شش روز بعد پزشك او را معاينه كرد و ازمايشها شروع شد.ان موقع از انها سر در نياوردم و حالا هم سر در نمي اورم.اما تصور مي كنم دليلش اين است كه مي ترسم چيزي دستگيرم شود.او تقريبا يك ساعت در مطب دكتر بارن ول بود و روز بعد هم به انجا رفت.ان روز طولاني ترين روز زندگي ام بود.مجلات را ورق مي زدم ولي نمي توانستم بخوانم.بالاخره دكتر ما را به مطب خود صدا زد و هر دو نفرمان را نشاند.او با اطمينان دستش را زير بازوي من انداخته بود،اما به ياد دارم كه دستان من مي لرزيدند.دكتر شروع به صحبت كرد:"متاسفم كه اين را به شما مي گويم.اما به نظر مي رسد شما در مراحل اوليه بيماري آلزايمر..."ذهنم بسته شد.تنها چيزي را كه مي توانستم در نظر بياورم چراغ روشن بالاي سرمان بود.كلمات در سرم طنين انداز بود:مراحل اوليه الزايمر...دنيا دور سرم چرخيد و فشار انگشتانش را روي بازويش حس كردم.زمزمه كرد.تقريبا با خودش حرف مي زد:"اوه،نواح...نواح..."و اشك از چشمانش جاري مي شد.ان كلمه دوباره در سرم طنين انداخت...آلزايمر...بيماري اي بي ثمر،پوچ وتهي،زندگي اي بي روح همچون بياباني لم يزرع.دزد روح و قلب و خاطرات.وقتي سرش را روي سينه ام گذاشته بود و زار مي زد،نمي دانستم به او چه بگويم.فقط او را در اغوش گرفته بودم وتكان تكانش مي دادم.پزشك عبوس بود اما مرد خوبي بود.براي او هم سخت بود.او از كوچكترين فرزند من جوان تر بود و در حضور او پيري ام را احساس مي كردم.ذهنم مغشوش بود.عشق من متزلزل شده بود و تنها چيزي كه به ذهنم راه يافت اين بود:هيچ غريقي نمي تواند بفهمد كدامين قطره اب سبب قطع تنفسش مي شود...اما كلمات خردمندانه شاعر نيز نتوانست به من ارامش بدهد.نمي دانم ان كلمات چه معنايي دارند و يا چرا به ذهنم راه يافتند.ما به جلو وعقب تكان مي خورديم و الي،روياي من،زيباي پايان ناپذير من،به من مي گفت كه متاسف است.مي دانستم كاري نكرده است كه نيازمند بخشش باشد و در گوشش زمزمه كردم:"همه چيز روبه راه مي شود"زمزمه كردم اما خود با تمام وجود مي ترسيدم.مردي پوك و ميان تهي بودم كه هيچ چيز براي عرضه نداشت،خالي همچون لوله بخاري بي مصرف.فقط جسته و گريخته توضيحات دكتر بارن ول را به خاطر دارم._اين بيماري است كه در مغز اختلال ايجاد مي كند و روي حافظه و شخصيت اثر مي گذارد...هيچ نوع دارو يا درماني ندارد...هيچ راهي هم نيست كه بتوان گفت با چه سرعتي پيشرفت مي كند...در افراد مختلف اثر مختلف دارد...اي كاش بيشتر مي دانستم...گاهي حال بيمار بهتر از روزهاي ديگر است...با گذشت زمان بدترمي شود...متاسفم كه اينها را به شما گفتم....متاسفم....متاسفم....متاسفم....همه متاسف بودند.فرزندانم دل شكسته بودند.دوستانم در مورد خودشان به وحشت افتادند.به ياد ندارم چه موقع مطب ذكتر را ترك كرديم و چطور به خانه رسيديم.خاطرات ان روز از ذهنم پاك شده است.در اين مورد من و همسرم مثل هم هستيم.چهار سال از ان موقع مي گذرد.از ان پس تا جايي كه امكان داشته است توانسته ايم بهترين تصميم ها را بگيريم.الي مقدمات كار را فراهم كرد.ترتيب كارها را طوري داد كه خانه را ترك كنيم و به اينجا بياييم.وصيت نامه اش را نوشت و مهروموم كرد.دستور ويژه اي براي كفن و دفنش داد. و اناه را در اخرين كشوي ميز تحرير من گذاشت.من انها را نديده ام.وقتي وصيت نامه اش را نوشت ،شروع به نوشتن نامه براي دوستان وفرزندانش كرد.براي خواهر ها و برادرها و قوم وخويش هايش هم نوشت.همين طور براي خواهر زاده ها و برادر زاده هايش.يك نامه هم براي من نوشت.گاهي كه روحيه ام خوب است ان را مي خوانم و وقتي اين كار را مي كنم به ياد الي مي افتم كه در شبهاي سرد زمستاني در كنار من جلوي اتش مي نشست و نامه هايي را كه طي سالها براي او نوشته بودم مي خواند.او انها را نگه شان داشته بود و حالا من نگهشان داشته ام چون او از من قول گرفته است كه اين كار را بكنم.معتقد بود من مي دانم با انها چه بايد كرد.حق با او بود.من هم مانند او كمي از اين و كمي از ان را مي خوانم و لذت مي برم.انها مرا فريب مي دهند.نامه ها را مي گويم.چون وقتي خوب انها را وارسي مي كنم،پي مي برم كه عشق و احساست پرشور در هر سني امكان پذير است.حالا هر وقت الي را مي بينم،احساس ميكنم هرگز تا اين حد دوستش نداشته ام.اما وقتي نامه ها را مي خوانم،متوجه مي شوم كه هميشه همين احساس را به او داشته ام.
سه شب پيش انها را خواندم.مدتا از ساعت خوابم گذشته بود.ساعت دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد كه به سراغ ميز تحريرم رفتم و بسته نامه ها را در كشو پيدا كردم.ضخيم و بلند و سالم.روبان دور ان را باز كردم.روباني كه خود تقريبا نيم قرن عمر داشت و نامه هاي را كه مادر او پنهان كرده بود به همراه نامه هايي كه بعدا برايش نوشته بودم،پيدا كردم.نامه هاي يك عمر،نامه هايي كه بيانگر عشق من بود،نامه هايي كه برگرفته از اعماق قلبم بود.به انها نگاهي انداختم.لبخندي بر چهره ام نشست.يكي را انتخاب كردم؛مربوط به اولين سالگرد ازدواجمان بود.گزيده اي از ان را مي خوانم:**************وقتي تو را مي بينم كه با زندگي تازه اي كه در درونتو شكل مي گيرد،مي خرامي...اميدوارم بداني چقدربرايم اهميت داري و امسال چه سال بخصوصي بودهاست.هيچ مردي به اندازه من خوشبخت نيست ومن تو را از صميم قلب دوست دارم.**************ان را كنار مي گذارم.بسته نامه ها را زير و رو مي كنم و يكي ديگر برمي دارم.مربوط به يكي از شبهاي سرد سي و نه سال پيش است.***************در كنار تو نشسته بودم،وكوچكترين دخترت كهدر جشن كريسمس مدرسه اواز مي خواند،از نتخارج شدم.من به تو نگاه كردم و متوجه غرور و مباهاتيشدم كه فقط مختص افرادي است كه قلبي ژرف دارند،و پي بردم كه ممكن نيست كسي خوشبخت تر از من باشد.***************و بعد از مرگ پسرمان،پسري كه بسيار به مادرش شباهت داشت...سخت ترين دوران زندگي ما بود،و اين كلمات هنوز طنيني واقعي دارد:*************در اين دوران اندوه و ماتم،تو را در اغوش خواهمگرفت و تكان خواهم داد و اندوهت را از ان خودخواهم كرد.وقتي تو گريه مي كني،من هم مي گريم،ووقتي تو زجر مي كشي من هم زجر مي كشم.ما با همسعي خواهيم كرد درماندگي و سيل اشكهايمان را پسبرانيم و از دست اندازهاي جاده ي زندگي عبور كنيم.******************لحظه اي مكث مي كنم.او را به خاطر مي اورم.ان موقع چهار سال داشت.بچه اي بيش نبود.من اكنون بيست برابر او عمر كرده ام،اما اگر از من مي خواستند،حاضر بودم جايم را با او عوض كنم.خيلي بد است كه انسان بيشتر از فرزند خود عمر كند.مصيبتي است كه اميدوارم بر سر هيچ كس نيايد.خيلي سعي مي كنم اشكم سرازير نشود و مي كوشم ذهنم را منحرف كنم.نامه ديگري برمي دارم كه متعلق به بيستمين سالگرد ازدواجمان است،چيزي كه اسان تر مي توان درباره اش فكر كرد:****************عزيز دلم،صبح هايي كه تو را دست و روي نشستهمي بينم،يا وقتي تو را با چشمان خسته سراپا اغشته بهرنگ در كارگاهت پيدا مي كنم،باز هم در نظرم زيباترينزن جهاني.**************
**************نامه ها ادامه دارند.مكاتبات زندگي و عشق،و بيش از ده- دوازده تا نامه مي خوانم.بعضي از انها دردناك و بيشتر دلگرم كننده اند.ساعت سه بعد از نيمه شب است و من خسته شده ام.نامه ها به انتها رسيده و فقط يك نامه باقي مانده است؛اخرين نامه اي كه براي او نوشته بودم و ميدانم نمي توانستم ان را نخوانده بگذارم.برچسب پاكت را بر مي دارم و دو ورق كاغذ از ان بيرون مي اورم.دومين ورق را كنار مي گذارم و ورقه اول را زير نور مي گيرم و مشغول خواندن مي شوم***********************عزيزترينم،الي.در ايوان سكوت حكمفرماست و من اين بار كلمات را گم كرده ام.از من بعيد است،زيرا وقتي درباره تو و زندگي مشتركمان فكر مي كنم،بسيار چيزها براي به خاطراوردن وجود دارد.يك عمر خاطره.اما مگر مي توان انها را در كلام گنجاند؟نمي دانم ايا قادر به اين كارهستم؟من شاعر نيستم.بايد شاعر بود تا بتوان احساسي را كه به تو دارم به طور كامل بيان كرد.حواسم پرت مي شود.امروز صبح را به خاطر مي اورم كه وقتي قهوه درست مي كردم در فكرزندگي مشتركمان بودم.كيت انجا بود.جين هم همينطور،و هر دو با ورود من به اشپزخانه ساكت شدند.متوجه شدم كه گريه مي كنند و من بي هيچ كلامي كنار انان نشستم و دستشان را گرفتم.مي داني وقتينگاهشان كردم چه ديدم؟سالها پيش تو را ديدم،روزي كه با هم خداحافظي كرديم.انان به تو شباهت دارندو شبيه ان روزهاي تواند.زيبا و احساساتي و جريحه دار شده انگاه كه موضوع مهمي پيش مي امد.و نمي دانم كه چه شد سر ذوق امدم تا داستاني برايشان تعريف كنم.جف و ديويد را نيز صدا كردم و وقتي همه جمع شدند،درباره خودمان برايشان گفتم و اينكه چه شد تونزد من بازگشتي.براي انان درباره قدم زدنمان و شام خرچنگ در اشپزخانه گفتم.و وقتي درباره قايق سواريو نشستن جلوي اتش بخاري در ان توفان شديد حرف مي زدم،با لبخند گوش مي دادند.برايشان گفتم كه چگونهفرداي ان روز مادرت در مورد لون به ما اخطار داد...به نظر مي رسيد به همان اندازه ان روز ما بهت زده اند....بله،حتي به انان گفتم كه اواخر ان روز چه اتفاقي افتاد،بعد از اينكه تو به شهر برگشته بودي.ان قسمت داستان هرگز مرا رها نكرده است،حتي بعد از اين همه سال.اگرچه انجا نبودم و تو فقط يك بار برايمتعريف كرده اي،اعجاز اقتداري را كه تو از خود نشان دادي خوب به ياد دارم.هنوز هم نميتوانم تصور كنم درذهن تو چه مي گذشت ان زمان كه وارد سرسراي هتل شدي و لون را ديدي،يا وقتي با او حرف مي زدي چهاحساسي داشتي.تو برايم گفتي كه هر دو از هتل خارج شديد و روي نيمكت كنار كليساي قديمي نشستيد و او دستتو را گرفت و حتي وقتي توضيح مي دادي كه بايد بماني،دستت را رها نكرد.مي دانم تو براي او ارزش قايل بودي.و واكنش او به من ثابت كرد كه او نيز براي تو ارزش قايل بود.نه،او دركنمي كرد از دست دادن تو يعني چه.چطور ممكن بود درك كند؟حتي وقتي براي او توضيح دادي كه هميشه عاشقمن بوده اي،و اينكه مي داني اين در مورد او منصفانه نيست،او دست تو را رها نكرد.مي دانم كه او جريحه دارشده و خشمگين بود و حدود يك ساعتي سعي كرد عقيده تو را عوض كند،اما وقتي تو قاطعانه ايستادي و گفتيكه نمي تواني با او برگردي،فهميد كه تصميم خود را گرفته اي.تو گفتي كه او فقط سرش را تكان داد .و هر دومدتي طولاني كنار يكديگر نشستيد بي انكه كلامي رد و بدل كنيد.هميشه كنجكاو بوده ام بدانم مدتي كه كنار تو نشستهبود چه در ذهنش مي گذشت،ولي مطمئنم همان احساست چند ساعت قبل مرا داشت.و تو برايم گفتي كه وقتي بالاخرهتو را تا اتومبيلت همراهي كرد،به تو گفت كه من چه مرد خوشبختي هستم.او مانند نجيب زادگان رفتار كرد و منمي فهمم كه تصميم گيري براي تو چقدر دشوار بوده است.به خاطر دارم و قتي داستانم تمام شد،اشپزخانه كاملا ساكت بود تا بالاخره كيت ايستاد و مرا بغل كرد وگفت:"اوه،پدر."و اشك در چشمانش حلقه بست.منتظر بودم سوالهايي مطرح كنند،اما هيچ سوالي نكردند.در عوض چيزي به مراتببا ارزش تر هديه كردند.به مدت چهار ساعت،هر يك از انان به من گفت كه ما،هر دوي ما،چقدر برايش ارزشمنديم كه بزرگش مي كنيم.يكي يكي داستانهايي برايم تعريف كردند كه مدتها بود فراموششان كرده بودم.و در پايان اشكهايم سرازير شد زيراپي بردم چقدر خوب انان را تربيت كرده ايم.من بابت انان به خود مي بالم و به تو افتخار مي كنم و از زندگي با تو شادمانم.خوشحالم كه هيچ چيز نتوانست شادي ما را از ما بگيرد.هيچ چيز.تنها ارزويم اين است كه تو با من بمانيو از وجودم لذت ببري.بعد از اينكه بچه ها رفتند،در سكوت روي صندلي گهواره اي نشستم و درباره زندگي مشتركمان فكر كردم.توهميشه با مني،دست كم هميشه در قلب مني و در اين صورت ممكن نيست زماني وجود داشته باشد كه تو جزيياز من نباشي.نميدانم اگر تو به سويم باز نگشته بودي،من كه بودم،اما بي شك با پشيماني و تاسف زندگي مي كردمو ميمردم،و خدا را شكر كه چنين روزي را نديدم.دوستت دارم الي.من هر كه هستم به خاطر تو هستم.تو دليل بودن مني.تمامي اميدها و روياهايي هستي كه داشته ام.و مهم نيست كه چه اينده اي پيش روي ماست،هر روزي كه با هم باشيم بزرگترين روز زندگي من است.من هميشهمتعلق به تو خواهم بود.و تو عزيز دل من،تو هميشه متعلق به من خواهي بود. «نواح»
صفحه ها را كنار گذاشتم و الي را وقتي كه براي اولين بار اين نامه را مي خواند به ياد اوردم.هر دو روي صندليهايمان در ايوان نشسته بوديم.اواخر بعد از ظهر بود.رگه هاي قرمز رنگي در اسمان ديده مي شد و اخرين بارقه روز در حال محو شدن بود.اسمان كم كم تغيير رنگ مي داد و همچنان كه غروب خورشيد را تماشا مي كردم،به خاطر دارم كه درباره لحظه اي فكر مي كردم كه با چشم بر هم زدني روز ناگهان تبديل به شب مي شد.ان موقع بود كه پي بردم گرگ و ميش هوا صرفا خطاي چشم است زيرا خورشيد يا بالاي افق قرار دارد يا زير ان.و روز و شب نيز همچون چيزهاي ديگر به طريقي پيوسته است.هيچ يك نمي تواند بي وجود ديگري وجود داشته باشد و در عين حال هر دو همزمان نمي توانند وجود داشته باشند.چگونه احساسي بود؟به ياد دارم حيران بودم كه مگر مي شود هميشه با هم بود و در عين حال براي هميشه جدا از هم؟وقتي به گذشته برمي گردم پي مي برم كه طعنه اي در كار بود كه او درست زماني را براي خواندن نامه انتخاب كرده بود كه چنين سوالي به ذهن من خطور كند.طعنه اميز بود چون اكنون جواب را مي دانم.مي دانم همچون روز و شب بودن يعني چه؛يعني هميشه با هم و براي هميشه جدا از هم.جايي كه ما،من و الي،امروز بعداز ظهر انجا نشسته ايم،بسيار زيباست.اين نقطه اوج زندگي من است.انها اينجا در نهر هستند؛پرندگان،غازها،دوستا ن من.بدنهايشان روي اب خنك شناور است و اب كمابيش رنگ و اندازه شان را از انچه هست بزرگتر جلوه مي دهد.الي هم محو تماشاي انان است و كم كم ما يكديگر را مي شناسيم._حرف زدن با تو لذت بخش است.حالا مي فهمم كه چقدر دلم براي ان تنگ شده بود،با اينكه خيلي وقت هم از ان نگذشته است.من ادمي صاف و صادقم و او اين را مي داند اما هنوز احتياط مي كند.من برايش بيگانه ام.مي پرسد:_اين كاري است كه ما بيشتر اوقات مي كنيم.خيلي اينجا مي نشينيم و پرندگان را تماشا مي كنيم،مگرنه؟منظورم اين است كه ما به خوبي يكديگر را مي شناسيم؟_بله و نه.به نظر من هر كسي رازهايي براي خودش دارد اما ما سالهاست با هم اشناييم.او به دستهاي خو نگاه مي كند و بعد به دستهاي من.براي لحظه اي در فكر فرو مي رود.چهره اش درست به فرشته ها مي ماند،انگار دوباره جوان شده است.ما حلقه ازدواجمان را به انگشت نداريم.اين هم دليل دارد.مي پرسد:_تا به حال ازدواج كرده اي؟_بله._او چه شكلي بود؟حقيقت را مي گويم:_او روياي من بود.هر چه دارم از او دارم.در اغوش گرفتن او مثل ضربان قلب برايم عادي شده بود.تمام مدت در خيال او هستم.حتي حالا كه اينجا نشسته ام،درباره او فكر مي كنم.هيچ كس جاي او را ني گيرد.حرفهايم را فهميده است.نمي دانم در اين مورد چه احساسي دارد.بالاخره به ارامي شروع به صحبت مي كند.صدايش فرشته سان و پر از احساس است.دلم مي خواهد بدانم ايا او مي داند در فكر من چه مي گذرد؟_او مُرده است؟مرگ چيست؟خود نيز حيرانم،اما اين را نمي گويم،در عوض جواب مي دهم:_همسرم در قلب من زنده است و هميشه خواهد بود._هنوز عاشقش هستي،نه؟
_البته.اما عاشق خيلي چيزهاي ديگر هم هستم.عاشق اينم كه اينجا كنار تو بنشينم.عاشق اينم كه در زيبايي اين مكان با كسي كه برايش ارزش قائلم سهيم باشم.او براي لحظه اي سكوت مي كند.رويش را بر مي گرداند و در نتيجه من نمي توانم چهره اش را ببينم.سالهاست كه اين عادتش است._چرا اين كار ا مي كني؟از روي ترس نيست.فقط كنجكاو است و اين خوب است.مي دانم منظورش چيست اما به هر حال سوال مي كنم._كدام كار؟_چرا روزت را با من مي گذراني؟لبخند مي زنم._من اينجا هستم چون جايي است كه بناست باشم.مساله بغرنجي نيست.هر دوي ما از اين كار لذت مي بريم.خيال نكن وقت من به پاي تو تلف مي شود.اين چيزي است كه خودم مي خواهم.اينجا مي نشينم و با هم گپ مي زنيم و من فكر مي كنم.چه كاري بهتر از اين ممكن است وجود داشته باشد؟او در چشمان من نگاه مي كند و براي لحظه اي چشمانش مي درخشد و لبخندي بي رنگ بر روي لبانش نقش مي گيرد._من دوست دارم با تو باشم،اما اگر به دنبال اين هستي كه مرا اغوا كني ،بدان كه موفق شده اي.اقرار مي كنم از مصاحبت با تو لذت مي برم اما هيچ چيز درباره ات نمي دانم.انتظار ندارم داستان زندگي ات را برايم تعريف كني،اما اخر چرا اينقدر اسرار اميزي؟_يك جا خوانده ام كه زنها عاشق غريبه هاي اسرار اميز مي شوند._ببين تو جواب مرا ندادي.جواب خيلي از سوال هاي مرا نداده اي.حتي امروز صبح به ام نگفتي اخر داستان چه مي شود.شانه اي بالا مي اندازم.مدتي ساكت مي نشينيم.بالاخره مي پرسم:_حقيقت دارد؟_چه حقيقت دارد؟_اينكه زنها عاشق غريبه هاي اسرار اميز مي شوند؟او در اين مورد فكر مي كند و مي خندد.سپس جوابي را مي دهد كه انتظارش را دارم._گمان مي كنم بعضي زنها اينطور باشند._حالا نمي خواهد مرا گير بيندازي.من كه به اندازه كافي تو را مي شناسم.او مرا دست انداخته است و من از اين كارش لذت مي برم.ساكت مي نشينيم و دنياي اطراف خود را نگاه مي كنيم.ياد گرفتن اين كار عمري طول كشيده است.به نظر مي رسد فقط كهنسالان قادرند كنار يكديگر بنشينند و چيزي نگويند و همچنان خوشنود باشند.جوانان عجول و بي حوصله اند و حتما سكوت را مي شكنند.اين هدر دادن نيروست،زيرا سكوت خالص و ناب است.سكوت مقدس است.مردم را به سوي يكديگر جلب مي كند زيرا فقط انان كه با يكديگر راحتند مي توانند بي سخن كنار هم بنشينند.اين بزرگترين عقيده به ظاهر مهمل و در معنا درست است.وقت مي گذرد و كم كم تنفس ما مانند امروز صبح با هم منطبق مي شود.نفسهايي عميق،نفس هايي ارامش بخش،و لحظه اي مي رسد كه او چرت مي زند،كاري كه معمولا انان كه در حضور يكديگر راحتند،انجام مي دهند.دلم مي خواهد بدانم جوانان نيز از چنين لذتي برخوردارند؟سرانجام وقتي او بيدار مي شود معجزه اي رخ مي دهد.اشاره مي كند:_ان پرنده را مي بيني؟
و من چشمانم را مي چرخانم.جاي تعجب است كه مي توانم ببينم،اما مي بينم.زيرا خورشيد مي درخشد.من هم اشاره مي كنم.با ملايمت مي گويم:_چلچله ي درياي خزر.و هر دو تمام توجهمان را به ان پرنده مي دهيم و تا زماني كه روي نهر بريكز پرواز مي كند به او خيره مي شويم.و من بنا به عادت ديرين بازيافته،دستم را روي زانوي او مي گذارم و او هيچ واكنشي مبني بر ممانعت از اين كار نشان نمي دهد.*************************او حق دارد كه مي گويد من طفره مي روم.روزهايي مانند امروز كه حافظه او به كلي از بين رفته است،من جوابهاي سربسته و مبهم مي دهم،چون بسياري اوقات در عرض اين چند سال در اثر بي توجهي حرفهايي از دهانم پريده كه احساسات او را جريحه دار كرده است و من نمي خواهم ديگر چنين اتفاقي بيفتد.بنابراين حد خود را نگه مي دارم و فقط به سوال هايي كه از من مي شود جواب مي دهم،گاهي سوالها خوب نيست و من انها را بي جواب مي گذارم.اين تصميم دو حالت دارد،خوب و بد،اما لازم است زيرا در صورت اگاهي دادن،ارمغان ان درد و رنج است.براي محدود كردن درد،جوابهايم را محدود مي كنم.روزهايي هست كه او اصلا نمي داند فرزند دارد و يا ما با ازدواج كرده ايم.چقدر از اين بابت متاسفم،اما تاسف من چيزي را تغيير نمي دهد.ايا اين مساله دليل نادرستي و دورويي من است؟شايد،اما متوجه شده ام اگر سيل اطلاعاتم را بر سرش بريزم،در هم خواهد شكست.ايا مي توانم با علم به اينكه تمامي انچه برايم مهم بوده است فراموش كرده ام،در اينه نگاه كنم بي انكه چشمانم قرمز شود و چانه ام بلرزد؟من كه نمي توانم،و او هم نمي تواند،زيرا اين حماسه اين چنين اغاز شد.زندگي او،ازدواج او،فرزندان او،دوستان و كار او.سوال و جواب اين نمايش اين است:اين زندگي توست.روزگار به هر دوي ما سخت مي گذشت.من دائرة المعارف بودم،شي اي فاقد احساس،چه ها و كه ها و كجاهاي زندگي او، و وقتي در واقعيت چراهايي هست،چيزهايي كه من نه مي دانم و نه مي توانم به انها جواب بدهم،همه ارزشمند مي شوند.او به عكس هاي نياكان فراموش شده اش نگاه مي كرد،قلم مو هايي را در دست مي گرفت كه هيچ چيز را به يادش نمي اورد،و نامه هاي عاشقانه اي را مي خواند كه كمترين لذتي به دنبالش نداشت.او طي چند ساعت بنيه اش را از دست مي دا،رنگ پريده تر مي شد،عبوس تر مي شد،و روزش را بدتر از انچه شروع كرده بود به پايان مي رساند.روزهاي ما گم شده بود،او هم همين طور.خودخواهانه بگويم،من هم همينطور.بنابراين من تغيير كردم.ماژلان(دريانورد پرتغالي) و كلمبوس(يا كريستف كلمب،دريانورد اسپانيايي و كاشف امريكا) شدم،كاشفي در اسرار ذهن، و سرهم بندي كردن را ياد گرفتم.همچنين ياد گرفتم چه كارهايي را بايد انجام دهم و ياد گرفتم چه چيزي در نظر كودكان بديهي است.فهميدم كه زندگي بسادگي مجموعه اي است از زندگي هاي كوچك كه هر يك به نوبه خود در جريان است.فهميدم كه هر روزمان بايد در پي يافتن زيبايي در گلها و شعر و سخن گفتن با حيوانات بگذرد.ياد گرفتم سپري كردن روز با خواب و خيال و غروب خورشيد و نسيم فرح بخش مزيت نيست.اما مهم تر از همه ياد گرفتم كه زندگي نشستن روي نيمكتي نزديك نهرهاي قديمي است،در حالي كه دستم روي زانوي او باشد،و گاهي عاشق شدن در روزهايي خوب.*****************او مي پرسد:_درباره چه فكر مي كني؟هوا گرگ و ميش است.ما از روي نيمكت خودمان بلند شده ايم و در طول مسيري كه چراغ دارد قدم مي زنيم.اين راه به مجتمع منتهي مي شود.او دستش را دور بازوي من انداخته است و من همراهي اش مي كنم.اين كار عقيده او بود.شايد افسونش كرده ام.شايد مي خواهد مراقبم باشد تا زمين نخورم.به هر حال هر چه هست در دل مي خندم._درباره تو فكر مي كنم.جوابي نمي دهد،فقط بازويم را فشار مي دهد و مي توانم بگويم از حرفم خوشش امده.زندگي مشترك ما باعث شده است سر نخ دستم بيايد،حتي با اينكه خودش انها را نمي شناسد.ادامه مي دهم:_مي داني كه تو نمي تواني به ياد بياوري كي هستي،اما من مي توانم و فهميده ام كه هر وقت نگاهت مي كنم،احساس خوبي بهم دست مي دهد.ضربه اي به بازويم مي زند و مي خندد:_تو مرد مهرباني هستي و قلب پر مهري داري.اميدوارم همان اندازه كه الان از وجودت لذت مي برم،قبلا هم برده باشم.
كمي ديگر راه مي رويم.بااخره مي گويد:_بايد چيزي بهت بگويم._بگو._گمان مي كنم من يك تحسين كننده دارم._يك تحسين كننده؟_بله._صحيح._باور نمي كني؟_باور مي كنم._بايد باور كني._چرا؟_چون گمان مي كنم خود تو هستي.همچنان كه در سكوت راه مي رويم،در اين مورد فكر مي كنم.دست در دست از اتاقها رد مي شويم،حياط از پشت سر مي گذاريم،و به باغ مي رويم.بيشتر گلها خودروست و من او را از رفتن باز مي دارم.دسته اي گل سرخ و صورتي و زرد و بنفش مي چينم.گلها را به او مي دهم و او انها را به بيني اش نزديك مي كند.با چشمان بسته بو مي كشد و نجوا مي كند:"قشنگند."دوباره به راه مي افتيم.گلها را در يك دست دارد و با دست ديگرش دست مرا مي گيرد.ديگران نگاهمان مي كنند چون ما اعجوبه هاي متحرك هستيم.به من كه اين را گفته اند.از لحاظي درست است،اگرچه بيشتر اوقات احساس خوشبختي نمي كنم.بالاخره مي پرسم:_گمان مي كني كه من هستم؟_بله._چرا؟_چون فهميده ام چه چيزي را از من پنهان كرده اي._چه را؟_اين را.(و ورق كاغذ كوچكي را به دستم مي دهد)اين را زير بالشم پيدا كردم.ان را مي خوانم:*******************درد مهلك جسم را بطئي مي كند،با اين حال تا واپسين روزهايمان.بر سر پيمان خود هستم،نوازشي ملايم كه با بوسه اي پايان مي يابد،به گونه اي لذت بخش،عشق را بيدار مي كند.****************مي پرسم:_باز هم هست؟_اين را در جيب كتم پيدا كردم.****************روح و روان ما يكي است،و تو بايد بدانيكه هر گز از هم جدا نخواهند شد؛به هنگام سپيده دم با شكوه،چهره تومي درخشد،و من به سوي تو مي ايم و قلبم را باز مي يابم.*****************
"صحيح."اين تنها چيزي است كه مي گويم.ان قدر قدم مي زنيم تا خورشيد در اسمان پنهان مي شود.گرگ و ميش سيمگون تنها ياداور روز است و ما همچنان شاعرانه گفتگو مي كنيم.او شيفته اين ماجراي عاشقانه شده است.وقتي به در ورودي مي رسيم .من خسته هستم و او متوجه مي شود.بنابراين متوقفم مي كند و با دست صورتم را به طرف صورت خود مي چرخاند.متوجه مي شوم به قدري قوز كرده ام كه هم قد او شده ام.اكنون هر دو در يك سطح هستيم.گاهي خوشحالم كه او نمي داند من چقدر تغيير كرده ام.او چشم در چشم من مي دوزد و مدتي خيره نگاهم مي كند.مي پرسم:_چه كار مي كني؟_دلم نمي خواهد تو را و امروز را فراموش كنم.سعي مي كنم خاطره تو را زنده نگه دارم.ايا اين بار ممكن است؟ترديد دارم.و مي دانم بي فايده است.ممكن نيست.افكارم را به او نمي گويم.در عوض ،لبخند مي زنم زيرا حرفهايش شيرين است.مي گويم:_متشكرم._جدي مي گويم.دلم نمي خواهد دوباره تو را فراموش كنم.تو براي من بيش از حد خاص هستي.نمي دانم امروز بي تو چه مي كردم.بغض راه گلويم را مي بندد.در پس كلمات او احساسات نهفته است.احساساتي كه هر وقت درباره او فكر مي كنم ان را احساس مي كنم.مي دانم اين دليل زنده ماندنم است و در اين لحظه به شدت دوستش دارم.چقدر دلم مي خواست اين قدر قوي بودم كه او را تا بهشت روي دست حمل مي كردم.مي گويد:_سعي نكن چيزي بگويي.بيا اين لحظه را احساس كنيم.و من اين كار را مي كنم.احساسي اسماني دارم.بيماري او نسبت به قبل بدتر شده است.هر چند الي با بيشتر بيماران الزايمري فرق دارد.اينجا سه الزايمري وجود دارند كه هر سه زير پوشش ازمايشهاي عملي من هستند.انان بر خلاف الي در مرحله پيشرفته بيماري به سر مي برند و تقريبا گمشده اند.تمام مدت بيماري هذيان مي گويند و سر در گم هستند.بارها و بارها حرفشان را تكرار مي كنند.دو نفر انان نمي توانند خودشان غذا بخورند و بزودي خواهند مُرد.سومي سرگردان اين سو و ان سو مي رود و گم مي شود.يك بار او را در يك كيلومتري اقامتگاهمان در خودرو بيگانه اي پيدا كردند.از ان پس او را به تخت بسته اند.هر سه انان گاهي تند خو و عبوس هستند و در ديگر مواقع مانند بچه ها مي شوند.غمگين و تنها.بندرت كاركنان اينجا يا اقوامشان را مي شناسند.اين بيماري بسيار موذي است و به همين دليل براي فرزندان انان و همين طور فرزندان من كار دشواري است كه به ملاقات بيايند.البته الي هم مشكلاتي دارد،مشكلاتي كه احتمالا به مرور زمان بدتر مي شود.صبح ها به طور وحشتناكي مي ترسد و چنان گريه مي كند كه هيچ گونه دلداري و تسلايي كارساز نيست.گمان مي كنم ادم هاي موچولي مثل جن مي بيند،نگاهشان مي كند و سرشان فرياد مي كشد كه دور شوند.با اشتياق به حمام مي رود اما مرتب غذا نمي خورد.به نظر من لاغر شده است.خيلي لاغر.روزهايي كه سرحال است سعي مي كنم بپرورانمش و چاقش كنم.اما اينجا ديگر شباهت انان تمام مي شود.به همين دليل است كه همه معتقدند الي معجزه است.چون گاهي،فقط گاهي،وقتي برايش كتاب مي خوانم حالش زياد بد نيست.هيچ توضيحي در اين مورد وجود ندارد.پزشكان مي گويند:"ممكن نيست.ممكن نيست او الزايمر داشته باشد."اما دارد.هر روز صبح و بيشتر روزها شكي در وجود اين بيماري نيست.در اين مورد همه هم عقيده اند.اما چرا حالتهاي او فرق مي كند؟چرا گاهي بعد از اينكه برايش كتاب مي خوانم دگرگون مي شود؟دليلش را براي پزشكان مي گويم.از صميم قلب به حرفهايم اعتقاد دارم اما حرفم را باور نمي كنند.در عوض توجيه علمي مي كنند.چهار بار متخصصاني از چاپل هيل امدند تا جواب را پيدا كنند و هر چهار بار راهشان را گرفتند و رفتند بي انكه چيزي دستگيرشان شود.به انان مي گويم :"اگر فقط بخواهيد به مطالب كتابها و تجربه تان استناد كنيد،احتمالا سر در نمي اوريد."اما انان سرشان را تكان مي دهند و مي گويند:گالزايمر اين طوري نيست.با اين حالي كه او دارد ممكن نيست بتواند با كسي گفتگو كند يا با گذشت زمان بهبود حاصل كند،هرگز."
اما در مورد الي ممكن بوده است.البته نه هر روز يا بيشتر اوقات و يا به طور قطع كمتر از قبل،اما گاهي بهتر بوده است.و تنها چيزي را كه الي از دست داده است حافظه اش است.انگار ضعف حافظه دارد.اما احساساتش عادي هستند و در چنين روزهايي است كه من مي فهمم كارم را درست انجام داده ام.************************وقتي برمي گرديم،شاممان در اتاق او حاضر است.ترتيب كارها را داده اند تا ما اينجا با هم غذا بخوريم.همان طور كه هميشه در روزهايي مانند امروز اين كار را مي كنيم.و اين بار هم لازم نيست من تقاضايي بكنم.افراد اينجا مراقب همه چيز هستند.رفتارشان با من خوب است و من خدا را شكر مي كنم.چراغها كم نور است.دو شمع روي ميزي كه ما پشت ان مي نشينيم روشن است و صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسد.ليوانها و بشقاب ها پلاستيكي است و پارچ پر از اب سيب است.اما قانون،قانون است و ظاهرا الي متوجه اين مطلب نيست._تو اين كار را كرده اي؟سرم را تكان مي دهم و او وارد اتاق مي شود._زيباست.بازو به بازوي او مي دهم و او را تا جلوي پنجره همراهي مي كنم.وقتي به انجا مي رسيم او دستم را ول نمي كند.احساس خوبي دارم.در اين شب مطبوع و بهاري كنار يكديگر مي ايستيم.پنجره كمي باز است و نسيمي را كه بر صورتم مي وزد حس مي كنم.ماه بالا امده است و ما غروب را كه خود را در اسمان به تماشا گذاشته است نگاه مي كنيم.او مي گويد:_هرگز چيزي به اين زيبايي نديده ام.در اين مورد مطمئنم._من هم همين طور.و نگاهم بر اوست.او منظور مرا نمي فهمد و لبخند مي زند.لحظه اي بعد زمزمه مي كند:_گمان مي كنم بدانم الي اخر سر با چه كسي رفت._راستي؟_بله._با كه؟_با نواح._مطمئني؟_صددرصد.لبخند مي زنم و سرم را تكان مي دهم.به ارامي ميگويم:_بله او با نواح رفت.(و لبخندم را به من برمي گرداند.چهره اش مي درخشد.)با سعي و تلاش صندلي او را جلو مي كشم.او مي نشيند و من هم روبه رويش مي نشينم.دستش را جلو مي اورد و من دست او را مي گيرم.و احساس مي كنم انگشت شستش مانند سالها پيش روي دستم حركت مي كند.بي انكه حرفي بزنم مدتي طولاني به او خيره مي شوم.تمام لحظات زندگي ام را به خاطر مي اورم و پيش چشم مجسم مي كنم.بغض راه گلويم را مي بندد و يك بار ديگر پي مي برم كه عاشقش هستم.وقتي بالاخره شروع به حرف زدن مي كنم صدايم لرزش دارد.مي گويم:_تو چقدر زيبايي.در چشمانش مي بينم كه مي داند چه احساسي به او دارم و منظورم از اداي اين كلمات چيست.واكنشي نشان نمي دهد.در عوض سرش را زير مي اندازد و من كنجكاوم بدانم چه در فكرش مي گذرد.هيچ سر نخي به من نمي دهد.و من به ارامي دستش را مي فشارم.صبر مي كنم.با تمام وجود مي دانم در قلبش چه مي گذرد و مي دانم در قلبش جاي دارم.سپس معجزه اي ثابت مي كند كه حق با من است.همچنان كه موسيقي ملايمي در اتاقمان كه فقط با نور شمع روشن است،پخش مي شود،ميبينم كه كم كم احساسي در وجود او شكل مي گيرد.لبخند گرم و پر مهري بر روي لبانش ظاهر مي شود.از ان لبخندهايي كه به همه چيز ارزش مي بخشد.و وقتي چشمان زمردينش را به من مي دوزد تماشايش مي كنم.دستم را به ارامي به سوي خود مي كشد.
به ارامي مي گويد:"تو شگفت انگيزي..."و ديگر چيزي نمي گويد.اين لحظه اي است كه او هم عاشق من است.اين را مي دانم.هزاران بار اين نشانه را ديده ام.ديگر چيزي نمي گويد،اجباري ندارد و يك بار ديگر نگاهي طولاني به من مي اندازد و مرا سرشار مي كند.با تمام شوري كه در خود سراغ دارم لبخند مي زنم،و هر دو به همراه احساسي دروني كه همچون امواج دريا به خود مي پيچد،به يكديگر خيره مي شويم.به اطراف اتاق نگاه مي كنم.سپس نگاهي به سقف مي اندازم و دوباره به الي رو مي كنم.حالت نگاهش گرمم مي كند و ناگهان احساس مي كنم دوباره جوان شده ام.ديگر سردم نيست و درد ندارم،قوز پشتم از بين رفته و اندامم تغيير شكل نداده است،و اب مرواريد نيز بينايي ام را تهديد نمي كند.من قوي و سرمست باده غرور هستم،خوشبخت ترين مرد روي زمين،ومدتي طولاني همين احساس را در خود حفظ مي كنم.سرانجام وقتي دو سوم شمع مي سوزد و اب مي شود،سكوت را مي شكنم.مي گويم:_با تمام وجود دوستت دارم.اميدوارم اين را بداني.نفس زنان مي گويد:_البته كه مي دانم.من هميشه عاشق تو بوده ام ،نواح.نواح،صدايش در گوشم زنگ مي زند.نواح.اين كلمه اش در سرم طنين مي اندازد:نواح.او ميداند من كيستم....او مي داند...چنين موضوع پيش پا افتاده اي،اين اگاهي،از نظر من لطف الهي است و من احساس مي كنم يك عمر زندگي مشترك ما،عشق ورزيدنها،در اغوش گرفتن ها و گذران بهترين سالها در كنار او،همه و همه لطف الهي بود.او زمزمه مي كند:_نواح...نواح دوست داشتني من...و من كسي كه هرگز حرف پزشكان را نپذيرفت،دوباره پيروز شده ام،دست كم براي لحظه اي از تظاهر به دانستن اسرار دست مي كشم،دست او را مي بوسم و ان را روي گونه ام مي گذارم و در گوشش زمزمه مي كنم.مي گويم:_تو بزرگترين و برجسته ترين اتفاق زندگي من هستي._اوه...نواح،من هم تو را دوست دارم._و اشك در چشمانش حلقه مي بندد.)اگر ماجرا اينگونه پايان پذيرد،من مرد خوشحالي خواهم بود.اما اينطور نخواهد شد.از اين بابت مطمئنم،زيرا به مرور زمان،نشانه هاي نگراني را در چهره اش مي بينم.مي پرسم:_چه شده است؟به ارامي پاسخ مي دهد:_خيلي مي ترسم.مي ترسم دوباره فراموشت كنم.منصفانه نيست...نمي توانم اين را تحمل كنم.ديگر صدايش در نمي ايد.نمي دانم به او چه بگويم.مي دانم شب و تاريكي در راه است و براي جلوگيري از مسايل اجتناب ناپذير هيچ كاري از من ساخته نيست.در اين زمينه من بازنده ام.بالاخره مي گويم:_هرگز تو را ترك نمي كنم.انچه بين ماست ابدي است.او مي داند اين تنها كاري است كه مي توانم انجام دهم،زيرا هيچ يك از ما نمي خواهد وعده پوچ بدهد.اما ان طور كه به من نگاه مي كند،مي توانم بگويم كه ارزو دارد امكان ديگري وجود داشت.جيرجيركها برايمان اواز شبانه مي خوانند و ما مشغول خوردن شام مي شويم.هيچ يك از ما گرسنه نيست،اما من سرمشق او مي شوم و او اداي مرا در مي اورد.لقمه اي كوچك به دهان مي گذارد و مدتي طولاني ان را مي جود.اما من خوشحالم كه مي بينم او غذا مي خورد.در سه ماه گذشته بشدت وزن كم كرده است.