انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  18  19  20  21  پسین »

باورم کن


مرد

 
دور تا دور آتیش چند تا کنده بود که مطمئنن خودشون بدون کمک اونجا نیومده بودن . حتی دور آتیشم سنگ چیده بودن که چوبهای آتیش گرفته از یه حدی بیشتر پیشروی نکنن . یه جورایی مثل منقل سنگی شده بود . درختهای اطرافم طوری کنار هم و نزدیک به هم بودن که کاملا فضای داخلشون و پنهان کرده بودن . واقعا" جای زیبایی بود و حتما شروین وقت زیادی و صرف پیدا کردن همچین مکان دنج و ساختنش کرده بود .
آنید با دهن باز و کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . شروین هم بدون توجه به اون گیتارش و کوک می کرد . یکم بعد شروع کرد به زدن یه ملودی اما برخلاف دفعه ی قبل با آهنگ نخوند . آنید از فضا و صدای موسیقی لذت می برد و به کل شروین و رابطه ی خصمانه اش با اون و از یاد برده بود .
آهنگ که تموم شد ذوق زده دست زد . شروین با تعجب نگاهی بهش کرد و ابروی چپش رفت بالا . آنید تازه متوجه ی کاری که کرد شد .دست زدن و متوقف کرد و برای توضیح کارش گفت : خوب آخه خیلی قشنگ بود ... ببخشید .
بعدم سریع سرش و چرخوند و به درختها نگاه کرد . شروین دوباره صدای سازش و در آورد و بی توجه چند نتی زد .
آنید محو دستهای شروین شده بود که روی ساز میرقصید . بی اختیار گفت: میتونی آهنگ (( وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد )) و بزنی ؟ اسم آهنگ و نمی دونم اگه بتونی بخونی ....
اما با نگاه سرد شروین ادامه ی حرفهاش و خورد و دوباره نگاهش و به درختها دوخت .
-: حالا چرا این جوری نگاه میکنه . اگه نمی خواد بخونه خوب نخونه . .. انگار ازش کم میشه ... لوس .
شروین بی توجه به آنید با سازش ور می رفت وآنید هم همون جور که به درختها و تاریکی باغ چشم دوخته بود پیش خودش غر غرم می کرد که صدای آهنگ آشنایی باعث تعجبش شد و نگاهش ناخودآگاه به طرف شروین کشیده شد.
شروین خیلی خونسرد وبا تسلط کامل ساز می زد و آنید محو صدای موسیقی شده بود . هیجانش وقتی بیشتر شد که شروین همراه آهنگ با صدای زیبا و مسلط شروع به خوندن کرد .
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه
هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من میرسه
آهههههههههههههههههههههه
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم
به هر چی می خوام میرسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خوابالوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی می خوام میرسم
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر حوس می خوام
عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس می خوام
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم
به هرچی می خوام میرسم
-: اصلا" به این صدا و قیافه ی سرد نمی خوره که یه همچین صدای گرمی داشته باشه . همچین می خونه که انگار هر کلمه اش از همه ی وجودش بلند میشه .
آنید متعجب و کنجکاو محو شروین و صدا و موسیقیش شده بود . خوندن شروین که تموم شد آنید دوباره به خاطر کار قشنگش دست زد و باز هم شروین بی تفاوت بود .
آنید از کنجکاوی در حال انفجار بود . به خودش جرات داد و گفت : می تونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
شروین سرش و بلند کرد و بهش نگاه کرد . آنید که حرف و کاری مبنی بر مخالفت شروین ندید گفت : تو تو این چند هفته ای که اومدی ایران مدام تو خونه ای . لااقل تا اونجا که من می دونم و دیدم تو خونه ای . حوصله ات سر نمی ره ؟ آخه این خونه درسته که بزرگ و سرگرم کنندست اما فکر نمی کنم اونقدر جاذبه داشته باشه که بتونه چندین هفته مشغولت کنه . چرا بیرون نمی ری؟
شروین یه ابروش و بالا برد و گفت : یعنی فکر می کنی اون بیرون چیز جذابی پیدا می شه که ارزش دیدن و وقت گذاشتن و داشته باشه ؟ مثل اینکه یادت رفته من از جایی میام که هر ثانیه می تونی کار جدید و سرگرم کننده ای انجام بدی .
بعد سرش و انداخت پایین و همون جور که با سازش ور می رفت گفت : اینجا چیزی نداره که من خوشم بیاد.
آنید : آخه وقتی هنوز بیرون نرفتی و جایی رو ندیدی چه طور می تونی بگی خوشت نمیاد . چرا به خودت زحمت نمی دی و از در این باغ بیرون نمیری تا ببینی اینجام کارهایی هست که سرگرمت کنه .
شروین سرد گفت : علاقه ای به بیرون رفتن ندارم .
آنید : آخه چرا ؟ تو ...
شروین سرش و بلند کرد و با نگاه سرد و تیزش به آنید نگاه کرد و جدی و محکم گفت : فکر کنم پات بهتره دیگه می تونی بری .
آنید دهنش و بست . با اینکه از شروین انتظار خوب رفتار کردن و نداشت اما بازم بهش بر خورد . سرشو بالا گرفت و به زور از جاش بلند شد . هنوزم شکم و پاش درد می کرد . اما نمی خواست جلوی شروین نشون بده که درد میکشه .
تمام نیروش و جمع کرد تا صاف از جلوی شروین رد بشه .
شروین حتی سرش و بلند نکرد .
چند قدمی که از آتش و شروین و خلوتگاهش دور شد دستش از درد رویشکمش رفت و به خاطر درد پاش مجبور شد لنگ بزنه .
به هر بدبختی بود خودش و به اتاقش رسوند . در اتاق و پشتش بست و روی تخت ولو شد . نفسی از راحتی کشید .
-: آخیش بالاخره به اتاقم رسیدم انگار صد سال طول کشید تا از باغ به اتاقم برسم . پسره ی از خودراضی . اما چه آدم عجیبیه . بی خیال . اصلا" یکی نیست به من بگه تو فضولی بزار تنهایی تو این خونهبپوسه . بهتره که، از شرش خلاص میشی.
چشماش و بست و صدای آواز شروین تو سرش پیچید و سراسر بدنش از آرامشی عجیب پر شد .
آنید خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
یکی داشت به در می کوبید . آنید غلتی زد و بالشت و رو گوشهاش گذاشت تا صدا رو نشنوه . اما هر کی پشت در بود دست بردار نبود مثل دارکوب که با نک به درخت می کوبه مدام و یکریز به در می کوبید . انگار رو مغز آنید مکوبیدن .
بعد از یک ربع آنید به ناچار با چشمهای بسته از جاش بلند شد و رفت در و باز کرد . صدای متعجب مهری خانم و شنید . مهری خانم مثل آنید اهل شمال بود و به خاطر همین آنید خیلی دوستش داشت و باهاش راحت بود مخصوصا" وقتی با اون لهجه ی زیبا و جالبش حرف میزد آدم دوست داشت بشینه و فقط به حرفهاش گوش بده . کلا" آدم جالبی بود .
مهری : ااااا آنید خانم چشماتونه چرا بستین ؟
آنید خوابالود گفت : نمی خوام خوابم بپره . بگو چی کار داری می خوام برم بخوابم .
مهری : خوب چشماتون وشما باز کنید، من بگم خانم چی کارتون داره بعد خواستی برو دوباره بخواب .
آنید : نه همین جوری بگو اگه چشمامو باز کنم دیگه خوابم نمیگیره .
شروین که همون لحظه از اتاقش بیرون اومده بود حرفهای آخر آنید و شنید و کنجکاو جلو اومد تا ببینه قضیه چیه . از پشت مهری خانم سرک کشید و آنید و با چشمای بسته و موهایی بهم ریخته دید . هنوز از خواب بیدار نشده بود و با چشمای بسته با مهری خانم حرف می زد .
مهری خانم تا چشمش به شروین افتاد خودش و جمع و جور کرد تا سلام کنه اما شروین انگشتش و به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و مهری خانم و ساکت کرد . مهری که دست پاچه شده بود به انید گفت : آنید خانم حالا شما چشماتون و باز کن ببین من چی میگم... خوب.... لااقل من و ببینید .... بابا تو ره کار دارم ..... ای خدا من و بکشه از دست تو .
شروین مهری خانم و از جلوی در کنار زد و روبه روی آنید ایستاد . دستش و آورد جلوی صورت آنید و تکون داد اما ظاهرا " این دختر واقعا" چشماش و بسته بود تا خوابش نپره و با اصرار به مهری خانم می گفت : ای بابا چه گیری دادید شما هم . اگه نمی گید من میرم بخوابم .
قصد داشت برگرده تو اتاقش که شروین با دست به پیشونی آنید کوبید . آنید که غافلگیر شده بود و انتظار یه همچین کاری و از مهری خانم نداشت دستش و به پیشونیش گرفت و عصبانی و متعجب چشماش و باز کرد . اما با تعجب به جای مهری خانم شروین و جلوش دید که دستهاش تو جیبش بود و یکمی خم شده بود تا دقیقا" هم قد آنید بشه و صورتش و جلو آورده بود و صاف تو چشمای آنید نگاه می کرد.
شروین : هی دختر جون تو مگه اینجا کار نمی کنی ؟ نمی دونی ساعت چنده ؟
آنید به جای جواب فقط با چشمای متعجب بهش زل زد.
شروین دستش و بالا آورد و ساعتش و جلوی چشمای گرد شده ی آنید گرفت و گفت : آخه کدوم خدمت کاری تا این ساعت می خوابه ؟ تقریبا" ظهر شده . اونوقت تو هنوزم نمی خوای حتی چشماتو باز کنی ؟
آنید گیج نگاهش کرد .
شروین : مادر بزرگم به خاطر تنبلی به کسی پول نمی ده . تا ده دقیقه ی دیگه پایین باش.
بعد از گفتن این حرف راست ایستاد و راهش و کشید و رفت . آنید گیج و منگبا چشم شروین و دنبال کرد . وقتی شروین از دید خارج شد تازه به خودش اومد و چشمش به مهری خانم افتاد که یه گوشه ایستاده بود و ریز ریز می خندید . آنید گله مند گفت.
آنید : مهری خانم ؟ این قدر خنده داره ؟ ... بفرمایید الان دیگه چشمام بازه بازه . بفرمایید بگید چی کارم داشتید .
مهری : ببخشید آخه خیلی خنده دار بود خانم . خانم احتشام کارتون داره گفت بیاید پایین .
آنید : باشه مهری خانم شما برید منم میام .
آنید برگشت تو اتاقش و تا یاد شروین افتاد شروع کرد با حرص جیغ کشیدن و پرت کردن بالشت و پتو و هر چی دم دست بود. یکم که خنک شد رفت که حاضر بشه. ده دقیقه ی بعد آماده از پله ها پایین می رفت . هنوز تو شک کار شروین بود .
(( پسره پاک خله ها. یکی نیست بگه خوبه مادر بزرگت حقوقم و می ده نه تو که این قدر جوش میزنی )).
هنوز خواب آلود بود و خمیازه می کشید از پله ها سرازیر شد . همین جور مست و گیج خواب بود. چند پله مونده به آخر پله ها بود که یک خمیازه ی ناگهانی باعث شد یکی از پاهاش پشت اون یکی پاش گیر بکنه و تعادلش و از دست بده و چند تل پله رو پرت شه پایین وبا زانو روی زمین بیوفته. از شانس بد ، پایی که دیشب ضربه خورده بود دوباره ضربه دید و شدت درد پاش نفسش و بند آورد و برای اینکه جیغ نکشه دستش و محکم جلوی دهنش گرفت و از درد کبود شد.
_" تو راه رفتن معمولی هم بلد نیستی؟"
صدای شروین بود که از ورودس یالن وارد شده بود و به کنار پله هارسیده بود.
-: لعنتی . همین یکی و کم داشتم که بشینم و به غرغرهای آقا گوش کنم.
آنید با تمام جون و توانی که در خودش سراغ داشت سعی کرد که از جاش بلند بشه و بالاخره با کمک گرفتن از نرده ها و تکیه به اونها تونست سر پا بایسته.
شروین با نگاه سردش و لحن مسخره ای گفت: حالا می تونی تکون بخوری یا می خوای مثل اردک راه بری.
آنید کبود شده بود نه از درد ، البته اون هم یکی از دلایل کبودیش بود بیشتر از حرص حرف شروین.
-: پسره ی عوضی کمک نمی کنی حداقل راتو بکش و گورت و گم کن دیگه تیکه انداختنت چیه؟
آنید به هیچ وجه نمی خواست جلوی این پسر کم بیاره . همه ی انرژیشو جمع کرد و تا اونجا که می تونست سعی کرد صورتش و که از درد جمع شده بود عادی نشون بده . با اولین قدم احساس کرد پاش بدجوری تیر میکشه اما بازم به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد.
-: ای خدا این میز غذاخوری چقده دوره . یکی نیست بگه طراوت جون سنی ازش گذشته راه رفتن زیادی براش خوب نیست. این میز کوفتی و همین دم در میزاشتین دیگه. وای خدا کمکم کن با این راه رفتن مورچه ای من ، فکر کنم فردا صبح به میز برسم . ... وای جونم یکم دیگه مونده تحمل کن آنید نباید جلوی این پسره کم بیاری.
شروین با نگاه متعجب به آنید که به سمت سالن می رفت نگاه کرد. ( این دختره چشه؟؟؟ کی اهمیت می ده . بی خیال.) بی تفاوت از کنار آنید رد شد و روی صندلی پشت میز نشست و آنید هم بالاخره بعد از چند دقیقه که به نظر خودش چند ساعت طول کشید به میز رسید و روی صندلی نشست.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
صبحانه در سکوت خورده شد و خانم احتشام اونقدر صبر کرد تا شرویناز پشت میز بلند بشه و از سالن بیرون بره.
آنید که در طول خوردن غذا زیر زیرکی خانم احتشام و زیر نظر داشت دیگه طاقت نیاورد و در حالی که از فضولی در حال مرگ بود ، به محض اینکهشروین پاش و از سالن بیرون گزاشت رو به خانم احتشام کرد و گفت: خوب طراوت جون زودی بگید این چه کاره مهمیه که با من دارید و نوه تونم نباید بفهمه؟
احتشام با نگاه متعجب از آنید پرسید: تو از کجا فهمیدی که شروین نباید بفهمه؟؟؟
آنید: از اونجایی که الان دو ساعت دارید زیر زیرکی نگاش می کنید و دل تو دلتون نیست ببینید کی پا میشه بره و به محض رفتنش یه نفس راحت کشیدید.
احتشام با لبخند: واقعا" که خیلی زرنگی و ...
آنید: و خیلی فضولم . راحت باشید خودم میدونم. حالا تا پس نیوفتادم از فضولی به من بگید.
خانم احتشام با تک سرفه ای گلوش و صاف کرد و رو به آنید گفت: راستش یه برنامه ای برای شروین دارم که اگه خودش بفهمه عمرا" موافقت کنه . تا الان فکر کنم تا حدودی شناختیش.
آنید با حرص زیر لب گفت: بله یه چند دفعه خیرشونم به ما رسید.
احتشام: راستش نمی دونم فهمیدی یا نه؟ شروین از وقتی که اومده پاش و از خونه بیرون نذاشته . دیگه دارم نگران می شم . دوست ندارماین جوری کنج خونه بشینه یه جورایی رو اعصاب ...
چشمای آنید قد یه 200 تومنی باز شد خانم احتشام خودش هم تعجب کرده بود و دستش در نیمه ی راه مانده به دهنش متوقف شده بود و با دهن باز به آنید نگاه می کرد . یه دفعه هر دو پقی زدن زیر خنده و آنید با صدایی که به خاطر خنده مرتعش بود گفت: می بینم که طراوت جونم اومده تو دور. پس چی شد شما که می خواستین من و آدم کنید...
احتشام: امان از دست تو انقدی که به تو تذکر دادم حرف زدن خودمم یادم رفت.
آنید: اما باحال می شید وقتی این جوری حرف می زنید.
و با نیش باز به خانم احتشام نگاه کرد. خانم احتشام هم پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت : تو هم دنبال سوژه می گردی گیر بدی به من.
آنید با نیش باز ابرویی بالا انداخت و گفت: دیدید.
احتشام تازه فهمید که داره به سبک آنید صحبت می کنه.
با لبخند گفت: حالا بیخیال.
دوباره هر دو خندیدند.
احتشام : داشتم می گفتم اومدن تو بهترین اتفاقی بود که تو این چند سال برای من افتاد و به این خونه زندگی بخشید. شادیم با اومدن شروین عزیزم تکمیل شد. به حالاش نگاه نکن اون آدم خیلی شاد و سرزنده ای بود که خنده از لبش نمیوفتاد. غد ، مغرور اما شاد. دلم واسهشروین اون زمان تنگ شده تو این چند وقت یک بارم ندیدم بخنده. یا از خونه بیرون بره.
آنید با خودش فکر کرد ( من پوزخند زدنش و دیدم اگه اونم حساب میشه.)
آنید: آره باید یه فکری واسه دک کردنش از خونه بکنید انگاری دچار مرض ترس از خیابانه که پاش و بیرون نمی زاره.
احتشام: حق با توئه. اما اون اینجا خیلی تنهاست همه ی کسایی که میشناسه کم کم یه 6 -7 سالی میشه که ندیده . قبلا" هر سال یه یک ماهی بچه هام و نوه هام میومدن ایران پیش من . شروین بیشتر از همه شون ایران و دوست داشت. اما یه چند سالی میشه که دیگه این اومدنا تموم شده . بچه ها بزرگ شدن و هر کی سرش به کار خودش گرمه.
آنید: خوب طراوت جون من هنوز نفهمیدم چی کار باید بکنم.
احتشام: خوب اگه یکم صبر کنی بهت می گم.
خانم احتشام نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست و آنید هم به تبعیت از خانم احتشام به دور و برش نگاه کرد.خانم احتشام سرش و جلو آورد و صداش و آروم کرد و گفت: می خوام یه مهمونی بگیرم.
آنید متعجب و هیجان زده با صدای جیغ مانند و بلندی گفت : مهمونیییییییییییییییییییی ی؟؟؟؟؟؟
خانم احتشام با هول: هیسسسسسسسسسس یواشتر همه فهمیدن.
آنید به خودش اومد و اونم آروم گفت: مهمونی؟
احتشام: آره یه مهمونی برای شروین که هم ورودش به ایران و به فامیل ها و دوستان اعلام کنم و هم اون با دوستای قدیمیش یه دیدار مجددبکنه و هم ...
آنید مشکوک با چشمای ریز شده: و هم ...
احتشام : و هم شاید اگه خدا بخواد از بین این همه دختر یکی چشمش و گرفت و شاید ازدواج کرد و همین جا موند و من دیگه تنها نموندم.
خانم احتشام جمله های آخر و با یه بغض و یه حسرتی گفت که آنید دلشگرفت اما در عین حال به خاطر حرفهای خانم احتشام خندش گرفته بود. ( یعنی فکر کن شروین با اون اخلاق سگیش از یکی خوشش بیاد اییییییییی، تازشم بخواد باهاش ازدواج کنه. عمرا")
آنید: خوب من باید چی کار کنم؟
احتشام: می خوام تو ناظر برگزاری مهمونی باشی. می خوام یه مهمونی خوب بشه . من از موسیقی شما ها سر در نمیارم می خوام خودت این چیزا رو جور کنی و اصلا" هم نگران مخارجش نباش. در مورد غذا و بقیه چیزا مهری اینا واردن. تو فقط حواست به موسیقی و شروینباشه.
آنید با بهت: نههههههههههههه
احتشام : آره
آنید با صدای کمی بلند تر: نهههههههههههههه
احتشام : آرههههه
آنید با جیغ دستاش و به هم کوبوند و از جاش پرید و به محض فرود اومدن دردی تو پاش پیچید که صورتش و در هم برد. اما هیجانش بیشتر از این بود که به دردش توجه کنه. با شادی گفت: جدی؟؟؟ جدیجدی؟؟ یعنی یه مهمونی بزرگ ؟؟
احتشام : آره عزیزم یه مهمونی خیلی بزرگ.
نیش آنید تا بنا گوش باز بود. یهو با به یاد آوردن مطلبی نیشش بسته شد.
آنید: منطورتون چی بود که من حواسم به شروین باشه؟
احتشام: نمی خوام شروین تا روز مهمونی از چیزی با خبر بشه. آخه زیاداز شلوغی خوشش نمیاد میترسم بفهمه براش خواب دیدیم بزنه همه چی و خراب کنه.
آنید یکم فکر کرد. حق با خانم احتشام بود. با اینکه مسئولیت مراقبتاز شروین یکم حالشو گرفته بود اما شاد تر از این بود که با این چیزها خوشیش بهم بخوره. با ذوق پایین و بالا پرید و سریع رفت گونه ی خانم احتشام و بوسید و مثل فنر به سمت اتاقش رفت و در حین خروج با داد گفت : پس من برم به کارم برسم.
سپس لنگان لنگان اما با آخرین سرعت ممکن به سمت اتاقش رفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آنید : نمیشه ... چند بار بگم...
درسا : چرا گدا بازی در میاری، نترس از چنگت درش نمیاریم ...
آنید : ارزونی خودتون ... می خواید ورش دارید ... همچینم تحفه نیست ...
الناز : دلتم بخواد پسر به این نازی...
آنید : نه جدا" فهمیدم که همتون مشکل دارید.
مهسا : خوب آخه مگه چی میشه این پسر رو نشونمون بدی؟؟؟
آنید با عصبانیت چشماشو چرخوند و با حرص پوفی کرد و گفت : نه اصلاحالیتون نیست ... بابا من چه جوری این انسان اولیه ی غار نشین و از غارش بیارم بیرون که شما ببینینش؟ بعدشم من که به خاطر شما این قدر خفت کشیدم و با اون ضایع بازی عکس این پسر رو براتون آوردم حالا دیگه چی می خواید؟؟؟
درسا: می گم عقلت کمه همینه دیگه آخه یه عکس که تازه طرف چشماشم بسته است چه سودی داره برامون ؟؟؟ من اصلا می خوام ببینم این پسره کیه که تونسته توی کولی رو سوسک کنه...
آنید : کولی خودتی ... کی گفته من و سوسک کرده؟
مریم : خدایش سوسک کرده دیگه همین که با دلیل و بی دلیل بهش بد و بیراه می گی خودش یعنی ...
آنید : نخیرم هیچ معنی نداره ... این پسره ....
با صدای زنگ موبایل ، آنید حرفش و نیمه کاره رها کرد و به تلفن جواب داد . مادرش بود . بعد از حال و احوال و گرفتن تمام خبرها و اتفاقات دستاولی که تو خونه افتاده تلفن رو قطع کرد. با اینکه خونه رو دوست داشت اما آرامشی که دانشگاه و خونه ی خانم احتشام بهش می داد و حاضر نبود با چیزی عوض کنه. هنوز راهی پیدا نکرده بود که بتونه قضیه ی کار کردنش و رفتنش از خوابگاه و برای پدر و مادرش تعریف کنه. با اینکه خانواده ی راحتی بودن اما باز محال بود که پدر با زندگی کردن اون تو خونه ی احتشام اونهم با حضور شروین رضایت بده. به اینجای فکر کردن که رسید مثل همیشه که تا به این قسمت می رسید به خودش می گفت بعدا" میگم بهشون ، بعدا" بهش فکرمی کنم و با تمام قدرت سعی می کرد موضوع رو به دور ترین نقطه ی ذهنش ببره تا دسترسی بهش خیلی سخت باشه. تو افکار خودش غرق بود که با صدای پخ و دستی که به شانه اش رسید نزدیک بود سکته کنه. یه متری از جاش پرید و با نگاهی که از توشآتیش می بارید به پشت سرش و درسا که داشت به قیافه ی آنید با صدای بلند می خندید نگاه کرد.
آنید با عصبانیت و صدایی که به زور سعی می کرد بلند نشه گفت: ایزهر مار ... ای حناق 24 ساعته .. ای که رو آب بخندی ... بمیری که فکر زندگی و جوونی بقیه نیستی ... اگه دستم بهت برسه همچین آدمت کنم که بفهمی. تنها کسی که حق این شوخی ها رو داره آنیده نه شما ...
آنید با چشمای ریز شده و عصبی آروم آروم به سمت درسا رفت و درسا که همچنان می خندید عقب عقب می رفت و با هر قدم آنید درسا هم یه قدم عقب می رفت کم کم سرعتشون زیاد شد و با حمله ور شدن آنید به سمت درسا ، درسا یه جیقی کشید و پا به فرار گذاشت و آنید هم دنبالش. چند دور دور بچه ها چرخیدن و یه چند بارم از بینشون رد شدن که کم از له کردنشون نداشت و صدای اعتراض همراه با خنده ی دخترها رو در آورد و بعد از اون درسا چرخیدن و بیخیال شد و دویید به سمت راهی که به سمت محوطه ی باز و تقریبا" شلوغی می رسید بلکم که آنید با دیدن بچه ها بی خیال بشه هر چند آنید بی آبروتر از این حرفها بود و هر جا درسا رو گیر میاورد کتک جانانه ای نثارش می کرد. آنیدم با تمام سرعتش دنبالش می دوید که یه دفعه با توقف ناگهانی درسا آنید که سرعت دوییدنش زیاد بود با کله خورد به پشت سر درسا و با پشت خورد زمین و از درد یه آخ بلند گفت.
آنید : ای که تو زندگیت خیر نبینی گیس بریده ، این چه کاری بود؟ چرا یه هو بی خبر میزنی رو استپ ، یه اهمنی اوهومنی چیزی ...
آنید همون طور که داشت غرمی زد و پشتش و می مالید سرش و بلند کرد و به درسا نگاه کرد که حتی زحمت برگشتن به سمت آنید و به خودش نداد و فقط دستاش و پشتش آورده بود و هی تکون می داد .
آنید : هویییییییی یه وقت به روت نیاریا برگرد یه کمکی بکن پاشم پدر صاحاب بچه رو در آوردی ، هر چی برجستگی بود تخت کردی برام.... حالا بدون پستی و بلندی کی میاد من و بگیره؟ اههههههههه چرا مثل مرغ سر بریده بال بال می زنی ....
درسا بلاخره رضایت داد و به سمت آنید برگشت و با لبهای بهم فشرده با اشاره ی سر به آنید گفت: آنید جان دو دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم...
آنید ابروهاش و بالا داد و گفت: اهوی چه لفظ قلمم حرف می زنه ، ببند فک و بیا کمک کن .
دستش و تو هوا تکون داد که یعنی عجله کن.
- خانم کیان حالتون خوبه؟
انگار که به آنید برق وصل کرده باشن همچین سریع سرش و بلند کرد که صدای ترق ترق شکستن گردنش و شنید اما اهمیت نداد . ( وای خاک رس خیس با همه ی کلوخاش تو سرم اینکه اخوانه اینجا چی کار می کنه ... بمیره از کی اینجاست؟ نکنه همه حرفامو شنیده باشه... وای که شرف مرفم رفت .. اما نه ممکنم هست نشنیده باشه ... اما انگاری شنیده ببین درسا چه جوری داره ریز ریز می خنده ... بمیری آنید که بی شرف شدی اونم جلوی کی جلوی این اخوان آویزون ... از فردا تو روت نگاهم نمیکنه میگه این دختره ادب و تربیت نداره ...)
اخوان خم شد سمت ؟آنید و نگران گفت: خانم کیان سالمید ؟؟؟ چرا جواب نمی دید ؟؟؟ وقتی دید آنید جواب نمیده رو به درسا پرسید: نکنه به خاطر افتادنشون بهشون ضربه خورده باشه . دچار شک شدن و زبونشون بند اومده.
( خنگ خدا با پشت خوردم زمین با مغز نخوردم که ضربه دیده باشم . ضربه ام خورده باشه، به سرم نیست که. یه جای دیگمه که یه سره شده.)
درسا با نیش باز و با بدجنسی گفت: نه بابا زبونش بند نیومده تا یک ثانیه پیش داشت نطق می کرد.
اخوان با نگرانی : پس چرا الان حرف نمی زنن و ماتشون برده؟ خانم کیان می خواید کمکتون کنم بلند شید؟
با گفتن این حرف دستش و جلو برد تا به آنید کمک کنه . آنید یه نگاه به اخوان و یه نگاه به دستش کرد و اخماش و تو هم کشید و گفت: نخیر آقا لازم نیست خودم می تونم بلند شم .
و بعد بی توجه به دست اخوان از جاش بلند شد و ایستاد و لباسهاش و تکوند و با همون اخم تو صورتش گفت: در این جور مواقع آقای اخوانبهتره زود تر حضورتونو اعلام کنید نه اینکه وایسید و همه ی حرفا رو گوش کنید و بعد صداتون در بیاد.
اخوان با دستپاچگی: نه بخدا اصلا" قصدم فضولی و گوش وایسادن نبود . دو ساعت دنبالتون می گردم.
آنید: چرا؟؟؟
اخوان : راستش دکتر احمدی امروز کلاس فوق العاده گذاشته به همه ی بچه ها خبر دادم فقط شما هارو پیدا نکردم .
آنید با صدای جیغی که باعث شد اخوان یک متر از جاش بپره گفت: چییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلاس فوق العاده؟؟؟؟ چه ساعتی؟؟؟
اخوان با ترس: ساعت شش و نیم.
آنید عصبی گفت: چی؟ چرا این قدر دیر؟ آخه اون موقع چه جوری بریم خونه؟؟؟ این آقا اصلا" به فکر دانشجوها نیست . یکی نیست بگه اگه خودش چهار جلسه غیبت نمی کرد که عقب نمیوفتادیم که مجبور بشه کلاس فوق العاده بزاره. من که نمیام.
اخوان با تته پته و ترس گفت: جسارت نباشه اما گفتن هر کس نیاد 2 نمره از نمره ی ترمشون کم می کنه.
دیگه به آنید کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین با نگاه آتشین به اخوان نگاه کرد که پسر بدبخت نزدیک بود خودش و خیس کنه. آنیدبی حرف از اخوان رو برگردوند و به سمت دخترها رفت. خیلی دلش می خواست که دق و دلی درسا و استاد و شروین و ضایع شدن چند دقیقه ی پیش و سر اخوان خالی کنه اما هیچ بهانه ای نداشت واسه همین ترجیح داد که دهنش و ببنده و بره به خانم احتشام زنگ بزنه و بگه دیر میادو کلاس داره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با دومین بوق مهری گوشی و برداشت و آنید بعد سلام و احوالپرسی ازش خواست گوشی و به خانم احتشام بده.
آنید: سلام طراوت جون خوبی؟
احتشام: سلام دخترم تو چه طوری؟ اتفاقی افتاده؟
آنید: نه طراوت جون زنگ زدم بگم که برامون کلاس فوق العاده گذاشتن شب دیر میام شما باید تنهایی برید برای ماساژ صورتتون.
احتشام: ساعت چند کلاس داری؟ کی میای خونه ؟ صبر می کنم تا تو بیای با هم بریم.
آنید: نمیشه طراوت جون کلاسم 6:30 شروع میشه تا 8:30 تا بخوام بیام خونه میشه 10:30 – 11 دیرتوت میشه . میدونید که چقدر سخت براتوننوبت گرفتم اگه امشب نرید میوفته واسه دو ماه دیگه پس حتما" برید . ساعت 7:30 باید اونجا باشید. اوکی؟
احتشام : خوب تو چه جوری میای خونه؟
آنید: یه جوری میام نگران نباشید. من دیگه برم. کاری ندارید؟
احتشام: نه برو مواظب خودت باش.
آنید: خداحافظ.
خانم احتشام به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقا لبخند شادی بر لبش نشست.
***
استاد احمدی نگاهی به ساعتش کرد و گفت : خوب بچه ها خسته نباشید.
ساعت دقیقا" 8:30 بود.
دانشجوها با همهمه و سر و صدا از جاشون بلند شدن و مشغول جمع کردن وسایلشون شدن. آنید و دوستاشم از کلاس خارج شدن و وارد محوطه ی دانشگاه شدن و به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردند.
آنید: این مرده اصلا" کارش به آدمیزاد نرفته. نمی دونم امروز چرا لج کرده بود از لجشم فیکس دو ساعت ماهارو شبونه نگه داشت یکی نیست بگه مگه تو همونی نیستی که همیشه نیم ساعت دیر میای سرکلاس کلاسم نیم ساعت زودتر تموم میکنی وسط کلاسم اونقدر موضوع های متفرقه میگی که ساعت مفید کلاس سر جمع نیم ساعت بیشتر نمیشه . امروز که شبونه کلاس گذاشته انگار ضربه مغزی شدهبود یا خواب نما اینقدر ماهارو نگه داشت. آخه من بدبخت حالا چه جوری ماشین پیدا کنم ؟ ای خدا حالا هرچی پول دارم باید بدم پول آژانس که بلکم ماشینش امنیت داشته باشه. انقدر از این آدم های بی ملاحظه بدم میاد که نگو.
مهسا: خوب می خوای بیای خوابگاه پیش ما؟
آنید: نه باید برم خونه کلی کار دارم تازه به خانم احتشام گفتم میام خونه نمیشه نرم.
درسا: اما الامن دیر...
- خانم کیان ببخشید.
دختر ها به پشت سرشون نگاه کردن. اخوان با دو خودش و به اونها رسوند. دخترها از دانشگاه خارج شده بودن و جلوی در دانشگاه ایستادن تا اخوان به اونها برسه.
آنید با تعجب گفت: بله؟ با من کاری داشتین ؟
اخوان در حالی که نفس نفس میزد گفت: راستش می خواستم بگم اگه جایی می رید برسونمتون.
یکی از ابروهای آنید ناخداگاه بالا رفت و با تعجب و سوء ظن به اخوان نگاه کرد. ( این پسره چی میگه؟ از کی پسر خاله شده که می خواد منو برسونه ؟ ای مورده شور ببرنت آنید وقتی جلوی هر کسی چاک دهنتو باز می کنی و دری وری میگی معلومه این بی جنبه ها پرو میشن . شیطونه میگه یه حرکت چرخشی مهمونش کنم و با پا بکوبم تو دهنش دراز بی قواره...)
آنید خشک گفت: برای چی اونوقت؟
اخوان با نیش باز: خوب چون الان شبه دیر وقته برای ماشین گرفتن و چون شنیدم چند وقته دیگه خوابگاه نمی رید.
( پسره ی بزغاله آمار من و در آورده. بگو دردت چیه داری از فضولی جرمی خوری بفهمی من کجا می رم به جای خوابگاه. کور خوندی تو کف بمون عمرا" بفهمی.)
آنید با اخم گفت: اولا" که فضولی تو کار دیگران خیلی بده. دوما" به شما چه دخلی داره که من خوابگاه میرم یا نه؟ سوما" فکر نمی کنمدلیلی داشته باشه که با شما جایی برم. ممنون خودم میتونم برم خونه.
اخوان هول شد و با خجالت گفت: من حرفی نزدم که شما بخواید ناراحت بشید . راستش باهاتون کارم داشتم.
آنید سرد گفت: خوب همین جا کارتون و بفرمایید.
اخوان با تته پته گفت: اینجا؟؟؟ .... خوب چیزه ... اینجا نمیشه ... آخه یکم خصوصیه...
آنید با ابروهای بالا رفته: آقای اخوان من و شما صرفا" یه همکلاسی هستیم چه حرف خصوصی می تونید با من داشته باشید؟؟؟؟
اخوان کلافه و ملتمس گفت: خانم کیان خواهش میکنم اجازه بدید تو راهبراتون توضیح میدم. لطفا" این افتخارو نصیب من کنید که در خدمتتون باشم.
آنید سرد و خشک گفت: شرمنده از این افتخارا نصیبتون نمیشه .
اخوان که دیگه مستاسل شذه بود گفت: واقعا" مسئله ی مهمیه باید بگم من ...
-آنید....
آنید با شنیدن اسم خودش با یک صدای آشنا اما عجیب به عقب برگشت تا دنبال منبع صدا بگرده . همراه اون درسا، مهسا، مریم و النازم به عقب برگشتن و اخوان با نگاه متعجب به پشت آنید نگاه کرد. آنید چشماش و ریز کرد و با دقت به تاریکی و جایی که فکر می کرد صدا از اونجا اومده نگاه کرد. اما هر چه بیشتر نگاه کرد کمتر بهنتیجه رسید و در آخر با فکر اینکه توهم زده و اسم خودش و شنیده خواست به سمت اخوان برگرده که دوباره و این بار با صدای بلند تری اسمش و شنید . سریع به سمت جهت صدا نگاه کرد . تو تاریکی سایه ی یک ماشین و و مردی که به ماشین تکیه داده بود و می دید اما اونقدر تاریک بود که نمی تونستی بفهمی کیه فقط یه سایه بود. صدای مرد که اسمش و صدا زده بود عجیب بود . حس می کرد قبلا" این صدا رو شنیده اما انگار دفعه ی اولی بود که اسم خودش و با این صدا می شنید انگار این صدا قبلا" هیچ وقت اسمش و صدا نکرده باشه. انید چند قدم به سمت تاریکی برداشت. بی حرف، بدون اینکه چشم از تاریکی برداره ایستاد. بعد از چند ثانیه که برای آنید، که داشت از فضولی و تعجب میمرد چند ساعت گذشت . مرد تو تاریکی تکیه اش و از ماشین برداشت و خیلی آروم به سمت جلو و نور قدم برداشت.
( این دیگه کیه؟ چرا صداش اینقدر آشناست؟ اما چرا این قدر شنیدن اسمم برام عجیب بود؟ یه مدل خاصی صدام کرد هیچ کس قبلا" این جوری صدام نکرده بود. حالا چه قریم میده و راه میره . خودش و کشت .ده بیا تو نور ببینم کی هستی؟ اوه کفشاشو چه خوشگله چه کفش اسپرت شیکی .)
سایه آروم آروم به سمت نور میومد و اول کفش هاش تو نور قرار گرفت و بعد شلوارش و نور همین جور آروم آروم به سمت بالا می رفت تا کل هیکل پسر رو نشون بده.
(خوبه تا اینجا که بد نبود . یه شلوار جین سرمه ای تیره خوب ببین چی تنشه . .ای که من میمیرم واسه این پالتو نیمچه بلندای که این پسرا می پوشن. یه پالتوی مشکی خوش دوخت چه مدلشم قشنگه. نهانگاری آدم حسابیه . چه قدیم داره هنوز کله اش پیدا نیست. چه چهار شونه است پیداست هیکلش ورزشیه ببین لباسش چه به تنش میاد. چهقد و حیکلی ولی چه فس فسوئه انگار رونما می خواد ده بجنب مردم ازفضولی. تو کی هستی که اسم من و این قدر قشنگ صدا میکنی؟ بههههه به سلامتی انگار رو نما نمی خواد داره مشخص میشه لب و دهنش که خوبه چه بینی خوش فرمی آهان دیگه کامل پیدا ...)
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آنید تو جاش خشک شد. حتی دست از فکر کردن با خودشم برداشت . مغز و زبونش قفل کرده بود. شاید اومدن پسر از تاریکی تو نور یه دقیقه هم طول نکشیده باشه اما به خاطر انتظاری که آنید کشیده بود به نظرش خیلی طولانی بود. یکی بازوشو کشید و صدای درسا رو از سمت چپش شنید.
درسا: آنید تو این پسررو میشناسی؟
آنید به خودش اومد و اول با تعجب بعد با اخم به پسر نگاه کرد . بازوش و از دست درسا که با اصرار خاصی تکونش می داد بیرون کشیدیه قدم به سمت پسر برداشت.
آنید: اینجا چی کار میکنی؟
یکی از ابروهای پسر که تا الان آروم ایستاده بود و با لبخند کجی به آنید نگاه می کرد بالا رفت. انگار به صحنه ی مهیجی نگاه می کرد.
-: اومدم دنبالت.
آنید ناباور: تو ... تو اومدی دنبال من؟؟؟ تو که پاتو تا حالا از خونه بیرون نذاشتی چرا باید ناغافلی بیای دنبال من؟
آنید اصلا نمی فهمید چرا شروین احتشام از خود راضی باید به خودش زحمت بده و بیاد دنبالش اونم آدمی که از وقتی به ایران برگشته بود پاش و از باغ بیرون نگذاشته بود.
شروین: جدی؟؟؟ واقعا" دلت می خواد اینجا بهت بگم چرا؟؟؟
و با سر به پشت آنید اشاره کرد. آنید منگ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد نزدیک بود از خنده بترکه اگه معرکه گرفته بود این قدر آدم جمع نمی شد. علاوه بر پنج جفت چشمی که قبلا" بهش زل زده بودن ( درسا، مهسا، مریم ، الناز و اخوان) تقریبا" همه ی بچه های کلاس ایستاده بودن و به آنید و شروین نگاه می کردن .
شروین: چی کار میکنی ؟ نمیای؟؟؟
آنید یه بار دیگه به شروین نگاه کرد.
آنید: چرا...
به سمت دخترها رفت.
اخوان: مشکلی پیش اومده خانم کیان؟ این آقا رو میشناسید؟
آنید بی تفاوت به اخوان گفت: مشکلی نیست. بچه ها من می رم تا فردا .
مهسا نگران: آنید چی شده؟
آنید : فردا میگم بهتون چیزی نیست.
درسا با کنجکاوی: این کیه آنید؟
آنید با بی حوصلگی در حالی که سعی می کرد صورت های متعجب و دهن های باز دختر ها رو نادیده بگیره خیلی مختصر گفت : شروین.
و اصلا به صدا های متعجب دخترها و جیغ خفه ی مهسا توجه نکرد برگشت و به سمت ماشین رفت. شروین کنار ماشین ایستاده بود و بهش نگاه می کرد . آنید سعی کرد به پوزخند روی لبهای اونم توجه نکنه و تا جایی که ممکنه به هیچ کجا جز جلوی پاش نگاه نکنه. شروین در جلو رو باز کرد و رفت که پشت فرمون بشینه .آنید هم بی توجه به اینکه کجا می شینه رفت که روی صندلی قرار بگیره.
( ای خدا این چه ماشینیه می دونی من از ماشینای شاسی بلند بدم میاد تو هم گیر دادی به ما امشب می خوای جلوی این همه آدم ضایمون کنی؟بیا حالا خوبه عین عنکبوت دارم سوار می شم. خدایا لااقل کسی نبینه)
آنید یه دستشو به دستگیره و یه دستش و به صندلی گرفت و با تمام زورش سعی کرد سوار ماشین بشه اما باز هم به قول خودش مثل عنکبوت و چهار دست و پا سوار شد. با امید اینکه کسی اون و تو این وضعیت فلاکتبار ندیده باشه از شیشه به ورودی دانشگاه نگاهکرد و از اونجا که اون روز روز بد بیاریش بود دید که همه ی بچه ها هنوز اونجا ایستادن و دارن بهش نگاه می کنن. با غصه سرش و برگردوند به سمت شروین و دید منتظر نگاهش میکنه. آنید اخمی کردو طلبکارانه گفت: چته زل زدی به من روشن کن بریم دیگه.
شروین عصبی نفسش و صدادار بیرون داد و به سمت آنید خم شد دستش و به سمت سر آنید برد . آنید با چشمای متعجب که به حداکثر اندازه اش بزرگ شده بود به شروین که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد. آنید اصلا" به چشمای شروین نگاه نمی کرد بلکه فقط به کله اش که هر ثانیه نزدیکتر می شد نگاه می کرد. ( وای خدا این چرا همچین میکنه؟ چی از جونم می خواد . نکنه می خواد کاری کنه؟ وای اونم اینجا ؟ جلوی این همه آدم اونم جلوی در دانشگاه؟ وای چی کار کنم ؟ این که تا دیروز اصلا من و نمیدید حالا چرا یهو احساس نزدیکی کرده واهداف پلید داره؟ این پسره چه عوضیه. آنیدی اگه کاری نکنی فردا بازار شایعه از اینی هم که تا الان جور شده داغ تر میشه . بعدم حراست و کمیته انظباطی و اخراج . یالا یه کاری بکن.)
تو یه لحظه ناخودآگاه چشمای آنید بسته شد و دستش بالا اومد. آنید با شنیدن صدای کشیده ای که تو ماشین پیچید آروم آروم یکی از چشماش و باز کرد . با دیدن چشمای 25 تومنی شده ی شروین که از تعجب بهش نگاه می کرد خیلی سریع چشم دیگشم باز کرد. صورت شروین داغ و سرخ شد و نگاه متعجبش تبدیل به دو کاسه ی خون شدو دستشو که به سمت آنید برده بود به سمت صورتش برد و با صدای عصبی گفت: چته دیوونه چرا گاز میگیری؟
آنید هم عصبی: من چمه؟ هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی؟
شروین: دارم چی کار می کنم ؟ می خواستم کمربندتو ببندم.
آنید مثل یه باد کنکی که بهش سوزن زده باشن ترکید و بادش خالی شد اما نمی خواست کم بیاره. با همون صدای حق به جانبش گفت: خودم که چلاق نبودم می تونستی بگی خودم می بستمش.
شروین پشت چشمی نازک کرد و گفت: نه انگار دیونه ای، کر هم هستی.نشنیدی دو بار بهت گفتم اما مثل منگلا نگام کردی مجبور شدم خودم ببندم.
آنید منفجر شد و تقریبا با داد گفت: منگل خودتی. اصلا" کی بهت گفت بیای دنبالم؟
شروین هم با داد گفت: عاشق چشم و ابروت نبودم که بیام دنبالت . مادر جون تهدیدم کرد و مجبورم کرد بیام دنبالت و الانم مثل چی پشیمونم.
آنید با حرص گفت: اصلا" کی بهت اجازه داد بیای جلوی در دانشگاه و جلوی این همه آدم من و با اسم کوچیک صدا کنی؟
عصبانیت شروین به یکباره رفت و دوباره صورت خونسردش برگشت وبا لبخند تمسخر آمیز و خبیثی گفت: فکر نمی کنم دوست داشته باشی جلوی این همه آدم فضول، کلفت جون صدات کنم. هنوزم دیر نشده اگهبخوای می تونم، چون ظاهرا" همه منتظرن.
آنید در حالی که حسابی حرص می خورد رد نگاه شروین و گرفت و از شیشه ی کناری بیرون و نگاه کرد.
آنید: اوا خاک به سرم اینا چرا هنوز دارن به ما نگاه می کنن.
بعد با صدای جیغیش که مخصوص مواقع اضطراب و عصبانیت بود گفت: چرا نمیری پس آبروم رفت.
شروین کماکان لبخند خبیثش و حفظ کرد. ماشین و روشن کرد و حرکت کرد. آنید هم با لبخندی که بیشتر به نشون دادن عصبی دندون شبیه بود برای دوستاش دست بلند کرد و آروم غرغر می کرد.
آنید: وای که بیچاره شدم . دیدی بعد یه عمر آبروداری شدم سوژه ی ملت من خودم همه رو سوژه می کنم حالا ببین کارم به کجا رسیده.
شروین: گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.
آنید همچنان که حرص می خورد با دندونایی که رو هم فشارشون می داد گفت: آره دیگه مسخره کن تو چه میفهمی چه بلایی به سرم اومد . یه دختر شهرستانی که سه ساله اینجا کسی و نداره ناقافلی چند ماه پیش خوابگاه و بی خیال میشه و بعدم یه شب یه آقای ...
ادامه ی حرفش و تو دلش گفت : (یه آقای از حق نگذریم با اینکه می خوام سر به تنت نباشه خوشتیپی و دهن همه رو را میندازی با این ماشین توپی هم که سواری همه حسرت به دل موندن و از الان دعا می کنن که جای من باشن اما زهی خیال باطل آواز شیپور شنیدن از دور خوش است من فقط توی گودزیلا رو میشناسم.)
شروین سری تکون داد و در حالی که منتظر بود گفت: یه شب یه آقای ...
آنید : حالا آقا شو ول کن الان همه سوژم کردن . اصلا" تو چرا اومدی دنبالم؟؟؟
شروین کلافه: بابا 100 دفعه.... مجبور شدم . ( بعد با پوزخند ادامه داد ) مادر جون گفت شبه، دختره، خطرناکه . خانوادش به ما سپردنش ... از این حرفا دیگه.....
آنید: اِاِاِ .... از کی تا حالا آقا دلسوز شده؟ شما که اگه جلوتون دراز به درازم بیفتم بمیرم به روتون نمیارید پس راستش و بگو دلیل اصلیت چیه. اگه راست میگی چرا راننده دنبالم نیومد؟
شروین کلافه و عصبی: بابا مادر جون با راننده رفتن جایی منم تهدید کردکه اگه نیام دنبالت .... اگه نیام ....
آنید کلافه و منتظر: اگه نیای؟؟؟
شروین نفسش و حبس کرد یه ثانیه چشماش و بست و خیلی تند گفت: لبتاپم و میگیره.
آنید با چشمای گرد به شروین نگاه کرد، باورش نمی شد که طراوت جون تونسته باشه با یه همچین تهدیدی که برای بچه های 13- 14 ساله اس شروینی که مثل کنه به خونه چسبیده بود و از خونه بفرسته بیرون. یه دفعه منفجر شد و با صدای بلند زد زیر خنده.
شروین که عصبی بود گفت: به چی می خندی؟
اما آنید از زور خنده نمی تونست جواب بده.
شروین با حرص گفت: کلفت جون انگار فردا رو یادت رفته. وای چه حالی میداد کلفت قشنگه صدات می کردم.
و خودش با صدای بلند به حرفش خندید. خنده ی آنید بند اومده بود و با خشم به شروین نگاه می کرد.
آنید: عوضی. بهتره حرف زیادی نزنی، الان تو برام مثل یه راننده ای و خوشم نمیاد زیادی حرف بزنی.
شروین با چشمای گرد شده و عصبی گفت: من راننده ام؟ مثل اینکه یادت رفته من نوه رئیستم. من حقوقت و میدم.
آنید با لبخند لج دراری در حالی که انگشت اشاره اش و برای تاکید بیشتر به سمت شروین تکون می داد گفت: اولا" من برای طراوت جون کار می کنم و اون حقوقم و میده . شمام فقط در حد یه مهمون مزاحمید. دوما" من ازت نخواستم بیای دنبالم طراوت جون خواسته همون که حقوق من و میده، تونسته مجبورت کنه بیای دنبالم، پس بهتره ساکت شی و حرف زیادی نزنی چون اصلا حوصله شنیدن صدات و ندارم.
در حالی که از تکون خوردن فک شروین مطمئن بود که مثل ماهی توی ماهیتاپه داره جلز و ولز میکنه با همون لبخند پیروزمندانه اش تکیه اش و به صندلی داد و دست به سینه چشماش و بست و لم داد.
تا آخر مسیر دیگه حرفی زده نشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آنید وارد دانشگاه شد. دستاش و تو جیبش کرده بود و آروم و شل راه می رفت. تو عالم خودش بود که موبایلش زنگ زد.
موبایلش و از تو جیبش در آورد و به صفحه اش نگاه کرد. پوفی از سربی حوصلگی کشید و دکمه ی وصل مکالمه رو زد.
آنید: چیه چی می خوای؟
صدای درسا تو گوشی پیچید: مرض و چی می خوای بلد نیستی سلام کنی؟
آنید با حرص گفت: سلام کردن مال وقتیه که دوتا آدم یک دفعه در روز با هم حرف میزنن یا یک بار همو می بینن. تو از دیشب تا حالا 100 بار هر ده دقیقه یه بار زنگ زدی دیگه سلام واسه چیمونه؟
درسا: خوب حالا چرا داد میزنی. کجایی؟
آنید یکم آروم تر شد و گفت: تازه رسیدم دانشگاه.
درسا: خوب بیا پاتوق همیشگی.
آنید باشه ای گفت و تماس و قطع کرد.
از دیشب که به خونه رسیده بود تا حالا درسا، مریم، الناز حتی مهسا هم هر کدوم 10 – 15 بار زنگ زده بودن تا در مورد شروین سوال کنن. آنید دیگه کلافه بود. هر بار به هر کدوم از اونها میگفت: فردا که دانشگاه دیدمتون تعریف میکنم و تا حالا موفق شده بود یه جوری اونها رو دست به سر کنه. اما الان دیگه وقتش بود باید میرفت و همه چیز و براشون تعریف میکرد تا دخترها راحتش بزارن.
به سمت پاتوقشون رفت. از سال اولی که قدم به این دانشگاه گذاشته بودن دنجترین جای دانشگاه و پیدا کرده بودن و همیشه همونجامیرفتن. شرقی ترین ضلع دانشگاه وسط کلی درخت و پشت شمشادها رو چمنا. جایی که هیچ دیدی از اطراف نداشت. اونجا راحت می تونستن بشینن و ساعتها بگو بخند کنن. بدون اینکه نگران باشن کسی می بینتشون.
درسا اولین کسی بود که آنید و دید. با اشتیاق از جاش پرید و به سمت آنید رفت. لبخند عریضی روی صورتش بود. خودش و به آنید رسوند و دستش و کشید و نشوندش رو چمنها.
دخترا منتظر چشم به دهن آنید دوختن.
آنید نگاهی به چهره های منتظر اونها کرد و با تعجب گفت: سلام.
همه یک صدا: سلام.
دوباره همه منتظر به آنید نگاه کردن. مریم طاقت نیاورد و بی صبر گفت: خوب.
آنید باز هم متعجب گفت: خوب ؟؟؟ ......
مهسا بی صبر: تعریف کن دیگه.
آنید: تعریف کنم؟؟؟.....
الناز با حرص گفت: دیشب ... شروین... جلوی در دانشگاه ....
آنید که تازه متوجه ی منظور اونها شده بود پوفی کرد و گفت: همه روکه دیدین چی و تعریف کنم؟
درسا با لبخند گشادی گفت: ناقلا نگفتی اینقدر صمیمید که با اسم کوچیک صدات میکنه.
آنید چشم غره ای به درسا رفت و گفت: نیستیم. من و کلفت جون صدا میکنه.
دهن دخترها از تعجب باز موند.
درسا ناباور گفت: ولی دیشب ....
آنید آهی کشید و گفت: دیشب خواست شعور به خرج بده برام دم دانشگاه آبروداری کنه گفت آنید.
مهسا: حالا چرا آنید؟ چرا فامیلتو نگفت؟
آنید شونه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم. فکر کنم اصلا" فامیلیمو نمی دونه اینقدی هم که با اسم صدا کرد باید برم نماز شکر بخونم. از این پسره هیچی بعید نیست ممکن بود بیاد و کلفت صدام کنه. وقتی بهش گفتم فامیلیم و صدا می کردی گفت برام اهمیتی نداشت که چی صدات کنم. فقط فکر کردم دوست نداری جلوی دوستات کلفت جون صدات کنم.
بچه ها وا رفته بودن صدا از کسی در نمیومد. بعد یک دفعه درسا جیغی کشید و گفت: تو ماشین چی شده بود؟ ما داشتیم نگاتون می کردیم دیدیم که بهت نزدیک شد.
آنید پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: اینقدر ذوق داشت؟ می خواست کمربندمو ببنده منم زدم زیر گوشش.
بعد کل ماجرای دیشب و برای دختر ها تعریف کرد.
در آخر آنید گفت: وقتی بهش گفتم در نقش رانندمی و نمی خوام صداتو بشنوم یه حالی کردم که نگو/ همچین دندوناش و از حرص بهم فشار می داد که فکش تکون می خورد. تا این باشه که چپ و راست به من نگه کلفت.
دخترها هر کدوم با فکرشون درگیر بودن و کسی حرفی نمی زد.
درسا متفکر گفت: با اینکه اخلاق نداره و مثل برج زهره ماره اما از حق نگذریم بد جیگریه.
آنید که حسابی کفرش در اومده بود گفت: از کجا شما به این کشف رسیدین؟
درسا نگاه عاقل اندر صفیحی بهش کرد و گفت: از هیچ جا مثل اینکه چشم دارم و می بینم . دیشبم دیدمش. خوش تیپ و خوش استیل بود. ماهبود.
مریم: خیلی تیکه بود.
الناز:چه قد و بالایی هم داشت.
مهسا هم آروم گفت: چه ابهت و جذبه ای داشت.
آنید فقط فکش و با حرص به هم فشار می داد و چیزی نمی گفت. وقتی که دخترها حسابی برای شروین غش و ضعف کردن آنید خونسرد گفت: برای پنج شنبه یه آشی براش پختم که دیگه جذبه و ابهتی براش نمی مونه. من این موش کور و از تو لونه اش بیرون می کشم.
و یه لبخند خبیث رو لبش نقش بست.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
بالاخره روز مهمونی رسید. همه ی کارها با سرعت باد انجام شد. صبح روز مهمونی خانم احتشام به شروین خبر داد که شب چه خبره. شروین به مدت دو دقیقه ی اول زوم خانم شد و بعد خیلی عادی و بی تفاوت شونه اش و بالا انداخت و فقط گفت: خوبه.
همین. بعدم رفت توی باغ.
این پسره دیگه زیادی بی ذوق بود. خاک بر سر بی لیاقتش کنن.
آنید برای شب دی جی گرفته بود یکی از بچه ها معرفی کرده بود و می گفت کارش حرف نداره.
آنید کنار خانم احتشام نشسته بود و گزارش کارها رو می داد.
من: میز و صندلیها رو ساعت 4 میارن تا 5 چیدن و تزیینش تموم میشه. غذا ها هم همونیه که شما خواستین ......
خانم احتشام با رضایت سرش وتکون داد. حرف آنید که تموم شد اجازه گرفت که بره بیرون از اتاق که خانم صداش کرد. برگشت و نگاهشکرد.
خانم: آنید برای شب چه لباسی می پوشی؟
آنید بهش فکر کرده بود. فکر کرده بود که این مهمونی برای اوننیست و اون فقط ناظر برگزاری جشن بود. برای اینکه بهتر کارهاش و انجام بده نیاز به یه لباس راحت داشت.
من: یه کت و شلوار مشکی.
خانم احتشام اخمی کرد و گفت: مگه می خوای بری اداره؟؟؟
آنید متعجب به خانم احتشام نگاه کرد.
من: نه ولی ...
خانم احتشام مانع ادامه دادن آنید شد. وسط حرفش پرید و گفت: من براتلباس گرفتم. اوناهاش رو اون مبل برو ورش دار می خوام امشب حسابی خوشگل کنی. می خوام امشب کنار من باشی.
آنید با تعجب و گیجی سر تکون داد. سمت لباس رفت و برداشتش. دهن باز کرد که چیزی بگه که خانک احتشام باز هم مهلت نداد.
احتشام: برو تو اتاقت بپوش ببین اندازه است یا نه. منم یکم استراحتمی کنم.
آنید: یعنی شرمو کم کنم دیگه طراوت جون؟؟؟
احتشام: دختر من کی این و گفتم. بعدم من بگم تو کی من و راحت گزاشتی؟؟؟
آنید: همیشه.
احتشام یه پوفی کرد و گفت: رو تو برم. می خوای یه مثال بزنم؟؟؟
آنید پرو: بزنید.
خانم احتشام چشمهاش و چرخوند و پوفی کردو گفت: مثلا" همین امشب.
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت: امشب؟؟؟ من چی کار کردم؟؟؟؟
احتشام: بگو چی کار نکردی. یه ساعت دیگه قراره یه آرایشگر بیاد موهام و صورتمو درست کنه. لباسیم که می خواستم بپوشمم که گرفتی بردی نزاشتی. بعدم یه لباس برام انتخاب کردی که ...
آنید بی صبر گفت: که چی؟؟؟ چرا نمیگید؟؟؟
خانم احتشام با کلافگی گفت: بگو چش نیست. اصلا" بگو مگه لباس خودم چش بود که نزاشتی بپوشم؟؟؟
آنید یه ابروش و بالا انداخت و گفت: یعنی نمی دونید؟؟؟
احتشام: نه والا.
آنید: مثلا" امشب مهمونیه. یعنی همه لباسای سانتال مانتال می پوشن.شماهارو نمی دونم اما وقتی مامان من مهمونی میگیره همه ی خانم ها بهترین لباس و به روز ترینش و می پوشن و میان جلوی همدیگه هی پز می دن. بعد شما تو یه همچین شبی که بازار غیبت و حرف مفت و پز اضافه گرمه می خواستید چی بپوشید؟؟؟ نه خودتون بگید چی؟؟؟
احتشام: کت و دامن.
آنید با تحکم: چه رنگی اونوقت؟؟؟
احتشام: سورمه ای.
آنید با حرص گفت: خودتون ببینید فقط می خواید لج من و در بیارید. کت و دامن سورمه ای؟؟؟
خانم احتشام با صدای مظلومی گفت: خوب مگه چشه؟؟؟ یه لباس شیک و سنگسنه و مناسب سن وسال من.
آنید باورش نمیشد که سر این موضوع بحث میکنند.
آنید : طراوت جون قربونتون برم میشه لطف کنید و به من بگید الان چی تنتونه؟؟؟
خانم احتشام نگاهی به لباسش کرد و در حالی که از سوال آنید سر در نمیاورد گفت: کت و دامن.
آنید بیشتر از اینکه حرصش بگیره خنده اش گرفت.
آنید: خوب ببینید. الان تنتون یه کت و دامنه. یه کت و دامن مشکی. یه کوچولو با اونی که می خواستید امشب بپوشید فرق میکنه اما در کل شکل همونه. متوجه نشدید؟؟؟؟
خانم احتشام با سر جواب منفی داد.
آنید با نیش باز: طراوت جون شما همیشه همین لباسا رو می پوشید همیشه و هر روز تو این خونه جلوی همه همین کت و دامن تنتونه. هیچ وقت فرم دیگه لباس نمیپوشید. همیشه سنگین و مناسب سنتون. مگه شما چند سالتونه؟ چرا همیشه باید این لباسا رو بپوشید؟
خانم احتشام وسط حرف آنید پرید و گفت: نه همیشه. یادت نمیاد رفتیم خرید چند تا لباس ورزشی و بلوز و پیراهن و شلوار خریدیم؟؟؟
آنید کلافه گفت: چرا یادمه ولی اونا به درد مهمونی نمیخوره که. بیشترشون تو خونه ای و مخصوص باشگاه و این جور جاهاست.
بعد با ذوق یکم تو هوا پرید و دستاش و تو هوا به هم کوبوند و گفت: من می خوام شما امشب بترکونید.
خانم احتشام متعجب: بترکونم؟؟ ما که وسیله ی آتیش بازی نگرفتیم که بخوایم بترکونیم.
آنید بلند خندید. جلو رفت و دستهای خانم احتشام و تو دستاش گرفت و کنار صندلیش زانو زد. و با محبت به خانم احتشام گفت: من می خوام شما امشب عالی باشید. می خوام ستاره باشید و بدرخشید.
از این حرف آنید یه لبخند رو لب خانم احتشام نشست. اما نمی خواست جلوی آنید کم بیاره.
احتشام: باشه کت و دامن نه ولی این لباس که تو دادی هم نه.
آنید یه اخمی کرد و گفت: چرا؟؟؟
خانم احتشام: می دونی چند ساله که من از این لباسا نپوشیدم. من دیگه جون نیستم. حتی دیگه میانسالم نیستم. تو سن من اینا میشه اعمال قبیح و زشت.
آخم آنید عمیق تر شد. بلند شد و لباس خانم و رو دستاش بلند کرد و گفت: یه نگاه به این لباس بکنید دلتوت میاد به این لباس بگید زشت؟؟؟
خدایش هم نمی شد به همچین لباسی گفت زشت. یه پیراهن بلند شیری رنگ با یقه ی خشتی شکل که کمر و به طرز زیبایی نشون می داد و از کمر به پایین حالت کلوش داشت. آستینهای لباس هم بلند بود.دور یقه و آستین ها و حاشیه ی پایینی لباس و کمر لباس به شکل کمر بند با نخ های آبی آسمانی گلدوزی شده بود و کار شده بود. لباس بسیار زیبا بود.
احتشام: آخه این لباس خیلی به قول تو سانتالیه، من و یاد لباسه ملکه فرح می ندازه.
آنید با ذوق گفت: بایدم بندازه آخه ملکه هم یه لباس عین این داشته من از رو عکسش دادم این لباس و براتون بدوزن. شما باید امشب ملکه ی مجلس باشید فقط یه تاج کم دارید.
خانم احتشام در حالی که به حرفها و ذوق زدگی آنید می خندید گفت: همینیکی و کم دارم این لباس اگه یه تاجم داشته باشه میشه لباس عروس.
آنید با شیطنت چشمکی زد و گفت: شایدم زد و شب تونستید یکی و تور کنید و بشید عروس.
خانم احتشام: برو دختر زشته دیگه از من گذشته برو سر به سرم نزار.
آنید لباس خانم و سر جاش گزاشت و لباس خودش و برداشت و قبل از اینکه بره بیرون از در رو به خانم احتشام کرد و چشمکی زد و گفت: حالمیده. شما فعلا" یه دوس پسر واسه ددر پیدا کنیدم خوبه.
آنید تندی از اتاق بیرون رفت و در و بست چون دید که دست خانم احتشام به سمت کفشهاش رفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
این شما و این هم آنید.............
---------------------------------------------------------------------
آنید
یه راست رفتم تو اتاق خودم. لباس و از کاور درآوردم. وای چقدر ناز بود. یه پیراهن دکلته ی کوتاه تا بالای زانو که از کمرگشاد میشد و یکمیهم پف داشت. جنسش از ساتن سفید بود که روش تماما" با یه حریر طرح دار مشکی پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. با ذوق لباس و جلوم گرفتم و رفتم جلو آینه. کلی ذوق مرگ بودم. یه نگاه به بالا و پایین لبلس کردم اخمام رفت تو هم. درسته که لباس خیلی قشنگی بود اما خیلی باز و کوتاه بود. آدم مذهبی و پوشیده ای نبودم اما اینجا فرق می کرد. اولا که مهمونی من نبود صاحب مجلس یکی دیگه بود. دوما"، مهمونی خیلی بزرگی بود و من هیچ کس و نمیشناختم غیر خانم احتشام و شروین. یاد شروین افتادم. درسته که جلوش روسری نمی زارم اما همیشه لباسام پوشیدست. همیشه بلوز و شلوار می پوشم جلوش. پسر خاله ام نیست که باهاش راحت باشم. حالا امشب کلی زن و دختر هستن با لباسای جور واجور چه لزومی داره که من خودم و نمایش بدم واسه یه مشت غریبه. می خوام فیض نبرناصلا".
رفتم در کشومو باز کردم. کلی لباس ها رو بهم ریختم تا چیزی که می خواستم و پیدا کردم. یه کت حریر کوتاه مشکی و یه جوراب شلواری مشکی. خوب شد دیگه هیچ جام پیدا نیست در عین حال لباسم جلوه داره. یه نگاه به ساعت کردم . مهمونا 8 میرسیدن. تا 7 به کارا میرسم بعد میام حاضر میشم که تا رسیدن مهمونا منم حاضر باشم. یه نگاه دیگه به لباس کردم و آروم بردمش و صاف گذاشتمش رو تخت و برای اینکه وسوسه نشم دوباره برم سراغش سریع از اتاق زدم بیرون.
***
خسته و کوفته اومدم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت. یه نگاه به ساعت انداختم. استرس گرفتم. ساعت 7:20 بود اما من حتی دوشم نگرفتهبودم. اونقدر جیغ کشیدم و حرص خوردم که نکنه یه چیزی خراب بشه و حالا که یه کاری خانم احتشام بهم داده من گند بزنم که دیگه جونی برام نمونده بود. به زور خودمو از تخت جدا کردم و سمت حموم رفتم. فرصت وقت تلف کردن نداشتم. دیر شده بود. سریع یه حموم 8 دقیقه ای گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون.
یه نگاه تو آینه به خودم کردم. پوستم نه سفید بود نه سبزه، یه چیزی بین این دوتا بود. خودم که خیلی خوشم میومد از رنگ پوستم. البته دوست داشتم پوستم برنزه باشه مثل اینا که میرفتن تو آفتاب سیاه سوخته میکردن خودشون و ولی چون یه بار رفتم لب ساحل و حسابی جزغاله شدم و دو هفته نتونستم از خونه پام و بزارم بیرون و تو خونه ام که بودم کلی چیغ و داد می کردم که وای پوستم میزوزه و درد میگیره و از این کولی بازیا. حالا فکر نکنین رفته بودم حموم آفتاب بگیرم برنزه کنم خودما نه . با چند تا از دوستام رفتیم دریا و اونا می خواستم برنزه بشن و تنها کسی که برای شنا و آب بازی رفته بود من بودم و انصافا" تموم مدت و تو آب بودم بعد که اومدیم خونه تنها کسی که سوخته بود من بودم و پوست اونا یه آخم نگفته بود.
چشمای درشت با مژه های پر بلند و فر. ابرو های کشیده که 8 ورداشته بودم. یادمه دو روز پیش که با مهسا رفتیم آرایشگاه خانمه که پرسید:چه جوری.
گفتم: خانم 8 وردارید.
آخه بگی نگی یکم ابروهام هلال شده بود. بهم میومدا ولی می خواستم 8 کنمش. مهسا ازم پرسید: چرا؟؟؟؟ ابروهات این جوری که قشنگه.
منم گفتم: نه 8 خوبه. ابرو هلالی آدم و مهربون نشون میده اما 8 یه کوچولو بد اخلاق میزنه. می خوام یکم خشن باشم بلکم این شروین ازم بترسه اینقدر من و حرص نده پسره ی یخچال.
بعدش که آرایشگره ابروهامو ورداشت هی تو آینه خودمو نگاه می کردم و اخم می کردم ببینم خشن شدم یا نه.
بینیم کوچیک و متناسب صورتم بود. لبام و خیلی دوست داشتم. لبای درشت و قولوه ای صورتی که خودش خدادادی خط لب داشت. انگار که همیشه ی خدا یه رژ صورتی زدم به لبام. وقتی می خندیدم یکم باریکتر میشد و دندونای ردیفم قشنگی لبخندم و بیشتر می کرد .
درسا همیشه به خاطر لبام حرص می خورد همچین با حرص میگفت خدا سر تو پارتی بازی کر و یه کپه گل مالید جا لبات که اینقده گنده شده و بعد سر فرصت خطاش و صاف کرد.
خودم که عاشق لبام بودم و چقدر شاکر که لبام کوچولو نیست چون اصلا خوشم نمیومد.
موهام فر ریز بود و تا آرنجم میرسید اما معمولا" با سشوار صافش می کردم، بیشتر جلوی موهامو که از مقنعه میومد بیرون. موهام خیلی زود حالت می گرفت مخصوصا" تو این شهر.
کلا" از قیافه ام راضی بودم. خیلی خوشگل نبودم بیشتر بانمک بودم و رفتارم این بانمکیم و بیشتر می کرد.
زیاد فرصت نداشتم. حوله رو از دور موهام باز کردم و و سرمو چند بار تند بالا و پایین کردم تا موهام حسابی پریشون بشه. دوباره تو آینه نگاه کردم. فرصت نداشتم موهام و سشوار بکشم. تصمیم گرفتم همون جور فر بزارمشون. یکم موس زدم به موهام و با دست تکونشون دادم و همون جور باز گذاشتم تا خشک بشه. سریع رفتم سراغ لوازم آرایشم. خواهرم آرایشگر بود. منم از صدقه سری اون آرایش کردنم خوب بود. معمولا" کرم پودر و پنکک نمی زدم احساس می کردم خفه میشم اما خوب امشب فرق داشت دوست نداشتم وارد سالن که شدم صورتم تو نور برق بزنه مخصوصا" نک بینیم که همیشه ی خدا مثل لامپ مهتابی بود. سریع یکم پنکک به صورتم مالیدم. لباسم سفید مشکی بود. یه سایه ی سفید مات پشت پلکم زدم و بعد یه سایه ی مشکی مات از انتهای پلکم گشیدم و تا وسط پلکم آوردم. سایه ام دو رنگ شده بود اما چون مات بود وقتی چشمام و باز می کردم پیدا نبود و فقط به چشمام یه حالت قشنگ داده بود. حوصله ی خط چشم و کثیف کاریاش و نداشتم. سریع مداد و برداشتم و پشت چشمم یه مداد کشیدم. یکمم دنباله دادمش که چشمام کشیده تر نشون بده. پایین چشمم هم از تو مداد کشیدم و کلی هم ریمل زدم. ریمل خوراکم بود. معمولا" کل آرایشم یه ریمل و یه رژ بود همت که می کردم یه مدادم میکشیدم.
رژ گونه ی صورتی ماتم و زدم و بعدشم با دستام یکم محوش کردم که فقط یه هاله ای ازش موند که به گونه های برجسته ام نمود می داد. یه رژ صورتی هم زدم خط لبم بیخیل.
با اینکه از تمام لوازمات آرایشی استفاده کرده بودم و به گونه ای هفتقلم آرایش داشتم اما زیاد آرایشم نشون نمی داد و باید از نزدیک نگاه می کردی تا بفهمی که چقدر آرایش کردم. از دور فقط موژه های ریملزدم و رژصورتیم پیدا بود.
کل آرایشم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید. یه نفس راحت کشیدم و رفتم لباسمو پوشیدم.
وای چقدر قشنگ بود چقدر بهم میومد. همراه لباسم یه کفش مشکی پاشنه بلندم پوشیدم. عاشق کفش پاشنه دار بودم اما نه که رشته ام جوری بود که همش تو گل و شل بودیم نمیشد دانشگاه پوشید. بیرونم که پدر پاهام در میومد. واسه همین یه جورایی عقده ای شده بودم واسه کفش پاشنه دار. هی واسه خودم تو اتاق راه می رفتم و می چرخیدم و به دامن لباسم که فنر داشت و با هر حرکتم تکون می خورد نگاه می کردم. یاد بچگیام افتادم که عاشق لباس عروس بودم و هی دوست داشتم زودتر بزرگ بشم و عروس بشم. فقط و فقط به خاطر لباس. یاد عروسی و ازدواج که افتادم یه نفس عصبی کشیدم و تو آینه نگاه کردم و به خودم گفتم: بچه بودم نفهم و خنگ بودم به خاطر یه لباس می خواستم خودم و بدبخت کنم الان بزرگ شدم می فهمم که ازدواج همش بدبختیه.
چشمم افتاد به ساعت. وای دیر شد. اومدم بیام از اتاق بیرون که یاد موهام افتادم. هنوز یکم نم داشت. سریع رفتم جلو آینه و سشوار و زدم تو برق. از کمر دولا شدم و همه ی موهام و ریختم به سمت پایین و سشوارو فرو کردم تو موهام و حسابی خشکشون کردم. خشک شدن اما فرش از بین نرفت. با شدت سرمو به سمت بالا آوردم و موهامو پرت کردم عقب. خودمو که تو آینه دیدم جیغم در اومد.
وای خدا جون چرا مثل شیر شدم. همه ی موهام پف کرده بود، شده بود مثل یه کوپه خارو برگ که تو هم قاطین. حالا چی کار کنم؟
رفتم تو کشوم کشتم و یه گیره ی آبشاری پیدا کردم و دوباره دولا شدم و با گیره کل موهام و جمع کردم بالا. دوباره سرمو آوردم بالا و موهامو فرستادم پشت، آخیش بهتر شد. دوتا دسته مو از بقل گوشم و یکی هم از بالای سرم از تو گیره در آوردم و ریختم تو صورتم. حالا رو صورتمم شلوغ شده بود موهامم که با گیره بسته بودم مثل آبشار از بالا می ریخت پایین. از خودم خیلی خوشم اومد. تو آینه واسه خودم بوس فرستادم و دوییدم سمت در که برم پایین.
آنید چه خود شیفته و از خود راضی شدی. حالا تو چی میگی بعد هرگز بهخودم رسیدم دلم می خواد یکم خودمو تحویل بگیرم. هیچکی که نیست بیاد ما رو تحویل بگیره عقده ای شدم خوب.
از پله ها اومدم پایین اونقدر مشغول حرف زدن با خودم بودم که به کل از دنیا جا موندم.
رو پله ی آخری یهو خشک شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
-: مامانم اینا اینجا چرا یهو اینقدر شلوغ شد؟ کی این همه آدم اومد که من نفهمیدم. یا جد سادات چه خر توخریه. کی میره این همه راه و چه دافایی اینجا ریختن.
مهری: آنید خانم شما اینجایید؟ 1 ساعته دنبالتون می گردم. خانم گفتن برید پیششون کارتون داره.
من: مهری خانم حالا خانم احتشام کجان؟
مهری خانم به یه جایی اشاره کرد و خانم احتشام و نشونم داد. با سر ازش تشکر کردم و رفتم پیش خانم. خانم احتشام و دیدم که کنار چند تا خانم و آقای دیگه ایستاده و مشغول صحبتن تا چشمش به من افتادیه لبخند مهربون زد و دستش و سمت من دراز کرد. منم رفتم جلو با لبخند دستش و گرفتم.
خانم احتشام یه اشاره یه مهمونای دور و برش کرد و گفت اینم پرستار عزیزم آنید که مثل دخترم میمونه.
بعد یکی یکی همه رو بهم معرفی کرد که اونقدر تند و زیاد بودن که یه دونه اسمم یادم نبود.
با سر بهشون سلام کردم و تعارف و خوشامد و از این چرتو پرتا.
هیچ وقت دوست نداشتم تو مهمونیا کنار بزرگترها بشینم نمی دونمچرا معذب بودم دوست داشتم زودتر جیم شم برم یه گوشه واسه خودم مهمونا رو دید بزنم.
طراوت جون انگاری فهمید چون با لبخند بهم گفت: عزیزم برو پیش جوونا برو خوش بگذرون.
من: نه مرسی همین جا خوبه.
ای لال بمیری آنید تعارف اومد نیومد داره اگه بگه باشه همین جا بمون می خوای چه غلطی بکنی؟ مهمونی کوفتت میشه خوب.
احتشام: آنید جون پس این موسیقی چی شد؟ فکر کنم الان دیگه همه یمهمونا اومدن. مجلس و گرم کن عزیزم.
من: وای به کل یادم رفته بود الان.
سریع رفتم سمت دی جی و بهش اشاره کردم که شروع کنه. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم که برای شروع یه آهنگ آروم بزاره و از طراوت جون و شروین به عنوان میزبانان مجلس دعوت کنه که دور اول رقص و اونا با هم شروع کنن.
تو دلم به این همه نبوغم آفرین گفتم. از اینکه اونا رو تو عمل انجام شده قرار بدم هیجان داشتم. خودم رفتم یه جا نزدیک قسمتی که برای رقص آماده کرده بودیم ایستادم تا بهتر بتونم رقصشون و ببینم. با اشاره ی من دی جی میکروفون و گرفت و اول از مهمونا به خاطر حضورشون تشکر کردو بعد از میزبانان محترم به خاطر برپایی جشن تشکر کرد و بعدم ازشون دعوت کرد که شروع کننده ی رقص باشن.
با نیش تا بناگوش باز شده یه نگاه خبیث به طراوت جون انداختم. طراوت جون حسابی کوپ کرده بود اما مجبور بود که بیاد و دور اول و برقصه. یه نگاه به شروین کردم. طبق معمول یخچال بود.
شروین و طراوت جون اومدن وسط و دست همو گرفتن و شروع کردن به رقصیدن. خوشحال داشتم بهشون نگاه میکردم. تازه چشمم افتاد بهلباس شروین یه کفش ورنی مشکی همراه با کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید پوشیده بود و یه پاپیونم زده بود. خنده ام گرفت همیشه با دیدن پاپیون خنده ام میگرفت. همیشه فکر می کردم پاپیون مال مردای شکم گنده است که کروات اذیتشون میکنه. اما شروین اصلا" شکم نداشت. یاد روز اول که تو اتاقم دیدمش افتادم. نه جدی شکم نداشت همه اش عضله بود شکمش از این شیش تیکه هابود که آدم خوشش میومد مشت بزنه بهش.
همچین خوشحال داشتم شروین و تجزیه تحلیل می کردم. اصلا" متوجه نشدم که شروین و طراوت جون هی دارن به من نزدیک میشن. وقتی کامل جلوم ایستادن تازه متوجه شون شدم. با تعجب نگاهشون کردم.
من: اینجا چرا وایسادین؟ برین برقصین دیگه.
خانم احتشام با نیش باز و یه نگاه خبیث گفت: من نمی تونم زیاد برقصم خسته میشم. اومدم جام و با تو عوض کنم. یه جورایی تو هم میزبان به حساب میای دیگه.
یه دقیقه هنگ کردم. یعنی چی جامو عوض کنم؟ وقتی حس کردم یه دستی تقریبا من و هول داد تو بقل شروین تازه فهمیدم منظور طراوت جون چیه. با چشمای گرد داشتم به طراوت جون نگاه می کردم. اصلا" نمی فهمیدم که چرا داره می خنده. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم. یه نگاه قطبی بهم انداخت و بعد انگار از خنگ بازی من کلافه شده باشه خودش اومد و دستامو گذاشت رو شونه اشو خودشم کمرمو گرفت و شروع کرد به حرکت کردن. منم مثل یه عروسک با حرکات شروین تکون می خوردم.
ای خاک بر من، من اینجا چی کار می کنم؟ من و چه به شروین. ما اصلا"با هم حرف می زنیم که بخوایم با هم برقصیم؟ حالا کاش رقص ایرانی بود هیچیکی به هیچکی کار نداشت این رقصه که هی تو حلق همدیگه ایم ما. آنید تو زندگیت این یه غلط و نکرده بودی که حالا کردی و عقدهای از دنیا نمیری.
یاد عروسی خواهرم افتادم. با اینکه فامیلا دختر، پسرا با هم صمیمی هستیم و تو عروسیا و مهمونی ها با هم میرقصیم اما هنوز تو خانواده مون این جا نیفتاده که یه دختر و پسر واسه رقص تانگو با هم پاشن برقصن. اوصولا" رقصایی که تماس بدنی نزدیک وتنگاتنگ داشته باشهکنسل تو خانواده ی ما. تو عروسی خواهرمم با اینکه خیلی دلم می خواست تانگو برقصم اما از ترس مامان و بابا از جام تکون نخوردم فقط با حسرت به زوجایی که می رقصیدن نگاه می کردم.
سرمو بلند کردم ببینم شروین در چه حالیه که دیدم داره با پوزخند نگام میکنه.
حالت دفاعی به خودم گرفتم و مشکوک نگاهش کردم. پوزخندش عمیقتر شد. سرشو آورد پایین نزدیک گوشم و گفت: دفعه ی اولته که می رقصی؟
سرخ شدم. به تو چه؟ فضولی؟ پسره ی میمون....
اما خداییش شباهتی به میمون نداشت. سعی کردم خونسرد و جدی جوابش و بدم: چطور؟
شروین: آخه با هر قدمی که بر می داری رو پام لگد می کنی.
وای الهی بی آنید شم که آبرو میبره. سریع خودم و یکم کشیدم عقب. شروین با پوز خند دوباره گفت: اینکارا فایده نداره. تا این آهنگ تموم شه من از ناحیه ی پا دچار نقص عضو میشم.
چشمام گرد شد. نه انگاری یخچال زبونم داشت. پس می تونست بیشتر از 4 کلمه در روز حرف بزنه. داشتم تو دلم به این کشف جدیدم می خندیدم که حس کردم یه کوچولو از زمین بلند شدم. مبهوت به پایین نگاه کردم و بعد به شروین. یه نگاه سرد بهم کرد و با همون سردی صداش گفت: یکم صبر کن الان آهنگ تموم میشه نمی خوام بیشتر از این به پام و کفشم آسیب برسونی.
تازه فهمیدم چی شد این شروین با یه فشار به کمرم من و یه کوچولو بلند کرد که دیگه لگدش نکنم. یاد بابام افتادم که وقتی بچه بودم کمرم و می گرفت و تو هوا نگهم می داشت. خندم گرفت.
داشتم به زور جلوی خندم و می گرفتم که حس کردم برگشتم رو زمین.
اه چرا من و گذاشت زمین؟ یعنی به همین زودی شهربازی تموم شد؟
آهنگ تموم شده بود. شروین راهش و گرفت و رفت پیش مهموناش و منم رفتم سمت آشپزخونه.
اما خدایی چه زوری داره این پسره. چه جوری من و بلند کرد؟؟؟؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  18  19  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باورم کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA