انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 21:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  20  21  پسین »

باورم کن


مرد

 
دو هفته بعد عید بود و من قرار بود از 26 اسفند برم مرخصی و 14 فروردین برگردم. دلم خونه نمی خواست. ترجیح می دادم بمونم همین جا. دلم برای مامان اینا تنگ شده بود اما آرامش اینجا رو بیشتر دوست داشتم.
روزها پشت هم میومدن و می رفتن. دانشگاه، خونه، طراوت جون ، بچه ها اینها چیزایی بودن که می دونستم تو مدت مرخصیم دلتنگشون میشدم. حتی دلم برای دعوا و کل انداختن و سوتی دادن جلوی شروین و خنده های طراوت جون که به من و شروین می خندید تنگ می شد.
رابطه ام با شروین بهتر شده بود بهتر که نه کمتر همدیگه رو حرص می دادیم. روزها میومد دم دانشگاه دنبالم. بماند که چقدر چشمای فضول موقع سوار شدن قورباغه ای به ماشین شروین نگام میکردن اما راحتی و عشق است.
اخوانم جدیدا" باهام سر سنگین شده بود. دیوانه با خودش فکر میکرد بهش خیانتی کردم نه که من دوست دخترش بودم توهم زیادی زده بود.
یه روز با دخترها رفتیم برای طراوت جون چند جلد کتاب گرفتیم واسه عیدی. یه کتابم برای شروین گرفتم برای خالی نبودن عریضه.
بار و بندیلمو جم کردم. عیدیهایی که واسه خونواده ام گرفته بودم هم گذاشتم تو ساکم. از پله ها پایین اومدم و رفتم تو سالن.
خانم احتشام و شروین نشسته بودن.
بسته کادو پیچو از تو کیفم در آوردم و رفتم جلوی خانم احتشام ایستادم و گفنم: طراوت جون با اجازه من برم تا بعد عید.
خانم احتشام با لبخند نگام کرد یکم غمگین بود.
احتشام: وقتی بری جات تو خونه خیلی خالی میشه. نمک خونه امون میره.دیگه کی دلمون و شاد کنه.
غصه ام گرفت دلم براش تنگ میشد. با لبخند به شروین اشاره کردم وآروم گفتم: خوب این نوه گرامتون چی کارست پس؟ این اخمو خان باید به یه دردی بخوره یا نه؟ اخلاقش خیلی بهتر شده. دیگه لال نیست مطمئنم میتونه تو نبود من از تنهایی درتون بیاره.
شروین: همچین انتظاری نداشته باش. هیچکی مثل تو نمیتونه دلقک بازی در بیاره.
با اخم بهش چشم غره رفتم. ایکبیری. تا میومدم یکم حس کنم آدمه میزد تو برجکم. اه...نفله.
جلوی خانم احتشام هیچی نگفتم. مثلا" من خوبم شروین بده.
خانم احتشام که قیافه مظلوم منو نیشخند خبیث شروین و دید با لبخند گفت: خوب شروین جان پاشو.
شروین ابروهاش رفت بالا: من پاشم؟؟؟
برا چی پاشه؟ دست و پاشو بگیره بالا؟ آخ جون می خوای تنبیهش کنی؟ 4 تا کتابم بزار تو سرش تاکید کن نیوفته اگه افتاد با ترکه انار بزن به ساق پاش. آخ که چه حالی کنم من.
تو افکار پلیدم غرق بودم و یه لبخند کنج لبم سبز شده بود که با حرف خانم افکارم دود شد رفت هوا.
احتشام: پاشو آنید و برسون ترمینال. با این همه بار و بندیل نمی خوام با آژانس بره.
شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: نره. به راننده بگو ببردش.
خانم احتشام با تحکم گفت: شروین پاشو.
خدایی اونقدر جذبه تو همین دوتا کلمه اش بود که شروین که سهله فکر کنم عمو جواد سرایدارم تو خونه اش پاشد ایستاد.
شروینم بلند شد و با چشم غره به من خطاب به طراوت جون گفت: چشم مامان.
دوست داشتم دندونامو به شروین نشون بدم و ابرو بندازم بالا براش. اما خانم احتشام داشت نگام میکرد و نمی شد بنا براین با لبخند به احتشام گفتم: ممنون طراوت جون راضی به زحمت شروین نبودم خودم میرفتم.
اه خود شیرینی و داشتی؟
خانم احتشام هم با مهربونی گفت: زحمتی نیست عزیزم وظیفه اشه.
ایول شروین این و میشنید خودشو دار میزد. هی من بهش میگم راننده امه ها اون قبول نمیکنه و بهش بر می خوره. ببین مادر بزرگشم قبول داره که رانندگی برای من وظیفه این پسره است.
خلاصه شروین سوئیچ به دست حاظر و آماده ایستاد جلوم. طراوت جونم اشاره کرد به چمدونم. شروینم با حرص اومد جلو و همچین چمدون و از دستم کشید که دستم درد گرفت. بعدم رفت سمت بیرون از سالن.
خر زورخان و باش من کشون کشون با کلی التماس و قسم چمدون و تا اینجا آوردم حالا این پسره با یه انگشت چمدونه رو بلند کرد.
طراوت جون و مهری خانم و بوسیدم و کادوی جفتشون و دادم آخه برای مهری خانم هم یه روسری خوشگل خریده بودم. از بقیه هم خداحافظی کرده بودم. این دوتا هم تا جلوی در عمارت دنبالم اومدن و من دوباره بوسیدمشون و دوییدم سمت ماشین شروین و قبل از سوار شدن عنکبوتی براشون دست تکون دادم وبوس فرستادم. سوار ماشین شدم.
شروین همون جور که راه میوفتاد زیر لب گفت: خود شیرین.
منم اصلا" به روی مبارکم نیاورد کنه چیزی شنیدم. شروین ضبط و روشن کرد و تا رسیدن به ترمینال هیچی نگفت.
به ترمینال که رسیدیم پیاده شدیم. شروین چمدون و گرفت و دنبالم راهافتاد.
چه عجب این پسره باشعور شده بود و لج نکرد که بگه چمدون و خودت بیار. یا همون دم در ترمینال پیادم کنه وبره.
رفتم و بلیط گرفتم. شروین تا دم اتوبوس باهام اومد و چمدون و داد دست راننده که بذاره تو جاش. دیگه باید خدا حافظی می کردیم.
روبه روی هم ایستاده بودیم. تو یه لحظه تمام این دوماهی که شروین و دیده بودم با تمام اتفاقاتش اومد جلوی چشمم. روز اول نصفه لخت. جیغ کشیدنم از ترس دیدنش. دعوا هامون کل کلامون. باغ و گیتار زدن و صدای قشنگش. فیلم دیدنمون. مهمونی. گریه ام. دستمالی کهبهم داد. شمال. دریا بارون رعد و برق ،بغلش. بازیمون. سگه. گلکاریمون. همه و همه اومد جلوی چشمم. درسته که زیاد کل کل میکردیم. زیاد جلوش سوتی می دادم. دعوامون زیاد بود. کلی بد و بیراهتو دلم نثارش کرده بودم و کلی نقشه واسه قتلش کشیده بودم. کلی من و ترسونده بود. تیکه هاش اذیتم می کرد اما یه جورایی همیشه بود. با اینکه نق میزد غر میزد اما همیشه همه جا بود. چشمتو می چرخوندی می دیدیش. بهش عادت کرده بودم. دیگه اونقدرام یخ و قطبی نبود.
همه این فکرا یه لبخند شد و اومد رو لبم. به شروین نگاه کردم. با صورت آرومی داشت نگاهم می کرد.
دیگه اونقدرا غد و اخمو و لجباز نبود. کاش تو سال جدید اخماش وا بشه. هر چی که باعث شده اینقده یخ بشه از برین بره.
داشتم نگاهش می کردم که دیدم شروین یه دستش و از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت سمت من.
شروین: خداحافظ. سال خوبی داشته باشی.
به دستش نگاه کردم. یه جورایی مثل دست دوستی بود که به طرفم دراز شد. مثل اون شب که قول دادیم جلوی خانم احتشام مراعات کنیم که تنبیه نشیم و انصافا خیلی کل کل کردنا و حرص دادنا و حرص خوردنامون کمتر شد.
دستمو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم. چشماش می خندید. باورم نمی شد. لبهاشم به خنده باز شد. چه لبخند ملیح و آرام بخشی بود. بهم روحیه می داد. نمی دونم انگار وقتی این آدم سرد و بیتفاوت و بد اخم می خندید دنیا هم می خندید و مشکلات تموم میشدن. وقتی این آدم می تونست یه همچین لبخندی بزنه چرا بقیه نتونن.
بی اختیار یه لبخند اومد تو صورتم.
من: امیدوارم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشی و به هر چی میخوای برسی.
آروم تر گفتم: امیدوارم امسال بتونی بیشتر بخندی.
لبخندش عمیقتر شد. دستمو یه فشار داد.
یه دفعه یاد کتابی که براش خریده بودم افتادم. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.
از حرکتم تعجب کرد. تعجبش بیشتر شد وقتی که یه بسته کادو پیچ از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش.
من: عیدت مبارک. اینم عیدیته.
از زور تعجب و بهت زبونش بند اومده بود. دستش و دراز کرد سمت بسته.
کمک راننده داد زد. مسافرا سوار شن. باید می رفتم. بسته رو تو دستش فرو کردم و با یه خداحافظی سریع دوییدم سمت اتوبوس. سوار شدم و رفتم رو صندلیم که کنار پنجره بود نشستم. از پنجره بهشروین که هنوز تو بهت بود نگاه کردم. با لبخند براش دست تکون دادم.
تو همون حالت دستش و بالا آورد و همون جا نگه داشت. ماشین راه افتاد و من چشمام و بستم.
ویرایش توسط aram-anid : ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱ در ساعت ۱۱:۳۵ بعد از ظهر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اتوبوس که وایساد از شوق دیدن مامانم زودی پریدم پایین. چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
ای قربون شمال خودمون برم که انقده خوبه. چه هوایی.
یکی از پشت سرم گفت خانم نمی خواید حرکت کنید؟
تازه به خودم اومدم دیدم جلوی پله ای اتوبوس وایسادم واسه خودم دارم هی نفس می کشم، هی نفس میکشم ملت بدبختم پشت سرم ایستادن و منتظر که من برم کنار تا بتونن از اتوبوس پیاده شن.
سریع خودمو کشیدم کنار و رفتم چمدونم و گرفتم و به یکی از این راننده ها که ایستاده بود و هی میگفت دربست .... دربست گفتم: آقا دربست.
سوار شدم و آدرس دادم.
نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. چیزایی که طبق یه قرارداد نا نوشته هیچکی در موردشون حرف نمی زد. انگاری نگفتنش باعث از بینرفتنش میشد و گفتنش اونا رو به حقیقت تبدیل می کرد.
تمرکزم و روی تعطیلی و دلتنگیم واسه خانواده ام و مخصوصا" عسل کوچولوی عزیز دل خاله گذاشتم وهمه فکرای ناجورو فرستادم اون پشت مشتای ذهنم که بهشون دسترسی نداشته باشم.
به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بماند که یارو فکر کرد دانشجوام و غریبم می خواست بیشتر ازم پول بگیره.
یه چشم غره به یارو رفته امو با زبون محلیمون گفتم: عمو اینجه مِه شهره تِه خوانی مِجه ویشتر بیری؟( عمو اینجا شهر منه تو می خوای از من بیشتر بگیری؟)
یارو یه نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد. پول و حساب کردم.
این چرا همچین می خندید؟ وای نکنه باز کلمه ها رو اشتباه تلفظ کردم. بیخی بابا مهم این بود که زیاد ازم پول نگیره که نگرفت.
حوصله کرم کشی نداشتم. رفتم زنگ زدم و طبق معمول آیفون خراب بودو بدون اینکه بپرسن کیه در و باز کردن.
چمدون کشون رفتم تو خونه و تا مامانم و جلوی در سالن دیدم یه جیغیکشیدم و دوییدم بغلش کردم.
جاتون خالی مامان بس که دلش برام تنگ شده بود کلی تحویلم گرفت. رفتیم تو خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش مامان و شروع کردیم به حرف زدن.
**** اصولا" از عید زیاد خوشم نمیاد یه جورایی مثل خال خاله بازیه. هی یه عده آدم از سر کوچه شروع میکنن تک تک خونه فامیلا میرن. یعنی مال ما که این جوریه. مثلا" یه روز همه دایی ها و خاله ها با هم میان خونمون روز بعدش فامیلای بابا باهم. فرداش کل این جمعیت می ریم خونه یه دایی یا عمو. بچه که بودم به خاطر عیدی گرفتن ذوق مهمونی و داشتم اما حالا....
ترجیح می دادم تو خونه تو اتاقم بشینم و با کامپیوترم ور برم تا این مهمونیا. حوصله حرفای خاله زنگی این خاله خانباجی ها رو نداشتم. تا چشمشون به یه دختر می افته میگن: اِه آنید جون تو هنوز شوهر نکردی؟ یکم دیگه بگذره باید ترشی بندازیمت.
وای که من از این دری وریا بدم میومد. یکی نیست بهشون بگه آخه شما فضولید؟ شاید یکی نخواد وبال داشته باشه. شاید یکی تنهاییبیشتر خوشحال باشه.
دوست نداشتم کاری و انجام بدم که اذیتم میکنه. راحتی خودمو به راضی بودن بقیه ترجیه می دادم. راحتتر بودم کارهامو منطقی انجام بدم اما منطق خودم نه این بزرگترها که همه منطقشون تو سنت و یه سری افکار قدیمی مونده بود.
تو عیدم فقط یه بار رفتم خونه مادر بزرگام و بیشترین سعیمو کردم که تو خونه بمونم. هر چند مجبوری چند بار رفتم خونه دایی و خاله و عمو اینا در هر حال احترام یه چیزی بود راحتی یه چیز دیگه. دلمم نمی خواست به خاطر راحتیم به بقیه بی احترامی کنم.
تو عید یه دل سیر با عسل کوچولو بازی کردم. انقدر بهم وابسته شدهبود که انی آنی از دهنش نمیوفتاد.
داداشمم فقط سه روز اول عید خونه بود و بقیه اش با دوستاش رفتن مسافرت. اینم از داداش کوچولوی ما.
تقریبا" یه روز در میون به خانم احتشام زنگ می زدم. نگرانش بودم. یه روز که زنگ زده بودم مهری خانم گوشی و برداشت. صدای سر و صدااز تو خونه میومد.
من: مهری خانم خونه چقدر شلوغه. کسی اونجاست؟
مهری: خانم احتشام مهمون دارن.
دهنم از تعجب باز مونده بود تو این چند ماهی که اونجا بودم یک بارم مهمون نیومده بود براشون. غیر همون مهمونی که گرفته بودن و مهام دیگه کسی اونجا نیومده بود. با اینکه حدس می زدم ممکنه تو عید مهمون بیاد براشون اما واقعا" فکر نمی کردم کسیبیاد.
من: مهمون؟؟؟؟؟ کی هست؟؟؟
مهری خانم صداش و پایین آورد و گفت: یه چند تا از اون تاجرای تو مهمونی اومدن. یکی دوتا دخترم دارن که مدام دور و بر آقا شروینن. اه انقدم بد ترکیبن اینا با اون لباسایی که می پوشن. همه جونشون و انداختن بیرون. همش از دست و گردن آقا شروین آویزونن. وای که دوره آخرو زمون شده. دخترم دخترای زمان ما یه حجب و حیایی شخصیتی چیزی کم کم لباس پوشیدن و بلد بودن.
اِه پس سرشون گرمه. این مهری خانم چه حرصی می خورد. خنده ام گرفته بود.
من: مهری خانم حالا چرا انقدر حرص می خورید. خوبه که خانم مهمون دارن لااقل خیالم راحته که تو این عیدیه تنها نمیمونن.
مهری: نه خانم خیالتون که حسابی راحت باشه. هی این میره اون یکی میاد انگار هر کی تو شهر دختر چپرچلاق و کور و کچل داره جمع شدن اینجا. یکی هم از یکی دیگه بدتر. همشم از این لباس نصفه ها میپوشن.یکیشونم هست که هر روز اینجا ولوئه. همشم چسبیده به آقا. جاتون خالی که ببینید اینا رو.
با خنده و شوخی با مهری خانم حرف زدم. حرص خوردنش جالب بود برام. چون خانم احتشام مهمون داشت گفتم صداش نکنه.
تلفن و که گذاشتم رفتم تو فکر.
خوبه که خونه شلوغه و خانم تنها نیست. پس شروینم سرش شلوغه. انگاری نقشه خانم احتشام گرفت. اگه اینا هی دختراشون و بیارن جلوی شروین و مانور بدن خوب شاید چشمش یکی از این به قول مهری خانم چپرچلاقا رو گرفت و شرش کم شد.
یه جوری شدم. اینکه شروین نباشه حرصم بده خوبه ها. اینکه خونه دوباره مثل قبل آروم بشه خوبه. اما یه جورایی احساس می کردم شروین که بره خونه خالی میشه. آرومه، کم حرفه، بعد قرنی که حرف میزنه همش نیش میزنه. البته تازگیا بهتر شده بود هم بیشتر حرف میزد هم نیش حرفاش کمتر شده بود. اما همین که هست تو خونه انگاری خونه پره. انگار یه جورایی زندگی هست. خانم احتشام همش میگه وقتی من اومدم تو اون خونه، خونه پر زندگی شد. اما برای من همین که شروین اومد یه جورایی انگار زندگیم عوض شد. درسته که دیگه همه چی به میل من پیش نمی رفت. مدام در حال کل کل و بحث و جدل بودم.
خنده ام گرفته بود. مثل منگلا زندگی پر از کل کل و جدل و کشمکش و به زندگی آروم و راحت ترجیح می دادم. خوب دلم هیجان می خواست و یه جورایی از وقتی شروین اومده بود هیجان زندگیم بیشتر شده بود. پسره یخ قطبی مرموز.
راستی این دخترا کی بودن؟ چه جوری بودن که مهری خانم کم حرف انقده از دستشون شاکی بود؟ وای دارم میمیرم از فضولی. چند روز دیگه باید صبر کنم تا برگردم؟؟؟؟
شروع کردم با دست روزای باقیمونده رو شمردن.
*****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عید خوب، بد تموم شد و من تقریبا" در حال پرواز بودم که برگردم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم برای اون خانمی که دلش جوون بود روحیه اش جوون بود اما همه سعیش و می کرد که رفتارش با سنش یکی باشه تنگ شده بود. برای اون زنی که از کارای من و شروین بلند بلند و از ته دل می خندید. وای که چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده بود. حتما" الان کنار شومینه رو صندلیش نشسته و داره کتاب می خونه.
حتی دلم برای اون اخمو خان و کل کل باهاشم تنگ شده بود.
این چند وقتی که خونه بودم تمام سعیم و کردم که زیاد از اتاق بیرون نیام. دلم نمی خواست تو جمع خونواده ام باشم. یه جورایی افسرده ام می کرد. همیشه سعی می کردم یه جورایی ازشون دور باشم. واقعیت این بود که اونام چندان اهمیتی نمی دادن.
مگه نه اینکه وقتی تهران بودم هفته ای یه بار زنگ می زدن؟ بی خیال هرکی زندگی خودش و گرفتاریهای خودش و داره. منم هیچ وقت کاری بر خلاف میل اونها نکردم البته غیر کار گرفتن و رفتن خونه خانم احتشام که اگه بابا می فهمید خونم و حلال می کرد. باز مامان و یه جورایی می شد راضی کرد اما بابا....
تمام این فکرا باعث می شد که حتی یک کلمه ام در مورد کارم و چیزای دیگه حرف نزنم. یه چند بار جلوی مامان سوتی دادم و گفتم مهری خانم و طراوت اما خدا رو شکر تونستم جمش کنم. یه بارم اومدم پسر دائیم و صدا کنم که اشتباهی گفتم: شروی.....
بقیه اش و خوردم اما این دختر دایی فضول من تا آخر شب پیله کرد که این شروین کیه؟ نه یکی تو زندگیت هست. شروین حتما" دوست پسرته. سر شامم اونقدر حرف زد که دوست داشتم همونجا سر میز شام زبونش و از دهنش بکشم بیرون و با تمام قدرت چنگال و بکوبم روش تا 4 تا سوراخ خوشگل رو زبونش بیوفته و موقع حرف زدن هی سوت بزنه.
ولی حیف که جاش نبود.
اونقدر ذوق برگشت و داشتم که از دو روز قبلش تمام وسایلمو جمع کرده بودم . مامانم همچین چپ چپ و مشکوک نگام کرد که گفتم: ای دل غافل حسن کجایی که ننه ات فهمید.
آخرشم مامانم طاقت نیاورد و گفت: عجیبه توی تنبل دقیقه نودی چه جوری دو روزه چمدونت و بستی؟ حتما" اونجا خیلی بهت خوش میگذره که می خوای زودی فرار کنی و بری.
منم خودمو مظلوم کردم و با یه آه کبد سوز گفتم: وای ننه دست رو کلیه ام نذار که خونه.
مامانم یه چشم غره بهم رفت و گفت: ننه ام اون... استغفرالله... کلیه چیه دختر دست رو دلم نذار که خونه.
من: وا... مامان دل که همیشه خونه. خوب کارش اینه خون و پمپاژ میکنه باید یه جای دیگه رو بگم که خون شده باشه.
دوباره چشم غره رفت بهم.
منم کلی مظلوم نمایی کردم و نوحه سرایی که وای این خوابگاهمون اله بله جینبله و شبا اونقدر سرده که همه سگ لرز می زنیم. نظافتشمکه افتضاح. غذاشم که جلوی این جک و جونورا بزاری لگدم نمی زنن بهش چه برسه به خوردن. دانشگاهم که دیگه نگم بهتره. استادا همچین با آدم رفتار میکنن که دچار فقر احساسی میشی. فکر میکنی زمان برده داریه بس که زور میگن. موقع درسم همچین بالا منبر می رن که با قسم و آیه باید بیاریشون پایین.
اونقدر گفتم و گفتم که مامان طفلی کلی دلش سوخت برام و کلی غصه من بدبخت فلک زده رو خورد.
**** جلوی در خونه خانم احتشام بودم. همچین با ذوق چسبیدم به در خونه که اگه یکی من و می دید فکر می کرد اومدم از در خونه حاجت بگیرم. زنگ و زدم و منتظر موندم در و باز کنن که دیدم در داره 4 طاق باز میشه.
وای چقدر تحویل می گیرن من و یعنی انقدر دلشون برام تنگ شده که این جوری در را گشوده اند برایم آیا؟
حالا من باید مثل این فیلما برم صاف وسط در بایستم سرمو بندازم پایین و منتظر که در کامل باز بشه و بعد سرمو آروم آروم بیارم بالا و با چشمای اشکی به باغ و عمارت که اون تهه نگاه کنم و بعدم چمدونم و پرت کنم همون بغل و دوان دوان خودم و برسونم به عمارتو خودمو پرت کنم بغل خانم احتشام و حالا گریه نکن و کی بکن.
تو فکرم غرق شده بودم و همون جوری سر به زیر جلوی در وایساده بودم و نیشمم به خاطر فکرای هندیم باز بود که صدای بوق یه ماشین من و یه متر برد بالا و آورد پایین. از هولم سریع برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. نکنه ماشین می خواست بیاد تو خونه.
اما خبری از ماشین نبود. دوباره صدای بوق اومد. برگشتم دیدم ماشینه داره از تو باغ میاد بیرون و نه که منم جلوی در ایستاده بودم نمی تونست رد بشه. چشمام و ریز کردم تا ببینم این ماشین نا آشنا کیه که داره از باغ میاد بیرون از این ماشین جیغیا نداشتیم. آخه رنگش قرمز جیغبود. اه چقدرم زشت بود رنگش.
با اون چشمای ریز شدم دیدم یه دختر با موهای بلوند پشت فرمونه. یه کپه آرایشم چسبونده به صورتش.
اِاِ این که همون دختر عملیه تو مهمونیه. اینجا چی کار میکنه؟ وای ننه اینم که شروینه کنارش. هههههههه. این پسره خاک برسر و ببین چه خوش خوشان نشسته ور دل این عملی.
همچینم خوش خوشانش نبودا صورتش همون صورت سرد و قطبی بود.
رفتم کنار. ماشین آروم از کنارم رد شد. داشتم به شروین نگاه می کردم که روش و برگردوند سمت من و سرش و یه تکون کوچولو داد که به زور می فهمیدی. شایدم ماشین افتاد تو دست انداز و کله اینپسره هم مثل این سگا که می ذارن جلوی ماشین و با هر تکون مثل فنر بالا پایین می ره تکون خورده. شاید اصلا" منظورش سلام کردن بود. از تیر رس نگاهم که دور شدن بیخیال دید زدنشون شدم و دوییدم تو باغ و از همون دم در سرو صدا کردم. خدایی چه صدایی داشتم. مهریخانم و طراوت جون و چند نفر دیگه اومده بودن جلوی در و با خنده بهم نگاه می کردن. از پله ها رفتم بالا و از طراوت جون شروع کردم و یکییه دونه ماچ تفی کردمشون که صداشون در اومد.
خلاصه با کلی خنده و شوخی رفتیم تو خونه و من بعد از عوض کردن لباسام، تا وقت شام و حتی بعد از اون تا ساعت 11 شب یکسره از خونه و فامیلها و خلاصه همه چی تعریف کردم و کلی طراوت جون و خندوندم.
ساعت 11 هم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم که بخوابم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ساعت نزدیکای 12 بود. هر چی این ور اون ور می کردم خوابم نمی برد. خسته شده بودم.
اه چه مرگته دختر بگیر بخواب دیگه. کرم باسن گرفتی؟؟؟؟
تاق باز خوابیدم و دستم و گذاشتم پشت سرم. تو فکر بودم. چقدر همه جا آرومه. وای که چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود. نمی دونم شاید از ذوق برگشتم بود که خوابم نمی برد.
تو فکر بودم که یه صدایی شنیدم. از بیرون میومد. صدای پا و صدای در بود.
اه این کیه دیگه؟؟؟ نکنه که دزده. نه بابا تو هم هی جو دزد می گیردت دزد کجا بود آخه؟ تازه اشم تا از در باغ بیاد بخواد برسه به عمارت خودش از عظمت اینجا سکته میکنه بر می گرده.
اه راستی شاید شروین باشه برگشته خونه.
پسره ... خجالت نمیکشه نصفه شبها.
داشتم از فضولی و بی کاری میمردم.
حالا بذار برم یه نگاه بندازم خبری که نیست.
از جام پا شدم و آروم در و باز کردم یه سرک کشیدم به پله ها نه خبری نبود. اومدم بیرون و رفتم بالای پله ها وایسادم. از رو نرده خم شدم و پایین و نگاه کردم. از کمر خم شده بودم و یه پامم بالا رفته بود.
نه خبری نبود. این پسره چه فرز شده سریع رسید به اتاقش؟
برگشتم ببینم چراغ اتاقش روشنه یا نه. تا رومو برگردوندم یه سایه کنار دیوار دیدم. قلبم وایساد. یه هیییییییی از ترس گفتم و دستم و گذاشتم رو قلب ام.
سایه: میگم فضولی بهت بر می خوره. آخه دختر نصفه شبی هم ول نمیکنی؟ مطمئن بودم تا یه صدایی بشنوی میای بیرون ببینی چه خبره.
شروین بود. دست به سینه تکیه داده بود به دیوار بین دوتا در اتاق. تاریک بود واسه همین صورتش دیده نمی شد.
تکیه اش و از دیوار گرفت و اومد نزدیک تر.
شروین: سلام. خوبی؟
هنوز ترسم نرفته بود. همون جور خیره بهش نگاه می کردم. دستممرو قلبم بود. نزدیکتر شد و خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم و دقیق بهم نگاه کرد. یه اخم کوچولو هم رو صورتش بود.
شروین: داشتی میرفتی که زبونت خوب کار می کرد. پس الان چرا صدات در نمیاد؟ نکنه شکه شدی زبونت بند اومده؟
دستش و آورد جلو دستمو گرفت و گفت: آنید....
ههههه این من و صدا کرد؟ برای اولین بار نه چندمین بار اگه اون دو دفعه ای که دم دانشگاه اسمم و صدا کردم حساب کنیم با این بار میشه سومین دفعه که من و به اسم صدا میکنه.
چه جالب میگه آنید. لال نمیری پسر خوب میمیری همیشه این جوری صدام کنی؟
خوب اخه این پسره اصلا پیش نیومده که من و صدا کنه چه با اسم چه با لقب یا هر چی. چه خوش آهنگ میگه آنید. اولین پسریه که وقتی میگه آنید خوشم میاد.
دستش و آورد و گذاشت رو گونه ام. دستش گرم بود. یهو به خودم اومدم و زبونم و در آوردم.
تو تاریکی هم می دیدم که چشماش گرد شده. صداشم بهت زده بود.
شروین: زبونت و چرا در میاری؟
من: می خواستم مطمئنت کنم که زبونم هنوز سر جاشه.
بعد نیشم و باز کردم. گفتم الان حسابی حرص می خوره اما در کمال بهت و ناباوری یه لبخند محو زد.
حالا چشمای من بود که در اومده بود.
شروین: وقتی نبودی هیچکی نبود این خل بازیها رو در بیاره.
دیگه فکم افتاده بود کف زمین. دستش هنوز رو گونه ام بود. دوتا ضربه آروم زد به صورتم و دستش و برداشت.
وا این حرفش یعنی چی؟ این حرکتش یعنی چی؟ الان من و زد؟
دستم و گذاشتم رو گونه ام و به شروین که داشت بر می گشت سمت اتاقش گفتم: الان تو من و زدی؟
با تعجب برگشت نگام کرد. با دست اشاره کردم به گونه ام.
نه دیگه این دفعه واقعا" خندید. خدایی رو لبش لبخند بود. کوچیک بود اما میشد گفت لبخنده.
شروین: تو هیچی حالیت نیست. برو بگیر بخواب. نزدمت.
سرشو تکون داد و برگشت سمت اتاقش و قبل از اینکه بره تو اتاق گفت: فردا صبح میبینمت.
رفت تو اتاق و در و بست.
این چش شده بود؟ چه مهربون شده بود؟ 4 تا دختر تو عید دیده خوش اخلاق شده. حالا چی میگفت: فردا صبح میبینمت؟ چه خوشحالم هست. تا این فردا بیدار شه من رفتم دانشگاه. فردا 10 کلاس دارم باید 8 حرکت کنم.
رفتم تو اتاقم. ساعتم و واسه 7 صبح گذاشته بودم رو زنگ. بعد از ده دقیقه خوابم برد.
**** صبح با صدای زنگ بیدار شدم. وای که چقدر دلم می خواست بخوابم. امانمیشد کلاس داشتم و استادشم بد پیله بود باید سر ساعت میرسیدم وگرنه رام نمی داد.
سریع پاشدم و دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم. دلم داشت ضعف میرفت. یه ربع وقت داشتم صبحونه بخورم. تندی دوییدم تو آشپزخونه.
به مهری خانم گفتم : میشه یه صبحونه به من بدید دیرم میشه زیاد وقتندارم.
نمی دونم لقمه هام و تو چشم و بینیم می ذاشتم یا تو دهنم. لقمه آخرم و هم چپوندم تو حلقم و پاشدم. سریع با دست یه بای بای کردم و کوله ام و انداختم رو کولم و راه افتادم. از جلوی پله ها رد شدم.
- کجا؟
لقمه نزدیک بود بپره تو گلوم. اصلا" فکر نمی کردم این ساعت کسی بیدار شده باشه. منظورم از کسی خانم احتشام و شروین بودن.
برگشتم دیدم شروین از پله ها پایین اومده و داره بهم نگاه میکنه.
به زور لقمه ام و قورت دادمو گفتم: دانشگاه کلاس دارم.
شروین: میرسونمت.
من: هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نفهمیده بودم منظورش چیه.
شروین: نه انگار تو این چند وقتی که رفتی خونه اتون یه چیزیت شده. قبلا" بهتر میفهمیدی الان به کل کند ذهن شدی.
این چی میگه بچه پرو.
با اخم نگاهش کردم. دوباره خودش گفت: گفتم میرسونمت.
من: چرا؟؟؟؟؟
شروین کلافه گفت: چون مامان طراوت یه چیزی ازم خواست انجامش ندادم دوباره تنبیه ام کرد. حالا باید هم صبحا ببرمت هم عصری بیام دنبالت.
ذوق مرگ شده بودم رسما" من قربون شروین کله خراب بشم که هیتنبیه میشد و قربون طراوت جون برم که هی تنبیه هایی برا این پسره می ذاشت که به نفع من بود.
با ذوق پریدم بالا و گفتم: ایول پس بزن بریم.
شروین یه چشم غره بهم رفت و حرکت کرد.
سوار ماشین شدیم و از باغ اومدیم بیرون. هنوز نیشم از خوشی باز بود. نزدیک سر کوچه شده بودیم که دیدم شروین ماشین و نگه داشت. با تعجب بهش نگاه کردم.
اخم کرده بود. از ماشین پیاده شد و در و بست. یه دور کامل دور ماشین چرخید و کنار در سمت من ایستاد و با اخم به پشت ماشین نگاهکرد.
مونده بودم که این چشه؟ حالا من وقت ندارم این خوشش میاد مثل مجسمه واسه من ژست بگیره. در ماشین و باز کردم و به زور پریدم پایین. رفتم کنارش و گفتم: چرا سوار نمیشی پس؟ من دیرم میشه ها.
یه نگاه به من کرد و با همون اخمش گفت: مگه نمیبینی؟
با تعجب نگاش کردم. چی و نمیدیدم؟ خودش که جلوم ایستاده بود چه جوری می تونستم نبینمش؟
شروین با سر بهم اشاره کرد. برگشتم سمتی که اشاره کرده بود. ای وای این چرا همچین شد؟ این کی پنچر شد؟ اه قد یه نخودم شانسندارم. یه روز اومدم راحت برم دانشگاها ببین چی شد.
به ساعت نگاه کردم. 8:10 بود. باید زودی می رفتم دانشگاه وگرنه دیرم میشد.
به شروین نگاه کردم و گفتم: حالا چی کار کنیم؟
شروین: هیچی صبر کن برم یه ماشین دیگه بگیرم بیام.
یه نگاه به کوچه کردم.
با ناراحتی گفتم: وایییییییییی نه دیرم شده باید برم. تا بخوای برسی به خونه و بیای کلی طول میکشه. من برم دیگه دیرم شده.
سریع رفتم از تو ماشین کوله ام و گرفتم و دوییدم سمت خیابون. صدای شروین و میشنیدم که می گفت: کجا میری صبر کن الان ماشین میارم. کجا؟؟؟؟؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بی توجه به شروین خودمو رسوندم به خیابون و از شانس خوبم همون لحظه یه تاکسی رسید. سریع در ماشین و باز کردم و نشستم. یه مردی جلو و یه پسره جوون هم پشت نشسته بود. سریع نشستم رو صندلی عقب. اومدم در و ببندم که دیدم بسته نمیشه. برگشتم نگاه کردم. دیدم شروین در ماشین و گرفته.
شروین: چرا همچین میکنی؟ بیا بیرون میرم ماشین میارم میرسونمت.
من: نمیشه دیرم میشه. خودم با تاکسی میرم.
شروین کلافه بود. انگار از یه چیزی ناراحت بود. منتظر بودم در و ول کنه تا ببندمش ولی با کمال تعجب دیدم من و هل داد و اومد نشست تو ماشین و در و بست. راننده هم راه افتاد.
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم.
صدام و آروم کردم و گفتم: تو چرا سوار شدی؟ خودم می تونم برم.
شروینم آروم و سرد گفت: نمیشه باید باهات بیام.
با حرص گفتم: بچه دوساله که نیستم. می تونم برم. اصلا" از کی تا حالا اینقده رفت و آمد من برات مهم شده؟ دفعه اولم که نیست کار هر روزمه.
شروین یه نگاه قطبی کرد بهم و با یه نیشخند گفت: کی گفته رفتو آمدت برام مهم شده. مامان طراوت گفته.
کلافه یه دستی تو موهاش کشید و گفت: بهم گفت حتی اگه مجبور بشم کولت کنم باید برسونمت دانشگاه و برگردم. اگه یه روزم نیام.....
ناراحت یه نفس گرفت و گفت: وگرنه مجبورم میکنه یه روز و یه شب کامل بدون هیچی بیرون از خونه باشم.
من: خوب باش مگه دفعه اولته؟ میری پیش مهام.
شروین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: نه کلا" مغزت تعطیل شده. من از 6 صبح کجا برم پیش مهام. اونم کار داره بی کار که نیست همش تو خونه بشینه. تازه خونه مهام لو رفته دیگه نمی تونم این جور وقتا برم اونجا.
من: چیشش خوبه خودتم می دونی تنها آدم بیکار تویی. خوشم میاد طراوت جون فکر همه جاشو میکنه.
یه چشم غره بهم رفت و روش و برگردوند سمت شیشه.
داشتم به حرف خانم احتشام فکر می کردم. چه باحال میشد مجبور شه کولم کنه. داشتم به تصویر کول کردنش فکر میکردم که موبایلم زنگ زد. جزوه ام و گذاشتم رو پاهام و گوشیمو به زور از تو جیبم در آوردم. درسا بود. گوشی و وصل کردم و گفتم: چیه اول صبحی زنگ زدی؟
درسا: جون به جونت کنن بی ادبی. کجایی؟
من: تو راهم دارم میام دانشگاه.
درسا: اون جزوهه رو که گفتم آوردی؟
یه نگاه به جزوه رو پام که لحظه آخر یادم افتاد ورش دارم کردم. یه چیزی برام عجیب بود. داشتم گیج به پاهام نگاه میکردم.
رو پام دوتا دست بود. یعنی چی؟ یه دستم که گوشی بود پس چه جوری میشه که رو پاهام دوتا دست باشه؟ همون جور گیج و مبهوت داشتم با چشم دستامو میشمردم. یکی که گوشیو نگه داشته ، دوتام رو پام. این که شد سه تا.
دستی که گوشیو باهاش نگه داشته بودم آوردم جلو تا ببینمش. یه جورایی شک داشتم دست خودم باشه. اما نه این دست من بود. دستی که رو پام بود و تکون دادم. سمت راستیه تکون خورد اما چپیه نه. خوب این دوتا دست که مال منه پس چرا الان سه تا دارم؟؟؟؟
صدای درسا رو میشنیدم که تو گوشی داد میزد.
درسا: آنید حواست بامنه؟ میگم آوردی؟
گیج گفتم: آره آوردم.
هنوز چشمم به دستای رو پام بود و هنوزم سر در نیاورده بودم که چرا یه دست اضافه دارم.
یهو دیدم یه دست دیگه از سمت راستم اومد و دست سمت چپم و گرفت و کشید. یه لحظه فکر کردم باید دردم بگیره. اما از درد خبری نبود. با تعجب به دوتا دستی که جلوم تو هوا بود نگاه کردم.
اه این دست راستیه که مال شروینه. این چپیم.... این چپیم.... وایییییییییی این یکی دست اضافهه مال این پسر بغلی بود. وای این تموم این مدت دستش رو پای من بود و من گیج نفهمیده بودم؟
صدای آروم اما سرد شروین و شنیدم: پیاده شو.
با تعجب به شروین نگاه کردم. منظورش من بودم؟ چرا پیاده شم؟ اما نه انگار با من نیست داره این بغلیه رو نگاه میکنه.
برگشتم به پسر بغلیه نگاه کردم. خونسرد داشت به شروین نگاه می کرد.
پسره: چرا پیاده شم؟ هنوز به جایی که می خوام نرسیدم.
من مثل منگلا اون وسط نشسته بودم و نگام بین شروین و پسره و دستای جلو روم می
چرخید.
با این حرف پسره شروین یه فشاری به دستش داد که فکر کنم خیلی دردش گرفت چون از درد کبود شد.
شروین: پیاده میشی یا پیاده ات کنم.
پسره کبود به زور دهنش و باز کرد و آروم و به زور گفت: پیاده میشم پیاده میشم دستمو ول کن.
شروین بی توجه به حرف پسره فشار دستش و بیشتر کرد و رو به راننده گفت: آقا نگه دارین.
راننده: پیاده میشید؟
شروین: ما نه این آقا پیاده میشه.
راننده نگه داشت و من و شروین پیاده شدیم. پسره هم در حالی که دستش و با اون یکی دستش گرفته بود و می مالید پیاده شد. شروینمیه چشم غره ی گودزیلایی بهش رفت که من جای اون پسره سکته کردم.
پسره هم تندی ازمون دور شد. شروین با اخم نگام کرد و گفت: بشین.
خیلی بد اخم کرده بود، ترسناک شده بود. سریع رفتم تو ماشین نشستم و خودشم نشست کنارم. با اخم گفت: این جوری خودت هر روز میری؟
اصلا" به من نگاه نمی کرد. به روبه روش نگاه می کرد. منم ترجیح دادم هیچی نگم و ساکت بمونم.
اما خداییش دلم خنک شد. بد حال یارو رو گرفته بود. ای جونم جذبه. جیگرتو. وای آنید ببند فکو. اما این چرا ازم دفاع کرد؟ مگه خودش تو شمال بهم نگفته بود کارای تو به من ربطی نداره و من برای کسی که برام مهم نباشه نه غیرتی میشم نه دفاع میکنم.
زیر چشمی بهش نگاه کردم. یعنی این اخمو خان الان برا من غیرتی شده بود. نه بابا از این خبرا نیست. حتما" باز حس مسئولیتش گل کرده بود.
مسافر جلوئیم پیاده شد.
شروین: آقا دربست می رید؟
راننده: تا کجا باشه؟
شروین یه نگاه به من کرد که یعنی بگو کجا.
من: میریم کرج دانشگاه...
راننده: نه آقا خیلی دوره.
شروینم دوبرابر قیمت کرایه رو گفت و یارو هم که خوشبحالش شده بود با ذوق قبول کرد.
تا آخر مسیر یک کلمه هم حرف نزد. فقط وقتی پیاده شدم گفت: عصر میام دنبالت. منتظرم بمون.
چیش مثلا" اگه اخمش و باز می کرد میمرد؟
شروین با همون ماشین رفت و منم رفتم تو دانشگاه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشمام دیگه از این بازتر نمیشد.دهنم مثل غار حرا باز مونده بود. یه دستی اومد زیر چونه ام و فکم و بست.
من: نهههههههههههههههه. دروغ میگی.
درسا: نه و.... آخه مگه کوری داری با جفت چشمات میبینی باز میگی دروغ میگی؟
آنید: خوب کی آخه؟
درسا: من که گفتم: عید.
صاف نشستم و با اخم گفتم: بذار برسه بهمون گیساشو دونه به دونه میکنم یه خبر نباید به ما می داد؟
درسا: رئیس جمهوری که بهت خبر بده؟ خوب یهویی شد دیگه. وقت سر خاروندن نداشت.
دوباره با دهن باز به مهسا و ستوده که جفت هم خوشحال و شاد به سمتمون میومدن نگاه کردم.
نازییییییییییی چه خوشحال بودن. بدبختای هول تو عید نامزد کرده بودن. می ترسیدن از چنگ هم درشون بیارن. مونده بودم این ستوده که سه سال طول کشیده حرف دلشو به مهسا بگه از کجا این همه رو پیدا کرده بود که بره خواستگاری؟ حتما" بی طاقت شده بود که تا تابستون صبر نکرده بود.
آخی انقده براشون خوشحال بودم که نگو. چه ذوقی هم می کردن دوتاییشون.
بهمون رسیدن و سلام کردن.
من: به سلام عروس خانم آقا دوماد چه گلی چه بلبلی چه شمعی چه پروانه......و
یکی یه سیخ کوبید تو پهلوم و صدامو خفه کرد.
درسا بغل گوشم با دندونای فشرده گفت: خفه. نمیبینی پسره رنگین کمون شد؟
برگشتم دیدم ستوده بدبخت هی داره رنگ عوض میکنه و عرق میریزه. از ترس اینکه نکنه کل آب بدنش خارج بشه و کم آبی بگیره غش کنه دهنم و بستم. یه تبریک گفتیم و کلی آرزوی خوشبختی کردیم براشون.
تو تمام این مدت هم ستوده سرش و انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت. یه لحظه فکر کردم نکنه رو زمین پولی چیزی هست که این این جوری زومش شده. اما هر چی گشتم هیچ پولی پیدا نکردم.
از دور استاد و دیدیم که داره میاد سر کلاس و ماهام دوییدیم رفتیم تو کلاس.
**** استاده نکبت نیم ساعت اضافه تر نگهمون داشت. داشتم از خستگی میمردم. دستامو تو جیبم کرده بودم. تقریبا" چشم بسته راه می رفتم. عینک آفتابیمم زده بودم چشمم که چشمای چپر شده امو کسی نبینه. الناز داشت حرف می زد منم تو همون حالت کله امو تکون می دادم که فکر کنه دارم گوش میدم اما تمرکزم روی خواب و راه رفتم با چشم بسته بود.
تو عالم خودم بودم که موبایلم زنگ زد. ای تو روح هر چی آدم وقت نشناسه انگله.
به زور گوشی و از تو جیبم در آوردم. شماره ناشناس بود.
وای به حالت اگه تا جواب دادم قطع کنی فحش و می کشم سرت.
من: بفرمایید؟
- کجایی؟؟؟؟
این دیگه کیه؟ خواب از سرم پرید. مرتیکه زنگ زده میگه کجایی فضول. مزاحمم مزاحمای قدیم.
من: به تو چه که من کجام مرتیکه فضول. پیش عمه جان شمام. دوست داری بفرمایی؟
صدا عصبی گفت: مرتیکه خودتی و اون .... میگم کجایی درست جوابمو بده. با عمه من چی کار داری.
من: اه عمه دوست نداری؟ برم پیش خاله ات؟
صدا: درست صحبت کن.
من: مرتیکه مزاحم خجالت نمیکشی؟ قبلنا بهتر مزاحم میشدین. یه سلامی یه چه طوری؟ منت می ذاری آشنا شیمی چیزی. نه سلامی نه علیکی زنگ زدی می گی کجا؟ چقده توهولی پسرم.
اینا رو با نیش باز می گفتم. آی چه حالی می داد سر کار گذاشتن ملت.
این اره و اوره و شمسی کوره هم وایساده بودن کنارمو به حرفای من می خندیدن. خدا خیر بده این مزاحمه رو، خستگیمونو رفع کرد.
صدا: من و دست می ندازی؟ زود بگو کجایی وگرنه خودم میام بد حالتو جا میارم.
دیگه داشتم عصبانی میشدم: کجا عمو پیاده شو باهم بریم. زنگ زدی یک ساعته کجایی، کجایی راه انداختی. برو به عمه ات زنگ بزن آمار بگیر برو به خواهرت زنگ بزن ببین کجاست. برو به ننه ات زنگ بزنببین با کی بیرونه به بقیه چی کار داری.
اینا رو بلند بلند میگفتم و با نیش باز منتظر تایید دخترا بودم. اما صداشون در نمیومد. نگاهشون کردم دیدم به ردیف مثل گروه سرود جلو من وایسادن و جمیعا" ابرو میندازن بالا.
من: چیه گروه تشکیل دادین ابرومیندازین بالا بالا.
این منگلا جای جواب دوباره ابرو می نداختمن بالا.
من: عقلتون شیرین شده؟ چرا همچین میکنین.
صدا: نمی خواد بگی کجایی برگرد.
من: منگلیا... برگردم و برنگردم من چه فرقی به حال تو میکنه. خنگیییییییییییی. انگاری تو، تو گوشی هستیا. توهم حضور زدی؟
داشتم اینا رو تو گوشی میگفتم و یه زبون عریضم واسه یارو پشت خطیه در آوردم حالا انگار می دید من و . این مشنگام که کماکان به ابرو بالا انداختنشون ادامه می دادن.
عصبانی شدم و توپیدم بهشون.
من: بابا خلید مگه. اینجا به صف شدین ابرو تکون می دید؟ جواب من و نمیدید؟ باشه . من میرم شما هم به کارتون ادامه بدید.
عصبانی برگشتم که برم یهو دنیا جلو چشمام سیاه شد.
خدا چرا دنیا سیاه شده. نه این بغلای دنیا روشنه هنوز پس چرا این جلو سیاهه؟ یه قدم عقب رفتم وبه دنیا نگاه کردم. اه دنیا قد یه آدم شده بود. سرمو همراه دنیا تکون دادم رفتم بالا به صورتش رسیدم. اه دنیا جون توییی.
شروین جلوم ایستاده بود و با اخم نگام میکرد.
صدا از تو گوشی گفت: پیدات کردم. می تونی قطع کنی.
صدا که از تو گوشی میومد لبای شروینم تکون می خورد. اه اون چیه بغل گوشش. اه موبایله که. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم. گیج به شروین نگاه کردم. اونم گوشیش و اورد پایین.
با دستی که گوشی توش بود به شروین اشاره کردم و گفتم: تو بودی؟
یه ابروش و انداخت بالا و گفت: نه عمه جونت بود. دوست نداری؟ خوب خاله جون بودن.
چشمام در اومد. چه خوب حرفامم حفظ کرده بود و کوپی برداری تحویلم میداد.
همون جور با چشمای ریز شده بهش نگاه می کردم که دیدم داره سلام میکنه. برگشتم دیدم این دخترا با نیش باز پشت من وایسادن و کله تکون میدن. اه اینا ابرو انداختنشون تموم شده رفتن تو کاره کله؟
هههههههههههه . تازه فهمیدم. این ذلیل مرده ها یه ساعته با ابرو می خواستن شروین و نشونم بدن. لال از دنیا نرین جای این ابرو یکیتون زبونتون و می چرخوندین خوب.
برگشتم به شروین گفتم: دوستام هستن. بعد با دست اشاره کردم یکی یکی اسمشون و گفتم.
من: مریم، الناز، درسا و عروس خانم گل مهسا.
مهسا لبو شد. به شروین اشاره کردم و گفتم: شروین.
شروین یه لبخند محو زد و گفت: خوشبختم.
بچه ها باز گروه سرود شدن و گفتم: ما هم خوشبختیم.
شروین رو به مهسا گفت: تبریک میگم خانم.
مهسا گیلاس شد دوباره و سرشو انداخت پایین و آروم گفت: ممنون.
من: خوب بچه ها کاری ندارین من برم دیگه . خداحافظ.
یه دستی تکون دادم و راه افتادم بریم سمت ماشین اما چون نمی دونستم ماشین کجاست دوقدم که رفتم برگشتم از شروین بپرسم که کجا گذاشته ماشین و که دیدم هنوز همون جا ایستاده.
با تعجب رفتم پیشش و گفتم: چرا نمیای؟
شروین با یه نیشخند گفت: شما بفرمایید با عمه تون برید. نخواستی به خواهرت بگو ببردت. اونم نشد به ننه جونت بگو ماشینبگیره برات.
یه چشم غره رفتم و گفتم: واه چه کینه ای شدی تو بیا بریم دیگه. نیشخندش بیشتر شد و راه افتاد.
سوار ماشین شدیم. یه چیزی یادم افتاد.
من: راستی تو شماره امو از کجا گرفتی؟
شروین: یک ساعته اینجا معطلم زنگ زدم از مامان گرفتم. امشبم ساعت کلاسات و به من می دی تا علاف نشم. راننده ات که نیستم.
پوفی کردم و همون جور که رومو می کردم سمت پنجره آروم گفتم: راننده امی دیگه پس چی فکر کردی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدم. از در عمارت وارد شدم و شروینم پشت من. یهو دیدم یه چیزی مثل طوفان اومدو همچین به من تنه زد که پرت شدم سه متر اون ورتر و خوردم به دیوارو به صورت نشستهپهن زمین شدم . اصلا" نفهمیدم چی شد. فقط یه صدای جیغی شنیدم.
صدا: شروین عزیزمممممممممممممممممم.
وای ننه ام این کیه دیگه چه صدای تیزی هم داره پرده گوشم پاره شد. ماشالله تن که نگو بگو قلوه سنگ تمام تنم کوفته شده بود به خاطر ضربه ای که خوردم. گیج برگشتم ببینم این کوه چی بود که وسط سالن گذاشتن.
این دیگه کیه؟؟؟ چرا همچین میکنه.
دیدم یه دختر بلوند همچین خودش و از گردن شروین آویزون کرده که آدم یاد این میمونای رو درخت می افتاد. آخه پاهاشم بالا تو هوا نگه داشته بود.
ما از این خدم و حشمای صمیمی نداشتیم که. نه بابا خدم چیه؟ کدوم یکی از اینایی که اینجا کار می کنن تاپ بندی می پوشن با شلوار جینکه از 6 نقطه سوراخه؟ البته 6 تا رو حدس زدم از اون بغلی که من می دیدم فقط 3 تاش پیدا بود حتما اون سمتشم 3 تا دیگه بود.
مبهوت این میمون درختی بودم که یهو این میمونه یه ماچ از گوشه لب شروین کرد. اه حالم بهم خورد یه من تف و رژ چسبوند گوشه لبش. می خوای لب بگیری درست انجام بده خوب. اگه می خوای گونه اشو ببوسی خوب یکم برو بالاترش و ماچ کن. چسبیده به همون بغل.چندش.
همچین پسره رو ماچ کرد که جای رژ قرمزش مثل مهر حک شد گوشهلبش یکم هم رو لبش. من که نفهمیدم این دختره می خواست کجای اینپسره رو ماچ کنه.
جالبیش این بود که شروین اصلا" هیچ کاری نمی کرد همون جور مثل درخت وایساده بود. دختره هم که یکم از گردن شروین تاب خورد رضایت داد و اومد پایین. دست انداخت دور بازوی شروین و با یه صدایلوسی گفت: عزیزم کجا بودی؟ تو که می دونستی من میام پس کجا رفتی؟؟؟؟
شروین همون جور خونسرد گفت: کار داشتم.
دختره یه چشم غره توپ بهم رفت که یه آن شک کردم نکنه چیزی ازش دزدیدم یا کاری باهاش کردم که اینقده ازم عصبانیه.
دختره همون جور که به من چشم غره میرفت به شروین گفت: کارت بااین بود؟
این عمه اته و ننه ات. هوی من اسم دارما. آنید خانم کیان.
شروین یه نیم نگاه به من کرد یهو چشماش گرد شد.
شروین: تو اونجا چی کار می کنی؟؟؟
یه نگاه به خودم کردم. دیدم رو زمین چسبیده به دیوار نشستم و دستمم به بازومه. بدبخت حق داره تعجب کنه من درست جلوی شرویناز در وارد شدم در کمتر از 2 ثانیه پرت شدم چند متر اون ورتر و الان حالو روزم اینه. کوله بدبختم که همون جلوی در افتاده بود رو زمین.
به زور از جام بلند شدم.
من: نمی دونم والا یهو جلوم و ندیدم خوردم به کوه.
شروین ابروش بالا رفت.
شروین: کوه؟؟؟
این جیغی یه جیغ کشید: دختره نکبت به من میگی کوه؟؟؟
چشمام و گرد کردم و با تعجب به جیغیه نگاه کردم و گفتم: من؟؟؟ من به شما گفتم کوه؟؟؟ من اصلا" شما رو نمیشناسم. من اصلا" اسم شما رو گفتم؟ به خودت شک داریا. من گفتم کوه مگه شما کوهی؟
چیغی: مگه نگفتی خوردم به یه کوه؟
من: خوب کوه دیگه شما چرا به خودتون گرفتید؟
با حالت گیجی به دورو برم نگاه کردم مثلا" دنبال کوهه میگشتم.
من: نمی دونم والله این چی بود من خوردم بهش. یادم نمیاد از این کنده منده ها وسط خونه داشته باشیم.
دختره دوباره جیغ کشید و گفت: دختره عوضی نکبت. حرف زدنم بلد نیستی. اصلا" میفهمی با کی داری حرف میزنی؟
یهو همچین بازوی شروین و کشید که من منتطر صدای جر خوردن آستینش بودم.
جیغی: شروین این کلفتا رو از کجا پیدا میکنید. اصلا" حد خودشون و نمی دونن. تو چرا چیزی بهش نمیگی؟
از دیوار صدا در اومد که از شروین در نیومد. تو دلم ذوق زده شدم که هیچی نگفت. بی اختیار یه دونه از اون لبخند خوشگلا اومد رو لبم.
با همون لبخند رفتم جلو برای حرص دادن میمون درختی گفتم: ببخشید اشتباه گرفتید من اینجا پرستاره خانم احتشامم. شما تازه استخدام شدین؟ بهتون نگفتن که اینجا نمی تونید از این لباسا بپوشید؟
یه ذره هم به روی خودم نیاوردم که این دختره اگه اینجا کار میکرد چه جوری از شروین آویزون شد و ماچش کرد. فقط می خواستم یه جوری بهش بفهمونم نباید کار بقیه رو مسخره کنه. دختره ی نصفه لباس.
دختره با دهن باز به شروین نگاه کرد و معترض گفت: شروین تو چیزی نمی خوای بگی؟؟؟
به شروین نگاه می کردم اونم تو چشمام نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. حاضرم قسم بخورم که چشماش داشت می خندید.
دختره که دید شروین چیزی نمیگه یه جیغ کشید و پاکوبون رفت تو سالن. هنوز داشتم به چشمای شروین نگاه می کردم. دو قدم بهم نزدیک شد و گفت: خوردی به کوه چیزیت شد؟
بی اختیار خنده ام گرفت: نه زیاد. ولی دلم برات سوخت. گردنت سالمه؟
یه دستی به گردنش کشید و متفکر گفت: فکر کنم رگ به رگ شده.
لبخندم عمیقتر شد. دوباره صدای جیغ جیغو خانم در اومد که از تو سالن جیغ میکشید.
جیغی: شروینننننننننننننننن
شروینم چشماش و چرخوند و یه پوفی کرد و رفت سمت سالن.
یکی نبود بگه بابا دختر قحطه رفتی بلند گو گرفتی؟؟؟؟ اصلا" به منچه. شونه امو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم.
با اینکه اصلا" حوصله این دختر میمونه رو نداشتم اما مگه این حس فضولی می ذاشت نرم پایین. زودی لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. از پله ها که اومدم پایین دیدم مهام جلوی دره.
اه این پسره کی اومد؟
با لبخند رفتم جلو سلام کردم. یه بلوز مردونه پوشیده بود با شلوار جین سورمه ای. چقدم بهش میومد. جیگری شده بود واسه خودش. با اون قد و هیکل ماه شده بود. داشتم هیزی نگاش می کردم که چشمم افتاد به صورتش که دیدم با لبخند وایساده نگام می کنه. برای اینکه سه کارمو بگیرم یه سرفه کردم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید خوش اومدید.
لبخندش عمیقتر شد و همراه من راه افتاد تا برسیم تو سالن داشتیم حال و احوال می کردیم.
مهام یه سلام یه سره گفت و همه جوابش و دادن. منم رفتم گونه طراوت جون و بوسیدم و نشستم رو مبل.
دختر لوسه هم بلند شد و با عشوه به مهام دست داد.
زیادیت نشه دختر واسه این عشوه واسه اون قر. نمی خواد یه دونه هم ازدستش بره. همه رو با هم میخواد.
مهام: خوبید ژیلا خانم؟
اه پس اسمش ژیلا بود چه بهشم میومد. همش فکر می کردم ژیلا اسم این دختر لوساست انگاری فکرم درست بود. ولی عجیب این دختره برام آشنا بود. کجا دیده بودمش؟؟؟؟
ژیلا و شروین چسبیده به هم رو یه مبل نشسته بودن و طراوت جونم رومبل خودش نشسته بود. منم رو یه مبل دو نفره چسبیده به طراوت جون نشسته بودم که مهام هم اومد با فاصله کنارم نشست.
وای که این پسره چه ماه بود همش رعایت بقیه رو می کرد. چه گل پسری خدا واسه ننه باباش نگهش داره. یکم از ادب و خوبی این بچسبه به این یخچال که همه جا رو فیریز می کنه.
داشتم به شروین و ژیلا نگاه می کردم که چیک تو چیک هم بودن و ژیلامدام مثل مگس تو گوش شروین وزوز می کرد و شروینم مثل مجسمه نشسته بود و به رو به روش نگاه می کرد.
فکر نمی کنم اصلا" حواسش به صحبتای این وروره جادو بوده باشه.
یهو یه جرقه تو ذهنم اومد. فهمیدم این دختره کیه. تو مهمونی دیده بودمش دختره دماغ و دهن و گونه عملیه. سر دسته دخترا.
زیر لب آروم گفتم: کج سلیقه بدبخت. دختر قحط بود چسبیدی به این؟ نه قیافه داره نه شعور اگه این عملای جور واجورم نبود که نمی تونستی نگاش کنی. موندم این قطب جونوب از چی این عجوزه خوشش اومد.
یه صدایی دم گوشم شنیدم.
- منم نمی دونم چی شده که از این خوشش اومده. آخه اصلا" به شروین نمیاد.
برگشتم دیدم مهام یکم خودشو خم کرده سمت من و آروم داره اینا رو میگه. پس حتما" حرفای من و شنیده بود.
منم یکم خودمو خم کردم سمتش و گفتم: پس چرا با این می گرده؟؟؟
مهام به همون آرومی گفت: نمی دونم شاید واسه سرگرمی. شایدم لج کرده.
متعجب نگاش کردم.
من: لج کرده ؟ با کی؟
مهام یه اشاره ای به طراوت جون کرد. از تعجب دهنم باز مونده بود مهام خودش توضیح داد.
مهام: آخه همش گیر می داد و مدام دخترای مختلف وبهش معرفی می کردشروینم برای اینکه گیرو بخوابونه گفت با یکی بچرخم تا خانم احتشامآروم بگیره. این دختره هم واسه سرگرمیه.
من: جدی؟ پس از این کارا هم میکنه.
قبل اینکه مهام جواب بده صدای طراوت جون و شنیدم. برگشتم با تعجب دیدم طراوت جونم
خودش و سمت من خم کرده و با اخم داره به شروین و ژیلا نگاه می کنه.
صداش و آروم کرد و گفت: من نمی دونم شروین چی تو ی این دختره جلف دیده که باهاش میگرده.
یه نگاه به مهام کردم. جفتمون کبود شده بودیم از خنده اما زشت بود جلوی طراوت جون می خندیدیم.
طراوت جون: دختره لوس ببین چه جوری خودش و چسبونده به نوه احمق من.
وای خدا دیگه نمی تونستم جلو خنده امو بگیرم. از جام بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم: من برم آب بخورم.
مهامم پشت من بلند شد و موبایلش و درآورد و شروع کرد الو الو کردن.
از سالن که اومدم بیرون پقی زدم زیر خنده. صدای مهام و از پشت سرم میشنیدم که می خندید. وای که چقدر خندیدیم. مهام که خم شده بود و زانوهاش و گرفته بود از خنده.
بعد کلی خنده که حسابی حالمون و جا آورد برگشتیم تو سالن که مهری خانم اومد و گفت شام حاضره. سر میز شام مهام روبه روم نشسته بود.
وای بس که این دختره شیرین بازی در میاورد داشتیم بالا میاوردیم. طراوت جونم که اصلا این دوتا رو نگاه نمی کرد اخم کرده بود غذاشو می خورد.
من و مهامم بس که با چشم و ابرو این دوتا رو به هم نشون دادیم و زیر زیرکی خندیدیم نفهمیدیم چی خوردیم.
شروینم اما با اون صورت یخیش در کمال آرامش و بی توجه به خودشیرینیهای ژیلا غذاش و می خورد.
فکر کنم تنها کسی که اونشب خوب غذا خورد شروین بود. فقط یه چند باری به من و مهام نگاه کرد و دوسه تا چشم غره مهمونمون کرد که ما هم به روی خودمون نیاوردیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
دیگه از فرداش مهمون هر روزمون بود ژیلا خانم. درک نمی کردم یعنی خودش نمی فهمید کسی ازش خوشش نمیاد تو این خونه؟ ولی خوب کسی هم به خاطر شروین حرفی بهش نمی زد.
منم سعی می کردم وقتایی که این دختره اینجاست یا تو اتاقم باشم یا تو باغ به گلهای خوشگلم برسم. و از اونجایی که این دختره تقریبا" هر روز عصری میومد اونجا منم هر روز پیش گلهام بودم و کلی براشون درد و دل می کردم.
دوباره فشار استادا رو درسا زیاد شده. ماهام مثل خر می ریم سر کلاس و یه کله جزوه می نویسیم. غصه ام گرفته کی می خواد اینا رو بخونه.
شروینم هر روز با من بیدار می شه من و می رسونه دانشگاه و عصری میاد دنبالم. هر بارم این ژیلا خانم یه تیکه بار من می کنه.
نمی دونم این بچه مایه دارا خوششون میاد هی به همه بگن کلفت؟ اوناز شروین اینم از این انتر خانم.
شیطونه میگه بزنم از وسط بشکونمش دختره خلال دندون درازو.
***** دانشگاه بودم. با بچه ها نشسته بودیم تو پاتوقمون و از هر دری حرف میزدیم. البته بیشتر مریم حرف می زد. یک هفته بود مدام در مورد یه موضوع حرف میزد. دیگه همه کلمه هاش و حفظ بودم. دوباره داشت در مورد این خواستگار جدیدش حرف می زد نه بهتره بگم نامزدش چون بله رو داده بود.
داستان از این قرار بود که یک هفته بعد از تعطیلات عید مامان مریم زنگ کشش کرده بود که هر کاری داری بذار کنار و پاشو بیا خونه که فلان فامیلشون که یه نسبته دوری با هم دارن می خوان واسه گل پسرشون بیان خواستگاری و مریم باید بیاد خونه چون مامان مریم قرار مدارا رو گذاشته. مریم هم آخر هفته کلاسا رو دو در میکنه و میره خونه.
خوب بقیه اشم که پیداست. پسره رو میبینه خوشش میاد. پسره مهندسه. یه شرکت از خودش داره، خانواده داره و کاملا" آماده برای ازدواج. از همه مهمتر خودش و خانواده اش تهران زندگی میکنن که بهترین مورد برای مریم محسوب میشه. اونام قراره خیلی زود ازدواج کنن.قرار عروسی و برای 15 اردیبهشت گزاشتن. من نمی دونم این همه عجله برای چیه. یک هفته ای هم میشه که مریم اینا دنبال کارای عروسین و پسره هر روز میاد دنبالش تا برن به کارها برسن. یک بار دم دانشگاه پسره رو دیده بودیم.
اومده بود دنبال مریم ماهام فضوللللل.
همه به صف شده بودیم ببینیم این تحفه چه شکلیه. خوب قد بلند خوش قیافه. کلا" به مریم میومد. براش خوشحال بودم چون خیلی ذوق زده بود.
البته یکم برام عجیب بود که چه جوری می تونه به این سرعت از یکی خوشش بیاد بخواد باهاش زیر یک سقف زندگی کنه. برام قابل درک نبود باز اگه عاشق هم بودن مثل مهسا و ستوده یه چیزی.
البته من کلا خود ازدواج و پسر برام قابل درک نیستن. چرا آدم باید دستیدستی خودش و بندازه تو هچل؟؟؟؟؟
نمی دونم.
الانم مریم نشسته بود و داشت از خریداش و کارهای عروسیش میگفت. منم رفته بودم تو فکر خودم.
از بعد عید که برگشته بودم ، خونه، با وجود جیغ جیغو خانم آرامش نداشت. شلوغ شده بود. من ، شروین، خانم احتشام، مهامم که بیشتر وقتا اونجا بود این جیغجیغو خانمم که دیگه رسما" تو خونه افتاده بود.
نمی دونم چرا ازش خوشم نمیومد. دختره عملی همچین به شروین می چسبید که یکی نمیدونست فکر می کرد دوتا بچه هم از شروین داره. مخصوصا" با اون لباسای عجق وجقی که می پوشید.
واقعا" نمی فهمیدم شروین از چیه این دختره خوشش میاد.
تو فکرام غرق بودم که موبایلم زنگ زد.
ببین کیه زنگ زده شروین خان.
من: سلام.
شروین: سلام.
طبق معمول از حال و احوال پرسیدن خبری نبود. اون حالمو نمی پرسید منم نمی پرسیدم.
شروین: تا کی کلاس داری؟
من: تا 6 چه طور؟
شروین: باشه 6 اونجام.
داشت قطع میکرد سریع گفتم: ببخشید؟؟؟ الوووووو تو که می دونستی تا کی کلاس دارم پس چرا زنگ زدی؟؟؟
شروین: می خواستم بگم که....... دیر نکنی.
من: باشه...........
گوشی و قطع کردم و واسه گوشی یه زبون در آوردم.
***** سر ساعت 6 جلوی در دانشگاه بودم. شروین جلوی پام ترمز کرد. سوار شدم. نفله هیچ وقت اول سلام نمیکرد.
من: سلام.
شروین: سلام.
دیگه هیچی نگفتیم. منم که کلا" حوصله سکوت و ندارم. چشمام و بستم وخوابم برد. حس کردم ماشین ایستاد. آخیش کی رسیدیم خونه. چه خوب. چشمام و باز کردم.
وا اینجا که خونه نبود. این پسره من و کجا آورده بود؟ منم جنازه نفهمیدم. سابقه نداشت غیر از خونه و دانشگاه جای دیگه ای بریم. اولین فکری که اومد تو ذهنم باعث ترسم شد.
خودمو جمع کردم وچسبیدم به در. مشکوک به شروین که داشت کمربندش و باز می کرد نگاه کردم. با یه صدای جیغی گفتم: من و کجا آوردی؟؟؟؟
با چشمای گشاد نگام کرد.
شروین: چرا جیغ میکشی؟
من: من و دزدیدی؟؟؟ فکر کردی چی؟؟؟ درسته که خوابم اما جرات داریبهم نزدیک شو می کشمت.
چشماش گشادتر شد چرخید سمت من. وای ننه نکنه می خواد یه کاری بکنه. یه کوچولو ترسیدم. یه جیغ کوتاه کشیدم و کیفمو که توش پر کتا بو جزوه بود آوردم بالا و کوبوندم تو سرش.
اونقدر کیفم سنگین بود و بد ضربه ای بهش زدم که یه لحظه گیج شد و چشماش و بست تا مخش برگرده سر جاش.
یکم دلم براش سوخت. خیلی محکم زدم تو سرش گناه داشت. آروم نشسته بودم گوشه صندلی و بهش نگاه می کردم. نگران شدم نکنه که واقعا" مخش جا به جا شده.
نگران و پشیمون داشتم نگاش می کردم که یهو برگشت بهم نگاه کرد. از چشماش خون می بارید. صورتش سرخ شده بود. عصبانی کیف و از تو دستام کشید.
با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: دختره دیوونه ، هر وقت که می خوام فکر کنم نرمالی یک کاری میکنی که مطمئن میشم خل و چلی. این چه کاری بود کردی؟ آخه دیوونه من اگه بخوام بدزدمت میارمت اینجا؟؟؟ یه نگاه به دوروبرت بنداز.
آروم چشمام و گردوندم. وای خاک عالم به سرم راست میگه. اینجا چقدر شلوغه. وای اینجا که مرکز خریده. آخه کی یه دخترو می دزده میاره مرکز خرید.
شروین: دیوونه اگه بخوام کاری بکنم خونه به اون بزرگی و ول میکنم میارمت مرکز خرید؟؟؟ باز اعتماد به نفست زیاد شد؟
صورتم از خجالت سرخ شده بود. لب پایینم و گاز گرفتم و آروم گفتم: پس چرا اومدیم اینجا؟
شروین چشماش و بست و یه نفس عمیق کشید. آرومتر شده بود. چشماش و باز کرد و گفت: می خوام کادو بخرم.
کادو بخری؟ برای من؟ نه که خیلی ازم خوشش میاد می خواد بهم واسه ضربه ای که به مغزش زدم جایزه بده. گیج داشتم نگاش می کردم که ادامه داد.
شروین: امشب تولد مامان طراوته و منم امروز یادم افتاد. الانم اصلا" نمی دونم چی براش بخرم. تو رو آوردم که برام انتخاب کنی.
با شنیدن این حرف هیجان زده شدم. کار قشنگم یادم رفت و تند گفتم: جدی؟؟؟ امروز تولدشه؟؟؟؟ چه نوه ای تازه یادت افتاده؟
سرمو از رو تأسف تکون دادم و دستگیره رو گرفتم که پیاده شم. برگشتم کیفمو از تو دستش قاپیدم و گفتم: حالا چرا نشستی به من نگاه می کنی. یالا پیاده شو کلی کار داریم.
شروین از این همه پرویی من دهنش باز مونده بود. پوفی کرد و پیاده شد.
بعد دو ساعت گشتن بالاخره چیزایی که تو ذهنم بود و خریدم. شروینم فقط در نقش یک جیب پر پول بود. تا می گفتم حساب می کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ساعت 9:30 رسیدیم خونه. سر راهمون شروین و مجبور کردم که کیک و گلم بگیریم. هر چند غر میزد که لازم نیست و تو این سن دیگه کیک تولد نمی خواد. اما من خودم اعتقاد داشتم آدم تو هر سنی کیک تولد می خواد کلی روحیه می ده به آدم.
به خونه رسیدیم و جلوی در عمارت نگه داشت.
من: کیک ومن می برم تو هم گلها و کادوها رو بیار.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم پیاده شدم. شروینم دنبالم میومد. دستاش پر بود. با اون دسته گل گنده فقط یه کت شلوار کم داشت که بشه دامادی که میره خواستگاری.
از در عمارت وارد شدم که باز هم یه چیزی زوزه کشون از کنارم رد شد و چسبید به شروین. دیگه از دیدن این صحنه تکراری تهوع پیدا می کردم. خیلی جلف و خز بود.
ژیلا: شروینم عزیزمممممممم کجا بودی؟؟؟ تو که می دونستی من میام پس چرا رفتی بیرون.
وای که چقدر من از این عزیزم گفتنای کش دارش بدم میومد.
شروین خونسرد گفت: کار داشتم.
ژیلا با یه قر و عشوه گفت: یعنی این کلفته از منم برات مهمتره؟
نه دیگه باید برم این دختره رو له کنم زیادی پرو شده اگه دوست دختره این شازده است باشه حق نداره به بقیه توهین و بی احترامی کنه.
کیک و گذاشتم رو میز کنار در و رفتم جلوش و دستامو زدم به کمرم. سعی کردم مو به مو مثل این دختر سلیطه های خارجی رفتار کنم. یه قری به گردنم دادم و گفتم: ببین جیغجیغو خانم، ( انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و تکون دادم) من کاری به این ندارم که تو این خونه با کی چی کار داری. ولی بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنی. من ... تو... این ... خونه ... پرستارم. اگه تو فرق بین پرستار و یه خدمتکارو نمی دونی، نشون از سواد پایینت داره و من با کمال میل حاضرم حالیتکنم که فرق این دوتا چیه خودت که درکت نمی رسه. تا کلاس چندم درس خوندی؟ پیداست سواد مواد درست و حسابی نداری عزیزممممممم.
این جور که از ریخت و قیافت پیداست ( یه اشاره به تاپ دکلته ی نصفه اش کردم که با هر حرکت دستش نافش پیدا می شد. آخه این وضع لباس پوشیدنه؟ ) انگاری خانواده درستی هم نداری که می ذارن دخترشون اینجوری بگرده و هر روز خونه ملت ولو باشه.
ژیلا جون مثل دیگ بخار در حال انفجار بودن. یهو ترکید و با جیغ گفت: دختره امل غربتی این لباسا مده.
خونسرد گفتم: جدییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟ خوب شد گفتی من فکر کردم پول نداری لباس بخری واسه همین یه نصفه پارچه دور خودت پیچیدی.
ژیلا جیغی برگشت رو به شروین و گفت: شروینننننننننننننن ببین چی میگه بهم. تو هیچی نمی خوای بگی بهش؟؟؟؟؟
شروینم خونسرد یه نگاه به سر تا پاش کرد انگار داشت تاپشو بررسی می کرد ببینه واقعا" نیم متر پارچه است یا نه.
ژیلام منفجر شد و هوار زد: دیگه جای من تو این خونه نیست. دختره گدا گشنه ی بدبخت جایگاهش و نمی دونه.
دویید تو سالن و یه ثانیه بعد با لباساش اومد بیرون و دویید سمت در و وسط راه یه تنه ی محکمم به من زد که نصف تنم و برد.
منتظر بودم شروین بره دنبالش. یا برگرده یه چیزی بهم بگه به خاطر حرفایی که به ژیلا جونش زدم. اما در کمال تعجب خیلی ریلکس راه افتاد بره تو سالن. چشمم بهش بود. دیدم گوشه لبش کج شده. از کنارم که رد شد آروم گفت: دمت گرم خیلی رو اعصاب بود.
من و میگی؟ چشما قد نعلبکی ، فک کف سالن آه......... قد غار علی صدر باز. نه انگاری خلاصش کرده بودم چه خوششم اومد.
من که نفهمیدم این که حوصله این دختره رو نداشت چرا می ذاشت هر روز تلپ شه اینجا؟ می خواست واسه ما سوهان روح بیاره؟
مهری خانم با یه لبخند گشاد اومد کنارمو گفت: دستت درد نکنه آنید خانم خوب حالشو گرفتی. به خدا آدم روش نمیشد به این بشر بگه دختر. راحتمون کردی.
یه لبخند زدم وراه افتادم سمت آشپزخونه. کیک و از جعبه اش در آوردم و چند تا شمع گذاشتم روش نمی خواستم شمع عددی بذارم که سن طراوت جون و به یادش بیارم شاید احساس پیری می کرد درحالی که به نظر من هنوز جوون بود. نمیشدم به تعداد سنش شمع بذارم وگرنه تا فردا باید فوتشون می کرد واسه همین پنج شش تا شمعگذاشتم رو کیک و روشنش کردم.
کیک و بلند کردم و به مهری خانم و بچه های آشپزخونه گفتم دنبالم بیان بریم تو سالن و تا وارد شدیم شعر تولدت مبارک و بخونن.
یه لحظه یه چیزی یادم افتاد. دم در آشپزخونه ایستادم و به مهری خان گفتم: مهری خانم برو شروین و صدا کن.
مهری خانم رفت و با شروین برگشت.
من: کادوها رو دادی؟
شروین: نه گذاشتمش یه گوشه که نبینه. می خواستم تو بیای با همکادوها رو بدیم.
من: خوب کاری کردی مرسی. چیزه.... میشه بری گیتارتو بیاری؟
شروین با تعجب نگام کرد.
شروین: واسه چی؟
من: می خوام موقع آوردن کیک آهنگ تولدت مبارک و با گیتار بزنی و بخونی.
چشمام و ریز کردم وملتمس گفتم: می خونی؟
تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند محو زد و گفت: می رم بیارمش.
یه ذوقی کردم که نگو. انگار تولد خودم بود. با مهری خانم اینا هماهنگ کردم که موقعی که کیک و بردم وآهنگ تموم شد همه دست بزنن و یک صدا بگن تولدت مبارک طراوت جون.
انگار گروه کر می خواستم هماهنگ کنم. وسواس گرفته بودم.
شروین گیتار به دست اومد و گفت بریم.
به جای جواب لبخند زدم. تا پامون و گذاشتیم تو سالن شروین شروع کرد به زدن و خوندن. وای که چقدر قشنگ می خوند. انگار واقعا" از ته قلبش تولد و تبریک می گفت.
تولد، تولد
تولدت مبارک
مبارک، مبارک
تولدت مبارک
لبت شاد و دلت خوش
تو گل پرخنده باشی
بیا شمعا رو فوت کن
که صد سال زنده باشی
تولد، تولد
تولدت مبارک
مبارک، مبارک
تولدت مبارک
طراوت جون که صدای ماها رو شنید با بهت برگشت و به ماها که مثل یه لشگر آروم آروم بهش نزدیک می شدیم نگاه کرد.
جلوش که رسیدیم شروینم خوندنش تموم شد. همه یه صدا گفتن تولدت مبارک طراوت جون.
خانم احتشام طفلی از ذوقش بغض کرده بود و تو چشماش اشک جمع شده بود. دلم غش رفت واسه چشمای مهربون و خوشگلش. کیک و رو میز جلوش گذاشتم و رفتم سفت بغلش کردم و یه ماچ گنده ام از گونه اش گرفتم.
شروینم بعد من بغلش کرد و ماچش کرد و گفت: تولدت مبارک مامان طراوت عزیزم.
یه لحظه یاد عزیزم گفتنای میمون خانم افتادم. اما زود بی خیالش شدم.
من: طراوت جون نمی خوای شمعها رو فوت کنی؟ امیدوارم 100 سالبه خوشی زندگی کنی.
طفلی بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه.
تا اومد شمعها رو فوت کنه سریع گفتم: صبر کن صبر کن.
همه با تعجب نگام کردن.
من: طراوت جون یادت نره آرزو کنیا. آرزو کن خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.
طراوت جون یه لبخند عظیمی زد و با دست یه دونه آروم به بازوم زد و گفت: آنید.
اما وقتی خواست شمعها رو فوت کنه چشماش و بست.
شمعها رو فوت کرد و همه براش دست زدن. آروم زیر گوشش گفتم: دعاتون واسه شوهر بود دیگه.
خندید و یه چشم غره نصفه بهم رفت. به شروین اشاره کردم که کادوها رو بیاره. شروینم پاشد و رفت و با بسته ها برگشت.
کادوهاش و دادم بهش و با ذوق گفتم: بفرمایید اینم کادوی تولدتون.
با یه ذوقی کادوها رو ازم گرفت و گفت: کادو برای چیه. این کیک و آهنگو حالا هم کادو این چیزا از سن من گذشته دیگه.
شروین: مامان جون شما هنوز جونید این چه حرفیه.
فکم افتاده بود این همون پسره بود که موقع کیک و گل گرفتن پدر من در آورد بس که غر زد و گفت این کارا از سنش گذشته؟ رو که نیست به خدا.
طراوت جون بسته اول باز کرد. یه روسری خوشگل به رنگ آبی و سورمه ای بود. رو سرش امتحان کرد که خیلی بهش میومد و طراوت جونم کلی ازش خوشش اومد.
بسته دوم و باز کرد که کوچیکتر بود. از توش یه جعبه جواهرات مخملدر آورد. درش وباز کرد و با دهن باز به گوشواره های تو جعبه نگاه کرد. چشماش برق می زد.
با ذوق خودمو چسبوندم بهش گفتم: بذارید بندازم گوشتون.
دست بردم و گوشواره ها رو گذاشتم تو گوش طراوت جون. وای که چقدر ماه شده بود.
من: این گوشواره از طرف شروین....
شروین پرید وسط حرفم و گفت: این کادوها از طرف من و آنیده.
آخ که این دهنم باز موند. خدا تومن پول گوشواره ها شده بود و همهشو شروین داده بود من فقط انتخابش کرده بودم. حالا این پسره داشت من و هم شریک می کرد. تو کف کار شروین بودم که یهو دست طراوت جون اومد دور گردنم و من و شروین و تو یه زمان کشید تو بغلش.
سرمون رو سینه طراون جون بود و طراوت جون ما رو فشار می داد بهخودش و هی تشکر می کرد و هی میگفت دخترم پسرم.
من اما همه حواسم به شروین بود که صورتش جلوی صورتم تو فاصله پنج سانتیم بود.
داشتم بهش نگاه می کردم که گوشه لب شروین کج شد و یه چشمک بهم زد.
چشمام داشت از جاش در میومد.
این الان به من چشمک زد؟ آی نفس کش کجایی قیصر داداش که بیایغیرتی شی پسره اجنبی فرنگی به ناموس مملکتت چشمک زد. خوب البته یه نصفه اجنبی. حالا چون فرنگ زندگی میکنه ما هم جزو عجانب در نظر می گیریمش.
مبهوت چشمک شروین بودم که طراوت جون ولمون کرد و تونستیم درست بشینیم.
هنوز داشتم به شروین نگاه می کردم که یهو ابروش و انداخت بالا. که یعنی چیه.
منم دیدم زیادی زوم کردم به پسره بی حرف سرمو گردوندم یه طرفدیگه. خلاصه اون شب انقده طراوت جون ذوق زده بود که به هممون انرژی تزریق کرد.
وقتی آخر شب واسه خدا حافظی گونه اشو می بوسیدم گفت: خدا عمرت بده صدات میومد وقتی داشتی شر این دختره نچسب و از سرمون می کندی.
یه لبخندی زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم راحت خوابیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
گروه 5 نفرمون تو دانشگاه آب رفته بود. مهسا که تا کلاس تموم میشد می چسبید به ستوده. مریمم که فقط میومد سر کلاس سک سک می کرد و بعدش جیم می شد و با نامزد عزیزشون سینا خان می رفتن دنبال کارای عروسی. دو هفته بیشتر تا عروسی نمونده بود. همه کارها رو تند تند انجام می دادن.
من و الناز و درسا هم مثل سه کله پوک واسه خودمون تو دانشگاه می چرخیدیم و تو سر و کله هم می زدیم.
یه بار به الناز گفتم: الناز فکر کنم نفر بعدی که مرض شوهر می گیره تویی.
الناز: چه طور؟
من: خوب از قدیم گفتن از آن نترس که جیغ و داد می کنه از اون بترس که ساکته. من و درسا که پرونده امون بسته است. فقط کافیه پسره یه بار ماهارو ببینه از 10 متری پشیمون میشه و نزدیکمون نمیاد.
درسا محکم کوبوند تو سرمو گفت: از طرف خودت حرف بزن من خیلی هم خانمم.
با دستم سرمو ماساژ دادم و گفتم: همین کارا رو میکنی که هیچکی نگاتم نمیکنه دیگه. همه می فهمن خل و چلی.
درسا یه چشم غره بهم رفت.
الناز: نه بابا خبری نیست.
من: حالا از ما گفتن بود خانم خانوما. حواستو جم کن. نبینم چشم و گوشت بجنبه ها چشماتو در میارم.
درسا پرید وسط و گفت: آره الناز جون فقط چشم و گوش آنید باید بجنبه.
اینبار من بهش چشم غره رفتم.
من: چشمای من می جنبه مهم نیست مهم دله که نباید تکون بخوره. شماها حواستون به دلتون باشه.
الناز و درسا دندوناشون و بهم نشون دادن.
من: مثلا" این لبخند بود دیگه.
درسا: نه نیش خند بود.
من: کوفت و خفه. بیاید بریم سر کلاس. شوهر که نکردین بیاین لااقل درس بخونیم نگن بی کار بودن هیچ غلطی نکردن.
سه تایی با شوخی و خنده رفتیم سر کلاس.
**** برای عروسی قرار بود با درسا و الناز بریم خرید. مهسا با ستوده جون میرفت. تا ساعت 6 کلاس داشتیم. به کل قرارمون و یادم رفته بود. وقتی درسا ساعت 4 در مورد لباسی که مد نظرشه حرف می زد تازه یادم افتاد که قراره بعد کلاس بریم خرید. سریع جیم شدم و رفتم یه گوشه.
به شروین زنگ زدم اما جواب نداد. بعد دوسه بار زنگ زدن بی خیال شدم. فوقش میاد بهش میگم دیگه به من چه تا این باشه که جواب زنگای من و بده.
رفتیم سر کلاس و این دو ساعتم گذروندیم. با اینکه خسته بودیم ولی از هیجان خرید و لباس خستگی از یادمون رفته بود.
همون جور که از دانشگاه میومدیم بیرون در مورد لباس و عروسی و اینا حرف می زدیم. دم دانشگاه که رسیدیم یهو شروین جلومون ترمز زد.
درسا و الناز که ماشین شروین و دیدن تعجب کردن. الناز آروم گفت: آنید مگه نگفتی امروز میریم خرید؟
بی خیال شونه امو انداختم بالا و گفتم: یادم رفت بگم بهش بعدم هر چی زنگ زدم جواب نداد.
درسا: درد بگیری دختر حالا چی می خوای بگی بهش تا اینجا اومده پسره.
من: اومده دیگه میگم ماها رو تا یه جایی برسونه.
داشتم به ماشین نگاه می کردم. غیر شروین یکی دیگه ام تو ماشین بود.
من: اه مهام هم که هست.
درسا و الناز با تعجب: کی؟؟؟؟
من: بابا همون پسر همسایه باحاله دیگه.
رفتم کنار ماشین و ایسادم. مهام می خواست پیاده بشه که در و هل دادمو گفتم نمی خواد. شیشه سمت مهام و دادن پایین. مهام سریع سلامکرد و یه سری هم برا دخترا تکون داد. شروین خودشو خم کرده بود سمت فرمون که بتونه من و ببینه. بدون سلام و هیچی گفت: چرا سوار نمیشی؟
من: زنگ زدم بهت چرا جواب ندادی؟
شروین: کی زنگ زدی؟
گوشیش و در آورد و یه نگاه کرد اخماش رفت تو هم.
شروین: نفهمیدم زنگ خورد.
چشمام و گردوندم و گفتم: خوب پس غر چیزی که می خوام بگم و سر من نزن. خودت جواب ندادی وگرنه زودتر می گفتم که معطل نشی.
شروین با اخم نگام کرد پیدا بود که چیزی از حرفام نفهمیده. خودم توضیح دادم : من با بچه ها قراره بریم لباس بخریم برای عروسی مریم. زنگ زدم که بگم نیای دنبالم که جواب ندادی.
شروین با همون اخم: با مهام رفته بودیم جایی. دیدم دیر شد با هم اومدیم دنبالت حالا کجا می خواید برید؟؟؟؟
می خوایم بریم ....
شروین: اونجا که خیلی دوره چه جوری می خواید برید؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: پرواز می کنیم.
مهام پقی زد زیر خنده که شروینم با پشت دست کوبوند به بازوش.
من: خوب با چی باید بریم با تاکسی دیگه.
شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: نمی خواد با تاکسی برید. ما کهتا اینجا اومدیم سوار شید می بریمتون.
رو به مهام گفت: تو که کاری نداری؟
مهام فقط به نشونه نه سر تکون داد.
شروین: خوبه پس سوار شید.
با نیش باز برگشتم سمت دخترا و با یه چشمک گفتم: بچه ها سوار شید.
خودم زودتر از بقیه سوار شدم بعد درسا آخرم الناز.
شروین از تو آینه نگاهی به پشت کرد و گفت: سلام.
درسا و النازم با لبخند گفتن: سلام آقای احتشام.
ابروهای شروین رفت بالا از اینکه فامیلشو گفتن. خنده ام گرفته بود بچه ها چقدر تحویلش گرفته بودن.
درسا زیر گوشم گفت: آنید این پسره چه جیگره. من می خوام.
با سر به مهام اشاره کرد.
من آروم: خفه بابا میشنوه. مگه میوه ست که میگی میخوام بهت تعارف کنم؟
درسا: تعارف هم نکنی خودم ورش می دارم.
گوشم به درسا و چشمم به مهام بود که برگشته بود سمت عقب.
مهام: سلام خانمها خوب هستید؟ خسته نباشید.
درسا که داشت زیر زیرکی با من حرف می زد تا صدای مهام و شنید انگاری که مچشو در حال دزدی گرفته باشن همچین هل شد که نگو.
سریع گفت:سلام از ماست آقا مهام مونده نباشید.
مهام اول ابروهاش از تعجب رفت بالا. خوب بچه حق داشت تعجب کنه که چرا درسا اسم کوچیکشو می دونه. منم که دیدم سه شد محکم با آرنج زدم تو پهلوی درسا که خفه خون بگیره آخه ساکت نمی شد.
درسا: خدا رو شکر یه نفسی میا.... آخ ....
با ضربه من یهو درسا یه آخ نسبتا" بلند گفت و صورتش جم شد. مهام که هم از شنیدن اسمش هم از تند حرف زدن درسا هم از آخ و هم از صورت جمع شده درسا درحال انفجار بود سریع روشو برگردوند تا ماهاخنده اش و نبینیم اما شونه هاش تا چند دقیقه از خنده تکون می خورد.
یه چشم غره به درسا رفتم و آروم گفتم: خفه شو یکم آبرو نگه دار واسه خودت جلو پسره.
با همون چشم غره برگشتم دیدم شروین از تو آینه با یه پوزخند نگاممیکنه. منم ادامه چشم غره درسا رو به اون رفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه.
خلاصه تا برسیم به مرکز خرید من و درسا و الناز آروم آروم حرف زدیم و ریز ریز خندیدیم و این دوتا رو هم آدم حساب نکردیم.
رسیدیم مرکز خرید شروین ماشین و نگه داشت. الناز پیاده شد.
من: خوب ما دیگه میریم. آقا مهام ببخشید که شما رو هم کشوندیم اینجا.
شروینم به درک وظیفه اش بود. در حین حرف زدن من درسا هم پیاده شد. اومدم پیاده شم که شروین به مهام گفت: خوب چرا نشستی؟
مهامم با تعجب: چی کار کنم؟
شروین یه اشاره بهش کرد و گفت: پیاده شو دیگه.
من که آماده برای یک پرش از ارتفاع بودم جلوی در موندم و با تعجب به شروین نگاه کردم. مهام هم بدتر ازمن.
من: برای چی پیاده شه؟
شروین با اخم نگام کرد و گفت: انتظار داری بدون تو برگردم خونه که خانم احتشام بزرگ فکر کنه نیومدم دنبالت و یه چیزی بهم بگه؟
با تعجب گفتم: خوب من بهش می گم اومدی دنبالم.
شروین: فکر میکنی باور میکنه؟ تازه اون موقع میگه پس چرا تنها ولش کردی. دختر بچه است و تا بیاد شب میشه و امانته و ... ( کمی بلند تر گفت) اصلا" پیاده شو ماهام میایم.
این چرا همچین میکنه. یهو چرا قاطی کرد. من و مهام پیاده شدیم و شروین از تو ماشین گفت: ماشین و پارک میکنم میام.
الناز آروم دم گوشم گفت: مهام چرا پیاده شد؟
درسا با نیش باز به همون آرومی گفت: قربونش برم دلش نیومد من و ول کنه بره. بچه م کم طاقته خوب.
زدم تو پهلوش و گفتم چرا نوشابه باز میکنی واسه خودت؟ شروین گفت تنهامون نمیذاره شبه.
درسا ابروهاش از تعجب رفت بالا: نههههههههههه یعنی این پسرهیکم حالیش میشه.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: برو بابا دلت خوشه گفت خانم احتشام گیر میده اگه بدون من بره.
الناز: عجب آدمیه ها میمیره بگه واسه ما میاد؟
من: بابا این اگه یه کوچولو مسئولیت نداشت عمرا" میومد.
درسا: میگما من دلم طعام می خواد.
الناز: طعام؟؟؟؟؟
درسا : آره همون که می ریزن تو شکم تا پرشه دیگه صدا نده.
من: کارد بخوره به شکمت الان از کجا طعام بیارم برات.
درسا با چشم به مهام اشاره کرد. با تعجب گفتم: مهام و می خوای بخوری؟
الناز پق زد زیر خنده. درسا بهم چشم غره رفت.
درسا: حالا می فهمم چرا شروین نگاتم نمیکنه فهمیده خیلی چلی.
من: گمشو توام از خداشم باشه. خوب خودت به مهام اشاره کردی.
درسا: خنگی دیگه میگم یعنی مهام و شروین بهمون شام بدن.
الناز: وای نه زشته.
درسا: چی زشته، زشت اینه که ماها گشنه بمونیم.
من: من که عمرا" بگم همین یک کارم مونده که از این قطب جنوب چیزی بخوام.
درسا: اولا" که تو روت زیاده تو شمال که بودین من، اون همه لباس و خوراکی با پول این بدبخت خریدم یا تو؟ بعدم تو نگو خودم میگم.
چشمم به پشت درسا بود که شروین داشت میومد. سریع گفتم: هیس خفه گودزیلا اومد.
دیگه ساکت شدیم تا شروین برسه بهمون. تا رسید به ما درسا سریع گفت: مزاحمتون نمیشدیم. خودمونم میرفتیم. افتادین تو زحمت.
مهام: زحمتی که نیست یه خریده دیگه.
درسا: فقط خرید که نیست می خواستیم یکمم بگردیم بعدم بریم شام بخوریم. می ترسم خسته بشید.
مهام با یه لبخند به درسا نگاه کرد و گفت: نه بابا خستگی چیه دوقدم راهه. حالا بعد خرید باهم می ریم یه دوری می زنیم شامم مهمون من.
درسا یه لبخند ملیح زد و رو به مهام گفت نه اینجوری که زشته. به خاطر ما اومدین بیرون مهمون ما.
تو دلم حرص می خوردم. برو گمشو از جیب خودت مایه بزار.
مهام: نه این چه حرفیه. حالا این یه بارو مهمون ما باشید.
درسا با همون لبخند: ممنون.
آروم برگشت سمت من و الناز که به زور فکمون و جم کرده بودیم که نیوفته پایین و یه چشمکی زد و اشاره کرد که راه بیفتیم. خودشم جلوتر از همه راه افتاد. داشتم با چشم دنبالش می کردم که چشمم افتاد بهشروین که با یه پوزخند نگام می کرد.
ای زهر مار این پوزخند چه وقته است من الان کاری نکردم که نیشتو نشونم میدی. وای نکنه این پوزخنده واسه درسا بود. نکنه فهمید خودمون و انداختیم بهشون.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 21:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باورم کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA