به خاطر اورد كه او از انچه بود مسن تر مي نمود.ظاهرش مانند كسي بود كه زياد در افتاب مانده است.تقريبا شبيه رعيتي كه بعد از سالها كار در مزرعه به خانه برمي گردد.دستهايي پينه بسته و شانه هايي فراخ داشت كه نشان مي داد برايامرار معاش سخت كار مي كند.چين و چروكهاي دور چشمان تيره رنگش ديده مي شد،چشماني كه به نظر مي رسيد تمام افكار او را مي خواند.او مردي بلند قد ونيرو مند بود با موهاي قهوه اي روشن كه در نوع خود خوش قيافه بود.اما انچه بيش از همه در خاطرش مانده بود،صداي او بود.روزي هنگامي كه روي چمنها دراز كشيده بودند،او برايش كتاب خوانده بود.لهجه اي سليس و روان داشت و لحنش اهنگين بود.صداي او از ان نوع صداهايي بود كه به درد ديوار مي خورد و وقتي كتاب را مي خواند،او احساس مي كرد در هوا معلق است.به ياد مي اورد چشمانش را مي بست،به دقت گوش مي داد،و اجازه مي داد كلماتي كه او مي خواند،روح و روانش را لمس كند:زندگي ،اغواگرانه مرا به سوي تاريكي و مه مي كشاند.همچون هوا روانه مي شوم،طره ي گيسوي سپيدم را در زير خورشيد گريز پا تكان مي دهم...*****************او كتابهاي قديمي را ورق مي زد،كتابهايي را كه صد بار خوانده بود.مدتي مي خواند سپس دست مي كشيد و هر دو به گفتگو مي نشستند.زن به مرد مي گفت كه در زندگي چه خواسته هايي دارد و اميدها و ارزوهايش را به تصوير مي كشيد...و مرد صبورانه گوش مي كرد و قول مي داد به تمام ارزوهاي او جامعه عمل بپوشاند.ومردي طوري سخن مي گفت كه زن باور مي كرد،و مي دانست كه مرد چفدر به او اهميت مي دهد.گاهگاهي وقتي زن سوالي مي كرد،مرد درباره ي خودش حرف مي زد يا توضيح مي داد كه چرا شعر بخصوصي را برگزيده است و در مورد ان چه نظري دارد و در بقيه اوقات زن را با روش خاص خود ورانداز مي كرد.انان غروب خورشيد را با يكديگر تماشا مي كردند و زير اسمان پر ستاره شام مي خوردند.دير وقت مي شد و زن مي دانست اگر پدر و مادرش بفهمند او كجا بوده است،خشمگين خواهند شد،اگر چه در ان لحظه هيچ چيز برايش مهم نبود.تنها فكري كه در سر داشت روزي بود كه گذرانده بود،روزي خاص دركنار مردي خاص،و انگاه هر دو به سوي خانه زن به راه مي افتادند.بعد از گذشتن از پيچ بعدي،سرانجام انجا را از دور ديد،خانه با انچه قبلا ديده بود كاملا فرق كرده بود.وقتي نزديك تر شد سرعت خود را كم كرد و به جاده خاكي پر درختي پيچيد كه به فانوس دريايي منتهي مي شد،فانوسي كه او را از راليج فرا خوانده بود.او اهسته پيش مي راند و به خانه نگاه مي كرد.و وقتي او را در ايوان ديد كه به خودرو چشم دوخته است،نفس عميقي كشيد.لباسي معمولي به تن داشت.از دور همان گونه كه قبلا بود به نظر مي رسيد.وقتي نور خورشيد از پشت بر او تابيد،براي لحظه اي در منظره ناپديد شد.خودرو او به اهستگي جلو مي رفت.سپس زير درخت بلوط جلوي خانه متوقف شد.سوئيچ را چرخاند،چشم از مرد بر نمي گرفت و موتور از حركت بازايستاد.مرد از ايوان پايين امد و به سوي او رفت.با تاني قدم بر مي داشت و بمحض اينكه او از خودرو بيرون امد،مرد بر جا ميخكوب شد.براي مدتي طولاني تنها كاري كه توانستند بكنند،اين بود كه بدون كوچكترين حركتي در چشمان يكديگر خيره شوند.آليسون نلسون،بيست و نه ساله،نامزد شده،سوسياليست،در جستجوي جواب انچه محتاج دانستنش بود،و نوآح كالهون،خيالباف،سي و يك ساله،در برابر روحي كه به ملاقات او امده بود تا بر زندگي اش چيره شود.
"ديدار دوباره" همچنان رو در روي يكديگر ايستاده بودند بي انكه حركتي كنند.نوآح هيچ حرفي نزد به نظر مي رسيد تمام عضلاتش منقبض شده اند.براي لحظه اي الي تصور كرد نواح او را نشناخته و ناگهان از اينكه بي خبر و سرزده امده بود شرمند شد و اين كار را سخت تر كرد.تصور مي كرد اگر بي خبر بيايد به طريقي راحت تر خواهد توانست سر صحبت را باز كند.اما اين طور نشد.هر انچه به ذهنش خطور كرد نامناسب به نظر مي رسيد.تابستاني كه با يكديگر گذرانده بودند در ذهنش تداعي شد و همچنان كه خيره به نواح مي نگريست متوجه شد از اخرين باري كه او را ديده چندان فرقي نكرده است.ظاهرش خوب به نظر مي رسيد.با وجود پيراهن گشادي كه روي شلوار جين رنگ و رو رفته اش انداخته بود،الي مي ديد كه او هنوز همان شانه هاي پهن و كمر باريك و شكم تخت را دارد.نواح برنزه هم شده بود.چون تمام تابستان را بيرون از خانه كار كرده بود و با اينكه موهايش روشنتر و پر پشت تر از اني بود كه او به خاطر داشت،قيافه اش همان شكلي بود كه او اخرين بار ديده بود.بالاخره الي به خود امد.نفس عميقي كشيد و لبخندي زد:_سلام نواح،خوشحالم كه دوباره مي بينمت.جمله او نواح را حيرت زده كرد و با تعجبي كه در نگاهش موج مي زد به او خيره شد.سپس سرش را تكاني داد و اهسته شروع به خنديدن كرد و گفت:_تو...سپس دستي به چانه اش كشيد و الي متوجه شد كه او اصلاح نكرده است._واقعا خودتي؟نه،باورم نمي شود...از اهنگ صداي نواح معلوم بود كه بشدت يكه خورده...اين الي را متعجب كرد.همه چيز دست به دست هم داد،انجا بودنش،ديدن او،واحساس كرد چيزي در درونش منقبض مي شود،چيزي عميق و قديمي،چيزي كه براي لحظه اي باعث سرگيجه اش شد.با خودش مبارزه مي كرد كه اختيارش را از دست ندهد.انتظار چنين وضعي را نداشت.دلش نمي خواست اينطوري شود.او حالا نامزد داشت.نيامده بود كه...با اين حال...با اين حال...علي رغم ميلش هنوز همان احساس را داشت و براي لحظه اي كوتاه احساس كرد كه پانزده ساله است،احساسي كه در تمام طول اين سالها هرگز به او دست نداده بود.گويي تمام روياهايش به حقيقت پيوسته است،گويي سرانجام به خانه بازگشته است.بي هيچ كلامي به سوي يكديگر امدند،انگار اين طبيعي ترين كار در دنياست،و دستان يكديگر را گرفتند.چهارده سال جدايي،به همراه خورشيدي كه مي رفت غروب كند به اعماق فرو رفت.مدتي طولاني به همان حالت ماندند تا اينكه سرانجام الي به خود امد.از نزديك متوجه تغييراتي در نواح شد كه ابتدا نشده بود.او اكنون مردي شده بود،و چهره اش نرمي و لطافت جواني را از دست داده بود.خطوط زير چشمانش عميق تر شده بود و بر چانه اش اثر جراحتي به چشم مي خورد كه قبلا نبود.او اكنون معصوم تر و محتاط تر به نظر مي رسيد و الي همچنان كه به او خيره شده بود متوجه شد كه چقدر دلش براي او تنگ شده.چشمان الي پر از اشك شد و در حالي كه اشك هاي خود را از گوشه چشم مي زدود با حالتي عصبي خنديد.نواح پرسيد:_حالت خوب است؟(و هزاران سوال ديگر از چهره اش پيدا بود.)_متاسفم نمي خواستم گريه كنم.نواح با لبخند گفت:_اشكالي ندارد.هنوز باور نمي كنم خودت هستي،چطور مرا پيدا كردي؟الي يك قدم عقب رفت.سعي كرد خودش را جمع و جور كند.اخرين قطره اشكش را پاك كرد و گفت:_دو هفته پيش در روزنامه راليج مقاله اي درباره خانه ات خواندم و امدم تا دوباره ببينمت.
نواح خنده ي عريض و طويلي كرد و گفت:_خوشحالم كه اين كار را كردي.(و كمي عقب تر رفت و ادامه داد)خدايا،تو معركه شده اي.از قبل هم خوشگل تر شده اي.الي احساس كرد سرخ شده است،درست مثل چهارده سال پيش ،و گفت:_متشكرم،تو هم خيلي بهتر شده اي.و درست مي گفت.شكي در اين بود.گذر زمان با نواح خوش رفتاري كرده بود._خوب،چه خبرها؟چه شد كه به اينجا امدي؟سوال نواح او را به زمان حال برگرداند و باعث شد پي ببرد كه اگر با دقت عمل نكند چه اتفاقي خواهد افتاد.به خودش گفت:اين لحظه را از دست نده.هر چه بگذرد سخت تر مي شود.و الي نمي خواست مشكل از انچه هست سختتر شود.اما خداوندا،ان چشمها،ان چشمان سياه و ارام.او صورتش را برگرداند و نفس عميقي كشيد.نمي دانست چه بگويد و بالاخره وقتي شروع به حرف زدن كرد صدايش ارام بود:_نواح،قبل از اينكه خيال بد كني بايد بگويم دلم مي خواست دوباره تو را ببينم،اما مساله مهمي هم وجود دارد.او لحظه اي مكث كرد و گفت:_من به يك دليل به اينجا امده ام.چيزي هست كه بايد به ات بگويم._چه؟الي نگاهش را از او برگفت و براي لحظه اي هيچ جوابي نداد.تعجب مي كرد كه چرا درست همين حالا بايد زبانش بند بيايد.نواح دلشوره گرفت.هر چه بود خبر بدي بود._نمي دانم چطور بگويم.خيال مي كردم مي توانم بگويم،اما حالا مطمئن نيستم كه...ناگهان صداي جيغ يك راكون در هوا پيچيد و كِلم از زير ايوان بيرون امدو پارس كرد.هر دو رويشان را برگرداندند و الي از وقفه اي كه ايجاد شد،خوشحال شد.او پرسيد:_سگ توست؟نواح سرش را تكان داد.احساس كرد به معده اش فشار مي ايد._بله،اسمش كِلم است.ماده است.هر دو به تماشاي كِلم ايستادند كه سرش را تكان داد،كش و قوسي رفت و به طرف صدا به راه افتاد.الي وقتي ديد پاي او مي لنگد چشمانش گرد شد._پايش چه شده؟_چند ماه پيش با يك خودرو تصادف كرد.دكتر هاريسون ،او دامپزشك است،به من زنگ زد و پرسيد ان را مي خواهم يا نه،صاحبش ديگر او را نمي خواست،وقتي ديدمش دلم نيامد بي صاحب رهايش كنم.الي كه سعي مي كرد ارامش خود را به دست بياورد گفت:_تو هميشه همين قدر خوب بوده اي.سپس نگاهي به ظاهر خانه انداخت و گفت:_خانه را هم عالي بازسازي كرده اي.نقص ندارد.درست هماني شده كه تصور مي كردم.نواح در حالي كه با نگاهش مسير نگاه الي را دنبال مي كرد،در اين فكر بود كه او چه مي خواهد بگويد و چرا سر اصل مطلب نمي رود.الي دقيقا مي دانست نواح چه احساسي نسبت به خانه اش دارد.مي دانست او در مورد هر چيزي چه احساسي دارد.دست كم ان وقت ها كه اينطرور بود.
اين فكر الي را متوجه كرد كه همه چيز تغيير كرده است.حالا انان بيگانه بودند و الي با نگاهي به او متوجه اين مطلب شد.چهارده سال جدايي زمان زيادي است،خيلي زياد.نواح رو به الي كرد.طوري مقاب او قرار گرفت كه مجبور باشد نگاهش كند و پرسيد:_الي،موضوع چيست؟اما الي همچنان به خانه مي نگريست.بعد درحالي كه سعي مي كرد لبخند بزند گفت:_من احمقم،مگر نه؟،منظورت چيست؟_كل ماجرا.يك دفعه سر و كله ام پيدا مي شود و نمي دانم چه مي خواهم بگويم.حتما خيال مي كني ديوانه هستم.نواح به ارامي گفت:_تو ديوانه نيستي...نمي دانم چه مي خواهي بگويي،اما مي دانم برايت سخت است.بهتر است كمي قدم بزنيم._مثل ان وقت ها._بله مثل ان وقت ها.الي دو دل بود.به درِ خانه نگاهي انداخت و گفت:_لازم نيست به كسي خبر بدهي؟نواح سرش را تكان داد:_نه.كسي نيست كه به اش بگويم.فقط من و كِلم اينجا هستيم.الي با اينكه سوال كرده بود،ترديد داشت كه كسي در خانه نباشد و نمي دانست احساسش در اين مورد چيست.اما هر چه بود انچه را مي خواست بگويد،سخت تر مي كرد.اگر هر كس ديگري جز نواح بود،او راحتتر مي توانست حرفش را بزند.انان به سوي رودخانه به راه افتادند وبه مسيري نزديك ساحل رود پيچيدند.الي سعي مي كرد فاصله اش را با او حفظ كند.نواح به او نگاه كرد.هنوز زيبا بود،با موهاي پرپشت و چشماني گيرا،و چنان با وقار قدم بر مي داشت كه گويي مي خرامد.او قبلا زنان زيبا ديده بود،زناني كه اگر چه نظر او را به خود جلب كرده بودند،طرز فكر و ويژگي هاي دلخواه او ا نداشتند،ويژگي هايي مانند هوش و زكاوت،اعتماد به نفس،قدرت روحي،احساسات پر شور،ويژگي هايي كه سبب تعالي طرف مقابل مي شود،ويژگي هاي كه او ارزويش را داشت.او مي دانست كه الي تمام اين خصوصيات را دارد و حالا كه با هم قدم مي زدند احساس مي كرد انها يكي يكي رو مي شوند.هميشه وقتي مي خواست خصوصيات الي را براي ديگران تشريح كند،كلمات"شعر معاصر"به ذهنش راه مي يافت.در حالي كه از تپه اي سرسبز عبور مي كردند الي پرسيد:_چند وقت است كه به اينجا برگشته اي؟_از دسامبر گذشته.مدتي در شمال كار مي كردم و سه سال هم در اروپا بودم.الي با چشماني پرسشگر به او نگاه كرد:_جنگ؟نواح سرش را تكان داد و الي ادامه داد:_گمان مي كردم انجا باشي.خوشحالم كه جان سالم به در بردي.نواح گفت:_من هم همين طور._خوشحالي كه به وطن برگشتي؟
_اوهوم.من انجا پا گرفتم.اينجا جايي است كه من بايد باشم.سپس مكثي كرد و به ارامي پرسيد:_تو چطور؟(و انتظار بدترين جواب را داشت.)لحظاتي طولاني طول كشيد كه الي جواب داد:_من نامزد كرده امنواح سرش را زير انداخت.ناگهان احساس كرد تمام وجودش را ضعف گرفت.پس اين بود.اين چيزي بود كه او مي خواست بگويد.بالاخره نواح در حالي كه سعي مي كرد عادي به نظر برسد گفت:_تبريك مي گويم.روز موعود كي است؟_يك شنبه سه هفته بعد.لون مي خواست عروسي در نوامبر باشد._لون؟-نامزدم.لون هاموند.نواح سرش را تكان داد.تعجبي نداشتوهاموندها يكي از با نفوذترين و مقتدرترين خانواده هاي ايالت بودند.سلطان پنبه.بر خلاف پدر نواح،خبر درگذشت پدر لون هاموند صفحه اول روزنامه را به خودش اختصاص داده بود._راجع به انها چيزهايي شنيده ام.پدر او تجارت درست و حسابي اي به راه انداخته بود.حالا لون جاي پدرش را گرفته است؟الي سرش را تكان داد و گفت:_نه،او وكيل است.دفتر وكالتش در مركز شهر است._با توجه به شهرت و اعتبارش حتما سرش خيلي شلوغ است._بله او خيلي كار مي كند.نواح به نظرش رسيد چيزي در اهنگ صداي الي وجود دارد و سوال بعدي خود به خود مطرح شد:_با تو خوب رفتار مي كند؟الي بي درنگ جواب نداد،انگار اولين بار است كه چنين سوالي از او شده و بعد گفت:_بله او مرد خوبي است.از او خوشت خواهد امد.وقتي الي جواب مي داد انگار صدايش از دور دستها به گوش مي رسيد يا دست كم به نظر نواح اينطور مي رسيد.نواح ترديد داشت كه ايا ذهنش مي خواهد او را فريب دهد؟الي پرسيد:_پدرت چه مي كند؟نواح قبل از اينكه جواب بدهد يكي دو قدم ديگر برداشت.بعد گفت:_او اوايل سال مُرد.درست بعد از برگشتن من.الي كه مي دانست نواح چقدر براي پدرش ارزش قائل بوده است به ارامي گفت:_متاسفم.نواح سرش را تكان داد و هر دو مدتي در سكوت راه رفتند.انان به بالاي تپه رسيدند و ايستادند.درخت بلوط در دور دست پيدا بود و نور نارنجي رنگ خورشيد بر ان مي تابيد.الي در حالي كه نگاهش را به درخت دوخته بود،سنگيني نگاه نواح را حس مي كرد._انجا پر از خاطره است،الي.
الي لبخندي زد:_مي دانم.وقتي مي امدم ان را ديدم.روزي را كه با هم انجا گذرانديم يادت مي ايد؟نواح يك بله گفت و ترجيح داد چيزي ديگر نگويد._هيچ وقت درباره اش فكر كرده اي؟نواح گفت:_بعضي اوقات.معمولا وقتي اين طرفها كار مي كنم.انجا حالا جزو املاك من است._انجا را خريده اي؟_اصلا نمي توانستم تحمل كنم كه ان درخت تبديل به قفسه هاي اشپزخانه شود.الي زير لب خنديد.به شدت احساس رضايت مي كرد._هنوز هم شعر مي خواني؟نواح سرش را تكان داد:_اوهوم.هرگز تركش نكرده ام احساس مي كنم در خونم است.مي داني،تو تنها شاعري هستي كه من در تما به حال ملاقات كرده ام._من شاعر نيستم فقط شعر مي خوانم.حتي يك بيت شعر هم نمي توانم بگويم.البته سعي كرده ام.الي با صدايي لطيف و گيرا گفت:_اما من تو را شاعر مي دانم،نواح تايلور كالهون.خيلي در اين باره فكر كرده ام.تو اولين كسي بودي كه براي من شعر خواندي.در حقيقت اولين و اخرين كس.حرفهاي الي هر دو را به سوي گذشته و خاطراتشان برگرداند.در حالي كه ارام ارام از مسير لنگرگاه به سوي خانه بر مي گشتند،خورشيد هم كم كم غروب مي كرد و پرتو نارنجي رنگش را بر اسمان مي تاباند.نواح پرسيد:_خوب،حالا چقدر مي خواهي بماني؟_نمي دانم.خيلي نمي مانم.شايد تا فردا يا پس فردا._نامزدت براي كار به اينجا امده است؟الي سرش را تكان داد:_نه او در راليج است.نواح ابروانش را بالا داد:_مي داند كه تو اينجايي؟الي دوباره سرش را تكان داد و اهسته گفت:_نه،بهش گفتم مي روم عتيقه بخرم.نمي داند اينجا هستم.نواح كمي تعجب كرد.امدن او يك طرف قضيه بود اما پنهان كردن مساله از نامزدش چيزي متفاوت._مجبور نبودي براي اينكه بهم خبر بدهي كه نامزد كردي اين همه راه بيايي،مي توانستي نامه بنويسي يا حتي تلفن كني._مي دانم اما بنا به دلايلي مجبور بودم شخصا بيايم._چرا؟الي مكثي كرد:_نمي دانم...
و ديگر ادامه نداد.طوري اين حرف را زد كه نواح باور كرد.در سكوت قدم برمي داشتند و سنگ ريزه ها زير پايشان قرچ قرچ صدا مي كرد.سپس نواح پرسيد:_دوستش داري؟و الي به طور خودكار جواب داد:_بله دوستش دارم.به نواح برخورد،اما دوباره به نظرش رسيد چيزي در لحن كلام الي وجود دارد،انگار اين حرف را زده فقط براي اينكه خودش را متقاعد كند.پرتو رنگ پريده خورشيد در چشمان الي منعكس شده بود.نواح شروع به حرف زدن كرد:_الي،اگر خوشبخت هستي و دوستش داري،سعي نمي كنم اينجا نگهت دارم.اما اگر بخشي از وجودت مطمئن نيست،اين كار را نكن.ازدواج راهي نيست كه تو تا نيمه اش پيش بروي.الي تقريبا به سرعت جواب داد:_من تصميم درستي گرفته ام ،نواح.نواح براي لحظه اي به او خيره شد.ترديد داشت كه حرف او را باور كند يا نه.سپس سري تكان داد و دوباره به راه افتادند.بعد از لحظه اي نواح گفت:_من نمي توانم كار تو را اسان كنم نه؟الي لبخندي زد:_اوضاع روبراه است.من واقعا نمي توانم تو را سرزنش كنم._به هر حال متاسفم._نباش،دليلي ندارد متاسف باشي.منم كه بايد عذرخواهي كنم.شايد مي بايست نامه مي نوشتم.نواح سرش را تكان داد:_راستش را بخواهي،خوشحالم كه امده اي.علي رغم همه چيز.خوشحالم كه دوباره مي بينمت._متشكرم نواح._گمان مي كني امكانش هست دوباره از اول شروع كنيم؟الي با تعجب به او نگاه كرد._تو بهترين دوستي بوده اي كه تا بحال داشته ام،الي.دلم مي خواهد دوست باقي بمانيم.حتي حالا كه نامزد داري،حتي اگر شده براي يكي دو روز.چطور است سعي كنيم همديگر را بهتر بشناسيم.الي به فكر فرو رفت.فكر مي كرد بماند يا برود،و تصميمش را گرفت.حالا كه نواح كه مي دانست او نامزد دارد،احتمالا ماندنش كار درستي بود،يا دست كم اشتباه نبود.او لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت:_بدم نمي ايد._خوب با شام چطوري؟جايي را سراغ دارم كه بهترين خوراك خرچنگ شهر را دارد._عاليست.كجا؟_خانه من.تمام هفته تله گذاشته بودم و يكي دو روز پيش چندتا خوبش را به دام انداختم.چيز ديگري هم مي خواهي؟_نه همين خوب است.نواح لبخندي زد و با انگشت به پشت سر خود اشاره كرد و گفت:_عاليست.انها در اسكله هستند.اوردنشان يكي دو دقيقه بيشتر طول نمي كشد.
الي دور شدن او را تماشا كرد و متوجه فشار عصبي اي كه موقع گفتن ماجراي نامزدي اش به او وارد مي شد،از بين رفته است.چشمانش را بست.دستي به موهايش كشيد و گذاشت نسيم ملايم صورتش را نوازش دهد.نفسي عميق كشيد و هوا را چند لحظه اي نگه داشت و بعد از اينكه ان را بيرون داد احساس كرد عضلات شانه اش لَخت و ارام شده اند.بالاخره چشمانش را باز كرد و به زيبايي هاي اطراف خيره شد.او هميشه عاشق چنين شبهايي بود.شبهايي كه نسيم ملايم پاييزي بويلطيف برگهاي پاييزي را به مشام مي رساند.عاشق درختان و صداهايي بود كه ايجاد مي كردند.باعث رخوت و ارامشش مي شد.بعد از لحظه اي برگشت و نواح را به چشم يك بيگانه نگاه كرد.خدايا،او چقدر خوب به نظر مي رسيد،حتي بعد از اين مدت.به تماشاي او ايستاد كه دستش را به سوي طنابي كه روي اب افتاده بود دراز مي كرد.شروع به كشيدن طناب كرد.با اينكه تاريك بود وقتي قفس خرچنگ ها را مي كشيد بيرون،عضلات قوي بازوانش از چشم الي دور نماند.او قفس را مدتي روي اب نگه داشت و تكان داد تا اب داخلش بيرون بريزد.سپس تله را روي اسكله گذاشت و در ان را باز كرد.يكي يكي خرچنگها را از داخل ان بيرون اورد و در يك سطل انداخت.الي به سوي او به راه افتاد.صداي جيرجيركها او را به ياد مساله اي انداخت كه در دوران بچگي اش ياد گرفته بود.تعدا جيرجير انها را در يك دقيقه حساب كرد و عدد بيست و نه را به ان افزود.به خودش گفت دماي هوا 67 درجه فارنهايت(حدود بيست درجه سانتي گراد)است و خنده اش گرفت.همينطور كه مي رفت،به اطراف خود نگاه كرد و متوجه شد فراموش كرده بود كه اينجا همه چيز چقدر زيبا و شاداب است.سرش را برگرداند و خانه را از دور ديد.نواح يكي دو چراغ را روشن گذاشته بود.به نظر مي رسيد تنها خانه ان حوالي است.دست كم تنها خانه اي كه برق داشت.در انجا،خارج از محدوده شهر،هيچ چيز مسلم نبود.هزاران خانه در حومه شهرها هنوز از داشتن برق بي بهره بود.الي قدم به اسكله گذاشت.چوبها زير پاهايش صدا مي كردند.به ياد قوطيهاي مچاله شده زنگ زده افتاد.نواح سرش را بلند كرد و چشمكي زد و دوباره سرگرم بررسي خرچنگها شد تا مطمئن شود اندازه شان مناسب است.يك صندلي گهواره اي روي اسكله بود.الي جلو رفت ودستي به ان كشيد.مجسم مي كرد كه نواح روي ان نشسته است،ماهي مي گيرد،فكر مي كند،كتاب مي خواند.صندلي كهنه و فرسوده اي بود.دلش ميخواست بداند او چقدر از وقتش را به تنهايي روي ان صندلي گذرانده و در ان مواقع درباره چه چيزهايي فكر مي كرده است.نواح بي انكه سرش را بلند كند گفت:_ان صندلي پدرم بود.و الي سرش را تكان داد.خفاشها در اسمان سر وصدا مي كردند و به همراه وزغ ها و جير جيركها همخواني شبانه اي به راه انداخته بودند.الي به ان سوي اسكله رفت.احساسي در وجودش از بين رفته بود؛اجباري كه او را به انجا كشانده بود،براي اولين بار در سه هفته اخير از وجودش رخت بربست.به دليلي احتياج داشت نواح از نامزدي او با خبر شود،ان را درك كند،بپذيرد،وحالا از اين مساله مطمئن بود.وقتي درباره او فكر مي كرد چيزي را به يا اورده بود كه در تابستاني كه با هم گذرانده بودند،در ان شريك بودند.سرش را زير انداخته بود و اهسته قدم بر مي داشت و جستجو مي كرد تا اينكه ان را ديد،جمله اي كه روي چوب كنده شده بود:نواح عاشق الي است.اين ماجرا درست چند روز قبل از رفتن او اتفاق افتاده بود.نسيمي سكوت را شكست.الي كمي سردش شد و دستانش را دور بدنش حلقه كرد.با همان حالت ايستاد و به كنده كاري نگاه كرد،و بعد به رودخانه چشم دوخت تا اينكه صداي پاي نواح را شنيد كه به سوي او مي امد.نزديك شدنش را حس كرد و حرارت بدنش را،و با صدايي كه گويي از روياها مي امد گفت:
_اينجا چقدر ارامش بخش است._مي دانم،زياد اينجا مي ايم،فقط براي اينكه كنار اب باشم.بهم احساس خوبي مي دهد._زود باش بيا برويم.پشه ها حمله كرده اند و من هم دارم از گرسنگي مي ميرم.هوا كاملا تاريك شده بود.نواح به سوي خانه به راه افتاد و الي هم درست كنار او.در سكوت ذهن الي مغشوش و سرگردان بود و همچنان كه پيش مي رفت،احساس سبكي مي كرد.دلش مي خواست بداند نواح در مورد امدن او چه فكري مي كند و دقيقا مطمئن نبود خودش را شناخته باشد.يكي دو دقيقه بعد كه به خانه رسيدند،كِلم با بيني مرطوبش به انان خوش امد گفت.نواح به او اشاره كرد كه دو شود و او هم دمش را بين پاهايش گذاشت و رفت.او به خودرو الي اشاره كرد:_چيزي انجا نداري كه بخواهي بيرون بياوري؟_نه،زود رسيدم و همه چيز را باز كردم.صدايش به نظر خودش هم متفاوت مي رسيد،انگار ان همه سال جدايي اصلا وجود نداشت:_خوب است.و پشت ايوان پيچيد و از پله ها بالا رفت.سطل را كنار در گذاشت و وارد اشپزخانه شد.درست در سمت راست قفسه هاي چوب بلوط قرار داشت كه هنوز بوي چوب تازه مي داد.كف زمين هم از چوب بلوط بود.پنجره ها بزرگ و رو به شرق بودند و صبحها نور خورشيد از انجا به درون مي تابيد.در بازسازي خانه سليقه به كار رفته و زياد اسراف نشده بود،چيزي كه در بازسازي خانه ها متداول بود._اشكالي ندارد نگاهي به خانه بيندازم؟_نه بر ببين.چند ساعت قبل خريد كردم كه هنوز جابجايشان نكرده ام.چشمانشان لحظه اي در هم تلاقي كرد،و الي مي دانست وقتي رويش را برگرداند او همچنان نگاهش خواهد كرد.دوباره احساس كرد چيزي در درونش منقبض شد.او چند دقيقه در خانه پلكيد.از اين اتاق به ان اتاق مي رفت و همه جا به نظرش فوق العاده مي امد.وقتي همه جا را ديد،بسختي مي توانست به خاطر بياورد كه قبلا چه خانه داغاني بوده است.از پله اه پايين امدو به اشپزخانه رفت.نيمرخ نواح به او بود.براي لحظه اي همان جوان هفده ساله به نظرش رسيد و قبل از اينكه وارد شود لحظه اي صبر كرد و پيش خود فكر كرد:لعنت بر شيطان،خودت را جمع و جور كن،يادت باشد تو نامزد داري.نواح كنار پيش خوان ايستاده بود.درِ يكي دو تا از قفسه ها چهار طاق باز بود و پاكتهاي خالي مواد خوراكي كف زمين افتاده بود.نواح به ارامي سوت مي زد.او قبل از اينكه چند قوطي كنسرو ا در قفسه بگذارد،به الي لبخندي زد.الي در چند متري او ايستاده و به درِ يكي از قفسه ها تكيه داده بود.او متعجب از اينكه نواح چقدر كار مي كند،سري تكان داد._باور كردني نيست نواح.كار تعمير خانه چقدر طول كشيد؟نواح در حالي كه اخرين پاكت را خالي مي كرد،گفت:_تقريبا يكسال._تنهايي كار كردي؟نواح زير لب خنديد و گفت:_نه وقتي جوان بودم خيال مي كردم خودم تنهايي اين كار را مي كنم و شروع هم كردم.اما كار سنگيني بود و سالها طول مي كشيد.بنابراين چند نفر را استخدام كردم...در حقيقت تعداد زيادي را.اما با اين حال،هنوز خيلي كار دارد و بيشتر اوقات خودم تا پاسي از شب كار مي كنم._چرا اينقدر زياد كار مي كني؟
او مي خواست بگويد:ارواح،ولي نگفت._نمي دانم.فقط مي خواستم تمام شود.بله به نظرم همين است.قبل از شام دوست داري چيزي بنوشي؟_چه داري؟_چيز زيادي ندارم.نوشابه،چاي،قهوه._چاي بد نيست.نواح پاكتهاي خالي را جمع كرد و در گوشه اي گذاشت.سپس وارد اتاق كوچكي در كنار اشپزخانه شد و با يك قوطي چاي برگشت.از داخل ان چند كيسه چاي فوري بيرون اورد و كنار اجاق گذاشت.سپس كتري را اب كرد.قبل از اينكه ان را روي اجاق بگذارد،كبريت زد و صداي شعله ور شدن اتش به گوش رسيد،انگار زنده شد.نواح گفت:_يك دقيقه بيشتر طول نمي كشد.اين اجاق سريع گرم مي كند._خوب است.وقتي كتري سوت كشيد او دو فنجان چاي ريخت و يكي را به الي داد.الي لبخندي زد،جرعه اي نوشيد و به پنجره اشاره كرد و گفت:_شرط مي بندم صبح كه خورشيد از اينجا مي تابد،اشپزخانه خيلي زيبا مي شود.نواح سرش را تكان داد:_همين طور است.فقط به همين دليل پنجره هاي بزرگ در خانه كار گذاشته ام.حتي در اتاقهاي خواب طبقه بالا._مطمئنم ميهمانانت از ان لذت مي برند.مگراينكه بخواهند تا لنگ ظهر بخوابند._در واقع تا بحال ميهمان نداشته ام.بعد از مرگ پدرم اصلا نمي دانم چه كسي را دعوت كنم.از حالت حرف زدنش معلوم بود كه فقط مي خواهد چيزي گفته باشد و اين باعث شد الي... احساس تنهايي كند.ظاهرا نواح متوجه احساس او شد و قبل از اينكه در ان حالت ساكن شود،حرف را عوض كرد.او گفت:_خرچنگها را قبل از پختن براي چند دقيقه در نرم كننده گوشت مي گذارم.سپس فنجان خود را روي پيشخوان گذاشت و به طرف قفسه ظرفها رفت و يك زود پز از ان بيرون اورد.قابلمه را در ظرفشويي گذاشت،ان را اب كرد و بعد روي اجاق گذاشت._كاري هست كه برايت بكنم؟نواح از بالاي شانه اش نگاه كرد و گفت:_حتما.چطور است كمي سبزي خُرد كني تا سرخشان كنيم.سبزي در يخچال است.كاسه هم انجاست.(وبه قفسه نزديك ظرفشويي اشاره كرد.)الي پيش از انكه فنجانش را روي پيشخوان بگذارد و راه بيفتد،جرعه اي نوشيد.سپس كاسه اي از قفسه برداشت و به طرف يخچالرفت.مقداري باميه و كدو و پياز و هويج از ته يخچال برداشت.نواح جلوي در باز يخچال به او پيوست.الي كمي خود را كنار كشيد تا جا براي او باز شود.نواح يك شيشه سس تند برداشت و به سوي اجاق برگشت.سس را با مقداري ادويه مخلوط كرد،سپس از در عقب اشپزخانه بيرون رفت تا خرچنگها را بياورد.قبل از اينكه داخل شود لحظه اي مكث كرد و به تماشاي الي ايستاد كه هويج ها را خرد مي كرد.همچنان كه به او مي نگريست،در اين فكر بود كه چرا امده است بخصوص حالا كه نامزد هم داشت.اصلا سر در نمي اورد.اما خوب،مگر نه اينكه الي همواره او را غافلگير مي كرد؟لبخندي زد و به ياد حالا و هواي ان روزهاي الي افتاد.او اتشين مزاج و پرشور و خودانگيز بود،درست همانطور بود كه نواح تصور مي كرد هنرمندان هستند،و الي هم به طور قطع همانطور بود.استعداد هنري او موهبتي خدادا بود.نواح به ياد نقاشيهايي افتاد كه در موزه نيويورك ديده و تصور كرده بود كار الي هم دست كمي از انها ندارد.