ارسالها: 7673
#171
Posted: 7 Jul 2012 01:34
من و شروینم طراوت جون و بوسیدیم و شب به خیر گفتیم و از اونجایی که طراوت جونم می خواست ضد حال بزنه بهمون دم پله ها ایستاد و با چشم ما دو تا رو نگاه کرد تا بریم بالا. مگه می رفت. من و شروینم مثل دوتا بچه خوب مثبت و سر به زیر رفتیم بالا تا رسیدیم جلوی در اتاقامون.
ایستادیم رو به روی همدیگه. شروین یه نگاه ملتمس به من کرد و گفت: نمیشه امشبه رو تو اتاق من بخوابی؟
من: ههههههههههههههه بی تربیت، نمیشه این کولی ها بعدن آبرو برام نمی زارن.
یهو شروین خندید و یه نگاه شیطون به من کرد و گفت: من گفتم فقط تو اتاقم بخوابی نگفتم خبریه. که بی تربیت باشم.
یه چشمک زد و با همون شیطنت گفت: تو خودت داری به یه چیزایی فکر می کنی.
ای که شانس و داشته باشین شروینم برای ما امشب غلط گیری می کرد. خاک بر سرم که همیشه این ذهن منحرفم بی شرفم می کنه. اما خدایی منم از اون فکرا نکرده بودما.
برای کم کردن ضایگی به سقف نگاه کردم و سرمو خاروندم.
شروین دو قدم اومد سمتم. نظرم جلب شد. نگاهم کشیده شد سمتش. تو چشمهاش دقیق شدم. آخیییییییییییییییییی چه نازی پسر. چقدر از داشتنش خوشحال بودم. چقدر حضورش لذت بخش بود.
دستش و بلند کرد و کشید رو گونه ام آروم چشمهام و بستم. یه بوسه نرم رو پیشونیم نشوند. یه نفس عمیق کشیدم. همراه نفس سرمو بلند کردم و آروم چشمهام و باز کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهمون تو هم قفل شد. آروم سرشو آورد پایین. چشمهام آروم رو هم اومد تا کامل حسش کنم.
در با یه صدای بدی باز شد و یهو من و شروین دو قدم از هم فاصله گرفتیم. درسا و الناز جلوی در ایستاده بودن با یه نیش خیلی باز.
با حرص نگاهشون کردم. با چشمهام داشتم تیر پرت می کردم سمتشون. برگشتم به شروین نگاه کردم. با یه لبخند بیچاره بهم نگاه کرد. یه شب بخیر زیر لبی به همه امون گفت و رفت سمت اتاقش. در اتاق و باز کرد و یه نگاه آرزومند بهم کرد و با یه آه رفت تو اتاق.
با حرص برگشتم سمت این دوتا وزغ دهن گشاد.
با حرص از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاق. یهو منفجر شدم.
من: ای بمیرید جفتتون که امشب و کوفتم کردین. خدا قسمت کنه من شب عروسیتون خراب شم سرتون. این که فقط یه صیغه بود. همچین شب عروسیتون و زهر مارتون کنم که به ... خوردن بیوفتین. خیلی بی شعورید. شروین خیلی ناراحت شد. یکم ادب سرتون نمیشه. من می دونم شما چه یابوهایی هستین این پسره که نمی دونه. یکم شخصیت ندارین دو دقیقه خودتون و نگه دارید و حرکات زشت نکنید. آل بیاد ببردتون از شرتون خلاص شم.
در حین حرف زدن با حرص لباسهامو عوض کردم و نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم.
خداییش آبروم جلو شروین رفته بود. خیلی عصبی شده بودم. اونقدر عصبانی بودم که این دوتا هم نیششون بسته شد و مثل دو تا بچه که مامانشون دعواشون کرده ایستادن جلوی من و دستهاشون و جلوشون تو هم قفل کردن و سرهاشون و انداختن پایین.
با صدای پشیمون درسا سرمو بلند کردم.
درسا: ببخشید به خدا فقط می خواستیم شوخی کنیم.
آرومتر شده بودم اما خیلی امروز بهم فشار وارد شده بود مخصوصا" سر قضیه نبودنمامانم و تلفنم. واقعا" به شروین و آغوشش احتیاج داشتم تا حس بی پناهیمو از بین ببره تا بهم ثابت بشه که یکی و دارم که برای منه که دیگه تنها نیستم. دیگه مجبور نیستم تنهایی غصه بخورم، درد بکشم و خودمو دلداری بدم.
آرومترگفتم: می دونم می خواستین شوخی کنین اما دیگه خیلی لوس و بی مزه شد. شوخی هم حدی داره.
اومدن کنارم نشستن و از دو طرف دستشون و انداختن دورمو بغلم کردن. چی کارشون می کردم این دوتا خل و چلو. مثل خواهرام بودن و دوسشون داشتم.
لبخند زدم و گفتم: جمع کنید خودتونو، به من نچسبید من دیگه صاحب دارم. یه دو دقیقه نزاشتین این پسره بدبخت من و بغل کنه حالا اومدن دوتایی من و دارن می چلونن بزارید یکم ازم بمونه برسه به شروین.
درسا زد تو سرمو گفت: مرده شور بی حیاییتو ببرن.
نیشمو براش باز کردم و با صدای لوسی گفتم: مال خودمه دوسش دارم.
سه تایی خندیدیم و بعدم پاشدیم بگیریم بخوابیم.
درسا همون جور که یه ردیف بالشت بین خودش من می چید تا از خودش محافظت کنه متفکر گفت: اما خدایی آنید من خیلی دلم می خواد بدونم شروین چه جوری می خواد کنار تو بخوابه. قسم می خورم همون شب اول پشیمون میشه. باب آدم پیش تو امنیت جانی نداره با این دست و پاهای گرزیت همچین می کوبی به سرو کله آدم که سرو صورت و بدن برای آدم نمی مونه.
با این حرف درسا سه تایی بلند خندیدیم و من وسط خنده در حالی که خودمو پرت می کردم رو تخت که بشینم گفتم: تو نگران نباش شروین خودش مشکل و حل کرده همون دفعه اول فهمید چی کار باید بکنه.
داشتم به شب اول تو ویلا فکر می کردم و ریز ریز واسه خودم می خندیدم که یهو یه بالشت محکم خورد به سرم و از خیال درم آورد.
برگشتم با اخم نگاه کردم ببینم کدوم یابویی زده تو سرم که دیدم این دوتا با اخم و تعجب دارن نگاهم میکنن.
من: چتونه میرغضبی نگاهم می کنید؟؟؟
درسا: دختره بی تربیت بی فرهنگ تو و شروین کی پیش هم خوابیدین که شب اول و دوم داشتین که مشکلتونم حل شده.
آخ بمیرم من که انقده سوتی بودم ببند فکتو آنید حالا این دوتا رو چه جوری می خوای جمعکنی.
آنید کوتاه نیا دیوار حاشا بلنده زیر بار نرو.
خیلی بی تفاوت شون بالا انداختم و شب اول و دوم که نداره وقتی دفعه اول درست و حسابی حرف زدیم گفتم که چه مدلی می خوابم اونم گفت براش راه حل داره.
بعدم سریع دراز کشیدم و پشتمو کردم بهشون و پتو رو کشیدم روم.
این دوتا که قانع نشده بودن تا دو ساعت هر پنج دقیقه یکیشون پا مید میگفت: خدایی در حد حرف بود؟
راه حلتون چی بود؟
امتحان نکردین؟
یعنی من نوبرم دوستامم از خودم فضولترن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#172
Posted: 7 Jul 2012 01:36
جونم داشت در میومد. چقدر هوا گرم بود. رفتن دانشگاه اونم تو این هوای داغ واقعا" داغونمون می کرد. اینجاست که می گن چیز خوردن و واسه همین وقتها گذاشتن. من یکی که بهش رسیده بودم. پشیمون بودم که چرا تابستون واحد گرفتم. واسه 6 واحد عمومیناقابل داشتم هلاک می شدم.
تازه رسیده بودم خونه. رفتم به طراوت جون سلام کردم و بوسیدمش. و یه ببخشید گفتم و اومدم سمت پله ها از رو همون پله ها داد زدم و به مهری خانم گفتم: مهری خانم خدا بچه هاتو نگه داره برات یه شربت یخ به من می دی هلاک شدم.
مهری خانم یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همون جور که از پله ها بالا میومدم مقنعه امو برداشتم. در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و یکی یکی دکمه هامو باز کردم و مانتومو کندم و پرت کردم رو مبل. یه تاپ بندی تنم بود. از تنم آتیش میومد بیرون. یه حوله برداشتم و یکم صورت و گردن و بدنم و خشک کردم و باهاش خودمو باد زدم. کولرو روشن کردم. کنار تختم دست به کمر ایستادم و سرمو گرفتم بالا و چشمهام و بستم.
باد کولر به صورتم می خورد و بهم جون می داد. در زدن.
من: بیا تو مهری خانم.
چشمهام وباز نکردم. خیلی فاز می داد این جوری جلوی کولر ایستادن.
من: قربون دستت بزارش روی میز.
صدای برخورد سینی و با میز شنیدم. هنوز چشمهام بسته بود. یه دستی پیچید دور کمرم. یکی آروم شونه امو بوسید. با بهت و تعجب چشمهام باز شد. این مهری خانم چش شده بود؟
من: وای خاک به سرم مهری خانم این کارها چیه؟ چرا این چند وقته همه به من ابراز علاقه می کنن اون از شروین اینم از شما. خوب الان که دیگه فایده نداره من با شروین محرم شدم زودتر می گفتی یه فکری می کردم برات الان ...
یهو اون دستی که دور کمرم بود من و با شدت چرخوند.
اهههههههههههههه شروینه که.
یه نگاه شیطون اما همراه با اخم بهم کرد و معترض گفت: مثلا" چه فکری واسه مهری خانم می خواستی بکنی؟
نیشمو باز کردم و گفتم: حالا....
چشماش گرد شد و گفت: حالا ؟؟؟؟!!!!! به من میگی حالا؟؟؟؟ یه حالایی نشونت بدم. من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم.
یهو همچین قلقلکم داد که جیغم رفت هوا. اومدم در برم از دستش که از پشت دستش و حلقه کرد دور شکممو منو کشید تو بغلشو تو همون حالتم غلغلکم می داد.
اون وسط مسطای قلقلک دادنش گفت: من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم کهرسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. نامردی تا این حد؟
اونقدر خندیدم که نفسم بند اومد.
با جیغ و خنده گفتم: غلط کردم اصلا مهری خانم بی خود میکنه ابراز علاقه کنه من تا تو رو دارم کسی و نمی خوام. شروین جونم ترو خدا بسه دارم می میرم.
دستهاش آروم گرفت. محکم تر من و کشید تو بغلش. هنوز داشتم می خندیدم.
دوباره یه بوسه نرم نشوند روی شونه هام. خندیدنم آروم شد.
یه بوسه دیگه به سمت چپ گلوم زد. خنده ام بند اومد. یه تکونی خوردم و سرم چرخید به پهلو و نگاهم رفت تو چشمهاش.
آروم سرشو آورد جلو. استرس داشتم همش می ترسیدم دوباره یه سرخر بیاد و دوباره .... یعنی این دفعه خودمو می کشتم. همش منتظر بودم که یکی جفت پا بیاد وسط ابراز احساساتمون.
صورت شروین هر لحظه میومد جلوتر. نگاهش رفت سمت لبهام. به لبهاش نگاه کردم. آروم چشمهام و بستم.
خدا چون یه کاری کن کسی نیاد. به خدا شروین حلاله حلاله . دیگه شویمان است.
بعد از چند ثانیه که برام چند سال گذشت چون همش استرس داشتم که یکی بیاد و مدام تو فکرم دعا می کردم که نیاد کسی.
لبهاش و رو لبهام حس کردم.
یه بوسه محکم و معترض به اندازه همه انتظاری که کشیده بودیم. بعد از چند ثانیه آروم لبهاش از هم باز شد و لبهای من و هم وادار کرد که همراهیش کنم. یه بوسه با عشق یه بوسه خسته انتظار یه بوسه برای برطرف کردن بی پناهی یه بوسه برای نشون دادن همراهی.
این بوسه هزاران معنی داشت که شاید مهمترینش عشق بود.
یه بوسه با نهایت عشق و محبت.
یه بوسه طولانی و نفس گیر از هیجان.
وقتی به خودم اومدم که لبهام تنها مونده بود. چشمهام بسته بود. آروم بازشون کردم. چشمهای خندون شروین جلوم بود. یه لبخند بهش زدم.
من: یه بوسه کجکی.
ابروهاش به نشونه استفهام رفت بالا.
با چونه به خودمو خودش و حالت ایستادنمون اشاره کردم. یه خنده بلند کرد و با یه حرکتمن و برگردوند سمت خودش و لبهاشو گذاشت رو لبهام.
با هر بار تماس لبهامون یه دور قلبم هری می ریخت پایین. قلبم هنوز باور نداشت داشتنشو برای همیشه. هنوز برام مثل یه خیال شیرین بود که با هر بوسه انگار داد می کشید که واقعیه.
شروین خودش و کشید عقب و بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: اینم یه بوسه صافکی.
خندیدم.
چه عجب بی سرخر ما تونستیم دوتا ماچ از نومزدمون بگیریم.
داشتم به فکرم می خندیدم که شروین خم شد و گونه امو بوسید. تو لمس حس شیرین بوسیدنش بودم که یه بوسم از چونه ام کرد. یه بوس از گلوم، یه بوس رو گودی گلوم، یه بوس به شونه ام.
با هر بوسه اش تنم مورمور می شد. یه حس قشنگ و لذت بخش تو سراسر تنم می
یچید. درسته که روم زیاده درسته که پروام و خجالت مجالت سرم نمیشه اما انگار تازه فهمیدم جلوی شروین تاپ تنمه. هیچ وقت این مدلی جلوش نیومده بودم. دیشبم خودمو شال پیچ کرده بودم به خاطر بازوهای لختم حالا این جوری هویدا جلوش ایستاده بودم و شروینم با بوسه هاش و تماس لبهاش به بدنم باعث می شد که از خجالت سرخ بشمکار هرگز نکرده.
نه به اون لباس گشادا که جلوس مس پوشیدم نه به این تاپ بندیم.
با یه حرکت خودمو عقب کشیدم و یکم خودمو کج و کوله کردم و سریع گفتم: چیزه .... من برم دوش بگیرم کلی عرق کردم.
اومدم رد بشم که شروین دوباره دستمو کشید و برم گردوند سر جام و جدی گفت: کجا؟ نمی خواد بری دوش بگیری.
دستمو کشید و نشوندم رو تخت و به زور بازوهامو هل داد و مجبورم کرد دراز بکشم.
منم مثل یه بچه زبون نفهم نگاهش می کردم و مونده بودم الان می خواد چی کار کنه؟
شروین همون جور که خودشم میومد رو تخت دراز بکشه گفت: الان نمی خواد هیچ کاری بکنی. الان می خوایم بخوابیم.
سریع گفتم: تو کجا میای؟ الان یکی بیاد تو آبرومون میره.
شروین با یه لبخند دندون نما ابرو انداخت بالا و گفت: نمیاد درو قفل کردم نترس.
بچه زرنگ فکر همه جاشو کرده بود. آروم دراز کشیدم و مثل بچه تخسا گفتم: من خوابم نمیاد.
دراز کشیده بود. منم دستهامو قفل کرده بودم تو هم و تاق باز دراز کشیده بودم و دستهای تو هممو رو شکمم گذاشته بودم.
شروین خودشو کشید بالا و با یه لبخند شیطون گفت: چشمهاتو ببند خوابت می بره.
انگار می خواست بچه بخوابونه.
من: چیششششششش من 4 سالمم که بود با این حرفها گول نمی خوردم بخوابم. همه رو می خوابوندم خودم می رفتم بازی می کردم.
شروین با خنده: آنید جون هر کی که دوست داری بگیر بخواب من می خوام پیش تو بخوابم. می دونی چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم؟
منم سریع مثل پروها گفتم: خوب کمتر برو بیمارستان شب کاری.
شروین یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خیلی روت زیاده. هیچ ربطی به شیفت شب من نداره. از وقتی که رفتی پیش درسا درست و حسابی نخوابیدم. بعدشم که از هیجان دور بودنتدر حین نزدیکی خوابم نبرد. قبلترشم، بعد از اینکه از شمال برگشتیمم، که انگار یه چیزی گم کردم. موقع خواب بالشتتو بغل می کردم تا خوابم ببره. الان واقعا" نیاز به خوابیدن با لمس حضورت دارم. می خوام لااقل حس کنم که همه چی واقعیه.
عزیزززززززززززززززززززززز م . قربونش برم که انقده حسهاش قشنگه.
برگشتم به پهلو خوابیدم و دست چپمو گذاشتم زیر سرم. شروینم به پهلو خوابید سمت من. تو صورتش نگاه کردم. بی اختیار دستم اومد بالا و کشیده شد رو صورتش. پشت دستم و یه دور از پیشونیش تا چونه اش از بالا تا پایین نوازشگر کشیدم. بعد با انگشتام رو ابروهاش، رو بینیش رو گونه هاش و نوازش کردم. انگشتامو کشیدم رو لبهاش. چشمهاش و بست. یه لبخند محو اومد رو لبهاش.
خودمو کشیدم جلو و یه بوسه آروم کردمش اومدم بیام عقب که با دستش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. دستشو انداخت زیر سرم و دوباره و این بار یه بوسه طولانی تر ازم گرفت. از هم که جدا شدیم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: همین جا می خوابی؟
با لبخند سرمو تکون دادم. جای سرمو رو بازوش درست کردم و چشمهامو بستم. آروم بازومو نوازش کرد. اونقدر این کارو کرد تا خوابم برد.
*****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#173
Posted: 7 Jul 2012 01:38
یه خمیازه کشیدم و چشمهام و باز کردم. یکم خودمو تکون دادم. هنوز اینجام تو بغل شروین. چشمم به سینه اش افتاد که با ریتم نفسهاش آروم بالا و پایین می ره. هنوزم باورش سخته که کنارمه، واقعی و زنده، تو بیداری.
دستمو بلند می کنم و می زارم روسینه ستبرش. بی اختیار لبخند می زنم.
نه خودشه از تن و بدنش پیداست هنوزم تنش سنگیه. گردنم گرفت چه بازوی سفتی داره. قربون بالشت نرم خودم برم. اما عمرا" همین سفتی و عشقه. محاله دیگه بخوام سرمو بزارم رو بالشتم. اونم الان که شروین و دارم .... شروین و دارم ..... یعنی می تونم هر وقت که می خوابم کنارم حسش کنم و صبح که بیدار می شم اولین چیزی که می بینم صورت اون باشه؟
یه ذوقی کردم و دستمو انداختم دور بدن شروین و سرمو گذاشتم رو سینه اش و با ذوق فشارش دادم به خودمو خندیدم.
- خوب خوابیدی؟
هههههههههههههههههههههه قلبم در اومد. یه متر پریدم هوا.
من: تو چرا چشمات بازه؟
شروین یه خنده ای کرد و گفت: یعنی چی؟
من: هان .... یهنی چرا بیداری؟ مگه خواب نبودی؟ از کی بیداری؟
شروین: از اولش ....
من: از اولش؟ یعنی از اول اینکه بیدار شدم همه کارهامو دیدی؟
شروین با نیش باز: نه از اولش که خوابیدی همه رو دیدم.
با چشمهای گشاد شده مبهوت گفتم: یعنی چی اونوقت؟ ببینم تو اصلا" خوابیدی؟
شیطون ابرو انداخت بالا و گفت: نوچ.
من: وای چرا ؟؟؟؟ تو که گفتی خسته ای و چند وقته خوب نخوابیدی.
شروین: الان دیگه نیستم. دیدن تو، تو خواب همه خستگیمو برد. مخصوصا" این تیکه آخرش خیلی خوب بود.
با ابرو به من اشاره کرد که هنوز رو سینه اش بودم. به خودم که نگاه کردم یهو نیشمباز شد و تموم دندونام به ردیف پیدا شد. چقده من ضایع بودم بازم سوتی دادم. نیشمم برای ماسمالی بود.
اومدم زودی بلند بشم که کمتر سوتی بدم. تا خودمو کشیدم عقب یهو شروین با دست به کمرم فشار آورد و من دوباره محکم پرت شدم تو بغلش و صاف صورتم رفت تو گردنش.
وای ننه چه خوشبوئه شروین تا حالا متوجه نشده بودم. گلوش و ببین. همچین آدمو جذبمی کنه که ..... اگه یه ماچش کنم چی میشه؟ ..... هیچی الان دیگه موردی نداره ناسلامتی محرمه ها. خوب بعد نمیگه دختره رو ببین چقده هیزه چقده تو کف من بوده . خوب مگه نبودی از همون اولم که دوسش نداشتی این هیکل چشمتو گرفته بود بدددددددددددددد.
گمشو یعنی من منحرفم؟ یعنی خودت تا حالا نمی دونستی.
برو بمیر بی تربیت. شوهرمه دوست دارم ببوسمش.
هنوز خود درگیری داشتم که شروین گفت: کجا می خواستی بری؟
گیج سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: هیچ جا ... می خواستم برم صورتمو بشورم.
شروین یه ابروش و داد بالا و گفت: همین جوری؟
یه نگاه به خودم کردم و گفتم: آره دیگه جایی که نمی رم دستشویی تو اتاقمه لازم نیست لباس عوض کن .....
با یه حرکت من و کشید بالا و خودشم یکم سرشو بلند کرد و با یه بوسه دهنمو بست. منم که مات این فیض یهویی بودم. چقده خوبههههههههههههههههههههه
شروین خودشو کشید عقب و با لبخند گفت: یادت باشه دیگه همین جوری پا نشی بری.
هنوز تو فاز بوس و اینا بودم. گیجی گفتم: صورتمو نشسته بودم.
یه قهقهه ای کرد و گفت: همین جور نشسته خوشمزه ای.
نیشم باز شد. یه دونه آروم کوبیدم رو سینه اشو بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
می دونستم شوهر داشتن انقده خوبه زودتر اقدام می نمودم.
برو گمشو تو هم. همه که مثل شروین نیستن.
اما خدایی شروین یخی کجا و این آدم سراسر محبت و مهربونی کجا بچه ام خیلی رمانتیکه.
خوب اگه نبود که با توی اشکول کنار نمیومد.
خدایی بد جلوش سوتی می دما.
خودش گفت عشق همین خل بازیهامه.
ایول شروین عاشقمه کی فکرشو می کرد.
اما جدا" که نمیشه از رو ظاهر آدمها دلشون و دید.
فلسفی حرف می زنیا بدو دست و صورتتو بشور برو بیرون پسره فکر میکنه یه موردی داری دو ساعت تو دستشویی موندی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#174
Posted: 7 Jul 2012 01:39
واقعا" هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی متاهلی این جوری باشه. پر آرامش البته اینها همه چیزهایی بود که من حس می کردم. من با وجود شروین خوشبخت بودم.
خیلی راحت با هم حرف می زنیم و هر چیزی که تو دلمونه رو می گیم نمی زاریم هیچی تو دلمون بمونه تا بعدا" بزرگ بشه. اگه مشکلی هست می گیم اگه تعریفی هست می گیم. به این فکر نمی کنیم که نه بهش نگم که مثلا" چقدر خوبه پسره پرو میشه خودشو می گیره.
چون ما قبل اینکه زن و شوهر باشیم دوتا دوست هم راه و همراز هستیم برای همینه ام رابطه امون دوستانه عاشقانه است. وقتمون و برای چیزای الکی و بحثهای بی خودی تلف نمی کنیم. زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم با تلخی بگذرونیم.
وقتی می بینم زندگی می تونه انقدر خوب باشه به این فکر می کنم که چرا زندگی پدرو مادرم این جوری نبود؟ چرا اونا همه اش دعوا می کردن چرا زندگیشون همه اش تلخی و ناراحتی داشت؟
شاید برای این بود که پدرم احترامی برای زندگی و زنش قائل نبود. شاید برای این بود که هیچ وقت به حرفهای مادرم گوش نمی کرد. هیچ وقت نخواست بدونه که آیا مادرم هم از این زندگی راضیه یا نه. همیشه خودشو می دید. همیشه حرف خودشو می زد. همیشه خودخواه بود. حتی برای ما بچه هاش. برای همین خود خواهیش بوده که همه مون دور شدیم ازش. همه مون زده شدیم.
چقدر خوب بود که تو یه زندگی حریمها و احترامها همیشه پا برجا بمونه، نشکنه.
چقدر من لوس شدم. چقدر فلسفی حرف می زنم. به زبون ساده خودم میگم. هیچ وقت فکرنمی کردم که بتونم اتاقم تختم و وقت و ساعتهامو با یه آدم دیگه شریک بشم که حتی یه لحظه خوصوصی و تنها هم نداشته باشم. همیشه فکر کردن به اینکه مجبورم تخت عزیزم و با یه غول بیابونی گنده سهیم بشم که احتمالا" بیشتر جارو می گیره از هر چی مرده و ازدواجه بدم میومد. هیچ وقت حاضر نبودم تختمو بدم به کسی. مال خودم بود عشق خودم بود دوست داشتم همچین رو تختم غلط بزنم که حال بیام.
اما الان. همه تختم همه راحتی خوابم شده همون یه ذره جا، تو بغل شروین. امنیتم شده بازوهای حلقه شده شروین به دورم. الان می دونم که نمی خوام اینها رو از دست بدم و چه شیرینه داشتن کسی که همه این حسهای خوب و به آدم منتقل کنه. امیدوارم منم همین حسها رو بهش منتقل کنم.
****
حوصله ام سر رفته. بس که درس خوندم مخم ترکید. من نمی دونم چرا یاد گرفتن 4 تا درس عمومی انقده سخته. حاضرم 60 تا درس تخصصیو بخونم یه دونه عمومی نخونم.
بدبخت شروین و طراوت جون. به خاطر امتحانام همش تو اتاقم چپیدم وبیرون نمیام. مثلا" دارم درس می خونم. خدایی همه غلطی کردم غیر درس خوندن. ریز ریز از بدو تولدم خاطراتمو مرور کردم تا همین الان. هر چی کتاب داستان خوندم و یادآوری کردم. هر چی فیلم دیده بودم و تو ذهنم مرور کردم. این وسطهام هر یک ساعت یه صفحه درس می خوندم.
لی لی کنون از پله ها اومدم پایین.
الان هیچی به اندازه مردم آزاری بهم نمی چسبید. جای درسا خالی بود که با هم بریم یکیو بچزونیم. اما حیف تو این خونه درندشت هیچکی پیدا نمی شد یکم جزش بدم حال کنم.
سرخوش رفتم تو سالن جای همیشگی.
چشم چشم کردم اما دریغ از یه آدمیزاد. اه صبر کن یکی پیدا کردم. اه این که شروینه . اینجا چرا خوابیده بیچاره.
نیشم باز شد. خوب خودم از اتاق پرتش کردم بیرون تمرکزمو بهم می زد. چقدرم من تمرکز داشتم اما خوب وقتی شروین کنارم بود و نگاهم می کرد همش دلم می خواست برم بخزم بغلش و هی حرف بزنم هی حرف بزنم. کلا" درس و بی خیال می شدم.
آخی چه بامزه خوابیده بود. رو مبل لم داده بود و دستهاشو رو پاش تو هم قلاب کرده بودو سرشم تکیه داده بود به پشت صندلی. ناز بشی پسر چه مظلومم خوابیده اما چهکنم که کرمه تو تنم می لوله باید یه جوری خودمو خالی کنم. شرمنده اتم می شم امافعلنه کسی غیر تو در دسترس نیست.
یه جورایی تقصیر خودته می خواستی مثل بچه های خوب بری تو اتاقت بخوابی. این وسط ولو نشی.
یه لبخند خبیث و کرمی زدم. رفتم جلوش خم شدم. این چند وقته زیادی خوشحال بود و مهربون. بزار یکم اذیتش کنم یکم اخمش و ببینم دلم تنگ شده واسه اخماش.
یه دسته از موهامو از پشت سرم کشیدم آوردم جلو. خم شدم رو صورت شروین. دلم نمیومد اما چه میشه کرد. آروم موهامو زدم به بینیش. یه تکونی خورد و سرشو کج کرد. خنده امو قورت دادم. دوباره موهام و زدم بهش. این بار دستش و آورد و مالید به بینیش و یکم جابه جا شد رو مبل.
با دست جلوی دهنم و گرفتم که نخندم. دوباره کارمو تکرار کردم اینبار اخم کرد و همچین بینیشو مالید که گفتم الانه که کنده بشه. داشتم می ترکیدم از خنده هم به خاطر قیافه شروین هم به خاطر کرم ریختنم. دوتا دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا نخندم.
شروین که آروم شد دوباره موهامو زدم به بینیش. اینبار با یه اخم غلیظ یه تکون خورد و تو جاش صاف نشست و چشمهاش و باز کرد منم خودمو کشیده بودم عقب و با دستجلوی دهنم و گرفته بودم که صدای خنده ام بلند نشه. هنوز اون دسته موهام تو دستم بود.
شروین چشمشو باز کرد و نگاه اخموشو اول به صورت کبود از خنده ام و بعدم به دستم و موهای تو دستم انداخت. یه ابروش رفت بالا و با انگشت به من و موهام اشاره کرد و گفت: نگو که تو بودی اذیت می کردی.
سعی کردم لبهامو جمع کنم تو دهنم که خنده ام خفه شه اما بدتر شد. خیلی بامزه و خنگی این جمله رو گفت. یهو ترکیدم و با صدای بلند خندیدم.
همین حرکتم نشون دهنده این بود که من یه کرمی کشتم این وسط.
یهو شروین با اخم از جاش پاشد و تو همون حالت عصبی گفت: دعا کن که نگیرمت.
تا شروین بلند شد منم یه جیغی کشیدم و پا گذاشتم به فرار. خداییش خیلی عصبانی بود. دستش بهم می رسید می کشتتم. خوابشو کوفتش کرده بودم.
همچین دور تا دور این سالن به این بزرگی می دوییدیم که نگو. دیدم این پسره عجب کنه ایه هرجا من می رم کم نمیاره اونم میاد. هر چی دورتا دور این مبل و میز و صندلی ها چرخیدم شروینم پشت من میومد. دیگه دیدم نمیشه. با جیغ دوییدم و پریدم رو مبل از اونجا رفتم رو اون یکی مبل شروینم هی میگفت: خودت وایسی بهتره خودم بگیرمت برات بد میشه.
برو بابا همین الانم دستت بهم برسه گازم می گیری مگه خرم که خودم بیام جلوت مثل گوشت قربونی؟ عمرا".
از رو یه مبل پریدم رو اون یکی هی از رو این صندلی می رفتم رو اون یکی شروینم از پایین دنبالم بود. با یه حرکت رفتم رو صندلی نهار خوری و رفتم رو میزش. حالا من از این سمت میز هی می دوییدم اون سمت شروینم از کنار میز دنبالم می کرد. هر طرف که می رفتم شروین جلوم پیدا میشد. بابا من بگم غلط کردم ول میکنی؟
دیدم این جوری نمیشه. یه سمت میز ایستادم. به نفس نفس افتادم بس که دوییدم. شروینم جلوم ایستاد و با دستهای باز هر گونه راه فراری و روم بست.
هنوز اخم داشت. خدایا چی کار کنم. چشم تو چشم هم بودیم. انگار جنگه. هیچ کدوم کوتاه نمی امدیم.
یهو نیشم و تا بناگوش باز کردم. چشمهای اخمی شروین با این تغیر ناگهانی من از تعجب گشاد شد.
خدایا خودمو به خودت سپردم. یه کاری کن بی خیال شه.
با اینکه رو میز ایستاده بودم اما شروینم که کم قد نداشت. دیدم نمیشه هیچ مدله از بین دستهای شروین جیم شد. رفتم صاف جلوش ایستادم.
شروین: ندیدی خوابم؟ اذیت کردنت چی بود؟ خوبه داری درس می خونی بیام اذیتت کنم؟ چه خوابیم بود. رسما" کوفتم کردی. حالا تا یه بلایی سرت نیارم مگه راحت میشم. پاشو بیاپایین .....
نزاشتم ادامه بده با یه حرکت خودمو پرت کردم سمتش.
شروین با بهت من و تو هوا گرفت. منم از خدا خواسته همچین دستامو انداختم دور گردنش وپاهامم حلقه کردم دور کمرش که پسره بدبخت مات مونده بود از این حرکات من. خیلی سریع لبهامو گذاشتم رو لبهاش که دیگه حتی نتونست جمله اشو ادامه بده.
اونقدر بوسیدنمو طول دادم تا شروین از شوک حرکتم در اومد و دستاشو انداخت پشت کمرمو من و بیشتر به خودش فشار داد و اونم همراهیم کرد.
خوب خدا رو شکر انگاری از فاز دعوا و بزن و ناکار کن من در اومد. بهترین شیوه برای رام کردن یک پسر عصبانی. انقده دوست داشتم ابروهامو تند تند بندازم بالا و یه لبخند خبیث بزنم اما خوب ضایع میشد بد حالمو می گرفت.
گذاشتم قشنگ که رفت تو حس صورتمو کشیدم کنار. این لبهاش مگه ول می کرد یکم همراه لبهای من کشیده شد جلو و بعد که دید نه انگاری جدی جدی دیگه جدا شده چشمهاش و باز کرد و بهم نگاه کرد. به زور نیشمو بستم.
شروین تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: این برای چی بود؟
دیگه نیشه شل شد. با یه لبخند عظیم گفتم: برای جبران خسارت.
یه ابروش و برد بالا و متفکر چند بار سرشو تکون داد و گفت: خوبه ، خوبه اما کافی نیست.
با یه حرکت سریع دوباره لبهامون قفل شد.
همچین نرم و شیرین می بوسید که آدم می رفت تو هوا. خوبیه داشتن دوست دخترهای متعدد این بود که حسابی بلد بود چی کار کنه.
با یه حرکت و یه چرخش رفت سمت مبلها و تو همون حالتم لبهامون تو هم بود. یکی از بازوهامو انداخته بودم دور گردنش و یه دست دیگه امو برده بودم تو موهاشو پاهامم حلقه کرده بودم دور کمرش.
تو حال و هوای عشقولانه ی خودمون بودیم که با شنیدن صدای پا و هههههههه بلند یکی همراه با کلمات زیبای: وای خاک به سرم.
از هم جدا شدیم. الهی بی آنید بشی شروین که شرف مرف که نداشتیم آبرو حیثیتمونم به باد رفت. با یه حرکت از تو بغل شروین اومدم پایین و کنارش ایستادم.
کنار در سالن طراوت جون با یه لبخند شیطون همراه با مهری خانم که دستش رو صورتش بود و با بهت داشت نگاهمون می کرد ایستاده بود. مطمئنن مهری خانم چشمش که به ما دوتا بی آبرو افتاد محکم زده تو صورتش. اون کلماتم " خاک و سرم و هههههههههه " یقینا" مال مهری خانم بوده.
از خجالت سرمو انداختم پایین. این شروینم که خودشو زد به کوچه مش غضنفرو به در و دیوار و سقف نگاه می کرد.
طراوت جون همون جور که میومد سمت مبلش که بشینه با یه لبخند شیطون گفت: خوب شد شما دوتا رو زودی محرم کردم وگرنه از دست می رفتین.
اگه یه لحظه تو زندگیم بود که دوست داشتم آب بشم از خجالت همین لحظه بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#175
Posted: 7 Jul 2012 01:40
خدا رو شکر که صدای زنگ گوشیم به دادم رسید.
سریع یه ببخشید گفتم و زدم بیرون از سالن. گوشیمو از جیب پشت شلوار لیم در آوردم. درسا بود.
دکمه وصل و زدم و با صدای شادی گفتم: سلام علیکم خانم فیلسوفه چی شده مخت پکید زنگ زدی به من؟
صدای مضطرب درسا تو گوشی پیچید.
درسا: سلام آنید ... کجایی؟ باید ببینمت ....
دلهره افتاد تو جونم. صدای شادم جاشو به یه صدای نگران داد.
من: درسا چی شده حالت خوبه؟
درسا: آره آره خوبم فقط باید ببینمت.
من: گلم خونه ام.
درسا: من دارم میام اونجا. تروخدا جایی نرو.
من: باشه باشه منتظرتم.
گوشی و با نگرانی قطع کردم. هیچ وقت توی این چند سال صدای درسا رو این جوری مضطرب نشنیده بودم پس حتما" اتفاق مهمی افتاده بود.
برگشتم. شروین پشت سرم بود. صورتمو که دید نگران گفت: کی بود؟
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: درسا بود. حالش اصلا" خوب نبود. گفت باید ببینتم. داره میاد اینجا. یعنی چی می تونه شده باشه؟
یه لبخند امید بخش زد و گفت: تا نیاد که نمی فهمی پس جلو جلو استرس نگیر.
تو جوابش یه لبخند زدم و منتظر اومدن درسا شدم.
با کمال تعجب درسا یه ربع بعد تو خونه بود. جلوی در عمارت ایستاده بودم و با بهت منتظرش بودم. این دختره مگه جت سوار میشه که راه دو ساعته رو تو یه ربع اومده.
درسا از پله ها بالا اومد. داشتم بهش نگاه می کردم. زبونم بند اومده بود. این درسای همیشه نبود. نه لبخندی، نه نگاه شادی، نه حتی یه سلامی. شونه هاش پایین افتاده بود. رنگش پریده بود. نگاهش غمزده بود. اومد جلوم و خودشو انداخت تو بغلم.
خدایا داشت مثل یه گنجشک خیس تو بارون می لرزید.
با بهت و نگرانی گفتم: درسا عزیزم چی شده؟ چرا می لرزی؟
همون جور که تو بغلم بود گفت: آنید شروین خونه است؟
درسا رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم.
نگران پرسیدم: آره عزیزم. مریضی؟ می خوای معاینت کنه؟ بیا تو. الان می رم صداش می کنم.
دستمو گرفت و با صدای بی جونی گفت: نه خوبم. فقط مهام. اگه میشه مهام و پیدا کنه.
نگرانتر گفتم: مهام؟ مهام چش شده؟ درسا کشتی من و بگو چه خبر شده؟
درسا: آنید می گم فقط اول تو شروین و بفرست دنبال مهام.
خیلی داغون بود. با سر گفتم باشه. دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم. وارد عمارت شدیم. به سمت پله ها رفتیم. تو راه به مهری خانم گفتم برامون شربت بیاره تو اتاقم.
درسا رو فرستادم تو اتاقم و خودم رفتم سمت اتاق شر وین. در زدم.
بعد چند لحظه در باز شد. شروین با لبخند جلوم ایستاده بود.
چشمش که به قیافه نگران من افتاد لبخندش محو شد و با یه اخم ریز یه قدم اومد جلو و نگران گفت: آنید خوبی؟؟؟
من: آره ، آره من خوبم. فقط.... درسا اومده ... میگه می تونی بری دنبال مهام؟ فکر کنم با مهام دعواش شده . حالش خیلی بده.
شروین سریع گفت: باشه الان می رم.
یه لبخند بهش زدم. رو نوک انگشتام بلند شدم و یه بوسه سپاسگزار رو گونه اش نشوندم. لبخند مهربونی تحویلم داد.
رفتم تو اتاق. درسا رو تخت نشته بود. شونه هاش خم و سرش پایین بود. دستهاش تو هم قلاب و رو پاهاش بود. تو فکراش غرق بود.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو دستهاش که از اضطراب می لرزید.
سرشو بلند و به چشمهام نگاه کرد.
آروم گفتم: درسا .... نمی خوای بهم بگی چی شده؟
درسا با یه نگاه ملتمس بهم چشم دوخت. آروم لب باز کرد و گفت: آنید ... قول می دی هر چی گفتم تا آخرش گوش کنی؟ هر چی گفتم در موردم بد فکر نکنی؟ هر چی گفتم زودقضاوت نکنی؟
دلم هری ریخت پایین. وای نکنه درسا خودشو خاک بر سر کرده؟ از مهام بعید بود. این پسره به ریختش نمی خورد این کاره باشه خیلی نجیب و مهربون می زد.
نههههههههههه نکنه کارشو کرده و الانم درسا رو ول کرده و در رفته درسا هم در به دردنبالشه. بمیرم برات دختر. تو که ته زرنگی بودی چه جوری این مدلی خودتو ....
سعی کردم فکرهام در حد همون فکر بمونه و تو قیافه ام نشون نده.
یه لبخند ملیح زدم و گفتم: قول می دم عزیزم.
درسا یه نگاه ترسیده بهم کرد و گفت: امروز با مهام رفته بودیم بیرون.....
خوب خوب یعنی می خواد از اول ماجرا برام بگه؟ خدا کنه با جزئیات تعریف کنه و وسطاش سانسور نکنه.
درسا: رفتیم یه کافی شاپ که بستنی بخوریم.
یعنی تو کافی شاپ این کارو کردن؟ چه مکان بوده.
درسا: رفتم دستهامو بشورم. کیفو وسایلم رو میز پیش مهام بود.( با بغض گفت ) برگشتم دیدم مهام صورتش قرمزه. عصبانی بود. خیلی عصبانی. گوشیم تو دستش بود.
یهو زد زیر گریه. مات و گیج فقط داشتم نگاهش می کردم.
وسط گریه گفت: یهو مهام هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و گوشیمو پرت کرد رو میز و رفت.
نمی دونستم چی بگم. اصلا" نمی دونستم چی به چیه؟ مهام چرا یهو رفت؟
با مکث آروم گفتم: درسا .... مهام چش شد؟؟؟؟
درسا وسط هق هق گفت: من نمی دونم. تقصیر من نبود.
با چشمهای اشکی و ملتمس بهم نگاه کرد و گفت: به خدا من کاری نکردیم.
نمی فهمیدم چرا این جوری ناله و التماس می کنه اونم درسا. مگه چی شده بود که هی میگفت من کاری نکردم.
من: درسا آروم باش. بهم بگو منظورت از کاری نکردم چیه؟ مهام برای چی عصبانی شد؟
درسا: من که دستشویی بودم برای گوشیم اس ام اس اومده مهامم خونده اتش.
من: درسا .... اس ام اس کی بود که مهام انقدر عصبانی شد؟
درسا دوباره زد زیر گریه و وسط هق هق و اشکهاش گفت : سینا ... سینای عوضی اس ام اس داده بود.
اگه برق ولتاژ قوی بهم وصل می کردنم انقدر شکه و خشک نمی شدم. باورم نمی شد. این امکان نداره. یعنی ... بیچاره درسا .... بیچاره تر مریم ....
درسا بلند بلند گریه می کرد و وسطاش بریده بریده می گفت: به خدا من هیچ کار بدی نکردم. خودش اس ام اس می ده من حتی جوابشم نمی دم. 10 بار گفتم به مریم می گم اما بازم به کارش ادامه می ده. من .... من ....
طفلی داشت می لرزید. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. منم وقتی سینا بهم اس ام اس داد و گفت دوست دارم همین حال و پیدا کردم.می فهمیدم چه زجری داره می کشه. چقدراز خودش بدش میاد. چقدر می ترسه که بقیه در موردش بد فکر کنن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم. عضله هام منقبض شد. عصبانی بودم. اگه سینا جلوی چشمم بود لهش می کردم. پسره آشغال کثافتو ....
وسط نوازش کردنش با تحکم گفتم: آروم باش درسا من حرفتو باور می کنم. بسه دیگهگریه نکن.
درسا با بهت خودش و ازم جدا کرد و با صورت اشکی یه لبخند زد و گفت: تو ... تو باورمی کنی؟
بلند شدم و از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم طرفش.
با اخم گفتم: بگیر صورتتو پاک کن مثل گوره خر شدی.
آخه ریمل و مدادش به خاطر گریه ریخته بود پاییین و صورتش راه راه سیاه شده بود.
وسط گریه خندید و دستمال و گرفت. انگار با همون یک کلمه باور می کنم من جون گرفتهبود.
موبایلمو برداشتمو رو به درسا گفتم: درسا بشین من میام الان.
از اتاق اومدم بیرون. شماره شروین و گرفتم. با دومین بوق جواب داد.
من: الو شروین .....
شروین: سلام آنید خوبی؟؟؟؟؟
من: آره عزیزم. شروین مهام و پیدا کردی؟
شروین: آره الان خونه مهام اینام ....... ( یه مکث کوتاه کرد و آروم تر گفت ) آنید ....
چشمهام و بستم. حتما" مهام بهش گفته، شروینم براش تعریف کرده؟ نمی دونم. شاید اگه همون موقع گذاشته بودم شروین همه چیز و به مریم بگه .... شاید اگه زودتر مریم فهمیده بود .... شاید ....
بغضم گرفت. برای دل عاشق مریم .... برای جونیش .... برای آرزوهاش .... برای خوشبختی که فقط یه سراب بود.
آروم گفتم: شروین .... میای خونه ؟ با مهام بیا.
شروین یه باشه ای گفت و قطع کرد.
چقدر با شعور بود که به روم نیاورد. چقدر با درک بود که نگفت: من که بهت گفتم.
از این کلمه متنفر بودم. از این بهت گفتما بدم میومد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#176
Posted: 7 Jul 2012 01:41
همون جا جلوی در ایستادم تا شروین و مهام بیان. پنج دقیقه بعد اومدن. شروین یه بوسه آروم رو گونه ام نشوند.
مهام آروم سلام کرد. جوابشو دادم. آخی بچه چقدر داغون شده فکر کرده درسا با سیناست. عوق دیگه حالمم از تصور خودش و حتی اسمش بهم می خوره. آدم انقدر عوضی؟
به شروین نگاه کردم.
من: گفتی به مهام؟
شروین: نه گفتم شاید دوست نداشته باشی.
یه لبخند سپاسگزار زدم بهش. با دست اشاره کردم.
من: بیاین بریم تو اتاق من. درسا اونجاست.
رو به شروین گفتم: باید به جفتشون بگیم.
یه لبخند بهم زد. یه لبخند آروم کننده. می دونست حتی یاد آوریشم برام سخته.
در و باز کردم و رفتم تو اتاقم. بعد من، شروین و مهام اومدن تو اتاق. درسا با دیدن مهامچشمهاش از تعجب گرد شد و با هول بلند شد ایستاد. بهش اشاره کردم که بشینه. یه نگاهی به تک تکمون کرد . آروم نشست.
رو به مهام گفتم: شما هم بشینید لطفا".
مهام بی حرف نشست. تمام مدت سرش پایین بود. خیلی ناراحت بود. حتی یه نگاهم به درسا نکرد.
شروین اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم. چقدر به حمایتش احتیاج داشتم. شاید برای گفتن این موضوع نیاز به انرژی زیادی داشتم و شروینم بهم اون انرژی و می داد.
به درسا و مهام نگاه کردم. مهام سرشو بلند کرد و هر دوشون به من و شروین نگاه کردن.
من: می دونم امروز روز وحشتناکی برای هر دوتون بوده کاملا" درکتون می کنم.
مهام یه پوزخندی زد. ای زهر مار پسر تا حالا مودب بودی تا آخرشم بمون دیگه. بیام بزنم تو سرت؟
درسا فقط غمگین نگاهم کرد. بهش یه لبخند زدم و رو به مهام با یه اخم کوچیک گفتم: آقا مهام ازتون انتظار بیشتری داشتم. یعنی همه اعتمادتون به درسا در حد همین دو تااس ام اس بود؟
مهام اصلا" انتظار نداشت که این حرف و بزنم. با بهت نگاهم کرد. دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه.
دستمو بالا آوردم و گفتم: نمی خواد چیزی بگی. درسا میگه من نمی خواستم به سینا اس ام اس بدم و این فقط اونه که اس میده و درسا هم جوابشو نمی ده اما اون ول بکن نیست. من حرف درسا رو باور می کنم، شروینم همین طور.
ابروهای مهام بالا رفت.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من حرف درسا رو باور می کنم. چون ... چون ...
برام خیلی سخت بود که بگم. شروین یه فشاری به کمرم داد و حرفم و کامل کرد.
شروین: چون سینا بار اولش نیست که یه همچین کاری میکنه.
درسا همچین با شدت سرشو بلند کرد که گردنش گرفت. یه دستش به گردنش بود و با بهت گفت: چی؟
مهام: شروین منظورت چیه که بار اولش نیست؟
شروین: این آقا سینا ظاهرا" کارشون اینه. اونقدرم پرو تشریف دارن که از دوستهای صمیمی زنشم نمی گذرن. سینا قبلا" به آنیدم اس ام اس می داد.
وای خدا یکی دهن درسا و مهام و ببنده. الان جک و جونور می ره توشون. این دوتا انقدر تعجب کرده بودن که تا آخر حرفهای شروین حتی پلک هم نزدن و شروین همه چیزو گفت. همه اون اتفاقها و اس ام اس دادنهای سینارو و در آخر گفت: من که فکر می کنم باید به مریم بگید. این سینا معلومه که این کارست. یکی که انقدر جرات میکنه که بخواد با دوستای نزدیک زنش ارتباط برقرار کنه پس خیلی راحت با غریبه ها ارتباط داره بدون نگرانی.
حرفهاش که تموم شد. مهام شرمگین به درسا نگاه کرد و گفت: درسا من واقعا" .....
درسا دستش و بالا آورد و ساکتش کرد و با اخم و عصبانی گفت: هیچی نگو مهام. بعدن در مورد بی اعتمادی تو نسبت به من و اون رفتارت صحبت می کنیم. الان موضوع مهمتریداریم که باید بهش فکر کنیم.
صاف به من نگاه کرد. منم به همون چیزی که اون فکر می کرد فکر می کردم. باید به مریم بگیم. الان دیگه اون حق داره که بدونه. ما یکبار به سینا فرصت دادیم که جبرانکنه و آدم بشه. اما این پسر نشون داده بود که آدم شدن، تو کارش نیست.
درسا: آنید به مهسا بگیم؟
من: آره بهتره که به اونم بگیم. باید مشورت کنیم. هر چند فکر می کنم سینا فقط بامجردها کار داره و به مهسا اس ام اس نمیده چون شوهر داره. بعد از اینکه فهمید من نامزد دارم و شروین اونجوری حالشو گرفت دیگه کاری بهم نداشت. واسه همین اومد سراغ تو که فکر می کرد تنهایی و راحت تر می تونه راضیت کنه تا خام حرفهاش شی.اگه بهش بگی تو هم داری ازدواج می کنی مطمئنم می ره سراغ الناز. پس بهتره بهاونم بگیم.
****
مهسا و درسا رو تخت نشسته بودن. موبایلم رو آیفون بود و الناز پشت خط. مهسا و الناز هنگ کرده بودن و نمی دونستن چی بگن. یهو الناز یه جیغی کشید و گفت: آشغال عوضی. خودم میکشمش. الان چه طور می تونه با مریم این کارو بکنه. الهی به زمین گرم بخوره پسره هیز چشم چرون هوس باز. تو که مرد زندگی نبودی غلط کردی زن گرفتی. می تمرگیدی خونه ننه ات انگل بازیتو می کردی. چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟
ماها با دهن باز فقط داشتیم به جیغ و داد الناز گوش می کردیم. النازم آروم بود، آروم بود یهو منفجر می شدا. یعنی سینا بره نماز شکر بخونه که الناز تهران نیست وگرنه همین الان میرفت با ماشین زیرش می کرد.
من: خوب الناز جان شما یکم آروم باشید من خودم الان می رم سینا رو می برم قبرستون.
درسا با چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
منم آروم گفتم: کاریش ندارم می برمش بهش زهرا واسه مرده ها فاتحه بخونه. بزار الناز خیالش راحت بشه خوب.
مهسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: الان وقت شوخیه؟ ( بعد بلند تر گفت ) من میگم زنگ بزنیم مریم بیاد اینجا. باید همه با هم باهاش صحبت کنیم. باید همه چیزو بهش بگیم. این جوری که نمیشه. این پسره پیداست آدم بشو نیست. الان مریم باید تصمیم بگیره که می خواد چی کار کنه. ما وظیفه امون اینه که بهش بگیم. دلم نمی خواد اون سینای عوضی فکر کنه مریم احمقه و هیچی حالیش نیست واونم می تونه از سادگی و محبتش سواستفاده کنه.
جمله آخرو همچین داد کشید که من و درسا چسبیدیم به هم.
درسا: مهسا جون آروم، تو خون خودتو کثیف نکن.
آروم دم گوش درسا گفتم: الان نوبت توئه. الناز، مهسا حالا تو یه جیغ بکش.
سریع قبل از اینکه درسا کاری بکنه بلند داد زدم: الاغ.
همچین بلند گفتم که مهسا یه متر پرید بالا و درسا هم گوشش و گرفت. الناز از پشت خط گفت: چته دیوونه چرا داد می کشی.
نیشمو باز کردم و گفتم: هیچی من سهممو دادم. درسا تو برو.
مهسا و درسا یه چشم غره بهم رفتن.
مهسا گفت: من میریم زنگ بزنم مریم بیاد اینجا.
من و درسا مثل متهم ها به زور آب دهنمون و قورت دادیم. با این که هیچ قسمت ماجرا ما مقصر نبودیم اما هر دومون از عکس العمل مریم می ترسیدیم.
یه دقیقه بعد مهسا اومد و گفت: زنگ زدم. تا یک ساعت دیگه میاد.
به درسا نگاه کردم اونم نگران بود. آروم با تته پته گفتم: چیزه .... میشه .... میشه به مریم نگیم سینا به کیا اس ام اس می داد ؟؟؟؟؟ میشه اسم نبریم؟
درسا موافق با یه لبخند تشکر آمیز نگاهم کرد و مهسا هم یکم متفکر بهم چشم دوخت.
الناز از پشت خط گفت: باشه نگید. اما اگه مریم اصرار کرد چی؟
مهسا: بازم نمی گیم این جوری بهتره. ممکنه اگه اسم ببریم رفتارش با آنید و درسا عوض بشه. هر چی باشه سینا شوهرشه. قبول خطای شوهرش خیلی سخته. تو اون لحظه ترجیه میده دوستاش و مقصر بدونه تا شوهرشو.
دلم مثل آبگوشت قل قل می کرد. حالم داشت بهم می خورد. همش به این فکر می کردم که وقتی مریم بفهمه چه عکس العملی از خودش نشون میده. درسا هم بدتر از من. اونم همش دستهاشو تو هم می پیچید و هی لبشو می جوید. به زندگیم درسا رو انقدر عصبی ندیده بودم.
نمی دونم چه جوری این یه ساعت و گذروندم. شاید بالا تر از 10000 بار به ساعت نگاه کردم اما به زور عقربه اش حرکت می کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#177
Posted: 7 Jul 2012 01:41
صدای در همه مون و از جا پروند. من که تو کل یک ساعت داشتم تو اتاق قدم رو می رفتم. سریع خودمو به در رسوندم و در و باز کردم. مهری خانم بود. گفت مریم اومده. به بچه ها نگاه کردم.
من: مهری خانم میشه تعرفش کنید بیاد بالا؟
می دونم باید می رفتم استقبالش اما نیاز به زمان داشتم تا خودمو آروم کنم. از اتاق اومدمبیرون. ناخودآگاه به در اتاق شروین نگاه کردم. به سمت در کشیده شدم. دستم خود بهخود رفت بالا و دو تا تقه به در زدم. چشمم به در بود که در باز شد و شروین و جلوی دردیدم.
دیدنشم بهم آرامش می داد.
حتما" قیافه ام خیلی مضطرب بود که شروین گفت: استرس داری؟
چند بار تند سرمو بالا و پایین کردم.
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: میشه بغلم کنی؟
بی توجه به مهام که تو اتاق بود و رو تخت نشسته بود یه لبخند بهم زد و یه قدم اومد سمتم. دستهاش و انداخت دورمو من و کشید تو بغلش. سرم و گذاشتم رو سینه اش. صدای ضربان قلبش و می شنیدم. چقدر آرامش دهنده بود.
شاید به یک دقیقه نکشید اما مثل یه مسکن عمل کرد. یه تکونی خوردم و شروین خودشو ازم جدا کرد. سرشو آورد پایین و به چشمهام نگاه کرد.
آروم گفت: خوبی؟
یه لبخند زدم و گفتم: الان خوبم.
با دست آروم گونه امو نوازش کرد. صدای قدمهای کسی تو پله ها اومد. یه سری تکون دادم و شروین با یه لبخند رفت تو اتاقو در و بست.
به پله ها نگاه کردم. مریم آروم و خندون اومد بالا. چشمش که به من افتاد لبخندش بیشتر شد و اومد جلو. دستهامو باز کردم و بغلش کردم. ناخودآگاه سفت فشارش دادم. دست خودم نبود. وقتی یادم میومد که تا چند دقیقه دیگه باید با حرفهام آشیونه خوشبختیش و خراب کنم آتیش می گرفتم.
مریم خودشو ازم جدا کرد و گفت: هوی چته شکوندی منو. من شروین نیستما چشمهاتو بازکن ببین من مریمم.
با نیش باز یه ضربه محکم به بازوش زدم.
یه جیغ کوتاه کشید و دستش رفت رو بازوش و با حرص گفت: وحشی.... شروین از دست تو چی میکشه ....
همچین خنده ام گرفته بود که نگو. خوبه خود شروین همه این حرفها رو بشنوه.
با خنده بهش اشاره کردم و گفتم: خفه بابا شروین تو اتاقه.
نیشش و باز کرد و زبونش و در آورد و شونه اشو انداخت بالا.
من: خوب حالا گندتو زدی بیا بریم تو اتاق تا بیشتر از این خرابکاری نکردی.
با هم رفتیم سمت اتاق و در و باز کردم و اول مریم وارد شد و بعدم من. تا چشمش به درسا و مهسا افتاد با ذوق گفت: نامردا دور هم جمع میشین من و آخر از همه خبر می کنید؟ می کشمتون.
رفت جلو و ماچ و بوسه کرد با هر دوشون.
مهسا و درسا با مریم رفتن رو تخت نشستن و مریم بین این دوتا نشست. منم یه صندلی برداشتم اومدم جلوشون نشستم.
یکم با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم. هیچ کدوم دلمون نمی خواست شروع کننده باشیم و این جو شاد و داغون کنیم. یهو یاد الناز افتادم.
من: راستی الناز گفت دور هم جمع شدین به من زنگ بزنید. بزارید بهش زنگ بزنم.
با موبایلم زنگ زدم به الناز و تا یه بوق خورد گذاشتمش رو آیفون. با دومین بوق الناز گوشی و برداشت و سلام نکرده با هول گفت: گفتین؟ چی گفت؟ حالش خوبه؟ داره گریه میکنه؟ بمیرم برای دل سوخته ات مریم جونم. آنید نزاری زیاد غصه بخوره ها اون سینای انتر ارزششو نداره. بره بمیره مرتیکه هیز زن باز عوضی کسی که فقط چند ماه بعد ازدواجش میره سراغ دوستهای زنش به درد زیر گل می خوره که کرمها بخورنش. هر چند فکر نکنم اونا هم رغبت کنن برن طرف یه همچین آدم لجن و پستی .....
الناز همین جور پشت سر هم و یه بند داشت حرف می زد و ما چهارتا هم اونقدر شوکه شده بودیم که فقط با دهن باز و مبهوت به حرفهاش گوش می دادیم. من که کلا" هنگبودم حتی مغزم فرمان نمی داد که گوشی و از رو آیفون در بیارم یا اینکه قطعش کنم. الناز همین جور حرف میزد و حرفهایی و می گفت که ما سه تا جرات گفتنش و نداشتیم. اما الناز نا خواسته جور ما رو کشیده بود هر چند به شیوه خیلی بدی این خبر به مریم رسیده بود. برگشتم و به مریم نگاه کردم. مات و مبهوت داشت به گوشی تو دستم نگاه می کرد. مهسا و درسا هم به مریم نگاه می کردن.
یهو مریم یه لبخند محوی زد و با صدای آروم و متعجبی گفت: الناز چی داری میگی؟؟؟؟
یهو الناز وسط حرفهاش ساکت شد.
الناز: مریم جونم تویی خواهری؟ غصه نخوریا ماها همه پیشتیم. به خدا سینا لیاقت تو رو نداشت.
مریم با یه خنده گیج و عصبی گفت: الناز من اصلا" نمی فهمم چی میگی؟ تو از سینا بدت میاد؟ چرا؟ منظورت چیه که میگی ادمی که به دوستای زنش رحم نمیکنه؟
بعد از این حرف پر سوال به ماها نگاه کرد. یه جورایی وا رفته بود و با شوک به ماها نگاه می کرد.
الناز: مریم تو .... تو نمی دونی؟؟؟؟ بچه ها بهت نگفتن ؟؟؟؟
مریم: بچه ها چی باید به من بگن ؟؟؟؟
صدای وای الناز و شنیدیم که گفت: وای ...... گند زدم .....
باید می گفتیم. باید همه چیزو میگفتیم. این جوری که مریم شوکه شده بود و تو ذهنش دنبال جوابها می گشت می ترسیدم به خاطر شوک عصبی یه چیزیش بشه.
مهسا دستش و گرفت. مریم بهش نگاه کرد.
مهسا: اول بگم که ماها همه پیشت و پشتتیم و هیچ وقته هیچ وقت، هر اتفاقی هم که بیوفته ما تنهات نمی زاریم و کنارتیم. حتی اگه خودت نخوای.
ای خدا مهسا که بیشتر دختره رو ترسوند. بدبخت چشمهاش از ترس و تعجب داشت از حدقه می زد بیرون.
درسا دست دیگه مریم و گرفت و گفت: مریمی بدون ماها تا جایی که می تونستیم سعی کردیم بهش فرصت بدیم اما خودش لیاقت نداشت. تو حقته که همه چیو بدونی.
مریم با ترس گفت: من ... چیو باید بدونم.
ای بمیرید شماها که یه خبر نمی تونید بدید. الان دختره می میره میوفته رو دستمون.
صندلیمو کشیدم جلو و و صداش کردم تا به من نگاه کنه.
من: مریم ... به من نگاه کن ... تو خودت خوب میدونی که ماها چقدر دوست داریم. تو این چند سال مثل پنج تا خواهر با هم زندگی کردیم و تو هر شرایطی با هم بودیم. حرفی کهالان می خوام بهت بگم و باید بزاری تا تمومش کنم. باید تا آخر گوش کنی و بعد خودت تصمیم بگیری. ماها نگرانتیم.
شاید از حرفهای الناز یه چیزایی فهمیده باشی اما من می خوام کامل برات تعریف کنم تا بفهمی تو زندگیت چه خبره.
یه نگاه به درسا و مهسا انداختم. با سر تایید کردن. دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره اونقدر شوکه و ترسیده بود که دلم می خواست همون لحظه خبر مرگ سینا رو برام بیارن که این بلا رو سر این دختر معصوم آورده.
گفتم. همه چیزو. اینکه سینا به ماها اس ام اس میده. اینکه نمی خواستیم بهش بگیم. اینکه بار اول بهش فرصت دادیم اما بازم تکرار کرد. واقعیتو گفتیم با سانسور بدون بردن اسم از کسی.
حرفهام که تموم شد یه نفس بلند کشیدم و دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره ، دختر بیچاره مظلوم. مات فقط به رو به رو نگاه می کرد. حتی پلکم نمی زد. براش سنگین بود. خیلی . هنوز هضمش نکرده بود هنوز باور نکرده بود. هنوز امید داشت که دروغ باشه.
چشمهای بیروحشو بهم دوخت و گفت: سینا غیر تو شماره کسیو نداره.
شوکه شدم. مات موندم. یعنی بدشانسی تا این حد؟ با این همه شوکی که بهش وارد شده بود باید حتما" یادش می بود که سینا فقط شماره من و از خودش گرفته؟ نمی دونستم چی بگم.
مهسا به دادم رسید.
مهسا: گلم پیدا کردن شماره که کاری نداره. فقط کافی بود یه نگاه به گوشیت بندازه می تونست شماره هر کسی و که می خواد و بگیره. مهم کاریه که کرده. این آدم بی لیاقت ترین کسیه که من تا حالا دیدم. تو هنوز جوونی هنوز خوشگلی. می تونی ....
دیگه ادامه نداد . عاجزانه به من نگاه کرد. اما من چی میگفتم؟ که بیا جدا شو بیا 4 ماه بعد ازدواجت جدا شد؟ که بشی مطلقه؟ من مشکلی نداشتم با این اسم اما مریم هم مثل من فکر می کرد؟ برای من حرف مردم مهم نبود. مهم راحتی و آرامش خودم بود، اما مریم چی؟ می تونست بی خیال حرف مردم زندگی کنه؟ اونم اینجا تو این جامعه که اگه مردی 4 تا زن بگیره و همه رو هم طلاق بده کسی کاری به کارش نداره اما اگه یه دختر حتی نامزدی بدون هیچ محرمیتشم بهم بخوره میگمن ببین دختره چه عیبی داشت که پسره نخواستش که قبولش نکرد که گناه از دختره. همیشه همه جا.
تو مملکتی که دختر و به اسم پدرش و زن و به اسم شوهرش می شناسن تو جایی که یه دختر یه زن خودش هویت مستقلی نداره من چی بگم؟
الناز: آره مریمی بیا و جدا شو. این پسره رو مثل آشغال بندازش دور بی شخصیت بی لیاقتو. تو به این خوشگلی و خانمی همین الانشم 100 نفر برات می میرن. تو فقط لب تر کن. من خودم هواتو دارم .
یه قطره اشک از گوشه چشم مریم اومد پایین.
برام عجیب بود. فکر می کردم جیغ بکشه. داد بزنه. ماها رو مقصر بدونه. که از سینا دفاع کنه که نخواد در مورد شوهرش حرف بزنیم. که همه مون و گناهکار بدونه. اما ....
مریم انقدر آروم ..... این اصلا" تصوری نبود که از برخوردش داشتم.
مریم با بغض بهم نگاه کرد و آروم گفت: به کی اس ام اس داده؟
الناز با جیغ گفت: مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که چی کار کرده.
مریم داشت می شکست. حس می کردم با گذشت هر ثانیه کوچیک و خمیده میشه. تو دلش غوغا بود اما صداش در نمیومد.
من: مریم ....
دوباره بهم نگاه کرد.
من: چرا چیزی نمیگی؟ نه دادی نه فریادی نه شماتتی نه انکاری هیچی ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#178
Posted: 7 Jul 2012 01:42
مریم به زور دهن باز کرد انگار لبهاش بهم چسبیده بود.
مریم: حس کردم .... حس کردم که یه چیزی درست نیست. یه جای کار می لنگه . همش تو گوشیشه. هر وقت با گوشی می دیدمش تندی می خندید و یهو زیادی محبت می کرد. هیچوقت موبایلشو از خودش جدا نمی کنه.
زیادی به خودش میرسه. نه که بد باشه اما ساعتی یه بار عطر زدن و روزی چند بار اومدن خونه که لباسهاشو عوض کنه و مدام جلسه داشتن و شب دیر اومدن .....
بغض کرد. مهسا و درسا دستشو فشار می دادن. دلم برای نگاه مظلومش آتیش گرفت.
مریم: من یه جورایی اینجا غریبم. همه اش منتظرم که سینا بیاد خونه. تا با هم باشیم کهحرف بزنیم. اما .... دیر وقت میاد. کم حرف میزنه .... همه چیزها رو قاطی میکنه. رنگی که دوست دارم غذایی که دوست دارم. گلی که دوست دارم.
برام عجیب بود که انقدر کم حافظه است. یه بار اومد خونه و من تو کیفش یه جعبه کوچیک دیدم. یه جعبه کادو شده. وقتی اومد تو اتاق و جعبه رو تو دستم دید خندید و گفت تولدت مبارک عزیزم.
سرشو بلند کرد و با غم بهم نگاه کرد: تولدم نبود .... مناسبتی نداشتیم .... یعنی اون کادو و تولد .....
دو قطره اشک چکید رو گونه اش. داشت همه درد و غمشو قورت می داد. برای کی ؟ برای چی؟
خودمو کشیدم جلو دستمو گذاشتم روی پاش.
من: مریم عزیزم .... گریه کن ... گریه کن تا خالی شی ... گریه کن تا آروم شی .... مریممنریز تو خودت نزار تلنبار شه رو هم ...
چونه اش لرزید. بغضش شکست. دو قطره شد چهارتا. چهار تا شد 10 تا، شد یه رود، شد سیل.
مهسا بغلش کرد. تو بغل مهسا اشک ریخت. لرزید. هق هق کرد.
بغض کردم. مهسا گریه کرد. درسا چشمهاش اشکی شد. صدای هق هق الناز از تو گوشی میومد.
بغض کردم. بیچاره مریم. بیچاره دل کوچیکش. بیچاره آرزوهای به باد رفته اش.
به مهسا نگاه کردم. می فهمیدم چرا گریه میکنه. تو اون لحظه خودشو گذاشته بود جای مریم. با تمام وجود حسشو درک می کردم. وای اگه ..... حتی نمی خواستم به یه همچین اتفاقی فکر کنم. من به شروین اعتماد داشتم. من میشناسمش. عشقم آگاهانه بود. نه با یه بار دیدن. نه با یه خواستگاری نه با دوبار صحبت کردن. من باورش داشتم عشقشو باور داشتم.
مریم گریه کرد. غم تو اتاق پیچید. هیچ کس هیچی نگفت. گذاشتیم تا مریم دلشو خالی کنه تا آرومتر بشه. مریم آروم شد . اشکهاش و پاک کرد.
من: مریم .... الان می خوای چی کار کنی؟
مریم یه لبخند تلخی زد و گفت: زندگی؟؟؟؟
صدای چی گفتن من تو صدای نه درسا و جیغ الناز گم شد.از جام پریدمو با چشمهای گشاد از تعجب با بهت گفتم: اما.... با دونستن همه این چیزا؟؟؟ چه طور؟ چه طور می خوای دوباره زندگی کنی؟ اونم با یه همچین کسی؟ چه طور اعتماد میکنی؟ می خوای همیشه تو هول و ولا باشی؟ منتظر و چشم به در که کی میاد؟ که نکنه یه وقت دوستو فامیل بفهمن اون چی کار میکنه؟ که نکنه گند کاراش در بیاد. شایدم یه روزی خودش بیاد و بگه بیا جدا شیم.
مریم به چه امیدی می خوای زندگی کنی؟ برای کی؟ به خاطر چی؟
عصبی شده بودم و داد می کشیدم. تو اتاق قدم رو می رفتم و فریاد می زدم. می توپیدم. نه به مریم که تو اون لحظه اون و نمی دیدم. تو اون لحظه مادرمو می دیدم. مادرم آیندهمریم بود. من آینده بچه ای بودم که مریم و سینا بوجود می آوردن. همه خاطرات بدمو دیدم. همه دعواها. همه حرفهای زشت و شنیدم. دوباره رعد و برق . دوباره جیغ و داد. دوباره فریادهای خفه. سر تو بالشت فرو کردن. دوباره دلهره و اضطراب به خاطر کارهای بابام.
نه نمی زارم. نمی خوام مریمم به سرنوشت مادرم دچار بشه. نباید یه بچه دیگه مثل منبشه. حرفی که همیشه به مادرم می زدم و اون همیشه میگفت دیگه دیره، فایده نداره رو به مریم گفتم.
جلوی پاش زانو زدم و با التماس گفتم: مریم بیا و جدا شو. تو هنوز جوونی. تو هنوز وقت داری. نزار سینا جوونی و زیبایی و آینده و اعتماد به نفستو بگیره. نزار نابودت کنه. خودتو بکش کنار. خودتو آزاد کن. ماها کنارتیم. ماها پشتتیم. تا آخرش. نمی زارم سینا انگشتش بهت بخوره. تو فقط بخوا. تو فقط بگو که این زندگی و نمی خوای.
مریم دوباره یه لبخند تلخ زد و گفت: دیگه دیره ....
خشک شدم. بهتم زدم. دستم از رو زانوش افتاد پایین.
دیگه دیره ....
این دو کلمه تو سرم زنگ می زد. مامانمم همیشه میگفت: دیگه دیره ... دیگه از من گذشته.....
یه چیزی تو ذهنم برق زد. شوکه به مریم که بلند شده بود و کیفشو گرفته بود و با قدمهایی که رو زمین کشیده میشد به طرف در می رفت نگاه کردم.
نکنه .........................
اما صدام تو گلوم خفه شد چون مریم نرسیده به در تلو تلو خورد و یهو نقش زمین شد. مهسا جیغ کشید و به طرف مریم رفت. الناز از پشت گوشی داد میکشید: چش شده چش شده؟
درسا رفت سمت گوشی. منم خودمو از اتاق انداختم بیرون و رفتم سمت اتاق شروین. بدوندر زدن در و باز کردم. شروین و مهام رو تخت نشسته بودن و حرف می زدن. که با باز شدن ناگهانی در هر دو به در نگاه کردن.
یهو شروین بلند شد و به سمتم اومد.
من: شروین، مریم حالش بد شده. بیهوش شد.
شروین با سرعت از کنارم رد شد و مهام هم دنبالش. به طرف اتاق من دوییدیم .
شروین با یه حرکت مریم و بلند کرد و رو تخت خوابوند. مهسا دویید بیرون از اتاق.
شروین: مهام برو کیفمو بیار.
مهامم از اتاق بیرون رفت. درسا کنار مریم رو تخت نشست و بادش زد.
منم با ترس یه گوشه ایستادم و به حرکات مضطرب بقیه نگاه کردم. هنوز فکرم تو سرم جولان می داد. آروم و با شک و تردید به سمت شروین رفتم. دستمو گذاشتم رو شونه اش. برگشت و نگاهم کرد.
خم شدم و دم گوشش و .....
شروین با اخم کوچیکی گفت: مطمئنی؟
با سر اشاره کردم که نه.
من: حدس می زنم.
مهام و مهسا اومدن. مهسا آب قند آورده بود و به زور سعی می کرد به خورد مریم بده. شروین: همه برن بیرون از اتاق.
هر کی هر جا که بود تو همون جاش خشک شد. کجا بریم آخه مریم با این حال بدش مگه دلمون طاقت میاره؟ زدیم دختر مردم و کشتیم با حرفهامون حالا در بریم عمرا" همین جامی مونیم.
هیچکش از جاش تکون نخورد. شروین به من نگاه کرد و با تحکم و اشاره گفت: آنید همه رو ببر بیرون.
آهان خوب منظورت اینه؟ از اول بگو دیگه. به مهسا و درسا اشاره کردم. مهامم خودش رفت بیرون.
همه مون پشت در مضطرب ایستاده بودیم. درسا قدم رو می رفت. مهسا تکیه داده بود به دیوار. یاد زایشگاه افتادم. وقتی یکی می خواد سزارین کنه پدر و فامیلا پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب منتظر می مونن ماهام اون شکلی بودیم تو اون لحظه.
داشتم از نگرانی می مردم. بعد چند دقیقه در باز شد و شروین اومد بیرون. بازم مثل فیلمها که دکتر از تو اتاق عمل میاد بیرون ماهام پریدیم سمت شریون.
مهسا: چی شده ؟ چرا حالش بد شد ؟ چرا بیهوش شد؟
شروین: فشار عصبی که بهش وارد شده زیاد بوده و بدنشم ضعیف. برای همین بیهوش شده. نگران نباشید. بهوش اومده.
مهسا و درسا و مهام رفتن تو اتاق. من منتظر بودم. رفتم سمت شروین و پر سوال بهش نگاه کردم. شروینم سرشو تکون داد. اخمهام رفت تو هم. اه پسره الاغ عوضی آشغال نکبت. همه این فحشها رو به سینا می دادم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#179
Posted: 7 Jul 2012 01:43
با شروین رفتیم تو اتاق. درسا سریع پرید و مریم و بغل کرد. وحشی دختره بدبخت و له کرد. احساساتشم خرکی بود این درسا.
درسا و مهسا کنار مریم رو تخت نشسته بودن و من و شروین ومهام رو به روش ایستاده بودیم. مریم به تک تکمون نگاه کرد. شروین و مهام یه حال و احوال کردن و رفتن بیرون.
ایول بچه های با شعورین ما الان باید دخترونه حرف بزنیم.
پسرا که رفتن بیرون درسا گفت: دیوونه چرا به خودت فشار میاری؟ آخه این سینا ارزشش و داره که انقدر خودتو عذاب بدی؟
مهسا با تشر به درسا گفت: خفه شو درسا حرف سر یه زندگیه سر یه آینده. خاله بازی که نمی کن که تا یکی بد بود سریع جدا شن و برن سراغ یکی دیگه.
درسا با اخم: خوب چی کار کنه بشینه این مرتیکه کاراشو انجام بده مریم هم خانمی کنه چیزی نگه و بعدن از غصه دق کنه؟
مهسا لبشو به دندون گرفت و با چشم غره به مریم اشاره کرد. درسا هم دهنشو بست.
ساکت دست به سینه ایستاده بودم و به مریم نگاه می کردم. درسا برگشت سمتم و گفت: تو چرا مثل سر عمله ها اونجا ایستادی داری ماها رو سیر میکنی یه چیزی بگو دیگه.
یه نفس عمیق کشیدم. از این فکری که داشتم بدم می یومد اما ...
من: مریم خودش باید تصمیم بگیره.
درسا و مهسا با چشمهای باز شده از تعجب به من نگاه کردن. سابقه نداشت من با این فضولی بزارم کسی خودش تصمیم بگیره.
درسا بهت زده گفت: آنید تو حالت خوبه؟؟؟؟
بی توجه به درسا فقط به مریم نگاه کردم. به مریمی که می دونستم آینده اش تصویری از مادرمه. به مریمی که می دونست قراره چی براش پیش بیاد و با چشمهای باز می رفت تو آتیش. به مریمی که می خواست خودش فدا کنه.
مریم چشم ازم برداشت. سرشو انداخت پایین و گفت: من نمی تونم از سینا جدا بشم. نهاز حرف مردم می ترسم نه از اینکه بهم بگن مطلقه نه اینکه بگن دختره مشکلی داشتکه جدا شد. نه .... نمی تونم چون .... چون ....
من: چون حامله ای .....
درسا یه جیغ خفیف کشید. مهسا شوک زده دستشو جلو دهنش برد. نگاه پر سوالشون بین من و مریم می گشت.
دوباره یه قطره اشک از چشمش پایین چکید. مهسا با بغض و چشمهای اشکی بغلش کرد. متنفر بودم از اینکه مریم هم به همون دلایل مادرم مجبورشه یه عمر خودشو بدبخت کنه.
می دونستم بچه اونم وقتی بزرگ بشه نمیگه دستت درد نکنه که موندی سر خونه زندگیت. میگه چرا جدا نشدی. چرا با تصمیمت خودت و ماها رو مجبور کردی که تو این جهنم و جنگ اعصاب زندگی کنیم؟؟؟؟
دقیقا" همون حرفهایی که من به مادرم می زدم. اما ....
گفتن این حرفها چه فایده داشت؟؟؟ مریم تصمیم خودشو گرفته بود. از خیلی قبل تر از همون وقتی که تو خوابگاه دور هم می نشستیم و صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم.همون موقع که در مورد خیانت و مردای این مدلی بحث می کردیم. مریم همون موقعه هم می گفت اگه ازدواج کنم و شوهرم این مدلی باشه حتما" طلاق می گیرم. اما اگه بچه داشته باشم به خاطر بچه ام می سوزم و می سازم. نمی خوام بچه ام بی پدر بزرگ بشه.
مریم همون موقع ها تصمیمش و گرفته بود. حرف زدن باهاش چه فایده داشت. اون داشت کاری و می کرد که شاید در روز هزارن زن ایرانی انجام می دادن. فدا کردن خودشون جوونیشون و خوشبختیشون، برای بچه هاشون.
همیشه فکر می کردم وقتی خبر بچه دار شدن یکی از دوستهامو بشنویم اونقدر جیغ بکشیم و خوشحالی کنیم و جشن بگیریم که نگو. ناسلامتی قرار بود 4 نفرمون خاله بشیم. اما اینی که الان می دیدم به مجلس عزا بیشتر شبیه بود. همه مون غم باد گرفته بودیم. مریم بازم گریه کرد.
درسا و مهسا سعی می کردن آرومش کنن چون برای بچه خوب نبود اما من..... تو خاطراتم گم شده بودم.
چشمم به مریم بود و تموم این 22 سال جنگی که تو خونه امون بود و مرور می کردم. خدایا نزار یه بچه دیگه ام سرنوشتش مثل من بشه نزار یکی دیگه هم به خاطر کارهایوالدینش نسبت به زندگی و آدمهاش بی اعتماد شه. خدایا حداقل نزار این بچه دختر باشه. اونوقت اونم مثل من مرد گریز میشه. شاید اون بچه مثل من اونقدر خوش شانس نباشه کهیکی مثل شروین و پیدا کنه.
مریم هنوز داشت گریه می کرد. خیلی فشار روش بود. رفتم جلو و رو تخت پشت سر مهسانشستم. دلم پر غم بود اما .....
یه نفس عمیق کشیدم و با صدا هوا رو به بیرون فوت کردم. یه لبخند شاد زدم و یهو محکم دستهامو گذاشتم رو شونه مهسا و مریم و با یه حرکت تقریبا" با اعمال زور مریم و از تو بغل مهسا بیرون کشیدم. این سه تا مات حرکت من مونده بودن.
یه ابرومو بردم بالا و به یه اخم مثل این داش مشتیها گفتم: چتونه شوما خواهر زاده امو کشتین بس که فشارش دادین. بچه ام نفس تنگی گرفت تو شکم ننه اش. ولش کنیدبزارید یکم هوا بهش برسه.
یکم خودم و خم کردم و رو به شکم مریم گفتم: نخود جونم می دونم هنوز هیچی نشدی اما یادت باشه بعدا" باید خاله آنید و بیشتر از این درسا خره دوست داشته باشی.
یهو درسا محکم کوبوند تو سرم.
درسا: هوی خر خودتی. جلو بچه بد آموزی داره الاغ. بعدم کی منِ خوب و خوشگل و خانم و ول میکنه بیاد توی چل و دوست داشته باشه؟
برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: خفه بابا بی تربیت مثلا" الاغ خیلی خوبه جلوی بچه می گی یابو. همین به قول تو چل ببین چه جوری شروین و تور کرد تو خودت هنوز نتونستی مهام و خر کنی.
دوباره به شکم مریم گفتم: خاله جون بزرگ که شدی خواستی بری پسر بازی به خودم بگو خودم باهات میام تنها نمونی.
درسا دوباره گفت: خجالت نمیکشی به بچه قد نخود میگی بریم پسر بازی؟ همین تو منحرفش میکنی دیگه. بعدم شروین می گذاشت تو بری. من خودم می رم با جیگر کوچولومون.
یه زبونی براش در اوردم و گفتم: اولا" ببین خودت داری اعتراف میکنی که قراره تا اون موقع بترشی و تنها بمونی بعدم، برو بابا خواهرزاده جونم توی خزو کجا می خواد ببره آبروش میره. شروینم پایه است میگه برو عزیزم خوش بگذره.
درسا: نه خیرم من خودم باهاش می رم تو اون موقع پیرو چروکیده ای.
من: خودت پیری. بی تربیت. فکر کردی تا اون موقع دختر 18 ساله می مونی؟ نکنه به سلامتی قراره مثل اورورا فیریز بشی؟ بگم بهتا نمی زارم مهام رو زمین بمونه. خودم براش آستین بالا می زنم.
یهو درسا با جیغ گفت: تو غلط می کنی. خودم می کشمت مهام اگه منم نباشم باید تارک دنیا بشه و تو عشق من بسوزه.
منم با نیش باز زبون در آوردم براش.
درسا هم خیز برداشت که بیاد بزنتم که من در رفتم اونم با جیغ و داد دنبالم. این وسطم مهسا و مریم بلند بلند به ما دو تا می خندیدن.
خدا رو شکر مریم داره می خنده دیگه گریه نمیکنه. خوبه حتی اگه شده برای دو دقیقه آرومباشه اونم خیلیه.
وسط این بدو در روهای ما مهسا گفت: حالا از کجا می دونید دختره اگه پسر بود چی؟؟؟؟
درسا از پشت یقه امو گرفته بود و می خواست موهامو بکشه که تو هوا دستش خشک شد. منم کج و یه وری موندم. خدایی به پسر فکر نکرده بودیم.
یهو بی هوا جفتمون گفتیم: برووووووووووووووووووووووو ووووو
با این حرکت مهسا و مریم ترکیدن از خنده.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#180
Posted: 7 Jul 2012 01:44
تقریبا" ساعت 9 شب بود که دخترها رفتن. همه با هم. مهام هم رفت که اول مریم و بعدم مهسا و درسا رو برسونه. هر چی اصرار کردم برای شام نموندن. دلم نمی خواست مریم بره خونه. کاش می تونستم همین جا نگهش دارم. اما نمی شد. مریم نمی خواست فعلا"چیزی به سینا بگه. من که دیگه نمی تونستم درست تصمیم بگیرم. فقط یه چیزی مدام تو سرم رژه می رفت.
اگه مریم و سینا قبل از ازدواج همدیگرو می شناختن بازم با هم ازدواج می کردن؟ یعنی بازم مریم راضی میشد که بهش بله بگه؟؟؟؟
این دوتا حتی یه نامزدی درست و حسابی هم نداشتن. حتی یه نمه شناختم نداشتن. کلافه وبی حوصله بودم. نا آروم بودم و فکرم مشغول.
نمی دونم شام و چه جوری خوردم. لقمه ها به زور از گلوم پایین می رفت.
بعد شام یکم نشستم پیش طراوت جون و شروین اما همش تو خودم بودم. آخرم دیدم نشستنم فایده نداره. بلند شدم و به طراوت جون گفتم من برم بخوابم. طراوت جونم که حال من و دیده بود با لبخند گفت: برو عزیزیم. روز سختی داشتی.
یه لبخند غمگین زدم و رفتم بالا تو اتاقم. گرمم شده بود. یه تاپ با شلوارک پوشیدم. کرمم داشتم باید زیر باد کولر زیر پتو می خوابیدم. عقل کل بودم دیگه. کلا" زمستون تابستون نداشت باید پتو سرم می کشیدم.
شبها معمولا" شروین تو اتاق خودش می خوابید. منم تو اتاق خودم. چون شروین بیشتر وقتها بیمارستان بود . یه وقتهایی که ظهرا خونه بود و می خواست بخوابه میومد تو اتاق من.
امشبم از اون شبا بودا. از همون شبهایی که فکر و خیال نمی زاشت بخوابم. کلا" در سال شاید کمتر از یه هفته از این شبها داشتم. اما خوب امشب وقتش بود نوبت سالم رسیده بود.
هر چی این دنده به اون دنده کردم خوابم نبرد. کلافه بلند شدم و رو تخت نشستم.
یه فکری اومد تو سرم. من خوابم نمیاد. شروین یعنی داره چی کار میکنه؟ برم پیشش ؟ ممکنه خواب باشه. خوب خواب باشه چه کنم. خوب گناه داره پسره. منم گناه دارم خوابم نمی بره این جوری.
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. رفتم دم اتاق شرروین. ممکنه خواب باشه .... شایدم نباشه ... حالا بزار یه نگاه کوچولو بندازم شایدم بیدار بود.
آروم در اتاق و باز کردم و سرک کشیدم تو.
آخییییییییییییییییی بچه ام خوابیده. ببین چه نازم خوابه. اِه باز این پتو رو تا کمرش کشیده بالا. خوب زیر این کولر از سرما یخ میکنی که عزیز من.
رفتم جلوتر کنار تختش ایستادم. رو تختش خم شدم و پتو رو کشیدم تا بالا. یه لبخند به صورت خوابیده اش زدم.
پسر کوچولوم خوابیده نازی. خوب آنید کارت تموم شد. دیدی شروینم خوابیده پاشو برو گمشو از اتاق پسره. بچه الان بیدار میشه سکته می کنه تو رو بالا سرش ببینه.
برم؟؟؟؟ نمیشه بمونم حالا؟؟؟ شروینم که خوابیده قول می دم تکون نخورم زیاد. سر و صدا هم نمی کنم.
نه بابا برو بخواب تو اتاقت مگه خودت جا ومکان نداری نصف شبی خراب شدی رو سر پسره مردم.
خفه بابا پسر مردم شوهر خودمه ها. ببند فک و نمی خواد اصلا" چیزی بگی.
با یه حرکت آروم گوشه پتو رو گرفتم و کشیدم بالا و خودمم آرومتر خزیدم زیر پتو. پشتمو کردم به شروین که نبینمش. آخه همین الانشم دلم می خواد نازش کنم و دست بکشم رو صورت خوابیده اش بعد بیچاره رو بیدار می کردم بدبخت بی خواب میشد.
برای اینکه خودمو نگه دارم که اون و زابه را نکنم پشت بهش خوابیدم. یهو یه دستی اومد دور شکمم.
یه ههههههههههههههه کوچیک از ترس گفتم.
شروین: حالت خوبه؟؟؟؟؟
شروین چسبید به من. یکم خودشو کشید بالا و چونه اشو گذاشت رو شونه ام.
شروین: چقدر دیر تصمیم گرفتی. دیگه داشتم ناامید میشدم اگه خودت نمی موندی خودم نگهت می داشتم.
سرمو کج کردم و بهش نگاه کردم: تو بیدار بودی؟
شروین یه لبخندی زد و گفت: اون موقع که پتو رو کشیدی روم بیدار شدم. اما می خواستمببینم میشه تو خودت بخوای که پیشم بمونی یا نه؟
صورتش نزدیک صورتم بود. با یه حرکت سرمو یکم بلند کردم و یه بوس کوچولو و تند رو گونه اش زدم.
یه لبخندی زد و یکم حلقه دستش و تنگ تر کرد.
شروین: خوب خانم کوچولوم می خواد بگه که چرا نخوابیده؟
با یه حرکت برگشتم سمتش. شروین تاق باز خوابید. سرمو گذاشتم رو بازوش. دستشو حلقه کرد دور کتفم. دستمو انداختم دور شکمش. می خواستم خوب حسش کنم. که بدونم مال منه. که کسی نمی تونه ازم بگیرتش.
یه سوالی از عصر تا حالا تو سرم جولان می داد. دوست داشتم از شروین بپرسم.
من: شروین.
شروین: جانم.
من: تو از کی فهمیدی من و دوست داری؟؟؟؟
شروین یه نفس بلند کشید و گفت: خودمم نمی دونم. راستش اوایل اصلا" نمی دیدمت. یعنی برام مهم نبودی. یه جورایی ازت خوشم نمیومد. برام یه مزاحم پر سروصدا بودی.خیلی هم فضول بودی و همه جا سرک می کشیدی.
یکم مکث کرد و دوباره گفت: اولش بی تفاوت بودم. بعد دیدم حرص دادنت خالی از لطف نیست. در هر حال من تو خونه تنها بودم و سر به سر تو گذاشتن برام جالب بود. بعدش دیدم خیلی بامزه ای. کارهات من و حسابی می خندوند. به زور خودمو کنترل می کردمکه جلوت نخندم. اون شب تو ویلا که فلفل به خوردم دادی و در رفتی و زغالی دنبالت کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. با صدای بلند خندیدم.
واسه عید که رفتی دیدم دلم برات تنگ میشه و نبودنت و حس می کنم.
سر قضیه سینا و بابات و آرشامم همین جور بی خودکی دوست داشتم ازت حمایت کنم. توشمال بود که فهمیدم دوست دارم. البت فکر کنم از خیلی قبل تر بهت احساس داشتم ولی خودم نفهمیدم . شاید از همون دفعه اولی که تو ویلا تو رو در حال رقص با لباسهای خودم دیدم. من رو لباسهام خیلی حساسم اما نمی دونم چرا نه اون روز نه روزهای دیگه چیزی بهت نگفتم. تو تو اون لباسهای گشاد خیلی بامزه بودی دلم می خواست نگاهتکنم. یه جورایی خوشم میومد لباسهامو می پوشیدی. این برای خودمم خیلی عجیب بود. خیلی دیر احساسمو فهمیدم اما بالاخره درکش کردم.
آروم لپم و کشید و گفت: حالا هم که این دختر بامزه مال منه.
چقدر خوشم میومد ازم تعریف کنن. و چقدر از تعریف قشنگ و جالب شروین خوشم اومد. و چقدر خوشحال بودم که با چشم باز و نه از روی سنت مرد زندگیمو انتخاب کرده بودم. دلمغنج می رفت براش.
خودمو کشیدم بالا و خم شدم رو صورتش و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش مهربون و خندون بود. چقدر من این چشم رنگین کمونی و دوست داشتم.
آروم خم شدم روش و لبم و گذاشتم رو لبش. چشمهامو بستم. می خواستم همه عشق و محبت و آرامشم و از طریق لبهام بهش منتقل کنم. دستش رو کمرم بازی می کرد. لبم رو لبهاش می لغزید.
زیبا ترین نشونه عشق به نظر من همین بوسه بود. چون بدون اینکه یک کلمه حرف از دهنت بیرون بیاد کلی حرف و احساس می تونستی باهاش برسونی و نشون بدی.
تو بغل شروین با نهایت آرامش تا صبح خوابیدم. و چه شیرین و لذت بخش بود حس تقسیم کردن لحظه ها و حس ها و نگرانیها و آرامشها با شریک زندگیت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن