الي ان تابستان قبل از رفتن يك تابلو به نواح هديه داده بود كه الان بالاي بخاري اتاق نشيمن روي ديوار بود.الي ان نقاشي را تصوير روياهايش نام نهاده بود و از نظر نواح بسيار احساسي به نظر مي رسيد.وقتي به ان تابلو نگاه مي كرد،كه معمولا اواخر شب اين كار را انجام مي داد،مي توانست ذوق و شوق را در رنگها و خطوط ان ببيند و اگر بيشتر متمركز مي شد،مي توانست مجسم كند الي با هر ضربه ي قلم مو چه فكري در سر داشته است.سگي در دور دستها پارس كرد و نواح متوجه شد كه مدت زيادي كنارِ درِ باز ايستاده است.بسرعت در را بست و وارد اشپزخانه شد.در اين فكر بود كه ايا الي متوجه غيبت طولاني او شده است يا نه.او با اينكه مي ديد كار الي تقريبا تمام شده است،پرسيد:_كار چطور پيش مي رود؟_خوب.تقريبا تمام شده است.كار ديگري هم هست؟_مقداري نان خانگي دارم كه برايش نقشه كشيده ام._خانگي؟_همسايه اورده است.نواح سطل را در ظرفشويي گذاشت و شير اب را باز كرد تا اب از روي خرچنگها رد شود.خرچنگ ها در ظرفشويي اين طرف و ان طرف مي دويدند و نواح يكي يكي انها را مي شست.الي فنجانش را برداشت و جلو امد تا تماشا كند._وقتي انها را مي گيري نمي ترسي گازت بگيرند؟_نه انها را اينطوري مي گيرم(و يكي از خرچنگها را گرفت و نشان داد كه چطوري انها را مي گيرد.)الي لبخندي زد و گفت:_فراموش كرده بودم تمام عمرت اين كار را كرده اي._نيوبرن شهر كوچكي است اما يادت مي دهد كار اساسي را چگونه انجام دهي.الي نزديك نواح به پيشخوان تكيه داد و ته فنجانش را خالي كرد.وقتي خرچنگها اماده شدند،نواح انها را در قابلمه گذاشت و روي اجاق قرار داد.دستانش را شست و به صحبت با الي مشغول شد._مي خواهي مدتي در ايوان بنشينيم.دوست دارم انها مدتي در اب خيس بخورند.الي گفت:_حتما.نواح دستش را خشك كرد و هر دو به ايوان رفتند.نواح كليد برق را زد و چراغ را روشن كرد.خودش روي صندلي گهواره اي كهنه نشست و صندلي نو را به الي تعارف كرد.وقتي ديد فنجان او خالي است لحظه اي به داخل رفت و با فنجاني چاي براي الي و نوشابه اي براي خودش برگشت.الي فنجان را گرفت و قبل از اينكه ان را روي ميز بگذار جرعه اي نوشيد._وقتي امدم تو اينجا نشسته بودي،نه؟نواح در حالي كه خود را روي صندلي جابجا مي كرد گفت:_اها.من هر شب اينجا مي نشينم.برايم عادت شده است.الي به اطراف نگاهي انداخت و گفت:_مي توانم بفهمم چرا...خوب اين روزها چه كارهايي مي كني؟_راستش به جز كارهاي خانه هيچ كار ديگري نمي كنم.اين كار بشدت راضي ام ميكند._چطور توانستي...منظورم اين است كه..._موريس گلدمن.
_چه گفتي؟نواح لبخندي زد:_رئيس سابقم.شمالي بود.اسمش موريس گلدمن بود.او قسمتي از سهامش را به اسم من كرده بود و وقتي من جبهه بودم او مُرد.وقتي به امريكا برگشتم وكيلش انقدر پول به من داد كه بتوانم اين خانه را بخرم و تعميرش كنم.الي زير لب خنديد:_تو هميشه مي گفتي راهي پيدا مي كني كه اينجا را بخري.انان لحظه اي در سكوت نشستند و در فكر فرو رفتند.الي جرعه اي ديگر چاي نوشيد._ان شبي را كه درباره اينجا برايم حرف زدي و يواشكي به اينجا امديم به ياد داري؟نواح سرش را تكان داد و الي ادامه داد:_ان شب كمي دير به خانه رسيدم.وقتي وارد شدم مادر و پدرم به شدت عصباني بودند.هنوز پدرم را به ياد مي اورم كه در اتاق نشيمن ايستاده بود و سيگار مي كشيد و مادرم روي مبل نشسته بود و روبرو را نگاه مي كرد.سوگند مي خورم قيافه شان طوري بود كه انگار يكي از اعضاي خانواده مرده است.اولين بار بود كه پدر و مادرم فهميدند تو براي من مهم هستي و مادرم تا اخرشب يك روند حرف زد.او گفت:مطمئنم خيال مي كني من نمي دانم تا كجا پيش رفته اي،اما مي دانم.موضوع اين است كه بعضي اوقات مجبور مي شويم بر خلاف ميلمان اينده مان را رغم بزنيم.يادم مي ايد از حرف هاي مادرم به شدت رنجيدم._فرداي ان روز اينها را برايم تعريف كردي.من هم رنجيدم.پدر و مادر تو را دوست داشتم و اصلا تصور نمي كردم از من خوششان نيايد._مساله اين نبود كه انان از تو خوششان نمي امد،انان گمان نمي كردند تو لايق من باشي._چندان فرقي ندارد.صداي نواح اكنده از غم بود و الي مي دانست او حق دارد چنين احساسي داشته باشد.الي در حالي كه دستي به موهايش مي كشيد و انها را از روي صورتش كنار ميزد به ستارگان نگاهي انداخت._اين را مي دانم.هميشه مي دانستم.شايد به همين دليل بود كه هر وقت من و مادرم با هم حرف مي زديم به نظر مي رسيد فرسنگها از هم فاصله داريم._حالا احساست در اين مورد چيست؟_درست مثل همان موقع.كه اشتباه است.كه منصفانه نيست.خيلي بد است كه دختري را اين طور تربيت كنند.ان وضعيت از احساسات بيشتر اهميت دارد.نواح به ارامي خنديد و چيزي نگفت.الي گفت:_از ان تابستان تا حالا همش در فكر تو بودم._واقعا؟الي گفت:_باور نمي كني؟(كاملا متعجب به نظر مي رسيد.)_تو هرگز به نامه هاي من جواب ندادي._تو نامه نوشتي؟_ده_دوازده تا.دو سال تمام برايت نامه نوشتم بي انكه حتي يك بار جواب بگيرم.الي به اهستگي سرش را تكان داد و نگاهش را زير انداخت.سپس به ارامي گفت:_من نمي دانستم...و نواح فهميد كه زي سر مادر او بوده.او نامه ها را مي ديده و بي انكه به الي بگويد انها را از بين مي برده است.اين چيزي بود كه نواح هميشه در موردش بد گمان بود و مي ديد كه الي هم به همين نتيجه رسيده است.
_نواح مادرم اشتباه كرد و من از بابت كار او معذرت مي خواهم.اما سعي كن بفهمي.وقتي من از اينجا رفتم احتمالا او گمان مي كرد من به اساني همه چيز را رها خواهم كرد.او هرگز نفهميد كه تو چقدر براي من مهم هستي.صادقانه بگويم،گمان مي كنم او هرگز پدرم را انقدر كه من تو را دوست داشتم،دوست نداشته است.او در ذهن خودش تصور مي كرد صرفا از من حمايت مي كند و احتمالا خيال مي كرد پنهان كردن نامه هاي تو بهترين كاري است كه در حق من انجام ميدهد.نواح به ارامي گفت:_او نمي بايست اين كار را مي كرد._مي دانم._حالا اگر نامه ها به دستت مي رسيد فرقي هم مي كرد؟_البته.من هميشه كنجكاو بوده ام بدانم چه بر سرت امده است._نه منظورم اين نبود.منظورم اين بود كه گمان مي كني باعث مي شد ما به هم برسيم؟لحظه اي طول كشيد تا الي جواب دهد:_نمي دانم نواح.واقعا نمي دانم.تو هم نمي داني.ما الان ديگر همان ادم هاي قبل نيستسم.تغيير كرده ايم.رشد كرده ايم.هر دوي ما.او مكث كرد.نواح جوابي نداد.و در سكوت موجود الي مدتي به نهر پر اب نگاه كرد و بعد ادامه داد:_اما بله نواح.به نظرم به هم مي رسيديم.دست كم دوست دارم اينطور تصور كنم.نواح سرش را تكان داد.نگاهش را به زير انداخت و بعد رويش را برگرداند._لون چگونه مردي است؟الي درنگ كرد.انتظار اين سوال را نداشت.نام لون باعث شد احساس گناه كند و براي لحظه اي نمي دانست چه جوابي بدهد.دستش را دراز كرد و فنجانش را برداشت.جرعه اي نوشيد.به صداي داركوبي كه در دور دست به درختي نوك مي زد گوش كرد و به ارامي شروع به صحبت كرد:_لون مرد خوش قيافه و خوش مشرب و موفقي است.بيشتر دوستان من به طور جنون اميزي به من حسادت مي كنند.خيال مي كنند او نقص ندارد و از بسياري جهات همين طور هم هست.او با من مهربان است،مرا مي خنداند و مي دانم كه با روش خاص خودش دوستم دارد.الي لحظه اي مكث كرد تا افكارش را جمع و جور كند._اما هميشه مثل اين است كه چيزي در روابط ما گم شده است.او از جواب خودش تعجب كرد اما مي دانست حقيقت محض است.همچنين از طرز نگاه نواح فهميد كه او هم همين حدس را مي زده است._چرا؟الي لبخند بي رنگي زد و شانه هايش را بالا انداخت و با صدايي نجواگونه گفت:_گمان مي كنم هنوز در جستجوي عشقي هستم كه ان تابستان ميان ما بود.نواح مدتي درباره حرف او واخرين ديدارشان فكر كرد.الي پرسيد:_تو چطور؟ايا در فكر من بوده اي؟_تمام مدت.هنوز هم هستم._ايا كسي را مي بيني؟نواح سرش را تكان داد و گفت:_نه.
به نظر مي رسيد هر دو در اين مورد فكر مي كنند.سعي مي كردند اما نمي توانستند اين افكار را از ذهن بيرون كنند.نواح نوشيدني اش را تمام كرد و گفت:_مي روم سري به اشپزخانه بزنم .چيزي مي خواهي برايت بياورم؟الي سرش را تكان داد.نواح به اشپزخانه رفت و خرچنگ ها را در زودپز گذاشت و نانها را هم در فر قرار داد.مقداري ارد براي سوخاري كردن سبزي ها پيدا كرد و روغن را در ماهيتابه ريخت.بعد از روشن كردن اجاق،شعله را كم كرد و ساعت شماطه اي اجاق را هم تنظيم كرد.و تمام مدتي كه مشغول اين كارها بود درباره الي و عشق از دست رفته شان فكر كرد.الي هم همينطور،او در فكر نواح،خودش و خيلي چيزهاي ديگر بود.براي لحظه اي ارزو كرد كه نامزد نشده بود،ولي به سرعت به خودش لعنت فرستاد.او عاشق نواح نبود.او عاشق چيزي بود كه زماني ميانشان وجود داشت.به علاوه داشتن چنين احساسي در ان زمان طبيعي بود.اولين عشق واقعي او،تنها مردي كه به او نزديك شده بود و اكنون چطور انتظار داشت فراموشش كند؟با اين حال ايا طبيعي بود كه انچه را هرگز نمي توانست به ديگران بگويد،نزد او اقرار كند؟ايا طبيعي بود كه با نگاه كردن به او دلشوره بگيرد؟ايا طبيعي بود كه سه هفته به ازدواجش مانده نزد او بيايد؟او به اسمان تيره نگاهي انداخت و زير لب نجوا كرد:نه طبيعي نيست.هيچ كدام از اين كارها طبيعي نيست.در همين لحظه نواح سر رسيد و الي به او لبخندي زد.خوشحال بود كه او برگشته و مجبور نيست بيش از اين فكر كند.نواح همچنان كه مي نشست،گفت:_چند دقيقه ديگر طول مي كشد._اشكالي ندارد.انقدر ها گرسنه نيستم.نواح به او نگاه كرد و الي نرمي و ملاطفت را در چشمان او ديد.نواح گفت:_الي خوشحالم كه امدي._من هم همينطور.گرچه چيزي نمانده بود نيايم._پس چرا امدي؟الي خواست بگويد مجبور بودم اما نگفت._فقط امدم ببينمت.امدم ببينم چكار مي كني و حالت چطور است؟نواح ترديد داشت كه دليل امدن او اين باشد ولي چيزي نگفت و موضوع را عوض كرد._به هر حال دلم مي خواهد بدانم هنوز نقاشي مي كني؟الي سرش را تكان داد و گفت:_ديگر نه.نواح با تعجب پرسيد:_چرا نه؟تو خيلي استعداد داري._نمي دانم..._مطمئنا مي داني.براي اين كارت دليل داشته اي.حق با او بود.الي دليل داشت._داستانش مفصل است.نواح گفت:_تمام شب را وقت داريم.
_تو واقعا عقيده داري من استعداد دارم؟نواح دست او را گرفت و گفت:_دنبالم بيا.مي خواهم چيزي نشانت بدهم.الي از جايش بلند شد و به دنبال او به اتاق نشيمن رفت.نواح جلوي بخاري ديواري ايستاد و به نقاشي اي كه روي ديواره بخاري اويزان بود اشاره كرد.الي اهي كشيد.تعجب كرد چرا زودتر متوجه ان نشده است و بيشتر تعجب كرد كه نواح هنوز ان را داشت._تو ان را نگه داشتي؟_البته كه نگه اش داشتم.فوق العاده است.الي نگاهي ناباورانه به او انداخت و نواح توضيح داد:_وقتي به ان نگاه مي كنم احساس مي كنم زنده است.گاهي بلند مي شوم و رويش دست مي كشم.خيلي واقعي است....طرحش،سايه اش،رنگها.حتي گاهي خوابش را مي بينم.باورنكردني است،الي،اما من مي توانم ساعتها به ان خيره شوم.الي كه به شدت يكه خورده بود گفت:_جدي مي گويي؟_هيچ وقت تا اين حد جدي نبوده ام.الي ديگر حرفي نزد._مي خواهي بگويي قبلا هيچ كس چنين چيزي به تو نگفته است؟_چرا استادم به من مي گفت.اما حرفش را باور نمي كردم.نواح مي دانست موضوع چيز ديگري است.الي قبل از اينكه ادامه بدهد رويش را برگرداند._از دوران كودكي نقاشي و طراحي مي كردم.وقتي كمي بزرگتر شدم خيال مي كردم كارم خوب است.ان تابستان كه اين را مي كشيدم خوب به يادم مانده استوهر روز چيزي به ان اضافه مي كردم.با هر تغييري كه در رابطه مان ايجاد مي شد تغييري هم در ان مي دادم.يادم نمي ايد چطور شروعش كردم يا دلم مي خواست چطوري باشد اما به هر حال به اين شكل از اب در امد.يادم مي ايد ان تابستان وقتي به خانه برگشتم نمي توانستم دست به نقاشي بكشم.گمان مي كنم راه گريزي بود تا غمم را فراموش كنم.به هر حال رشته هنر را در دانشگاه دنبال كردم و فارغ التحصيل شدم چون تنها كاري بود كه مي بايست انجام مي دادم.يادم مي ايد ساعتها تك و تنها در كارگاه نقاشي مي نشستم و از هر لحظه ام لذت مي بردم.عاشق ازادي اي بودم كه در خلق اثرم داشتم.با تمام وجود احساس مي كردم بايد چيزي زيبا خلق كنم.درست قبل از فارغ التحصيل شدنم استادم در عين حال كه منتقد روزنامه هم بود به من گفت كه خيلي با استعدادم.گفت بايد بختم را به عنوان يك نقاش امتحان كنم ولي من به حرفش گوش نكردم.الي ساكت شد تا افكارش را سروسامان بدهد._پدر و مادرم معتقد بودند براي ادمي مثل من درست نيست از راه نقاشي امرار معاش كند.بعد از مدتي دست از اين كار كشيدم.سالهاست به قلم مو دست نزده ام.الي به نقاشي خيره شد._گمان مي كني دوباره بتواني نقاشي كني؟_مطمئن نيستم كه بتوانم.ان مال خيلي وقت پيش بوده است._تو هنوز هم مي تواني الي.من مي دانم كه مي تواني.تو استعدادي داري كه از درونت مي جوشد.از قلبت،نه از انگشتانت.انچه تو داري به اين سادگي ها از بين نمي رود.چيزي است كه فقط مردم در روياهايشان مي بينند.تو هنرمندي الي.
كلمات به قدري صادقانه ادا مي شد كه الي مي دانست نواح انها را براي خوشايند او نمي گويد.نواح براستي به مهارت و توانايي او اعتقاد داشت و بنا به دلايلي مفهوم ان بيش از انتظار الي بود.و انچه پيش امد بسيار قوي تر از ان بود كه بايد.چرا اينطور شد،الي خود نيز نمي دانست،اما همان موقع بود كه شكاف شروع به بسته شدن كرد،شكافي كه او در زندگي اش ايجاد كرده بود تا رنجهايش را از خوشيهايش جدا نگه دارد.و او بدگمان شد،شايد نه اگاهانه،كه چيزي بيش از ان است كه بخواهد به ان اعتراف كند.اما در ان لحظه او كاملا از ان اگاه نبود.او به نواح رو كرد.دستش را دراز كرد و دست او را گرفت،با ملايمت،با ترديد،و تعجب مي كرد كه بعد از اين همه سال نواح دقيقا مي دانست او به شنيدن چه چيزي نياز دارد.وقتي نگاهشان در هم گره خورد او يك بار ديگر پي برد كه با چه جواهر گرانبهايي روبروست.براي لحظه اي زود گذر،همچون درخشش كوتاه شهابي در اسمان،الي مردد شد ايا دوباره عاشق او شده است؟ساعت اجاق گاز با صداي دينگ كوتاهي خاموش شد و نواح رويش را برگرداند و طلسم لحظه اي را كه بشدت هر دو را تحت تاثير قرار داده بود،شكست.چشمان الي با او سخن گفته و نجوايي كرده بود كه او مدتهاي مديد در ارزوي شنيدنش بود،اما با اين حال،هنوز نمي توانست صدايي را كه در سرش مي پيچيد متوقف كند،صداي او را كه گفته بود عاشق مرد ديگري است.او همچنان كه به سوي اشپزخانه مي رفت به ساعت اجاق لعنت فرستاد.نان را از داخل فر بيرون اورد.تقريبا دستش را سوزاند و ان را روي پيشخوان پرت كرد.ماهيتابه اماده بود.سبزيها را در ان ريخت و صداي جلزوولزشان بلند شد.سپس در حالي كه زير لب با خود حرف مي زد،كمي كره از يخچال بيرون اورد و روي نان ماليد.مقداري هم روي خرچنگها گذاشت.الي كه به دنبال او به اشپزخانه امده بود گلويش را صاف كرد و گفت:_ميز را بچينم؟نواح با كارد نان بري كه در دستش بود اشاره كرد و گفت:_حتما.بشقاب ها انجاست و كارد و چنگال و دستمال هم انجا.حواست باشد دستمال زياد بگذاري.خوراك خرچنگ كثافت كاري زياد دارد.نواح وقتي حرف مي زد به الي نگاه نمي كرد.دلش نمي خواست به اشتباهش در مورد اتفاقي كه بين ان دو افتاده بود،پي ببرد.ارزو مي كرد برداشت غلط نكرده باشد.الي هم در فكر بود و وقتي ان لحظه را در نظر مي اورد،داغ مي شد.حرفهاي نواح در مغزش جا گرفته بود.به هر حال،او تمام چيزهاي لازم براي چيدن ميز را پيدا كرد.؛بشقاب،زير بشقابي،نمك و فلفل.ميز چيده شده بود كه نواح نان را به دست او داد و دوباره سراغ ماهيتابه رفت و سبزيها را پشت و رو كرد.در زودپز را برداشت و دوباره ان را بست،خرچنگها هنوز كاملا نپخته بودند.حالا او ارامتر شده بود و برگشت تا گفتگوي راحت تري را شروع كند._قبلا خرچنگ خورده اي؟_يكي دوبار.البته در سالاد.نواح خنديد:_خوب پس ماجرايي خواهيم داشت.يك لحظه صبر كن.سپس به طبقه بالا رفت و با پيراهن سورمه اي دكمه داري برگشت.دكمه هاي ان را باز كرد و گفت:_بيا اين را بپوش دلم نمي خواهد لباست كثيف شود.الي ان را پوشيد.بوي نواح را مي داد._نگران نباش.تميز است.الي خنديد.
_مي دانم.اولين دفعه اي كه ديدمت به يادم امد.تو كاپشن خودت را به من دادي.يادت مي ايد؟نواح سرش را تكان داد:_اوهوم،يادم مي ايد.فين و سارا هم با ما بودند.وقتي مي خواستيم تو را به خانه ات برسانيم،فين دائم با ارنج به پهلوي من مي زد كه دست تو را بگيرم._ولي تو اين كار را نكردي._نه._چرا؟_خجالت مي كشيدم،يا شايد مي ترسيدم.نمي دانم.احساس مي كردم كار درستي نيست._فكرش را بكن،تو به نوعي كمرو بودي،مگر نه؟نواح چشمكي زد و گفت:_ترجيح مي دهم بگويي زيادي اعتماد به نفس داشتم.(و الي خنديد)سبزيها و خرچنگها همزمان اماده شدند.نواح وقتي انها را به الي مي داد تا روي ميز بگذارد گفت:_مواضب باش.داغ است.سپس هر دو روبروي يكديگر پشت ميز چوبي نشستند.الي بلند شد و فنجان خود را از روي پيشخوان اورد.نواح ابتدا كمي سبزي و نان در بشقابها گذاشت و بعد خرچنگها را قسمت كرد.الي نشست و لحظه اي به غذا نگاه كرد._اينها كه شكل حشره هستند._ولي از نوع خوبش.بگذار نشانت بدهم چطوري بايد انها را خورد.نواح خيلي راحت و سريع ان را باز كرد و گوشتش را بيرون اورد و در بشقاب الي گذاشت.باز كردن ران خرچنگ براي الي سخت بود و مجبور شد با انگشت گوشت را از داخل صدف بيرون بياورد.ابتدا احساس ناشيگري مي كرد و نگران بود مبادا نواح اشتباهات او را ببيند.ولي بعد به سستي و تزلزل خودش پي برد.نواح به اين گونه مسايل اهميت نمي دا.هرگز نداده بود.الي پرسيد:خوب،از فين چه خبر؟لحظه اي طول كشيد تا نواح جواب بدهد:_فين در جنگ كشته شد.در سال چهل و سه يك اژدر به ناو او اصابت كرد._متاسفم.مي دانم يكي از دوستان خوب تو بود.اهنگ صداي نواح تغيير كرده و سنگين تر شده بود._بله،بود.اين روزها خيلي به يادش هستم.بخصوص اخرين باري را كه ديدمش خوب به خاطر دارم.قبل از رفتن به جبهه امده بودم كه خداحافظي كنم و او را هم ديدم.مثل پدرش كارمند بانك شده بود.يك هفته اي را كه اينجا بودم اوقات زيادي را با هم گذرانديم.گاهي اينطور تصور مي كنم كه حرفهاي من باعث شد او به ارتش ملحق شود.گمان نمي كنم خودش دلش مي خواست.رفت چون من رفته بودم.الي كه از پيش كشيدن اين مساله متاسف بود گفت:_اين منصفانه نيست._حق با توست.به هر حال دلم برايش تنگ شده.فقط همين._من هم ازش خوشم مي امد.مرا مي خنداند._او متخصص اين كار بود.
الي نگاهي شيطنت اميز به او انداخت و گفت:_مي دانستي او كشته مرده من بود؟_مي دانم خودش برايم گفته بود._راستي؟چه گفت؟نواح شانه اي انداخت و گفت:_اين كار هميشگي او بود.مي گفت يك چوب گرفته دستش تا تو نتواني به اش حمله كني.مي گفت تو دايم دنبالش هستي و از اين جور چيزها.الي به ارامي خنديد:_حرفهايش را باور كردي؟_البته چرا نبايست باور مي كردم؟الي دستش را به ان سوي ميز دراز كرد و ضربه اي به بازوي نواح زد و گفت:_شما مردها هميشه هواي يكديگر را داريد...خوب،حالا همه چيز را از اخرين باري كه يكديگر را ديديم،برايم بگو.سپس مشغول گفتگو شدند و زمان از دست رفته را جبران كردند.نواح درباره ترك نيوبرن،كار در كشتي سازي و بعد اورق فروشي نيوجرسي حرف زد.مشتاقانه از موريس گلدمن و كمي هم از جنگ سخن گفت.درباره پدرش حرف زد و اينكه چقدر دلتنگ اوست.الي نيز از دانشگاه و نقاشي و كارداوطلبانه اش در بيمارستان حرف زد.درباره خانواده و دوستانش و موسسات خيريه اي كه درگيرشان بود،گفت.هيچ يك ازانان درباره اينكه ايا بعد از جدايي از يكديگر كسي را ملاقات كرده اند يا نه،حرفي نزدند.حتي لون ناديده گرفته شد.و با اينكه هر دو متوجه اين مساله شده بودند،ذكري از او به ميان نيامد.پس از ان الي سعي كرد به خاطر بياورد اخرين باري كه او و لون اينطوري با هم صحبت كرده بودند كي بود.گرچه لون شنونده خوبي بود و ان دو بندرت با هم گفتگو مي كردند،از ان مردهايي نبود كه اينطوري حرف بزند.لون هم مانند پدر الي،افكارش را به راحتي با ديگران در ميان نمي گذاشت.الي سعي كرده بود كه توضيح بدهد كه احتياج دارد به او نزديكت شود،ولي ظاهرا براي لون زياد هم فرق نمي كرد.حالا اين هم صحبتي باعث شده بود پي ببرد كه چه چيزي را از دست داده است.هوا تاريك شده و هر چه از شب مي گذشت،ماه بالاتر مي امد.انان بي انكه حتي متوجه شوند به دوستي و صميميت پيشين رسيدند،به وجه الضمان اشنايي،كه زماني هر دو در ان سهيم بودند.شام تمام شد.هر دو از غذا خوششان امده بود.حالا ديگر زياد حرف نمي زدند.نواح به ساعتش نگاهي انداخت و متوجه شد كه خيلي دير شده است.ستاره ها كاملا در امده بودند.جيرجيركها كمي ارام گرفته بودند.او از مصاحبت الي لذت برده و در اين فكر بود كه مبادا زياد حرف زده باشد.دلش مي خواست بداند الي در مورد زندگي او چه فكري مي كند و اميدوار بود كه در صورت امكان تغييري در ان به وجود بيايد.نواح بلند شد و دوباره كتري را پر كرد.سپس هر دو با هم ظرفها را جمع كردند و در ظرفشويي گذاشتند و ميز را هم تميز كردند.بعد نواح اب جوش را در دو فنجان ريخت و چاي كيسه اي در ان انداخت.او در حالي كه فنجان را بدست الي مي داد گفت:_چطور است دوباره به ايوان برويم؟الي موافقت كرد و راه افتادند.نواح يك پتو برداشت تا اگر الي سردش شد از ان استفاده كندو كمي بعد هر دو روي صندلي هاي خودشان نشسته بودند.الي پتو را روي پاي خود كشيد و شروع به تكان دادن صندلي كرد.نواح زير چشمي او را نگاه مي كرد.خدايا،چقدر او زيباست.و درد به او هجوم اورد.
خيلي راحت نواح دوباره عشق شده بود.حالا كه كنار يكديگر نشسته بودند،اين مساله را مي فهميد.عاشق الي جديد شده بود نه فقط خاطره او.تا ان موقع هرگز از فكر او بيرون نرفته بود و حالا مي ديد انگار سرنوشتش اين است.او با صدايي ملايم گفت:_شب ارامي است.الي گفت:_بله ارام است.شبي شگفت انگيز.نواح به ستاره ها نگاه مي كرد كه چشمك مي زدند و به ياد اورد كه او بزودي خواهد رفت،و احساس پوچي و خلا كرد.دلش مي خواست اين شب هرگز به پايان نرسد.چطور مي بايست به او مي گفت؟چه چيزي مي توانست بگويد كه باعث شود او بماند؟او نمي دانست و در نتيجه تصميم هيچ چيز نگويد.انگاه تصديق كرد كه شكست خورده است.هر دو صندلي به طور يكنواخت عقب و جلو مي رفتند.خفاشها دوباره روي رودخانه امده بودند.پشه ها به حباب چراغ ايوان برخورد مي كردند.بالاخره الي گفت:_يك چيزي بگو.صداي او پر احساس بود يا فكر نواح حيله گري مي كرد؟_چه بگويم؟_از ان حرفهايي كه زير درخت بلوط مي زدي.و نواح گفت و گفت و به شب گرما بخشيد.اشعار ويتمن و توماس را خواند،چون عاشق تشبيهات بود.و اشعار تنيسون و براونينگ را،چون بسيار خودماني به نظر مي رسند.الي به پشت صندلي تكيه داده و چشمانش را بسته بود.وقتي نواح شعر را تمام كرد،او كمي گرمتر شده بود.فقط اشعار و صداي نواح نبود كه به او گرما مي بخشيد،تمام انها بودند.او سعي نمي كرد ان را تفكيك كند.نمي خواست زيرا چنين گوش دادني بي معنا بود.فكر كرد:شعر را نمي سرايند تا تجزيه شود.شعر براي اين است كه بي دليل انسان را سر شوق اورد و حتي اگر درك نشود،تحت تاثير قرار دهد.او در دوران تحصيل چند بار فقط باي خاطر نواح در انجمن شعرخواني دانشكده ي اذبيات حاضر شد. انجا مي نشست و به شعرهاييكه افراد مختلف مي خواندند،گوش مي داد،اما خيلي زود دلسرد شد زيرا هيچ يك از انها او را تحت تاثير قرار ندادند يا به نظر مي رسيد انچنان كه اشعار عاشقانه بايد باشد،الهام بخش نيست.انان متي صندلي هايشان را تكان دادند،چاي نوشيدند،در سكوت نشستند و در افكارشان غوطه ور شدند.اجباري كه الي را به انجا كشانده بود حالا از بين رفته بود.او از اين بابت خوشحال بود ولي نگران احساسي بود كه جايگزين ان شده بود،احساس شور و هيجاني كه در سراسر وجودش مي چرخيد و از منافذ بيرون مي زد ،مانند گرده هاي طلايي به جا مانده در لاوك.او سعي كرده بود احساسش را پس بزند و خود را از ان دور نگه دارد،اما اكنون مي ديد دلش نمي خواهد جلوي ان را بگيرد.سالها از ان زماني كه چنين احساسي داشت مي گذشت.لون نتوانسته بود چنين احساساتي را در او برانگيزد.او هرگز نتوانسته بود و احتمالا بعد از اين هم نمي توانست.شايد به اين دليل بود كه هرگز نتوانسته بود با او صميمي شود.لون به شدت در كارش غرق شده بود و به هيچ چيز جز ان توجه نداشت.كار براي او در درجه اول اهميت قرار داشت و از نظر او شعر و شاعري و تلف كردن شبها و نشستن روي صندلي گهواره اي در ايوان و عقبو جلو رفتن بي معنا بود.الي ميدانست لون به همين دليل در كارش موفق است و بخشي از وجود الي بابت اين مساله به او احترام مي گذاشت.اما احساس مي كرد اين كافي نيست.او خواهان چيز ديگري بود.چيزي متفاوت.چيزي بيشتر.شايد شور و حال شاعرانه يا گفتگويي ارام در زير نور شمع و يا شايد چيزي كه در درجه دوم اهميت قرار نداشته باشد.
نواح هم در ميان افكار خود دست و پا مي زد.از نظر او ان شب يكي از به يادماندني ترين شبهاي زندگي اش بود.همچنان روي صندلي تاب مي خورد،ان را با تمام جزئياتش به ياد مي اورد و دوباره مرور مي كرد.تمام حركات و حرفهاي الي،انگار جريان برق از او عبور كرده باشد،تغييرش داده بود.حالا كه كنار يكديگر نشسته بودند دلش مي خواست بداند در سالهايي كه دور از هم گذرانده بودند،الي تصور چنين شبي را مي كرد؟ايا تصور مي كرد شبي زير نور ماه با هم بنشينند؟او به ستارگان نگاه كرد و به هزاران شبي كه به تنهايي گذرانده بود،به ياد اورد.ديدار مجدد الي تمام احساسات او را به سطح اورده بود و ديگر ممكن نبود بتواند انها را پس بزند.دلش مي خواست تمام عشقش را نثار الي كند.اين تنها چيزي بود كه در دنيا مي خواست.اما مي دانست امكان پذير نيست،چون الي حالا نامزد داشت.الي از سكوت نواح فهميد كه درباره او فكر مي كند و سرشار لذت شد.دقيقا نمي دانست چه در دل نواح مي گذرد،زياد هم اهميت نمي داد،فقط مي دانست همين كه در فكر او باشد كافي است.به ياد گفتگويشان سرر ميز شام افتاد.ترديد داشت كه او تنها باشد.بنابه دلايلي نمي توانست او را مجسم كند كه براي كسي ديگر شعر بخواند يا حتي زني ديگر را در روياهايش سهيم كند.به نظر نمي رسيد از ان دسته مردها باشد،يا دست كم الي نمي خواست باور كند.او فنجان چاي را زمين گذاشت و دستي به موهايش كشيد و دوباره چشمانش را بست.نواح بااخره از دست افكارش خلاص شد و پرسيد:_خسته اي؟_كمي.تا چند دقيه ديگر بايد بروم.نواح سعي كرد لحنش عادي باشد.گفت:_مي دانم.الي بلافاصله بلند نشد.در عوض فنجانش را برداشت و اخرين جرعه چاي را نوشيد.گرماي ان را در گلويش حس كرد.او مغبون شب شده بود.حالا ماه بالاتر امده بود.باد در ميان درختان مي پيچيد و هوا خنك تر شد بود.او به نواح نگاه كرد.اثر زخم روي صورتش از نيم رخ ديده مي شد.دلش مي خواست بداند ايا اين اتفاق در جنگ افتاده ،و ايا او اصلا مجروح جنگ بوده است؟نواح به اين مطلب اشاره نكرده و الي هم سوالي نكرده بود.بيشتر به اين دليل كه مبادا احساساتش جريحهدار شود.بالاخره الي در حالي كه پتو را بدست نواح مي داد گفت:_بايد بروم.نواح سرش را تكان داد و بي هيچ كلامي ايستاد.هر دو به سوي خودرو الي به راه افتادند.برگها زي پاهايشان خش و خش مي كرد.الي در خودرو را باز كرد و مي خواست پيراهن نواح را از تن دربياورد كه نواح مانع او شد._نگهش دار.دلم مي خواهد مال تو باشد.الي چون و چرا نكرد.خودش هم دوست داشت ان را نگه دارد.پيراهن را روي تنش صاف كرد و دست به سينه شد تا از نفوذ سرما جلوگيري كند.نواح گفت:_شب بي نظيري بود.متشكرم كه امدي سراغم._براي من هم همين طور.