انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 21:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  20  21  پسین »

باورم کن


مرد

 
آروم غلتی زدم. چرخیدن رو تخت اونم قبل بیدار شدن چه فازی می داد...... اما.....
سریع چشمام و باز کردم. شروین کنارم نبود. عجیب بود. هیچ وقت زودتر از من بیدار نمی شد. اینپسره کجا رفته؟
یه نگاه به ساعت انداختم.
وای خاک بر سرمان شد. مثل خرس تا 1 خوابیده بودم. خوب چی کار کنم دیشب انقده فکر تو سرم بود که دیر خوابم برد. همشم تقصیر شروینه.
واااااا این پسره چه تقصیری داره؟
خوب چون تو بغلش بودم فکری شدم دیگه.
خوب اگه بغلت نمی کرد که از ترس خوابت نمی برد. تکلیفت با خودتم روشن نیستا.
واسه خودم شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین. هیچکی تو ویلا نبود.
اینا کجا رفتن؟؟؟؟ چرا کسی من و صدا نکرد؟؟؟؟ بهتر یه دل سیر خوابیدم.
رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه توپ واسه خودم حاضر کردم و خوشحال و راحت نشستم و تا تهش و در آوردم.
سیر که شدم انگاری زندگی قشنگتر شد. پاشدم رفتم جلو تلویزیون نشستم. خدا پدر مخترع این و بخیر کنه که اگه این تی وی نبود ما بی کارا چه می کردیم.
واسه خودم کانالها رو بالا پایین می کردم. یه فیلم خوب پیدا کردم.
منظورم از فیلم خوب یه فیلمی بود که رنگش و فیلم برداریش خوب بود و فضاهایی که توش نشون می داد حسی خوبی می داد بهم و بازیگراشم آشنا بودن وعشقولانم بود.
منم دستامو زدم زیر چونه امو چشم دوختم به صفحه تی وی.
غرق فیلم شده بودم. خیلی عشقولانه و قشنگ بود. کل فیلم و دیده بودم و منتظر این صحنه اش بودم که بالاخره دختره و پسره به هم می رسن و دختره می پره بغل پسره و لب و می چسبونه.
وای چه رمانتیک. چقدر خوشگل ماچش کرد. چه با احساس.
واسه خودم خوش خوشان با چشمای خمار و تو هپروت داشتم به خوشبختی و عشق این بازیگرای تو فیلم نگاه می کردم که صدای درو شنیدم.
به خیال اینکه شروینه از جام بلند شدم و با چند تا قدم رسیدم به در که همون جا با دیدن آرشام خشک شدم.
همینم کم داشتم با آرشام تو خونه تنها باشم. خره کجاست که این لوبیاها رو بار بزنه ببره؟
آرشام اول یه نگاه به صفحه تلویزیون کرد. بعدم به من.
خاک به سرم ماچ و بوسه این بازیگرا هنوز تموم نشده بود.
سرد پرسیدم: بقیه کجان؟
آرشام: لب ساحل.
وا پس این اینجا چی کار می کرد؟
به گفتن آهان اکتفا کردم و اومدم از کنارش رد شم برم ساحل که مچ دستمو گرفت.
با تعجب برگشتم نگاهش کردم. این چه بد عادت شده زرت و زورت مچ من و می گیره مگه دزد گرفتی؟
آرشام: من هنوز سر حرفم هستم. شروین با تو نمی مونه. اون به دردت نمی خوره. من تو رو خوب می شناسم. نمی تونی باهاش کنار بیای.
با اخم گفتم: حالا که می بینی خیلی خوب با هم کنار میایم. پس خودتو خسته نکن.
آرشام: من می دونم تو نمی تونی خواسته هاش و براورده کنی. شروین مثل من نیست که حتی دستتم نمی گرفتم. من تو رو خوب می شناسم. می دونم آدمی نیستی که بخوای تن به خواسته های یه پسر بدی.
بیچاره چه دلش خوش بود. فکر می کرد هنوز همون دختر بچه ساده ام. خبر نداشت که شبها تو حلق شروین می خوابیدم.
پوزخندی زدم و گفتم: تو هیچ وقت من و نشناختی پس ادعای شناختنمو نکن. نه اون موقع که باهام دوست بودی نه الان که....
آرشام اخمی کرد و گفت: من نمی شناختمت؟ فکر کردی نمی دونستم چقدر از پسرا بدت میاد؟ فکر کردی چه جوری راضیت کردم باهام دوست شی؟ به خیالت آسون بود؟ فکر کردی خیلی راحتبود که یه پسر 23 ساله راحت از کنارت بگذره و بهت دست نزنه. نگو موقعیت و جراتش و نداشتم که خوبشم داشتم اما چون می دونستم خوشت نمیاد هیچ کاری نکردم.
الانم مثل چی پشیمونم که چرا کاری نکردم و حالا باید ببینم تو چه جوری به شروین چسبیدی کسی که هیچی از دوست داشتن سرش نمیشه.
عصبیم کرده بود. با اخم غلیظ گفتم: نه که تو سرت میشه؟
با یه حرکت من و کشید تو بغلش و بازوهامو با دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: می خوای بهت ثابت کنم؟ هر چی سرم نشه این یه مورد و خوب بلدم. حداقلش می دونم برای تو بهتر از شروینم. می دونم شروین کاریت نداره. با اینکه شبها تو یه اتاق می خوابین اما می دونماتفاقی نیوفتاده انقدر می شناسمت که حاضرم قسم بخورم حتی یه بارم نبوسیدتت.
می خوای بهت نشون بدوم چقدر دوست دارم.
خودش و بهم نزدیک کرد. صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت. نگاهش از چشمهام جدا شد و رو لبهام ثابت موند.
با صدای آرومی گفت: می خوام بهت نشون بدم. می خوام کاری که اون موقع نتونستم انجام بدم الان انجام بدم. چه راحت ازت گذشتم چه راحت به خواسته ات عمل کردم. چه طور تونستم از تو و اینا بگذرم.
به لبهام اشاره کرد. اه چندشم شد. از مدل کشدار حرفاش از نگاهش از اینکه انقدر بهم نزدیک بود.
سعی کردم هلش بدم عقب. اما دریغ از یه کوچولو تکون خوردن.
من: تو بی خود می کنی از این غلطا بکنی. من الان با شروینم. من اگه قرار باشه کاری بکنمبا اون که دوسش دارم و دوستمه انجام می دم نه تو.
چشماش برق زد. وای گند زدم. نا خواسته بهش فهمونده بودم که من و شروین هیچ غلطی نکردیم.
یه لبخند عریض اومد رو لبش و سر خوش گفت: می دونستم.... می دونستم .... این لبها مال خودمه آناهید مال خودمه. محاله بزارم چیزی که مال منه رو کس دیگه ای بدست بیاره. محاله بزارم قبل خودم دستای شروین بهت برسه. من باید اولین کسی باشم که طعم یه بوسه رو بهت می چشونه. من باید نشونت بدم که بوسیدن و بوسیده شدن چه جوریه. می دونستم همه کارهاتون برای عصبی کردن منه. هیچ مدله نمی تونستم قبول کنم که شما دوست دختر و دوست پسرید. دوستای شروین و دیده بودم و اینکه شماها انقده حریم بینتونه اصلا" به مدل دوستیهای شروین نمی خورد.
شروین سرد هست اما فرم دوستیهاش فرق میکنه. تو اون جوری نبودی. بیشتر یه دوست ساده بودی که داشتین تبانی می کردیمن من و حرص بدین.
یه قهقهه ای زد و دوباره به لبهام نگاه کرد و گفت: اما محاله که با این نقش بازی کردنات بتونی من و سرد کنی. من می خوامت. خودت و وجودت و .....
دستش از بازوهام شل شد و رفت دور کمرم. با دستهاش پشتم و نواز ش می کرد.
کثیف تنها کلمه ای بود که تو ذهنم اومد. آرشام حالمو بهم می زد. حرفاش، نفسهاش، ابراز محبت مسخره اش که بیشتر ظاهری بود. گرمی دستهاش که به پشتم کشیده می شد و هیچ حسی غیر از انزجار بهم نمی داد. هر چیزی که آرشام می خواست تو نفسانیات خلاصه می شد. این احمق انقدر داشت خودش و می کشت ولی نه برای من برای خودش. ناراحت بود از اینکه نتونسته بود ازم لذت ببره نتونسته بود ببوستم و بغلم کنه. راضی نبود از اینکه بدون هیچ کاری ولم کرده بود. الانم همه زجرش این بود که نکنه قبل خودش دست کس دیگه ای بهم بخوره و یا نکنه شروین من و ببوسه و این بی نصیب بمونه. پس حدس زده بود که داریم براش فیلم بازی می کنیم. پس نمایشمون و باور نکرده بود. عوضی.
سرشو بهم نزدیک کرد نفسهاش که به صورتم خورد حالم و بد کرد. با نفرت و تمام زوری که داشتم به عقب هلش دادم.
من: آشغال عوضی. برو گمشو. فکر اینکه از من چیزی بهت برسه رو از مغز معیوبت دور کن. الاغمی فهمی که من با شروینم یعنی چی ؟ با پسر عموت. دیگه از فامیل بهت نزدیکتر هم هست؟
اگه تو رابطه ات با پسر عموت برات ارزش نداره من شروین برام خیلی مهمه. نمی خوام به خاطر آشغالی مثل تو یا هر کس دیگه ای بهش خیانت کنم. من شروین و دوست دارم و از دستش نمی دم. پس نشین برای خودت فکرای احمقانه نکن.
هه..... فیلم و نمایش ....
تو چه عددی هستی که ما بخوایم به خاطر وجود ناچیز تو به ظاهر خودمون و به هم بچسبونیم. هر چیزی که بین ماست واقعیه حتی واقعی تر از حضور الان تو اینجا و اون دوست داشتن مسخره و کثیفت.
آرشام با بهت ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. خودمم نفهمیدم این حرفا رو از کجام در آوردم اما خدا کنه خوب گفته باشم که حسابی نشونده باشتش سر جاش.
با یه حرکت برگشتم و از در ویلا رفتم بیرون. خدا کنه خلاص شده باشم از دستش..... اه زهر مار و آناهید.... تفم مثل تو نمی چسبه که تو می چسبی.
آرشام دنبالم از در اومد بیرون و آناهید آناهید گویان دنبالم راه افتاد. بی توجه به صدای نکره اش پیش می رفتم که یهو تو جام خشک شدم.
شروین با آتوسا با هم داشتن به سمت ویلا میومدن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آتوسا هم مثل قورباغه درختی از شروین آویزون بود. همچین دستش وانداخته بود دور بازوی شروین که انگاری می تر سید فرار کنه.
خدایا تو وجود این خواهر و برادر چی گذاشتی؟ به جای گل از چسب قطره ای استفاده کردی برای ساختنشون.
با اخم بهشون نگاه کردم. دیگه کارد به استخونم رسیده بود. چرا این دوتا نمی فهمیدن. بابا ناسلامتی مثلا" من و شروین با هم دوست بودیم. خیر سرم دوست پسرم بود چه معنی داشت داداشه از این ور بخواد خودش و به من بچسبونه و مخم و بزنه و خواهره از اون ور بخواد خودشو بندازه به شروین؟ اصلا" این شروین غلط میکنه با این دختره گرم میگیره. یعنی که چی دیشب منو اونجور بغل کرده حالا الان این جوری با این دختره گرم گرفته. درسته که خودم ترسیدم و اونم بغلم کرد اما خوب معنی نمی داد راه به راه بره و همه رو بغل کنه که.
نمی دونم چرا این جوری آتیشی شده بودم. دوست داشتم آرشام و آتوسا رو با هم آتیش بزنم و از شرشون خلاص بشم. دوست نداشتم شروین انقده به این دختره محل بزاره. فامیلشه که باشه.
آخ که دلم می خواست یه حال اساسی از این دوتا بگیرم.
تو یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با اخم دارم می رم سمت شروین و آتوسا. صدای آرشام که آناهید آناهید می کرد حواس شروین و آتوسا رو بهم جلب کرد. آتوسا با اخم و غضب بهم نگاه می کرد انگار تو دلش داشت می گفت: باز این دختره پیداش شد.
خفه بابا این دختره تویی نه من که به شروین من می چسبی.
چه حس مالکیت ورم داشته بود. شروین اما فقط گیج از اخم من بهم نگاه می کرد. چشم تو چشم شروین با چند قدم خودمو بهش رسوندم. نگاهمون انگار قفل شده بود.
بی توجه به دست آتوسا که دور بازوی شروین حلقه بود رفتم جلوش و با فاصله خیلی خیلی کم ایستادم و رو پنجه پام بلند شدم.
هنوز تو نگاه چند رنگش بودم. دستهام صورتش و قاب گرفتن.
شروین متعجب از حرکاتم آروم و بی حرکت ایستاده بود.
با یه حرکت خودمو بالا کشیدم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. قدرتمو ازم می گرفت. چشمام بسته شد و لبهای بهم فشرده ام رو لبهاش قرار گرفت. تکونی که خورد بهم فهموند چقدر از کارم شکه شده.
صدای جیغ آتوسا و صدای بهت زده آرشام بهم فهموند که اونهام شکه شدن و انتظار یه همچین کاری و نداشتن.
لبهای بهم فشرده ام و رو لبهای شروین بدون هیچ حرکتی گذاشته بودم و منتظر صدای قدمهای این اتل و متل بودم که سر خر و کج کنن و برن تا منم خودم و از شروین جدا کنم. همین مقدار شوکی که به این دوتا خواهر و برادر وارد کرده بودم برای شروع یه عروسی تو دلم کافی بود.
گوشهام و تیز کردم که صدای قدمهاشون و بشنوم اما مگه قصد رفتن داشتن اینا.
یهو بدنم صاف شد. دست شروین دور کمرم حلقه شد و من و بیشتر به سمت خودش و بالا کشید. با حرکت لبهاش چشمام یهو باز شد.
شروین چشماش و بسته بود. یکی از دستاش دور کمرم و یکی دور شونه هام حلقه شده بود و من چسبیده بودم بهش.
حرکت دوباره لبهاش بی اختیار چشمام و بست. نفسم و بند آورد. تنم گرم شد. لبم تر شد. هنوز مغزم فرمان هیچ حرکتی رو نداده بود. لبهام هنوز به هم فشرده روی هم بودن و لبهای شروین با لبهام بازی می کرد.
خدایا من بوسیدن بلد نبودم. حالا این پسره چرا یهو جو فیلم گرفته بودتش.
اما چه حس عجیبی داشت بوسه اش. هم می خواستم خودمو ازش جدا کنم هم نمی خواستم. هم می خواستم همراهیش کنم هم نمی خواستم. خودمم تو کار خودم و احساسم مونده بودم.
نمی خواستم ضایع کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لبهام و بسته نگه دارم. از اونجایی که هنوز در بی نفسی به سر می بردم و دیگه داشتم خفه می شدم بی اختیار لبهام از همباز شد و بعد دیگه لبم سر جاش نبود.
فقط تو این هاگیر واگیر صدای جیغ عصبی آتوسا و قدمهای اون و شروین و شنیدم که پا کوبون و عصبی به سمت ویلا رفتن.
وقتی مطمئن شدم صدای در ویلا رو شنیدم مغزم فرمان عقب گرد داد. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم. و با این حرکتم، چشمام و باز کردم. شروین هنوز با چشمهای بسته و دستهایی که دور بدنم بود تو جاش خشک شده بود. یه نفس عمیق کشید و چشماش و باز کرد.
چقدر چشماش و نگاهش عجیب بود. حاضر بودم هر کاری بکنم اما بفهمم تو این لحظه تو ذهنش چی می گذره.
دهنم خشک شده بود گلوم به خس خس افتاد. من چی کار کرده بودم. هنوزم باورم نمیشد که شروین و بوسیدم. ولی من که می خواستم در حد یه نوک زدن فقط لبم لبش و لمس کنه که اگه گفتم بوسیدمش دروغ نگفته باشم اما اون چیزی که تو ذهن من بود و اینی که الان اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت.
دستم بی اختیار به سمت لبم رفت و روش قرار گرفت.
با احساس خیسی با چشمای گرد دستمو جلوم آوردم و نگاهش کردم.
اههههههههههههه تمام دک و دهنم خیس بود. اومدم با انزجار دهنم و جمع کنم که اشتباهیدهنم زیادی جمع شد و لب پایینم رفت تو دهنم و خورد به زبونم.
اهههههههههههههه لب توفیم خورد به زبونم. بدون فکر شروع کردم به تف کردن. مثل این بچه ها هستن که می خوان بازی کنن هی تف تف می کنن.
اول با دستم محکم کشیدم به دهنم و بعدم سعی کردم با بیرون آوردن زبونم و خالی کردن ریز ریز آب دهنم، دهنم و کامل خشک کنم . حتی آب دهن خودمم یه جوری حس بدی می داد بهم.
خم شده بودم و تف تف می کردم و زیر لب غر غر می کردم.
من:اه حالم بد شد. هر چی تف داشتی خالی کردی رو لب و لوچه من. اگه می دونستم یه لب دادن این جوریه بی خیال می شدم. تو فیلمها همچین نرم و قشنگه آدم لذت می بره. میمیرن درست تشریحش کنن. حالا من یه فیلمی جلو این دوتا خر مگس اومدم تو چرا جو گرفتت؟ یعنی چی من و خیس می بوسی. تو هم باید نوک می زدی. بابا فهمیدم تو بازیگری حرفه ای هستی .
هی تف تف می کردم و اینا رو می گفتم و دهنم و با دست پاک می کردم. پا شدم ایستادم و همون جور که آستینم و می کشیدم به لبم به شروین نگاه کردم یک کلمه هم حرف نمی زد. فقط با بهت بهم نگاه می کرد.
وا این چشه الان؟
شروین آروم و با بهت گفت: داری چی کار می کنی؟
من تو همون حالت گفتم: فکر می کنی دارم چی کار می کنم. صورتم و با تف یکی کردی دارم پاک می کنم. اه نمیشه باید برم بشورمش.
یهو اخماش رفت تو هم. دستاش رفت تو جیبش و عصبی و دلخور، با حرص گفت: خیلی بی شعوری.
رفت ....................
این و گفت و با قدمای بلند رفت تو ویلا. من موندم مبهوت حرف و حرکت شروین.
این چش شد یه دفعه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا گفت بی شعورم؟ بی ادب.
ناراحت و گیج رفتم تو ویلا. شروین رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و هنوز اخم داشت. بی حرف رفتم تو اتاقمون. رفتم دستشویی. جلوی آینه ایستادم. شیر آب و باز کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم.
شروین چرا اونجوری شد؟ سر در نمی آوردم چرا همچین کرده.
کلافه یه مشت آب برداشتم اومدم بریزم تو دهنم که دستم تو هوا ثابت موند. دوباره تو آینه بهخودم نگاه کردم. چشمم رفت سمت لبهام. یهو تنم مور مور شد.
با فکر به اتفاق چند لحظه قبل داغ شدم. شروین و بوسیده بودم. ما همو بوسیده بودیم. لبهاش رو لبهام بود. گرم، لطیف خیس. اما شیرین و لذت بخش. با اینکه اون موقع شوکه بودم اما می دونستم چرا بوسه امون طولانی شده. چون علاوه بر مغزم یه چیزی تو وجودم نمی زاشت ازش جدا شم.
من اولین بوسه ام با شروین بود. تا حالا کسی و نبوسیده بودم و ذهنیتی از بوسیدن و بوسیدهشدن و حسش نداشتم. نمی دونستم داشتن این حس عجیب و شیرین طبیعیه یا نه.
دستم بی اختیار بالا اومد. با انگشتام به لبم کشیدم. هنوزم لبهاش و رو لبام حس می کردم. هر ثانیه اش جلوی چشمم بود.
یه نگاه به شیر آب کردم. دستمو جلو بردم و شیر آب و بستم. یه نگاه دیگه به آینه کردم و ازدستشویی اومدم بیرون.
نمی خواستم لبهامو بشورم. نمی خواستم طعم شروین پاک بشه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
داشتم از تشنگی میمردم. ساعت 8 شب بود و من از ظهر که صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. دلم نمیومد غذا بخورم. فکر می کردم با خوردن غذا مزه شروین تموم میشه یا اینکه حس خوبی که دارم از بین میره. حالا یکی نیست بزنه تو سرم بگه ندید بدید الاغ این اداها چیه در میاری. نه به تف تف کردنت نه به آب و غذا نخوردنت.
تنهایی واسه خودم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. فقط من بیکار یه گوشه بودم. از ظهر که شروین اون جوری گذاشت رفت دیگه حتی نگاهمم نمیکنه. انقدر تابلو کم محلی میکنه بهم که نیش آتوسا و آرشام و باز کردهحتی ماکان یه بار اومد کنارم و ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟
منم گفتم: نههههههههههههه.
خیر سرم آبرو داری کردم.
ماکانم یه نگاه به من و یه نگاه به شروین کرد و در حالی که پیدا بود باور نکرده گفت: مطمئنی؟
منم مثل طوطی دوباره با اعتماد به نفس گفتم: نههههههههههه. چیزی نشده. من یکم دلم گرفته همین.
دیگه اونم بی خیال شد و رفت.
خوشم میاد هوا هم بد با اینا لج کرده تقریبا" هر روز بارون میاد. روزا نیاد شبها میاد. مثل امشب که دوباره نم نم بارون باعث شده اینها خونه نشین بشن. فقط خدا کنه دوباره هوس فیلم ترسناک دیدن به سرشون نزنه که همون یه بار واسه کل زندگیم بس بود. الانم که شروین محلم نمی زاره شب بخوام بخوابم قبض روح می شم از ترس.
موقع شام که شد نمی خواستم بخورم. اما این شکم وا مونده همچین قارو قور می کرد که شرف بر بود. رفتم سر میزو همچین با احتیاط لقمه ها رو می زاشتم دهنم که نگو.
به زندگیم غذا خوردنم انقده طول نکشیده بود. خلاصه بعد غذا دوباره همه دور هم نشسته بودیم که یه دفعه مهیار بلند گفت: اهههههههههه حوصلم سر رفت. بابا یعنی که چی ما هی بی کار میشینیم تو خونه؟
ملیسا: خوب چی کار کنیم بارونه کجا بریم؟
مهیار: من دلم جنگل می خواد بیاین فردا اگه بارون نبود بریم جنگل.
فرناز: خوب آدم عاقل فردا که زمین خیسه بریم همش گله.
مهیار اخم کرد و بغ کرده نشست دلم براش سوخت.
یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم: ام.... چیزه ... این اطراف یه جنگل هست که توش آلاچیق ساختن. اگه بخواین می تونید برین اونجا. هم جاده اش خوبه هم اینکه دیگه لازم نیست رو زمین بشینین و یا گلی بشین.
مهیار همچین ذوق کرد که نگو. چقدر بامزه بود و چقدر زود خوشحال میشد.
مهیار: ایول خوب پس بریم همون جا که آنید میگه.
همه موافقت کردن.
مهیار دوباره دستاش و بهم کوبید و گفت: خوب برا الانم باید یه فکری بکنیم. من این جوری خل میشم.
آتوسا: تو همیشه خل بودی.
مهیار: خوبه که من خولم اماهمیشه خوش اخلاقم. تو که سالمی چرا همیشه زهر ماری؟
آتوسا یه پشت چشمی براش نازک کرد و هیچی نگفت.
مهیار بلند شد و گفت: میگم چه طوره بازی کنیم.
آرشام: چه بازی می تونیم انجام بدیم که همه مون باشیم توش؟؟؟؟؟
مهیار یکم چونه اش و خاروند و فکری کرد و گفت: ببینم شروین اینجا ورق مرق پیدا میشه؟
شروین: آره تو اون کشوی میز تلویزیونه.
مهیار رفت و ورقها رو از میز در آورد. یاد بازی خودم با شروین افتادم. یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم. چه تقلبی کردم اون شب. چشمم رفت سمت شروین. داشت بهم نگاه می کرد.
چه عجب چشم آقا چرخید این سمت. نکنه تو هم یاد اون بازیه افتادی. چه شبی بود. یه فلفلی خوردی.
مهیار: خوب چون عده امون زیاده نمیتونیم هر بازی بکنیم. می تونیم بلوف بازی کنیم.
ماکان: برگ ها کمه حال نمیده.
مهیار: هفتا کثیف.
ماکان: میگم برگه ها کمه.
مهیار یکم دیگه فکر کرد و گفت: آهان فهمیدم.... چشمک بازی کنیم.
دِ بیا چشمک. همین یک کارم مونده بود بشینم زل بزنم به این عجنبیها که ببینم کدوم به من چشمک می زنن و بعدم جا اینکه چشماشونو در بیارم واسه این بی احترامی کلی ذوق مرگ بشم.
بچه ها یه سری تکون دادن که یعنی بله خوبه همین اوکی.
مهیار: خوب پس پاشید. آرشام بیا کمک کن این میز و جا به جا کنیم همه مون این وسط حلقه میزنیم.
میز و جابه جا کردن و همه نشستیم رو زمین. من بین ماکان و فرناز نشست بودم. رو به روم شروین وآرشام و آتوسا بودن.
ای بمیرین که شما سه تا کنار هم نشینین.
خلاصه آس پیک و جدا کردن و قرار شد این نشونه چشمک بشه. مهیار به تعداد ورق جدا کرد و یه بر زد و نفری یکی یه برگه برداشتیم.
یه نگاه به برگه ام کردم. آس دستم نبود. چشمام و چهار تا کردم و زل زدم به خانواده احتشام که ببینم این برگه منحوس دست کیه.
حالا هر یه دور که چشمم و می چرخوندم نگام میوفتاد به صورت سرد شروین و قیافه چاپلوس آرشام و چشم غره رفتنای آتوسا. مطمئن بودم برگه اگه دست آتوسا باشه عمرا" به من یکی چشمک بزنه.
خدا رو شکر دست ملیسا بود و من سومین نفری بودم که بهم چشمک زد. برگه امو انداختم وسط و منتظر به بقیه نگاه کردم.
خلاصه همه برگه ها اومد وسط الا برگه مهیار. حالا مهیار باید می گفت آس دست کیه.
همه منتظر نگاش کردیم. مهیار خیلی خونسرد گفت: حالا من می خوام بدونم شماها که تبحر منو می دونید جرات می کنید به من چشمک نمی زنید؟ دارم براتون. یه مجازات توپ دارم براتون.
ماکان: اه مهیار چقدر فک می زنی بگو آس دست کی بود؟
مهیار: خوب معلومه. کی چشمای گاوی داره؟
ناخوداگاه همه نگاها رفت سمت ملیسا. خداییش چشماش خیلی درشت بود.
ملیسا یه جیغ قرمز کشید و حمله کرد سمت مهیار که تا اومد موهاش و بکشه مهیار سریع گفت: اگه دستت برسه به موهام میگم کف پامو ببوسی.
انقدر این حرف و جدی گفت که من یکی که ترسیدم. فکر کن....اه ..... کف پا....عوق.....
دستای ملیسا تو هوا خشک شد و فقط تونست چند تا فحش آبدار به ایرانی و انگیلیسی بگه که دلش خنک بشه.
مهیار: خوب حالا جیغ جیغو خانم بزار فکر کنم ببینم چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم.
خوب تو برو اون سر سالن. بعد از اونجا تا اینجا بیا.
ملیسا: وا واسه چی؟ اینم شد مجازات؟
مهیار: نه دیگه همین جوری که نیا باید بشلی...
ملیسا با چشمای متعجب: بشلم؟
مهیار: آره دستتم باید کج باشه...
ملیسا: چی؟؟؟؟؟
مهیار: دهنتم باید مثل سکته ایها باشه...
ملیسا فقط وایساده بود و با چشمای گشاد به مهیار نگاه می کرد. وای انقدر قیافه اش خنده دار بود که می خواستم بترکم از خنده.
مهیار: دقیقا" مثل معلولای عقب مونده ذهنی باید راه بیای و دستتم کج باید گدایی کنی.
برو ببینم امشب چیزی کاسب میشی یا نه.
دیگه جمع نمی تونست ساکت بمونه. همه زده بودن زیر خنده. بدبخت ملیسا اولش فکر کرد داره شوخی میکنه بعد که دید نه جدی جدیه مجبوری رفت اون سر سالن و هر کار که بهش گفته بود و انجام داد.
همچین التماس می کرد بهش کمک کنن که ماها هر کدوم یه ور پهن شده بودیم و می خندیدیم. خلاصه بعد دو سه دقیقه جو آروم شد و دوباره نشستیم به بازی.
چند دور بازی کردیم. یه بار ماکان سوخت و مجازاتش این بود که بره رو هوا اسم و فامیلیش و با باسنش بنویسه. وای که چقدر خندیدیم با اوم قرایی که سر ماکان نوشتن داد و اون نقطه گذاشتنش. پوکیدیم دیگه.
یه بار دیگه ام آتوسا سوخت که مهیار مجبورش کرد که بره لبای فرناز و ببوسه. بعدم خودش وماکان همچین با ذوق زوم کرده بودن روشون که نگو. این دوتام شیک رفتن در حد یه تماس لبهاشون و به هم زدن.
آهان این همون لبی بود که من میگفتم. در حد نوک زدن.
بماند که این دوتا ماکان و مهیار چه کولی بازی در آوردن که نههههههههه این بوسیدنه حساب نمیشه و هم کوتاه بود و هم خوب نبود.
آتوسام گفت: شما گفتین لبش و ببوس منم بوسیدم نگفتین چقدر طول بکشه یا چه جوری ببوسم.
دیگه این دوتا هم ساکت شدن.
یه بارم آرشام سوخت که مجبورش کردن بره با ستون وسط سالن برقصه. همچین دور ستون می چرخید و خودش و می مالید به ستون که انگار عمری این کاره بوده.
حالا بماند که چشمک زدن اینام برای خودش داستانی داشت.
ماکان که سر جمع دو تا چشمک بیشتر نمی زد. یکی با چشم راست برا اونایی که سمت راست نشستن. یکی با چشم چپ برای سمت چپیا هر کی هم که ندید می سوزه.
آرشام که هر دفعه اول به دخترا چشمک می زد بعد می رفت سراغ پسرا.
مهیار که مثل چراغ راهنما جفت چشمی به همه چشمک می زد. جالب اینجا بود که اصلا" آس دستشم نبودا. واسه خودش خوشحال چشمک می زد.
شروینم همچین سرد به همه نگاه می کرد که آدم بعید می دونست آس دستش باشه.
دخترام که بدتر از من چشماشون و گشاد کرده بودن که ببینن کی چشمک می زنه. اگه آس دستشون بود به طرز تابلویی سر به زیر می شدن. البته آتوسا که حسابی تابلو بود هر وقت چشم غره اش همراه با پوزخند می شد می فهمیدم آس دستشه.
مجازات آرشام تموم شد و نشست. فرناز مجبورش کرده بود بیاد وسط بندری برقصه. انقدر مسخره رقصید که از مسخره گیش خنده امون گرفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مهیار کارتها رو پخش کرد. بازم آس دستم نبود. برگشتم به بقیه نگاه کردم. سرها و نگاه ها می چرخید. هر چی منتظر بودم هیچکی چشمک نمی زد.
وا یعنی چی؟ چرا من نمی بینم چشمکها رو؟ وای نه ترو خدا من نسوزم که اعصاب این مجازاتهای عجق وجق اینا رو ندارم. نیان بگن رو دستات راه برو که بلد نیستم.
بچه ها یکی یکی بی حرف کارتهاشون و می نداختن وسط. فقط من و مهیار مونده بودیم. دیگه حسابی ترسیده بودم. انگار جدی جدی داشتم می سوختم. بدبختی این بود که یه درصد هم احتمال نمی دادم آس دست کیه. چشمم افتاد به مهیار که با نیش باز برام ابرو انداخت بالا و کارتش و انداخت وسط.
وای که خاک بر سر شدم من موندم.
فرناز: خوب آنید بگو آس دست کی بود؟
چشمام و گردوندم و به تک تکشون نگاه کردم. فرناز و السا منتظر نگام می کردن. آتوسا با پوزخند و مسخره گی.شروین زل زده بود بهم هیچی ازش پیدا نبود. آرشام هم معمولی نگام می کرد. از اونم چیزی نفهمیدم. مهیار برام ابرو می نداخت بالا و با نیش باز نگام می کرد. ماکانم یه لبخند رو لبش بود و منتظر.
اینا که اصلن معلوم نیست کدوم به کدومن. اما این لبخند مهیار خیلی مشکوکه.
به مهیار نگاه کردم و گفتم: دست مهیاره؟
مهیار چشمکی زد و نیش ماکان و آرشام و ملیسا و فرناز باز شد. پوزخند آتوسا عمیق تر شد. داشت ذوق مرگ می شد که من سوختم. مهیار چشمکی به ماکان زد.
مهیار: آس دست ماکان بود. اشتباه گفتی.
تازه فهمیدم این دوتا نفله دست به یکی کردن من و بسوزونن حالا می خواستن چه بلایی سرم بیارن که انقده برام نقشه کشیدن؟ فقط خدا می دونست.
این وسط فقط نگاه شروین بود که منو جذب کرده بود. از ظهر تا حالا اولین باری بود که نگاهم می کرد. خیره اما سرد. همینشم غنیمت بود. بهتر از بی تفاوتی و نگاه نکردن بود.
داشتم بهش نگاه می کردم که ماکان دستاش و بهم کوبوند و گفت: خوب.... آنید پاشو....
گیج بهش نگاه کردم. چرا پاشم؟ نکنه منم قرار بود ادای گدا رو در بیارم؟
ماکان اشاره کرد که پاشم. گیج پاشدم ایستادم.
ماکان: برو وسط وایسا.
مغزم هنگ بود برم وسط اینها وایسم بگم چی؟ با انگشت به وسط اشاره کردم. یعنی اینجا؟
با سر تایید کرد.
چند قدم برداشتم و رفتم وسط ایستادم.
ماکان و مهیار به هم چشمکی زدن. مونده بودم چی باعث شده این دوتا انقده مرموز و هیجان زده بشن.
مهیار گفت: خوب حالا آنید خانم شما باید قد دو دقیقه عمیق شروین و ببوسید... آهانم لباشو .....
من: هان.....
هان تنها چیزی بود که با اون مغز استپ کردم از دهنم در اومد. من شروین و چی کار کنم؟ بابا امروز چه ماچ بازیه. اینا چرا گیر دادن به لب و بوس؟ آتوسا اینا راضیشون نکردن تلافیش و سر من بدبخت در آوردن؟ نمیشه حالا مثلا" من برم ملیسا رو ماچ کنم؟ به خدا راضی ترم. شروین آخه؟؟؟؟؟ اونم بعد ماجرای ظهر؟؟؟؟ خرین نمی بینین باهام سر سنگینه؟ الان تنها کسی و که محاله حاضر شه ببوسه منم.
گیج و منگ داشتم نگاهشون می کردم. دنبال یه دلیل می گشتم که بتونم قانعشون کنم بی خیالاین مجازات بشن. اما دریغ از یه چاخان و دروغ.
من: حالا نمیشه یه کار دیگه بکنم؟
نگاهم رفت سمت شروین. با اخم نشسته بود و بهم نگاهم نمی کرد.
آخه من چه جوری این شیشه عسل و ببوسم. نمی بینی چه خوشگل نشسته؟
مهیار با اخم: نه دیگه مجازات مجازاته. مگه بقیه اعتراض کردن؟ هر کی هر چی بهش گفتیم انجام داده بهونه ام نیاورده تازه تو نمی تونی اعتراض کنی به هیچ وجه. حالا اگه شروین نخواد یه چیزی.... می تونی یکی دیگه رو ببوسی. من ، ماکان یا آرشام اما همون مدلی که تشریح کردم.
وای ننه این چی می گفت حاظر بودم این میر غضب و ببوسم دست به صورت هیچ کدوم از شما سه تا نکشم.
با حرف مهیار یهو شروین از جاش بلند شد. تو چشمام نگاه کرد و بهم نزدیک شد. اومد وسط دایره. رو به روم ایستاد. منم زل زل به چشماش خیره شدم مثل مار هیپنوتیزمم کرده بود. باورم نمی شد بخواد این کارو بکنه.
هنوز یه اخم رو صورتش بود. بهم نزدیک شد خیلی نزدیک. آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: جرات داری پاکش کن. می کشمت.
تهدید میکنه. خوب حالا. نمی گفتی هم نمی خواستم پاک کنم. تو هم مثل آدم من و ببوس تا من از این کارا نکنم.
اومدم بگم که خیس نبوس تا دهنم و باز کردم که بگم دستاش اومد دو طرف صورتم.
انگار بهم برق وصل کرده باشن. چشمام گشاد شد و حرفم یادم رفت. ضربان قلبم تند شد و احساس کردم صورتم زیر انگشتاش داغ شده. شایدم من یخ شدم و دستای اون داغ بودن.
خدایا من چم شده بود. این حرکات از من بعید بود. مگه دفعه اوله که شروین دستش می خوره به تو؟ کم بغلت کرد و دلداریت داد؟ یادت رفته که این تنها دوستیه که تو زندگیت موقع ناراحتیهات کنارت بوده و آرومت کرده؟ پس چرا حالا با یه حرکت ساده این مدلی شدی؟
فقط می تونستم تو چشماش نگاه کنم. مسخ شده بودم. صورتش به صورتم نزدیک شد. هر ثانیه فاصله اش کمتر میشد. نمی دونم این اضطراب لعنتی از کجا اومده بود این وسط. آروم باش کولی چیزی نشده که.
می خواستم خودم و آروم کنم. نه می دونی چون وسط این همه آدمه و اینام 4 چشمی دارن نگاه میکنن این جوری شدم و این احساسها رو دارم. یعنی اگه یه جا تنها بودیم این مدلی نمی شدم؟
نه که تو الان به این چشمای فضول توجه داری.
چشمای شروین جلوم بود و یه نگاه خاص توش بود. نمی فهمیدم چیه اما هر چی بود نمی تونستم طاقت بیارم و بهش خیره بمونم. بی اختیار چشمهام بسته شد. یه نفس بلند کشیدم که حس کردم داغی صورتم به لبهام رسید.
لبم گرم شد. نرمی لبهای شروین و رو لبهام حس می کردم. لبهاش رو لبهام مونده بود بی حرکت.
مهام: گفتم لب عمیق این که سطحه، عمقش چی شد؟
مهام چقدر ور می زنه نمی گذاره تو حال خودمون باشیم. ببند فکتو.
لبهای شروین باز شد و آروم و دونه دونه به لبهام بوسه زد. اولش نرم بود. بعد همچین شد که فکر کردم داره سوپ می خوره و منو جای سوپ داره هورت میکشه. سعی کردم درست ببوسم . لبهام و رو هم فشار می دادم. نمی خواستم مثل اون خیس باشه اما نتونستم نتونستم مقاومت کنم. لبهام خود به خود از هم باز شد و همراهیش کردم. دستمم ناخوداگاه بالا رفت و دور کتفش قرار گرفت. یکی از دستهای شروینم از دور صورتم جدا شد و دور کمر چرخید و کشیدم سمت خودش. دست دیگه اشم رفت لای موهای فرم. در حالت عادی یه جیغ بنفش می کشیدم که چرا دست تو موهام کرده و موهام خراب میشه. اما اون لحظه این حرکتش لذت بخش و آرامش دهنده بود. اینکه من و به سمت خودش می کشید و می بوسید. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. به اینکه این چه کاریه که دارم انجام می دم به خاطر یه بازیه مسخره دارم یه پسر و می بوسم. به اینکه این همه چشم دارن نگاهم میکنن. به اینکه بعدن شاید پشیمون شم.
ذهنم خالی بود. الان حس فوق العاده ای داشتم. یه گرمی شیرین و لذت بخش تو وجودم بود. لبهامون رو هم جا به جا می شد و می لغزید. لبهاش مثل اکسیژن بود. نفس کشیدن فراموشم شده بود. چشمام بسته بود.
یهو لبهاش جدا شد. لبهای من قد دو سانتی متر همراهش کشیده شد . سرم رفت جلو بعد جدا شد. چشمهام هنوز بسته بود و سعی داشتم تمام حسهای لحظه بوسیدن و تو ذهنم ثبت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و آروم باز کردم.
صدای سوت و اووووو گفتن بچه ها میومد. اما به اونا توجه نداشتم. همه حواسم به دوتا چشم جلوم بود که الان سبز سبز بودن.
انگار منتظر بود منتظر بود که من کاری انجام بدم. وقتی دید خبری نیست. تو چشماش پر لبخند شد. نه قهقهه نه تمسخر نه هیچ چیز بد. یه لبخند آرامش دهنده. آرومم کرده بود. چرا منتظر بود؟ شاید فکر می کرد مثل دفعه قبل پاکش می کنم.
رو لبهاشم یه لبخند ملیح اومد. یه لبخند خیلی قشنگ. شیرین.
یه فشاری به کمرم داد و آروم پیشونیم و بوسید. چشمام بسته شد. آرامش تو رگهام چرخید.
حلقه دستش شل شد. خودش و یکم کشید عقب. چشمم بهش بود. صدا ها رو نمی شنیدم. آروم رفتم سر جام نشستم.
کنار ماکان . صدای آروم ماکان و دم گوشم شنیدم: بهتون تبریک میگم. هیچ وقت ندیده بودم شروین هیچ کدوم از دوست دخترهاش و این جور با احساس ببوسه.
گوشام تیز شد. این چی میگفت؟ شروین .... با احساس من و بوسیده بود؟ منم تو این بوسه احساسم و گذاشته بودم. حسی که تو اون لحظه داشتم هیچ وقت نداشتم.
اما یه چیزی تو ذهنم گفت: دیوونه مگه تا حالا چند نفرو بوسیدی شاید این حس طبیعی باشه که وقت بوسیده شدن به آدم دست می ده. بعدشم شروین و احساس؟ اونم به تو؟ محاله. اون فقطدوستته. باید ازش ممنون باشی که انقدر قشنگ داره نقشش و بازی میکنه.
نگاهم به نگاه سرزنش کننده و ناراحت آرشام افتاد. این چشه؟ چه انتظاری داره؟ اینم واسه خودشتو عالمی زندگی میکنه ها. با چشمهام بهش گفتم: تو خفه.
نگاهمو ازش گرفتم که خورد به صورت کبود شده و اخمهای در هم آتوسا. این دختره مثل دشمن خونیش به من نگاه می کنه. چیه؟ شروین و می خوای؟ اون از سر تو یکی زیاده. این همه عشوهشتری و ببر واسه یکی دیگه. به منم مثل بز نگاه نکن. من که ازت نگرفتمش. انقدر حرص می خوری پوستت خراب میشه. نترس شروین دوستم نداره اینا همش فیلمه...... اینا همش فیلمه... آره فیلمه.... من می دونم اما.... چرا دلم گرفت؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ یعنی دوست نداشتم اینا یه بازی باشه؟؟؟؟؟ دوست داشتم واقعی باشه؟؟؟؟؟
بی اختیار چشمام رفت سمت شروین. زانوهاش تو بغل بود و به من نگاه می کرد. اونقدر با دقت که انگار می خواست ذهنمو بخونه. هل شدم. گرگرفتم. احساس کردم صورتم داغ شده. وای که چقدر هوا یهو گرم شده بود.
چی تو نگاهش بود که اینجوریم کرده بود؟؟؟؟ وای کاش می شد بازی و بی خیال بشیم. من می خوام برم. می خوام برم یه جایی تنها باشم.
آتوسا: من دیگه بازی نمی کنم. خوابم میاد.
وای خدایا شکرت . بوس مرسی آتوسا خره.
آرشام: بی خیال منم خسته شدم.
مهیار: اه کجا بیاید بشینید خودتون و لوس نکنید.
منم بلند شدم. این بهترین فرصت بود.
من: منم خوابم میاد اگه بزارید برم.
مهیار دیگه به من نتونست چیزی بگه. منم سرمو انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاقم. رفتم بین کمد نشستم. سر جای قبلیم. زانوهامو تو سینه ام جمع کردم. کلی فکر و احساس تو سرم بود. شروین، آرامش، امنیت، بوسه، گرما، آغوشش....
خدایا چرا می ترسم؟ چرا روم نمیشه به شروین نگاه کنم؟ اون موقع که می بوسیدمش باید خجالت می کشیدم نه الان که تموم شده.
اصلا چرا خجالت می گشم؟ از کی؟ شروین که خودش یه ور قضیه بود. برای اون و بقیه عادی بود که دو نفر همو ببوسن. منم برای مالیدن پوز این آرشام حاضر بودم هر کاری بکنم. اگه از بابام لطمه خوردم و نمی تونستم چیزی بگم به آرشام که می تونستم بفهمونم کار بد ، بده و شاید همیشه فرصت جبران اشتباهات و نداشته باشی و غلط می کنی که به یه دختر مثل جنس تو فروشگاه نگاه می کنی.
یعنی از شروین خجالت می کشیدم؟ اما چرا؟
یه صدایی تو سرم پیچید.
چون دوست داری بازم ببوسیش. دوست داری بغلش کنی. دوست نداری آتوسا بهش بچسبه. دوست نداری به دخترا توجه کنه.
نه بابا به من چه. اون خودش به قدر کافی بزرگ هست که بفهمه آتوسا و اون دخترای دور و برش مثل ژیلا به دردش نمی خورن.
پس تو به دردش می خوری؟ چرا داری فکر می کنی که ببوسیش؟
نه این جوریم نیست. خوب تجربه اولم بود جالب و عجیب بود برام واسه حس کنجکاویه که دلم می خواد.
به همه دروغ به خودتم دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گیج بودم. شاید می دونستم چه مرگمه و نمی خواستم قبول کنم. کلافه سرمو گذاشتم رو زانوم و نفهمیدم کی خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشمامو مالیدم و آروم بازشون کردم. وای چه خوابی بود. چشمام و باز کردم و نگاهم افتاد به سقف. سرمو چرخوندم. یهو از جام پا شدم. من اینجا رو تخت چی کار می کردم؟ آخرین چیزی که یادم میاد اینه که رو زمین نشسته بودم پس چه جوری اومدم رو تخت؟ چشم چرخوندم. از شروین خبری نبود. ساعت و نگاه کردم. 9 بود چه زود بیدار شده بودم.
خوب شاید شروین من و آورده باشه رو تخت.
بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم.
یعنی مثل این فیلما یکم از این بازوهای آکبندش استفاده کرده؟ یعنی من و رو دست بلند کرده آورده اینجا؟ وای کاش بیدار بودم خودم می دیدم ذوق مرگ می شدم.
خفه انید تو هم تنت می خواره ها. ببند نیشتو دختره پروی بی حیا.
سعی کردم یکم فکرام و مودبانه بکنم اما مگه می شد . پاشدم رفتم صورتمو شستم. لباسمو عوض کردم و آرایش کردم. اومدم رژ بزنم که در باز شد و شروین اومد تو. از تو آینه نگاش کردم. جلوی در ایستاده بود و بهم نگاه می کرد.
نه سلامی نه صبح بخیری.
از تو آینه نگاش کردم و گفتم: زبونت مشکلی پیدا کرده؟
زبونش و برام درآورد و گفت: نه می بینی که.
بچه پرو کار خودمو به خودم تحویل می داد.
من: پس سلامت کو؟
شروین رفت سمت کمد و گفت: کوچیکتر باید اول سلام کنه.
چیشش حالا من سلام نکنم این سلام نمیکنه لوس.
در کمدش و باز کرد و گفت: زود حاضر شو بیا یه چیزی بخور داریم وسایل و جمع می کنیم بریم جنگل.
من: بارون نمیاد؟
شروین یه دست لباس از تو کمد در آورد و گذاشت تو کوله اش و گفت: نه.
بی خیال شروین شدم و اومدم رژ بزنم که دیدم کنار کمد ایستاده و داره تو آینه به من نگاه می کنه.
چقدر روش زیاد بود. برگشتم سمتش و گفتم: چیزی می خوای؟؟؟؟
غافلگیر این پا و اون پا کرد. مونده بودم دردش چیه که نمی تونه بگه.
شروین: میشه... میشه اون رژ دیروزیت و بزنی؟ اونی که ظهر زده بودی. خیلی بهت میومد.
دهنم نیم متر باز شده بود از تعجب. خودش و کشت تا این و بگه؟ مونده بودم چی بگم. به رژ تو دستم نگاه کردم. یه رژ که به قرمزی می زد ولی زیاد پر رنگ نبود.
رژ دیروزیم یه رژ تو مایه های صورتی و نارنجی بود. خودم عاشقش بودم. یهو یه چیز مثل برق از ذهنم گذشت. رژ دیروز.... اونی که ظهر زدم.... اونی که ... بعد اون جریا.... تف تف....
یکم هل شدم. دستمو کشیدم به گردنم و رو مو برگردوندم. اومدم رژ بزنم که باز چشمم افتاد به نگاه شروین نمی دونم چی توش بود که باعث شد بی اختیار رژم و بزارم پایین اون دیروزیرو بردارم. رژ زدنم که تموم شد لبخند و رو لب شروین دیدم. برگشتم و مانتومو تنم کردم و شالمم سرم کردم و گفتم: من حاضرم بریم.
شروین: نمی خوای لباس اضافه بیاری با خودت؟
یه نگاه به خودم کردم.
من: لباس اضافه چرا؟
شروین: چون داریم می ریم جنگل. ممکنه گل باشه. لباست کثیف شه یا گلی و پاره شه برا احتیاط یه دست دیگه ام بیار. سعی کن راحت باشه.
این و گفت و از اتاق رفت بیرون. اینم خوشحال بودا من بار اضافه حمل نمی کنم عمرا".
بی خیال لباس شدم واومدم پایین. محبت کردم فقط عینک آفتابیمو برداشتم گذاشتم رو موهام. رفتم تندی صبحونه خوردم و حاضر و اماده.
پرسون پرسون رسیدیم به جنگلی که گفته بودم. یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم.
وسط جنگل تو یه آلاچیق. وای که چقدر قشنگ بود. همیشه سبزی و درخت و گل بهم روحیه می داد. واسه همین اومده بودم تو این رشته و خودمو به آب و آتیش زدم تا یه جا واسه کارم پیدا کنم.
هر چند که همین علاقه ام به کارم همه زندگی و خانواده ام و نابود کرده بود. بابام و ازم گرفته بود. مامان بیچارم... چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود. با اینکه قبلا" هم زیاد نمی دیدمشون اما همین که می دونستم هر وقت که می خوام می تونم صداشون و بشنوم و ببینمشون برام کافی بود، آرومم می کرد.
سرمو تکون دادم تا این فکرای مزاحم از سرم بره بیرون.
از ناراحتی و غمگین بودن متنفر بودم. بدترین چیز دنیا اینه که که دلت برای خودت بسوزه. این یعنی آخر ضعیف بودن.
واسه خودم یه گوشه نشسته ام و به بچه ها که ذوق زده به همه جا نگاه می کردن چشم دوختم. یادم میاد بچه که بودیم خیلی با مامان و بابام و خانوادگی حالا با دوستهای بابا یا با فامیلها میومدیم جنگل. هر هفته می رفتیم جنگل و باغ و دریا. هر بارم بابا طناب به دست تو جنگلدنبال یه درخت خوب می گشت که یه تاب ببنده. وای که ذوقی می کردیم.
چقدر اون موقع ها که زیاد نمی فهمیدم خوب بود. درسته که بابا خیلی وقتها خود خواه بود و حرفخودش و بیشتر از هر کسی قبول داشت. اما همیشه کمکمون بود. برا بچه هاش کم نمی زاشت. درسته که به وقتش حالمون و جا میاورد یا برامون اعصاب نمی زاشت بس که وقت و بیوقت با مامان دعوا می کرد اما بچه هاشو دوست داشت.
یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به شروین که یه طناب کلفت دستش بود و هی به بالا نگاه می کرد. با ذوق از جام پریدم و دوییدم سمتش.
من: شروین... شروین... صبر کن.
با صدام برگشت و بهم نگاه کرد. هیچ وقت این جوری با ذوق صداش نمی کردم. همینم متعجبش کرده بود.
من: کجا می ری؟ می خوای تاب ببندی؟؟؟
شروین: آره چه طور.
نمی دونم چرا اما یهو بچه شدم. دستامو جلوم تو هم قفل کردم و بی اختیار خودمو به چپ و راست تکون دادم.
من: میشه منم بیام؟ منم سوار می کنی؟؟؟؟
شروین بدبخت که می دونست من چلم الان یقین پیدا کرده بود که یه موردایی دارم با تعجب بهم نگاه کرد. فقط سرشو تکون داد و منم دنبالش راه افتادم.
پشت آلاچیق یکم دور تر از اون یه درخت بود که شاخه هاش جون می داد واسه تاب بستن. شروین یه نگاهی به درخت کرد. سرشو تکون داد و در عرض پنج دقیقه خیلی ماهرانه تاب و علمکرد. دهنم باز موند.
همچین طنابارو پرت کرد بالا که سه دور دور شاخه چرخید.
یه چوب کلفتم بست به طنابا. با ذوق نگاش می کردم. کارش که تموم شد یه اشاره به من کرد و گفت: می خوای بشینی؟؟؟؟
پریدم هوا و با خنده گفتم: آره آره.
از حرکات هیجانی من خنده اش گرفت. در حالی که لبخند می زد اشاره کرد بهم.
شروین: بیا خانم کوچولو بیا بشین تا از ذوق پس نیوفتادی.
تو همون حالت ذوقی لبام و جمع کردم و یه پشت چشم براش نازک کردم که قهقه اش و فرستاد هوا. از اینکه یکی بهم بگه کوچولو بدم میومد.
بی توجه به شروین رفتم رو تاب نشستم. اونم آروم شروع کرد به هل دادنم. همراه تاب جلو و عقب می رفتم. همه چیز عالی بود تنها بدیش این بود که دورو بر درخته خیس بود و به خاطر بارون گلی شده بود. اما اگه کسی هلت می داد مشکلی نداشتی.
تاب خوردن بهم آرامش داد. انگار بچه شده بودم. انگاری با دوستهام اومده بودم پارک. یه لبخند اومد گوشه لبم.
بی اختیار گفتم: بابا بودن بهت میاد.
شروین: بابا؟؟؟؟ چه طور؟
تعجب کرده بود اما آروم جوابمو داد. تو عالم خودم بودم.
من: یه جورایی خیلی شبیه پدرایی. به وقتش آرومی و آرامش می دی، به وقتش حمایت می کنی، مهربون میشی، یه وقتایی هم جذبت زبون آدم و بند میاره. خلاصه اش اینه که بابا بودن بهت میاد.
شروین متفکر و آروم گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بابای یه بچه. دختر یا پسر.....
من: نه، پسر نه. هرچند خیلی جالبه. خوشم میاد که یه پسر شکل خودت تخس و یخ و اخمو داشته باشی که از نزدیک خودت و حس کنی و ببینی چه جوری هستی.
شروین سریع گفت: من تخس و یخم؟
من: پس خیال کردی خیلی گرمی؟ اما نمی دونم یه حسی بهم میگه تو بابای یه دختر میشی. یه دختر ناز و شیطون که از سر و کولت بالا میره و باشیطنتاش یخت و آب میکنه و قهقه اتو بلند میکنه.
با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: اینی که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. پس تو دختر دوست داری؟
تو فکر بودم. من دختر دوست داشتم؟ یا پسر؟ من بچه دوست داشتم؟ خوب آره اما بچه خودم؟ یه حس عجیبی داشتم یه جور گیجی. مبهوت بودم.
با همون حالت گفتم: من بچه ندارم.
شروین با صدای پر خنده گفت: معلومه که نداری. میگم دوست داری بچه ات چی باشه؟؟؟؟
من: بهش فکر نکردم. هیچ وقت به زمانی فکر نکردم که ازدواج می کنم و شاید یه بچه هم داشته باشم.
صداش متعجب بود. صورتش و نمی دیدم چون پشتم بود و داشت هلم میداد اما صداش متعجب بود.
شروین: چه طور فکر نکردی؟ دخترا از همون بچگی فکر شوهر و آینده و بچه و خونه ان.
جالب بود که ایجا نشستم و انقدر راحت با شروین حرف می زنم . در مورد آینده ای که تصور می کردم. در مورد بابا بودن و مامان بودن. در مورد بچه. درسته که رابطه امون خوب شده بود و خداییش مثل یه دوست همش ازم حمایت می کرد و دیگه کل کلا و دلخوریهامون کم شده بود. چون یه جورایی یه هدف مشترک داشتیم. من آرشامو بچزونم و اونم شاید آتوسا رو دست به سر کنه.
اما الان واقعا" مثل دو تا دوست صمیمی داشتیم با هم از تفکراتمون حرف می زدیم. خیلی راحت هر چی تو ذهنم بود و به زبون میاوردم.
بی اختیار دهن باز کردم.
- هیچ وقت به آینده این جوری فکر نکردم. از همون بچگیم وقتی اسم آینده میومد یه خونه نیمه تاریک جلو چشمم میومد. یه خونه که مبله شده و زیبا تزیین شده. با مبلای مشکی و قهوه ای. وسایل نقره ای یه جورایی بیشتر اداری. همیشه شبها رو می بینم. شبهایی که خسته از کار بر می گردم. لباسهامو عوض می کنم و تو اون خونه، تنها، یه قهوه دم می کنم.
چراغها خاموشه. فقط یکی دوتا آباژور روشنه که نورشون کمه.
قهوه ی داغ ..... بخار ازش بیرون میاد....... تو دستم می گیرمش و گرماش وحس می کنم.......... میرم رو مبل می شینم .......... یکم تلویزیون نگاه می کنم.......... قهوه ام که تموم میشه، تلویزیون و خاموش می کنم و می رم می خوابم.
بازم فردا صبح بیدار می شم می رم سر کار. کاری که ازش لذت می برم. بازم شب میشه. مثلشبهای قبل. آخر هفته ام با دوستهام میریم بیرون. شایدم یه مهونی رفتم.
آینده ای که من از همون بچگی می دیدم این جوری بود. تنهای تنها. بدون هیچ کس. بدون پدر، مادر یا خواهر و برادر. بدون هیچ فرد دیگه ای.
تاب ایستاد. شروین از پشتم حرکت کرد. اومد رو به روم ایستاد و کنارم زانو زد. دستش به طناب تاب بود. تو چشمام نگاه کرد.
آروم پرسید: یعنی هیچ وقت به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر نکردی؟ به اینکه عاشق بشی. ازدواج کنی؟ زندگی و با شادی بسازی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم.
مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی.
دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....
بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.
عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم.
شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.
شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه.
می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن.
من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم.
من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکرمی کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟
نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.
یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باوردارم.
اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی.
یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....
دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.
با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه.
اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.
تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یکمتر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟
آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟
چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟
آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.
یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.
آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.
شدت هل دادنش زیاد شد.
آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.
وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.
بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟
وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم.
به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده.
اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.
از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود.
یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهمقفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.
شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.
شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....
به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم.
شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟
من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.
شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟
کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین.
دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه.
رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم.
شروین یه نگاه طولانی بهم کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با ملیسا رفتیم سمت آلاچیق. همه نشسته بودن و حرف می زدن. خبری از شروین نبود. ما که رسیدیم همه نگاه ها اومد سمت ما دوتا.
مهیار از جاش بلند شد و گفت: آنید بیا اینجا بشین.
آخی پسر خوب. یه لبخند بهش زدم و اومدم برم جاش بشینم که صدای شروین مانعم شد.
شروین: اول بیا برو لباساتو عوض کن بعد بیا.
با تعجب برگشتم نگاهش کردم. من زمین خوردم این ضربه مغزی شد. من لباس نیاورده بودم که. برگشتم دیدم دستش سمت من درازه و کوله اشو گرفته سمتم.
رفتم سمتش و کوله اش و گرفتم و گفتم: من که لباس نیاوردم.
شروینم گفت: دفعه اولت نیست که لباس نداری. بیا بگیر بازم باید لباسهای من و بپوشی.
یه کوچولو اخمام رفت تو هم. با اینکه خوشحال بودم که از شر لباسهای کثیف خودم خلاص میشدم اما خوب لباسهای شروین برام گشاد بود و من توش گم بودم. حالا باید جلو این احتشامیا به شکل مضحکی میومدم.
شروین که صورت ناراضیمو دید گفت: چیه؟ چرا قیافت این جوری شده؟ دفعه اولت که نیست لباسهای من و می پوشی.
کوله بغل، رفتم سمت درختها که لباسامو عوض کنم.
تو همون حالت گفتم: دارم فکر می کنم چند تا تا باید به پاچه شلوارت بزنم.
شروین یه لبخندی زد و دستش و تو جیبش فرو کرد. همون جور که داشتم از کنار بچه ها رد می شدم چشمم افتاد به دهنای باز این احتشامیا که همه شون با تعجب به من و گاهی هم به شروین نگاه می کردن.
وا اینا چشونه؟ اون موقع که پرت شدم هم این جوری نگاه نمی کردن.
بی خیال شونه امو انداختم بالا و رفتم پشت درختها و لباسامو عوض کردم. لباسهای کثیف خودمو گوله کردم و گذاشتم تو نایلونی که تو کوله بود. این شروینم فکر همه چیو می کرد. اما خوب این پسره که دیگه شالی روسری چیزی نداشت بندازم رو سرم. یه نگاه به ته کوله انداختم. یه کپ تو کوله اش بود. درش آوردم. چون موهام و با گیره بسته بودم بالا تو سرم جا نمیشد. موهام و باز کردم موهای فرم و گیس کردم و کج آوردم رو شونه ام. کلاهم گذاشتم رو سرم.
بهتر از هیچی بود. حداقل یکی از دور می دید نمی گفت دختره بی حجابه. تازه با اون لباسهای گشاد و اون کلاه شبیه رپرا شده بودم یکی از دور می دید فکر می کرد پسرم.
شلوارو رو کمر با بند و تابوندنش سفت کردم که نیوفته. پاچه اشم چند تا تا زدم. تیشرت آستین کوتاه شروین برام آستین بلند شده بود. با یه آه رفتم سمت آلاچیغ و بچه ها.
حتما" با دیدن من می زدن زیر خنده.
رفتم جلوشون و تا رسیدم همه نگاه ها اومد رو من. اما در کمال تعجب من هیچ کس نخندید بلکه همه با دهن باز بهم نگاه کردن. یه جورایی قیافه ها ناباور بود.
مهیار: جدی جدی تو لباسهای شروین و پوشیدی؟؟؟؟؟
ماکان: وقتی شروین گفت لباسهای من و بپوش فکر کردم اشتباه شنیدم.
آرشام فقط با بهت و کمی عصبانیت نگاهم می کرد. یه دفعه بلند شد و رفت سمت درختها. آتوسام فقط بهم چشم غره می رفت. من که حسابی گیج شده بودم. از شروینم خبری نبود. ملیسادستم و کشید و نشوندم کنار خودش.
فرناز: ببینم شروین راست می گفت که دفعه اولت نیست که لباسهاش و می پوشی؟؟؟؟؟
وا این چه سوالی بود؟
گیج سرمو تکون دادم که یعنی آره.
ملیسا با هیجان گفت: یعنی رابطه اتون انقده خوب و نزدیکه؟؟؟ کی دیگه لباساش و پوشیدی؟ خونه مامان طراوت؟
من: نه دفعه قبل که اومدیم شمال یهویی شد و من لباس نیاوردم مجبوری شروین لباسهاشو داد بهم.
دیگه این دوتا چشماشون از این باز تر نمی شد جالبیش این بود که آتوسا هم زوم کرده بود رو حرفهای ما و اونم بهت زده نگاهم می کرد.
فرناز: دفعه قبل؟ با کی اومده بودین؟
من: من و شروین.
آتوسا: دوتاییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آتوسا همچین با جیغ این و گفت که گوشم درد گرفت. با چشمهای متعجب نگاهش کردم.
من: آره دوتایی گفتم که یهویی شد. چرا شماها انقدر تعجب کردین.
ملیسا: دفعه اول نیست که شروین با دوست دخترش میره مسافرت ولی تا حالا یادم نمیاد دیده باشم که کسی جرات کنه به لباسهای شروین دست بزنه چه برسه به پوشیدنشون. حتی دوست دخترای خیلی صمیمیش و هم خونه ای هاشم به لباسهای شروین دست نمی زدن. خیلی سر لباسهاش حساسه. موندیم چه طوری لباسهاش و داده که تو بپوشی.
آتوسا با یه پوزخند گفت: حتما" بعدش همه شون و انداخته دور.
سرمو کج کردم و یکم فکر کردم. تو همون حالت متفکر سر تکون دادم و گفتم: نه... ننداخته دور. اتفاقا" بعدش اون لباسا رو تو تنش دیدم. مثل لباسی که پریشب تنش بود یکی از لباسایی بود که پوشیده بودم.
آتوسا دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص بلند شد و رفت. ملیسا و فرنازم تو فکر بودن.
منم راستش یکم فکرم مشغول بود. یعنی اینا راست می گفتن؟ شروین انقدر رو لباسهاش حساسه؟ درسته که خودش بهم اجازه داده بود لباسهاشو بپوشم اما دفعه اولم که بی اجازه تنم کرده بودم هیچی نگفته بود بهم. اگه این جوری بوده که اینا می گن باید همون موقع سرمو ازتنم جدا می کرد. اما.....
حتما" اینا زیادی شلوغش کردن. شروین اصلا" این مدلی که اینا می گن نیست.
خلاصه بی خیال شدم. پسرا برای ناهار جوجه کباب درست کردن که خداییش خیلی خوش مزه بود.بعد سه چهار ساعت موندن تو جنگل دم غروب وسایل و جمع کردیم که برگردیم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ماکان گفت: بچه ها بیاید بریم ساحل. دوست دارم شب کنار دریا باشم.
همه موافقت کردن. سوار ماشینها شدیم و اول رفتیم ماشینها رو کنار ویلا پارک کردیم و من سریع رفتم بالا و لباسهای خودمو پوشیدم و دوییدم تابرسم به بچه ها. رفتیم ساحل نزدیک ویلا.
دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد. این ندید بدیدام رفتن چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن. آخه یکی نیست بگه تو این گرما خر تب کرده که شما می خواید آتیش روشن کنید. هر چند هوا که تاریک شد یکم هوا خنک تر شد و باد میومد اما من کماکان می گفتم این احتشامیا یه چیزیشون میشه. زیادی واسه همه چیز ذوق می کردن. من اصلا" نمی دونم اینا تو اون کشوری که هستن مگه ساحل و دریا ندارن؟؟؟؟ تا حالا اونجا آتیش روشن نکردن که الان این جوری ادا اصول در میاوردن؟ خوشم میومد شروین فقط نشسته بود و گیتار به دست سرد و قطبی به حرکات اینا نگاه می کرد.
انقده که این بچه ها جیغ و داد کرده بودن شروین راضی شده بود براشون آهنگ بزنه. منم که عشق گیتار. مخصوصا" که صدای شروین خیلی قشنگ بود.
منتظر بودم که شروع کنه. من دقیقا" رو به روی شروین نشسته بودم البته اولش یه جایی نزدیکش نشسته بودم. اما انقدر که هر بار یکی اومد و گفت من اینجا بشینم، من اینجا بشینم. انگار غیر از نزدیک شروین جای دیگه ای نبود منم مجبوری انقده خودم و هی کشیدم کنار که آخرش رسیدم به روبه روی شروین. شعله های آتیشم که روشن. با اینکه آتیشش کوچیک بود اما قشنگ بود و حس خوبی می داد. جون می داد برای عکس هنری گرفتن. کاش درسا اینجا بود میگفتم دوتا عکس با آتیش ازم بگیره.
زانوهام و تو بغلم گرفته بودم و به آتیش نگاه می کردم. به شعله هاش که هفت رنگ می سوخت و میرفت بالا. انگار قر کمر میومد که این جوری پیچ و تاب می خورد.
تو حال خودم بودم که صدای گیتار بلند شد. چقدر گیتار و دوست داشتم و چقدر دلم می خواست می تونستم خودم بزنم اما هیچ وقت پیش نیومده بود که بتونم یاد بگیرم.
از پشت شعله های آتیش به شروین نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و سرش پایین بود و گیتار می زد.
سرشو بلند کرد و نگاهش تو چشمام قفل شد. چقدر نگاهش عجیب بود. لبهاش از هم باز شد.
باور كن ، صدامو باور كن
صدایی كه تلخ و خسته ست
باور كن ، قلبمو باور كن
قلبي كه كوهه اما شكسته ست
شكسته ست
باور كن ، دستامو باور كن
كه ساقهء نوازشه
باور كن ، چشم منو باور كن
كه يك قصيده خواهشه
چقدر با احساس می خوند. انگار به قلبم چنگ می زندن. نمی تونستم چشمم و از نگاهش جدا کنم.
وسوسهء عاشق شدن
التهاب لحظه هامه
حسرت فرياد كردنه
اسم كسی با صدامه
اسم تو هر اسمی كه هست
مثل غزل چه عاشقانه ست
پر وسوسه مثل سفر
مثل غربت صادقانه ست
چشماش برق می زد انگار بغض کرده بود. صداش می لرزید. همه ساکت بودن. صداش همه رو مسخ کرده بود. علاوه بر صداش نگاهشم من و هیپنوتیزم کرده بود. زیر تیر نگاهش قلبم به تبش افتاده بود و نفسهام تند شده بود. همراه آرامشی که صداش بهم می داد منقلبم می کرد.
ذهنم خالی از هر فکری بود. فقط..... می تونستم نگاهش کنم.
باور كن اسممو باور كن
من فصل بارون برگم
مطرود باغ و گل و شبنم
درختم درخت خشكی
تو دست تگرگم
باور كن هميشه باور كن
كه من به عشق صادقم
باور كن حرف منو باور كن
كه من هميشه عاشقم
تموم شد آهنگ تموم شد اما نگاهش جدا نشد. صدای دست زدن بچه ها میومد اما من نه صدایی می شنیدم نه کسی و جز شروین می دیدم. با نگاهش انگار ضربان قلبم و متوقف کرده بود.
نفسم بند اومد. بعد یه نگاه به نسبت طولانی چشماش و ازم گرفت. تونستم نفس بکشم. اکسیژن راه خودش و به ریه هام پیدا کرد.
خدایا من چه مرضی گرفته بودم؟؟؟؟؟ نکنه دارم می میرم. قبلا" این حالتها رو نداشتم. می ترسیدم. از این چیزی که به جونم افتاده بود می ترسیدم. اخمام بی اختیار تو هم رفته بود.
صدای گیتار دوباره بلند شد. نمی خواستم دیگه به شروین نگاه کنم. اما وقتی که شروع کرد به خوندن بی اختیار نگاه متعجبم رفت سمتش.
باور کن واسه تو که بی تابم من
باور کن واسه چشماته بی خوابم من
باور کن که به داشتنت می بالم من
باور کن...
باور کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننن
جونمی ؛ عمرمی ؛ قلبمی ٰ؛ نفسی
بمونو تنهام نذار تو این بی کسی
می دونم
می دونی
عاشق چشماتم
باور کن بدجوری غرق نگاتم
از عشقت دیوونم
قدر تو می دونم پیش تو می مونم
حسه تو می خونم
از اینکه پیشمی از خدا ممنونم
باور کن عشق من
با تو می مونم
باور کن تپش تند تند قلبمو
باور کن سردیه دستای خستمو
باور کن تا آخرش من پات هستمو
باور کن...
باور کن...
آهنگ باور کن( بابک جهان بخش)
گیتار می زد و می خوند و همراه آهنگ شونه هاشو سرشو تکون می داد و می خوند. انقدر آهنگ شاد بود که پسرا شروع کردن به دست زدن و دخترا هم با لبخند بشکن می زدن و همون جور نشسته خودشون و تکون می دادن.
نه به اون آهنگه که اشکم و در آورد نه به این آهنگه که قر تو کمرم آورده بود.
دوباره چشمم رفت سمت نگاهش. تا چشمامون قفل شد یه لبخند قشنگ اومد رو لبهاش و یهچشمک بهم زد. دیگه این فک مگه جمع می شد؟؟؟؟ این شروین شیطون بلا کجا بود که من تا حالا ندیده بودمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟
انقدر اون شب شروین متفاوت بود که من احساس می کردم اصلا نمی شناسمش. یه خط در میون آهنگای غمگین و شاد می خوند.
همه رو جذب کرده بود. همش با چشم داشتم زیر و روش می کردم بلکم اون شروین قطبی رو پیدا کنم اما ا نگار خیلی خوب یه جای امن قایم شده بود.
شب فوق العاده ای بود. تا حالا بهم انقدر خوش نگذشته بود و انقدر احساسهای مختلف تو یه شب بهم دست نداده بود. خوشحالی، غم، هیجان، ...............
ساعت 11 شب وسایلمون و جمع کردیم که بریم. رو آتیشی که دیگه خاکستر شده بود شن ریختیمو به سمت ویلا حرکت کردیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همه با هم دوتا و سه تا می رفتن و می گفتن و می خندیدن. منم کنار مهیار و ملیسا داشتم راه می رفتم. دستامو رو سینه ام تو هم گره کرده بودم و با لبخند به حرکات این مهیار دیونه نگاه می کردم که چه جوری حرص ملیسا رو در میاره و ماها رو می خندونه.
جلوی در ویلا یهو آرشام ایستاد و با صدای بلند گفت: مهام کی اومدی؟؟؟؟
همه سرها چرخید سمت در ویلا. مهام با ماشینش جلوی در ویلا ایستاده بود و با اینکه مرتب بود اما کلافه به نظر می رسید. یه لبخند تلخ زد و اومد سمت ماها به همه یکی یکی دست داد.
خدایا این پسره چش بود. این مهام همیشگی نبود. مهام مهربون که همیشه لبخند می زد نبود. انقدر چشماش غم داشت که رو همه تاثیر گذاشته بود و همه ساکت شده بودن. دیگه کسی نمی خندید. حتی کسی حرف هم نمی زد.
مهیار: مهام اتفاقی افتاده؟
ماکان: حالت خوبه پسر؟؟؟
مهام بازم یه لبخند زد که از صد تا اشک بدتر بود. فقط سر تکون داد. رو به شروین گفت: شروین می تونیم حرف بزنیم؟؟؟؟؟
شروینم متعجب نگاهش کرد و سریع گفت: آره، آره بیا بریم تو ویلا.
شروین دستی به کمر مهام زد و اون و سمت ویلا برد. ماها هم مبهوت مونده بودیم که یعنی چیمی تونه شده باشه؟؟؟؟
نگران شدم. نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟ نکنه طراوت جون طوریش شده باشه؟
سریع زنگ زدم خونه. اما وقتی صدای شاد مهری خانم و شنیدم و بعدشم با طراوت جون حرف زدم دلشوره ام بر طرف شد. اما این حالی که مهام داشت اصلا" عادی نبود. حتما" یه چیزی شده.
همه رفتیم تو ویلا. مهام و شروین رفته بودن تو اتاق و حرف می زدن. انقدر دلم می خواست برم سرمو بچسبونم به در و ببینم چی می گن که نگو. اما نمی شد. یه فکری مثل برق اومد تو سرم.
سریع شماره درسا رو گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشت.
****
تکیه به دیوار کنار اتاق نشسته بودم و مبهوت تو فکر حرفهای درسا بودم. اصلا" باورم نمی شد.
مهام بعد از یک ساعت حرف زدن با شروین از تو اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز به رنگ خون بود. پیدا بود گریه کرده. یه ببخشید به همه مون گفت و از ویلا رفت بیرون و صدای روشن شدنماشینش بهمون فهموند که رفته.
بچه ها همه گیج مونده بودن چون قرار بود مهام چند روز بعد ما بیاد. اما حالا این جوری اومده و یک ساعتم نشد که رفت.
من اما تو شوک حرفای درسا بودم. دلم می خواست برم تو اتاق و با شروین حرف بزنم اما احساس می کردم که دلش می خواد یکم با خودش خلوت کنه.
وقتی به درسا زنگ زدم و در مورد مهام ازش پرسیدم. با صدای گرفته و ناراحتی که از درسا بعید بود.
(((( گفت: مادر مهام مریضه. سرطان داره. غده های سرطانی هم دور و بر مهره های کمرش و گرفتن. باید عمل بشه اما کسی حاضر نیست عملش کنه. چون عمل خطرناکیه اگه عمل نشه تاچند وقت دیگه می میره و اگه عمل بشه ممکنه فلج بشه و برای همیشه رو تخت بیوفته و نتونه تکون بخوره. برای همین کسی و نمی تونن پیدا کنن که با این ریسک بالا اون و عمل کنه. احتمال اینکه عمل موفقیت آمیز باشه و بتونن همه غذه رو بدون آسیب رسیدن به نخاع در بیارن خیلی کمه.
من: خوب با این اوضاع مهام چرا اومده شمال؟؟؟؟؟
درسا: چون تنها امیدش به شروینه. اومده شاید بتونه اون و راضی کنه که مامانش و عمل کنه.
متعجب گفتم: وقتی این همه دکترای خوب و قدیمی و متخصص گفتن نمیشه از شروین چه کاری بر میاد؟؟؟؟
درسا: شروین تنها کسیه که این جور عملهای پر خطر و انجام میده و احتمال موفقیتش زیاده. اون با اینکه سنش اونقدر زیاد نیست اما تو رشته اش یه نابغه است. عملهای خیلی سخت، که کسی حاضر نیست انجامشون بده رو قبول میکنه و جالب اینجاست که موفقم میشه. نبوغ و تبحر خاصی تو این جور عملها داره. شنیدم با تکیه بر علم و احساسش عمل میکنه و معمولا" موفقه.
ناباور گفتم: حتما" اشتباه می کنی اگه شروین انقدر کارش خوب بود و کارشو دوست داشت پس چرا چند ماهه اومده ایران و بی کاره؟؟؟
درسا ساکت شد. بعد چند ثانیه آروم گفت: من درست نمی دونم. باید از خودش بپرسی. آنید........... دعا کن شروین راضی بشه. مهام همه امیدش به شروینه. حتی اگه مامانش زیر عمل دووم نیاره نمی خواد بی تلاش اون و از دست بده.)))
ساعت سه نصفه شب بود و همه رفته بودن تو اتاقهاشون و با صدای لالایی گیتار شروین خوابیده بودن. درست سه ساعت یعنی دقیقا" از بعد رفتن مهام بود که شروین تو اتاق خودش و حبس کرده بود و صدای ناله سازش گوشِ دل همه رو خون کرده بود. آنچنان با سوز ساز می زد و می خوند که من خودم دو ساعت بود که یه بغض قلنبه بیخ گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد.
مدام فقط یه آهنگ و می زد. فقط یه شعرو می خوند و هر بار از دفعه قبل غمگین تر با سوز و گدازتر.
آهنگ لحظه های معین.
یه حسی داشتم. یعنی این آهنگ و برای یه دختر می خوند؟ یعنی یه دختری تو زندگیش بوده که تنهاش گذاشته و رفته؟ یعنی شروین این اخلاقش این سردیش به خاطر شکستش تو عشق بوده؟
طاقتم تموم شده بود. نگران شروین بودم. می ترسیدم. نکنه حالش بد بشه. باید می رفتم تو اتاق حتی اگه شده سرم داد بکشه و از تو اتاق پرتم کنه بیرون. الان که حالش خوب نبود من تنهاش نمی زاشتم با اینکه نمی دونستم برای چی انقدر ناراحته. برای یه عمل؟؟؟؟؟
با این حال اون تو همه ناراحتیهام کنارم بود منم باید کنارش می موندم.
رفتم یه لیوان آب آوردم و در زدم. هیچ صدایی جز صدای ساز نمیومد. دوباره در زدم.
من: شروین.... شروین درو باز کن.... باید بیام تو.... حالت خوبه؟؟؟؟
صدای ساز قطع شد اما در باز نشد. چند بار دیگه هم به در زدم و صداش کردم اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. ناامید تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. سرمو با ناراحتی تکیه دادم به دیوار که صدای چرخش کلید و شنیدم. با ذوق بلند شدم و لیوان و برداشتم. دستگیره رو چرخوندم. در با صدای تقی باز شد. بی اختیار لبخند زدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد.
شروین: روشنش نکن.
دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش.
من: شروین بیا یکم آب بخور.
سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم.
دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم.
لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم.نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم.
من: شروین......
تو همون حالت چشماش و آروم بست.
شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟
می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد.
شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه....
ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم.
نمی تونم عملش کنم، می ترسم.
نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو.
( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.)
یه نفس عمیق کشید.
شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه امون همیشه پر عشق بود. رابطه مامانبابام فوق العاده بود. منم که تک فرزند واسه خودم جولان می دادم. همیشه کلی آدم و دوست تو سنهای مختلف داشتم.
اما ... اما یکی بود که از پنج سالگی باهاش بودم. رزا....
یه دختر ایرانی که همه زندگیش و آمریکا بوده مثل من. رزا همسایه و دوستم بود. از زمانی که یادمه می شناسمش. پدرش دوست بابام بود. رابطه صمیمی پدر و مادرامون باعث شده بود که از همون بچگی ما همیشه با هم باشیم. همبازی بچگیها و دوست دوران نوجوونی و جونی. حتی با هم رفتیم دانشگاه و یه رشته درس خوندیم پزشکی.
اونقدر با هم صمیمی بودیم که همه جا با هم می رفتیم و همه کارهامون و با هم انجام می دادیم.شر بودیم. شیطنتهامونم با هم بود. همه از دستمون آسی بودن اما دوستمونم داشتن. جفتمون مغرور و خشک بودیم و بی تفاوت نسبت به همه کس و همه چی. مدام دوستامون و عوض می کردیم. اون دوست پسراشو منم دوست دخترامو. چقدر دوتایی در مورد دوستامون حرف می زدیم و می خندیدیم.
(یه خنده ای کرد و ادامه داد) صمیمیتمون انقدر زیاد بود که همه فکر می کردن ماها عاشق و معشوقیم. چه فکرایی می کردن.
ماها با هم دوست بودیم. دوتا دوست صمیمی که همه حرفاشون و بهم می گفتن. اولین کسی که دوست دخترامو بهش نشون می دادم رزا بود. اونم همیشه دوست پسراشو اول به من معرفی می کرد یه جورایی من باید تاییدشون می کردم. برام مثل یه خواهر بود. همیشه پشت هم و کنار هم بودیم.
چه روزایی بود. چقدر شاد بودیم. تنها کسی که می تونست باهام کنار بیاد رزا بود.
( دوباره بغض کرد)
رزا حقش این نبود. دو سال پیش کم کم سر درداش شروع شد. اوایل خیلی کم بود جوری که هیچکدوم توجهی بهش نمی کردیم. اما چند ماه بعد سردرداش بیشتر شد و من احمق نفهمیدم. یعنی نزاشت که بفهمم یه چیزیش هست. سر درداش و اونقدر عادی نشون می دا که من اصلا" شک نکردم که ممکنه مریض باشه.
من احمق مثلا" تخصصم مغز و اعصاب بود اما نفهمیدم که خواهرم بهترین دوستم مریضه.
(بغضش داشت خفه اش می کرد صداش دو رگه شده بود)
یه روز که از شدت سر درد تو بیمارستان بی هوش شد بعد آزمایشها فهمیدیم که تو سر کوچولوش تومور داره. یه تومو ربزرگ که خیلی پیشروی کرده بود. نمی دونم چه طور تا اون روز نفهمیده بودیم. شایدم اون فهمیده بود و بهم نمی گفت.
مریضیش که رو شد. دیوونه شدم. باورم نمی شد که یه همچین مریضی داشته باشه. همیشه ماها مریضی و درد و برای بقیه می دونیم هیچ وقت فکر نمی کنیم که این چیزا برای ماها و خانواده امون ممکنه اتفاق بیوفته. حتی برای یه پزشک.
داشتم دیوونه می شدم. رزا تازه با الکس نامزد کرده بود. یه پسر آمریکایی که به خاطر عشقش به رزا عاشق ایران و زبون فارسی شده بود. اوایل برای جلب نظر رزا شعرای فارسی و با لهجه شیرینی برای رزا می خوند. مخصوصا" شعرای معین و چون رزا خیلی شعراش و دوست داشت. می خواستن دو ماه بعد ازدواج کنن. من و الکس و رزا باهم یه گروه داشتیم. با هم ساز می زدیم و می خوندیم. الکس برای رزا آهنگای عاشقونه می خوند. چقدر سر به سرشون می زاشتمو اذیتشون می کردم. چقدر شاد بودیم. اما زندگی برامون نساخت. برای هیچ کدوممون.
دردی که به جون رزا افتاد نه تنها آرزوهای اون و به باد داد و رزای من و خواهر کوچولومو پرپر کرد بلکه زندگی من و الکسم نابود کرد.
رزا وقتی نگرانیهای من و می دید می خندید و بهم دلداری می داد.
می گفت : من که نگران نیستم چون بزرگترین و بهترین و دیوونه ترین دکتر و دارم و اون تا همه ی این تومورو از سرم در نیاره ول نمیکنه.
همیشه به الکس امیدواری می داد و آرومش می کرد. الکس حالش بدتر از من بود.
اما روزی که رزا عکسای سرشو دید یهو از این رو به اون رو شد. گفت: نمی زاره عملش کنم.
( یه نفس عمیق کشید)
اون من و بهتر از خودم می شناخت. می دونست تمام تلاشم و می کنم. اما اگه یک درصد موفق نشم نابود می شم. رزا هر کسی نبود. نمی تونستم از دستش بدم.
اونم عکسا رو دیده بود و شدت پیشروی تومورو هم دیده بود. می دونست احتمال اینکه زنده بیرون بیاد خیلی کمه اما نمی خواست زجر کش بشه ترجیح می داد زیر عمر بمیره. اما نمی خواست تو دستای من جون بده چون ..... چون می دونست نمی تونم خودمو ببخشم. می دونست نابود می شم.
اما من کوتاه نیومدم.اونقدر به خودم و موفقیتم مطمئن بودم که اصرار کردم. اونقدر گفتم و گفتم که همه راضی شدن عملش کنم.
تو اتاق عمل قبل از بیهوشی دستمو گرفت و گفت: شروین نمی بخشمت اگه به خاطر من از اونچیزی که دوست داری بگذری. هر چی که شد باید قبولش کنی و باهاش کنار بیای.
فقط خندیدم بهش و گفتم: وقتی بیدار شدی می بینمت.
نمی دونستم که اون چشمها رو برای بار آخره که باز می بینم.
(بغضش ترکید و قطره های اشک بودن که مثل رود از چشمش جاری شدن. )
شروین: آنید اون رفت. دوم نیاورد. هر کاری کردم اون تومور مثل کنه به مغزش چسبیده بود و جدا نمیشد. هر کاری کردم هر راهی که رفتم جواب آخر همون بود که شد. من به الکس قول داده بودم که رزا رو سالم تحویلش می دم اما نتونستم سر قولم وایسم.
( اشک از چشماش جاری شد)
رزا رفت. زیر دستای من رفت و من نتونستم جلوش و بگیرم. نتونستم بهترین دوست و خواهرم و نجات بدم. نتونستم آرزوهای الکس و عشقش و براش حفظ کنم.
من و الکس داغون شدیم. بیچاره الکس...... همه اش یه گوشه می نشست و با گیتار فقط یه آهنگ و می زد و گریه می کرد. آهنگی که واقعا" وصف حالش بود. آهنگی که رزا عاشقش بود.
( زیر لب آروم زمزمه کرد)
لحظههارو با تو بودن
در نگاه تو شکفتن
حس عشق رو در تو دیدن
مثل رویای تو خوابه
با تو رفتن
با تو موندن
مثل قصه تورو خوندن
تا همیشه تورو خواستن
مثل تشنگی آبه
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشق تو بودن
تو غبار جاده موندن
بی تو خوب من محاله
بی تو حتی زنده بوندن
بی هدف نفس کشیدن
تا ابد تورو ندیدن
واسه من رنج و عذابه
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
توی آسمون عشقم
غیر تو پرندهای نیست
روی خاموشی لبهام
جز تو اسم دیگهای نیست
توی قلب من عزیزم
هیچ کسی جایی نداره
دل عاشقم بجز تو
هیچ کسی رو دوست نداره
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
لحظههارو با تو بودن
لحظههارو با تو بودن
( تازه می فهمیدم چرا این آهنگ و با بغض می زد و می خوند) دنیام تموم شد. رشته ام ، کارم تموم شد. وقتی نمی تونستم عزیزانمو نجات بدم چه طور می تونستم بقیه آدمها رو نجات بدم. نتونستم... نتونستم سر قولم وایسم .... نمی تونستم دیگه برم اتاق عمل.... می ترسیدم ... همه اش صورت بی هوش رزا رو تخت اتاق عمل و قیافه داغون و شکسته الکس جلوی چشمام میومد......
می ترسیدم مریضهای دیگه ام مثل رزا زیر دستای من بمیرن.
اگه رزا رو عمل نمی کردم می تونست بیشتر زنده بمونه. مجبور نبود انقدر زود بره. رزا رفت. لبخندمو برد. شادیمو برد. هیجان زندگیمو برد. هم من و هم الکس نابود شدیم.
( هق هق می کرد)
دیگه نمی تونستم اون بیمارستان، اون خونه، اون شهری که هر جاش من و یاد رزا و روزهای خوب بچگی و شادیهای نوجونی و جونیمون می نداخت بمونم.
اومدم ایران... اومدم اینجا.... خودمو تو خونه حبس کردم ... تا کسی و نبینم... تا کسی برام مهم نشه... تا به کسی اهمیت ندم.... وقتی نمی تونم ازشون محافظت کنم چرا باید بهشون نزدیک شم که نبودشون داغونم کنه؟؟؟؟
نمی خواستم ... نمی خواستم کسی برام مهم باشه... اما نشد.... بدتر شد.... مامان طراوت.... مهام ... تو.... همه ... همه تون مهم شدین... همه با ارزش شدین... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که بی تفاوت باشم... حالا هم که مادر مهام.... مهام امیدش به منه.... من چی کار کنم؟؟؟...... نمی خوام مهام و داغون ببینم.............
هق هق می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. قلبم درد گرفته بود. طاقت اشک ریختن و زجه زدنش و نداشتم.
طاقت داغون دیدنش و نداشتم. نه شروین نمی تونه بشکنه. شروین محافظم، دوستم کسی که همیشه تو همه ناراحتیهام کنارم بود. نمی تونه این جوری باشه. شروین همیشه باشد سرد ومغرور باشه. این جوری دیدنش برام مثل عذابه.
از جام بلند شدم. جلوش ایستادم. دستاش و گذاشته بود رو صورتش و اشک می ریخت.
مثل یه پسر بچه بی پناه. طاقتم تموم شد. یه قدم رفتم جلوتر. دستمو بردم جلو و سرشو کشیدم تو بغلم.
مثل یه بچه ی مظلوم خودش و چسبوند به من و دستاش و حلقه کرد دور کمرم و سرش و فشار داد بهم. انگار می خواست خودش و قایم کنه.
آروم دست کشیدم رو موهاش. چقدر بی تاب بود. چه خاطرات بدی و به یاد آورده بود. درکش می کردم. جوری که انگار رزا رو از نزدیک دیده ام و می شناسمش.
سعی کردم تموم اون آرامشی که وقتی اون بغلم می کنه ازش می گیرم و بهش تزریق کنم.
آروم گفتم: شروین داری خودتو اذیت می کنی. می دونم رزا هم راضی نیست که تو رو تو این حالت ببینه. تو کاری ازت بر نمیومد که براش انجام بدی. می دونم اگه راهی داشت که بتونی نجاتش بدی هر کاری می کردی تا زنده بمونه. رزا می دونست که نمی تونه دوم بیاره برای همینم راضی نمی شد تو عملش کنی. می دونست. می شناختت، مطمئن بود که به این حال و روز میوفتی واسه همین اون حرف آخر و بهت زد. تو نمی تونی به هیچ عنوان از چیزی که می خوای بگذری. تو به رزا قول دادی. تو نمی تونستی هیچ کاری نه برای رزا انجام بدی. درد الکسم زماندرمان میکنه. تو نباید خودت و نابود کنی. نباید زندگیتو فدا کنی. تو باید جای رزا هم زندگی کنی و به چیزایی که اون نتونست برسه برسی. مگه نمیگی مثل خواهرت بود؟ مطمئن باش به خواهر هیچ وقت راضی به عذاب کشیدن برادرش نیست. پس به خودت بیا و زندگیتو جمع کن و ازاول شروع کن. با امید بیشتر. تو تواناییش و داری که به خیلی از آدمها کمک کنی. می ت.نی امید و زندگی و آرزوهای خیلیها رو نجات بدی.
الانم امید مهام تویی. اگه رزا رو نتونستی نجات بدی شاید بتونی مادر مهام و نجات بدی. شاید این جوری خودتم آروم بشی.
نمی دونم چقدر تو اون حالت اشک ریخت و گریه کرد. منم همراهش اشک ریختم . ناراحتیش عذابم می داد. منی که برای خودم به زور اشک می ریختم برای شروین خون گریه می کردم. بی صدا جوری که فکر نکنم حتی شروین متوجه گریه کردنم شده باشه .
نمی دونم تونستم آرومش کنم یا نه. تونستم کمکش کنم تصمیم درست و بگیره یا نه. اما تو اون لحظه فقط می خواستم کنارش باشم و نزارم تنهایی غصه بخوره. حتی اگه نتونم کاری بکنم.
یکم که آرومتر شد. فتم رو تخت نشستم و بهش اشاره کردم که سرش و بزاره رو پاهام. آروم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو پاهام. مثل یه بچه که از تاریکی و هیولا می ترسه خودش و مچاله کرده بود. دستمو بردم تو موهاش، باهاشون بازی کردم. آروم نازشون کردم. اونقدر اینکارو انجام دادم که نفسهاش منظم شد و خوابید. منم تو همون حالت تکیه امو به پشتی تخت دادم و چشمام و بستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 21:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باورم کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA