انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 21:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  21  پسین »

باورم کن


مرد

 
احساس می کردم رو ابرهام. از در عمارت وارد شدیم و رفتیم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش نشسته بود. مهری خانم هم تو سالن بود ماها رو که دید چشمهاش گرد شد و دهنش باز شد که یه چیزی بگه که شروین اشاره کرد که هیچی نگه.
دستمو از تو دست شروین کشیدم بیرون و رفتم جلوی طراوت جون. چشمش که به من افتاد گفت: آنید اومدی؟ چرا انقدر دیر؟ دختر نگرانت شدیم. خیلی دیر اومدی، شروینم رفت کجا بودی؟ بی معرفت نیومدی حتی خداحافظی کنی باهاش. خیلی ناراحت بود.
یه لبخند دندون نما بهش زدم.
احتشام: وا گفتم شروین رفت عقلت پرید دختر؟ گفتم ناراحت میشی الان می خندی؟ شما دوتا که خیلی باهم جور بودین. یعنی اصلا" از رفتنش ناراحت نیستی؟
نیشم بازتر شد. دیگه طراوت جون به خل بودنم اطمینان کرد. یهو شروین اومد کنارم ایستاد.
طراوت جون رسما" سکته رو زد. چشمهاش گرد شد و یه جیغی زد که کل باغ و لرزوند. یهو همچین پرید از جاش و شروین و بغل کرد که من یه لحظه هنگ کردم. این همون طراوت جونه که بلند شدنش از رو صندلی یک ساعت طول میکشید. همونیه که موقع حرف زدن به زور صداش و می شنیدی؟ همونیه که همیشه میگفت دختر باید متین باشه؟ نه فکر کنم اون طراوت جون و این جدیده قورت داده.
بعد یه بغل طولانی و کلی ماچ مالی شروین و ول کرد و پرید منو بغل کرد و گفت: می دونستم. می دونستم که نمیره. می دونستم بر می گرده. تو بر گردوندیش تو.... می دونم.
هی هم من و ماچ می کرد.
خلاصه بعد نیم ساعت ابراز احساسات و خوشحالی، من، مادر بزرگ و نوه رو تنها گذاشتم که برم لباسهامو عوض کنم.
رفتم تو اتاقم و در بستم . نمی دونم چرا همش مثل منگلا لبخند می زدم. رفتم از تو کشوم لباس ور دارم که چشمم تو آینه به خودم افتاد. یه لحظه وحشت کردم. فکر کردم روحی جنی جک و جونوری تو آینه است . خدایی خیلی نابود بودم.
چشمهای قرمز. پای چشمها سیاه. صورت سفید مثل گچ. ابروهای نیمه پر با کلی ابروهای ریز ریز. لبهای بی رنگ و رو. موهای ژولیده. یه هفته ام بود که حموم نرفته بودم.خدایی شروین چه جوری تونست این قیافه رو ببینه و انقده ذوق کنه؟ مثل این شوهر مرده های بدبخت شده بودم.
من اگه جای شروین بودم تو فرودگاه یکی شکل الان خودم میومد جلوی رفتمو بگیره با چهارتا پا از دستش در می رفتم.
چه طور روش شد تو فرودگاه من و با این قیافه بغل کنه و کنارم راه بیاد. وای خدا بگو چه جوری دو ساعته زل زده بهم و هیچی نمیگه.
خیلی آقایی کرد که پشیمون نشد. سریع حوله امو برداشتم و پریدم تو حموم. بعد یه حموم که حسابی بهم حال داد اومدم بیرون. انگاری یه سال بود حمام نکرده بودم. انقده تمیز و سفید و خوشگل شده بودم که نگو.
اومدم و یکم به خودم کرم زدم. ابروهامو تمیز کردم. یه آرایش ملایم هم کردم. می خواستم بعد اون قیافه زال و بال جلوی شروین قشنگ به نظر بیام.
گمشو بابا دیگه شروین ماهیت اصلیتو دیده، دیده چقدر زشتی ماسمالی کردن نداره که.
لباسهامم عوض کردم. موهامم ژل زدم و گذاشتم تا فر بشه. واسه خودم خوشحال رو تخت دراز کشیده بودم که در زدن.
بلند شدم رو تختم چهار زانو نشستم.
من: کیه؟ بیا تو.
منتظر به در نگاه کردم. در باز شد و شروین سرشو آورد تو. از همون جا یه نگاه به من که رو تخت بودم کرد و یه لبخند زد و کامل اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست.
جالب بود برام. شاید تا حالا 1000 بار با شروین تو یه اتاق در بسته بودم اما الان حسم با همه اون 1000 بار فرق داشت. در که پشت سر شروین بسته شد. این قلب منمتلوپ تلوپش شروع شد. انگار کم خونی گرفته ام و این قلبه می خواد با تند تند کار کردن به زور خون پیدا کنه برسونه به مغز و دست و همه جا.
لبخند زدم و به شروین نگاه کردم.
شروین: عافیت باشه خانم.
من: مرسی.
اومد رو تخت نشست. روبه روم بود اما فاصله اش باهام کم بود.
شروین: چه خوشگل شدی.
نیشم تا بنا گوش باز شد.
من: خوشگل شدم یا تازه مثل آدمیزاد شدم؟ البته حقم داری با اون ریختی که تو منو تو فرودگاه دیدی سکته نکردی و در نرفتی خودش خیلیه.
مهربون نگاهم کرد و گفت: آنید هر جوری که باشه با هر شکلی بازم به نظر من خوشگله چون من قلبش و دیدم. می دونم چقدر قشنگه.
آی که تو دلم بزن و بکوبی راه افتاد که نگو. یه ذوقی کردم. بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد و شونه هام یه دور از ذوق رفت بالا و اومد پایین.
حالا این شروین فقط با لبخند همه خل بازیها و ذوقای من و می دیدا ولی هیچی نمی گفت.
تو صورتم نگاه کرد. دستش و آورد جلو و یه دسته از موهای فرمو گرفت و دور انگشتش پیچید و تو همون حالت که به موهام نگاه می کرد آروم گفت: موهات خیلی قشنگن. من خیلی دوسشون دارم. فرشون یه جوری بامزه ان صافشون یه جور دیگه خوشکلا" با هر دوتاشون معرکه ای.
چشم از موهام برداشت و به چشمم نگاه کرد. منم فقط مهربون همراه یه لبخند نگاهش می کردم.
انقده خوشم میومد ازم تعریف کنن.
شروین آروم موهام و ول کرد و با پشت دست گونه امو ناز کرد. چه حس قشنگی بهم می داد. سرمو یه کوچولو کج کردم سمت دستش و آروم چشمام و بستم و دو سه بار مثل گربه گونه امو مالیدم به دستش.
دستش و گذاشت رو صورتم. دستش گرم بود و به گونه ام یه گرمای لذت بخشی می داد.
چشمهام و باز کردم. تو چشماش نگاه کردم. آروم خودشو کشید سمتم. فاصله بینمون و کم کرد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت رو لبهام.
چشمهام بسته شد. دلم یه جوری بود. از هیجان و اضطراب داشتم می مردم. چقدر مشتاق بوسیدنش بودم. دوست داشتم سفت صورتش و بگیرم بین دستهامو یه دل سیر ببوسمش.
گرمای نفسهاشو رو صورت و لبهام حس کردم. چشمهام و باز کردم. شروین خیلی بهمنزدیک بود. لبهاش با لبهام شاید یک سانتی متر فاصله داشت.
یهو خودمو عقب کشیدم. شروین متوقف شد. با بهت و ناباوربه چشمهام نگاه کرد. یه عالمه سوال داشت. از نگاهش میشد فهمید.
وای من خنگ می تونستم نگاه های شروین و بخونم. بالاخره یکی و پیدا کردم که حرف نگاهش و بفهمم.
یه لبخند گشاد زدم.
شروین: چرا خودتو عقب کشیدی؟ می خواستم ببوسمت.
من: می دونم.
یه اخم کوچیک کرد و خودشو کشید سمتم و گفت: پس تکون نخور.
دوباره اومد سمت لبهام که دوباره خودمو کشیدم عقب. حالا من یه وری کج شده بود عقب و شروینم رو هوا رو من خم شده بود.
پر سوال نگاهم کرد. اونقدر نگاهش با مزه و قشنگ بود که دلم می خواست همون لحظه یه ماچ گنده بکنمش. ولی جلوی خودمو گرفتم. چشمهام و بستم که نبینمش.
من: شروین بهتره بری بیرون.
صدای بهت زدشو شنیدم: چی؟
حس کردم که خودشو کشیده عقب. چشمهام و باز کردم. صاف رو تخت نشسته بود و بااخم و ناراحتی نگاهم می کرد.
منم صاف نشستم و سرمو انداختم پایین و با دستهام بازی کردم.
شروین جدی و محکم گفت: چی گفتی؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: فکر کنم بهتر باشه بری بیرون.
اخمش بیشتر شد و گفت: آنید سرتو ننداز پایین. سرتو بلند کن و به من نگاه کن. خوشت نمیاد ببوسمت؟
وای نه این پسره چرا یه همچین فکری کرده من اصلا" منظورم به این نبود.
سریع سرمو بلند کردم و با بهت بهش نگاه کردم.
با بهت گفتم: شروین .......
منتظر و جدی نگاهم می کرد. باید توضیح می دادم. آخه این فکره خیلی بد بود. بیچاره الان چه حس بدی داره.
من: اصلا" منظورم این نیست که خوشم نمیاد ببوسیم.
شروین: پس منظورت چیه؟
آخه چی می گفتم. دلیلم خیلی مسخره بود و فقط به درد خودم می خورد. دلمم نمی خواست همه چیز و بگم. خوب خیلی ضایع بود. اما این ریختی هم که نمیشد. بچه منتظر بود.
من: خوب فکر کنم ..... چیزه .... یعنی درست نیست ما همدیگرو ببوسیم.
چشماش از تعجب گشاد شد. با بهت گفت: آنید ..... مگه دفعه اولمونه؟
کلافه گفتم: نه نیست موضوع همینه. چون می دونم بوسیدنت چه حسی داره میگم درست نیست.
دیگه کلا" این طفل معصوم هنگ کرده بود. تو چشماش نگاه کردم و آرومتر گفتم: ببین.... دفعه های قبل به خاطر لج و لجبازی با آرشام و آتوسا بود . یا اینکه برای مجازات بازی بود. با الان فرق داشت.
چشماش و ریز کرد و گفت: چه فرقی؟
آخ که دلم می خواست خودمو بکشم. دیگه عصبی شدم.
من: شروین دفعه های قبل احساسی که الان داریم و نداشتیم. یعنی ..... شاید داشتیم اما خودمون خبر نداشتیم .... واسه همین اون بوسه ها یه بوسه دوستانه، مجازاتی، یا چه می دونم سر لج و لجبازی و چزوندن بقیه بود. اما الان که حسمون اینه دیگه درست نیست.
یه ابروش و داد بالا و با یه لبخند که سعی می کرد پنهونش کنه گفت: حسمون چیه الان؟
من: هان ؟؟؟!!!!
انتظار هر چیزی و داشتم غیر این سوال. درسته که شروین گفته دوستم داره اما من عقب مونده فقط گفتم ازت متنفرم هر چند شروین خودش اون و جای دوست دارم شنید اما هنوز خود کلمه رو نگفته ام. گفتنش یه جورایی عجیبه.
مظلوم نگاهش کردم و گفتم: خوب .... همین چیزی که بینمونه دیگه.
لبخندش ظاهر شد یکم خودشو کشید جلو گفت: چی بینمونه؟
وا این چه شیطون شده بود؟ حتما" من باید بگم کلمه رو؟
یکم خودمو کشیدم عقب و گفتم: همین احساسی که داریم؟
شروین دوباره خودشو کشید جلو و من بازم خودمو کج کردم. تو چشمهام نگاه کرد یه نگاه خاص یه نگاه داغ. با یه لحنی که قلبمو مثل پاندول ساعت تکون داد گفت: ما چهاحساسی داریم؟
نگاهش اونقدر گرم بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم. هر لحظه ممکن بود بپرم و بچسبم به لباش مخصوصا"نم که این جوری جلوم خودنمایی می کرد با اون لبخند خوشحالش.
یهو از جام پریدم و ایستادم.
کلافه گفتم: همین که همو دوست داریم این خوب نیست. الان ما دوتا نباید با هم تنها باشیم. من می رم پیش طراوت جون.
از عمد سرمو انداخته بودم پایین که به شروین نگاه نکنم با اون لبخند پیروز و خوشحالش. بچه ام تو دلش عروسی بود.
سریع برگشتم سمت در که فرار کنم. به زور خودمو کنترل کرده بودم که کار دست خودم ندم.
اون موقع که نمی دونستم دوسش دارم و فقط دوستم بود خیلی راحت با هم تو یه اتاق بودیم خیلی راحت باهاش حرف می زدم و حتی وقتی تو بغلش بودم آروم بودم و متشکر به خاطر حمایتش. اما الان که فهمیده بودم دوسش دارم و اونم من و دوست داره همش می خواستم ببوسمش بغلش کنم. نازش کنم. سرمو بزارم رو سینه اش.
اما خوب دیگه احساسمون فرق داشت. اون موقع که دوست بودیم بی منظور این کارو میکردیم اما الان هر کاری می کردم با منظور بود. دیگه این و نمیشد گفت عادیه. هر چی باشه یه محرم نامحرمی بود . نمیشد من کار دست خودم بدم بگم این عادیه ما همدیگرو دوست داریم. واسه همین ترجیح می دادم باهاش تنها نباشم.
می دونم کارهایی که قبلا" کردیم عادی نبود. شروین اون موقع هم برام نامحرم بود. اونموقع هم گناه بود بغل کردنش و بوسیدنش. اما واقعا" اون موقع هیچ حس لذتی توش نبود. همش .... نمی دونم یه جور دیگه بود متفاوت بود. وقتی واسه دلداری بغلم می کرد مثل یه دوست بود مثل اینکه تو بغل درسا یا مهسا باشم. اما الان اگه بغلم می کرد واقعا" حس می کردم که یه مردی که عاشقشم بغلم کرده. حس عجیبی پیدا می کردم. یه حس آرامش همراه با لذت. یه حس شیرین خوشبخت بودن. اینکه کسی دوست داره.
بابا من اصلا" به خودم اطمینان نداشتم که تو یه اتاق با شروین تنها باشم و این بچه رو سالم و پاک بزارم.
حالا درسته که شروین همه غلطی کرده ها اما من که نکردم. بعدم الان اگه یه کاری می کردیم یکی می فهمید میگفت این پرستاره رسما" معشوقه صاحب خونه است و این افتضاح بود. نمی خواستم یکی یه همچین فکری در موردم بکنه.
سریع رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین تو سالن پیش خانم احتشام.
چند دقیقه بعدم شروین دست تو جیب با یه لبخند شیطانی اومد و نشست روبه روم. مداوم با اون نگاهش حرف می زد وابرومی نداخت بالا.
برا خودمم عجیب بود که چه جوری می تونم نگاه شروین و بخونم . شاید این خصلت عشق و دوست داشتن بود که می تونستی نگاه اونی و که دوست داری و بخونی.
خدایی من شروین و اول دوست داشتم بعد با چشم باز عاشقش شدم. عشق ما کور نبود بلکه با دید باز بود.
حالا من هی سعی می کردم به این پسر نگاه نکنم. اما مگه می شد. همچین خودشو تکون می داد و ادا اطوار در میاورد که من کف کرده بودم. این پسر این همه شیطنتشو کجا گذاشته بود این همه وقت.
خلاصه نزدیک بود جلوی طراوت جون آبرومو ببره.
سر ناهارم انقده نگاهم کرد و لبخند زد که مجبور شدم برای کم کردن ضایگی سرمو بندازم پایین. غذامم که کوفتم شد. یه لقمه ام درست و حسابی نخوردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فیلم فارسی قدیمیا هست. یه چندتاشون که فیلمهاشون راوی داشت آخر داستان که دختر پسره به هم می رسن راوی میگفت: و زندگی شیرین می شود.
برا من دقیقا" همون بود. زندگی انقده ماه شده بود. البته روال عادیش بود اما با این حسی که تو دلم بود و داشتن شروین کسی که دوسش داشتم و اونم دوستم داشت روزهای عادیو معمولیم شده بود فوق العادهمی رفتم دانشگاه میومدم خونه. شروین می رفت بیمارستان میومد خونه. با اینکه در طول روز کلی دلتنگش بودم اما وقتی که میومد خونه من می رفتم ور دل طراوت جون می نشستم و تکون نمی خوردم. هر چقدر شروین چشم و ابرو میومد، به روی خودم نمیاوردم.
به شروین اعتماد داشتم به خودم نداشتم. می ترسیدم بی جنبه باشم. خوب ندید بدید بودم تا حالا یه همچین حسی به کسی نداشتم. تا حالا کسی نبوده که دلم بخواد بشینم هی نگاهش کنم. هی ماچش کنم. تو بغلش باشم.
واسه همین سعی می کردم یه جای امن بمونم. جایی هم امن تر از کنار طراوت جون پیدا نمی کردم. چون جلوی اون شروین نمی تونست هیچ کاری بکنه منم که کلا" شرمسار بودم جلوش. هر چی باشه بزرگتر بود دیگه. هر چند ظاهرا" شروین به خاطر معذب بودن من جلوی طراوت جون هیچ کاری نمی کرد. خودش که خیلی راحت بود.
***** کنار طراوت جون نشسته بودم و حرف می زدیم. طراوت جون عادت داره همیشه یه کتاب دستش می گیره. مدام در حال کتاب خوندنه. حرفمون که تموم شد طراوت جون کتابش و گرفت دستش و شروع به خوندن کرد. منم موبایلمو دستم گرفته بودم و بازی می کردم.
یهو صدای سلام شنیدیم.
اه شروین برگشته ؟ کی اومد که من نفهمیدم. یه لبخند بهش زدم اونم به من نگاه کرد و به لبخندم جواب داد. اومد و گونه طراوت جون و بوسید و سلام کرد.
چقدر طراوت جون خوشحال بود. چقدر با اون روزای اول فرق کرده بود. احساس می کردی 10 سال جوون تر و پر انرژی تر شده. خانم با لبخند و خوشحال جواب شروین و داد و بهش خسته نباشید گفت.
منم سلام کردم که شروین با لبخند جوابمو داد.
کارش این بود هر وقت که میومد خونه اول میومد سلام می کرد و طراوت جون و می بوسید و بعد می رفت لباس عوض می کرد و دوباره بر می گشت.
الانم بعد سلام علیک کردن رفت که لباسهاش و در بیاره. داشتم با چشم بدرقه اش می کردم که یهو برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد. انقدر هول کردم که یادم رفت رومو برگردونم و به روی خودم نیارم. اونم انگار فهمید یه لبخند بزرگ زد و برام بوس فرستاد. چشمهای من گرد شد. این کاره رو جدید یاد گرفته بود هیچ وقت ندیدم لبشو این ریختی غنچه کنه و ماچ بفرسته برام.
به مهری خانم گفتم: برامون شربت بیاره.
طراوت جون: راستی آنید اون کتابی که بهت گفتم و برام خریدی؟
تازه یاد کتابی افتادم که طراوت جون سفارش داده بود. امروز بعد کلاس با درسا رفتیم خریدیمش.
با لبخند گفتم: مگه میشه من چیزی یادم بره؟ معلومه که خریدم. الان می رم بیارم براتون.
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و از تو کیفم کتاب و برداشتم. خوشحال نگاهش کردم. ازاتاق اومدم بیرون و درو بستم. برگشتم سمت پله که سینه به سینه شروین شدم. بهتره بگم کله به سینه شروین شدم. سرم تا سینه اش می رسید. یقه اش تو حلقم بود.
ترسیدم. یه ههههههههههههههه بلند گفتم.
با اخم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.
من: اینجا چرا ایستادی؟
بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: داشتم رد می شدم.
یه ابرومو بردم بالا: داشتی رد میشدی؟؟؟؟ در اتاق تو جلوی پله هاست. از در بیای بیرون چهار قدم برداری مستقیم رسیدی به پله ها. چه مسیری داشتی رد میشدی که راهت کج شدسمت راست؟؟؟؟؟؟ اونم جلوی در اتاق من.
سرشو خاروند و گفت: خوب ..... فکر کن گیجی لحظه ای گرفتم راهو گم کردم.
یه پشت چشم براش نازک کردم.
من: خوب باشه آقا گیجه برو کنار برم پایین.
شیطون تو چشمهام نگاه کرد و گفت: داره بارون میاد.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
من: بارون کجا بود؟ هوا به این صافی. آفتاب و نورو نمی بینی؟
یکم متفکر شد و گفت: نه نمی بینم. مطمئنم داره بارون میاد . رعد و برقم داره.
دیگه این چشمهام داشت می افتاد کف زمین. بارون چی ؟ رعد و برق چی؟ نگرانش شده بودم. این حالش خوب بود؟ نگران رفتم جلو و دستمو گذاشتم رو گونه اش تا ببینم تنش گرمه ؟؟ شاید تب کرده بود و داشت هزیون می گفت.
من: شروین ..... حالت خوبه؟ مریضی؟
تا دستمو گذاشتم رو گونه اش چشمهاش بسته شد و با صدای آرومی گفت: الان خوب خوبم. اگه بارون همراه رعد و برقم بیاد بهتر میشم.
یهو دستمو کشیدم عقب و سرمو انداختم پایین. احساس می کردم لپام گلی شده. تازه می فهمیدم منظورش از بارون و رعد و برق چیه.
رعد و برق.... ترسم از صدای آسمون ... پناه بردن تو بغل شروین .....
الهی بچه ام. قربون دلش بشم من.
آروم و خجالت زده گفتم: شروین .....
این لوس بازیها از من بعید بود. اما خداییش خیلی خجالت کشیده بودم. ببین بچه به خاطر من چقدر مراعات می کرد. ببین دیگه چقدر کم طاقت شده که اومده دست به دامن بارون شده. هر چند خجالت یه ور قضیه بود. تو دلم عروسی بود به خاطر حرفش. ولی خوب حیا هم خوب چیزیه.
من: شروین، طراوت جون منتظره.
شروین با ناله گفت: آنید ترو خدا .....
الهی چقدر ناراحت بود. منم چقدر دوست داشتم بغلش کنم. اما خوب نمیشد که. بغل کردنهمانا فوران احساسات و ماچ و ..... همان.
اصلا" بهش نگاه نکردم تا نکنه اراده ام از بین بره. فقط سریع از پله ها اومدم پایین.
دوییدم سمت سالن. باید از شروین و از خودم فرار می کردم. نمی دونم یه وقتهایی میگم من که اونقدر راحت با شروین برخورد می کردم چرا با عوض شدن احساسم انقدر معذب شدم؟
شاید دلیل اصلیش اینه که برای من دوستیمون پاک بود بدون هیچ کشش جنسی. از روی مرام و معرفت بود. اما الان عشق، محبت، جاذبه جنسی همش با هم بود. الان اگه حتی بغلش می کردم میشدم همونی که بابام گفت. متنفر بودم از اینکه بعدا" خودم حتی به خودم بگم دیدی بابات راست می گفت.
هر چند این با اون زمین تا آسمون فرق داشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رفتم تو سالن و کتاب و دادم به طراوت جون کلی تشکر کرد و منم گفتم وظیفه ام بود وبعدم نشستم رو مبل خودم.
یکم بعد شروین اومد و نشست کنارم رو همون مبل دونفره که من نشسته بودم. طراوت جون سرش تو کتاب بود و حواسش به ما دوتا نبود.
شروین ناراحت و کلافه بود. داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. خودشو کشید سمتم و آروم گفت: آنید تا کی ما باید این جوری بمونیم؟
اخمش رفت توهم یه دست به موهاش کشید و گفت: آنید برام سخته بفهم.
عزیز دلم. گل پسرم. می فهمیدمش. برای خودمم سخت بود اما نمی دونستم چی کار کنیم. یعنی کلا" من تعطیل بودم.
فقط با نگاه متاسف بهش نگاه کردم.
یهو اخمش غلیظ شد و با حرص و عصبی اما صدای پایینی گفت: اصلا" این موش و گربه بازی کردنا چه معنی داره؟ چرا تو باید جلوم باشی و من نتونم حتی بهت ابراز علاقه کنم؟ چرا با وجود این همه احساسی که بهت دارم باید مثل پرستار مادر بزرگم باهات رفتار کنم. من می خوام همه بدونن که چه حسی بهت دارم. خودمو کشتم تا تو بفهمی چه حسی دارم.
از همون روز که داستان باباتو گفتی فهمیدم به همه مردها بی اعتمادی. بعدم که ماجرای آرشام پیش اومد مطمئن شدم نمی تونی به کسی اطمینان کنی. اما با حسهایی که نسبت بهت پیدا کرده بودم با اینکه خودمم دقیقا" نمی دونستم چیه اما می خواستم یه جورایی بهت بفهمونم که مردها مثل هم نیستن. خودمو کشتم تا من و بشناسی. همون جور که هستم. تا ذره ذره حسم کنی. بهم اعتماد کنی. هر کاری کردم تا بهت بفهمونم چه حسی بهت دارم. ازت حمایت کردم. تو نقشه هات کمکت کردم. می دونی چقدر سخته که بفهمی یه آدم برات با بقیه فرق داره اما اگه بهش بگی ممکنه تا آخر عمر از دستش بدی؟ می دونی چقدر سخت بود که باهات تو یه اتاق باشم و جلوی خودمو بگیرم تا بهت نزدیک نشم؟ تا نبوسمت؟
وقتی تو خواب بهم مشت و لگد زدی و مجبورشدم بغلت کنم کلی ذوق زده شدم. وقتی ترسیدی و کشیدمت تو بغلم و تو هیچی نگفتی رو ابرها بودم. وقتی خودت اومدی و بوسیدیم فکر کردم که احساست و شناختی. اما .....
وقتی تو بازی بوسیدمتو بعدش پاکش نکردی. از تو چشمهات فهمیدم بهم حسی داری. که دوستم داری. اما خودت هنوز نفهمیدیش.
آنید سخت بود فهموندن احساسم به تو و سخت تر بود فهموندن احساس تو به خودت.
حالا که همه این سختی ها رو گذروندم داری خودتو ازم دریغ میکنی؟ حتی آغوشتو؟ آنید نمی تونم ... نمی تونم ببینم جلوم راه می ری، می خندی، حرف می زنی اما من حتی نمی تونم دستت و بگیرم.
بغضم گرفته بود. پس شروین بیچاره از خیلی قبل تر من و دوست داشت و چقدرم بدبخت زجر کشید تا این و به من احمق بفهمونه.
همه این حرفها رو با بغض و عصبانیت آروم بهم می گفت.
چقدر دوست داشتم نازش کنم. که بغلش کنم.
شروین یکم بلند تر گفت: آنید من خسته شدم. تا کی پنهون کاری؟ بزار لااقل به مامان طراوت بگیم.
- چی و به من بگید؟ شما دوتا دوساعته چی با هم پچ پچ می کنید؟
هههه سکته کردم. طراوت جون کی سر از تو کتابش برداشت که حرف ماها رو شنید؟ وقتی کتاب می خونه از دنیا غافل میشه و هیچی نمیشنوه. پس حتما" خوندن و ول کرده بود که صدای ماها رو شنید. ماشالله گوششم چقدر تیزه.
یهو شروین دستمو کشید و رفت جلوی طراوت جون ایستاد و من تقریبا" پرت شدم دنبالش.
دست تو دست کنارش و جلوی طراوت جون ایستادیم.
من خودم مبهوت از این حرکت شروین با بهت داشتم نگاهش می کردم. هنوز مغزم فرمان نداده بود دستمو از تو دستش بکشم بیرون.
طراوت جونم بدتر از من اول یه نگاه با بهت به دستهای قفل شده ما دوتا انداخت و بعدم یکی یکی به ماها نگاه کرد.
طراوت جون: اینجا چه خبره؟
تازه یادم افتاد دستمو بگشم بیرون از تو دست شروین. داشتم تقلا می کردم. اما شروین محکم دست من و گرفته بود و هیچ مدلی ول نمی کرد.
طراوت جون: شروین چرا دست آنید و گرفتی؟ ولش کن دستش کنده شد.
شروین اول یه تشر به من زد و گفت: یکم آروم باش.
بعدم سمت طراوت جون برگشت و گفت: مامان طراوت من آنید و دوست دارم.
اونقدر ریلکس و بی هوا گفت انگار که می خواد بگه مامان طراوت من گشنمه. انگار این حرفیه که هر روز می زنه و عادی تر از این حرف تو زندگیش نیست.
با این حرفش من یکی که کپ کردم و تو جام خشک شدم. دست از تقلا برداشتم. با بهتو ترس یه نگاه به شروین و بعدم به طراوت جون انداختم.
شروین که خونسرد و جدی فقط داشت به طراوت جون نگاه می کرد. طراوت جونم با دهن باز و متعجب به شروین نگاه می کرد.
طراوت جون: تو آنید و چی داری؟
شروین محکم گفت: من آنید و دوست دارم.
یهو اخم طراوت جون رفت تو هم.
طراوت جون: آنیدم تو رو دوست داره؟
شروین با همون جدیت گفت: آره اون منو دوست داره.
طراوت جون با اخم برگشت طرف من و محکم و جدی گفت: آنید، شروین راست میگه یا از طرف خودش داره حرف میزنه؟ تو هم دوسش داری؟
از اخم طراوت جون قلبم فشرده شد. اگه مخالفت کنه. اگه من و نخواد. منی که بابامم من و نخواست. یه دختر که از خانواده اش بیرون انداخته شده. یه دختر که پرستار این خونهبوده. کسی که براشون کار می کرد و ازشون حقوق می گرفت. اگه من و در حد خودشون نمی دونست. اگه فکر می کرد از اعتمادش سو استفاده کردم. اگه منو بیرون می کرد. اگه ....
به شروین نگاه کردم. با چشمهاش داشت التماس می کرد که بگم آره. من عاشق این آدم بودم. عاشق تک تک سلولهاش همه اخلاقاش عاشق همه نگاه هاش.
به طراوت جون نگاه کردم. به اخمش به نگاه جدیش. من این زنم دوست داشتم. عاشق محبتش بودم. عاشق روحیه جوونش بودم. اگه دیگه من و دوست نداشته باشه چی؟
هر چی که می گفتم این احتمال بود که یکیشون و از دست بدم. یا شروین یا طراوت جون.
تو چشمهای طراوت جون نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم.
- منم شروین و دوست دارم.
یه صدای محکم یه صدای قوی. خودمم مطمئن نبودم این صدای منه که از دهنم در اومده.
من و شروین مستقیم به طراوت جون نگاه می کردیم. خدایا اگه این زن با این همه مهربونیش من و نخواد من.....
طراوت جون با همون نگاه و اخم یه بار به من، یه بار به شروین، یه بارم به دستهای گره شدمون نگاه کرد و .....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
یهو همچین پرید بالا و دستهاش و به هم کوبوند که گفتم موقع فرود پاش میشکنه. یه جیغی کشید که من و شروین از ترس بهم چسبیدیم.
با چشمهای گرد شده داشتیم به این عکس العمل عجیب غریب طراوت جون نگاه می کردیم.
هی می پرید بالا و با ذوق و خنده میگفت: می دونستم می دونستم. موفق شدم موفق شدم.
خدایا این چرا مثل نیوتن که جاذبه رو کشف کرد ذوق کرده و مدام می گه می دونستم می دونستم؟ البته ئنیوتن فکر کنم یه چیز دیگه می گفت.
یهو پرید سمتمون و دوتاییمون و با هم بغل کرد و هی به خودش فشار داد. یکم که ماها رو چلوند. ولمون کرد.
چشمش افتاد به صورتهای مبهوت ما دوتا. یهو به خودش اومد یه سرفه ای کرد و لباسهاش و صاف کرد و نشست سر جاش.
یه لبخند زد و گفت: پس بالاخره فهمیدین همدیگه رو دوست دارین آره؟
من و شروین با بهت به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم: بالاخره فهمیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
طراوت جون یه ابروش و انداخت بالا و گفت: من از همون روزی که دفعه اول از شمال برگشتین فهمیدم از هم خوشتون میاد. ولی شروین اونقدر قد بود که به روی خودش نمیاورد. آنیدم اونقدر گیج که نمی فهمید.
فقط نیاز به زمان و یکم کمک بود که شماها به احساستون پی ببرید. منم یه کوچولو کمکتون کردم. سعی کردم با تنبیه کردنتون بهتون زمان برای با هم بودن و شناختن همدیگه رو بدم. بعدم سعی کردم با راضی کردن و فرستادن آنید همراه بچه ها به جفتتون این فرصت و بدم که احساستون و بفهمید.
یهو اخم کرد و گفت: اما شما دوتا خیلی خنگ بودید. خیلی طولش دادید. البته بعد قضیه بابای آنید فکر می کردم کار شروین سخت تر باشه اما از جراح مغز نابغه ام انتظار کارهای سخت تری و دارم. پس باید می تونستی به روش خودت آنید و راضی کنی. بعدمکه اون جوری آرشام و کوبوندی مطمئن شدم تو یکی فهمیدی آنید و دوست داری. وقتی هم که آنید از خونه رفت خوب مطمئن بودم اون هم احساسش و فهمیده و هم اینکه تو احتمالا" از احساست بهش گفتی.
بعدم که با هم از فرودگاه اومدین اونقدر خوشحال بودم که نگو. فقط مونده بودم که چرا هیچی نمیگید.
شروین متعجب گفت: مامان ما خودمون تازه فهمیدیم احساسمون چیه شما چه جوری زودتراز ماها فهمیدید.
طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: پس فکر کردی من بی خودی تونستم تنها این کارخونه ها رو اداره کنم؟ وقتی می دیدم مثل موش و گربه بهم می پرید و دنبال هم میکنید فهمیدم که بهم کشش دارین. یه جورایی به قول آنید تابلو بود. به قول معروف
اگه بر من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی
خوب حالا بریم سر اصل مطلب. مهم این بود که شما دوتا بفهمید همدیگرو دوست دارید. خوب حالا که احساستون و فهمیدید نمیشه این جوری دوتایی تو این خونه ول بچرخید.
شروین با بهت گفت: مامان چی میگی؟ یعنی چی این حرف.
طراوت جون به شروین نگاه کرد و محکم گفت: یعنی شما دوتا جوون و پر شورید نمیشه با این همه احساستون تو خونه با هم زندگی کنید.
من که کلا" لال بودم شروین باز گفت : یعنی چی؟ یعنی حالا یا من یا آنید باید از این خونه بریم؟
طراوت جون متفکر گفت: نه خوب دیگه بریدم که نه. ولی خوب الان که همو دوست دارید محرم نامحرمی بیشتر خودشو نشون می ده. تا قبلش اگه باهم یه جا بودید مشکلی نبود چون به هم کاری نداشتیم اما الان نمیشه باهم یه جا بمونید. هر چی باشه دختر و پسر جوونید و پر هیجان و عاشق. تا همیشه که نمی تونید فقط به گرفتن دست همدیگه کفایت کنید. بالاخره ممکنه یه وقتی یه چیزی پیش بیاد یه وقت خواستین همدیگرو بغلیبوسی چیزی بکنید باید محرم باشید یا نه؟؟؟؟
تا این و گفت من چشمهام گرد شد و شروینم که سریع چشمش و چرخوند سمت سقف و در کنکاش که ببینه این سقفه ترکی چیزی داره یا نه.
هم خجالت کشیده بودم هم از تصور اینکه طراوت جون به کجاها که فکر نمیکنه و اینکه ماها قبل از اون موقع که حسمون و هم نمی دونستیم ماچ و بغل و داشتیم که.
طراوت جون که دید ما دوتا ساکتیم سرش و بلند کرد و به ما دوتا نگاه کرد. اول یه نگاه به من با اون چشمهای وزغی شکلم کرد و بعدم به شروین که مثل بچه های شیطون که یه کار خلافی انجام دادن و الان یکی پیدا شده که فهمیده منتها نمیدونه مقصر کیه و دنبالش می گرده این بچه هم برای اینکه لو نره خودشو زده به ندیدن و نشنیدن نگاه کرد.
چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: شما دوتا چرا این ریختین؟ یه چیزی درست نیست.
و یهو با چشمهای باز شده انگاری می خواد مچ بگیره. انگشت اشاره اش وگرفت سمت ما و بلند گفت: نکنه .... نکنه شما ..... نگین که شما .....
یهو شروین دستمو کشید و دویید سمت در سالن و تو همون حالت گفت: ما کاری نکردیم نه از اون کارا که شما فکر میکنید.
صدای بلند طراوت جون میومد که همراه با خنده میگت: آره جون خودت پس واسه هیچی این جوری در رفتی؟؟؟
شروین همون جور دویید سمت پله ها و از پله ها رفت بالا منم که مثل جوجه دنبالش می دوییدم هنوز هنگ حرفای طراوت جون بودم. وای که چقدر خجالت کشیدم.
وقتی رسیدیم بالا تازه شروین ایستاد و دستمو ول کرد. رو به روی همدیگه ایستادیم و به هم نگاه کردیم. یهو دوتایی پق زدیم زیر خنده. ریسه رفته بودیم. دلمون و گرفته بودیم. خم شده بودیم و می خندیدیم. وای که چقدر طراوت جون بامزه و تیز بود. عاشقش بودم.
حسابی که خندیدم دستمو از رو شکمم برداشتم و بلند شدم و صاف ایستادم. اشک چشمهام و با دست پاک کردم. چشمم افتاد به شروین که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. دستم ناخودآگاه آروم اومد پایین.
دوباره یاد حرفهای طراوت جون افتادم. وای الان پیش خودش چه فکرهای ناجوری می کرد. دوباره حس کردم گونه هام قرمز شده. این قرمزی و خجالت از من بعید بود اما نمی دونم چرا این جوری شده بودم.
با شرم سرمو انداختم پایین.
انگار بعد همه کارهایی که خوشحال و شاد با آگاهی کامل انجام داده بودم تازه یادم اومد که باید براشون خجالتم میکشیدم. خدایی تا حالا به این فکر نکرده بودم که کارهام از نگاه بقیه چقدر بی حیایی محسوب میشه. اینم مشکل بزرگی بود. چون برای همه کارهام یه دلیلی داشتم که برای خودم قانع کننده بود انجامشون داده بودم و به فکر و حرف بقیه اهمیت نمی دادم. اما الان که از زبون طراوت جون اون جوری شنیدم. یعنی اون جوری اشاره شد بهشون و الان که فکر می کنم می بینم که خیلی بی حیام. برای یه دختر ایرانی با این اعتقادات و این عرف جامعه خیلی بی حیا و بی تربیت و پرو بودم.
حالا واسه همه اینها داشتم خجالت می کشیدم.
یه دستی اومد رو گونه های داغم. یه دست نوازش گر. آروم سرمو بلند کردم. چشم تو چشم شروین شدم. اومده بود جلوم و دستش و گذاشته بود رو گونه ام.
با یه لبخند کوچولو گفت: این قرمزی برای چیه؟
الان من چی بگم؟؟؟؟؟ خودت نمی فهمی؟؟؟؟ خوب نمیفهمه دیگه این پسره چه میفهمه خجالت چیه؟ این کارها برای این عادیه. من خنگم که تا حالا برام عادی بود بس که ....
بابا ول کن هی میگه بی حیام بی حیام اون موقع که این غلطها رو می کردی باید به فکر این چیزا می بودی نه الان که تموم شد.
شروین سرشو آورد پایین و آروم گفت: از حرفهای مامان طراوت خجالت کشیدی؟؟؟؟
اه اینم میفهمه؟ خوب اگه فهمیدی چرا می پرسی؟؟؟؟ منم چه دختر خوبی شدم دیگه خنگ بازی در نمیاوردم مثل منگلا بگم هان؟؟؟؟
شروین یکم دیگه خم شد رو صورتم و گفت: خوب اینم از این. مامان طراوتم می دونه.
دوباره یکم دیگه اومد پایین و نگاهش از چشمهام رفت رو لبهام.
شروین: حالا اجازه می دی؟؟؟
این بار دیگه اومد که بیاد برا لبهام.
یهو خودمو کشیدم عقب و پریدم تو اتاقم و در و قفل کردم. صدای بهت زده و متعجب شروین و از بیرون شنیدم.
شروین: آنید کجا رفتی؟ در و چرا بستی؟ باز کن ببینم.
پشت در ایستاده بودم و با یه نیش باز قیافه شروین و تصور می کردم. الان دیدن داشت.
من: در و باز نمی کنم. پس بهتره پشت در نمونی.
شروین با دستش به در ضربه زد و گفت: الان دیگه چرا در رفتی؟ الان که مامان می دونه.
من: دقیقا" برای همین در رفتم. ندیدی طراوت جون چه فکرایی کرده بود؟
شروین عصبی و ناراحت همون جور که به در ضربه می زد گفت: خوب بزار فکر کنه. حداقل بزار یه کاری بکنیم که بعدن که بهمون گفت تهمت نشه.
خنده ام گرفته بود. یعنی انقدر شباهت؟ اینم بدش میومد حلیم نخورده، دهنش آتیش بگیره. می خواست حتما یه قاشقم که شده حلیمه رو بخوره که تهمت نشه.
با خنده گفتم: شروین عزیزم برو استراحت کن. بعدن می بینمت.
یهو شروین ساکت شد. دیگه به در نمی زد. تعجب کردم.
صداش اومد. آروم. اما معلوم بود که داره می خنده.
شروین: گفتی عزیزم؟ به من گفتی عزیزم؟؟؟ آنید در و باز کن ببینم خودت بودی که این حرف و زدی؟؟؟؟؟ قربون عزیزم گفتنت برم لبخندم.
همون جور که رو به در بودم یه لبخند اومد رو لبم. تکیه امو دادم به در و با دستهای باز چسبیدم به در و همچین درو بغل کردم که انگار شروین جلوم بود و بغلش کردم. جا شروین در و بغل کرده بودم.
الهیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییی بس که ازش در می رفتم ببینواسه یه عزیزم چه ذوقی کرده.
مثل یه پسر بچه شیطون شده بود. عاشق این لبخندم گفتناش بودم. با این که یه جوری بود. اما خیلی خوشم میومد. وقتی به این فکر می کردم که من اونیم که لبخند به لبش میارم. من شادش میکنم. من آرومش میکنم و می خندونمش کلی ذوق می کردم.
آروم گفتم: شروین برو.....
واقعا" دعا می کردم که بره. نمی دونم چقدر می تونستم حضورش و پشت در حس کنم و خودمو تو اتاق حبس کنم. می ترسیدم نتونم طاقت بیارم و برم بیرون.
شروینم به همون آرومی اما خوشحال گفت: باشه می رم اما یادت باشه بازم نزاشتی. به وقتش تلافی همه اینها رو سرت در میارم.
نیشم باز شد. تو تلافیش و در بیار کیه که بگه بدش میاد.
صدای در اتاقش و که شنیدم. از در جدا شدم و رفتم رو تختم نشستم . دوباره صدای گیتارش اومد. این بار شاد می خوند یه آهنگ با احساس اما شاد. این نیش من که بسته نمی شد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
من: نهههههههههههههههههههههههه
طراوت جون: آره من با وکیلم صحبت کردم فعلن این تنها راهه تا بعد که بتونیم بریم اجازه پدرتو بگیریم.
پدرم.... پدرم ..... سرمو انداختم پایین. کدوم پدر؟ همونی که هر چی تو دهنش بود بهم گفت و حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم؟ همون پدری که برای گفتن حقیقت بهم گفت که دیگه دخترم نیستی و من و از داشتن نه تنها خودش بلکه خانواده ام محروم کرد؟ واقعا" اون پدر میاد و اجازه عقد بهم میده؟؟؟؟
شروین آروم دستش و گذاشت رو دستم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. مهربون، ناراحت، حمایتگر هر چی که می خواستم تو نگاهش بود. کنارم رو مبل نشسته بود. هر دومون کنار طراوت جونه و تو سالن بودیم. طراوت جون صدامون کرد و گفت کارمون داره. وقتی نشسستیم اول از من و شروین پرسید که واقعا" همدیگه رو دوست داریم یا نه.
ماهام محکم جواب دادیم. این احساسی که داشتیم زود گذر و از روی هوس نبود. با شناخت کامل و در طول زمان بهش رسیده بودیم.
طراوت جونم گفت: پس با این حساب باید به هم محرم باشین تا تو خونه بتونید با هم بمونید و راحت باشید.
بعدم به شوخی گفت : من که نمی تونم همه جا دنبالتون باشم که دست از پا خطا نکنید.
شروین که نیشش باز شد. من هم خجالت کشیدم هم از دست شروین حرص خوردم. همچین پاشو لگد کردم که نیشش بسته شد.
طراوت جون: خوب فعلا" تنها راهش اینه که یه صیغه محرمیت بخونید. من از چند جا پرسیدم. چون آنید یه دختر بالغه و به سن قانونی هم رسیده و پدرشم الان در دسترس نیست می تونه بدون حضور پدر صیغه کنه ولی عقد رسمی باید با اجازه پدر انجام بشه.
الان منتظر بود تا من اجازه بدم. ببینه من راضیم یا نه.
تو چشمهای شروین نگاه می کردم. کسی که دوسش داشتم. کسی که بهم ثابت کرد همه مردها از جنس پدرم نیستن. تنها کسی و که الان داشتم. نمی خواستم از دستش بدم.
چشمهاش سبز سبز بود. رنگ شالیزارهای شمال. رنگ سبزی شهرم. دلم هوای شهرمو کرد. هوای خونه ام هوای مامانم. داداشم. آنیتا. عسل کوچولو. حتی بابام.
مامانم و می خواستم. چقدر آرزو داشت همچین روزی و ببینه. چقدر دعا می کرد که یه آدم خوب نصیبم بشه.
مامان شروین همون آدم خوبیه که منتظرش بودی. الان اینجاست، پیش من. کنارم. اما تونیستی. نیستی ببینی منم می تونم خوشبخت بشم. نیستی ببینی که چقدر کنارش آرومم، چقدر شادم.
مامان من می تونم آروم زندگی کنم. می تونم بی استرس، بدون اینکه منتظر خبر بد بمونم، بدون اینکه نگران دعوا و صدای بلند باشم کنار شروین آروم زندگی کنم.
مامان. مامان خوبم دلم برات تنگ شده. کاش پیشم بودی. می خوام بغلت کنم. ببوسمت. قول می دم همه اش کنارت بشینم. دیگه نمی رم بچپم تو اون اتاق لعنتی. میام کنارت. از بغلت جوم نمی خورم. فقط تو باش. پیش من. کنارم. فقط بتونم ببینمت.
مامان الان تو باید باشی تو باید قبول کنی. تو باید بیای ازم بپرسی: آنید پسره خوبه؟ دوسش داری؟
منم بگم: مامان بهتر از اون نمی تونستم پیدا کنم.
تو چشمم اشک جمع شده بود. با بغض و چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم. آروم و مهربون بود.
یه فشاری به دستم داد و آروم گفت: آنید اگه قبول نکنی درکت می کنم. اگه بخوای منتظر می مونیم. می ریم با پدرت صحبت می کنیم. دوتایی، قانع اش می کنیم.
آنید اگه تو بخوای هیچی دیگه مهم نیست. می خوای صبر کنیم.
یه لبخند زدم. یه لبخند قدرشناس به خاطر این همه شعور، به خاطر این همه درک.
رومو برگردوندم سمت طراوت جون. شروین چه گناهی کرده. من با خانواده ام مشکل دارم. شاید اونا هیچ وقت من و نخوان. شروین که نمی تونه تا ابد صبر کنه.
یه لبخند زدم. یه لبخند شاد. اگه مامان الان اینجا بود چقدر خوشحال بود. منم باید جای اون خوشحال باشم. الان قراره بهترین لحظه عمرم باشه. آنید شاد باید بیاد. بعدن به غم و غصه هام فکر می کنم الان وقت شادیه.
من: من موافقم. شما بزرگترمونید. هر چی شما بگید.
طراوت جون یه لبخند مهربون زد. یه لبخند مادرانه. شروین فشار دستشو بیشتر کرد. خوشحال بود.
طراوت جون خوشحال دستهاشو باز کرد و منم بلند شدم رفتم بغلش. بوی مامانمو می داد. بغلش مثل مامان گرم بود. من و آروم کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تو اتاقمم گوشی و برداشتم. باید به همه بچه ها خبر بدم. انقده ذوق زده ام که نگو. انگار تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم. نیشم که اصلا" بسته نمیشه. از خجالت نیش بازم. اومدم تو اتاقم. درسته من خوشحالم اما اگه این ریختی جلوی طراوت جون و شروین باشم نمیگن دختره ترشیده ببین چه ذوقی کرده. یکم الان باید ناراحت باشم یا چه می دونم خجالت بکشم. نمی دونم بقیه دخترا تو این لحظه چه حسی دارن من یکی که فقط ذوق مرگم.
زنگ زدم به درسا.
درسا: سلام علیکم دختر فراری.
من: زهر مارو دختر فرای این چه مدل اسمیه که رو من گذاشتی؟
درسا: چه کنم مهام گفت از خونه خانم احتشام فرار کردی منم دیدم عجیب به شکل و شمایلت می خوره.
من: زهر مار و به شکلت می خوره. خودتی بی ادب.
درسا: حالا بگو ببینم چی کار داشتی؟
من: برو گمشو عمرا" بگم چی کارت داشتم. زنگ زده بودم یه حال اساسی بهت بدم که خودت با خر بازیت از دستش دادی.
زده بودم به هدف. انگشت گذاشته بودم رو نقطه فضولیش. الان تا نمی فهمید قضیه چیه آروم و قرار نداشت. خودشو می کشت.
درسا تندی گفت: آنید جونم. دختر ماه و جیگر گل بگو چی کارم داشتی؟ حاله چی؟ داستان چیه.
واسه خودم می خندیدم و ابرو می نداختنم بالا. وای که الان درسا دیدن داشت. فضول.
من: نمی گم.
درسا: آنید .... جان درسا بگو دیگه.
دیگه خودمم بی طاقت شده بودم.
من: باشه می گم اما پشت گوشی نه. پاشو بیا اینجا بهت می گم.
درسا: باشه الان راه میوفتم. چیزه آنید تنها بیام؟
من: نه پس کل خوابگاهم ور دار بیار.
درسا: نه بابا خنگه. میگم الناز یه ساعت پیش اومده الان پیش منه. دیده همه مون اینجاییم طاقت نیاورد اومده یه هفته پیشم.
با ذوق گفتم: ایول الناز. وای دلم تنگ شده بود براش. اونم بیار دیگه.
درسا: باشه باشه زودی میایم.
گوشی و که قطع کردم کلی خوشحال بودم. سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب دستتونه بزارید زمین و بیاید اینجا. طفلی ها اول کلی نگران شدن اما بعدن که گفتم چیز بدی نیست یکم آروم شدن.
من رفتم یکم خودمو خوشگل کنم تا بچه ها بیان.
دوساعت بعد یکی یکی پیداشون شد. منم خبیث گذاشتم همشون برسن بعد بگم چی به چیه.
درسا که انگار رو جوجه تیغی نشسته بود هی می پرید بالا و هی میگفت: بگو دیگه. بگو خوب.
منم گذاشتم قشنگ خمار بشه. بهش میومد. بامزه شده بود.
بچه ها به ردیف رو تخت نشسته بودن. مریم، درسا، مهسا و الناز. منتظر چشم به دهن من دوخته بودن.
منم جلوشون ایستاده بودم. سرمو انداخته بودم پایین و داشتم فکر می کردن چه مدلی بهشون بگم.
حالت اول: مثل فیلمها سرمو بلند کنم و یه لبخند ملیح بزنم و دست چپمو بیارم بالا و انگشتر نامزدیمو نشون بدم تا خودشون بفهمن. اینام یه جیغ بکشن و ابراز احساسات کنن.
نه بابا این نمیشه. انگشترم کجا بود من.
خوب سرمو بلند می کنم و با یه لبخند شرمزده میگم شروین ازم خواستگاری کرد. اینام مبهوت میگن: برووووووووووووووووووووووو و
نه اینم خوب نیست من خجالت از کجا بیارم الان. الان تو دلم عروسیه.
درسا: آنید خانم بالاخره استخاره تون کی تموم میشه؟ دوساعته ماهارو معطل خودت کردی.ایستادی جلومون فکر می کنی؟
بمیری درسا که نمی زاری من یکم فکر کنم و فرم درست و دخترانه خبر ازدواج و بهتون برسونم. الان مدل خودم بگم که ضایعست اما چه کنم خودمم نخوام این حرفه الاناست که از حلقم بپره بیرون.
یهو پریدم بالا و دستامو کوبیدم به همو و گفتم: من فردا نامزدیمه.
خوب طبیعتا" عکس العملها متفاوت بود. مریم و مهسا مبهوت به من نگاه می کردن. درسا و الناز هم مثل من پریدن بالا و جیغ کشیدن و پریدن سمت من و سه تایی باهم می پریدیم هوا و جیغ می کشیدیم. یهو درسا ایستاد و نیشش و بست. با دست کوبوند به بازوی الناز و با اخم گفت: وایسا ببینم یه لحظه آروم بگیر. تو اصلا" فهمیدی قضیه چیهکه این جوری ذوق کردی؟
النازم مظلوم گفت: نه دیدم تو پریدی و جیغ کشیدی جو زده شدم.
درسا: آنید الان چی گفتی؟
من: گفتم فردا نامزدیمه.
یه دفعه هر چهارتاشون با هم گفتن: نههههههههههههههههههههه.
خوب البته این حرکت طبیعی تر بود تا اون جیغ و داد.
مریم: با کی؟ کِی ؟ چرا یهویی؟
مریم تنها کسی بود که از هیچی خبر نداشت و کلا" بی خبر بی خبر بود. بقیه یه کوچولو در جریان بودن اما اونا هم هیچی نمی دونستن یعنی کلا" هیچ کس خبر از چیزی نداشت.
درسا یهو مشکوک چشمهاشو ریز کرد و انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: نکنه..... نکنه تو و شروین....
منم با ذوق و نیش باز تند و تند کله امو تکون دادم و گفتم: آره دیگه منم دارم شوهر می کنم. یه دونه خوبشو پیدا کردم دو دستی چسبیدم بهش.
خدایی قیافه اینا دیدن داشت. البته حق داشتن بدبختا منِ مرد گریز و این همه ذوق واسه شوهر.
مریم گیج دوباره پرسید: آخه با کی؟
دو سه دفعه با ذوق مژه هامو بهم زدم و گفتم: با دکتر شروین جون جیگر.
حالا که قرار بود بشه شوهر من باید با پیشوند صداش می کردم. دکتریت تو حلقم پسر. الان دقیقا" شده بودم مثل این دختر ترشیده های شوهر ندیده که تا شوهر می کنن سریع پسوند پیشوند شوهره رو می چسبونن به خودشون. یعنی یهو می شن خانم دکتر حالا سیکلم ندارنا. یا خانم مهندس. حالا دیپلمشون و به زور گرفتن.
منم هنوز تو جو این چیزا بودم و هی دکتر دکتر می کردم.
دهنا همه مثل غار باز مونده بود و به من نگاه می کردن.
درسا یکی زد تو سر من و گفت: آره جون خودت چه دکتر دکتری هم میکنه. اون شب مهمونی که هی من بهت گفتم شروین دوست داره واسه من فیس میومدی. حالا چه ذوق مرگم هست.
بشین بنال ببینم چی به چیه.
خلاصه نشستم و با سانسور و کلی تکه برداری از صحنه ها براشون تعریف کردم. بهشونم نگفتم که چرا بابام اینا نمیان گفتم چون شروین عجله داره قراره یه صیغه بخونیم بعد بریم شهر ما بقیه کارها رو انجام بدیم.
هر چند همه شون یه عالمه سوال داشتن اما خدایی خیلی خانمی کردن و بهم هیچی نگفتن شایدم انقدر مثل من خوشحال بودن که یادشون رفت. آخه هیچ کدومشون فکر نمیکردن یه روزی من بشینم و با ذوق بگم می خوام ازدواج کنم.
از همه شون قول گرفتم که فردا عصری حتما" بیان محضر که منتظرشونم.
مریم و مهسا قرار شد بیان محضر و درسا و النازم قرار شد بیان خونه که از اینجا با هم بریم.
وای که چقده عروسی فاز می داد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
امروز همون روزه. همون روزی که هر دختری تو زندگیش منتظره که بره و به مرد زندگیش، کسی که دوسش داره یه بله بگه و تا همیشه باهاش باشه تو شادی و غمتو خوشی و ناخوشی.
خدایا خودت زندگیمو می دونی خودت هوامو داشته باش. دمت گرم.
قرار محضر ساعت 5 عصره. از دیشب تا حالا که ساعت 3 بعد از ظهره شروین و ندیدم. دیشب بیمارستان بود. امروزم که من همش تو اتاقم بودم و به همه هم اعلام کردم که نمی خوام کسی و ببینم.
نشسته ام کنج اتاق و زانوهامو تو بغلم گرفتم. از شور و هیجان دیروزم خبری نیست. دوباره ترس اومده تو وجودم، دوباره نگرانم.
می ترسم. با یه بله کل زندگیم عوض میشه. این کلمه ایه که همه میگن. به دفعات تو زندگیشون استفاده میکنن. اما چند دفعه چند بار تو زندگی آدم ها پیش میاد که با یه بله یه آره مسیر کل زندگیشون و عوض کنن؟
یعنی انتخابم درسته؟ یعنی شروین همونه؟
خری خوب معلومه که درسته و همونه. مگه نه اینکه شروین تنها مردیه که بهش اعتماد داری. پس اگه نتونی به اون تکیه کنی و بله بگی می خوای بری به مش جواد بله بگی؟
خفه شو دو دقیقه الان موضوع جدیه. من مامانم و می خوام.
الان ننه اتو از کجا بیارم؟ سر کوچه مامان اضافه می فروشن برم بگیرم برات؟
گمشو. خر بی احساسِ خنگ.
اوووووووووووو مثل اینکه یادت رفته من خودتما هر چی گفتی خودتی.
می دونم که خودمم اگه نبودم که الان بی کس و تنها این کنج اتاق کِز نکرده بودم. مامانیییییییییییییییییییی ی.
در باز شد و درسا و الناز با سرو صدا اومدن تو اتاق.
داشتن می خندیدن و بلند بلند حرف می زدن. یهو چشمشون به من افتاد که مثل جوجه ترسیده یه گوشه نشسته بودم.
درسا نگران گفت: آنید .... اونجا چرا نشستی؟ حالت خوبه؟
با بغض نگاهش کردم.
یهو هر دو اومدن سمتم و درسا دستاشو انداخت دورمو بغلم کرد.
الناز: آنید گله چته؟ چرا این جوری بغض کردی؟
چقدر خوب بودن که الان کنارم بودن. تنهایی خیلی بد بود.
آروم با بغض گفتم: می ترسم.
درسا من و از خودش جدا کرد. هر دو با تعجب یه نگاه به هم و بعدم به من کردن.
درسا: می ترسی؟ از کی؟ از چی؟
من: از زندگی. از اینکه تصمیمم غلط باشه.
یه لبخند مهربون بهم زدن.
الناز: عزیزم این الان طبیعیه مخصوصا تو یه همچین روزی مخصوصا" که تو خانواده اتم نیستن پیشت. تازه داری شکل آدما رفتار می کنی.
درسا: آنید به من نگاه کن.
برگشتمو تو چشمهاش نگاه کردم. آروم گفت: هر وقت ترسیدی چشمهات و ببند و فقط به شروین فکر کن. به محبتش به نگاهش. به شعرایی که برات خونده. به علاقه اش.
تو ذهنم گفتم: به حمایتش. به حس امنیتش به آغوش گرمش به بوسه های داغش .......
یه لبخندی اومد رو لبم. دیگه نمی ترسیدم. من همه این چیزها و حسهایی که شروین بهممی داد و می خواستم و با هیچی عوضش نمی کردم. دلم آروم گرفت.
درسا که لبخندمو دید، شاد گفت: بسه دیگه ببند نیشتو دختر تو هنوز هیچ کار نکردی. پاشو برو یه دوش بگیر بدو که وقت نداریم.
به زور من و انداختن تو حمام. با دل امن یه دوش حسابی گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون.
این دوتا هم افتادن رو سر من. تند و تند موهامو خشک کردن و یه آرایش تیره رو چشمهام کردن و جلوی موهامو صاف و پشتشم فر کردن. حالا مونده بودم چی بپوشم.
الناز رفت سمت کمد و گفت: آنید مانتوی سفید داری؟
همچین از رو صندلی پریدم بالا که درسا یه متر رفت عقب از ترس.
درسا: هوی چته یهو رم می کنی.
من: اصلا" فکر مانتو سفید و کلا" لباس سفید و نکن که عمرا" مثل عروس جوادای 100 سال قبل سر تا پا سفید بپوشم.
درسا: اوه خانم متجدد چی می خوای بپوشی؟
با نیش باز گفتم: نمی دونم.
الناز یه پوفی کرد و تو کمدم سرک کشید. از توش یه مانتوی خاکستری روشن که از کمر به پایین مدلش شکل دامن میشد در آورد. یه اشاره به درسا کرد و اونم با دک و دهن اشاره کرد که خوبه.
با یه شال تقریبا" همرنگش و شلوار جین خاکستری و کیف و کفش مشکی تنم کردم. دیگه کامل شده بودم. چقده به خودم رسیده بودم. چشمهام شده بود قد چشمهای گاو بس که دورشو سیاه کرده بودن مثل این فیلم ترسناکا جای چشم فقط دوتا تیکه ی سیاه می دیدی ولی خیلی قشنگ شده بود و بهم میومد. موهای فرم و با یه گیره جمع کردم بالا.
درسا یه نگاه بهم کرد و گفت: همه چیز خوبه فقط خیلی ساده ای.
من: چشمهات در بیاد دختر این چشمهای سیاه من و نمی بینی که میگی ساده ای؟
درسا: قیافه اتو نمی گم تیپتو می گم یه چیزی کم داری.
یه دور دورم چرخید و اومد جلوم ایستاد.
دستش و برد دور گردنش و گردنبندش و باز کرد و گرفت سمتم.
من و الناز با دهن باز به دستش نگاه می کردیم.
درسا: بیا بگیر بنداز گردنت.
من با شک گفتم: مطمئنی؟؟؟؟
درسا یه لبخند زد و با اشاره گفت آره.
باورم نمیشد که یه روزی درسا گردنبند فیروزه یادگاری مادر بزرگشو که خیلی هم قدیمیبود و به من قرض بده. این و مثل جونش دوست داشت و یه لحظه هم از خوش جدا نمی کرد. خیلی هم خوشگل بود یه زنجیر داشت که تا روی دلت میومد و از اونجا دو رشته کوتاه می شد و ته هر رشته دوتا فیروزه گرد چسبیده بودن. خیلی ناز بود.
با تردید نگاهش کردم و دوباره گفتم: اما آخه تو که خیلی این و دوست داری.
درسا گفت: دیوونه تو مثل خواهرمی. همه شما ها برام عزیزین. دوست دارم یه امروزه رو که بهترین روز زندگیته این گردنبندی که برام خیلی عزیزه رو به تو قرض بدم چون تو هم جزو اون چیزهای با ارزشمی.
با یه لبخند بغلش کردم و بوسیدمش.
خودش گردنبند و انداخت گردنم.
یهو زد تو سرمو گفت: فقط مواظبش باش خش بهش بیوفته کشتمت.
سرمو مالیدم و زیر لبی گفتم: آدم بشو نیستی. دیوونه.
خلاصه با خنده و شوخی رفتیم بیرون.
طراوت جون تا من و دید بلند شد و با یه لبخند بغلم کرد و بوسیدم و گفت: خیلی ماه شدی دخترم. دیدی بالاخره دختر خودم شدی؟
جوابش یه لبخند همراه یه بغض بود.
قرار بود ماها با راننده بریم محضر و شروین و مهام هم با هم بیان. چون آقا از هولشون زود رفته بودن. من نمی دونم این شروین خل فکر کرده تنهایی می تونه عقد کنه؟ یا رفته خودشو به خودش محرم کنه. شایدم رفته جلو جلو دور از چشم ماها مهام و صیغه کنه.
خلاصه همه سوار ماشین شدیم و رفتیم محضر. وارد که شدیم مهام و شروین تو دفتر پشت به ماها ایستاده بودن.
تا صدامون و شنیدن. بس که پر سرو صدا بودیم ماها، برگشتن سمتمون.
ای جان پسر ناز با این حسن سلیقه اش. بی اختیار هر دومون لبخند زدیم. پسریم ماه شده بود. مخصوصا" با اون کت و شلوار خاکستری که تنش کرده بود. الکی الکی چه ستی کرده بودیم.
رفتیم جلو و همه با هم سلام علیک کردن. مهسا و مریم هم اومده بودن خدارو شکر مریم بی سینا اومده بود.
من و شروین که اصلا" حواسمون به اینا نبود داشتیم چشم همو در میاوردیم . با چشمهامون همو قورت می دادیم.
روبه روی هم ایستادیم. سرمو کج کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش داشتن می خندیدن. خوشحال بودن.
یه نفس بلند کشید و گفت: اومدی.
بی اختیار یه لبخند زدم و گفتم: مگه قرار بود نیام؟
یه نگاه عاجز بهم کرد و گفت: همش می ترسیدم پشیمون بشی و نیای.
یه لبخند گشاد زدم که باعث شد شروینم بخنده.
شیطون گفتم:. این یه کارو یادم رفت. زودتر میگفتی خوب.
شروین چشمهاشو برام ریز کرد.
طراوت جون : بچه ها برید سر جاتون بشینید.
ما دو تا هم بچه حرف گوش کن رفتیم رو دوتا صندلی که بهمون نشون داده بودن نشستیم. طراوت جون اومد سمتم و از تو کیفش یه چادر سفید در آورد و گفت: اجازه میدی دخترم.
بغض کردم. با لبخند و یه نگاه قدر شناس بلند شدم ایستادم. طراوت جون خودش چادرمو سرم کرد و پیشونیم و بوسید.
طراوت جون: خوشبخت بشی عزیزم. هر دوتون.
چقدر من و یاد مامانم می نداخت. چقدر دلم هوای مادرم و کرده بود. چقدر جاش خالی بود. جای مامانم، جای بابام.
درسا اومد کنارمو گفت: کیفتو بده برات نگه دارم. کیفمو دادم دستش و تو لحظه آخر موبایلمو برداشتم. نمی دونم چرا.
طراوت جون داشت با عاقد حرف می زد.
سرم پایین بود و به گوشیم نگاه می کردم. مامان کجایی .... آنیدت می خواد بله بگه. مامانم اگه الان اینجا نیستی همش تقصیر منه. کاش پیشم بودی.
تو یه لحظه از جام بلند شدم. گوشه چادرم تو دستم بود. بی توجه به نگاه های متعجب همه از دفتر اومدم بیرون. به نرده های پله تکیه دادم. هنوز چشمم به گوشی بود.
- آنید ....
برگشتم. شروین با یه نگاه فوق العاده مهربون نگاهم می کرد. شرمنده محبتش بودم.
با بغض گفتم: شروین نمی تونم.
فقط یه لبخند زد. شرمنده تر شدم.
من: من ... مامانم و می خوام.
لینک معرفی و نقد کتاب باورم کن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
یه قدم اومد سمتم.
یه قطره اشک چکید رو گونه ام.
به گوشی نگاه کردم.
بی اختیار شماره یک و زدم. چشمم به شروین بود با لبخندش قوت قلب گرفتم. گوشی و بردم سمت گوشم. یه بوق .... دو تا بوق ..... سه .....
- الو ، بفرمایید .....
نفسم بند اومد. مامان .
بعد چند ماه صداشو می شنیدم. تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. چقدر بهش نیاز داشتم.
بغض داشت خفه ام می کرد.
- بفرمایید ... الو ... چرا حرف نمی زنی؟؟؟ تو که نمی خواستی حرف بزنی چرا زنگ زدی؟ مزاحم ....
صدای ناراحتش و می شنیدم داشت همون جور غر می زد. بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم. می خواست گوشی و بزاره.
- مامان .....
صدای غرهاش قطع شد. ساکت شد. اما گوشی و نزاشت. به زور لبهامو باز کردم و با صدای بغضی گفتم: مامان .....
مامان: آ ....آنید ... دخترم ....
چشهام و رو هم گذاشتم. چه حس خوبی داشت شنیدن کلمه دخترم از زبون مادرت.
از اون سمت گوشی یه صدایی اومد.
" آسا کیه زنگ زده؟ "
بابا. صدای مامانم و شنیدم که با هول گفت: با من کار دارن. مهین خانمه.
من: مامان بابا خونه است؟ نمی تونی حرف بزنی؟
مامان: آره مهین جون همینه که میگید.
یه لبخند تلخ زدم.
من: باشه مامانم هیچی نگو . فقط گوش کن. باشه؟ قطع نمی کنی؟
مامان: این چه حرفیه.
یه خنده ای کردم.
من: مامان بلا خوب رمزی حرف می زنی.
مامانم با بغض گفت: نیاز میشه خوب.
من با بغض همراه با لبخند آروم گفتم: مامانی امروز یه روزه مهمه برام. شما باید می بودین. شرمنده اتونم . کاش بودین. واقعا" بهتون احتیاج دارم.
مامان: همه خوب هستن مهین جون؟
من: آره مامانم من خوبم. همه چی خوبه. امروز یه روز شاده. همون روزیه که خیلی منتظرش بودی. مامان می خوام باشی. حتی اگه شده از پشت تلفن. مامانم قطع نکن تا آخرش گوش کن. باشه؟
بغضم شکست. اشکهام اومد پایین. شروین دستشو گذاشت رو شونه ام. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.
من: بریم. من حاضرم.
با چشمهاش ازم می پرسید مطمئنی؟
با یه لبخند جوابش و دادم.
شروین رفت تو و منم پشت سرش. گوشی تو دستم بود. رفتم نشستم سر جام کنار شروین. گوشی و گرفتم پایین و بینمون نگه داشتم. به ئهیچ کس نگاه نکردم. می دونستم الان همه متعجبن و کلی سوال تو سرشونه. بزار باشه کیه که جواب بده.
عاقد صیغه رو خوند. هیچی ازش نفهمیدم. همه حواسم به گوشی بود که ببینم مامانم هنوز پشت خط هست یا نه.
گرمای دست شروین و رو دستم حس کردم. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند منتظر بهم زد. به بقیه نگاه کردم همه منتظر بودن.
چشمهام و بستم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله.
نمی دونم موقع صیغه هم باید اجازه گرفت یا نه اما من می خواستم اجازه بگیرم. از طراوت جون از مامان گلم که دل شکسته بود. منم یه جورایی دلشو شکونده بودم.
شروینم بله رو گفت همه برامون دست زدن.
گوشی و آوردم بالا و گذاشتم کنار گوشم. صدای گریه مامانم میومد. بمیرم براش. داشت گریه می کرد.
با بغض گفتم: مامانم ....
از بین بغض و گریه اش گفت: ذوستش داری؟
پرسید .... بالاخره مامانم این و جمله رو پرسید ازم.
چشمهامو بستم و با یه لبخند خوشحال از شنیدن این سوال از زبون مادرم مطمئن گفتم:خیلی .....
مامانم با گریه فقط یک جمله گفت: خوشبخت بشی دختر خوبم.
صدای بوق ممتد قطع تماس تو گوشم پیچید. با چشمهای پر اشک به شروین نگاه کردم. یه فشاری به دستم داد. مهربون و منتظر. این پسر چه گناهی کرده بود. که امروزباید خون به دلش می شد؟ امروز بهترین روز زندگیم بود. الان زن شروین بودم. زن چه واژه غریبی.
مامانم بهم گفت خوشبخت باشم. پس باید باشم. به جای مامانمم باید خوشبخت بشم. یه لبخند گشاد زدم. شروین با لبخندم آروم شد. بیچاره اون بیشتر از من مضطرب بود. همه اومدن سمتمون و بازار ماچ و بوسه به را شد.
شروین دستمو گرفت و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو انگشتم. یه انگشتر با یه نگین الماسی شکل. یه انگشتر نامزدی به تمام معنی.
وای که چقدر این انگشتر تک نگین و دوست داشتم از انگشترهای زرق و برق دار بدم میومد.
هر کسی یه چیزی به عنوان هدیه بهمون داد. طراوت جون از همه خوشحالتر بود. مدام یا من و بغل می کرد یا شروین و .
شروین همه رو دعوت کرد که بیان خونه طراوت جون. همه هم خوشحال انگار جدی جشن نامزدی بود. من که می دونستم درسا از خداشه بیاد اونجا جلوی مهام قر بده.
وسط این گفت و گوها نمی دونم این مهام ذلیل شده کی دست شروین و کشید و دنبال خودش برد. یه چشم غره به نیش باز درسا رفتم. نفله هر چی هست زیر سر این عجوبه است. نمی زاره دو دقیقه این شوهرمون و ببینیم.
هر کی هر جوری اومده بود همون جوری برگشت خونه احتشام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم حالا چی بپوشم؟؟؟؟؟ چقدر سخته. خوب چی میشد شروین زودتر بهم میگفت که قراره بعدش بچه ها بیان خونه و بزن و برقص کنن. حالا 4نفر آدم چقدرم بزن و برقص داشت.
در کمد و باز کردم و گیج جلوش ایستادم و تو فکر که چی بپوشم. اصلا" الان چه لباسی مناسب بود؟؟؟؟
متفکر و گیج جلوی در کمد ایستاده بودم. یه دستم به در کمد بود. با دست هی در کمد و باز و بسته می کردم و زیر لب می گفتم چی بپوشم چی بپوشم. انگار این حرکات بهم کمک می کرد که تصمیم بگیرم.
یهو در اتاق با شدت باز شد و یکی پرید تو اتاق. منم که ترسو یه سکته رو زدم و در کمد و ول کردم که صدای بسته شدن در کمد تو صدای بسته شدن در اتاق گم شد.
با تعجب و ترس برگشتم ببینم کیه که این جوری متوحش پریده تو اتاق که برگشتن همانا و خوردن به دیوار انسانی همانا.
همچین محکم خوردم به شروین که چشمهام بی اختیار بسته شد. دستهاش بازوهامو گرفت و چسبوندم به در کمد و یهو .....
لبهاش اومد رو لبهام. تند، عجول، بی تاب، پر انرژی، نرم و شیرین.
اونقدر این بوسه یهویی شیرین و خواستنی بود که بدون هیچ فکری همراهیش کردم. چقدر دلم می خواست دوباره این لبهارو با لبهام لمس کنم و حس فوق العاده ای که بهم می داد و حس کنم.
یه بوسه. با تمام وجودمون. با همه حسمون. یه بوسه ی بی تاب و خسته از انتظار.
تو حس خوبم غرق بودم که شروین لبهاش و ازم جدا کرد. دلم نمی خواست ازش جدا بشم.
آروم چشمهام و باز کردم. چشمهاش بسته بود و نفسهاش تند. لب پاینش و تو دهنش برده بود.
یه لبخندی زد و با همون چشمهای بسته گفت: بازم شیرینه مثل توت فرنگی.
آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد.
با محبت گفت: بالاخره رسیدم بهشون. مال من شدی. الان دیگه بهانه نداری. الان می تونم هر وقت که خواستم و هر چقدر که خواستم ببوسمت. نمی تونی دیگه فرار کنی.
دلم یه جوری شد. یه نسیم خنک تو قلبم وزید و یه حس خیلی قشنگ بهم داد. آرامش همراه بی تابی و خواستن.
این آدمی که جلوم بود برام همه چیز بود. به وقتش یه حامی محکم. به وقتش یه پسربچه بی پناه و گریون. به وقتش یه بچه تخس و شیطون.
دلم غش رفت براش.
تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو حلقه کردم دور گردنش و رو پنجه پاهام بلند شدم و لبهامو چسبوندم به لبهاش. تو همون حال لبهاش با لبخند باز شد. دستش و انداخت دورکمرم و با یه فشار من و کشید بالا و سمت خودش.
من عاشق این آدم بودم. عاشق همه چیز و همه کارهاش. عاشق تمام وجودش. عاشق بوسه هاش. عاشق بغل کردنش. عاشق .....
تو عالم خودمون بودیم که صدای در عشقمون و کور کرد.
اه این دیگه کی بود. آدمم انقدر مزاحم؟ نمی زاره دو دقیقه با نامزدمون نامزد بازی کنیم. ملت چقده بخیل بودن.
به زور از هم جدا شدیم و در فاصله ایمنی ایستادیم.
من: بفرمایید تو.
در باز شد و این اتل متل توتوله و گاو حسن اومدن تو. دقیقا" منظورم از گاو حسن درسا بود که با نیش از بناگوش در رفته داشت بهمون نگاه می کرد. همچین نگاه می کرد انگاری به طور کامل تمام صحنه های دو دقیقه قبل و از پشت درهای بسته دیده.
چشم تلسکوبی و ماورایی به این می گفتن. فضول. کی میشه من بیام مچتو با مهام بگیرم یکم دلم خنگ بشه.
شروین یه نگاهی به من و بعدم به دخترها کرد و با یه لبخندی که دقیقا" معنیش این می شد.
" مرده شور هر چی سر خره رو ببرن " رفت سمت در. منم ناراحت بهش نگاه کردم. اه این فضولا چی می خواستن آخه؟
در که بسته شد. برگشتم و تیز به اینا نگاه کردم. مهسا و مریم بدبخت داشتن با یه نگاه شرمگین لبخند می زدن. نه که خودشون متاهل بودن می دونستن چه خبره . مثل این الناز و درسای خیره نبودن که شوهر ندیده توهمی باشن و همه عشقشون این باشه که من تعریف کنم داشتم چه غلطی می کردم.
یه نگاه خط و نشون دار به نیش باز درسا کردم و قبل از اینکه دهن باز کنه سریع گفتم: فکرشم نکن که چیزی و تعریف کنم. خفه.
نیشش بسته شد و یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: نخواستم تعریف کنی. اومدیم کمک کنیم لباس انتخاب کنی. می دونیم چقدر در این جور مواقع گوگیجه می گیری.
صدای در اومد. همه برگشتیم سمت در. مهسا به در نزدیک تر بود. در و باز کرد. شروینپشت در بود. یه جعبه رو داد دست مهسا و رفت. تا در بسته شد همه مون پریدیم رو سر جعبه.
در جعبه رو باز کردیم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی
دهن نگو بگو غار بس که باز شده بود. تو جعبه یه لباس سفید فوق العاده بود. منکه عاشقش شدم. آروم دستمو بردم جلو و لباس و در آوردم. یه لباس سفید که بلندیش تا روی زانو می رسید. آستینای حلقه ای با یه یقه هفت باز. زیر سینه اش با سنگهای نقره ای سنک دوزی شده بود و وسطش به صورت یه گل شش پر نقره ای بود. رو سر شونه هاشم که سنگ دوزی شده بود. به صورت یه خط هفت هشت سانتی براق شده بود با اون سنگا. از بالا تا پایین لباس هم به صورت عمودی چین داشت. حالا من بلد نیستم مدل لباس بدم همین و بگم که من عاشقش شدم.
درسا: اینجا رو ببین کفششم هست. این شروین کی وقت کرد بره اینا رو بخره.
یه کفش سفید پاشنه بلند که جلوش یه سگک به صورت همون گل سنگی لباس داشت. معرکه بود در عین سادگی خیلی قشنگ بود.
مهسا: خوب بپوشش.
من: الان بپوشم؟
الناز: نه بزار ما که رفتیم برای خودت بپوش ذوقش و ببری. خوب الان داده بهت که بپوشی بری پایین دیگه.
با ذوق لباس و کفش و پوشیدم. وای عالی بود. همش جلو آینه چپ و راست می شدم . عاشق خودم شده بودم.
مریم: خیلی خوش سلیقه است شروین. خوب حالا که حاضری بریم پایین.
من: نهههههههههه من با این لباس نمیام.
درسا چشمهاش و گشاد کرد و گفت: یعنی چی اونوقت؟
من: خوب این لباس خیلی بازه من سختم میشه. این یقه اش و ببین تا نافم پیداست.
الناز: اولا" چرا دروغ میگی تو . تا زیر سینه اته.
من: خوب اینم همون اندازه است دیگه.
مهسا: خوب این که با یه گل سینه یا یه سنجاق حل میشه.
دوباره یه نگاه تو آینه کردم و گفتم: خیلی هم کوتاهه.
مریم: کشتی من و یه جوراب شلواری رنگ پا بپوش. داری؟
من: دارم اما اون که فرقی نداره با نپوشیدن. رنگ پاس دیگه.
درسا: خفه برو بپوش. واسه من ملا شده.
رفتم جورابرو پوشیدم. دوباره جلو آینه به خودم نگاه کردم. این آستین نداره.
درسا با حرص گفت: بمیری آنید الان برای کی می خوای رو بگیری؟ شروین؟
نگاهش کردم و همراه یه لبخند گفتم: نه برا مهام.
خیز برداشت که بیاد ببزنتم که سریع رفتم پشت مهسا قایم شدم.
درسا: می کشمت آنید یعنی میگی مهام هیزه دیگه. بی تربیت.
من: نه به خدا دارم می گم زشته جلوش.
درسا: زشت تویی که انقده ادا در میاری. بابا وقتی شروین خودش این لباس و بهت داده یعنی مشکلی نداره دیگه تو چرا کاسه داغتر از آش میشی.
سرمو انداختم پایین و گفتم: آخه تا حالا جلوی شروینم از این لباسها نپوشیدم. همه لباسام گشاد بود. یا با آستین حتی اگه شده آستینش کوتاه باشه.
الناز پوفی کرد و گفت: خوب بابا شال سفید که داری. برو بیار برات یه کاری بکنیم.
مریم سریع رفت از تو کمدم یه شال سفید در آورد و داد دست الناز. النازم آورد انداخت رو شونه های من و گفت: خوب بیا الان بهتر شد. اگه خیلی سختته حواست به شالت باشه. حالا هم کم نق بزن بیا بریم.
برگشتم که برم سمت در که درسا داد کشید: هوشششششششششششششششش کجا. اون گیره اتو باز کن.
سریع گیره امو باز کردم و سرمو یه تکون دادم که موهام از تختی در بیاد.
من: خوبه؟
مهسا: ماه شدی.
درسا: آره ماه با اون چاله چوله هاش که تو عکسای علمی می بینی.
من: کوفت....
تا اومدم به خودم بجنبم دیدم این قوم تاتار دوییدن رفتن پایین.
وا چرا صبر نکردن من بیام؟ این همه عجله برای چیه؟ نکنه پایین خبریه؟ نکنه دارن خوراکی می دن اینا فقط واسه شکمشون این جوری می دوان.
دامن لباسم کوتاه بود خودش، منم دو طرفش و با دست گرفتم کشیدم بالا و ده بدو. از پله ها همچین با اون کفشا میومدم پایین که انگاری مسابقه بود. تند و تند اومدم و دوییدم سمت سالن. تا از در سالن وارد شدم. با صدای تق توق کفشم همه برگشتن سمت من. من که داشتم می دوییدم. نصف موهام ریخته بود رو صورتم دامنمم با دست گرفته بودم آورده بودم اون بالا مالاها. چشمم که به این همه نگاه خیره افتاد در جا خشکشدم و دستم شل شد و لباسم اومد پایین.
خدایا من و آدم کن.
الان اگه مامانم اینجا بود میگفت این دختره شوهر کرد اما آدم نشد. این پسره ام معلوم نیست به چه امیدی اومده من خل و چل و گرفته.
به روی مبارکم نیاوردم. با دستهام موهام و درست کردم و با یه تک سرفه قدم برداشتم. انقدر قدمهامو آروم بر می داشتم که یکی می دید می گفت از من خانم تر و با وقار تر نیست تو دنیا. یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم همه کبود شده دارن به من نگاه می کنن و فقط شروینه که با محبت و یه لبخند ناز نگاهم می کنه. همون نگاه ولبخند، بی اختیار لبخند به لبم اومد. شالمو صاف و صوف کردم و رفتم سمتش.
یهو اتاق با صدای بلند آهنگی که این درسای ذلیل شده گذاشته بود ترکید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
یعنی این درسا رو من آخرش می کشم. بی شخصیت تا آهنگ گذاشت اومد جلو و همچین دست من و کشید برد وسط که همه وقارم بهم ریخت. انقده دوست داشتم بزنمش. طفلی شروین فقط تونست یه لبخند مظلوم بزنه. بعدم با مهام برقصه.
بهتره به مهام تذکر بدم که شروین دیگه زن گرفته دورو برش نپلکه این دوتا مشکوک بودن اون از اون موقع که بدو بدو رفته بودن دوتایی محضر معلوم نشد چی کار کردن اینم الان که ایستادن رو به روی همو با لبخند قر می دن واسه همدیگه. نه می ترسم مهام همین یه دونه شوهرمم از چنگم در بیاره.
با درسا می رقصیدم اما چشمم به شروین بود. اونم مثل من. با مهام می رقصیدا اما من ونگاه می کرد. تو یه لحظه نمی دونم کی درسا رو صدا کرد یا دستشوکشید یا چی کار کرد که این دختره در کمتر از نیم ثانیه روش و برگردوند. تا این روشو برگردوند من سریعچرخیدم سمت راست که سینه به سینه شروین شدم. خنده ام گرفت. انگار اونم منتظر همین لحظه بود.
من: مهام و چی کارش کردی؟
شروین: مامان طراوت صداش کرد. مثل درسا که اونم صداش کرد.
با نیش باز گفتم: قربون طراوت جون بشم که انقده خوبه و هوامون و داره.
شروین با لبخند یه ابروشو داد بالا و گفت: هوامون و برا چه کاری داره؟
فقط دندونامو بهش نشون دادم و هیچی نگفتم.
شیطون شده حالا خودشم می دونه ها می خواد از زیر زبون من حرف بکشه.
جونم براتون بگه که انقده رقصیدم که پاهام سر شد. همه اشم حواسم باید به این شاله می بود که نیوفته. اعصاب مصاب برام نذاشته بود.
خسته رفتم نشستم رو مبل دو نفره همیشگی خودم. با شالم خودمو باد می زدم. کلی گرمم شده بود. موهامم باز داشت خفه ام می کرد. متمرکز شده بودم رو خنک کردن خودم که شروینم از اون وسط اومد و نشست چسبیده به من سمت چپم. پشتش النازم اومد و نشست سمت راستم. همچین به زور خودشو جا کرد رو مبل که من مجبور شدم خودمو کج کنم و نصفه نیمه برم تو بغل شروین. حالا نه که بدم بیادا خلی هم خوب بود ولی من گرمم شده بود و این جوری خفه می شدم.
من: النازخانم مبل دو نفره هسستا چپیدی روم.
الناز با نیش باز اما آروم گفت: اه آره سختته می خوای به شروین بگم پاشه؟
من با حرص: بچه پرو رفتی پیش درسا شدی نوچه اش؟ تو رو هم کرده وردستش؟ دوتایی هماهنگ میکنید من و حرص بدید؟
النازم نامردی نکرد و با نیش باز شونه اشو انداخت بالا. آی دوست داشتم لهش کنم آی لهش کنم.
من: آره دیگه روز خوشته. من خر و بگو که اون شب به خاطر تو همه رو مجبور کردم که خودشون و بزنن به خواب تا تو با آیدین راحت حرف بزنی. بعدم همه رو به زور پیاده کردم از ماشین که تو راحت باشی. بشکنه دستم که به کار خیر نمیره.
آخ جون اثر کرد. الناز انگاری عذاب وجدان گرفت. یه نگاه وجدان دردی بهم کرد و یهو بلند شد و رفت. انقده ذوق کردم که نگو. یه تکونی به خودم دادم و برگشتم با ذوق به شروین بگم که بالاخره یکی و دک کردم که یهو احساس کردم بازوم گرم شد.
مات نگاه کردم به بازوم. وسط حرفهام انگار شالم سر خورده و از روی دست چپم اومده بود یکم پایین تر و بازومم لخت بیرون بود. شروینم خم شده بود و بازومو که تو بغلش بود و بوسید. انقدر هول کردم که یهو پریدم اون سمت مبل.
بعدش خودم فهمیدم چه غلطی کردم. یعنی چشمهای گشاد از تعجب شروین بهم فهموند که چه حرکت زشتی بود. یهو یه لبخند شرمنده زدم و گفتم: ببخشید هول شدم.
شروین اول ناباور نگاهم کرد و بعد ریز ریز شروع کرد به خندیدن. تو همون حالت دستشو بلند کرد سمتم که یعنی برگرد سر جات. منم آروم دوباره برگشتم تو همون حالت تو بغلش. اونم دستش و انداخت دورم که اومد رو شکمم. قلقلکم اومد اما به روی خودم نیاوردم.
آروم دم گوشم گفت: عاشق این حرکات عجیب غریبتم که تو لحظه های حساس انجام می دی.
پس بگوووووووووووووو این پسره عاشق چلی من شده پس مورد نداره. جلوش راحت باشم دیگه.
بازم اگه مامانم بود میگفت: آره جون خودت دو روزه دیگه که فهمید چه کلاهی سرش رفته دو سوته طلاقت میده برت می گردونه ور دل خودمون.
عمرا" ...... این شروین شاید به زور من و گرفت اما محاله بزارم از دستم بره.
چه حس خوبی بود این مدلی نشستن. دلم نمیومد از جام تکون بخورم. مخصوصا" که شروین با دستش آروم آروم بازوم و نوازش می کرد. انقده فاز می داد. انگار ته حس مهربونی و با سر انگشتاش نشونت می داد. یه حس قلقلک لذت بخشی بود. یه لبخند اومده بود رو لبم.
آروم رو موهام و بوسید. برگشتم با عشق همراه یه لبخند نگاهش کردم.
آخ چی میشد همه این آدمهای مزاحم. البته به جز طراوت جون پایه عزیزم برن گم شن من و شروین تنها باشیم. اما اینا کنه تر از این حرفها بودن.
داشتیم همین جور چشمی با هم تیک و تاک می کردیم که یهو این درسای خرمگس اومد وهمچین دست من و کشید که گفتم مثل دست این عروسکها الانه که از بازو کنده بشه. دسته بره من بمونم بی دست.
من و کشید و برد وسط که مثلا" برقصم. بابا قرم زوری؟ نمی خوام قر بدم قرم نمیاد ولمون نمی کنه اینا الاغ.
چی بگم که نگفتنش بهتره. این درسای بی شعور با همگاری النازو همراهی بقیه تا 1 نصفه شب موندن و زدن و رقصیدن و فیض بردن و از اونجایی که دیگه ساعت 1 شده بود تا طراوت جون یه تعارف کرد که شب باشید درسا سریع خودش و النازو موندگار کرد.
خوب مادر من کی یه همچین شبی مهمون نگه می داره اونم دوتا فضولشو. اینا نذاشتن من دو دقیقه درست و حسابی شروین و ببینم.
از شانس مزخرف من فردا صبحم کلاس داشتم خیر سرم. شانس از این مزخرفتر.
نمی شدم که نرم. بس که کلاسهامو پیچونده بودم نمی رفتن حذفم می کردن.
بالاخره بچه ها رضایت دادن و رفتن. درسا و النازم که انگار خونه خودشونه بدو بدو رفتن تو اتاق من.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 17 از 21:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باورم کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA