انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

To Ba Mani | تو با منی


زن

 
خواستم از محوطه خارج بشم ولي چندتا ماشين در حال وارد شدن بودند مجبور شدم چند لحظه وايستم ....تا خواستم پامو بذارم رو گاز ....شيشه ي در عقب شكست ...عماد بود ...معلوم نبود با چي شيشه رو شكست ..
دست برد تا قفلو از تو باز كنه كه من گاز دادم ...دست عماد رو در بود و با حركت من سعي كرد درو نگه داره...ولي من واينستادم........ درو در حال حركت باز كرد..توي يه ييچ خودشو پرت كرد داخل ماشين...
عماد- ديونه حداقل ارومتر برو ..
.از صندلي عقب خودشو انداخت جلو... مي خواست فرمونو از دستم بگيره اما من نمي زاشتم..
عماد- ارومتر برون الان تصادف مي كني...
خودشو از عقب اورد صندلي جلو ..اهو تورو جون مادرت ارومتر برو ....
ولي من گوش نمي كردم سعي كرد پامو از روي گاز برداره ...يه دستش به فرمون بود يه دستش رو پام ...
اما نمي تونست كاري كنه خيلي از هتل دور شده بوديم ..مسير نامعلوم بود ...روي يه جاده كه انگار رو تپه بود ويه طرفش جنگ بود در حال حركت بوديم ...برگشتم بهش نگاه كردم ..
- دستتو از روي پام بردار....
همزمان دوتايي سرمونو اورديم بالا و به مقابل نگاه كرديم .....يه كاميون داشت به سمت ما مي يومد چراغاش خورد تو چشممون ......دستمو از روي فرمون برداشتم و جلوي چشمام گرفتم ..عماد سريع فرمون پيچوند سمت جنگل
ماشين به سرعت منحرف شد و از تپه به سمت پايين با سرعت حركت كرد ..به درختايي كه رو تپه بودن بر خورد مي كرديم ..من داد مي زدم .....فكر نمي كردم انقدر رو ارتفاع باشم همچنان با سرعت به سمت پايين حركت مي كرد........اخرين بار فقط عماد و ديديم كي سعي داشت كاري كنه ....تو اخرين لحظه ماشين با سرعت به تنه درختي كه رو زمين افتاده بود برخورد كرد .....ماشين به سمت بالا پرت شد و افتاد تو اب...
سرم به فرمون خوردو چشمام بسته شد....

با احساس سوزش رو پيشونيم چشمامو باز كردم ....يه لحظه نفهميدم چه اتفاقي افتاده ...به صندلي بغليم نگاه كردم ...عماد نبود ......دست كشيدم به پيشونيم ......خيس بود....سر انگشتامو كه نگاه كردم روشون خون بود ...... ...
يه دفعه دستاي عماد رو بازوم احساس كردم كه روشون چنگ انداخته بود و منو داشت مي كشيد بيرون ...
در باز نمي شد و مي خواست منو از طريق پنجره ماشين بيرون بكشه ...
عماد- اهو صدامو مي شنوي ؟.......حالت خوبه ؟
- با صداي كم جوني عماد
عماد- خودتو بكش بالا تا بتونم بكشمت بيرون .....
سعي كردم تكون بخورم ولي نمي تونستم
... وقتي ديد نمي تونم تكون بخورم تا كمر خودشو كشيد تو ماشين ...پاهام كه زير فرمون گير كرده بود و حركت داد..... و سعي كرد با دستاش كه دور كمرم قلاب كرده بود منو بكشه بيرون ......
چندبار منو به سمت خودش كشيد ولي نتونست تكونم بده ..... بار اخر با قدرت منو كشيد به سمت خودش و از ماشين خارج كرد .....دوتامون خيس شده بوديم ..هواي سرد هم باعث مي شد كه قدرت انجام كاري رو نداشته باشيم .....تا منو كشيد بيرون دوتامون افتاديم تو اب ....عماد زود بلند شد و به زور منو از اب خارج كرد ....از من كه مطمئن شد ....خودش كنار من به صورت درازكش افتاد رو زمين و شروع كرد به نفس تازه كردن ....
بعد از اينكه كمي نفسش جا امد بلند شد و به دستش نگاه كرد .... جاي بخيهاش باز شده بود و ازشون خون ميومد ....
عماد- خوبي ؟
دستمو گذاشتم رو پيشونيم و فقط سرمو تكون دادم ...
عماد- .مي توني پا شي؟ ..الانه كه بارون بگيره ....
-كجاييم؟
عماد- نمي دونم ....
به ماشين نگاه كردم كه تا نصفه رفته بود تو اب
سردم بود لباسام خيس شده بود و سنگين ..نمي تونستم خودمو حركت بدم ...
صداي غرش اسمون گوشمو كر كرد ....
عماد- پاشو الان بارون ميگيره ....پاشو حداقل بتونيم خودمونو تا يه جايي برسونيم ..
تو جام نيم خيز شدم ......با اينكه من از اون سالم تر بودم .....اون امد كمكم.... تا بلند شم ....
دستش خوني شده بود..
بعد از چند دقيقه بارون قطره قطره شروع كرد به باريدن ....به اسمون نگاه كردم ....پاشو خيس هستيم بدتر خيس مي شيم ....
بهش تكيه دادم و از روي زمين بلند شدم.... جلوتر از من شروع كرد به حركت.... منم اروم دنبالش راه افتادم ... از بين درختا رد مي شديم ...
-مي دوني بايد كجا بريم ..؟
عماد- نه
- پس داري كجا مي ريم ...
عماد- اهو بيا ......انقدر م حرف نزن....تا ببينم داريم كجا مي ريم ....
ساكت شدم ...چون مي دونستم همش تقصير من بود كه اين اتفاق افتاد
اطرافمون پر از درخت بود و تاريكي وحشتناكي دورمونو احاطه كرده بود
-جاده كجاست...؟
عماد- خيلي بالاتر از اينجاست..... نديدي از كجا افتاديم ....
-حالا چيكار كنيم ...؟
عماد- فعلا بيا يه سر پناه پيدا كنيم با این بارون كه داره مي باره .... الان هيچ كاري نميشه كرد...
از شدت سرما دستامو بردم زير بغلم ..خيلي سردم بود.....دستامو از زير بغل در اوردم بردم تو جيبم .....كه گوشيمو لمس كردم
خوشحال داد زدم.. گوشيم..عماد سريع به طرفم امد و گوشي رو از دستم گرفت ...
دو دستي گوشي رو گرفته بود و با دكمه ها ش ور مي رفت ... ...كه دستاش شل شد...
عماد- كار نمي كنه
- يعني چي كه كار نمي كنه ...گوشي رو از دستش كشيدم بيرون ......و سعي كردم روشنش كنم ...
عماد دوباره افتاد جلو كه جايي رو پيدا كنه
- لعنتي روشن نمي شه
عماد- بي خيالش شو ...سوخته روشن نمي شه
- يعني منو تو اينجا مي مونيم ..
عماد با خستگي به طرفم برگشت ... بيا اول يه جايي رو پيدا كنيم با اين بارون تا فردا صبح دوم نميارم
- چي؟ تا فردا ...
عماد- نمي دونم ..الان هيچي نمي دونم ...
- يعني چي كه نمي دوني پس داري منو كجا مي بري ؟...... من تا فردا صبح نمي تونم اينجا بمونم
عماد با عصبانيت به طرفم امد و با خشم يكي از بازوهامو گرفت ....
عماد- همچين مي گي من نمي تونم انگار من اوردمت اينجا ....فكر مي كني من خيلي خوشحالم كه اينجام.......منم سردمه......ولي مثل تو غر غر نمي كنم .......دوست داري برگرد برو هر جايي كه دلت مي خواد .... كه تا صبح اينجا نباشي ....
به چشام خيره شد ...و بازومو ول كرد ....سرمو انداختم پايين
- من متاسفم.....نمي
عماد- اهو بس كن ...بيا بگرديم ببينم يه خراب شده اي رو پيدا مي كنيم كه امشبو اونجا سر كنيم ...
..داشتم مي لرزيدم ...نزديك 20 دقيقه ای بود كه داشتيم راه مي رفتيم ...خيلي سردم بود ....سر جام نشستم
- من ديگه نمي تونم دارم يخ مي زنم ...
عماد- اهو پاشو اينجا بمونيم تا صبح يخ مي زنيم ..
- ديگه نمي تونم .....نمي كشم ...
عماد امد و بالاي سرم وايستاد ....... اطرافو نگاه كرد ...
عماد- يه لحظه اينجا باش من الان بر مي گردم ....
داشتم بي حس مي شدم ...بارون بي رحمانه مي باريد ....
عماد- اهو پاشو اينحا يه غاره كوچيكه ...
- توش جك جونور نباشه ..
عماد- .بيا هر چي باشه بهتر از زير بارون موندنه ....
عماد زير بغلمو گرفت و باهم رفتيم تو غار ....
پاهامو نمي تونستم بكشم ..به محض ورود .... يه گوشه ای كز كردم ..
- كاش اتيش داشتيم ...
عماد يه گوشه تو خودش مچاله شده بود....
به دستش نگاه كردم خوني بود.....بي حالي از سر و روش مي باريد ....
-عماد من سردمه ...
عماد- نخواب ....الان حتما پيدامون مي كنن...
-اونا كه نمي دونن چه بلايي سرمون امده ...
...
چيزي نگفت ....شروع كردم به لرزيدن ....
-عماد سردمه نمي تونم ...
عماد بلند شد ...اطرفو كمي گشت ..تا چيزي پيدا كنه
اما چيزي جز چند تيكه چوب خشك به درد نخور نبود... دوباره سرجاش نشست ...

رو زمين دراز كشيدم و پاهامو تو خودم جمع كردم ...چشمام داشت سنگين مي شد...
عماد- هي
چشمامو باز كردم.. عماد بالاي سرم بود...
عماد- بيا اينجا ..
.منظورش گوشه ای از غاربود كه كمي فرو رفتگي داشت و يه نفر مي تونست توش جا بشه ....بهش نگاه كردم
عماد- مگه نمي خواي گرم بشي

دستمو گرفت و منو به اون طرف كشيد ...... كمك كرد تا تو فرو رفتگي برم
بي حال و بي جون شروع كرد به باز كردن دكمه پيرهنش درش اورد ..بعدم ركابيشو ....... دوباره پيرهنشو تن كرد ولي دكمه هاشو نبست دست برد به سمت مانتوم ..
-چيكار مي كني؟
عماد- مي خوام گرمت كنم ...
از زير فقط يه تاپ داشتم . ..........دكمه هاي مانتومو باز كرد
كنارم دراز كشيد ... بهم نزديك شد و منو كشيد توبغلش ...برام شده بود يه پتو ...خودم كه تو فرو رفتگي بودم ...اونم جلوم ....بدنش داغ بود و كمي گرمم مي كرد دستشو انداخت دورم و خودشو بيشتر بهم چسبوند...
عماد- نخوابيا ....باهام حرف بزن ...
-همش تقصير من بود ....
گونشو به گونم چسبوند.
عماد-.نه عزيزم تقصير تو نبود .....گرم شدي ...؟
اره دارم گرم مي شم ...دستت چطوره؟
عماد- خوبه ..
- سردت نيست ...؟
عماد- نه ..تو گرم باش منم گرمم
-عماد رنگت پريده
عماد- نه من خوبم ...
.چشماش نيمه باز بود ...
عماد- اهو برام حرف بزن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-چي بگم
عماد- نمي دونم فقط حرف بزن
-نگفته بودي بلدي رو سطل ضرب بياي
عماد- بس كه بي ذوقي تو دختر ...وگرنه كنسرتامو با سطل زباله تا حالا ديده بودي
چشماشو بسته بود و باهام حرف مي زد
-تو این مدت خيلي اذيت كردم ...
عماد- اره يادم باشه تلافي همه اذيت كردنتاتو در بيارم
دوتامون اروم وبه زور خنديدم ....
- پدرت و مادرت كدوم شهرستان زندگي مي كنن...؟
عماد- چيه مي خواي بيايي خواستگاري......اهواز
-پس چرا تو سياه نيستي ...؟
عماد- به زور خنديد دوست داشتي سياه باشم ...
- اره اونطوري با این كارات با نمك تر بودي
عماد- باشه مي رم جراحي مي كنم ...تا سياه بشم كه خانوم راضي بشن...
-زهرا رو خيلي دوست داشتي ؟
عماد- فقط يه برادر داري؟
-اره احمد ..از تو بدتره
عماد- مگه من چمه ؟
-چت نيست ...يه شهرو بهم مي ريزي
عماد- شهرو بهم بريزم بهتر از این كه يه دختر شهر اشوب باشم ...
-من شهر اشوبم .....
فقط خنديد...بارون هنوز مي باريد ....
-يه چيز بپرسم بهم نمي خندي؟
عماد- قول نمي دم ..
-پس نمي پرسم ...
عماد- باشه قول زير خاكي مي دم ...
-چند سالته ؟
عماد- يعني نمي دوني ؟
-نه......... خيلي بده؟
عماد- بد چيه ؟...............افتضاحه كه زن ندونه شوهرش چندسالشه
عماد- بايد بگم بد كلاهي سرت رفته ...با يه پير پسر ازدواج كردي
-حالا این پير پسر مگه چند سالشه ؟
عماد- اگه كل تابستوتا رو جز ترم درسي حساب نكنيم 156 سالمه
-اذيت نكن چند سالته ...
عماد- تو كه 25 سالته ...به سنت 7 سال اضافه كن
32- سالته
عماد- خيلي پيرم
- نه بابا تازه اول جونيته
عماد- پس تو هم بايد اول خردساليت باشه
-عماد خوابم مياد ....
عماد- اهو بخوابي مي زنمت
- بلدي بزني؟
عماد- اره...........هم بلدم ساز جنوبي بزنم....... هم ساز مخالف
عماد- اهو به جز ارقام 0و1 چيز ديگه ای هم بلدي ؟
-مثلا
عماد- چه مي دونم داستاني...... شعري ...حرفي ..نصيحتي ...كه من ادم بودم بشم فرشته
-فرشته ها هم از شعر ای فروغ خوششون مياد..
عماد- اره تا دلت بخواد.......پس لطفي كنو براي این فرشته يه شعر از اون فروغ بي فروغ بخون ...
-هي پشت سر شاعر مورد علاقه ام حرف نزن
عماد- باشه ..تو بخون ....
چشماشو بسته بود و منم خوندم .....وسطاش چشمام بسته تر شد ....با چشاي نيمه باز عماد و ديدم ....اونم چشماش بسته بود ....لباش بي رنگ شده بود ...سعي كردم بيدار باشم ....حسابي منو تو بغل خودش گرفته بود كه گرمم كنه ...
چشام ديگه باز نمي شد...

چشمام به ارومي باز كردم ...گلوم درد مي كرد ....هنوز تو بغل عماد بودم ....عماد رنگو روش شده بود گچ
گوشمو نزديك دهنش بردم ....احساس كردم نفس نمي كشه ....كمي ازش فاصله گرفتم و
تكونش دادم ......
- عماد پاشو صبح شده...........عماد
جواب نداد...سرمو گذاشتم رو قلبش .. نمي زد ...
خون دور دستش خشك شده بود ..
- عماد بيدارشو.... بيدار شو...
فقط سينه اش كه تو بغل من بود گرم بود.... دست وپاش.... وكمر ش يخ بود ...از جام بلند شدم ....به اطراف نگاه كردم ...كمي پيشونيم درد مي كرد .....با نگراني از غار امدم بيرون صبح شده بود ......باز برگشتم تو ..عماد مثل يه تيكه چوب افتاده بودرو زمين .....
دكمه هاي پيرهنشو بستم ...همچنان تكونش مي دادم و صداش مي كردم ......
- مي گم پاشو ..عماد .....
.چندتا سيلي محكم به صورتش زدم ..تكون نخورد ...عماد جون مادرت بيدار شو
گريه ام گرفت ..حالا چه خاكي بريزم تو سرم ...
بازم سرمو گذاشتم رو سينه اش كه شايد صداي قلبشو بشنوم ...اما چيزي نميشنيدم ...
دستاش گرفتم تو دستام و شروع كردم به گرم كردنش ...... مدام مي بردم جلوي دهنم و ها مي كردم ......بي فايده بود ....همه ي جاي بدنش سرد بود درست مثل يخ
بايد برم كمك بيارم ....
- عماد طاقت بيار الان كمك ميارم
خودم سردم بود و بدنم درد مي كرد....از دهنه غار به بيرون نگاه كردم..فقط درخت بود و درخت .....
با گريه شروع كردم به يه طرف دويدن ...داد مي زدم و كمك مي خواستم ....نمي دونم كجا مي رفتم ....همه جا تكراري بود.......هر جايي كه فكر مي كردم از اونجا مي تونم برم ......برام اشنا ميومد ..ا نقدر دور خودم چرخيدم و از بين درختا رد شدم ....كه يادم رفت مسير غار كجاست ....
- .اي خدا كمكم كن ....
15 دقيقه ای بود دور خودم مي چرخيدم ....يه لحظه سرجام وايستادم ..خوب گوش كردم فكر كردم......... صدايي شنيدم ....... ..خوشحال از پيدا كردن كسي .... با هيجان به طرف صدا دويدم ....
تا به پشت يكي از درختا رسيدم يه سگ سياه ديدم كه اب كفي از دهنش اويزون بود.....فهميدم يه سگ هاره .......حالت ايستادنش طوري بود كه اماده حمله است ......قلبم به شدت مي زد ..... از ترس چند قدم عقب رفتم .....هنوز سر جاش وايستاده بود و با صداي كه شبيه سوزه بود بهم خيره شده بود........ يهو شروع كردم به دويدن.... اونم انگاري منتظر اين كارم بود تا دويدم شروع كرد به دنبال كردنم
با تمام قدرت جيغ مي زدم و سگ پا به پام مي دويد .......چيزي نمونده بود كه بهم برسه .....پام به يه كنده درخت گير كرد..افتادم رو برگاي خشك وزرد كه از بارون ديشب خيس شده بودن .. سگ خيز برداشت كه به طرفم بپره ..............ولي رو هوا با صداي شليك تفنگي از پا در امد....و افتاد روم
صداي قدمايي كه روي برگا حركت مي كرد به طرفم نزديك شد.... با حالت چندش اوري لاشه سگو كنار زدم ..صورتم كمي از خون سگ خوني شده بود...
.برگشتم به طرف صداي قدما ....مرد چارشونه و قوي هيكلي با سر تفنگش بالاي سرم وايستاد...
بهم خيره بود ...از هيبتش ترسيدم ....حرفي نمي زد ....
ياد عماد افتادم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اقا توروخدا كمكم كنيد...... ..شوهرم .........شوهرم داره مي ميره ...
به لهجه شمالي ..شوهرت كجاست...؟
- نمي دونم ما توي يه غار بوديم ..يادم نمياد از كدوم طرف امدم ...
مرد- همون غار كه كنارش دوتا درخت كوچيه ..
- فكر كنم ..اره........ اره همون
راه افتاد ....منم دنبالش ...انقدر بزرگ بود كه جرات نمي كردم زياد نزديكش راه برم ...
راهم كه بلد نبودم خودم جلوتر راه بيفتم ...
بعد از كمي راه رفتن دهانه غارو ديدم ....
- .اره اونجاست ......تورخدا عجله كنيد ..
با سرعت خودم به طرف غار دويدم ...
عماد همونطور افتاده بود..
مرد وارد شد كنار عماد زانو زد .....تفنگشو گذاشت رو زمين
خم شد و سرشو گذاشت رو سينه عماد ...
گريه مي كردم ...
با دلهره .............مرده ؟
پالتوي پوستيشو كه معلوم بود خودش درست كرده از تنش در اورد و عمادو گذاشت لاي پالتو و
عمادوبا يه حركت از روي زمين برداشت و انداخت رو دوشش...
-زنده است ؟
راه افتاد منم دنبالش ...پاهاي عمادواز جلو گرفته بود واز پشت عماد با دستاي اويزون از قامت این مرد اويزون شده بود..دستاش با حركت مرد به این طرف و اون طرف حركت مي كرد ..
خودمو بهشون رسوندم........... دست عماد و گرفتم يخ بود
مرد اصلا حرفي نمي زد ....
نمي دونم چقدر گذشت كه از بين درختا به يه كلبه رسيديم ..... از دود كشش دود در مي يود .
كلبه كوچيكي بودكه روي چندتا تخته سنگ بزرگ ساخته شده ....
به لهجه خودش كسي رو صدا كرد ..
مرد- صنوبر ..
زني هم سن و ساله من با لباس محلي شمالي امد بيرون ...
مرد- سريع اب گرم اماده كن
صنوبر- قاسم اقا چي شده ؟
قاسم - زود ابو گرم كن ....
مرد از پله ها بالا رفت و عمادو به طرف يكي از دراي كلبه برد .....خواستم پشت سرش وارد بشم اما سريع درو بست و منو پشت در رها كرد...
صنوبر از پشت اروم شونه هامو گرفت
نگران نباش خانوم جان .... خدا بزرگه ......بيا بريم تو اتاق ......حسابي يخ كردي
- شوهرم
صنوبر - بيا خانوم جان..... اقام كارشو بلده
دستمو گرفت و درحالي كه چشمم به در اتاق بود.....منو به يه اتاق كوچيك ديگه برد...
صنوبر- چطور امديد اينجا ...؟
-ديشب با ماشين از تپه افتاديم پايين ...بعد از اونم راهو گم كرديم ...
يه ليوان شير داغ به دستم داد .... يه پتو هم اورد و انداخت روم
صنوبر- بشين من الان ميام ...
رفت پايين
با يه ظرف بزرگ اب گرم امد بالا ...به سمت اتاق رفت ...سريع از جام بلند شدم...
صنوبر- خانوم جان امان بده......... بشين ....
- فقط به من بگو زنده مي مونه؟
....حرفي نزد ...

به اتاق برگشتم ..........و با نگراني منتظر شدم...
صنوبر برگشت پيشم
صنوبر- بخور گرم مي شي ..نگران نباش خوب ميشه ... مرده ......طاقتش زياده
به شكمش نگاه كردم ..
خنديد...بعد از 5 سال خدا بلاخره يه بچه بهم داد...
صنوبر- شما هم بچه داريد..؟
فقط سرمو به نشونه نه تكون دادم ...
صنوبر- قاسم اقا به موقعه پيداتون كرده ..
به لباسام نگاه كرد ..هنوز نمناك بودن ...
صنوبر- بيا خانوم جان ....بيا لباساتو عوض كن..... ..همه ي لباسات خيسه ...
يه دست از همون لباساي محلي مثل خودش بهم داد....
كاري فعلا از دستم بر نمي يومد....لباسامو عوض كردم ....
صنوبر- واي خانوم جان چقدر بهتون مياد .....
- چي شد ....؟
صنوبر- قاسم اقا داروهاي گياهي رو خوب مي شناسه ...حالشو خوب مي كنه ......
تا شب قاسم از اتاق بيرون نيومد....صنوبر مدام اب گرم مي برد.... و هي جوشنده هايي كه قاسم ازش مي خواست در ست مي كرد و به اتاق مي برد ....
منو صنوبر باهم تو اتاق نشسته بوديم ...... با نگراني به در اتاق نگاه مي كردم ...
صنوبر- تا دوماه ديگه به دنيا مياد
-چي ؟كي ؟
صنوبر- بچه رو مي گم
-پسره يا دختر؟
صنوبر- نمي دونم.... ولي قاسم اقا ميگه خوشگلتر شدي ...پس حتما پسره ....
نفسي كشيدم و به در نگاه كردم ..بلاخره از اتاق در امد ...
خواستم برم تو ...
صنوبر- صبر كن ......مي ري...... بذار كمي استراحت كنه
به طرف قاسم دويدم
- چطوره ؟خوبه ؟ زنده مي مونه؟
بازم جوابمو نداد و از كنارم رد شد ...زودي به صنوبر نگاه كردم
صنوبر- اره حالش خوبه .... بيا شام بخور.... بعد مي توني بري ببينيش
چيزي از گلوم پايين نمي رفت ....از صبح عمادو نديده بودم .....هنوز لقمه ي اولي كه به دستم داده بود تو دستم بود و به در اتاق نگاه مي كردم
وقتي بي تابي منو ديد...
صنوبر- مي خواي بري برو
با تمام سرعت با اون دامن گشاد قرمز رنگ به طرف اتاق پرواز كردم .........
عمادو روي يه تخت چوبي خوابونده بودتش ..دستشو با يه پارچه تميز بسته بود......لباساي عمادو هم عوض كرده بود
رنگ و روش از صبح بهتره بود ....اتاق با نور فانوس نفتي روشن شده بود ....رفتم كنارش
- عماد بيداري؟
عماد بلند شو ...چرا انقدر منو اذيت مي كني ....مگه نگفتي نخوابم .....اگه بخوابم منو مي زني پس چرا خودت خوابيدي ...
صداتو نمي شنوم الان خوابه
صنوبر بود ...
براتون تشك اوردم ...
- كي بيدار مي شه ؟
صنوبر- تا فردا ديگه بيدار مي شه ....كاري نداري خانوم جان ...
- نه ممنون ..
صنوبر- راستي اسمتونو هنوز نمي دونم ...
با يه لبخند كم جون ..اهو
صنوبر- خيلي قشنگه بهتون مياد ..... ابم براتون گذاشتم ..كاري داشتيد صدام كنيد
- ممنون
صنوبر رفت و درو پشت سرش بست ...دست عمادو گرفتم ...حالا دستاش گرم بود ...از اينكه دستش ديگه يخ نبود خيالم راحت شد...
موهاي پيشونيشو زدم كنار ته ريشش در امده بود ...
خوب كه نگاش مي كرد برام دوست داشتني ترين چهره دنيا بود ...و نمي خواستم از دستش بدم ...
....همونطور كه دستم تو دستش بود خوابيدم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــل ششــــم وآخــــر


به خونه ای كه ديشب بهمش ريخته بودم نگاه كردم .....
اروم زمزمه كردم.....تو دوسم نداشتي ......
اينكه فاطمه بخواد بياد تو این خونه .......تنمو لرزوند...نه ديگه بهش فكر نمي كنم ....
درو باز كردو به طرف اسانسوررفتم ......
به اينه تو اسانسور تكيه دادم ...............بازم مي خواستم گريه كنم
بي شعور براي كي مي خواي گريه كني ..براي كسي كه دنبال يه نفره ديگه است ....
دستامو گذاشتم رو بيني و دهنم .....تاگريه نكنم و نفسمو نگه داشتم ....
اولين باري بود كه با چهره ای اشفته و بهم ريخته به شركت مي رفتم ....قرار بود از جلوي شركت با بچه ها كه چيزي نزديك به 20 نفر مي شدن با اتوبوس حركت كنيم ...
همه از ديدنم تو اون حال تعجب كردن ...
خسته بودم و ناي حرف زدن نداشتم ....
رفتم رو روي اخرين صندلي اتوبوس نشستم.......... سرمو تكيه دادم به شيشه ....... چشماي تب دارمو رو هم گذاشتم تا هم مسافت كم بشه ..... هم بخوابم ....
چيزي از حركت نگذشته بودكه صداي زنگ گوشيم از داخل كيف شنيده شد ...
به شماره نگاه كردم ....
اسم تماس گيرنده رو صفحه نمايش مدام صدام مي كرد........
عماد...عماد...عماد.....
- نه مهندس ديگه خرت نمي شم ..برو به عشق گذشته ات برسه ....
رد تماس زدم و گوشي رو خاموش كردم ...
دوباره سرمو به شيشه تكيه دادم .....و به بيرون نگاه كردم ..........
خانوم مهندس ...خانوم مهندس
...
به مهندس ازاد كه بالاي سرم وايستاده بود نگاه كردم ....
بله ..تا منو ديد تعجب كرد ....با اون قيافه ای كه براي خودم ساخته بودم ..بهترين عكس والعملو از خودش نشون داد ه بود .....
اروم به طوري كه بقيه نشون ..مشكلي پيش امده؟
با حركت سر ....نه
مهندس ازاد - گوشيتون خاموشه ...؟
عماد هرچي بهتون زنگ مي زنه ميگه خاموشه .....نگرانتون شده بود...براي همين با من تماس گرفت ...ديدم خوابيد .....نذاشت بيدارتون كنم .... يه تماس باهاش بگيريد ...انگار نگرانتون بود ....
چيزي نگفتم ....
گفت تا شب خودشو مي رسونه .....
منتظر بود حرفي بزنم ...اما من فقط نگاش مي كردم ...
مهندس ازاد - چيزي نمي خوايد براتون بيارم ....
سرمو به طرف شيشه گرفتم....نه ممنون....
هنوز مي خواست حرف بزنه ....اما من رومو ازش گرفته بودم كه بره ...و اون رفت ....
ساعت 2 – 3 بود كه رسيديم....
مارو به هتلي بردن كه از هر جهت كامل و عالي بود...وقتي كه كليد اتاقا رو دادن متوجه شدم منو عماد هم اتاقيم ..يادم رفته بودم همه مي دونن من و اون زن و شوهريم ...وسايل من زياد نبود ....همه با اسانسور بالا مي رفتن اما من پله رو ترجيح دادم ....
اروم مثل این بخت برگشته هاي شوهر مرده از پله ها بالا رفتم .....كه احساس كردم دستم سبك شد...بر گشتم ازاد كيفمو از دستم گرفته بود .....
-خودم مي برمش ....
مهندس ازاد - بزاريد كمكتون كنم.....با عماد تماس گرفتيد ...
خانوم مهندس ببخشيد فضولي مي كنم ..اتفاقي افتاده .....تا حالا شمارو اينطوري نديده بودم ....
-نه مهندس مشكلي نيست ......ممنون خبر مهندس ناصري رو اورديد... ديگه نيازي به كمك و مساعدتتون نيست..... كيفمو از دستش گرفتم و به طرف بالا حركت حردم
تمام لباسام چروك شده بود ....موهام نا منظم ريخته بود بيرون ....
لباسامو عوض كردم .............انقدر از ديشب تو محيط بسته بودم كه مي خواستم يه مدت تو فضاي ازاد راحت فقط نفس بكشم ....
رفتم كه از اتاق برم بيرون ولي صورتمو تو اينه ديدم ..در دستشويي رو باز كردم ....شير اب سرد تا اخر باز كردم ....و چند مشت اب به صورتم زدم
از جلوي هتل ......دريا رو ديدم كه تو این زمستوني مثل من بي تابي مي كرد...
مسافراي هتل اكثرا كنار دريا بودن ....دلم مي خواست يه جاي خلوت برم .....از هتل فاصله گرفتم ........ كنار ساحل راه مي رفتم .....و به موجايي كه مثل موهاي من پريشون شده بودن و هركدوم يه سازي مي زدن نگاه مي كردم ....
گوشيمو از جيبم در اوردم اول به مادر يه زنگ زدم كه از نگراني در بياد ...
بعدم به احمد ....
دلم براي دوتاشون تنگ شده بود ....چطور تونسته بودم باهاشون اينكارو كنم..اگه مامان بفهمه دق مي كنه......احمد ديگه نمي تونه سرشو بالا بياره .....
.وقتي كه .برگردم همه چيزو بهتون مي گم ...اميدوارم كه دختر بي ابروتونو ببخشيد .....
ناهار نخورده بودم اما گشنمم نبود ....روي تخت سنگي نشستم ..... به دريا نگاه كردم ....
.سرما و بادي كه از طرف دريا مي يومد باعث شده بود .نوك انگشتام سر بشه ....
به دهنم نزديكشون كردم و ها كردم .....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دلم براش تنگ شده بود.....اهو بي خيال ...دل تنگيت براي چيه ؟
این ادامه همون بازيه ....اون به عشقش مي رسه و تو هم به ارزوت ........
ياد صدا كردنش افتادم ..هر وقت مي گفت اهو به چشمام نگاه مي كرد .....از اهو گفتنش خوشم ميومد ....
دستامو حلقه كردم دو زانوهام ...سرمو گذاشتم رو بازوم .......چشمامو بستم ..به صداي دريا گوش كردم .....دوست داشتم زمان متوقف بشه و هيچ چيز ديگه ای تو دنيا رخ نده .....نمي دونم چقدر تو اون حالت بودم
كه گوشيم صداش در امد..
شماره ناشناس ....
بدون حرفي گذاشتم كنار گوشم
خانوم مهندس
ازاد بود
بله
شما كجائيد همه نگرانتون شديم ؟
نزديك هتلم ...مهندس ....
مي دونيد ساعت چنده؟
....به ساعتم نگاه كردم ....شب شده بود ....
- الان ميام مهندس ....
..از روي تخته سنگ بلند شدم.......به هتل كه رسيدم متوجه شدم انقدر دير امدم كه همه شامشونو خوردن.....

لطفا كليد اتاق 313 رو بديد (نيلا شماره بهتر از اين نبود ...نه چون من با اين شماره خاطره ها دارم .....)
خانوم همسرتون گرفتن ...
-همسرم؟
بله نزديك نيم ساعت پيش بود
پس امده .......چطور دلش امده از فاطمه دل بكنه ....
به پشت در كه رسيدم در نيمه باز بود....
با احتياط رفتم تو اتاق ...
صداي اب ميومد ....
فهميدم رفته دوش بگيره.... وسايلشو رو تخت گذاشته بود .....بوي ادكلنش تمام اتاقو پر كرده بود .....
چشمم به كيفش افتاد.......حسي قلقلكم مي داد تا ببينم حلقه اونجاست يا نه ...
به در حموم نگاه كردم ....هنوز صداي اب ميومد....
به سمت كيف كه گوشه تخت بود خيز برداشتم ...رو شكم بودم ..يكي از زيپاشو باز كردم و شروع كردم به گشتن ...
جيباي ديگه رو هم نگاه كردم ....نبود فقط يه جيب ديگه بود ....
عماد- اونجا رو نگاه نكن.... اونجا چيزاي بد بده...
بذار كمكت كنم ..دست برد طرف كيف ...
عماد- يه خمير دندون و مسواك ....خوب اينجا چي داره..... اوه ....يه بسته قرص سرما خوردگي .... به جان خودم نباشه به جان تو به زور از گمرك ردشون كردم ...
عماد- خوب ديگه اينجا چيه داره ....واي نگاه نكن اينجا لباس زيره .....
دستام خشك شد ....با ترس سرمو به طرف چپ بر گردونم ..با خنده بهم نگاه مي كرد ....
مثل من رو تخت دراز كشيده بود ... و بهم نگاه مي كرد ....
-من ..من
عماد- تو چي ؟....اهو چرا مي ترسي خوب نگاه كن ..تو زنمي ....براي چي قايمكي ....
- كي امدي؟
عماد- يه نيم ساعتي ميشه ....چرا جواب تلفنامو نمي دادي ....
يه دفعه ياد فاطمه افتادم و از جام بلند شدم و پشتمو بهش كردم ...سريع پريد كنارم و چار زانو نشست...
عماد- بي انصاف خونه رو چرا اونطوري كردي ....يه لحظه فكر كردم اشتباه امدم ...
بازم چرخيدم و پشتمو كردم بهش ..اخم كردم ...
اونم بي حيا تر از هر وقت ديگه پريد این طرف ...
عماد- اهو بازيه جديده .....خيلي باحاله ها ..فقط يكم نامردي داره ...تو اصلا تكون نمي خوري ..همش من هي بايد بالا و پايين بپرم .....
خندم گرفت ..دوباره برگشتم يه طرف ديگه ....
عماد- نه داره خيلي بهت خوش مي گذره ...از پشت دستاشو انداخت دورم و محكم نگهم داشت ..حالا باز بچرخ.........ببينم مي توني
-ولم كن
عماد- نچ
با اكراه خودمو ازش جدا كردم و طرف ديگه تخت نشستم ...
عماد- ببين بازيت يه جوريه كه همش خودت خوشت مياد... ولي بازي من از اوناست كه دو طرف خوششون مياد...
هنوز مثلا اخم كرده بودم كه شونه هامو گرفت و به طرف خودش كشيد ..يه دفعه افتادم رو تخت ...
از تو چشاش شرارت و شيطوني مي باريد ...جلدي از جام بلند شدم ....امدم پايين ...
-به من دست زدي نزديا...
عماد- اهو بازيه ...خيلي با حاله ها ....
-من از این بازيا خوشم نمياد
عماد- يه بار بازي كني خوشت مياد ...
-ناصري اذيت نكن
عماد- واي من هنوز ناصريم ...باشه نرو عقب ديگه بازي نمي كنيم ...مي گم نرو عقب الان گلدون پشت سر ت مي فته ..
.برگشتم گلدونو ببينم كه با خنده از روي تخت پريد طرفم...... منم با جيغ به يه طرف ديگه اتاق دويدم ....
عماد- اهو بزار يكم بازي كنيم ...
-عماد به من دست نزن ...
دستاشو مثلا مثل هيولاها برد بالا...
عماد- نميشه ..بايد بازي رو بهت ياد بدم ...باز به طرف دويد منم شروع كردم به دويدن.... حالا كي بدو كي ندو........ از روي يكي از مبلا رفتم بالا و پريدم پايين... ولي اون از روش پريد
عماد- وايستا
-ولم كن عماد......................
عماد- اهو مگه دستم بهت نرسه
خندم گرفته بود سه بار دور اتاق دويدم... به تخت رسيدم خواستم از روش رد بشم ..كه ازپشت هولم داد و افتادم رو تخت ...
عماد- حالا در مي ري ..
- عماد ولم كن ...
عماد- عمرا ولت كنم ...شروع كرد به قلقلك دادنم ...
- واي عماد نكن ..
.بلند مي خنديد ...اذيت مي كرد ...با دست هي پسش مي زدم ولي اون سمجتر بود و هي قلقلك مي داد
حالا روم بود ...
-.توروخدا من قلقلكيم ......
عماد- اي جان پس ديگه ولت نمي كنم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- عمادددددددد
هولش دادم افتاد كنار ....خواستم در برم از پشت منو گرفت و رو خودش انداخت ...
-واي ...
زود چرخيد و من افتادم زيرش ...چهار دست و پا امد روم ....... سرش خيلي بهم نزديك بود..چون تازه از حموم امده بود موهاش خيس بود و رو پيشونيش ريخته بود
با دستش موهاي منو كه رو صورتم ريخته بود زد كنار...
عماد- تو كه زورت نمي رسه چرا لج مي كني؟ ...
-توروخدا قلقلكم نده
حرفي نزدو بهم خيره شد...از نگاه كردنش گرم شدم ...سرشو هي نزديكتر مي كرد ....انقدر نزديك كرده بود كه گرماي لباشو با لبام احساس مي كردم ...صداي نفساي خودمو واونو مي شنيدم ....
چشماشو بست و خواست سرشو بياره پايين كه در اتاقو زدن دوتامون دومتر پريدم .هوا .......
عماد با ناراحتي نفسشو داد بيرون و از رو بلند شد....
منم زودي خودمو جمع جور كردم ...

قبل از اينكه درو ببنده رفتم تو دستشويي .....و به بهانه شستن صورت خودمو از ديدش پنهون كردم ....
- كي بود ..؟
عماد- يكي از بچه ها بود گفت كنار دريان ......امده بود به ما هم بگه بريم پيششون...مياي ؟
- نه حوصلشو ندارم....
از لايه در نگاش كردم.... رو تخت نشسته بود و موهاي سرشو با حوله خشك مي كرد...
عماد- بيا بريم زودي بر مي گرديم ...
-گفتم كه حوصله ندارم...تو برو
عماد- تو نياي من كجا برم؟
- برو من مي خوام يكم بخوابم ...خسته ام ....تو باشي راحت نيستم ....
عماد- داري بيرونم مي كني ؟
جوابشو ندادم...هنوز تو دستشويي بودم ....
عماد- من رفتم پيش بچه ها ..خواستي بيا .....
صداي بستن در امد از دستشويي امدم بيرون ....
رو تخت دراز كشيدم ....خوابم نمي يومد.....بلند شدم به طرف پنجره رفتم .....بچه ها دورهم نشسته بودن ..صداي خنده هاشون مي يومد..........
با خودم- چرا دلشو مي شكني
مگه اون نمي شكنه ...مي ره فاطمه رو مي بينه شارژ مي شه .......بعد مياد با من شوخي مي كنه....
پشت به پنجره كردم ....حلقه هم كه نيست ....لابد براي فاطمه برده كه به اون بده ......صداي ساز سنتوريو شنيدم برگشتم و بيرونو نگاه كردم ...يكي از بچه ها داشت با سنتور اهنگ غمگيني رو مي زد ....تو اتاق كمي راه رفتم ...
پالتومو تنم كردم ......هنوز صداي سنتور مي امد .......
چرا خودتو مي خوري ......ببين اون چه خوشه ..تو هم برو به خودت برس .....برو خوش باش
پايين رفتم ....هوا خيلي سرد شده بود
به طرفشون نزديك مي شدم
عماد- این چيه تو مي زني؟ ... مگه تو زندگي چقدر مصيبت داري كه اينطوري داري دلمونو كباب مي كني
حميد - مهندس شما مي توني بيا بزن....؟
عماد- نه تو بزن ....منم همراهيت مي كنم ...فقط شاد بزن ...
از دور نگاش كردم.... به طرف يكي از بچه ها رفت و به سطلي كه گذاشته بود زيرش اشاره كرد...
عماد- اون سطل بدبخت چه گناهي كرده كه بايد هيكل تو رو تحمل كنه...... پاشو .....پاشو
جمشيد- لباسم كثيف مي شه..... عماد توروخدا گير نده
عماد-....جمشيد جون رژيم بگيري بد نيستا..... انقدر پشت ميز نشستي كه داري مي تركي.... به خودت رحمت نمي كني به این سطل بدبخت رحم كن ...
جمشيد- ای بابا خدا نكنه این عماد به چيزي گير بده... بيا بگير ببينم مي خواي باهاش چيكار كني ...
...سطلو كه برداشت ..... نگاش به من خورد ...
بهم خنديد ...و رفت سر جاش نشست
عماد- فقط هرجا كه گفتم تكرار مي كنيد ....حميد جون تو هم تمام استعداد نداشتتو خرج كن كه يه شاهكار خلق كنيم ...
عماد- هر كيم كه تكرار نكنه...... مجبورش مي كنم بندري برقصه ......همه خنديدن
شروع كرد به ضربه زدن به سطل ...
عماد- حالا يك دو سه..
خودشو تكون مي دادو رو سطل ضرب مي يومد
عماد- كي ميگه تو زشتي ،مگه دل نداري
عماد- تريپ مهمه كه اونم نداري
عماد- برو و خيال كن كه دلم مي خوادت
عماد- عاشق شدي مهم نيست بزن به بي خيال
بچه ها- بزن به بي خيالي
عماد- فكرمو امشب از سرت ، تو وا كن
بچه ها –تو وا كن
عماد- عكسمو با خودت ببر نگا كن

بچه ها- نگاه كن
عماد- به همه بگو به من نظر نداري
عماد- عاشق شدي مهم نيست، بزن به بي خيالي
بچه ها – بزن به بي خيال...
همه دست مي زند و عماد با خنده رو سطل ضرب ميومد..حميدم همراهيش مي كرد...
عماد با لبخند بهم نگاه مي كرد و مي زد و مي خوند

عماد- اروم اروم اروم بگو كه عاشق هستي
عماد- به همه ي دنيا بگو كه دل به دل كي بستي
عماد- اروم اروم اروم فكر كن دلمو بردي
عماد- تو ببين كه عاشقم شديو يه دستي خوردي
بچه ها - تو ببين كه عاشقم شديو يه دستي خوردي

عماد- كي ميگه تو زشتي ،مگه دل نداري
عماد- تريپ مهمه كه اونم نداري
عماد- برو و خيال كن كه دلم مي خوادت
عماد- عاشق شدي مهم نيست بزن بي خيال
بچه ها- بزن به بي خيالي

بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...كه يهو عماد سطلو ول كرد و پاچه ها شلوارشو داد بالا و با خنده و باحالت دو به طرفم امد ..دستمو گرفت و كشيد طرف خودش....
عماد- بقيه اشو خودتون بخونيد ....
و شروع كرد به دويدن ..منو هم دنبال خودش كشوند
بچه ها شروع كردن به هو كردن ما ...و مي خنديدن
هوووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووو
انقدر تند مي دويد كه نزديك بود چند بار بخورم زمين ...
- عماد ابرومونو بردي ...
مي خنديد و منو با خودش مي كشوند ....انقدر دويدم كه ديگه بچه ها ديده نمي شدند ..به طرف دريا رفت

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پاهامون به اب دريا خورد ....دستمو ول كرد..... خودش بيشتر رفت تو اب ....
مي خواستم ببينم مي خواد چيكار كنه ....
عين منگلا بهش نگاه مي كردم ...
عماد- كفشاتو در بيار....به كفشام نگاه كردم .....كه يه عالمه اب ريخته شد رو صورتم ...
چشمام باز شد ...عماد خم شده بودو با اب دريا خيسم مي كرد ...هي مشت مشت اب به طرفم پرت مي كرد...
فكر نمي كردم این كارو كنه...بلند مي خنديد......و منو مسخره مي كرد...
- منو خيس مي كني با پا كفشامو در اوردم و هولشون دادم به طرف خشكي ...
- بيا نوش جونت ...
هي مي رفت تو اب..... تا كمر تو اب بود ...جرات نمي كردم زياد برم تو اب ...چون شنا بلد نبودم ....هنوز به طرف هم اب مي ريختيم و مي خنديدم ....
داشتم روش اب مي ريختم كه به طرفم امد ..... دستمو گرفت تو دستش تا منو بيشتر ببره تو اب...
-نه من مي ترسم...
عماد- نترس من پيشتم
-عماد من شنا بلد نيستم ....هوا هم سرده.......... بيا برگرديم ...
عماد- نترس يكم جلو مي ريم ...دستتو بده به من ...نترس ...هميشه دريا اروم نيست ....امشب ارومه بيا ...
با ترس همراش كمي جلو رفتم ....دوتايي تا كمر تو اب بوديم داشتم يخ مي كردم ...دوتا دستمو گرفته بود ..يه موج بزرگ امد ازترس خودمو انداختم تو بغلش
-توروخدا بيا برگرديم من شنا بلد نيستم...
عماد- اهو نترس يه موج بود ...
-خواهش مي كنم بيا برگرديم ...
باز يه موج ديگه...... حسابي بهش چسبيده بودم ..و چشمامو بسته بودم يه دفعه دست انداخت زير زانوهامو و منو بغل كرد..خودش تو اب بود منم تو بغلش (عجب قدرتي..جلل الخالق )چشممو باز كردم تو بغلش بودم ..... از ترس و سرما مي لرزيدم ....
با لبخند نگام مي كرد...
- عماد منو ببر ساحل من مي ترسم....خواهش مي كنم
عماد- باشه فقط به يه شرط ....
بهش نگاه كردم يه موج ديگه امد دستمو انداختم دور گردنش و سرمو از ترس گذاشتم رو سينه اش......هنوز مي لرزيدم ..
عماد- اهو
سرمو اروم از رو سينه اش برداشتم ....هر شرطي داري قبول فقط منو ببر از اينجا ...
لبام از سرما مي لرزيد ...كمي منو كشيد بالا ....به خاطر اينكه دستام دور گردنش بود صورتم حسابي به صورتش نزديك بود...
بازم از ترس چشمامو بستم ....
با صداي ارومي .....اهو
چشمامو باز كردم ....منو محكم به خودش فشار داد
سرشو بهم نزديك كرد و لبشو گذاشت رو لبم .....ته دلم خالي شد .....چشماشو بسته بود و لباشو از روي لبام بر نمي داشت ...
چشماي منم بي اراده بسته شده بود و نا خواسته غرق لذت بودم .....
اروم لباشو از روي لبام برداشت و بهم خيره شد ....
همونطور كه توبغلش بودم به طرف ساحل راه افتاد.........گيج و منگ بودم ....بهم نگاه نمي كرد ....سرما رو فراموش كرده بودم ....از اب كه در امديم هنوز تو بغلش بودم ...بهش نگاه كردم .....
....قفسه سينه اش مدام بالا و پايين مي رفت.....اب از سرو صورت دوتامون مي چكيد ....
خواست دوباره منو ببوسه كه خودم از بغلش در اوردم ..

به طرف كفشام دويدم از روي زمين برشون داشتم و به طرف هتل دويدم ...تا به خودش بيا از ش حسابي دور شدم ....برگشتم پشت سرمو ديدم..... داشت مي دويد طرفم...
عماد- صبر كن اهو ...
من مي دويدم ....يهو پام گير كرد و افتادم رو زمين ..خودشو به من رسوند ..اهو
- ولم كن ....
عماد- چت شد يهو
- تو چطور مي توني انقدر پست باشي
عماد- منظور ت چيه ؟
- اونجا با فاطمه ای حالا هم امدي اينجا تا با من خوشي كني ..حالم ازت بهم مي خوره
عماد- اهو
- گمشو
از زمين بلند شدم و به طرف هتل دويدم ....
سريع خودمو به اتاق رسوندم و زود درو از داخل قفل كردم ...
عمادم كه پشت سرم ميومد نتونست وارد اتاق بشه ..... به در ضربه مي زد
عماد- باز كن درو اهو
وسط اتاق وايستاده بودم سوئيچش رو ميز بود برداشتمش ..تمام لباسام خيس بود ....پالتو رو در اوردم .....
عماد- اهو مي گم باز كن داري اشتباه مي كني ...
سريع كفشامو پام كردم .....و درو به شدت باز كردم ....با باز كردن در... پريد عقب
عماد- بزار برات توضيح بدم ..تو داي اشتباه مي كني ...
اما من بدون توجه به اون از پله ها دويدم به طرف پايين ....عمادم دنبالم ..
همه داشتن نگامون مي كردن مخصوصا با اون سر وضع قيافه هامون ديدني بود ...
به سمت پاركينگ هتل رفتم دزدگيرو زدم چراغاي ماشين روشن و خاموش شد ....پريدم پشت فرمون و درارو از داخل قفل كردم ...عماد بهم رسيده بود....... به شيشه ضربه مي زد
عماد- اهو چرا گوش نمي كني ...
ماشينو روشن كردم .....دنده عقب گرفتم عماد هنوز در تلاش بود منو متوقف كنه ولي من كله شق تر از اون بودم ...
از پاركينگ خارج شدم ....
چون محوطه شلوغ بود زياد نمي تونستم تند برم ...
عماد مدام به شيشه ضربه مي زد ....
عماد- اهو خواهش مي كنم ....

خواستم از محوطه خارج بشم ولي چندتا ماشين در حال وارد شدن بودند مجبور شدم چند لحظه وايستم ....تا خواستم پامو بذارم رو گاز ....شيشه ي در عقب شكست ...عماد بود ...معلوم نبود با چي شيشه رو شكست ..
دست برد تا قفلو از تو باز كنه كه من گاز دادم ...دست عماد رو در بود و با حركت من سعي كرد درو نگه داره...ولي من واينستادم........ درو در حال حركت باز كرد..توي يه ييچ خودشو پرت كرد داخل ماشين...
عماد- ديونه حداقل ارومتر برو ..
.از صندلي عقب خودشو انداخت جلو... مي خواست فرمونو از دستم بگيره اما من نمي زاشتم..
عماد- ارومتر برون الان تصادف مي كني...
خودشو از عقب اورد صندلي جلو ..اهو تورو جون مادرت ارومتر برو ....
ولي من گوش نمي كردم سعي كرد پامو از روي گاز برداره ...يه دستش به فرمون بود يه دستش رو پام ...
اما نمي تونست كاري كنه خيلي از هتل دور شده بوديم ..مسير نامعلوم بود ...روي يه جاده كه انگار رو تپه بود ويه طرفش جنگ بود در حال حركت بوديم ...برگشتم بهش نگاه كردم ..
- دستتو از روي پام بردار....
همزمان دوتايي سرمونو اورديم بالا و به مقابل نگاه كرديم .....يه كاميون داشت به سمت ما مي يومد چراغاش خورد تو چشممون ......دستمو از روي فرمون برداشتم و جلوي چشمام گرفتم ..عماد سريع فرمون پيچوند سمت جنگل
ماشين به سرعت منحرف شد و از تپه به سمت پايين با سرعت حركت كرد ..به درختايي كه رو تپه بودن بر خورد مي كرديم ..من داد مي زدم .....فكر نمي كردم انقدر رو ارتفاع باشم همچنان با سرعت به سمت پايين حركت مي كرد........اخرين بار فقط عماد و ديديم كي سعي داشت كاري كنه ....تو اخرين لحظه ماشين با سرعت به تنه درختي كه رو زمين افتاده بود برخورد كرد .....ماشين به سمت بالا پرت شد و افتاد تو اب...
سرم به فرمون خوردو چشمام بسته شد....

با احساس سوزش رو پيشونيم چشمامو باز كردم ....يه لحظه نفهميدم چه اتفاقي افتاده ...به صندلي بغليم نگاه كردم ...عماد نبود ......دست كشيدم به پيشونيم ......خيس بود....سر انگشتامو كه نگاه كردم روشون خون بود ...... ...
يه دفعه دستاي عماد رو بازوم احساس كردم كه روشون چنگ انداخته بود و منو داشت مي كشيد بيرون ...
در باز نمي شد و مي خواست منو از طريق پنجره ماشين بيرون بكشه ...
عماد- اهو صدامو مي شنوي ؟.......حالت خوبه ؟
- با صداي كم جوني عماد
عماد- خودتو بكش بالا تا بتونم بكشمت بيرون .....
سعي كردم تكون بخورم ولي نمي تونستم
... وقتي ديد نمي تونم تكون بخورم تا كمر خودشو كشيد تو ماشين ...پاهام كه زير فرمون گير كرده بود و حركت داد..... و سعي كرد با دستاش كه دور كمرم قلاب كرده بود منو بكشه بيرون ......
چندبار منو به سمت خودش كشيد ولي نتونست تكونم بده ..... بار اخر با قدرت منو كشيد به سمت خودش و از ماشين خارج كرد .....دوتامون خيس شده بوديم ..هواي سرد هم باعث مي شد كه قدرت انجام كاري رو نداشته باشيم .....تا منو كشيد بيرون دوتامون افتاديم تو اب ....عماد زود بلند شد و به زور منو از اب خارج كرد ....از من كه مطمئن شد ....خودش كنار من به صورت درازكش افتاد رو زمين و شروع كرد به نفس تازه كردن ....
بعد از اينكه كمي نفسش جا امد بلند شد و به دستش نگاه كرد .... جاي بخيهاش باز شده بود و ازشون خون ميومد ....

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عماد- خوبي ؟
دستمو گذاشتم رو پيشونيم و فقط سرمو تكون دادم ...
عماد- .مي توني پا شي؟ ..الانه كه بارون بگيره ....
-كجاييم؟
عماد- نمي دونم ....
به ماشين نگاه كردم كه تا نصفه رفته بود تو اب
سردم بود لباسام خيس شده بود و سنگين ..نمي تونستم خودمو حركت بدم ...
صداي غرش اسمون گوشمو كر كرد ....
عماد- پاشو الان بارون ميگيره ....پاشو حداقل بتونيم خودمونو تا يه جايي برسونيم ..
تو جام نيم خيز شدم ......با اينكه من از اون سالم تر بودم .....اون امد كمكم.... تا بلند شم ....
دستش خوني شده بود..
بعد از چند دقيقه بارون قطره قطره شروع كرد به باريدن ....به اسمون نگاه كردم ....پاشو خيس هستيم بدتر خيس مي شيم ....
بهش تكيه دادم و از روي زمين بلند شدم.... جلوتر از من شروع كرد به حركت.... منم اروم دنبالش راه افتادم ... از بين درختا رد مي شديم ...
-مي دوني بايد كجا بريم ..؟
عماد- نه
- پس داري كجا مي ريم ...
عماد- اهو بيا ......انقدر م حرف نزن....تا ببينم داريم كجا مي ريم ....
ساكت شدم ...چون مي دونستم همش تقصير من بود كه اين اتفاق افتاد
اطرافمون پر از درخت بود و تاريكي وحشتناكي دورمونو احاطه كرده بود
-جاده كجاست...؟
عماد- خيلي بالاتر از اينجاست..... نديدي از كجا افتاديم ....
-حالا چيكار كنيم ...؟
عماد- فعلا بيا يه سر پناه پيدا كنيم با این بارون كه داره مي باره .... الان هيچ كاري نميشه كرد...
از شدت سرما دستامو بردم زير بغلم ..خيلي سردم بود.....دستامو از زير بغل در اوردم بردم تو جيبم .....كه گوشيمو لمس كردم
خوشحال داد زدم.. گوشيم..عماد سريع به طرفم امد و گوشي رو از دستم گرفت ...
دو دستي گوشي رو گرفته بود و با دكمه ها ش ور مي رفت ... ...كه دستاش شل شد...
عماد- كار نمي كنه
- يعني چي كه كار نمي كنه ...گوشي رو از دستش كشيدم بيرون ......و سعي كردم روشنش كنم ...
عماد دوباره افتاد جلو كه جايي رو پيدا كنه
- لعنتي روشن نمي شه
عماد- بي خيالش شو ...سوخته روشن نمي شه
- يعني منو تو اينجا مي مونيم ..
عماد با خستگي به طرفم برگشت ... بيا اول يه جايي رو پيدا كنيم با اين بارون تا فردا صبح دوم نميارم
- چي؟ تا فردا ...
عماد- نمي دونم ..الان هيچي نمي دونم ...
- يعني چي كه نمي دوني پس داري منو كجا مي بري ؟...... من تا فردا صبح نمي تونم اينجا بمونم
عماد با عصبانيت به طرفم امد و با خشم يكي از بازوهامو گرفت ....
عماد- همچين مي گي من نمي تونم انگار من اوردمت اينجا ....فكر مي كني من خيلي خوشحالم كه اينجام.......منم سردمه......ولي مثل تو غر غر نمي كنم .......دوست داري برگرد برو هر جايي كه دلت مي خواد .... كه تا صبح اينجا نباشي ....
به چشام خيره شد ...و بازومو ول كرد ....سرمو انداختم پايين
- من متاسفم.....نمي
عماد- اهو بس كن ...بيا بگرديم ببينم يه خراب شده اي رو پيدا مي كنيم كه امشبو اونجا سر كنيم ...
..داشتم مي لرزيدم ...نزديك 20 دقيقه ای بود كه داشتيم راه مي رفتيم ...خيلي سردم بود ....سر جام نشستم
- من ديگه نمي تونم دارم يخ مي زنم ...
عماد- اهو پاشو اينجا بمونيم تا صبح يخ مي زنيم ..
- ديگه نمي تونم .....نمي كشم ...
عماد امد و بالاي سرم وايستاد ....... اطرافو نگاه كرد ...
عماد- يه لحظه اينجا باش من الان بر مي گردم ....
داشتم بي حس مي شدم ...بارون بي رحمانه مي باريد ....
عماد- اهو پاشو اينحا يه غاره كوچيكه ...
- توش جك جونور نباشه ..
عماد- .بيا هر چي باشه بهتر از زير بارون موندنه ....
عماد زير بغلمو گرفت و باهم رفتيم تو غار ....
پاهامو نمي تونستم بكشم ..به محض ورود .... يه گوشه ای كز كردم ..
- كاش اتيش داشتيم ...
عماد يه گوشه تو خودش مچاله شده بود....
به دستش نگاه كردم خوني بود.....بي حالي از سر و روش مي باريد ....
-عماد من سردمه ...
عماد- نخواب ....الان حتما پيدامون مي كنن...
-اونا كه نمي دونن چه بلايي سرمون امده ...
...
چيزي نگفت ....شروع كردم به لرزيدن ....
-عماد سردمه نمي تونم ...
عماد بلند شد ...اطرفو كمي گشت ..تا چيزي پيدا كنه
اما چيزي جز چند تيكه چوب خشك به درد نخور نبود... دوباره سرجاش نشست ...

رو زمين دراز كشيدم و پاهامو تو خودم جمع كردم ...چشمام داشت سنگين مي شد...
عماد- هي
چشمامو باز كردم.. عماد بالاي سرم بود...
عماد- بيا اينجا ..
.منظورش گوشه ای از غاربود كه كمي فرو رفتگي داشت و يه نفر مي تونست توش جا بشه ....بهش نگاه كردم
عماد- مگه نمي خواي گرم بشي

دستمو گرفت و منو به اون طرف كشيد ...... كمك كرد تا تو فرو رفتگي برم
بي حال و بي جون شروع كرد به باز كردن دكمه پيرهنش درش اورد ..بعدم ركابيشو ....... دوباره پيرهنشو تن كرد ولي دكمه هاشو نبست دست برد به سمت مانتوم ..

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-چيكار مي كني؟
عماد- مي خوام گرمت كنم ...
از زير فقط يه تاپ داشتم . ..........دكمه هاي مانتومو باز كرد
كنارم دراز كشيد ... بهم نزديك شد و منو كشيد توبغلش ...برام شده بود يه پتو ...خودم كه تو فرو رفتگي بودم ...اونم جلوم ....بدنش داغ بود و كمي گرمم مي كرد دستشو انداخت دورم و خودشو بيشتر بهم چسبوند...
عماد- نخوابيا ....باهام حرف بزن ...
-همش تقصير من بود ....
گونشو به گونم چسبوند.
عماد-.نه عزيزم تقصير تو نبود .....گرم شدي ...؟
اره دارم گرم مي شم ...دستت چطوره؟
عماد- خوبه ..
- سردت نيست ...؟
عماد- نه ..تو گرم باش منم گرمم
-عماد رنگت پريده
عماد- نه من خوبم ...
.چشماش نيمه باز بود ...
عماد- اهو برام حرف بزن
-چي بگم
عماد- نمي دونم فقط حرف بزن
-نگفته بودي بلدي رو سطل ضرب بياي
عماد- بس كه بي ذوقي تو دختر ...وگرنه كنسرتامو با سطل زباله تا حالا ديده بودي
چشماشو بسته بود و باهام حرف مي زد
-تو این مدت خيلي اذيت كردم ...
عماد- اره يادم باشه تلافي همه اذيت كردنتاتو در بيارم
دوتامون اروم وبه زور خنديدم ....
- پدرت و مادرت كدوم شهرستان زندگي مي كنن...؟
عماد- چيه مي خواي بيايي خواستگاري......اهواز
-پس چرا تو سياه نيستي ...؟
عماد- به زور خنديد دوست داشتي سياه باشم ...
- اره اونطوري با این كارات با نمك تر بودي
عماد- باشه مي رم جراحي مي كنم ...تا سياه بشم كه خانوم راضي بشن...
-زهرا رو خيلي دوست داشتي ؟
عماد- فقط يه برادر داري؟
-اره احمد ..از تو بدتره
عماد- مگه من چمه ؟
-چت نيست ...يه شهرو بهم مي ريزي
عماد- شهرو بهم بريزم بهتر از این كه يه دختر شهر اشوب باشم ...
-من شهر اشوبم .....
فقط خنديد...بارون هنوز مي باريد ....
-يه چيز بپرسم بهم نمي خندي؟
عماد- قول نمي دم ..
-پس نمي پرسم ...
عماد- باشه قول زير خاكي مي دم ...
-چند سالته ؟
عماد- يعني نمي دوني ؟
-نه......... خيلي بده؟
عماد- بد چيه ؟...............افتضاحه كه زن ندونه شوهرش چندسالشه
عماد- بايد بگم بد كلاهي سرت رفته ...با يه پير پسر ازدواج كردي
-حالا این پير پسر مگه چند سالشه ؟
عماد- اگه كل تابستوتا رو جز ترم درسي حساب نكنيم 156 سالمه
-اذيت نكن چند سالته ...
عماد- تو كه 25 سالته ...به سنت 7 سال اضافه كن
32- سالته
عماد- خيلي پيرم
- نه بابا تازه اول جونيته
عماد- پس تو هم بايد اول خردساليت باشه
-عماد خوابم مياد ....
عماد- اهو بخوابي مي زنمت
- بلدي بزني؟
عماد- اره...........هم بلدم ساز جنوبي بزنم....... هم ساز مخالف
عماد- اهو به جز ارقام 0و1 چيز ديگه ای هم بلدي ؟
-مثلا
عماد- چه مي دونم داستاني...... شعري ...حرفي ..نصيحتي ...كه من ادم بودم بشم فرشته
-فرشته ها هم از شعر ای فروغ خوششون مياد..
عماد- اره تا دلت بخواد.......پس لطفي كنو براي این فرشته يه شعر از اون فروغ بي فروغ بخون ...
-هي پشت سر شاعر مورد علاقه ام حرف نزن
عماد- باشه ..تو بخون ....
چشماشو بسته بود و منم خوندم .....وسطاش چشمام بسته تر شد ....با چشاي نيمه باز عماد و ديدم ....اونم چشماش بسته بود ....لباش بي رنگ شده بود ...سعي كردم بيدار باشم ....حسابي منو تو بغل خودش گرفته بود كه گرمم كنه ...
چشام ديگه باز نمي شد...

چشمام به ارومي باز كردم ...گلوم درد مي كرد ....هنوز تو بغل عماد بودم ....عماد رنگو روش شده بود گچ
گوشمو نزديك دهنش بردم ....احساس كردم نفس نمي كشه ....كمي ازش فاصله گرفتم و
تكونش دادم ......
- عماد پاشو صبح شده...........عماد
جواب نداد...سرمو گذاشتم رو قلبش .. نمي زد ...
خون دور دستش خشك شده بود ..
- عماد بيدارشو.... بيدار شو...
فقط سينه اش كه تو بغل من بود گرم بود.... دست وپاش.... وكمر ش يخ بود ...از جام بلند شدم ....به اطراف نگاه كردم ...كمي پيشونيم درد مي كرد .....با نگراني از غار امدم بيرون صبح شده بود ......باز برگشتم تو ..عماد مثل يه تيكه چوب افتاده بودرو زمين .....
دكمه هاي پيرهنشو بستم ...همچنان تكونش مي دادم و صداش مي كردم ......
- مي گم پاشو ..عماد .....
.چندتا سيلي محكم به صورتش زدم ..تكون نخورد ...عماد جون مادرت بيدار شو
گريه ام گرفت ..حالا چه خاكي بريزم تو سرم ...
بازم سرمو گذاشتم رو سينه اش كه شايد صداي قلبشو بشنوم ...اما چيزي نميشنيدم ...
دستاش گرفتم تو دستام و شروع كردم به گرم كردنش ...... مدام مي بردم جلوي دهنم و ها مي كردم ......بي فايده بود ....همه ي جاي بدنش سرد بود درست مثل يخ
بايد برم كمك بيارم ....
- عماد طاقت بيار الان كمك ميارم
خودم سردم بود و بدنم درد مي كرد....از دهنه غار به بيرون نگاه كردم..فقط درخت بود و درخت .....
با گريه شروع كردم به يه طرف دويدن ...داد مي زدم و كمك مي خواستم ....نمي دونم كجا مي رفتم ....همه جا تكراري بود.......هر جايي كه فكر مي كردم از اونجا مي تونم برم ......برام اشنا ميومد ..ا نقدر دور خودم چرخيدم و از بين درختا رد شدم ....كه يادم رفت مسير غار كجاست ....
- .اي خدا كمكم كن ....

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
15 دقيقه ای بود دور خودم مي چرخيدم ....يه لحظه سرجام وايستادم ..خوب گوش كردم فكر كردم......... صدايي شنيدم ....... ..خوشحال از پيدا كردن كسي .... با هيجان به طرف صدا دويدم ....
تا به پشت يكي از درختا رسيدم يه سگ سياه ديدم كه اب كفي از دهنش اويزون بود.....فهميدم يه سگ هاره .......حالت ايستادنش طوري بود كه اماده حمله است ......قلبم به شدت مي زد ..... از ترس چند قدم عقب رفتم .....هنوز سر جاش وايستاده بود و با صداي كه شبيه سوزه بود بهم خيره شده بود........ يهو شروع كردم به دويدن.... اونم انگاري منتظر اين كارم بود تا دويدم شروع كرد به دنبال كردنم
با تمام قدرت جيغ مي زدم و سگ پا به پام مي دويد .......چيزي نمونده بود كه بهم برسه .....پام به يه كنده درخت گير كرد..افتادم رو برگاي خشك وزرد كه از بارون ديشب خيس شده بودن .. سگ خيز برداشت كه به طرفم بپره ..............ولي رو هوا با صداي شليك تفنگي از پا در امد....و افتاد روم
صداي قدمايي كه روي برگا حركت مي كرد به طرفم نزديك شد.... با حالت چندش اوري لاشه سگو كنار زدم ..صورتم كمي از خون سگ خوني شده بود...
.برگشتم به طرف صداي قدما ....مرد چارشونه و قوي هيكلي با سر تفنگش بالاي سرم وايستاد...
بهم خيره بود ...از هيبتش ترسيدم ....حرفي نمي زد ....
ياد عماد افتادم
اقا توروخدا كمكم كنيد...... ..شوهرم .........شوهرم داره مي ميره ...
به لهجه شمالي ..شوهرت كجاست...؟
- نمي دونم ما توي يه غار بوديم ..يادم نمياد از كدوم طرف امدم ...
مرد- همون غار كه كنارش دوتا درخت كوچيه ..
- فكر كنم ..اره........ اره همون
راه افتاد ....منم دنبالش ...انقدر بزرگ بود كه جرات نمي كردم زياد نزديكش راه برم ...
راهم كه بلد نبودم خودم جلوتر راه بيفتم ...
بعد از كمي راه رفتن دهانه غارو ديدم ....
- .اره اونجاست ......تورخدا عجله كنيد ..
با سرعت خودم به طرف غار دويدم ...
عماد همونطور افتاده بود..
مرد وارد شد كنار عماد زانو زد .....تفنگشو گذاشت رو زمين
خم شد و سرشو گذاشت رو سينه عماد ...
گريه مي كردم ...
با دلهره .............مرده ؟
پالتوي پوستيشو كه معلوم بود خودش درست كرده از تنش در اورد و عمادو گذاشت لاي پالتو و
عمادوبا يه حركت از روي زمين برداشت و انداخت رو دوشش...
-زنده است ؟
راه افتاد منم دنبالش ...پاهاي عمادواز جلو گرفته بود واز پشت عماد با دستاي اويزون از قامت این مرد اويزون شده بود..دستاش با حركت مرد به این طرف و اون طرف حركت مي كرد ..
خودمو بهشون رسوندم........... دست عماد و گرفتم يخ بود
مرد اصلا حرفي نمي زد ....
نمي دونم چقدر گذشت كه از بين درختا به يه كلبه رسيديم ..... از دود كشش دود در مي يود .
كلبه كوچيكي بودكه روي چندتا تخته سنگ بزرگ ساخته شده ....
به لهجه خودش كسي رو صدا كرد ..
مرد- صنوبر ..
زني هم سن و ساله من با لباس محلي شمالي امد بيرون ...
مرد- سريع اب گرم اماده كن
صنوبر- قاسم اقا چي شده ؟
قاسم - زود ابو گرم كن ....
مرد از پله ها بالا رفت و عمادو به طرف يكي از دراي كلبه برد .....خواستم پشت سرش وارد بشم اما سريع درو بست و منو پشت در رها كرد...
صنوبر از پشت اروم شونه هامو گرفت
نگران نباش خانوم جان .... خدا بزرگه ......بيا بريم تو اتاق ......حسابي يخ كردي
- شوهرم
صنوبر - بيا خانوم جان..... اقام كارشو بلده
دستمو گرفت و درحالي كه چشمم به در اتاق بود.....منو به يه اتاق كوچيك ديگه برد...
صنوبر- چطور امديد اينجا ...؟
-ديشب با ماشين از تپه افتاديم پايين ...بعد از اونم راهو گم كرديم ...
يه ليوان شير داغ به دستم داد .... يه پتو هم اورد و انداخت روم
صنوبر- بشين من الان ميام ...
رفت پايين
با يه ظرف بزرگ اب گرم امد بالا ...به سمت اتاق رفت ...سريع از جام بلند شدم...
صنوبر- خانوم جان امان بده......... بشين ....
- فقط به من بگو زنده مي مونه؟
....حرفي نزد ...

به اتاق برگشتم ..........و با نگراني منتظر شدم...
صنوبر برگشت پيشم
صنوبر- بخور گرم مي شي ..نگران نباش خوب ميشه ... مرده ......طاقتش زياده
به شكمش نگاه كردم ..
خنديد...بعد از 5 سال خدا بلاخره يه بچه بهم داد...
صنوبر- شما هم بچه داريد..؟
فقط سرمو به نشونه نه تكون دادم ...
صنوبر- قاسم اقا به موقعه پيداتون كرده ..
به لباسام نگاه كرد ..هنوز نمناك بودن ...
صنوبر- بيا خانوم جان ....بيا لباساتو عوض كن..... ..همه ي لباسات خيسه ...
يه دست از همون لباساي محلي مثل خودش بهم داد....
كاري فعلا از دستم بر نمي يومد....لباسامو عوض كردم ....
صنوبر- واي خانوم جان چقدر بهتون مياد .....
- چي شد ....؟
صنوبر- قاسم اقا داروهاي گياهي رو خوب مي شناسه ...حالشو خوب مي كنه ......
تا شب قاسم از اتاق بيرون نيومد....صنوبر مدام اب گرم مي برد.... و هي جوشنده هايي كه قاسم ازش مي خواست در ست مي كرد و به اتاق مي برد ....
منو صنوبر باهم تو اتاق نشسته بوديم ...... با نگراني به در اتاق نگاه مي كردم ...
صنوبر- تا دوماه ديگه به دنيا مياد
-چي ؟كي ؟
صنوبر- بچه رو مي گم
-پسره يا دختر؟
صنوبر- نمي دونم.... ولي قاسم اقا ميگه خوشگلتر شدي ...پس حتما پسره ....
نفسي كشيدم و به در نگاه كردم ..بلاخره از اتاق در امد ...
خواستم برم تو ...
صنوبر- صبر كن ......مي ري...... بذار كمي استراحت كنه
به طرف قاسم دويدم
- چطوره ؟خوبه ؟ زنده مي مونه؟
بازم جوابمو نداد و از كنارم رد شد ...زودي به صنوبر نگاه كردم
صنوبر- اره حالش خوبه .... بيا شام بخور.... بعد مي توني بري ببينيش
چيزي از گلوم پايين نمي رفت ....از صبح عمادو نديده بودم .....هنوز لقمه ي اولي كه به دستم داده بود تو دستم بود و به در اتاق نگاه مي كردم
وقتي بي تابي منو ديد...
صنوبر- مي خواي بري برو
با تمام سرعت با اون دامن گشاد قرمز رنگ به طرف اتاق پرواز كردم .........
عمادو روي يه تخت چوبي خوابونده بودتش ..دستشو با يه پارچه تميز بسته بود......لباساي عمادو هم عوض كرده بود
رنگ و روش از صبح بهتره بود ....اتاق با نور فانوس نفتي روشن شده بود ....رفتم كنارش
- عماد بيداري؟
عماد بلند شو ...چرا انقدر منو اذيت مي كني ....مگه نگفتي نخوابم .....اگه بخوابم منو مي زني پس چرا خودت خوابيدي ...
صداتو نمي شنوم الان خوابه
صنوبر بود ...
براتون تشك اوردم ...
- كي بيدار مي شه ؟
صنوبر- تا فردا ديگه بيدار مي شه ....كاري نداري خانوم جان ...
- نه ممنون ..
صنوبر- راستي اسمتونو هنوز نمي دونم ...
با يه لبخند كم جون ..اهو
صنوبر- خيلي قشنگه بهتون مياد ..... ابم براتون گذاشتم ..كاري داشتيد صدام كنيد
- ممنون
صنوبر رفت و درو پشت سرش بست ...دست عمادو گرفتم ...حالا دستاش گرم بود ...از اينكه دستش ديگه يخ نبود خيالم راحت شد...
موهاي پيشونيشو زدم كنار ته ريشش در امده بود ...
خوب كه نگاش مي كرد برام دوست داشتني ترين چهره دنيا بود ...و نمي خواستم از دستش بدم ...
....همونطور كه دستم تو دستش بود خوابيدم

پــــــایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

To Ba Mani | تو با منی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA