انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


زن

 
فصــــــــــل چهارم


چهارم مه
بابا لنگ دراز عزیز
شنبه ی گذشته روز رژه بود،یک روز تماشایی.اولش همه ی کلاس ها در حالی که لباس کتان سفید پوشیده بودند رژه رفتند.دانشجویان سال آخر چترهای ژاپنی آبی و طلایی و سال سومی ها پرچم های زرد و سفید در دست داشتند.دست بچه های کلاس ما بادکنک های زرشکی بود و چون دائم دستمان شل میشد و بادکنک ها میرفتند آسمان خیلی قشنگ شده بود.سال اولی ها کلاه کاغذی سبز با نوار های رنگی بلند سرشان گذاشته بودند.دسته ای موزیک از شهر آورده بودندکه لباس های یک دست آبی داشتند.ده دوازده نفر آدم بامزه هم که مثل دلقک های سیرک بودند در فواصل برنامه ها تماشاچی ها را سرگرم میکردند.
جولیا لباس مردهای شکم گنده ی دهاتی را پوشیده بود و سبیل گذاشته بود و یک گردگیری از پارچه ی کتان و یک چتر گل و گنده در دست داشت.پاتسی موریاتی(یا در حقیقت پاتریچی.تا حالا همچین اسمی به گوشتان خورده بود؟خانم لیپت هم نمیتواند بهتر از این اسم انتخاب کند) که دختری است قد بلند و لاغر،زن جولیا بود(چی میگه؟)و کلاه مسخره و سبزی یک وری،روی گوشش گذاشته بود.در تمام نمایش آنها صدای قهقهه ی خنده بلند بود.جولیا نقش خودش را خیلی خوب بازی میکرد.من اصلا توی خواب هم نمیدیدم که کسی از خانواده ی پندلتون-با عرض معذرت از آقای جروی-آن قدر استعداد بازی کمدی داشته باشد.اگرچه من آقای جروی را یک پندلتون واقعی نمیدانم.همانطور که شما را به عنوان یکی از اعضای هئت امنا ی پرورشگاه به رسمیت نمیشناسم.
من و سالی جزو این نمایش نبودیم برای اینکه در مسابقات شرکت داشتیم.خب فکر میکنید چه شد؟(آبش و کشیدیم چلو شد)هردوی ما حداقل در بعضی مسابقه ها برنده شدیم!
اولش در پرش طول شرکت کردیم و باختیم،ولی سالی پرش با نیزه را(با پریدن هفت پا و سه اینچ)برد و من در دوی سرعت برنده شدم(با اختلاف هشت ثانیه)
آخرش خیلی به نفس نفس افتاده بودم ولی خیلی کیف داشت.تمام کلاس بادکنک های شان را تکان می دادند و هورا می کشیدند و دم گرفته بودند:
-جودی ابوت چش شده؟
-حالش خوبه.
-حال کی خوبه؟
-جودی اب...بوت!
و این افتخاری واقعی بود بابا جون.بعد بدو بدو به چادر رختکن برگشتم و بدنم را با الکل تمیز کردند و یک لیمو دادند که بمکم.می بینید که ما هم مثل ورزشکارها کاملا حرفه ای هستیم!برنده شدن در مسابقات به خاطر کلاس خیلی خوب است.چون هر کلاسی که تعداد پیروز هایش بیشتر باشد آخر سر برنده ی جام قهرمانی سال میشود.امسال دانشجویان سال آخر با 70 امتیاز برنده ی جام قهرمانی شدند.
کانون ورزش هم به همه ی برندگان در سالن ورزش شام داد.شام خوراک خرچنگ(اه)و بستنی شکلاتی بود که آنها را به شکل توپ بسکتبال درآورده بودند.
دیشب تا نصف شب رمان جین ایر را می خواندم.بابا جون سن شما آن قدر هست که شصت سال پیش یادتان مانده باشد؟اگر این طوری است آیا واقعا مردم آن موقع مثل آدم های رمان جین ایر حرف میزدند؟
خانم بلانش متکبر به خدمتکار میگوید:ای فرومایه از پرحرفی دست بردار و فرمان مرا اجرا کن.آقای روچستر وقتی منظورش آسمان است از جایگاه ابرها حرف میزند و آن زن دیوانه مثل کفتار میخندد و پرده های دور تخت را آتش میزند و تور عروسی را پاره میکند و گاز میگیرد.این رمان یک اثر رمانتیک ناب است با وجود این همین طور میخوانی و میخوانی و میخوانی.نمیدانم چطور یک دختر توانسته همچین کتابی بنویسد،مخصوصا دختری که در کلیسا بزرگ شده.در وجود خواهران برونته چیزی هست که مرا شیفته ی خودشان میکنند:کتاب هایشان و زندگی و روحیه شان.از کجا چینین روحیه ای را به دست آوردند؟وقتی قسمت مشکلات جین کوچولو را در مدرسه ی خیریه میخواندم آنقدر عصبانی شدم که مجبور شدم بروم بیرون و قدم بزنم.چون دقیقا حس میکردم او چه کشیده.وبه خاطر این که خانم لیپت را میشناختم میتوانستم آقای براکل هرست را پیش خودم مجسم کنم.
بابا جون خشمگین نشوید من نمیخواهم به طور غیر مستقیم بگویم که جان گریر مثل موسسه ی خیریه ی لوود است.ما غذا و پوشاک فراوان،آب کافی برای شست و شوی خودمان،و یک کوره در زیر زمین داشتیم ولی ای دو موسسه شباهت های زیادی به همدیگر دارند.زندگی های ما کاملا یکنواخت و بدون هیجان بود.هیچ اتفاق جالبی رخ نمیداد غیر از بستنی روز یکشنبه که حتی آن هم تکراری بود.در تمام هجده سالی که من آن جا بودم فقط شاهد یک ماجرا بودم:وقتی که انبار هیزم آتش گرفت.دراین موقع مارا مجبورکردند نصق شب از خواب بلند شویم و لباس بپوشیم تا اگر یک وقت ساختمان آتش گرفت آماده باشیم ولی ساختمان آتش نگرفت و مارا دو مرتبه به رختخواب هایمان برگرداندند.
همه دوست دارند گاهی با اتفاق های غافلگیر کننده رو به رو شوند.این میل شدید بشر میلی کاملا طبیعی است.
ولی زندگی من تا روزی که خانم لیپت مرا به دفتر خواست و گفت آقای جان اسمیت میخواهند مرا به دانشکده بفرستند یک نواخت بود.تازه موقع اعلام این خبر هم آنقدر طولش داد که من از شنیدنش زیاد جا نخوردم.
میدانید بابا به نظر من مهم ترین ویژگی آدمها تخیل آنهاست.چون آدم میتواند با کمک تخیل خودش را جای دیگران بگذارد.به علاوه تخیل آدم را مهربان و دلسوز و با شعور میکند.پرورشگاه باید تخیل بچه ها را پرورش بدهد اما جان گریر فوری کوچکترین کورسوی تخیل را خاموش میکرد..از طرف دیگر فقط ویژگی وظیفه شناسی بچه ها را تقویت میکرد.به نظر من بچه ها نباید معنی این کلمه را یاد بگیرند،این کار زشت و نفرت انگیز است.بلکه باید هر کاری را عاشقانه انجام بدهند.
صبرکنید آن پرورشگاه یتیمانی را که من میخواهم رئیسش شوم ببینید!من شب ها با این فکر شیرین به خواب میروم.نقشه ی آن را با جزئیات ریزش در ذهن ترسیم میکنم:خوراک،پوشاک،درس،تفر ح و تنبیه بچه ها را مشخص میکنم؛چون گاهی حتی از بهترین یتیم ها هم رفتار بد سر میزند(میگم عقده ای...میگی نه!!)
ولی در هرحال آنها باید خوش باشند و هرچه هم در بزرگی مشکلاتشان زیاد باشد باید وقتی به دوران کودکی خود نگاه میکنند ببینند د.ران خوشی داشته اند.و اگر خودم هم بچه دار شدم هرچه هم که ناراحتی داشته باشم نمیگذارم تا وقتی بچه ها بزرگ نشدند غم و غصه بخورند.(زنگ کلیسا را زدند.بعدا این نامه را تمام میکنم.)
پنج شنبه
امروز بعد از ظهر وقتی از آزمایشگاه برگشتم دیدم ستجابی روی میز عصرانه نشسته و دارد با بادام از خودش پذیرایی میکند.الان که هوا گرم شده و پنجره ها را باز میگذاریم باید از این نوع مهمان ها پذیرایی کنیم.
شاید فکر میکنید که چون دیشب جمعه بوده و ما امروز کلاس نداشتیم شب آرامی را گذرانده ام و یک سری از کتاب های استیونسن را که از پول جایزه ام خریده بودم خوانده ام نه؟
بابا جون اگر این جوری فکر میکنید معلوم میشود تا حالا اصلا در دانشکده ی دخترانه نبوده اید.(تورو خدا میخواستی باشه!)بابا جون شش نفر از رفقا آمدند این جا که باسلق درست کنندو یکی از آنها مایه ی باسلق را درست وسط بهترین قالی ما ریخت طوری که اصلا دیگر نمیشود پاکش کرد.
تازگی ها اشاره ای به درس هایم نکرده ام اما هر روز درس میخوانیم.با وجود اینکه خوب است آدم درس را ول کند و راجع به مسائل کلی زندگی صحبت کند.گو اینکه بحص های من و شما همیشه یک طرفه است ولی این تقصیر خود شماست.من همیشه از جواب شما به نامه هایم استقبال میکنم.
سه روزه که دارم گاهی که وقت میکنم این نامه را مینویسم.میترسم دیگر خیلی خسته شده باشید!
خداحافظ آقای نازنین،جودی
آقای بابا لنگ دراز اسمیت
جناب!پس از گذراندن درس منطق و کسب دانش چگونگی نگارش رئوس مطالب در بحص تصمیم گرفته ام که نامه هایم را به شکل زیر بنویسم.نامه،همه ی اطلاعات لازم را دارد بدون اینکه اطناب مخل داشته باشد(نمنه؟)
1-در این هفته امتحان های کتبی زیر را داریم:
الف-شیمی
ب-تاریخ
2-دارند یک خوابگاه جدید می سازند.
الف-مصالح آن عبارت است از:
1-آجر قرمز
2-سنگ خاکستری
ب-میزان گنجایش آن هم به قرار زیر است:
1-یک رئیس دانشکده،پنج استاد
2-دویست دختر دانشجو
3-یک مسئول ساختمان،سه آشپز،بیست مفر پیشخدمت زن،بیست نفر خدمتکار زن.
3-امشب برای دسر فرنی داشتیم.
4-من دارم یک مطلب خاص درباره ی منابع نمایشنامه های شکسپیر مینویسم.
5-لومک هاون امروز بعد از ظهر در بازی بسکتبال سکندری خورد و به زمین افتاد:
الف-شانه اش از جا در رفت.
ب-زانویش کبود شد.
6-یک کلاه تازه خریده ام که با این چیزها تزئین شده:
الف-روبان مخمل آبی
ب-دوتا شاه پر آبی
ج-سه تا منگوله ی قرمز.
7-ساعت نه و نیم است.
8-شب بخیر.

دوم ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز
نمیدانید چه اتفاق جالبی افتاده.
خانواده ی مک براید از من دعوت کرده اند تا تابستان بروم اردوی آدیرون داکس پیش شان.این اردوگاه مال یک جور باشگاه و روی دریاچه ی کوچک و زیبایی در وسط جنگل است.اعضای مختلف باشگاه بین درخت ها خانه های چوبی پراکنده ای برای خود درست کرده اند و روی دریاچه قایقرانی میکنند و پیاد از این اردو میروند و در خود باشگاه هم هفته ای یک بار جشن میگیرند.جیمی مک براید هم قرار است از یک نفر از دوستان دانشکده اش بخواهد که مدتی از تابستان پیش انها باشد.
به نظر شما خانم مک براید لطف نکرده که از من خواسته بروم؟از قرار معلوم کریسمس که پیش انها بودم از من خوشش امده.ببخشید که نامه ام کوتاه است،فقط برای این نامه نوشتم که بدانید من آماده ی رفتن به این سفر تابستانی ام.
ارادتمند شما،با روحیه ای بسیار خوب،جودی
پنجم ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز
منشی شما همین الان در نامه ای برای من نوشته اطلاع داده که آقای اسمیت ترجیح میدهند که من دعوت خانم مک براید را قبول نکنم و باید مثل تابستان سال گذشته به لاک ویلو بروم.
بابا جون چرا،چرا،چرا؟
شما متوجه قضیه نیستید.خانم مک براید واقعا و از صمیم قلب دلش میخواهد که من پیش آنها بروم.من اصلا مزاحمشان نیستم بلکه به آنها کمک میکنم.آنها خدمتکار زیاد ندارند.من و سالی خیلی کارهای خوب از دستمان بر می آید که برایشان انجام بدهیم.این برایم من فرصتی عالی است که خانه داری یاد بگیرم.هر زنی باید این کار را بلد باشد،ولی من فقط پرورشگاه داری بلدم.(چه فرقی موکونه؟)
دختری به سن و سال من در اردو نیست و خانم مک براید دلش میخواهد که من و سالی با هم باشیم.من و سالی داریم برنامه ریزی میکنیم که تمام کتاب های انگلیسی . جامعه شناسی بخوانیم و درباره اش بحث کنیم راحت تر میتوانیم حفظ شان کنیم.
تازه با مادر سالی در یک خانه بودن خودش برای من درس زندگی است.مادر سالی جالب ترین،بامزه ترین،اجتماعی ترین و جذاب ترین زن دنیاست.سر از همه چیز درمی آورد.فکرش را بکنید که من چند تابستان را با خانم لیپت گذرانده ام و چه قدر خوشم می آید که با کسی که درست نقطه ی مقابل اوست باشم.نترسید،من جای آنها را تنگ نمیکنم چون خانه شان از پلاستیک ساخته شده و وقتی مهمان زیاد دارند فوری چند چادر در جنگل می زنند و پسرها را می فرستند بیرون.ورزش در هوای آزاد تابستانی در هر لحظه برای سلامتی ادم بسیار مفید است.جیمی مک براید هم میخواهد به من اسب سواری،تیراندازی و پارو زنی و آه خیلی چیزهای دیگر را که من باید بلد باشم یاد بدهد.من هیچ وقت چنین زندگی دوستداشتنی،شاد و فارغ البالی را نداشته ام(ها؟)و به نظرم همه ی دختر ها حداقل یک بار در زندگی استحقاق داشتن همچین زندگی ای را دارند.البته من هرکاری که شما بگویید می کنم اما تو را خدا،تو را خدا(چه باحال تو را خدا)بگذارید بروم بابا،تا حالا هیچ وقت اینقدر دوست نداشتم جایی بروم.
این نامه را جروشا ابوت نویسنده ی بزرگ آینده به شما ننوشته بلکه صرفا دختری به نام جودی نوشته.
نهم ژوئن
آقای جان اسمیت
جناب نامه ی مورخه ی هفتم ماه جاری شما رسید.طبق رهنمود حضرت عالی از طریق منشی تان واصل شد جمعه ی بعد عازم ییلاق لاک ویلو خواهم شد تا تابستان را در آنجا بگذرانم.
ارادتمند همیشگی
(دوشیزه)جروشا ابوت
ییلاق لاک ویلو
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
سوم اوت
بابا لنگ دراز عزیز


تقریبا دو ماه از آخرین باری که به شما نامه نوشته ام می گذرد؛میدانم که این کار درستی نیست ولی تابستان امسال زیاد شما را دوست نداشته ام.می بینید که چه قدر رک هستم.(رک بودنت بخوره تو سرت)
شما نمی توانید بفهمید(نفهم خودتی)که چقدر از نرفتن به اردوی خانواده ی مک براید دلم شکست!البته میدانم که شما قیم من هستید و من باید در تمام مسائل خواسته ی شما را در نظر بگیرم ولی من دلیل این کار را نفهمیدم.معلوم بود که این بهترین فرصت برای من است.اگر من بابا بود و شما جودی حتما بهتان میگفتم:خدا پشت و پناهت بچه جان برو خوش باش یک عالمه آدم جدید را ببین و یک عالمه چیز تازه یاد بگیر.در هوای آزاد زندگی کن قوی و سرحال شو و برای کار و تلاش سال بعد حسابی استراحت کن.(بخواب بابا توهم)
ولی شما ابدا چنین چیزی ننوشتید!فقط یک سطر نامه ی کوتاه و صریح از منشی تان رسید که دستور می داد به لاک ویلو بروم.


این جور دستور های خشک و غیر مستقیم شما مرا آزار میدهد.(چه بهتر)به نظرم اگر یک ذره از علاقه و احساساتی که من نسبت به شما دارم شما به من داشتید گاهی به جای ان نامه های ماشین شده و مزخرف منشی تان چند کلمه ای با دست خط خودتان برای من نامه می نوشتید.(چه غلطا)اگر من کوچک ترین علامتی در دست شما داشتم که شما به من اهمیت میدهید هرکاری که در این دنیا بتواند خوشحالتان کند برایتان انجام می دادم.
می دانم که او اول هم قرار بوده من نامه های مودبانه و طولانی و مفصل بنویسم و توقع جواب هم نداشته باشم.شما دارید طبق قرار داد عمل میکنید یعنی من دارم درس میخوانم و لابد فکر میکنید که من دارم بر خلاف قرارمان رفتار میکنم!


ولی بابا باور کنید این قرارداد سختی است.واقعا میگویم.من بدجوری تنها هستم و شما تنها کسی هستید که من باید بهش علاقه داشته باشم اما شما مثل شبح هستید.آدمی خیالی که من در ذهن خود ساخته ام وشاید هم شمای واقعی اصلا شباهتی به شمای خیالی من نداشته باشد.اما شما یک بار که من در بهداری بستری بودم برایم پیغامی روی یک کارت فرستادید که حالا هروقت بدجوری احساس تنهایی میکنم کارت شما را بیرون می آورم و ان را دوباره میخوانم.

فکر نمیکنم که اصلا چیزهایی را که موقع شروع این نامه میخواستم بهتان بگویم گفته باشم.ولی میخواستم بگویم که:


اگر چه هنوز دلخورم-چون این جور آدم را گرفتن و به زور،مستبدانه،غیرمنطقی و قلدرمآبانه به دست قضا و قدر نامرئی سپردن،خیلی خفت بار است-(به درک)ولی به نظرم وقتی یک مفر مثل شما نسبت به من مهربان و دست و دلباز و با محبت شد به نظرم حق دارد اگر دلش خواست مستبد،غیر منطقی وقلدرماب بشد و ادم را به دست قضا و قدر نامرئی بسپرد.برای همین من شما را می بخشم و دوباره سرحال و خوشحال میشوم.(چه غلطا....اوهو دختره رو)اگرچه هنوزم وقتی نامه های سالی درباره ی این که چقدر در اردوگاه بهشان خوش میگذرد به دستم مرسد ناراحت میشوم!


با این حال ما این موضوع را مسکوت می گذاریم و از نو شروع می کنیم.
در این تابستان من دائم مشغول نوشتن بوده ام و چهار داستان کوتاه نوشتم و برای چهار مجله ی مختلف فرستادم.خب میبینید که دارم تلاش میکنم نویسنده بشوم.یک کارگاه برای خودم در گوشه ی زیر شیروانی راه انداخته ام.همان جا که قبلا در روزهای بارانی اتاق بازی اقای جروی بود.این اتاق در گوشه ی خنک و بادگیری است و دو پنجره دارد که درخت های افرا رویش سایه می اندازند و یک خانواده ی سنجاب قرمز هم گوشه ی آن لانه کرده اند.چند روز دیگر نامه ی جالب تری می نویسم و تمام اخبار ییلاق را برایتان میگویم.
ما منتظر بارن هستیم.
ارادتمند همیشگی،جودی

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل پنجم


دهم اوت
بابا لنگ دراز عزیز
آقا من این نامه را از روی یک دوشاخه بیدمجنون کنار حوضچه ی چراگاه به شما مینویسم.قورباغه ای از پایین قورقور میکند ملخی بالای سرم آواز میخواند و دوتا مارمولک از تنه ی درخت بالا و پایین میپرند.الان یک ساعت است که من این جا هستم.
بسیار دو شاخه ی راحتی است مخصوصا که دوتا از کوسن های روی کاناپه ها را روی شان گذاشته ام.قلم و یک دسته کاغذهم با خود آورده ام به امید اینکه یک داستان کوتاه جاویدان خلق کنم ولی مدتی است بدجوری با قهرمان زن داستانم کلنجار میروم چون نمیتوانم اورا مجبور کنم که هرکاری ازش میخواهم بکند.برای همین فعلا ولش کردم و دارم برای شما نامه مینویسم(اگرچه زیاد باعث خوشحالیم نشد چون نمیتوانم کاری کنم که شما هم آنطور که من میخواهم رفتار کنید.)
اگر شما درآن هوای مزخرف نیویورک هستید کاش میتوانستم کمی از این منظره ی آفتابی همراه با نسیم پرطراوت و روح نواز را برایتان بفرستم.بعد از یک هفته بارندگی ییلاق مثل بهشت شده.از بهشت گفتم یادتان هست که تابستان سال پیش از آقای گلاک برایتان نوشتم؟ایشان کشیش کلیسای کوچک همین نزدیکی بودآره مرد نازنین بیچاره زمستان قبل از سینه پهلو مرد.من چندباری برای شنیدن وعظش رفتم و خوب با عقاید مذهبی اش آشنا شدم.او از اول زندگی تا آخرش عقایذش همان بود.به نظر من اگر مردی چهل و هفت سال تمام توی یک خط فکری باشد و یک ذره هم تغییر عقیده ندهد باید او را به عنوان عتیقه در قفسه ای نگه دارند.(اتفاقا نشانه ی ثبات شخصیته ابله)امیدوارم در بهشت با تاج طلایی و چنگ و رباب خوش باشد خاطرش از هر جهت کاملا جمع بود که به این چیزها می رسد.(اتفاقا میره جهنم....چرا همتون فکر کردید سزاوار بهشتیتد؟)یک جوان خیلی از خود راضی جای او را در کلیسا گرفته و کلیسارو ها تا حدودی ناراضی هستند مخصوصا طرفدارهای دیکن کامینگز.مثل اینکه بدجوری میخواهد تویشان انشعاب بشود.البته ما مردم این حوالی کاری به بدعت های مذهبی نداریم.
در این هفته که باران می بارید من در اتاق زیر شیروانی مشغول نوشتن و سرمست از از مطالعه-و البته بیشتر مطالعه ی آثار استیونسن-بودم.به نظرم خود استیونسن از همه ی شخصیت های آثارش جالب تر است.انگار او برای اینکه شخصیت هایش جالب به نظر برسند شخصیت خودش را تبدیل به نوعی قهرمان داستان کرد.فکر نمیکنید این کارش همه ی ده هزار دلاری را که پدرش برایش گذاشته بود صرف خریدن یک کشتی تفریحی کرد و بعد باآن به دریای جنوب سفر کرد خیلی جالب بده؟استیونسن طبق عقاید ماجرا جویانه اش زندگی کرد.اگر پدر من هم ده هزار دلار برای من گذاشته بود من هم همین کار را میکردم.(تقلید کار میمونه)وقتی به وایلیما فکر میکنم دیوانه میشوم.دلم میخواهد مناطق استوایی را ببینم.دلم میخواهد همه ی دنیا را ببینم(آرزو بر جوانان عیب نیست)من میخواهم نویسنده ای بزرگ،یا هنرمند،یا هنرپیشه،یا نمایش نامه نویس یا شخصیت بزرگ دیکری بشوم.(گفتم که)من تشنه ی جهانگردی ام و وقتی چشمم به نقشه ی دنیا می افتد دلم میخواهد کلاهم را به سرم بگذارم و چترم را بردارم و راه بیفتم.
قبل از اینکه بمیرم باید نخل ها و معابد جنوب را ببینم.
غروب روز پنج شنبه
دم در نشسته ام.
دیگر برایم خیلی سخت است که خبرهایی را در این نامه بیاورم.جودی این روزها آن قدر فیلسوف مآب شده که دوست دارد همه اش درباره ی دنیا به طور کلی بحص کند نه این که سطح خودش را پایین بیاورد و به جزئیات زندگی روزانه بپردازد.ولی اگر حتما میخواهید اخبار را بدانید از این قرار است:
سه شنبه ی قبل نه تا بچه خوک ما به جوی آب زدند و به آن طرف آب فرار کردند و فقط هشت تایشان برگشتند.ما نمیخواهیم به کسی تهمت بزنیم ولی شک مان به خانم بیوه ی داود است که احتمالا خوک هایش ازآنچه باید یکی بیشتر است.
آقای ویور طویله و دوتا انبار علوفه اش را رنگ روشن زرد کدوییزده که رنگ خیلی زشتی است ولی خودش میگوید رنگ بادوامی است.
خانواده ی بروئر این هفته مهمان دارند خواهر خانم بروئر و دو خواهر زاده اش دارند از اوهایو می آیند.
یکی از مرغ های ما از نژاد رودآیلند ردز از پانزده تخم مرف فقط سه جوجه آورد.نتوانستیم سردرآوریم که مشکل چه بوده.به نظر من این نژاد از نژاد خیلی پست تری است من نژاد بوف ارپینگتون را بیشتر ترجیح میدهم.
کارمند تازه ی اداره ی پست در بانی ریگ فورکرنرز یک شیشه عرق زنجبیل جامائیکایی را در اداره ی پست-که هفت دلار قیمتش بود-قبل از اینکه بفهمند تا قطره ی آخر سرکشید.
ایراهاچ پیر رماتیسم گرفته و دیگر نمیتواند کار مند.اما وقتی خوب پول درمی آورده هیچ پولی پس انداز نکرده و حالا باید با پول مردم شهر زندگی کند.
شنبه شب بعدی جشنی در مدرسه برپاست و بستنی میدهند شما هم بیایید و همه ی خانواده را هم با خودتان بیاورید.
من یک کلاه نو 25 سنتی در اداره ی پست خریدم.این آخرین عکس من است وقتی داشتم میرفتم علف جمع کنم گرفتم.
هوا دارد خیلی تاریک میشود و دیگر نمیشود صفحه ی کاغذ را دیداخبار هم ته کشیده.
شب بخیر،جودی
جمعه
صبح بخیر!این هم چند خبر دیگر!فکر میکنید چیه؟اصلا اصلا اصلا نمیتوانید حدس بزنید که چه کسی دارد می آید به لاک ویلو.یک نامه از طرف آقای پندلتون برای خانم سمپل آمده.آقای پندلتون قراره با ماشین از برک شایرز بگذرد و چون خسته است میخواهد در ییلاق قشنگ و آرامی چند شبی استراحت کند.وپرسیده که آیا اگر یکی از این شب ها به در خانه اش بیاید خانم سمپل میتواند لطف کند و اتاقی برایش آماده کند؟آقای پندلتون شاید دو سه هفته ای اینجا بماند.باید وقتی اینجا رسید ببینید چه قدر راحت است.
بعدش چه جنب و جوشی توی خانه راه افتاد!همه جای خانه را دارند تر و تمیز میکنند و همه ی پرده ها را میشویند.من هم دارم امروز صبح میروم مقداری مشما برای محل ورودی و دو قوطی رنگ قهوه ای برای راهرو و راه پله های پشت خانه بخرم.خانم داود قبول کرده فردا بیاد پنجره ها را پاک کند (به دلیل وضعیت اضطراری کنونی ما قضیه ی سوظن به این خانم را بابت بچه خوکمان نادیده گرفتیم.)شاید به خاطر این فعالیت ها فکر کنید که خانه قبلا تمیز نبوده ولی مطمئن باشید بوده!خانم سمپل هر عیبی داشته باشد خانه دار خوبی است.
بابا جون آیا این کار آقای پندلتون مثل کارهای همه ی مردها نیست؟چون در نامه هایشان کمترین اشاره ای به اینکه امروز درآستانه ی نزول در اجلال خواهند کرد یا دوهفته ی دیگر نکرده اند.ما هم باید تا آمدن ایشان دائم با اضطراب منتظر باشیم و تازه در صورتی هم که برای آمدن عجله نداشته باشند شاید مجبور شویم خانه را دوباره تمیز کنیم.
آماسای گرور را به گاری بسته و منتظر من است.من خودم تنهایی با گاری میروم.اگر گرور پیر را میدید دیگر نگران من نمیشدید.
با دستی روی قلب میگویم بدرود.
جودی
بعدالتحریر:به نظرتان این جمله خداحافظی قشنگی نیست؟آن را از روی نامه های استیونسن برداشتم.

شنبه
بازهم صبح بخیر!
دیروز تا قبل از آمدن نامه رسان این نامه را در پاکت سربسته نگذاشتم بنابراین چند جمله ی دیگر به آن نامه اضافه میکنم.روزی یک بار سر ساعت دوازده نامه رسان نامه ها را می آورد.نامه رسانی در روستا برای کشاورز ها واقعا نعمت است!نامه رسان ما نه تنها نامه ها را می رساند بلکه با 5 سنت چیزهای مارا به شهر می برد و می آورد.دیروز چند بند کفش،یک شیشه کرم پوست(قبل از اینکه کلاه جدید بخرم آفتاب پوست بینی ام را سوزاند)یک قوطی واکس سیاه و یک روبان وینزور آبی برایم آورد که همه را ده سنت خریده بود.
به علاوه نامه رسان به ما میگوید که در این دنیای بزرگ چه اتفاقی دارد می افتد.نامه رسان برای خیلی ها روزنامه می آورد و در راه که سلانه سلانه می آید آنها را میخواند و مطالب را برای آدم هایی که آبونه نیستند بازگو میکند.برای همین اگر بین آمریکا و ژاپن جنگ بشود و یا رئیس جمهور ترور شود یا آقای راکفلر بعد از مرگش یک میلیون دلار به جان گریر ببخشد لازم نیست به خودتان زحمت بدهید و برای من بنویسید چون هرجوری باشد به گوش من میرسد.
هنوز هیچ خبری از آقای جروی نیست ولی اگر بدانید خانه چقدر تمیز شده!و با چه تشویشی قبل از وارد شدن به خانه کفش هایمان را تمیز می کنیم!خدا کند زود بیاید.دلم لک زده با یک نفر حرف بزنم.راستش خانم سمپل دارد برایم کمی خسته کننده می شود.وقتی حرف میزند اصلا نمیگذارد من هم چیزی بگویم.این هم از چیزهای مضحک مردم این جاست؛دنیای آنها فقط بالای این تپه است.اصلا یک ذره هم دید جهانی ندارند نمیدانم منظورم را میفهمید؟این جا عینا مثل پرورشگاه جان گریر است افکار ما به چهاردیواری نرده های آهنی آنجا محدود میشد.من هم چون آن موقع کوچکتر بودم و همه اش مشغول کار بودم زیاد اهمیت نمیدادم.موقعی که همهی رختخواب ها را درست میکردم، صورت بچه ها را میشستم،به مدرسه میرفتم و به پرورشگاه برمیگشتم و دوباره صورت بچه هارا میشستم و جوراب هایشان را رفو میکردم وشلوار فردی پرکینز را وصله میکردم(فردی هر روز شلوارش را پاره میکرد)و در ضمن همه ی آنها درس هایم را میخواندم شب دیگر باید به رختخواب میرفتم و میخوابیدم برای همین اصلا کمبود معاشرت را حس نمیکردم.ولی بعد از دوسال در یک دانشکده ی شلوغ بودن دلم برای دانشکده تنگ شده و از دیدن یک هم زبان واقعا خوشحال میشوم.
بابا جون به نظرم واقعا دیگر حرف هایم تمام شده.در این لحظه دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.سعی میکنم نامه ی بعدی را مفصل تر بنویسم.(مفصل تر از این؟)
ارادتمند همیشگی شما،جودی
بعدالتحریر:اویل این فصل باران نیامد برای همین کاهوهای امسال اصلا خوب عمل نیامده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
25 اوت
خب بابا!آقای جروی این جاست و به ما خیلی خوش میگذرد!خداقل به من که خیلی خوش میگذرد.فکر میکنم به ایشان هم خوش میگذرد(بیشتر سرش میره)الان ده روز است که اینجا هستند و کوچکترین اشاره ای به رفتن نمیکنند.خانم سمپل طوری لی لی به لالای این مرد میگذارد که واقعا شرم آور است.اگر در بچگی هم این جوری لوسش کرده باشد نمیدانم چه طوری این قدر آدم خوبی ار آب درامده.
من و آقای جروی روی میز کوچک توی ایوان غذا میخوریم گاهی هم زیر درخت ها؛و وقتی باران می آید یا هوا سرد است در بهترین اتاق نشیمن آقای جروی هرجایی که میلش بکشد غذا میخورد و کاری بدو بدو با میز دنبالش راه می افتد و بعد اگر خیلی به زحمت بیفتد و مجبور باشد ظرف هارا تا جای خیلی دوری ببرد بعدا یک دانه یک دلاری زیر شکر دان پیدا میکند.
آقای پندلتون آدمی خیلی اجتماعی است هرچند اگر کسی به طور اتفاقی اورا ببیند باورش نمیشود.در نگاه اول به نظر می آید یک پندلتون واقعی است اما یک ذره هم به آنها نرفته.تا دلت بخواهد آدمی ساده و صمیمی و دوست داشتنی است اگر چه این جور تعریف کردن یک مرد کمی مضحک است ولی حقیقت دارد.آقای جروی نسبت به کشاورزهای این اطراف خیلی مهربان است.اولش کشاورزها با شک و تردید زیادی باهاش رو به رو میشدند اما رفتار بی شیله پیله اش را که دیدند فوری همگی وا دادند.در ضمن زیاد هم به لباس هایش اهمیت نمیدهند!راستش لباس هایش کمی عجیب است.شلوار برمودا و کاپشن پیلی دار و شلوار فلانل سفید،لباس سواری و شلوار پف کرده می پوشد.هروقت که با لباس تازه ای پایین می آید خانم سمپل با غرور لبخند میزند و دورش میگردد و از هرطرف براندازش میکند و بهش تذکر میدهد که مواظب باشد کجا مینشیند.آخر خیلی نگران است که مبادا لباسش خاکی بشود.این کارهایش هم واقعا حوصله ی آقای پندلتون را سر میبرد و همه اش میگوید:بدو برو پی کارت لیزی.من دیگر بزرگ شده ام و تو نمیتوانی به من امر و نهی کنی.
به نظر خیلی خنده دار می آید که مرد به این گندگی با آن لنگ های درازش(لنگ های او تقریبا به درازی لنگ های شماست بابا جون)یک موقعی توی دامن خانم سمپل می نشسته و خانم سمپل صورتش را میشسته.قضیه وقتی خنده دار تر میشود که شما دامن خانم سمپل را ببینید!الان او دوتا دامن و سه تا چانه دارد.ولی آقای جروی می گوید که خانم سمپل یک وقتی لاغر و ترکه و چالاک بوده و تندتر از آقای جروی میدویده.
چه ماجراهای فراوانی که با آقای جروی نداشته ایم!توی این روستا مایل ها با هم گشت زدیم و من یاد گرفته ام با طعمه های کوچک و مضحکی که از پر درست شده ماهی بگیرم،دیگر این که تیراندازی با تفنگ رولور را یاد گرفته ام همچینین اسب سواری را.شور زندگی گرور پیر حیرت انگیز است.سه روز به او جو دادیم و یک روز که گوساله ای را دید رم کرد و نزدیک بود مرا بردارد و فرار کند.
دوشنبه بعد از ظهر با آقای جروی از اسکای هیل بالا رفتیم.این کوه نزدیک این جاست.شاید خیلی مرتفع نباشد-در قله ی آن برف نیست-ولیآدم تا به قله اش برسد نفسش بند می آید.دامنه های آن از جنگل پوشیده شده و قله اش پر از تخته سنگ و بوته زار باز است.ما تا غروب آنجا ماندیم و آتش روشن کردیم و شام مان را پختیم.آقای جروی شام را پخت.گفت این کار را بهتر از من بلد است و بلد هم بود چون به زندگی در اردو عادت دارد.بعدش زیر نور مهتاب از کوه پایین آمدیم و وقتی به جنگل رسیدیم و دیگر آنجا تاریک بود با نور چراغ قوه ای که توی جیب آقای جروی بود پایین آمدیم.خیلی کیف داشت!تمام راه را آقای جروی شوخی میکرد و میخندید و حرف های بامزه میزد.آقای جروی تمام کتاب هایی را که من خوانده ام به اضافه ی یک عالم کتاب دیگر خوانده.آدم واقعا از این همه چیزهای مختلفی که او میداند مبهوت میشود.
امروز صبح به یک پیاده روی طولانی رفتیم ولی توی باد و بوران گیر افتادیم و به خانه که رسیدیم لباسهایمان خیس آب شده بود ولی روحیه مان حتی یک ذره هم نم برنداشته بود.کاش وقتی با لباس هایی که ازشان آب می چکید وارد آشپزخانه شدیم بودید و قیافه ی خانم سمپل را می دیدید.گفت:اوه آقای جروی!خانم جودی!سرتا پا خیس شده اید.ای وای!ای وای!حالا چه کار کنم؟پالتوی به آن قشنگی پاک از بین رفت.
رفتارش خیلی خنده دار بود؛انگار ما بچه های ده ساله ایم و او مادر پریشان ماست.در آن موقع من چندلحظه ای نگران شدم که مبادا عصرانه به ما مربا ندهد.

شنبه
مدت ها است که من این نامه را شروع کرده ام اما یک ثانیه هم وقت نداشتم آن را تمام کنم.این شعر استیونسن به نظرتان جالب نیست:
آن قدر دنیا پر از چیزهای جور واجور است که مطمئنم همه ی ما باید هم چون پادشاهان خوشبخت باشیم.
میدانید،این حرفش واقعا درست است.اگربه هر چه نصیبتان شود خوش باشید دنیا پر از شادی است و به همه هم میرسد.فقط سر قضیه در انعطاف پذیری ماست،به خصوص این که در ییلاق چیزهای سرگرم کننده خیلی زیاد است.من میتوانم در زمین های هرکسی قدم بزنم و به مناظر متعلق به مردم نگاه کنم و در نهر های مردم آب بازی کنم و تا آنجا که دلم میخواهد کیف کنم طوری که انگار مال خودم است،آن هم بدون این که مالیات بدهم!
الان یک شنبه است و تقریبا ساعت یازده است و من طبعا باید در خواب ناز باشم ولی سرشام قهوه ی غلیظ ترک خوردم و خواب ناز از چشم هایم پریده است.
صبح خانم سمپل با لحنی کاملا قاطع به آقای پندلتون گفت:باید سر ساعت ده و ربع از اینجا حرکت کنیم تا سر ساعت یازده به کلیسا برسیم.
آقای جروی هم گفت:بسیار خب لیزی بگو درشکه را حاضر کنند و اگر سر ساعت من حاضر نبودم تو منتظر نشو و برو.
-منتظر می شویم.
-هر طور میلت است،فقط اسب ها را زیاد منتظر نگه ندار.
بعد موقعی که خانم سمپل داشت لباس می پوشید آقای جروی به کاری گفت که سور و سات ناهار ما را ببندد و به من هم گفت که کفش و کت اسپرت بپوشم و یواشکی از در عقبی جیم شدیم و رفتیم ماهی گیری.
البته این کار اهالی خانه را خیلی به زحمت انداخت.چون در لاک ویلو روزهای یک شنبه ساعت دو ناهار میخورند ولی آقای جروی دستور داد ناهار را ساعت هفت حاضر کنند-آقای پندلتون هروقت که دلش میخواهد دستور غذا میدهد،انگار که لاک ویلو رستوران است-و همین باعث شد آماسای و کاری نتوانند بروند درشکه سواری.اما آقای جروی گفت:چه بهتر چون درست نیست آنها بدون یک همراه بروند درشکه سواری.اما خودش درشکه را میخواست تا با هم برویم درشکه سواری!
بیچاره خانم سمپل اعتقاد دارد که هرکس روز یک شنبه ماهیگیری کند بعدا به جهنم سوزان میرود!ضمنا از این هم که نتوانسته موقعی که آقای جروی بچه ی کوچک و بی دست و پایی بوده و فرصت داشته او را بهتر تربیت کند خیلی عذاب میکشد.به علاوه میخواست آقای جروی را در کلیسا به مردم نشان بدهد و پز بدهد.
در هرحال ما به ماهیگیری رفتیم(آقای جروی چهار تا ماهی کوچک گرفت)و برای ناهار آنها را روی آتش کباب کردیم ولی مرتب ماهی ها از سر سیخ های چوبی مان می افتادند توی آتش.برای همین مزه ی خاکستر می دادند.ولی ما آنها را خوردیم.ساعت چهار به خانه رسیدیم و ساعت پنج با درشکه به گردش رفتیم و ساعت هفت شام خوردیم و ساعت ده مرا فرستادند بخوام و الان هم دارم به شما نامه مینویسموالبته حالا کمی خوابم گرفته.
شب بخیر
آهای ناخدا لنگ دراز!
ایست!طناب! اهای یک بطر رام.حدس بزنید که چه کتابی را دارم میخوانم؟
در این دو روز گذشته به زبان ملوانان و دزدان دریایی صحبت میکردیم.رمان جزیره ی گنج مایه ی سرگرمی نیست؟شما اصلا آن را خوانده اید؟یا شاید هم وقتی پسر بچه بودید استیونسن هنوز این رمان را ننوشته بود.استیونسن بابت نوشتن این رمان دنباله دار فقط سی پوند گرفت.فکر نمیکنم نویسنده بزرگ شدن صرف داشته باشد.شاید هم من معلم مدرسه شدم.
ببخشید که نامه هایم پر از مطالب استیونسن است.فعلا استیونین فکر مرا خیلی به خودش مشغول کرده.کتابخانه ی لاک ویلو پر از کتاب های استیونسن است.
دو هفته است که دارم این نامه را می نویسم و فکر میکنم به اندازه ی کافی مفصل شده باشد دیگر نمیتوانید که بگویید من جز به جز چیزها را نمی نویسم.
کاش شما هم این جا بودید چه قدر به ما خوش میگذشت!دلم میخواهد که دوستان متفاوت من همدیگر را بشناسند.میخواستم از آقای پندلتون بپرسم که شما را در نیویورک میشناسد یا نه.گمانم بشناسند؛هردوی شما با محافل اجتماعی بالا نشست و برخاست میکنید و هردو به اصطلاحات و این جور چیزها علاقمند هستید ولی نمیتوانستم بپرسم چون اسم واقعی شما را نمیدانستم.
ندانستن اسم شما مسخره ترین چیزی است که در عمرم شنیده ام.البته خانم لیپت به من هشدار داده بود که شما آدم عجیبی هستید.باید فکرش را می کردم!
دوستدار شما جودی
بعدالتحریر:وقتی این نامه را مرور کردم دیدم همه اش راجع به استیونسن نیست.دو سه بار هم به آقای جروی اشاره شده.
دهم سپتامبر
بابای عزیز
آقای جروی رفت و دل همه ی ما برایش تنگ شده!وقتی آدم به کسی،محلی،یا روش خاصی از زندگی عادت کرد و بعد آن را از دست داد یک جای خالی در دل آدم باقی می ماند و یک نوع حسی مثل مالش رفتن دل به انسان دست میدهد.صحبت های خانم سمپل برای من مثل غذای بدون ادویه است.
تا دو هفته ی دیگر داشنکده باز میشود و خوشحال میشوم که دوباره شروع به کا رکنم،اگرچه این تایستان خیلی کار کردم،شش داستان کوتاه نوشتم و هفت قطعه شعر سرودم.همه ی آنهایی را که برای نشریات فرستادم فوری با یک یادداشت مودبانه پس فرستادند.اما برایم مهم نیست.تمرین خوبی بود.آقای جروی همه را خواند یعنی نامه های نامه رسان را آورد توی خانه و نمیشد نگذارم بفهمد.گفت همه شان مزخرف اند.میگفت نشان میدهد که نویسنده اصلا نمیدانسته راجع به چه دارد مینویسد(آقای جروی نمیگذارد رعایت ادب مانع از بیان حقیقت بشود)اما گفت داستان آخری که نوشتم-که داستان واره ای است که در دانشکده اتفاق می افتد-بد نیست و آن را داد ماشین کردند و بعد من آن را برای مجله ای فرستادم.الان دو هفته ای میشود که دست شان است؛شاید هم دارند دوباره بررسی اش میکنند.
باید بودید و آسمان را می دیدید!نور عجیب نارنجی رنگی روی همه چیز افتاده.میخواهد توفان شروع شود.همین حالا توفان با قطره های خیلی درشت باران شروع شد.پنجره های کرکره ای به هم میخورد و من مجبور شدم بدوم و پنجره ها را ببندم.کاری هم چندتا ظرف شیر برداشت و به اتاق زیر شیروانی دوید تا زیر جاهایی از سقف که باران چکه میکند بگذرارد.اما من همین که خواستم دوباره قلم به دست بگیرم یادم افتاد که یک کوسن،یک قالیچه،کلاه و اشعار ماتیو آرنولد را زیر درختی در باغ میوه جا گذاشته ام.این بود که با عجله زدم بیرون تا آنها را بیاورم ولی همه خیس شده بودند.رنگ قرمز جلد کتاب داخل صفحه ها رفته بود.
توفان در دهکده همیشه واقعا اعصاب خردکن است،همیشه باید به فکر یک عالم چیزی باشید که بیرون است و خراب میشود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پنج شنبه
بابا جون!بابا جون!فکر میکنید چی شده؟همین الان نامه رسان دوتا نامه برای من آورد.
اول:مجلخ داستانم را برای چاپ قبول کرده و 50 دلار برایم فرستاده پس من نویسنده شدم!
دوم:نامه ای از دبیرخانه دانشکده آمده.قرار است من از کمک هزینه ی تحصیلی دو ساله ای برخوردار بشوم که شامل مخارج تحصیل و غذا و اقامت است.این بورس به کسانی داده میشود که در درس انگلیسی نمره ی عالی بیاورند و در درس های دیگر هم به طور کلی خوب باشند.برای همین این بورس به من تعلق گرفت!قبل از اینکه به ییلاق بیایم درخواست این بورس را کردم ولی به دلیل نمره های بدم در سال اول در درس های لاتین و ریاضی فکر نمیکردم به من تعلق بگیرد.خیلی خوشحالم بابا چون حالا دیگر بار چندانی روی دوش شما نیستم.فقط همان پول ماهانه ی شما برایم کافی است و شاید همان پول را هم بتوانم از راه تدریس یا نویسندگی یا با کار دیگری دربیاورم.دلم برای برگشتن به دانشکده و شروع درس خیلی تنگ شده(مثل من)
ارادتمند همیشگی شما،جروشا ابوت
نویسنده ی داستان"هنگامی که سال دومی ها در بازی پیروز شدند"
محل فروش:تمام دکه های روزنامه فروشی،قیمت:ده سنت.
26 سپتامبر
بابا لنگ دراز عزیز
دوباره به دانشکده برگشتیم و کلاس بالاتر.اتاق مطالعه ی مت امسال از سال های پیش بهتر و رو به جنوب است و دو پنجره ی بزرگ دارد و آه چه مبل و اثاثیه ای!جولیا با پول ماهانه ی بی حد و حسابش دو روز زودتر آمده بود و با هیجان مشغول سامان دادن به اتاق شده بود.
کاغذ دیواری های اتاق نو است قالی ها شرقی و صندلی ها از چوب ماهون است نه چوب رنگ ماهون که پارسال از داشتن آن ها خوشحال بودیمبلکه ماهون واقعی.خیلی عالی است اما من احساس میکنم که با این خا جور نیستم و دائم عصبی هستم میترسم مبادا اشتباهی جایی یک چکه جوهر بریزم.
بابا جون موقع برگشتن به دانشکده نامه ی شما را-ببخشید منظورم نامه ی منشی شما ست-دیدم.میشود لطفا بفرمایید به چه دلیل عقلانی نباید بورس تحصیلی را قبول کنم؟من اصلا سر از مخالفت شما در نمی آورم.در هر حال مخالفت شما هیچ فایده ای ندارد چون من قبلا این بورس را قبول کرده ام و نظرم هم عوض نمیشود!شاید این حرف ها به نظر کمی بی ادبانه بیاید اما من قصد بی ادبی ندارم.
شما احتمالا احساس میکنید چون پرداخت هزینه ی تحصیلات مرا به عهده گرفته اید باید خودتان هم آن را به سرانجام برسانید و نقطه ی پایان قشنگی را که همان مدرک فارق التحصیلی من است روی آن بگذارید.ولی برای یک لحظه از دید من به موضوع نگاه کنید.من در هر حال-چه همه ی هزینه ی آن را تا آخر بپردازید چه نپردازید-تحصیلاتم را به شما مدیونم ولی در این صورت بیش از این به شما مقروض نخواهم شد.میدانم که شما نمی خواهید من بدهکاری ام را به شما بپردازم با وجود این من میخواهم تا حد امکان این کار را بکنم و گرفتن بورس انجام این کار را برای من خیلی راحت تر میکند.من قبلا فکر میکردم قرض هایم را در طول بقیه ی عمرم میدهم ولی با این بورس تحصیلی میتوانم قرض هایم را فقط در طول نیمی از بقیه ی عمرم بدهم.
امیدوارم شما موقعیت مرا درک کنید و عصبانی نشوید.البته باز هم مقرری ماهانه شما را با تشکر فراوان قبول میکنم.برای این که بتوانم در سطح جولیا و اثاثیه ی او زندگی کنم به این پول احتیاج دارم!کاش جولیا ساده تر بزرگ شده بود یا حداقل هم اتاقی من نبود.
این نامه خیلی هم نامه نیست من میخواستم خیلی چیزها برایتانبنویسم ولی برای پنجره ها چهار پرده و سه پشت دری دوخته ام(خوشبختانه نمیتوانید اندازه ی کوک ها را ببینید)وسایل برنجی میز تحریر را با گرد دندان برق انداخته ام(که کار خیلی سختی است)مفتول های قاب عکس را با قیچی مانیکور بریده ام چهار جعبه کتاب را باز کرده ام و دو چمدان لباس را سر و سامان داده ام(باور کردنی نیست که جروشا ابوت دو چمدان پر لباس داشته باشد ولی دارد!)و در ضمن این کارها با پنجاه نفر از دوستان عزیزم هم دیدار تازه کرده ام.
روز افتتاح دانشکده روز بسیار خوشی است!
شب بخیر بابا جون عزیزم.ازاین که جوجه ی شما میخواهد روی پای خودش بایستد عصبانی نشوید.این جوجه دارد مرغی جاندار و با اراده با یک عالم پرهای زیبا میشود(که همه به لطف شماست).
با یک دنیا محبت جودی
30 سپتامبر
بابای عزیز
هنوز هم که حرف بورس تحصیلی را میزنید؟من تا حالا مردی مثل مشا تا این حد لجباز،یک دنده، بی منطق و سرسخت ندیده ام.آدمی که نمیتواند از دید دیگران چیزی را ببیند.
شما دوست ندارید من زیر بار منت غریبه ها بروم؟غریبه ها!لطفا بفرمایید خود شما کی هستید؟
آیا کسی در دنیا هست که من اورا کم تر از شما بشناسم؟!من اگر شما را در خیابان ببینم نمیشناسم.ببینید اگر شما آدمی معقول و با منطق بودید و نامهه ای پدرانه و خوشحال کننده ای به جودی عزیزتان نوشته و گاهی سری به او زده و دست نوازشی به سرش کشیده بودید و گفته بودید خوشحالید که میبینیدچنین دختر خوبی است آن وقت شاید او سر پیری شما از دستورات تان سرپیچی نمیکرد و مثل یک دختر وظیفه شناس از این خواسته ی شما اطاعت میکرد .
واقعا که درست میگویید غریبه ها!آقای اسمیت شما در تالار آیینه زندگی میکنید و تازه این بورس تحصیلی لطف نیست.عین یک جایزه است و من با سخت کوشی به دست آورده ام.اگر هیچکس در انگلیسی نمره هایش آن جور که باید عالی نباشد شورا به کسی بورس تحصیلی نمیدهد. بعضی سالها هم به هیچ کس نمیدهد.به علاوه-اصلا بحث کردن با یک مرد فایده اش چیه؟-آقای اسمیت شما به جنسی تعلق دارید که فاقد منطق است.برای این که آدم مردی را به راه بیاورد دو شیوه ی کاروجود دارد:یا آدم باید ناز آن مرد را بکشد یا باهاش بداخلاقی کند.من عارم می آید برای چیز یکه میخواهم ناز مردی را بکشم برای همین باید باهاش بداخلاقی کنم.
آقا من حاضر نیستم از این بورس تحصیلی بگذرم و اگر بیش از این جار و جنجال را بیندازید پول ماهانه تان را هم قبول نمیکنم و آن قدر به سال اولی های خنگ درس میدهم که درب و داغون شوم.
این در واقع اتمام حجت من است!ضمنا گوش کنید.یک فکری به نظرم رسید.از آنجا که شما خیلی میترسید که مبادا من با قبول این بورس کس دیگری را از تحصیل محروم کنم میخواستم بگویم من راه حلش را میدانم.
میتوانید پولی را که میخواهید برای من خرج کنید صرف تحصیلات دختر کوچولوی دیگری از جان گریر بکنید.به نظرتان فکر بکری نیست؟بابا جون هرچقدر دلتان میخواهد برای تحصیلات این دختر جدید مایه بگذارید اما تو را خدا او را بیشتر از من دوست نداشته باشید.
امیدوارم منشی شما از اینکه به پیشنهادهایش اعتنایی نمیکنم از من نرنجد.
اما اگر برنجد کاری از دست من بر نمی آید.او مثل یک بچه ی لوس می ماند بابا جون.تا حالا مثل بره تسلیم خواسته هایش شده ام ولی این بار میخواهم محکم و استوار باشم.
ارادتمند شما با عزمی راسخ،جروشا ابوت
نهم نوامبر
بابا لنگ دراز عزیز
امروز رفتم شهر تا یک شیشه واکس سیاه،چند یقه،پارچه برای یک بلوز جدید،یک شیشه کرم بنفشه و یک قالب صابون کاستیل-که خیلی لازم شان داشتم و یک روز هم نمیتواستم بدون آنها زندگی خوشی داشته باشم-بخرم اما وقتی خواستم کرایه ی ماشین را بدهم فهمیدم کیف پولم را در جیب کت دیگرم جا گذاشته ام.
جولیا پندلتون از من دعوت کرده تعطیلات کریسمس به دیدنش بروم.به نظرتان چکار کنم آقای اسمیت؟جروشا ابوت از پرورشگاه جان گریر را مجسم کنید که سر میز ثروتمندان نشسته!نمیدانم چرا جولیا از من خواسته بروم.انگار تازگی ها خیلی به من علاقمند شده.راستش را بخواهید من بیشتر دوست دارم بروم خانه ی سالی ولی جولیا زودتر از من دعوت کرد برای همین اگر قرار باشد جایی بروم باید به نیویورک بروم نه ووستر.اما از دیدن همه ی خانواده یپندلتون در یک جا وحشت دارم.به علاوه مجبورم چند دست لباس نو بخرم.بنابراین اگر برایم بنویسید که ترجیح میدهید ساکت و آرام در دانشکده بمانم.در برابر خواسته ی شما با همان حالت سر به راه همیشگی سر تسلیم فرود می آورم.
هم اکنون در زمان فراغتم مشغول خواندن زندگی و نامه های تامس هاکسلی هستم.کتاب جالب و آموزنده ای است. میدانید آرکئوپتریکس چیست؟یک پرنده است.میدانید استرئوگناتوس چیست؟خودم هم درست نمیدانم ولی فکر میکنم یک جور حلقه ی مفقوده است مثلا یک پرنده ی دندان دار یا سوسمار بالدار.ولی نه هیچکدام نیست.همین الان در کتاب دیدم که یک پستاندار مزوزوئیک است.
امسال درس اقتصاد را برداشتم(اشتباه کردی)موضوع بسیار راه گشایی است.وقتی این درس را تمام کردم میخواهم درس امور خیریه و اصلاحات اجتماعی را بگیرم(بازم اشتباه میکنی).بعدش آقای عضو هیئت امنا دیگر میفهمم که یک پرورشگاه یتیمان را چگونه باید اداره کرد.فکر نمیکنید اگر حق رای دادن داشتم رای دهنده ی ارزشمندی بودم؟هفته ی گذشته بیست و یک ساله شدم.این جا سرزمین بسیار بی حاصلی است که شهروندان شریف،تحصیل کرده،با وجدان و باهوشی مثل مرا کنار می گذارد.
ارادتمند همیشگی شما جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هفتم دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
از اینکه اجازه دادید تعطیلات پیش جولیا بروم متشکرم.سکوت شما را به معنی موافقت میگیرم.
چه قدر فعالیت اجتماعی ما شدید شده!جشن بنیانگذاران هفته ی گذشته برگزار شد.این اولین سالی بود که ما اجازه داشتیم در آن شرکت کنیم؛فقط شاگردان کلاس های بالا اجازه ی شرکت در این جشن را دارند.
من جیمی مک براید را دعوت کردم و سالی هم اتاق دانشکده ی جیمی را در پرینستون –همان پسری که پارسال تابستان در اردوی خانوادگی پیش شان بود-که پسری خیلی خوب با موهای سرخ است.جولیا هم مردی را از نیویورک دعوت کرد که آدم پرشوری نبود ولی از نظر موقعیت اجتماعی بی نقص بود.ایشان منسوب به خاندان دولاماترچیچسترز هستند.شاید این اسم برای شما مفهومی داشته باشد اما برای من کاملا بی معنی است.
به هر حال مهمان های ما بعداز ظهر جمعه درست سر موقع برای عصرانه بع تالار سال چهارمی ها وارد شدند و بعد برای خوردن شام به هتل رفتیم.هتل آن قدر شلوغ شده بود که میگفتند مهمان های داشنکده ردیف به ردیف روی میزهای بیلیارد در کنار هم خوابیدند.
جیمی مک براید هم میگفت اگر یک بار دیگر تو را برای جشنی دعوت کنند یکی از چادرهای شان را می آورد و در حیاط دانشکده علم میکند.
ساعت 5/7 همان روز همه برای شرکت در جشن رئیس دانشکده برگشتند.جشن های ما زود شروع میشود!ما کارت های مردها را قبلا آماده کرده بودیم.مردها باید گروهی زیر حرف اول اسم خودشان می ایستادند تا بشود آنها را زود پیدا کرد.مثلا جیمی مک براید باید با متانت زیر حرف "م" می ایستاد اگرچه دائم چرخ میزد و مرتب قاتی افراد حروف "ر" و "س" میشد.برای همین فهمیدم مهمان خیلی بد قلقی است.
صبح روز بعد در باشگاه کنسرت چند صدایی داشتیم.فکر میکنید سرود فکاهی کنسرت را کی تنظیم کرد؟درست است:همین دختر.بابا جون بچه ی سرراهی شما کم کم دارد شخصیت برجسته ای میشود.
به هرحال دو روز شادی خیلی کیف داد.فکر میکنم به مردها هم خوش گذشت.بعضی از آنها اولش از این که میخواستند با هزارتا دختر رو به رو بشوند خیلی تشویش داشتند ولی خیلی زود به محیط این جا عادت کردند.دو مهمان دانشکده پرینستون ما هم اوقات خوشی داشتند یا حداقل موبانه این طور میگفتند و ما را هم به جشن دانشکده ی خودشان در فصل بهار بعدی دعوت کردند و ماهم قبول کردیم.برای همین بابا جون لطفا نگویید نه.
من و جولیا و سالی همه مان برای این جشن لباس نو تهیه کرده بودیم.میخواهید بدانید لباس هامان چی بود؟لباس جولیا ساتن کرم بود که گلدوزی های طلایی داشت و گل ارکیده ی بنفش به سرش زده بود.لباسش محشر بود و از پاریس برایس فرستاده بودند و یک میلیون دلار می ارزید!لباس سالی آبی روشن بود که به سبک ایرانی ها گلدوزی شده بود و با موهای سرخش هماهنگی داشت.قیمت لباسش مثل جولیا میلیونی نبود ولی به همان قشنگی بود.
لباس من کرب دوشین صورتی روشن بود که با تور و ساتن قرمز تزیین شده بود و گل های رز سرخی که جیمی مک براید برایم فرستاده بود در دست داشتم(سالی بهش گفته بود که گل ها چه رنگی باشد)و هر سه ی ما کفش های ساتن و جوراب ابریشمی و روسری های حریری که به آنها می آمد داشتیم.
لابد کاملا تحت تاثیر این توضیحات مفصل قرار گرفته اید.آدم وقتی فکر میکند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش میرسد که مردها واقعا زندگی بی رنگ و رحی دارند.ولی زن ها چه به بچه،یا میکروب،یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند.
این شگرد طبیعت است که کل جهان را با هم خویشاوند میکند(این حرف خودم نیست.از یکی از نمایش های شکسپیر برداشتم)در هر حال داشتم میگفتم میخواهید رازی را که تازه کشف کرده ام به شما بگویم؟قول میدهید حمل بر خودپسندی نکنید؟پس گوش کنید:من خوشگلم!
واقعا میگویم.خیلی هم خرفت بودن که با وجود سه تا آیینه ای که در اتاقم هست این موضوع را نفهمیدم.
یک دوست
بعدالتحریر:این یکی از همان نامه های ناشناس و شومی است که معمولا در رمان ها میخوانید:D
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ۶


20 دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
فقط یک دقیقه وقت دارم چون باید بروم سر دوتا کلاس,بعد چمدان و کیفم را ببندم و به قطار ساعت چهار برسم ولی تا چند کلمه ننویسم و نگویم بابت جعبه ی هدیه ی کریسمس چه قدر از شما ممنونم نمیتوانم بروم.من عاشق پالتوی خز،گردنبند،شال مارک لیبرتی،دستکش،دستمال،کتاب و کیف پول هستم ولی بیشتر از هر چیز شما را دوست دارم.اما بابا جون حق ندارید مرا این طوری لوس کنید من هم بالاخره بشرم آن هم یک دختر وقتی شما طبع مرا با این چیزهای دنیوی عوض میکنید چه طور میتوانم با جدیت و سخت کوشی همه ی حواسم را بدهم به درس؟
الان کاملا میتوانم حدس بزنم که کدام عضو هیئت امنا ی پرورشگاه جان گریر همیشه هزینه ی بستنی روزهای یک شنبه و درخت عید کریسمس را می داد.این شخص ناشناس بود ولی الان دیگر از کارهایش او را شناخته ام!شما به خاطر همه ی کارهای نیکتان شایستگی آن را دارید که خوشبخت باشید.
خداحافظ و کریسمس تان مبارک،ارادتمند همیشگی جودی
بعدالتحریر:من هم هدیه ی کوچکی برای شما می فرستم.فکر میکنید اگر با صاحب این عکس آشنا بودید ازش خوشتان می آمد؟
11 ژانویه
میخواستم از نیویورک برای تان نامه بنویسم بابا ولی نیویورک آدم را کاملا به خودش مشغول میکند.خیلی خوش گذشت و خیلی برایم آموزنده بد ولی خوشحالم که به چنین خانواده ای تعلق ندارم!واقعا همان بهتر که من تجربه ی بزرگ شدن در پرورشگاه جان گریر را دارم.حالا می فهمم منظور مردم از اینکه میگویند بعضی چیزها دارد داغونشان میکند یعنی چه.فضای محیط مادی خانه ی پندلتون آدم را خرد میکرد.من تا وقتی سوار قطار تندرو نشدم تا برگردم نتوانستم نفس راحتی بکشم.مبل ها همه منبت کاری و رویه دار و محشر بود.افرادی که دیدم همه خوش لباس و با نزاکت بودند و آهسته صحبت میکردند.ولی راستش بابا از وقتی که وارد شدیم تا وقتی که آنجا را ترک کردیم یک کلمه هم حرف حسابی نشنیدم.فکر میکنم اصلا هیچ فکر و نظری به آن خانه ها وارد نشده باشد.
خانم پندلتون فکر و ذکرش فقط جواهر،خیاط و دید و بازدید است.با مادر سالی از زمین تا آسمان فرق دارد.اگر من ازدواج کنم و خانواده دار شوم میخواهم خانواده ام عین خانواده ی مک براید باشد.به هیچ قیمتی هم نمی گذارم بچه هایم عین پندلتون ها شوند.شاید صحیح نباشد که آدم بدی کسی را که مهمانش بوده بگوید اگر این جوری است ببخشید.این موضوع کاملا محرمانه است و فقط بین من و شما می ماند.
آقای جروی را فقط یک دفعه که برای خوردن عصرانه صدایش کرده بودند دیدم و دیگر فرصت نکردم تنهایی با او صحبت کنم.این بعد از آن اوقات خوشمان در تابستان قبل خیلی ناراحت کننده بود.فکر نمیکنم علاقه ی زیادی به خویشاوندانش داشته باشد.مطمئنم آنها هم از او خوششان نمی آید!مادر جولیا میگوید که آقای جروی خل است.آقای جروی سوسیالیست است.ولی خدا را شکر که موهایش را بلند نمیکند و کروات قرمز نمیزند.خانواده ی پندلتون نسل اندر نسل پیرو کلیسای انگلیکان هستند و مادر جولیا مانده که آقای جروی به جای اینکه پولهایش را صرف چیزهای معقولی مثل خرید کشتی،ماشین و اسب های مسابقه بکند در راه اصلاحات احمقانه دور می ریزد.اگرچه با پولهایش شکلات های خوبی میخرد!برای اینکه برای من و جولیا هرکدام یک جعبه شکلات به عنوان هدیه ی کریسمس فرستاد.
میدانید فکر کنم من هم سوسیالیست بشوم.شما که مخالف نیستید بابا جون هستید؟سوسیالیست ها خیلی با هرج و مرج طلبها فرق دارند.آنها معتقد نیستند که باید مردم را با بمب تکه تکه کرد.من هم جزو پرولتاریا هستم.البته هنوز تصمیم نگرفته ام که جزو کدام دسته باشم.روز یک شنبه راجع به این موضوع فکر میکنم و در نامه ی بعدی مرام و مسلکم را به شما اعلام میکنم.
در نیویورک سالن های نمایش،هتل ها و مغازه های قشنگ زیادی دیدم.مغزم پر از توده ی در هم و برهمی از عقیق و طلا کاری و زمین های فرش شده با سرامیک های طرح دار است.هنوز هم از دیدن آنها بهت زده ام.ولی خوشحالم که به دانشکده و پیش کتابهایم برگشته ام.به نظرم من واقعا دانشجو هستم و محیط آرام دانشگاهی برای من نشاط انگیز تر از نیویورک است.کتاب و مطالعه و کلاس های منظم ذهن آدم را زنده نگه می دارد.هروقت هم که ذهن آدم خسته میشود سالن ورزش،ورزش در هوای آزاد و دوستان هم زبان زیادی هستند که به همان چیزهایی که تو فکر میکنی فکر میکنند.شب ها هم تا دیروقت دور هم می نشینیم و فقط حرف،حرف و حرف میزنیم و با روحیه ای عالی به رختخواب می رویم گویی مسائل بسیار حیاتی دنیا را برای همیشه حل کرده ایم.گاهی هم در لا به لای حرف هایمان چرندیاتی می گوییم یا شوخی های مسخره ای میکنیم که خیلی دلنشین است.ما قدر بذله گویی هایمان را خوب میدانیم.
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد.بابا جون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.من میخواهم بعد از این زندگی فسرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم.میخواهم وقتی خوش هستم بدانم که خشو هستم.بیشتر مردم زندگی نمیکنند فقط با هم مسابقه ی دو گذاشته اند.میخواهند به هدفی در افق دور دست برسند ولی در گرماگرم رفتن آن قدر نفس شان بند می آید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می افتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیده اند یا نرسیده اند.من تصمیم گرفته ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.تا حالا همچین فیلسوف بعد از اینی دیده بودید؟
ارادتمند همیشگی،جودی
بعدالتحریر:امشب از آسمان سگ و گربه می بارد.دو توله سگ و یک بچه گربه همین الان افتادند لب پنجره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رفیق عزیز
هورا!من طرفدار فابینیسم(اصلاحات گام به گام)هستم.
هوادار فابینیسم سوسیالیست طرفدار صبر و انتظار است.ما نمیخواهیم فردا انقلاب سوسیالیستی بشود چون خیلی تشویش ایجاد میشود بلکه میخواهیم به تدریج و در آینده ای دور هنگامی که همه آماده شدیم و توانستیم شوک انقلاب را تحمل کنیم انقلاب رخ بدهد.اما در این فاصله باید خودمان را هم با اصلاحات صنعتی،آموزشی و راه اندازی پرورشگاه یتیمان برای انقلاب آماده کنیم.
با محبت برادرانه!!،جودی
11 فوریه
دوشنبه زنگ سوم
ب.ل.د عزیز
از اینکه این نامه خیلی کوتاه است بهتان بر نخورد.نامه نیست چند سطری است برای اینکه بگویم به زودی وقتی امتحان هایم تمام شد برایتان نامه مینویسم.برای من فقط قبول شدن در امتحان ها کافی نیست بلکه باید با نمره ی خوب قبول بشوم.چون باید به تعهدی که برای استفاده از بورس داده ام عمل کنم.
ارادتمند بسیار درس خوان شما،ج.ا.
5 مارس
بابا لنگ دراز عزیز
امشب آقای کایلر رئیس دانشکده درباره ی اینکه نسل جدید سطحی و بی فکر است یک سخنرانی ایراد کرد.میگفت ما کم کم آرمان های قدیمی دانشجویی را که همان تلاش جدی و علم آموزی واقعی بود از دست می دهیم این ضایعه به خصوص در رفتار بی ادبانه ی دانشجویان نسبت به اولیای دانشکده مشهود است.دانشجویان ما دیگر انگونه که شایسته است حرمت استادان و اولیای دانشکده را نگه نمیدارند.
وقتی از کلیسا برگشتم سخت در فکر بودم.
بابا جون آیا من بیش از حد با شما خودمانی ام؟آیا باید رفتارم با شما جدی تر و محترمانه تر باشد؟بله مطمئنم که باید این جوری باشد.پس دوباره از اول شروع میکنم:
آقای اسمیت عزیزم
حتما اگر بشنوید که من با موفقیت در امتحان های نیم سال قبول شدم و هم اکنون نیم سال جدیدی را شروع کرده ام خوشحال خواهید شد.با گذراندن واحد تجزیه ی کیفی درس شیمی را تمام کردم و اینک درس زیست شناسی را شروع کرده ام.البته با کمی اکراه این درس را گرفتم چونم آن جور که فهمیده ام باید قورباغه و کرم خاکی تشریح کنیم.
هفته ی گذشته در کلیسا سخنرانی بسیار جالبی در باره ی بقایای تمدن روم در جنوب فرانسه ایراد شد.تا حالا هیچوقت ندیده بودم کسی اینقدر خوب چنین موضوعی را تشریح کند.
در درس ادبیات انگلیسیما شعر صومعه تینترن سروده ی وورد زورث را میخوانیم چه اثر درخشانی!و چه خوب این شاعر اندیشه های خود را درباره ی وحدت وجود تصویر کرده است!
مکتب رمانتیسیسم(رمانتیک ها رو میگه در واقع نقطه ی مقابل رئالیسم هان)که در اویل قرن گذشته در آثار شاعرانی چون شلی،بایرون،کیتس،وورد زورص نمود پیدا کرد برای من از دوره ی قبل از آن یعنی دوره نئوکلاسیک جذاب تر است.حالا که صحبت شعر شد میخواستم بپرسم شما تا حالا شعر کوتاه و محشر تنیسون به نام تالار لاکسلی را خوانده اید؟من این روزها همیشه سر موقع به سالن ورزش میروم.چون برای سالن ورزش سرپرست گذاشته اند و عدم رعابت مقررات برای آدم اسباب دردسر میشود.سالن ورزش دارای استخر شنای زیبایی از سیمان و مرمر شده که هدیه ی یکی از فارق التحصیل های سابق دانشکده است.هم اتاق من دوشیزه مک براید هم لباس شنای خودش را به من بخشیده(چون آنقدر آب رفته که برای خودش تنگ شده)و من قرار است به زودی شنا یاد بگیرم.
دیشب دسر بستنی صورتی رنگ خوشمزه ای خوردیم.اینجا فقط از رنگ های طبیعی در خوراکی های رنگی استفاده میکنند.دانشکده هم به لحاظ بهداشتی و هم به لحاظ زیبایی با استفاده از رنگ های شیمیایی کاملا مخالف است.
هوا مدتی است که عالی است.آفتاب درخشان و ابرها گاهی همراه با برف و بوران به موقع و پراکنده است.من و همراهانم موقع رفتن به کلاس ها و برگشتن به خانه کیف میکنیم مخصوصا موقع برگشتن.
آقای اسمیت عزیزم امیدوارم این نامه را مثل همیشه در کمال صحت دریافت کنید.
با احترامات فراوان،ارادتمند جروشا ابوت
24 آوریل
بابا جونم
دوباره بهار از راه رسید!کاش می دیدید محوطه ی دانشکده چه قدر قشنگ شده.می توانید بیایید و خودتان تنهایی آن را ببینید.جمعه ی قبل آقای جروی دوباره به ما سرزد ولی خیلی بی موقع آمد!چون آن لحظه من و جولیا و سالی داشتیم می دویدیم که به قطار برسیم.
فکر میکنید کجا میخواستیم برویم؟به پرینستون تا با اجازه ی شما در جشن آن دانشگاه شرکت کنیم.
من از شما اجازه نگرفتم چون حدس مسزدم منشی شما باز می گوید نه.ولی کار ما کاملا عادی بود:از دانشکده مرخصی تحصیلی گرفتیم و خانم مک براید هم مارا همراهی کرد.خیلی به ما خوش گذشت ولی از شرح جزئیات میگذرم مخصوصا که شرح آن دشوار و مفصل است(خدا خیرت بده)
شنبه
امروز کله ی سحر بلند شدیم!نگهبان شب بیدارمان کرد.ما شش نفر بودیم.در ظرف غذا قهوه درست کردیم و بعدش دو مایل پیاده تا بالای تپه تری هیل رفتیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم.البته مجبور شدیم آخرین سربالایی را چهاردست و پا برویم!نزدیک بود آفتاب از ما پیشی بگیرد!شاید فکر میکنید وقتی برگشتیم اشتها نداشتیم صبحانه بخوریم!آخ بابا جون انگار سبک نوشتن من امروز خیلی جیغ بنفشی شده.چه قدر توی این صفحه علامت تعجب گذاشتم.
میخواستم یک عالم مطلب درباره ی درخت های تازه غنچه داده راه جدید سیمانی زمین ورزش،درس مزخرف زیست شناسی فردا،قایق های جدید روی دریاچه،بیماری ذات الریه ی کاترین پرنیتس،بچه گربه ی آنقوره ی پرکسی که از منزلشان بیرون زد و آواره شد و دو هفته در ساختمان فرگوسن منزل کرده بود تا بالاخره خدمتکار فهمید و گزارش کرد و سه دست لباس نوی خودم (صورتی،سفید و آبی نقش دار با کلاهی که به آنها میخورد)برایتان بنویسم ولی خیلی خوابم می آید(خدا رو شکر)همیشه همین بهانه را می آورم نه؟ولی آدم توی دانشکده ی دخترانخ سرش خیلی شلوغ است و در پایان روز واقعا خسته میشود!مخصوصا اگر صبح آدم از کله ی سحر شروع شده باشد.
ارادتمند،جودی

15 مه
بابا لنگ دراز عزیز
آیا این رفتار درست است که آدم وقتی سوار تراموا میشود فقط صلف به جلو نگاه کند و به کس دیگری توجه نکند؟
امروز یک خانم خیلی خوشگل که لباس مخمل خیلی قشنگی داشت سوار تراموا شد و با حالتی بی اعتنا یک ربعی به آگهی بند شلوار در تراموا نگاه کرد.به نظر من بی ادبی است که آدم دیگران را نادیده بگیرد طوری که انگار خودش تنها فرد مهم آنجاست.چون از دیدن خیلی چیزها محروم میشود.وقتی او محو نگاه کردن آن آگهی بود من داشتم کل تراموا را که پر از آدم های جالب بود نگاه میکردم.
طراحی پیوسا برای اولین بار در این جا آمده است.در نظر اول عنکبوتی است که به نخی بسته شده ولی اصلا این طور نیست.این عکس مرا در حالی که دارم در استخر سالن ورزش شنا یاد میگیرم نشان میدهد.معلم طنابی را به حلقه ی پشت کمربندم میبندد و طناب را از قرقره ای که در سقف است زد میکند.اگر آدم معلم شنایش را قبول داشته باشد این شیوه ی یادگیری خیلی خوب است.ولی من همه اش نگرانم که مبادا معلممان طناب را ول کند این است که یک چشمم همیشه با نگرانی به ملم است و با چشم دیگرم شنا میکنم و به خاطر اینکه حواسم به دوجا است آن طور که باید پیشرفت نکرده ام.
هوا این روزها خیلی متغیر است.وقتی شروع به نوشتن کردم باران می بارید ولی الان هوا آفتابی است.من و سالی میخواهیم برویم تنیس بازی کنیم برای همین از رفتن به سالن ورزش معافیم.
یک هفته بعد
باید مدت ها قبل از این،این نامه را تمام میکردم ولی نشد.از نظر شما ایرادی ندارد که در نامه نویسی آدم خیلی منظمی نیستم نه بابا جون؟اما واقعا خیلی دوست دارم برایتان نامه بنویسم.با نوشتن نامه احساس والایی که همان داشتن خانواده است به آدم دست میدهد.دوست دارید یک چیزی برایتان بگویم؟شما تنها کسی نیستید که من برایش نامه مینویسم.دو نفر دیگر هم هستند.امسال زمستان نامه های بلند بالا و خوشگلی از آقای جروی دریافت کردم.(آقای جروی نشانی روی پاکت نامه را ماشین میکند تا جولیا دست خطش را نشناسد.)تا حالا همچین خبر تکان دهنده ای را شنیده بودید؟گاهی هم هرهفته نامه ای با خط خرچنگ قورباغه روی کاغذ کاهی از پرینستون برایم میرسد.نامه ها را خیلی فوری و رسمی جواب میدهم.خوب میبینید که من با دختر های دیگر دانشکده فرق زیادی ندارم.
بهتان گفته بودم که قبول کردند من هم عضو انجمن نمایشی سال آخری ها بشوم؟سازمان بسیار مهمی است از بین هزار دانشجو فقط هفتاد و پنج نفر را به عضویت قبول کرده اند.به نظر شما من به عنوان یک سوسیالیست وفادار باید عضو این انجمن بشوم؟فکر میکنید در حال حاضر چه چیزی در درس جامعه شناسی ذهن مرا به خودش مشغول کرده؟دارم(فکر ش را بکنید!)تحقیقی درباره ی"حمایت از کودکان تحت تکفل"می نویسم.استاد جامعه شناسی ما موضوع هایش را بر زد و آنها را تصادفی بین ما پخش کرد و این موضوع گیر من افتاد.(واقعا مضحک است نه؟)
زنگ شام را زدند.سر راه وقتی از جلوی صندوق پست رد میشوم این نامه را پست میکنم.
با یک دنیا محبت جودی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چهارم ژوئیه
بابای عزیز
خیلی سرم شلوغ است.ده روز دیگر جشن فارق التحصیلی است و امتحان ها هم از فردا شروع میشوند.یک عالم درس دارم کلی چیز برای سفر باید جمع و جور کنم و دنیای بیرون آنقدر زیباست که آدم از توی اتاق ماندن عذاب میکشد.
ولی مهم نیست تعطیلات نزدیک است.جولیا تابستان امسال به اروپا میرود.این دفعه ی چهارمش است.بابا بدون شک خوشی ها را به طور مساوی تقسیم نکرده اند.سالی طبق معمول به آدیرون داکز میرود.فکر میکنید من چکار میکنم؟میتوانید سه تا حدس بزنید.میروم لاک ویلو؟نه.با سالی به آدیرون داکز میروم؟نه.(سه سال پیش نا امید دم و دیگر هرگز سعی نمیکنم بروم آنجا)حدس دیگری نمیتوانید بزنید؟معلوم میشود تخیل قوی ای ندارید.خودم میگویم بابا به شرطی که قول بدهید و شلوغ نکنید.قبلا به منشی تان یادآوری کنم که من تصمیم خودم را گرفته ام.
من میخواهم تابستان امسال پیش خانم چارلز پاترسن در کنار دریا باشم و به دخترش که پاییز امسال میخواهد به دانشگاه برود درس بدهم.مرا خانواده ی مک براید به این خانم معرفی کردند . خانم بسیار نازنینی است.قرار است من به دخترهای کوچک شان هم انگیلسی و هم لاتین درس بدهم ولی هر روز کمی هم آزادم که به کارهای خودم برسم و ماهی 50 دلار هم به من میدهند.به نظرتان مبلغ بالایی نیست؟خانم پاترسن خودش این مبلغ را پیشنهاد کرد وگرنه من خجالت میکشیدم بگویم بیشتر از ماهی 25 دلار میخواهم.کار من اوب سپتامبر در مانگولیا(خانم پاترسن در مانگولیا زندگی میکند)تمام میشودو احتمالا سه هفته ی باقی مانده از تعطیلات را میروم لاک ویلو.دلم برلی خانم سمپل و همه ی حیوان های مهربان تنگ شده.
بابا جون به نظر شما برنامه ام چطور است؟می بینید کم کم دارم مستقل میشوم.البته شما مرا سرپا نگه داشته اید ولی فکر میکنم حالا دیگر تقریبا خودم هم میتوانم تنهایی راه بروم.
جشن فارع التحصیلی پرینستون و امتحان هایمان کاملا با هم همزمان شده که خبر تکان دهنده و ناجوری است.من و سالی میخواستیم هرجوری شده برای جشن فارغ التحصیلی به پرینستون برویم ولی دیگر واقعا غیرممکن است.
خداحافظ بابا امیدوارم تابستان به شما خوش بگذرد و خوب استراحت کنید و پاییز آماده به کار برای سالی جدید برگردید(این حرف را شما باید به من مینوشتید!)آخر من اصلا نمیدانم که شما تابستان چه کار میکنید و چه طور سر خودتان را گرم میکنید.من نمیتوانم محیط اطراف شما را پیش خودم مجسم کنم.شما گلف بازی میکنید؟شکار می روید یا اسب سواری میکنید یا فقط در آفتاب می نشینید و توی فکر میروید؟به هرحال هرکای که میکنید امیدوارم بهتان خوش بگذرد و جودی را هم فراموش نکیند.
دهم ژوئیه
بابای عزیز
این سخت ترین نامه ای است که تا حالا نوشته ام. ولی من تصمیم خودم را گرفته ام که چه کار بکنم و به هیچ وجه از تصمیمم برنمیگردم.این نهایت لطف و سخاوت و مهربانی شماست که میخواهید تابستان امسال مرا به اروپا بفرستید.
البته اولش برای یک لحظه از این پیشنهاد ذوق رده شدم ولی بعد که خوب فکر کردم گفتم نه!درست نیست که من اولش قبول نکنم شما خرج تحصیلات مرا در دانشکده بدهید اما بعد از همان پول شما برای تفریح و خوشگذرانی استفاده کنم!شما نباید مرا به زندگی پر از تجملات عادت بدهید.آدم هیچوقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکندحق طبیعی اش است خیلی سخت است.زندگی بت جولیا و سالی فلسفه ی رواقی مرا تحت تاثیر قرار میدهد.آنها هردو از کودکی همه چیز داشته اند.برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته اند.به نظرشان دنیا هرچه را که دلشان بخواهد به آنها بدهکار است.شاید هم واقعا همین جور باشد چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آنها می پردازد.ولی این دنیا به من بدهکاری ای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته.من حق ندارم بدون داشتن اعتبار چیزی قرض کنم چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم به من میگوید هیچ اعتباری ندارم.
انگار دارم در دریایی از استعاره دست و پا میزنم ولی امیدوارم شما منطور مرا فهمیده باشید.به هرحال من کاملا مطمئنم که تنها کار شرافتمندانه برای من این است که در این تابستان درس بدهم و خرج خودم را در بیاورم.
چهار روز بعد
مانگولیا
تازه همین قدر نوشته بودم که فکر میکنید چه شد؟خدمتکار با کارت آقای جروی وارد شد.آقای جروی هم در این تابستان میخواهند بروند خارج البته نه با جولیا و خانواده اش بلکه تنهای تنها.من بهشان گفتم که شما مرا دعوت کرده اید که با گروهی از دخترها به سرپرستی خانمی به خارج بروم.آقای جروی قضیه ی شما را میداند بابا جون میداند که پدر و مادر من فوت کرده اند و آقای مهربانی مرا به داشنکده فرستاده؛ولی اصلا شهامتش را نداشتم که از پرورشگاه جان گریر و بقیه ی چیزها حرفی بهش بزنم.او فکر میکند شما قیم من و دوست قدیمی خانواده ام هستید.من اصلا بهش نگفته ام شما را نمیشناسم چون چیز خیلی عجیبی است!
به هرحال آقای جروی اصرار میکرد که من به اروپا بروم.میگفت که این هم جزئی از تحصیلات ضروری من است و نباید این دعوت را رد کنم.آقای جروی هم آن موقع توی پاریس است و میگفت ما میتوانیم گاهی از دست خانم سرپرست فرار کنیم و در رستوران های جالب و بامزه ی خارجی ها با هم غذا بخوریم.
راستش را بخواهید بابا از این حرفش خیلی خوشم آمد!نزدیک بود در تصمیمم سست شوم شاید اگر آن قدر تحکم آمیز حرف نمیزد کاملا سست شده بودم.می شود مرا یواش یواش گول زد ولی هیچکس نمیتواند مرا مجبور به کاری کند.آقای جروی هم گفت که من دختری لوس،احمق،بی عقل،رویایی،خل و کله شق هستم(اینها فقط کمی از صفات بدی است که به من نسبت داد بقیه اش یادم نمانده)میگفت هنوز خوب و بدم را تشخیص نمیدهم و باید بگذرام بزرگترها درباره ام تصمیم بگیرند.نزدیک بود کارما به دعوا بکشد.مطمئن نیستم شاید هم حسابی دعوا کردیم.
به هرحال من فوری جامه دانم را بستم و آدم این جا.فکرکردم بهتر است وقتی این نامه را تمام کمک که آمده باشم این جا و پل های پشت سرم را خراب کرده باشم.حالا هم پل های پشت سرم کاملا ویران شده.حالا من در کلیف تاپ هستم(این اسم ویلای ییلاقی خانم پاترسن است)چمدانم را باز کرده ام و فلورانس(دختر کوچک)دارد زور میزند اولین گروه اسامی را صرف کند.مسلم است که دارد زور میزند.خیلی خیلی بچه ی لوسی است اول باید یادش بدهم که چطوری درس بخواند.در عمرش فکرش را هرگز روی چیزی سخت تر از بستنی و نوشابه متمرکز نکرده.
ما از گوشه ی خلوتی در بالای صخره ها به عنوان کلاس استفاده میکنیم.خانم پاترسن مایل است بچه هایش در هوای اوزاد باشند اما من میگویم با این دریای آبی در جلوی چشمم و کشتی هایی که از آن نزدیکی میگذرند برایم خیلی سخت است که حواسم را روی درس متمرکز کنم.چون فکرم میرود به این که من هم توی یکی از این کشتی ها هستم و دارم میروم خارج...ولی نمیگذارم حواسم به چیزی غیر از دستور زبان لاتین باشد.
خب می بینید بابا چه قدر در کارم غرق شده و چشم از هر وسوسه ای شسته ام؟!لطفا از دستم عصبانی نشوید و فکر نکنید که من قدر محبت های شما را نمیدانم چون همیشه و همیشه میدانم.تنها شیوه ی جبران محبت های شما این است که من در اینده شهروند بسیار مفیدی بشوم.(راستی زن ها هم جزو شهروند ها به حساب می آیند؟فکر نمیکنم)تا هروقت که به من نگاه میکنید بتوانید بگویید:من این فرد مفید را به جامعه تقدیم کرده ام.
این حرف به نظر قشنگ می آید نه بابا جون؟ولی من نمیخواهم گولتان بزنم.اغلب احساس میکنم که من آدمی استثنایی نیستم.البته خیلی خوب است که آدم برای زندگی اش برنامه داشته باشد ولی به احتمال نزدیک به یقین من اصلا آدمی که با بقیه حتی یک ذره هم فرق داشته باشد نخواهم شدو آخر سر هم ممکن است با یک مقاطعه کار ازدواج کنم و الهام بخش او در کارهایش باشم.
ارادتمند همیشگی شما جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
19 اوت
بابا لنگ دراز عزیز
پنجره ی اتاقم مشرف به چشم انداز بسیار زیبایی است.این چشم انداز چیزی نیست غیر از آب و سخره.تابستان دارد میگذرد.صبح ها وقتم را با انگلیسی و لاتین و جبر و دو شاگرد کودن میگذرانم.نمیدانم اصلا ماریون چه طوری میخواهد وارد دانشکده بشود و اگر شد چه طوری میخواهد آنجا دوام بیاورد.به فلورانس که اصلا امیدی نیست اما آه چقدر این دختر خوشگل و ناز است!برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند؟ولی آدم بی اختیار فکر میکند هم صحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است مگر این که شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید.به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از ادم های کودن است.در همین تابستان تعداد زیادی از آنها را دیدم.
بعد از ظهر ها روی صخره ها قدم میزنیم یا اگر دریا آرام باشد شنا میکنیم.من در آب شور خیلی راحت شنا میکنم می بینید که شروع بع استفادی عملی از آموزش و تحصیلاتم کرده ام.
نامه ای از آقای جرویس پندلتون از پاریس به دستم رسید نامه ای نسبتا مفید و مختصر.از این که به نصیحتش گوش نکرده ام هنوز مرا نبخشیده است.اما نوشته که اگر به موقع برگردد چند روزی قبل از شروع دانشکده به لاک ویلو می آید تا مرا ببیند و اگر خیلی سر به راه،مهربان و خوب باشم شاید مرا دوباره ببخشد.نامه ای هم از سالی داشتم.از من خواسته که برای دوهفته در سپتامبر به اردوی شان بروم.آیا باید از شما اجازه بگیرم؟یا دیگر به جایی رسیده ام که میتوانم هرکاری دلم بخواهد بکنم؟بله مطمئنم که میتوانم.میدانید که سال آخر دانشکده هستم و چون تمام تابستان کار کرده ام احساس میکنم که احتیاج به کمی تفریح نشاط بخش دارم.میخواهم آدیرن داکز را ببینم؛میخواهم برادر سالی را ببینم.قرار است جیمی به من قایقرانی یاد بدهد و (میرسیم به دلیل اصلی رفتنم؛دلیل پستی است)میخواهم آقای جروی به لاک ویلو بیاید و ببیند من آنجا نیستم.
باید به او بفهمانم که نمیتواند برای من تعیین تکلیف کند.هیچ کس جز شما این حق را ندارد بابا جون و شما هم البته همیشه این حق را ندارید!من دارم راه می افتم بروم جنگل.
جودی
ششم سپتامبر
اردوی مک براید
بابا جون
خوشحالم که به اطلاع تان برسانم که نامه ی شما به موقع نرسید.اگر میخواهید به توصیه هایتان عمل شود به منشی تان دستور بدهید که هر بار دو هفته قبل از هرکاری آن ها را بفرستد.همان طور که ملاحظه می فرمایید الان من پنج روز است که اینجا هستم.
جنگل باصفا،اردو خوب و هوا خوب است و خانواده مک براید و کل دنیا هم خوبند.من هم خیلی خوشم!
جیمی دارد صدا میزند برویم قایقرانی،خداحافظ.میبخشید از اینکه دستور شما را اطاعت نکردم.ولی آخر چرا شما انقدر اصرار دارید که من کمی تفریح نکنم؟آخر من حق دارم وقتی تمام تابستان کار کرده ام دو هفته هم تفریح کنم.شما خیلی آدم بخیلی هستید.
به هر حال بابا جون با همه ی عیب های تان خیلی دوست تان دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA