دنيا دنياي سوداگري بود نه شاعري،و مردم به سختي مي توانستند احساسات كسي مثل نواح را درك كنند.امريكا در حال چرخشي كامل بود،تمام روزنامه ها به اين مساله اذعان داشتند و مردم شتابان پيش مي رفتند و ترس و وحشت جنگ را پشت سر مي گذاشتند.الي به دليل ان پي برد.انان نيز مانند لون شتابزده به دنبال منفعت بودند و ساعاتي طولاني خود را درگير مي كردند.بي انكه به زيبايي ها و موهبت هاي دنيا نوجه كنند.او چه كسي را در راليج مي شناخت كه وقتش را صرف تعمير خانه اش بكند؟يا اشعار ويتمن و اليوت را بخواند و به دنبال تصورات ذهني و افكار معنوي باشد؟يا كرجي براند؟اينها چيزهايي نبود كه جامعه را به جلو سوق دهد،اما از نظر الي چيزهايي هم نبود كه بي اهميت تلقي شود.اينها بود كه به زندگي معنا مي بخشيد.از نظر الي اينها هم مانند هنر بود،اگرچه او از وقتي كه به اينجا امده بود به اين مساله پي برده بود،يا دست كم دوباره به يادش افتاده بود.او قبلا يك بار با ان اشنا شده بود.و حالا به خودش لعنت فرستاد كه چيزي چنين مهم و خالق زيبايي را فراموش كرده بود.نقاشي چيزي بود كه مي بايست به ان اهميت مي داد.حالا در اين مورد مطمئن بود.احساسات امروز صبح او اين مساله را تايد مي كرد و ميدانست هر اتفاقي هم كه بيفتد،تيرش را به سوي هدفش رها خواهد كرد.هدفي خوب و بي طرفانه،و مهم نبود ديگران چه مي گويند.ايا لون او را تشويق مي كرد؟به ياد مي اورد يكي دو ماه بعد از اشنايي شان يكي از نقاشيهايش را به او نشان داده بود،يك نقاشي انتزاعي و برگرفته از الهام كه به نوعي به تابلوي بالاي بخاري ديواري نواح شباهت داشت.نواح كاملا تحت تاثير ان قرار گرفته بود،در حالي كه چه بسا چندان هم هيجان انگيز نبود.لون به نقاشي خيره شده بود،ان را بررسي كرده بود،سپس از او پرسيد منظورش از كشيدن ان چه بوده است.الي هم زحمت جواب دادن به خود نداده بود.او سرش را تكان داد.مي دانست در اين مورد كاملا بي طرفانه قضاوت نكرده است.او لون را دوست داشت و بنا به دلايلي هميشه عاشق او مي ماند.اگرچه او نواح نمي شد،مرد خوبي بود،از ان مردهايي كه الي هميشه مجسم مي كرد با او ازدواج خواهد كرد.زندگي با لون هيچ غافلگيري و هيجاني به همراه نداشت،اما او خيالش راحت بود كه اينده اش تامين است.لون شوهر خوبي براي او مي شد و او هم همسرخوبي براي لون.نزديك دوستان و خانواده اش زندگي مي كرد،بچه دار مي شد،و وجهه خوبي در اجتماع به دست مي اورد؛زندگي اي كه هميشه انتظارش را داشت.و با اينكه نمي توانست بگويد ازدواجش بر اساس عشقي اتشين است،از سالها قبل خودش را متقاعد كه براي داشتن رابطه اي پر بار،عشق اتشين چندان هم ضروري نيست.عشق به مرور زمان رنگ مي بازد و چيزهاي مانند رفاقت و سازگاري جاي ان را مي گيرد.او و لون اينها را داشتند و از نظر او همين كافي بود.اما حالا،وقتي نواح را در حال پارو زدن نگاه مي كرد،در اساسي بودن اين فرضيه ترديد داشت.مردانگي از سر تا پاي نواح مي باريد و الي سعي مي كرد فراموش نكند كه نامزد دارد و نبايد زياد به او خيره شود و افكارش را متوجه او كند.اما بسختي مي توانست نگاهش را از او برگيرد.نواح در حالي كه كرجي را به درختي در نزديكي ساحل هدايت مي كرد گفت:_رسيديم.الي به اطراف نگاهي انداخت.چيزي نديد.پرسيد:_كجاست؟نواح گفت:_همين جا.(و كرجي را به سوي درختي كهنسال كه جلوي منظره را گرفته بود،هدايت كرد.)وقتي به درخت رسيدند،نواح گفت:_چشمانت را ببند.و الي اين كار را كرد.دستانش را روي صورتش گذاشت.صداي جريان اب و پارو زدن نواح را مي شنيد.احساس مي كرد كرجي كم كم از نهر فاصله مي گيرد.بالاخره نواح پاروها را ثابت نگه داشت و گفت:_بسيار خوب،حالا مي تواني چشمانت را باز كني.
"قوها و توفان" انان در وسط بركه اي كه اب ان از نهر بريكز تامين مي شد،نشستند.بركه بزرگ نبود،شايد سرتاسر ان حدود نود متر بود و الي تعجب مي كرد تا چند لحظه قبل اصلا در معرض ديد قرار نداشت.تماشايي بود.قوهاي قطبي و غازهاي كانادايي بي اغراق سرتاسر اب را پوشانده بودند،هزاران قو و غاز.در بعضي نقاط پرندگان به قدري نزديك به اب پرواز مي كردند كه الي نمي توانست سطح اب را ببيند.در دور دست،گروهي از قوها مانند كوه يخ به نظر مي رسيدند.بالاخره الي به ارامي گفت:_اوه،نواح؛چقدر زيباست.مدتي طولاني در سكوت نشستند و پرندگان را تماشا كردند.نواح به تعدادي جوجه كه تازه از خم بيرون امده بودند،اشاره كرد.جوجه ها نزديك ساحل به دنبال غازها روان بودند و سعي مي كردند به انها برسند.فضا از صداي غازها و جيك جيك جوجه ها پر بود.نواح كرجي را به حركت دراورد.اكثرا پرندگان انان را ناديده مي گرفتند.ظاهرا تنها چيزي كه انها را ناراحت مي كرد اين بود كه وقتي كرجي نزديك مي شد،مجبور بودند تكاني به خود بدهند.الي دستش را دراز كرد تا نزديك ترين پرنده را لمس كند و احساس كرد پرهاي ان زير انگشتانش مي لرزند.نواح نانهاي را كه همراه اورده بود به الي داد تا انها را خرد كند و روي اب بريزد.و وقتي پرندگان دور خرده هاي نان جمع مي شدند،ان دو لبخند بر لب غذا خوردن انها را تماشا مي كردند.انقدر همان جا ماندند تا از دور صداي رعد و برق برخاست.صدا خفيف بود،اما رعد قوي.هر دو فهميدند وقت رفتن است.نواح كرجي را به نهر برگرداند و با شدت بيشتري شروع به پارو زدن كرد.الي هنوز از انچه ديده بود،مبهوت بود._نواح انها اينجا چه مي كنند؟_نمي دانم،فقط مي دانم اين قوها هر زمستان از قطب شمال كوچ مي كنند و به درياچه ماتاماسكت مي ايند.حدس مي زنم اين دفعه به اينجا امده اند.نمي دانم چرا.شايد سرماي زودرس باعث شده است.شايد از بقيه عقب مانده اند.به هر حال بايد مسير برگشت را پيدا كنند._اينجا نمي مانند؟_ترديد دارم.انها از روي غريزه به اينجا امده اند.جايشان اينجا نيست.بعضي از غازها ممكن است زمستان را اينجا بمانند،اما قوها به ماتاماسكت برمي گردند.وقتي سر و كله ابرهاي سياه بالاي سرشان پيدا شد،نواح تندتر پارو زد.اندكي بعد باران مي باريد.ابتدا برق ضعيفي در اسمان درخشيد،سپس كم كم شديدتر شد.برقي زد...مكثي كوتاه...سپس رعد.اكنون صدا نزديك تر بود.شايد دوازده كيلومتر تا انجا فاصله داشت.باران شديدتر مي شد و نواح تندتر پارو مي زد.با هر حركت عضلاتش منقبض تر مي شد.اكنون قطرات باران درشت تر شده بود.مي باريد...باد و باران...باراني درشت و شديد...نواح پارو مي زد...با اسمان مسابقه مي داد...خيس شده بود...به خود لعنت مي فرستاد...و دشنام به مادر طبيعت...باران شدت گرفته بود.الي قطرات باران را كه اريب و بي اعتنا به جاذبه زمين فرود مي امد،تماشا ميكرد.وزش بادهاي غربي در لابلاي درختان سروصدا به راه انداخته بود.اسمان كمي تيره تر شده بود و قطرات درشت و سنگين از ابرها فرود مي امد،قطراتي به همراه تندباد.
الي از باران لذت مي برد و سرش را به عقب تكيه داده بود تا صورتش باران بخورد.مي دانست يكي دو دقيقه ديگر لباسش كاملا خيس مي شود،اما اهميت نمي داد.فقط اميدوار بود توجه نواح جلب نشود كه احتمالا شده بود.او دستي به موهايش كشيد،خيس بود.خوشش امد.احساس فوق العاده اي داشت.همه چيز فوق العاده بود،حتي باران.صداي نفس هاي نواح به گوش مي رسيد.ابري پر بار درست بالاي سرشان بود، و باران شدت گرفت.به قدري شديد مي باريد كه الي هرگز نظيرش را نديده بود.او صورتش را رو به اسمان گرفت و خنديد.هيچ تلاشي براي خيس نشدن نمي كرد و اين مساله خيال نواح را راحت تر كرد.او نمي دانست الي در اين مورد چه احساسي دارد.حتي با اينكه خود الي تصميم گرفته بود كه بيايند،ترديد داشت كه او انتظار چنين باد و باراني را داشته باشد.چند دقيقه بعد به لنگرگاه رسيدند و نواح كرجي را انقدر به ساحل نزديك كرد كه الي بتواند پياده شود.او به الي كمك كرد و بعد خودش پياده شد و كرجي را به ساحل كشاند تا اب ان را نبرد و براي اطمينان خاطر ان را به اسكله بست.يك دقيقه بيشتر در باران ماندن چندان فرقي نمي كرد.نواح همان طور كه سرگرم بستن كرجي بود،به الي نگاهي انداخت و يك ان نفسش بند امد.او همچنان كه كاملا راحت زير باران به انتظار ايستاده بود و نواح را نگاه مي كرد،به شدت زيبا مي نمود.اصلا سعي نمي كرد بيش از اين خيس نشود.لباسش كاملا به بدنش چسبيده بود.بالاخره كار نواح تمام شد.در كنار يكديگر به راه افتادند.علي رغم بارش شديد باران،هيچ عجله اي براي رسيدن به خانه نداشتندالي احساس مي كرد از وقتي به اينجا امده چيزي در او تغيير كرده است.ولي نمي دانست دقيقا از چه موقع؛ديشب بعد از شام،يا امروز بعدازظهر در كرجي،از وقتي قوها را ديدند،و يا حالا كه به طرف خانه مي رفتند؟او احساس مي كرد كه دوباره عاشق نواح تايلور كالهون شده است،و شايد،فقط شايد،هرگز از عشق او فارغ نبوده است.بي هيچ تشويشي به خانه رسيدند.داخل شدند و در راهرو ايستادند.تمام لباسهايشان به تنشان چسبيده بود._چيزي اورده اي تا لباست را عوض كني؟الي سرش را تكان داد.هنوز درگير احساسات دروني اش بود.اميدوار بود چهره اش رسوايش نكند._به نظرم بتوانم چيزي برايت پيدا كنم تا لباسهايت را عوض كني.شايد كمي بزرگ باشد،ولي گرم است._هرچه باشد مهم نيست._الان برمي گردم.نواح چكمه هايش را دراورد.سپس به طبقه بالا رفت و لحظه اي بعد برگشت.يك شلوار كتان و يك پيراهن استين بلند زير يك بغلش بود و يك شلوار جين و يك بلوز ابي زير بغل ديگرش.او در حالي كه شلوار كتان و پيراهن را به دست الي ميداد گفت:_بگير.مي تواني لباست را در اتاق خواب طبقه بالا عوض كني.الي تشكر كرد و به طبقه بالا رفت.احساس مي كرد نواح او را مي پايد.وارد اتاق خواب شد و در را بست.سپس پيراهن و شلوار را روي تخت گذاشت و همه لباسهايش را در اورد.به سراغ كمد لباس رفت و يك چوب لباسي پيدا كرد.لباسهاي خيسش را به ان اويزان كرد و به حمام برد تا اب به كف اتاق نچكد.او دلش نمي خواست بعد از باراني كه به تنش خورده بود زير دوش برود.احساس مي كرد پوستش نرم و لطيف شده است و اين احساس را دوست داشت.لباسهايش را پوشيد و در اينه نگاهي به خودش انداخت.شلوار به پايش گشاد بود.وقتي پيراهن را در شلوار كرد بهتر شد.پاچه هاي شلوار را كمي بالا زد تا روي زمين نكشد.يقه پيراهن برايش گشاد بود و روي شانه هايش لق مي زد.با اين حال از ريخت خودش خوشش امد.استين هاي پيراهن را هم بالا زد و سر كشوها رفت و جوراب پيدا كرد.سپس به حمام رفت تا برس پيدا كند.
موهاي خيسش را تا ان حد شانه زد تا گره هايش از هم باز شود و بعد ان را روي شانه هايش رها كرد.نگاهي در اينه انداخت.ارزو كرد سنجاق سر يا گيره با خودش اورده بود.كاش كمي هم بيشتر ريمل زده بود.اما چه كار مي توانست بكند؟هنوز كمي از ارايش صبح روي چشمانش باقي مانده بود.صورتش را تا جايي كه مي توانست با ليف تميز كرد.وقتي كارش مام شد سرتا پاي خود را در اينه برانداز كرد.با وجود وضعي كه داشت احساس مي كرد زيباست.بعد به طبقه پايين رفت.نواح در اتاق نشيمن جلوي بخاري چمباتمه زده بود و سعي مي كرد كاري كند كُنده ها اتش بگيرد.او متوجه امدن الي نشد و الي به تماشاي او ايستاد.نواح هم لباسهايش را عوض كرده بود و خيلي خوب به نظر مي رسيد.شانه هاي پهن،موهاي خيس كه تا يقه پيراهنش مي رسيد،شلوار جين چسبان.او هيزمها را جابجا كرد و كمي نفت روي انها ريخت تا اتش بگيرد.الي به درگاه تكيه داده و يك پايش را روي پاي ديگر انداخته بود و او را تماشا مي كرد.در عرض چند دقيقه اتش شعله ور شد،اتشي يكنواخت و مداوم.نواح برگشت تا هيزمهاي باقيمانده راجمع و جور كند.زير چشمي نگاهي به الي انداخت و بسرعت رويش را برگرداند.او حتي در اين لباسها هم زيبا به نظر مي رسيد.بعد از لحظه اي شرمسارانه رويش را برگرداند و مشغول روي هم چيدن هيزمها شد.و در حالي كه سعي مي كرد خود را عادي جلوه دهد،گفت:_متوجه امدنت نشدم._مي دانم.قرار نبود متوجه شوي.الي مي دانست در ذهن او چه مي گذرد و از اينكه مي ديد او تا اين حد ناازموده به نظر مي رسد،تفريح مي كرد._چه مدت است انجا ايستاده اي؟_يكي دو دقيقه است.نواح دستانش را با شلوارش پاك كرد و بعد به اشپزخانه اشاره كرد._مي خواهي برايت چاي بياورم؟وقتي بالا بودي زير كتري را روشن كردم.سعي مي كرد با حرفهاي پيش پا افتاده ذهنش را منحرف كند.اما...لعنت بر شيطان...ان شكلي كه الي به نظر مي رسيد...الي لحظه اي فكر كرد.متوجه طرز نگاه نواح شد و احساس كرد همان حس قديم به سراغش امده است._به غير از چاي نوشيدني ديگري داري؟نواح لبخند زد:_نوشابه خنك هم دارم._خوب است.نواح به سوي اشپزخانه رفت و الي ديد كه او انگشتانش را لابلاي موهاي خيسش مي كشد و دور مي شود.صداي رعد و برق برخاست وباران شدت گرفت.الي صداي قطرات باران را روي سقف مي شنيد و صداي سوختن هيزمها را كه شعله هايش اتاق را روشن مي كرد.از پنجره بيرون را نگاه كرد و براي لحظه اي برق را در اسمان خاكستري ديد.لحظه اي بعد صداي رعد به گوش رسيد،اين بار نزديك تر بود.الي پتو را از روي مبل برداشت و جلوي اتش روي قالي نشست.پاهايش را روي هم انداخت و پتو را به دور خود پيچيد و به شعله هاي رقصان اتش چشم دوخت.نواح برگشت و ديد كه او چه كار كرده است.در كنار او نشست و دو ليوان و بطري نوشابه را زمين گذاشت.بيرون هوا تاريك تر شده بود.
دوباره رعد زد،با صداي بلند.توفان در اوج خشم به سر مي برد.باد چرخ زنان باران را زير تازيانه گرفته بود.نواح در حالي كه قطرات باران را كه به شدت به پنجره مي خورد نگاه مي كرد،گفت:_چه توفان وحشتناكي!هر دو كنار يكديگر نشسته بودند.نواح مي ديد كه قفسه سينه الي با هر نفس كمي بالا مي ايد و تلاش او را براي بازدم مجسم مي كرد.الي جرعه اي نوشيد و گفت:_توفان را دوست دارم.هميشه عاشق رعد و برق بوده ام.حتي وقتي دختر بچه بودم.نواح فقط براي اينكه حرفي زده باشد پرسيد:_چرا؟_نمي دانم.فقط برياي اينكه هميشه به نظرم شاعرانه مي امده.الي لحظه اي سكوت كرد.نواح انعكاس شعله هاي اتش را در چشمان زمردين او ميديد.سپس الي گفت:_يادت مي ايد چند شب قبل از اينكه بروم،با هم نشستيم و توفان را تماشا كرديم؟_البته._بعد از اينكه به خانه مان برگشتم،تمام مدت درباره اش فكر مي كردم.قيافه ان شب تو دائم جلوي نظرم بوده است.هميشه همان حالتت را به ياد مي اوردم._من خيلي تغير كرده ام؟الي جرعه اي ديگر وشيد،احساس مي كرد گرمش شده است و جواب داد:_نه زياد.تا انجا كه به ياد دارم،نه.البته مسن تر شده اي،عمري پشت سر گذاشته اي،ولي چشمهايت هنوز هم همان برق را دارد.هنوز شعر مي خواني و روي رودخانه ها مي پلكي.و هنوز همان طور انعطاف پذير هستي.حتي جنگ هم نتوانسته اين حالت را از تو بگيرد.نواح كمي درباره حرفهاي الي فكر كرد._الي،از من پرسيدي چه چيز ان تابستان بيشتر در خاطرت مانده است.خودت چه؟مدتي طول كشيد تا الي جواب دهد و وقتي شروع به حرف زدن كرد به نظر مي رسيد صدايش از دور دست مي ايد.من فقط عشق تو به يادم مانده است.تو اولين مرد زندگي ام بودي و با تو بودن شگفت انگيزتر از ان بود كه تصورش را مي كردم.نواح جرعه اي نوشيد و به گذشته برگشت.احساس ديرين در وجودش زنده شد و سرش را بشدت تكان داد.تا همين جا هم به اندازه كافي سخت بود.الي ادامه داد._يادم مي ايد هر وقت با تو بودم به شدت هيجان زده مي شدم.مي لرزيدم.خوشحالم كه تو اولين مرد زندگي ام بودي.خوشحالم كه اوج احساسم را با تو سهيم شدم._من هم همينطور._تو هم به اندازه من هيجان داشتي؟نواح بدون اداي كلامي سرش را تكان داد و صداقت او لبخند بر لب الي اورد._همين تصور را داشتم،تو هميشه همين قدر خجالتي بودي.بخصوص اوايا اشنايي مان.يادم مي ايد از من پرسيدي دوست پسر دارم يا نه،و وقتي من گفتم دارم،تو سعي كردي زياد با من حرف نزني._دلم نمي خواست بين شما دو نفر قرار بگيرم._اما قرار گرفتي.علي رغم ظاهر مظلومت قرار گرفتي.(الي لبخندي زد و ادامه داد)و خوشحالم كه اين كار را كردي.
_چه موقع موضوع خودمان را به او گفتي؟_وقتي به خانه برگشتم._كار سختي بود؟_ابدا،چون عاشق تو شده بودم.الي پاهايش را محكم در بغل گرفت و به ارامي ادامه داد:_يادت مي ايد وقتي از جشن به خانه برمي گشتيم؟از تو پرسيدم دلت مي خواهد باز هم مرا ببيني و تو فقط سرت را تكان دادي و هيچ چيز نگفتي،عملت متقاعد كننده نبود._قبلا كسي مثل تو را نديده بودم.دست خودم نبود نمي دانستم چه بگويم._مي دانم.تو هرگز نمي توانستي چيزي را پنهان كني.چشمهايت هميشه تو را لو مي داد.چشمهاي تو گيراترين چشمهايي بود كه ديده بودم.الي سكوت كرد.سرش را صاف نگه داشت و مستقيم در چشمان او نگاه كرد.وقتي شروع به حرف زدن كرد ،صدايش كمي بلندتر از نجوا بود._به نظرم ان تابستان تو را بيشتر از همه عزيزانم دوست داشتم.اسمان دوباره برق زد.در سكوت پيش از رعد نگاهشان در هم گره خورد،گويي مي خواست بر روي چهارده سال جدايي خط بطلان بكشد.هر دو احساس مي كردند نسبت به ديروز تغيير كرده اند.بالاخره وقتي صداي رعد به گوش رسيد،نواح اهي كشيد و رويش را از او برگرداند و به پنجره نگاه كرد.گفت:_اي كاش نامه هايي را كه برايت نوشتم،خوانده بودي.الي مدتي طولاني سكوت كرد._تنها تو نبودي كه اين كار را كردي،نواح،بهت نگفتم،اما من هم ده...دوازده تا نامه برايت نوشتم اما هرگز انها را نفرستادم.نواح با تعجب پرسيد:_چرا؟_به نظرم مي ترسيدم._از چه؟_از اينكه شايد تو مثل من قضيه را جدي نگرفته باشي.از اينكه شايد فراموشم كرده باشي._هرگز چنين كاري نمي كردم.حتي تصورش را هم نمي كردم._حالا ديگر مي دانم.از نگاهت متوجه شدم.اما ان موقع فرق مي كرد.خيلي چيزها بود كه من ازش سر در نمي اوردم.چيزهايي كه دختري جوان نمي تواند جفت و جورشان كند._منظورت چيست؟الي مكثي كرد تا افكارش را سر و سامان بدهد._وقتي نامه اي از تو به دستم نرسيد،نمي دانستم چه برداشتي بكنم.يادم مي ايد درباره اتفاقي كه ان تابستان افتاد با صميمي ترين دوستم حرف زدم.او گفت تو به انچه مي خواستي رسيدي و اصلا تعجبي ندارد كه نامه نمي نويسي.باورم نمي شد تو چنين ادمي باشي.اما شنيدن ان حرفها،و فكر كردن در مورد تفاوت هايي كه بين ما بود،مرا به شك انداخت كه ايا ان تابستان براي تو هم همان مفهومي را داشت كه براي من داشت؟و بعد...درست همان موقع كه من با اين افكار دست به گريبان بودم،از سارا شنيدم كه تو از نيوبرن رفته اي.
_فين و سارا هميشه مي دانستند من كجا هستم...الي با حركت دست حرف او را قطع كرد:_مي دانم،اما هرگز نپرسيدم و تصور مي كردم تو نيوبرن را ترك كرده اي تا زندگي جديدي را شروع كني،بدون من...خدايا،چرا يك نامه ديگر ننوشتي؟يا تلفن نكردي؟چرا نيامدي سراغم؟نواح رويش را برگرداند.جواب نداد._من كه خبر نداشتم،نواح.كم كم احساسات جريحه دار شده ام رنگ باخت و رها كردن برايم اسان تر شد.يا دست كم خيال مي كردم اينطور است.اما تا چند سال چشمم به هر كس مي افتاد،در چهره او به دنبال تو مي گشتم و وقتي اين احساس در من شدت گرفت،نامه اي ديگر برايت نوشتم.ولي ان را هم نفرستادم چون از انچه ممكن بود دستگيرم شود مي ترسيدم.تو به سراغ زندگي خودت رفته بودي و من دلم نمي خواست تصور كنم جز من كس ديگري را دوست داري.دلم مي خواست هر دو نفرمان را مثل همان تابستان به ياد اورم.نمي خواستم هرگز ان خاطره را از دست بدهم.الي اين حرفها را به قدري معصومانه و شيرين ادا كرد كه وقتي حرفش تمام شد،واح دلش مي خواست او را ببوسد.اما اين كار را نكرد.با ميل مفرط خود مبارزه كرد و ان را پس زد.مي دانست اين چيزي نيست كه الي ميخواهد._اخرين نامه را يكي دو سال پيش برايت نوشتم.بعد از اينكه با لون اشنا شدم،نامه اي به پدرت نوشتم تا بفهمم تو كجايي.اما خيلي سال گذشته بود و من مطمئن نبودم او هنوز انجا باشد.با اين جنگ...الي ديگر ادامه نداد و هر دو مدتي ساكت ماندند.غرق در افكار خود بودند.اسمان دوباره برق زد و بالاخره نواح سكوت را شكست._اي كاش نامه را پست كرده بودي._چرا؟_دست كم از حالت با خبر مي شدم.مي فهميدم چه كار مي كني؟_ممكن بود مايوس شوي.زندگي من انقدرها پر هيجان نيست.به علاوه،من ديگر هماني كه به ياد داري نيستم._از اني كه به ياد دارم بهتري._نمك نريز نواح.نواح تقريبا جا زد.مي دانست اگر حرفهايش را در دلش نگه دارد،مي تواندبه طريقي خودش را حفظ كند،درست همانطور كه چهارده سال پيش بر خودش مسلط بود.اما حالا چيزي ديگر او را مغلوب كرده بود كه وادار به تسليمش مي كرد.اميدوار بود به طريقي بتواند حمله را دفع كند و به همان حال و هواي چند سال پيش برگردد._من نخواستم شيرين زباني كنم.اين را گفتم چون دوستت دارم و هميشه داشته ام.بيشتر از انچه تصورش را مي كني.هيزمي با سر و صدا سوخت و جرقه اش از شومينه پريد بيرون.هر دو توجهشن به ان جلب شد.هيزم در حال خاموش شدن بود و بقيه هيزمها تقريبا تا ته سوخته بودند.براي روشن كردن اتش لازم بود هيزم بگذارند،اما هيچ يك از انان از جا تكان نخورد.الي جرعه اي ديگر نوشيد و از پنجره به بيرون نگاه كرد.ابرها تقريبا سياه شده بودند.نواح گفت:_بهتر است اتش را دوباره راه بيندازم.او احتياج داشت فكر كند.به سراغ شومينه رفت و چند تكه هيزم در ان انداخت.با استفاده از سيخ هيزمها را جابجا كرد تا مطمئن شود اتش به انها هم سرايت مي كند.شعله ها دوباره پخش شدند و نواح به كنار الي برگشت و در گوشش زمزمه كرد:_اين مرا به ياد ان وقتها كه با هم بوديم مي اندازد.وقتي جوان بوديم.الي لبخند زد.او هم در همين فكر بود.هر دو كنار هم به تماشاي اتش و دود نشستند._نواح،تو هرگز نپرسيدي.اما دلم مي خواهد چيزي را بداني.
_چه چيز را؟لحن الي مهربان شده بود._هرگز نواح ديگري در زندگي ام نبوده است.تو تنها مردي بودي كه با او بوده ام.انتظار ندارم تو هم به من همين را بگويي اما دلم مي خواست بداني.نواح در سكوت روي خود را برگرداند.الي همان طور كه به اتش نگاه مي كرد،احساس كرد گرمتر شده است.به ياد اخرين روزي افتاد كه با هم بودند.روي ديواري كه اب رودخانه نيوس را سد مي كرد،نشسته بودند.الي گريه مي كرد چون ممكن بود هرگز يكديگر را نبينند و ترديد داشت دوباره بتواند خوشحال باشد.نواح به جاي جواب، يادداشتي در دست او گذاشته بود كه او ان را در راه بازگشت به خانه خوانده بود.هنوز هم ان را داشت و گاهگاهي همه ان يا قسمتي از ان را مي خواند.قسمتي از ان را كه دست كم صدبار خوانده بود،بنا به دلايلي به ياد اورد:دليل اينكه جدايي ما با هم اينقدر دردناك است اين است كه روح ما با هم يكي شده .شايد هم هميشه بوده و خواهد بود.شايد ما پيش از اين صدها بار به دنيا امده ايم و در هر زندگي يكديگر را يافته ايم.و شايد هر بار بنا به دلايلي مشابه مجبور به جدايي شده ايم.بنابراين،اين وداع به معناي وداعي است كه هم براي هزاران سال گذشته صورت مي گيرد و هم مقدمه اي است براي اينده.وقتي به تو نگاه مي كنم،زيبايي و وقار مي بينم و ميدانم هر بار كه به دنيا بيايي،زيباتر و متين تر خواهي بود.و ميدانم در هر دوره از زندگي ام در جستجوي تو بوده ام،در جستجوي تو،نه كسي شبيه تو،فقط تو،زيرا روح و ذهن تو هميشه بايد با همديگر بيايند.وانگاه به دليلي كه هيچ يك از ما از ان اگاه نيست،مجبور به خداحافظي مي شويم.دلم مي خواهد بگويم تمام مشكلات ما حل خواهد شد و قول مي دهم هر انچه در توان دارم به كارگيرم تا از انِ يكديگر شويم.اما...اما اگر هرگز دوباره يكديگر را نبينيم و اين اخرين وداع ما باشد،مي دانم در زندگي بعدي يكديگر را خواهيم ديد و چه بسا ستاره بختمان تغيير كرده باشد و ما نه تنها در ان برهه از زمان عاشق يكديگر باشيم،بلكه تمام گذشته عاشقانه مان را نيز به ياد بياوريم.ايا ممكن بود؟الي ترديد داشت.ايا نواح درست مي گفت؟الي هرگز كاملا انكار نمي كرد.دلش مي خواست چنين چيزي را محتمل بداند.اين عقيده در اوقات دشوار به او كمك مي كرد.اما اكنون كه اينجا نشسته بود،اين نظريه كه سرنوشت انان جدايي هميشگي است،محتمل تر به نظر مي رسيد؛مگر اينكه از اخرين ديدارشان تا كنون،ستاره اقبالشان تغيير كرده باشد.همه چيز درست به نظر مي رسيد،اتش،نوشيدني،توفان،به تر از اين نمي شد.انگار سحر و جادويي در كار بود تا سالهاي جدايي بي اهميت جلوه كند.برق اسمان را دو پاره كرد.شعله هاي رقصان اتش،هيزمها را مي سوزاند و حرارت پخش مي كرد.باران پاييزي خود را به پنجره مي كوفت و صداهاي ديگر را تحت الشعاع قرار مي داد.و انان تسليم چيزي شدند كه چهارده سال برايش جنگيده بودند.سالهاي جدايي در زمان حال حل شد.باران بند امده و خورشيد بيرون امده بود.گرماي اتش چهره الي را گلگون كرده بود.الي دراز كشيده بود و با چشمان بسته به اشعاري كه نواح برايش مي خواند،گوش مي داد.تقريبا كلمات را حس مي كرد.يك بار كه نواح به او خيره شده بود،چشمان او باز شد و نگاهشان در هم گره خورد.نواح احساس مي كرد چيزي راه گلويش رابسته است.گلويش را صاف كرد و نجواكنان گفت:_تو جواب دعاهاي من هستي.تو اواز،رويا،و نجواي من هستي و نمي دانم تا به حال چطور توانسته بودم بي تو زندگي كنم.دوستت دارم،الي.بيشتر از انچه حتي تصورش را بكني.هميشه دوستت داشته ام، و هميشه خواهم داشت._اوه،نواح.الي هم او را مي خواست.بيش از هميشه به او حتياج داشت.او را مي خواست و جز او چيزي نمي خواست
"دادگستري" نزديك ظهر،سه مرد_دو وكيل و قاضي_در دادگاه نشسته بودند.لون حرف خود را تمام كرد و منتظر جواب قاضي ماند.او موقعيت را بررسي كرد و گفت:_تقاضايي غير عادي است.به نظر من محاكمه امروز مي تواند به خوبي فيصله پيدا كند.مساله شما انقدر اضطراري است كه نمي توانيد تا امشب يا فردا صبر كنيد؟لون بي درنگ گفت:_نه قربان.نمي توانم.و به خودش گفت ارام باش و نفس عميق بكش._ربطي به اين محاكمه ندارد؟_نه قربان.مساله اي شخصي است.مي دانم بر خلاف روال است ولي واقعا لازم است به ان هم رسيدگي كنم._خوب بهتر شد.قاضي به صندلي تكيه داد،براي لحظه اي لون را ارزيابي كرد و بعد گفت:_اقاي بيتز،نظر شما در اين مورد چيست؟او گلوي خود را صاف كرد و گفت:_اقاي هاموند امروز صبح به من زنگ زد و من با موكلان خودم صحبت كردم.از نظر انان اشكالي ندارد محاكمه تا روز دوشنبه به تعويق بيفتد.قاضي گفت:_كه اينطور.پس شما معتقديد به نفع موكلان شماست كه اين كار انجام بگيرد؟_گمان مي كنم اينطور است.اقاي هاموند موافقت كرده است كه در مورد مساله اي بخصوص مباحثي مطرح شود كه در جريان اين محاكمه پوشيده مانده است.قاضي نگاه تند و ناخوشايند به هر دوي انان انداخت و به فكر فرو رفت.سرانجام گفت:_از اين كار خوشم نمي ايد.ابدا.اقاي هاموند تا بحال چنين تقاضايي نكرده اند و من فرض را بر اين مي گذارم كه اين مساله براي ايشان بسيار مهم است.سپس لحظه اي مكث كرد و نگاهي به كاغذهاي روي ميزش انداخت و ادامه داد:_بسيار خوب.موافقم.جلسه به صبح دوشنبه موكول مي شود.راس ساعت نه.لون گفت:_متشكرم قربان.دو دقيقه بعد او دادگستري را ترك كرد.سوار بر خودرويي كه ان طرف خيابان متوقف بود شد و با دستاني لرزان راه نيوبرن را در پيش گرفت.************"ميهمان ناخوانده"الي در اتاق نشيمن خوابيده بود.نواح صبحانه او را اماده كرد:ژامبون،بيسكويت و قهوه؛صبحانه اي معمولي.وقتي الي بيدار شد،نواح سيني صبحانه را كنار او گذاشت و با هم صبحانه خوردند.سپس هر دو استحمام كردند و الي لباس خودش را كه حالا خشك شده بود برتن كرد.صبح را با نواح گذراند.با همديگر به كلم غذا دادند و پنجره ها را بازرسي كردند تا مطمئن شوند توفان خسارتي به انها نزده باشد.دو درخت كاج از جا درامده ولي خسارتي به بار نياورده بود.چند عدد از توفالهاي الاچيق هم كنده شده بود.به غير از اينها هيچ خسارت ديگري به ساختمان وارد نشده بود.در كنار يكديگر راه مي رفتند و صحبت مي كردند.گاهي نواح ساكت مي شد و به او زل مي زد.وقتي او اين كار را مي كرد،الي احساس مي كرد بايد چيزي بگويد،اما هيچ حرف معني داري به ذهنش نمي رسيد.فقط لبخندي مي زد و در افكار خود غرق مي شد.كمي به ظهر مانده،هر دو به خانه برگشتند تا چيزي براي ناهار درست كنند.هر دو به شدت گرسنه بودند.چون روز قبل هم درست غذا نخورده بودند.تصميم گرفتند هر چه دم دست هست درست كنند.كمي مرغ سرخ كردند و با چند تكه نان برشته،ناهارشان را در ايوان خوردند و به اواز مرغان مقلد گوش دادند.در اشپزخانه ظرفها را مي شستند كه ضربه اي به در خورد.نواح،الي را در اشپزخانه تنها گذاشت.دوباره در زدند.نواح گفت:_دارم مي ايم.تق،تق.شديدتر.
نواح به سوي در رفت.تق،تق.همچنان كه در را باز مي كرد،دوباره گفت:_امدم._اوه،خداوندا.براي لحظه اي به زن زيبايي كه حدود پنجاه سال داشت خيره شد.زني كه هر كجا او را مي ديد،مي شناخت.زبانش بند امده بود.بالاخره زن گفت:_سلام نواح.نواح هيچ نگفت.زن پرسيد:_مي توانم بيايم تو؟(صدايش محكم بود.چيزي را اشكار نمي كرد.)وقتي زن از درگاه گذشت و جلوي پله ها ايستاد،نواح به لكنت افتاده بود.الي از اشپزخانه فرياد زد:_كي بود؟و زن به سويي كه صداي الي از انجا مي امد برگشت.سرانجام نواح جواب داد:_مادرت است.و بلافاصله صداي شكستن ليواني به گوش رسيد.هر سه پشت ميز اتاق نشيمن نشسته بودند و فنجان هاي قهوه مقابلشان بود.آن نلسون رو به دخترش كرد._مي دانستم اينجا هستي._از كجا مي دانستي؟_تو دختر مني،وقتي بچه ار شوي جوابش را مي فهمي.آن لبخندي زد،اما حالتش خشك و رسمي بود.و نواح پيش خود تصور كرد هضم اين مساله چقدر براي او سخت است._من هم ان مقاله را ديدم.واكنش تو را هم ديدم.و همينطور اضطراب و پريشاني تو را در عرض يكي دو هفته گذشته.و وقتي گفتي مي خواهي براي خريد به شهري ساحلي بروي،دقيقا منظورت را فهميدم._پدر چطور؟آن نلسون سرش را تكان داد:_نه،نه به پدرت چيزي نگفتم و نه به كسي ديگر.به هيچ كس نگفتم امروز كجا مي روم.لحظه اي سكوت حكمفرما شد.هر سه در اين فكر بودند كه بعد چه پيش خواهد امد،اما لحظاتي همچنان در سكوت گذشت.بالاخره الي پرسيد:_چرا امدي؟مادر او يك ابرويش را بالا برد و گفت:_گمان مي كنم منم كه بايد اين را از تو بپرسم.رنگ از روي الي پريد.مادر او گفت:_امدم چون مي بايست مي امدم.مطمئنم تو هم به همين دليل امدي،درست نمي گويم؟الي سرش را تكان داد.آن به طرف نواح برگشت و گفت:_يكي دو روز گذشته حتما پر از شگفتي بوده است.نواح به سادگي گفت:_بله.آن لبخندي زد:_مي دانم باور نمي كني نواح،ولي من هميشه از تو خوشم مي امده است.فقط معتقد بودم تو مناسب دختر من نيستي،مي تواني اين را درك كني؟نواح سرش را تكان داد و با لحني جدي گفت:_نه،واقعا نه.به نظر من اين منصفانه نيست.از نظر الي هم همين طور.در غير اين صورت او الان اينجا نبود.وقتي نواح حرف مي زد؛آن او را نگاه مي كرد ولي حرفي نزد.الي كه احساس مي كرد جو متشنج شده است،دخالت كرد._منظورت چيست كه گفتي مجبور شدي بيايي؟به من اعتماد نداري؟آن رو به دخترش كرد:_اين ربطي به اعتماد داشتن ندارد.موضوع لون است او ديشب تلفن كرد و راجع به نواح حرف زد و حالا هم در راه است.خيلي ناراحت به نظر مي رسيد.گفتم شايد بخواهي بداني.الي به سرعت هوا را فرو داد و گفت:_الان در راه اينجاست؟