انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین »

باورم کن


مرد

 
ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت 2 بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب.
آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم حتما" با این آفتاب می سوزم.
شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم.
- خودتو قایم کردی؟
آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم.
آرشام: شروین ولت میکنه.
هان؟ چی میگه؟
برگشتم نگاش کردم.
آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه. احتمالا" از روی تنهایی باهاته وگرنه.....
بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه.
آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری.
پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط 16 سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان 22 سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره.
با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم.
پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید ... آناهید..... داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد.
اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن.
رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلمبزارم. اه..... همش تقصیر آرشامه......
دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می دادبا صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بسته امو تو آهنگ غرق شدم.
دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم.
یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم. هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟
شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟
با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی.
شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟
من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا ..... تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد می دونن. باعث می شی معذب بشن.
شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟
حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا" معذب شم خوشمم میاد.
من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی.
بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه.
خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن.
پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم . فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست.
رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید کهگذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی.
خنده ام گرفت.
من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن.
مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا" درسته.
خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد.
با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟
اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟ من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد.
مهیار: ایول برو که منم اومدم.
مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط.
چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم.
یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین.
اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد.
از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود.دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم.
یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم.
همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی.
یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم.
صدا، صدای شروین بود. یعنی درست شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم.
شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه.
صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه.
شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد.
با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم.
هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست.
آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا" داریم می رقصیم.
با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار.
شروین متعجب گفت: چی؟
سریع تر گفتم: دستت و بردار.
پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد. نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره.
شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟
به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من..... دستت..... شکمم.....حساس.... قلقلک....
چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه.
شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟
با سر تایید کردم.
ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟
دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره.
شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟
خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم.
خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد.
شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه..... تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات میگیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟
نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم. خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟
شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم.
این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟
شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد.
اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود.
ساعت 11 یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام. چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا" به من محل می زاشت.
رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد.
شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن.
داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد.
سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد.
حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم.
متعجب چشماش باز شد.
من: اولن که حجابت و حفظ کن.
شروین: مگه اون برا خانمها نیست؟
من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟
شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟
کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم.
شروین: چرا؟
عصبی داد زدم: تو واقعا" نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن.
آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن....
شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟
کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا....
شروین: فلان و فلون چیه؟
دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه.
شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته.
من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن.
شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا" مهم نیست.
کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا" به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم.
یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟
من: خوب تو برو پایین بخواب.
شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب.
بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت.
عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره.
ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود.
از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروینکه راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا" این مدلی نیست.
از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین.
شروین: نظرت عوض شد؟
سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو.
شرون پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو.
پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری.
پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم.
به دودقیقه نکشید که خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد.
چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم.
خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعواکرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده. اه اه بدم میادددددددد ....
حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم.
اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد.
سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلاهمانا.
اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه.
با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از 7-8 دقیقه تلاش مداوم و خستگیناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت. سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم.
شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم.
عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون.
یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور.
حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبختخالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود.
یه آه کشیدم. خدایا من احمق اصلا" یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجابرم من؟
ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه....
با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم.
می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم.
اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادمبهش. به شروین نگاه کردم.
خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟ مگه اینمجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟
پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟
خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد.
منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟
سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد. چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود.
با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟
دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومدسراغم. اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا....
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه.
دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم. دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم.
صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست.
شروین: تو حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون دادم.
از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد.
شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟
حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم. نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه.
دید جواب نمی دم. خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم.
با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟
از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد.
شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟
نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم.
شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟
صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم. انگار فهمید دوست ندارم بگم.
قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم.
وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمیننگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت.
شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت: پس چرا بلند نمیشی؟؟؟
من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه.
شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا" یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟
با سر گفتم آره.
کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟
دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوبعزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی.
با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام..... کثیف میشه.
یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره.
شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون.
بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟
با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن.
کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد.
پسره انتر خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم.
در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شرویناومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم.
بیا این و بخور دردت آروم میشه.
یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش.
با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم.
اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟
سرمو تکون دادم.
شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره.
تو چشماش زل زدم.
این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟
همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جاییکه بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد.
یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواستبه زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش.
از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد.
وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟
تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود.
حتما" اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟
حالا چرا خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته.
گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی.خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش.
از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی.
کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم. دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق.
سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود.
آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره.
مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم.
از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من.
آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت: بیا این قرصم بخور.
اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو اینشرایط باید بخوری.
با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین. ته مونده نباتممخوردم.
شروین: بلند شو بیا رو تخت.
اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی.
بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه.
شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم.
بازم تکون نخوردم.
خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم.
اه این کی رفت این و آورد؟؟؟
آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه.
گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا" دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم.
چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم. الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم بعضی وقتها.
گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم.
صدای شروین و از سمت چپم شنیدم.
شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟
آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد.
سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند.
تو بهت و تعجب بودم. باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتمیخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟
اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم.
نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم. و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه.
مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی.
هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد. به همونچشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد. مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستنهی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون.
اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت.
مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود.
چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود. چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم.
دلم خیلی بهتر بود... آروم بودم.... عصبی نبودم.... تنم گرم شده بود.... چشمام سنگین بود..... نباید بخوابم.
شروین خوابش میاد ........ باید بهش بگم بگیره بخوابه........ من مریض بودم به این بدبخت چه........... بگم خوبم راحت باش؟.........
چشمام رو هم افتاد ..... بدون اینکه چیزی بگم........... نفسهام منظم شد............
خوابم برد...................
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ وقت انقدر آروم خوابیده باشم. یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاصکه خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم.
آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کجو رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود.
یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود کهدلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم. دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه.
صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟
آروم زیر لب گفتم: راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم.
دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستشصافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟
دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب. برام سوال شده.
اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم.
انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش.
لبخندی رو صورتم نشست. واقعا" ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم.
آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی. چه جوری کاراتو جبران کنم؟
اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم.
شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟
با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش.
من: هان؟؟؟؟؟
آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد. به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره.
یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟
آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟
شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم.
از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی.
ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت: اگه اعلام می کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم.
با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی.
هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی.
من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که .....
کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟
نیشم باز شد. همه چی.
کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو.
وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم.
خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم. صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم.
واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم. با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا" همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه.
تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد.
آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام.
دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور.
با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین.
یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟
یه پوزخند زدم و گفتم: خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه.
تیکه امو گرفت.
صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن.
صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش.
آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم.
من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه.
تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد.
محکم گفت: اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی. خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی خوره.
یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه.
با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید.
فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه.
چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد.
آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت.
دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم. واقعا" انقدر من و احمق فرض کردین؟
دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا" احمقه. چه طور از اینا گذشته؟
چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم. تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش.
آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد.
با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد.
لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد. دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب.
با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومدسمتم که....
- آنید عزیزم..... ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم.
صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم ....
یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه.
عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک. با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و احمق نیستم.
حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد. نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش اتفاقی بهم بخوره.
با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد. خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد.
یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟
یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم.
شروین: آروم باش. تکون نخور. آرشام داره نگاهمون میکنه.
بعد با صدای بلندی که آرشام حتما" میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی. تو معرکه ای.
موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود. وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟
یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم. اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم.
شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند. احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد.
شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود.
کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز.
من: چیزه... می خواستم تشکر کنم.... راستش... خیلی به موقع رسیدی.
اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد.
یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم.
ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترینکار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن.
با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست.
با آرامش صبحونه امون و خوردیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم.
آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی.
یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما" باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری.
تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن. وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود.
با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم وزمان ومکان یادم می رفت.
داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های 1000 ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه.
داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه. یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه.
خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد.
آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟
با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم. دهن آرشام باز مونده بود.
شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد.
آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟
شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم 6-7 قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود. اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگهداره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟
تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود.
اصلا" آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد.
سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا" دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم. نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟
دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازهمغزه ام جرقه زد. نکنه.... نکنه..... تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یهحرکتی بره.
نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟......... یعنی من؟؟؟؟............... نهههههههههههه......
منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش.
لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما" دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن.
ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود.
می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم.... آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا" کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه.
همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونمیه بوسه چه جوریه. اونم شروین. واقعا" کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم.
اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن. بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود.
نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا رفت.
خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش.
باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا" کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم. باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما.....
نبودم.... خوشحال نبودم..... نمی دونم از چی؟ ..... از نمایشی بودن کارمون..... از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟..... از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟..... از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟.... از اینکه نبوسیده بود؟.....
عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا" نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم.
بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم.
اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم.
چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟
خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟
پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم.
من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی.
این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا" که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود.
نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده.
خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟
شونه هامو بالا انداختم.
من: همین جوری.
شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون.
من: کجا؟
شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو.
از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سوار ماشین شدیم و رفتیم یه دور تو شهر زدیم. وای که من چقدر از دست ندید بدید بازیهای اینا باید حرص بخورم.
اگه قراره توریست باشین مثل آدم توریستی کنید نه خل و چلا.
بعد دو ساعت چرخیدن قرار شد بریم بستنی بخوریم. بد هوس بستنی قیفی کرده بودم. همچین بگیری لیس بزنی به بستی. سرماش و یخیش روحت و تازه کنه.
یه جا نگه داشتن و همه مون پیاده شدیم. هوا هنوز ابری بود و بارون داشت اما بارون نمیبارید.
شروین، آتوسا، ماکان و ملیسا رفتن تو بستنی فروشی که بستنی بگیرن. همه قیفی می خواستن. برا اولین بار یه کوچولو خوشم اومده بود ازشون. البته بچه های بدی نبودن اگه آرشام پیله و آتوسای کنه رو فاکتور می گرفتیم.
من و فرناز تکیه دایم به ماشین شروین و منتظر ایستادیم. آرشام و مهیارم به ماشین آرشام تکیه داده بودن و رو به روی ماها به فاصله یه ماشین ایستاده بودن و حرف می زدن. ماشینا کنار هم پارک شده بودن. بعد چند دقیقه بچه ها بستنی به دست از راه رسیدن. هر کدوم دوتا بستنی تو دستشون بود. ملیسا اومدو یه بستنی به فرناز داد و در کمال تعجب من آتوسام اومد ویکی از بستنیهای تو دستش و بهم داد.
نه انگاری این دختره هم یکم شعور داره. ولی نمیدونم چرا رو لبش لبخند خبیثی بود. بی خیال بستنی و گرفتم و با لذت شروع کردم به لیسیدنش. آتوسا رفت رو به روی من و ملیسا و فرناز و بین شروین و مهیار به زور خودشو چپوند و هی خودش و می نداخت وسط حرفای ماکان و شروین.
من بی توجه به اینا مشغول لذت بردن از بستنیم بودم. از بچگی دوست داشتم بستنی و یه ذره، یه ذره بخورم که هم زود تموم نشه و هم لذتش بیشتر بشه بهتر مزه اش و حس می کردم. اما وسطاش که طاقتم تموم میشد یهو یه هورتی از بستنیه می خوردم. مشغول کار خودم بودم و جز بستنیم کس دیگه ایو نگاه نمی کردم. یه هورتی از بستنیم کشیدم و یه تیکه گنده از بستنی و فرستادم تو دهنم. سرمو بلند کردم و با لذت تو دهنم مزه مزه کردم تا آب بشه. شروین درست رو به روی من ایستاده بود و چشمش به من بود. یه اخم کوچیکی هم کرده بود.
تا دید دارم نگاش می کنم زبونش و کج به سمت راست برام در آورد.
بی تربیت بی شخصیت. الان من باهاش کاری داشتم زبون در میاره؟
انقد بهم برخورد که برا تلافی منم زبونم و یه کوچولو در آوردم براش. مات موند رو من.
خوب شد خوردی؟ دیدی منم بلدم زبون در بیارم؟
اخمش یکم بیشتر شد و دوباره همون مدلی زبونش و در آورد این بار انگاری زبونش کش اومده بود و درازتر شده بود.
اوا خجالتم نمیکشه. مثل بچه ها هی زبون درازی میکنه. بابا فهمیدم نیم متر زبون داری. اما خوب نمیشه که فکر کنی من لالم.
منم زبونم و خیلی خوشگل براش در آوردم.
چشماش گرد شد یه هه همراه با یه پوزخندی زد و چشماش و چرخوند اما سریع برگشت سمتم و اینبار با اخم غلیظ و عصبانی با یه چشم غره توپ آتیشی تا جایی که می تونست زبونش و در آورد.
الاغ چرا همچین میکنه؟ من و یاد زغالی سگ ویلا انداخت همون شبی که بهم حمله کرد بکشتم بعد دیدن شروین زبونش همین قدر بیرون اومده بود از دهنش.
کفری و حرصی همچین زبونم و در آوردم براش قد یه فرش قرمز شد. بعدم یه اخم و چشم غره رفتم بهش. به من چشم غره میره ؟ فکر کردی بلد نیستم؟
چشمش به من بود و مات نگام می کرد. یهو دیدم تکیه اش و از ماشین برداشت و به سمت من اومد.
یا امام زاده هاشم رحم کن الان میاد من و میکشه جلو فامیلاش. جلوی اینا یکم آبروداری کردم که اونم ریخت تموم شد شرف مرف نموند دیگه.
آتوسا که آویزون شروین بود و ماکانم که داشت با شروین حرف می زد با این حرکت شروین مات و ساکت نگاش کردن. تعجب کرده بودن.
شروین با یه لبخند که سعی می کرد ملیح باشه و مطمئنن اونای دیگه فکر می کردن ملیحه امامن که می دونستم حرصیه و معنیش اینه که (( میگشمت )) اومد سمت من و کنارم ایستاد.
منم که مات مثل این مارها هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم چشم از اون نگاهش بردارم همراه با شروین چرخیدم به بغل و رخ به رخ شروین که اومد کنارم ایستاد قرار گرفتم.
شروین با همون لبخند یه دستش و به بازوم گرفت که اگه یه وقتی این مغز کند من فرمان فرار داد نتونم در برم. بعد اون یکی دستش و آروم آورد بالا.
خدایا به جون خودم این دفعه می رم امامزاده دوتا شمع روشن میکنم فقط این شروین جلو این فکو فامیل غربتیش نزنه تو صورتم. از ترس چشمام و بستم و آماده که اگه سیلیش خورد به صورتم لااقل اشکم در نیاد بیشتر آبروم بره.
داشتم تو دلم نذر شمع و آجیل مشکل گشا و صلوات می کردم که با حس گرمی یه دستی رو صورتم و کنار لبم گیج و بهت زده چشمام باز شد.
نگام خورد به چشمای شروین که روی لبم مونده بود. تا شروین چشمای باز شده من و دید یه اخمی کرد و انگشتاش که تا حالا آروم و نوازشگر کنار لبم کشیده می شد و سفت و محکم کشیدبه صورتمو، با کف دست دو بار، محکم کشید به لبم و تقریبا" همه رژمو پاک کرد.
با اخم . حرصی گفت: مثل بچه های دو ساله بستنی خوردن بلد نیستی. یه ساعته وایساده زبون میزنه به بستنیش. این چه کاریه؟ نمی بینی آرشام چه جوری نگات می کنه؟ همه دور لبتم که بستنی شده یک ساعته دارم اشاره میکنم. خانم واسه من زبون در میاره.
اینا رو می گفت و با حرص دستشو می کشید به لبم.
با اینکه سعی می کرد اخم کنه و جدی باشه اما چشماش و نگاهش یه جوری بود. نه خشک بود نه سرد بود نه عصبانی. آروم آروم بود. چشماش سبز شده بود.
نم نم بارون شروع شده بود و قطره هاش فرود میومد رو صورتم . یه قطره بارون افتاد رو لبم. نگاه شروین دوباره رفت سمت لبم. دوباره انگشتاش آروم و ملایم کشیده شد گوشه لبم انگاری نوازشم می کرد بعد آروم انگشتش و گذاشت رو قطره بارون رو لبم و آروم و نرم سر انگشتاش رو لبم حرکت کرد. سرش کاملا" خم شده بود رو صورتم. یه جوری شده بودم. یه حس خوب. انگار دوست داشتم به نوازش لبم ادامه بوده. تو یه حس قشنگی غرق شده بودم.
- بریم دیگه بارون گرفته.
با یه پارازیت کل حس و حالمون پرید. انگار از یه خواب بیدار شده باشیم. من سریع سرمو انداختم پایین و خودم و کشیدم عقب.
شروینم با یه اخم دستش و کشید پشت گردنش.
این آتوسا بی شخصیتم که جفت پا میاد و سط تیک و تاک کردن ما. بی تربیت.
همه برگشتیم سمت ماشینها تا سوار شیم. آتوسا اومد و رو صندلی جلوی ماشین شروین نشست. منم آروم رفتم که برم تو ماشین شروین بشینم. اومدم در عقب ماشین و باز کنم که نرسیده به در یه دستی اومد و دستم و هل داد پایین و در سمت آتوسا رو باز کرد.
با تعجب برگشتم نگاه کردم دیدم شروین ایستاده کنارم. چرا حالا در و باز کرده؟
شروین رو به آتوسا گفت: آتوسا بیا برو عقب بشین.
آتوسا با ابروهای بالا رفته و متعجب گفت: چی؟
شروین یه اخمی کرد و گفت: گفتم بیا برو عقب بشین. الان آرامش می خوام حوصله آهنگای پر سرو صدای تو رو ندارم.
آتوسا: باشه. خوب آهنگ نمی زارم.
شروین: آتوسا.... بیا برو .... می خوام آنید جلو بشینه.
من و آتوسا هم زمان دهنمون از تعجب باز موند. اول یه نگاه به هم و بعد به شروین کردیم. جفتمون گیج شده بودیم.
اخمای آتوسا رفت تو هم و عصبانی رو به من گفت: حالا پرستار مامان بزرگمون پشت بشینه چیزیش نمیشه. جلو براش زیادی......
با نگاه آتیشی شروین حرفش نصفه موند.
شروین آروم اما محکم و جدی گفت: دفعه آخرت باشه که در مورد دوست دختر من این جوری حرف می زنی. در ضمن اسم داره آنید . پرستار مامان بزرگ دیگه چیه. حواستو جم کن می دونی که چقدر بدم میاد حرفمو تکرار کنم.
با همون اخم و جدیت به آتوسا زل زد. خداییش من یکی که از جذبه اش حسابی ترسیده بودم دیگه آتوسا رو نمی دونم.
آتوسا یکم نگاش کرد و بعد پیاده شد و یه تنه ای هم به من زد و با اخم اومد بره تو ماشینآرشام که دید آرشام اینا راه افتادن. به ناچار رفت و با حرص رو صندلی عقب کنار فرناز که فقط نظاره گر جدل این دوتا بود نشست.
شروین دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: سوار شو.
یه نگاه به دستش کردم. می خواست کمکم کنه سوار شم. یعنی نمی خواست الان قورباغه ای سوار شم؟؟؟؟؟
دستش و گرفتم و سوار شدم. خودشم رفت و پشت فرمون نشست.
منم گیج با خودم کل کل می کردم که بفهمم شروین چرا یهو این کارو کرد.
شاید از دست آتوسا خسته شده. شایدم حسش بیدار شده. یاد نوازش لبام افتادم. یه لبخند کوچیکاومد رو لبم. نه پس بالاخره این لبای قلوه ای تونستن یه کاری بکنن.
یهو دستم گرم شد. نگاه کردم دیدم شروین دستمو گرفته و گذاشته رو دنده .
نهههههههههههههه این یهو چه متحول شد. من چه لبای جادویی دارم معجزه میکنه.
به شروین نگاه کردم. دیدم از تو آینه داره پشت و نگاه میکنه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم آتوساچشمش به دستای ماست و یه اخم غلیظم کرده.
چیششششش آنید چه توهمی زدی واسه خودتا. کدوم لب کدوم جادو کدوم معجزه. شروین برای اینکه از شر این چسب راحت شه همه این کارها رو کرد.
دیگه تا رسیدن به ویلا با خودمم حرف نزدم. آروم نشستم تا آتوسا خوشگل حرصش و بخوره.
آرشام اینا هنوز نرسیده بودن رفته بودن غذا بگیرن بیان.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رفتم تو اتاقم و مانتو شالمو در آوردم و ولو شدم رو تخت. همش صورت شروین میومد جلو چشمم. آخی چه بانمک شده بود وقتی سعی می کرد عصبانی و جدی باشه اما نبود. چه خوب این آتوسا رو جز داد. کلی کیف کردم. با اینکه یه جورایی از من برای جز دادنش استفاده کرد اما مهم نبود مهم نفس عمل بود. شاید این دختره آویزون یکم ول می کرد.
اه..... خانوادگی پیله ان.
صدای خاموش شدن ماشین آرشام از تو حیاط اومد. آخ جون غذا.
سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هیچی جای غذا رو نمی گیره.
پامو رو پله آخر گذاشتم که یهو آرشام جلوم ظاهر شد. نزدیک بود سکته کنم. اخمام تو هم رفت و اومدم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت.
واه این دیگه چی میگه؟؟؟؟
برگشتم با تعجب نگاش کردم. با اخم تو چشمام زل زد و عصبی گفت: اخمت مال منه خنده و نازت مال شروین؟؟؟؟
من کی ناز کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟؟
فقط نگاش کردم.
آرشام: وقتی با من بودی از این ناز کردنا و دلبریا بلد نبودی.
به سر تو هنوزم بلد نیستم.
کنار ش ایستاده بودم بازومو فشار داد و کشیدم سمت خودش. پهلو به پهلو ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم.
آرشام: نمیشه یکم با من مهربونتر باشی؟؟؟؟ همش اخم؟؟؟
با حرص بازومو کشیدم. چه انتظاراتی داره انتر.
من: مهربونتر؟؟؟ لزومی نداره با پسر عموی دوست پسرم مهربونتر باشم. چه فرقی بین تو وماکان و مهیار هست. مهربونیم واسه دوست پسرمه.
از قصد رو کلمه دوست پسر تکیه کردم و با یه لبخند حرص درآر جمله امو تموم کردم.
بی خیال پله آخرم اومدم پایین و رفتم سمت مبلا. هیچ کدوم از بچه ها نبودن. فقط شروین رو یه مبل سه نفره نشسته بود. درست رو به روی پله. به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. پس آرشام و ندیده بود چون اگه چشمش باز بود ماها درست رو به روش بودیم. با صدای پام چشماش و باز کرد.
برگشتم دیدم آرشام هنوز همون جا ایستاده و بهم نگاه میکنه.
حالا که تهمت زدی برا شروین نازو عشوه میام بزار یکم قمزه بیام لااقل دروغگو نشی. منم حلیم نخورده و دهن سوخته نشم، تو هم بیشتر لجت در آد.
با یه لبخند ملیح رفتم کنار شروین ویه وری رو به شروین نشستم. کنارش بودم اما کامل برگشته بودم سمت شروین.
شروین که از کارام سر در نمیاورد فقط نگاهم می کرد. صورتمو بردم جلو و یه لبخند زدم که یه کوچولو دندونامو نشون می داد.
یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی رفته بود آتلیه عکس بگیره عکاسه هی می گفت بخند دندونتم پیدا باشه. پس حتما" قشنگ می شد دیگه. منم برای عشوه اومدن به چیزای قشنگ نیاز داشتم.
خدایی تا حالا فکر نکردم ببینم چه جوری عشوه باید بریزم. ای درسا کجایی که الان لازمت دارم که یه دونه از اونن کلاسای فشرده دو دقیقه ای ناز اومدن و برام بزاری. درسا همیشه می گفت: عشوه هات خیلی شتریه.
شروین فقط نگام می کرد. شروع کردم به تند تند پلک زدن همراه لبخندم. سرمو کج کرده بودم و تو چشماش نگاه می کردم و می خندیدم.
تو همه فیلما و کارتونا موقعی که دختره می خواد ناز کنه پلکاشو تند تند باز و بسته می کنه. شاید کارگر بیوفته شایدم.....
خوب راستش چشمای گرد شده شروین نشون می داد که این روش مزخرفه و اصلا" مفید نیست. بهتره هیثچ کس دیگه امتحانش نکنه.
شروین با بهت آروم گفت: داری چی کار می کنی؟
تا قبل این حرفش یه کوچولو امید داشتم که شاید موفق به قمزه اومدن شده باشم اما با این حرف وا رفتم.
من: چیش یعنی نفهمیدی؟ خیر سرم داشتم برات عشوه میومدم. آرشام گفت برات ناز می کنم منم خواستم این کارو بکنم که حرفش تهمت نشه.
گونه های شروین رفت بالا و چشماش ریز شد یهو یه قهقهه ای زد که چشمام باز موند. تو بهت خنده بلندش بودم که دست راستش حلقه شد دور شونه هامو و کشیده شدم تو بغلش. سرم رفت رو سینه اش.
اونقدر شکه شده بودم که نگو. آرشامم با چشمای قرمز و حرص نگامون می کرد.
سعی کردم آروم بدون اینکه آرشام بفهمه دست شروین و از دورم باز کنم.
آروم گفتم: چی کار می کنی؟؟؟؟ دستت و ول کن.
شروین که خنده اش آروم شده بود گفت: مگه نمی خوای آرشام و حرص بدی؟؟؟؟ خوب بزار فکر کنه عشوه اتو اومدی و موفق شدی.
من هنوز با دستش ور می رفتم که خودمو آزاد کنم. حلقه دستش تنگتر شد و گفت: کمتر وول بخور. یکم تحمل کن بزار نقشه ات خوب بگیره.
ناچاری آروم گرفتم. راستش خوشمم اومده بود از این وضعیت توفیق اجباری بود دیگه بزار فیضشو ببریم بعدنم منتش سر من نیست چون شروین این کارو کرد.
داشتم به حس خوبم لبخند می زدم که حس کردم دست شروین رفت تو موهای فرم. ای بمیری تو که نمی زاری یه دقیقه آروم بگیرم.
سریع دستش و از تو موهام بیرون کشیدم و نشستم و بهش زل زدم. سوالی نگام می کرد.
شروین: چت شد یهو؟؟؟؟
آروم سعی کردم موهامو با دست صاف کنم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟
شروین متعجب به دستش نگاه کرد و گفت: داشتم موهاتو ناز می کردم.
من: نه دیگه نه. ناز نمی کردی داشتی موهامو بهم می ریختی. آخه کی تو موهای فر دست میبره؟؟؟؟ موهای فر و که مثل موهای صاف ناز نمی کنن؟ کلی زحمت کشیدم که تو این هوا اینخوب وایسه الان اگه این جوری دست تو موهام بکنی همش وز میشه میشم مثل گوسفند پف کرده.
از حرفم خنده اش گرفته بود. در حالی که سعی می کرد جلو خنده اش و بگیره گفت: خوب مثلا" موهای فرو چه جوری نوازش می کنن؟؟؟
گلومو صاف کردم و با یه نگاه گفتم: سوال خوبی بود. باید این جوری ناز کنی.
دستمو گذاشتم رو سرم. رو سرم که نه یک سانتیمتر کف دستم با موهام فاصله داشت. آروم دستمو کشیدم عقب که یعنی دارم ناز میکنم. فقط یه کوچولو از موهام کشیده می شد به کفدستمو قلقلکم می داد.
شروین دوباره یه خنده ای کرد و با یه حرکت همچین منو کشید سمتش که پرت شدم رو پاش.
خودش سرمو رو پاش جا به جا کرد و همون مدلی شروع کرد به نوازش موهام.
من: دیدی. این جوری بهتره. دیگه هم دستت تو فرای موهام گیر نمیکنه.
دوباره خندید. این پسره امروز چقدر خوش خنده شده بود. همچین موهامو نوازش می کرد که مثل گربه چشمام بسته شد. چه حس خوبی داشت. تا حالا تجربه اش نکرده بودم. یعنی راستش هیچ کس اونقدر بی کار نبود که بخواد بشینه و این مدلی که به قول درسا خرکیه موهامو ناز کنه. اما شروین داشت این کارو می کرد. دستت مرسی پسر. ماهی.
- غذا حاضره بیاین ناهار.
ای بمیری پسر که یا خودت یا خواهرت همیشه سر خرید. تازه تو حس خوب نوازش شدن غرق شده بودما این نره خر با صدای نکرش عیشمو منقش کرد. همین بود کلمه اش؟ چه میدونم بابا.
البته بگم تا صدای نکره آرشام و شنیدم همچین از جام پریدم که دست شروین پرت شد تو هوا. بدبخت فقط با بهت بهم نگاه می کرد. منم انگار در حین دزدی مچم و گرفته باشن سریعپاشدم نشستم و موهام و درست کردم. یه سرفه ای کردم که خونسردیم و بدست بیارم. آخه قلبم همچین تند می زد که نگو. حسابی ترسیده بودم.
آرشامم خوشنود با نیش باز و خوشحال از اینکه موفق شده بود حال خوبمو خراب کنه نگام می کرد. آی دوست داشتم برم بزنم تو فکش.
خلاصه بی حرف بلند شدیم رفتیم سراغ ناهار. بعد ناهار رفتم تو اتاق یکم بخوابم. هوا بارونی بود و نمی شد رفت بیرون. خوشم میاد هوا هم زده تو حال این غرب دیده ها.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشمام و باز کردم. همه جا تاریک بود. وای یعنی چقدر خوابیدم من؟ پریدم و گوشیمو از میز کنار تخت برداشتم.
ساعت 9 شب بود. خوب وقتی صبحونه رو ساعت 12 می خوریم و ناهارم 5 عصر خواب بعد از ظهرمتا 9 طول میکشه.
بلند شدم و رفتم دستو رومو شستم و لباسهامو مرتب کردم و رفتم پایین. طبق معمول همه دور تلویزیون نشسته بودن و هر کی یه جوری سر خودش و گرم کرده بود.
رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم. بعد خواب چی فاز میده؟؟؟؟ یه چایی داغ توپ.
تا کتری جوش بیاد تو آشپزخونه موندم. چایی درست کردم و گذاشتم دم بکشه. خواستم واسه خودم بریزم بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمیره.
برا همه چایی ریختم و رفتم پیششون. ماکان اولین نفری بود که من و دید.
ماکان: به دستت درد نکنه. چقدر چایی تو این هوا میچسبه.
منظورش بارون بیرون بود . خواستم سینی و بزارم رو میز که هر کی خودش برداره که دیدم ماکان نیم خیز نشسته و منتظره چایی تعارفش کنم. برای اینکه دلش نشکنه رفتم جلوش و بهش تعارف کردم. بعدم مجبوری به بقیه تعارف کردم. آتوسا با یه پشت چشم بهم گفت نمی خورم. آرشام هم یه سال طول داد تا چایی و برداره فکر کرده چایی خواستگاری براش آوردم. بقیه بی حرف چاییشون و برداشتن. منم چاییم و بر داشتم و کنار شومینه خاموش نشستم.
مهیار داشت کانالها رو بالا پایین می کرد.
مهیار: بچه ها بیاین بشینیم فیلم ترسناک نگاه کنیم الان شروع میشه.
خودش زودتر از همه رفت رو مبل چسبیده به تلویزیون نشست. ماکانم رفت رو زمین جلوی تلویزیون نشست. بقیه هم اومدن و دور تا دور تلویزیون رو مبل یا رو زمین نشستن یا دراز کشیدن. شروینمرو یه مبل سه نفره همراه آتوسا نشسته بود. چندتا کوسن برداشت و نشستن رو زمین. آتوسام که چسب.
از اونجایی که نشسته بودم تلویزیون خوب دیده نمیشد. کلی خودم و کج کرده بودم اما بازم نمیدیدم. شروین بهم اشاره کرد که برم پیشش بشینم. منم چون اینجا دید نداشتم رفتم کنارش نشستم. البته مثل آتوسا نچسبیدم بهش یکم بینمون فاصله بود. یه نگاه به من کرد و یکی از کوسنارو با یه لبخند سمتم گرفت. به کوسن نگاه کردم. یادش بود اون یه باری که با هم فیلم دیدیم اگه کوسنه نبود من از وحشت خودمو زخم و زیلی می کردم.
با یاد آوری اون شب یه لبخند زدم و کوسن و گرفتم. و گذاشتم تو بغلم. مهیار بلند شد و رفت همه چراغها رو خاموش کرد که ترسناکتر بشه.
منم کلی تو دلم بهش فحش دادم. آخه موضوع فیلم در مورد چند تا دختر و پسر بود که از مسیرشون تو جاده منحرف میشن و مجبوری باید از یه راه دیگه از وسط جنگل برن و حالا این جنگله توش چند تا آدم خوار زشت و وحشتناک داشت. با این تاریکی و این درختهای تو باغ و بارون و رعد و برق حسابی ترسیده بودم. همچین کوسنه رو فشار می دادم که هر لحظه انتظار داشتم جر بخوره. خودم هیچ وقت از این فیلمایی که دل و روده طرف و در میارن و می خورن نگاه نمی کردم. اینا ترسناک نبودن چندش بودن. داشتم حرص می خوردم و می ترسیدم که یه دست گرمی اومد رو دستم. یه لحظه ترسیدم. سریع برگشتم ببینم این جک و جونورای انسان خوار نیومده باشن سراغم. منم که از همه بدبخت تر قبل همه اینا میومدن من و می خوردن.
تا برگشتم فیس تو فیس شروین شدم. دستش و رو دستم گذاشته بود و فشار می داد که آرومبشم.
زمزمه وار گفت: می ترسی.
ناراحت فقط سرمو تکون دادم که یعنی آره.
شروین: بیا نزدیکتر. نترس فیلمه.
خودمو کشیدم سمتش. بازوهامون بهم چسبیده بود.
من: می دونم فیلمه اما چندشه.
فقط یه لبخند آرامش دهنده زد. یکم حالم بهتر شد. یه لبخندی زدم و به تلویزیون نگاه کردم.
وای که چقدر فیلمش حال بهم زن بود. در عجب بودم که این خنگولا با چه ذوقی داشتن این فیلم مزخرف و نگاه می کردن. جاهای ترسناکشم که می رسید این دخترا هی جیغ می کشیدن و حالمو از اینی که هست بدتر می کردن منم تیریپ شجاعت صدام در نمیومد. فقط لبمو گاز می گرفتم.
وسطای فیلم بود. یه صحنه اش که یکی از این دخترا از دست این هیولاها در میره و هی پشت این درخت و اون درخت می دوئه. یه جاش می ایسته فکر می کنه گمشون کرده. ایستاده و با ترس نفس نفس می زنه که یهو یه دست کثیف و وحشتناک از پشت درخت می گیرتش و با یه اره برقی از بین پاهاش تا فرق سرش دو شقه اش می کنن.
همزمان با این صحنه صدای جیغ دختر و صدای وحشتناک اره برقی و صدای جیغ ملیسا، فرناز، آتوسا و مهیار بلند شد.
اونقدر ترسیده بودم که فقط تونستم چشمام و ببندم و با دست راستم چنگ بزنم به بازوی شروین و سرمو تا جایی که ممکن بود تو بازوش فرو کنم. انگار با این کارم اون صحنه ای که دیده بودم و از ذهنم پاک می کرد.
صدای ملایم شروین تو گوشم پیچید.
شروین: حالت خوبه؟
همون جور که صورتمو به بازوش فشار می دادم فقط سرمو تکون دادم. خودمم نفهمیدم گفتم آره یا نه .
شروین سرمو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش. هنوزمبا اصرار سعی داشتم سرمو تو تنش فرو کنم. حالا به جای بازوش سینه اش بود.
شروینم آروم آروم بازوهام و نوازش می کرد.
حس بازوی ورزیده و قوی شروین که دورم حلقه شده بود بهم این و القا می کرد که هیچ کدوم از این هیولاهای آدم خوار نمی تونن بهم آسیب برسونن.
هنوزم دلم نمی خواست به صفحه تلویزیون نگاه کنم می ترسیدم بالا بیارم.
شروین آروم دم گوشم گفت: اگه اذیتت میکنه دیگه نگاه نکن.
خوشحال بودم که حالمو درک کرده و سعی میکنه یه کاری کنه که بهتر شم نه اینکه با مسخره کردنم حالمو بدتر کنه.
ازش ممنون بودم. چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به سینه اش. بالا پایین رفتن سینه اش و زیر سرم حس می کردم. چه حس عجیبی بود. تا حالا یادم نمیومد کسی این جور که شروین ازم حمایت می کرد ازم حمایت کنه. مواظبم بود. همیشه به موقع مثل یه فرشته سر می رسید. چه طور یه زمانی میگفتم گودزیلاست؟؟؟؟؟
تو افکارم غرق شده بودم. داشتم به حس خوبی که از وجود شروین بهم منتقل می شد فکر می کردم که صدای بچه ها رو شنیدم.
صدای حرصی آتوسا: به شما دوتا انگار خیلی خوش گذشته.
شروین: شک داری؟
آروم چشمام و باز کردم. چراغا روشن شده بودن و همه داشتن از جاهاشون تکون می خوردن. مهیار و ماکان ایستاده بودن و آتوسا که کنار شروین نشسته بود بلند شده بود و ایستاده بود جلومون و با حرص و عصبانیت بهمون نگاه می کرد. یه جورایی نگاه می کرد انگار ما دوتا سرش کلاه گذاشتیم.
مهیار چشمکی زد بهم و گفت: خوبی اینجور فیلما هم همینه دیگه باعث نزدیکی بیشتر آدمها میشه.
راستش خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم کنار که شروین با یه فشار دست نزاشت تکون بخورم.
مهیار: حالا آتوسا تو چرا ناراحتی؟؟؟ آهان ناراحتی که چرا یکی تو رو بغل نکرده؟ خوب این که جیغ کشیدن نداره بیا قربونت بیا خودم بغلت میکنم.
و با این حرف رفت سمت آتوسا که بغلش کنه. دستاش و حلقه کرد دور آتوسا که آتوسام عصبی یه جیغ کوتاه کشید و دستای مهیارو پرت کرد کنارو با حرص رفت سمت اتاقش.
مهیارم وایساده بود و سرشو می خواروند و متفکر به رفتن آتوسا نگاه می کرد. بعد سرشو کج کرد و برگشت سمت ماکان و گفت: فکر کنم آتوسا تو رو می خواست خوشش نیومد من بغلش کردم.
انقدر این جمله و حرکاتش بامزه بود که یهو جمع ترکید تنها کسی که نمی خندید و عصبی نگاهمون می کرد آرشام بود. تو دلم براش زبون درآوردم. گمشو فضول. گل راضی بلبل راضی گور بابای توی ناراضی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
خلاصه بعد یه نیم ساعت خنده و شوخی بلند شدیم بریم بخوابیم. داشتم از پله ها بالا می رفتم اما پاهام می لرزید.
ای بمیری مهیار با این پیشنهاد فیلم دادنت. حالا نمیشد جای فیلم ترسناک یه فیلم عشقولانه باحال می دیدیم.
آره جون خودت با فیلم ترسناک اینجوری چسبیدی به شروین اگه فیلمش عشقی بود حتما" می خوردی پسر رو.
نه بابا تو هم توهمیا. من اون موقع ترسیده بودم شروینم خواست لطف کنه.
اما بازم تف تو رو حت مهیار همش فکر می کنم الانه که از پشت دیواری، لای نرده ای از دری جاییی یکی از این آدمخوار زشتا بپرن بیان من و نصف کنن.
با ترس و لرز از پله بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق. سریع هر چی لامپ بود روشن کردم. تندی لباسمو عوض کردم و پریدم رو تخت و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم.
یه دقیقه بعد در باز شد و شروین اومد تو اتاق. رفت سمت کمد و لباسش و عوض کرد. منم سریع بستم تا چشمم به اون اندام نیفته هنوز تو فاز بغلش بودم دیگه چشمم هیکلشم می گرفت هیچی امشب برنامه داشتیم.
خاک بر سر بی تربیتت کنن آنید. خوب تقصیر من چیه آدم قد و هیکل و کلا" پسر خوب و چشمش می گیره دیگه مگه من آدم نیستم؟ خوب ......
تکونای تخت افکارمو بهم ریخت. آروم چشمم و باز کردم.
وای مامان اینجا چقدر تاریک شده بود. حالا چرا شروین همه چراغها رو خاموش کرده؟ می زاشت یکیش روشن باشه.
صدای باد و بارون و شاخه ای که به شیشه پنجره می خورد حسابی ترسناک بود. همش توهم می زدم که الانه که پنجره باز بشه و یکی بپره تو و جفتمون و بگیره واسه صبحونه اش. وایهمش صحنه دل و جیگر این دختر پسرای تو فیلم میومد جلو چشمم.
حالا من همیشه سر این فیلما می ترسیدما اما خودمو به هر بدبختی بود آروم می کردم. هر چند پیش نمیومد که فیلم دل و روده ای ببینم. ترسناک با این چندشا فرق داشت. این وضعیت جسمیم هم باعث شده بود که بدتر حساس بشم و احساساتم خیلی زود تحریک بشه.
از زور ترس یکی درمیون نفس می کشیدم. به پهلو چرخیدم. شروین دست چپشو گذاشته بود زیرسرشو طاق باز خوابیده بود.
خوش به حالش چه راحت خوابیده.
آروم صداش کردم: شروین..... خوابیدی؟؟؟؟؟؟
تو همون حالت آروم گفت: نه هنوز خوابم نبرده.
سرشو چرخوند سمتم و چشماش تو نگاهم قفل شد.
شروین: چی شده؟ چرا تو نخوابیدی؟؟؟؟ تو که تا سرت به بالشت برسه خوابی.
آروم با یه کوچولو بغض که از ترسم ایجاد شده بود گفتم: نمی تونم بخوابم.
شروین سرشو یکم بلند کرد و این بار کامل به پهلو چرخید. دست چپش و گذاشت زیر چونه امو صورتمو که پایین گرفته بودم تا نفهمه ترسیدم و آروم آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد.
فقط به چشماش خیره شدم. بعد چند ثانیه بی حرف دوتا دستاش و آورد سمتم و دست راستش و برد زیر سرم و با دست چپش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش.
شروین: اینجا بخواب و از هیچی نترس.
آروم آروم با دستش کمرمو می مالید. چه خوب احساسمو بدون اینکه چیزی بگم درک می کرد و چهخوب بهش جواب می داد. واقعا" دوست معرکه ای بود. تو دوستی کم نمی زاشت. هر وقت بهش احتیاج داشتم بدون کوچکترین توقعی کنارم بود. به موقعش دعوا به موقعش کل کل به موقعشچیزای دیگه اما به وقتش ازم حمایت می کرد.
برام مهم نبود که شروین یه غریبست. یه پسره کسی که شاید چند ماهه می شناسمش. کسیکه هیچ نسبتی باهام نداره. هیچ محرمیتی نیست. اگه بخوام به دین فکر کنم. من الان جزو کافرها به حساب میومدم. چون الان تو بغل یه پسر کاملا" غریبه بودم. تو یه اتاق در بسته پر شیطان. پر امیال نفسانی. تو یه آغوش گرم و محکم. و از این گرما حس خوبی داشتم. لذت، رضایت یا هر چیز دیگه.
اما این چیزا برام مهم نبود. پسر بودن شروین برام مهم نبود. غریبه بودنش برام مهم نبود. اینکه دارم برخلاف دینم کار می کنم برام مهم نبود. من بهش اطمینان داشتم. بهش اعتماد داشتم. برام عزیز بود، یه دوست فوق العاده. یه حامی. که شاید هیچ وقت نفهمیده بودم حمایت شدن چه حسی داره. اما الان با حمایت کردنش می فهمیدم چقدر شیرینه که ضعیف باشی، دختر باشی و یکی ازت حمایت کنه.
اعتقاداتم مال خودم بود. باورهام مال خودم بود. منطق خودم بود. شاید کسی اینا رو قبول نداشته باشه اما برای خودم ارزش داشت. اگه منطقم، تفکراتم، اعتقاداتم و باورهام با چیزی که تو دینم بود فرق داشت، خوب داشته باشه. شاید بگن هیچی از دین سرم نمیشه. یا کافرم یا گناهکارم که با یه پسر غریبه با یه دوست این جوری توی یه اتاقم. بزار بگن..... برام مهم نیست. خدامو که نمی تونستن ازم بگیرن. خدام می دونست الان تو این لحظه واقعا" به این آرامش نیاز دارم. و این آرامش و این بنده ایرانی غرب زندگی کرده با صورت سرد و چشمای عجیبچند رنگ بهم میداد. بقیه چیزا چه اهمیتی داشت.
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نمی دونم کی و کجا بین کدوم حس آرامش و گناه خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باورم کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA