بعد از شام علي رغم ميل باطني ام وحشت زده مي شوم.مي دانم بايد شاد و سر حال باشم،زيرا اين ديدار و به هم پيوستگي گواه اين است كه هنوز بين ما عشق وجود دارد.اما مي دانم كه امشب نيز ناقوسها به صدا در خواهند ماد.خورشيد خيلي وقت است كه غروب كرده.و دزد در راه است.براي متوقف كردنش هيچ كاري از من ساخته نيست.بنابراين به او خيره مي شوم و صبر مي كنم و در اين لحظات باقي مانده به اندازه يك عمر زندگي مي كنم.هيچ چيز.ساعت تيك تاك ميكند.هيچ چيز.او را در اغوش مي گيرم.هيچ چيز.احساس مي كنم ميلرزد.در گوشش نجوا مي كنم.هيچ چيز.براي اخرين بار مي گويم كه دوستش دارم.و دزد از راه مي رسد.هميشه باعث تعجب من بوده كه چقدر سريع اتفاق مي افتد.حتي حالا،بعد از اين همه مدت.براي اينكه وقتي مرا در اغوش مي گيرد،بسرعت پلك مي زند و سرش را تكان مي دهد.سپس رويش را به گوشه اتاق مي كند و مدتي به انجا خيره مي شود.نگراني از چهره اش مي بارد.نه!ذهنم فرياد مي زند.هنوز نه!نه حالا...نه وقتي اينقدر به هم نزديكيم!امشب نه!هر شب به جز امشب...خواهش مي كنم!كلمات در درونم هستند.ديگر نمي توانم چنين لحظاتي داشته باشم!اين منصفانه نيست....منصفانه نيست...اما يك بار ديگر،هيچ فايده اي ندارد.بالاخره او اشاره مي كند و مي گويد:_انها به من زل زده اند.خواهش مي كنم مانعشان شو.اجنه.دلم به درد مي ايد.براي لحظه اي نفس در سينه ام حبس مي شود.سپس دوباره نفس مي كشم،اما اين بار كم عمق تر.دهانم خشك مي شود و احساس مي كنم قلبم به شدت مي زند.تمام شد.مي دانم.حق با من بود.غروب شد.اين سردرگمي شبانه با بيماري الزايمر همدست است و بر همسرم تاثير مي گذارد.سخت ترين بخش بيماري.چون وقتي شب فرا مي رسد،او مي رود و من حيران بر جاي مي مانم كه ايا ممكن است يك بار ديگر در عشق سهيم شويم؟سعي مي كنم انچه را براي او اجتناب ناپذير است از او برانم.مي گويم:_الي،هيچ كس انجا نيست.(و او حرفم را باور نمي كند.)_انها به من خيره شده اند.سرم را تكان مي دهم و زمزمه مي كنم:_نه._انها را نمي بيني؟مي گويم:"نه" و او در فكر فرو مي رود.مرا از خود دور مي كند و مي گويد:-انها درست انجا هستند و به من خيره شده اند.سپس با خود حرف مي زند.و لحظه اي بعد،زماني كه من سعي دارم او را ارام كنم،با چشمان از حدقه در امده خود را مچاله مي كند.
با صدايي وحشت زده فرياد مي كشد"تو كه هستي؟"و رنگ چهره اش به سفيدي مي گرايد."اينجا چه كار داري؟" ترس در وجود او جوانه مي زند و من ازرده و رنجور مي شوم زيرا هيچ كاري از دستم برنمي ايد.از من فاصله مي گيرد،عقب عقب مي رود،دستانش حالت تدافعي دارند و سپس چيزي مي گويد كه قلبم مي شكند.فرياد مي كشد:_برو،دور شو.از من دور شو.او اجنه را از خود مي راند.وحشت زده است.اصلا متوجه حضور من نيست.مي ايستم و به سوي تخت او مي روم.اكنون من هم ضعف دارم.پاهايم درد مي كند و پهلويم تير مي كشد.نمي دانم اين درد از كجا امده است.با تقلا سعي مي كنم دكمه را فشار دهم تا پرستار را خبر كنم زيرا انگشتانم مي لرزد.انگار در هم گره خورده و منجمد شده اند.اما سرانجام موفق مي شوم.انان به زودي اينجا خواهند بود،مي دانم و منتظرشان هستم.در طول انتظار به همسرم خيره مي شوم.ده...بيست...سي ثانيه سپري مي شود و من همچنان خيره به او نگاه مي كنم.چشمانم هيچ چيز را از نظر دور نگه نمي دارد.لحظاتي را كه با يكديگر گذرانديم به خاطر مي اورم.اما در تمام اين مدت او حتي نيم نگاهي به من نمي اندازد و من از تلاش او براي عقب راندن دشمن نامريي مبهوت و متحيرم.با دردي كه در كمرم پيچيده است در كنار تخت مي نشينم و همچنان كه دفتر خاطرات را برمي دارم اشكهايم سرازير مي شود.الي توجه نمي كند و من مي فهمم حافظه او رفته است.يكي دو ورق از دفترچه به زمين مي افتد.خم مي شوم تا انها را بردارم.خسته ام.بنابراين مي نشينم،تنها و جدا از همسرم.وقتي پرستارها وارد مي شوند،مي بينند كه بايد دو نفر را ارام كنند،زني را كه از ترس اجنه اي كه در ذهنش وجود دارد در ترس دست و پا مي زند و پيرمردي را كه او را از زندگي خودش بيشتر دوست دارد و به ارامي در گوشه اي نشسته،صورتش را ميان دستهايش گرفته است و مي گريد.*****************بقيه شب را به تنهايي در اتاق خودم مي گذرانم.در نيمه باز است و رفت و امد ادم ها را ميبينم.دكتر بارن ول اينجاست.با يكي از پرستاران صحبت مي كند و من كنجكاوم بدانم چه كسي تا اين حد بيمار است كه امدن او در اين وقت شب ضرورت داشتهاست.روي صندلي راحتي كنار پنجره مي نشينم و درباره روزي كه گذرانده ام فكر مي كنم.روزي توام با غم و شادي بود،روزي شگفت و در عين حال درد اور.احساسات ضد و نقيض من باعث سكوتي چند ساعته شد.امشب براي كسي كتاب نخواندم.نمي توانستم.چون درون گرايي شاعرانه اشك مرا در مي اورد.صداي رفت و امد در راهرو قطع شده است و فقط صداي پاي كشيك شب مي ايد.ساعت يازده شب صدايي اشنا به گوشم مي خورد كه بنا به دليلي انتظارش را داشتم.سر و كله دكتر بارن ول پيدا مي شود._متوجه شدم چراغ اتاقت روشن است.اشكالي ندارد داخل شوم؟سرم را تكان دادم:_نه.وارد مي شود و قبل از اينكه در چند قدمي من بنشيند،به دور و بر نگاهي مي اندازد.با لبخند مي گويد:_شنيده ام روز خوبي با الي داشتي.او شيفته رابطه من و الي است.نمي دانم علاقه اش به سبب حرفه اش است يا نه._به نظرم روز خوبي بود._تو حالت خوب است نواح؟كمي كسل به نظر مي رسي._خوبم.فقط كمي خسته ام.
_امروز حال الي چطور بود؟_خوب بود.حدود چهار ساعت با هم حرف زديم._چهار ساعت؟اين...اين باور كردني نيست نواح.فقط سري تكان مي دهم.او ادامه مي دهد._تا بحال چنين چيزي نديده بودم،حتي نشنيده بودم.گمان مي كنم تمام اينها از دولتي سر عشق است.شما دو نفر خيلي براي همديگر مهم بوده ايد.حتما او خيلي دوستت دارد.خودت اين را مي داني نه؟مي گويم:"مي دانم"،اما نمي توانم حرف ديگري بزنم._نواح،راستش را بگو.چه چيزي تو را رنج مي دهد؟ايا الي كاري كرده يا حرفي زده است كه تو را رنجانده است؟_نه.او فوق العاده بود.راست مي گويم.مساله اين است كه الان احساس...احساس تنهاي مي كنم._تنهايي؟_بله._هيچ كس تنها نيست._من هستم.به ساعتم نگاهي مي اندازم و خانواده دكتر بارن ول را در نظر مي اورم كه در خانه اي ساكت و ارام خوابيده اند،جايي كه او مي بايست انجا مي بود،و مي گويم:_تو هم همينطور.*******************چند روز ديگر بي محتوا گذشت.الي اصلا مرا نمي شناخت.و اقرا مي كنم كه هيچ توجهي به امروز و فردا نداشتم.بيشتر حواسم متوجه روزهايي بود كه با او گذرانده بودم.هر چند خيلي زود،خيلي زود براي هميشه به پايان خط مي رسيديم،چيزي را از دست نداده بوديم.فقط كسب كرده بوديم.من خوشحال بودم كه اين خوشبختي نصيبم شده.پس از يك هفته همسرم تا حدي حالت عادي خود را بازيافت.يا دست كم مانند من زندگي مي كرد.براي الي و ديگران كتاب مي خواندم.در راهروها به اينسو و ان سو مي رفتم.شبها بيدار مي ماندم و كنار بخاري مينشستم.در اين زندگي قابل پيش بيني به طور عجيبي احساس ارامش مي كردم.در يك روز سرد و مه الود،پس از اينكه هشت روز مداوم را كنار يكديگر سپري كرديم،بنا به عادت هميشگي ام صبح زود بيدار شدم و به سراغ ميز تحريرم رفتم.به نوبت عكسها را تماشا كردم و نامه هايي را كه سالها قبل نوشته بود،خواندم.دست كم سعي مي كردم بخوانم.نمي توانستم به خوبي حواسم را جمع كنم چون سرم درد مي كرد.بنابراين انها را كنار گذاشتم و روي صندلي كنار پنجره نشستم تا طلوع خورشيد را تماشا كنم.مي دانستم الي يكي دوساعت ديگر بيدار مي شود و مي خواستم سرحال باشم.زيرا تمام روز كتاب خواندن حاصلي جز افزايش سر درد نداشت.چند دقيقه اي چشمانم را بستم.انگار كسي بي وقفه بر سرم مي كوفت.سپس چشمانم را باز كردم و به تماشاي دوستان قديمم و تلاطم اب رود خانه مشغول شدم.بر خلاف الي به من اتاقي داده بودند كه مي توانستم رودخانه را از انجا ببينم،رودخانه اي كه هميشه الهام بخش من بود.وقتي روي صندلي ام نشسته بودم اتفاق افتاد،درست لحظه اي كه خورشيد از افق سربر اورد.سوزشي در دستم احساس كردم،چيزي كه تابحال سلبقه نداشت.خواستم دستم را بلند كنم اما مجبور به توقف شدم،چون چنان دردي در سرم پيچيد كه انگار با چكش بر سرم كوفتند.چشمانم را بستم،سپس پلكهايم را به هم فشردم.درد دستم فروكش كرد،اما بي حس شد،چنان سريع كه گويي ناگهان اعصاب دستم را از زير بازو قطع كردند.مچ دستم قفل شد و همزمان درد كشنده اي در سرم پيچيد و به نظرم رسيد از گردنم پايين امد و در تك تك سلولهايم پخش شد،همچون امواج جزر و مد كه همه چيز را سر راه خود درهم مي شكند و نابود مي كند.
بينايي ام را از دست دادم و صدايي همچون غرش قطار در سرم پيچيد و فهميدم سكته كرده ام.درد همچون صاعقه سرتاسر بدنم را فرا گرفت،و در اخرين لحظات هوشياري،الي را مجسم كردم كه روي تختش دراز كشيده و منتظر شنيدن داستاني است كه هرگز نخواهم توانست برايش بخوانم،گيج و گمگشته،ناتوان از دستگيري خود،همچون من.و وقتي براي اخرين بار چشمان را بستم،پيش خود فكر كردم،اوه،خداوندا،چه كرده ام؟****************به مدت چند روز به طور متناوب بيهوش بودم و در لحظات هشياري متوجه شدم كه دستگاههايي به بدنم وصل است،لوله هايي از راه بيني به گلويم فرورفته و دو كيسه محتوي مايع كنار تختم اويزان است.صداي كار كردن دستگاهها را مي شنيدم.با صدايي يكنواخت روشن و خاموش مي شد و گاهي صداهايي مي كرد كه نمي توانستم تشخيص بدهم چيست.يكي از دستگاهها كه ضربان قلبم را نشان مي داد بسيار ارامش بخش بود و مرا به دياري مي كشاند كه زمان در ان معنا ندارد.پزشكان نگران حال من بودند.وقتي علايم دستگاهها را بررسي مي كردند،با چشمان نيمه بازنگراني را در چهره هايشان مي خواندم.در گوش يكديگر پچ پچ مي كردند و خيال مي كرند من نمي شنوم:"سكته مي تواند عواقب وخيمي داشته باشد،بخصوص در اين سن و سال."حالت چهره شان نشان دهنده پيشگويشان بود:"از بين رفتن تكلم و تحرك،فلج كامل."نظريه اي ديگر،صدايي نااشنا از دستگاهي ديگر،و رفتن پزشكاني كه نمي دانستند من تمام حرفهايشان را شنيده ام.سعي مي كردم اين مسايل را از ذهن بيرون كنم و در عوض حواسم را روي الي متمركز كنم و تا انجا كه مي توانم تصوير او را به ذهنم راه دهم.تمام تلاشم را كردم تا زندگي او را به زندگي خود راه دهم.تمام تلاشم را كردم تا زندگي او را به زندگي خود راه دهم تا يك بار ديگر با هم يكي شويم.سعي كردم نوازش هاي او را احساس كنم،صدايش را بشنو،چهره اش را ببينم و چشمانم پر از اشك شد چون نمي دانستم ايا قادر خواهم بود يك بار ديگر او را در اغوش بگيرم؟در گوشش زمزمه كنم؟روزها كنارش بنشينم و با او حرف بزنم و برايش كتاب بخوانم و با يكديگر قدم بزنيم؟تصور نمي كردم اينچنين پاياني در انتظارم باشد يا دست كم اميدوار بودم اين طور نباشد.هميشه تصور مي كردم من بعد از او مي ميرم،اما انگار مقدر نبود.چند روزي هوش مي امدم و دوباره بيهوش مي شدم تا اينكه يك صبح مه الود ديگر،كه قولش را به الي داده بودم،يك بار ديگر جسمم برانگيخت.چشمانم را گشودم و اتاقي پر از گل ديدم كه بوي خوش ان تحريكم مي كرد.به دنبال زنگ گشتم و با تقلا ان را فشار دادم.پرستار سي ثانيه بعد وارد شد و به دنبال او دكتر بارن ول كه بي درنگ لبخندي بر لب اورد.با صدايي گوش خراش و لرزان گفتم:_تشنه ام.و دكتر بارن ول خنده پر صدايي تحويلم داد و گفت:_خوش امدي.مي دانستم از عهده اش برمي ايي.******************دو هفته بعد از بيمارستان مرخص شدم،اگر چه حالا نصفه نيمه بودم.اگر كاديلاك بودم فقط روي يك چرخ مي چرخيدم،زيرا سمت را ست بدنم ضعيف تر از سمت چپم بود.انان مي گويند اين خبر خوبي است،چون ممكن بود تمام بدنم فلج شود.گاهي به نظر مي رسد افرادي خوش بين دور و برم را احاطه كرده اند.خبر بد اين است كه نمي توانم از عصا يا صندلي چرخدار استفاده كنم و براي اينكه صاف راه بروم بايد قدمهاي نظامي بردارم كه البته فقط مختص خودم است.نه چپ_راست_چپ كه وقتي بچه بودم برايم كاري عادي بود،يا حتي لخ لخ كردنهاي اين اخر عمري،بلكه بايد اهسته پايم را روي زمين بكشم.حالا وقتي در راهرو راه مي روم ماجرايي حماسي هستم.حتي براي من هم اين نوع راه رفتن كند است براي مردي كه تا دو هفته قبل به ندرت مي توانست از لاك پشت جلو بزند.وقتي برمي گردم دير وقت است.به اتاقم مي رسم.مي دانم كه خوابم نخواهد برد.نفسي عميق مي كشم و بوي خوش بهاري را كه در اتاقم پيچيده است فرو مي دهم.پنجره باز است و هواي خنك به داخل مي ايد.احساس مي كنم تغيير دما حالم را جا مي اورد.اويلين،يكي از پرستارهاي اينجا كه يك سوم سن مرا دارد،كمكم مي كند كنار پنجره بنشينم.مي خواهد پنجره را ببندد ولي مانعش مي شوم.
هر چند ابروهايش كمي بالا مي رود،حرفم را قبول مي كند.صداي باز شدن كشو را مي شنوم و لحظه اي بعد ژاكتي شانه هايم را مي پوشاند.او ژاكت را روي شانه ام صاف ميكند.انگار من بچه هستم و وقتي كارش تمام مي شود،دستش را روي شانه ام مي گذارد و با مهرباني ضربه اي به شانه ام مي زند.چيزي نمي گويد،اما من از سكوتش مي فهمم كه به بيرون خيره شده است.مدتي طولاني هيچ حركتي نمي كند،دلم مي خواهد بدانم در چه فكري است اما سوالي نمي كنم.بالاخره اهي مي كشد و برمي گردد كه برود.نيمه هاي راه مي ايستد،خم مي شود و گونه ام را مي بوسد،همانطور كه نوه هايم مرا مي بوسند.از كارش تعجب مي كنم.به ارامي مي گويد:"خوشحالم كه برگشتي.الي دلش برايت تنگ شده است.ما هم همينطور،همه برايت دعا مي كرديم چون اينجا بدون تو صفايي ندارد."بعد به رويم لبخند مي زند و قبل از رفتن دستي به روي صورتم مي كشد.حرفي نمي زنم.كمي بعد دوباره صداي پاهايش را مي شنوم كه چرخي را به دنبال خود مي كشد و اهسته با پرستاري ديگر صحبت مي كند.امشب ستاره اي در اسمان نيست و رنگ ابي و هم اوري همه جا را گرفته است.جيرجيركها اواز مي خوانند و صدايشان را تحت الشعاع قرار مي دهد.همچنان كه نشسته ام،كنجكاو مي شوم كه ايا كسي مي تواند از بيرون مرا،اين زنداني جسم را ببيند يا نه.برقي در اسمان مي درخشد و ذهن مرا به گذشته ها مي راند.ما كه هستيم؟من و الي؟ايا پيچك هاي قديمي هستيم كه دور درخت سروي پيچيده شده است؟ايا ساقه هايمان به قدري نزديك به هم درهم تنيده است كه اگر مجبور به جداييمان كنند،هر دو ميميريم؟نمي دانم،صاعقه اي ديگر،و ميز كنار دستم انقدر روشن مي شود كه عكس الي را روي ان مي بيبنم.بهترين عكسي كه از او دارم.سالها پيش ان را قاب گرفته ام با اين اميد كه شيشه باعث شود تا ابد باقي بماند.دستم را به سوي ان دراز مي كنم و عكس را در چند سانتي متري صورتم نگه مي دارم.مدتي طولاني به ان خيره مي شوم.دست خودم نيست.وقتي اين عكس را انداخت چهل و يك سال داشت.هرگز تا بدان حد زيبا نبوده است.خيلي چيزها هست كه دلم مي خواهد از او بپرسم اما مي دانم عكس او جوابم را نخواهد داد.بنابراين ان را كنار مي گذارم.امشب الي در انتهاي راهروست و من تنها هستم.هميشه تنها خواهم ماند.اين فكر وقتي روي تخت بيمارستان بودم به ذهنم خطور كرد.وقتي از پنجره بيرون را نگاه مي كنم و مي بينم كه ابرهاي طوفان زا ظاهر شده اند،از اين بابت مطمئن مي شوم.علي رغم ميل غمگينم،زيرا مي دانم ديگر هرگز مانند گذشته با يكديگر نخواهيم بود.با وجود اين بيماري ديگر ممكن نيست.بااخره برمي خيزم و به سوي ميز تحرير مي روم و چراغ مطالعه را روشن مي كنم.اين كار بيش از انچه تصور مي كردم نيازمند تلاش است و من نيروي زيادي هدر مي دهم.بنابراين به سرغ صندلي كنار پنجره نمي روم.همانجا پشت ميز مي نشينم و به عكس هايي خانوادگي،عكس هاي بچه ها و عكسهايي كه در تعطيلات گرفته بوديم.عكس هاي الي و من.به روزگاري برمي گردم كه با الي داشتم يا به تنهايي يا با خانواده،و يك بار ديگر پي مي برم كه چقدر عمر كرده ام.كشو را باز مي كنم و گل هاييرا كه زماني به الي داده بودم پيدا مي كنم.كهنه و رنگ و رو رفته شده اند و روباني دور ان بسته شده است.انها هم مانند من خشك و پژمرده شده اند و اگر دست بخورند مي شكنند.اما الي انها را نگه داشته است.يك بار به او گفتم:"اينها را براي چه مي خواهي؟"اما او خود را به نشنيدن زد. و گاهي شبها او را مي ديدم كه گلها را طوري دست گرفته است انگار اسرار زندگي را برايش فاش مي كنند.امان از دست اين زنها.از انجا كه به نظر مي رسد امشب شب خاطره هاست،مي گردم و حلقه ازدواجم را پيدا مي كنم.در كشوي بالايي در كاغذي پيچيده شده است.ديگر در انگشتم فرو نمي رود زيرا بندهاي انگشتانم متورم شده اند و خوني در انها جريان ندارد.كاغذ را باز مي كنم.حلقه انجاست بي انكه تغييري كرده باشد.حلقه اقتدار است،يك نماد،يك چرخه و مي دانم هيچ حلقه اي ممكن نبود جاي ان را بگيرد.از همان اول مي دانستم و اكنون هم مي دانم.و نجوا مي كنم:"الي،ملكه من،زيباي لايتناهي من،من هنوز متعلق به توام و هميشه خواهم بود.تو بهترين چيز زندگي مني."دلم مي خواهد بدان ايا حرفهاي مرا مي شنود؟منتظر علامتي مي مانم اما خبري نمي شود.ساعت يازده و نيم است و به دنبال نامه اي مي گردم كه او برايم نوشته بود.نامه اي كه وقتي سرحال هستم ان را مي خوانم.ان را همان جا كه گذاشته بودم پيدا مي كنم.قبل از اينكه بازش كنم چند بار پشت و رويش مي كنم.دستانم مي لرزد و سرانجام شروع به خواندن مي كنم:**********************
قسمت اخر نواح عزيزاين نامه را زير نور شمع مي نويسم و تو در اتاق خوابي كه از اولين روز ازدواجمان در ان شريك هستيم خوابيده اي.هر چند صداي ملايم تنفس تو را نمي شنوم،مي دانم كه انجايي و من نيز مانند هميشه در كنارت مي ارامم و گرما و ارامش تو را حس مي كنم و نفسهايت به ارامي مرا به سرزميني هدايت خواهد كرد كه انجا خواب تو را مي بينم و اين را كه چقدر تو نازنيني.اتشي كه در كنارش نشسته ام مرا به ياد اتشي مي اندازد كه دهها سال پيش در كنار ان نشسته بوديم و تو شلوار جين به پا داشتي و من نرم و لطيف تو بر تنم بود.همان وقت به دلم افتاد كه ما هميشه با هم خواهيم بود،اگر چه روز بعد متزلزل شدم.قلب من اسير شاعري جنوبي شده بود و با تمام وجود مي دانستم كه هميشه از ان توام.از چه كسي پرسيدم ايا عشق همچون شهابي از راه مي رسد و مانند امواج در هم كوبنده نعره مي كشد؟زيرا انچه بين ما رخ داد اين چنين بود و امروز نيز هست.فرداي روزي را كه به سراغت امده بودم به ياد مي اورم،روزي كه مادرم از راه رسيد.بشدت ترسيده بودم،بيش از هر زمان ديگر،زيرا مطمئن بودم براي اينكه تركت كردم هرگز مرا نخواهي بخشيد.وقتي از اتومبيلم پياده مي شدم تمام بدنم مي لرزيد،اما تو با لبخندت ترس مرا از ميان بردي و ان طور كه دستت را به سويم دراز كردي،وحشت از وجودم رخت بربست.فقط گفتي:"با قهوه چطوري؟"و پس از ان،در تمام سالهايي كه با هم بوده ايم هرگز به رويم نياورده اي.نه وقتي مي رفتم سوال كردي و نه وقتي با چشمان گريان بازگشتم.هميشه مي دانستي كه نيازمند اينم كه در كنارم باشي يا تنهايم بگذاري.نمي دانم از كجا مي فهميدي،ولي مي فهميدي،و اين كار مرا اسان مي كرد.بعد وقتي به ان كليساي كوچك رفتيم تا حلقه در انگشت يكديگر كنيم و پيمان ازدواج ببنديم،در چشمان تو نگاه كردم و فهميدم تصميم درستي گرفته ام.همچنين پي بردم احمق بودم اگر كس ديگري را جاي تو انتخاب مي كردم.از ان پس،هرگز ترديدي به دل راه نداده ام.ما زندگي شگفت انگيزي را در كنار يكديگر سپري كرده ايم.من در اين باره زياد فكر كرده ام.گاهي چشمانم را مي بندم و تو را در نظر مي اورم با موهايي جو گندمي در ايوان نشسته اي و گيتار مي زني و بچه هايمان بازي مي كنند و به افتخار موسيقي زيبايي كه نواخته اي برايت كف مي زنند.مي بينم كه لباس هايت در اثر كار زياد لك شده است و تو خسته اي،و وقتي پيشنهاد مي كنم كمي استراحت كني،مي خندي و مي گويي:گاستراحت همان كاري است كه مي كنم."و متوجه مي شوم كه عشقت به بچه ها عاشقي و پر شور است.بعد كه بچه ها مي خوابند مي گويم:"تو پدر خوبي هستي،بهتر از انچه تصورش را مي كني."و خودمان هم ميرويم كه بخوابيم.براي خيلي چيزهاست كه دوستت دارم،بخصوص احساسات پر شور و هيجان انگيزت كه هميشه زيباترين چيز در زندگيمان بوده است و براي عشق و شاعر پيشگي و رفاقت و زيبايي و طبع و طبع و احساسات پدرانه ات.و خوشحالم كه اين چيزها را به بچه ها هم ياد داده اي،براي اينكه مي دانم زندگي شان را پر بارتر مي كند.انان به من مي گويند كه چقدر براي انها عزيزي و هر وقت اين حرف را مي زنند،خودم را خوشبخت ترين زن دنيا احساس مي كنم.تو به من هم خيلي چيزها اموخته اي،الهام بخش من بوده اي و در ضمينه نقاشي حمايتم كرده اي و هرگز نخواهي دانست اين كار تو چقدر برايم ارزنده بوده است.كارها من الان در موزه ها و مجموعه هاي خاصي نگهداري مي شود و با اينكه اوقاتي بوده است كه به دليل انتقادها و برگزاري نمايشگاهها ذهني اشفته و پريشان داشته ام،هميشه با كلمات پر مهرت حاضر بوده اي و تشويقم كرده اي.تو احتياجات مرا براي كار در كارگاه نقاشي و خلوت مورد نيازم درك كرده اي و بيشتر از نقاشي،به وضع لباس و ارايش موهايم و گاهي مبلمان منزل رسيدگي كرده اي.مي دانم اسان نبوده است.مرد مي خواهد كه از پس اين همه كار برايد و با چنين مسايلي روزگار بگذراند،نواح.و تو ان مردانگي را داشته اي،به مدت چهل و پنج سال،سالهايي شگفت.تو علاوه بر شوهر،بهترين دوست من هستي و نمي دانم از كدام رفتارت بيشتر لذت مي برم.هر يك برايم دفينه اي است،همانطور كه زندگي مشتركمان گنجي نفيس است.نواح،تو چيزي قوي و زيبا در باطن داري و ان مهرباني است،چيزي كه هر وقت به تو مي نگرم در تو مي بينم؛چيزي كه هر كس به تو مي نگرد،در تو مي بيند؛مهرباني.تو بخشنده ترين و ارامش بخش ترين مردي هستي كه تا به حال ديده ام.خدا با توست و بايد هم باشد،چون تو فرشته اساترين انساني هستي كه ديده ام.مي دانم خيال مي كني ديوانه ام كه مي خواهم قبل از ترك اين جهان خاكي داستان زندگيمان را بنويسيم،اما براي اين كار دليلي دارم و از تو براي شكيبايي ات سپاسگزارم.اگر چه بارها پرسيدي،من هرگز به تو نگفتم دليلم چيست.اما اكنون تصور مي كنم وقت ان است كه بداني.ما يك عمر طوري زندگي كرده ايم كه بيشتر زوجها هرگز حتي تصورش را نمي كنند. و با اين حال وقتي به تو نگاه مي كنم،از اين اگاهي كه بزودي همه چيز تمام خواهد شد وحشت سراپاي وجودم را فرامي گيرد.ما هر دو مي دانيم كار من به كجا خواهد كشيد و معناي ان براي ما چيست.من اشك هاي تو را مي بينم و بيش از انچه نگران خود باشم نگران تو هستم،زيرا از رنجي كه گريبان گير تو خواهد شد مي ترسم.با هيچ كلامي نمي توان تاسف مرا بيان كرد.كلمات را گم كرده ام.تو را از صميم قلب دوست دارم.باور ان دشوار است ،اما چنان مي پرستمت كه علي رغم عوارض اين بيماري،راهي براي بازگشت به سوي تو پيدا خواهم كرد.قول مي دهم.و از اينجاست كه داستان ما شكل مي گيرد.وقتي من تنها و گمگشته ام،ان را برايم بخوان،درست همانطور كه براي بچه ها تعريف كردي و مي دانم كه به طريقي پي خواهم برد درباره ماست و شايد،فقط شايد،راهي پيدا كنيم كه بار ديگر با هم باشيم.عزيز دلم،روزهايي كه تو را به خاطر نمي اورم،بر من خشم مگير،و ما هر دو مي دانيم كه ان روز فرا خواهد رسيد.هر اتفاقي كه بيفتد،بدان كه عاشقت هستم و هميشه خواهم بود.بدان كه بزرگترين موهبت زندگي نصيب من شد،موهبت با تو بودن.و اگر اين نامه را نگه داري و دوباره بخواني،انچه را اكنون برايت نوشته ام باور خواهي كرد.نواح،هر جا كه باشي و اين نامه هر كجا باشد،عاشقانه دوستت دارم.امروز كه اين را مي نويسم دوستت دارم و انگاه كه اين را مي خواني نيز دوستت دارم.و بسيار متاسفم كه قادر نيستم خود اين را به تو بگويم.از صميم قلب مي پرستمت،شوهرم.تو روياي من هستي و هميشه خواهي بود «الي»
نامه را كنار مي گذارم و از پشت ميز بلند مي شوم تا دمپايي ام را پيدا كنم.انها نزديك تخت خوابم هستند،و بايد بنشينم تا انها را به پا كنم.سپس مي ايستم و به ان طرف اتاق مي روم و در را باز مي كنم.نگاهي به راهرو مي اندازم و جانيس را مي بينم كه پشت ميز پرستاري نشسته است. دست كم تصور مي كنم كه او جانيس است.براي رسيدن به اتاق الي بايد از مقابل ميز او رد شوم اما در اين وقت خيال نمي كنم اجازه دهند اتاقم را ترك كنم و جانيس نيز هرگز قانون را زير پا نمي گذارد.شوهر او وكيل است.صبر مي كنم ببينم انجا را ترك مي كند يا نه،اما به نظر نمي رسد خيال حركت داشته باشد و كاسه صبر من لبريز مي شود.از اتاق خارج مي شوم،اهسته و پاي كشان،تكيه بر طرف راست بدن،اهسته و پاي كشان.قرني طول خواهد كشيد تا ان فاصله را طي كنم.اما جانيس متوجه نزديك شدن من نمي شود و من مانند پلنگي ساكت از ميان جنگل عبور مي كنم،مانند جوجه كفتري نامريي.در نهايت مچم را مي گيرد.تعجب نمي كنم.مقابل او مي ايستم.مي گويد:_نواح چه كار مي كني؟_قدم مي زنم خوابم نمي برد._خوب مي داني كه نبايد اين كار را بكني._بله مي دانم.سر جايم مي ايستم.تصميم خود را گرفته ام._در واقع نيامده اي قدم بزني،درست است؟تو مي خواهي الي را ببيني._بله._نواح يادت مي ايد اخرين باري كه شب او را ديدي چه اتفاقي افتاد؟_بله يادم مي ايد._پس مي داني كه نبايد اين كار را بكني.جواب سر راست نمي دهم.در عوض مي گويم:_دلم برايش تنگ شده است._مي دانم دلت تنگ شده،اما نمي توانم اجازه بدهم او را ببيني._سالگرد ازدواجمان است.(و راست گفته ام.يك سال به سالگرد طلايي مان مانده است.امروز چهل و نه سال از ازدواجمان گذشت.)_صحيح._پس مي توانم بروم؟براي لحظه اي رويش را بر مي گرداند و صدايش تغيير مي كند.حالا ملايم تر شده است و من تعجب مي كنم.او هرگز اينطور عاطفي با من برخورد نكرده بود._نواح،پنج سال است كه اينجا كار مي كنم وقبل از ان هم در اسايشگاههاي ديگر كار مي كردم.صدها زوج را ديده ام كه با غم و رنجشان دست و پنجه نرم مي كنند،اما هيچ كس را نديده ام كه مثل تو از عهده ان برايد.در اينجا هيچ كس،نه دكترها و نه پرستارها،كسي را مثل تو نديده اند.براي لحظه اي سكوت مي كند و عجيب است كه چشمانش پر اشك مي شود.انگشتي به گوشه چشمش مي كشد و ادامه مي دهد:_در مورد كاري كه مي كني فكر مي كردم.در مورد اينكه چطور روز به روز به اين وضع ادامه مي دهي اما حتي تصورش برايم سخت است.من نمي دانم تو چطور اين كار را مي كني.گاهي حتي بر بيماري او هم غلبه مي كني.دكترها كه اصلا سر در نمي اورند ما پرستارها هم همينطور.اين عشق است،هيچ چيز نيست مگر عشق.اين باور نكردني ترين چيزي است كه ديده ام.بغض راه گلويم را مي بندد و نمي توانم حرف بزنم._اما نواح،قرار نيست تو اين كار را بكني و من نمي توان به ات اجازه بدهم پس به اتاقت برگرد.سپس لبخندي ملايم تحويلم مي دهد و برگه هاي روي ميزش را زير و رو مي كند و مي گويد:_و اما من به طبقه پايين مي روم تا قهوه اي بنوشم.تا مدتي برنمي گردم تا سري به ات بزنم.پس دست به كاري احمقانه نزن.سريع از جا بلند مي شود،دستي به بازوي من مي زند و به سوي پله ها مي رود.حتي نگاهي به پشت سر نمي اندازد و من ناگهان تنها مي شوم.نمي دانم چه تصميمي بگيرم.چشمم به جايي كه او نشسته بود مي افتد و متوجه فنجان قهوه اش مي شوم كه پر است و از ان بخار بلند مي شود و يك چيز ديگر ياد مي گيرم،اينكه ادم هاي خوب در دنيا فراوانند.
براي اولين بار در طول مدتي كه با سختي مسافت اتاقم تا اتاق الي را طي كرده ام،احساس گرما مي كنم.قدمهايي كه برمي دارم به اندازه قدم هاي پيكسي استراو(شخصيت تخيلي يكي از داستان هاي كودكان،پريزاد كوچكي كه در مهتاب مي رقصد)است كه حتي اين هم براي من خطرناك است،براي پاهايي كه از قبل خسته بوده اند.انگار بايد دستم را به ديوار تكيه دهم تا زمين نخورم.چراغهاي مهتابي بالاي سرم چشمانم را ازار مي دهند و مجبورم نيمه باز نگاهشان دارم.از جلوي ده_دوازده تا اتاق تاريك،اتاق هايي كه قبلا در ان كتاب خوانده ام،رد مي شوم و احساس مي كنم دلم براي ساكنانش تنگ شده.به راهم ادامه مي دهم.با هر قدم احساس مي كنم قوي تر شده ام.صداي باز شدن دري را از پشت سر مي شنوم،اما صداي پا نمي ايد.به راهم ادامه مي دهم.تلفن روي ميز پرستار زنگ مي زند و من خودم را جلو مي كشم تا گير نيفتم.به سارق مسلحي مي مانم كه شبانه با نقابي بر چهره و سوار بر اسب از شهرهاي خواب الود صحرايي عبور مي كند و در خرجينش ذرات طلا دارد.سر چه كسي را دارم شيره مي مالم؟حالا كه به سوي زندگي ساده اي كشيده شده ام.من احمقم،پيرمردي عاشق،خيال بافي كه جز كتاب خواندن براي الي و در اغوش گرفتن او،رويايي در سر ندارد.گناهكاري كه خطاهاي زياد مرتكب شده است،مردي كه به معجزه اعتقاد دارد،اما پيرتر از ان است كه خود را تغيير دهد،پيرتر از انكه به چيزي اهميت دهد.وقتي بالاخره با اتاق او مي رسم رمقي برايم نمانده است.پاهايم لق مي خورد،چشمم سياهي مي رود و قلبم به طور مسخره اي در سينه ام مي تپد.انقدر با دستگيره كلنجار مي روم تا دست اخر دو دستي و با زحمت زياد در را باز مي كنم.نور راهرو به اتاق مي تابد و روي تخت الي را روشن مي كند. و وقتي چشمم به او مي افتد،پيش خود فكر مي كنم كه من چيزي نيستم جز عابري در خيابان شلوغ،فراموش شده اي هميشگي.اتاق او ساكت است.پتو نيمي از بدنش را پوشانده است.بعد از لحظه اي به يك طرف مي غلتد و سر و صداي او خاطرات خوش را برايم تداعي مي كند.روي تخت ريز نقش به نظر مي رسد و همچنان كه تماشايش مي كنم،مي دانم كه همه چيز بين ما تمام شده است.هوا بوي نا گرفته و سرد است.اين مكان مقبره ما شده است.به مدت تقريبا يك دقيقه،در اين سالگرد ازدواجمان هيچ حركتي نمي كنم.دلم مي خواهد به او بگويم چه احساسي دارم،اما ساكت مي ايستم تا بيدارش نكنم.از اين گذشته،روي تكه كاغذي كه زير بالش او خواهم گذاشت،انچه را مي خواهم بگويم،نوشته ام.***************عشق ،در اين واپسين ساعات پر مهر،حساس و خالص است،با از راه رسيدن سپيده با ان نور ملايم پر اقتدارش،عشقي بيدار مي شود كه به يقين ابدي است.***************به نظرم مي رسد كسي نزديك مي شود،بنابراين وارد اتاق او مي شوم و در را پشت سرم مي بندم.تاريكي حكمفرما مي شود و من با كمك حافظه طول اتاق را طي مي كنم و خود را به پنجره مي رسانم.پرده را كنار مي زنم و مهتاب به اتاق مي تابد.ماه گرد و كامل،نگهبان شب.رو به الي مي كنم و روياي هزاران رويا را مي بينم.گرچه مي دانم نبايد اين كار را بكنم،لبه تخت او مي نشينم،و تكه كاغذ را زير بالشش مي گذارم.سپس دستم را جلو مي برم و به ارامي صورتش را لمس مي كنم.به نرمي پودر است.موهايش را نوازش مي كنم.نفس در سينه ام حبس شده است.احساس شگفتي مي كنم.ترسي اميخته با احترام بر وجودم مستولي مي شود.او تكاني به خود مي دهد و به ارامي لاي چشمانش را باز مي كند.و من ناگهان از حماقت خود پشيمان مي شوم.زيرا مي دانم داد و فرياد به راه خواهد انداخت.هميشه همين طور بوده است.بخوبي مي دانم كه ضعيف النفس هستم و اني عمل مي كنم،اما احساسم به من اصرار مي ورزد براي ناممكن تلاش كنم.به سوي او خم مي شوم و صورتهايمان به هم نزديك مي شود.وقتي لبانم بر گونه اش قرار مي گيرد،چنان لرزش غريبي به جانم مي افتد كه در تمام سالهاي زندگي مشتركمان چنين احساسي نداشته ام،اما خود را كنار نمي كشم.و ناگهان معجزه رخ مي دهد.احساس مي كنم لبانش از يكديگر باز شد و ان بهشت فراموش شده را نشان داد،گويي تمام اين مدت هيچ چيز تغيير نكرده و همچون ستارگان عمري ابدي داشت.گرماي بدن او را حس مي كم و به خود اجازه مي دهم كنارش دراز بكشم.چشمانم را مي بندم و همچون كشتي زندگي در ابهاي پرتلاطم مي شوم،قوي و بي باك.و او بادبانهاي من است.به ارامي دستي روي گونه اش مي كشم.سپس دستش را مي گيرم.بر گونه اش بوسه اي مي زنم و به صداي نفسهايش گوش مي كنم.او زمزمه مي كند:"اوه،نواح...دلم برايت تنگ شده بود."معجزه اي ديگر...بزرگترين معجزه ها! و انگاه كه درهاي بهشت به رويمان گشوده مي شود،هيچ راهي نيست تا از ريزش اشك هايم جلوگيري كنم.در لحظه اي كه احساس مي كنم او دستهايش را به دور من حلقه مي كند و دنيا سرشار از شگفتي مي شود. "پايان"