ارسالها: 7673
#151
Posted: 6 Jul 2012 11:15
زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش.
در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟
شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است.
چه فلسفی حرف میزد پسره.
ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که.
بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود.
خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه.
شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره.
چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه.
منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود.
دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم.
آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری.
درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست.
دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها.
انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه.
نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشنکه با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه.
اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما.....
وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونهای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش.
نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود.
قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد.
مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم.
از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله.
دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم.
درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده هواتو داره.
هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه.
میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه.
خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن.
خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاهو اینا چیزی سر در نمیارم.
مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش.
درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشترخنده هاش و میبینیم.
یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟
وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت.اعتماد به نفس داریا.
شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟
دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش.
برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده.
وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو.حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟
انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم.
خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود.
شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟
من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری.
شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور.
یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو.
من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت.
یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت.
نگاهش اونقدر خاص بود که .....
هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟
اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا"از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قرو قمزه.
اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟
نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم.
اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#152
Posted: 6 Jul 2012 11:21
از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن.
انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه.
برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها.
یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست.
نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشت.
یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد.
من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟.........
فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.
خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن.
همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم.
رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم.
چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه.
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم.
خدایا چرا خونه داره می چرخه؟ نههههههههههههههههههه یعنی زلزله اومده؟ وای یعنی جیغ بکشم؟ بدوام تو حیاط؟
اما مگه موقع زلزله خونه نمی لرزه؟ لوسترا تکون می خوره اما اینجا جای لرزش چرخش دارن چرا؟
وا من چرا تلو تلو می خورم؟ مثل مستا شدم. پامو که بلند می کنم نمی تونم درست بزارمش رو زمین.
ماماننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننن
یه جیغی تو ذهنم کشیدم. داشتم پرت می شدم رو زمین. که یکی زیر بغلمو گرفت.
- حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
دستهای شروین به موقع به دادم رسید وگرنه مثل هندونه می افتادم رو زمین و چند تیکه می شدم چقدر مضحک می شد.
شرین بردم و رو پله نشوندم.
شروین: آنید به من نگاه کن. چی شده؟
من: سرم گیج رفت. الان بهترم.
چشمهام هنوزبسته بود. شروین دستمو تو دستش گرفت و نبضمو گرفت. حس کردم بلند شد از جاش. یه ذره چشمم و باز کردم دیدم رفت سمت آشپزخونه. دو دقیقه بعد با یه لیوان آب قند برگشت. خودش لیوان و به لبهام نزدیک کرد و به خوردم داد.
شروین: میشه بپرسم داری با خودت چی کار میکنی که به این حال افتادی؟ از صبح دارم نگاهت می کنم. مدام می دویی این ور و اون ور چرا انقدر کار از خودت میکشی؟
چشمهام و آروم باز کردم. یه اخم کوچولو کرده بود اما من خنگم می فهمیدم که نگرانه.
آروم گفتم: باید امشب عالی باشه. شب آخره که بچه ها اینجان می خوام فوق العاده باشه.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: همین الانشم همه چیز عالیه. این همه نگرانیت بی مورده. لازم نیست انقدر خودت و خسته کنی. الانم برو تو اتاقت استراحت کن و تا دوستات نیومدنم نمی خوام از اتاق بیای بیرون. فهمیدی؟
معترض گفتم: نمیشه باید برم پیش بچه ها زشت.....
شروین با اخم بیشتر، محکم گفت: همین که گفتم . میری استراحت می کنی.
بدون اینکه منتظر جواب من باشه بلند شد و زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله ها برمبالا و تا خودش رو تخت من و نخوابوند ولم نکرد. پتو رو روم کشید و رو تخت نشست.
بازم نگران بودم.
من: شروین میگم بهتر نیست من بیام پایین؟ بچه ها ناراحت میشن روز آخری.
یه لبخند بهم زد و دستش و گذاشت رو دستمو با صدای نرمی گفت: دختر خوب آخه کی ناراحت میشه؟ همه می دونن چقدر واسه امشب زحمت کشیدی.
یه اخم کوچولو کرد و گفت: نمی خوام روز آخری نامزدم مریض و بی حال باشه.
این و گفت و یه لبخند قشنگ زد.
وای ننه ............ ناز بشی پسر که انقده شیرینی. شیطونه میگه مثل مربا بیام بخورمتا.
اویییییییییییی آنید دوباره از اون فکرا کردی؟
خوب چی کار کنم مهربون که میشه دلم می خواد بغلش کنم و فشارش بدم. دست خودم که نیست.
به زور جلوی خودمو گرفتم که یه حرکت ضایعی نکنم. یه لبخند زدم و گفتم: مرسی.
یه ضربه به دستم زد و گفت: پس استراحت کن. خودم میام دنبالت.
چشمهام و یه بار باز و بسته کردم. شروین یه لبخند دیگه زد و بلند شد از اتاق رفت بیرون.
حالا مگه من خوابم می برد؟ این مهربونی شروینم مریضی جدیدم و بدتر می کرد. نه خوابم می برد نه می تونستم کاره دیگه ای بکنم. فقط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و به شروین فکر می کردم. به همه کارهاش. مهربونیش. توجه کردنش. به نامزدم گفتنش. پسره شیطون شیرین بلا.
اوه آنید امروز یه مرگیت هستا. چقدر از شروین تعریف می کنی؟ بگیر بخواب.
ساعت موبایلمو گذاشتم رو زنگ و گرفتم خوابیدم. البته به زور. همشم دعا می کردم خواب شروین وببینم . از دست رفته بودم دیگه. اما خوب خدا هم بد ضایم کرد شروین نیومد تو خوابم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#153
Posted: 6 Jul 2012 11:24
موبایلم خودشو کشت بس که زنگ زد. آی که دلم می خواست بگیرم پرتش کنم تو دیوار مثل این فیلما چه حالی می داد اما خوب از این غلطای زیادی به جیب من نمیومد.
ناچاری چشمهام و باز کردم. ساعت 7 بود. چقدر به خواب نیاز داشتم. سرحال شدم و استرسمم کم شد.
رفتم یه دوش گرفتم. یه آرایش خوشگل کردم که شب آخری جلوی نوه های احتشام و دوستهام منور باشم. یه تاپ مشکی خوشگل همراه یه جین تیره پوشیدم. کلی هم عطربه خودم زدم
خوشحال و شاد داشتم موهامو صاف می کردم که در زدن. تقریبا" همه موهامو صاف کرده بودم فقط یه قسمتش مونده بود. رفتم در و باز کردم. شروین پشت در بود.
سرشو بلند کرد که یه چیزی بگه که نگاهش رو موهام موند. منتظر نگاش کردم که یه حرفی بزنه.
این چرا ماتش برده . اوییییییییی پسر چشمهام اینجاست کجا رو داری نگاه می کنی؟
بی حرف منتظر موندم.
شروین دستش و بالا آورد و یه دسته از موهامو گرفت و از بالا تا پایین دستاش و کشید تا موهام ول شد.
شروین: اون موهای فر پر پیچ و چه جوری انقدر صاف و نرم کردی؟
نیشم تا بنا گوش باز شد.
من: با اتوی مو. خوبی موهای من اینه که فر و صافش فرق نداره نرمه مثل موهای گربه. چه طوره بهم میاد؟
چند بار ابروهام و فرستادم بالا و با لبخند دندون نما بهش نگاه کردم.
یه لبخندی زد و میون خنده گفت: فر و صاف، با هر دوش خوشگلی.
یهو خشک شدم. نیشم جمع شد.
من خوشگلم؟؟؟؟ من؟؟؟؟ به نظر شروین خوشگلم؟؟؟؟ خودم که فکر می کردم فقط با نمکم تا حالا به خوشگلی فکر نکرده بودم.
شروین که چشمش به قیافه مبهوت من افتاد یهو یه سرفه ای کرد و یه دستی به پشت گردنش کشید و به سقف نگاه کرد و گفت: چیزه .... دیگه دوستات میان بیا پایین.
همون جور گیج فقط سر تکون دادم. شروینم سریع برگشت و رفت پایین.
شروین که رفت بی اختیار نیشم باز شد. یه ذوقی واسه خودم کردم و برگشتم تو اتاق و با قر بقیه موهامو صاف کردم.
خودمم نمی فهمیدم چرا این یک کلمه شروین و کلافه گیش وقتی نتونست بگه چرا اونحرف و زد انقده من و ذوق مرگ و خوشحال کرده.
همین جور بی خودی و الکی خنده ام می گرفت.
خاک به سر ندید بدیدم بکنن تا یکی یک کلمه ازم تعریف کرد چه بی جنبه بازی در میارم.
خوب آخه این یکی هر کسی که نبود. شروینه هاااااااااااااااااااااااا
همون پسر یخی که اصلا" توجهی به آدمها نمیکنه.
هان چیه الان فکر کردی بهت توجه کرده ذوقیدی؟
پس چی خوب گفت همه جوره خوشگلی.
اون تعریف رشتی کرد تو چرا به دل گرفتی.
اه برو گمشو که همش باید بیای بزنی تو حالم.
خلاصه با کلی خود درگیری حاضر شدم و رفتم پایین. همه تو سالن بودن تا پام و گذاشتم تو سالن مهری خانم اومد و گفت : آقا مهام تشریف آوردن.
من و شروینم رفتیم استقبالش.
مهام از در وارد شد و کلی سلام و خوش و بش.
حالا من هی به پشتش نگاه می کردم هی به پشتش نگاه می کردم. بدبخت مهام یه لحظه فکر کرد لباسش موردی چیزی داره. هی سعی می کرد بچرخه پشتش و نگاه کنه.
وای که چقدر خنگ بود شده بود مثل این سگایی که دنبال دمشون می دوان.
شروین یکی زد به بازوش و گفت: هی مهام چته؟ چرا این مدلی می چرخی؟
مهام: شروین ببین پشتم چیزیشه؟
شروین: یعنی چی چیزیشه؟
مهام: چه می دونم دیدم آنید خانم به پشتم نگاه می کنه گفتم شاید چیزی باشه.
یهو هر دو برگشتن سمت من که از خنده کبود شده بودم. حسابی که خندیدم گفتم: بابا به پشتت چی کار داشتم می خواستم ببینم درسا باهات نیست؟
مهامم یه لبخند خجالت زده به خاطر خنگیش زد و گفت: نه گفت با مهسا اینا میاد.
همون موقع مهری خانم اومد و گفت: آنید خانم دوستاتون تشریف آوردن.
وای که این نیش مهام در کمتر از کسری از ثانیه به چه ابعادی باز شد.
با ذوق از عمارت اومدیم و بیرون ایستادیم. از دور دیدم که دارن میان. با ماشین اومدن و پارک کردن. پیاده شدن. درسا یه دستی برام تکون داد که منم جوابش و دادم.
وای اینا چقدر خانم وار راه میان باز مهسا رفتارش قابل قبوله نه که همیشه خانمه. اما این درسای ذلیل شده از کی انقده خانم و مودب شده؟ دفعه قبل که اومد اینجا از همون دم در دهنش سه متر باز موند و عین این ندید بدیدا به این ور اون ور نگاه می کرد. خوب الان اینکه مثل اون موقع رفتار نکنه یه چیزی اما این که انقده سر به زیر و متین راه بیاد از درسای وحشی کولی بعیده.
داشتم با ابروهای بالا رفته نگاهشون می کردم که بهمون رسیدن.
خیلی شیک درسا اومد جلو و بهم دست داد و باهام روبوسی کرد. روبوسی که چه عرض کنم آروم گونه اشو مالید به گونه ام.
یا امام زمان این درسا چشه؟ داره من و می ترسونه. جنی نشده باشه.
مهسا با لبخند اومد جلو و درست و حسابی بغلم کرد و یه ماچم گذاشت رو گونه ام. سعی کردم عادی باشم.
به زور نیشم و باز کردم که بیشتر شبیه نشون دادن عصبی دندونام بود. با ستوده هم سلام و احوال پرسی کردم.
ستوده که رفت با پسرا خوش و بش کنه درسا محکم با آرنج کوبوند بهم و گفت: ببند نیش ضایتو می خوای جک و جونور درنده رو بترسونی؟ ببند بابا وحشت کردیم چته سکته ایشدی باز.
سریع برگشتم سمتش و دستمو بردم جلو و صورتش و گرفتم بین دوتا دستامو هی به چپ و راست تکون دادم و خوب بررسیش کردم.
درسا که صورتش درد گرفت با یه هههههههه هلم داد عقب و گفت: چته دیوونه کشتیم. همه آرایشمو بهم ریختی.
من: درسا ، درسا جونم خوبی ؟ سالمی ؟ چت شده چرا این جوری بی حالی؟
یهو مهسا ترکید. با تعجب به مهسا نگاه کردم.
به زور جلوی خودش و گرفت. من با تعجب نگاهش می کردم و درسا با چشم غره.
مهسا: نترس بابا این چغندر مریض نمیشه. داره جلوی مهام آبروداری میکنه. نمی خواد که بفهمه چه زلزله ایه.
با دهن باز یه نگاه به مهسا و یه نگاهم به درسا کردم و گفتم: یعنی مهام نمی دونه؟ تا حالا نفهمیده؟
مهسا: نه بابا این انقده جلوی مهام خودش و سنگین نگه می داره که نگو.
یهو ابرو هام رفت بالا و یه صدایی مثل هومممممممم از بین لبهای بهم فشرده ام اومد بیرون و یه قدم رفتم سمت پسرها و چشم دوختم به آسمون و گفتم: آهان.
یهو درسا براق شد بهم و گفت: آهان؟؟!!!!!!!!! این آهان تو مشکوک بود قیافتم مشکوکه. آنید نکنه یه گندی زده باشی؟ زود بگو چی کار کردی؟
یه دستی تو موهام کشیدم موهام و کج یه وری آورده بودم جلو و با یه گیره بسته بودمش.
یه قدم دیگه رفتم سمت پسرها و آروم گفتم: یعنی مهام نباید می فهمید که من و تو با هم کرم میکشیم؟ مثلا" اون باری که دوتایی گربه بدبخت و گرفتیم و از طبقه اول انداختیم رو سر مسئول آموزش چون نزاشت یه درسمون و جا به جا کنیم؟
یهو درسا یه جیغ خفیف کشید که همونشم برای فرار کردن من و جلب کردن توجه پسرا کافی بود.
سریع دوییدم و به اولین جای ممکن و امنی که در دسترس بود پناه بردم. صاف رفتم پشت شروین قایم شدم و از پشت چسبیدم به بازوش.
درسا هم اومده بود جلوی من و با حرص میگفت: آنید بیا بیرون بیا بیرون میکشمت. آبروی من و می بری. جرات داری از اون پشت بیا این ورتر تا حالتو جا بیارم. یه دونه مو توسرت نمی زار.....
همون جور که داشت خط و نشون میکشید چشمش خورد به صورتهای خندون مهام و شروین و هومن و یهو ساکت شد و سرشو انداخت پایین.
وای که خوشم میاد این دختر خوب ماهیت واقعیش و نشون میده.
از همون جایی که بودم یه اشاره به مهسا کردم و خودمم بازوی شروین وکشیدم و بهش اشاره کردم که بریم تو عمارت و این دو نو گل شکفته رو تنها بزاریم با هم اختلات کنن.
من که می دونستم مهام عاشق همین قلدر بازیهای درساست. هر وقت براش از کارهامونتعریف می کردم انقدر با صدای بلند قهقه می زد که از چشماش اشک میومد.
با لبخند و شوخی رفتیم تو سالن. بچه ها با دیدن مهسا و هومن بلند شدن و بازار سلام و معارفه به را شد. اینا که تموم شدن درسا و مهام اومدن. دوباره یه نوبت درسا رو به بچه ها و بچه ها رو به درسا معرفی کردم. ماشالله ماشین جوبه کشی بودن این احتشامیها بس که زیاد بودن کف کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#154
Posted: 6 Jul 2012 11:36
درسا نشست کنارم و یکسره شروع کرد به نفرین کردن من وسطای نفرینش یه دفعه گفت: ای الهی آبله مرغون بگیری صورتت دون دون بشه نشه تو صورتت نگاه کرد. ببین افتاده چه جایی وسط چهارتا پسر توپ کوفتت شه و هیچ رقمه از گلوت نره پایین.
من: اویییییی خفه مثلا" من نامزد شروینم. تو هم چشماتو درویش کن جلوی مهام زشته آبرو داری کن.
درسا: مرگ بگیری. دیگه آبرویی نمونده که بخوام نگه دارمش.
من: خفه زود بگو مهام چی بهت گفت.
یهو گل از گل درسا شکفت و مثل مگس که یه کپه آشغال میبینه ذوق کرد و گفت: هیچی داشت می گفت من عاشق همین شیطنتت شدم. همه اشم ناراحت بودم چرا انقدر با من احساس غریبی میکنی و انقده جلوی من معذبی.
من: یعنی الان جلوش راحت شدی؟
درسا: آره دیگه الان دیگه رسمی نیستیم.
من: یعنی الان می تونی جلوش همه کاری بکنی؟
درسا سرش و تکون داد و جدی گفت: آره دیگه ندار شدیم با هم.
من: یعنی می تونی جلوش دست تو دماغت بکنی؟
درسا: آره دیگه دستمم تو دماغ ....
یهو فهمید چی داره میگه سریع برگشت سمتم و چشمهای وزغیشو از کاسه در آورد برام و یه نیشگون ازم گرفت که مطمئنم که همون لحظه جاش کبود شد. آی که دلم می خواست درسا رو له کنم اون موقع. خیلی دردم گرفته بود.
خلاصه مهمونی بدون هیچ کم و کاستی به خوبی و خوشی برگزار شد و منم کلی خوشنودگشتم. ساعت 11 هم خانم احتشام گفت من میرم استراحت کنم و شما جوون ها رو تنها می زارم تا خوش بگذرونید.
با کلی تعارف و اینا خانم رفت تو اتاقش.
مهیار: شروین نمی خوای شب آخری ماهارو یه چند تا شعر مهمون کنی؟
یهو صدای همه در اومد .آره برو بیار گیتارتو. ماها رو با خاطره خوب بدرقه کن بزار تو یادمون بمونه.
مهسا دم گوشم گفت: وای که چقدر دلم می خواست خوندن شروین و بشنوم.
درسا هم خودشو کشید سمتم و گفت: آره به خدا بس که تعریفش و کردی دلمون آب شد.ایول خدا دمت گرم.
شروین یه نگاهی به من کرد و منم سعی کردم با ریز کردن چشمهام بهش التماس کنم. خیلی آروم از جاش بلند شد. همه یه هورایی کشیدن به افتخار شروین.
شروین رفت و دو دقیقه بعد با گیتارش برگشت و از همون دم سالن گفت بچه ها پا شید.
همه به همدیگه نگاه کردیم. چرا پاشیم؟ مگه می خوای با گیتار بندری بزنی که ماها پاشیم قرش بدیم؟
همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم سمت شروین.
شروین: اگه گیتار می خواین دنبال من بیاین . بی حرف......
این و گفت و خودش جلو تر از ماها رفت بیرون از عمارت. ماهام مثل جوجه های حرف گوش کن دنبالش راه افتادیم. رفتیم بیرون و بعدم تو حیات و بعدم رفتیم سمت درختها.
یهو یه لبخند اومد رو لبم.
درسا بازومو چسبیده بود. آروم و با ترس گفت: آنید تو به این شروین مطمئنی؟ نکنه ماها رو ببره تو این درخت مرختا مثل این فیلم ترسناکا کله امون و بکنه و ماها رو بندازه توی این گور های دسته جمعی خیلی اخلاقش عجیبه. هوی آنید با تو ام نیشت واسه چی بازه؟ تو می دونی داره ماها رو کجا میبره؟
من با همون لبخند آروم گفتم: یه جاهای خوب. که تا حالا هیچ کس و نبرده.
درسا مشکوک نگاهم کرد و با چشمهای ریز شده گفت: اگه هیچ کس و نبرده تو از کجا می دونی که کجاست؟
من: گفتم نبرده من خودم از فضولیم دنبال صدای گیتارش رفتم و دیدمش.
مهسا با ذوق گفت: یعنی ماها رو داره می بره مخفیگاهش؟ همون که برامون تعریف کردی؟
من: آره فکر کنم.
خلاصه یکم که رفتیم وسط درختها دیدیم از یه جایی نور میاد. تعجب کردم. تا جایی که یادم میومد اینجا لامپ و اینا نداشت. اون شبم فقط با نور آتیش روشن شده بود. الانم که خبری از آتیش نیست پس این نور از کجا اومد؟
یکم دیگه رفتیم سمت نور. شروین اول خودش و بعدم به ترتیب ماها یکی یکی وارد نور شدیم.
وای خدا چقدر قشنگ. سر جمع چهارتا تنه درخت یه وری اونجا بود با یکی دوتا کنده. بین هر تنه درخت یه کنده بود که روش یه فانوس روشن بود. و اونجا به خاطر نور همین فانوسها روشن و نورانی شده بود.
صدای همه در اومده بود. وایییییییییییییییی. اینجا چقدر قشنگه. معرکه است پسر. دمت گرم شب آخری خوب سورپرایز کردیمون.
هر کی یه حرفی می زد. همه هم با ذوق داشتن دور و برو نگاه می کردن. شروین خودش رفت رو یه کنده نشست و به بچه ها نگاه کرد.
شروین: قبل اینکه برم گیتارمو بیارم به مش جواد گفتم بیاد چند تا فانوس اینجا بزاره تا روشن بشه. مش جواد هنوز چند تا فانوس تو خونه اش داره.
با ذوق نشستیم. سه نفر سه نفر رو کنده ها نشستیم.
من و درسا و مهام رو یه کنده رو به روی شروین و مهیار و ملیسا نشستیم. بقیه هم نشستن و منتظر چشم دوختن به شروین.
وای که من عاشق این گیتار و ژست گیتار گرفتنش و خوندنش و خلاصه عاشق این کنسرت زنده گذاشتنش بودم. با ذوق منتظر بودم ببینم چی می خواد بزنه.
یکم گیتارش و کوک کرد و شروع کرد به زدن. وای چقده قشنگ و آروم بود اما انگاری آهنگش غمگین بود از همین اولش هنوز نخونده دل آدمو یه جوری می کرد. شیش دونگ حواسم پیش شروین و گیتار زدنش بود.
داشتم با لبخند نگاهش می کردم که چشمام تو نگاهش گره خورد. یه لبخند غمگین بهم زد و صدای آوازش بلند شد.
دو سه روزه که مات و بی اراده ام
یه چیزی فکرمو مشغول کرده
همین عشقی که درگیر هواشم
منو نسبت به تو مسئوول کرده
از اون رابطه معمولی ما
چه عشقی سر گرفت تو روزگارم
دو سه روزه که بعد از این همه سال
واسه تو ادعای عشق دارمممممممممممممممممممممم ممممممممممممممممممممممممم مم
نمی بینی دارم جون میدم این جا
نمی دونی به تو محتاجم این جا
چقدر راحت منو وابسته کردی
دارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
میخام مثه قدیما مثه سابق
یه وقتایی یکی با من بخنده
یکی باشه که دستامو بگیره
یکی باشه که زخمامو ببندههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه ه
نمی بینی دارم جون میدم این جا
نمی دونی به تو محتاجم این جا
چقد راحت منو وابسته کردی
دارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
آهنگ اعتراف از احسان خواجه امیری آهنگش با دلم یه کاری کرد. یه اتفاقی افتاد. یه چیزی تو دلم لرزید شکست. یه چیز خیلیقوی تر جون گرفت. رشد کرد. نفسم بند اومد. آهنگش با من چی کار کرد؟
هنوز تو نگاهش غرق بودم هنوز اون لبخندش رو لبهاش بود. چشماش یه چیزی میگفت یه چیزی می خواست. نمی دونم ندیدم یا نفهمیدم یا باور نکردم یا ترسیدم. نمی دونم.... نمی دونم....
صدای آروم درسا رو کنار گوشم شنیدم.
درسا: آنید شروین و دیدی؟ آهنگش.... یه جوری بود... انگار حرف دلش بود... آنید چشم ازت بر نداشت.... شاید ... شاید می خواست اینها رو به تو بگه.... آنید شروین دوست داره....
دوستم داره؟ شروین؟ چشمامو بستم. یه لبخند اومد رو لبم. دلم شاد شد. دوست داشتم فکر کنم که شروین دوسم داره اما این امکان نداشت. چه جوری باور کنم. نه... نمی تونستم.... باید جلوی این حس عجیبم نسبت به شروین و می گرفتم. شروین نمی تونه منو دوست داشته باشه. من کجا و اون کجا. بعدم من از مردها بدم میاد. از بابام و آرشام چه خیری دیدم که از شروین ببینم.
آنید تو سرم یکی خوابوند تو دهنم.
ببند فکتو آنید شروین مثل اونا نیست. شروین از جنس باباتو آرشام نیست. کوری نمیبینی چه کارهایی برات کرده؟ چقدر هوات و داشته؟
نگاهم رفت سمت شروین. بچه ها با جیغ و داد ازش می خواستن یه آهنگ شاد بزنه. اما شروین آروم نشسته بود و یه جوری انگار... انگار نگران به من نگاه می کرد. نگاهمو که دید یه لبخند قشنگ زد و با همون لبخند صدای سازش و در آورد.
بچه ها بشکن زدن. یه چند نفرم دست می زدن. صداش که بلند شد مهیار و ماکان و ملیسا و آتوسا پریدن وسط. و دست همو گرفته بودن و قر می دادن. شروینم با ریتم خیلی قشنگی می خوند.
بیا با من بزن جام
بیا بخون تو چشمام
که با تو شاد شعرام
که بی تو خیلی تنهام
گرفتار تو هستم
نگهدار تو هستم
به من تکیه کن از عشق
که من یار تو هستم
که من یار تو هستم
درسا: آنید به خدا شروین دوست داره ببین چه جوری نگاهت میکنه. همه این آهنگایی که می خونه رو با منظور انتخاب میکنه. یه لحظه چشم ازت بر نمی داره. به خدا اینا حرفای دلشه که بهت می زنه.
یعنی ممکن بود. نه نباید باور کنم. نباید.
یه لبخند عریض زدم و گفتم: مگه خدا زبونش و ازش گرفته که با شعر می خواد بهم بگه که چی تو دلشه؟ برو بابا تو هم توهمی. اگه چیزی بود خیلی راحت بهم میگفت. ماشالله زبون داره قد یه فرش قرمز. تازه اشم شروین خودش می دونه که من چقدر تو این چیزا شوتم اگه چیزی بود خیلی ریلکس میومد بهم میگفت. بی خی ولش کن. آهنگ و بچسب.
حیف است که ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی
حیف است عزیزم که تو با این همه احساس
این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی
بشناس منو بشناس تو دوست داشتن و بشناس
تو باد بهاری گل و گلشن و بشناس
پنهون نشو از من گریزون نشو از من
دور تو بگردم روگردون نشو از من
روگردون نشو از من
حیف است که ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی
حیف است عزیزم که تو با این همه احساس
این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی
آهنگ ارباب وفا از معین آهنگ تموم شد. لبخند خوشحالی زدم اما تو گلوم یه بغض گنده داشتم. درسا چی از زندگی من می دونست که با این اصرار میگفت شروین دوستم داره. شروینم برای آهنگاشهیچ منظوری نداره. اون اصلا" من و اونجوری نمیبینه. خیلی نامردیه که من از محبتش سوتعبیر کنم و به اعتمادش خیانت کنم و بخوام اون جوری دوستش داشته باشم. یه جوراییمیشه مثل اینکه ازش سواستفاده کردم. اونم بعد این همه کمکی که دوستانه به من کرد.نباید بزارم این حس عجیبم بیشتر بشه. نمی زارم.
با یه لبخند همه این فکرای عجیب و ناراحت کننده و شادی آور و به عقب فرستادم و متمرکز شدم رو جشنی که داشتیم.
شب فوق العاده ای بود. معرکه و به یاد موندنی. مخصوصا" با سورپرایز فوق العاده شروین عالی تموم شد.
ساعت دو بچه ها رفتن و منم رفتم که بخوابم. چون نوه های احتشام ساعت 5 صبح پرواز داشتن و شاید دیگه نمی دیدمشون همون شب ازشون خداحافظی کردم.
ملیسا و فرناز و بغل کردم و بوسیدم. به آتوسا دست دادم. دست مهیار و ماکان و به گرمی فشوردم. روبه روی آرشام ایستادم.
یه جورایی نگاهم می کرد. آخرشم نفهمیدم واقعا" من و دوست داشت یا چون هیچ وقت بدستم نیاورد انقده به آب و آتیش میزد.
به هم زل زده بودیم و تو فکرای خودمون بودیم که یه دستی دور کمرم پیچید. یه تکونی خوردم و سرمو چرخوندم.
شروین کنارم ایستاده بود و دستش و دور کمرم انداخته بود. با آرشام دست داد. با یه لبخند. آرشام یه نگاهی ... نگاهی که میشه گفت با حسرت و آرزومند به ما دوتا انداخت و آروم گفت: امیدوارم خوشبخت بشین. شروین قدرش و بدون. هیچ وقت دلشو نشکون.
اوهو آرشام شب آخری چه فلسفی و مهربون شده بود.
شروین یه لبخندی زد و یه فشارم به کمرم داد و گفت: خوشبختش میکنم. مثل جونم مراقبشم و تا عمر دارم نمی زارم غم به دلش راه پیدا کنه.
اوووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووو
این شروینه؟ چه حسی گرفته. خوبه این هنر پیشه بشه کارش حرف نداره.
یه لحظه خودمم یادم رفت که اینا همه اش فیلمه. از شنیدن حرفاش یه ذوقی کردم که نگو یه حس خیلی گرم و شیرین تو قلبم چرخید. همه سلول های بدنم به آرامش رسید.
یه جاهایی اون ته مهای دلم شاید همیشه آرزو می کردم که از یکی یه مرد این حرفها رو بشنوم. کسی که اگه این حرفها رو بگه با تمام وجودم مطمئن باشم که راست میگه. هر دختری اگه از شروین این حرفها رو میشنید می تونست با دل امن مطمئن باشه که راست میگه. شخصیت شروین جوری نبود که یه حرف و الکی و بی خودی بزنه تا مطمئن نبود به زبون نمیاورد.
چقدر دوست داشتم که حرفاش واقعی باشه و برای من. اما حیف که همه اش یه بازیه و امشب هم شب آخر بود.
نمیشه برم یه کاری بکنم این نوه ها پروازشون بدون اینا بپره تا این بچه ها بیشتر بمونن ایران اونوقت فیلم ما دوتا هم طولانی تر میشه. کاش میشد این کارو کرد.
با حرف شروین سرمو سمت چپ گرفته بودم و نگاهش می کردم اونم صورتش و برگردونده بود و به چشمام نگاه می کرد. چقدر آروم چقدر مهربون و چقدر خوب بود. واقعا"اگه تو رویاهام به کسی فکر می کردم که بخواد نامزدم باشه هیچ کس و بهتر از شروین سراغ نداشتم.
مهیار اومد جلو و با لبخند گفت: امیدوارم دفعه دیگه که دعا می کنم به همین زودی ها باشه که ما برمی گردیم ایران برای جشن عروسیتون باشه.
رومون و برگردوندیم سمت مهیار.
وای که تو دلم قند آب کردن. نیشم باز شد. ببند نیشتو عروسی ندیده بدبخت.
خوب ندیدم دیگه مگه من چند بار عروسی کردم که دیده باشم.
شروین دوباره یه لبخندی زد و گفت: ایشالله ....
واه این کی فارسیش انقده خوب شده که کلمه عربی میگه.
خلاصه خدا حافظی کردیم و همون مدلی من و شروین از پله ها اومدیم بالا. به محض اینکهمطمئن شدم دیگه جلوی چشمشون نیستیم سریع یه تکونی به خودم دادم و از حلقه دست شروین اومدم بیرون. یه جورایی معذب بودم. مخصوصا" امروز با اون همه فکرایی که تو سرم در موردش کردم و این حس عجیب و حرفهای درسا. واقعا" نمی تونستم طبیعی باهاش برخورد کنم. مثل قبل. یه جورایی خجالت می کشیدم. می خواستم برم خودمو یه جاقایم کنم که چشمم به چشمش نیافته.
جلوی در اتاقم ایستادم و سرمو انداختم پایین و دستامو جلوم تو هم قلاب کردم.
من: چیزه.... ازت خیلی ممنونم. ازته قلبم دعا میکنم خدا هر چیو که می خوای و بهت بده.
صدای خندون شروین و شنیدم: نمیشه حالا هر کی و که می خوام و بهم بده؟
یهو مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. تو چشمهای خندونش. داره می خنده. شوخی کرد پس جدی نبود. یه نفس راحتی کشیدم و یه لبخند کجی زدم و سریع سرمو انداختم پایین.
من: ممنون که تو همه این مدت هوامو داشتی و برام نقش بازی کردی. یه دنیا تشکر با آرزوهای خوب.
حس کردم صداش متعجب و یکم نگرانه.
شروین: آنید تو حالت خوبه؟ مریض شدی؟ چرا سرت پاییه؟ سرتو بلند کن. چرا نگاهم نمی کنی؟ بزار ببینم چته؟
یه قدم اومد سمتم که سریع خودمو چسبوندم به در. حسابی ضایع کرده بودم چون چشمهای شروین از تعجب 4 تا شده بود. این حرکات از من بعید بود.
سریع برای ماسمالی گفتم: نه من خوبم. خوابم میاد شب بخیر.
این و گفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق و درو قفل کردم. ای بمیری آنید الان در قفل کردنتچی بود؟ پسره فهمید. ناراحت میشه الان.
شروین یه ضربه به در زد و گفت: آنید مطمئنی خوبی؟
چسبیدم به در و سریع گفتم: آره آره خوبم .
شروین: باشه. اگه شب مشکلی برات پیش اومد خبرم کن.
من: باشه شب بخیر.
دو دقیقه بعد صدای قدمهاشو شنیدم و بعد صدای در اتاقش. همون جا پشت در نشستم رو زمین و یه نفس راحت کشیدم.
وای که این مریضی جدیده که گرفته بودم بد دردی بود. تپش قلبم بهش اضافه شده بود باید برم از این قرصای آرام بخش بگیرم واسه خودم.
به زور بلند شدم و رفتم کارهامو کردم و گرفتم به زور خوابیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#155
Posted: 6 Jul 2012 13:16
چند روزه که بچه ها رفتن. خونه حسابی خالی شده. طراوت جون خیلی ناراحته. بیشتر وقتها کنارش میشینم و اونقدر براش حرف می زنم که روده بر بشه از خنده. این جوری یکم کمتر جای خالی بچه ها رو حس میکنه. براش کلی کلاس ترتیب دادم. خودمم باهاش میرم. داره خوب کنار میاد. بعضی وقتها که میره تو فکرشون یه دفعه با لبخند نگاهم میکنه و میگه.
- من می دونم بر می گردن. بازم می بینمشون. به خاطر منم نیان برای شروین و تو میان.
یه لبخند می زنم و میگم: برای خودتون میان مگه می شه کسی شما رو ببینه و عاشقتون نشه.
یه بار با خنده بهم گفت: فوقش دیدیم نمیان زنگ می زنم میگم عروسی تو و شروینه پاشید بیاین.
چشمهام گرد شد. ترو خدا میبینی؟ از من می خواست مایه بزاره واسه برگردوندن نوه هاش. نه که من کم از خودش و نوه اش استفاده کردم. کم مجبورشون کردم فیلم بازی کنن.
طراوت جون: این جوری بهتره حتما" میان. فقط باید یه عروسی صوری بگیریم دیگه.
بعد خودش قاه قاه می خنده.
نمی دونم لحن جدیشو باور کنم یا قهقهه خنده اشو.
از صبح میشینم کنار طراوت جون اما به محض اینکه شروین میاد خونه یه جورایی خودمو گم و گور می کنم که جلو چشمش نباشم. هنوز با خودم کنار نیومدم. هنوز جلوش معذبم. بعد اون شب حتی نگاه کردن بهشم باعث میشه دست و پامو گم کنم. کم دیونه و چل بودم علائمشم پیدا کردم.
ولی بد دلم می خواست یه گوشه بشینم و زل زل نگاهش کنم. نمی دونم باید چی کار کنم نمی دونم.
خودمم از این نمی دونمام خسته ام اما خوب 22 ساله که این جوریم. نمیشه. اصلا" نباید بهش فکر کنم. اما هر چی کمتر می خوام بهش فکر کنم بیشتر یادش می افتم و میاد تو ذهنم. مثل چسب چسبیده تو مخم و همش چشمهاش و لبخندش جلوی چشمامه.
بد مرضیه که گرفتارش شدم.
غیر تپش قلبم قلب دردم گرفته ام. این چند وقته که ندیدمش مدام حس میکنم قلبم فشرده میشه و نفس کم میارم. باید برم یه دکتر قلب. نکنه مشکل قلبی گرفته باشم نکنه دارم میمیرم.
خدایا من هنوز جوونم. 1000 تا آرزو دارم. من نمیرم یه وقتی.
جدای از همه این مریضیها و نفس تنگیها و قلب دردها و اختلالات احساسی و دوگانگی شخصیتی این سینای قاطرم چند روزه دوباره اس ام اس دادنش و شروع کرده. اول اس های متنی می داد بعد حال و احوال.
جوابشو نمی دم اما از رو نمیره. تشنج کردم از دست پرویی این پسر. یک درصد احتمال نمیده ممکنه من به مریم بگم همه چیزو.
اما خوب مطمئن نیستم در اون صورت مریم شوهری که الان عاشقشه رو ول کنه و حرف من و بچسبه. چه بسا که بهم بگه کرم از خودت بوده. وای که اگه این و بگه من نابود میشم.
اعصابم بهم ریخته است. مدام تو فکرم و اخم کردم. کارم شده حرص خوردن. از دست خودم، فکرم، کلافگیم، دلهره ام، عصبانیتم از سینا.
خدایا من کی راحت میشم. چقدر فشار خسته شدم.
ولی بازم باید بخندم بازم باید شاد باشم. دنیا تموم نشده. باید زندگی کرد.
حالم اصلا" خوب نیست. مریضم تنم یخه . یه وقتایی داغ میشم. فکر کنم دارم سرما می خورد.
آره دیگه فقط من گاگولم که تو تابستون سرما می خورم.
طراوت جون وقتی حالمو دید با اصرار مجبورم کرد که وقتی شروین اومد خونه برم تا معاینه ام کنه. حالا هی من میگم نمی خواد من خوبم. مگه این طراوت جون ول میکنه. مجبوری قبول کردم. یه جورایم دلم براش خیلی تنگ شده و خیلی خیلی دلم می خواد ببینمش.
شروین ساعت 3 اومد خونه. تا لباسشو عوض کنه و نهارشو بخوره یه نیم ساعتی طول کشید تمام مدت من رو مبل کنار طراوت جون نشسته بودم و با اصرار یه کتابی و جلوم گرفته بودم و وانمود می کردم که دارم می خونم غیر همون سلام اول چیز دیگه ای به شروین نگفتم.
حالا من همه حواسم پیش شروین بودا. نمی دونم چرا انقده دلم می خواست نگاهش کنم.
زیر چشمی نگاهش می کردم. آخی پسریم گرسنه اش شده. ببین چه با اشتها غذا می خوره.
قربون غذا خوردنت برم.
یه قاشق پر برنج گذاشت دهنش انقدر که تند خورد پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
به خودم اومدم دیدم کنار شروین ایستادم و یه لیوان دادم دستش و دارم پشتش و می مالم.
وا من کی اومدم اینجا چه جوری اومدم که حافظم پاک شده که یادم نمیاد؟
برگشتم یه نگاه به جایی که نشسته بودم کردم. طراوت جون داشت با لبخند نگاهم می کرد. کتابم رو زمین افتاده بود.
تازه یادم افتاد. انقدر که هول کردم کتاب و پرت کردم و مثل جت دوییدم سمت شروین و در کمتر از کسری از ثانیه یه لیوان آب پر کردم و الانم دارم پشتش و می مالم.
برگشتم به شروین نگاه کردم با یه حالت خاص داشت بهم نگاه می کرد.
لبمو جمع کردم تو دهنم خاک وچوکم آبروم پرید. حالا اگه بلد بودم قرمز بشم تا حالا رنگ خون شده بودم.
یهو نیشم تا بنا گوش باز شد و دندونامو به ردیف نشون شروین دادم و همون جوری گفتم: داشتی خفه میشدی.
یهو شروین و طراوت جون ترکیدن. منم با چشمهای گشاد و ابروهای بالا رفته نگاهشونکردم.
شرمنده از آبروبری که کرده بودم رفتم و مثل بچه آدمیزاد نشستم سر جام و کتابمو برداشتم. چشمم خورد به اسم کتاب.
بله یه آبرو ریزی دیگه. همه عالم و آدم می دونستن من از فلسفه بدم میاد حالا ناقافلی یه کتاب فلسفی گرفتم دستم دوساعت دارم به یه برگه اش نگاه می کنم. خوب تابلو بود دارم زیر زیرزیرکی یه حرکتی میرم.
کلمو کردم تو کتاب و تا شروین غذاشو نخورد نرفت تو اتاقش سرمو بلند نکردم.
طراوت جون: آنید دخترم برو شروین معاینت کنه.
من: نه الان می خواد استراحت کنه بعدا" میرم.
طراوت: نه گلم دو دقیقه معاینه که وقتی نمیبره دو دقیقه دیرتر بخوابه طوری نمیشه.
حالا هی من می خوام یه جورایی این طراوت جون و بپیچونم مگه پیچیده میشه.
آخر با کلی اصرار از اون و کلی انکار از من ناچاری پا شدم رفتم سمت پله. خواستم جیم بزنم نرم اما گفتم بعدا" از شروین می پرسه ضایع میشم زشته.
رفتم دم در اتاق شروین. چشمهام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم.
خوب چته، خودت که نمی خواستی بری طراوت جون مجبورت کرد پس این عذاب وجدان و اینا رو بزار کنار.
خودمو دلداری دادم. چشمام و باز کردم و در زدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#156
Posted: 6 Jul 2012 13:17
چند روزه که بچه ها رفتن. خونه حسابی خالی شده. طراوت جون خیلی ناراحته. بیشتر وقتها کنارش میشینم و اونقدر براش حرف می زنم که روده بر بشه از خنده. این جوری یکم کمتر جای خالی بچه ها رو حس میکنه. براش کلی کلاس ترتیب دادم. خودمم باهاش میرم. داره خوب کنار میاد. بعضی وقتها که میره تو فکرشون یه دفعه با لبخند نگاهم میکنه و میگه.
- من می دونم بر می گردن. بازم می بینمشون. به خاطر منم نیان برای شروین و تو میان.
یه لبخند می زنم و میگم: برای خودتون میان مگه می شه کسی شما رو ببینه و عاشقتون نشه.
یه بار با خنده بهم گفت: فوقش دیدیم نمیان زنگ می زنم میگم عروسی تو و شروینه پاشید بیاین.
چشمهام گرد شد. ترو خدا میبینی؟ از من می خواست مایه بزاره واسه برگردوندن نوه هاش. نه که من کم از خودش و نوه اش استفاده کردم. کم مجبورشون کردم فیلم بازی کنن.
طراوت جون: این جوری بهتره حتما" میان. فقط باید یه عروسی صوری بگیریم دیگه.
بعد خودش قاه قاه می خنده.
نمی دونم لحن جدیشو باور کنم یا قهقهه خنده اشو.
از صبح میشینم کنار طراوت جون اما به محض اینکه شروین میاد خونه یه جورایی خودمو گم و گور می کنم که جلو چشمش نباشم. هنوز با خودم کنار نیومدم. هنوز جلوش معذبم. بعد اون شب حتی نگاه کردن بهشم باعث میشه دست و پامو گم کنم. کم دیونه و چل بودم علائمشم پیدا کردم.
ولی بد دلم می خواست یه گوشه بشینم و زل زل نگاهش کنم. نمی دونم باید چی کار کنم نمی دونم.
خودمم از این نمی دونمام خسته ام اما خوب 22 ساله که این جوریم. نمیشه. اصلا" نباید بهش فکر کنم. اما هر چی کمتر می خوام بهش فکر کنم بیشتر یادش می افتم و میاد تو ذهنم. مثل چسب چسبیده تو مخم و همش چشمهاش و لبخندش جلوی چشمامه.
بد مرضیه که گرفتارش شدم.
غیر تپش قلبم قلب دردم گرفته ام. این چند وقته که ندیدمش مدام حس میکنم قلبم فشرده میشه و نفس کم میارم. باید برم یه دکتر قلب. نکنه مشکل قلبی گرفته باشم نکنه دارم میمیرم.
خدایا من هنوز جوونم. 1000 تا آرزو دارم. من نمیرم یه وقتی.
جدای از همه این مریضیها و نفس تنگیها و قلب دردها و اختلالات احساسی و دوگانگی شخصیتی این سینای قاطرم چند روزه دوباره اس ام اس دادنش و شروع کرده. اول اس های متنی می داد بعد حال و احوال.
جوابشو نمی دم اما از رو نمیره. تشنج کردم از دست پرویی این پسر. یک درصد احتمال نمیده ممکنه من به مریم بگم همه چیزو.
اما خوب مطمئن نیستم در اون صورت مریم شوهری که الان عاشقشه رو ول کنه و حرف من و بچسبه. چه بسا که بهم بگه کرم از خودت بوده. وای که اگه این و بگه من نابود میشم.
اعصابم بهم ریخته است. مدام تو فکرم و اخم کردم. کارم شده حرص خوردن. از دست خودم، فکرم، کلافگیم، دلهره ام، عصبانیتم از سینا.
خدایا من کی راحت میشم. چقدر فشار خسته شدم.
ولی بازم باید بخندم بازم باید شاد باشم. دنیا تموم نشده. باید زندگی کرد.
حالم اصلا" خوب نیست. مریضم تنم یخه . یه وقتایی داغ میشم. فکر کنم دارم سرما می خورد.
آره دیگه فقط من گاگولم که تو تابستون سرما می خورم.
طراوت جون وقتی حالمو دید با اصرار مجبورم کرد که وقتی شروین اومد خونه برم تا معاینه ام کنه. حالا هی من میگم نمی خواد من خوبم. مگه این طراوت جون ول میکنه. مجبوری قبول کردم. یه جورایم دلم براش خیلی تنگ شده و خیلی خیلی دلم می خواد ببینمش.
شروین ساعت 3 اومد خونه. تا لباسشو عوض کنه و نهارشو بخوره یه نیم ساعتی طول کشید تمام مدت من رو مبل کنار طراوت جون نشسته بودم و با اصرار یه کتابی و جلوم گرفته بودم و وانمود می کردم که دارم می خونم غیر همون سلام اول چیز دیگه ای به شروین نگفتم.
حالا من همه حواسم پیش شروین بودا. نمی دونم چرا انقده دلم می خواست نگاهش کنم.
زیر چشمی نگاهش می کردم. آخی پسریم گرسنه اش شده. ببین چه با اشتها غذا می خوره.
قربون غذا خوردنت برم.
یه قاشق پر برنج گذاشت دهنش انقدر که تند خورد پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
به خودم اومدم دیدم کنار شروین ایستادم و یه لیوان دادم دستش و دارم پشتش و می مالم.
وا من کی اومدم اینجا چه جوری اومدم که حافظم پاک شده که یادم نمیاد؟
برگشتم یه نگاه به جایی که نشسته بودم کردم. طراوت جون داشت با لبخند نگاهم می کرد. کتابم رو زمین افتاده بود.
تازه یادم افتاد. انقدر که هول کردم کتاب و پرت کردم و مثل جت دوییدم سمت شروین و در کمتر از کسری از ثانیه یه لیوان آب پر کردم و الانم دارم پشتش و می مالم.
برگشتم به شروین نگاه کردم با یه حالت خاص داشت بهم نگاه می کرد.
لبمو جمع کردم تو دهنم خاک وچوکم آبروم پرید. حالا اگه بلد بودم قرمز بشم تا حالا رنگ خون شده بودم.
یهو نیشم تا بنا گوش باز شد و دندونامو به ردیف نشون شروین دادم و همون جوری گفتم: داشتی خفه میشدی.
یهو شروین و طراوت جون ترکیدن. منم با چشمهای گشاد و ابروهای بالا رفته نگاهشونکردم.
شرمنده از آبروبری که کرده بودم رفتم و مثل بچه آدمیزاد نشستم سر جام و کتابمو برداشتم. چشمم خورد به اسم کتاب.
بله یه آبرو ریزی دیگه. همه عالم و آدم می دونستن من از فلسفه بدم میاد حالا ناقافلی یه کتاب فلسفی گرفتم دستم دوساعت دارم به یه برگه اش نگاه می کنم. خوب تابلو بود دارم زیر زیرزیرکی یه حرکتی میرم.
کلمو کردم تو کتاب و تا شروین غذاشو نخورد نرفت تو اتاقش سرمو بلند نکردم.
طراوت جون: آنید دخترم برو شروین معاینت کنه.
من: نه الان می خواد استراحت کنه بعدا" میرم.
طراوت: نه گلم دو دقیقه معاینه که وقتی نمیبره دو دقیقه دیرتر بخوابه طوری نمیشه.
حالا هی من می خوام یه جورایی این طراوت جون و بپیچونم مگه پیچیده میشه.
آخر با کلی اصرار از اون و کلی انکار از من ناچاری پا شدم رفتم سمت پله. خواستم جیم بزنم نرم اما گفتم بعدا" از شروین می پرسه ضایع میشم زشته.
رفتم دم در اتاق شروین. چشمهام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم.
خوب چته، خودت که نمی خواستی بری طراوت جون مجبورت کرد پس این عذاب وجدان و اینا رو بزار کنار.
خودمو دلداری دادم. چشمام و باز کردم و در زدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#157
Posted: 6 Jul 2012 13:23
نگاه شروین جدی بود اما همراه با لبخند.
یه قدم بهم نزدیک شد و تو چشمهام نگاه کرد.
شروین : آنید ..... تو نسبت به من چه احساسی داری؟
ماتم برد. بی اختیار دهنم باز شد و گفتم: هان.....
یه لبخند زد و گفت: هان نه جواب می خوام...
گیج تر گفتم: احساس؟؟؟!!! نمی دونم.....
یک قدم نزدیک شد و گفت: نمی دونی یا نمی خوای بدونی و نمی خوای بگی؟
فقط نگاهش کردم.
یک قدم دیگه نزدیکتر شد و گفت: می خوای بدونی؟
بازم تنها جوابم نگاه خیره اش بود.
فاصله کم بینمون و هم با قدمش از بین برد و کامل نزدیک و رو به روم ایستاد. چشمش تو نگاهم بود. همون جور که جلوم بود یکم دستش و کج کرد و دستمو گرفت.
دستم گرم شد. با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم. با آرامش نگاهم کرد.
شروین: وقتی دستت و می گیرم چه احساسی داری؟
نگاهش کردم. دستمو ول کرد. خم شد جلو دستش و حلقه کرد دورم و من و کشید تو بغلش.
همه تنم آتیش گرفت. ضربان قلبم رفت رو هزار. قلبم داشت از جاش کنده می شد. اونقدر هنگ کارهاش بودم که مغزم قفل کرده بود و بی حرکت و مبهوت تو جام تو بغل شروین ایستاده بودم.
شروین خودش و کشید کنار و دستهاش از دور بازوهام باز شد و رو شونه ام قرار گرفت.
دوباره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: وقتی بغلت می کنم چه طور؟
با صورتی که ازش حرارت ساطع میشد و با نگاه متعجب همراه یه ترس عجیب بهش نگاه کردم.
خودش و خم کرد تا هم قد من بشه. دستهاش هنوز رو شونه ام بود. دقیق تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش رو صورتم سر خورد و رو لبهام ایستاد. خودش و کشید جلو به سمتلبهام.
با ترس نگاهش می کردم. نفسم بند اومده بود. ضربان قلبم از 1000 رسیده بود به 10.
با یه حرکت و یه فرمان از مغزم خودم و یه کوچولو کشیدم عقب شروین تو یک سانتی صورتم متوقف شد. چشمهاش چرخید و اومد بالا و تو نگاه ترسونم قفل شد. یکم خودش و کشید عقب و دقیق بهم نگاه کرد.
شروین: یا اگه بخوام این کارو بکنم چه حسی پیدا می کنی.
نفسم حبس بود. یه ترسی تو وجودم دویید. از اینکه دستمو گرفت نترسیدم. از اینکه بغلم کرد نترسیدم. از اینکه خواست ببوستم نترسیدم.
از چیزی که داشت تو مغزم فریاد می کشید ترسیدم. از داغی دستهام زیر دستهای شروین. ازگرمی تنم و ضربان شدید قلبم وقتی تو بغل شروین بودم. از بند اومدن نفسم با فکر بوسیدن شروین. از احساسی که داشتم و انکارش می کردم و الان به شکل خیلی بدی داشت فریاد می کشید.
نفس حبس شدم با صدا از دهنم خارج شد. زیر نگاه شروین داشتم می سوختم. نگاه منتظرش نگاهی که جواب می خواست.
نفسهام تند شد. قفسه سینه ام با شدت بالا و پایین می رفت. یه قدم عقب رفتم. دستهای شروین از رو شونه ام جدا شد. صاف ایستاد و منتظر و نگران بهم چشم دوخت.
نگاهمو از چشمهای شروین گرفتم. داشت نابودم می کرد. گیج بودم. فکرم ثابت نمی شد. نگاهم مدام می چرخید. به چپ و راست. به هر جا غیر شروین. لبهای خشکمو با زبونتر کردم. عصبی دست تو موهام کشیدم.
بریده بریده و عصبی گفتم: من... من .... باید برم.
یه قدم به سمت در برداشتم که شروین اومد جلوم.
با صدای نگرانی گفت: آنید حالت خوبه؟
خوبم؟ افتضاحم. نابودم.
با چشمهای بسته تند تند سرمو به نشونه آره تکون دادم. نمی خواستم نگاهش کنم. می خواستم فرار کنم. سرمو چرخوندم سمت چپ که نگاهش نکنم.
شروین آروم و نگران گفت: آنید ... جواب من چیه؟؟؟؟ من تو این چند وقت هر جوری که می شد قلبمو نشونت دادم. با حرف، با شعر، با نگاه ...... نگو که نفهمیدی چون مطمئنماگه تا امروز نفهمیده بودی الان کامل نشونت دادم. چه احساس خودمو چه احساس تورو
امروز می خوام احساس تورو بدونم. آنید ... چه حسی بهم داری؟؟؟؟؟
عصبی با نفسهای تند و کلافه گفتم: نمی دونم، نمی دونم .........
به هر جا غیر شروین نگاه می کردم. می خواستم برم. فرار کنم.
شروین بازوهامو گرفت و محکم و عصبی گفت: آنید، نگو نمی دونم ، من همین الان احساستو نشونت دادم. می دونی، خوبم می دونی. واسه همین نگاهم نمی کنی؟ واسه همین داری فرار می کنی؟
بازوهامو با شدت تکون داد و بلند داد کشید: دِ حرف بزن بگو چی تو سرته. بگو چته. بگو که تو هم احساست مثل منه، بگو تو هم بهم فکر می کنی، بگو تو قلب تو هم همون چیزیه که تو قلب منه. نزار دوست داشتنم یک طرفه باشه.
تکون دادن بازوهامو متوقف کرد.
آرومتر گفت: آنید ..... دوست دارم. روز و شبم با تو و تو اسم تو خلاصه شده. لحظه هام با فکر تو می گذره .... نگاهت همه جا همراهمه. تو خواب ، تو بیداری، بیمارستان، تو اتاق عمل. خنده هاته که موقع عمل بهم نیرو میده.
آنید ..... نزار تو انتظار بمونم. بگو که تو هم دوستم داری.
یهو با داد بلندی گفت: دِ لعنتی یه چیزی بگو.
هر دومون عصبی بودیم. شروین عصبی به خاطر انتظار بی جوابش. من عصبی به خاطر حرفای شروین و فهمیدن احساس خودم. طوفانی تو دلم برپا بود. یه سونامی کامل. وجودمو زیر و رو کرد. با داد شروین عصبی خودمو کشیدم عقب. بازوهام آزاد شد.
عصبی بودم. تند تند نفس می کشیدم. مغزم از کار افتاده بود. فقط فرار تو ذهنم بود.
داد کشیدم: آره آره دوست دارم . همین و می خوای؟ من دوست دارم. نمی دونم از کی یا چه طور و برای چی اما می دونم این احساسیه که شاید خیلی وقته که دارم اما نمی خوامش. می ترسم. می فهمی . من و می ترسونه. جوری که تو همه این مدت حتی با صدای بلند هم به خودم نگفتم. نخواستم با گفتنش واقعی شه. نمی خوام نمی خوام دوسِت داشته باشم.
سرمو بلند کردم و تو چشمهای شروین نگاه کردم. خدایا این چشمهای عجیب از من چی می خواست؟ چشمهایی که آرامش و زندگیمو زیرو رو کرده بود. بغض داشتم. چشمهام اشکی شد.
یه قدم رفتم جلو. به تیشرتش چنگ زدم.
با التماس گفتم: شروین تروخدا نزار بیشتر از این باورم بشه. نزار بیشتر از این، این حس تو وجودم رخنه کنه. بزار رها باشم. بزار آزاد باشم. من می ترسم.
شروین یه لبخند شیرین بهم زد و با مهربون ترین نگاهی که تو زندگیم دیده بودم بهم نگاه کرد. دستش و گذاشت رو دستهام.
خیلی آروم و نرم گفت: آنید عزیزم. این چیزی نیست که ازش بترسی. دلیلی برای ترسیدن نداری. به من اعتماد کن.
خودمو کشیدم عقب. سرمو با دستهام گرفتم و تند تند تکونش دادم.
من: نه نه نمی تونم. بهت اعتماد دارم اما می ترسم. چه طوری می تونم بازم به یه مرد اعتماد کنم. اونم بعد بابام و آرشام که اونجوری به اعتمادم خیانت کردن. اگه تو هم بری چی ؟ نمی تونم. شروین بفهم.
شروین بهم نزدیک شد و بازوهام و گرفت. خم شد و تو چشمهام نگاه کرد: آنید ببین. من و نگاه کن. تو چشمهام می بینی. من نمی خوام بی تو بمونم. می خوام با تو باشم. تا همیشه. من به خاطر تو اینجا موندم. تو این شهر تو این کشور. دلیل اصلی موندنم تویی. تویی که بهم امید میدی. این چشمهات این لبخندت.
اشکم در اومد. آروم رو گونه هام راه افتاد.
با بغضی که داشت خفه ام می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: شروین..... نکن ... ترو خدا.... اینا رو نگو.... خرابش نکن... بزار همین جوری ساکت بمونیم. بزار هر چی هست تو دلمون بمونه...
شروین: من نمی خوام ... نمی خوام عشقت فقط تو دلم بمونه. نمی خوام خواستنت و لمس کردنت فقط تو ذهنم و قلبم بمونه. من خودتو می خوام با همه وجود. واقعی و حقیقی، نه خیالی ، نه ذهنی، نه رویا .....
اختیارمو از دست داده بودم. به هق هق افتادم. بلند بلند گریه می کردم. سرمو تکون میدادم و فقط می گفتم: نه... نه.... نکن... با من این کارو نکن... اگه تو بری... اگه تنهام بزاری... مثل بابام... مثل آرشام... تو بری من داغون می شم.. اگه این جوری دوسِت داشته باشم و بعد بری نابود میشم.... بزار دوست باشیم ... شروین ...
شروین خودشوکشید سمتمو من و برد تو بغلش. سعی می کرد آرومم کنه. اما اونقدر داغون بودم و ترسیده که نه چیزی میشنیدم نه حتی آغوشش آرومم می کرد. بیشتر ترسیده بودم. اینکه از دستش بدم. اینکه یه روزی بره و من دیگه نبینمش. اینکه به نگاهش به صداش به حمایتش وابسته تر بشم و اون تنهام بزاره. باید می رفتم. باید ازش دور می شدم. باید تنها می موندم. الان نمی تونستم فکر کنم. نمی تونستم به چیزی غیر از ترس و بدی فکر کنم. باید برم یه جایی دور از شروین دور از این خونه دور از همه چیز باید به خودم وقت بدم. باید خوب فکر کنم.
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون . فقط یک کلمه گفتم: باید برم.
دوییدم بیرون. رفتم تو اتاقم. مانتو و شالمو کیفمو برداشتم. شروین دنبالم بود. با بهت به من نگاه می کرد. مانتو رو تنم کردم. بدون اینکه دکمه هاشو ببندم. از اتاق اومدم بیرون. از کنار شروین که بهت زده بهم نگاه می کرد رد شدم. تند با آخرین توانم. تو پله ها شالمو سرم کردم.
شروین صدام می کرد.
شروین: آنید ... کجا می ری؟؟ آنید صبر کن... بزار حرف می زنیم....
همون جور که به طرف در می دوییدم گفتم: شروین دنبالم نیا... باید برم... باید تنها باشم... باید فکر کنم.... به طراوت جون بگو....
از عمارت اومدم بیرون. دوییدم سمت در باغ. صدای محو شده شروین و از کنار در عمارت شنیدم.
شروین: آنید ....
جلوی در عمارت برگشتم و آخرین نگاهمو به عمارت انداختم.
شروین جلوی در عمارت ایستاده بود. با شونه های افتاده. غم تو صورتش از این فاصله همدیده میشد. دیگه محکم نبود. من شونه اشو خم کرده بودم. از خودم بدم اومد. اما باید می رفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#158
Posted: 6 Jul 2012 13:25
کل کوچه رو دوییدم. جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم. نگه داشت. آدرس خوابگاه و بهش دادم. باید به درسا می گفتم می رم پیشش. موبایلم نبود. تو اتاق شروین جا مونده بود.
چشمهام و بستم. صورتم و پاک کردم.
باید آروم میشدم. نمی خواستم درسا اشکمو ببینه. تنها کسی که من و با چشمهای گریون دید شروین بود. نمی خواستم به هیچ احد دیگه ای اجازه بدم ضعف و اشکمو ببینه.
تاکسی جلوی در خوابگاه نگه داشت. رفتم تو. مسئولش من و می شناخت یه سلامی کردم و رفتم سمت اتاق درسا. چون تابستون بود می دونستم فقط درسا تو اتاقه.
در زدم. در باز شد. درسا با چشمهای متعجب جلوم بود. چقدر به یکی احتیاج داشتم که برم بغلش و تو دلش اشک بریزم.
با چشمهایی که غم ازش فریاد می کشید رفتم جلو.
حال و روزم داغون بود. درسا نگران نگاهم کرد. خودمو انداختم تو بغلش. درسا مبهوت بغلم کرد و نگران گفت: آنید چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ همه خوبن؟ کسی طوریش شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ مردم از نگرانی.
آروم گفتم: همه خوبن. درسا چیزی نپرس. می تونم چند روز اینجا بمونم؟
درسا مهربون و آروم گفت: آره عزیزم چرا که نه خوشحال میشم. بیا تو.
من و با خودش برد تو اتاق و رو تخت نشوند.
درسا: میرم برات آب بیارم.
بلند شد و از اتاق رفت. چه شعوری به خرج داده بود که تنهام گذاشت. حتما" قیافه ام خیلی داغونه که درسا انقدر خوب داره رفتار میکنه وملاحظه میکنه. هر چند موقعی که بفهمه اوضاع جدیه شوخی و می زاره کنار. صداش از پشت در میومد. داشت با یکی حرف می زد. در مورد من. حتما" مهام بود. داره بهش میگه من اومدم پیشش و نگران نباشن.
حتما" شروین بهش گفته که من زدم بیرون از خونه.
بزار بگه. مهم اینه که الان کسی با من کاری نداره. خسته ام انگار کیلومترها دوییدم. فکرم خالیه. چیزی توش نیست که بخوام فکر کنم. فشار عصبی که بهم وارد شده خیلی زیاده. همیشه با دیگران درگیر بودم. مثل بابام مثل آرشام. اما الان با خودم درگیرم. فشارش بیشتره. این که بخوای با خودت بحث کنی و خودت و قانع کنی حالا فرقی نمیکنه در جهت خوب یا بد. کلی انرژی از آدم می گیره.
چشمهام و رو هم گذاشتم. باید می خوابیدم. وقتی بیدار شدم به همه چیز فکر می کنم.
با بستن چشمهام همه اون اتفاقها جلوی روم ظاهر میشه. خدایا دو دقیقه بزار بهش فکر نکنم.
به زور خوابم برد. حتی تو خوابمم شروین بود. با اون چشمهای منتظرش بهم نگاه می کرد و مدام فقط یه چیز و میگفت: آنید من منتظر جوابتم.
با جیغ از خواب بیدار شدم. درسا اومد کنار تختم. یه لیوان آب بهم داد و شونه هامو مالید. تو چشمهاش پر سوال بود اما هیچی نمی پرسید.
شب و روزم یکی شده. همش یه گوشه میشینم و به یه نقطه نگاه می کنم و به همه چیز فکر می کنم. به خودم، به شروین، به نگاهش، به حرفهاش، به حمایتش، به آغوشش، به بوسه هاش....
دیگه باید با خودم صادق باشم. من دوسش دارم. بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم و می کنم. همین الان هم که ازش دورم برام سخته اما.... اما این ترس لعنتی.... بابا همش تقصیر توئه. اینکه من به همه مردها بی اعتمادم تقصیر توئه اینکه من فکر می کنم مرد خوب پیدا نمیشه تقصیر توئه.
آرشام به خاطر توئه که من فکر می کنم همه بی وفان. به خاطر توئه که فکر می کنم به هر کسی نزدیک بشم یه روزی میره و تنهام می زاره.
اما شروین .... اون این جوری نیست. تو تمام لحظه هایی که باهاش بودم حضورش و حمایتش و حس می کردم. درسته که اول لج و لجبازی بود اما از یه جایی دیگه فقط به خاطر کل کل و حرص دادن همدیگه پیش هم نبودیم. از یه جایی برای هم مهم شده بودیم. از یه جایی از هم حمایت می کردیم. شروین کم کم من و به خودش عادت داده بود. کم کم من و با خودش آشنا کرد. با تمام زوایاش. من دوسش داشتم نه به خاطر قیافه اش. نه به خاطر تیپش، نه به خاطر هیکلش که چشمهام و خیره می کرد، من دوسش داشتم به خاطر آرامشی که بهم می داد. به خاطر شناختی که از شخصیتش داشتم. به خاطر خونسردیشو سردیش در عین حال احساس قشنگش. دوسش داشتم چون از نگاهم احساسم و می فهمید. دوسش داشتم چون بی نیاز به خواستن چیزی خودش می دونست کهچی می خوام چی کار باید بکنه. حضورش همیشگی بود.
اما بازم این ترس لعنتی.
دعا می کردم که روزها می رفت عقب برمی گشتم به چند روز قبل که طراوت جون ازم خواست که برم پیش شروین برای معاینه. کاش نرفته بودم کاش هیچ حرفی زده نمی شد. اونوقت من هنوز تو اون خونه بودم. با طراوت جون. از دور شروین و می دیدم. به همون قانع بودم. به دیدنش با فاصله.
نمی دونم چند روزه اینجام همه ی روزهام تکراری شده. چیزی ازشون نمی فهمم.
درسا داره میاد سمتم. بهش نگاه می کنم. رو تخت میشینه.
با استرس نگاهم میکنه. می خواد یه چیزی بگه اما دو دله. بهش نگاه می کنم. با این چشمهای بی روح و خالی از زندگیم.
با من و من حرف میزنه. نگاهش و ازم می دزده.
درسا: آنید می دونم می خوای تنها باشی و نمی خوای با کسی حرف بزنی. الان یه هفته است رو این تخت نشستی و به زور از جات پا میشی. به زور دو تا لقمه غذا می خوری. اگه برای دستشویی رفتن نباشه رو همین تخت کپک می زنی.
نگاهش کردم. چی می خواد بگه؟
درسا: چیزه.... شروین خیلی نگرانته. ازم خواهش کرد که برای دو دقیقه هم که شده از پشت تلفن صداتو بشنوه. الاناست که دیگه زنگ بزنه.
با شک بهم نگاه کرد. انگار با نگاهش خواهش می کرد.
درسا: آنید باهاش حرف می زنی؟؟؟
بی روح نگاهش کردم. گوشیش زنگ خورد. به صفحه اش نگاه کرد.
درسا: شروینه.... چی کار کنم؟ گناه داره. حرف می زنی؟
با چشمهای سرد زل زدم به گوشی. دلم براش تنگ شده بود. برای صداش برای نگاهش.
بی حرف دستم رفت جلو. درسا با ذوق گوشی و تو دستم گذاشت. خودش رفت بیرون.
دکمه وصل و زدم. صداش تو گوشی پیچید. انگار صداش تو وجود من پخش می شد. روح رفته ام برگشت. اما دهنم باز نشد. صداشو شنیدم. نگران بود.
شروین: الو آنید تویی.....
....................
شروین: نمی خوای حرف بزنی؟
.........................
شروین: از دستم ناراحتی؟ با حرفهام ناراحتت کردم؟؟؟؟
.................................
شروین آروم گفت: باشه. هر چی تو بخوای . حرف نزن فقط گوش کن.
....................................
صدای جابه جایی گوشی و شنیدم. انگار گذاشتش رو زمین. یکم سر و صدای تکون خوردن و بعد......
صدای گیتار شروین و بعدم صدای آوازش که من عاشقش بودم. اما صداش فرم عجیبی بود. با تک تک سلولهای بدنم آهنگشو ، کلماتش و لمس می کردم. بدنم سر شده بود و قدرت حرکتم و از دست داده بودم.
به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفهام و ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من و تو چه بیکسیم وقتی تکیهمون به باده
بد و خوب زندگی من و دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره با تو هم قسمترینم
من هنوزم نگرانم که تو حرفهام و ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
بد و خوبمون یکی دست تو تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود
با تو همقصه دردم همصداتر از همیشه
دوتا همخون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه
من هنوزم نگرانم که تو حرفام رو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من هنوزم نگرانم که تو حرفهام رو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من هنوزم نگرانم که تو حرفهام رو ندونی
من هنوزم نگرانم که تو حرفهام رو ندونی
( آهنگ تکیه بر باد داریوش) حتی وقتی آهنگ تموم شد هم نمی تونستم هیچ کاری بکنم. صدای شروین و شنیدم. باتمام وجودم.
شروین: آنید ..... نمی دونم دیگه چه جوری بگم دوست دارم .... دارم التماست می کنم .... نزار بیشتر از این بشکنم ... اگه من و نمی خوای من می رم تا تو راحت باشی. فقط بهم بگو .... هر چی تو بگی ..... اگه بخوای تا ابد منتظرت می مونم فقط تو بخواه.
آنید ..... دوست دارم.... بزار قلبت حسش کنه. اونه که باید جواب بده..... بی تو دیگه لبهام به خنده وا نمیشه .....
ساکت شد و منتظر که من حرف بزنم.
.................................
شروین: آنید .... اگه من برم تو بر می گردی؟ جات تو خونه خیلی خالیه......
بغض کرده بود. صداش دو رگه شده بود. ساکت شد نمی تونست دیگه حرف بزنه. بابغض گفت: کاش صداتو میشنیدم .....
بعد یع مکث تقریبا" طولانی با بغض گفت: خداحافظ لبخندم .
و سکوت. هنوز گوشی تو دستم بود. اما مدتها بود که کسی اون سمت خط نبود. آهنگش .... لحن ملتمسش ..... حرفاش ... خدایا من چی کار کردم؟ من با اون شروین سرد و قطبی چی کار کردم ... این همون آدمیه که کوهم نمی تونست تکونش بده؟ این همونیه که هیچکی ناراحتیش و نمی دید؟ من که می دونم اون چه زجری کشیده می دونم چه آدمیه من چرا اذیتش می کنم چرا بغض به گلوش آوردم؟ چرا شکستمش؟
سرمو گذاشتم رو زانوم و گریه کردم. برای دل خودم گریه کردم. برای بغض شروین گریه کردم برای خداحافظ لبخندم گریه کردم. برای چشمهای غمگینش، برای دل پر دردش اشک ریختم اونقدر که چشمهام باز نمی شد. شروین کجا بود که دلداریم بده؟ که بغلم کنه؟ موهامو نوازش کنه؟ با حرفاش آرومم کنه با آغوشش بهم امنیت بده؟
من نخواستم ... من نزاشتم که باشه که بمونه .... من بدم خیلی نامردم.... قدر محبتهاش و ندونستم....
خون گریه کردم برای خودم، برای خود بی اعتمادم. برای دل شکاکم برای آرزویی که میخواستم به زور در حد آرزو بمونه و به حقیقت تبدیل نشه. گریه کردم. بدترین کار ممکن. گریه کردن به حال زار خودم. اوج ضعف.
نمی دونم کی اما یه وقتی بین همه این ناراحتیها خوابیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#159
Posted: 6 Jul 2012 13:27
یه هفته گذشته. از همه بی خبرم. شب و روزم شده نشستن رو تخت و زل زدن به یه نقطه و نگاه به چشمهای شروین ذهنم. مدام شعراش میاد تو ذهنم.
شعر باورم کنی که تو شمال خودن. آهنگ خواب معصومانه ای که شب قیل از عملش برام خوند تا بخوابم. شعر اعترافی که شب بدرقه بچه ها خوند، و این آخری که تک تک کلمه های آهنگ التماس می کرد.
الان می فهمیدم که تو تمام این مدت همه رو برای من می خوند. برای نشون دادن احساسش به من. سخته بی اعتمادی سخته و سخت تر اینه که بعد این همه سال بخوایبه یکی اعتماد کنی. گیج و گنگم. ترجیح می دم هیچی نگم ترجیح می دم تو همین حال باشم. که مجبور نشم تصمیم بگیرم. مات و مبهوتم. یه وقتهایی می زنم زیر گریه و دیگه نمی تونم جلوش و بگیرم. بازم شبه. سکوت و آرامش شب. بازم نگاه ناراحت شروین. می خوابم تا نگاهش و از یاد ببرم. تا تو خواب به آرامش برسم.
تو خونه تنهایی هامم. تازه از سر کار برگشته ام. خونه گرم و روشنه. توش پره رنگه. یکی تو آشپزخونه است. گیج به اطراف نگاه می کنم. می رم سمت آشپزخونه. یه مردی پشت به من ایستاده.
- سلام عزیزم برگشتی؟
صداش آشناست. خدایا این صدای کیه؟
یه پیراهن مردونه سفید داره با شلوار جین. چهار شونه و بلنده. دقیق دارم نگاهش می کنم. این کیه که تو خونه منه. اما انگاری خونه اونم هست. چقدر راحته اینجا. داره قهوه درست میکنه. از بخاری که دیده میشه فهمیدم. پسر با لبخند بر می گرده. دو تا فنجون قهوه دستشه. بهت زده ایستادم و نگاهش می کنم.
شروین. تو خونه تنهایی هامه. با لبخند. مهربون. پس اونه که به خونه گرما داده. اونه که خونه رو روشن و رنگی کرده.
مهربون نگاهم میکنه و فنجون قهوه رو می گیره سمتم. به فنجون تو دستش نگاه می کنم. سرمو بلند میکنم و به چشمهاش نگاه می کنم. چشمهای هفت رنگش نگرانه. با التماس نگاهم می کنه. یه نگاه خاص که آتیشم میزنه. مردد و دو دلم. شروین میفهمه. دستشو می کشه عقب. نگاه آخرو بهم میکنه. بر می گرده و پشتش و بهم میکنه.
یهو خونه تاریک میشه. دوباره همه جا سیاه و سرد میشه. شروین رفته.
با جیغ از خواب بیدار شدم.
تو جام نشستم. همه جا روشن بود. درسا نبود. اونم آواره کردم.
یاد خوابم افتادم. چرا جیغ کشیدم؟
یادم اومد شروین دستشو به طرفم دراز کرد اما من فقط نگاهش کردم. نه دستی جلو بردم نه قدمی به سمتش برداشتم. با نگاهش سرزنشم کرد. یه لبخند تلخ بهم زد. روشو برگردوند و رفت.
من موندم و تنها و دلی فشرده. جیغم برای رفتنش بود برای نگه داشتنش. اما بی فایده.
حال عجیبی داشتم. دلشوره بود یا اضطراب. گوشی درسا کنارم رو تخت بود.
با دستهای لرزون برش داشتم. شماره خونه احتشام و گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشتم.
مهری: بله؟
با صدای آرومی گفتم: مهری خانم سلام آنیدم.
مهری خانم با ذوق: آنید خانم کجایید؟ بی خبر رفتید نگفتین دلمون تنگ میشه؟ چرا یه زنگ نزدین؟
من: ببخشید نتونستم. یهو شد رفتنم. مهری خانم، خانم احتشام کجاست؟
مهری: والله صبح که آقا شروین رفتن خانم احتشام هم طاقت موندن تو خونه رو نداشتن. شما که رفتین آقا هم امروز پرواز داشتن. دیگه خانم تو خونه تنها طاقت نداشتن. آقا که اجازه نداد کسی بره فرودگاه.
آقا رفتن ..... آقا پرواز داشتن .....
مدام تو سرم داد میکشید.
شروین رفت؟؟؟؟ کجا؟؟؟ کی؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟
یکی تو سرم داد زد. چرا؟؟؟؟ خیلی روت زیاده. تو فراریش دادی.
تو ... بی رحم.
می خواستی چیو ثابت کنی؟ که سر قولت به خودت هستی؟ که از همه مردا متنفری؟ حالا خوب شد؟ تنها کسی که تو تموم زندگیت با تمام وجود به خاطر خودش دوسش داشتی و اونم به خاطر خودت دوست داشت و از دست دادی. تها مردی که بهش اعتماد داشتی رفت. رفت برای همیشه.
با بغض سریع گفتم: مهری خانم شروین کی رفت؟ کجا رفت ؟ کی پرواز داره؟
مهری خانم بی توجه به حال زارم خوشحال گفت: آفا نیم ساعت پیش رفت. می خواد برگرده خونه اشون. فکر کنم پروازشون ساعت 11 باشه.
11 ، 11 ظهر. به ساعت نگاه کردم هنوز وقت بود .
نمی دونم چی کار کردم. گوشی و قطع کردم یا نه همین جوری ولش کردم. خداحافظی کردم یا نه. نمی دونم حتی چه جوری لباس پوشیدم. در عرض دو دقیقه لباسهام تنم بود و کیف به دست از اتاق بیرون دوییدم. تو راهرو درسا رو دیدم. یه بطری آب دستش بود و داشت سر می کشید و میومد سمت اتاق.
بطری تو دهنش بود و داشت آب می خورد. تو همون حالت چشماش به من افتاد . بدون اینکه فرصت کاری و بهش بدم تو همون هوا بطری و کشیدم. یکم آب ریخت رو درسا.
به جیغ و صدای درسا که می گفت: آنید کجا می ری؟؟؟ توجه نکردم.
دوییدم بیرون . ایستادم کنار خیابون. با بطری سریع صورتمو شستم. برای اولین ماشین دست تکون دادم. بطری و پرت کردم تو جوب. ماشین نگه داشت. پریدم بالا.
من: آقا فرودگاه عجله دارم هر چقدر بخوای بهت می دم.
ماشین راه افتاد.
مضطرب و داغون از پنجره به بیرون نگاه می کردم. به جای دیدن منظره بیرون شروین و می دیدم. از همون لحظه اولی که در با شدت باز شد و شروین با بالا تنه لخت و یه شلوار، عصبانی و قرمز جلوم ظاهر شد. تمام لحظه ها مثل فیلم از جلوی چشمهام رد می شد. انگار داشتم خاطراتم و یه مرور سریع می کردم.
این صحنه رد شد و صحنه بد شروین نشسته رو مبل با چشمهای بسته. کج شدم ازش عکس بگیرم. یهو صداشو می شنوم و هول میشم و گوشی از دستم میوفته.
صحنه بعد، من و شروین تو تاریکی تو سالن نشستیم و فیلم نگاه می کنیم یهو هر دو با صدای بلند جیغ می کشیم و هر کدوم جلوی دهن اون یکی و می گیره.
صحنه بعد، جلوی در دانشگاه ایستادم و به تاریکی نگاه می کنم به کسی که اسممو صدا کرده. شروین از تو تاریکی میاد بیرون.
صحنه بعد، دارم با شروین و تو بغلش می رقصم. حس رفتن به شهره بازی و دارم. یهو شروین کمرم و می گیره و من و چند سانتی متر بلند میکنه.
صحنه بعد، تو ویلا آهنگ تو گوشمه و دارم می رقصم. یهو چشمم می خوره به شروین که تکیه به اپن داده و نگاهم میکنه.
صحنه بعد، داریم بازی می کنیم. تو جنگل و کنار دریا.
در اتاق شروین و باز کردم شروین با یه حوله که دور کمرشه لخت ایستاده جلوم و من زلزدم به هیکلش.
کنار دریا نشستیم و شروین داره گیتار می زنه منم با چشمهام براش جفتک می ندازم.
کنار اتوبوس ایستاده ام. می خوام برم شمال. با شروین دست می دم و عیدیش و می دم بهش. با چشمهای متعجب نگاهم میکنه.
تو تاکسی نشستیم. دو تا دست رو پامه شروین دستشو میاره جلو و دست سوم و می گیره و پسر بغلی و مجبور میکنه پیاده بشه.
تولد طراوت جونه تو بغل طراوت جونم صورت شروین جلومه بهم چشمک می زنه.
تو اتاق پروم پیرهنی که برای عروسی مریم خریدم و پرو کردم و دارم به الناز نشون می دم. چشمم به شروین می خوره که داره بهم نگاه میکنه.
از عروسی برگشتم و پاهام درد میکنه شروین میگه که دکتره و می خواد پاهامو معاینه کنه.
سینا بهم اس ام اس میده. نفسم بند اومده و رو زمین زانو زدم. شروین به دادم میرسه. ازخودم بدم میاد. شروین با حرفهاش آرومم میکنه.
بابام اومده. میگه دختر بدیم میگه دیگه بچه من نیستی. شروین میگه گریه کن تا آروم شی. گریه می کنم. دارم درد و دل میکنم. با شروین. همه چیزو میگم بهش. همه این 22 سالو همه دردامو. بغلم میکنه. آروم میشم.
از شیراز برگشتم جلوی در خشک شدم آرشام و می بینم. شروین به دادم میرسه. ناجیم.
آرشام اعلامیه ام کرده به دیوار. دارم خفه میشم. شروین میاد میگه آنید دوست دخترمه. ناجیمن.
چشمهامو باز میکنم. تو بغل شروین خوابیدم.
دلم درد میکنه شروین برام دارو و کیسه آب گرم میاره. شکممو ماساژ میده تا بخوابم. آرومم میکنه.
فیلم می بینیم ترسناکه. بغلم میکنه تا نترسم. شبه می ترسم من و می کشه تو آغوشش تا آروم بشم و نترسم.
رعد و برق میاد بغلم میکنه تا نترسم.
تو آشپزخونه ام از پشت بغلم کرده. گردنمو می بوسه. چشمام بسته میشه. به آرامش می رسم.
دارم میرم سمت شروین. میرم جلوش. خودمو میکشم بالا و لبهاش و می بوسم. مثل برق گرفتن همراه با یه حس خوبه.
تو بازی سوختم شروین جلومه. بهم نزدیک میشه. آروم ونرم لبهامو میبوسه. حس شیرینی تو وجودم میپیچه. خودشو ازم جدا میکنه. بهم لبخند میزنه و پیشونیم و می بوسه. چشمهام و می بندم و بازم آروم میشم.
شروین داره گریه میکنه. از رزا میگه از ترس از عمل میگه. بغلش میکنم. می خوام آرومش کنم. آروم میشه. می خوابه.
پشت در اتاف عمل. شروین بغلم میکنه. میگه می خواد آروم شه. بغلش میکنم.
شروین جلوی همه میگه آنید نامزدمه. همه دهنا باز مونده. شروین از دست آرشام نجاتم داد. ناجی من.
شروین جلومه میگه دوست دارم. ..... دوست دارم ..... منتظرت میمونم .... خداحافظ لبخندم......
بغض گلومو فشار میده دارم خفه میشم. چه طور کارمون به اینجا کشید؟ چه طور ندیدم؟ چه طور حس نکردم؟ چه طور آروم موندم؟
چرا هیچی نگفتم؟
حالا داره میره. ناجیم داره میره .... آرامشم داره میره .... محافظم داره میره .... دوستم داره میره .... عشقم داره میره .... عشقم داره میره .....
آره عشقم.
شروین عاشقتم .... نرو ....
تنهام نزار .... نرو ....
گفتی میمونی ... نرو ....
گفتی صبر می کنی برام ... نرو .....
من بی تو نمی تونم بمونم .... نرو ...
برمی گردم خونه ....... نرو .....
چقدر احمق بودم. چقدر ترسو بودم. همه اینها جلوی چشمم بود و من ندیدم. یه جایی میون تموم این خاطرات شروین ذره ذره مثل تزریق سرم تو رگهام پیچید. مثل خون جزئی از وجودم شد. مثل اکسیژن محتاجش بودم. اگه نباشه میمیرم. چه آروم و با صبر من و با وجودش آشنا کرد با حضورش. به حمایتش وابسته ام کرد.
خدایا نزار بره نزار تنهام بزاره. نزار تنها آدمی که دوسش دارم و اونم من و برای خودم می خواد بره. نزار تنها کسی که مثل جونم بهش اعتماد دارم بره.....
الان همه چیز و می فهمیدم. باید از شروین دور میشدم تا همه چیز و درک می کردم. باید حس می کردم که دارم از دستش می دم که به خودم بیام که با خودم صادق باشم که به خودم اعتراف کنم که منم می خوامش با تمام وجود. تک تک سلولهای بدنم اون و فریاد میکشه.
- خانم رسیدیم.
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم. از تو کیفم یه مشت اسکناس 10000 تومنی در می یارم ومی دم به راننده.
خودمو پرت می کنم بیرون از ماشین. می دوام سمت ورودی سالن.
صدای راننده رو میشنوم که داد می زنه: خانم بقیه پولتون.
تو همون حالت داد می زنم: مال خودت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#160
Posted: 6 Jul 2012 13:29
باید پیداش کنم. باید حسش کنم. میون این همه آدم. مثل گیجا به هر طرف نگاه می کنم. چقدر آدم. چقدر مسافر رفتنی. چند تا از این آدمها آنیدی دارن که دنبالشون می گرده؟
شماره پروازش و اعلام کردن. نه باید بجنبم. دیگه آخرشه. یا الان پیداش می کنم. یا تا آخر عمر افسوس می خورد.
دوییدم سمت راست. بین جمعیت دنبال شروین می گردم. چشمم به هر طرفی می چرخه. به مردم تنه می زنم.
خدایا پس کجاست. کمکم کن خدایا قول میدم آدم خوبی بشم. قول میدم دیگه کسی و اذیت نکنم. قول می دم دیگه دل کسی و نشکونم. خدایا .... خدایا.....
ناامید بین جمعیت ایستاده بودم و دور خودم می چرخیدم و به مردم نگاه می کردم.
شروین کجایی؟؟؟؟؟؟؟
یهو ثابت شدم. یه مردی با یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین کوتاه با یه شلوار جین از رو صندلی بلند شد. تو یه دستش بیلیط هواپیماست و با دست دیگه اش چمدونشوگرفته.
تو جام ثابت مونده ام. خشک شدم.
مرد از بین صندلیها اومد بیرون. پشتش بهمه. صورتش و نمی بینم.
مسخ شده به سمتش قدم برمی دارم. قلبم من و می کشه به سمت جلو. از پشت هممی شناسمش. قلبم صداش می کنه. بی تابه.
به اطرافش نگاه می کنه و با قدمهای آروم پیش می ره. انگار منتظره. انگار پای اونم کشش رفتن نداره.
تو سرم میپیچه" آنید من اگه برم توبرمی گردی خونه؟ جات اینجا خیلی خالیه"
تو نرو من بر می گردم.
تو سه قدمی پشت سرش ایستادم. باید صداش کنم. بغض دارم. داره خفه ام میکنه. چشمهام اشکی شده.
دهن باز می کنم که صداش کنم. به جای اسم یه شعر از بین لبهام میاد بیرون. مدل خودم می خونمش.
منو با خودت ببررررررررررررررر من به رفتن قانعم
خواستني هر چي كه هست
تو بخواي من قانعععععععععععععععم
اونقدر بلند خوندم که بشنوه. ایستاد. بدون حرکت. آروم برگشت. چشمهای ناباورش تو چشمهای اشکیم قفل شد.
با بهت فقط یک کلمه گفت: آنید ......
دیگه طاقت نیاوردم. همون یک کلمه برای شکستن بغضم کافی بود. اشکام جاری شد. خودمو پرت کردم جلو و دو سه قدم بینمون و با دو قدم بلند طی کردمو خودمو پرت کردم تو بغلش و دستهام پیچیده شد دور کمرش. سرمو رو سینه اش گذاشتم و برای اولین بار تو زندگیم با صدای بلند گریه کردم. بین این همه آدم.
شروین از شدت برخوردم بهش یه تکونی خورد اما عقب نرفت. دستهای تو هوا مونده اش حلقه شد دور بازوهام و من و با قدرت کشید تو بغلش و سفت فشارم داد.
هیچ کدوم حرف نمی زدیم. یه زنی هم با یه صدای لوس مدام شماره پرواز شروین و اعلام می کرد. چقدر دوست داشتم برم یه چاقو تو حنجره اش فرو کنم که تا عمر داره نتونه شماره پرواز هیچ شروینی و اعلام کنه و این جوری دل آنیدا رو بلرزونه.
شروین گونه اش و رو سرم گذاشت و من و بیشتر به خودش فشرد.
شروین: آروم باش عزیزم .... گریه نکن؟ ....
می خواست آرومم کنه. با خنده گفت: می دونی هنوزم افتضاح آهنگ می خونی؟ خوب شد کسی غیر من نشنید آبرومون بره.
آروم دستمو که دور کمرش بود و کوبوندم به کمرش. اما آروم نشدم هنوزم گریه می کردم.
شروین با صدای بغض داری گفت: آنیدم آروم باش .... طاقت گریه هاتو ندارم. دلم خون شد.
با بغض و اشک گفتم: شروین ازت متنفرم ازت بدم میاد. از تو که من و به این حال و روز انداختی. از تو که من و به خودت، به وجودت، به محبتت، به آغوشت، به صورت سرد و نگاه مهربونت عادت دادی و این جوری وابسته ام کردی بدم میاد.
دستمو از دور کمرش جدا کردم. دستهامو مشت کردم و کوبوندم رو سینه اش. ازت بدم میاد که بعد همه این کارها می خوای تنهام بزاری ازت متنفرم. مگه نگفتی نمیری؟ مگهنگفتی می مونی؟ مگه نگفتی تا ابد کنارمی؟ مگه نگفتی تا همیشه منتظرم می مونی؟ پس چی شد؟ چرا جا زدی؟ چرا داشتی می رفتی؟ چرا می خوای تنهام بزاری؟ چرا؟؟؟؟ تو گفتی هیچ وقت تنهام نمی زاری. چرا با من این کارو می کنی؟ ازت متنفرم متنفرم.
شروین آروم بوسه ای رو سرم زد و با صدای خندونی گفت: منم دوست دارم عزیزم. منم عاشقتم.
تنم گرم شد. عاشقش بودم عاشق شعور و فهمش. عاشق خونسردیش. عاشق اینکه تو هر موقعیتی بهترین کارو می کرد. عاشق اینکه من و کامل می کرد. آرومم می کرد.
یکم نازم کرد و منم یکم تو بغلش گریه کردم. هنوز به پهنای صورتم اشک می ریختم وهیچ رقمه کوتاه نمیومدم. انگار اشکهای 22 سال زندگی و جمع کرده بودم تا همه رو اینجا تو فرودگاه تو بغل شروین بریزم بیرون.
حالا خوب بود شروین دستهاشو انداخته بود دورمو کسی صورتمو نمی دید وگرنه همه جمع می شدن ببینن من چرا اون ریختی گریه می کنم.
شروین من و از خودش جدا کرد و تو صورت و چشمهام نگاه کرد. یه اخمی تو صورتش بود.
موردشورتو ببرن آنید انقدر گفتی ازت بدم میاد که آخر پسره زده شد و بهش برخورد. حالا بزاره بره تو میمونی و حوضت و یه دل پر خون که مدام جیغ میکشه شروین شروین.
شروین با صدای متعجبی همراه با اخم گفت: کی بهت گفته من می خوام برم؟
با گریه گفتم: مهری خانم گفت. گفت تو داری میری خونه اتون. مامان طراوتم ناراحته واسه همین از خونه زد بیرون. تو می خوای من و ول کنی و بری؟ می خوای واسه همیشه تنهام بزاری؟ چه طور می تونی بعد بابام و آرشام این کارو باهام بکنی؟ چه طور؟
دوباره گریه ام شدت گرفت. شروین اما آروم بود. آروم و متفکر.
شروین: اما من نمی خواستم واسه همیشه برم. می خواستم یه هفته برم و برگردم. مامان طراوتم می خواست بره دکتر.
وسطه گریه یهو اشکام قطع شد. وسط زوزه کشیدن یهو صدام خفه شد.
من: ها ..... ؟؟؟؟؟!!!!!!!!
شروین خیلی ریلکس گفت: بیمارستان یه سری مدارک نیاز داشت. تو هم که نبودی رفته بودی فکر کنی. منم گفتم تا تو برگردی برم مدارکمو بگیرم و برگردم. تا اون موقع هم تو با خودت کنار اومدی. چون وقتی برمی گشتی خونه نمی خواستم بزارم دیگه یه لحظه هم تنها جایی بری.
انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش داشتم گریه سر داده بودم و زوزه موی کشیدم. صورتم هنوز خیس اشک بود.
مثل منگلا گفتم: یعنی نمی خواستی بری؟
شروین با لبخندی که به زور سعی می کرد جلوش و بگیره گفت: یه هفته ای می رفتم و میومدم.
من: یعنی نمی خواستی بمونی واسه همیشه؟؟
شروین با سر گفت نه.
من: یعنی من بی خود گریه کردم؟
شروین لبهاش جمع شد تو دهنش و با لبخنده قورت داده شده ای سرشو به نشونه آره تکون داد.
من: یعنی بی خودی فکر کردم از دستت دادم و انقدر خون و دل خوردم و به خودم بد و بیراگفتم و کلی قول به خودمو خدا دادم که تو نری؟؟؟
دوباره شروین سر تکون داد.
یهو با صدای بلندی گفتم: مگه من مسخره توئه ام که من و سر کار می زاری و تنم و این جوری مثل ویبره موبایل می لرزونی؟ یا برو یا نرو بزار من تکلیفمو بدونم. اصلا" تو چه طور تو این موقعیت که من هنوز بهت جواب ندادم می خواستی بری؟
دیگه شروین نتونست خودشو کنترل کنه. نیشش تا بناگوش باز شد و با صدای شادیگفت: هر چی تو بگی همون کارو می کنم. می دونستم بر می گردی. فقط به وقت نیاز داشتی تا با خودت کنار بیای.
یه ابرومو انداختم بالا و مشکوک گفتم: یعنی بگم بمون می مونی؟
شروین سرشو تکون داد.
من: حتی اگه بگم نمی خوام حتی برای یه هفته ام بری هم نمی ری؟
یهو شروین دستشو آورد جلو و من و کشید تو بغلش و با صدای شادی گفت: قربون اون شکت برم که ابرو می ندازی بالا. تو بگو یه لحظه یه ثانیه برم. عمرا" اگه از جام تکون بخورم. مدارک و می گم بابام اینا بفرستن برام. من الان تو رو دارم هیچ چیز دیگه ام نیاز ندارم. مگه می تونم تو رو اینجا تنها بزارم برم. کجا برم بی تو.
یه نسیم خنک تو و جودم پیچید. تو زندگیم هیچ لحظه ای به آرومی و خوشحالی این لحظه تو آغوش شروین نداشتم. یه حسی بهم داده بود که فکر می کردم زندگیم تا الان عالی بوده و تو زندگیم هیچ وقت هیچ غصه ای نداشتم. چشمهام و بستم و یه لبخند زدم.
بعد یکم ازش جدا شدم. شروین بهم لبخند زد. بیلیطش و پاره کرد و گذاشت تو جیبش.
بچه ام با شخصیت بود رو زمین آشغال نمی ریخت.
دستمو تو دستش گرفت گرمای وجودش دلمو گرم کرد. با هم از سالن بیرون اومدیم. ماشین گرفتیم و آدرس خونه رو دادیم. تو کل ماشین دستم تو دستش بود و فقط به هم نگاه می کردیم. اونقدر قفل بودیم که اصلا" یادمون رفته بود یه بغلی حرفی چیزی ....
جلوی در خونه پیاده شدیم. دستامون انگار به هم چسبیده بود. ول نمیشد از هم. شروین چمدونش و برداشت و دست تو دست وارد باغ شدیم. همچین عشقولانه قدم میزدیم و می رفتیم سمت عمارت انگاری رفتیم پارک.
خلاصه بگم که خیلی لوس بود اما حس خیلی خوبی داشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن