"ارواح" اوايل اكتبر سال 1946 بود و نوآح(در فارسي اين نام را نوح مي ناميم.) كالهون از ايوان خانه سبك اربابي اش غروب خورشيد را تماشا مي كرد.او دوست داشت شبها،بخصوص بعد از يك روز سخت كاري،در ايوان بنشيند و بي توجه به موضوعي خاص،اجازه دهد افكارش در هر كجا كه مي خواهد جولان دهد.اين روش او را به حالت ارامش و وانهادگي مي رساند،كاري كه از پدرش ياد گرفته بود.او بخصوص دوست داشت به درختان و انعكاس انها در رودخانه نگاه كند.درختان كاروليناي شمالي در پاييز بسيار زيبا هستند.برگهاي انها سبز و زرد و قرمز و نارنجي است و سايه روشن اين رنگها در لابه لاي انها ديده مي شود.رنگهاي خيره كننده انها زير نور خورشيد مي درخشند و نوآح كالهون در اين فكر بود كه ايا صاحبان اصلي اين خانه هم شبهايشان را در فكر همين چيزها مي گذراندند؟خانه در سال 1772 ساخته شده بود و يكي از قديمي ترين و بزرگترين خانه هاي نيوبرن به شمار مي رفت.اين خانه در ابتدا محل اقامت زارعان بود و او ان را درست بعد از پايان جنگ خريده و يازده ماه وقت و مبلغي ناچيز صرف تعمير ان كرده بود.چند هفته پيش،يكي از خبرنگاران روزنامه رالي مقاله اي راجع به ان نوشته و ذكر كرده بود كه انجا يكي از بهترين اقامتگاههايي است كه او ديده است.اين مساله دست كم در مورد خانه صدق مي كرد.بقيه املاك وضع ديگري داشت و نوآح بيشتر روز خود را انجا سپري مي كرد.خانه در منطقه اي هزار و دويست هكتاري در مجاورت رودخانه بريكز واقع بود و او با حصار چوبي سه طرف ملك را از جاهاي ديگر جدا كرده بود و به طور مرتب حصار را بازديد مي كرد تا از شر موريانه و خطر پوسيدگي در امان باشد و هر جا كه لازم مي ديد نرده ها را عوض مي كرد.البته هنوز كارهاي زيادي مي بايست انجام مي داد،بخصوص در قسمت غربي،وهمين طور كه چوبها را جاي خود مي گذاشت،به ذهنش سپرده بود كه بايد الوار بيشتري سفارش دهد.او داخل خانه شده بود.يك ليوان چاي نوشيده بود و استحمام كرده بود.هميشه اخر روز خود را مي شست.اب خستگي و گرد و خاك را از بين مي برد.سپس موهايش را به عقب شانه زده و بعد از پوشيدن شلوار جين رنگ و رو رفته و پيراهن ابي استين بلندي،فنجاني ديگر چاي ريخته و به ايوان رفته بود.جايي كه اكنون انجا نشسته بود،جايي كه هر روز اين موقع انجا مي نشست.او دستانش را بالاي سرش برد و كش و قوسي رفت.سپس انها را صاف در دو طرف نگه داشت و شانه هايش را جلو و عقب برد و به اين ترتيب عادت روزانه اش را كامل كرد.حالا او خوش و سرحال و ارام بود.عضلاتش كمي خسته شده بود و او مي دانست كه فردا كمي درد خواهد داشت،اما خوشحال بود كه بيشتر كارهايش را انجام داده است.نوآح دستش را به سوي گيتارش دراز كرد و به ياد اورد كه پدرش هم همين كار را مي كرد، ودلش براي او تنگ شد.دستي روي سيمها كشيد و بعد ساز را كوك كرد و دوباره روي سيمها دست كشيد.اين بار كوك ساز ميزان بود و او شروع به نواختن كرد،اهنگي ملايم و سبك.اول زمزمه مي كرد،اما وقتي خورشيد كاملا غروب كرد،شروع به اواز خواندن كرد.انقدر گيتار زد و خواند تا شب فرا رسيد و تاريكي همه جا را فرا گرفت.كمي از ساعت هفت گذشته بود كه از نواختن دست كشيد و تكيه داد و شروع به تكان دادن صندلي اش كرد.از روي عادت،بالا را نگاه كرد و دب اكبر و ستاره قطبي و جوزا و منطقه البروج را ديد كه در اسمان پاييزي چشمك مي زدند.او در ذهنش حساب كرد.مي دانست بيش از پس اندازش صرف تعمير خانه كرده است و بايد هر چه زودتر كاري پيدا كند.اما اين فكر را هم از ذهن بيرون كرد و تصميم گرفت بقيه ماه را هم بي دغدغه ي خاطر استراحت كند.مي دانست مي تواند كار پيدا كند.هميشه توانسته بود،به علاوه،فكر كردن در مورد پول هميشه حوصله اش را سر مي برد.او ياد گرفته بود كه لذت بردن مهمترين چيز است،چيزي كه نمي شود ان را با پول خريد و او نمي توانست درك كند كه مردم چطور ممكن است نظر ديگري داشته باشند.اين را هم از پدرش به ارث برده بود.كِلِم،سگ شكاري نوآح امد و پوزه اش را به دست او ماليد و جلوي پاي او دراز كشيد.نوآح در حالي كه سر او را نوازش مي كرد گفت:"هي،دختر،چطوري؟"كِلِم به ارامي ناله اي كرد و چشمان گرد و ارام خود را به سوي او چرخاند.يك پاي او در اثر تصادف با خودرو از بين رفته بود،اما هنوز تا حدي خوب راه مي رفت و در شبهاي ساكتي مثل ان شب مي توانست رفيق نوآح باشد.
نوآح سي و يك سال داشت.زياد پير نبود،ولي انقدر جوان هم نبود كه تنها باشد.از وقتي به اين خانه امده بود،با هيچ كس قرار ملاقات نگذاشته و كسي را هم نديده بود كه نظرش را جلب كند.مي دانست كه تقصير خودش است.چيزي بين او و هر زني كه مي خواست به او نزديك شود،فاصله ايجاد مي كرد،چيزي كه حتي اگر سعي مي كرد،مطمئن نبود بتواند ان را تغيير دهد.گاهي درست قبل از اينكه خوابش ببرد،فكر مي كرد ايا تقدير او اين است كه تا اخر عمر تنها بماند؟مدتي از شب گذشته اما هنوز هوا گرم و دلپذير بود.نوآح به صداي جيرجيركها و خش خش برگها گوش مي داد و در اين فكر بود كه صداي طبيعت از صداي خودروها و هواپيماها واقعي تر و احساس برانگيز تر است.چيزهاي طبيعي بيشتر از انكه بگيرند مي بخشند،وصداهاي طبيعي او را به جايي مي برد كه هر كسي خيال مي كند بايد انجا باشد.در طول جنگ بخصوص بعد از يك درگيري بزرگ،اوقاتي پيش مي امد كه او در فكر اين صداهاي ساده و بسيط فرو مي رفت.روزي كه پدرش انجا را ترك مي كرد به او گفته بود:"اين صداها باعث مي شود تو جنون نگيري.اينها موسيقي خداوند است و تو را به سر منزل مقصود مي رساند."او چاي خود را تمام كردفبه داخل اتاق رفت،كتابي برداشت و چراغ را خاموش كرد و به ايوان برگشت.بعد از اينكه دوباره نشست،نگاهي به كتاب انداخت.كتابي كهنه بود با جلدي رنگ و رو رفته و پاره كه لكه هاي اب و گل صفحات ان را لك كرده بود.نام كتاب برگ هاي علف و نوشته ي والت ويتمن بود.كتابي كه در تمام طول جنگ همه جا همراه او بود و حتي يكبار از برخورد گلوله اي به او جلوگيري كرده بود.او دستي روي جلد ان كشيد و خاكش را گرفت.سپس الله بختكي كتاب را باز كرد و خواند:اي روح،اين زمان متعلق به توست،پرواز ازادانه ي تو در بي خبري است،دور از كتابها،دور از هنر،روزي گذشت،درس عبرتي گرفته شد،تو كاملا جلو امده اي،خاموش،خيره،در انديشه ي انچه در نظرت عاشقانه ترين است،شب،خواب،مرگ،ستارگان.او به خودش خنديد.ويتمن بنا به دلايلي هميشه نيوبرن را به ياد او مي اورد و حالا خوشحال بود كه به انجا برگشته است.هر چند چهارده سال از ان دور بود،اينجا خانه اش بود و بيشتر اهالي را از دوران جواني اش بيشتر مي شناخت.تعجبي هم نداشت،مانند بيشتر شهرهاي جنوبي اهالي اين شهر هم هرگز تغيير نمي كردند،فقط كمي پيرتر مي شدند.اين روزها گاس يكي از بهترين دوستان او بود،پيرمرد هفتاد ساله سياه پوستي كه پايين جاده زندگي مي كرد.ان دو،يك هفته بعد از اينكه نوآح خانه را خريد با يكديگر اشنا شدند.گاس با مقداري غذاي خانگي به سراغ او امده بود و اولين شب اشناييشان را با خوردن و گپ زدن گذرانده بودند.حالا گاس يكي دوبار در هفته حدود ساعت هشت شب به نوآح سر مي زد.او با وجود چهار بچه و يازده نوه در خانه،احتياج داشت گاهگاهي از خانه در برود،و نوآح او را سرزنش نمي كرد.گاس معمولا هارمونيكاي خودش را همراه مي اورد و بعد از كمي گفتگو چند اواز با هم مي خواندند و گاهي هم ساعتها مي نواختند.نوآح او را مانند يكي از اعضاي خانواده خودش مي دانست.در حقيقت بعد از مرگ پدرش در سال گذشته،او ديگر هيچ كس را نداشت.نوآح تنها فرزند خانواده بود.وقتي دو ساله بود،مادرش در اثر ابتلا به انفولازا مرد و با اينكه يكبار تا مرز ازدواج پيش رفت،هرگز ازدواج نكرد.او فقط يكبار عاشق شده بود و خودش هم اين را ميدانست.يك بار،فقط يك بار و مدتها پيش.و همان يكبار او را براي هميشه تغير داده بود.عشق واقعي اين قدرت را دارد و ان عشق واقعي بود.ابرهاي ساحلي به ارامي در اسمان مي خزيد و روي ماه را مي پوشاند و بازتاب نقره اي ان را به خود مي گرفت.تراكم ابرها هر لحظه بيشتر مي شد و او سرش را به پشتي صندلي تكيه داده بود و با تكان دادن صندلي خستگي در مي كرد.پاهايش بي اراده و با حركتي يكنواخت تكان مي خوردند و مانند خيلي از شبها افكارش به شبي گرم در چهارده سال قبل رانده شد.
سال 1932،درست بعد از فارغ التحصيلي او و شب افتتاحيه جشنواره نيوز ريور بود.همه مردم شهر از خانه ها بيرون امده بودند و مي خوردند و بازي مي كردند و خوش مي گذراندند.شبي مرطوب بود.او بنابه دلايلي ان شب را به خوبي به ياد داشت.تنها امده بود و وقتي وارد جمعيت شد دنبال دوستانش گشت.سارا و فين را ديد كه با دختري حرف مي زدند.ان دو را از بچگي مي شناخت ولي ان دختر را هرگز پيش از اين نديده بود.دختري زيبا بود.به ياد اورد وقتي به انها ملحق شد،دختر با چشمان پر ابهامش به او نگريست و بي تكلف سلام كرد و دستش را جلو برد و گفت:_فينلي خيلي درباره تو برايم حرف زده است.اغازي معمولي،شروعي كه اگر هر كس ديگر به جز ان دختر بود،مي توانست به اساني فراموش شود.اما وقتي با او دست داد و چشمانش با چشمان سبز زمردين و گيراي او تاقي كرد،حتي پيش از اينكه نفسي تازه كند،مي دانست اگر تمام عمر بگردد نمي تواند شبيه او را پيدا كند.او بي نظير بود.باد تابستان در لابه لاي درختان مي وزيد.از ان به بعد گويي تند بادي وزيدن گرفت.فين گفت كه او تابستان را با خانواده اش در نيوبرن مي گذراند چون پدرش براي آر.جي.رينولدز كار مي كند،و با اينكه نوآح فقط سري تكان داد از نگاه دختر متوجه شد كه سكوتش او را نرنجانده است.سپس فين خنديد،چون مي دانست چه اتفاقي دارد مي افتد،و سارا پيشنهاد كرد بهتر است كوكاي گيلاس بنوشند.به اين ترتيب هر چهار نفر انقدر در جشنواره ماندند تا همه رفتند و بساط هم برچيده شد.انان روز بعد هم همديگر را ملاقات كردند،و روز بعد از ان،و طولي نكشيد كه دو يار جدا نشدني شدند.نوآح هر روز صبح،به جز يكشنبه ها كه به كليسا مي رفت،تا جايي كه امكان داشت به سرعت وظايف خود را انجام مي داد و بعد يكراست به پارك فورت توتن مي رفت،جايي كه دختر در انجا منتظر او بود.به دليل اينكه دختر تازه وارد بود و پيش از ان هرگز در شهري كوچك به سر نبرده بود،هر روز كارهايي انجام مي دادند كه براي او تازگي داشت.نوآح به او ياد داد كه چگونه طعمه را به قلاب ماهي گيري وصل كند و او را براي گردش به اراضي جنگلي كرواتان مي برد.سوار قايق پارويي مي شدند و رعد و برق تابستاني را تماشا مي كردند.از نظر نوآح انگار از قبل يكديگر را مي شناخته اند.اما نوآح هم چيزهايي از او ياد گرفت.دختر در انبار تنباكو كه محل برگزاري رقص بود،رقصيدن را به او ياد داد، وبا اينكه در چند روز اول نوآح سكندري مي رفت،صبر و بردباري دختر باعث شد سرانجام او رقص را ياد بگيرد و بتواند يك دور كامل برقصد.چند روز بعد نوآح او را به همين خانه اورده و گفته بود كه روزي ان را تعمير خواهد كرد و مالك ان خواهد شد.انان ساعاتي را يا هم گذراندند و درباره روياهايشان حرف زدند،نوآح در مورد ارزوهايش در ديدن همه دنيا و دختر از نقاش شدنش گفت.سه هفته بعد وقتي دختر انجا را ترك كرد،گويي نيمي از وجود او و بقيه تابستان را نيز با خود برد.نوآح در يك صبح باراني با چشماني كه تمام شب را بيدار مانده بود،ايستاد و رفتن او را تماشا كرد.سپس به خانه برگشت،چمدانش را بست و يك هفته اي را به تنهايي در جزيره هاركرز گذراند.نوآح دستي به موهايش كشيد و به ساعتش نگاه كرد،هشت و دوازده دقيقه بود.از جا برخاست و به جلوي خانه رفت و جاده را نگاه كرد.از گاس خبري نبود و نوآح فهميد كه او ديگر نخواهد امد.به سوي صندلي خود برگشت و روي ان نشست.به ياد اورد كه درباره او با گاس حرف زده بود.اولين بار كه نام او را در حضور گاس بر بان اورده بود،گاس سري تكان داده و با خنده گفته بود:"پس اين روحي است كه تو از ان فرار مي كني." و وقتي نوآح منظور او را پرسيده بود گاس گفته بود:_مي داني،روح،خاطره.من شاهدم كه تو شب و روز جان مي كني.انقدر كه نمي تواني نفس تازه كني.ادمها به سه دليل اينطوري كار مي كنند.يا ديوانه اند،يا احمقند،يا سعي مي كنند چيزي را فراموش كنند.من مي دانستم تو مي خواهي چيزي را فراموش كني،فقطنمي دانستم چه چيز را.او درباره حرفهاي گاس فكر كرد.حق با گاس بود.نيوبرن اكنون تسخير شده بود.تسخير روح خاطرات او.نوآح همه جا او را مي ديد،در محل ملاقات هميشگي شان پارك فورت توتن،وبه هر كجا قدم مي گذاشت.هر وقت روي صندلي اش مي نشست يا جلوي در مي ايستاد،خنده ي او ،موهاي صاف طلايي رنگش كه روي شانه اش ريخته بود،و چشمان سبز زمردينش را مي ديد.و شب ها با گيتارش در ايوان مي نشست،او را مي ديد كه ساكت و خاموش دركنارش نشسته است و به نواي گيتار او گوش مي دهد.وقتي به داروخانه گاستون يا تئاتر مازونيك مي رفت يا حتي وقتي كه در مركز شهر قدم مي زد نيز همين احساس را داشت.به هر كجا نگاه مي كرد تصوير او را مي ديد.چيزهايي را مي ديد كه او را به زندگي برمي گرداند.
به نظر خودش هم عجيب بود،او در نيوبرن بزرگ شده و تاهفده سالگي اش را در انجا گذرانده بود.اما وقتي در مورد نيوبرن فكر مي كرد،فقط ان تابستان بخصوص را به ياد مي اورد،تابستاني را كه با او گذرانده بود.بقيه خاطراتش رنگ باخته بود،خاطرات دوران رشد و بلوغش.يك شب در اين باره با گاس حرف زد و گاس نه تنها احساس او را درك كرد،بلكه اولين كسي بود كه دليل ان را برايش توضيح داد.او گفت:_پدرم هميشه مي گفت اولين عشق هميشه زندگي ات را دگرگون مي كند و هر چقدرهم سعي كني اين احساس هرگز از وجودت بيرون نمي رود.اين دختري كه درباره اش حرف مي زني اولين عشقت بوده است.حالا تو هر كاري هم كه بكني خاطره اش تا ابد با تو خواهد ماند.نوآح سرش را تكان داد و وقتي تصوير او در ذهنش بي رنگ شد،دوباره به سراغ والت ويتمن رفت.يك ساعتي كتاب خواند و گاهگاهي سرش را بلند مي كرد تا به راكون ها و ساريغ هايي كه كنار نهر اين طرف و ان طرف مي دويدند،نگاهي بيندازد.ساعت نه و نيم كتاب را بست،به اتاق خوابش در طبقه بالا رفت و در دفتر روزانه اش تمام مشاهدات و افكار شخصي و كارهايي را كه در خانه به انجام رسانده بود،نوشت.چهل دقيقه بعد او خواب بود.كِلِم از پله ها بالا رفت،او را كه خواب بود بو كشيد و سپس انقدر دور خود لوليد تا بالاخره پايين تخت او چمباتمه زد.اوايل همان شب ،صدها كيلومتر دورتر،دختري به تنهايي در ايوان خانه پدري اش روي تاب نشسته و يك پايش را زير بدنش گذاشته بود.تشك تاب كمي خيس بود.سر شب باران تندي باريده بود،اما اكنون كم كم ابرها پراكنده مي شد و او از پسِ ابرها ستارگان را تماشا مي كرد و در اين فكر بود كه ايا تصميم درستي گرفته است؟چند روزي بود كه با خود مبارزه مي كرد و امشب بيش از هميشه درگير اين كشمكش بود.اما مي دانست كه اگر بگذارد فرصت از دستش در برود هرگز خود را نخواهد بخشيد.لون نمي دانست چرا او ان روز صبح رفت.هفته پيش او فقط اشاره كرده بود كه خيال دارد عتيقه فروشيهاي نزديك ساحل را ببيند.به لون گفته بود:_فقط يكي دو روز طول مي كشد.از اين گذشته احتياج دارم نفسي بكشم و كمي از برنامه عقد و عروسي دور شوم.از اينكه دروغ مي گفت احساس بدي داشت،اما مي دانست به هيچ وجه نمي تواند حقيقت را به لون بگويد.رفتن او هيچ ربطي به لون نداشت و انصاف نبود از او بخواهد احساساتش را درك كند.جاده خوب بود و دو ساعت طول كشيد تا از راليج به مقصد رسيد.كمي قبل از ساعت يازده وارد شد و در مسافرخانه اي در مركز شهر اتاق گرفت.به اتاق خودش رفت،چمدانش را باز كرد،لباس هايش را در كمد اويزان كرد و بقيه وسايلش را در كشو گذاشت.بسرعت ناهار خورد و از پيش خدمت نشاني نزديكترين عتيقه فروشيها را پرسيد.چند ساعت بعدي را به خريد گذراند و ساعت چهارونيم به اتاقش برگشت.روي لبه تخت نشست،گوشي تلفن را برداشت و به لون زنگ زد.لون نتوانست زياد حرف بزند چون مي بايست در دادگاه حاضر مي شد،اما قبل از اينكه گوشي را بگذارند او شماره تلفن محل اقامتش را به لون داد و قول داد كه روز بعد به او زنگ بزند.وقتي گوشي را مي گذاشت پيش خود فكر كرد:خوب،گفتگويي معمولي،چيز غير عادي اي پيش نيامد،چيزي كه او را بد گمان كند.چهار سال بود كه لون را مي شناخت.سال 1942 با يكديگر اشنا شده بودند.جنگ جهاني دوم بود و امريكا هم درگير جنگ شده بود.همه هر كاري از دستشان بر مي امد انجام مي دادند و او هم داوطلبانه در بيمارستان شهر مشغول شد.هم به او احتياج داشتند و هم قدرش را مي دانستند،ولي كارش از انچه تصورش را مي كرد سخت تر بود.اولين گروه سربازان مجروح به شهر خود بازگشته بودند و او روزهاي خود را با مردان از پا افتاده و بدنهاي مجروح سپري مي كرد.وقتي لون در ميهماني كريسمس با خوشرويي خود را به او معرفي كرد،او در وجود لون چيزي ديد كه دقيقا به ان احتياج داشت،مردي كه مي توان به او تكيه كرد و شوخ طبعي اش ترس را از وجود انسان مي راند.
لون مردي خوش قيافه و باهوش و سخت كوش و وكيلي موفق بود كه هشت سال از او بزرگتر بود.او با شور و حرارت حرفه خود را دنبال مي كرد و نه تنها هميشه برد با او بود بلكه طولي نمي كشيد كه اسم و رسمي به هم ميزد.او اينده حرفه اي لون را موفقيت اميز مي ديد زيرا پدرش و تمام مرداني موفقي كه در محافل اجتماعي مي ديد همين گونه بودند.لون نيز مانند انان به همين نحو بزرگ شده بود و در نظام طبقاتي جنوب،موقعيت خانوادگي و حرفه اي او يكي از مهمترين شاخص هاي ازدواج بود.هر چند او از دوران كودكي بر اين نظريه شوريده بود و معاشرتهاي بي پروايش مويد طرز فكرش بود،سرانجام به لون گرايش پيدا كرد و عاشق او شد.لون با وجود مشغله زياد با او خوب رفتار مي كرد.لون اقا منش بود ،مردي عاقل و مسئول كه در دوران وحشتناك جنگ انگاه كه او احتياج به پشت و پناه داشت هرگز از او روي برنگرداند.او در كنار اين مرد احساس امنيت مي كرد و مي دانست كه او دوستش دارد و به همين دليل پيشنهاد ازدواجش را پذيرفت.اين افكار باعث شد احساس گناه كند و مي دانست قبل از اينكه تغيير عقيده دهد بايد وسايلش را جمع كند و به شهر خودش برگردد.يك بار ديگر نيز اين كار را كرده بود،مدتها پيش،و اين بار مطمئن بود اگر برود هرگز باز نخواهد گشت.كيف خود را برداشت و به سمت در رفت.مردد بود.مگر نه اينكه تصادف او را به اينجا كشانده بود؟كيفش را زمين گذاشت.مي دانست اگر از تصميمش برگردد براي هميشه در اين فكر خواهد بود كه چه مي شد اگر...و تصور نمي كرد بتواند با چنين افكاري زندگي كند.داخل حمام شد و شير اب را باز كرد.بعد از بررسي كردن درجه حرارت اب به اتاقش برگشت و گوشواره طلاي خود را از كشوي ميز توالت بيرون اورد.كيف لوازم ارايشش را باز كرد و يك قالب صابون از داخل ان برداشت و لباس هايش را در اورد.خود را در اينه نگاه كرد.از وقتي كه نوجوان بود همه به او مي گفتند كه زيباست.اندام او شكيل و متناسب بود.استخوان بندي و پوست لطيف و موهاي طلايي اش را از مادرش به ارث برده بود،اما تركيب صورتش خاص خودش بود.لون هميشه به او مي گفت كه چشمانش مانند امواج درياست.صابون را برداشت وبه حمام رفت.خوابيدن در وان را دوست داشت،چون به او ارامش مي داد.روزي طولاني را گذرانده و عضلات پشتش گرفته بود.ولي خوشحال بود كه به اين زودي خريدش را كرده است.او مي بايست با دست پر به راليج بر مي گشت،وچيزهايي كه خريده بود،به درد بخور بود.در ذهن خود نام چند مغازه ديگر را در بيوفورت مرور كرد و ناگهان دچار ترديد شد كه ايا چنين كاري لازم است؟دستش را دراز كرد و صابونش را برداشت.در حالي كه بدنش را صابون مي ماليد،در اين فكر بود كه پدر و مادرش در مورد رفتار او چه نظري خواهند داشت.بي شك او را تاييد نمي كردند،بخصوص مادرش.مادر او هرگز اتفاقي را كه در ان تابستان افتاده بود،نپذيرفته بود و حالا هم بازگشت او را تاييد نمي كرد و دلايل او را نمي پذيرفت.او كمي ديگر در وان ماند و بالاخره بيرون امد و خودش را خشك كرد.به سوي كمد رفت و دنبال لباس گشت.سرانجام لباس بلند زرد رنگي را انتخاب كرد،لباسي كه در جنوب رايج بود.ان را پوشيد و در اينه نگريست.چرخي زد.كاملا برازنده اش بود و حالتي موقرانه به او مي داد.اما عاقبت پشيمان شد و ان را دراورد و به چوب لباسي اويزان كرد.به جاي ان لباسي راحت تر و پوشيده تر اتخاب كرد.پيراهن ابي روشن با حاشيه تور كه از جلو دكمه مي خورد و با اينكه به زيبايي لباس قبلي نبود باز هم به اش مي امد.ارايش مختصري كرد و به خودش عطر زد،اما نه خيلي زياد.يك جفت گوشواره حلقه اي به گوشش اويزان كرد،سندل كرم رنگ بي پاشنه اي را كه تمام روز به پا داشت،پوشيد.موهايش را شانه زد و انها را پشت سرش جمع كرد و نگاهي در اينه انداخت.خوشش نيامد.موهايش را باز كرد و روي شانه هايش ريخت.دوباره نگاهي به اينه انداخت.خوب بود.نمي خواست افراط كند.نه خيلي رسمي و نه زيادي بي قيد.از اين گذشته،نمي دانست چه چيزي در انتظارش است.مدت زيادي گذشته بود،زماني طولاني،و در اين مدت ممكن بود خيلي اتفاقها افتاده باشد.اتفاقهايي كه او اصلا دلش نمي خواست درباره اش فكر كند.به دستانش نگاه كرد،مي لرزيدند.به خودش خنديد.خيلي عجيب بود.او معمولا عصبي نمي شد.او هم مانند لون هميشه اعتماد به نفس داشت.حتي در دوران كودكي هم همينطور بود و به ياد اورد اين مساله گاهي برايش مشكل ايجاد مي كرد،بخصوص وقتي با كسي قرار ملاقات داشت زيرا خشم پسرها را برمي انگيخت.
او سوئيچ خودرو و كيفش را برداشت،همچنين كليد اتاقش را،و چند دور ان را چرخاند.به خودش گفت،تو اين همه راه امده اي،پس تسليم نشو.و چيزي نمانده بود كه برود،اما در عوض روي لبه تخت نشست.به ساعتش نگاهي انداخت.شش بعداز ظهر بود.مي دانست كه بايد راه بيفتد.نمي خواست بعد از تاريك شدن هوا رانندگي كند اما به فرصت بيشتري احتياج داشت.نجوا كنان به خودش لعنت فرستاد:"لعنتي،من اينجا چه مي كنم؟اصلا چرا بايد اينجا باشم؟دليلي ندارد كه اينجا باشم."اما مي دانست كه به خودش دروغ مي گويد.براي امدن به اينجا دليل داشت و جواب خودش را مي دانست.او درِ كيف خود را باز كرد و داخل ان را گشت و بريده روزنامه اي را بيرون اورد.دقت مي كرد پاره نشود.لاي ان را باز كرد و به ان خيره شد.بالاخره به خودش گفت:"جواب اينجاست.همه چيز به اين مربوط است."نوآح ساعت پنج از خواب بيدار شد،قايق را به اب انداخت و يك ساعتي در رودخانه بريكز پارو زد.معمولا اين كار را مي كرد.بعد از قايق سواري لباس كارش را پوشيد،بيسكوييتهايي را كه از روز قبل مانده بود گرم كرد و ان را با دو فنجان قهوه و دو عدد سيب خورد.بعد از صبحانه به سراغ حصارها رفت و بيشتر نرده هايي را كه احتياج به مرمت داشت تعمير كرد.تابستان داغي بود و درجه حرارت هوا به سي درجه سانتيگراد مي رسيد.موقع ناهار او گرمازده و خسته خوشحال شد كه وقت استراحت است.ناهارش را كنار نهر خورد چون از ديدن ماهيهايي كه سه چهار بار پشت هم از اب بيرون مي پريدند و دوباره در اب فرو مي رفتند لذت مي برد.بنابه دلايلي او بيشتر از اين مساله لذت مي برد كه غريزه انها در عرض هزاران سال شايد دهها هزار سال تغيير نكرده است.گاهي در اين فكر فرو مي رفت كه ايا غريزه بشر در طول زمان تغيير كرده است يا نه،و هميشه به اين نتيجه مي رسيد كه تغيير نكرده است،دست كم نه به طور اساسي و از راههاي اصولي.تا جايي كه به عقلش مي رسيد بشر هميشه سلطه جو بوده و سعي مي كرده غلبه كند و مي كوشيده است اختيار دنيا و هر چه در ان هست به دست گيرد.جنگ در اروپا و ژاپن مويد اين مساله بود.كمي از ساعت سه گذشته بود كه از كار دست كشيد و به سوي الاچيق كوچكي كه نزديك لنگرگاه قايق بود،رفت.داخل شد و قلاب ماهي گيري اش را با چند طعمه و تعدادي جيرجيرك زنده برداشت.سپس بيرون امد و به اسكله رفت،طعمه را به قلاب زد و ان را به داخل اب انداخت.ماهيگيري هميشه باعث مي شد هميشه در مورد زندگي اش بينديشد و حالا هم همين كار را كرد.به ياد اورد كه بعد از مرگ مادرش هر روزش را درخانه هاي مختلف مي گذراند و بنابه دلايلي در دوران كودكي لكنت زبان داشت كه باعث مي شد او را دست بيندازند و اذيت كنند.بنابراين سعي مي كرد كمتر و كمتر حرف بزند،تا جايي كه در پنج سالگي اصلا نمي توانست حرف بزند.وقتي به مدرسه رفت اموزگاران تصور كردند او عقب مانده است و توصيه كردند از مدرسه اخراج شود.اما پدرش قضيه را حل كرد، او را در مدرسه نگه داشت و بعد از مدتي او را وادار كرد به الوار فروشي اي كه خود در انجا كار مي كرد،برود و چوب ها را جمع و جور كند.وقتي ان دو كنار يكديگر كار مي كردند پدرش گفت:_خوب است كه ما اوقاتي را با يكديگر بگذرانيم،درست مثل من و پدرم.در مدت زماني كه انان با يكديگر بودند پدرش درباره پرندگان و حيوانات حرف مي زد و داستانه و افسانه هايي از كاروليناي شمالي تعريف مي كرد.در عرض چند ماه،نوآح دوباره زبان باز كرد و توانست حرف بزند.هر چند كلمات را به خوبي ادا نمي كرد،پدرش تصميم گرفت با كتاب هاي شعر،خواندن و نوشتن را به او ياد بدهد:_اگر ياد بگيري اين را با صداي بلند بخواني،مي تواني هر چه دلت خواست بگويي.حق با پدرش بود.درست يك سال بعد،نوآح ديگر الكن نبود.اما همچنان به الوار فروشي مي رفت.چون پدرش انجا بود،وشبها نيز كتابهاي ويتمن و تنيسون(شاعر انگليسي دوران ملكه ويكتوريا) را با صداي بلند براي پدرش مي خواند.از ان موقع به بعد خواندن شعررا ترك نكرد.وقتي كمي بزرگتر شد بيشتر تعطيلات خود را به تنهايي مي گذراند.در جنگل كريتون جستجو مي كرد و با اولين قايق پارويي خود حدود چهل و پنج كيلومتر در رودخانه كريلز جلو مي رفت
تا جايي كه ديگر پيش روي امكان پذير نبود.اردو زدن و اكتشاف او را به هيجان مي اورد و ساعتهاي زيادي را در جنگل سپري مي كرد.زير درخت هاي بلوط مي نشست،به ارامي سوت مي زد و براي سگهاي ابي و غازهاي وحشي و حواصيل(مرغهايي شبيه لك لك با منقار بلند و پاهاي دراز)گيتار مي نواخت.شاعران مي دانند كه انزوا گزيدن در طبيعت و به دور بودن از مردم و ساخته هاي دست بشر براي روح و روان خوب است و او هميشه با شاعران هم عقيده بود.هر چند ساكت و ارام بود،سالها حمل چوب و الوار به او كمك كرده بودكه ورزيده شود و موقعيتهاي ورزشي او برايش شهرت به همراه داشت.او از بازي فوتبال و مسابقه دو لذت مي برد و گرچه بيشتر بچه هاي گروهش اوقات ازاد خود را كنار يكديگر مي گذراندند او به ندرت به انان مي پيوست.كسي كه او را نمي شناخت گمان مي كرد او خودخواه است،ولي همه مي دانستند كه او فقط كمي سريعتر از همسن و سالهاي خود رشد كرده بود.در مدرسه چندتايي دوست داشت،اما هيچ يك هرگز او را تحت تاثير قرار نداند به جز يكي كه ان هم بعد از فارغ التحصيلي اش بود.نام او الي بود.به ياد مي اورد كه بعد از پايان جشنواره درباره او با فين صحبت كرده بود و فين خنديده و سپس دو پيش بيني كرده بود:اول اينكه ان دو عاشق يكديگر خواهند شد.دوم اينكه فايده اي ندارد.چيزي به قلاب نواح گير كرد و او اميدوار بود كه يك ماهي بزرگ باشد اما وقتي عاقبت نخ قلاب از حركت باز ايستاد او طعمه و قلاب را بررسي كرد و دورباره به اب انداخت.و سرانجام هر دو پيش بيني فين درست از اب درامد.بيشتر تابستان هر وقت ان دو مي خواستند يكديگر را ببينند،الي مجبور بود براي پدر و مادرش بهانه بتراشد.مساله اين نبود كه انان از نوآح خوششان نمي ايد،فقط دليل مي اوردند كه او از طبقه انان نيست،خيلي فقير است و انان هرگز اجازه نخواهند داد دخترشان با مردي مثل او ازدواج كند.الي به نواح مي گفت:من به افكار پدر ومادرم اهميت نمي دهم.من تو را دوست دارم وهميشه خواهم داشت.بالاخره با كمك همديگر راهي پيدا مي كنيم.اما در پايان نتوانستند چاره اي بينديشند.در اوايل سپتامبر،كار برداشت تنباكو تمام شد و الي مجبور بود همراه خانواده اش به وينستون سالم برگردد.روزي كه الي مي بايست مي رفت،نواح به او گفت:_الي فقط تابستان تمام شده است،نه كار ما.دوستي ما هرگز تمام نمي شو.اما شد.نواح سر در نمي اورد كه چرا نامه هايش بي جواب مي ماند.سرانجام تصميم گرفت از نيوبرن برود تا هر طور هست خاطره الي را از ذهن خود بيرون كند.دليل ديگرش اين بود كه اوضاع بد اقتصادي،زندگي در نيوبرن را تقريبا ناممكن كرده بود.او ابتدا به نورفالك رفت و مدت شش ماه در يك كاخانه كشتي سازي كار كرد.بعد راهي نيوجرسي شد،چون شنيده بود اوضاع اقتصادي در انجا زياد هم بد نيست.سرانجام در يك اوراق فروشي كار پيدا كرد.كارش اين بود كه قطعات فلز را از هر چيزي جدا كند.صاحب انجا مرد كليمي بود كه موريس گلدمن نام داشت.او قصد داشت تا جايي كه مي تواند اهن قراضه جمع كند و دليل مي اورد كه جنگ اروپا شروع مي شود و امريكا نيز درگير ان خواهد شد.نواح به دليل د برهان موريس اهميت نمي داد.فقط خوشحال بود كه شغلي دارد.سالها كار در الوار فروشي او را براي هر گونه كار سخت اماده كرده بود .او بشدت كار مي كرد،نه فقط براي اينكه الي را فراموش كند،بلكه عقيده داشت بايد اينطور كار كند.پدرش هميشه مي گفت:_به اندازه كاري كه مي كني دستمزد بگير.بيشتر از ان دزدي است.طرز كارش باعث شد رئيسش از او راضي باشد.گلدمن به او مي گفت:_تو از هر لحاظ پسر خوبي هستي.و اين بالاترين پاداشي بود كه به او مي داد.او همچنان در فكر الي بود.بخصوص شبها.ماهي يكبار براي او نامه مي نوشت ولي هرگز جوابي دريافت نكرد.سرانجام بعد از فرستادن اخرين نامه خودش را مجبور به قبول اين حقيقت كرد كه تابستاني را كه با يكديگر سپري كرده بودند،تنها چيزي بود كه در ان با يكديگر سهيم بودند.
اما خاطره الي همچنان با او بود و سه سال بعد از اخرين نامه،به اميد پيدا كردنالي به وينستون سالم رفت.به خانه او رفت و پي برد كه از انجا رفته اند و بعد از گفتگو با تعدادي از همسايه ها بالاخره به شركت آر.جي.رينولدز زنگ زد.دختري كه جواب تلفن را داد تازه استخدام بود و چنين كسي را نمي شناخت اما با پرس و جو از اين و ان فهميد كه پدر الي شركت را ترك كرده و نشاني بعدي خود را نيز به كسي نداده.ان سفر اولين و اخرين باري بود كه او درصدد يافتن الي برامد.هشت سال براي گلدمن كار كرد.اوايل او فقط يكي از دوازده كارگر انجا بود اما با گذشت زمان شركت توسعه يافت و او ارتقاء مقام پيدا كرد.در سال 1940،در كار خود استاد شده و كل امور را بدست گرفته بود.معاملات تجاري را او انجام مي داد و اداره سي كارمند بر عهده او بود.ان محوطه كوچك يكي از بزگترين اماكن تجاري قراضه هاي اهن شده بود.در ان دوران،چندين زن را ملاقات كرد و فقط با يكي از اناه طرح دوستي ريخت؛او پيشخدمت رستوران محله بود،چشمان ابي تيره و موهاي مشكي براق داشت.گرچه مدت دو سال يكديگر را مي ديدند و اوقات خوشي را با يكديگر گذراندند،نواح احساسي را كه نسبت به الي داشت،نسبت به او نداشت.البته او را هم هرگز فراموش نكرد،زيرا چند سال ازخودش بزرگتر بود و خيلي چيزها از او ياد گرفت.دخترك مي دانست كه انان براي هميشه با يكديگر نخواهند ماند و در اواخر دوستيشان يكبار به نواح گفت:_اي كاش مي توانستم چيزي را كه دنبالش هستي به تو بدهم،اما نمي دانم ان چيست.تو بخشي از وجودت را به روي همه بسته اي،حتي من.وقتي با تو هستم،در واقع انگار با تو نيستم،فكر و ذكر تو پيش كسي ديگر است.نواح سعي مي كرد انكار كند اما او حرفش را باور نمي كرد و مي گفت:_من زن هستم.اين چيزها را مي فهمم.بعضي اوقات وقتي نگاهم مي كني،مي فهمم كه شحص ديگري را مي بيني.انگار منتظري از ته چهره من تالاپي بپرد بيرون و تو را از همه چيز دور كند.يك ماه بعد او به محل كار نواح رفت و گفت مي خواهد به روابطشان خاتمه دهد.نواح درك مي كرد.انان مثل دو دوست از يكديگرجدا شدند.سال بعد نواح كارت پستالي از او دريافت كرد كه در ان نوشته بود ازدواج كرده و از ان پس ديگر هيچ خبري از او نشنيد.نواح در مدتي كه در نيوجرسي بود،سالي يكبار حوالي كريسمس پدرش را مي ديد.مدتي به گپ زدن و ماهيگيري مي گذراندند و گاهگاهي به اردو مي رفتند.در دسامبر سال 1941،وقتي او بيست و شش ساله بود،همانطور كه گلدمن پيش بيني اش را كرده بود جنگ شروع شد.(منظور ورود امريكا به جنگ جهاني دوم است)ماه بعد نواح وارد دفتر كار شد و به گلدمن اطلاع داد كه قصد دارد به جبهه برود.سپس به نيوبرن برگشت تا از پدرش خداحافظي كند.پنج هفته بعد در اردوگاه بوت بود.در مدتي كه در ان اردوگاه بود نامه اي از گلدمن دريافت كرد.گلدمن در ان نامه از كار او تشكر كرده و همراه نامه نسخه اي از سند شركت را فرستاده بود كه نشان مي داد بعد از فروش شركت،درصد كمي از سهام به نواح تعلق مي گيرد.گلدمن نوشته بود:_بدون كمك تو نمي توانستم شركت را به اينجا برسانم.تو بهترين جواني هستي كه تا حالا براي من كار كرده است،حتي با اينكه كليمي هم نيستي.او سه سال در گروهان سوم ژنرال پاتون خدمت كرد و با كوله پشتي اي صد كيلويي بر پشت اواره ي صحراهاي افريقاي شمالي و جنگلهاي اروپا بود.واحد پياده نظام او هرگز از عمليات دور نبود.او مرگ دوستانش را به چشم ديد.شاهد بود كه عده اي از انان هزاران كيلومتر دورتر از ميهن خود دفن مي شوند.يكبار وقتي در سوراخ روباهي در كنار رودخانه راين پنهان شده بود،تصور كرد الي را بالاي سر خود ديده است.به ياد اورد كه جنگ ابتدا در اروپا و چند ماه بعد نيز در ژاپن خاتمه يافت.درست قبل از اينكه خدمتش تمام شود نامه اي از يكي از وكلاي نيوجرسي دريافت كرد.او وكيل موريس گلدمن بود.هنگام ملاقات با وكيل دريافت كه گلدمن فوت كرده و املاك او به صورت نقدينه در امده.سهم نواح چكي به مبلغ هفتاد هزار دلار بود.بنابه دلايلي او به شدت هيجان زده شد.
هفته بعد به نيوبرن برگشت و خانه اي خريد.به ياد مي اورد كه پدرش را به خانه اورد و براي او گفت كه خيال دارد چه كارهايي كند و چه تغييراتي صورت دهد.پدرش همچنان كه در اين خانه اين سو و ان سو مي رفت سرفه مي كرد و نفس نفس مي زد.به نظر مي رسيد تمام بنيه اش را از دست داده است.نواح نگران شده بود اما پدرش به او گفت كه جاي نگراني نيست و فقط سرماخورده است.كمتر از يك ماه بعد پدرش در اثر ابتلا به سينه پهلو در گذشت و در گورستان محلي در كنار همسرش دفن شد.نواح سعي مي كرد به طور مرتب بر سر مزار پدرش برود و روي ان گل بگذارد.گاهگاهي هم يادداشتي براي او مي گذاشت و هر شب بي وقفه لحظه اي از او ياد مي كرد.سپس براي مردي كه همه چيزش از او بود دعا مي خواند.نواح بعد از اينكه لوازم ماهيگيري را سر جايش گذاشت به خانه برگشت.مارتا شاو يكي از همسايگانش امده بود تا از او تشكر كند و براي اين كار سه قطعه نان خانگي و مقداري بيسكوييت همراه اورده بود.شوهر او در جنگ كشته شده و او را با سه كودك در كلبه خرابه اي تنها گذاشته بود.زمستان در راه بود و نواح چند روزي را در خانه او گذرانده بود اجاق و سقف خانه را تعمير و پنجره هاي شكسته را عوض كرده بود.خوشبختانه كار او به موقع تمام شده بود.بمحض اينكه مارتا رفت،نواح سوار خودرو زهوار در رفته اش شد و راه خانه گاس را در پيش گرفت.او هميشه وقتي مي خواست به فروشگاه برود،به دنبال گاس هم مي رفت،زيرا انها خودرو نداشتند.يكي از دختران گاس همراه نواح رفت و هر دو از فروشگاه كيپرجنرال خريد خود را كردند.وقتي نواح به خانه رسيد قبل از اينكه خوراكيها را سر جاي خود بگذارد استحمام كرد و بعد كتاب دايلان توماس را برداشت و به ايوان رفت.او هنوز نمي توانست باور كند حتي با يانكه مدركي در دست داشت.ان را سه هفته پيش در خانه پدرش از روزنامه بريده بود.او به اشپزخانه رفته بود تا فنجاني قهوه براي خود بريزد.وقتي كه برگشته بود،پدرش در حالي كه لبخندي بر لب داشت به عكس كوچكي در روزنامه اشاره كرده و گفته بود:_اين را يادت مي ايد؟سپس روزنامه را به او داد.او ابتدا نظري اجمالي به روزنامه انداخت و بعد دقيق تر نگاه كرد و زير لب زمزمه كرد:_ممكن نيست او باشد.و و قتي پدرش با كنجكاوي به او نگاه كرد،او نگاه پدرش را ناديده گرفت ،نشست و بي انكه كلامي بر زبان بياورد مقاله را خواند.او به طور مبهم به ياد دارد كه مادرش به سوي ميز امد و روبروي او نشست و وقتي بالاخره روزنامه را زمين گذاشت متوجه حالت نگاه مادرش شد كه درست شبيه نگاه چند دقيقه پيش پدرش بود.مادرش از بالاي فنجان قهوه به او نگاه كرد و پرسيد:_حالت خوب است؟كمي رنگت پريده است.او فوري جواب نداد،نمي توانست.و همان موقع متوجه شد كه دستانش مي لرزد،متوجه شد كه از همان اول مي لرزيده است.دوباره زمزمه كرد:_اينجا ديگر اخر خط است.يا اين طرفي يا ان طرفي.سپس بريده روزنامه را تا كرد و در كيفش گذاشت.به ياد مي اورد همان روز خانه پدرش را در حالي كه بريده روزنامه در كيفش بود،ترك كرده بود.همان شب قبل از اينكه به خواب رود يك بار ديگر مقاله را خوانده و سعي كرده بود به كنه اين تصادف پي ببرد.صبح روز بعد نيز مقاله را خوانده بود تا مطمئن شود تمام اينها را در خواب نديده است.و حالا بعد از سه هفته اشفتگي اين دليل امدنش بود.
وقتي از او سوال مي شد،دليل تغيير رفتار خود را فشار روحي توجيه مي كرد.بهانه خوبي بود.همه درك مي كردند،از جمله لون،و به همين علت وقتي خواست يكي دو روزي شهر را ترك كند او اعتراض نكرد.برنامه هاي عقد و عروسي براي هر كسي اضطراب اور است.تقريبا پانصد نفر به عروسي دعوت شده بودند كه فرماندار و يك سناتور و سفير پرو نيز جزو انان بودند.به عقيده او اين مساله اعصاب را تحت فشار قرار مي داد.از شش ماه پيش كه نامزدي انان اعلام شده بود اين مساله تمام صفحات اجتماعي روزنامه را به خود اختصاص داده بود.گاهي احساس مي كرد دلش مي خواهد با لون فرار كند و دور ازهياهو و قيل و قال با يكديگر ازدواج كنند.اما مي دانست كه لون موافقت نخواهد كرد.او هم مثل بقيه سياستمداران بلند پرواز دوست داشت نقل محافل باشد.او نفسي عميق كشيد و دوباره از جا برخاست.زمزمه كرد:"يا حالا يا هرگز."سپس وسايلش را برداشت و به سمت در رفت.قبل از اينكه در را باز كند،مكثي كرد و به طبقه پايين رفت.مدير مسافر خانه به روي او لبخند زد و او تا وقتي سوار اتومبيل شد،سنگيني نگاه مدير را حس مي كرد.پشت فرمان نشست و براي اخرين بار به خود نگاهي انداخت،سپس خودرو را روشن كرد و به خيابان فرانت پيچيد.تعجب نمي كرد كه هنوز بخوبي خيابانهاي شهر را به ياد دارد.گرچه سالها قبل به اينجا امده بود،شهر بزرگي نبود و او به راحتي خيابان ها را پيدا مي كرد.بعد از عبور از پل قديمي رودخانه ترنت،به جاده اي خاكي پيچيد و اخرين قسمت سفرش را در پيش گرفت.حومه شهر مثل هميشه زيبا بود.بر خلاف ناحيه پيدمونت كه او در انجا بزرگ شده بود اينجا صاف و هموار بود.اما مانند انجا خاكي حاصل خيز داشت كه براي كشت پنبه و تنباكو عالي بود.اين دو محصول و چوب شهرهاي اين ايالت را سر پا نگه داشته بود و او همچنان كه در طول جاده پيش مي رفت ،متوجه شد زيبايي اين منطقه است كه مردم را به اينجا مي كشاند.از نظر او انجا اصلا تغيير نكرده بود.خورشيد بر درختان بلوط و گردو مي تابيد و رنگهاي پاييزي انها را نور باران مي كرد.در سمت چپ او،رودخانه اي اهني رنگ به سوي جاده تغيير مسير مي داد و قبل از اينكه سرنوشت ديگري در پيش گيرد و به رودخانه بزرگتري بريزد،پيچ ديگري مي خورد.جاده خاكي راه خود را ميان كشتزارهايي كه قبل از جنگ نيز وجود داشت،باز مي كرد و او مي دانست زندگي بعضي از رعايا از زمان تولد پدربزرگ و مادربزرگشان تغييري نكرده است.ثبات مكان سيلي از خاطرات را به سوي او باز اورد و همچنان كه تمام انچه را كه فراموش كرده بود يك به يك به ياد مي اورد،همه وجودش منقبض شد.خورشيد از بالاي درختاني كه در سمت چپ او قرار داشت سر بر اورده بود.او از يك پيچ گذشت و كليسايي قديمي را پشت سر گذاشت كه سالها متروك مانده بود و لي هنوز سرپا بود.او ان تابستان وقتي در جستجوي اثار بر جا مانده از جنگ داخلي امريكا بود،ان كليسا را كشف كرده بود و وقتي با خودرو از جلوي ان عبور كرد،خاطرات ان روز طوري جان گرفت كه گويي همين ديروز اتفاق افتاده است.سپس درخت بلوط عظيم و با شكوهي در كنار رودخانه نظرش را جلب كرد،و خاطراتش واضح و واضح تر شد.انگار به همان زماني برگشته بود كه شاخه هاي ان ضخيم و رو به پايين بودند و به طور افقي روي زمين قرار گرفته بودند و خزه هاي اسپانيايي مانند چادري روي شاخه هاي ان را گرفته بود.او به ياد اورد كه در يك روز گرم جولاي،با كسي كه مشتاقانه او را نگاه مي كرد و با نگاهشهر چيز ديگري را از ذهن او مي ربود،زير ان درخت نشسته بود.و درست در همان لحظه بود كه براي اولين بار عاشق شد.ان مرد دو سال از او بزرگتر بود،وهمچنان كه در جاده پيش مي راند،بار ديگر او در ذهنش زنده شد.