انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

دفتر خاطرات


مرد

 
_محاكمه را تا هفته اينده به تعويق انداخته است.اگر در اين فاصله اي كه ما با هم حرف مي زديم به نيوبرن رسيده باشد،بزودي خواهد رسيد.
_تو به او چه گفتي؟
_چيز زيادي نگفتم.خودش مي دانست.زمينه قبلي داشت.حرفهايي را كه من مدتها پيش راجع به نواح گفته بودم به خاطر سپرده بود.
الي به سختي اب دهانش را قورت داد و گفت:
_به او گفتي من اينجا هستم؟
_نه. و نخواهم گفت.اين به تو و او مربوط است.اما با شناختي كه از او دارم،مطمئنم اگر اينجا بماني پيدايت مي كند.فقط كافي است يكي دو تلفن بزند.به هر حال من كه توانستم پيدايت بكنم.
الي با اينكه معلوم بود نگران است به مادرش لبخند زد:
_متشكرم.
آن دست الي را در دست گرفت:
_الي،من مي دانم ما هميشه با هم فرق داشته ايم و به مسايل به يك چشم نگاه نمي كنيم.من عقل كل نيستم.اما تمام تلاشم را كردم كه تو را خوب تربيت كنم.من مادر تو هستم و هميشه هم خواهم بود.معني اش اين است كه هميشه دوستت خواهم داشت.
الي لحظه اي سكوت كرد وبعد گفت:
_حالا بايد چه كار كنم؟
_من نمي دانم،الي.به خودت مربوط است.اما درباره اش فكر مي كنم.درباره انچه واقعا خواسته توست.
الي رويش را برگرداند.چشمانش قرمز شده بود و لحظه اي بعد اشكهايش روي گونه هايش سرازير شد.
_من نمي دانم...
بقيه حرفش را خورد و دستان مادرش را فشرد.آن به نواح نگاه كرد.او سرش را پايين انداخته بود و به دقت گوش مي كرد.انگار سنگيني نگاه آن را حس كرد.به او نگاهي انداخت و سرش را تكان داد و بعد اتق را ترك كرد.
وقتي او رفت،آن نجواكنان گفت:
_دوستش داري؟
الي با ملايمت جواب داد:
_بله،خيلي.
_لون را هم دوست داري؟
_بله او را هم دوست دارم.برايم عزيز است.اما به نوعي ديگر.احساسي را كهنواح در من ايجاد مي كند او نمي كند.
مادرش گفت:
_هيچ كس ديگر هم نمي تواند اين كار را بكند.
سپس دست او را رها كرد.
_الي،من نمي توانم براي تو تصميم بگيرم.به خودت مربوط است.فقط دلم مي خواهد بداني كه من دوستت دارم و هميشه هم خواهم داشت.مي دانم اين كمكت نمي كند،ولي تنها چيزي است كه مي توان بگويم.
او دستش را در كيف دستي اش كرد ويك بسته نامه كه نخي به دورش پيچيده شده بود،بيرون اورد.پاكتها كهنه و كمي زرد رنگ شده بودند.
_اينها نامه هايي است كه نواح برايت نوشته بود.انها را دور نينداختم و هرگز هم بازشان نكردم.مي دانم نمي بايست هرگز اين را از تو پنهان مي كردم و در اين مورد متاسفم.اما فقط مي خواستم از تو حمايت كنم.نمي دانستم كه...
الي بسته را گرفت و دستي روي ان كشيد.بهت زده بود.
_من بايد بروم الي.تو خودت بايد تصميم بگيري و وقت چنداني هم نداري.دلت مي خواهد من در شهر بمانم؟
الي سرش را تكان داد:
_نه.اين به خودم مربوط است.
آن سري تكان داد و لحظه اي به دخترش نگاه كرد.دو دل بود.بالاخره برخاست و به ان سوي ميز رفت.خم شد و گونه دخترش را بوسيد.نگاه پرسشگر الي را كه از جا بلند مي شد تا او را در اغوش بگيرد،مي ديد.
آن خود را عقب كشيد و پرسيد:
_مي خواهي چكار كني؟
سكوتي طولاني حكمفرما شد.بالاخره الي جواب داد:
_نمي دانم.
چند دقيقه اي همان طور ايستادند و يكديگر را در اغوش گرفتند.الي گفت:
_متشكرم كه امدي.دوستت دارم.
_من هم دوستت دارم.
وقتي به طرف در مي رفتند،الي به نظرش رسيد كه مادرش زير لب گفت:
_به دنبال دلت برو،(اما چندان مطمئن نبود.)


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"بر سر دو راهي"

نواح در را براي آن نلسون باز كرد.آن به ارامي گفت:
_خداحافظ نواح.
و نواح بدون هيچ كلامي فقط سرش را تكان داد.حرفي براي گفتم نمادنده بود.هر دو اين را ميدانستند.او رويش را برگرداند و رفت.نواح در حالي كه در را پشت سر او مي بست،ديد كه سوار خودروش شد و بي انكه پشت سرش را نگاه كند،رفت.نواح پيش خود فكر كرد كه او زني مقتدر است.فهميد الي اقتدارش را از چه كسي به ارث برده است.
نواح زير چشمي نگاهي به اتاق نشيمن انداخت و الي را ديد كه نشسته و سرش را پايين انداخته است.سپس به ايوان رفت.مي دانست او احتياج دارد تنها باشد.به ارامي روي صندلي گهواره اي نشست و به جريان ارام اب رودخانه چشم دوخت.
بعد از مدتي كه به نظر يك عمر رسيد،صداي در ايوان را شنيد.رويش را برگرداند تا او را نگاه كند.اما نتوانست...و صداي الي را كه روي صندلي كناراو مي نشست،شنيد.
_متاسفم،نمي دانستم اينطور مي شود.
_تاسف ندارد.هر دو مي دانستيم يا بايد اين طرفي بود يا ان طرفي.
_با اين حال سخت است.
نواح بالاخره نگاهش را به او دوخت:
_مي دانم.براي اسان تر شدن اوضاع كاري از دست من بر مي ايد؟
نه.واقعا نه.خودم به تنهايي بايد كاري كنم.به علاوه،هنوز مطمئن نيستم كه بايد به او چه بگويم.
او سرش را پايين انداخت و صدايش ملايم تر و ضعيف تر شد.انگار با خودش حرف مي زند:
_گمان مي كنم بستگي به لون دارد و اينكه تا چه حد مي داند.اگر مادرم درست گفته باشد،ممكن است لون بدگمان شده باشد،اما صددرصد نمي تواند مطمئن باشد.
نواح احساس كرد معده اش منقبض شد.بالاخره شروع به حرف زدن كرد.صدايش يكنواخت بود،اما الي درد را در ان حس مي كرد.
_تو كه راجع به خودمان چيزي به او نمي گويي،مي گويي؟
_نمي دانم،واقعا نمي دانم.وقتي در اتاق نشيمن بودم از خودم پرسيدم واقعا از زندگي ام چه مي خواهم؟مي داني جواب چه بود؟اين بود كه من دو چيز را مي خواهم.اول تو را.خودمان را.دوستت دارم و هميشه خواهم داشت.
الي نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
_اما در ضمن دلم مي خواهد اين ماجرا پايان خوشي داشته باشد و كسي اين وسط لطمه نبيند.مي دانم اگر بمان چند نفر لطمه مي خورند،بخصوص لون.وقتي گفتم لون را دوست دارم،دروغ نگفتم.ان احساسي را كه به تو دارم به او ندارم.اما به هر حال براي او ارزش قائلم.اين كار دو مورد او انصاف نيست.از طرفي،ماندن من در اينجا احساسات خانواده و دوستانم را جريحه دار مي كند.اين كار تمام اطرافيانم را دلگير مي كند....نمي دانم مي توانم اين كار را بكنم يا نه.
_تو كه نمي تواني زندگي ات را بر اساس خواسته ي ديگران بسازي.بايد صلاح خودت را در نظر بگيري.حتي اگر كساني را كه دوستشان داري برنجاند.
الي گفت:
_مي دانم.اما هر انتخابي كه بكنم بايد بر اساس ان زندگي بكنم.تا ابد.بايد قادر باشم پيش بروم و ديگر به پشت سر نگاه نكنم.مي تواني اين را درك كني؟
نواح سرش را تكان داد و سعي كرد صدايش را يكنواخت باشد:
_نه .واقعا نمي فهمم.ار معني اش اين است كه تو را از دست ميدهدم،نمي توانم درك كنم.نمي توانم دوباره مثل قبل زندگي كنم.
الي بي انكه حرفي بزند سرش را پايين انداخت.نواح ادامه داد:
_تو واقعا مي تواني مرا ترك كني بي انكه به پشت سرت نگاهي بيندازي؟
الي لبش را گاز گرفت و با صدايي لرزان جواب داد:
_نمي دانم.احتمالا نه.
_خيال مي كني اين كار در حق لون منصفانه است؟
الي فوري جواب نداد.از جا برخاست صورتش را پاك كرد و به لبه ايوان رفت و به ميله ها تكيه داد.دست به سينه ايستاد و در حالي كه به اب نگاه مي كرد گفت:
_نه.
_الي،نبايد اينطور باشد.ما ديگر بزرگ شده ايم.حالا حق انتخاب داريم كه قبلا نداشتيم.ما براي همديگر ساخته شده ايم.هميشه همين طور بوده است.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
او به كنار الي رفت و گفت:
_دلم نمي خواهد بقيه زندگي ام را فقط با خيال تو سر كنم و شبها خوابت را بينم.با من بمان الي.
اشك از چشمان الي سرازير شد.بالاخره زمزمه كرد:
_نمي دانم كه مي توانم يا نه.
_تو مي تواني الي...چطور ممكن است خوشبخت و خوشحال باشم وقتي مي دانم تو با كس ديگري هستي؟اين قسمتي از وجود مرا مي كشد.انچه ما داريم كمياب است.زيباتر از ان است كه دور انداخته شود.
الي جواب نداد.بعد از لحظه اي واح صورت الي را به سوي خودش چرخاند،به او خيره شد و منتظر ماند تا او هم نگاهش كند.بالاخره بعد از سكوتي طولاني چشمان خيس از اشكش را به چشمان او دوخت.نواح با انگشتانش اشك را از روي گونه هاي او پاك كرد.چهره اش سرشار از مهرباني بود و وقتي معناي نگاه الي را در چشمانش خواد،صدايش گرفت.با لبخندي بي فروغ گفت:
_تو نمي خواهي بماني،مگر نه؟دلت مي خواهد اما نمي تواني.
دوباره اشك هاي الي سرازير شد:
_اوه،نواح.سعي كن درك كني...
نواح سرش را تكان داد تا الي ادامه ندهد:
_مي دانم چه مي خواهي بگويي.از چشمانت مي خوانم.اما دلم نمي خواهد ان را درك كنم،الي.دلم نمي خواهد اينطوري تمام بشود.اصلا دلم نمي خواهد تمام شود.اگر تو بروي...هر دو مي دانيم كه ديگر هرگز يكديگر را نخواهيم ديد.
الي به او تكيه داد. و اينبار چنان هق هقي كرد كه اشك در چشمان نواح نيز حلقه بست.
_الي،نمي توانم مجبورت كنم بماني.اهميتي هم ندارد كه كارم به كجا مي كشد.به هر حال،هرگزاين دو روزي را كه با تو بودم فراموش نمي كنم.سالها بود كه ان را در روياهايم مي ديدم.
مدتي در همان حال ماندند.بالاخره الي اشكهايش را پاك كرد.
_مي روم وسايلم را جمع كنم.
نواح همراه او نرفت.در عوض روي صندلي اش نشست.او را ديد كه وارد خانه شد و صداي پاي او را كه دور مي شد،شنيد.چند دقيقه بعد الي با وسايلش برگشت و در حالي كه سرش را پايين انداخته بود به سوي او امد.نقاشي اي را كه روز قبل كشيده بود به دست او داد.وقتي نواح ان را مي گرفت،متوجه شد كه الي همچنان اشك مي ريزد.
_بگير نواح،اين را براي تو كشيده ام.
نواح نقاشي را گرفت و اهسته باز كرد.مراقب بود پاره نشود.دو تصوير ديده مي شد كه روي هم افتاده بود.تصوير جلويي كه بيشتر صفحه را اشغال كرده بود،تصوير نواح بود با شكل و شمايل كنوني اش،نه چهارده سال پيش او.نواح متوجه شد كه الي تمام جزئيات چهره او را كشيده است.حتي جاي زخم روي صورتش را.انگار از روي جديدترين عكسش كپي گرفته بود.
تصوير دوم جلوي خانه را نشان مي داد.جزئياتش باور نكردني بود.انگار الي وقتي ان را مي كشيده زير درخت بلوط نشسته بوده است.نواح سعي مي كرد لبخند بزند:
_خيلي زيباست الي.متشكرم.بهت گفتم كه نقاش هستي.
الي سرش را تكان داد.صورتش رو به پايين بود و لبانش را روي هم مي فشرد.ديگر وقت رفتن بود.
انان اهسته به سوي خودو رفتند بي انكه حرفي بزنند.وقتي به خودرو رسيدند،نواح او را بغل كرد و اشكهايش جاري شد.
_دوستت دارم الي.
_من هم دوستت دارم.
نواح در خودرو را باز كرد.الي پشت فرمان نشست.چشم از نواح برنمي داشت.بسته نامه ها و كيفش را روي صندلي كناري گذاشت و سوئيچ را چرخاند.خودرو بي معطلي روشن شد و موتور به كار افتاد.ديگر وقت رفتن بود.
نواح دو دستي در خودرو را بست.الي شيشه را پايين كشيد.به عضلات بازو،چهره افتاب سوخته و لبخند ملايم نواح نگاه كرد.دستش را دراز كرد و نواح براي لحظه اي دست او را گرفت و با حركت لب بي انكه صدايش در ايد گفت:
_با من بمان،الي.
و اين كار بيش از انچه الي انتظار داشت زجر اور بود.اشك از چشمان الي سرازير شد.نمي توانست حرف بزند.سرانجام بر خلاف ميلش نگاهش را از او برگرفت و دستش را از دست او بيرون كشيد.دنده را جا زد و پا روي پدال گاز گذاشت.اگر حالا نمي رفت هرگز نمي توانست برود.خودرو حركت كرد و نواح خود را عقب كشيد.
وقتي او خود را با واقعيت موجود روبرو ديد،همچون مسخ شدگان به تماشاي خودرويي ايستاد كه اهسته دور مي شد.صداي سنگريزه ها را زير چرخهاي خودرو مي شنيد.خودرو اهسته از نواح فاصله گرفت و وارد جاده اي شد كه به شهر منتهي مي شد.رفت...او رفت...و نواح با ديدن اين منظره سرگيجه گرفت.
سرعت گرفت...دور شد...اورا برجاي گذاشت...
پيش از انكه خودرو سرعت بگيرد،الي بي لبخندي بر لب،دستش را براي اخرين بار تكان داد و نواح نيز با بي حالي دستي تكان داد.خودرو دور مي شد و او دلش مي خواست فرياد بزند،"نرو!" اما چيزي نگفت.و لحظه اي بعد خودرو رفته بود.
نواح مدتي طولاني بي حركت ايستاد.الي با همان سرعتي كه امه بود ،رفته بود و اين بار براي هميشه.براي هميشه.
او چشمانش را بست و يك بار ديگر رفتن او را مجسم كرد.خودرو الي از كنار او گذشته و الي را به همراه قلب او با خود برده بود.
و نواح سراپا درد،ديد كه او نيز مانند مادرش رفت بي انكه به عقب بنگرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"نامه اي از ديروز"


رانندگي با چشمان اشك الود دشوار بود اما او مي راند با اين اميد كه از روي غريزه به هتل برسد.شيشه خودرو را پايين كشيده بود.گمان مي كرد شايد هواي تازه حال او را جا بياورد،اما به نظر نمي رسيد موثر باشد.هيچ چيز به او كمكي نمي كرد.
او خسته و بيزار بود.ترديد داشت نيروي لازم را براي حرف زدن با لون داشته باشد.از اين گذشته،چه مي بايست مي گفت؟هنوز نمي دانست ولي اميدوار بود چيزي به ذهنش برسد.
مي بايست چيزي به ذهنش مي رسيد.
وقتي به پلي رسيد كه به خيابان فرانت منتهي مي شد،كمي بر خود مسلط شده بود.نه كاملا،ولي انقدر بود كه بتواند با لون حرف بزند.دست كم اميدوار بود كه بتواند.
تردد زياد نبود و راحت و سريع از خيابان هاي نيوبرن مي گذشت.بالاخره به پاركينگ هتل رسيد.چند شركت بازرگاني هم در ان پاركينگ با هتل سهيم بودند.به داخل پاركينگ پيچيد و خودرو لون را در اولين محل توقف ديد.با اينكه جاي پارك كنار ان خالي بود،الي محلي را دورتر از در ورودي انتخاب كرد.
خودرو را خاموش كرد،در داشبورد را باز كرد و به دنبال اينه و برس گشت.به خودش نگاهي انداخت.چشمانش قرمز و پف الود بود.مانند ديروز بعد از بارندگي،وقتي در اينه به خود نگاه كرد تاسف خورد كه چرا ارايش ندارد،اگرچه ترديد داشت ارايش هم بتواند كمكش كند.
كيف دستي اش را برداشت،ان را باز كرد و يك بار ديگر به مقاله اي كه او را به اينجا كشانده بود نگاهي انداخت.از ان موقع تا حالا خيلي اتفاقها افتاده بود،باور اينكه سه هفته گذشته است،سخت بود.نمي توانست باور كند فقط دو روز از امدنش گذشته است.انگار يك عمر از وقتي با نواح شام خورده بود مي گذشت.
سارها روي درختان اطراف سرو صدا راه انداخته بودند.ابرها متفرق مي شدند و الي مي توانست اسمان ابي را از لابلاي ابرهاي سفيد ببيند.خورشيد هنوز زير ابر بود،اما او مي دانست كمي بعد هوا افتابي مي شود.روز زيبايي در پيش بود.
از ان روزهايي بود كه او دلش مي خواست با نواح بگذراند و همچنان كه درباره او فكر مي كرد،به ياد نامه هايي افتاد كه مادرش به او داده بود و دستش را به سوي انها دراز كرد.
نخ را از دور پاكتها باز كرد و به دنبال اولين نامه نواح گشت.پاكت را باز كرده بود كه ست نگه داشت.مي توانست تصور كند كه نواح در ان نامه چه نوشته است؛مسايل عادي،بي شك كارهايي كه كرده بود.خاطرات تابستان،شايد هم چندين سوال.از اين گذشته احتمالا منتظر جواب نامه هم بوده است.بنابراين الي اخرين نامه را از ته بسته برداشت.نامه خداحافظي.اين نامه بيشتر از بقيه نظرش را جلب كرده بود.نواح چگونه خداحافظي كرده بود؟
پاكت كم حجم بود،محتوي يك يا احتمالا دو صفحه.چه نوشته بود طولاني نبود.اول پشت ان را نگاه كرد.اسم نداشت،فقط نشاني خياباني در نيوجرسي.الي در حالي كه نفسش را در سينه حبس كرده بود،با ناخن پاكت را باز كرد.
نامه را دراورد.تاريخ ان مربوط به مارس1935بود.
دو سال و نيم بدون دريافت هيچ جوابي.
او نواح را مجسم كرد كه پشت ميز تحريري نشسته است و نامه مي نويسد،در حالي كه مي داند اين اخرين نامه است.چشم الي به چيزي روي كاغذ افتاد كه به نظرش رسيد اثر قطرات اشك است.شايد هم فقط خيال مي كرد.
او صفحه را صاف كرد و در زير افتاب بي رنگي كه از شيشه به درون مي تابيد شروع به خواندن كرد.


عزيزترينم،الي.
نمي دانم چه بگويم جز اينكه تمام شب را نخوابيدم زيرا مي دانستم همه چيز بين ما تمام شده است.با اين احساس بيگانه ام؛زيرا هرگز انتظارش را نداشتم.اما وقتي به گذشته مي نگرم،مي بينم راه ديگري براي پايان دادن وجود ندارد.
من و تو از دو قبيله متفاوتيم.دنياي ما از يكديگر جداست.و با اين حال،تو ارزش عشق را به من اموختي.تو به من نشان دادي چگونه مي توان به ديگري علاقه مند شد و همين از من انساني والا ساخت.دلم نمي خواهد هرگز اين را فراموش كني.
من از انچه پيش امده است رنجيده خاطر نيستم.بر عكس،اسوده خاطرم كه انچه بين ما بود راستين بود،و خوشحالم كه حتي براي مدتي كوتاه يكديگر را داشتيم.و اگر در اينده اي دور،در مكاني ديگر،و در زندگي بعدي يكديگر را باز يابيم،با خوشحالي به رويت لبخند خواهم زد و به يادت خواهم اورد كه چگونه تابستني را زير درخت سپري كرديم،از يكديگر اموختيم و در عشق رشد كرديم.و شايد براي لحظه اي كوتاه،تو نيز به ياد اوري و لبخندم را با لبخند پاسخ گويي، و طعم خاطراتي كه با هم خواهيم داشت،بچشي. « دوستت دارم،نواح »
**********


الي دوباره نامه را خواند و اين بار اهسته تر.سپس قبل از اينكه ان را در پاكت بگذارد،براي بار سوم ان را خوند.يك بار ديگر او را در حال نوشتن مجسم كرد و براي لحظه اي با خود كلنجار رفت كه يك بار ديگر ان را بخواند ولي مي دانست نمي تواند بيش از اين تاخير كند.لون منتظر او بود.
وقتي از خودرو پياده شد،در پاهايش احساس ضعف و سستي كرد.ايستاد و نفسي عميق كشيد.به راه افتاد و در ميانه راه به ياد اورد كه هنوز نمي داند به لون چه بگويد.و هيچ چيز به ذهن او راه نيافت تا زماني كه پشت در رسيد و ان را گشود و لون را ديد كه در سرسراي هتل ايستاده است.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"زمستاني براي دو نفر"

داستان همين جا تمام مي شود.دفتر خاطرات را مي بندم.عينكم را بر مي دارم و چشمان خيس از اشكم را پاك مي كنم.چشمانم قرمز و خسته اند.اما تا حالا زياد عاجزم نكرده اند،ولي به زودي خواهند كرد.مطمئنم.نه انها ابدي اند نه من.حالا كه كارم تمام شده است به او نگاه مي كنم،اما او حواسش به من نيست.از پنجره به حياط خيره شده است،جايي كه دوستان و خانواده اش را انجا ملاقات مي كند.
رد نگاه او را دنبال مي كنم و حالا هر دو به يك جا نگاه مي كنيم.روال روزانه سالهاست كه تغييري نكرده است.هر روز صبح،يك ساعت بعد از صبحانه،انان سر مي رسند.جوانان بالغ،تنها يا با خانواده شان به ملاقات كساني مي ايند كه اينجا زندگي مي كنند.عكس و هديه به همراه خود مي اورند و روي نيمكتها مي نشينند، يا در طول مسيري كه دو طرف ان درختكاري است قدم مي زنند.بعضي از انان تمام روز را مي مانند اما بيشترشان بعد از چند ساعت مي روند.وقتي انان مي روند،براي كساني كه در اينجا بر جا مي مانند غصه مي خورم.گاهي كنجكاو مي شوم بدانم دوستانم از اينكه عزيزانشان انان را از خود رانده اند،چه فكري مي كننداما مي دانم كه به من مربوط نيست.هرگز از انان سوال نمي كنم
،زيرا مي دانم همه ما حق داريم رازهايمان را افشا نكنيم.
اما من راز خود را براي شما خواهم گفت.
دفتر خاطرات و ذره بينم را روي ميز بغل دستم مي گذارم.انجام اين كار استخوان هايم را به درد مي اورد و يك بار ديگر متوجه مي شوم بدنم چقدر سرد است.حتي نشستن در افتاب صبحگاهي كمكم نكرده است.زياد تعجب نمي كنم،زيرا اين روزها بدنم ساز خود را مي زند.
من كاملا بدبخت نيستم.تمام كساني كه در اينجا كار مي كنند مرا مي شناسند و عيب و نقص مرا مي دانند و تمام تلاش خود را مي كنند تا راحت باشم.روي ميز برايم چاي داغ گذاشته اند.براي برداشتن ان هر دو دستم را دراز مي كنم.روي ميز برايم چاي داغ گذاشته اند.براي برداشتن ان هر دو دستم را دراز مي كنم.ريختن يك فنجان چاي مستلزم تلاش است،اما اين كار را مي كنم چون چاي باعث مي شود گرم شوم و معتقدم تقلا و حركت مرا از افسردگي كامل حفظ مي كند.اما من اكنون افسرده ام،شكي نيست.فرسوده همچون خودرويي اوراقي و بيست سال است كه در اِوِرگلادز به سر مي برم.
امروز صبح براي او خواندم.همانطور كه هر روز مي خوانم.زيرا اين كاري است كه بايد انجام دهم،اما نه از روي وظيفه،اگرچه مي توان موردي براي ان تعيين كرد،موردي شاعرانه تر و مدلل تر.اي كاش مي توانستم واضح تر توضيح بدهم،ولي هنوز زود است؛صحبت از عاشقانه ها پيش از ناهار براستي امكان پذير نيست،دست كم براي من.از اين گذشته،هيچ خبر ندارم در روي كدام پاشنه مي چرخد و صادقانه بگويم،ترجيح مي دهم اميد خود را از دست ندهم.اكنون ما هر روزمان را با يكديگر مي گذرانيم،اما شبهايمان در تنهايي سپري مي شود.پزشكان مي گويند اجازه ندارم بعد از تاريك شدن هوا او را ببينم.دليلش را كاملا درك مي كنم و هر چند با انان هم عقيده ام،گاهي قانون شكني مي كنم.اوقاتي كه سر حال هستم،اواخر شب پنهاني به اتاق او مي روم و در خواب نگاهش مي كنم.در اين صورت او به هيچ وجه خبردار نمي شود.مي روم و نفس كشيدنش را تماشا مي كنم و مي دانم هر كس به جز او بود،هرگز ازدواج نمي كردم.و وقتي به چهره اش مي نگرم،چهره اي كه از خود بهتر مي شناسمش،مي فهمم كه بيش از انچه در تصور مي گنجد برايش ارزش قائلم،انقدر زياد كه اي كاش مي توانستم ان طور كه بايد توصيفش كنم.
برخي اوقات،وقتي انجا نشسته ام،فكر مي كنم كه چقدر خوشبختم كه چهل و نه سال است با او ازدواج كرده ام.ماه اينده چهل و نه سال تمام مي شود.او مدت چهل و پنج سال خرناسهاي مرا شنيد،اما از ان پس در اتاقي جداگانه خوابيده ايم.بي او خوابم نمي برد.از اين دنده به ان دنده مي غلتم و ارزو مي كنم او در كنارم بود.با چشماني كاملا باز رقص سايه ها را بر روي سقف نگاه مي كنم كه همچون قاصدك سرگردان به اين سو و ان سو مي چرخند.اگر بخت يارم باشد دو ساعتي مي خوابم و قبل از طلوع بيدار مي شوم.انگار نه انگار خوابيده ام.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
چيزي به پايان اين معركه باقي نمانده است.من مي دانم.ثبت خاطرات روزانه ام دايم مختصرتر مي شود و وقت كمتري مي گيرد.انها را ساده تر مي نويسم،چون بيشتر روزهايم يكنواخت است.اما گمان مي كنم امشب شعري را كه يكي از پرستارها برايم اورده است يادداشت خواهم كرد.خيال مي كردم از ان لذت خواهم برد.شعر اين است:
پيش از ان لحظه را هرگز به خاطر نمي اورم.
با عشقي چنان ناگهاني و شيرين،
چهره او همچون گلي خوشبو شكفته شد،
وقلب مرا يكجا ربود.


************

چون شبها اختيار ما دست خودمان است،ديگران از من مي خواهند به ديدنشان بروم.معمولا اين كار را مي كنم.چون برايشان كتاب مي خوانم،به من احتياج دارند.در راهروها راه مي افتم و هر جا را بخواهم انتخاب مي كنم،چون پيرتر از ان هستم كه برايم تعيين تكليف كنند،اما هميشه قلبا مي دانم چه كسي به من احتياج دارد.انان دوستان من هستند و وقتي در اتاقشان را باز مي كنم،اتاقي شبيه اتاق خودم مي بينم؛اتاقي نيمه تاريك،اتاقي كه فقط مگر چرخ اقبال بچرخد تا چراغش را روشن كنند.مبلمان براي همه يكسان است و صداي تلويزيون به اسمان مي رسد چون گوش هيچ كس بخوبي نمي شنود...
مرد وزن با لبخند به من خوشامد مي گويند و وارد هر اتاقي مي شوم،نجوا كنان مي گويند كه از امدنم خوشحالند.بعد حال همسرم را مي پرسند و من گاهي جوابشان را ميدهم.ممكن است از شيريني و جذابيت او بگويم و تعريف كنم كه چطور به من ياد داد دنيا را مكاني زيبا ببينم.يا از اوايل زندگي مشتركمان حرف بزنم و بگويم وقتي يكديگر را در زير اسمان پر ستاره جنوب در اغوش مي گرفتيم،ديگر هيچ كمبودي نداشتيم.در مواقعي به خصوص،نجواكنان از ماجراهاي مشتركمان مي گويم،از نمايشگاه نقاشي نيويورك و پاريس يا جاروجنجال منتقداني كه من از زبانشان سر در نمي اوردم.بيشتر اوقات مي خندم و به انان مي گويم كه او هنوز هم همان طور است،و انان از من رو برمي گردانند،چون نمي خواهند حالت چهره شان را ببينم،چون فناي خودشان را به يادشان مي اورد.بنابراين كنارشان مي نشينم و شعر مي خوانم تا ترس و وحشتشان كاهش يابد.

************
اسوده باش...با من بياساي...
تا زماني كه خورشيد تو را از نعمت خود محروم نكند،
من نيز محرومت نخواهم كرد،
تا زماني كه اب تلالوش را از تو دريغ نكرده است،
و صداي جنبش برگها در نسيم براي خاطر توست،
تلالو و ترنم كلمات من نيز از ان توست.

***********
و مي خوانم تا به انها بفهمانم من كيستم.

**********

هر شب در خيال تو سرگردانم...
با چشم باز به روي انان كه چشمان پر خواب
تو را بسته اند،خم مي شوم.
سرگردان و حيرانم،خود را گم كرده ام.
نا متناجس،متناقض،
معطل،خيره،خميده و متوقف

************


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
اگر مي توانست،همسرم را مي گويم،مرا در گشتهاي شبانه همراهي مي كرد،زيرا يكي از علايق او شعر بود.توماس؛ويتمن،اليوت و شاه ديويد مزاميرداوود؛عاشقان كلمات و سازندگان زبان.
به عقب برمي گردم،تعجب مي كنم كه چه عشق و علاقه اي به شعر دارم و گاهي افسوس گذشته را مي خورم.شعر به زندگي زيبايي مي بخشد و در عين حال اندوه فراوان،و مطمئن نيستم براي كسي به سن و سال من تغيير و تبديلي منصفانه باشد.انسان بايد از چيزهاي ديگر لذت ببرد.بايد روزهاي اخر عمر را در افتاب سپري كند.واپسين روزهاي عمر من در زير نور چراغ مطالعه سپري مي شود.
************
پاي كشان به سوي او مي روم و روي صندلي كنار تخت او مي نشينم.هنگام نشستن كمرم درد مي گيرد.بايد يك پشتي نو براي اين صندلي بگيرم.صد بار به خود ياداوري كرده ام كه اين كار را بكنم.دست او را در دست مي گيرم.دستانش نحيف و لاغر است.احساس خوبي به من دست ميدهد.دستش را منقبض مي كند و بعد به ارامي انگشتانم را با شست نوازش مي كند.ساكت مي مان تا او شروع كند،اين را ياد گرفته ام.بيشتر روزها در سكوت مي نشينم تا خورشيد غروب كند و در چنين روزهايي هيچ چيز درباره او دستگيرم نمي شود.
دقايق سپري مي شوند تا بالاخره رويش را به من مي كند.اشكهايش جاري است.لبخند مي زنم و دستش را رها مي كنم و از جيبم دستمالي بيرون مي اورم و اشكهايش را پاك مي كنم.وقتي اين كار را مي كنم نگاهم مي كند و دلم مي خواهد بدان در چه فكري است.
_داستان زيبايي بود.
باران ملايم مي بارد.قطرات ريز ان به پنجره مي خورد.دوباره دستش را مي گيرم.روز خوبي در پيش است.روزي بي نظير.روزي سحراميز.لبخند مي زنم.دست خودم نيست.به او مي گويم:
_بله همين طور است.
_تو ان را نوشته اي؟
صدايش نجواگونه است،همچون نسيمي كه ميان برگها مي وزد.جواب مي دهم.
_بله.
به سوي پاتختي برمي گردد.دارويش درون فنجاني كوچك است.داروي من هم همين طور.قرصهاي كوچك با رنگهاي رنگين كمان تا فراموش نكنيم كدام يك را بايد بخوريم.انان قرصهاي مرا به اينجا اورده ناد.به اتاق او.هر چند نبايد اين كار را بكنند.
_قبلا ان را شنيده بودم،نه؟
دوباره مي گويم:"بله"،درست همان طور كه هر روز همين را مي گويم.ياد گرفته ام صبور باشم.صورتم را با دقت مي نگرد.چشمانش به سبزي امواج درياست.مي گويد:
_باعث مي شود كمتر بترسم.
سرم را به ارامي تكان ميدهم:
_مي دانم.
رويش را برمي گرداند و من منتظر مي مانم.دستم را رها مي كند تا ليوان اب را بردارد؛روي پاتختي است،در كنار دارو.جرعه اي مي نوشد.
_ماجرايش واقعي است؟منظورم اين است كه تو اين ادمها را مي شناسي؟
دوباره مي گوم:"بله"مي توان بيشتر توضيح دهم اما معمولا اين كار را نمي كنم.مي دانم سوال بعدي او چيست.
_خوب بالاخره با كدام يك ازدواج كرد؟
_ان كه مناسب او بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
_كدام يكي مناسب بود؟
لبخندي مي زنم و به ارامي مي گويم:
_مي فهمي.تا اخر روز خودت مي فهمي.
او در اين مورد هيچ فرضيه اي ندارد،اما سوالي هم نمي كند.در عوض بي قرار مي شود.در اين فكر است كه سوال ديگري بكند اما نمي داند چطور اين كار را بكند.تصميم مي گيرد فعلا اين مساله را مسكوت بگذارد و دستش را به سوي يكي از فنجان هاي يك بار مصرف دراز مي كند.
_اين مال من است؟
_نه ان يكي مال توست.
دستم را دراز مي كنم و فنجان داروهاي او را به سويش هل مي دهم.نمي توانم انها را با انگشتانم بردارم.او فنجان را برمي دارد و به قرصها نگاه مي كند.طوري به انها نگاه مي كند كه انگار نمي داند به چه درد مي خورند.با هر دو دستم فنجان داروي خودم را بر مي دارم و قرصها را در دهانم خالي مي كنم.او هم همين كار را مي كند.امروز براي خوردن قرصها دعوا راه نمي اندازد.اين طوري اسان تر است.فنجانم را برمي دارم و كمي چاي مي نوشم تا مزه دهانم عوض شود.چاي كمي يخ كرده است.او قرصهايش را با كمي اب قورت مي دهد.
بيرون پنجره پرنده اي شروع به خواندن مي كند.هر دو سرمان را بر مي گردانيم.مدتي ساكت مي نشينيم و با همديگر از چيزي به اين زيبايي لذت مي بريم.سپ پرنده پرواز مي كند و او آه مي كشد.مي گويد:
_بايد يك چيز ديگر ازت بپرسم.
_هر چه مي خواهي بپرس.سعي مي كنم جواب بدهم.
_هر چند سخت است.
به من نگاه نمي كند.نمي توانم چشمانش را ببنم.اين طوري افكارش را پنهان مي كند.چيزي كه هرگز در او تغيير نكرده است.
مي دانم چه مي خواهد بپرسد.مي گويم:
_به خودت فرصت بده.
بالاخره رويش را برمي گرداند و به چشمانم نگاه مي كند.لبخندي ملايم تحويلم مي دهد،از ان لبخندهاي بچه گانه،نه عاشقانه.
_نمي خواهم احساساتت را جريحه دار كنم،چون تو خيلي به من خوبي كرده اي اما...
صبر مي كنم.كلماتش مرا ازار مي دهد.حرفهايش قلبم را پاره پاره مي كند.و جاي جراحت ان باقي مي ماند.
_تو كي هستي?
كنون سه سال است كه در اسايشگاه كريك سايد زندگي مي كنيم.تصميم او بود كه به اينجا بياييم.تا حدي براي اينكه نزديك خانه مان است.اما بيشتر به اين دليل كه معتقد بود براي من اسان تر است.خانه خودمان را پانسيون كرده ايم زيرا هيچ يك از ما تحمل فروش انجا را نداشت.چند ورقه امضا كرديم و در عوض براي ازاديهايي كه تمام عمر برايش تلاش كرده بوديم،جايي براي زندگي كردن و مردن همانجا نصيبمان شد.
او كار درستي انجام داد.هيچ راه ديگري نبود.من به تنهايي كاري از پيش نمي بردم زيرا بيماري به سراغمان امده بود.به سراغ هر دوي ما.ما اخرين روزهاي عمرمان را سپري مي كنيم.ساعت تيك تاك مي كند،با صداي بلند و در حيرتم كه ايا من تنها كسي هستم كه صداي ان را مي شنوم؟
لرزشي توام با درد در انگشتانم جريان دارد كه به خاطرم مي اورد از وقتي به اينجا نقل مكان كرده ايم،ديگر دست يكديگر را با انگشتاني در هم گره خورده در دست نگرفته ايم.از اين بابت قصه دارم و اين تقصير من است،نه او.ارتروز دارم،از بدترين نوع ممكن و بسيار پيشرفته.دستانم از حالت طبيعي خارج شده اند و در بيشتر ساعات بيداري ام مي لرزند.به انها نگاه مي كنم و دلم مي خواهد گورشان را گم كنند،قطع شوند،اما ان وقت ديگر قادر نخواهم بود حتي پيش پا افتاده ترين كارهايم را نيز انجام دهم.بنابراين از پنجه هايم استفاده مي كنم و گاهي انها را چنگال مي نامم.و روزها با وجود درد،دستان او را در دست مي گيرم و تلاش مي كنم تا بتوانم نگهشان دارم،چون خواسته او اين است.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اگرچه انجيل مي گويد انسان مي تواند صدوبيست سال عمر كند،من دلم نمي خواهد و اگر هم بخواهم گمان نمي كنم بدنم كشش ان را داشته باشد.اعضاي بدنم يكي يكي كارايي خود را از دست مي دهند و از درون فرسوده مي شود.دستانم بي خاصيت شده اند.كليه هايم خوب كار نمي كنند و ضربان قلبم هر ماه كمتر مي شود.بدتر از همه،سرطانم دوباره عود كرده است و اين بار سرطان پروستات.اين سومين زورازمايي من با اين دشمن نامرئي است و مي دانم كه عاقبت مرا از پا خواهد انداخت.اگرچه نه تا ان زمان كه خود بخواهم.
از پنج فرزند ما،چهارتاي انان هنوز زنده اند و با اينكه برايشان دشوار است به ديدن ما بيايند،اغلب مي ايند،و من از اين بابت شكرگزارم.اما حتي اوقاتي كه اينجا نيستند،هر لحظه در ذهن من جاي دارند.تك تك انان و خنده ها و اشك هاي روزهاي رشدشان را به خاطر مي اورم.يك دو جين عكس روي ديوار اتاقم قطار شده است.انها ميراث من هستند،سهم من از دنيا.از اين بابت به خود مي بالم.گاهي وقتي همسرم در رويا فرو مي رود،كنجكاوم بدانم كه او در مورد انها چه تصوري دارد و ايا اصلا تصوري دارد؟يا حتي واقعا رويا مي بيند؟در مورد او خيلي چيزها هست كه من ديگر نمي فهمم.
دلم مي خواست بدانم اگر پدرم زنده بود در مورد زندگي من چه نظري داشت يا اگر جاي من بود چه مي كرد؟پنجاه سال است كه او را نديده ام اما او همچون شبح در افكار من زنده است.نمي توانم به وضوح او را مجسم كنم،صورتش تيره است،گويي نور خورشيد از پشت بر او مي تابد.نمي دانم اين در اثر كمرنگ شدن خاطرم است يا صرفا گذر عمر.فقط يك عكس از او دارم كه ان هم رنگ و رو رفته شده است.تا ده سال ديگر از بين مي رود،همانطور كه من از بين مي روم و خاطره اش مانند پيامي روي ماسه ذهنم پاك مي شود.اگر خاطراتم را نمي نوشتم،سوگند مي خورم كه فقط نصف عمر فعلي ام را زنده مي ماندم.به نظر مي رسد دوره اي طولاني از زندگي ام محو شده است.و حتي حالا كه خاطراتم را مي خوانم،در حيرتم كه وقتي اينها را مي نوشتم چه جور ادمي بودم.چون اصلا وقايع زندگي ام را به ياد نمي اورم.مواقعي هست كه مي نشينم و حيرت زده در افكارم فرو مي روم كه تمام انها كجا رفته اند.

**********
مي گويم:
اسم من داك است.
زير لب زمزمه مي كند:"داك...داك"براي لحظه اي در فكر فرو مي رود و چيني به پيشاني مي اندازد.چشمانش جدي است.
مي گويم:"بله،من براي خاطر تو اينجا هستم."و از ذهنم مي گذرد كه هميشه خواهم بود.
از شنيدن جواب من سرخ مي شود.چشمانش خيس و قرمز مي شوند و اشكهايش سرازير مي شود.قلبم به درد مي ايد و براي هزارمين بار ارزو مي كنم مي توانستم كاري برايش انجام دهم.
مي گويد:_متاسفم.نمي دانم چرا اين طوري شدم.وقتي به حرفهاي تو گوش مي دهم احساس مي كنم انگار مي شناسمت.اما نمي شناسم.من حتي اسم خودم را هم نمي دانم.
اشكهايش را پاك مي كند و مي گويد:
_كمكم كن داك.كمك كن به خاطر بياورم كي هستم،يا دست كم كي بودم.بشدت احساس گمگشتگي مي كنم.
از صميم قلب جواب او را مي دهم.اما در مورد نامش دروغ مي گويم،همانطور كه در مورد نام خودم.براي اين كار دليل دارم.
_تو هانا هستي،عاشق زندگي،اقتداري براي انان كه با تو رفيق بوده اند.تو رويايي.خالق خوشي و سرور.نقاشي كه بر روح هزاران نفر اثر گذاشت.تو زندگي پر باري داشتي،و چيزي نمي خواستي زيرا خواسته هايت معنوي بودند.تو فقط به درون خود نگاه مي كردي.تو مهربان و وفاداري.تو اموزگار شگفتي ها هستي.رويا بين برترين چيزها.


هيچ چيز به راستي گم نشده است،نمي تواند گم
شده باشد،
نه ميلاد،نه هويت،نه شكل...نه شي اي در دنيا،
نه زندگي،نه اجبار،نه هر چيز مرئي...
كالبد كند مي شود،پير مي شود،سرد مي شود...
خاكسترهاي به جا مانده از اتش به باد مي روند...بموقع
اتشي دوباره شعله ور مي گردد.


********


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
لحظه اي درباره انچه گفته ام فكر مي كند.در سكوت،نگاهم را به پنجره مي دوزم و پي مي برم باران بند امده است.
مي پرسد:
_تو ان را نوشته اي؟
_نه نوشته والت ويتمن است.
_كي؟
_عاشق كلمات.شكل دهنده افكار.
بي درنگ واكنش نشان نمي دهد.در عوض مدتي طولاني به من خيره مي ماند تا اينكه نفس هايمان منطبق مي شود.دم،بازدم، دم،بازدم،دم،بازدم.نفس هايي عميق.ايا مي داند هنوز او را زيبا مي دانم؟
بالاخره مي پرسد:
_مدتي پيش من مي ماني؟
لبخند مي زنم و سرم را تكان مي دهم.دستش را به سويم دراز مي كند.به ارامي ان را مي گيرم.دستم را به سوي كمرش مي كشد.به برجستگي هاي سفت دستانم كه باعث تغيير شكل انگشتانم شده است،خيره مي شود و به ارامي انها را نوازش مي كند.دستان او هنوز همان دستان فرشته اي است.
با تلاشي توانفرسا از جا بلند مي شوم و مي گويم:
_بيا،بيا كمي قدم بزنيم.هوا فرح بخش است و جوجه غازها منتظرند.روز زيبايي است.
وقتي اخرين كلمات را مي گويم به او خيره مي شوم.او سرخ مي شود.احساس مي كنم دوباره جوان شده ام.
او مشهور بود.عده اي مي گفتند يكي از بهترين نقاشان قرن بيستم است و من به او افتخار مي كردم.بر خلاف من كه براي نوشتن حتي يك بيت شعر با خود مي جنگيدم،همسرم مي توانست به همان اساني كه خدا جهان را افريده،زيبايي بيافريند.نقاشي هاي او در موزه هاي سراسر دنيا هست.اما من فقط دو تا از انها را نگه داشته ام.اولين نقاشي اي كه او خود به من داده بود و اخرين نقاشي او.انها در اتاقم اويزان هستند و شبها مي نشينم و به انها خيره مي شوم و گاهي گريه مي كنم.نمي دانم چرا.
سالها گذشته است.ما زندگي خود را كرده ايم ،كار،نقاشي،تربيت فرزندانمان،عشق به يكديگر.عكس هاي كريسمس و سفرهاي خانوادگي و فارغ التحصيلي و عروسي را تماشا مي كنم.نوه ها و چهره شادشان را مي بينم.عكس هاي خودمان را،
موهايمان سفيد و خطوط چهره مان عميق تر شده است.گذر عمر كه به نظر مي رسد عادي است،باز هم براي ما نامتعارف است.
ما نتوانستيم اينده را پيش بيني كنيم،اما چه كسي مي تواند؟زندگي كنوني ام انطور كه انتظار داشتم نيست.پس چه انتظاري داشتم؟بازنشستگي.ديدار با نوه ها،شايد هم مسافرت بيشتر.او هميشه عاشق سفر بود.خيال مي كردم شايد بايد سرگرمي اي براي خود دست و پا كنم،چيزي كه نمي دانستم چيست،احتمالا ساختن كشتي براي داخل بطري.كشتيهاي كوچك و ريز.به هر حال فعلا كه با اين دستها ممكن نيست،اما ناشكري نمي كنم.
زندگي ما را نمي توان از روي سالهاي اخر عمرمان سنجيد،در اين مورد مطمئنم و حدس مي زنم بايست مي دانستم چه چيزي در انتظار ماست.با نگاهي به گذشته مي بينم كاملا بديهي به نظر مي رسيده است.اما اوايل تصور مي كردم سردرگمي او قابل درك است و چيز غير عادي اي نيست.او فراموش مي كرد كليدها را كجا گذاشته است ولي چه كسي است كه فراموش نكند؟نام همسايه را فراموش مي كرد،اما نه كساني را كه به خوبي مي شناختيم يا با انان رفت و امد داشتيم.گاهي وقتي چك مي نوشت تاريخ عوضي روي ان مي گذاشت،اما من اين را به حساب اشتباهي مي گذاشتم كه هر كسي ممكن است مرتكب شود.
و متوجه وخامت اوضاع نبودم تا وقتي مسايلي كاملا بديهي پيش امد.اتو در فريزر پيدا مي شد،لباس ها در ماشين ظرفشويي،كتابها در فر و خيلي چيزهاي ديگر.اما روزي كه او را در فاصله سه بلوك دورتر از خانه ديدم كه سرش را روي فرمان گذاشته بود و گريه مي كرد چون نمي توانست راه خانه را پيدا كند،براي اولين بار به وحشت افتادم.خودش هم ترسيده بود،چون وقتي ضربه اي به شيشه خودرو زدم،سرش را بلند كرد و گفت:"او،خدايا،چه به سرم امده است؟لطفا كمكم كن."دلم به درد امد ام جرات نكردم فكر بد به سرم راه بدهم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دفتر خاطرات


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA