انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

دفتر خاطرات


مرد

 
نواح جرات به خرج داد و پرسيد:
_فردا مي بينمت؟
سوال ساده اي بود،الي جوابش را مي دانست،بخصوص اگر مي خواست زندگي اش را حفظ كند مي باست مي گفت:"گمان نكنم" و همين جا به موضوع خاتمه مي داد.اما براي لحظه اي هيچ نگفت.
عذاب تصميم گيري ازارش مي داد.با خود مبارزه مي كرد.چرا نمي توانست ان دو كلمه را بگويد؟خودش هم نمي دانست چرا،اما وقتي به چشمان نواح نگاه كرد جوابي را كه مي خواست گرفت.او مردي را مي ديد كه زماني در دام عشقش گرفتار بود و ناگهان همه چيز برايش روشن شد.
_باكمال ميل.
نواح تعجب كرد.انتظار نداشت او چنين جوابي بدهد.از خوشحالي دلش مي خواست او را بغل كند.اما اين كار را نكرد.
_مي تواني طرفهاي ظهر اينجا باشي؟
_حتما.مي خاهي چكار كني؟
_خودت مي فهمي.جاي خوبي را سراغ دارم.
_قبلا انجا بوده ام؟
_نه.جاي بخصوصي است.
_كجا هست؟
_مي خواهم غافل گيرت كنم.
_از انجا خوشم مي ايد؟
_عاشقش مي شوي.
الي رويش را برگرداند مبادا نواح قصد بوسيدنش را داشته باشد.او نمي دانست نواح خيال چنين كاري را دارد يا نه،اما اگر خيالش را داشت،نمي دانست چطور بايد مانعش شود.در اين موقع بخصوص و با افكاري كه در ذهن داشت از عهده هيچ كاري بر نمي امد.او پشت فرمان نشست و نفسي راحت كشيد.نواح در خودرو را بست.
الي استارت زد و شيشه را كمي پايين كشيد و گفت:
_فردا مي بينمت.
همانطور كه خودرو عقب مي رفت،نواح دست تكان مي داد.الي دور زد و بعد حركت كرد و راه شهر شد.نواح انقدر به خودرو نگاه كرد تا چراغهايش پشت درختان بلوط از نظر محو شد و صداي موتورش ديگر به گوش نرسيد.كلم دور و بر نواح پلكيد.نواح دستي به سر و گوش او كشيد و قسمتي از گردن او را خاراند كه كلم خودش نمي توانست بخاراند.سپس براي اخرين با نگاهي به جاده انداخت و هر دو با هم به ايوان برگشتند.
او دوباره روي صندلي اش نشست و اين بار تنها.سعي مي كرد يك بار ديگر تمام اتفاقات ان شب را مرور كند.درباره شان فكر كرد.صحنه ها را مجسم كرد.دوباره ديد.دوباره شنيد.با حركت اهسته همه چيز را مرور كرد.حال و حوصله گيار زدن نداشت.كتاب هم دلش نمي خواست بخواند.نمي دانست چه احساسي دارد.
بالاخره زير لب نجوا كرد:"او نامزد كرده است."سپس سكوت حكمفرما شد و ساعتها فقط صداي صندلي گهواره اي به گوش مي رسيد.شب ساكت بود و ارام،و فقط كلم گاهي تكاني به خود مي داد و به او نزديك مي شد.طوري به او نگاه مي كرد انگار مي خواست بداند حالش خوب است؟
و در ان نيمه شب ارام ماه اكتبر،نواح همه چيز را در وجود خود پس زد و بر ميل و اشتياق خود غلبه كرد.اگر كسي او را مي ديد مي توانست بگويد پيرمردي را ديده است؛مردي كه در عرض چند ساعت به اندازه يك عمر پير شده بود؛كسي را كه روي صندلي اش خم شده و صورتش را ميان دستانش گرفته بود و مي گريست.
او نمي دانست چگونه از جاري شدن اشكهايش جلوگيري كند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"تماس تلفني"


لون گوشي تلفن را گذاشت.
او ساعت هفت زنگ زده بود و بعد ساعت هشت و نيم و حالا ساعت نه و چهل و پنج دقيقه بود.
او كجاست؟
لون مي دانست او همان جاست كه گفته بود به انجا مي رود،چون قبلا با مدير هتل حرف زده بود.بله،او اتاق گرفته بود و مدير انجا مي گفت كه حدود ساعت شش او را ديده است.مي گفت گمان مي كند او براي شام بيرون رفته،ولي از ان موقع ديگر او را نديده است.
لون سري تكان داد و به صندلي تكيه داد.مانند هميشه او اخرين نفري بود كه در دفتر مانده بود و همه جا ساكت و ارام بود.اما چنين چيزي براي محاكمه اي كه در جريان بود،طبيعي بود.حتي با وجود اينكه محاكمه خوب پيش مي رفت.او به شدت نسبت به قانون تعصب داشت.و ساعات دير وقت شب به او فرصت مي داد در تنهايي به كارهايش برسد.
مي دانست در اين محاكمه برنده مي شود چون او در مسائل حقوقي و افسون كردن هيات منصفه استاد بود.بندرت پيش مي امد شكست بخورد و دليل پيروزي اش اين بود كه محاكماتي را مي پذيرفت كه در ان كاركشته بود.او در كار خود تجربه زيادي داشت.فقط چند تن از برگزيدگان شهر موقعيت او را داشتند و درامد او نشان دهنده اين مساله بود.
اما مهم ترين دليل موفقيت او ناشي از سخت كوشي اش بود.او هميشه به جزييات توجه مي كرد.بخصوص از وقتي كار وكالت را شروع كرده بود.توجه به مسايل پيش پا افتاده و مبهم اكنون عادت او شده بود.چه موردي حقوقي بود يا عرض حال،با جديت بررسي مي كرد.او در اوايل كار در چند مورد برنده شده بود كه مي بايست بازنده مي شد.
و اكنون مساله اي جزيي او را مي ازرد.
البته نه در موردي قانوني،نه،كارهاي او خوب پيش مي رفت.مساله چيزي ديگر بود.
چيزي در مورد الي.
لعنتي! چرا او نمي توانست روي ان انگشت بگذارد؟صبح كه الي مي رفت او سرحال بود.دست كم خودش خيال مي كرد كه اينطور است.اما بعد از تلفن الي،يك ساعت بعد يا كمي بيشتر،چيزي در ذهنش جرقه زد.چيزي جزيي.
جزيي.
چيزي بي معني و ناچيز.چيزي مبهم.
فكر كرد...فكر كرد...لعنتي ان چيست؟
باز ذهنش جرقه زد.
چيزي...چيزي...چيزي گفت.چيزي گفته شده بود.بله همين بود.او مي دانست.اما ان چه بود؟ايا الي چيزي گفته بود؟از همان موقع شروع شده بود.او گفتگويشان را در ذهن مرور كرد.نه،حرف غير عادي اي رد و بدل نشده بود.
اما شده بود.او مطمئن بود.
الي چه گفته بود؟
راحت رسيده،اتاق گرفته،كمي خريد كرده بود.شماره اش را هم داد.همين.
سپس درباره الي فكر كرد.او را دوست داشت.در اين مورد مطمئن بود.الي نه تنها زيبا و جذاب بود،به نوعي بهترين دوست و مايه استحكام و پبات او بود.بعد از گذراندن يك روز سخت كاري،الي اولين كسي بود كه به او زنگ مي زد.الي شنونده خوبي بود.به موقع مي خنديد و انگار حس ششم داشت و مي دانست او احتياج به شنيدن چه حرفهايي دارد.
اما مهم تر از همه او الي را براي منطقي بودنش تحسين مي كرد.به ياد مي اورد اوايل كه با هم بيرون مي رفتند،همان حرفي را به او زده بود كه به زنان ديگر هم زده بود.گفته بود كه براي دوستي و معاشرت ثابت امادگي ندارد.بر خلاف ديگران الي فقط سرش را تكان داده بود و گفته بود:"خوب است."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اما كمي بعد رو به او كرده و گفته بود:"اما مشكل تو،من يا شغلت يا ازادي ات و يا هر چيزي ديگر كه خيال مي كني،نيست.مشكل تو تنهايي ات است.پدر تو نام هاموند را سر بلند كرد و احتمالا تو تا اخر عمرت با او مقايسه خواهي شد.تو هرگز متعلق به خودت نبوده اي.زندگي ات طوري است كه باعث مي شود احساس خلا كني و تو به دنبال كسي هستي كه اين خلا را پر كند.اما هيچ كس به جز خودت نمي تواند اين كار را بكند."
ان شب حرفهاي الي با او ماند و تا صبح در گوشش صدا كرد.دوباره به الي زنگ زده و خواهش كرده بود فرصت ديگري به او بدهد و الي بعد از كمي مقاومت با اكراه قبول كرده بود.
در طول چهار سالي كه يكديگر را مي ديدند،الي همه چيز او شده بود و لون مي دانست كه بايد اوقات بيشتري را به او اختصاص دهد.اما كار وكالت باعث شده بود وقت او محدود باشد.الي اين مساله را درك مي كرد،اما با اين حال او براي اينكه وقت ازاد ندارد به خودش لعنت فرستاد.با خود عهد كرد كه بعد از ازدواج ساعت كارش را كم كند.منشي اش را وامي داشت برنامه كاري او را طوري تنظيم كند كه او زيا درگير كار نشود...
تنظيم كند...؟
و دوباره جرقه اي در ذهنش درخشيد.
تنظيم كند...تنظيم...رزرو اتاق؟
او به سقف خيره شد.رزرو اتاق؟
بله همين بود.او چشمانش را بست و لحظه اي فكر كرد.نه چيزي به فكرش نرسيد.خوب،كه چه؟
زودباش كوتاه نيا.فكر كن.فكر كن لعنتي.
نيوبرن.يكدفعه فكري به سرش زد.بله نيوبرن.همين بود.چيزي پيش پا افتاده.يا بخشي از ان.اما چه چيز ديگر؟
نيوبرن.دوباره فكر كرد.اين اسم را مي شناخت.مي دانست شهر كوچكي است كه او يكي دو محاكمه در ان داشته است.چند بار هم وقتي مي خواست به كنار دريا برود در انجا توقف كرده بود.چيز خاصي نداشت.او و الي هرگز با همديگ به انجا نرفته بودند.
اما الي قبلا انجا بوده است...
افكار عذاب دهنده در هم گره مي خوردند و بخشي به بخش ديگر مي پيوست.
بخش ديگر...اما اين مهم تر بود...
الي،نيوبرن...و...و...در ان ميهماني...مادر الي حرفي زد.البته او زياد به ان عبارت توجه نكرده بود...اما مادر الي چه گفته بود.مساله مربوط به سالها پيش بود.
چيزي در مورد اينكه الي يك بار در نيوبرن عاشق مردي جوان شده بود.مادرش ان را هوسي زودگذر ناميده بود.لون پس از شنيدن ان حرفها پيش خود گفته بود،"خوب كه چه؟" و به الي لبخند زده بود.
اما الي نخنديد.او عصباني بود و لون حدس زد عشق او عميق تر از ان بود كه مادرش مي گفت.شايد عميق تر از عشقي كه الي نسبت به او داشت.
و حالا الي انجا بود.جالب است.
لون كف دستانش را به هم چسبانده و انها را جلوي لبانش گرفت.انگار مي خواست دعا بخواند.تصادفي است؟ممكن بود اصلا چيزي نباشد.شايد هم دقيقا همان بود كه الي گفته بود،فشار عصبي و عتيقه فروشيها.شايد.هر چيزي ممكن است.
با اين حال...با اين حال...اگر؟
لون احتمال ديگر را در نظر اورد و براي اولين بار پس از مدتها ترس بر وجودش چيره شد.
اگر...اگر الي با او باشد چه؟
او به محاكمه لعنت فرستاد.ارزو مي كرد الان انجا بود.دلش مي خواست با الي رفته بود.دلش مي خواست بداند ايا الي حقيقت را به او گفته است؟و اميدوار بود گفته باشد.
و سپس تصميم گرفت به هيچ قيمتي او را از دست ندهد.هر كاري لازم بود مي كرد تا او را حفظ كند.الي همه ي ان چيزي بود كه او محتاجش بود و او هرگز نمي توانست كسي مثل الي را پيدا كند.
بنابراين،با دستاني لرزان،براي چهارمين و اخرين بار در ان شب،شماره را گرفت.و بار ديگر كسي جواب نداد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"قايقهاي پارويي و روياهاي فراموش شده"


صبح اول وقت الي از صداي جيك و جيك مداوم ساره از خواب بيدار شد.چشمانش را ماليد و احساس كرد تمام عضلاتش گرفته.او خوب نخوابيده بود.تمام شب رويا ديده و بعد از هر رويا از خواب پريده بود.تغيير عقربه هاي ساعت را كه گذر زمان را تاييد مي كرد به خاطر داشت.
الي با پيراهن لطيفي كه نواح به او داده بود ،خوابيده و تمام مدت درباره شبي كه با هم گذرانده بودند فكر كرده بود.خنده هاي ملايم نواح و حرفهايي كه رد و بدل كرده بودند به ذهنش امد و بخصوص حرفهاي او در مورد تابلويي كه كشيده بود،به ياد اورد.حرفهاي نواح بيش از حد دور از انتظار بود،اما او را به اوج رساند.و همچنان كه كلمات را در ذهن مرور مي كرد،پي برد كه چقدر باعث تاسف است كه مجبور است ديگر او را نبيند.
او مي دانست نواح از ان ادمهاي سحر خيز است كه به روش خاص خود به طلوع خورشيد خوش امد مي گويد.مي دانست او از قايق پارويي خوشش مي ايد و به ياد مي اورد يك روز صبح با او به قايق سواري رفته و طلوع خورشيد را تماشا كرده بود.او دزدكي از پنجره اتاقش بيرون رفته بود،چون پدر و مادرش اجازه اين كار را نمي دادند،اما گير نيفتاده و توانسته بود در كنار نواح طلوع خورشيد را ببيند.نواح زمزمه كرده بود:"انجا را ببين."و او براي اولين بار طلوع خورشيد را ديده و فكر كرده بود ايا در ان لحظه اتفاق بهتري ممكن بود بيفتد؟
از تخت خواب پايين امد تا به حمام برود.خنكي كف زمين را زير پايش احساس كرد و به ذهنش رسيد كه ايا نواح هم صبح زود بيدار شده تا شاهد روزي ديگر باشد؟و فكر كرد احتمالا همين طور است.


حق با الي بود.
نواح قبل از طلوع بيدار شد و به سرعت لباس پوشيد.همان شلوار جين ديشبي،زير پيراهن،پيراهن فلانل تميز،كاپشن ابي و چكمه.
نواح به سمت اسكله كه بَلَم پاروي اش در انجا بود به راه افتاد.او دوست داشت رودخانه جادوي خود را به كار گيرد.عضلاتش را شل كرد،بدنش را گرم كرد و ذهنش را ازاد گذاشت.
بلم قديمي اش كه زياد از ان استفاده شده بود و اب كدرش كرده بود،درست لب رودخانه با دو قلاب به اسكله متصل شده بود.او قلاب ها را ازاد كرد و قدم به بلم گذاشت.به سرعت ان را بازرسي كرد و بعد ان را به ساحل اورد.با يكي دو حركت سريع ان را به ساحل انداخت و به سمت بالاي رودخانه راند.
هوا خنك و فرح بخش بود.رنگهاي گوناگون سرتاسر اسمان را پوشانده بود.درست بالاي سرش دودي رنگ بود و به قله كوه مي مانست.سپس كم كم ابي مي شد و رنگ مي باخت تا اينكه در افق خاكستري مي شد.
او معتقد بود گذراندن وقت روي اب حالت خاص و عرفاني به همراه دارد.و او هر روز اين كار را مي كرد.هوا افتابي و صاف بود يا سرد و زننده،تا وقتي با ضرب اهنگي كه در سرش بود روي اب اهني رنگ پارو مي زد برايش هيچ فرقي نمي كرد.
او به سوي وسط رودخانه پارو زد.از انجا مي توانست تابش تدريجي افتاب نارنجي رنگ را در سرتاسر اب ببيند.از سرعت پارو زدن كاست و همينطور خيره شد تا نور از لابلاي درختان تابيد.او هميشه هنگام طلوع دوست داشت بي حركت باشد.ان لحظه تماشايي بود و به نظر مي رسيد دنيا از نو متولد مي شود.بعد از ان دوباره سريع پارو زد تا از فشار عصبي اش كاسته شود و براي روزي كه در پيش داشت امادگي پيدا كند.
تمام مدتي كه روي اب بود پرسش هاي مختلف مانند قطرات ابي كه درون ماهيتابه داغ مي ريزند،در ذهنش بالا و پايين مي پريد.دلش مي خواست بداند لون چه جور مردي است.رابطه او با الي چگونه است.از همه مهم تر دوست داشت بداند الي براي چه به انجا امده است.
وقتي به خانه رسيد احساس شادابي مي كرد.نگاهي به ساعت انداخت و تعجب كرد كه رفت و برگشتش دو ساعت طول كشيده.هر وقت روي اب بود زمان فريبش مي داد.گرچه ماهها بود كه كاري با ساعت نداشت.
او بلم را اويزان كرد تا خشك شود.بعد به الاچيق رفت.كرجي پارويي را از انجا بيرون اورد و ان را كنار رودخانه برد و در چند متري اب قرار داد.وقتي به سوي خانه برمي گشت متوجه شد كه هنوز عضلات پاهايش كمي خشك است.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مه صبحگاهي هنوز برطرف نشده بود و او مي دانست گرفتگي عضلات پاهايش نشان دهنده اين است كه باران خواهد باريد.به غرب اسمان نگاهي انداخت و ابرهاي باران زا را ديد.ابرهاي سنگين و متراكم.در دور دست بودند اما به هر حال بودند.باد شديد نبود اما ابرها را حركت مي داد.
او استحمام كرد.شلوار جين نو و پيراهني قرمز و چكمه هاي كابوي مشكي اش را پوشيد.موهايش را شانه كرد و به سوي اشپزخانه رفت.ظرفهاي شب قبل ا شست و خانه را تميز كرد.براي خودش قهوه درست كرد و به ايوان رفت.اسمان تيره تر شده بود.نگاهي به دما سنج انداخت.مناسب بود.ولي حتما به زودي درجه حرارت پايين مي امد.اسمان غربي حكايت از اين امر داشت.
از خيلي وقت پيش ياد گرفته بود هوا را دست كم نگيرد.و در اين فكر بود كه بيرون رفتن عقيده خوبي است يا نه،با باران مي توانست كنار بيايد اما رعد و برق ماجرايي ديگر بود،بخصوص اگر ادم روي اب باشد.وقتي اسمان برق مي زند،بخصوص در هواي مرطوب،كرجي محل مناسبي نيست.
او قهوه اش را تمام كرد و به داخل خانه رفت.نگاهي به نقاشي الي انداخت و دستش را جلو برد و روي ان كشيد تا باور كند دوباره او را ديده است.خدايا چه چيزي در وجود اين زن بود كه چنين احساسي را در او برمي انگيخت؟حتي بعد از اين همه سال؟اين زن چه نفوذي بر روي او داشت؟
بالاخره برگشت،سري تكان داد و به ايوان رفت.دوباره به دماسنج نگاه كرد.تغيري نكرده بود.سپس به ساعتش نگاهي انداخت.
چيزي به امدن الي نمانده بود.الي از حمام بيرون امده و لباس پوشيده بود.قبلا پنجره را باز گذاشته بود تا درجه حرارت هوا را بررسي كند.بيرون سرد نبودو او تصميم گرفته بود لباس بهاره ي كرم رنگش را بپوشد.لباسي استين بلند و يقه بسته كه لطيف و راحت بود و كمي هم گرم.اما بسيار خوش دوخت.سندل سفيدي هم انتخاب كرده بود كه باان جور در مي امد.
او تمام صبح را در مركز شهر قدم زد.بحران اقتصادي نشي از جنگ چهره شهر را تا حدي عوض كرده بود ولي نشانه هايي از بازسازي و پيشرفت امور شهرسازي ديده ميشد.سينما مازونيك،سينماي قديمي و فعال شهر كمي مخروبه به نظر مي رسيد ولي هنوز هم يكي دو فيلم جديد روي پرده داشت.پارك فورت توتين دقيقا مثل چهارده سال پيش بود.ياداوري خاطرات لبخند بر لبان او اورد و به زماني برگشت كه همه چيز اسان بود يا دست كم به نظر مي رسيد اسان تر است.
حالا به نظر مي رسيد هيچ چيز اسان نيست.همه چيز غير قابل تحمل به نظر مي رسيد.همه چيز در جاي خود قرار داشت و او نمي دانست اگر ان مقاله را در روزنامه نديده بود،حالا مشغول چه كاري بود.تصورش چندان مشكل نبود.چون امور روزمره او بندرت تغيير ميكرد.امروز چهارشنبه بود،يعني اينكه در باشگاه محلي بريج بازي مي كرد.بعد به انجمن بانوان مي رفت و احتمالا در انجا مشغول جمع اوري اعانه براي بيمارستان ها و مدارس خصوصي مي شد.بعد از ان به ديدن مادرش مي رفت و سپس به خانه برمي گشت تا خود را براي شام خوردن با لون اماده كند.لون گفته بود ساعت هفت كارش را تمام مي كند.او به طور مرتب هفته اي يك بار چهارشنبه شبها لون را مي ديد.
او احساس ناراحتي اش را سركوب مي كرد.اميدوار بود لون روزي تغيير كند.او بارها قول داده بود ساعات كارش را كم كند و چند هفته اي هم اين كار را كرده بود،اما دوباره روز از نو روزي از نو.او هميشه مي گفت:امشب نمي توانم،عزيزم.متاسفم،الان نمي توانم و بعدا جبران مي كنم.
الي دلش نمي خواست در اين مورد بحث كند،چون مي دانست لون حقيقت را مي گويد.كار محاكمه طاقت فزسا بود،چه قبل از ان و چه در خلال ان،با اين حال الي سر در نمي اورد حالا كه لون نمي خواهد اوقاتش را در كنار او بگذراند،چرا به او اظهار عشق مي كند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
الي از كنار نمايشگاه هنر رد شد.به قدري در افكار خود غرق بود كه از جلوي ان رد شد،اما دوباره برگشت و براي لحظه اي مقابل ان ايستاد.در حيرت بود كه چند وقت است به هيچ نمايشگاهي پا نگذاشته است.دست كم سه سال مي شد.يا شايد هم بيشتر.چرا از اين كار اجتناب كرده بود؟
داخل شد.او در نمايشگاه چرخي زد.بيشتر نقاشان محلي بودند و اكثر كارها حال و هواي دريا داشت.مناظري از اقيانوس،سواحل ماسه اس،پليكانها،كشتيهاي بادباني قديمي،يدك كشها و مرغان دريايي.اما در بيشتر انها امواج به تصوير كشيده شده بود،امواج به هر شكل و اندازه و رنگي كه در تصور بگنجد و بعد از مدتي همه يكسان به نظر مي رسيدند.او پيش خود فكر كرد اين نقاشان يا خيلي تنبل هستند يا ذوق و قريحه ندارند.
او ساعت نه و نيم از نمايشگاه امد بيرون و به فروشگاه همافمن لين در مركز شهر رفت.چند دقيقه اي طول كشيد تا انچه را مي خواست در قسمت فروش وسايل مدرسه پيدا كرد.كاغذ،پاستيل،مداد.البته از وع مرغوب نبود ولي بد هم نبود.او كه نمي خواست تابلو بكشد.اين فقط براي شروع بود.
الي وقتي به خانه برگشت بشدت هيجان زده بود.پشت ميز نشست و دست به كار شد.چيز خاصي نبود،فقط دوباره حال و هواي نقاشي به سراغش امده بود و گذاشت اشكال و رنگها از خاطرات دوران جواني اش بر كاغذ جاري شود.بعد از چند طرح،بالاخره منظره اي از خيابان را كه از پنجره اتاقش ديده مي شد،كشيد.تعجب مي كرد كه چقدر راحت كار مي كند.تقريبا مثل اين بود كه هرگز نقاشي راترك نكرده است.
وقتي كارش تمام شد نظري به ان انداخت.از نتيجه كارش راضي بود.در اين فكر بود كه بعد چي بكشد و بالاخره تصميمش را گرفت.از انجا كه الگو نداشت،از قوه تصورش كمك گرفت و با اينكه اين كار سخت تر از كشيدن منظره خيابان بود،طرح خود به خود روي كاغذ امد و كم كم شكل گرفت.
دقايق بسرعت سپري شد.او يك نفس كار مي كرد اما حواسش به ساعت هم بود.بنابراين ديرش نشد و كمي قبل از ظهر كارش تمام شد.تقريبا دو ساعت طول كشيده بود ولي نتيجه نهايي شگفت انگيز بود.به نظر مي رسيد مدت بيشتري وقت صرف ان شده است.كاغذ را لوله كرد و با بقيه وسايلش در كيفش گذاشت.وقتي مي خواست از اتاق بيرون برود،نگاهي در اينه انداخت.به طور عجيبي ارام به نظر مي رسيد و نمي دانست چرا.
از پله ها پايين امد و از در خارج شد.از پشت سر صدايي شنيد:
_خانم؟
رويش را برگرداند.مي دانست او را صدا كرده اند.مدير هتل بود.همان مرد ديروزي،با حالتي كنجكاوانه.
_بله؟
_ديشب چند تلفن داشتيد.
الي يكه خورد:_من؟
_بله.همش از طرف اقاي هاموند بود.
اوه،خدايا.
_لون زنگ زد؟
_بله خانم.چهار بار.دفعه دوم كه زنگ زد من صحبت كردم.نگران شما بود.گفت نامزد شماست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
الي لبخند محوي زد.سعي كرد افكارش ر پنهان كد.چهار بار؟چه معني دارد؟ممكن است اتفاقي افتاده باشد؟
_چيز ديگري هم گفت؟اضطراري بود؟
مرد سريع سرش را تكان داد:
_در واقع چيزي نگفت،خانم.هيچ حرف بخصوصي نزد.بيشتر به نظر مي رسيد نگران شماست.
الي فكر كرد:خوب است.خيلي خوب است.و بعد ناگهان چيزي به دلش افتاد.چرا با اين فوريت؟چرا اين همه تلفن؟ايا او ديروز حرفي زده است؟چرا لون اين همه سماجت كرده است؟از اين عادتها نداشت.
ايا راهي بود كه بتواند بفهمد موضوع چيست؟نه...امكان پذير نبود.مگر اينكه ديروز كسي او را ايناج ديده وتلفن كرده باشد....اما در اين صورت مي بايست او را تا خانه ي نواح تعقيب مي كردند و كسي چنين كاري نكرده بود.
همين حالا مي بايست به او زنگ مي زد.هيچ راهي براي اينكه از زي اين كار در برود وجود نداشت.اما او به گونه اي غريب دلش نمي خواست اين كار را بكند.اين اوقات متعلق به او بود و بنا به دلايلي احساس مي كرد اگر با او حرف بزند،روزش خراب مي شود.به علاوه،چه مي بايست مي گفت؟چطور مي توانست تا دير وقت بيرون بودنش را توجيه كند؟بگويد شام طول كشيد و بعدش قدم زدم؟شايد.يا سينما؟يا...
_خانم؟
ساعت حدود دوازده بود.الي فكر كرد او الان ممكن است كجا باشد؟در دفتر كارش،شايد...نه.در دادگاه،ناگهان فهميد و بي درنگ احساس كرد از قيد و بند رها شده است.هيچ راهي نبود كه بتواند با او حرف بزند،حتي اگر دلش مي خواست.از احساسي كه داشت تعجب كرد.او نمي بايست چنين احساسي مي داشت،خودش هم اين را مي دانست،با اين حال دچار عذاب وجدان نشد.به ساعتش نگاه كرد.مي بايست نقش بازي مي كرد.
_واقعا ساعت دوازده است؟
مدير هتل به ساعتش نگاه كرد و سرش را تكان داد:
_بله،در واقع يك ربع به دوازده است.
الي شروع كرد:
_بدبختانه او الان در دادگاه است و نمي توانم گيرش بياورم.اگر دوباره زنگ زد،ممكن است بهش بگوييد رفته ام خريد و سعي مي كنم بعدا با او تماس بگيرم؟
مدير گفت:
_البته.
الي مي توانست در چشمان او بخواند كه مي پرسد:اما ديشب كجا بودي؟او مي دانست الي دقيقا چه ساعتي برگشته است.ان وقت شب براي زني مجرد در شهري كوچك خيلي دير بود.الي مطمئن بود.
او با لبخند از مدير هتل تشكر كرد:
_متشكرم.بي نهايت سپاسگزارم.
دو دقيقه بعد،او در خودروش نشسته بود و به سوي خانه نواح مي راند.روزي فارغ از نگراني بابت تماسهاي تلفني را پيش بيني مي كرد.ديروز هم همينطور بود و او مي دانست چه نعمتي است.
كمتر از چهار دقيقه از رفتن او نگذشته بود كه لون از دادسرا به هتل زنگ زد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"آب روان"


نواح روي صندلي اش نشسته بود و چاي مي نوشيد كه صداي موتور خودرو به گوشش خورد.كمي جلور رفت و ان را ديد كه نزديك خانه شده و زير درخت بلوط ايستاد،دقيقا در همان نقطه ديروزي.كلم جلوي در خودرو بابت خوشامد گويي پارس كرد و دمش را تكان داد، ونواح الي را ديد كه از داخل خودرو دستش را تكان مي دهد.
الي پياده شد و دستي به سر كلم كه واق واق ملايمي مي كرد،كشيد.سپس با لبخند رو به سوي نواح كرد كه به طرف او مي امد.الي از روز قبل ارام تر و مطمئن تر به نظر مي رسيد و نواح بار ديگر از ديدن او كمي يكه خورد.اگرچه احساسش با ديروز فرق مي كرد.حالا احساس ديگري داشت و صرفا به خاطرات گذشته منتهي نمي شد.هرچه بود كشش او نسبت به الي يك شبه شديدتر شده و باعث شده بود در حضور او مضطرب تر باشد.
الي در نيمه راه به او رسيد.كيف كوچكي با خود حمل مي كر.به نواح سلام كرد.چشمانش مي درخشيد.
_خوب، مي خواستي غافل گيرم كني...
نواح كمي بر اعصاب خود مسلط شد و از اين بابت خدا را شكر كرد.
_دست كم يك روز به خير بگو،يا بپرس ديشب را چطور گذراندي؟
الي لبخن زد.صبر و بردباري در مرامش نبود.
_خيلي خوب،روز به خير.ديشب را چطور گذراندي؟و چطور مي خواهي غافلگيرم كني؟
نواح پوزخندي زد و كمي درنگ كرد.
_الي،برايت خبر بدي دارم.
_چه هست؟
_مي خواستم تو را جايي ببرم اما با اين ابرهاي كه سر و كله شان پيدا شده مطمئن نيستم بتوانيم برويم.
_چرا؟
_توفان.ممكن است خيس شويم.به علاوه شايد رعد و برق هم بزند.
_فعلا كه باران نمي ايد،چقدر با اينجا فاصله دارد؟
_تا بالاي رودخانه حدود2_3 كيلومتري مي شود.
_قبلا انجا نرفته ام؟
_از وقتي اين شكلي شده،نه.
الي لحظه اي فكر كرد و به اطراف نگاهي انداخت.وقتي شروع بع حرف زدن كرد لحنش قاطع بود.
_پس برويم.برايم مهم نيست كه باران بيايد._مطمئني؟
_كاملا.
نواح دوباره به ابرها نگاهي انداخت.خيلي نزديك نبودند.
_پس بهتر است الان برويم.مي خواهي كيفت را بگذارم در اتاق؟
الي سرش را تكان داد و كيف را به او سپرد.نواح كيف را به داخل برد و روي صندلي اتاق نشيمن گذاشت.سپس مقداري نان برداشت و درون يك ساك گذاشت و خانه را ترك كرد.هر دو به سوي كرجي به راه افتادند.هر دو در كنار يكديگر.
_دقيقا چه جور جايي است؟
_خودت مي بيني.
_هيچ سر نخي به ام نمي دهي؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نواح گفت:
_خيلي خوب،يادت مي ايد با كرجي رفتيم تا طلوع خورشيد را ببينيم؟
_امروز صبح درباره اش فكر مي كردم.هر وقت يادم مي ايد گريه ام مي گيرد.
_چيزي كه امروز خواهي ديد،چندان فرقي با ان چيزي كه قبلا ديده اي ندارد.
_گمان مي كنم خاص باشد.
نواح پايش را از گليم خود فراتر گذاشت و گفت:
_تو خودت خاص هستي.
او طوري اين جمله را ادا كرد كه الي منتظر بود ادامه اش را هم بشنود،ولي نواح چيزي نگفت.الي لبخندي زد و نگاهش را از او برگرفت.وزش باد را بر روي صورت خود احساس كرد و توجهش به بادي كه از صبح شروع به وزيدن كرده بود،جلب شد.
انان لحظه اي بعد به لنگرگاه رسيدند.نواح كيف را در كرجي انداخت و بعد از اينكه بررسي كرد چيزي فراموش نشده باشد،كرجي را به اب انداخت.
_كاري از دست من بر مي ايد؟
_نه،فقط سوار شو.
وقتي الي سوار شد،نواح كرجي را كمي به جلو هل داد،در لنگرگاه را بست و بعد ارام و متين سوار كرجي شد.با دقت پايش را درون كراجي گذاشت تا از واژگون شدن ان جلوگيري كند.الي تحت تاثير چالاكي او قرار گرفته بود و مي دانست كاري را كه او به اين راحتي انجام داده است سخت تر از ان است كه به چشم مي ايد.
الي در قسمت جلوي كرجي نشست.رويش به عقب بود.نواح وقتي شروع به پارو زدن كرد،چيزي راجع به از دست دادن منظره گفت،اما الي فقط سرش را تكان داد و گفت همانطور كه نشسته است خوب است.
و حقيقت داشت.
اگر الي سرش را برمي گرداند،چيزي را مي ديد كه هر كس ارزوي ديدنش را دارد.اما او بيشتر دوست داشت نواح را ببيند.امده بود او را ببيند،نه رودخانه را.نواح استين پيراهنش را بالا زده بود و الي عضلات قوي او را كه در اثر پارو زدن ورزيده شده بود،مي ديد.
الي پيش خود فكر كرد وقتي او پارو مي زند حركاتش بيشتر به كاري هنري شباهت دارد.به قدري طبيعي اين كار را مي كرد گويي اب در فراسوي اختيار اوست،گويي به طور موروثي در وجود او به وديعه گذاشته شده است.همچنان كه او را مي نگزيست،در اين فكر بود كه اولين كساني كه اين منطقه را كشف كرده بودند،چگونه به نظر مي رسيدند.
الي نمي توانست كسي را در نظر اورد كه به نواح شباهت داشته باشد.نواح از بسياري جهات پيچيده و ضد و نقيض و در عين حال ساده و به طور عجيب و غريبي داراي احساس عاشقانه بود.در ظاهر پسري روستايي و از جنگ برگشته بود و احتمالا خود نيز همين تصور را داشت.اما بسيار چيزهاي ديگر در وجود او بود.شايد شعر بود كه او را متفاوت كرده بود.شايد به دليل ارزش هايي بود كهپدرش در طول زشد او،به او القا كرده بود.به نظر مي رسيد طعم زندگي را چشيده است و اين چيزي بود كه الي را جذب مي كرد.
_در چه فكري هستي؟
صداي نواح الي را به زمان حال برگرداند.متوجه شد از وقتي كه راه افتاده اند حرفي نزده است،و از اينكه نواح خلوت او را به هم نزده بود،سپاسگزار بود.نواح هميشه همين طور با ملاحظه بود.
الي بسرعت جواب داد:
_چيزهاي خوب.
و در چشمان نواح مي خواند كه مي داند او ذهنش را اشغال كرده بود،و بدش نمي امد او حقيقت را بداند.اميدوار بود نواح هم در فكر او بوده باشد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سپس احساس كرد چيزي در درونش زير و رو مي شود،درست مثل سالها پيش.نگاه كردن به نواح باعث بروز اين حالت شده بود.و وقتي دوباره چشمانش را به او دوخت،در گردن و شانه هايش احساس گرما كرد و از خجالت سرخ شد،و پيش از انكه نواح متوجه شود،رويش را برگرداند.پرسيد:
_چقدر مانده؟
_حدود يك كيلومتر.
پس از مكثي كوتاه الي گفت:
_اينجا چقدر زيباست.خيلي تميز و ارام است.درست مثل اين است كه زمان به عقب برگشته است.
_به نظرم به نوعي همين طور است.نهر از جنگل سرچشمه مي گيرد.از سرچشمه تا اينجا حتي يك مزرعه هم وجود ندارد.اب اين نهر اب خالص باران است.شايد خالص تر هم شده باشد.
الي به سوي نواح خم شد:
_بگو ببينم نواح،كدام قسمت از ان تابستاني را كه با هم بوديم بشتر به خاطر مي اوري؟
_همه اش را.
_چيز بخصوصي نيست؟
_نه.
_يادت نمي ايد؟
نواح بعد از لحظه اي ارام و جدي جواب داد:
_نه،هيچ چيز ان بخصوص نيست.ان طوري كه تو خيال مي كني نيست.وقتي گفتم همه اش را بخاطر مي اورم،جدي گفتم.لحظه به لحظه دوراني را كه با هم بوديم به ياد دارم.تمامش شگفت انگيز بود.واقعا نمي توانم روي يكي اش انگشت بگذارم.سرتاسر تابستان عالي بود.از ان تابستانهايي بود كه بايد همه داشته باشند.چطور ممكن است يك لحظه اش را گلچين كنم؟شعرا معمولا عشق را احساسي مي دانند كه نمي شود مهارش كرد.احساسي كه بر عقل و منطق غلبه مي كند.در موردمن هم همينطور بود.نقشه نكشيده بودم كه عشق تو شوم.و ترديد دارم كه تو هم از قب تصميم گرفته باشي عاشق من شوي.اما بمحض اينكه با هم روبرو شديم،كاملا معلوم بود كه هيچ يك از ما نتوانست انچه را كه در حال وقوع بود مهار كند و علي رغم تفاوت هايمان عاشق شديم.وقتي اين اتفاق افتاد چيزي كمياب و زيبا خلق شد.چنين عشقي براي من فقط يك بار پيش امد و به همين دليل لحظه به لحظه اوقاتي را كه با هم گذرانديم جزو خاطرات من شده است.من حتي يك لحظه ان را هم فراموش نخواهم كرد.
الي به او خيره شد.تا بحال هيچ كس از اين حرفها به او نزده بود.هرگز.او نمي دانست چه بگويد و سكوت كرد.صورتش داغ شده بود.
_متاسفم كه ناراحتت كردم الي.منظوري نداشتم.اما خاطره ان تابستان با من مانده و هميشه خواهد ماند.مي دانم كه ديگر ممكن نيست چنين عشقي بين ما باشد،اما در احساس من نسبت به تو هيچ تغييري ايجاد نمي كند.
الي به ارامي شروع به حرف زدن كرد.احساس گرما مي كرد:
_من ناراحت نشدم،نواح...فقط تا بحال چنين حرفهايي نشنيده بودم.حرفهايت قشنگ بود.انگار يك شاعر دارد حرف مي زند و همان طور كه قبلا هم گفتم،تو تنها شاعري هستي كه تا حالا ديده ام.
سكوتي ارامش بخش حكمفرما شد.فرياد يك عقاب دريايي از دور دست به گوش رسيد.يك شاه ماهي از اب بيرون جهيد.پاروها حركتي موزون داشت و از تكان هاي شديد كرجي جلوگيري مي كرد.نسيم متوقف شده بود و همچنان كه كرجي به سوي مقصدي نامعلوم مي رفت،بر تراكم ابرها افزوده مي شد.
الي متوجه همه اينها بود،هر صدا ،هر فكر.تمام حواس او جان گرفته بود،به او نيرو مي داد و احساس كرد در چند هفته اخير چقدر ذهنش پريشان بوده است.فكر امدن به اينجا مضطرب و هيجانزده اش كرده بود.ضربه اي كه ديدن ان مقاله به او وارد كرده بود،شب بيداري ها،زود از كوره در رفتنهاي در طول روز.حتي ريروز ترسيده و خواسته بود فرار كند.اما حالا ان فشار عصبي از بين رفته بود و در حالي كه در كرجي كهنه قرمز رنگ در سكوت پيش مي رفت،از اين بابت خوشحال بود.
او به طور عجيبي از اينكه امده بود احساس رضايت مي كرد.خوشحال بود كه نواح همان مردي شده است كه او تصورش را مي كرد.و خوشحال بود كه از اين موضوع مطلع شده است.او در عرض سالهاي گذشته،مردان زيادي را ديده بود كه جنگ يا روزگار يا پول اخلاقشان را خراب كرده است.همار احساسات دروني مستلزم اراده قوي است و نواح اين كار را كرده بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دفتر خاطرات


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA