انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


زن

 
فصل ۷


سوم اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز
دوباره در دانشکده و دانشجوی سال آخر هستم همچنین سردبیر مجله ی ماهانه ی دانشکده.به نظرتان باورکردنی نمی آید که این دختر فرهیخته،چهار سال پیش در پرورشگاه جان گریر بوده نه؟ما در امریکا خیلی زود به جایی میرسیم!
حالا نظرتان راجع به این اتفاق چیه؟آقای جروی در یادداشتی که به لاک ویلو فرستاده و از آنجا مجددا آن را برای من اینجا فرستاده اند از من معذرت خواسته چون یکدفعه متوجه شده پاییز امسال نمیتواند به لاک ویلو بیاید با خاطر اینکه چندتا از دوست هایش از او دعوت کرده اند بروند قایقرانی و او دعوتشان را قبول کرده.نوشته امیدوار است که تابستان به من خوش گذشته باشد و در ییلاق خوش باشم.اما او در تمام این مدت میدانست که من پیش خانواده مک براید هستم چون جولیا بهش گفته بود!بهتر است شما مرد ها این حقه بازی ها را به زن ها بسپارید چون اصلا فوت و غنش را بلد نیستید.
جولیا چمدانی پر از لباس های محشر و نو با خودش آورده.لباس شب کرپ رنگین کمانی و مارک لیبرتی اش واقعا برازنده ی فرشته های بهشت است.من فکر میکردم لباس های امسال خودم زیبا و بی همتا هستند!من با تقلید از مدل لباس های خانم پاترسن با کمک یک خیاط ارزان این لباس ها را دوختم و اگر چه لباس ها لنگه ی اصلش درنیامده اما تا وقتی جولیا لباس هایش را از چمدان در نیاورده بود واقعا خوشحال بودم.ولی حالا برای این زنده ام که پاریس را ببینم.
بابا جون خوشحالید که دختر نشدید؟لابد به نظرتان می آید که این همه جار و جنجال سرلباس کاملا احمقانه است نه؟بله هست.شک نکنید.ولی همش تقصیر خود شماست.
آیا داستان آن عالم آلمانی را شنیده اید که زینت آلات را زاید میدانست و خوار میشمرد و طرفدار این بود که زن ها لباس هایی مناسب و فقط برای پوشاندن بدنشان به تن کنند؟زن آن عالم که آدمی حاضر به خدمت و مهربان بود اصلاح لباس را قبول کرد.فکر میکنید آن عالم بعدش چه کار کرد؟به دختری آوازه خوان فرار کرد!
ارادتمند همیشگی شما،جودی
بعدالتحریر:خدمتکار خانم در راهروی خوابگاه ما پیش بند های چیت و راه راه آبی میپوشد من میخواهم پیش بندی قهوه ای برایش بخرم و پیش بندهای راه راه آبی خودش را بریزم توی دریاچه برود ته آب.هروقت چشمم به آنها می افتد یاد دوران پرورشگاه می افتم و پیشتم تیر میکشد.
17 نوامبر
بابا لنگ دراز عزیز
آینده یادبی من دچار ضایعه ای جدی شده است!نمیدانم به شما بگویم یا نه ولی احتیاج به همدردی دارم یک جور همدردی توام با سکوت لطفا تو را خدا در نامه بعدی تان با اشاره به آن زخم مرا تازه نکنید.
تمام شب های زمستان قبل و تمام تابستان در ساعت هایی که به شاگرد های کودن خودم لاتین درس نمی دادم مشغول نوشتن کتابی بودم.درست قبل از باز شدن دانشکده کتاب را تمام کردم و آن را برای یک ناشر فرستادم.کتاب دوماه پیش ناشر بود طوری که من مطمئن شدم میخواهد آن را چاپ کند ولی دیروز صبح بسته ای با پست پیشتاز به دستم رسید(سی سنت هزینه اش شده بود)آقای ناشر کتاب را با نامه ای محترمانه و پدرانه ولی صریح پس فرستاده بود!ایشان نوشته اند که با دیدن نشانی من متوجه شده اند که من هنوز دانشجو هستم و بهتر است نصیحتش را گوش کنم و هم و غم خود را بگذارم سر درس خواندن و بعد وقتی فارق التحصیل شذم نوشتن را شروع کنم.
بررسی مشاور ادبی اش را هم به پیوست فرستاده که از این قرار است:
طرح داستان بسیار غیر منطقی.شخصیت پردازی ها اغراق آمیز.گفت و گوها تصنعی.طنزپردازی زیاد ولی گاهی نچسب.به نویسنده بگویید به کوشش خود ادامه دهد شاید موقعش که شد بتواند کتاب خوبی بنویسد.
اصلا دلگرم کننده نبود بابا جون نه؟در صورتی که من پیش خودم فکر میکردم که دارم اثری برجسته به ادبیات آمریکا اضافه میکنم.واقعا هم همین فکر را کردم.میخواستم قبل از فارق التحصیلی با نوشتن یک رمان بزرگ شما را غافلگیر کنم.مطالب و اطلاعات لازم آن را کریسمس سال پیش که پیش خانواده جولیا رفته بودم جمع کردم.ولی مطمئنم حق با مشاور ناشر است دوهفته برای آشنا شدن با رفتار و آداب و رسوم مردم یک شهر بزرگ کافی نیست.دیروز وقتی رفتم قدم بزنم کتاب را با خودم بردم و همین که به ساختمان موتور خانه ی دانشکده رسیدم رفتم تو و از مسئل موتور خانه پرسیدم که میتوانم از کوره ی آنجا استفاده کنم؟ایشان هم مودبانه در کوره را باز کردند و من با دست های خودم کتاب را توی کوره انداختم.اما در همان حال احساس میکردم که انگار دارم تنها بچه ام را میسوزانم!
دیشب با دلی شکسته به رختخواب رفتم.با خود فکر کردم که به هیچ جا نمیرسم و شما پول خودتان را برای هیچ و پوچ دور ریخته اید.ولی فکر میکنید بعدش چه شد؟صبح با طرح داستانی جالب و تازه ای که به ذهنم رسیده بود از خواب بلند شدم و امروز مثل همیشه سرحال بودم و تمام روز وقتی این جا و آنجا میرفتم شخصیت های اثرم را در ذهنم میساختم.کسی نمیتواند مرا متهم به بدبینی کند.اگر من شوهر داشتم و دوازده بچه ام در عرض یک روز در اثر زلزله زیر خاک میرفتند صبح روز بعد باز لبخند زنان سر و کله ام پیدا میشد و دوباره از اول دنبال راه انداختن یک جین بچه ی تازه بودم.
با یک دنیا محبت،جودی

14 دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
دیشب خواب خیلی مسخره ای دیدم.خواب دیدم انگار وارد یک کتاب فروشی شدم.کتاب فروش کتاب تازه ای به نام زندگی و نامه های جودی ابوت برایم آورد.کتاب را خیلی خوب میتوانستم ببینم:جلد پارچه ای قرمز داشت و عکس پرورشگاه جان گریر روی جلدش بود.در صفحه ی اول کتاب هم عکس من چاپ شده بود و زیرش نوشته شده بود:با عرض ارادت خالصانه،جروشا ابوت.بعد همین که داشتم ورق میزدم تا در صفحه ی آخرش نوشته ی روی سنگ قبرم را بخوانم بیدار شدم.خیلی ناراحت شدم!تقریبا فهمیدم با کی ازدواج میکنم و کی میمیرم.
فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب میشود؟داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و باز تصور کنید که به یک شرط میگذارند شما آن را بخوانید بهشرطی که هرگز یادتان نرود که با این که قبلا نتیجه ی اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا میدانید چه ساعتی میمیرید،باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه بدهید.به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جرئتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند؟و چند نفر میتوانند جلوی کنجکاوی شان را بگیرند و آن را نخوانند؟(حتی با اینکه میدانند اگر بخوانند مجبورند تا آخر عمر بدون امید و بدون اینکه دیگر از چیزی تعجب کنند،زندگی کنند)
حتی بهترین زندگی ها هم یک نواخت میشود؛آدم مجبور است مرتب بخورد و بخوابد.اما تصور کنید که اگر هیچ اتفاق غیر منتظره ای بین این خوردن و خوابیدن ها نمی افتاد زندگی واقعا چقدر کسل کننده و یکنواخت میشد.آخ!بابا جون یک ذره جوهر روی کاغذ ریخت.ولی من الان وسط صفحه ی سوم هستم و نمیتوانم دوباره از اوب آن را پاک نویس کنم.
امسال باز هم زیست شناسی داریم.درس خیلی جالبی است.الان داریم بخش دستگاه گوارش بدن را میخوانیم.نمیدانید برش عرضی اثنی عشر گربه زیر میکروسکوپ چقدر قشنگ است!
همچنین به درس فلسفه رسیده ایم.درسی جالب ولی فرار است.من زیست شناسی را به آن ترجیح میدهم چون میتوانید تصویر موضوع مورد بحثتان را با پونز روی تخته بچسبانید.یک دلیل دیگر هم دارم!و ولیل دیگری!این قلم خیلی گریه میکند.من بخاطر اشکهایش از شما معذرت میخواهم.آیا شما به اختیار اعتقاد دارید؟من دارم،آن هم بی چون و چرا.من با فلسفه ای که میگوید همه ی اعمال ما کاملا غیر قابل اجتناب و برآیند مجموع علل غیر ارادی و دور از دسترس ماست،مخالفم.این پست ترین عقیده ای است که در تمام عمرم شنیده ام.چون در این صورت دیگر هیچ کس را نمیشود به خاطر هیچ کاری سرزنش کرد.وقتی کسی به جبر معتقد باشد حتما می نشیند و میگوید:هرچه خدا بخواهد همان است و آنقدر همان جا مینشیند تا بمیرد.
من کاملا به آزادی اراده و توانایی خودم برای دست یابی به موفقیت معتقدم.با این عقیده میتوان کوه ها را جابه جا کرد.صبر کنید،اگر من نویسنده ی بزرگی نشدم،چهار فصل از کتاب تازه ام را تمام کرده ام و پیش نویس پنج فصل آن را هم نوشته ام.
این نامه خیلی قاتی پاتی شد.سرتان درد گرفت بابا نه؟به نظرم بهتر است نامه را همین جا تمام کنم و کمی باسلق درست کنم.ببخشید که نمیتوانم تکه ای از آن را برای شما بفرستم؛این بار برخلاف همیشه خیلی خوشمزه میشود آخر میخواهم آن را با خامه ی درست و حسابی و چند قالب کره درست کنم.
قربان شما،جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
26 دسامبر
بابای عزیز عزیز عزیزم
عقل در کله تان نیست؟مگر نمیدانید نباید به یک دختر هفده تا هدیه ی کریسمس داد؟خواهش میکنم یادتان باشد که من سوسیالیست هستم.میخواهید مرا تبدیل به یک خرپول گردن کلفت بکنید؟آخر به این فکر کنید که اگر دعوامان شد چقدر من توی عذاب می افتم!باید یک کامیون کرایه کنم تا هدیه های تان را پس بفرستم.
ببخشید شال گردنی که من فرستادم خیلی کج و کوله است با دست خودم آن را بافتم(بدون شک این موضوع را از شواهد به دست آمده از خود هدیه کشف کرده باشید)باید آن را روز های سرد ببندید و دکمه های پالتوهای تان را تا بالا سفت بیندازید و بسته نگه دارید!
یک دنیا متشکرم بابا جون.به نظر من شما مهربان ترین مرد عالم هستید و خل ترین آنها!(بی ادب)
بفرمایید این هم یک شبدر با چهارتا برگ که از اردوی مک براید چیدم و سال نو برایتان شگون دارد.
9 ژانویه
بابا جون میخواهید کاری بکنید که رستگاری ابدی تان تضمین بشود؟این جا خانواده ای هست که بدجور در تنگنا و مضیقه است.این خانواده عبارت است از پدر،مادر و چهار فرزند حتضر؛دوتا از پسرهای بزرگ هم غیب شان زده تا پولی بدست بیاورند ولی پولی پس نفرستاده اند.پدر خانواده در کارخانه ی شیشه سازی کار میکرده-که کار خیلی زیان آوری است-و سل گرفته و فعلا او را به بیمارستان فرستاده اند.تمام پس انداز خانواده را خرج پدر مسلول شان کرده اند و خرج خانه افتاده روی دوش دختر بزرگ خانواده که 24 سالش است.این دختر هروقت کار گیرش بیاید خیاطی میکند و روزی یک دلار و نیم میگیرد و شب ها چیزهای زینتی دست دوزی میکند.مادر خانواده حال ندار و خیلی بی عرضه و خشکه مقدس است.در حالی که دخترش دارد از کار زیاد و مسئولیت و نگرانی خودکشی میکند این مادر دست روی دست میگذارد و همین طور می نشیند و مجسمه ی تسلیم و رضاست.دخترش واقعا نمیداند بقیه ی زمستان را چه جوری بگذراند من هم نمیدانم.با یک صد دلاری میتوانند کمی ذغال و برای بچه ها کفش بخرند تا آنها بتوانند به مدرسه بروند.
به علاوه این پول فرصتی به دختر میدهد تا اگر چند روزی کار گیرش نیامد از نگرانی زیاد خودش را نابود نکند.
شما پولدارترین آدمی هستید که من میشناسم.فکر میکنید بتوانید صد دلار برایش کنار بگذارید؟این دختر خیلی بیشتر از من به کمک احتیاج دارد و اگر بخاطر این نبود من این پول را نمیخواستم.آخر برایم خیلی مهم نیست که چه بر سر مادره می آید چون آدم خیلی بی اراده ای است.
من از دست آدم هایی که چشم هایشان را رو به آسمان می چرخانند و میگویند:خیر است انشاالله.درحالی که صد در صد یقین دارند که این جوری نیست خیلی کفری میشوم.افتادگی یا تسلیم و رضا یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید همان زبونی و تنبلی است.من پیرو مذهب مبارز تری هستم.
درس های فلسفه مان خیلی مشکل است تمام فلسفه ی شوپنهاور را باید برای فردا بخوانم(شو.پن.ها.ور. این طوریه تلفظش)استاد انگار نمی فهمد که ما درس های دیگری هم داریم.پیرمرد عجیب . غریبی است.همیشه توی عالم هپروت است و گاهی هم که به عالم ناسوت می آید مثل آدم های گیج پلک میزند.اگرچه گاهی سعی میکند با حرف های بامزه درسش را از حالت خشک دربیاورد.البته ما حداکثر سعی خودمان را میکنیم که لبخند بزنیم ولی باور کنید که اصلا شوخی هایش خنده دار نیست.استاد در فاصله ی ساعت ها درس تمام وقت خود را سر این میگذارد که آیا ماده واقعا وجود دارد یا فقط فکر میکنیم که وجود دارد.ولی مطمئنم دخترک خیاط من اصلا شک ندارد که ماده وجود دارد!
خیال میکنید رمان تازه ی من کجاست؟در سطل زباله.خودم فهمیدم که اصلا خوب نشده.وقتی خود نویسنده این جور تشخیص میدهد ببین دیگر قضاوت مردم چیست؟
مدتی بعد
بابا جون این نامه را از بستر بیماری به شما مینویسم.دو روز است که لوزه هایم باد کرده و در رختخوابم.فقط شیر گرم میتوانم بدهم پایین و بس.دکتر میپرسید:آخر پدر و مادر تو چرا در بچگی لوزه هایت را در نیاوردند؟!
من هم مطمئنا نمیدانم؛اما شک دارم که اصلا پدر و مادرم به فکر من بودند.
ارادتمند همیشگی شما،ج.ا.
صبح روز بعد
نامه را قبل از که در پاکت را بچسبانم دوباره خواندم.نمیدانم چرا همچین فضای تیره ای از زندگی ارائه داده ام!خواستم بگویم مطمئن باشید که من جوان و خوشحال و پرشور هستم و امیدوارم شما هم همینطور باشید.چون جوانی ربطی به سن و سال ندارد مهم فقط روحیه ی سرزنده ی آدم هاست.برای همین بابا جون حتی اگر موی شما سفید هم باشد میتوانید مثل یک پسربچه باشید.
با یک دنیا محبت،جودی


12 ژانویه
آقای نوع دوست عزیز
چک شما برای خانواده ی من دیروز رسید.خیلی خیلی ممنونم.از ساعت ورزشم در سالن زدم و بلافاصله بعد از ناهار چک را برایشان بردم.کاش بودید و قیافه ی دخترک را می دیدید!آن قدر تعجب کرده و خوشحال و راحت شده بود که دوباره جوان به نظر میرسید.آخر فقط 24 سالش است.برایتان دردناک نیست؟به هرحال احساس میکرد همه ی خوبی را یک دفعه بهش رو آورده است.چون تازگی ها برای دوماه کار ثابت خیاطی پیدا کرده.یک نفرمیخواهد ازدواج کند و او باید دوخت و دوز جهیزیه اش را انجام دهد.وقتی مادر دخترک فهمید که آن تکه کاغذ صد دلار پول است داد زد:خدایا شکرت!
من گفتم:بابا لنگ دراز این را فرستاده نه خدای مهربان(البته آنجا گفتم آقای اسمیت)
مادر گفت:اما خدای مهربان این فکر را در سر آقای اسمیت انداخته!
من گفتم:اصلا این طور نیست!خود من بودم که این فکر را در سرآقای اسمیت انداختم!
اما به هرحال بابا امیدوارم که خدای مهربان اجری شایسته به شما بدهد.شما استحقاقش را دارید که تا ده هزار سال خارج از جهنم باشید.
با یک دنیا تشکر،جودی
15 فوریه
پیشگاه مبارک حضرت اعلی حضرت!

امروز صبح صبحانه پای بوقلمون سرد و یک غاز خوردم.بعد سفارش دادم یک فنجان چای چینی که قبلا نخورده بودم برایم بیاورند.
بابا جون عصبانی نشوید.عقلم را از دست نداده ام.فقط دارم جمله هایی از نوشته های ساموئل پیپس(دیوونه) را نقل میکنم.ما در درس تاریخ انگلیس نوشته های او را هم به عنوان منابع دست اول میخوانیم.من و سالی و جولیا الان به زبان سال 1660 با هم صحبت میکنیم.این تکه را گوش کنید:به چارینگ کراس رفتم تا دار زدن و شقه شقه شدن می جی هاریسون را تماشا کنم؛می جر درآن وضع مثل همه سرحال به نظر میرسید! و این تکه را:با دلبرم که به خاطر برادرش که دیروز در اثر بیماری سرخچه فوت کرده بود و لباس زیبای عزا(!!گفتم که دیوونس)به تن داشت شام خوردم. به نظرتان پذیرایی از معشوق آن هم یک روز بعد از مرگ برادر زود نیست؟
یکی از دوستان پیپس شیوه ی مزورانه ای پیدا میکند تا قرض های شاه را از راه فروش آذوقه ی فاسد به فقرا بپردازد.عقیده ی شما که اصلاح طلبید در این مورد چیست؟فکر نمیکنم ما آنقدر که مطبوعات این روزها مینویسد بد باشیم.
ساموئل پیپس مثل دخترها از لباس پوشیدن ذوق میکرد.او پنج برابر زنش خرج لباسش میکرد. انگار آن دوره عصر طلایی شوهر ها بوده.به نظرتان این تکه از نوشته ی او رقت انگیز نیست؟همانطور که می بینید پیپس واقعا صداقت داشته:امروز شنل زیبای مرا که پارچه ای اعلا و دکمه های طلا دارد و خیلی گران برایم تمام شده آوردند.امیدوارم خدا کمک کند که بتوانم پول آن را بپردازم.
ببخشید که نامه ام پر شده از اسم پیپس؛آخر دارم مقاله ی خاصی درباره ی او مینویسم.
بابا جون ضمنا انجمن خود مختار دانشکده قانون خاموشی ساعت ده را لغو کرد.نظرتان در این مورد چیه؟ اگر دلمان بخواهد میتوانیم تمام شب چراغمان را روشن نگه داریم.فقط شرطش این است که مزاحم دیگران نشویم یعنی حق نداریم زیاد مهمان داشته باشیم.نتیجه ی این قضیه تفسیری زیبا درباره ی طبیعت بشر است.حالا که میتوانیم تا هر ساعت دلمان خواست بیدار بمانیم دیگر بیدار نمی مانیم.ساعت 9 شب کم کم شروع میکنیم به چرت زدن و ساعت 5/9 قلم از انگشتان بی حالمان می افتد.الان ساعت 5/9 شب است.شب بخیر
یکشنبه
الان از کلیسا برگشتم.واعظ امروز اهل جورجیا بود.میگفت مواظب باشیم احساساتمان به عقلمان شکل ندهد.اما به گمان من وعظ کم مایه و خشکی بود(باز هم به نقل از پیپس).مهم نیست که واعظ اهل چه فرقه ای است و از کجای ایالات متحده یا کانادا آمده است؛چون همیشه وعظشان یکی است.واقعا چرا آنها به دانشکده های پسرانه نمیروند تا از آنها بخواهند طبیهت مردانه شان را با استفاده ی زیاد از ذهنشان نابود نکنند؟
روز بسیار قشنگی است همه جا سرد و یخ زده و آسمان صاف است.به محض اینکه ناهار تمام شود من و سالی و جولیا و مارتی کین و الینور پرات(دوست های من که شما نمیشناسید) میخواهیم دامن های کوتاه بپوشیم و پیاده تا مزرعه ی کریستال اسپرینگ برویم و آنجا جوجه ی سرخ کرده و شیرینی وافل بخوریم و بعد آقای کریستال اسپرینگ ما را با درشکه به دانشکده برساند.طبق مقررات باید ساعت 7 در دانشکده باشیم ولی ما میخواهیم مقررات را زیر پا بگذاریم و ساعت 8 برگردیم.
بدرود آقای مهربان
افتخار دارم که چنین امضا کنم:مخلص ترین،وظیفه شناس ترین،با وفا ترین و فرمانبردارترین بنده ی شما،ج.ابوت
پنجم مارس
عضو هیئت امنای عزیز
فردا اولین چهارشنبه ی ماه مارس است و روز خسته کننده ای در پرورشگاه جان گریر.نمیدانید وقتی ساعت پنج میشود و شما دست نوازش سر بچه ها میکشید و می گذارید و میروید آنها چه نفس راحتی میکشند.بابا جون آیا شما (شخصا)اصلا دست نوازش بر سر من کشیدید؟فکر نمیکنم.چون خاطرات من انگار فقط به هیئت امنای شکم گنده برمیگردد.
لطفا سلام صمیمانه ی مرا به پرورشگاه جان گریر برسانید.هنگامی که از پشت مه این چهارسال به گذشته نگاه میکنم احساسم نسبت به پرورشگاه جان گریر کاملا محبت آمیز میشود.اول ها وقتی به دانشکده آمدم فکر میکردم از این پرورشگاه با تمام وجود بیزارم چون حس میکردم که من از دوران کودکی ای که دختران دیگر به طور طبیعی دارند محروم شده ام ولی حالا اصلا چنین احساسی ندارم.بلکه آن را ماجرایی بسیار غیرعادی میدانم.این حالت به من امکانی میدهد که کنار بایستم و به زندگی نگاه کنم.حال من به عنوان آدمی بالغ،چشم اندازی از جهان را میبینم که دخترهای دیگری که در محیطی عادی بزرگ شده اند اصلا نمی بینند.دخترهای زیادی(مثلا جولیا)را میشناسم که اصلا نمی دانند خوشبخت هستند آنها چنان به خوشی عادت کرده اند که احساسی نسبت به آن ندارند؛اما من کاملا یقین دارم و احساس میکنم که هرلحظه از زندگی ام خوشبختم و هراتفاق بدی هم که برایم پیش بیاید سر این عقیده ام باقی خواهم ماند.چون این اتفاق های ناخوشایند را (حتی دندان درد)تجربه ای جالب می آورم و از تجربه کردنشان خوشحال میشوم:آسمان بالای سرم به هر رنگی باشد من شهامت رو به رو شدن با هر سرنوشتی را دارم.
به هرحال بابا جون این علاقه ی تازه مرا به پرورشگاه جان گریر جدی نگیرید.من اگر مثل روسو پنج تا بچه هم داشته باشم آنها را روی پله ی نوانخانه نمیگذارم تا مطمئن شوم آنجا به هرحال بزرگ میشوند.
سلام صمیمانه ی مرا به خانم لیپت برسانید(سلام صمیمانه را راست میگویم ولی سلام محبت آمیز کمی اغراق آمیز است)و یادتان نرود بهش بگویید چه شخصیت جالبی پیدا کرده ام.
قربانت،جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
4 آوریل
لاک ویلو
بابا ی عزیز
مهر پستخانه را میبینید؟من و سالی در تعطیلات عید پاک لاک ویلو را با قدوم خود مزین کرده ایم.ما به این نتیجه رسیدیم که بهترین کاری که در این ده روز میتوانیم بکنیم این است که به جایی آرام بیاییم.اعصابمان به قدری کوفته بود که دیگر تحمل غذاهای فرگوسن هال را نداشتیم.وقتی آدم خسته است غذا خوردن در یک سالن با چهارصدتا دختر واقعا عذاب آور است.آن قدر سرو صدا زیاد است که آدم حرف دختر رو به رویی اش را سر میز غذا نمیشنود مگر اینکه دستهایش را بلند گو کند و داد بزند.باور کنید.
ما برای پیاده روی به بالای تپه ها میرویم و میخوانیم و مینویسیم و استراحت میکنیم و خوش میگذرانیم.امروز صبح به بالای تپه ی اسکای هیل رفتیم همان جا که یکدفعه من و آقای جروی باهم رفتیم و شام پختیم.آدم باورش نمیشود که دوسالی از آن موقع گذشته.هنوزمیشد تخته سنگی را که در اثر دود ما(مگه شما دود کردید؟؟؟)سیاه شد دید.خیلی جالب است که چه طور بعضی جاها با بعضی افراد پیوند میخورند و آدم وقتی به آن جاها برمیگردد نمیتواند به آن افراد فکر نکند.من برای دو دقیقه ای بدون او واقعا احساس تنهایی کردم.
بابا جون فکر میکنید من تازگی ها چه کارهایی کرده باشم؟حتما کم کم دارید به این نتیجه میرسید که من درست بشو نیستم اما دارم یک کتاب مینویسم.سه هفته پیش شروع کردم و دارم بخش اعظمش را تمام میکنم.چم و خم کارهم دستمآمده.حق با آقای جروی و ناشر بود.آدم وقتی راجع به چیزهایی که میداند مینویسد نوشته اش خیلی باورکردنی میشود.این دفعه راجع به چیزی مینویسم که کاملا باهاش آشنا هستم.حدس بزنید که داستان کجا اتفاق می افتد؟در پرورشگاه جان گریر!خیلی خوب شده بابا جون.واقعا فکر میکنم خوب شده.فقط هم راجع به اتفاق های کوچکی است که هر روز می افتاد.من رمانتیسیسم(احساسات گرایی) را ول کردم و فعلا رئالیست(واقع گرا)هستم.گرچه بعدها وقتی آینده ی پرماجرایم شروع شود دوباره به رمانتیسیسم برمیگردم.
این کتاب جدید من خود به خود تمام و منتظر میشود!حالا می بینید.آدم وقتی با تمام وجود دنبال چیزی باشد و سعی خودش را بکند بالاخره آن را به دست می آورد.الان من چهارسال است که دنبال این هستم که یک نامه از شما به دستم برسد و هنوز دلسرد نشده ام.
خدا حافظ عزیز بابا(daddy dear)(خوشم می آید به شما بگویم عزیز بابا تجانس آوایی خیلی خوبی دراد)
قربان شما،جودی
بعدالتحریر:یادم رفت اخبار ییلاق را برایتان بگویم البته اخبار غم انگیزی است.اگر از خواندنش ناراحت میشوید بعدالتحریر را نخوانید.
حیوونگی گرور پیر مرد.آنقدر پیر شده بود که دیگر نمیتوانست علف بخورد و مجبور شدند اورا با تیر بزنند.
هفته ی پیش موش صحرایی یا راسو یا خز نه تا از جوجه هارا کشت.
یکی از گاو ها مریض است و مجبور شدیم از بانی ریگ فورکورنرز(اوف چه اسمی!)دامپزشک جراح بیاوریم.آماسای هم تمام شب بیدار ماند که ویسکی و روغن برزک به گاو بدهد.ولی شک ما به این است که به گاو مریض بیچاره فقط روغن پنبه داده شده.
تامی سوسول(گربه ی لاک پشتی رنگ)غیبش زده؛میترسیم توی تله افتاده باشد.مشکلات این دنیا خیلی زیاد است!

17مه
بابا لنگ دراز
این نامه را میخواهم خیلی کوتاه بنویسم.چون حتی با دیدن قلم هم شانه هایم درد میگیرد.تمام روز سرکلاس از درس های استادها یادداشت برداشتن و تمام شب اثری جاویدان نوشتن برای آدم خیلی زیاد است.
جشن فارق التحصیلی سه هفته پس از چهارشنبه ی بعدی است.به نظرم بهتر است بیایید و با من آشنا شوید.اگر نیایید ازتان بیزار میشوم!جولیا از آقای جروی دعوت کرده برای اینکه خویشاوندش است.سالی از جیمی مک براید دعوت کرده برای اینکه برادرش است.اما من از کی دعوت کنم؟فقط شما و خانم لیپت هستید و من نمیخواهم اورا دعوت کنم.
تورا خدا بیایید.
با یک دنیا محبت و با انگشت هایی که درد میکند،جودی
19 ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز
من فارق التحصیل شدم!مدرک من با دو دست از بهترین لباس هایم در آخرین کشوی دراور است.جشن فارق التحصیلی مثل همیشه برگزار شد با بارانی از چیزهایی که در لحظه ی اوج جشن به هوا ریخته شد.از غنچه ی گلهای رزی که فرستاده بودید ممنونم.آقای جروی و آقای جیمی هم بهم گل دادند اما گل های آنها را در وان حمام گذاشتم و گل های شما را موقع رژه ی صف کلاس به دست گرفتم.
تابستان در لاک ویلو هستم.شاید برای همیشه.شام و ناهار در لاک ویلو ارزان است؛محیطش هم ساکت و برای یک ادیب واقعا الهام بخش است.یک نویسنده سخت کوش بیشتر از این چه میخواهد؟من عاشق کتابم هستم.راه که میروم هرلحظه توی فکرش هستم و شبها هم خوابش را میبینم.تنها چیزی که من میخواهم محیطی آرام و ساکت و یک عالم وقت برای نوشتن است(به اضافه ی غذاهای مقوی در وسط آن)
توی تابستان در ماه اوت آقا جروی برای یک هفته یا بیشتر و جیمی مک براید برای هروقت که شد به لاک ویلو می آیند.جیمی الان برای یک شرکت سهام کار میکند.در کشور راه می افتد تا سهام به بانک ها بفروشد.میخواهد در یک سفر هم به فارمز نشنال توی کورنر سر بزند و هم به من.
می بینید که لاک ویلو کاملا از جمع آدم ها بی بهره نیست.من منتظر بودم که یک وقتی شما هم با ماشین تان بیایید اینجا ولی الان فهمیده ام که دیگر امیدی نیست.وقتی شما برای جشن فارق التحصیلی من نیامدید برای همیشه ازتان دل کندم و شما را به خاک سپردم.
جودی ابوت دارای مدرک کارشناسی
دوم ژوئیه
بابا لنگ دراز عزیز
شما از کار کردن لذت نمیبرید؟شاید هم اصلا کاری نمیکنید.طبعا وقتیآدم از کارش کیف میکند که کارش را به همه ی کارهای دنیا ترجیح بدهد.درتمام تابستان هر روز با حداکثر سرعت قلمم چیز نوشته ام.فقط تنها ناراحتی من از دست دنیا این است که روز ها آنقدر طولانی نیست که بتوانم همه ی افکار قشنگ،با ارزش و سرگرم کننده ی خودم را روی کاغذ بیاورم.
پیش نویس دوم کتاب را تمام کرده ام و فردا صبح ساعت هفت و نیم میخواهم پیش نویس سوم آن را شروع کنم.شیرین ترین کتابی است که در تمام عمرتان دیده اید؛باور کنید راست میگویم.الان غیر از کتابم به چیز دیگری فکر نمیکنم.طاقت اینکه صبح قبل از نوشتن لباس بپوشم و صبحانه ام را بخورم ندارم.آن وقت مینویسم،مینویسم و می نویسم تا اینکه یکدفعه بی حال میشوم.آن وقت با کولین سگ گله میزنم بیرون و در مزارع جست و خیز میکنم و مواد خام مطالب روز بعد را با فکر کردن تامین میکنم.این قشنگ ترین کتابی است که در تمام عمرتان دیده اید(وای ببخشید.قبلا این را گفته بودم)
بابا جون عزیزم شما که فکر نمیکنید آدمی از خودراضی هستم نه؟
من واقعا از خود راضی نیستم فقط الان هیجان زده ام.شاید بعد سرد و ایرادگیر بشوم و پیف پیف کنم ولی مطمئنم که نمیکنم چون این دفعه یک کتاب حسابی نوشته ام.صبرکنید خودتان میبینید.
سعی میکنم یک دقیقه هم راجع به چیز دیگری صحبت کنم.راستی بهتان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟آنها هنوز هم همین جا کار میکنند ولی تا آنجا که من فهمیدم هردوشان اخلاقشان خراب شده.قبلا وقتی آماسای با پای گل آلود وارد خانه میشد یا خاکستر کف خانه میریخت کاری میخندید ولی حالا اگر ببینید چه طور دعوا میکند!تازه دیگر هم موهایش را فر نمیکند.آماسای هم که با شور و علاقه هیزم می آورد و قالی ها را می تکاند اگر الان این کارها را ازش بخواهید غر میزند.کراوات هایش هم که قبلا سرخ و ارغوانی بود از کثیفی تیره و قهوه ای شده است.من تصمیم گرفته ام هیچ وقن شوهر نکنم.ظاهرا شوهر کردن اخلاق آدم را رفته رفته خراب میکند.
خبر چندانی راجع به ییلاق ندارم.حیوان ها همه سرحال و قبراق اند.خوک ها بیش از حد چاق شده اند گاو ها انگار راضی و خوشحالند و مرفها خوب تخم میگذارند.شما به مرغداری علاقه دارید؟اگر دارید بگذارید روش بسیار ارزشمند در هر سال از هر مرغ 200 عدد تخم مرغ را به شما توصیه کنم.بهار سال بعد میخواهم از یک دستگاه جوجه کشی برای پرورش جوجه های گوشتی استفاده کنم.می بینید که من برای همیشه در لاک ویلو ماندگار شده ام.تصمیم گرفته ام مثل مادر آنتونی ترولوپ آن قدر اینجا بمانم تا 114 رمان بنویسم.بعدش دیگر برنامه ی کاری من در زندگی تمام میشود و متوانم دست از کار بکشم و به مسافرت بروم.
آقای جیمز مک براید یک شنبه ی قبل را پیش ما بودند.ناهار جوجه ی سرخ کرده و بعدش بستنی داشتیم و آقای مک براید هم انگار از هردوی آنها خوشش آمد.از دیدن او خیلی خوشحال شدم.دیدن او لحظه ای مرا به این فکر انداخت که دنیای بزرگی هم وجود دارد.جیمی بیچاره برای فروش سهام خیلی دوره میگردد و سختی میکشد.اما فکر میکنم بالاخره به خانه شان در ووستر برمیگردد و کاری در کارخانه ی پدرش میگیرد.جیمی رو راست تر و درستکار تر و دل رحم تر از آن است که بتواند کارگزار بورس موفقی بشود.ولی مدیریت یک کارخانه ی لباس کار رو به رشد شغل خیلی خوبی است نه؟البته الان جیمی از لباس کار بدش می آید ولی بالاخره با آن کنار می آید.
امیدوارم قدر این را که با انگشت های دردناکم نامه ی به این مفصلی نوشته ام بدانید.بابا جون من هنوز شما را خیلی دوست دارم و خیلی خوشبختم.با این همه مناظر زیبا در اطرافم و غذای فراوان و تختخواب راحت با چهار تیرک یک دسته کاغذ سفید یک شیشه ی یک پینتی جوهر دیگر آدم از دنیا چه میخواهد؟
ارادتمند همیشگی شما جودی
بعدالتحریر:الان نامه رسان با چند خبر تازه رسید.جمعه ی بعد آقای جروی برای یک هفته به لاک ویلو می آید.خبر خیلی خوشی است فقط میترسم کتاب بیچاره ام خراب شود.آقای جروی خیلی پرتوقع است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
27 اوت
بابا لنگ دراز عزیز
مانده ام که شما کجا هستید؟هیچ وقت نمی فهمم شما کجای دنیا هستید ولی امیدوارم در این هوای وحشتناک در نیویورک نباشید بلکه در قله ی کوهی باشید(ولی نه در سوئیس یک جای نزدیک تر)و به برف ها نگاه کنید و در فکر من باشید.تو را خدا در فکر من باشید من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به فکر من باشد.آه بابا کاش شما را میشناختم!بعدش هروقت ناراحت بودیم میتوانستیم هم دیگر را خوشحال کنیم.
فکر نمیکنم بتوانم در لاک ویلو بیشتر از این طاقت بیاورم.فکر کردم از این جا بروم.سالی زمستان دیگر به بوستون میرود تا در یک اداره ی بازپرداخت کار کند.به نظرتان خوب نیست من هم با او بروم؟میتوانیم با هم یک سوئیت بگیریم نه؟من کار نویسندگی ام را میکنم و سالی به حساب های دیگران رسیدگی میکند و شب ها میتوانیم پیش هم باشیم.وقتی آدم غیر از خانواده ی سمپل،آماسای و کاری هم صحبتی نداشته باشد شب خیلی برایش طولانی است.من از همین حالا میدانم که شما از طرح سوئیت مشترک من و سالی خوشتان نمی آید و از همین حالا هم میتوانم نامه ی منشی تان را برایتان بگویم که مینویسد:
دوشیزه جروشا ابوت،
بانوی عزیز؟،
آقای اسمیت ترجیح میدهند شما در لاک ویلو بمانید.
ارادتمند واقعی شما،المراچ.گریگز
من از منشی شما متنفرم .مطمئنم کسی که اسمش المراچ.گریگز است باید آدم مزخرفی باشد ولی بابا جون فکر میکنم من حتما باید به بوستون بروم.نمیتوانم اینجا بمانم اگر به همین زودی ها اتفاق تازه ای نیفتد من از نا امیدی مطلق خودم را توی سیلو می اندازم.
آخ!چقدر هوا گرم است.همه ی چمن ها از گرما سوخته است و نهر ها خشک شده و جاده ها پر از گرد و خاک است.هفته هاست که باران نیامده.
از این نامه بر می آید که من مرض ترس از آب دارم(چه ربطی داره؟؟)ولی ندارم.من فقط دلم یک خانواده میخواهد.
خداحافظ عزیزترین بابای من.
کاشکی شما را میشناختم.
جودی
لاک ویلو
19 سپتامبر
بابا جون اتفاق تازه ای افتاده و احتیاج به راهنمایی شما دارموفقط هم شما باید مرا راهنمایی کنید نه هیچ کس دیگر.آیا امکان دراد من شما را ببینم؟حرف زدن خیلی راحت تر از نوشتن است؛ضمنا میترسم منشی شما نامه ی مرا باز کند.
جودی
بعدالتحریر:خیلی ناراحتم.
لاک یلو




19 اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز
یادداشتی که با دست خودتان نوشته بودید-با دستی کاملا لرزان-امروز صبح رسید.از اینکه فهمیدم مریض بوده اید خیلی ناراحت شدم.اگر میدانستم شما مریض هستید با مطرح کردن مشکلاتم اذیت تان نمیکردم.ولی باشد مشکلم را بهتان میگویم.قضیه یک جورهایی پیچیده و خیلی محرمانه است.لطفا این نامه را نگه ندارید و بسوزانید.
قبل از اینکه شروع کنم این را بگویم که در نامه چکی به مبلغ هزار دلار فرستاده ام.به نظر مسخره می آید که من چکی برای شما بفرستم نه؟به نظر شما من این پول را از کجا آورده ام؟
بابا جون کتابم را فروختم.قرار است اول در هفت قسمت به صورت پاورقی منتشر شود و بعد به صورت کتاب!لابد فکر میکنید از خوشحالی سراز پا نمیشناسم ولی اینجور نیست.چون احساسی ندارم.البته خوشحالم که کم کم دارم قرضم را به شما می پردازم.غیر از این بیش از دوهزار دلار دیگر به شما بدهکارم که به اقساط به شما میدهم.لطفا از گرفتن آن وحشت زده نشوید چون من خیلی خوشحال میشوم قرض شما را بپردازم.من چیزی بیشتر از پول به شما بدهکارم که باید همچنان تا آخر عمر با سپاسگذاری و محبت به شما آن را ادا کنم.
خب بابا برگردیم سر همان موضوع.لطف کنید با استفاده از تمام تجربه ای که دارید مرا راهنمایی کنید چه به نظرتان من خوشم بیاید و چه نیاید.
شما یک جورهایی جای همه ی خانواده ی من هستید.اما ناراحت نمیشوید اگر من بگویم به یک مرد دیگر یک جور خاصی و بیشتر از شما علاقه دارم؟شاید بتوانید راحت حدس بزنید منظورم کیست.چون به نظرم مدت هاست که نامه های من از اسم آقای جروی پر شده.
کاش میتوانستم بهتان بفهمانم آقای جروی چه جور آدمی است و ما چه طوری با هم جور و دوست هستیم.ما عقیده مان راجع به همه چیز مثل هم است.البته متاسفانه من تمایل دارم افکارم را تغییر دهم تا با افکار او جور دربیاید!ولی تقریبا همیشه حق با اوست البته باید هم باشد چون چهارده سال(یا حضرت عباس)از من بزرگ تر است.اما از طرف دیگر او پسربچه ی بزرگی است که باید مواظبش بود.مثلا وقتی باران می آید نمی فهمد که باید گالش پایش کند.من و او در مورد چیزهای خنده دار هم هم عقیده ایم و این خیلی خوب است.وقتی احساس طنز دو نفر با هم کاملا فرق داشته باشد فاجعه است.فکر نمیکنم اختلاف نظر عمیقی بین من و او وجود داشته باشد.
به علاوه او...آه خب او خودش است و من دلم برایش تنگ تنگ تنگ شده.بدون او دنیا برایم خالی و دردناک است.من از مهتاب متنفرم برای اینکه زیباست و آقای جروی این جا نیست تا با هم به آن نگاه کنیم.(وا؟)شاید شما خودتان هم عاشق کسی بوده اید و میفهمید چه میگویم.اگر عاشق بوده اید که دیگر احتیاجی نیست من توضیح بدهم و اگر نبوده اید من نمیتوانم توضیح بدهم.
در هرحال این احساس من نسبت به آقای جروی است... ولی پیشنهاد ازدواجش را قبول نکردم.
البته بهش نگفتم چرا،؛زبانم بند آمده بود و درمانده شده بودم.فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم چه بگویم و حالا او رفته و خیال میکند من میخواهم با جیمی مک براید ازدواج کنم در حالی که اصلا دلم نمیخواهد با جیمی ازدواج کنم جیمی هنوز بزرگ نشده.اما من و آقای جروی که دچار سوتفاهم وحشتناکی شده بودیم هر دو همدیگر را حسابی چزاندیم.علت اینکه من جواب رد بهش دادم این نیست که دوستش ندارم بلکه از علاقه ی زیاد است.میترسم بعدا پشیمان شود و من طاقت این را ندارم!به نظرم درست نیست که یک نفر با موقعیت خانوادگی او با من که معلوم نیست پدر و مادرم کیست ازدواج کند.من اصلا چیزی راجع به پرورشگاه یتیمان بهش نگفته ام و اصلا دوست نداشتم بهش بگویم که نمیدانم کی هستم.میدانید شاید هم آدم بدجنسی هستم.خانواده ی او مغرورند و من هم خب غرور دارم!
به علاوه احساس کردم که نسبت به شما هم وظیفه ای دارم.من تحصیل کرده ام تا نویسنده بشوم و حالا باید سعی کنم که بشوم.درست نیست که من شرط شما را برای تحصیلات قبول کنم اما بعدش از تحصیلاتم روی گردان بشوم و ازآن استفاده نکنم.البته حالا که دارم از نظر مالی توانایی پیدا می کنم که بدهکاری ام را بپردازم احساس میکنم تا حدودی دینم را ادا کرده ام.هرچند به نظرم حتی اگر ازدواج هم بکنم میتوانم نویسندگی را ادامه بدهم.این دوکار لزوما از هم جدا نیستند.
من خیلی راجع به این موضوع فکر کرده ام.البته آقای جروی سوسیالیت است و افکارش سنتی نیست و برخلاف مردهای دیگر برایش مهم نیست که با یک نفر پرولتر ازدواج کند.شاید اگر دونفر کاملا باهم جور باشند و وقتی کنار هم اند همیشه خوش باشند و وقتی از هم دورند احساس تنهایی کنند نباید بگذارند چیزی آنها را از هم جدا کند.
البته من دلم میخواهد یک همچین چیزی باورم بشود!اما دوست دارم عقیده ی بی طرفانه ی شما را هم بدانم.به علاوه شما احتمالا از یک خانواده ی اصیل هستید و میتوانید به این قضیه ازدید یک آدم با تجربه نگاه کنید نه از سر دلسوزی و همدلی.خب می بینید که چطور با شجاعت تمام سوال را برای شما مطرح کردم.
فرض کنید که من بروم پیش آقای جروی و بهش بگویم که مشکل من جیمی مک براید نیست بلکه پرورشگاه جان گریر است.به نظرتان این کار خیلی مزخرفی نیست؟البته این کار خیلی دل و جرئت میخواهد.من ترجیح میدهم تا آخر عمر بدبخت بشوم اما این را نگویم.
این قضیه تقریبا دوماه پیش اتفاق افتاد.از آن موقع تا حالا که آقای جروی این جا بود اصلا خبری از او ندارم.داشتم یک جورهایی با دل شکسته ام کنار می آمدم که ناگهان نامه ای از جولیا رسید که دوباره بند بند وجودم را لرزاند.جولیا خیلی اتفاقی نوشته بود که عمو جروی وقتی در کانادامشغول شکار بوده یک شب تا صبح در توفان گیرکرده و از آن وقت تا حالا ذات الریه گرفته و من هم اصلا نمیدانستم!من از این که او بدون گفتن حتی یک کلمه به کلی غیبش زده بود خیلی بهم برخورده بود.به نظرم او خیلی ناراحت است و میدانم که خودم هم ناراحتم!
به نظر شما من الان باید چه کار کنم؟
جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
6 اکتبر
بابا لنگ دراز بسیار عزیزم
بله حتما می آیم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر روز چهارشنبه.حتما راه را پیدا میکنم.من سه بار نیویورک بودم و بچه هم نیستم.آنقدر در این مدت راجع بهشما فکر کرده ام که انگار باورم نمیشود شما آدمی از جنس گوشت و استخوان و واقعی هستید.
خیلی لطف کردید با اینکه سالم و سرحال نیستید به خاطر من خودتان را به زحمت انداختید.مواظب خودتان باشید و سرما نخورید.امسال پاییز خیلی باران می آید.
قربان شما جودی
بعدالتحریر:الان یک فکر ناجور به سرم زد.شما خدمتکار مخصوص دارید؟من از خدمتکارهای مخصوص میترسم.برای همین اگر یکی از آنها در را به روی من باز کند همان جا روی پله های جلوی در پس می افتم.تازه چی بهش بگویم؟شما که اسم تان را به من نگفته اید.باید بگویم با آقای اسمیت کار درام؟

صبح پنج شنبه
بابا لنگ دراز آقای جروی پندلتون اسمیت بسیار عزیزم
دیشب خوابتان برد؟من که یک لحظه هم نخوابیدم.چون بیش از حد مبهوت و هیجان زده و گیج و ذوق زده بودم.فکر نمیکنم که دیگر اصلا بتوانم بخوابم یا غذا بخورم.ولی امیدوارم تو خوابیده باشی.میدانی باید بخوابی تا زودی خوب شوی و بتوانی پیش من بیایی.
عزیزم اصلا نمیتوانم حتی فکرش را هم بکنم که تو مریض بودی و من در تمام این مدت اصلا خبر نداشتم!وقتی دکتر دیروز با من پایین آمد تا مرا سوار کالسکه کند میگفت سه روز بود که همه از تو قطع امید کرده بودند.آه عزیز دلم اگر چنین اتفاقی می افتاد روشنایی از دنیای زندگی من رخت بر می بست.به نظرم روزی درآینده ی دور یکی از ما باید با دیگری وداع کند اما حداقل آن یک نفر میتواند با خاطرات خوشمان به زندگی اش ادامه بدهد.
من میخواستم با نوشتن این نامه به تو روحیه بدهم اما حالا باید به خودم روحیه بدهم.چون با این که چنین خوشبختی را حتی در خواب نمی دیدم خیلی توی فکر رفتم.ترس از اینکه مبادا برای تو اتفاقی بیفتد هم چون سایه ای بر قلبم افتاده است.قبلا میتوانستم سر به هوا و بی خیال و بی تفاوت باشم زیرا چیز با ارزشی نداشتم که از دست بدهم.ولی حالا تا آخر عمر نگرانی بزرگی دارم.وقتی از من دور هستی همه اش در فکر ماشین هایی هستم که ممکن است با تو تصادف کنند یا تابلو های آگهی که ممکن است روی سرت بیفتد یا میکروب های وحشتناکی که شاید غفلتا خورده باشی.آرامش فکری برای همیشه از وجود من رخت بربسته است.اما به هرحال دیگر آرامش صرف برای من چندان مهم نیست.
تو را خدا زود زود زود خوب شو.میخواهم کنارم باشی تا لمست کنم و مطمئن شوم که وجود داری.چه قدر نیم ساعتی که کنار هم بودیم کوتاه بود!میترسم خواب دیده باشم.اگر من جزو خویشانت بودم(یک خویشاوند دور مثلا دختر دختر دختر عمه)میتوانستم هر روز پیشت بیایم ببینمت و با صدای بلند برایت کتاب بخوانم،بالش های زیر سرت را گرد و قلنبه کنم و آن دو چین کوچک را که روی پیشانی ات افتاده صاف کنم و گوشه های لب هایت را بالا بکشم تا لبخند شاد به لب هایت بیاید.حالا دیگر سرحال هستی نه؟دیروز قبل از اینکه از پیشت بروم سرحال بودی.دکتر میگفت لابد من پرستار خوبی هستم چون تو انگار به اندازه ی ده سال جوانتر شده بودی.امیدوارم عشق همه را ده سال جوان تر نکند.عزیزم اگر من ده سال جوان تر و یازده سالم بشود باز هم مرا دوست داری؟
دیروز عجیب ترین روز زندگی ام بود.اگر من صد سال دیگر هم عمر کنم جز جز اتفاق های این روز از یادم نمی رود.دختری که دیروز کله ی سحر از لاک ویلو رفت با دختری که شب به آنجا برگشت خیلی فرق داشت.خانم سمپل ساعت چهار و نیم صبح مرا بیدار کرد.وقتی چشم هایم را باز کردم اولین فکری که در تاریکی به ذهنم آمد این بود که"امروز قرار است بابا لنگ دراز را ببینم!" صبحانه را در آشپزخانه زیر نور شمع خوردم و بعد پنج مایل با گاری زیر رنگ های بسیار باشکوه ماه اکتبر تا ایستگاه رفتم.آفتاب بین راه طلوع کرد و افرا ها و درختان ذغال اخته ی باتلاق زار ها با رنگ های نارنجی و ارغوانی می درخشیدند.هوا صاف و پر از امید بود.احساس کردم که اتفاقی قرار است بیفتد.در تمام طول راه صدای ریل های قطار زمزه میکردند که:امروز قرار است بابا لنگ دراز را ببینی این فکر به من آرامش میداد.مطمئن بودم که بابا میتواند همه چیز را درست کند.
و میدانستم که در جایی دیگر مرد دیگری عزیز تر از بابا دلش میخواهد مرا ببیند و یک جورهایی حس میکردم تا قبل از پایان این سفر حتما اورا می بینم.
وقتی به خانه ی خیابان مادیسون رسیدم خانه آنقدر بزرگ و قهوه ای و پرهیبت بود که جرئت نداشتم واردش بشوم.این بود که دور خانه گشتم تا جرئت این کار را پیدا کنم.ولی بی خودی میترسیدم.خدمتکار مخصوص شما پیرمرد چنان نازنینی بود و پدرانه با من رفتار کرد که احساس راحتی کردم.خدمتکار مخصوص گفت:شما دوشیزه جروشا ابوت هستید؟و من گفتم:بله و دیگر لازم نبود سراغ آقای اسمیت را بگیرم.خدمتکار مخصوص گفت که در سالن پذیرایی منتظر باشم.سالن مجللی بود.من لب یکی از مبل ها نشستم و دائم به خودم میگفتم:من میخواهم بابا لنگ دراز را ببینم،میخواهم بابا لنگ دراز را ببینم.
به زودی خدمتکار مخصوص برگشت و گفت:لطفا به کتابخانه ی بالا تشریف ببرید.آنقدر هیجان زده بودم که واقعا پاهایم قدرت بالا رفتن نداشت.دم در کتابخانه خدمتکار مخصوص رو به من کرد و آهسته گفت:خانم،آقا خیلی مریض بوده اند و امروز اولین روزی است که دکتر بهشان اجازه داده بنشینند شما که زیاد نمی مانید؟ از طرز حرف زدنش فهمیدم که به تو خیلی علاقه دارد.خب به نظرم پیرمرد نازنینی است.
بعد در زد و گفت:دوشیزه ابوت.آن وقت من رفتم تو و در پشت سرم بسته شد.
اتاق چنان در مقایسه با سالن روشن تاریک بود که برای لحظه ای نتوانستم چیزی را در اتاق تشخیص بدهم ولی بعد یک صندلی راحتی را نزدیک بخاری دیواری،میز چای خوری براق و صندلی کوچکتری را پهلوی آن دیدم.بعد مردی را دیدم که در صندلی بزرگی نشسته بود و کوسن های زیادی پشتش گذاشته بودند تا راست بنشیند و روی زانوهایش هم پتو انداخته بودند.قبل از این که بتوانم جلویش را بگیرم مرد با تنی لرزان از جا بلند شد و با گرفتن پشت صندلی تعادلش را حفظ کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به من نگاه کرد و آن وقت...آن وقت دیدم که تو هستی!با وجود این متوجه نشدم و فکر کردم بابا دنبال تو فرستاده تا آنجا مرا ببینی یا قرار بوده من غافلگیر بشوم.
بعد تو خندیدی و دستت را بع طرف من دراز کردی و گفتی:جودی کوچولوی عزیزم حدس نمیزدی که من خود بابا لنگ دراز باشم؟
درآن لحظه یک دفعه همه چیز را متوجه شدم.واقعا که چقدر من خنگ بودم!اگر یک ذره هوش داشتم از صدها شواهد جزئیی که دال بر این موضوع بود این را میفهمیدم.من هیچوقت کارآگاه خوبی نمیشوم مگر نه بابا جون؟جروی؟باید چی صدایتان کنم؟جروی تنها انگار کمی بی ادبانه است و من نمیتوانم نسبت به تو بی ادب باشم!
آن نیم ساعتی که قبل از آمدن دکتر آنجا بودم واقعا برایم شیرین بود.بعد دکتر مرا بیرون فرستاد.وقتی به ایستگاه رسیدم آن قدر گیج و منگ بودم که نزدیک بود سوار قطار سنت لویی بشوم.تو هم خیلی گیج بودی.چون یادت رفت به من چای بدهی.ولی هردویمان خیلی خیلی خوشحالیم نه؟وقتی من با گاری به لاک ویلو برگشتم هوا تاریک بود اما چقدر ستاره ها میدرخشید!امروز صبح هم به کالین و جاهایی که باهم بودیم رفتم.همه اش یاد حرف هایت و طرز نگاه هایت می افتادم.هوا امروز جان میدهد برای کوهنوردی و کاش پیشم بودی و باهم از تپه ها بالا میرفتیم.خیلی دلم برایت تنگ شده جروی عزیزم. اما این دلتنگی توام با خوشحالی است.چون به زودی دیگر پیش هم خواهیم بود.ما واقعا مال هم هستیم و این رویا نیست.اما عجیب نیست که بالاخره من هم کسی را دارم؟برای من که خیلی شیرین است.
با این حال هرگز حتی برای لحظه ای نمیگذارم که از داشتن من پشیمان شوی.
ارادتمند همیشگی همیشگی شما،جودی
بعدالتحریر:این اولین نامه ی عاشقانه ی من است.برایتان عجیب نیست که بلدم نامه ی عاشقانه بنویسم؟




پايان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان بابالنگ دراز برای موبایل
دانلود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
خاطرات و داستان های ادبی

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA