ارسالها: 7673
#71
Posted: 5 Jul 2012 05:31
به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم.
رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ
یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم.
من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود.
درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم.
یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم:تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه.
با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار.
خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم.
آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت.
دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم.
غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن.درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا.
یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن.
درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟
الناز: فکر میکنی امروز بگه؟
مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد.
رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟
درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمونو بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو.
من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو.
درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه.
درسا تندی گفت: قبول.
جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد.
درسا با سر تأیید کرد.
مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی.
خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال.
چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه.
آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم.
همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگرو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود.
من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟
مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره.
یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت.
مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم.
من: زکی.
مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟
من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد.
مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالیدادم.
نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم.
من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی های من خوشش اومده.
بچه ها پقی زدن زیر خنده.
من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟
مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین.
درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی.
الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه.
من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟
شروع کردم بشکن زدن و خوندن.
دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.
آره دیگه شیطونی بسه.
واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشو
دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.
آره دیگه شیطونی بسه.
اگه باز اسیر صد رنگی بشییییییییییییی
شروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی یییییی
دلم و از تو قفس ور میدارم
وای چه پری در میارم
اگه باز تو عشقمون نه بیاریییییییییییییی
پاتو روی قلبم بزاریییییییییییییییییییی
خودمو به آب و آتیش میزنم
به جون تو نیش میزنم
دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.
آره دیگه شیطونی بسه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 5 Jul 2012 05:33
دیدن دوباره بچه ها و رفتن دانشگاه و حتی کلاسا و استادا کلی انرژی بهمداده بود. با اینکه امروز از راه رسیدم و بعدشم رفتم دانشگاه اونقدرا احساس خستگی نمی کردم.
خوشحال و شاد رسیدم خونه. دم در عمو جواد و دیدم و بعد سلام و علیک وخسته نباشید راه افتادم سمت عمارت. چند وقتی بود که احساس می کردم اینجا یه چیزی کم داره. یه عمارت بزرگ. یه باغ بزرگ پر درختایهمیشه سبز. حتی باغ پشت عمارت هم پر بود از درختایی که تو بهارپر شکوفه میشدن. عمارت وسط یه زمین سبز و پر درخت بود. با چشم دور تا دور خونه و باغ و نگاه میکردم. همش سبز اما یه چیزی کم بود. ایستادم. چشمام و ریز کردم و تمرکز کردم. چی کم داره؟؟؟؟؟
یه جرقه تو ذهنم زد. با ذوق مشکل و فهمیدم. باید به طراوت جون بگم. حتما" موافقت میکنه. واسه روحیه و خودش و این برج زهرمار خوبه شاید یه ذره لطیف بشه.
با ذوق دوییدم سمت ویلا که به طراوت جون بگم. تا پام و گذاشتم تو عمارت صدای قهقه بلندی تو جام میخکوبم کرد.
کی بود که با این صدای بلند می خندید؟؟؟؟ نه ................
صدا از تو سالن میومد. دوییدم سمت سالن. جلوی در سالن میخکوب شدم. باورم نمیشد.
این طراوت جون بود که این جوری از ته دل می خندید؟؟؟
یادم نمیومد کسی غیر خودم تونسته باشه قهقه طراوت جون و در بیاره، اما حالا.... حالا.... چه طور ممکنه؟؟؟
جلوی شومینه جای همیشگی طراوت جون و شروین نشسته بودن و طراوت جون دلش و گرفته بود و از خنده اشک از چشماش میومد. شروینم با همون صورت سردش نشسته بود و کوشه لبش کج شدهبود. چشماش شاد بود.
شروین اولین کسی بود که چشمش بهم خورد. کجی لبش بیشتر شد و شکل پوزخند به خودش گرفت.
ایش پسره ی ایکبیری سکته ای یخچال من و که می بینی انگار پوزخندواجب میشه.
طراوت جون رد نگاه شروین و گرفت و به من رسید. با لبخند با دست اشاره کرد که برم پیشش.
طراوت: آنید کی اومدی؟؟؟ بیا بیا بشین اینجا. شروین داشت از سفرتون تعریف می کرد. وای که چقدر تو باحالی دختر.
چشمام گرد شده بود. شروین نفله از چی تعریف می کرد که من باحال شدم؟
چشمام و ریز کردم و مشکوک به شروین نگاه کردم. نیشخندش عمیقتر شد و ابروش و انداخت بالا.
چشمام چهارتا شد و ابروهام رفت بالا. این پسره دیگه چی میگه؟ واسه من ابرو میندازه بالا؟ بچه پرو معلوم نیست چی چی بلقور کرده که طراوت جون این جوری ذوق مرگ شده. وای خاک رس خیس با نفوذپذیری زیاد و آب توش تو سرم. نکنه شیرین کاریای من و گفته.
با بهت نشستم کنار طراوت جون. چشمام بین طراوت جون و شروین می چرخید.
طراوت جون با یه لبخند گشاد و دندون نما خودش و کشید سمتم و محکم با دست کوبید رو پام. چشمام زد. بیرون دستم رفت رو پام. نفسم حبس شد. صورتم کبود شد.
وای زن تو این همه زور و کجا نگه داشته بودی؟ می خوای دو قدم راه بری می گی جون نداری. همه زوراتو گذاشتی مشت و لگد کنی بزنی به من؟ اون از صبح اینم از الان که زدی پام و کبود کردی. ای که بگم چی بشی. دلمم نمیاد بهت چیزی بگم. الهی دست این شروین قلم بشه بشکنه دو ماه وبال گردنش بشه که مادربزرگش انقده زورش زیاده.
طراوت جون بعد از ناکار کردن پای من زبون وا کرد و با خنده گفت: وای آنید چه جوری با یکی 6 برابر خودت دعوا کردی؟
هوش از سرم پرید. این و چرا گفت. بی شرف شدم رفتم که. الان فکر میکنه من قمه کش و لات و لوتم.
طراوت: پس رقصیدنتم خوبه.
با دست محکم کوبوندم تو صورتم که باعث شد خنده طراوت جون و نیشخند خبیث شروین بیشتر بشه.
ذلیل مرده گوربه گور شده اینم گفته بود. الهی خودم ببرمت مرده شور خونه و کفنت کنم.
طراوت: پس غذا درست کردنم بلد نیستی.
ناخداگاه جیغ کشیدم و با چشمایی که به خون نشسته بود به شرویننگاه کردم که اونم نامردی نکرد و برام ابرو انداخت بالا.
طراوت جونم که کم مونده بود نقش زمین شه انگار عکس العمل مناز خود کارام براش جالبتر و هیجان انگیز تر بود.
ای شروین الهی خودم برات نماز میت بخونم. خودم رو جنازه ات خاک بریزم که مطمئن بشم بر نمی گردی. برا من ابرو می ندازی بالا؟ شیطونه میگه برم موچین بیارم دونه دونه ابرو هاش و بکنم که از درد به خودش بپیچه. با اون ابروهایی که اون داره این کار یه جور شکنجه است براش.
نمی دونستم دیگه چیا تعریف کرده ولی مطمئن بودم فقط سوتی های من و گفته.
با حرص قبل از اینکه طراوت جون چیزی بگه سریع گفتم: می دونستید نوه اتون مشکل چشمی داره؟ نمیتونه یه سنگ و درست پرت کنه. یادته آقا شروین به زور تونستی به بطری تو دریا یه سنگ بزنی. پسره بی عرضه.
بعد خیلی نمایشی داستان دریا و بازی و براش تعریف کردم. این نفله باسانسور تعریف کرده بود و فقط من و ضایع کرده بود.
نیشخند شروین بسته شد. اخم کرد و خودش و کشید جلوی مبل. ایول اینیعنی خوشش نمیاد کسی از ضعفهاش بدونه. شروین تندی برای توجیه خودش گفت: بطری رو آب شناور بود و مدام تکون می خورد کارمشکلی بود.
من: آره می دونم ولی من این کار مشکل وانجام دادم. بطریه شناور بود. سنگه که رو زمین ثابت بود اون و چرا نتونستی بزنی؟
رومو کردم به طراوت جون که می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد. باآب و تاب ماجرا رو تعریف کردم. چه طور این برنج خراب کردن من و بگه من نگم یه سنگ ثابت و نمی تونه بزنه؟
شروین دیگه داشت از رو صندلیش میوفتاد. با دست اشاره می کرد که چیزی نگم. عمرا" خودتو اینجا پرپرم بکنی من تا تمام و کمال تعریف نکنم فکم و نمی بندم.
با ذوق پریدم تو هوا و گفتم : راستی طراوت جون می دونستی شروین خان آشپزیش حرف نداره؟ یه بندری هایی درست میکنه که خودشم نمی.....
شروین از جاش پرید و برای ساکت کردن من خیز برداشت. منم متعاقب اون از جام پریدم و رفتم پشت مبل طراوت جون و بقیه حرفم و گفتم.
من: نمی تونه بخوره بس که تنده. بذار براتون بگم چی شده بود.
شروین همون جور که واسه ساکت کردن من میومد پشت مبل و حرصی میگفت ساکت شو بلند رو به طراوت جون گفت: چرا نمیگی خودت توش فلفل و سس ریختی که نشه خوردش.
زبونم و در آوردم و گفتم: خوب کردم. حقت بود. من که خوب غذامو خوردم. تو رو بگو که آبم نتونستی بخوری. طراوت جون اومد آب بخوره دهنش شد آبشار. آب بود که از دک و دهنش فواره میزد.
من و شروین حرف میزدیم و طراوت جون روده بر میشد از خنده. من برای اینکه دست شروین بهم نرسه دورتا دور مبلا می چرخیدم و با لذت ماجرا رو تعریف میکردم و شروینم دنبال من که من و ساکت کنه. اون وسطام یه توضیحی برای ماجرا می داد.
شروین با حرص: چرا نمیگی که تو آب، نمک ریخته بودی و آب شور و به خورد من دادی؟
من: آب و بخوردت دادم. نوشابه رو که خودت باز کردی. انگار شامپاین باز کرده همچین ترکید نوشابهه که طراوت جون جای نوه ات نوشابه می دیدی.
شروین: اونم تو تکون داده بودی.
من: من تکون دادم برای خودم. تو چرا بازش کردی؟
شروین سرعتش و بیشتر کرد و منم دیدم دیگه خطریه دوییدم سمت طراوت جون که دو قدم مونده به طراوت جون شروین بهم رسید و از پشت مقنعه امو کشید که مقنعه ام از رو سرم سر خورد و رفت دور گردنم. پسره انترم نامردی نکرد و بیشتر کشید. اینم که حلقه شده بود دور گردنم داشت خفه ام می کرد. به جای اینکه برم جلو پرت شدم عقب و چسبیدم به شروین. شروینم یه دستش به مغنه ام و هی میکشید یه دستشم به دستم گرفت و پیچوند پشتم که تو اون حالت خفگی از درد دست یه آخم گفتم.
شروین که حسابی عصبی شده بود با حرص دم گوشم گفت: بهت گفتم چیزی نگو گفتم خفه شو ادامه دادی حالا عذرخواهی کن تا ولت کنم.
داشتم خفه میشدم و با دست آزادم تقلا می کردم گردنم و ول کنم. عذر خواهی کنم؟ عمرا" این همه پته های من و ریخته بود رو آب و آبرو و شرف برام نذاشت جلو طراوت جون حالا من عذرخواهی کنم؟
با صدایی که به زور در میومد گفتم: عمرا"
سرشو نزدیکتر آورد و گفت: چی نشنیدم.
بلند تر گفتم: عمرا".
فشار دستاش و بیشتر کرد که دیگه به سرفه و خس خس افتادم.
صدا ی طراوت جون نجاتم داد.
احتشام: شروین ولش کن. کشتی دختره رو. دِ میگم ولش کن.
شروین به زور در حالی که پیدا بود اصلا" راضی به این کار نیست با چند ثانیه تأخیر که داشت جونمو ازم میگرفت ولم کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#73
Posted: 5 Jul 2012 05:34
منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو.
خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم.
همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم: من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره....
شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟
من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم...این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟
دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم:دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده...
شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب.
من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟
شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا.
من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم.
طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده.
خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که.
من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض دارهگله نداره.
دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید.....
منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایینو دستامو تو هم گره کردم.
طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید.
انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟
یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار اون تو همین فکر بود کهگوشه لبش کج شده بود.
طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو میگیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی.
چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جونزودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه.
آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایولطراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید. اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی.
وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه.
اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون.
مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه.
شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو.
من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟
شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟
دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟
دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش.
شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری.
با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون.
با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت.
حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#74
Posted: 5 Jul 2012 05:36
منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو.
خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم.
همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم: من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره....
شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟
من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم...این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟
دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم:دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده...
شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب.
من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟
شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا.
من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم.
طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده.
خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که.
من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض دارهگله نداره.
دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید.....
منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایینو دستامو تو هم گره کردم.
طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید.
انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟
یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار اون تو همین فکر بود کهگوشه لبش کج شده بود.
طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو میگیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی.
چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جونزودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه.
آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایولطراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید. اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی.
وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه.
اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون.
مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه.
شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو.
من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟
شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟
دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟
دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش.
شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری.
با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون.
با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت.
حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#75
Posted: 5 Jul 2012 05:37
یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن.
چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا.
طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب. برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا" میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه.
خوشگل محله امون توی شهر ما تکه .
مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه.
یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه.
خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد
قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میاد
همه دنیا به کنار صورت یارم به کنار
نگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره.
توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره
.......
بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم.
پریااااااااااا آی پریاااااااااااااا
تنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ...........
تو رو می دزدن
سرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم.
دختر همسایه شبای تابستون
گاهی میومد روی بوم.
هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امون
یعنی زود بیا روی بوم.
منم پله ها رو میرفتم بالا.
من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد.
خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد.
امشب شب رقصه غصه دیگه بسه.
امشب انگاری هر جا میری
مجنون داره با لیلی میرقصه......
امشب شب نوره. شب جشن و سرور.
امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره...
یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم.
امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من.
امشب رویا دل من امشب شب تو مال من.
امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات.
فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل. بیدار میمونیم تا سحر.
یهو در با شدت باز شد و من همون جور که خودمو کج کرده بودم که قر بدم میکروفون ( برس ) بدست تو هوا خشک شدم.
شروین عصبانی اومد تو اتاق. اول مشکوک یه نگاه به دور و بر انداخت. چیزی که گیرش نیومد چشمای ریز شده اش و دوخت به من و گفت: تو یه چیزیت میشه.
از حالت استپ رقص در اومدم و صاف شدم و رومو برگردوندم سمتش و گفتم: اگه بتونم از دست سکته دادنای تو راحت شم مطمئنن طوریمنمیشه و عمر طولانی دارم.
شروین دست به سینه وایساد و سرد نگاهم کرد و گفت: از اولشم می دونستم تو یه مشکلی داری. اولا" که نمی دونم چه جوری به این باور رسیدی که صدات قشنگه که مدام می ندازی سرت و باعث سر درد بقیه میشه. دوما" ....
همون جور اومد جلوم و یه قدمی من وایساد و برای اینکه بتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه یکم خم شد که صورتش درست اومد جلوی صورتم. چشماش و ریز کرد و گفت: تو از دخترا خوشت میاد مگه نه؟؟؟؟
من از دخترا خوشم میاد؟ خوب که چی بدم بیاد؟؟؟ دیوانه استا. خوب من دخترم معلومه از دخترا خوشم میاد. چشم بسته غیب گفته بوزینه.
شروین که هنوز داشت تو صورتم کنکاش می کرد. سرش کج کرد یهطرف و متفکر به یه نقطه دیگه نگاه کرد و صاف ایستاد. آروم گفت: عجیبه. تو ویلا وقتی من و لخت دیدی خیلی رو هیکلم زوم کرده بودی. فکر نمی کردم اینجوری باشی.
وای آنید بمیره. وای شب هفت بگیرم برا خودمو شروین دوتایی. ای کور بشی دختر که انقده ضایع هیز بازی در آوردی که پسره فهمید. چقده این مهسا گفت آنید خیلی بد نگاه می کنی توی کودن گوش نکردی. بیا تحویل بگیر گودزیلا فهمید. حالا خودشیفتگیش گل پیدا میکنه. اما منظورش چیه هی میگه فکر نمی کردم این جوری باشی؟ مگه من دل ندارم خوب هیکل خوب آدم نگاش میکنه. ببندم چشمامو؟
شروین همون جور متفکر دستش و زد به چونه اش و یهو برگشت به من نگاه کرد و گفت: جدی از دخترا خوشت میاد؟؟؟ یعنی هیچ حسی به پسرا نداری؟؟؟ دیدم دوست پسر نداری. حتما" اون روزم که موبایلمو گرفتی زنگ زدی به دوست دخترت.
خوب معلومه از پسرا خوشم نمیاد. نه پس زنگ زدم برد پیت. خوب زنگ زدم به مهسا. یعنی چی حس ندارم؟؟؟؟ هان؟؟؟ نهههههههههههههههههه
یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد.
نکنه ..... نکنه ... این پسره فکر کرده ....
با چشمای گرد بهت زده با صدای جیغی داد زدم: منظورت چیه هی میگی از دخترا خوشت میاد؟؟؟؟
شروین صاف ایستاده بود و دستاش و تو جیبش کرده بود. سرد با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد . خیلی خشک گفت: یعنی از دخترا خوشت میاد. جذبت می کنن. چی میگین شما... آهان چشمتون میگیره. حس جنس........
با جیغ بنفشی که کشیدم جمله اش نصفه موند. جیغ کشان در حالی که دستامو تو هوا تکون می دادم داد زدم: توی دیوونه چی فکر کردی در مورد من. الاغ می فهمی چی میگی؟؟؟ اصلا" چی باعث شد این فکر وبکنی.
با همون خونسردی و بیتفاوتیش گفت: حرفای تو. شعرات بعدم ذوق زدگیت.
با حرص گفتم: حرف ؟ ذوق؟ مگه شعرام چش بود؟
شروین: خوب بذار ببینم. اولش که خوشگل محله اتون بود خوشگل و شیرین بود و می خواستی لباش و ببوسی.
بعدم که پریا که ممکن بود یکی بدزدتش. بعدم که دختر همسایه کهبا هم تیک می زدین و بازی می کردین.
بعدم شب شد و رفتین رقصیدین و عاشق شدین و فرداشم رفتین ماه عسل و تا صبح بیدار بودین.
کبود شده بودم. با صدا نفسای عمیق میکشیدم. از حرص نمی دونم چرا گردنم درد گرفته بود. دستام مشت شده بود که یه وقت نزنم این پسره زبون نفهم و له کنم.
سعی کردم آروم و خونسرد جوابش و بدم.
من: اینایی که گفتی و شنیدی و من خوندمشون آهنگهای شاد قدیمی از خواننده های معروف اون زمان ایران بودن. ( با هر کلمه صدام یکم میرفت بالا ) این اسمائیم که گفتی مال این شعرا بودن که خواننده هایمرد اینا رو می خوندن. تو ایران از این کارا نمی کنن. دیگه ام از این فکرا در مورد من نکن. پسره ی غربتی، احمق ، این کارا حرامه و تو ایران جرم دارهههههههههههه
عصبی شده بودم و با نهایت صدام داد میزدم. اولین چیزی که تو دستم بود و پرت کردم سمتش. برس بود. با چشمای گرد جا خالی داد.کفشامو در آوردم. نخورد. رفتم سمت تخت و هر چی روش بود و پرت کردم. دیدم این جوری نمیشه . اونم مثل بز داشت نگام میکرد. تا یه بلایی سرش نمیاوردم آروم نمیشدم. دوییدم سمتش و با مشت زدم بهش. شروینم اونقدر متعجب از عکس العمل من بود که فقط دستاش و بالا آورد که تو صورتش نخوره. به بازوها و شکمش مشت می زدم اما چون صداش در نمیومد دلم آروم نمیشد. یه ضربه به شکمش زدم که خم شد شکمش و بگیره که منم سریع موهاشو کشیدم. یه دادی زد و گفت: دختره دیوونه موهامو ول کن.
من: عمرا" باید عذر خواهی کنی.
شروین: عمرا" اخطار آخر بود ول کن.
من: تو خواب ببینی. زود باش عذر خواهی کن.
شروین: بهت وقت دادم یادت باشه.
با یه حرکت مچ دست آزادمو گرفت و پیچوند. یه درد بدی پیچید تو دستم. اما موهاش و ول نکردم.
شروین: ول کن.
من : عمرا".
موهاش و بیشتر کشیدم. اونم بیشتر دستمو پیچوند. من قصد کرده بودم که همه موهاش و بکنم و کچلش کنم اونم قصد کرده بود دستمو بشکونه.
این وسط صدای مهری خانم بود که قائله رو ختم به خیر کرد.
مهری: آقا شروین، آنید خان، خانم احتشام با هر دوتون کار داره.
دستای جفتمون شل شد.
سر افکنده از پله ها اومدیم پایین. دلم می خواست شروین و خفه کنم. نه به خاطر حرفاش به خاطر دعوایی که باعثش شد. حالا اگه طراوت جون توبیخمون کنه چی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#76
Posted: 5 Jul 2012 05:38
رفتیم پایین و رفتیم تو سالن. مهری خانم جلو و من و شروین کنار هم دنبالش. رفتیم رو به روی طراوت جون ایستادیم. شروین دستاش و تو جیبش کرده بود و با همون صورت سردش به خانم احتشام نگاه می کرد. منم مثل بچه خوبا مظلوم دستامو تو هم قفل کرده بودم و سر به زیر ایستادم.
خانم احتشام با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه بهتون نگفتم که با هم کنار بیاید؟ مگه نگفتم دعوا دیگه بسه؟ مگه نگفتم بار دیگه برخورد می کنم باهاتون.
ای جونم جذبه. برخوردت تو حلقم. جیگرتو عصبانی میشی خوشگل میشی نفس. ولی خداییش ما دو تا سرتق با این تهدیدا که از رو نمیریم که.
زیر چشمی داشتم همه رو می پاییدم. طراوت جون اخم کرده بود. رو به شروین گفت: موبایل و پولات.
چشمام در اومد. با بهت برگشتم به شروین نگاه کردم که دیگه خونسرد و بی تفاوت نبود. اونم چشماش شده بود دو تا 500 . صاف ایستاد و گفت: مامان....
با دادی که خانم احتشام زد یه متر پریدیم بالا: همین که گفتم. زود.
دهن شروین بسته شد. دست کرد تو جیباش و خالیشون کرد رو میز جلوی خانم احتشام. خانم رو به مهری گفت: مهری شروین و همراهی کنتا بیرون خونه. حواست باشه حتما" از خونه بره بیرون. تا 12 شب هم حق برگشت و نداری. فهمیدی؟
شروین بدون هیچ حرفی دستاش و تو جیبش کرد و به سمت سالن رفت. صدای خانم احتشام من و به خودم آورد.
احتشام: آنید فکر نکن تو رو یادم رفته. بیا اینجا بشین و این کتاب و بخون. باید 100 صفحه اشو بخونی. من حواسم بهت هست. تا تموم نکردی نمی تونی از جات تکون بخوری.
کش اومدم. پاهام جلو نمی رفت. نهههههههههههه. 100 صفحه؟کتاب فلسفی؟ من که چیزی نمیفهمم ازش. از کتابش گذشته چه جوری این همه مدت آروم یه جا بشینم؟
**** ساعت نزدیک 12 بود. خدا میدونه این 6 ساعت بر من چه گذشت. یه ساعت اول که فقط 15 صفحه خوندم. همشم این پا و اون پا می کردم وهی پا میشدم و می نشستم. هی جا به جا میشدم. هی خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم. یه چند دفعه هم چشمام افتاد رو هم و داشتم چرت می زدم و خواب می دیدم که با صدای خانم احتشام سکته ای پاشدم. به ضرب و زور و کلی تلقین و وعده برای خلاصی تونسته بودم یه 90 صفحه ای رو بخونم. وقت شام که رسیده بود انگاری خدا بهم خندیده بود. مثل جت از جام بلند شدم اما وقتی خانم احتشام گفت یک ربع بیشتر وقت ندارم واسه شام زانوهام سست شد. ای بابا مگه پادگان بود.
خلاصه یک ربعی از 12 گذشته بود که من 100 صفحه ام تموم شد. با ذوق کتاب و بستم و یه کش و قوس عظیم به خودم دادم که تن و کمرم از چند نقطه ترق و تروق صدا داد.
مهری خانم اومد و گفت شروین هم برگشته.
نشسته به در زل زدم که شروین اومد تو سالن و سلام کرد. اخم کردهبود پیدا بود ناراحته خیلی. ولی قیافه اش خیلی آروم بود.
احتشام: برگشتی؟ امیدوارم درس عبرت گرفته باشید که دیگه سگ و گربه بازی در نیارید. من تو خونه ام خروس جنگی نمی خوام. حالام می تونید برید استراحت کنید.
از جام بلند شدم و پشت شروین را افتادم که از سالن برم بیرون که صدای خانم احتشام و شنیدم.
احتشام: از فردا هم شروین هر روز میره دنبال آنید دانشگاه. تا یاد بگیرید با هم کنار بیاید.
دهنم باز مونده بود. می فهمیدم منظورش چیه. یه تیر و دو نشون بوده. هم می خواست دعوا ها رو کم کنه هم شروین و به هر طریقی که می تونه از خونه بفرسته بیرون که از این موش کوری در بیاد حالا این وسط گناه من بدبخت چی بود که باید زینب بلا کش بشم و نمی دونستم. اونقدر خسته بودم که حوصله بحث نداشتم. بیخیال شدم.
بذار بیاد بهتر راننده مفت گیرم میاد و دیگه پول حروم تاکسی و اتوبوس و مترو نمیکنم.
سلانه سلانه از سالن رفتم برون. شروینم چیزی نگفت انگاری اونم بیحوصله تر از این بود که بخواد بحث کنه.
از پله ها بالا رفتیم و هر کی رفت سمت اتاق خودش. جلوی در اتاقم بودم که برگشتم و به شروین نگاه کردم.
این پا و اون پا کردم و قبل از اینکه شروین در اتاقش و باز کنه بالاخره به حرف اومدم.
من: چیزه... میشه حرف بزنیم؟
شروین ابروش رفت بالا. با خستگی گفت: الان؟ من خیلی خسته ام.
اصرار کردم.
من: همین الان، واجبه.
دست به سینه شد و تکیه اش و داد به در اتاقش و چشم دوخت به من.
من: چیزه... من نمی خوام دیگه اون کتاب فلسفی و بخونم. راستش خیلی بدتر از شکنجه است. درکش نمی کنم و این که مجبور بشم کتابی که دوست ندارم و این همه ساعت بخونم عصبیم میکنه. حالا اگه رمان عشقی کلکلی مثل باورم کن بود یه چیزی اما این کتابا....
شروین خسته شقیقه هاشو با دست مالید و گفت: منم دوست ندارم بدون پول و موبایل از خونه پرت بشم بیرون.
تو چشماش نگاه کردم و کلافه گفتم: خوب....
شروین: خوب....
عصبی پوفی کردم. اینم نصفه شبی شوخیش گرفته بود.
من: خوب یعنی اینکه با هم کنار بیایم و دعوا نکنیم.
شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: من از اولشم با کسی دعوا نکردم.
بچه پرو، پس من بودم که مثل خرس می پریدم تو اتاقت و دنبالت می کردم و هی گوشه کنایه می زدم بهت و دم به دقیقه از ناکجا پیدام میشد و سکته ات می دادم.
من: پس چرا این قدر من و حرص می دی؟
شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: چون خوب حرص می خوری. بعدم تو همش می خواستی خودتو بندازی وسط هر کاری. .....
یکم مکث کرد و گفت: جز تو هم کس دیگه ای تو این خونه نیست.
همچین این جمله آخرو مظلوم گفت که جیگرم کباب شد براش. هر چی فحش از اول حرفاش داشتم بهش می دادم و پس گرفتم. بدبخت از بی کسی گیر می داد به من. نفله خوب می مردی درست برخورد کنی؟ بایدحتما" خون به جیگرم می کردی که از تنهایی در بیای؟
من: خوب پس آتش بس؟
شروین تکیه اش و از دیوار ورداشت و اومد جلوم وایساد و گفت: آتش بس.
یه لبخند ملیح زدم.
آخیشششششششششش. دیگه از دعوا و کتک کاری و حرص و بزن بزن و فحش و فحش کاری خبری نیست.
شروین دستش و آورد جلو گفت: خوب فکر کنم این آتش بسمون یه جورایی یعنی با هم دوستیم آره؟
یه نگاه به دستش کردم. تعجب کرده بودم. تا حالا از عمد بهم دست نزده بود. یه جورایی همیشه خودم بودم که باهاش برخورد داشتم. مطمئن بودم بدون منظور و فقط به خاطر فرهنگ محیطی که توش بزرگ شده بود این کارو کرده. حالا به هر دلیلی من که مشکلی با دست دادن نداشت. بابا شروینه دیگه...............
دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دستش.
گوشه ی لبش کج شد و یه لبخند کم جون و محو زد که همون چشمایمن و چهارتا کرد. شروین یکم دستمو فشار داد و گفت: با هم دوستیم اما دلیل نمیشه که حرصت ندم. فقط جلوی مامان طراوت مراعات کن.
اِاِاِاِاِ..... بچه پرو به روش خندیدم پرو شد. با حرص خواستم دستمو از تو دستش دربیارم که محکمتر دستمو گرفت و با یه صدای شاد گفت: حرص خوردی؟
برگشتم نگاش کردم دیدم لبش خیلی کج شده، شده بود مثل سکته ای ها. خوب می خوای بخندی بخند دیگه چرا لب و لوچه اتو کج و کوله میکنی؟ بلد نیستی می خوای خندیدن یادت بدم.
شروین: حرص نخور داشتم شوخی می کردم.
نههههههههههه این پسره امشب یه چیزیش شده بود. لبخند کج می زد. راحت حرف می زد. شوخی هم می کرد؟ این و دیگه کجای دلم بزارم.
داشتم نگاش می کردم که یاد یه چیزی افتادم.
من: راستی از خونه که انداختنت بیرون کجا رفتی ؟ چی کار کردی؟
این سوالا رو یهویی و تند پرسیدم. چشمای شروین داشت قهقهه میزد. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: یعنی اگه امشب این سوال و نمی پرسیدی می ترکیدی. شب خوابت نمی برد.
پشت چشمی براش نازک کردم و برای دفاع از خودم گفتم: نه اصلا" هم این جور نیست. اصلا" نمی خواد بگی. شب بخیر.
دستمو کشیدم بیرون از دستش و رومو برگردوندم سمت در اتاقم که صدای شروین و شنیدم.
دوباره دست به سینه تکیه داده بود به دیوار.
شروین: اولش که یه یک ساعتی بیرون در و تو کوچه قدم می زدم. همین جوریشم بیرون نمی رفتم از این باغ چه برسه به اینکه بدون پول و موبایلم برم. حسابی کلافه شده بودم که دیدم یه ماشینی اومده جلو پام وایساده. سرمو آوردم پایین دیدم راننده داره بهم می خنده.
با دست زدم تو صورتمو گفتم: خاک به سرم دو دقیقه پاتو از در باغ گذاشتی بیرون رفتی اتو زدی؟؟؟؟ چقدر تو زمینه ی بد شدن داشتی.
شروین که چشماش می خندید با صدای پر خنده گفت: رفتم چی کار کردم؟؟؟؟ چرا می زنی تو صورتت؟
من همچین که می خوام به یه بچه ی خنگ یه موضوع مهم و تفهیم کنم گفتم: ببین آقاهه اینجا ایرانه. آدم تا یکی براش بوق زد که نمی ره زرت سوار ماشینش شه. میبرن یه بلایی سرت میارن بی عفتت می کنن.
یهو یادم افتاد دارم با شروین حرف می زنم نه با مهسا و درسا. این پسره که این چیزا حالیش نیست. اونجایی که این بوده اینا عادی بود و مطمئنن این تا حالا بی عفت شده رفته.
شروین نگام کرد. صورتش آروم بود. چشماش می خندید و یه لبخند محوم گوشه لباش بود. نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا.
شروین: می دونی راننده کی بود؟
نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.
شروین: مهام بود.
من دوباره چشمام شد این هوا.
من: نهههههه.
شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا" نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم.
خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون.
شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم.
پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده.
همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.
با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی.
شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا... که از دخترا خوشت میاد.
اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد.
شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری.
من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر.
شروین هم شب بخیری گفت و رفت.
اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه. اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#77
Posted: 5 Jul 2012 05:38
طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم.
همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم.
مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابمو دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا" اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.
با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند.
من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود.
با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم 180 درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد.
تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم.
بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام.
زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه.
یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.
کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم.
واه این کیه که من و صدا می کنه؟
با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟
با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟
پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد.
-: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار.
من و میبینی، فک رو زمین.
دوباره گیج گفتم: من؟
پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیشو برش داشت.
ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست.
صاف وایسادم.
من: سلام آقای مشتق.
نیش پسره عریض شد.
- شقاوت هستم.
وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟
شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید.
بی اختیار یه وای گفتم .
من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده.
شقاوت: اجازه بدید برسونمتون.
من: نه ممنون باید برم کرج.
شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون.
من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم.
بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه.
حالا پسره اصلا" اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد.
سوار ماشین شدیم و راه افتاد.
شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین.
اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.
پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید.
من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟
پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه.
من: هان؟؟؟؟؟؟
سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صافکردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم.
برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.
فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم.
دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه... مها... آهان یادم افتاد.
حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.
من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد.
نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره.
پسره: مهام هستم.
ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام.
من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر.
مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن.
یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یهچیزی یادم اومد.
دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه... فکر کنم شروین دیشبپیش شما بود.
دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم.
من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیرداشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا" اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه. خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیالخانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه.
مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید.
من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین.
مهام: خواهش می کنم.
من: با اجازه تون.
مهام: خدا به همراهتون.
از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#78
Posted: 5 Jul 2012 05:39
از صبح یکسره کلاس داشتم. دارم می میرم از خستگی. اون از صبح بیدار شدنم اینم از کلاسام که یه سره و پشت همه. یه ماه دیگه عیده و این استادا می خوان نفسمون و ببرن. که چی؟ که اینکه یه 14 -15 روز بیکار می شیم و از شرشون خلاص. به جبران اون موقع از الان 2 ساعت کامل کلاس و نگه می دارن. اونقدر پشت هم کلاس داشتم که کمرم درد گرفته. ناهارمو تند و تند وهول هولکی خوردم اصلا" نفهمیدم چه جوری خورده بودمش.
ساعت 7 بود از خستگی داشتم می مردم. نه فقط من که همه مون رو به موت بودیم. دیگه جونی برامون نمونده بود که بخوایم غرغر کنیم دلمون باز بشه.
در سکوت کامل از دانشگاه اومدیم بیرون. مهسا نبود. بعد کلاس ستوده اومد پیشش و گفت اگه اجازه بده تا خوابگاه برسونتش.
مهسا نگو لبو بگو یه لبخنده ستوده کش زد که پسره رفت تو هپروت و با کلی صدا کردن به خودش اومد.
ماهام سر خر و کج کردیم و مزاحم ویس و رامین نشدیم. تنها کسی که جون داشت درسا بود که ناهار مثل فیل خورده بود. همشم غر می زد که ای بابا یه خر کچلم نیومد عاشق ما بشه ما رو سرگرم کنه. حالاعین خاک بر سرا باید بریم بچپیم تو خوابگاه و به هم نگاه کنیم و روز از نو و روزی از نو.
واسه خودم دستامو تو جیب مانتوم کرده برودم و خمیازه میکشیدم. دم دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم و سلانه سلانه رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم.
کنار خیابون وایسادم و برای بار 1000 روم خمیازه بلند بالایی کشیدم که لذت خمیازه کشیدنم با صدای بوق یه ماشین مزاحم از بین رفت. خمیازه ام نصفه موند و دهنم بسته شد. با تعجب به ماشین شاسی بلندی که جلوم ایستاده بود نگاه می کردم. گیج تر از این بودم که بخوام بفهمم ماشینه کیه. شیشه ماشین پایین اومد و من تونستم راننده رو ببینم.
شروین: نمی خوای سوار بشی؟
تازه یادم افتاده که قرار بود شروین عصرا بیاد دنبالم. در ماشین و باز کردم و سوار شدم. خودمو انداختم رو صندلی و دست به سینه چشمام و بستم.
چرا ماشین راه نمیوفتاد؟ یه چشمم و باز کردم و یه نگاه به شروین انداختم. یه دستش به فرمون بود وبا اخم داشت بهم نگاه می کرد.
من: چرا راه نمیوفتی؟
شروین: من راننده خصوصیت نیستم. قبلا" ادبت بیشتر بود. فکر کنم یه چیزایی یادت رفته.
اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که حوصله حرص خوردنم نداشتم. با چشمای خمار گفتم: سلام. مرسی اومدی. خدا خیرت بده. یک در دنیا صد در آخرت نصیبت کنه. خدا یه دختر خوب و خوشگل و باهوش قسمتت کنه شاید اخلاقت یکم بهتر بشه و دست از این خشکی و کنایه هات برداری.
شروین با چشمای گرد شده داشت نگام می کرد.
بی حال گفتم: چیه ؟ چیزه دیگه ای هم می خوای برات از خدا بگیرم؟
دیدیم حرف نمیزنه. دست به سینه خودمو رو صندلی جابه جا کردم که راحتتر باشم و چشمام و بستم و همون جوری گفتم: خوب اگه چیز دیگه ای نیست راه بیوفت که دارم از خستگی نصف میشم.
چشمام رو هم بود و دیگه چیزی نفهمیدم. با تکونای یکی چشمام و باز کردم. شروین با صورت بی تفاوتش داشت بهم نگاه می کرد.
شروین: رسیدیم می تونی پیاده بشی.
کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. سر حال تر شده بودم. خوابی که رفته بودم یکم انرژی بهم بر گردونده بود.
به شروین که داشت به حرکاتم نگاه می کرد لبخند زدم. متعجب از لبخندم بهم نگاه می کرد.
من: خیلی خیلی ممنون که اومدی دنبالم. خیلی خسته بودم نمی دونستم چه جوری تا خونه بیام. خدا تو رو رسوند.
با همون لبخند و انرژی از ماشین پیاده شدم و شروین و تو بهت و تعجب ول کردم.
با سرو صدا وارد خونه شدم و یه راست رفتم سراغ طراوت جون.
**** شام و خورده بودیم و همه مون کنار شومینه جای همیشگیمون نشسته بودیم و من داشتم با آب و تاب برای طراوت جون از دانشگاه و استادا و مهسا و ستوده تعریف می کردم. طراوت جون خیلی خوشش میومد و با اشتیاق گوش می کرد و وسطاش یه چیزایی می پروند و کلی هم می خندید. شروینم زیر زیرکی نگاه می کرد اما تغییری تو صورتش ایجاد نمی شد.
بس که حرف زده بودم گلوم خشک شده بود. فنجون چایی که مهری خانم برامون آورده بود و گرفتم و به لبم نزدیک کردم. شروین و طراوت جونم فنجون به دست قصد خوردن چایی و داشتن. تو فکر رفتهبودم. یه دفعه با یاد موضوعی که می خواستم به طراوت جون بگم باصدای بلند و هیجان زده گفتم: راستییییییییییییییی............ .........
اونقدر صدام تو اون سکوت سالن بلند و وحشتناک شده بود که طراوت جون و یه متر از جاش پروند و فنجون و سریع سر جاش گذاشت. شروینم که فنجون نزدیک لبش بود از صدام هول شد و چاییش نصفش ریخت رو شلوارش و نصفشم پرید تو گلوش.
با سرفه بلند شد ایستاد و شروع کرد به تکون دادن شلوارش و همون جور با چشم غره های گاوی بهم نگاه کرد. خداییش چشم غره هاش ترسناک بود ولی چون جلو طراوت جون کاری نمی تونست انجامبده خیالم راحت بود. با لبخند دهن گشادی رومو برگردوند.
من: راستی طراوت جون یه چیزی یادم اومد.
طراوت: کاملا" متوجه شدم. با دادی که تو زدی مش جوادم از کنار در باغ فهمید یه چی یادت اومده. حالا چیه؟
من: طراوت جون چند روزه بد جوری رفتم تو نخ باغتون.
طراوت جون یه ابروش و برد بالا و مشکوک گفت: منظورت چیه؟ نکنهباز دسته گلی به آب دادی؟ من دیگه حوصله شکایتای مش جعفر و ندارم. همون 10-15 باری که رفتی تو کاراش فضولی کردی کافی بود.هر بار قد یک ساعت داشت شکایتتو می کرد.
با دلخوری گفتم: من کی خرابکاری کردم؟ جز اون بار که پر چینا رو کچل کردم کاره دیگه ای که نکردم مش جعفر هی شلوغش میکنه. اون که اصلا" به حرف من گوش نمیکنه هر چی بهش میگم این کودا رو فلهای نریز پای این درختای بدبخت. این آفت کشها رو مثل بارون خالی نکنرو سرشون گوش نمیده که.
احتشام: خوب چی کارش داری؟ از زمانی که یادمه اون مسئول این باغ و درختهاش بوده و انصافا" خوبم کارش و بلده.
من: می دونم همیشه دونستن چیزا به درد آدم نمی خوره یه وقتایی هم تجربه خیلی مهمه. خوب بگذریم می خواستم یه پیشنهاد بدم.
احتشام: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من: راستش هر چی به باغ نگاه می کنم جز سبزی چیزی نمی بینم. همه جا چمن و درخته.
شروین با تمسخر گفت: خوب باغه دیگه انتظار داشتی سفیدی توش ببینی؟
یه چشم غره بهش رفتم و هیچی نگفتم. آخه هنوز ایستاده بود و شلوارش و باد می داد.
من: می دونم باغه اما همش سبز و قهوه ایه. دقت کردم دیدم شما جلوی عمارت اصلا" گلکاری نکردین.
شروین با همون لحن گفت: خوب که چی ؟ برای اینکه باغ پشت عمارت به اندازه کافی درخت و گل داره.
من هنوز پشت عمارت و ندیده بودم با اینکه خیلی وقت بود نقشه میکشیدم برم پشت عمارت اما هر بار این مش جعفر مچم و می گرفت و به خیال اینکه می خوام تو کاراش فضولی کنم نمی ذاشت برم. چند وقتی هم بود که اصلا بی خیالش بودم. یعنی با اومدن شروین کلا" درگیر اون و یخیش و مشکلاتش شده بودم که باغ و باغکاری از یادمرفته بود. اما که چی من الکی با این همه بدبختی نیومده بودم اینجا اونم با کلی پنهون کاری و چاخان کردن به مامان اینا که بشینم و فقط از دور باغ و مش جعفر و ببینم و هیچ کاری نکنم. درسته که با نگاه کردن به کارای مش جعفر خیلی چیزای تجربی یاد گرفته بودم اما خودم هم باید یه حرکتی می کردم.
رو به شروین کردم و گفتم: خوب که چی حالا چون پشت عمارت قشنگه و گل داره این جلوش نباید یه دونه گلم داشته باشه؟
برگشتم سمت طراوت جون و گفتم: طراوت جون اگه اجازه بدید من این جلوی عمارت و یکم گل کاری کنم. یکی دو هفته بیشتر تا عید نموندهحتما" کلی آدم برای دیدنتون میان و می رن. از همکارا و مدیرا و زیر دستاتون گرفته تا فامیلهای دور و نزدیک. نمی خواید یکمی رنگ به باغتون بدید؟
طراوت جون یکمی فکر کرد و گفت: فکر بدیم نیست به مش ...
من: نه نه لازم نیست به مش جعفر چیزی بگید من خودم همه کارها رو می کنم.
شروین با پوز خند: نه که تنهایی هم می تونی.
احتشام: شروین راست میگه تنهایی سخته شروین هم کمکت میکنه.
شروین با اعتراض: مامان طراوت من چی کاره ام به من چه؟
خانم احتشام با اخم گفت: همین دیگه هیچ کاره ای. خوشم نمیاد مثل روح سرگردون مدام تو خونه این ور و اون ور میری. مرد که نباید اینقدر بیکار باشه. همین که گفتم تو هم به آنید کمک می کنی. از فردا هم هرجا خواست بره باهاش میری و تو خرید گل و اینا کمکش می کنی.
شروین با اخم و دندونای بهم فشرده گفت: چشم.
منم با اینکه خوشم نمیومد با شروین جایی برم اما حمال مفت دیگه اعتراض نداشت با ذوق پریدم و طراوت جون و ماچ کردم. و یکم بعد هم شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#79
Posted: 5 Jul 2012 05:40
تا پامو گزاشتم تو دانشگاه یهو یه دستی از پشت محکم خورد به کمرم که نفسمو بند آورد. برگشتم ببینم کی جرأت کرده من و بزنه که دیدم این درسای ذلیل شده است. محکم کوبوندم تو سرش که آخشدر اومد.
من: مگه مرض داری اون دست گرز مانندتو می کوبی به کمرم. نصف شد.
درسا: بی تربیت دست خودت گرزه. حقته تا تو باشی که زیر آبی نری.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نه تازه می فهمم چرا کسی نمیاد تو رو بگیره. خوب عقل درست و حسابی نداری. ملتم فهمیدن. واسه همینه ترشیدی موندی رو دستت ننه ات.
درسا نیم خیز شد که بزنتم که جا خالی دادم و در رفتم: کوفت و ترشیدی. صد دفعه بهت گفتم به مامان من نگو ننه.
من: قیصر با اون همه ابهتش به مامانش می گفت ننه. حالا ننه تو تافته جدا بافته است.
درسا: مرض و ننه. بعدن حالتو میگیرم الان وقتش نیست. زود بگو دیروز با کی رفتی خونه؟
من با تعجب: یعنی چی با کی رفتی خونه؟
درسا چشماش و ریز کرد و گفت: میگم این روزا مشکوکی این مهسا میگه توهمی. دیدید من راست میگم.
الناز: آنید با کسی دوست شدی؟
من: هان؟؟؟؟؟
مریم: هانم شد جواب؟ میگه با کسی دوست شدی؟
من: هان؟؟؟؟
مهسا: خوب اگه کسی هست چرا پنهونش میکنی؟ ما که کاری نداریم باهاش.
من دوباره با بهت بیشتر: هان؟؟؟؟
درسا محکم کوبوند تو ملاجم و گفت: ببند فکتو هان هان راه انداخته. نمیفهمی چی میگیم؟ دیروززززززز..... با اون پسرههههه...... رفتی خونههههههه.....
من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم: آهان اون و میگید؟ مگه ندیدینشکه ازم می پرسید؟
دست درسا رفت بالا که دوباره بزنه تو مغزم که زودتر زدم رو دستش و گفتم: دست خر کوتاه. یتیم گیر آوردی هی میزنی تو سرش؟
درسا: نه کودن گیر آوردم میزنم شاید مخش جابجا بشه یه جواب درست و حسابی بده. ما که ندیدیم شازده تونو.
من با تعجب: خوب اگه ندیدین پس از کجا فهمیدین با یه پسر رفتم خونه؟
درسا: گاگول جان دیروز زنگ زدم بهت بعد دانشگاه کارت داشتم. جواب ندادی. دوباره زنگ زدم که یه پسره گوشی و برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتم. اسمتو گفتم که گفت موبایل توئه منتها تو خوابیدی نمیتونی جواب بدی.
دستمو مشت کردم گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: اِاِاِ ... مرده شور این شروین و ببرن بی اجازه موبایل من و جواب داد. حالا اگه دوست پسرم زنگ میزد صدای این نره غول و میشنید که پدرمو در میاورد.
این بار مریم زد تو سرمو گفت: توهمیا. تو که دوست پسر نداری.
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم : می تونستم داشته باشم. اونوقت این نره غوا با این کارش از کفم می پروند.
مهسا: حالا تو با این شروین چی کار میکردی.
من بی خیال: هیچی طراوت جون تنبیه ش کرده مجبوره هر روز بیاد دنبالم. حالا راه بیوفتید تو راه براتون تعریف می کنم.
**** از فرداش بعد دانشگاه با شروین رفتیم دنبال گل و چیزایی که لازم داشتم. بماند که شروین چقدر غر زد و با اون قیافه اخمو و سردش هی تیکه انداخت که تو مثلا" مهندسی؟ غیر خراب کردن گلا کار دیگه ای هم بلدی؟ بیچاره مش جعفر چی از دست تو کشیده. من می دونم جون به سرش کردی.
هیم غر می زد که تو می خوای یه کاری بکنی من برای چی باید دنبالتو راه بیوفتم. مگه من بیکارم. من خودم زندگی دارم حالا باید دنبال یه جوجه بیل زن راه بیوفتم این گلخونه اون گلخونه.
آخرشم اونقد نق زد که طاقتم تموم شد و داد کشیدم سرش که: نه که شما مهندس و وکیل و وزیرید سرتون خیلی شلوغه. خوبه باز من یه نیمچه بیل زنم تو که هیچ کاره ای. مثلا" کارو زندگیت چیه که ما ندیدیم؟ تو که صبح تا شب کنج اون باغ ولویی. بعدشم من ازت نخواستم بیای مادربزرگ گرامتون فرستادتتون دنبال من. فکر میکنی خوشم میاد یه اخمو خان غرغرو دنبالم راه بیوفته و مدام خونم و تو شیشه کنه؟
خودمو خالی کردم. شروینم انگار بهش برخورد چون تا یک ساعت هیچی نگفت اما انگار اونم تحملش تموم شد و دوباره شروع کرد به غر زدن. منم بیخیالی طی کردم. بذار هرچی دلش می خواد ور بزنه کو کسی که گوش کنه.
داشتم به این نتیجه می رسیدم که وقتی یخ و خشک وکم حرف بود بیشتر ازش خوشم میومد بهتر از این آدم اخموی غرغرو بود.
چون نزدیک عید بود چندین جعبه گل بنفشه خریدم که به باغ یه صفایی بدم. چون عمرشون کم بود برای جایگزین کردنشون انواع و اقسام گلارو خریدم. گل سرخ و سفید و صورتی و هر رنگی که بگید سفارش دادم حتی چند مدل کاکتوسم خریدم که باعث شد شروین با پوزخند بهم بگه تو گل خریدنم سلیقه نداری.
آخ که چقدر اون لحظه دلم می خواست این سانسوریا( گل زبان مادر شوهر- یه نوع کاکتوس) هرو بکنم تو چشمش و این کاکتوس تیغ تیغی قلمبه هرو هم بکنم تو حلقش اما خوب هم قدش بلند بود به چشم و دهنش نمی رسیدم هم واسه رانندگی بهش احتیاج داشتم.
گلامو سفارش دادم و قرار شد واسه آخر هفته برام بیارن دم باغ. کلیهیجان داشتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#80
Posted: 5 Jul 2012 05:40
بالاخره پنج شنبه رسید و من برخلاف روزای دیگه صبح ساعت 7 بیدار بودم. بس که ذوق گلهامو داشتم. قرار بود ساعت 9 گلها رو بیارن. وقتی سر میز صبحانه نشستم چشمای خانم احتشام بس که گشاد شدهبود داشت از کاسه اش میومد بیرون. با تعجب رو به من کرد و گفت: چه خبره که تو امروز زود بیدار شدی؟
همون جور که کره رو رو نون میمالیدم با ذوق گفتم: امروز قراره گلهامو بیارن. منم از هیجان نتونستم درست بخوابم.
خانم احتشام با لبخند گفت: اگه می دونستم واسه باغبونی انقده ذوق میکنی زود تر این کار و می کردم.
من: معلومه که ذوق میکنم. سه ساله دارم درسش و می خونم حالا می تونم از نزدیکی هر چی یاد گرفتم و انجام بدم.
مشغول حرف زدن بودیم که شروین دست تو جیب وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد با تعجب ابروهاش و بالا برد و با پوزخند گفت: ساعت خوابت بهم خورده که انقدر زود بیدار شدی؟
با حرص دور از چشم خانم احتشام براش شکلک در آوردم که جوابم چشم غره شروین بود.
سعی کردم با خونسرد ترین صدام حرف بزنم: حالا خوبه من حداقل روزا بیدارم. بهتر از تو ام که مثل جغد شبها بیداری ومثل موش کور چپیدی تو خونه.
همچین اخم و چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم آتیش گرفته.
کلی دعا به جون خانم احتشام کردم که اینجاست و این شروین نمی تونه جلوش اذیتم کنه وگرنه بد حالمو می گرفت.
احتشام: ببینم آنید به مش جعفر گفتی کمکت کنه؟
سریع گفتم: نههههههه. اصلا نمی خوام مش جعفر کمک کنه. اینا گلهای خودمه و می خوام هر جور خودم دوست دارم بکارم و مراقبشون باشم. اگه مش جعفر و خبر کنم می خواد همه کارها رو خودش انجام بده و نمیذاره من کاری بکنم.
احتشام: پس شروین بهت کمک میکنه. تنهایی که نمی تونی.
با بهت برگشتم اول به خانم احتشام و بعد به شروین نگاه کردم. از طرفی برام خوب بود چون زورم به بلند کردن جعبه ها نمی رسید و شروینم با اون بر و بازو مفید بود. از طرفی هم مونده بودم ببینم عکس العمل شروین چیه.
شروینم سریع اعتراض کرد: مامان طراوت کارای باغبونی به من چه؟ من خودم کار دارم.
خانم احتشام چشماش و ریز کرد و مشکوک پرسید: والله من که تا حالا کار و برنامه ای از تو ندیدم. حالا بگو ببینم برنامه ات چیه که نمی تونی کمک آنید باشی؟
شروین با حرص به من نگاه کرد و گفت: قراره عصری با مهام بریم بیرو...
خان احتشام هم انگار مچ بگیره سریع پرید وسط حرف شروین و گفت: آهان... گفتی عصری. پس از صبح بیکاری. تا بعد از ظهر به آنید کمک کن بعد برو هر کار دوست داری انجام بده.
شروین دهن باز کرد که اعتراض بکنه اما پشیمون شد و دهنش و بست و با اخم مشغول خوردن صبحانه اش شد.
خوشحال بودم که طراوت جون از پس شروین بر میاد و بد حالش و میگیره.
سر ساعت گلهای قشنگمو آوردن اونقدر خوشحال بودم که همش نیشم باز بود. انقده به خودم فشار آوردم که نپرم بالا پایین که تمام بدنم درد می کرد.
جعبه ها رو که خالی کردن رفتن.
منم سریع رفتم دستکش و بیلچه ای که خریده بودم آوردم. محض احتیاطدوتا گرفته بودم. یه جفت دستکش و بیلچه رو به طرف شروین گرفتم و گفتم: بیا اینا رو دستت کن.
ایستاده بود و دستهاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود. با اخم یه نگاه به دستکش و یه نگاه به من کرد و خشک گفت: راستی راستی باورت شد که می خوام کمکت کنم؟ مگه من باغبونم؟ جلوی مامان هیچی نگفتم که پیله نکنه. نه خانم بیلزن من اینجا وا میستم نظارت میکنم فقط همین.
چیش.... یه نظارتی نشونت بدم که حال کنی. شاید تو چاخانی قبول کردی اما من راستکی ازت کار می کشم.
دستکشهای شروین و گذاشتم تو جیب پشت شلوارم.
می خواستم دور تا دور ورودی باغ یعنی دو طرف جاده باغ و گلای بنفشه بکارم هر یک مترم گل سرخ که بعدن زیاد میشن و جای گلهای بنفشه رو می گرفتن.
جعبه ها سنگین بود به زور می تونستم بلندشون کنم. برگشتم به شروین که مثل مجسمه نگام میکرد زل زدم.
شروین: چیه نگاه میکنی؟
من: بیا کمکم نمی تونم بلندشون کنم.
شروین: به من چه؟
اخم کردم: یعنی چی به من چه این هیکل باید یه استفاده ای داشته باشه یا نه. پس چرا انقدر خرجش می کنی؟
شروین با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت: تو نگران اونش نباش به وقتش خیلی استفاده های مفیدی ازش میکنم.
پسره انتر بی تربیت.
چشمم خورد به در ورودی عمارت طراوت جون اومده بود بیرون و می خواست رو تراس بشینه و به کارمون نگاه کنه. قند تو دلم آب کردن. با یه لبخند پت و پهنی دستمو بلند کردم و با صدای بلندی گفتم: طراوت جون اومدین کارمونو ببینین؟
احتشام: آره اومدم ببینم می خوای چه بلایی سر باغم بیاری.
بعدم بلند خندید. با لبخند خبیثی برگشتم به شروین نگاه کردم و گفتمهنوزم نمی خوای کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟
می دیدم فکش از حرص تکون میخوره. ذوق مرگ شدم. با حرص اومد و یه جعبه رو بلند کرد و گفت: کجا ببرم.
از قصد دستمو زدم به کمرمو به باغ نگاه کردم یعنی دارم فکر می کنم. حالا دقیقا" می دونستم کجا باید ببره ها فقط می خواستم حرصش بدم. موفقم شدم. چشماش و بسته بود تا من و نبینه و کمترحرص بخوره.
بعد چند دقیقه اشاره کردم که ببره نزدیک ورودی باغ. خودمم بیلچه به دست دنبالش راه افتادم.
تقریبا" یک جعبه از بنفشه ها رو کاشته بودم که صدای مش جعفر و شنیدم که بهم نزدیک میشد.
مش جعفر: اِاِاِ ... خانم چی کار میکنید؟ چرا صدام نکردین؟ این گلها از کجا اومد؟ خانم احتشام بهم چیزی نگفته بودن. وای دست تنها دارین چی کار میکنید؟ بذارید من اومدم دیگه خودتون و خسته نکنید.
وای این چی میگفت؟ اومدم چیه؟ نه نیا کی گفت بیای؟
مثل مادری که بخوان بچه هاش و ازش بگیرن سریع از جام پاشدم و ایستادم. بیلچه رو مثل شمشیر به سمت مش جعفر گرفتم.
من: نه نه نه. مش جعفر فکرشم نکنید که بخواید به گلهای من دست بزنید. برید برید استراحت کنید من خودم همه کارها رو انجام میدم. اصلا" مگه شما می ذارید من به درختاتون دست بزنم که حالا می خواید به گلهای من کار داشته باشید؟
مش جعفر پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: نه که اصلا" هم دست نمی زنید به درختا.
احساس کردم ناراحت شد واسه اینکه از دلش در بیارم یه لبخند ملیح زدم و آرومتر گفتم: مش جعفررررررررر. شما کارتون حرف نداره اگه بخواید به گلهام برسید که من هیچی یاد نمیگیرم. بذارید خودم اینا رو درست کنم قول میدم هر وقت به مشکل برخوردم بیام ازتون بپرسم. باشه؟؟؟؟ باشه؟؟؟؟
خودمو لوس کرده بودم و هی می پریدم بالا که آخرم مش جعفر از کارام خنده اش گرفت و گفت: باشه باشه دختر تو چه زبونی داری خودت به این گلها برس.
خوشحال با یه لبخند برگشت و رفت. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که شروین جعبه به دست اومد جلوم. یه ابروش بالا رفته بود و ناباور نگام میکرد.
شروین: واقعا" ؟؟؟؟ جدا" داشتی واسه مش جعفر عشوه میومدی؟؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: چیششششش تو فضولی؟ اگه با یه ذره لوس کردن خودم و عشوه بتونم دل این پیره مرد و بدست بیارم و بخندونمش و راضیش کنم حتما" این کارو میکنم.
یه لبخند نصفه نیمه بهم زد و گفت: با این عشوه و قر اومدن دل خیلی های دیگه رو هم می تونی شاد کنی و راضیشون کنی. باید این کارو بکنی؟؟؟؟
چشم غره عظیمی بهش رفتم و گفتم: خیلی بی ادبی. مش جعفر فرق داره.
با دلخوری رومو برگردوندم و نشستم که دوباره گلها رو بکارم که احساس کردم یه دستی به باسنم خورد.
با جیغ و بهت زده پریدم بالا و ایستادم. یه دستم بیلچه بود یه دستم به باسنم.
شروینم جلوم وایساده بود و نگام میکرد.
عصبانی داد زدم.
من: این چه کاریه؟ داری به چی دست می زنی؟ چرا به باسنم دست زدی؟
شروین: به باسنت دست نزدم.
من: یعنی می خوای بگی دروغ میگم؟ خودم حس کردم. دستت خورد به پشتم.
شروین دستکشها رو بالا آورد و گفت: می خواستم اینا رو بردارم. دستام تاول زد.
من: چرا به خودم نگفتی بهت می دادمشون.
انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم: ببین بچه جون اینجا ایرانه. نمی تونی راه بری و به باسن هر کی می خوای دست بزنی. می رن ازت شکایت میکنن پدرتو در میارن.
(حالا خودم می دونستم اینا همش حرفه . اینجا کارای بدتر هم میکنن کسی پی یشو نمیگیره. فقط می خواستم بترسه.)
حالا برو به کارت برس دیگه ام از این کارها نکن.
شروین با بهت پوفی کرد و همون جور که بر میگشت گفت: حالا فکر کرده جنیفر لوپزِ من بخوام به پشتش دست بزنم.
کاش می تونستم پاشم بیلچه رو با یه پرش تو هوا بزنم تو مغز معیوبش حیف که نن جونش نشسته بود ونگاهمون میکرد.
خلاصه تا عصری کارمون طول کشید و ناگفته نماند که وقتی مهام اومد دنبال شروین و وضعیت ماها رو دید که سر تا پا گلی و خاکی شدیم بیخیال بیرون رفتن شد و با اون لباسای شیک و گرون اومد کمکمون. مهام واقعا" نعمتی بود. با وجود اون من کمتر حرص شروین و می خوردم. شروینم کمتر حرص میداد و کمتر یخچالی بود. حتیچند بار لبخند زدنشم دیدم. حتی دیدم با مهام شوخی هم میکرد.
ساعت 8:30 کارمون تموم شد و چون داشتیم از خستگی و گشنگی میمردیم بدون عوض کردن لباسامون با همون سر وشکل کثیف و سیاه حمله کردیم به غذاها. بماند که طراوت جون چقدر به قیافه و غذا خوردنمون که مثل قحطی زده ها بودیم خندید. کلا" اون شب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.
بعد اون شب یه جورایی پای مهام به خونه خانم احتشام باز شد و رفت و آمدش با شروین بیشتر شد.
شب که از پنجره اتاقم به باغ نگاه می کردم غرق لذت میشدم. دو طرف ورودی عمارت گلکاری بود با انواع و اقسام گلهای مختلف. دو تا دایره گنده هم به صورت گل درست کرده بودم که با فاصله های منظم دایره های کوچکتر از گل تو وسطش بودن. خیلی قشنگ شده بود. با خستگی اما یه خستگی لذت بخش پریدم تو تخت و خیلی راحت خوابیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن