادت باشه."دستش را از روی فرمان برداشت و به بدنش کش و قوسی داد: "حالا تا اون موقع."دیگه چیزی نگفتم. نزدیک های خانه رسیدیم.گفت: "راستی ممکنه تو این هفته نتونم زیاد باهات تماس بگیرم چون خیلی کارهای عقب مونده تو شرکت دارم که باید انجام بدم . دست تنها هم که هستم! حسابی سرم شلوغه. گفتم بهت نگران نشی."دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی بی تفاوت گفتم : "باشه هر جور راحتی، اتفاقا منم خیلی کار دارم می خوام از تعطیلی میان ترم حسابی استفاده کنم شاید هم مسافرت برم."دنده را عوض کرد و با کنجکاوی پرسید : "جدی ؟کجا ؟"ـ نمی دونم ، هنوز معلوم نیست .ـ خوب اگه خواستی بری، حتما منو در جریان بذار، حداقل بدونم کجایی.ـ نه دیگه تو خیلی کار داری! نمی خوام مزاحمت بشم...
سرش را کج کرد و به مردمک چشمم خیره شد. چند ثانیه و بعد خنده بلندی کرد و با مهربانی دستم را گرفت.ـ چیه می خوای باهام لجبازی کنی؟ خیلی خوب باشه، هر شب سر ساعت دوازده بهت زنگ می زنم حالا راضی شدی؟تمام تلاشم را به کار بردم که چشمهایم احساساتم را لو ندهند و همان لحن بی تفاوت قبل را به خودم گرفتم. گفتم: "هر جور راحتی!"دستهای گرم و بزرگش محک تر دستم را فشرد .****توی اتاق خواب فریبا پالتویم را در آوردم. مهتاب سر تاپایم را برانداز کرد و سوت کشید.ـ وای چقدر لباست خوشگله خیلی بهت می آد!چین دامنم را صاف کردم .ـ جداٌ خوشگله؟ خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم. تمام پاساژهای ولیعصر و ونک وشهرک غرب را با ساحل زیر پا گذاشتم، بالاخره این چشمم را گرفت .دستی به زیر موهای بلند سشوار کشیده اش زد و آن را تکان داد .ـ خیلی خوش مدله، آدم را یاد دخترهای قدیمی توی فیلم های خارجی می اندازه. من خودم عاشق این لباسهام که از کمر به پایین کلوش و پرچینه، تو هم لاغری تو تنت محشره! درست عین پرنسس ها شدی .با وسواس خودم را توی آینه نگاه کردم . چهره ام به نظرم غریبه آمد . تو دلم گفتم: "اینطوری لباس نپوشیده ام! اینقدر پوشیده، یقه ایستاده، بالا تنه چسبان و آستین های بلند و تنگ!!! یعنی رنگ آبی بهم می آد؟"برگشتم و از پشت خودم را نگاه کردم. چقدر خوب شد که موهایم را کوتاه سه سانتی زدم . گردنم را بلندتر نشان می ده.عقب تر رفتم و به بلندی لباس که تا قوزک پایم بود خیره شدم. یعنی مسعود از این خوشش می آد؟دو سه بار چرخ زدم دامنم بالارفت و ساق پایم معلوم شد.مهتاب گفت: "چیه پست فطرت امشب می خوای دل چند نفر را تسخیر کنی؟"سر زبونم اومد بگم اگه بتونم قلب مسعود را تسخیر کنم برای هفت پشتم بسه! ولی حس کردم با گفتن این حرف خیلی کوچیک می شم. به موقع جلوی خودم را گرفتم.نگاهم به پاهای خوش فرم و کشیده اش که از دو طرف چاک دامن بلند تنگ طوسی اش کاملا بیرون بود تلاقی کرد .حرف را عوض کردم.ـ خودت چی؟ تو هم بااین بلوز سفید یقه بازت که تمام سینه ات انداختی بیرون و با این دامن بدجوری دلربا شدی، می ترسم کیومرث تو را با سوفیا لورن عوضی بگیره!!به دستم چنگ زد.ـ مگه اونم قرار بیاد؟دستم را عقب کشیدم.