بالاخره خطم قطع شد...اون روز هرچی رضا به گوشیم زنگ زده بود نتونسته بود پیدام کنه...برای همینم به خودش اجازه داده بود با شماره ی خونمون تماس بگیره...قبل از اینکه بنویسم چه اتفاقی افتاد بهتره اول یه پرانتز باز کنم بعد ادامه بدم...(مادربزرگ و همون خاله ای که با هم همخونه بودیم،بعد از فوت پدربزرگم خونه ی خودشون رو که یه باغ 4 هزار متری بود، اجاره داده بودن ویه سالی می شد که اومده بودن طبقه ی پائین خونه ی مارو اجاره کرده بودن...اما هنوز تلفن ثابت نداشتن و از خط تلفن ما استفاده می کردن...یعنی یه گوشی هم اونا توی خونشون داشتن...ولی هیچ وقت مستقیم جواب نمی دادن و هر وقت کسی کارشون داشت ما از بالا وصل می کردیم...)وقتی رضا زنگ زد و من از بالا جواب دادم، مامانمم از پائین گوشی رو برداشته بوده!!! البته من نمی دونستم که مامان خانم پائین تشریف دارن!فکر می کردم بیرونن وگرنه گوشی رو برنمی داشتم!چشمتون روز بد نبینه !!!هنوز سلام ما به احوالپرسی نرسیده بود که مامان خانم مثل فشنگ خودشو رسوند بالا...منم با عجله گوشی رو قطع کردم...ولی اونقدر عصبانی بود که جرات نمی کردم نگاش کنم...اون روز و اون لحظه چی به من گذشت فقط خدا می دونه...شما هم همین قدر بدونید که من کل ماجرا رو برای مامانم تعریف کردم منهای اون دوشبی رو که با رضا گذرونده بودم وقضیه ی محرم بودنمون رو(حتمن الان می گید پس چی رو گفتی دیگه؟؟؟)...اما تنها نگرانی و ناراحتی مامانم از اون ارتباط قضیه محرم و نامحرم بود...هیچ وقت احساس منو...شکستن منو...درک نکرد...دلم می خواست اون روز منو دلداری بده...کمکم کنه تا از اون چاهی که توش افتاده بودم،در بیام...ولی اینقدر محرم و نامحرم کرد و گناهمو بزرگ کرد که منم قضیه ی صیغه رو بهش گفتم...گفتم اگه مشکل شما فقط اینه،نگران نباش من مشکلی نداشتم... اما همین یه جمله وضع رو بدتر کرد...نتیجه اشم شد تحریم من از همه چی...تلفن...اینترنت...حتی گفت که برای ترم جدیدم حق ثبت نام نداری!دو سه روز بعدش،رضا زنگ زد خونمون که با مامانم صحبت کنه...اصلن انگار منتظر این اتفاق بود...ولی مامان اجازه نداده بود حرف بزنه و تا خودشو معرفی کرده بود،حالشو جا آورده بود!ترم پائیز که شروع شد،مامانم یه کم آرومتر شده بود و با کلی شرط و شروط اجازه داد برم دانشگاه...توی اون مدتی که تحریمم کرده بود،خیلی کم با رضا تماس داشتم...شاید هفته ای یه بار تلفنی حرف می زدیم و گاهی هم می رفتم اینترنت...اما اولین هفته ای که رفتم دانشگاه، رضا هم اومد...برام یه خط با گوشی آورده بود...هر کاری کردم که قبول نکنم،حریفش نشدم!لحظه ی آخر گوشی رو گذاشته بود توی کیفم...از اون روز به بعد،آب خوردنمم کنترل می کرد..از وقتی گوشی رو بهم داده بود احساس بردگی و خفگی می کردم...لحظه به لحظه از راه دور کنترلم می کرد...کجا می رم...با کی می رم...چی می خورم...چی می پوشم...و.....اگرم جوابشو نمی دادم فورا شماره ی خونه رو می گرفت!تا اینکه یه روز، وقتی رضا خونه نبود،زنش می یاد خونه...نمی دونم چی می شه که کامپیوتر رو روشن می کنه و چشمش به جمال عکس من روی صفحه ی اصلی کامپیوتر روشن می شه!!! فک کنم تازه اون موقع می فهمه که چه اشتباهی کرده بوده شوهرشو به امون خدا ول کرده بوده؟؟!!!چون از اون روز دعواهای زن و شوهریشون به خانواده هاشونم کشیده شد...و آخرشم به ظاهر، رضا از خر شیطون پیاده شده بود و آشتی کرده بودن...وقتی اینارو برام تعریف می کرد،ته دلم اینقدر خوشحال بودم که نگووووووووو...فکر می کردم با برگشتن زنش دیگه کمتر سراغ منو می گیره و همه چیزو فراموش می کنه...اما اینطوری نشد...زنش همش قرصای خواب آور می خورد ودائم خواب بود...حتی آشپزی هم نمی کرد!!!مرتب از بیرون برای خودش و بچه ها غذا می گرفت...رضا هم یا بیرون غذا می خورد یا خودش آشپزی می کرد...من نمی دونم دیگه آشتی کردنشون چی بود؟؟؟
قسمت 4 راستش اون موقع خیلی عذاب وجدان داشتم...فک می کردم همه ی اینا به خاطر وجود منه...ولی هرچی می گفتم رضا قبول نمی کرد و می گفت ما مشکلمون چیزه دیگه ایه!!!...و برای اینکه من حرفاشو باور کنم بیشتر اوقات شماره ی منو می گرفت و گوشی رو میذاشت توی جیبش...همیشه بهم می گفت با رفتنت فقط من تنهاتر می شم...یه جورایی قبول کرده بود که از فکر ازدواج بیاد بیرون...یه روزم بهم گفت قول بده تا وقتی ازدواج نکردی منو ترک نکنی!حالا دیگه هر دومون می دونستیم بالاخره یه روزی باید از هم جدا بشیم...ولی از اون روز به بعد من هر روز بیشتر از قبل عاشقش می شدم...اونم بدتر ازمن...هر بار که که به دیدنم می یومد،موقع خدافظی محال بود که اشکمون درنیاد!از وقتی زنش ماجرا رو فهمیده بود تنهایی به دیدنم نمی یومد...یا راننده شو با خودش می آورد یا داداششو...داداشش تا حدودی در جریان ارتباط ما بود...ولی راننده اش نه...وقتایی که با راننده اش می یومد اونو می فرستاد هتل و تنهایی می یومد پیش من...یه بار که اومده بود،بهم گفت یه خونه توی قم اجاره کرده که وقتی می یاد پیش من شبا بره اونجا بمونه...یه خونه ی دو طبقه که دو طبقه اشم خالی بود و فقط طبقه ی اولش موکت شده بود...اولین باری که منو برد اونجا،ماه رمضون بود...یه کمی خوراکی خریدیم و رفتیم اونجا ناهار خوردیم...داداششم بود...اما غروب که شد،داداشش ماشین و برداشت و رفت...من موندم و رضا و یه خونه ی دوطبقه ی خالی...(اینو یادم رفت بگم که اون ترم خونه ی دانشجوییمون رو تحویل داده بودیم ومن گاهی از خوابگاه دانشگاه استفاده می کردم...البته از خوابگاه موقت...رضا هم اینو می دونست...بهم گفت زنگ بزن به مامانت بگو امشب می مونی...هر چی بهش التماس کردم که بذاره برم،گوش نداد...)می دونم که خیلی هاتون باور نمی کنید ولی اونشب بهم گفت نترس! اونقدر دوست دارم که اگه بخوامم نمی تونم اذیتت کنم...فقط می خوام یه شب دیگه رو تا صبح کنارم باشی!بعدشم اونقدر تو بغل هم گریه کردیم که خوابمون برداما اون شب آخرین شبی نبود که ما با هم صبح کردیم... تا اینکه گوشی موبایلی که رضا بهم داده بود لو رفت و مامانم دوباره فهمید که ما با هم ارتباط داریم و گوشی رو ازم گرفت...اما این بار دیگه منو مقصر اصلی می دونست...می گفت دفعه ی قبل گفتی گول خوردم و منم قبول کردم!اما حالا که می دونی طرف چی کاره اس و زن و بچه هم داره، چرا هنوز باهاش ارتباط داری؟؟؟ حرفهایی بهم زد که هیچ وقت یادم نمی ره( منو با یه زن هرزه یکی می دونست...تازه این در حالی بود که فکر می کرد ما فقط ارتباط تلفنی با هم داریم!!!)یادم نمی یاد دقیقا چه مدت از هم بی خبر بودیم ولی روزای سختی بود...توی خونه زندانی شده بودم ...کار شب و روزم شده بود گریه و گریه و گریه...الان اینقدر افسوس اون روزامو می خورم که فقط خدا می دونه!آخه چرا باید بهترین روزای زندگیم اونجوری خراب می شد؟بعد از چند روز رفتم دانشگاه و از مخابرات روبروی دانشگاه به رضا زنگ زدم...وقتی فهمید مامان اجازه داده از خونه بیام بیرون،گفت که در اولین فرصت می یاد به دیدنم...اما من خیلی می ترسیدم...آخه مامان با هزار شرط و شروط گذاشته بود برم دانشگاه...همش فک می کردم یکی داره تعقیبم می کنه! رضا که اومد با هم رفتیم قم...توی راه کلی سرش داد وفریاد کردم...دلم می خواست بدونه به خاطرش چه حرفهایی شنیدم...اما چه فایده؟با این کار که اعتبار از دست رفتم برنمی گشت... توی اون چند ساعتی که با هم بودیم متوجه شدم یکی مرتب به گوشیش زنگ می زنه و اونم یا رد می کنه یا جواب نمی ده...فک کردم لابد زنشه ولی خودش گفت یکی از دوستاشه که تهران زندگی می کنه و می خواد ببینتش...نمی دونم چرا حرفاشو باور می کردم؟رضا بازم اصرار داشت یه گوشی و خط دیگه بهم بده ولی من قبول نکردم...ارتباطمون تقریبن محدود شده بود...فقط روزایی که دانشگاه می رفتم بهش زنگ می زدم و گاهی هم ایمیل ... اون روزا اتفاقات تازه و نا خوشایندی داشت می افتاد که من ازشون بی خبر بودم...
دکتر نیما رو که یادتونه؟ یکیش این بود که رضا توی اون مدتی که من سراغ مسنجرم نمی رفتم با آی دی من با نیما چت کرده بود...نمی دونم در مورد چی باهاش حرف زده بود ولی خودشو همسر من معرفی کرده بود و بعدشم حرفایی از زیر زبون نیما بیرون کشیده بود که به وقتش برای اون بیچاره گرون تموم شد! البته من اینو بعدها فهمیدم...( به وقتش برای شما هم تعریف می کنم )دومیش مربوط می شد به اون تلفنای مشکوک...یه روز از سر کنجکاوی مسنجر رضا رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که یکی با همون اسمی که اون روز به گوشی رضا زنگ می زد، براش آفلاین گذاشته...از آفلاین ها چیزی سر در نیاوردم ... فقط در حد کجایی و ازت بی خبرم و ... بود. توی ایمیلهاشم خبری نبود...وقتی هم ازش توضیح می خواستم، همون جوابای قبلی رو بهم می داد! از روی آی دی هم نمی شد به جنسیت طرف پی برد!اما حقیقت چیز دیگه ای بود....یه روز یادم اومد که اون روزای اول آشناییمون ، رضا یه ایمیل توی هات میل داشت و با اون برام میل می زد...از اونجایی که همه ی پسوردهاشم یکی بود خیلی راحت تونستم اینباکسشو زیر و رو کنم ...باور کردنش برام خیلی سخت بود...همون راهی رو که با من رفته بود با یه دختر دیگه شروع کرده بود! منتها وقتی دوباره تونسته بود با من ارتباط برقرار کنه اونو ول کرده بود!!!یعنی حتی چند هفته هم نتونسته بود نبودن منو تحمل کنه!فورا یکی دیگه رو جایگزین کرده بود...تا اون روز هیچ وقت به علاقه ا ش نسبت به خودم شک نکرده بودم...ولی اون روز فهمیدم رضا یه روی دیگه هم داره!!!اولین کاری که کردم ارتباط برقرار کردن با اون دختر بود...حقیقت ماجرا رو بهش گفتم ولی اون باور نمی کرد!!! شاید اگه یکی اون روزای اوّل پیدا می شد و اون حرفا رو در مورد رضا به من می زد، منم باور نمی کردم...بعد زنگ زدم به رضا و هرچی دلم خواست بهش گفتم ( یک ماه بعد از اینکه مامان گوشی رو ازم گرفت، رضا یه گوشی دیگه به آدرس دانشگاه برام پست کرده بود که من مجبور بشم برم بگیرم!)...منتها اون کارشو خوب بلد بود...بازم تهدیداش شروع شد...البته این بار با مدرک...کلی عکس از من توی گوشیش داشت...عکسایی که توی گشت و گذارامون ازم گرفته بود...عکسایی که توی خونه ی قم ازم گرفته بود... با اینکه عکسهای مورد داری نبودن، اما همونا هم برای شهید شدن من بدست مامان کافی بودن!توضیح : دکتر نیما هنوزم از دوستای خوب منه و الانم برگشته ایران ولی من تا آخر عمرم شرمنده اش هستم...خیلی دلم می خواد یه روز ببینمش و ازش به خاطر همه ی رنجهایی که به خاطر دوستیش با من کشید معذرت خواهی کنم! ولی متاسفانه تهران زندگی نمی کنه...گاهی وقتها آدم یه کارایی می کنه که عواقب اون کارا به جز خودش برای دیگران هم گرون تموم می شه!توی همون دوران کشمکش با رضا گوشی دومم لو رفت... اما این بار،حال مامانم خیلی بد شد...همینجوری که وایستاده بود و منو نگاه می کرد بیهوش شد و افتاد روی زمین...کسی خونمون نبود...زنگ زدم به اورژانش...تا اونا بیآن بابا هم اومد...گفتن شوکه شده...بهش آرامبخش زدن و رفتن... از اون روز تا یک ماه بعدش مامانم با من حرف نزد...گوشی رو هم ازم نگرفت...البته تا منو تنها گیر می آورد، یا می دید شبها تا دیر وقت بیدارم، می یومد با حرفاش منو می چزوند و می رفت! می گفت از رضا شکایت کردم و اونم گفته دختر این خانم زندگی منو بهم ریخته!!!از رضا که می پرسیدم،می گفت من همچین حرفی نزدم فقط گفتم ارتباط ما در حد استاد و دانشجو بوده!واقعن نمی دونستم کدومشون راست می گن...چون می دونستم مامان از ترس آبروی خودشم که شده محاله شکایت بکنه...ولی از طرفی هم می دونستم که یکی رفته سراغ رضا و سین جینش کرده...تا اینکه یه روز یکی از دوستای مامانم (که یه پیر زن سیّدی هم هست) اومد خونمون...نمی دونم چطوری فهمیده بود من و مامانم با هم مشکل داریم ولی اومده بود که مثلن ما رو آشتی بده...جالبه که خاله و مادربزرگمم می دونستن ما با هم مشکل داریم ولی هیچ کدومشون از ترس مامانم جرأت نمی کردن دخالت کنن!اون روز من طبقه ی بالا بودم که خالم اومد و گفت بیا پایین حاج خانم اومده کارت داره...حاج خانم منو نصیحت می کرد و مامانم اشک می ریخت...البته اون خانم نمی دونست ما چه مشکلی با هم داریم...آخرشم گفت پاشو مامانتو ببوس و تمومش کن...من می دونم توی این یک ماه مامانت یه زجری کشیده...هر وقت دیدمش غصه دار تو بوده...طفلکی مامانم...ای کاش اینقدر به خودش و من سخت نمی گرفت اون روزا رو...حاج خانم رفت و مامانم اولین حرفی که به من زد این بود که برو گوشی رو بیار بده به من...اما رفتارش بهتر که نشد هیچ ....از قبلم بدتر شد...دیگه بهم اعتماد نداشت...بعد از اون جریان ارتباط من و رضا کم تر و کم تر شد...اما هنوز تهدیداش پابرجا بود...شماره دوستم مریمو داشت و از طریق اون به من پیغام می داد که عکساتو همین روزا پست می کنم در خونتون...یعنی اون یه ذره آبرویی که پیش دوستم داشتم رو هم از بین برد...اما دیگه برام مهم نبود...ته دلمم یه جورایی مطمئن بودم که هیچ وقت این کارو نمی کنه...اما تا یک سال هر شب کابوسشو می دیدم...هر شب توی خواب از دست یه مرد فرار می کردم..
تا مدتها برام آفلاین می ذاشت و ایمیل می زد... منم یا جواب نمی دادم یا بدترین جوابها رو بهش می دادم...سر جریان اون دختره حسابی از دستش ناراحت و عصبانی بودم...یه روز برام آفلاین گذاشته بود که مادرت بالاخره کاره خودشو کرد...هم تورو ازم گرفت هم شغلمو...ظاهرن از مقام ومنصبی که داشت عزلش کرده بودن...البته کار مامان من نبود ولی انگار یه جورایی بی ربط به ارتباطش با منم نبود... مریم که همه چیزو نمی دونست...نمی دونست من با رضا به کجاها رسیدم...فکر می کرد من مقصر بهم خوردن ارتباطمون هستم...چند بار هم گفت رضا به من پیشنهاد دوستی داده و من به خاطر تو قبول نکردم!!!ولی رضا توی آفلاین هاش می گفت دروغ گفته من فقط حال تو رو ازش می پرسم...آخرشم هیچ وقت نفهمیدم کدومشون راست می گن!؟تا اینکه یه روز به مریم گفته بود ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه استاد دانشگاه شده( مریم نمی دونست اون زن و بچه داره! یعنی من بهش نگفته بودم) وقتی این خبرو شنیدم فهمیدم که دوباره با زنش آشتی کرده ...به همین سادگی که نوشتم ارتباط ما قطع شد...البته در عمل به این سادگی ها هم نبود...تا مدتها منگ بودم...نمی فهمیدم یا شایدم نمی خواستم بفمم چه بلایی سرم اومده...اولین عشقم...تلخ ترین تجربه شده بود برام... ازش فقط آه و افسوس و حسرت روزای رفته بر دلم مونده بود...اون روزا که همزمان با تموم شدن درسم توی مقطع کاردانی بود ساعتها توی اتاقم می موندم و اشک می ریختم...شده بودم یه دختر منزوی و افسرده...همون روزا که برای اولین بار ارتباطم با رضا قطع شده بود...از دکتر نیما هم خبری نبود...تا چند ماه بعدش...تقریبن زمانی بود که داشتم از رضا جدا می شدم...یادمه روز تولد حضرت علی(ع) بود، همین که آنلاین شدم یکی سلام کرد...نیما بود...ازش ناراحت بودم که بی خبر رفته...خودمو زدم به اون راه و پرسیدم شما؟جواب داد همونی که هر وقت خواست به تو نزدیک بشه یه خمپاره اومد خورد جلوی پاش...دو ساعت با هم چت کردیم...حال پدر و مادرش رو که پرسیدم با تعجب پرسید : مگه تو خبر نداری ؟گفتم چی رو؟؟؟گفت پدرم نزدیکه یکساله که فوت کرده...گفتم من از کجا باید بدونم؟؟؟تو که هیچ خبری ازت نیست!!!گفت از اونجا که وقتی برای مراسمش اومدم تهران توی فرودگاه دستگیر شدم و چهار ماه هم زندانی بودم!!!گفتم این چه ربطی به من داره؟گفت ربطش اینه که متن تمام چت هایی که باهم کرده بودیم دستشون بود ... البته تا مدتها نمی دونستم برای چی منو گرفتن؟ حتی نمی دونستم کجا هستم؟؟؟فقط ازم می پرسیدن شراره کیه؟گفتم خب مگه ما چی بهم می گفتیم ؟؟؟گفت اسم تو شراره است؟ تو اسمتو به من دروغ گفتی؟؟؟ اونا منو متهم به ارتباط با خانمی به اسم شراره کردن و اینکه ما با هم حرفهای سی یا سی می زدیم توی چت! و تمام مشخصات تو رو می دادن و متن صحبت هایی که من توی چت با شوهرت کردم رو به تو نسبت می دادن!!!و درضمن می گفتن که شوهرت هم شاکیه که چرا من با زنش ارتباط داشتم!؟ولی آخرشم نتونستن متهمم کنن!انگار فقط قصد آزار و اذیت داشتن...بعدشم تهدیدم کردن که اگه شکایت کنم نمی ذارن برگردم و....گفتم کدوم شوهررررررر؟من کی ازدواج کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟بالاخره به این نتیجه رسیدیم که رضا با آی دی من باهاش چت کرده و خودشو شوهر من معرفی کرده و بعدشم بحث رو کشونده به سمت وسویی که خودش می خواسته و .........گفتم پس چرا دوباره با من ارتباط برقرار کردی؟گفت چون هنوز برای خودمم سواله که واقعا تو کی هستی؟اونا کی بودن؟چرا این کارو با من کردی؟چی می تونستم بهش بگم؟اگه می گفتم من خودمم بازیچه بودم حق داشت که باور نکنه...دلم می خواست سالها پیش مرده بودم تا هرگز با رضا آشنا نمی شدم...آخه یه آدم چقدر می تونه پست باشه؟؟؟گناه نیما چی بود جزء کمک به من؟ازش خواستم وقتی می یاد ایران ببینمش تا بهش ثابت کنم که من دروغ نگفتم... ولی قبول نکرد... گفت یه زمانی خیلی دلم می خواست بیام ایران ببینمت که یکی اومد و خودشو شوهر تو معرفی کرد...اون اولین خمپاره بود...وقتی هم اومدم ایران، اون بلا سرم اومد و شد دومین خمپاره...بهم حق بده که از خمپاره ی سوم بترسم!الان دو ساله برگشته ایران ولی توی این دو سال، هیچ وقت نخواسته که منو ببینه...اما همیشه برام آفلاین می ذاره ...
قسمت آخر وقتی علت غیب شدن نیما رو فهمیدم، زنگ زدم به رضا...بهش گفتم تو به چه حقی اون بلا رو سر نیما آوردی؟؟؟ خیلی وقیحانه جواب داد: حقش بود! می خواست مواظب حرف زدنش باشه...اون خودش مشکل داشت و ربطی هم به ارتباطش با تو نداشت!!!یادتونه نوشتم برای گرفتن آی دی نیما چه بلایی سرم آورد؟داشت از حسادت می مرد! انگار منو خریده بود واسه خودش و هیچ کس هم حق نداشت با من تماسی داشته باشه!حالا اینکه چطور من از دستش جون سالم بدر بردم برای خودمم معماست...نمی دونم از موقعیت خودش می ترسید یا دلش به حال من سوخته بود؟خودش که همیشه می گفت چون دوسم داره نمی خواد اذیتم کنه ولی پس چرا بازم رفته بود سراغ یکی دیگه؟آخرین باری که رضا رو دیدم تابستون 83 بود...بعد از اون دیگه هیچ وقت ندیدمش...تا یک سال بعدشم هر چند وقت یه بار به خونمون زنگ می زد و اگه من گوشی رو برمی داشتم هربار این جمله رو تکرار می کرد : منزل آقای سعدی؟ منم می گفتم اشتباه گرفتین و قطع می کردم...یه روز آدرس یه وبلاگ رو برام آفلاین گذاشته بود که توش شعرای خودشو نوشته بود...جالبه که طبع شعر خوبی هم داشت! توی یکی از شعراش راجع به جواب من به تلفن هاشم نوشته بود...من دلم می خواست رضا همون جوری که برای من نقش بازی می کرد، می بود...بدون دروغا و کلک هاش...بدون هرز پریدناش...اما واقعیت چیز دیگه ای بود... یه دفتر خاطرات مشترک داشتیم که هربار دست یکی از ما بود...هنوزم دارمش...دلم می خواد تا آخر عمرمم نگهش دارم...عشق نابی که توی نوشته های اون دفترهست تا امروزهیچ وقت برای من تکرار نشده...حالا مهم نیست که طرف لایقش بوده یا نه...مهم اون احساسیه که من برای اولین بار تجربه کردم...حیف که الان در دسترسم نیست...از رضا یادگاری زیاد دارم...هر بار که به دیدنم می یومد برام هدیه می آورد...هرچند از هیچ کدومشون استفاده نکردم ولی همچنان نگهشون داشتم...شاید یه روز همشونو بخشیدم...از نکات جالب توجه توی زندگی رضا این بود که به شدت ماشین باز بود...هر چند ماه یه بار ماشینشو عوض می کرد!گوشی موبایلشم همیشه آخرین ورژن بود!!! عطرهای گرون قیمت و معروف استفاده می کرد...همیشه مارک دار واتوکشیده بود!ولی حیف که آدم نبود...خیلی دلم می خواد بدونم الان چی کاره اس؟ هنوزم حوصله ی این جور کارا رو داره یا نه؟بعد از گرفتن مدرک کاردانی، یه سال پشت کنکور کارشناسی ناپیوسته موندم... توی اون مدت تقریبا خونه نشین شده بودم...ارتباطم با همه ی دوستام قطع شده بود...فقط دو ماه مونده به کنکور، یه دوره کلاسهای فشرده رفتم ...کمتر از یه ماه به کنکور مونده بود که یه روز توی نت با پسری به اسم محمد آشنا شدم...اون روز حوصله ام سر رفته بود و برای وقت گذرونی رفته بودم یه دوری توی نت بزنم...وارد هر رومی که می شدم یه عالمه پی ام برام می فرستادن که اهل س ک س چت هستی یا نه؟؟؟تنها کسی که بهم سلام کرد همین محمد بود...منم یه آیکون عصبانی براش فرستادم( )...دلیل عصبانیتمو که پرسید، تا یه ساعت و نیم بعدش، با هم حرف زدیم! از اون روز یعنی 17 آبان 84 ، تا چند روز قبل از اومدن جواب کنکور، ارتباطمون محدود به همون چت و ایمیل بود...محمد 4سال از من بزرگتر بود و اهل اصفهان...اما چند سالی بود که با برادرش توی تهران زندگی می کرد...رابطه ی ما باهم مثل دوتا دوست واقعی بود... بدون هیچ حرف یا احساس عاشقانه ای...از ارتباطم با رضا براش گفته بودم و اون همه ی سعیش رو می کرد تا منو از اون حال و هوای افسردگی دربیاره!چند روز قبل از اومدن جواب کنکور، شماره ی موبایلشو بهم داد ... اما اینقدر توی ارتباطم با رضا ، ضربه خورده بودم که دیگه جرأت تلفن کردن به محمد رو نداشتم...بالاخره یه روز با یکی ازاین کارتهای تلفنی که شماره رو نمیندازه، از خونه بهش زنگ زدم...یادمه ده دقیقه بیشتر باهم حرف نزدیم...تا روزی که جواب کنکور اومد و من دوباره بهش زنگ زدم...دلم می خواست اولین نفری باشه که خبر قبولیمو بهش می دم...چون تنها کسی بود که از حال و روزم باخبر بود...یه جورایی تنها دوستی بود که داشتم.
این بار دیگه دانشگاهم تهران بود و خدا رو شکر مجبور نبودم آواره ی جاده ها باشم!تازه دوران خونه نشینی و تحریم هم تموم می شد...اما از اونجایی که زندگی دختر اشتباهی پر از اشتباه و غلط های تکراریه، همون روز اولی که پاش به دانشگاه باز شد، به دیدار دوست اینترنتی اش شتافت!البته این دیدار همچین یهویی هم نبود ...صد البته که از قبل برنامه ریزی شده بود ... قرار بود باهم به همایشی بریم که محمد بلیطش رو از قبل رزرو کرده بود!4 اسفند - همون روزِهمایش- برای اولین بار ساعت 12 ظهر توی پارک لاله دیدمش...هنوز اون لحظه ی اولی که از دور به سمت من می یومد،یادمه...دقیقن 360 درجه با اون چیزی که تصور می کردم، تفاوت داشت! یه پسر کت و شلواری که نصف موهای سرش ریخته...با یه بارونی سیاه و یه کیف سامسونت...با فاصله ی شونصد متر ازهم روی یکی از صندلیها نشستیم...اولین حرفی که بعد از سلام و احوالپرسی بهش زدم این بود : محمّد رنگ چشمات!!!؟گفت می دونم...دقیقن رنگ چشمای خودته! چشماش شبیه چشمای من و البته یه ذره درشت تر بود...یکمی باهم حرف زدیم و بعد از نیم ساعت از پارک اومدیم بیرون... از وسط بلوار تا میدون رو پیاده رفتیم...اون مدتی که داشتیم پیاده می رفتیم، ظاهرن هر دومون سکوت کرده بودیم ولی من داشتم توی دلم شیطنت می کردم و قدمهامو با قدمهای اون برمی داشتم که یه دفعه محمد گفت : به نظرت تا کجا می تونی با من قدمهاتو یکی برداری؟ نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم...آخه تا اون موقع، این مدلی حرف نزده بود...گفتم نمی دونم؟ اونم دیگه چیزی نگفت...به میدون که رسیدیم، هنوز تا ساعت شروع همایش 3 ساعت مونده بود...تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم تا یه کمی از وقتمون بگذره! من که هیچی از گلوم پائین نمی رفت...اما اون غذاشو کامل خورد و بعدشم نشست به تماشای من!نمی تونستم سنگینی نگاهشو تحمل کنم،ساندویچمو برداشتم و زدیم بیرون!هنوز کلی وقت داشتیم...پیاده تا پارک دانشجو رفتیم و یه ساعتی رو هم اونجا نشستیم! ( البته این دفعه یه کمی نزدیکتر از شونصدمتر ) اونقدر سرگرم حرف زدن شدیم که یه دفعه محمد گفت وای نیم ساعت بیشتر نمونده، حالا چی کار کنیم؟؟؟ باید تا دانشگاه شریف می رفتیم...با سرعت باد خودمونو رسوندیم...تمام مدتی که روی صندلیهای سالن همایش نشسته بودیم، حواسمون به همه چیز بود جز موضوع اصلی...اصلا انگار اون همایش فقط یه بهانه بود برای اونچه در آینده انتظار ما رو می کشید...از سالن همایش که اومدیم بیرون، هوا تاریک شده بود...هرچی به محمّد اصرار کردم که همونجا از هم خدافظی کنیم، قبول نکرد....گفت نه شب شده، من نمی ذارم تنها بری و باید تا نزدیکای خونه برسونمت...یه چیزی رو توی پست قبلی سانسور کردم ولی انگار باید بگم تا همه چیز همون طور که پیش رفته،گفته بشه...اون موقع که توی پارک دانشجو نشسته بودیم، به شدت سردم شده بود... منم وقتی سردم میشه، رنگ ناخونای دستم بنفش میشه!!!محمّدم انگار از رنگ ناخونای من متوجه شده بود که سردمه...چون یه دفعه به خودم اومدم دیدم دستای منو توی دستاش گرفته و داره به خودش فحش می ده!!! گفتم چته؟ چرا اینجوری می کنی؟؟؟ گفت من کنارت باشم و دستای تو اینجوری یخ کرده باشه؟؟؟آخه این انصافه؟ منو می گی؟؟؟همین جوری هاج و واج نگاش می کردم...چون اصلا تا اون روز از اینجور حرفا بین ما ردّ وبدل نشده بود!!!تازه از قبل هم براش خط و نشون کشیده بودم که اگه یه روزی همو دیدیم، حق نداری دست منو بگیریا!!! اما نمی دونم چرا اون لحظه کم آوردم و در مقابل دستای گرم و مهربونش تسلیم شدم...توی همایشم که گفتم حواسمون پرت بود، به خاطر همین بود که اوشون دستای منو یه لحظه هم ول نمی کرد!ازدانشگاه شریف تا میدون آزادی رو پیاده اومدیم...البته این بار تقریبا شونه به شونه ی هم...توی مسیر، من داشتم بقیّه ی
ساندویچمو می خوردم که یه دفعه محمّد پرسید : نگفتی نظرت در مورد من چیه؟ به شوخی گفتم : مگه قراربود نظری هم داشته باشم؟؟؟ گفت پس اجازه بده بازم همدیگه رو ببینیم...راستش اون لحظه یه احساسِ بدی داشتم...دلم می خواست دیگه هیچ وقت نبینمش...یاد ارتباطم با رضا و مصیبت هاش افتاده بودم...اگه مامانم می فهمید، پوستمو می کَند!اون شب جوابشو ندادم و بهش گفتم بعدا در موردش حرف می زنیم...به آزادی که رسیدیم، بابا بهم زنگ زد و پرسید کجایی؟ بیام دنبالت؟ صبحش به مامان گفته بودم می خوام برم همایش...قرار شد تا نزدیکای خونه برم بعد بابا بیاد دنبالم...به هر بدبختی بود محمّد راضی شد همون آزادی از هم خدافظی کنیم...از فردای اون روز ، محمّد دیگه اون محمّد قبلی نبود...انگار یه فیلترشکن روش نصب شده بود...چون هر روز مرزهای بیشتری رو میشکوند و ارتباط ما به سرعت داشت شکل عوض می کرد...اما من به هیچ وجه دلم نمی خواست با پسری که همه ی گذشتمو می دونه، ارتباط عاطفی داشته باشم...برای همینم هر روز یه بهانه برای کات کردن ارتباطمون می آوردم ولی هرچی من می گفتم اون قبول می کرد!بالاخره قرار شد یه باره دیگه همو ببینیم تا باهم حرفای آخرو بزنیم... یا باید اون منو راضی به موندن می کرد یا من اونو راضی به رفتن.دو سه روز به آخر اسفند مونده بود...خیابونا خیلی شلوغ بود...یادم نیست کجا قرار داشتیم ولی یادمه وقتی شروع کردیم به حرف زدن رو چمنای وسط بلوار کشاورز نشسته بودیم...محمد فکر می کرد من از ظاهرش خوشم نیومده ...البته پیش خودمون بمونه طفلک همچین اشتباهم فکر نکرده بود ...تصور اینکه مامانم با دیدن اون چه عکس العملی نشون می ده واقعا عذابم می داد...چون بارها دیده بودم که از ظاهر خواستگارایی که به خونمون می یومدن چه ایرادایی می گرفت...مثلا یه بار یه پسری اومده بود خواستگاری...طفلک موهای لخت و بی حالتی داشت، مامان درجا گفت این که مثل شینوسکه می مونه!!!منم به خاطر همین یه کلمه حرفش، اصلا حاضر نشدم با طرف هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام بهش فکر کنم! حالا اگه یه روزی محمد رو می دید، خدا می دونه چه حرفایی می خواست بزنه!؟اما من دلایل دیگه ای هم داشتم... مهمترینش این بود که محمد دانشگاه نرفته بود...دیپلم الکترونیک داشت و کارشم مربوط به سیستمهای حفاظتی می شد...خوب این موضوع برای من که داشتم خانم مهندس می شدم یه کم غیرقابل هضم بود...گرچه آدم باسوادی بود و من خیلی قبولش داشتم ولی بازم نمی تونستم این تفاوت رو بپذیرم...دلیل بعدیم این بود که محمد از نظر مالی با خانواده ی ما هم سطح نبود...ساده تر بگم... با اینکه چند سال بود کار می کرد ولی هیچی از خودش نداشت...آس و پاس بود...خودش بود و خودش...دلیل بعدیم این بود که خانواده ی شلوغی داشت و این برای من که توی خانواده و فامیل کوچیکی بزرگ شده بودم غیرقابل تحمل بود...و کلی چیزای ریزه دیگه...هرچی فکر می کردم می دیدم محمد با هیچ کدوم ازمعیارای من همخونی نداره...اما اون برای هر کدوم از اینا یه جوابی می داد...می گفت قول می دم برم دانشگاه...قول می دم هرچی تو بخوای برات فراهم کنم...خانوادمم که تهران نیستن...تو نگرانه چی هستی؟؟؟ وقتی دیدم نمی تونم قانعش کنم گفتم می دونی چیه؟اصلا چون تو از گذشته ی من و ارتباطم با رضا باخبری من نمی تونم باهات بمونم...فکر می کنین چه جوابی بهم داد؟؟؟گفت اتفاقا من فقط به خاطر اینکه همه چیزو بهم گفتی و دختر صادقی هستی دوست دارم...حتی اگه ...حتی اگه دختر نباشی...اینو که گفت با عصبانیّت از جام بلند شدم که برم... دستمامو گرفت و گفت به خدا نمی ذارم با این حال بری...گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم ارتباطمون به اینجاها کشیده بشه وگرنه هرگزاز گذشتم باهات حرف نمی زدم که حالا امروز این حرفو بهم بزنی...هرچی سعی می کرد بهم بفهمونه که اون حرفو برای نشون دادن میزان علاقه اش به من زده، من حاضر نبودم بپذیرم و مثل ابر بهار اشک می ریختم...بالاخره بعد از کلی التماس و پس گرفتن حرفش تونست آرومم کنه...موقع خدافظی قرار شد هر دو بهم یه فرصتی بدیم تا هم اون به قولهاش عمل کنه هم من بیشتر فکر کنم پایان
گاهي چنان قصه عشق قلب ما را تسخير مي كند كه از داستان فراتر مي رود و يادش تا ابد در خاطرمان مي ماند.دفتر خاطرات چنين داستاني است.تجليلي است از عشق.لبخند بر لبانمان مي اورد و درعين حال اشك هايمان را جاري مي سازد.ما را وامي دارد باور كنيم كه عشق واقعي وجود دارد و سن و سال نمي شناسد.«نوآح» سي و يك ساله،بعد از جنگ جهاني دوم به شهر خود بازمي گردد.او هنوز در خيال خود دختري را مي بيند كه چهارده سال است كه او را گم كرده است.و «الي» بيست و نه ساله نيز كه بناست با وكيلي ثروتمند ازدواج كند،از فكر پسر جواني كه چهارده سال پيش قلب او را ربود،بيرون نمي رود.و از اينجاست كه قصه عشق اغاز مي شود.قصه عشقي كه انچنان قدرتي دارد كه معجزه مي افريند.
"معجزات" من كي هستم ؟و اين قصه چه پاياني خواهد داشت؟خورشيد طلوع كرده و من كنار پنجره غبارالودي كه نقش زندگي از ان رخت بر بسته است،نشسته ام.امروز پيراهن و شلوار كلفتي به تن دارم.شال گردني دور گردنم پيچيده و ژاكتي را كه سي سال پيش دخترم براي تولدم بافته بود،پوشيده ام.درجه حرارت شوفاژ اتاقم روي اخرين درجه است و بخاري كوچكي نيز درست پشت سرم قرار دارد كه با ناله و سر و صدا،حرارت را مانند اتشي كه از دهان اژدهاي افسانه ها بيرون مي ايد،به اطراف مي پراكند.با اين حال،سر تا پايم از شدت سرمايي كه از بدنم بيرون نمي رود،مي لرزد.سرمايي كه هشتاد سال است در وجودم ماوا گرفته است.هشتاد سال،بله،هشتاد سال،اگرچه باور كردن ان برايم دشوار است،تعجب مي كنم كه از زمان رياست جمهوري جرج بوش هرگز گرم نشده ام.دلم مي خواهد بدانم تمام هم سن و سال هاي من همين طور هستند يا نه.زندگي من؟شرح ان زياد اسان هم نيست.ان نمايش هيجان انگيزي كه خيالش را در سر مي پروراندم،نبوده است.اما زير زميني و مخفي هم نبوده است.به نظرم بيشتر به اوراق سهام مرغوب شباهت دارد،نسبتا ثابت،گاهي بالا و پايين مي رود و كم كم سير صعودي مي پيمايد.همچون خريدي خوب كه اقبال هم در ان دخيل است.من به اين نتيجه رسيده ام كه هر كسي نمي توان چنين چيزي در مورد زندگي اش بگويد.اشتباه نكنيد.من ادم به خصوصي نيستم.در اين مورد مطمئنم.مردي معمولي هستم با افكاري معمولي و زندگي معمولي.هيچ يك از بناهاي تاريخي به من اختصاص ندارد و به زودي نامم نيز فراموش خواهد شد.اما كسي را با تمام روح و جسمم دوست داشته ام و از نظر من همين كافي است.شاعر پيشه ها نام اين قصه را عشق مي گذارند و كلبي مسلكان ان را مصيبت مي نامند.از نظر خودم تركيبي از هر دوست.مهم نيست نظر شما در پايان چه باشد،چون در اصل قضيه تاثيري ندارد و مسير انتخابي مرا تغيير نمي دهد.هيچ شكايتي از مسير زندگي ام و اينكه مرا به كجا كشانده است،ندارم.شكايت از ديگر چيزها انقدر هست كه مي توان چادر سيركي را با ان پر كرد.اما شايد هم مسير انتخابي من هميشه درست بوده،و به هر حال به هيچ وجه به ذهنم خطور نكرده است كه اي كاش مسير ديگري را انتخاب كرده بودم.متاسفانه،زمان تحمل راه را اسان نمي كند.مسير مثل هميشه مستقيم است،اما گذر عمر ان را پر از سنگ و كلوخ كرده است.تا سه سال پيش ناديده گرفتن ان اسان بود،اما حالا ديگر ممكن نيست.از فرق سر تا نوك پا ناخوشم.انقدر ها قوي و سرحال نيستم و روزهايم به بادبادك به جا مانده از يك ميهماني مي ماند:بي صاحب،تو خالي،وهر لحظه كم بادتر و سست تر از پيش.سرفه مي كنم و از ميان چشمان نيمه بازم نگاهي به ساعت مي اندازم.وقت رفتن است.از روي صندلي كنار پنجره بلند مي شوم و خود را به ان سوي اتاق مي كشانم.جلوي ميز تحرير مي ايستم تا دفترچه اي را كه صدها بار تا به حال خوانده ام،بردارم.بي انكه حتي نگاهي به ان بيندازم،ان را زير بغل مي گذارم و به طرف جايي كه بايد بروم،به راه مي افتم.روي كاشي هاي سفيد رنگي كه رگه هاي خاكستري دارد،قدم بر مي دارم،كاشي هايي كه به رنگ موهاي من و بيشتر ساكنان اينجاست.امروز صبح من تنها كسي هستم كه در سالن ديده مي شود.بقيه در اتاقهاي خودشان هستند،تك و تنها با تلويزيونشان كه همگي مثل من به ان عادت كرده اند.ادميزاد به همه چيز عادت مي كند،البته اگر به اندازه كافي وقت در اختيارش گذاشته شود.صداي خفه ي گريه اي را از دور مي شنوم و دقيقا مي دانم صداي گريه چه كسي است.پرستاران متوجه من مي شوند.به روي يكديگر لبخند مي زنيم و سلام و احوالپرسي مي كنيم.انان دوستان من هستند و اغلب با يكديگر گفت و گو مي كنيم،اما مطمئنم خيلي دلشان مي خواهد از كار من سر دربياورند و بدانند هر روز دنبال چه كاري مي روم.در حال عبور پچ پچ انان را مي شنوم كه مي گويند:"باز هم دارد مي رود"،" خدا اخر و عاقبت ما را به خير كند"،اما هيچ يك مستقيم چيزي به خودم نمي گويند.مطمئنم خيال مي كنند اگر به من حرفي بزنند،سر صبحي خلقم تنگ مي شود،و چون خودم را مي شناسم.دقيقه اي بعد به اتاق مي رسم.مثل هميشه در را براي من باز گذاشته اند.دو نفر ديگر هم در اتاق هستند و وقتي وارد مي شوم،هر دو به رويم لبخند مي زنند و با خوشرويي صبح به خير مي گويند.ابتدا درباره بچه ها و مدارس و تعطيلاتي كه در راه است صحبت مي كنيم.يكي _دو دقيقه اي هم در مورد صداي گريه حرف مي زنيم.به نظر مي رسد ديگر حتي صداي ان را هم نمي شنوند و حس شنوايي شان را در اين مورد از دست داده اند.لحظه اي بعد من هم همينطور مي شوم.
سپس روي صندلي اي كه مثل خودم عتيقه شده است مي نشينم.انان كارشان را تمام كرده و لباس او را تنش كرده اند،اما او هنوز گريه مي كند.مي دانم كه بعد از رفتن انان سكوت برقرار مي شود.شور و هيجان صبح هميشه او را ناراحت مي كند و امروز هم استثنا نيست.بالاخره پرستاران افتابگيرها را بالا مي زنند و مي روند.پيش از رفتن ارام روي دست من مي زنند و لبخندي تحويلم مي دهند.منظورشان چيست،نمي دانم.لحظه اي به او خيره مي شوم،اما او حتي نگاهي به من نمي اندازد.مي دانم دليلش اين است كه مرا نمي شناسد.من براي او بيگانه هستم.سپس نگاهم را از او برمي گيرم،سرم را خم مي كنم و در دل دعا مي كنم كه خداوند قدرت لازم را به من بدهد.من هميشه مومن و معتقد به خدا و قدرت دعا بوده ام،و صادقانه بگويم،ايمان و اعتقاداتم سوال هايي را برايم پيش اورده است كه بي برو برگرد بعد از مرگم جواب انها را مي خواهم.حالا اماده ام.به جز عينكم،ذره بيني هم از جيبم بيرون مي اورم و انها را روي ميز مي گذارم تا دفترچه ام را باز كنم.دوبار بايد سر انگشتانم را با زبان تر كنم تا بخوبي بتوانم جلد دفترچه را ورق بزنم و به صفحه اول برسم.سپس ذره بين را بر مي دارم.هميشه درست قبل از اينكه شروع به خواندن كنم،ذهنم به كار مي افتد.نمي دانم امروز هم اينطور خواهد شد يا نه؟نمي دانم چون هرگز چيزي را از قبل نمي دانسته ام،و در واقع انقدرها هم مهم نيست.احتمال دارد بتوانم ادامه دهم.هيچ تضميني وجود ندارد.از طرف من نوعي شرط بندي است و هر چند ممكن است شما مرا خيالباف يا احمق يا هر چيز ديگر بناميد،من معتقدم هر چيزي امكان پذير است.من مي دانم كه علم و خيلي چيزهاي ديگر بر ضد من است.اما علم كه مطلق نيست.من اين را مي دانم.زندگي ان را به من اموخته است.روزگار يادم داده باور كنم كه معجزه هر چقدر هم غير قابل توضيح يا باورنكردني باشد،واقعي است و مي تواند بدون توجه به سير طبيعي مسايل،اتفاق بيفتد.بنابراين يكبار ديگر،همان طور كه هر روز اين كار را مي كنم،با صداي بلند شروع به خواندن دفتر خاطراتم مي كنم تا او هم بشنود.با اين اميد كه معجزه اي كه از راه رسيد و بر زندگي من چيره شد،يك بار ديگر رخ دهد.و شايد،فقط شايد،اين اتفاق بيفتد.