ارسالها: 7673
#91
Posted: 5 Jul 2012 08:57
سریع رفتم کنار درسا و بازوشو گرفتم و گفتم: بمیری دختر که من چند ماه دارم با عزت با اینا زندگی میکنم تو در عرض دو ثانیه عزتم و بردی.
درسا: کجا بردم بگو برم بیارمش.
من: خفه بمیری تو. شروین فهمید داشتی عشوه خرکی میومدی.
درسا با یه ذوقی گفت: وای راست می گی؟؟؟؟ یعنی مهامم فهمیده داشتم لاس می زدم باهاش.
من: مرگ، نیشتو ببند حیا که نداری راحتی.
درسا: بابا دو ساعت خودم و کشتم و هی لبخند ملیح زدم که بفهمه دارم اکی میدم بهش. اگه نفهمیده باشه این بار باید برم تو چشمش که بفهمه دارم چراغ سبز می دم.
الناز: نکن درسا زشته.
درسا: زشت منم که بی شوهر پیرشم.
خلاصه با بحث و جدل و خنده رفتیم دنبال لباس. ماها می رفتیم و این پسرام دنبالمون. یکی می دید فکر می کرد راه افتادن دنبالمون که مزاحممون بشن آخه یک کلمه حرف هم نمی زدن فقط مثل جوجه دنبالمون بودن.
خلاصه بعد نیم ساعت گشتن درسا لباسی که می خواست و خرید چون دقیقا" می دونست چی می خواد و کجا می تونه پیدا کنه زود انتخاب کرد. من که اصلا" نمی دونستم چی می خوام همین جور به لباسا نگاه می کردم. یه جورایی بی تفاوت بودم. اما الناز با ذوق می رفت تو همه مغازه ها و هی لباسا رو پرو می کرد.
الناز تو اتاق پرو بود . من و درسا کنار هم ایستاده بودیم. مهام و شروینم با هم چند متر اون طرف تر ایستاده بودن و حرف می زدن. درسا چشمش به مهام بود.
درسا: آنید میگم باید همین امشب مخ این پسره رو بزنم وگرنه معلوم نیست کی ببینمش.
من نگاه درسا رو دنبال کردم و به مهام رسیدم: چه جوری می خوای مخش و بزنی؟ اینا که مثل این غریبه ها همش با فاصله از ما وا میسن. حتی فرصت حرف زدنم نداری. چه برسه به مخ زنی.
درسا: همینه دیگه باید این پسره رو تنها گیر بیارم که بتونم جادوش کنم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: مثلا چی جوری می خوای تنها گیرش بیاری؟
درسا همون جور که فکر می کرد گفت: بذار از مغازه بریم بیرون بهت میگم.
الناز صدامون کرد و رفتیم لباس و تو تنش دیدیم خودش خوشش نیومد. رفت درش آورد و اومدیم بیرون از مغازه.
درسا یه جوری قدماش و تنطیم می کرد که از من و الناز عقب تر راه بیاد و جلوی مهام اینا باشه.
داشتم با الناز حرف می زدم که چشمم خورد به درسا که دیدم یه پاش پیچیده شد تو اون یکی پاشو خورد زمین. یه جورایی انگار نشست رو زمین اما چون سرش پایین بود نفهمیدم چش شده.
سریع من و درسا دوییدم پیشش. مهام و شروینم اومدن کنارمون.
مهام: خوبید درسا خانم؟ طوریتون نشد؟
بد خورد زمین . نگران گفتم: درسا خوبی؟ جاییت درد گرفته؟ می تونی پاشی؟
درسا با یه صدای آروم انگار که دندوناشو بهم فشار می داد گفت: نه پام درد میکنه. نمیتونم و بایستم.
من: بذار کمکت کنم.
زیر بغلشو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم اما نمی دونم چرا انقدر سنگین شده بود نمی تونستم حتی یه سانتم از رو زمین تکونش بدم.
دستش و ول کردم و گفتم: نمیتونم تکونت بدم. حالا چی کار کنیم؟ بیابرگردونیمت خوابگاه.
درسا سریع با همون صدای ناراحت و ناله گفت: نه نه نمی خواد به خاطر من از خریدتون بزنید. من میرم یه جا میشیم شما برید خرید کنید. کارتون که تموم شد بیاید پیش من.
الناز: آخه تو حالت خوب نیست نمیشه که تنهات بذاریم.
درسا: نه من خوبم شما برید.
مهام که بالا سرمون خم شده بود و داشت به بحث ما نگاه می کرد گفت: اگه اجازه بدید من پیش درسا خانم بمونم که تنها نباشه شمام به خریدتون برسید.
به مهام نگاه کردم.
منک آخه زحمتتون میشه.
مهام : نه چه زحمتی. من که کاری ندارم. خریدم ندارم. شروین باهاتون میاد که تنها نباشید.
به شروین نگاه کردم. دست به سینه بالا سرمون ایستاده بود و بیتفاوت نگامون می کرد. می خواستم بگم شروینم بمونه خوبه. که صدای درسا رو شنیدم.
درسا: دستتون درد نکنه خیلی لطف میکنید این جوری بچه هام از خریدشون نمیومنن.
برگشتم سمت درسا و گفتم: باشه ما میریم اما میشه بگی تو چه جوری می خوای راه بری؟
مهام اومد جلو گفت: اجازه میدید؟
متعجب نگاش کردم. اجازه میخواست چی کار؟ یکم خودمو کشیدم کنار.النازم عقب رفت و راه واسه مهام باز کرد. مهام اومد پیش درسا یه با اجازه گفت و بازوی درسا رو گرفت و با یه حرکت درسا آروم از جاش بلند شد.
مبهوت داشتم به درسا نگاه می کردم. مهام چه جوری تونست بلندشکنه من یه ساعت زور زدم یه سانتم جابه جا نشد.
چشمم به درسا بود که داشت آروم آروم با مهام ازمون دور میشد. یه دفعه سرشو برگردوند و با نیش باز یه چشمک بهم زد.
کفم برید. یعنی همش فیلم بود؟ همه این کارا رو کرد که با مهام تنها باشه؟ این بمیری دختر که هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست.
آروم زیر لب گفتم: من و بگو چقدر نگران تو مارمولک شدم.
- بس که ساده ای.
با تعجب برگشتم به شروین نگاه کردم چسبیده به من وایساده بود. به مهام و درسا نگاه می کرد. برگشت و نگاه متعجبم و دید.
خونسرد گفت: وقتی داشتی کمکش می کردی نفهمیدی خودش و سنگین کرده که نتونی بلندش کنی؟؟؟؟
تعجبم بیشتر شد هم به خاطر مارمولک بودن درسا هم به خاطر دقت و زرنگی شروین. ای بمیری درسا که آبروی من و خودتو جلو این پسره بردی.
با چشم دنبال الناز گشتم. داشت می رفت تو یه مغازه. یه نگاه دیگه بهشروین کردم و دنبال الناز رفتم تو مغازه.
داشتم دونه دونه لباسا رو نگاه می کردم. چیز جالبی نبود. صدای شروین و شنیدم.
شروین: این چه طوره؟
جلوی یه مانکن ایستاده بود. رفتم کنارش. لباسی که تن مانکن بود یه لباس آستین حلقه ای کوتاه بود که یقه 7 تا رو سینه داشت و از بغلای لباس با یه کش جم میشد و رو کل لباس خطای خوشکلی انداخته بود.لباس ساده و خوشگلی بود. دستمو دراز کردم و بهش دست زدم. یه پارچه لطیفی داشت که لخت بود و رو بدن می نشست. خیلی خوشماومده بود.
با ذوق برگشتم به فروشنده گفتم: آقا میشه این و پرو کنم؟
فروشنده لباس و برام آورد و من رفتم تو اتاق پرو. خیلی خوشگل بود در عین سادگی شیک بود خوبم رو تن وامیستاد. تنگ بود و فرم بدنو خوب نشون می داد. اما باید یه فکری برای کوتاهیش بکنم. خوشمم نمیومد که آستینش حلقه ای بود. خوب اینا حل میشد.
آروم در اتاق پرو و باز کردم و سرک کشیدم و الناز و صدا کردم. النازم اومد و در و تا نصفه باز کرد. با دیدن من یه جیغ کوتاه کشید و گفت: وای آنید خیلی ماه شدی خیلی بهت میاد.
منم از خوشحالی و ذوق تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد و آروم خودم و به چپ و راست تکون دادم.
من: خوبه واقعا" بگیرمش؟
الناز: آره حتما همین و بگیر.
من: باشه.
یه لحظه چشمم افتاد به پشت الناز. شروین دومتر اون طرفتر ایستاده بود و دستاشم تو جیبش بود. اماچشمش به من بود. چون الناز در و تا نصفه باز کرده بود خودشم یه جوری متمایل به چپ ایستاده بود شروین می تونست از فاصله بین در و الناز کامل ببینتم.
من: وای خاک به سرم پسره منو دید. حالا باید عقدم کنه.
دستمو دراز کردم که در و بیشتر ببندم که شروین دید نداشته باشه که تو یه لحظه چشمم افتاد به صورتش. انگار از لباسه خوشش اومده بود. یه لبخند محوم گوشه لبش بود.
الناز با تعجب گفت: پسره؟ کدوم پسره؟
من: شروین و میگم. همچین در و باز کردی که یه شو فشن واسه کل بوتیک رفتم.
الناز که می خندید گفت: حالا انگار چی شده یه نظر حلاله. شاید همین یه نگاه باعث شه چشمش بگیرتت.
اخم کردم و ناراحت گفتم: اگه قراره یکی من و فقط واسه قد و هیکلم بخواد، می خوام صد سال سیاه نخواد. ترجیح می دم تا آخر عمر تنها بمونم تا اینکه کسی فقط به خاطر تنم بخواد باهام بمونه. مگه دختر فقط یه تن و بدن قشنگه؟ پس شعور و فهم و افکارمون چی؟ صورت قشنگ یه روزی از بین میره ولی فکر قشنگهتا همیشه میمونه.
در و رو صورت بهت زده الناز بستم. اعصابم خورد شده بود. از اینکه یکی دخترو به این چشم ببینه بدم میومد. ملت میرن گوسفندم بخرن فقط به وزنش و چاقی لاغریش نگاه میکنن. باید یه فرقی بین دختر وگوسفند باشه یا نه. بدم میومد از این .....
اه ولش کن. لباستو در بیار که یارو الان فکر میکنه این تو داری چی کار میکنی انقده معطل کردی.
لباس به دست اومدم بیرون. لباس و رو پیشخون جلوی فروشنده گذاشتم. النازم یه لباس انتخاب کرده بود و داشت حساب می کرد. صبر کردم کارش تموم بشه.
من: ببخشید آقا این و می برم. چقدر بدم خدمتتون؟
فروشنده قیمت و گفت و از اونجایی که حس و حال چونه زدن کلا" ندارم بی خیالش شدم. دست بردم و کیف پولم و در آوردم حساب کنم.
واییییییییییییییییییییییی ی.
چشمام بسته و جم شد و اخمم تو هم رفت. نه که امروز یادم رفته بود می خوایم بیایم خرید به پولم به اندازه کافی نیاورده بودم و کلا" این موضوع و فراموش کرده بودم و سرخوش واسه خودم لباسم انتخاب کرده بوم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#92
Posted: 5 Jul 2012 08:58
به فروشنده گفتم: ببخشید آقا یه لحظه.
رفتم پیش الناز که داشت دوباره به لباسا نگاه می کرد و آروم بهش گفتمک الناز چقدر پول همراته؟
الناز با تعجب برگشت نگام کرد و گفت : ..... چه طور؟
وای اینم که پولش کم بود. حالا چی کار کنم.
من: پول همرام نیاوردم یادم رفته بود می خوایم بریم خرید. الانم که لباس رو انتخاب کردم پسره برام پیچیده حالا چه جوری برم بگم پول نیاوردم.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم. آخرش که چی چه الان ضایع شم چه دو دقیقه دیگه فرقی به حال من نمیکنه که.
رومو برگردوندم که زودتر برم بگم راحت شم که صاف رفتم تو شکم شروین. با اخم یه قدم رفتم عقب یه چشم غره بهش رفتم و اومدم از سمت چپش رد شم برم که بازومو گرفت.
همچین شکه شدم که نگو. با چشمای گشاد برگشتم نگاش کردم.
شروین: کجا؟
من: یعنی چی ؟ می رم با فروشنده حرف بزنم.
شروین: نمی خواد بیا بریم.
من: وا حالت خوبه؟ یعنی چی نمی خواد؟
دست راستش و آورد بالا و بهم نشون داد. تو دستش یه نایلون بود از همونا که دست الناز بود.
شروین: بیا لباستو بگیر.
ناباور گفتم: پولش.
شروین آروم کنار گوشم گفت: از این به بعد حواستو جم کن. قبل از خرید یه نگاه به کیفت بنداز.
همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو ول کرد و از مغازه رفت بیرون.
الناز اومد کنارمو گفت: شروین چی میگفت؟
من: هیچی بریم. حساب کرده.
دهن النازم از تعجب باز موند.
دنبال شروین راه افتادیم. موبایلمو درآوردم و یه زنگ به درسا زدم.
درسا: جانم آنید جون ؟
هان؟ این کیه؟ نکنه اشتباه گرفتم؟ گوشی و آوردم جلو چشمم و به شماره نگاه کردم. اسم درسا بود. دوباره گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم: درسا تویی؟؟؟
درسا: آره عزیزم.
من: زمین خوردی سرتم ضربه دید؟ چرا مدل حرف زدنت عوض شده.
درسا به یکی گفت: ببخشید میشه برا من یه لیوان آب بیارید؟ ممنون.
من: اوی درسا میشنوی؟
درسا: زهر مار و درسا چیه هی درسا درسا میکنی؟ حتما" باید بهت بد و بیراه بگم تا بفهمی خودمم؟ لیاقت نداری تحویلت بگیرم.
من: غلط کردی جلو مهام می خواستی کلاس بذاری پسره نفهمه چه وحشی هستی.
درسا: خفه . هیچم این جور نیست.
من: آره جون خودت. حالا کجایید؟
درسا: خبرت ما.... عزیزم ما تو فست فود پاساژیم. طبقه اول.
من: مهام اومد؟
درسا: آره عزیزم منتطرتونیم. خداحافط.
سریع گوشی قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم و یه پوفی گفتم.
من: بریم طبقه اول.
با شروین و الناز رفتیم طبقه اول تو فست فود. با چشم دنبال درسا و مهام می گشتم. یه گوشه دنج نشسته بودن و حرف می زدن. درسا با لبخند و ناز مشغول حرف زدن بود و مدام موهاش و که از زیر مقنعه بیرون میومد می فرستاد تو البته یه جوری این کارو می کرد که دوثانیه بعد دوباره بریزه تو صورتش. من و الناز با دهن باز به عشوه های درسا نگاه می کردیم. مهام هم همچین محو درسا شده بود که یه لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت.
شروین: نمی خواید برید؟
من و الناز فکمون و جم کردیم و رفتیم سمت بچه ها. درسا از دور ماها رو دید و با یه حرکت نمایشی و قشنگ دستش و بلند کرد. که یعنی بیاید اینجا. حالا از همون دم در ماها رو دیده بودا نفله به روی خودش نیاورده بود که بیشتر عشوه بیاد.
ماهام رفتیم و یه سلام گفتیم و شروین نشست پیش مهام و منو النازم کنار درسا نشستیم.
مشکوک به درسا نگاه کردم و با یه حالت خاص گفتم: حالت خوبه؟
درسا با لبخند گفت: آره عزیزم مرسی.
با چشم به پاش اشاره کردم و گفتم: پاتو میگم.
انگاری تازه یادش اومد. یه نگاه به پاش کرد و گفت: آره بهتره. تا نشستم بهتر شد.
آروم دم گوشش گفتم: آره جون خودت. من موندم تو این همه کرم و کجانگه می داشتی.
درسا هم آروم دم گوشم گفت: یه جای خوب واسه روز مبادا نگهش داشته بودم.
النازم آروم گفت: حتما" امروزم روز مباداست؟
درسا یه چشمکی زد و با نیش باز گفت: مبادا تر از امروز نداریم.
من: حالا خوب پیش رفت یا نه؟
نیشش بازتر شد و یه اشاره به گوشیش کرد و گفت: آره خیلی.
من: خودش شماره داد؟
درسا: نه بدبخت کلی سرخ و سفید شده بود. گفتم گوشیم گم شده نمی دونم کجا گذاشتمش. با گوشیش زنگ زد به من. بعد که صدای زنگش از تو کیفم در اومد با ذوق گفتم: اه اینجاست. بعدم مثلا" اومدم میسکالش و رد کنم که دوباره مثلا" دستم خورد به دکمه و براش میسانداختم. بعدم گفتم: وای ببخشید اشتباهی دستم خورد.
من با فک افتاده: عجب عجوبه ای تو. حالا از کجا می دونی زنگ می زنه بهت؟
درسا یه شونه بالا اناخت و گفت: زنگم نزد یه کاری میکنم زنگ بزنه.
من: دیگه شکی ندارم که هر کاری از دستت بر میاد.
به صورت درسا نگاه کردم. خوشگل بود. یه پوست صاف و سفید باچشم و ابرو و موهای مشکی. یه زیبایی شرقی داشت. باریک و بلند. البتهنه زیاد. در کل ما 5 تا دوست تقریبا" تو یه قد و هیکل بودیم.
درسا آروم گفت: بسه دیگه نگام نکن من انتخابم و کردم دیگه به تو محل نمی ذارم.
یه کوچولو زبونش وبرام در آورد. با چشم غره بهش نگاه کردم. برگشتم جلوم و نگاه کنم که چشمم افتاد به شروین که مثلا" داشت به حرفای مهام گوش می داد اما چشمش رو من بود. یه جوری نگاه میکرد که نمی فهمیدم چیه.
پسره ... چی بگم بهش، آخه هیزی نگاه نمی کرد که 4 تا فحش تو دلم بدم بهش که یکم حرصم از درسا رو سر اون خالی کنم. اصلا انقدر نگاه کن تا جونت در بیاد به من چه.
یکی اومد و سفارشامون و گرفت و رفت. ماهام شروع کردیم به حرف زدن. الناز با ذوق برای درسا در مورد لباسش میگفت و درسا هم همون جور که به الناز گوش می کرد با حرکت دست و سرش عشوه میومد.
من باید میرفتم ازش درس می گرفتم. درسا دیگه خیلی دختر بود. من همش وحشی بازیش و دیده بودم تا حالا ناز و اداشو ندیده بودم. تو کف کاراش مونده بودیم من و الناز. خاک بر سر من بکنن که تا یه پسر و می دیدم به جای عشوه ضایع میشدم. مثلا" اون اخوان که چشمش من و گرفته بود همش جلوش سوتی می دادم. می خوردم زمین یا بی هوا کلی چیزای که نباید بشنوه رو میگفتم جلوش بعدم از دستش عصبانی میشدم که چرا وایساده گوش کرده.
یا همین شروین که اصلا" محلم نمی ذاشت. خوب معلومه دیگه چرا. این همه جلوش سوتی دادم. یه ذره هم خوی و خصلت دخترونه از خودم نشون ندادم که بفهمه بابا منم دخترم. بس که ضایع شده بودم بهش مطمئنم هیچ وقت من و به چشم یه دختر نگاه نمیکنه. خیلی که محبت کنه من و مثل مهام می دید. تازه با مهام صمیمی و گرم بود با من مثل چوب خشک بود. به جهنم پسره .....
غذامون و آوردن و ماهام با شوخی های مهام و درسا خوردیمش. اصلا" فکر نمی کردم مهام آروم بتونه این جوری مجلس گرم کن باشه. ببین درسا در عرض سیم ثانیه چه تاثیری رو این پسره گذاشته بود.
خلاصه شاممون و خوردیم و رفتیم الناز و درسا رو رسوندیم و برگشتیم خونه. وای که چقدر تو راه بودیم. من که همون اول که درسا اینا رو پیاده کردیم چشمام و بستم و خوابیدم.
جلوی عمارت شروین صدام کرد و گفت پیاده شم.
خواب آلود چشمام و باز کردم. ساعت 11بود. گیج خواب بودم. فقط همت کردم و رفتم به خانم احتشام سلام کردم و اونم که دید چشمام از خواب باز نمیشه گفت برم بخوابم.
منم از خدا خواسته سریع رفتم تو اتاق و در عرض 5 دقیقه بیهوش شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#93
Posted: 5 Jul 2012 09:02
شب عروسی مریم بود. از خانم احتشام اجازه گرفته بودم و دخترا اومده بودن اینجا تا واسه عروسی آماده بشیم آخه نمیشد با اون همه آرایش ازدر خوابگاه بیان بیرون. البته مهسا رفته بود خونه ستوده چون با هم می خواستن برن عروسی. خانم احتشام هم با روی باز قبول کرده بود وگفته بود بگم بچه ها واسه ناهار بیان.
خلاصه دخترا ساعت 10:30 اینجا بودن. دخترا رو به خانم احتشام معرفی کردم. الناز که کلا" دختر آروم و کم حرفی بود یکمم جلوی خانم احتشام خجالت می کشید اما من و درسا دوتائیمون پرو یک ریز گفتیم و سر به سر هم گذاشتیم و خانم احتشام و روده بر کردیم.
جلوی آینه وایساده بودم و خوشحال واسه خودم آرایش می کردم. چشمام و یه آرایش زغالی کرده بودم. با رژ هلویی و رژگونه صورتی. چشمام و که سیاه کرده بودم خیلی قشنگ شده بود. درسا اومد و با باسنش منو هل داد کنارو گفت: برو اون ور همه آینه رو گرفتی. من می خوام حاضر بشم. الناز که رفت تو آینه دستشویی آرایش کنه.
یه نگاه بهش کردم. یه پیراهن قرمز بندی بلند پوشیده بود که جذب تنش بود و هیکلشو خیلی قشنگ نشون می داد. یه شال حریرم واسه رو بازوش داشت.
من: مثلا" می خوای چی کار کنی؟ آرایشتو که من کردم دیگه چیزی نمونده.
درسا رژشو نشونم داد و گفت: می خوام رژ بزنم.
من: بابا این سومین باره که رژ می زنی.
درسا بی تربیت زبونش و برام درآورد. یه چشم غره بهش رفتم و اومدمکنار.
لباسمو پوشیدم و یه کت کوتاه و یه جوراب شلواریم پوشیدم. لباسه خیلی کوتاه بود. از لباس حلقه ایم خوشم نمی یومد. کفشای پاشنه بلند مشکیمم در آوردم. اونقده ذوق داشتم واسه اینا که نگو.
در دستشویی باز شد و الناز اومد بیرون. یه پیراهن دکلته کوتاه سرمهای پوشیده بود. چون لباس اونم خیلی کوتاه بود یه جوراب شلواریم پاش کرده بود. صورتشم هنر دست من بود. خیلی ناز شده بود مخصوصا" اون مژه هاش که به انتهاش یه ریمل سورمه ای زده بودم رو اون مژهای بلند این ریمله اون ته خیلی قشنگ شده بود.
خلاصه با کلی جیغ و داد و خنده و شوخی حاضر شدیم. سعی کردم بلندترین مانتوم و بپوشم. اما بلندترین مانتوی من دقیقا" هم قد زانوم بود. خوب دیگه جورابم کلفت بود مهم نبود. مثلا" مهم بود می خواستم چی کار کنم؟ چیز دیگه ای نداشتم بپوشم. تازه اشم با آژانس می رفتیم میومدیم.
با دخترا از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم تو سالن که از خانم احتشام تشکر و خدا حافظی بکنن منم یه خودی نشون بدم بلکم طراوت جون یکم ازم تعریف کنه من ذوق مرگ شم.
رفتیم جلوی خانم احتشام و با لبخند ایستادیم. تا خانم احتشام سرشو بلند کرد خشکش زد. چشمای مهربونش اونقده برق می زد. لبخندش و که دیگه نمی تونست جم کنه. از جاش بلند شد و با یه حرکت سه تاییمون و بغل کرد و با ذوق و مهربون گفت: ایشالله همتون خوشبخت بشین. چقدر ماه شدین. حالا مگه من دلم میاد شما رو بفرستم برین؟
یه چشمکی بهش زدم و گفتم: اگه بخواید نمیریم. یه دوماد واسه این عروسای خوشگل پیدا کنید همین جا عروسی میگیریم.
خانم احتشام در حالی که می خندید گفت: خوب حالا کدوم یکی از عروس خانما دوماد می خواد ؟
من با انگشتم به خود خانم احتشام اشاره کردم و گفتم: این عروس خوشگل.
صدای خنده خانم احتشام بلند شد و با دست یکی زد تو بازومو گفت: خدا نکشتت آنید.
- به چی می خندین مامان؟
برگشتیم دیدیم شروین همراه مهام وارد سالن شدن. وای که مهام تا چشمش به درسا افتاد نیشش گوش تا گوش باز شد. زیر چشمی به درسا نگاه کردم دیدم سرش و انداخته پایین تعجب کردم. با خودم فکر کرده بودم این الان می خواد واسه مهام تا فردا عشوه بیاد. برگشتم ببینم عکس العمل مهام چیه که چشم تو چشم شروین شدم.
چه چیزی تو صورتش بود که با همیشه فرق داشت؟ برای اینکه بفهمم چی باعث شده که شروین یخ مثل همیشه نباشه زل زده بودم بهش و کنکاش می کردم. آره خودش بود. صورتش خشک بود اما یخ نبود. اما .. صورتش نبود که یخیش و کم کرده بود چشماش بود که باعث شده بود صورتش یه جور دیگه به نظر بیاد. چشماش یه مدل خاصی بود. نمی فهمیدم چیه. اعصابم خورد شده بود انگار یه مسئله ریاضی جلوم گذاشته باشن و من نتونم حلش کنم. دلم می خواست برم جلو و صورتش و بین دستام بگیرم و به چشماش خیره بشم اونقدر ادامه بدم تا بفهمم این چشمها امشب چه تغییری کرده. اهههههههه مخم پکید.
احساس کردم پهلوی سمت راستم چسبید به سمت چپیه و کمرم مثل یک مو باریک شد. نفسم یک لحظه بند اومد و هوا کم آوردم. با چشمای از حدقه در اومده برگشتم به الناز که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
بی شرف همچین با آرنج زده بود تو پهلوم که از این ور آرنجش رفته بود و از اون پهلوم در اومده بود.
پرو پرو وایساده بود و بهم چشم غره می رفت. اومدم یه چیزی بارش کنم که خودش زودتر گفت: بسه دیگه می خوای پسره رو بیارم درسته قورتش بدی خیالت راهت بشه؟
اینبار گیج نگاش کردم.
الناز یه اشاره به شروین کرد و گفت: زشته به خدا دو ساعته چشمای شروین و در آوردی.
با بهت اومدم توضیح بدم: من.....
که صدای خانم احتشام حرفم و نصفه گذاشت. اومدم به خانم احتشام نگاه کنم که دوباره چشمم خورد به شروین که یه لبخند محو گوشه لبش بود.
وای حتما" فکر کرده من الان کشته مرده اش شدم. خاک بر سرم شد.حالا این کوه غرورو کی می خواد نگه داره.
احتشام: خوب حالا که شروین اومد خیالم راحت شد. شروین دخترا رو ببرعروسی. باهاشون هماهنگ کن موقع برگشت بری بیاریشون.
شروین با اخمای درهم گفت: مامان ، من با مهام می خواستیم بریم بیرون.
خانم احتشام هم اخماش و تو هم برد و جدی گفت: انتظار نداری سه تا دخترو شبونه راهی کنم اون سر شهرکه، داری؟ همین که گفتم. مهام جانم با خودت ببر.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#94
Posted: 5 Jul 2012 09:04
بعد به مهام گفت: مهام جان شما چی؟
مهام ازخدا خواسته گفت: من حرفی ندارم خانم احتشام. با کمال میل خانمها رو میرسونیم.
شروین یه چشم غره اساسی رفت بهش که اونم سریع دهنش و بست.
خانم احتشام بی توجه به قیافه شروین رو به ما گفت: خوب دیگه برید. حالا که با پسرا می رید خیال منم راحت تره. شبم همه برگردید اینجا. حواستونم جم کنید که باید کامل از عروسی برام بگید.
با لبخند رفتیم جلو گونه اش و بوسیدیم و دنبال پسرا از سالن بیرون رفتیم. وای که چقدر خانم احتشام خوب و گل بود و به موقع کمک می کرد. خوب شد اینا ماها رو می برن وگرنه امشب خدا تومن باید پول آژانس می دادیم.
شروین و مهام هر دو بلوزای مردونه آستین کوتاه پوشیده بودن با شلوار لی که مثل پسربچه های تخس. چقده ناز شده بودن.
یهو برگشتم رو به درسا گفتم: دختر چه مرگته؟ یه بارم به مهام نگاه نکردی.
درسا با نیش باز: خفه. تو چه می فهمی از اصول عشوه گری آخه. بهاین میگن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. تا حالا تا می تونستم بهش خط دادم حالا اون باید یه کاری بکنه. سرمم انداختم پایین که راحت دیداش و بزنه و دلش از کف بره.
من: وای که تو خیلی مارمولکی.
درسا یه چشمک بهم زد و گفت:حالا اینجا رو داشته باش.
مهام جلوی پله های عمارت ایستاده بود منتظر شروین که ماشین و بیاره. درسا درست از سمت مهام راه میرفت دوتا پله مونده بود به مهام که یهو درسا اول یه جیغ کشید که همه مون با ترس نگاهشکردیم و مهام بیچاره هم با چشمای گرد شده سریع برگشت سمت ماها و درسا یهو انگاری پاهاش بهم گیر کنه یا لباسش زیر پاش بمونه از بالای دوتا پله پرت شد پایین و صاف رفت تو بغل مهام که جلوش ایستاده بود. مهامم جوانمردی کرد و دستاش وبرای نجات درسا باز کرد که با پرت شدن درسا تو بغلش ناخداگاه دستای مهام هم برای نگه داشتن اون حلقه شد دور کمردرسا.
حالا من و الناز کجا بودیم؟ هفتا پله بالا تر از صحنه و از لژ داشتیم به این فیلم هیجانی عشقی که کارگردانش مهارت خاصی داشت نگاه می کردیم و به زور جلوی خنده امون و گرفته بودیم. هر دومون فهمیده بودیم این یکی دیگه از نقشه های این دختر ورپریده است. آخه کی قبل از افتادن جیغ بنفش میکشه بعد که خیالش جم شد همه توجه شون به اونه میوفته پایین؟؟؟؟
من و الناز به صورت اسلومویشن از پله ها اومدیم پایین و اجازه دادیم این دوتا نفله تا جای ممکن در آغوش هم بمونن. بهشون که رسیدیم درسا آروم خودش و از مهام جدا کرد و با یه نازی تو چشماش نگاه کرد و سریع سرش و انداخت پایین و یه تشکر کرد و جیم شد رفت توماشین که شروین جلو پامون آورده بودش.
مهام بدبختم که داغ کرده بود و به نفس نفس افتاده بود همون جور با دستای باز ایستاده بود و به جایی که چند لحظه قبل درسا ایستاده بود نگاه می کرد.
من و النازم با خنده های ریز رفتیم سوار ماشین شدیم. مهام طفلی هنوز اونجا وایساده بود. شروین که کلافه شده بود. یه بوق زد که باعث شد مهام با یه پرش از رویا دربیاد برگشت و تا چشمش به ما افتاد که تو ماشینیم سریع اومد و سوار شد.
درسا پشت سر مهام نشسته بود و الناز وسط و منم پشت سر شروین نشسته بودم. شروین آدرس و ازم خواست و من اسم خیابون و گفتم.
چند روز پیش که با مریم واسه یه کاری رفته بودیم برای اینکه شب عروسی راحت بتونیم تالار و پیدا کنیم من وبرده بود و تالار و بهم نشون داده بود. تو آدرس دادن ضعیف بودم. اسمای خیابون و کوچه که یادم نمیموند. واسه همین آدرس درآوردن از من کار سختی بود.
به خیابون رسیدیم و شروین گفت: کجا برم.
منم از همون پشت دستمو بردم سمت راست و گفتم از این ور.
شروین که دستمو نمی دید گفت کدوم ور؟
دستمو از بغل صندلیش بردم گوشه صورتش و گفتم از این ور.
شروین یه پوفی کرد و گفت: یعنی راست.
من: آره.
دوباره رسیدیم به یه چهار راه. شروین گفت: کدوم ور؟
من با دست، چپ و نشون دادم. دوباره ندید منم رفتم جلو و اشاره کردم. یه بار دیگه ام این مدلی آدرس دادم که یهو شروین گرفت بغل و زد روترمز.
ماها یه متر پرت شدیم جلو و رفتیم تو صندلیهای جلو.
مهام: چته شروین چرا این جوری ترمز میکنی؟
شروین با اخم و صدای عصبی از تو آینه نگام کرد و گفت: پاشو بیا جلو.
منم گیج فقط گفتم: هان؟
شروین یکم صداش بلندتر شد و گفت: میگم پاشو بیا جلو. جات و با مهام عوض کن. تو که چپ و راستتم بلد نیستی و زورت میاد زبونت و تکون بدی کی بهت میگه آدرس بدی؟ بیا جلو بشین که من حداقل دستت و ببینم بعد که از مسیر رد شدم مجبور نشم دور بزنم از اول بیام.
یکم بهم برخورده بود اما خوب یه جورایی هم حق داشت. از ماشین پیاده شدم. مهامم پیاده شد و از همون سمت در عقب و باز کرد و رفتکنار درسا نشست.
چیشششششش.... من جیغ و دادش و شنیدم خوشیش رسید به درسا و مهام. حالا چه سر خوشم کنار هم نشسته بودن این دوتا. درسای نفله اما سرشو انداخته بود پایین که مهام و دق بده.
خلاصه نشستیم و آدرس دادم و با همون دستام مسیرو نشون دادم. ده دقیقه بعد سر خیابون تالار بودیم که یهو دیدیم ماشین عروس جلوی ماپیچید تو خیابون.
منم با یه جیغ: وای مریم اینان. برو برو برسی بهشون.
اونقده ذوق کرده بودم که اصلا" نفهمیدم که کی بازوی شروین و گرفتم. شاید جیغ کشیدن و دادای من دو ثانیه ام طول نکشیده باشه. برگشتم یه نگاه به دستم رو بازوی شروین کردم و یه نگاه به شروین که چشمش به من بود و سریع یه ببخشیدی گفتم و دستمو کشیدم و آروم نشستم سر جام.
مریم اینا جلوی در تالار نگه داشتن و ماهام پشتشون. تا ماشین ایستاد سریع خودمو پرت کردم پایین و دوییدم سمت مریم. وای که چقدر ناز شده بود. همچین خودمو به مریم رسوندم که زودتر از ننه عروس به عروس رسیدم و سریع بغلش کردم و تند تند شروع کردم به تبریک گفتن و تعریف ازش.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#95
Posted: 5 Jul 2012 09:05
انگاری مریم اینا زود رسیده بودن و هنوز مامانش اینا نفهمیده بودن ایندوتا بدبخت رسیدن. یکی دویید رفت خبر بده که اسفند و اینا بیارن و بیان استقبال عروس دادماد.
داشتم از مریم تعریف می کردم که یهو بازومو گرفت و گفت: آنید این پسره کیه؟
با تعجب گفتم: پسره؟ کدوم پسره؟
یه اشاره ای بهم کرد که برگشتم ببینم منظورش کیه که دیدم. مهام از ماشین پیاده شده و ایستاده و دستش و دراز کرده که به درسا خانم با اون دامن بلندشون تو پیاده شدن از ماشین کمک کنن شایدم امیدوار بوده که یه باره دیگه درسا پرت شه بیفته تو بغلش. درسا هم خیلی شیک دستش و تو دست مهام گذاشت و با کمک اون از ماشین پیاده شد.
من آروم به مریم گفتم: مهامه. بریم تو برات تعریف میکنم.
مریم: میکشمتون یه مدت کمرنگ بودم از خبرا دور موندم. کامل باید توضیح بدین بهم.
دخترا رسیدن بهمون و مهام و شروینم کنارشون. برای ادب پیاده شده بودن که تبریک بگن.
خیلی سریع مهام و شروین و معرفی کردم و مریم و سینا تشکر کردن ازشون دعوتشون کردن بیان بالا. شروین که اصلا حرف نمی زد فقط مهام تشکر می کرد و می گفت مزاحم نمیشن و فقط اومده بودن ماها رو برسونن و از این حرفا . اما آخرش با اصرارهای مریم و سینا مهام با کسب اجازه از شروین اوکی داد.
همون لحظه یه عده آدم از تو تالار اومدن بیرون و شروع کردن به بغل کردن عروس و داماد. ماهام که نخود آش خودمون و کشیدیم کنار که تو دست و پا نباشیم.
یکی بهم سلام کرد برگشتم دیدم مهسا و ستوده ان. با ذوق بغلش کردیم و کلی تعریف از عروس خانم آینده و اینا. وقتی بهش گفتیم مریم و سینا با اصرار مهام و شروینم دعوت کردن مهسا کلی خشنود شد.
مهسا: آخ جون همش غصه هومن و می خوردم که بیچاره میاد اینجا کسی و نمیشناسه تنهاست. خوبه این دو تام میان. با سر به شروینو مهام اشاره کرد. مهام داشت با هومن حرف می زد اما شروین دست به جیب وایساده بود. جالبه این ستوده فقط جلو دخترا سرخ و سفید میشد. چه راحت با مهام حرف می زد.
خلاصه با راهنمایی ما دخترا رفتیم قسمت زنونه و پسرا هم رفتن مردونه.
یه جورایی دمغ شدیم.
من: از عروسیهای جدا خوشم نمیاد.
الناز: نه تروخدا تو تالار براتون مختلط عروسی می گیرن.
من: مهسا میکشمت اگه تو تالار عروسی بگیری و جدا باشه.
درسا: آره والا این جوری آدم انگیزه اش و برای رقصیدن از دست میده.
من: حالا انگیزه که هیچی تا کی بشینیم این خانم خان باجیها رو نگاه کنیم.
لباسامون و در آوردیم و یه میز کنار جایگاه عروس داماد گیر آوردیم و نشستیم.
موهامو صاف کرده بودم و با یه گیره بالا بسته بودم. می دونستم وقتی گرمم میشه دیگه حواسم به قر و فرم نیست و می زنم مدل موهام و خراب میکنم. پس همون بسته باشه بهتره.
یکم گه گذشت اول مامان و خواهر مریم اومدن و ماها بهشون تبریک گفتیم و سلام علیک کردیم. بعدم عروس داماد اومدن.
من که لباسم پوشیده بود. روسریم که مهم نبود نمی ذاشتم بابا سینائه دیگه.
مهسا لباسش آستین حلقه ای بود و از نظر قدی هم مشکلی نداشت. فقط الناز و درسا شال حریرشون و انداختن رو شونه اشون. من که فلسفه این شالا رو نفهمیدم. آخه وقتی گذاشتن و نذاشتنشون فرقی نمیکنه مثلا" چرا می ندازینش؟؟؟ به من چه آخه.
مریم و سینا اومدن و ماها دوباره سلا م، تبریک و خوشبخت بشین و اینا گفتیم و اونام تشکر و مرسی که اومدین و از این دری وریا بعد یه دور چرخش دور سالن رفتن نشستن سر جاشون.
ماهام مثل این ندید بدیدا سریع رفتیم پیششون ومن گفتم: ببخشید ولی یه چند تا سفارش عکس دارم اگه اجازه بدین همین اول کاری بندازم که بعدن یادمون نره.
مریم: سفارش از کی؟
من با یه چشمک و لبخند گفتم: طراوت جون.
مریم هم خندید و سرش و تکون داد.
خلاصه بعد یه 16-15 تا عکس آروم گرفتیم و رفتیم نشستیم سر جاشون.
درسا: این سینا چرا این جوریه؟ فقط نیشش بازه. چرا حرف نمیزنه؟ مگه لاله؟
من: ما خودمون و کشتیم تا در دهن مریم و باز کنیم و به حرف بیاریم فکر کنم سه سال باید رو سینا کار کنیم تا اونم به حرف بیاد.
مهسا: به قیافه اش نمی خوره کم حرف و بی زبون باشه.
الناز: خوب نیست. شاید چون دفعه اولِ که با ماها برخورد نزدیک داشته معذبِ و خجالت میکشه. وگرنه مریم میگفت خیلی هم پرو و پر حرفه.
شونه ای بالا انداختم.
وای که چقدر خوش گذشت بهمون. از اول تا آخر اون وسط قر می دادیمو یک لحظه هم نذاشتیم مریم طفلی بره بشینه. هر چی کرم رقص تو تنمون بود همه رو خالی کردیم. ساعت نزدیکای 12 بود که اول گوشیمن بعدم مهسا زنگ خورد.
جواب دادم. شروین بود.
من: سلام
شروین: سلام. نمی ریم؟
من: نمی دونم خسته شدین؟ یه لحظه.
رو به دخترا کردم و گفتم: بچه ها شروین میگه نمی ریم؟
الناز: وای آره بریم بس که رقصیدم پاهام درد میکنه.
مهسا: آره بریم هومنم زنگ زده میگه بریم.
سری تکون دادم و تو گوشی به شروین گفتم: باشه بریم تا 10 دقیقه دیگه میایم بیرون.
گوشی و قطع کردیم و رفتیم از مریم و سینا تشکر و خداحافظی کردیم.
انقده که مثل عقده ای های ندید بدید رقصیدیم پاهام از درد ذوق ذوق میکرد. مخصوصا" که اون کفشای پاشنه بلند و پوشیده بودم. حس می کردم ناخنای بلند پام رفته تو گوشت انگشتام. دلم می خواست کفشا رو در بیارم و پا برهنه راه برم. تا به درسا گفتم یک جیغی کشید و آخرم نذاشت کفشمو در بیارم. به زور سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
تا برسیم خونه ساعت یک شده بود. مطمئنن طراوت جون خوابیده بود. مهام و جلوی در خونه اش پیاده کردیم و رفتیم تو باغ. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو عمارت.
به دخترا گفتم: شما برید بالا منم میام الان.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#96
Posted: 5 Jul 2012 09:06
یه سر تکون دادن و رفتن. شروین داشت ماشین و پارک میکرد و نیومده بود تو عمارت هنوز.
کشون کشون و لنگ زنان رفتم تو آشپزخونه. تشنم بود.
یه لیوان آب برای خودم ریختم و پشت میز نشستم و آروم آروم شروع کردم به خوردن. داشتم تمومش می کردم که یه صدایی شنیدم که ترسوندم و آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
اونقدر خسته بودم یادم رفته بود برق و روشن کنم.
یه دستی اومد و کمرم و مالید.
شروین: آروم تر. آبم نمی تونی درست قورت بدی؟
یکم آروم تر شده بودم. بچه پروو نمیگه من ترسوندمت ببخشید میاد تیکه می ندازه به من.
با دندونایی که رو هم فشار می دادم گفتم: اگه تو بی خبر نمیومدی توآشپزخونه من نمی ترسیدم و آب نمی پرید تو گلوم.
شروین رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت و تکیه داد به کابینت جلوی من و یکم از لیوانش آب خورد و گفت: تو زیاد می ترسی تقصیر من نیست.
با حرص گفتم: تو مثل جن می مونی تقصیر من نیست.
عصبانی بلند شدم که برم و این نفله رو نبینم که یهو یه درد بدی تو پام پیچید و نفسمو بند آورد. بی اختیار یه آخی گفتم و نشستم رو صندلی.
شروین سریع اومد جلوم گفت: چی شده؟
با ناله گفتم: پام....
سریع رفت چراغ و روشن کرد و اومد زانو زد جلو پام و گفت: پات چی؟
اشاره به انگشتای له شده تو کفشم کردم.
شروین متوجه منظورم شد. آروم با یه دست مچ پامو گرفت و با اون یکی دستش آروم کفشمو از پام در آورد. از درد چشمامو بسته بودم. شروین یه دستی به انگشتای پام کشید که آخم در اومد.
آروم اون یکی پامو گرفت و کفشمو درآورد.
شروین: تو با پاهات چی کار کردی؟
وا مگه با پا چی کار میکنن؟ خوب راه میرن دیگه. یا می دوان، امشبم که ما باهاشون رقصیدیم. اصلا" این پسره منگل نصفه شبی این چه سوالیه که ازمن می پرسه؟
شروین: باید جورابتو در بیاری.
از ترس و تعجب چشمام باز شد: هان؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
چشمم خورد به دست شروین. خدای من انگشتاش خونی بود. با دهن باز بهش نگاه کردم.
شروین تو چشمای ترسون من نگاه کرد و گفت: واسه همین می گم با پات چی کار کردی؟ از انگشتات داره خون میاد.
وای ننه خون واسه چی؟ ای بمیری آنید که دستت میشکنه و این ناخن های پاتو نمیگیری.
شروین: جورابتو در آر.
سریع پامو از تو دستش کشیدم بیرون و فرستادمشون زیر صندلی و گفتم: نههههههههه. نمیشه.
شروین با تعجب نگام کرد و گفت: چرا نمیشه؟ باید انگشتاتو ببینم. شاید پانسمان بخواد.
من با همون سماجت: نمیشه دیگه. در نمیارم. اصلا" تو چی کاره ای که واسه پام نظر میدی؟ مگه دکتری که می خوای پامو ببندی؟
تو همون حالت زیر پراهنمو گرفته بودم و می کشیدم و سعی میکردم قدش و بلند تر کنم. چه توقعاتی داشت شروینا. با این پیراهن کوتاهمهمین یک کارم مونده بود که این جوراب و هم در بیارم دیگه زندگیم به باد می رفت.
شروین با یه اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی چی این کارا. میگم باید پاهات و ببینم ممکنه عفونت کنه حتما" باید برات مدرک بیارم که بذاری پاهاتو ببندم؟
منم با همون لجاجت گفتم: پس که چی من به کمتر از دکتر اجازه نمیدم دست به پاهام بزنه.
یه تای ابروش رفت بالا. اخماش باز شد و خیلی خونسرد گفت: خوب پسجورابتو در بیار.
این پسره هم خنگه ها هر چی من میگم این باز میگه جورابتو در بیار این تا امشب من و دید نزنه ول نمیکنه. داشتم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می کردم که گفت: بابا مگه نمیگی به کمتر از دکتر اجازه نمیدی به پات نگاه کنه خوب منم دکترم.
چیشششششششش من و مسخره میکنه پسره خنگ.
من: منظورم از دکتر، دکتر هر چی که نیست منظورم پزشکه از اونایی که دارو و آمپول میدن.
یه لبخند زد که فکم افتاد شاید این سومین دفعه ای بود که این پسره لبخند می زد. نمی دونم چرا یاد یه سریال ژاپنی افتادم که توش بابای دختره سامورایی بود و هیچ وقت نمی خندید. ازش پرسیدن چرا نمیخندی؟ اونم گفت مرد باید هر سه سال یه دفعه یه لبخند بزنه اونم این جوری. بعد گوشه های لبش قده سه میلیمتر می رفت بالا که یعنیخندیده.
این شروینم ماهی یه دفعه یه لبخند می زد اما خداییش خیلی قشنگ می خندید.
شروین: یعنی الان حتما" باید یه دکتر پاتو ببینه؟
من با سر : آره.
خوب اگه من بگم دکترم از همونایی که دارو می دن و آمپول می زنن تو قبول میکنی؟
من: نه اگه تو دکتری منم جراح قلبم.
شروین با همون لبخند که دهنم و می بست گفت: جراح قلب که نه جراح مغز و اعصابم.
من و میگی؟ چشام قد سکه پونصدی شده بود.
شروین: باور نمیکنی برم مامان طراوت و صداش کنم تا از اون بپرسی.
جدی جدی داشت بلند میشد که بره خانم احتشام و بیاره. تو جاش که ایستاد سریع دستش و گرفتم. برگشت اول به دستم که رو دستش بود نگاه کرد و بعدم به چشمام.
سریع گفتم: باشه باور میکنم.
شروین دوباره گوشه لبش برای یه لبخند کج شد و گفت: پس می ذاری پاهاتو معاینه کنم؟
من با سر گفتم آره. همون جورم سعی میکردم پیرهنمو کش بیارم.
شروین: خوب با جوراب که نمی تونم انگشتات و ببینم.
من: جورابمو در نمیارم.
شروین با یه صدایی که توش شیطنت موج می زد گفت: پس چی کار کنم جورابتو قیچی کنم؟
با ترس برگشتم بهش نگاه کردم. جورابای خوشگل من و قیچی کنه؟
چشماش داشت می خندید. چقدر عجیب بود که چشمای این آدم بیشتر از لباش می خندید.
اونم داشت به چشمام نگاه می کرد یهو چشماش چرخید و رو دستم زومشد. یه ابروش رفت بالا و همون جور که نگاهش به دستای من رو پیراهنم بود که سعی در بلند تر کردن قد لباس داشتم گفت: می دونی که دکتر محرمه؟
من کلافه با اخم گفتم: محرم هست که هست. حتی اگه دکتر باشی.....خوب ..... ( کلافه بودم و نمی دونستم چه جوری منظورمو بهش بفهمونم. چشمام و بستم وعصبی تند گفتم ) بابا من هر روز تو چشمت نگاه می کنم و اینجوری معذب میشم.
قد یک دقیقه هیچ صدایی از کسی نیومد. آروم چشمام و باز کردم و سرمو بلند کردم. نگام تو نگاه شروین که بالا سرم ایستاده بود، قفل شد.
شروین با صدای آرومی گفت: باشه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#97
Posted: 5 Jul 2012 09:07
شروین با صدای آرومی گفت: باشه.
سریع از آشپزخونه رفت بیرون. اه این پسره کجا رفت؟ بیشعور لااقل کمکم می کرد از این همه پله برم بالا. اه دیوونه هیچ وقت مثل آدم رفتار نمیکنه.
اما خوب عجیب بود که انقدر اصرار داشت بهم کمک کنه. یعنی همش برای حس مسئولیت بود؟ نهههههههههههههه حالا جدی جدی شروین جراحه؟؟؟؟ من ضایع رو بگو که می خواستم سوسکش کنم گفتم به تو چه مگه دکتری؟ بدتر خودم سوسک شدم.
اما اگه دکتره بی کار و بی عار اینجا چی کار می کنه؟
حالا نمیشد این پسره منم با خودش می برد؟ چه جوری از این همه پله بالا برم.
داشتم فکر می کردم که چی کار کنم و چه جوری برم که شروین یهو از در وارد شد. اومد سمتم. تعجب کردم.
اه این مگه نرفت که بره؟ پس چرا برگشت؟
شروین دستش و به طرفم دراز کرد و گفت: بیا این و بپوش.
به دستش نگاه کردم. یکی از شلواراش و برام آورده بود.
وقتی دید دارم نگاش می کنم شلوار و گذاشت روی پام و گفت: بپوش من بیرون می ایستم تموم که شد صدام کن.
رفت بیرون. من موندم و یه شلوار. این پسره چه با شعور شده بود. حتما" حس دکتر مریضی گرفته بودتش.
به زور ایستادم سعی کردم انگشتای پامو بالا نگه دارم و رو پاشنه وایسم اما سخت بود. خلاصه با کلی آخ و اوخ از درد پا بالاخره شلوار و پام کردم. صدای شروین اومد.
شروین: بیام؟ پوشیدی؟
من: آره بیا تو.
اومد تو و اول یه نگاه به من که با اون پیراهن خوشگلم یه شلوارگشاد و بلند پام کرده بودم کرد. چون شلوار بلند بود مجبور بودم روی کمرش و سه چهار بار تاکنم تا یکم کوتاه تر وایسه. اون شلوار گشاد با اون تاهایی که تو کمرش داشت زیر اون پیراهن تنگ من یه چیز غریبی شده بود. همچین باسنم و گنده نشون می داد که شروین وقتی بهم نگاه کرد نتونست جلوی خودش و بگیره و یه قهقهه دو ثانیه ای زد که با چشم غره من سریع خوردش و به همون لبخند چپکی اکتفا کرد.
بهم اشاره کرد و من نشستم رو صندلی اونم زانو زد جلوی پام و پامو با دستش گرفت و یکم نگاه کرد. اخماش رفت تو هم . با همون اخم برگشت نگام کرد و گفت: من نمی دونم تو دو دقیقه وقت نداری این ناخنای پاتو بگیری که پدر پاتو اینجوری در نیارن؟؟؟؟
شرمزده سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: آخه ناخنای بلند انگشتای پامو قشنگتر نشون می دن.
با بهت ابروهاش رفت بالا.
شروین: واسه کی قشنگتر نشون می دن؟ خودت میشینی به انگشتات نگاه می کنی و ذوق میکنی؟ تو که همیشه کفش پاته یا صندل کسی انگشتات و نمیبینه که بخوان قشنگ باشن یا زشت. بعدم یعنی قشنگی به سلامت پاهات می ارزه؟
آروم گفتم: نه.
شروین یکم آرومتر شد و گفت: امشب پاهاتو می بندم تا هم زخمش بسته باشه هم ناخنات انگشتات و اذیت نکنن اما فردا صبح ناخنات و می گیری فهمیدی؟
من: آره.
چه حرف گوش کن شده بودم من خودم کفم برید.
شروین بلند شد و چند تا گاز استریل و بتادین و آب آورد. اول با آب پامو تمیز کرد و خوناش و پاک کرد و بعد بتادین زد و با باند دونه دونه انگشتامو بست.
کارش تموم شده بود داشت دستاش و می شست. وای چقدر الان حس بهتری داشتم. از زوق زوق پاهام خبری نبود اما هنوز به زور انگشتام و می تونستم رو زمین بزارم. شروین برگشت سمت من و گفت: نمی خوای بری بخوابی؟
یه چرا گفتم و آروم از جام بلند شدم. آی که پاهام درد می کرد. کشون کشون و آویزون به در و دیوار پشت سر شروین راه افتادم. شروین دست تو جیب جلوی من راه می رفت. رسیدیم به پله ها. منم آویزون نردهیه جورایی لی لی میرفتم رو پله ها.
چهارتا پله که رفتیم بالا یهو شروین برگشت و گفت: چقدر سروصدا میکنی همه خوابن.
یه اخم بهش کردم وگفتم: خوب چی کار کنم. پاهام درد میکنه نمی تونم درست راه برم بعدم با این شلوار گشاد تو که هر آن ممکنه از کمرم بیفته و این کفش و جوراب که به دستمه می خوای چه جوری راه بیام؟ می خوای پرواز کنم؟
یکم نگام کرد و دوتا پله رو اومد پایین و کنارم ایستاد. دست دراز کرد و کفش و جوراب و ازم گرفت. دستم از کمر شلوار ول شد که سریع با اون یکی دستم گرفتمش. مونده بودم که محبتش قلنبه شده این پسره اومده کمک؟
حالا که چی؟ دوتا وسیله از دستم گرفتی معضل اصلی یعنی سر و صدا مونده هنوز.
داشتم نگاهش می کردم که یکم بهم نزدیک شد و یهو دست انداخت دور کمرم و من و به سمت خودش کشید. چون بی هوا بود محکم خوردم بهش و با اخم و اعتراض نگاش کردم و گفتم: چی کار میکنی؟
شروین خونسرد گفت: تکیه بده به من تا انقدر سر صدا نکنی.
چیشش کمکشم خرکیه. حالا نمیشد مثل این فیلما من و رو دوتا دستت بلند می کردی و تا بالا می بردی؟ پس این هیکل و بازو کجا به کارتمیاد؟
خفه آنید امشب انگاری زیادی بهت خوش گ ذشته ها. بابا این شروینه همین قدم باید فکت بیفته. پسر قطبی و کمک؟؟؟؟؟
خداییش امشب خیلی خوب و مهربون شده بود. میمیری همیشه همین جوری باشی؟ اونوقت منم اسمت و به جای قطب جنوب می ذارم دختر مهربون، نه نمیشه این اسم اون دختره تو کارتون ممول بوده، شروین پسره. خرس مهربون، اوخ اینم اسم خرسه تو کارتون پسر شجاعه. زیر چشمی یه نگاه بهش کردم درسته قد و هیکلش درشت بود اما متناسب و قشنگ بود مثل اینا که وزنه 200 کیلویی می زنن و ماهیچه هاشون از هر طرف میزنه بیرون ناجور نبود. نه طفلی گناه دارهبهش بگم خرس. آهان میگم عمو مهربون اسم یکی از مجریهای برنامه کودکه این خوبه. اگه همیشه مهربون باشی بهت میگم عمو مهربون.
دیگه داشتیم به بالای پله ها می رسیدیم. به خودم اومدم. تمام مدت تو فکر بودم. یه دستم به شلوارم بود یه دستم به نرده یه جوراییانگاری کل مسیر شروین بلندم کرده باشه آخه رو هر پله فقط یه کوچولو پاشنه پام می خورد به پله حالت جهشی پیدا کرده بودم. خوب پسره خنگ بغلم می کردی که راحت تر بودی.
رسیدیم جلوی در اتاقا و شروین وسایلم و داد دست خودم و گفت: دیگه نذار ناخنات اینقدر بلند بشن.
با سر گفتم چشم. یه نگاه بهم کرد و دستش و گذاشت تو جیب شلوارش و رفت تو اتاقش. منم رفتم تو اتاقم. تختم اونقدر بزرگ بود کهسه نفری روش بخوابیم. این دوتا دخترم لباس عوض کرده بودن و ولو شده بودن رو تخت و داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. فکر کنم دیگه پادشاه سوم چهارم بودن.
سریع یه تاپ و شلوارک از تو کشوم در آوردم. آخه گرمم بود. سریع پوشیدمش و لباسامو انداختم رو صندلی تو اتاقم و با یه دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم حوصله شستنش و نداشتم.
بعدم رفتم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#98
Posted: 5 Jul 2012 09:08
داشتم خواب دعوا و کتک کاری می دیدم. با اینکه می دونستم دارم خواب می بینم اما نمی دونستم چرا درد کتکها رو احساس می کردم. تو خوابفکر کردم این جوری که من دارم کتک می خورم و درد میکشم بیدار بشم بهتره. به خودم فشار آوردم و از خوا ب پریدم.
از خواب پریدم و تو جام نشستم. چشم تو چشم درسا شدم. کنارشم الناز نشسته بود. هر دوتاشون با چشمای ریز شده دست به کمر بهم نگاه می کردن.
درسا محکم کوبید به بازوم. جیغم در اومد. تازه فهمیده بودم این دوتا بیشعور تو خواب من و می زدن و من فکر می کردم کتکهای تو خوابم واقعین و باعث دردم میشن.
عصبانی با اخم گفتم: دیوونه اید؟ واسه چی تو خواب آدم و می زنین؟ دگر آزاری دارین؟
درسا: تو خفه. اول جواب سوالامون و بده تا نکشتیمت.
با چشمای باز از تعجب نگاشون کردم.
من: چه سوالی؟
الناز مشکوک پرسید: دیشب ماهارو فرستادی بالا خودت کجا رفتی؟
گیج جواب دادم: آشپزخونه.
درسا: چی کار کردی؟
من: آب خوردم.
الناز: با کی بودی؟
دیگه چشمام داشت در میومد.
من: این سوالای مسخره چیه می پرسین آخه؟ یعنی چی کجا رفتی با کیرفتی چی کار کردی؟
درسا چشم غره ای بهم رفت و با انگشت یه جایی رو نشونم داد و گفت: این چیه؟ مال کیه؟
الناز: اینجا چی کار میکنه؟
یهو الناز منفجر شد: ماها رو خوابوندی خودت کجا رفتی؟؟؟؟؟؟
این جیغا از الناز بعید بود معمولا" من و درسا جیغ جیغ می کردیم. الناز و مریم و مهسا خیلی آروم بودن.
درسا یه نگاه به الناز کرد و با لبخند گفت: آفرین خوب اومدی.
من مونده بودم این دوتا چشونه. به جایی که درسا اشاره کرد نگاه کردم. ای خاک عالم به سرم. بگو چرا این دوتا آتیشین. وای ننه چه فکرایی که نکردن.
شلوار شروین رو صندلی افتاده بود.
از تصور اینکه این دوتا خنگول چه فکرایی کرده باشن نیشم تا بنا گوش باز شد.
با همون نیش باز گفتم: شلوار شروینه.
یهو درسا ترکید. پاشد ایستاد و جیغ کشون به الناز گفت: نگفتم... نگفتم.... این نامرد دیشب ماهارو خوابونده و رفته پیش اخمو خانش عشقو حال آخر شبم برگشته یادش رفته آثار جرم و پاک کنه.
یهو پرید رو تخت و جفت من وایساد و با یه نگاه آرزومند گفت: حالا تواین اتاق اومدین یا تو اتاق شروین رفتین.
محکم با دست کوبیدم تو پیشونیش و پرتش کردم اون ور.
من: گمشو تو هم منحرف. یعنی چی این فکرا. من و نمیشناسید؟ من نه، این پسره رو ندیدین؟ بهش میاد این کارا؟
الناز آروم گفت: خوب واسه همین ما فکر کردیم... یعنی درسا گفت..... گفت تو به شروین حمله کردی و مجبورش کردی.
یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسا غلط کرد؟ من حمله میکنم یا این دختره؟ من بودم دیشب خودمو پرت کردم بغل مهام؟ یا اون بار تو خرید خودم و انداختم گِله بازوی مهام؟؟؟؟ خیلی بی شعوری.
درسا با نیش باز گفت: نه من بودم تو هم غلط میکنی به مهام بخوای نگاهم بکنی همش ماله خودمه. حالا زود تعریف کن ببینم تنبون شروین اینجا چی کار میکنه؟
شروع کردم همه چی و تعریف کردن اما مگه این بی شعورا باور میکردن؟ آخرم مجبور شدم پامو نشونشون بدم که باور کنن.
الناز ناباور گفت: یعنی واقعا" این شروین دکتره؟
درسا: اونم جراح مغز و اعصاب؟؟؟
من: آره فکر کنم. حالا محض اطمینان از طراوت جونم می پرسیم.
یهو درسا یه جیغی کشید و گفت: مرده شورت و ببرن آنید با این خوابیدنت. تمام دست و پام و سیاه و کبود کردی. حالا خوبه بالشت چیده بودم بینمون مثل یه دیوار.
با نیش باز زبونم و در آوردم و خندیدم بهش.
خلاصه با شوخی و خنده پاشدیم و لباس پوشیدیم رفتیم پایین. تا ظهربرای طراوت جون در مورد عروسی و عروس و داماد حرف زدیم و عکسا رو نشونش دادیم.
ناگفته نماند که شروینم چاخان نکرده بود و با تایید خانم احتشام ماهامطمئن شدیم که آقا جراح تشریف دارن. اما هنوز توضیحی برای ایران بودن و بی کار بودنش پیدا نکرده بودیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#99
Posted: 5 Jul 2012 09:09
تو اتاق رو تختم نشسته بودم و با چشمهای بی روح به موبایل که جلوم افتاده بود نگاه می کردم. باورم نمیشد.
از عروسی مریم یک ماهی گذشته بود. مریم و سینا یک هفته ماه عسل رفته بودن کیش. درسا هم بالاخره تونسته بود مخ مهام و بزنه. بعد عروسی مهام به درسا زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود و بهش گفته بود که ازش خوشش اومده و اینا .....
که درسا هم گفته باید بیشتر آشنا بشن. الانم در دوره دوستی و آشنائیتبودن. شروین هم فردای عروسی دوباره شده بود همون پسر سرد و قطبی همیشه شاید حتی اخمش و نگاه سردش بهم بیشتر شده بود.معمولا" با اخم نگاهم می کرد و کمتر باهام حرف می زد. حتی تو کل مسیر رفت و آمدم از دانشگاه به خونه و برعکس، جز سلام و رسیدیم چیزی نمیگفت. مرموز بود الان عجیبم شده بود. دوباره صدای سازش شبها از دل باغ میومد. یه وقتایی فکر می کردم شاید اتفاقای بعد عروسی همش توهم و خیال بوده.
به خاطر امتحانات پایان ترم دو هفته فرجه داشتیم. بچه ها رفته بودن خونه تا خوب درس بخونن. مریم هم که بعد عروسیش با سینا تو تهران زندگی می کردن. منم به مامان اینا گفته بودم همین جا می مونمتا درس بخونم.
اون شبم مثل همه این 10 روز تو اتاقم رو تخت ولو شده بودم و درس می خوندم. که صدای اس ام اسم اومد. صفحه رو باز کردم بازم اون بود، سینا. نمی فهمیدم منظورش از اس ام اس دادن چیه؟ دفعه اول سه هفته قبل اس داد. متعجب از شماره نا آشنا یه نگاهی به متن کردم. یه متن ادبی بود.
فکر کردم الهه است یکی از همکلاسیام که همش تو کار اس و جک و متن و اینا بود. آخه مدام شمارش و عوض می کرد. بعد کلی گشتن یه متن خوب پیدا کردم و براش فرستادم. چند تای دیگه داد و من از سه چهارتاش یکی شو جواب می دادم. با متن ادبی یا جک.
گذشت و فرداشم دوباره همون شماره اس داد. یه لحظه به ذهنم رسید که نکنه الهه نباشه. برای مطمئن شدن به اون یکی شماره الهه اس دادم که چه خبر نیستی کجایی؟
جواب داد: همین جاییم از احوال پرسیای شما. کم پیدایین نه زنگی نه اسی تو دانشگاهم معلوم نیست کجاها غیب می شید.
چشمام گشاد شده بود. سریع اس دادم که: الهه این شما ره رو میشناسی؟
شماره رو فرستادم که گفت: نه کیه؟
منم گفتم: تا حالا فکر می کردم تویی ولی الان نمی دونم کیه.
سریع به شماره ناشناس اس دادم که : سلام چه طوری چه میکنی؟
می دونستم طرف من و میشناسه شاید یکی دیگه از همکلاسیامون بود.
جواب اومد: خوبم شما خوبی؟ در حال درس خوندنی؟ یا دانشگاهی؟
وا یعنی این کی بود؟
من اس دادم: دارم می درسم تو چه میکنی؟
جواب: من شرکتم در حال کار.
هر چی به مخم فشار آوردم ببینم کدوم یکی از همکلاسیامون تو شرکت کار می کنن یادم نیومد. بین پسرا و دخترا میگشتم اما بازم پیدا نمی کردم.
اس دادم: ببخشید من هر چی فکر کردم اسمتون یادم نیومد با چه اسمی باید شماره رو ذخیره کنم؟
نمی خواستم بگم من نمی شناسمت اونوقت هر کدوم از بچه ها بود می گفت تو دو روزه داری اس بازی میکنی با من هنوز من و نشناختی؟
یهو اس اومد. نوشته بود: من سینا هستم شوهر مریم. شمارتون و از مریم گرفتم که تو دانشگاه که خطش آنتن نمیده به شما زنگ بزنم تا نگران نشم.
وای خدا خوب شد آبرومو حفظ کردی. ای مریم اگه دستم بهت برسه می کشمت.
سریع اس دادم و گفتم: ببخشید من شما رو با یکی از دوستام اشتباه گرفته بودم شرمنده.
سینا: نه خواهش میکنم این چه حرفیه خوشحال شدم. بازم اگه ای جک و متن داشتین بفرستین.
دیگه جوابش و ندادم.
سریع زنگ زدم به مریم و جیغ و کشیدم سرش.
من: ای بی شعور تو نباید به من بگی که شماره امو دادی به سینا. اگه من دوتا حرف یا جک بی ناموسی بهش می دادم کی جوابگوی شرف از دست رفته ام بود؟
بعد کلی جیغ و داد رضایت دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم و کلی از خودش و سینا عذر خواهی کردم که نشناختم.
این گذشت و بعد اون روز سینا تک و توک اس می داد. یکی دو روز اولمتن و جک بود. بعد شروع کرد به حال و احوال و اخبار روز دادن. یه دفعه یه ساعتی اس داد که می دونستم خونه است. از هر 10 تا اس یکیش و جواب می دادم. می خواستم بفهمم مریم می دونه سینا بهم اس می ده یا نه. چون تو فرجه بودیم اس دادم به مریم و در مورد درس ازش پرسیدم. بعد سه تا اس به مریم انگاری سینا میفهمه که من به مریم اس می دم و دیگه اس نمیده بهم.
فردا صبحش بهم اس میده که: سلام دیشب چی میگفتی به مریم؟
یه حس بدی داشتم. نمی خواستم بهم اس بده مخصوصا" که فهمیده بودم مریم هم بی خبره. کم محلی و جواب ندادن به اس هاشم فایده نداشت چون بازم به کارش ادامه می داد. کلی با خودم فکر کرده بودم که چرا به من اس می ده؟ مگه چقدر من و میشناسه؟ مگه قیافه من چی دیده بود که به خودش اجازه می داد بهم اس بده؟ منم به خاطر مریم نمی تونستم چیزی بگم بهش. یا داد و بیداد کنم. بعدم مطمئن نبودم که آیا همین جوری اس میده یا با منظور خاصی اس میده؟
بدبختی اینجا بود که به کسی هم نمی تونستم بگم. مریم دوستم بود و تازه ازدواج کرده بود.
واسه همین بهش گفتم: دیشب؟ چیز خاصی نگفتم اما خوب نمی دونم بعدنم چیزی نگم. اصولا بچه ها چیزای مهم و به من نمیگن چون یه جایی سوتی میدم و از دهنم می پره.
سینا جواب داد: می دونی تو منو خوب نمیشناسی، من مثل مریمم، شادم. مریم و هم خیلی دوست دارم. شیطنتهام و خوشیهام مثل مریمه.
یکم خیالم راحت شد خدار و شکر پس هدف خاصی نداشت. اما بازم نمی فهمیدم چرا اس میده بهم.
دیروز مریم بهم زنگ زد و گفت مخش هنگ کرده بس که درس خونده و بیا بریم بیرون. منم از خدا خواسته گفتم باشه.
دوتایی رفتیم بیرون و کلی گشتیم موقع برگشت مریم زنگ زد سینا بیاد دنبالش. منم وایسادم عروس و تحویل دوماد بدم برم خونه.
سینا که اومد این دوتا به زور من و سوار کردن که برسونن. اصلا" خوشم نمیومد باهاشون برم. خیلی معذب بودم. جالبیش اینجا بود که سینا جز سلام و خداحافظ هیچ چیز دیگه ای نگفته بود.
یک ساعت پیش اس داد. عصبی شده بودم. اگه از اس دادن منظوری نداشت چرا مریم نمی دونست که سینا بهم اس میده؟ یا اینکه چرا جلوی مریم یک کلمه حرفم نمی زد. یه حس بدی داشتم. احساس می کردم به من مثل یه دختر خونه خراب کن سهل الوصول نگاه میکنه. مخم داشت می ترکید. هر چی فکر می کردم سر در نمیاوردم که چی کار کردم یا چه جوری رفتار کردم که این پسره یه همچین فکری در موردم بکنه. اصلا" مگه چند بار من و دیده بود؟ یک بار دم دانشگاه که مهسا و الناز و درسا هم بودن. یک بارم تو عروسی که بازم همه بودن. یاد لباسم افتادم. لباسم درسته حلقه ای و کوتاه بود اما با کت و جوراب پوشونده بودمش.
لباس درسا و الناز که بازتر و لختی تر از لباس من بود. هر جوری که فکر می کردم می دیدم کاری نکردم که به باعث بشه اون به خودش اجازه این کارو بده. اعصابم بهم ریخته بود. هر بار که اس می داد اونقدرعصبی می شدم که بعدش اصلا" نمی تونستم تمرکز کنم رو درسم. این کارش باعث می شد از خودم بدم بیاد. به خاطر چیزی که نمی دونستم چیه.
عصبی اس دادم: آقا سینا چرا به من اس می دید؟
سینا: نمی دونم چرا. وقتی می بینمت حس می کنم یه جورایی بهم آرامش می دی. قیافه ات ملیحه و آروم میکنه آدمو.
با دهن باز و عصبی در حالی که دستام میلرزید گفتم: منظورت چیه؟ می دونی که من دوست مریم هستم. هر چی باشم نامرد نیستم. دوست سه ساله ام و ول نمی کنم به توی نامرد بچسبم.
سینا: من نامرد نیستم. من مریم و دوست دارم. نمی گم بهش خیانت کن. میگم با هم دوست باشیم. حرف بزنیم. بهم کمک کنیم. همدیگروآروم کنیم.
این پسره احمقه یا من و احمق فرض کرده؟ فکر کرده دختر 15 سالهام؟
من: ببینید آقای نا محترم. من نمی خوام با کسی دوست بشم. من تنهاییم و دوست دارم و دلم نمی خواد کسی و به تنهاییام راه بدم. بعدم عمرا تو یکی و راه بدم. مگه آدم قحطه. من نمی خوام تو رو آروم کنم نمی خوامم تو من و آروم کنی. بابا تو شوهر بهترین دوستمی. این و می فهمی؟ دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟ اصلا" ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم. تو جلوی مریم یک کلمه حرف نمی زنی. الان پشت تلفن چه حرفی داری که بخوای بزنی؟
سینا: اونروز که سوار ماشین شدی خیلی دلم می خواست باهات حرف بزنم . اما مریم بود و نمی شد. اگه نبود بهت می گفتم.
عصبی اس دادم: مثلا" اگه نبود چی می خواستی بگی؟
سینا: (( من دوست دارم))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#100
Posted: 5 Jul 2012 09:10
هنگ کردم. مخم ترکید. باورم نمی شد. یک ساعتی بود که به جمله تو گوشیم نگاه می کردم. برام معنایی نداشت. هیچ حس خوبی بهم نمی داد. از خودم بدم اومد. از سینا بدم اومد.
خدایا من چی کار کردم؟ چه رفتاری داشتم که سینا به خودش اجازه داده بود این حرفا رو بهم بزنه. خدایا........
حالم بد بود. دلم می خواست نباشم. دلم می خواست نابود شم یا سینا رو نابود کنم. دلم برای مریم می سوخت. واقعا" از قیافه آدمها نمیشه کسی رو شناخت. همون جور که به سینا نمی خورد یه همچین آدمی باشه. انقدر کثیف و پست که بخواد یه همچین کاری و با تازه عروسش بکنه. اونم با کی با دوست صمیمی زنش. با خودش چی فکر کرده بود؟
نفس کشیدن برام سخت شده بود. هوا کم آورده بودم. به پنجره نگاه کردم. شب بود. همه جا ساکت بود. چند ساعت گذشته بود؟
نمی تونستم نفس بکشم. باید می رفتم بیرون. باید هوا پیدا می کردم.
به زور از رو تخت بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار و آروم آروم خودمو رسوندم به در. در اتاق و باز کردم. همه جا تاریک بود.
بلند بلند نفس میکشیدم. خدایا چرا نفس کشیدن انقدر کار سختی بود.
از اتاق اومدم بیرون باید خودمو به پله ها می رسوندم. اما نرسیدم. نفسم دیگه در نمیومد. دستمو رو قلبم گذاشتم. برای پیدا کردن هوا باید چی کار می کردم؟ ناخوداگاه دولا شدم. زانوهام خم شد. با زانو محکم خوردم زمین.
یادم نمیومد قبلا" چه جوری نفس می کشیدم. خدایا کمکم کن. چشمای ماتم به پله ها بود. تو یه ثانیه شروین و دیدم که از تو پله ها پیداش شد. تا چشمش به من افتاد سریع خودش و بهم رسوند.
شروین: چی شده چرا اینجا افتادی؟
نمی تونستم جواب بدم. با صدا نفسای بلند می کشیدم. شروین متوجه حال بد و نفس تنگیم شد. دویید تو اتاق و با یه لیوان آب برگشت. همیشه یه لیوا ن آب تو اتاقم بود آخه همیشه تشنه ام می شد.
اومد و لیوان و به دهنم نزدیک کرد و مجبورم کرد ازش بخورم. با اولین جرعه آب انگار راه تنفسم باز شد. خس خس گلوم کمتر شد. اما هنوز انرژی نداشتم که پاشم. شروین زیر بغلمو گرفت و به زور بلندم کرد. کمکم کرد و بردم روی تخت نشوند. خودشم کنارم رو به من نشست.
با صدای آرومی که ازش بعید بود ولی تو اون شرایط بهم آرامش دادگفت: چی شده؟ تو مشکل تنفسی نداری پس حتما عصبی شدی؟ چیانقدر عصبیت کرده که اینجوری شدی؟
چی بهش می گفتم؟ صدام در نمیومد. فقط با ترس و ناراحتی به موبایلم چشم دوختم. یه جورایی از گوشیم می ترسیدم. از اس ام اس های توش وحشت داشتم.
شروین رد نگاهم و گرفت و به موبایلم رسید. با تعجب بهش نگاه کرد دست دراز کرد و برش داشت. با همون تعجب به من نگاه کرد.
همین که فهمیدم لازم نیست گوشی و تو دستم بگیرم آروم شدم. چشمام بسته شد.
نمی دونم چقدر گذشت صدای عصبی شروین و شنیدم.
شروین: بیشعور کثافت.
آروم چشمام و باز کردم. بغض کرده بودم. شروین با من بود؟ من که کاری نکردم. به خدا من تقصیری ندارم.
با بغض و چشمای اشکی بهش نگاه کردم. گوشی و پرت کرد رو تخت و روشو برگردوند طرف من.
دوباره هوا برای نفس کشیدن کم شده بود. من که گناهی نداشتم. حتی نمی دونستم چی کار کردم که باعث شده باشه سینا به خودش اجازه ابراز وجود بده. اگه مریم بفهمه و همه چیز و بندازه گردن من. اگه فکر کنه من یک کاری کردم که سینا بیاد سمتم. مطمئنن شوهرش و ول نمی کنه حرف من و باور کنه. اگه دوستام بفهمن و فکر کنن من دختر خوبی نیستم. اگه....
سینه ام بالا پایین می رفت و به زور هوا رو می کشیدم تو ریه هام. شروین که چشمش به من افتاد نگران خودش و کشید سمت من و گفت: چی شده ؟ چرا دوباره این جوری شدی؟؟؟
سعی کردم از خودم دفاع کنم اما نفس تنگی و بغض باعث شده بود که کلمات به زور و بریده بریده از دهنم بیرون بیاد.
من: من.... اون.... کاری.... من .... تقصیر من..... نیست.... اون.... اس... دا.....
دیگه نمی تونستم. دهنم و باز کردم و سعی کردم نفس بکشم اما این بغض لعنتی.
شروین سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه ... من منظورم تو نبودی. ( با دست دو طرف صورتم و گرفت و تو چشمام خیره شد) آنید من تو رو میشناسم می دونم یه همچین آدمی نیستی. از اولشم از این پسره خوشم نمیومد. خیلی مرموز و موذی بود. من می دونم تو کاری نکردی. نمی خواد خودت و انقدر اذیت کنی. آروم باش. باشه؟؟؟ نفس بکش. همراه من نفسهاتو تنظیم کن. یک دو سه نفس...
سعی کردم نفسهامو با نفسهاش تنظیم کنم. دستاش دور صورتم بهم انرژی تزریق می کرد.
اونقدر از این که شروین در موردم فکر ناجوری نکرده بود خوشحال بودم که با تمام بغضم یه لبخند بی جون اومد گوشه لبم و همه بغض و دلتنگی و سرخوردگیم دوتا قطره اشک شد و از گوشه چشمم چکید رو گونه هام. شروین آروم با انگشتای شصتش اشکای رو گونه ام و پاک کرد.
شروین: هیششششششششش نمی خواد به خاطر یه همچین آدمی حتی یک قطره ام اشک بریزی آروم باش ، آروم...
نمی خواستم اشک بریزم. یعنی از این کارها بلد نبودم. یاد گرفته بودمتو خودم گریه کنم. اما بغض خفه کننده ام تبدیل شد به هق هق بدوناشک.
شروین دستش و حلقه کرد دور کمرم ومن و کشید تو بغلش. سرمو آروم گذاشت رو سینه اش و با اون یکی دستش آروم رو موهام و نوازش کرد.
تو گوشم نجوا کرد: آنید تو مجبور نیستی مسئول کارهای همه ی آدما باشی. نباید به خاطر گناه دیگران خودتو عذاب بدی. تو پاک تر از اینی که نگاه و فکر مسموم و ناپاک کسی بتونه آلوده ات کنه. پس خودت و اذیت نکن.
مثل آبی که رو آتیش ریخته باشن آروم شدم. شروین آرومم کرده بود واعتماد به نفس از دست رفته ام و برگردونده بود. حس گناه و عذاب وجدان و ازم جدا کرده بود.
صدای تپشای قلبش حس گرمی نفسهاش. نوازش آرامش بخش دستش رو موهام و حس حرارت دستش دور کمرم همه و همه دست به دست هم داده بودن تا باز همون حس کرختی و سستی و آرامش حرارتشعله های آتیش و سوختن چوب بهم تزریق بشه.
نفسهام آروم بود. تو سرم از صدا خالی بود. تو وجودم بازم آنید همیشگی و پیدا کردم. خدایا این چه حسی بود که از شروین تو وجودمرخنه می کرد. آروم بودم و دوست نداشتم جایی که الان هستم و ول کنم.محاصره تو بازوهای نیرومند شروین.
تو اون شرایط به یه همچین حس حمایتی نیاز داشتم و شروین بی دریغاین حس و بهم تزریق کرد.
چشمام و بستم و با یه نفس عمیق سعی کردم تا جایی که می تونستم همه این حسها رو تو خودم جمع و محبوس کنم. دیگه باید خودمو می کشیدم کنار. با یه حرکت آروم خودمو از تو بغل شروین کشیدم بیرون.
حلقه دستاش شل شد و گذاشت من خیلی نرم از تو بغلش خارج شم.
با یه لبخند آرامش بخش بهم نگاه کرد. وای که چقدر ازش ممنون بودم که به خاطرم لبخند زده بود. لبخندی که پر از آرامش وسکوت و امید بود. اگه تو این شرایط صورت سردش و می دیدم بیشتر از قبل داغون می شدم. اما همین لبخندش باعث شد که خودم بشم. همون آنید. یه لبخند با تمام وجودم بهش زدم و از ته ته قلبم ازش تشکر کردم.
من: ممنونم نمی دونم چه جوری....
شروین: هیششششششششش هیچی نگو دوستا از هم تشکر نمی کنن.
دهنم از تعجب باز مونده بود. یعنی من و به دوستی قبول داشت؟
همون جور که از رو تخت بلند میشد، دستاش و تو جیب شلوارش برد و با یه لبخند کج گفت: شاید لازم شد یه وقتی هم تو من و آروم کنی. اون موقع نمی تونی شونه خالی کنی.
از اتاق رفت بیرون و من و با دهن باز و یک دنیا سوال تنها گذاشت.
****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن