ارسالها: 7673
#181
Posted: 7 Jul 2012 01:45
به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه.
با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم.
همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود.
امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم.
من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟
صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید.
الناز: آنید کجایید؟
صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟
نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد.
الناز: آنید شروین بیمارستانه؟
نگرانتر گفتم: آره چه طور.
الناز: کدوم بیمارستان
من : ....
صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان .....
من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟
الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان.
تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟
الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم.
من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا.
الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد.
درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟
به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم.
شروین با سومین بوق جواب داد.
سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم.
دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نبایدمریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه.
تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین.
دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود.
رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه میکرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت.
قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز و یه نگاه به مریم کردیم.
به زور دهن باز کردم و پرسیدم: الناز ... چی شده؟؟؟
الناز چشمهای اشکیشو به من دوخت. اومد جلو و بغلم کرد. مات مونده بودم. قلبم اومده بود تو حلق. با استرس بازوهای الناز و گرفتم و از تو بغلم جداش کردم و بهش نگاه کردم.
با تحکم گفتم: الناز کشتی مارو بگو چی شده؟ مریم چرا حالش بد شد؟ دکتر معاینه اش کرد؟ چی گفت؟ اصلا" شما کجا بودین که مریم حالش بد شد؟ بیرون بودین؟
الناز وسط گریه گفت: مریم می خواست یکم پیاده روی کنه و چند تا لباس برای خودش بگیره. لباس حاملگی. برا اون وقتی که شکمش بزرگ میشه.
با هم رفتیم یه پاساژ که لباسهاشو بگیره. بعد خرید رفتیم کافی شاپ نزدیک پاساژ که یه بستنی بخوریم. نزدیک کافی شاپ که رسیدیم دیدیم در باز شدو سینا همراه یه دختری اومدن بیرون. دست سینا دور گردن دختره بود و بلند بلند می خندیدن. ماها رو ندیدن. رفتن سمت ماشین و سینا در ماشین و برای دختره باز کرد و تو لحظه آخر که دختره داشت سوارمی شد سینا ... سینا ( یه نگاهی به مریم کرد و آرومتر گفت ) سینا بوسیدش. تو خیابون دختره رو جلوی چشمهای ما بوسید.
مریم اون صحنه رو که دید یهو بیهوش شد و .....
الناز زد زیر گریه و دیگه نتونست حرف بزنه. مریمم که مات به سقف نگاه می کرد. رنگ تو صورتش نبود.
خدایا مریم حالش خوب بود؟ فقط بیهوش شده بود؟ پس چرا الناز این جوری اشک می ریزه. همون لحظه شروین اومد تو اتاق ومن و درسا تا چشممون بهش افتاد دوییدیم سمتش.
من: شروین مریم چش شده؟ فقط بیهوش شده؟ الناز چرا گریه می کنه؟
شروین یه نگاه ناراحت و تاسف آور بهم کرد و گفت: شوکی که بهش وارد شده خیلی خیلی زیاد بود و ... متاسفم بچه اشو از دست داد.
درسا یه جیغ خفه کشید و عقب عقبی رفت و خورد به تخت. من مات موندم به دهن شروین.
بچه اشو از دست داد؟؟؟ بچه اش رفت؟ نخود کوچولوی خاله رفت؟ من اون بچه رو دوست داشتم. آنیدی که داشت پا به این دنیا می زاشت، با همون سرنوشت و دوست داشتم. چقدر با خودم نشسته بودم و خیال بافی می کردم که نمی زارم این بچه مثل من همش تو دعوای پدر و مادرش بزرگ شه. چقدر با خودم برنامه چیده بودم که مدام حواسم به مریمو نخود کوچولو باشه که نزارم به خاطر سینا نخودجونم صدمه ببینه که مثل خواهرزاده واقعیم باهاش رفتار کنم. یه عروسک زنده که می تونستی ازش حمایت کنی. چقدر با بچه ها بحث کرده بودیم که اگه تو ایرانم می شد پرد و مادر خونده گرفت برای بچه ها کدوممون مادر خونده بشیم و من به زور داشتم خودمو شروین و قالب می کردم وآخرم کار به گیس و گیس کاری کشید و تهشم مریم جیغ کشید که بابا اینجا که از این چیزا نداریم اون موقع بود که کوتاه اومده بودیم.
چقدر با درسا دوتایی رفتیم دم این سیسمونی فروشیها و مثل این زنهای حسرت به دل به این لباس فسقلیها نگاه کردیم و ذوق زده نیشمون و باز کردیم. چقدر من و درسا برای اون کفش آبی کوچولوهای نازی که خریده بودیم و اندازه پای عروسک بود ذوق کردیم و آخر سرم دلمون نیومد بدیمش به مریم و یه لنگشو من گرفتم و یه لنگشو درسا. هنوزم اون کفش کوچولوها روی میز کنار تختمه و هر شب قبل خواب یه ماچش میکنم و چقدر شروین برای این کارم بهم می خندید.
خدایا نخودمو بردی؟ امید مریم تو زندگی فقط همون نخود بود.
بدنم بی حس شد. سرم گیج رفت. تنم شل شد. احساس کردم دارم میوفتم که شروین سریع اومد جلو و زیر بغلمو گرفت و من و برد بیرون اتاق و رو صندلی نشوندم.
شروین نگران گفت: آنید عزیزم خوبی؟ قربونت برم به خوت فشار نیار. اون بچه قسمتشاین بودکه نیاد به این دنیا.
تو چشمهام اشک جمع شد. شاید خدا به اون نخودچی رحم کرده بود و نخواسته بود اون ودرگیر یه زندگی ناجور کنه اونم با اون باباش. خدا نخواست یه آنید دیگه تو این دنیا با بی اعتمادی و خشم زندگی کنه. اما من نخود کوچولوی مریم و دوست داشتم . دلم برای حرف زدن باهاش تنگ میشه.
با چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم و گفتم: سینا اصلا" نمی دونه که یه بچه هم وجود داشت یکی داشت جون می گرفت. مریم نخواست بهش بگه. نمی خواست تا هیکلش نشون نداده سینا چیزی بفهمه. می ترسید که سینا بچه رو نخواد. اون بچه همه زندگیش بود. همه چیزی که از اون زندگی نکبتی و اون شوهر نامرد بهش رسیده بود.
یه قطره اشک اومد رو گونه ام. شروین آروم دستشو بالا آورد و اشکمو پاک کرد و بغلم کرد. سرمو گذاشتم رو سینه اشو سعی کردم بغضمو قورت بدم. شاید این جوری بهتر بود که بچه ای به دنیا نیاد که یه نوزاد بدبخت نشه.
الان با وجود حمایت شروین من خیلی راحت غمها و دردامو فراموش می کردم. یادم نمیاد قبلا"، قبل از اینکه شروینی باشه چه جوری با کدوم توان دردهامو تنهایی تحمل می کردم. اما یادم میاد که خیلی سخت بود. غصه خوردن تو تنهایی و غربت، بی شریک واقعا" زجر آوره. غصه هاتو بیشتر می کنه.
یاد مریم افتادم. طفلی تو همه این مدت حتی الان داره تنهایی با غم و درد و مشکلاتش سر می کنه. الان باید شوهرش کنارش باشه که بهش دلداری بده که آرومش کنه که بگه ما هنوز
وقت داریم که یه بچه دیگه داشته باشیم اما همین شوهر همین مردی که باید الان تکیهگاه مریم باشه همین آدم باعث شده که مریم بچه اشو از دست بده. ازت متنفرم سینا محبی. هیچ وقت به خاطر بلایی که سر مریم آوردی نمی بخشمت هیچ وقت. کاش قدرت داشتم و یه بلای بدتری سرت می آوردم تا بفهمی زجر دادن یه تازه عروس چقدر بده. نابود کردن امید و خوشبختی یه دختر جوون، له کردن رویاها و امید یه آدم چقدر گناه بزرگیه.
صدای یه خانمی از تو بلندگو اومد که شروین و پیچ می کرد. سرمو از رو شونه شروین بلند کردم و سعی کردم یه لبخند بزنم اما بیشتر دهن کجی بود.
من: برو عزیزم صدات می کنن.
شروین نگران نگاهم کرد و گفت: برم؟ تو خوبی؟
من: آره عزیزم من خوبم برو به کارت برس.
شروین: مطمئنی؟ آنید اگه کارم داشتی من همین جام بهم زنگ بزن زودی خودمو می رسونم.
یه دستی به بازوش زدم و گفتم: برو شروینم نگران نباش. حواست به کارت باشه.
شروین از جاش بلند شد. هنوز تو چشمهاش نگرانی بود. سریع خم شد و یه بوسه آروم رو گونه ام زد و گفت: پس مواظب خودت باش گلم.
بهش لبخند زدم و شروین ازم دور شد. شروین از یه ور سالن رفت و از یه ور دیگه سالن مهسا مضطرب اومد. تا چشمش به من افتاد با دو خودشو بهم رسوند.
از جام بلند شدم و مهسا رو بغل کردم. مهسا با هول گفت: آنید چی شده؟ الناز بهم زنگ زد گفت مریم حالش بد شده. الان چه طوره؟
ازش جدا شدم و ناراحت بهش نگاه کردم.
من: مریم سینا رو با یکی دیده بیهوش شده. فشار عصبیش زیاد بوده و ..... خوب بچه اش افتاد ....
مهسا با جیغ: چییییییییییییییییییییییی.. ..........
سریع انگشتم و گذاشتم رو بینیم و گفتم: هیششششششششش ساکت. مریم نباید ماهارو این شکلی ببینه. جلوش گریه کردی نکردیا. اگه ببینیش. رنگش شده گچ دیوار. همه اشمبه سقف زل زده.
مهسا با تاسف گفت: بمیرم براش. بزار برم ببینمش.
اومد که بره که دستش و گرفتم و گفتم: مهسا حواست باشه ها.
با سر گفت باشه.
دوتایی رفتیم تو اتاق. مریم همون شکلی بود. الناز و درسا گریه می کردن. با اخم و تشر فرستادمشون بیرون. بیچاره مهسا بغض کرده بود اما جلوی خودشو گرفته بود که گریه نکنه. مریمم که مات فقط به سقف نگاه می کرد. یکم پیشش ایستادیم. انگار نه انگار که حضور کسی رو احساس میکنه. با اشاره به مهسا گفتم بیا بیرون.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#182
Posted: 7 Jul 2012 01:46
دوتایی رفتیم بیرون درسا و الناز کنار در رو صندلیها نشسته بودن. رفتیم نشستیم کنارشون.
من: مریم و دیدین؟ چه شوکه است. الناز مریم از وقتی بهوش اومده همین شکلیه؟
الناز: آره.
درسا: می دونه بچه اش افتاده؟
الناز: آره دکتر بهش گفت.
مهسا: وقتی فهمید گریه ای، دادی، جیغی نکشید.
الناز با سر گفت نه.
من: یعنی هیچ حرکتی نکرد؟؟؟؟؟ هیچ عکس العملی نشون نداد؟؟؟؟؟الناز: نه هیچی.
اخمهام رفت تو هم و ناراحت و عصبی گفتم: این بده. این خیلی بده. باید یه کاری کنیم گریه کنه. باید غمشو بریزه بیرون. داره همه رو جمع میکنه تو دلش این جوری غم باد می گیره داغون میشه.
دکتر اومد و رفت تو اتاق تا مریم و معاینه کنه. من و مهسا همراهش رفتیم. دکترم میگفت مریم هنوز تو شوکه.
با دکتر از اتاق اومدیم بیرون. دکتر رفت سمت انتهای سالن و ما دوتا هم نشستیم رو صندلی کنار درسا و الناز. داشتم با چشم دکتره رو دنبال می کردم که چشمم افتاد به ته راهرو و چشمهام گرد شد.
من: این اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟
همه برگشتن و رد نگاهمو گرفتن. سینا داشت میومد سمت ماها. دکترو که دید جلوش و گرفت. به نظر هول و نگران میومد.
سینا: آقای دکتر زنم حالش چه طوره؟
بمیری الهی مریم بی شوهر بشه. انگ بیوه بهش بچسبه بهتر از اینه که شوهری مثلتو داشته باشه.
دکتر: حال خودشون خوبه فقط شوکه هستن. اما متاسفانه بچه رو از دست دادن.
سینا با چشمهای گرد، بهت زده با صدای مملو از تعجب گفت: بچه؟ بچه چیه؟ بچه کی؟
بچه بابا بزرگ من، دائیمو میگه. الاغ می پرسه بچه چیه. تو با این سنت نمی دونی بچه چیه بوزینه؟
دکتر: بچه اتون. شما ... نمی دونستین خانمتون حامله بوده؟
سینا با دهن باز: حامله بوده؟ مریم باردار بوده؟
دکتر یه دستی به شونه سینای بهت زده زد و گفت: متاسفم.
بعدم راهشو کشید و رفت. سیناهم گیج رفتنشو نگاه کرد. سینا سرشو برگردوند و به ما چهار تا که رو صندلی کنار در نشسته بودیم نگاه کرد. همون جور حرکت کرد و اومد سمت ما. اول بهت زده و آروم بعد دهنش بسته شد و قدمهاش تند شد. با سرعت اومد سمت ماها و رفت سمت در که ما چهار تا مثل جت از جامون پریدیم و اومدیم جلوی در و مثل نگهبان و یه سد انسانی ایستادیم. سینا یهو شوکه ایستاد. یه نگاه متعجب به صورتهای اخمو و عصبانی ماها کرد و گفت: چیه؟ چرا جلوی در ایستادین؟
دست به سینه ایستادم جلوش و با همون اخم گفتم: کجا؟
ابروهاش رفت بالا: یعنی چی؟ دارم می رم پیش مریم.
درسا: بی خود. حق نداری مریم و ببینی.
سینا یکم اخم کرد و گفت: یعنی چی؟
الناز: یعنی تشریف ببرین. یعنی پاتو از این در تو گذاشتی نزاشتی.
سینا: چرا اونوقت؟
مهسا با صورت سرخ شده گفت: چون مریم الان به تنها کسی که احتیاج نداره توی عوضی هستی . تویی که بچه اشو کشتی.
اخمهای سینا رفت تو هم و کم کم داشت عصبانی می شد.
سینا: منظورت چیه؟ من کی بچه امو کشتم؟ من اصلا" خبر نداشتم که بچه ای هم در کاره چه جوری می تونستم بکشمش؟ برید کنار ببینم . می خوام برم زنمو ببینم.
این و گفت و حرکت کرد سمت در که ماها بیشتر به هم چسبیدیم.
من: برو بابا الان یادت افتاه زنیم داری؟ اون موقع که فکر عشق و حالت بودی یاد زن و زندگیت نبودی حالا اومدی واسه ماها زنم زنم می کنی؟
رنگ سینا پرید. آرومتر گفت: خفه شو چرا مزخرف میگی؟
عصبی گفتم: من مزخرف میگم؟ خجالت نمیکشی؟ هنوز 4 ماه از عروسیتون نمی گذره که دنبال این و اونی. می زاشتی لااقل یه سال بشه بعد بگی زندگیت دلتو زد. تو که دلت با یکی نمونه غلط کردی دختره مردم و وارد زندگیت کردی. بی خود کردی اون و بدبخت کردی.
سینا یکم بلند تر گفت: ببند دهنتو چرا چرتو پرت میگی؟
دیگه جوش آوردم.
صدام یکم رفت بالا: من چرت و پرت میگم؟ دیگه شهره شهر شدی. همه می شناسنت.تو به ماها که دوستای صمیمی زنت بودیم رحم نکردی به غریبه بخوای رحم کنی؟ امروز کجا بودی؟ هان؟ بگو گجا بودی؟ مگه کافی شاپ ستاره نبودی؟ دِ بگو دیگه، بگو بودی یا نبودی؟
سینا قرمز شد و آرومتر گفت: بببند فکتو وگرنه خودم می بندمش. بنند تا نزدم لهت کنم. برو کنار بزار برم مریم و ببینم.
عصبانی گفتم: تو غلط میکنی بخوای فک من و ببندی. جرات داری یه انگشتت بهم بخوره تا حالتو جا بیارم.
سینا عصبی یه خیز برداشت سمتم. که یکی از پشت کشیدش.
بازم شروین ولی این بار دوست داشتم سینا یه غلطی بکنه ومنم حسابی حالشو جا بیارم. هر چی باشه الان 4 نفره می ریختیم لهش می کردیم.
شروین بازوی سینا رو که بالا اومده بود و کشید و با یه حرکت برش گردوند. خیلی خونسرد تو چشمهاش نگاه کرد و با صدای یخی گفت: دستت به زن من بخوره باید بری برای خودت قبر بخری.
سینا که اصلا" انتظار دیدن شروین و نداشت حسابی شکه شده بود. تو اون هاگیر واگیر تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که چه ابهتی چه شخصیتی چه یخچالیتی با همین دو کلمه سینا رو پودر کرد. فداش بشم با اون روپوش سفیدش مثل فرشته ها شده. آدم دلش می خواد درسته قورتش بده. برم چشم کیو در بیارم که شروینمو نگاه نکنه. برم به کی بگم که این دکتر معرکه هه مال خود خودمه. آی دوست داشتم اون موقع نیشمو براشروین باز کنم و از اون عشوه خرکیامو بیام براش. حیف که موقعیتش نبود. برا همین آروم خفه خون گرفتم و ایستادم تو جام.
سینا از بهت در اومد و با یه حرکت تند دستشو از تو دست شروین در آورد و با داد گفت: برو جمع کن زنتو کی با اون کار داره من می خوام زنمو ببینم.
بعد رو به در با داد گفت: مریم ... مریم بیا بیرون... مریم کجایی ... این قوم تاتار چیه گذاشتی جلوی در مریم.
من: ببند فکتو یکم فرهنگ نداری اینجا بیمارستانه اگه شعورت نمی رسه بگو حالیت کنم.
مریمم سرم بهش وصله نمی تونه بیاد پس برو و اینجا هوار هوار نک.....
جمله ام تموم نشده بود که در اتاق پشت سرمون باز شد. با تعجب همه مون برگشتیم سمت در.
مریم با صورت بی روح و بی رنگی جلوی در ایستاده بود. از دستش خون می چکید. حتما" سرم و از دستش کشیده بود بیرون.
همه تو جاهامون خشک شده بودیم. یعنی دیدن مریم با اون سرو شکل دهن همه مونوقفل کرد.
مریم با صدای بی تفاوتی با یه نگاه سرد به سینا گفت: اینجا بیمارستانه صداتو بیارپایین.
با حرف مریم انگار قفل دهن سینا باز شد. سریع گفت: مریم عزیزم خوبی خانمم. تو که من و کشتی از نگرانی. مریمم اینا چی میگن؟؟؟؟ میگن بچه ات افتاده مگه ما بچه داشتیم؟ مگه تو حامله بودی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#183
Posted: 7 Jul 2012 01:47
با حرف مریم انگار قفل دهن سینا باز شد. سریع گفت: مریم عزیزم خوبی خانمم. تو که من و کشتی از نگرانی. مریمم اینا چی میگن؟؟؟؟ میگن بچه ات افتاده مگه ما بچه داشتیم؟ مگه تو حامله بودی؟
مریم با همون سردی و بی تفاوتی گفت: من نه عزیزتم نه خانمتم نه تو نگرانم شدی نه مریم توام. من بچه داشتم نه تو. الانم دیگه نیست.
یه جورایی بهتر شد. وجود اون بچه نمی زاشت درست تصمیم بگیرم. اون رفت تا من چشمهامو باز کنم و ببینم که فداکاری برای آدمی مثل تو خودکشیه.
دهن سینا یه متر باز مونده بود از تعجب. ماهام مات فقط داشتیم به مریم نگاه می کردیم.
سینا یه تکونی به خودش داد و با صدای ناباوری گفت: مریم .....
مریم یه نگاه یخ بهش انداخت و گفت: الانم از اینجا برو نمی خوام ببینمت. بعدا" نامه دادگاه برات میاد.
سینا با بهت و شوکه گفت: چی؟ نامه دادگاه؟ کدوم دادگاه برای چی؟
مریم: برای طلاق. البته بهتره که کشش ندی می تونیم توافقی یه روز بریم و طلاق بگیریم من این و ترجیح می دم.
مریم حرفشو زد و بی تفاوت به دهن باز سینا روشو برگردوند که بره توی اتاق که سینا با یه قدم خودشو رسوند به مریم و دستشو از پشت کشید تا نگهش داره.
مریم با یه حرکت برگشت و آنچنان کشیده ای به صورت سینا زد که صداش تو کل بیمارستان پیچید. سینا مات دستشو بالا برد و روی گونه قرمزش گذاشت.
مریم اخم کرده بود. نگاهش پر نفرت بود. دیگه نه خونسرد بود نه بی تفاوت. با نفرت و عصبی به سینا اشاره کرد و گفت: دفعه آخرت باشه که به من دست می زنی فهمیدی؟ این کشیده هم حقت بود نه برای خودم بلکه از طرف اون بچه ای که قرار بود تو پدرش باشیو چقدر خوب فهمید که توی این دنیا جایی براش نیست و خودش رفت. خوبشد که رفت خوب شد که به دنیا نیومد و نفهمید که پدری مثل تو داره. وگرنه باید تمام عمرش به خاطر تو عذاب می کشید و با هر بار شنیدن اسمت شرمنده می شد.
بغض کرد. با بغض گفت: از اینجا برو. اون بچه با رفتنش خیلی چیزها رو بهم فهموند. خیلی .... دیگه حاضر نیستم زندگیمو به پای لجنی مثل تو بریزم. تویی که ..... تویی که....
یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه . یه گریه بلند .... یه گریه تلخ ... یه گریه برای تمومشدن تموم آرزوها و رویاهایی که داشت ... یه گریه برای تصمیمی که گرفته بود. برایبستن دفتر کسی که قرار بود همه زندگیش باشه و الان اون شده بود تنها کسی که باید از زندگیش حذف میشد.
رفتم جلو و بغلش کردم. سرشو گذاشت رو شونه امو میون گریه گفت: مگه من چی می خواستم؟ مگه من از دنیا چی می خواستم. سهم من از خوشبختی چقدر بود؟ آنید خیلی کم بود. خیلی ناچیز بود. دنیا خیلی نامردی بهم نشون داد که زندگیم سراب بوده. خیلی درد داره که ببینی شوهرت پدر بچه ای که قراره چند وقت دیگه به دنیا بیاریش جلوی چشمتیه نفر دیگه رو می بوسه. یکی دیگه رو بغل میکنه.
کسی که تو با همه عشقت بهش بله گفتی که تو تمام لحظات کنارش باشی. تو شادی و غم. کسی که تو بهش اعتماد کردی که پناهت باشه، تکیه گاهت باشه برایهمه عمر. اون تنهات می زاره و شادیشو تو آغوش یکی دیگه پیدا میکنه. تنهاییاشو با یکی غیر تو پر میکنه. لبخندش مال کسی غیر توئه.
آنید نزار بیاد، نزار بمونه، نزار ببینمش. نمی خوام دیگه رنگی از اون تو زندگیم باشه. شده یه لکه سیاه تو وجودم تو سرنوشتم تو زندگیم که هیچ وقت پاک نمیشه. اما منهر جور باشه نمی زارم بمونه. نمی خوام دیگه تباه بشم که بره دنبال خوشیشو به سادگی من بخنده. آنید ....
بلند بلند هق هق می کرد.
یعنی دلم می خواست قدرتشو داشتم تا همین جا سینا رو بکوبم به دیوار و تا جایی که جون داره بزنمش. ببین با این دختره بیچاره چی کار کرده. طفلی مثل بید می لرزید. یهو لرزشش تموم شد. گریه اش قطع شد. احساس کردم بدنش سنگین شده. پاهاش خم شد و دیگه نتونستم نگهش دارم منم با مریم خم شدم. درسا و مهسا و الناز دوییدن سمتمون. شروین، سینا رو زد کنار و خودشو به ما رسوند.
یه نگاه به مریم کرد و گفت: دوباره بیهوش شده.
با یه حرکت مریم و بلند کرد و برد تو اتاق. ماها هم دنبالش رفتیم. سینا هم داشت دنبالمونمیومد که من یهو برگشتم و سینه به سینه اش ایستادم.
با اخم گفتم: جرات داری پاتو بزار تو اتاق تا خودم از پنجره پرتت کنم پایین. نشنیدی مریمچی گفت؟ دیگه نمی خواد ببینتت. بهتره بدون دردسر طلاقشو بدی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. برات آبرو نمی زارم هر کاری میکنم تا مریم از شر تو خلاص بشه.
سینا که انتظار این حرفها رو نداشت با دهن باز به من نگاه کرد و گفت: اما چرا؟؟؟ چرا مریم این جوری شد؟ صبح ... صبح خوب بود. با هم خوب بودیم. همه چی آروم بود.
من: اون آرامش قبل طوفان بود. واقعا" احمقی فکر کردی می تونی هر کاری که دوست داری بکنی و همه هم ساکت می مونن؟ اول من بعدم درسا. خجالت نکشیدی؟ نفر بعدی کی بود؟ الناز؟ غیر ماها که 10 تا دیگه داشتی. کمت بود؟ مریم برات کافی نبود؟ هنوز دله بازیهات تموم نشده بود؟ پس چرا با مریم ازدواج کردی؟ چرا بدبختش کردی؟ تو که خودتم نمی دونی از زندگیت چی می خوای چرا یکی دیگه رو شریک زندگیت کردی؟
من و درسا گفتیم. همه چیزو برای مریم گفتیم ازش خواستیم خودشو نجات بده. اما اون به خاطر بچه اش حاضر بود خودشو فدا کنه اما تو ... تو ....
هنوز نفهمیدی؟ اون امروز تو رو با معشوقه ات دیده با یکی بدتر از خودت. واسه همین نتونست تحمل کنه واسه همین بچه اش و از دست داد. الان دیگه چیزی نداره که به خاطرش تو و هرزگیتو تحمل کنه. الان می تونه آزاد بشه رها بشه.
سینا آروم گفت: اما من دوستش ......
نزاشتم حرفش تموم شه محکم خوابوندم تو گوشش.
با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم: این برای مریم که دلشو شکوندی و زندگیشو نابود کردی. کاری کردی که تو اوج جوونی برگای زندگی و شادیش زرد و پژمرده بشن. برای من و درسا که باعث شدی چقدر از خودمون بدمون بیاد باعث شدی چه حس بدی نسبت به خودمون پیدا کنیم. فقط برای اینکه یه بی شرفی مثل تو که از قضا شوهر بهترین دوستمون بوده بهمون پیشنهاد داد. و برای اینکه دیگه تو چشم کسی نگاه نکنی و به دروغ نگی دوستش داری.
بهتره بری وگرنه خودم پرتت می کن بیرون. برو...
سینا با یه قیافه شکست خورده، ناباور عقب عقبکی رفت و وقتی از در بیرون رفت پا تند کرد و با سرعت دور شد.
عصبی شده بودم. تنفس ام تند شده بود. دستی رو شونه ام نشست. درسا اومد کنارم. با یه لبخند.
درسا: کار خوبی کردی. حقش بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#184
Posted: 7 Jul 2012 02:16
زندگی چیز غریبیه. تو یک لحظه هم می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی هم می تونی بدبخت ترین آدم تو کل دنیا باشی.
مریم در عرض 5 ماه عشق و تجربه کرد. ازدواج کرد. طعم بزرگ شدن و ازدواج و زندگی مشترک و شیرینیش و چشید و چه زود مزه تلخ خیانت و دورویی و فریب و در آخر نفرت و سیاهی و ..... جدایی و حس کرد. همه کارها خیلی سریع پیش رفت. مریم زنگ زد به خانواده اش. اونا خیلی زود خودشون و رسوندن. وقتی قضیه رو فهمیدن بیچاره ها نابود شدن. مخصوصا" مامان مریم که اصرار اون باعث شده بود که مریم انقدر زود ازدواج کنه. باباشاونقدر عصبانی بود که اگه سینا رو می دید می کشتش. مدام عصبی راه می رفت و می گفت: 22 سال نزاشتم آب تو دل این دختر تکون بخوره که چی؟ که یه جوجه خروس بیاد و به راحتی آب خوردن پژمرده اش کنه؟
بابای مریم سفت و سخت ایستاد تا طلاق مریم و بگیره. هر چی خانواده سینا و خودش التماس کردن فایده نداشت.
انقدر از این اراده و ابهت و حمایت بابای مریم خوشم اومد که حد نداشت.
در عرض یک هفته مریم طلاقشو توافقی گرفت. تو این مدت ما 4 نفر یه لحظه تنهاش نزاشتیم حتی شبها با هم جمع میشدیم یه جا. چند شب خوابگاه چند شب هم خونه خانم احتشام.
هر جوری بود نمی زاشتیم مریم زیاد تنها باشه و فکر کنه اما با همه تلاشمون هنوزهم کسی نمی تونست این واقعیت و که مریم با این سن کم و تو اوج جوونی مطلقه ش رو از بین ببره.
هر چند مریم هم همه سعیشو می کرد که کمتر فکر کنه و زندگی و برای خودش تموم شده ندونه.
بیچاره مهسا که دو هفته دیگه عروسیش بود و با وجود تموم کارهایی که داشت بازم پیش ماها بود و مریم و تنها نمی گذاشت.
این چند وقت از شروینم بی خبر بودم. شروینم خیلی با شعور بود. هر وقت که من ومی دید سعی می کرد با یه لبخند یه نگاه مهربون یه آغوش آرامش بخش بهم نیرو بده.
بالاخره مریم کارهاشو انجام داد و همراه پدر و مادرش راهی خونه ای شد که بهش آرامش می داد.
چقدر خوب بود که آدم یه جایی و داشته باشه که بعد همه ی این سختی ها بره اونجا و بهآرامش برسه. دلم خونه امون و خواست. خونه بابام خونه ای که همه با هم توش باشیم که بگیم و بخندیم. با اینکه روزهای بد زیاد داشتیم اما روزهای خوبم داشتیم. روزهایی داشتیم که همه با هم دور سفره می نشستیم و به چه چیزها که نمی خندیدیم. بلند و شاد. حتی یه سرفه کوچیکم به خنده امون می نداخت.
دلم تنگ بود. برای مامانم برای عسل. برای آنیتای بی معرفت برای داداشم .... برای بابام... برای بابام .... دلم بابامو می خواست اما اون من و نمی خواست اون بهم گفت دخترم نیستی گفت براش مردم ....
بابا .....
***** بعد چندین روز پر تنش تو سکوت و آرامش اتاقم نشستم. چه حس خوبی داره این آرامش. کاش شروینم بود. دیگه همه چی تکمیل میشد. اما شروین نیست. بیمارستانه. فکر کنم عمل داره. این روزها خیلی کم دیدمش. دلم براش یه ذره شده.
یه خمیازه ای کشیدم و با فکر شروین چشمهامو بستم. خواب بعد از ظهر اونم بعد یه ناهار و با شکم پر چه حالی میده. آره دیگه خیلی حال میده دو روز دیگه که شکمت مثل تبل اومد جلو از پر خوری و به غلط کردن افتادی میفهمی حال میده یا نمیده.
بی خی جون هر کی دوست داری بزار بخوابم شاید شروین اومد تو خوابم، تو بیداری که ستاره سهیل شده.
تو فکر شروین بودم که چشمهام گرم شد و خوابم برد.
با نوازشهای دستی آروم چشمهامو باز کردم. صورت شروین جلوم بود. فکر کردم خوابم. چند بار پلک زدم و سرموکج کردم. اما تصویر شروین همراه لبخندش هنوز جلوم بود.
یه جیغ از ذوق و هیجان کشیدم و پریدم و از گردنش آویزون شدم و دوسه تا ماچ آبدار از لپش کردم.
شروین با خنده بغلم کرد و گفت: دختر چی کار میکنی؟ یکی ندونه فکر میکنه چند ساله که من و ندیدی. یعنی انقدر دلت برام تنگ شده بود؟
با ذوق تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آره خیلی دلم تنگ شده بود. چند وقته درست و حسابی ندیدمت. دلم شده بود نخود.
بلند خندید و بلندم کردو یه دور چرخوندمو خوابوندم رو تخت و خودش کنارم دراز کشید. سرمو گذاشتم رو سینه اشو دستهامو انداختم دور شکمش.
شروین یه دسته از موهامو گرفت و دور انگشتش پیچید. عادتش شده بود. همه اش با موهای فرم بازی می کرد. یه وقتایی این لولای موهامو هی می گرفت می کشید و بعد ول می کرد این موها که مثل فنر بالا پایین می رفت شروینم ریسه می رفت از خنده. این جور وقتها مثل پسر بچه های شیطون میشد که دوست داشتی قورتشون بدی.
شروین آروم گفت: آنیدم این چند وقته خسته شدی. هم درسهات و امتحاناتت بود هم ماجرای مریم. حسابی اذیت شدی.
با یاد مریم یه لبخند تلخ زدم. منم آروم گفتم: خدا کنه دیگه از این چیزها تو زندگیها نباشه.ولی خیلی از بابای مریم خوشم اومد. پشت دخترش بود. نزاشت سینا جیک بزنه همچین از مریم حمایت کرد که پسره عوضی فهمید چه خبره و دیگه لفتش نداد. نتونست با حرفهاش کسی و خام کنه. یعنی وقتی داشت مظلوم نمیایی می کرد کم مونده بود برم با بغل پا بزنم تو پهلوش.
شروین بلند بلند خندید.
شروین: حالا چرا بغل پا؟
من: خوب این ریختی میشه مدل این کاراته کارها دیگه، بیشتر حساب می برن.
دوباره بلند خندید.
خنده اش که تموم شد گفت: آنید من چند روز مرخصی گرفتم دوست داری بریم شمال؟
با ذوق سرمو از رو سینه اش برداشتم و رو تخت نشستم و بهش نگاه کردم.
من: راست میگی؟
شروین با خنده گفت: یعنی انقدر خوشحالت کرد؟
با نیش باز و ذوق زده خودمو پرت کردم روش و یه ماچ محکم کردمش و گفتم: شروین تو معرکه ای یعنی قشنگ می دونی چی کار باید بکنی که حالم خوب بشه. باشه تا بتونم جبران کنم.
تا این و گفتم یه خنده خبیث کردو یه نگاه شیطون بهم انداخت و گفت: شما همیشه می تونید جبران کنید.
یه دونه آروم زدم به بازوش و خندیدم. حالا خودمم کرم دارما. اما خوب دیگه .....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#185
Posted: 7 Jul 2012 02:16
این شمالم شده بود نقطه عطف تو زندگی من. دوبار زوری با شروین رفتم شمال. دفعه اول که اون جور. وقتی برگشتیم شروین یخش یکم آب شد. دفعه دومم که اون ریختی. وقتی برگشتیم فهمیدم احساسم به شروین چیه.
حالا موندم این بار که به میل خودم دارم میرم قراره چی بشه و موقع برگشت چه کشفیاتی بکنم و چه اتفاقاتی می خواد بیوفته.
قرار شده فردا صبح راه بیوفتیم. هرچی به طراوت جون اصرار کردم گفت نمیام. خیلی ناراحت بودم. یعنی که چی هی من میرم این ور اون ور و طراوت جون طفلی تنهایی باید بمونه تو خونه. هر چند که همه اش بهانه میاره کارهای شرکت مونده و اونا بهم احتیاج دارن و از این حرفها اما من که می دونم داره بهانه میاره.
آخر سرم بس که اصرار کردم گفت: بابا شما دوتا جوونید دفعه اولتونه که بعد محرم شدنمی خواین برین مسافرت من پیرزن و کجا می خواید خرکش کنید ببرین.
اولش چشمام گشاد شد. بعد که فهمیدم جریان چیه قرمز شدم و با صدای جیغی رو به شروین گفتم: همه اش تقصیر توئه ببین طراوت جون چه فکرایی که نمیکنه.
همچین محکم زدم به بازوی شروین که آخش در اومد.
طراوت جونم که ریسه رفته بود از خنده.
خنده اش که تموم شد گفت: خیله خوب بابا من هیچ فکری نمی کنم در مورد شما. نزن بچه امو دستش کبود شد. شما دوتا برید منم چند روز دیگه میام. خوبه؟
با ذوق گفتم: عالیه پس ما منتظرتونیما نکنه یه وقت قالمون بزارید و بد قولی کنید؟
طراوت جون با خنده گفت: نه خیالت جمع باشه میام حتما".
خوشحال و راضی بلند شدم برم شربت بیارم. رفتم و از تو آشپزخونه شربتهایی که مهریخانم زحمتشو کشیده بود و تو سینی چیده بود و برداشتم و اومدم تو سالن. آروم و مورچه ای قدم بر می داشتم تا نکنه شربتا بریزه تو سینی واسه همین شروین و طراوت جون متوجه اومدنم نشدن. داشتن آروم آروم حرف می زدن. زیاد نفهمیدم چی میگن فقط چند تا جمله اشو فهمیدم.
طراوت جون: گفتی بهش؟؟؟؟
شروین: نه بزار بریم اونجا بهش میگم.
طراوت جون: زودتر بگی بهتره بعدا" شاید ....
از اونجایی که من به شدت دست و پا چلوفتیم یه پام رفت پشت اون یکی پام و سکندری خوردم و لیوانا تو سینی تکون خورد و نصف شربتشون ریخت بیرون و خودشونمخیلی صدا کردن به خاطر تکون خوردنشون تو سینی. همین باعث شد که طراوت جون و شروین متوجه اومدنم بشن و من ناکام از کشف حرفهای اونا بمونم. حالا منِ فضول چه جوری می تونستم بدون فهمیدن جریان بخوابم؟؟؟؟
تا شب هر کاری کردم شروین نامرد حاضر نشد لو بده چی باید بهم بگه . حتی عشوه شتریمم امتحان کردم بلکه گولش بزنم تا لو بده اما خوب کِی این عشوه شتریه جواب می دا که الان جواب بده . فقط باعث شد شروین قد پنج دقیقه بلند بلند بخنده و منو بغل کنه و تو بغلش بچلونه.
یکی نیست بهش بگه آخه من الان که دارم از فضولی می ترکم بغل می خوام چی کار؟؟؟؟ واله .....
**** شب قبل وسایلمو جمع کردم. منظور از جمع کردن همون چپوندن هر وسیله ی موجود در دیدیتو چمدونه. صبح ساعت 7 شروین بیدارم کرد و بعد از خداحافظی با طراوت جون و مهری خانم رفتیم سوار ماشین شدیم. از اونجایی که من همین جوری تو ماشین لالا واجبم صبحم که زود بیدار شدم و هنوزم مست خواب بودم تا نشستم تو ماشین قبل از اینکه ماشین ازدر خونه بره بیرون سرمو به صندلی تکیه دادم و خوابیدم.
با صدای بوق ممتد و یه داد از خواب بیدار شدم. بهتره بگم سکته زنون از خواب پریدم.بی اختیار یه جیغ مهیب کشیدم.
حالا مگه من ساکت میشدم. یکی من و کشید تو بغلش. با حس آغوش شروین این فکم بسته شد و جیغم تموم شد.
شروین من و از خودش جدا کرد و گفت: آنیدم چی شده؟ چرا جیغ میکشی؟
با ترس تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: تصادف کردیم؟ ما مردیم؟ من مردم؟ تو هم مردی؟ تو داد کشیدی؟ اینجا الان اون دنیاست؟ خاک به سرم ببین چقدر گرمه پس بگو آخر، جهنمی شدم. هی گفتم آنید این چشمهاتو درویش کن و هی پسر مردم و دید نزنا اما کِی این چشمها به حرف من گوش کردن؟ اما تو چرا اومدی جهنم تو به این خوبی کلی آدم نجات دادی؟؟؟ ببین آخر و عاقبت دوست دختر زیاد داشتن و از اون کارا کردن همینه دیگه. اونا نامحرم بودن، بهت حرام بودن، الان اومدی جهنم کوفتت شه. ولی خدا جون چرا من و ناکام بردی از دنیا؟ به جون خودم من فقط شروین و هیزی نگاه کردم اینم که محرم و حلالمون شد. بازم گناهه؟ مگه نگفتی یه نظر حلاله؟ به جون خودم من همون یه نگاهو می کشیدم چشم بر نمی داشتم ازش پلکم نمی زدم که نشه دو نگاه.
با صدای خنده بلند شروین بهت زده و شوکه بهش نگاه کردم. دستهاش رو شونه منبود و سرشو برده بود عقب و می خندید. منم گیج زل زده بودم و داشتم فکر می کردم این پسره تو دنیا سالم بود، اومده جهنم دیوونه شده بدبخت.
شروین که حسابی خندید با دست اشک گوشه چشمش و پاک کرد و گفت: آنید اینا چیه که تو میگی؟؟؟ مردم و جهنم و ناکام و هیزی و دوست دختر و اینا.
من همون جور گیج: خوب مگه نمردیم داشتم عجزو مویه می کردم خدا یه رحمی بهمون بکنه.
با خنده گفت: دختر خوب یه نگاه به اطرافت بنداز اینجا شبیه جهنمه؟
تازه متوجه اطرافم شدم. تو یه خیابون بودیم با کلی آدم وماشین. یه جایی نزدیک یه چهارراه. صدای بوق و داد مال ماشینها و آدمهایی بود که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. ماشین ما چراغ و رد کرده بود و بعد چهارراه گوشه خیابون متوقف بود. اما این خیابونعجیب برام آشنا بود. چرا؟؟؟؟
یکم خودمو کشیدم جلو و از شیشه جلوی ماشین یه نگاه دقیق تر به خیابون و مغازه ها و کوچه ها انداختم. یهو خشک شدم. انگار برق گرفته باشدم. حتی نمی تونستم پلک بزنم.صدامم گم کرده بودم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#186
Posted: 7 Jul 2012 02:17
بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. با صدای ناباوری گفتم: شروین .... منو کجا آوردی؟؟؟؟ عصبی شدم، نفسهام تند شد، با شک و اتهام به شروین نگاه کردم: قفسه سینه ام تند تند بالا می رفت و نفسهام صدا دار از دهنم بیرون میومد.
یه ابروم از تعجب و بهت و فشار عصبی بالا رفته بود.
- دروغ گفتی بهت اطمینان کردم و تو بهم دروغ گفتی. ( تو چشمام اشک جمع شد بغض کردم ) گفتی میریم شمال. پس چرا من و آوردی اینجا.... چرا ... چرا ...
چرا ها رو با داد گفتم. عصبی اومدم در و باز کنم و پیاده شم که شروین دستمو کشید و با یه حرکت سریع من و کشید تو بغلش و گفت: آنیدم، عزیزم آروم باش به خدا بهت دروغ نگفتم گفتم میریم شمال. خوب اینجام شماله. من بهت دروغ نگفتم.
تو همون حالت با بغض گفتم: گفتی میریم ویلا. پس کو ؟؟؟؟ ویلا اینجاست؟؟؟ تو این شهر؟؟؟
شروین همون جور که با دست پشتمو می مالید تا آروم شم گفت: چرا خودتو اذیت میکنی گلم. قربونت برم دروغم چیه این جا هم شماله هم ویلا داره. من تازه این ویلا رو خریدم گفتم شاید دلت برای شهرت تنگ بشه دوست داشته باشی یه وقتهایی بیای ببینیش.
دلم برای شهرم تنگ بشه؟؟؟ مگه تنگ نیست؟ دلم برای شهرم... برای مردمم ... برای آسمونم... برای باروناش... برای جنگلم... دریام ... مامانم ... بابا.... عسل ... آنیتا ... سپند .... دلم برای بابام تنگ شده.
یهو بغضم ترکید قطره های اشک اومد رو گونه ام. سرمو فرو کردم تو سینه شروین و گریه کردم. برای همه دلتنگیهام برای خانواده ام که الان شاید دو تا خیابون بیشتر باهاشون فاصله نداشتم اما نمی تونستم برم پیششون. نمی تونستم برم خونه بابام.نمی تونستم برم مامانم و بغل کنمو آنیتا رو ببوسم، سر به سر سپند بزارم، که برای عسل کوچولوی ناز خاله عروسک ببرم. نمی تونستم.
این کارا برام ممنوع شده بود. بهم گفته بودن حق ندارم این کارها رو بکنم. بابام همونی که من و نخواست این حق و ازم گرفت من و از خونه اش بیرون کرد از خونواده ام از همه چیزم....
گریه کردم تا سبک شم. گریه هایی که همه رو تو این چند ماهه جمع کرده بودم و پشت پرده لبخند پنهونشون کرده بودم تا کسی غمم و نبینه که کسی آنید ناراحت و نبینه، صدای شکسته شدنم و نشنوه. نداشتن تحمل دوری از خانواده امو نبینه. برای همین بود که همش دل تنگ شروین بودم. وقتی یه لحظه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که نکنه شروین تنها کسی که تو این دنیا برام مونده ومی تونم کنارش باشم تنها کسی که من واز خودش جدا نمیکنه تردم نمی کنه، من و از دیدنش منع نمیکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه یا اینکه بی خبر بره و من و تنهام بزاره.
گریه کردم به خاطر تمام ترسهام که تو این مدت پنهانشون کردم ترسهایی که بابامبا رفتنش با تنها گذاشتنم با بیرون کردنم تو دلم کاشته بود.
شروین گذاشت تا حسابی گریه کنم که آروم شم.
وقتی به فس فس افتادم من وجدا کرد و یه دستمال دستم داد. تو چشمهام نگاه کرد و نگران گفت: آروم شدی؟ الان بهتری؟ می خوای برگردیم تهران یا بریم اون یکی ویلا؟
با سر گفتم نه. حالا که بعد مدتها اومدم تو شهر و هوایی که عاشقش بودم نمی خواستم به این زودی برم.
شروین یه نگاه دقیق و طولانی بهم کرد و ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
نفهمیدم کجا می ریم. نفهمیدم مسیرمون چیه نفهمیدم کی رسیدیم یا ویلا چه شکلیه چونتمام لحظات داشتم به آسمون و زمین و مردم و شهر و کوچه ها ومغازه ها و پرنده ها و درختها نگاه که نه با چشم می خوردمشون. اونقدر تو فکر بلعیدن چیزایی که دور برم می دیدم بودم که اصلا" یادم رفت حواسمو جمع کنم ببینم از کجا اومدیم که به ویلا رسیدیم. چشمم به جاده و خیابون بود اما نگاهم فقط می دیدشون، ثبتشون نمی کرد. درکشون نمی کرد.
به ویلا رسیدیم گیج و منگ از ماشین پیاده شدم. کنار در ماشین ایستادم و به آسمون نگاه کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم. باورشم برام سخت بود. یعنی واقعا" الاندارم تو هوایی که خانواده ام تنفس میکنن نفس میکشم؟؟؟؟
با صدای بسته شدن در ماشین چشمهامو باز کردم. مثل یه جوجه بی پناه دنبال شروین راه افتادم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. اول رفت تو آشپزخونه. از تو کابینت یه لیوان برداشت و از شیر، آب پر کرد و خورد.
بعد برگشت و تو حال و چمدونها رو برداشت و از پله ها بالا رفت و منم دنبالش. بالای پله ها که رسید رفت سمت راست. رفت انتهای راه رو دری که انتهای راه رو بود و باز کرد. رفت توش. چمدونها رو گذاشت کنار دیوار. نشست رو تخت. کفشهاشو در آورد. بلند شد، رفت سمت دری که سمت راست اتاق بود. منم دنبالش. در و باز کرد. کلید برقی که داخلش بود و زد و چراغشو روشن کرد. رفت تو اومد در و ببنده که دید منم پشت سرش سعی دارم برم تو .
شروین متعجب با چشمهای گرد به من نگاه کرد.
- آنید کجا داری میای؟؟؟
مظلوم و بی پناه نگاهش کردم. مثل یه بچه ای که میترسه از مادرش دور بشه.
- منم میام نمی خوام تنها بمونم.
شروین با چشمهای گشاد گفت: باشه ، تنها نمی مونی. بشین رو تخت منم الان میام پیشت.
من: نه هر جا بری میام. کجا می خوای بری؟
شروین با یه لبخند کوچولو گفت: آنیدم .... دختر کوچولوی من از چی می ترسه؟ جایی نمی رم. بمون الان بر می گردم.
با اصرار و لج گفتم: نه تو یه جا می خوای بری که اصرار داری من بمونم. چرا نمی خوایمن و با خودت ببری؟ اصلا" ببینم اینجا کجاست که تو اصرار داری تنهایی بری؟؟؟
شروین با یه لبخند گشاد که به زور جمعش کرده بود خودش و کشید کنار تا من بتونم ببینم این در به کجا باز میشه.
یهو چشمهام گشاد شد. بمیرم من که اصرارهای بی خود میکنم کجا می خواستم برم من آخه؟
شروین با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: هنوزم می خوای بیای؟
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم.
- نه قربونت من منتظر می مونم زود بیا.
شروین شیطون گفت: تعارف میکنی؟ خوب تو هم بیا جا هستا. من می خوام دستامو بشورم تو کاری داری بیا برو انجام بده. فرنگیه، موردی نداره. خجالت میکشی؟؟؟؟
بی ادب داشت من و دست می انداخت. سرمو بلند کردم و یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نخیرم خودت تنها برو حالشو ببر.
با یه حرکت گردن، سرمو چرخوندم و برگشتم رفتم رو تخت نشستم. شروینم با خنده در و بست و رفت تو دستشویی.
خاک به سرم که بی پناهیمم آدمیزادی نسیت یه بار من نخواستم تنها بمونما. ببین پسره رو تو خلا هم ول نمی کردم. خوب شاید کار داشته باشه بی تربیت چرا دنبالش می ری.
یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم و مانتومو در آوردم.، کفشهام هم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#187
Posted: 7 Jul 2012 02:18
رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. الان باید رو تختم تو اتاقم تو خونه امون می بودم نه اینجا توی این ویلا تنها.
الان باید با ذوق می رفتم و مامانم و بغل می کردم. مامانم من و می بوسید و بعد من، شروین و با محبت بغل می کرد. چقدر مامانم دوماد دوست بود. چقدر دلش می خواست شوهر من و ببینه.
بابام همه حرفهاش پیش شوهر آنیتا بود. یعنی اگه رابطه امون خوب بود شروینم مثل سامان شوهر آنیتا قبول داشت؟؟؟؟ یعنی اگه شروین مثل سامان خیلی معمولی میومد خواستگاری من تو خونه امون من و از بابام خواستگاری می کرد بابام قبولش می کرد؟ اگه اون روز بابام نمیومد دم دانشگاه اگه بابام اون روز من و شروین و تا خونه تعقیب نیمی کرد اگه اون حرفها رو نمی زد اگه می گذاشت من حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. اگه من عصبانی نمی شدم و اون حرفها رو نمیگفتم.
22 سال خفه مونده بودم چرا باید بعد این همه سال قفل زبونم وابشه و همه دردای این سالها رو بلند داد بکشم. اگه این اتفاقا نیوفتاده بود الان زندگی من چه جوری بود؟
اگه این جور نمی شد من الان به جای این ویلا باید تو خونه خودمون می بودم. شروینی نبود. کنار مامانم می نشستم و با جیغ می گفتم من شوهر بکن نیستم.
ولی کنار مامانم اینا بودم. من این و می خواستم؟؟؟؟
اگه این اتفاقها نمی افتاد من هیچ وقت برای شروین دردودل نمی کردم. هیچ وقت شروین دلداریم نمی داد. هیچ وقت نمی فهمیدم که با شروین چقدر آرامش می گیرم. هیچ وقت این جور به شروین نزدیک نمی شدم.
نه من شروین و می خواستم، عاشقش بودم. از اینکه الان پیش اونم اصلا" پشیمون نیستم. اما اگه میشد بابا و مامانمم داشتم چقدر عالی میشد. واقعا" زندگی معرکه ای میشد.
تو فکرهام غرق بودم که دستی دور شکمم پیچید.
- داری به چی این جوری فکر می کنی؟؟؟
من: به همه چی. به بابام. به مامانم به اینکه اگه مامانم تو رو می دید چقدر دوستت می داشت. مامانم عاشقت می شد.
شروین: من همین الانشم دوسش دارم. با اینکه ندیدمش اما دلم می خواد برم دستشو ببوسم که دختره ماهی مثل تو رو به دنیا آورد.
با یه لبخند بهش نگاه کردم و خودمو کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشتم رو بازوش. شروین با دستش با موهام بازی کرد.
شروین: آنید ....
من: جانم ....
شروین: نمی خوای حالا که اینجایی بری مامان و باباتو ببینی؟؟؟
من: خیلی دلم می خواد مامانمو ببینم اما بابام ....
شروین: چرا بابات نه؟ هر چی باشه اون بزرگترته تو باید بری پیشش. من باید برم پیشش. ما باید ازش اجازه می گرفتیم. اون باید برامون دعا کنه اون باید دست تو رو تو دست من بزاره. اگه خدایی نکرده یه اتفاق بدی براش بیوفته پشیمون میشی از ندیدنش.
یه آه بلند کشیدم.
من: شروین یه حرفی می زنیا. چرا بابام باید یه طوریش بشه آخه؟ بعدم بابام، من و با تو ببینه جفتمون و میکشه بدون اینکه فرصت حرف زدن بهمون بده.
شروین: آدمها عوض میشن. الانم که ما دوتا به هم محرمیم، دیگه مشکلی نداره که.
سرمو رو بازوی شروین جابه جا کردم و با یه حسرت گفتم: بابای من نه. هیچ وقت از حرفش نمی گذره.
شروین خم شد رومو گفت: آنید آدمها همیشه یه جور نمی مونن زمان خیلی ها رو تغییر داده . خیلی ها از حرفشون برگشتن.
با یه بغضی گفتم: کاش بابای منم این جوری بود اما اون یه دنده و خودخواهه کوتاه بیا نیست.
شروین یه آه ناراحت کشید و گفت: شاید یه چیزی، یه اتفاق باعث بشه که از حرفش برگرده. شاید یه جورایی بفهمه که اشتباه کرده.
مشکوک به شروین نگاه کردم: شروین.... اصرارت برای چیه؟ یه جورایی خیلی مشکوکی.
شروین نفسشو صدا دار بیرون داد و ناراحت و کلافه گفت: آنید باید با هم حرف بزنیم.
نمی دونم چرا این حرف بزنیمش باعث شد دلم هری بریزه پایین. تو دلم آشوب شده بود. شروین چی می خواست بگه که انقدر جدی و ناراحت بود.
شروین آروم بلند شد و رو تخت نشست. منم به تبعیت از اون بلند شدم و کنارش نشستم. شروین چرخید سمت منو کامل رو به روم قرار گرفت. دستهاشو آورد جلو و دستهامو گرفت. تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه مهربون. یه نگاه دوست داشتنی.
شروین: آنید تو می دونی که من چقدر دوستت دارم آره ؟؟؟
با سر تایید کردم.
شروین: و می دونی که اگه لازم بود حاضر بودم تا آخر عمرم منتظرت بمونم.
نمی فهمیدم. منظورشو از این حرفها نمی فهمیدم. نکنه می خواد بره، نکنه می خواد تنهام بزاره. نکنه برای همین من و آورده اینجا .
چونه ام شروع کرد به لرزیدن. آروم گفتم: می خوای بری؟؟؟؟
شروین با یه لبخند مهربون گفت: نه عزیزم من تو رو هیچ وقت تنهات نمی زارم. نه تا وقتی که زنده ام.
آنیدم می خوام بدونی که عاشقتم. حاضر بودم تا همیشه همون مدلی حتی اگه شده مثل یه دوست کنارت باشم. وقتی که اومدی فرودگاه دنبالم دنیا رو بهم دادی. دیگه چیزی نمی خواستم. تو هم من و دوست داشتی و احساساتمون دو طرفه بود. بعدم که طراوت جون فهمید خودت دیدی که چی گفت. گفت نمیشه دوتاییمون با این احساس تو یه خونه باشیم.پس یا باید محرم میشدیم یا یکیمون باید می رفت.
خوب صد البته که من از خدام بود که محرم بشیم. تو هم که راضی بودی. این وسط یه مشکلی بود.
گیج سرمو کج کردم و مشکوک گفتم: چه مشکلی؟؟؟ نکنه ما محرم نیستیم نکنه همه چی نمایشی بود؟
نمی دونم چرا همش یاد این فیلمها و کتابا میوفتادم که پسره دختره رو الکی می برد عقد می کرد در حالی که همه اش نقشه بوده و هیچ کدوم از اون عاقدا و شهود واقعی نبودن و قلابی بودن.
شروین همراه یه لبخند یه فشاری به دستم داد و گفت: نه دیوونه اون قسمتش از همه واقعیتر بود تو واقعا" زن قانونی من شدی و من هیچ رقمه نمی زارم از دستم بری. ولی برای اینکه تو بتونی با من محرم بشی باید اجازه پدرت و می داشتی.
سریع گفتم: اما طراوت جون گفت که چون یه دختر بالغم و پدرم حضور نداره می تونیم بدون حضور پدرم صیغه کنیم.
شروین: درسته که تو بالغی اما با این حال یه دختری. یه زن مطلقه یا بیوه نیستی. تو در هر حال نیاز به اجازه پدرت داشتی که بتونی عقد موقت یا دائم بشی. یه دختر بنا به شرایطی می تونه بدون اجازه پدرش عقد یا صیغه کنه. باید بره دادگاه و حکم قضایی بگیره و هزار تا کار دیگه.
گیج بودم گیجتر شدم. سرمو یه تکونی دادم و گفتم: شروین من اصلا" نمی فهمم منظورت چیه.
شروین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید بدون اجازه پدرت من و تو نمی تونستیم عقد کنیم. نه موقت نه دائم.
گیج گفتم: اما ما که صیغه کردیم و تو می گی صیغه امون قانونی ....
داشتم پیش خودم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل می کردم. ما عقد کردیم عقدمونم درست بود. اما نمی شد این عقد درست، بدون اجازه پدر من باشه اما پدر من که .....
شروین با یه نگاه منتظر بهم خیره شده بود. انگار منتظر بود که من معمای ذهنمو حل کنم. با گذاشتن هر تیکه پازل کنار هم شکل کامل در میومد.
با ناباوری گفتم: شروین ما .... نگو که ....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#188
Posted: 7 Jul 2012 02:18
شروین سرشو تکون داد و گفت: آره آنید ما اجازه پدرتو داشتیم.
با دهن باز از تعجب گفتم: اما این امکان نداره..... چه طور ....
شروین توضیح داد: یادته با بچه ها می خواستیم بریم شمال و تو نمی خواستی بیای؟؟؟
من: آره اما طراوت جون راضیم کرد که بیام.
شروین: درسته. مامان طراوت می خواست تو رو بفرسته با ما که خودش بتونه بره. که بتونه بیاد اینجا. پیش خانواده تو.
شوکه به شروین زل زدم باورم نمی شد. طراوت جون چرا باید میومد اینجا؟؟؟؟
شروین: مامان طراوت اومد تا سوتفاهمات بین تو و خانواده اتو برطرف کنه. اولش بابات راضی نمیشد ببینتش اما وقتی چند بار مامان طراوت رفت دم خونه و شرکت بابات اونم کوتاه اومد و حاضر شد حرفهاشو بشنوه.
مامان همه چیز و براش تعریف کرد. از همون روز اولی که اومدی تو خونه ما. از کارت از اینکه با حضورت به زندگی بی روح و افسرده مامان زندگی دادی. از علاقه ات به رشته ات از باغبونی کردنت. از تغیراتی که تو خونه ایجاد کردی. و از من.
از اینکه چرا و برای چی بعد این همه سال برگشتم ایران. از اینکه باز هم تو، چه جوری منو با کارهات، با شادیت، با خنده هات و سادگیت به زندگی برگردوندی. بعدم در مورد تنبیهات و علتش گفت و اینکه برای بیرون فرستادن من از خونه ماها رو مجبور کرده که باهم بریم دانشگاه. این شد که اون روز بابات ما دوتا رو با هم دید.
از اینکه تو، توی این همه مدت که مامان می شناستت هیچ کار بدی نکردی. که پاک تر و ساده تر و بی شیله پیله تر از تو، توی زندگیش ندیده. خلاصه اونقدر گفت که باباتفهمید و قبول کرد که در مورد تو اشتباه کرده. هر چند ساده نبود هر چند تلاش زیادی نیاز داشت اما آخرش قبول کرد. اما هنوز هم نمی خواست تو رو ببینه.
بغض کردم. چونه ام لرزید اشک تو چشمهام جمع شد.
شروین: مامان طراوت برگشت تهران اما به هیچ کس چیزی نگفت. تا اینکه من و تو بهش گفتیم که همو دوست داریم. اون موقع هم مامان طراوت اومد سراغ خانواده ات. مامان تو رو ازشون خواستگاری کرد.
با اخم داشتم فکر می کردم که طراوت جون کی اومده شمال که من نفهمیدم. فکرمو بلند گفتم.
شروین: آنیدم. تو مامان و نمی شناسی هر کاری از دستش بر میاد. یه روز که تو براش کلی کلاس و استخرو اینا چیده بودی و خودتم دانشگاه داشتی. صبح زود حرکت می کنه و بدون اینکه ماها بفهمیم میاد سراغ خانواده ات. باهاشون حرف میزنه. خواستگاری میکنه. بابات کامل به حرفهاش گوش میکنه. آخرشم که مامان بهشون میگه پسرم با این شرایط و موقعیت دخترتون و دوست داره. حالا من اجازه شما رو می خوام.
بابا فقط یه سوال می پرسه که آیا تو هم من و دوست داری یا نه. وقتی مامان طراوت میگه آره. باباتم بهش وکالت می ده و رضایتش و برای ازدواج اعلام میکنه اما بازم میگهنمی خواد تو بفهمی.
برای همین ما تونستیم بدون حضور پدرت عقد موقت کنیم.
گیج و منگ داشتم سعی می کردم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل کنم.
با بغض و صدایی که به زور در میومد گفتم: اگه بابام اصرار داشت که من نفهمم پس چرا الان داری بهم میگی.
شروین دوباره یه فشاری به دستم داد و گفت: چون الان باید بدونی. چون الان تویی که باید پا پیش بزاری و بری دیدن بابات. چون هر چقدرم که بابات بگه نمی خوام ببینمت تو، الان تو این موقعیت تو این وضعیت باید بری پیشش. آنید من نمی خوام بعدا" پشیمون بشی و حسرت این لحظه رو بخوری.
نمی فهمیدم منظورش چیه. من از چی پشیمون بشم؟ حسرت کدوم لحظه رو بخورم. یهو یه فکری مثل برق از تو سرم رد شد. با چشمهای گرد به شروین نگاه کردم. باهول گفتم: شروین بابام خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ تو چیزی می دونی آره؟ کسی طوریش شده؟ واسه همینه که من و آوردی اینجا؟ آره؟ بگو پس اون روز با طراوت جونم در مورد همین حرف می زدین؟ همین و می خواستین بگین.
اونقدر هول شده بودم که هیستریک پشت هم حرف می زدم. شروین بازوهامو گرفت و یهتکونم داد تا به خودم بیام و پرسیدن و قطع کنم.
ترسیده و نگران بهش نگاه کردم.
شروین: آنید آروم باش تا بهت بگم. بابات چند وقته حالش خوب نیست. مریضه.
مریضه؟ بابام؟ تند تند تو ذهنم داشتم دنبال مریضیش می گشتم. فکرامو بی هوا بلند گفتم: بابام مریضه؟ چشه؟ قند داره، چربی هم داره، کمر دردم داره، کلیه اش هم مشکل داره، قلبشم بگی نگی ایراد داره. سیگارم میکشه ریه هاش خرابه.
یعنی چه مریضی می تونه گرفته باشه؟
پرسوال به شروین نگاه کردم.
شروین: راستش و بخوای یکم از همه اش. قندش بالاست. چربیشم تعریفی نداره. چیز سنگین بلند کرده کمر دردش زمین گیرش کرده چند وقته. سرفه های ناجوریم میکنه. قلبش درد میکنه رفته بیمارستان یه سکته نصفه رو هم رد کرده.
سکته کرده؟ مثل تیر از جام پریدم و دوییدم سمت در. بابام مریضه. بابام سکته کرده. بابام بیمارستانه.
من کجام؟
تو همون شهر تو یه ویلا دور از بابام. اگه بابام طوریش بشه. اگه نتونم ببینمش. اگهنتونم آخرین نگاه و بهش بندازم. من دوستش داشتم. بابام بود. خوب نبود. با مامانم خوب نبود. یه جورایی خودخواه بود اما بابام بود. هر چی بود و نبود هر کاری کرد و نکرد بابام بود. اسمش روم بود و دخترش بودم.... دخترش بودم ... من دخترش نبودم .... من دخترش نیستم .... خودش گفت که دخترش نیستم .... خودش گفت دیگه دختری به اسم آنید ندارم ....
دستهام رو دستگیره در خشک شد. اون همه شتاب و سرعتی که برای دیدنش داشتم همه اش فرو کش کرد. شروین پشت سرم ایستاده بود. هیجان و بی تابی برای دیدن بابام و یهو بی تفاوت و خشک شدنمو دیده بود.
متعجب و نگران گفت: آنید چت شد؟ حالت خوبه؟
بدون اینکه جوابش و بدم برگشتم. رفتم سمت گوشه اتاق. تو سه کنج دیوار نشستم و زانوهامو بغل کردم. شروین همه حرکاتمو زیر نظر داشت.
من اینجا بودم شاید چند خیابون با خانواده و پدر مریضم فاصله داشتم اما نمی تونستم ببینمشون. چون .... اون .... اونا من و به فرزندیشون قبول نداشتن..... خودش گفت دیگه نمی خوام ببینمت ... خودش گفت برام مردی .... خودش گفت .... با نفرت گفت .... تو چشمهام نگاه کرد و گفت دخترم نیستی، برام مردی .....
بغض کردم. چونه ام لرزید.
بابام و دیدم تو اتاق کار طراوت جون. با نفرت تو چشمهام نگاه کرد و گفت دیگه جزو خانواده من نیستی من آنیدی نمی شناسم .....
تو چشمهام اشک جمع شد.
بابامو دیدم .... رو تخت بیمارستان ... کلی دستگاه بهش وصله ... از پشت شیشه نگاهش می کنن ..... بابام مریضه من باید ببینمش ... من نزدیکشم اما نمی تونم ببینمش....
بغضم شکست اشکم رو گونه ام چکید. سرمو گذاشتم رو زانوم و آروم گریه کردم.
شروین کنارم نشست. من و تو بغلش کشید.
آروم گفت: آنید بیا بریم، بریم باباتو ببین. آروم میشی...
با بغض و صدای دو رگه از گریه گفتم: شروین اون من و نمی خواد. نمی خواد من و ببینه. گفت دخترش نیستم ..... من و نمی خواد ....
با صدای بلند گریه کردم. مهم نبود که باید قوی باشم. باید آروم گریه کنم. باید بی صدا اشک بریزم. الان تو بغل شروین می تونستم شکننده باشم می تونستم ضعیف باشم می تونستم با صدای بلند گریه کنم. می تونستم آروم شم.
اونقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند. بی حال تو بغل شروین خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#189
Posted: 7 Jul 2012 02:19
شاید بی هوش شدم. شاید فشارم پایین اومد چون وقتی چشمهامو باز کردم اونم به زور رو تخت بودم و همه جا تاریک بود.
یکم فکر کردم تا یادم اومد کجام و چی شده. بازم بغض اومد تو گلوم. نشستم و زانوهامو کشیدم تو بغلمو دستمو حلقه کردم دور زانوم. فکرم رفت سمت خونه امون سمت سالهای دور.
یادمه بچه که بودم خیلی لوس بودم. هر جا بابا و مامانم می رفتن منم آویزون، دنبالشون راه می افتادم. یه دختر کوچولوی فضول با موهای فرفری و پررو.
پررو و شیرین زبون. یادمه شب به شب منتظر بودم که بابا بیاد. وقتی میومد ازش آویزون میشدم همیشه تو جیبش از این کاکائو هوبیا داشت. چقدر دوستشون داشتم. اصلا" یهجورایی به عشق اون کاکائوها منتظر بابا بودم.
یه بارم من و برده بود شرکت. چقدر حال کردم. آروم رو صندلی نشسته بودم و به زور پاهامو رو هم انداخته بودم و با دست نگهشون دداشته بودم که از هم باز نشن و بیوفتن، سعی می کردم خانم باشم و نشون بدم که بزرگ شدم اما از زور شیطونی و فضولی داشتم می مردم. دوستها و همکارها و کارمندای بابا که میومدن و من و می دیدن با یه لبخند لپمو می کشیدن و ازم تعریف می کردن. چقدر خوشم میومد. چقدر تو دلم برا بابا بوس فرستادم که من و با خودش آورده.
بعضی صبحها وقتی بابا بلند میشد بره نون بگیره خوابالود پا میشدم و به عشق صف نونوایی و دیدن پختن نون 5 صبح همراهش می رفتم.
صبحها به عشق نون بربری داغی که هر روز بابا می خرید صبحونه می خوردم. بوی نون بربری داغ هنوز تو بینیم بود. خنده های سر خوش و شادمونو هنوز میشنوم.
زندگیم همیشه گند نبود، همیشه بد نبود، همیشه غم نبود، همیشه استرس نبود. خوبی هم داشتیم دوستی و محبتم داشتیم. خوشی و خنده هم داشتیم. حتی آرامشم داشتیم.
بابا همش بد نبود، خوبم میشد، مهربونم میشد. حمایتگرم میشد. بابا .... بابا ....
سرمو رو زانوم گذاشتم و دوباره قطره های اشک بود که صورتمو خیس کرد. نمی دونم چقدر تو اون حال بودم. همه جا تاریک بود. یکم نور از بیرون از پنجره میومد تو اتاق. صدای در اومد.
به زور یه بفرمایید گفتم. در با صدای تیکی باز شد. تو اون تاریکی چشمم به یه سایه افتاد. سایه ای که شروین نبود. با تعجب بهش نگاه کردم. غیر من و شروین کس دیگه ای اینجا نبود پس ....
لامپ اتاق روشن شد. نورش چشمهامو زد. چشمهام بسته شد. سعی کردم آروم آروم چشمهامو باز کنم. سایه دیگه سایه نبود کنار درم نبود. اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. اومد رو تخت جلوم نشست.
- طراوت جون ....
سرومو تو بغلش گرفت. بازم تو آغوشش یاد مامانم افتادم. بیچاره مامانم. الان که بابام مریضه اون چه حالی داره؟ با اینکه دعوا داشتن و با هم مشکل داشتن اما موقع ناراحتیو مریضی باید کنار هم می بودن. بابام وقتی مریض میشد با دیدن مامانم آروم میشد و مامانم هم وقتی مریض بود فقط وقتی بابام حالشو می پرسید لبخند می زد و می گفت خوبم.
هیچ وقت سر از کارشون در نیاوردم. اگه همو دوست نداشتن چه جوری با همدیگه آرامش می گرفتن؟؟؟ چه جوری تو اوج ناراحتی و نیاز همدیگرو می خواستن؟؟؟؟
طراوت جون موهامو ناز کرد و آروم گفت: گریه نکن عزیزم. بابات حالش خوبه. الان تو بخشه. مشکلی نداره. نگران نباش.
شروین همه چیو بهت گفت؟ گفت که بابات تو رو بخشیده؟ نمی خوای بری ببینیش؟ نمی خوای الان که مریضه پیشش باشی؟ بعدا" پشیمون میشی. هر چی باشه اون باباته.
با بغض گفتم: طراوت جون بابام من و نمی خواد چه طور می تونم برم دیدنش؟ می ترسم من و ببینه حالش بدتر بشه. بیشتر حرص بخوره و عصبی شه.
طراوت جون من و از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. دقیق.
سرشو یکم کج کرد و گفت: آنید .... این چه حرفیه که میگی بابام من و نمی خواد مگه میشه پدری بچه اشو نخواد؟
با بغض گفتم: خودش گفت. همون روز تو خونه شما گفت دیگه بچه اش نیستم دیگه دختری مثل من نداره. حتی به خود شما هم گفت که نمی خواد من و ببینه نمی خواد من حتی از راضی بودنش برای ازدواجم چیزی بدونم. مگه نگفت؟ مگه خودش بهتون نگفت؟
طراوت جون یه نفسی کشید و گفت: آنید دخترم تو دعوا که حلوا پخش نمی کنن. بابات تو اوج عصبانیت اون حرفها رو زد تو نباید به اون حرفش اهمیت بدی. تو اون لحظه کلی فکر ناجور تو سرش بود. تو رو با شروین دیده بود که اومدین تو یه خونه و خیلی راحت با هم حرف می زنین. تازه فهمیده بود که ماههاست خوابگاه نمی ری و بهشون هیچی نگفتی حتی از کار کردنت. تقصیر خودتم بود که همه چیزو ازشون پنهون کردی. پس نباید به حرفهاش تو عصبانیت اهمیت بدی.
با پشت دست بینیمو بالا کشیدم و گفتم: اون موقع عصبانی بود و از رو عصبانیت اون حرفها رو زد بعدش چی؟ وقتی که شما رفتین پیشش وقتی براش توضیح دادین؟ یا وقتی رفتین ازش برای ازدواجمون رضایت بگیرین چی ؟ اونام تو عصبانیت بود؟ مگه نه اینکه گفت نمی خواد من و ببینه نگفت به آنید چیزی نگید؟
طراوت جون دستشو رو دست من گذاشت و گفت: درسته همه اینها رو گفت اما حق داشت. اون روز تو خونه ما جلوی من و شروین حرفهای خوبی بهش نزدی. شاید حرفهات درست بود اما نباید جلوی دوتا غریبه حرفهایی که یه عمر خورده بودیشون و می گفتی. تو اون موقع دل بابات و غرورش و شکوندی. نابودش کردی. تا جایی که فهمیدم تو رو بین بچه هاش از همه بیشتر دوست داره و بهت بیشتر از همه افتخار میکنه به این محکم و مقاوم بودنت. به این که همیشه به حرفهاشون گوش کردی و هیچ وقت کاری برخلاف میلشون انجام ندادی بعد یهو تو یه روز میفهمه که بهشون دروغ گفتی، زندگیتو ازشونپنهون کردی، تیر خلاصیتم اون حرفهایی بود که اون جوری کوبیدی تو صورتش.
بابات ناراحته، به خاطر حرفهات ناراحته، به خاطر اینکه بعد اون روز حتی یه زنگم بهش نزدی به کل خودتوکشیدی کنار. خودتو ازشون جدا کردی. شاید اونم فکر میکنه که تو دیگه دوستش نداری. شاید فکر میکنه که تو هم از خدات بود که از اونا دور بشی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشی.
بهت زده به طراوت جون نگاه می کردم. هیچ وقت به این قسمت ماجرا فکر نکردم. به اینکه من به عنوان یه دختر حق نداشتم اون حرفها رو به پدرم بگم به یه بزرگتر. که غرور و ابهتشو جلوی دو تا غریبه بشکنم. اگرم حرفی بود نه از زبون من بلکه از زبون مادرم باید گفته میشد. کسی که یه عمر باهاش زندگی کرده. اون حرفها رو شریک زندگیش باید بهش میگفت نه دخترش نه پاره تنش نه کسی که اون همه سعیشو میکرد که خوشبخت باشه. بعد همین دختر همین فرزند تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه 22سال زجر کشیدم. که از داشتن پدری مثل تو شرمسارم. که اگه نباشی بهتره. که اگه پدری مثل تو رو نداشته باشم بهتره.
تک تک حرفهایی که به بابام گفتم همین معنی رو می داد همین تعبیرو داشت.
طراوت جون دستمو فشار داد و آروم بلند شد و بی حرف از اتاق رفت بیرون.
من موندم و فکرهام، من موندم و حسی که مثل یه عذاب وجدان داشت روحمو می خورد. یعنی ممکنه پدرمم مثل من تو تموم این مدت به من فکر کرده باشه، که دلش برام تنگ شده باشه؟ که مثل من فکر کنه من دوستش ندارم؟ همون جوری که من این فکر و می کردم.
بچه هر چی هم که باشه بازم بچه است هر چقدرم بزرگ شده باشه بازم بچه است. بازمدلش می خواد بابا و مامانش دوستش داشته باشن که بهش افتخار کنن وقتی احساس کنهیکی از والدینش دیگه حسی بهش ندارن که باهاش غریبه شدن می شکنه می میره خوردمیشه.
هر کاری میکنه تا این خلایی که تو وجودش ایجاد میشه پر کنه. همینه ملت میرن دزد و معتاد و خلافکار میشن مگه چه جوری آدم کمبود پیدا میکنه چه جوری عقده ای میشه؟ مگه آدمهای دزد و خلافکارو قاتل و هر کسی که به راه بد و خلاف کشیده میشن همه شون با یه مشکل خانوادگی به این سمت میرن. همه برای پر کردن یه کمبودی به این راه کشیده میشن. هر چیزی که تو بزرگسالی میشی بازتابی از زندگی و احساسات و کمبودها وعقده های کودکیته.
برو بابا آنید فیلسوف شدی واسه خدت؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ برو برا خودت یه فکری کن. برای بابات، تو اگه بلدی زندگی خودتو بساز شعار نده.
فکر کردم. به همه زندگیم. به تک تک لحظاتی که با پدرم داشتم. مثل یه فیلم زندگیمو تدوین کردم. قسمتهایی که بابام توش بود و جدا کردم و گذاشتم کنار هم. لحظه های با هم بودنمون. همیشه بابام برام یه قهرمان بود یه آدم که همه کاری ازش بر میومد حتی می تونست شب تاریک و به روز روشن تبدیل کنه. وقتی بت قهرمانم جلوی چشمهام شکست از همه زندگیم زده شدم. از همه بدم اومد. اما هنوز که هنوزه تو دلم تو اون ته مهای ذهنم بابام قهرمانمه.
الان این قهرمان رو تخت بیمارستانه. شکننده، آسیب پذیر و مریض. دیگه قدرتی نداره. دیگه ابر قهرمان نیست. حالا یه آدمه یه موجود خاکی یکی که زندگی میکنه نفس میکشه می تونه اشتباه کنه می تونه خودخواه باشه که کسی رو نبینه. الان بابام یکیه مثل همه.
من باید به این بابا فکر کنم. یه پدر که با وجود همه اشتباهاتش تو زندگیش بازم بابامه بازم تو دلم قهرمانه.
بابا چه واژه ای. به همون مقدسی مادر به همون ابهت. مادرا گرمن مهربونن. همیشه پدرها رو سرد و مقاوم نشون دادن. حالا این بابا شکسته......
فکر کردم. تا صبح فکر کردم. تا دم دمای طلوع خورشید. کسی نیومد تو اتاقم. گذاشتن تنها باشم و خودم تصمیم بگیرم، خودم انتخاب کنم.
و من تصمیم گرفتم. انتخاب کردم. قبل از اینکه خوابم ببره به اونچه که باید رسیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#190
Posted: 7 Jul 2012 02:20
صبح بیدار شدم. نور خورشید تو صورتم بود. تو اتاق تنها بودم. عجیب اینکه با اینکه تنها بودم و کل تخت در تصرفم بود اما تو فرمی که دیشب خوابیده بودم بیدار شدم. بدون کوچکترین تکونی. بدون اینکه غلت بزنم بدون جفتک پرونی.
یه لبخند اومد گوشه لبم. منم عوض شدم. فرم خوابم عوض شد. شاید باید به آرامش می رسیدم که آروم بگیرم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. جلوی آینه تو اتاق به خودم نگاه کردم. خوشم میاد وقتی درگیری ذهنی دارم قیافم میشه مثل میتا.
کیف لوازم آرایشمو آوردم بازش کردم و مشغول شدم. چند دقیقه بعد دیگه از اون آنید زشت که نگاه کردن تو صورتش باعث میشد سه تا سکته رو با هم بزنی خبری نبود. گوشه های لبمو کج کردم به سمت بالا. لبخند زدم. کوچیکه .
لبهامو از هم باز کردم. لبخندم بیشتر شد . یه کوچولو دندونام پیدا شد. این جوری بهتره.
باید خودم باشم. آنید. همون آنید شاد. همونی که سرو صداش گوش همه رو کر می کرد. همونی که مامانش بهش میگفت زلزله، طراوت جون میگفت روح زندگی، شروین میگفت لبخندم، سپند میگفت دیوونه ، آنیتا میگفت طوفان، دوستاش میگفتن آشوب و باباش میگفت شادی.
شادی ... خوشحالی ... دلم برای شادی گفتن بابام تنگ شده .... دلم برای بابام تنگ شده....
یه نگاه دیگه تو آینه به خودم کردم و مطمئن از اتاق اومدم بیرون. با چشم ویلا رو می گشتم دیروز چیزی ازش ندیده بودم امروزم حس فضولی نداشتم. فقط بی توجه دنبال شروین گشتم که تو آشپزخونه پیداش کردم. با لبخند رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم. داشت کتری و پر آب می کرد. با حرکت من یه تکونی خورد.
خیلی آروم گفت: آنید ....آنیدم ....
عاشق آنید گفتناش بودم.
چشمامو بستم و با آرامشی که از وجود شروین گرفته بودم گفتم: جانم .....
شروین: خوبی عزیزم؟
من: آره گلم پیش تو همیشه خوبیم.
شروین تکونی خورد. خودمو ازش جدا کردم و یه قدم رفتم عقب. شروین روشو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد. وقتی لبخند و رو لبم دید با یه شوق و لبخند مهربونی من و کشید تو بغلش.
آروم زیر گوشم گفت: عاشقتم. شدی آنید خودم. عاشق خنده هاتم. نبینم دیگه اشک و غمتو.
دستهام و پیچیدم دور کمرش و فشارش دادم.
آروم گفتم: شروین ....
یه بوسه ای رو موهام زد و گفت: جان شروین .....
چشمهامو بستم و گفتم: منو می بری بابام و ببینم؟
شروین بهت زده گفت: آنید .....
بعد با یه حرکت منو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت: عزیزم.... قربون دل مهربونت بشم.... چرا نبرمت .... شروینت همیشه حاضرو گوش به فرمانته. خوشحالم که قبول کردی. هرچند ازت انتظار دیگه ای نمی رفت.
چقدر خوب بود. چقدر با درک بود. واقعا" یکی از بزرگترین شانس های زندگیم رفتن به خونه طراوت جون و آشنایی با این مادر بزرگ و نوه بود که الان داشتن همه زندگیم می شدن.
شروین گفت صبحونه امون و بخوریم و بعدش بریم. بعد یکم طراوت جونم اومد و وقتی لبخند من و دید یه لبخند زد و همه چیز و با نگاه تو صورتم فهمید.
فقط گفت: تصمیم درستی گرفتی.
خلاصه صبحونه خوردن و حاضر شدن و حرکت و رفتن به بیمارستان نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید. بماند که تو راه چقدر استرس داشتم و چند بار وسط راه پشیمون شدمو تا نوک زبونم اومد که به شروین بگم برگردیم. اما این دهن و به زور بستم تا چیزینگم. طراوت جون باهامون نیومد که من راحت تر خانواده امو ببینم. شروین انگار متوجه حالم شد چون بی حرف فقط دستمو با دست آزادش گرفت و یه لبخند بهم زد و تا خود بیمارستان دستمو ول نکرد.
رسیدیم بیمارستان و شروین یه جایی ماشین و پارک کرد. میگم یه جایی، برای اینکه ندیدم کجا. چون چشمهامو بسته بودم و تو دلم حمد و سوره و ون یکاد و آیت والکرسی و صلوات و خلاصه هر چیزی که بلد بودم به عربی بخونم و می دونستم ممکنه کمکم کنه تا آروم بشم و می خوندم. همون جور تند تند مشغول ذکر گفتن بودم که در سمت من باز شد و شروین دستمو گرفت و من مجبوری پیاده شدم. فقط به شروبن نگاه میکردم. می ترسیدم چشم ازش بردارم و به اطراف نگاه کنم می ترسیدم تو یه لحظه نظرم عوض بشه و پا به فرار بزارم برا همین محکم چسبیدم به شروین که اونم دستشو انداخت دور کمرم و همون جور که به جلو هدایتم می کرد، با لبخند آروم زیر گوشم گفت: آنیدم نگران نباش همه چیز خوب پیش میره.
با عجز گفتم: شروین پیشم می مونی؟ تنهام نمی زاری؟
یکم فشار دستشو دور کمرم بیشتر کرد و گفت: مطمئن باش هیچ جا نمی رم و پیشت می مونم و تا جایی که بشه تنهات نمی زارم. اما تو باید اول پدرتو تنها ببینی.
می دونستم، واسه همینم می ترسیدم. می ترسیدم با دیدنم داد بکشه و من و بندازه بیرون. می ترسیدم دوباره همون حرفهای قبلشو بگه. این بار دیگه نمی دونستم چه جوری تحمل کنم.
با استرس دوباره چشمهامو بستم و ذکر گفتم. شروین هدایتم می کرد که نخورم زمین. یکی می دید فکر می کرد یه مشکلی دارم. مثلا" حالم بده که این شکلی سست و بی حال و با قدمهای آروم و کشون کشون راه می رم و چشمهامم بسته و شروین داره کمکم میکنه.
از چند تا پله بالا رفتیم و رفتیم تو بیمارستان و شروین دستش و از دور کمرم جدا کرد و گفت: آنید دو دقیقه بمون اینجا تا من برم و برگردم. الان وقت ملاقات نیست باید برم صحبت کنم که بزارن تو بری پیش بابات. همین جا میشینی؟؟؟
با سر تایید کردم. شروین یه دستی به بازوم کشید و رفت.
به اطراف نگاه کردم. یه ردیف صندلی گوشه دیوار بود. رفتم رو همونها نشستم و سرموانداختم پایین و به دستهای حلقه شده رو پاهام نگاه کردم. از بیمارستان خوشم نمیومد.بوی مریضی و اضطراب و دلهره می داد. آدم سالمم که بیاد بیمارستان تو جووش احساسمریضی می کنه. مثل من که حس می کردم سرگیجه دارم و هر لحظه ممکنه حالم بهم بخوره. همش سعی می کردم این احساس مریضی و از خودم دور کنم اما مگه میشد. انقدر باخودم کلنجار رفتم تا اینکه با صدای شروین به خودم اومدم.
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. شروین دقیق تو صورتم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟ رنگت پریده.
خم شد و دستمو گرفت و با اخم ریزی گفت: دستتم که یخ کرده.
به زور یه لبخند زدم که آروم بشه. از جام بلند شدم و گفتم: من خوبم. چی شد می تونیم ببینیمش؟
شروین همون جور که زل زل نگاهم می کرد گفت: آره می تونی. آنید .... اگه حالت خوب نیست می خوای بریم عصری بیایم.
سرمو تکون دادم و ناراحت گفتم: نه همین الان بریم. باید ببینمش. به خودم انقدر اطمینان ندارم که اگه از این در رفتم بیرون دوباره برگردم اینجا. می ترسم نظرم عوض بشه. دیگه تحمل این دلهره و اضطراب و ندارم. بریم شروین.
شروین دستمو فشار داد و من و دنبال خودش برد. رفتیم سمت آسانسور و شروین دکمه اش و زد. سرم پایین بود و تو فکر، که وقتی بابام و دیدم چی کار باید بکنم.
مثل این فیلم هندیا بدوام سمتش و بپرم بغلش و با جیغ بگم: باباااااااااااااااااااااا ااااااااااااا
اونم بغلم کنه و با هم گریه کنیم و به خاطر دلتنگیمون از خیر همه این مدت بگذریم و همو ببخشیم؟
نه بابا این خیلی خزه.
با شتاب برم در و با یه حرکت باز کنم، جوری که در محکم بخوره به دیوار و یه صدای بدی بده که بابام از ترس و تعجب سکته کنه.
نه بابا این چه کاریه بابات سکته ناقص کرده تو با این کارت کاملش می کنی.
برم با گریه و زاری التماس کنم که باباااااااااااااااااااااا غلط کردم. بی خورد کردم اون حرفهارو زدم. اشتباه کردم تنهایی شوهر کردم. این شروینم که هیچی، ماسته، دیواره شما ندید بگیرینش.
برو گمشو اصلا" تو نمی خواد فکر کنی. شروین ماسته؟ شروین دیواره؟ باباتم بخواد تو می تونی شروین و ندید بگیری؟ بعدم مگه فقط حرفهای تو بد بود که تو هی میگی غلط کردم؟ حرفهات بد بود اما حقیقت بود تو فقط بلند گفتیشون.
تو افکارم غرق بودم که با تکون دستی به خودم اومدم. با تعجب به شروین نگاه کردم.
- چیه؟
شروین: آنید حواست نیست؟ میگم رسیدیم.
با بهت بهش نگاه کردم. رسیدیم؟
یه نگاه به دور و برم کردم. اِاِاِ .... من کی اومده بودم اینجا؟ انقده تو فکر بودم که اصلا" نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم و کی پیاده شدم و کی راه رفتم اومدم جلوی این در سفیده ایستادم.
دوباره گیج به شروین نگاه کردم. شروین بهم اشاره کرد و گفت: برو تو.
چشمهامو ملتمس ریز کردم و گفتم: تو نمیای؟؟؟
یه لبخند امیدوار بهم زد که آرامش بده بهم. با صدای قشنگی گفت: نه عزیزم. اینجا روباید تنهایی بری. بهتره تو اول با بابات صحبت کنی بعد منم میام. برو گلم برو....
به لبخندش نگاه کردم. به چشمهای هفت رنگ و مهربونش نگاه کردم. چشمهام و بستم و به دستهاش که دستهامو فشار می داد فکر کردم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو باز کردم.
الان وقت در رفتن نیست. الان وقت قایم شدن پشت این و اون نیست. الان همون روزیه که همیشه منتظرش بودی. همون روزی که می تونی با بابات درست و محکم صحبت کنی. مثل دو تا آدم بزرگ. الان وقتشه که با هم رو به رو شین و همه حرفهایی که تو دلتونه رو با صدای بلند و بدون هیچ ترسی بگید. الان باید همه حرفهای یه عمرو به زبون بیارید.
دستهامو مشت کردم و با اطمینان و محکم رفتم سمت در. جلوی در ایستادم. دستمو گذاشتم رو دستگیره در. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و با یه حرکت دستگیره رو فشار دادم و در و باز کردم یه نیم نگاه به شروین انداختم. با یه لبخند سرشو تکون داد برام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن