ارسالها: 338
#11
Posted: 9 Jul 2012 08:27
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم دخترها وپسرهای خردسال دهکده که بروی سرشان سبد میوه حمل میکردند به استقبال ما آمدند .
قال و مقال عجیبی در اطراف اتوبوس برپاشده بود . من مقداری میوه از یک پسر دهاتی خریدم و رویا نیز یک گل سرخ از یک دختر کوچک دهاتی هدیه گرفت ، من میوه ها را به رویا دادم و او نیز گل سرخ را به من داد سپس در حالیکه دست در دست هم داشتیم از میان مردم گذشتیم و بطرف خانه های دهکده که دور تر از آن محل بود براه افتادیم وقتی داخل دهکده رسیدیم با راهنمایی مردم بخانه کدخدا رفتیم خود را زن و شوهر معرفی کردیم و اظهار داشتیم برای گذراندن ماه عسل آمده ایم سپس قصد خود را دائر بر چند روز اقامت در آنجا به کدخدا بیان کردیم و او نیز با خوشحالی ما را به خانه پیرزن هفتاد ساله ای که اطاق خالی کریه ای داشت برد و ما را به او معرفی کرد و سفارش نمود از ما خوب پذیرائی کند .
پیرزن که قصد خمیده ای دشات از ما بخوبی استقبال کرد و اطاق خالی اش را که در مجاورت اطاق خودش بود به ما واگذار کرد از پیرزن زنده دل دهاتی تشکر کردیم و چون نزدیک ظهر بود رویا با تخم مرغ نیمرو درست کرد . ناهار را صرف کردیم چون رویا کمی خسته بود به استراحت پرداختیم .
هنگام عصر برای گردش و تفریح در کوهستانهای اطراف دهکده به راه افتادیم . آسمان صاف و آبی رنگ بود . خورشید با از دست دادن آخرین اشعه خون آلودش در پس کوهها پنهان میشد . کوهها سر سبز بودند و دامنه ها پر از گل .
من و او گردش در میان گلهای وحشی را آغاز کردیم و در لابلای بوته های صحرایی پیش رفتیم در میان راه او وقتی گل سرخ وحشی زیبائی را میدید آن را از شاخه می چید و به من میداد و من هم گلهایی را که او میداد دسته میکردم .
سراسر محوطه گلهای سرخ و رنگارنگ وحشی را به دو طی کردیم تا اینکه به نزدیک تک درختی در کنار جوی آبی رسیدیم . آنگاه هر دو مقابل تک درخت ایستادیم !
در اطرافمان بوته های گل وحشی شکفته از بوسه اشعه آفتاب سراسر محوطه را پوشانده بود . آب با صدای یک نواخت خود از باریکه ای میگذشت در گوشه ای از پهنای آسمان آبی رنگ که کم کم تیره میگرفت دو کبوتر سیاه و سفید مشغول پرواز بودند من درحالیکه سرمست از زیبایی طبیعت بودم تحت تاثیر محیط غفلتا رویا را که مدتها از او دور بودم به آغوش کشیدم و بوسیدم .
او در مقابل این بوسه سکوت کرد و لحظه ای بعد تبسمی به لب آورد و به چشمانم نگریست .
بار دیگر او را در آغوش گرفتم و لب بر لبش گذاشتم این بار مثل کسی که از حالت خماری ممتدی بیرون آمده باشد دستهایش را بدور گردنم حلقه زد و لبان داغش را بر روی لبانم قرار داد .
با هر بوسه هیجان هر دوی ما بیشتر میشد و لحظه ای بعد کاملا گرمی بدنش را احساس کردم . او چون شکوفه ای در آغوش درخت سرش را بر شانه ام گذاشته بود و موهایش را بصورتم میسائید .
در اینحال که بدنبال بوسه های پیاپی لبان ما برای بوسه دیگری بروی هم میرفت او با صدای لزانی گفت : میترسم بهمن ... میترسم ...
گفتم : برای چه ؟
جوابی نداد . دستهایم از دور کمرش رها شد . گلهای سرخ از دستم بر روی زمین ریخت . او داشت گریه میکرد .فکر کردم شاید از رفتار من ناراحت شده به همین جهت او را در آغوش کشیدم و ضمن عذرخواهی از رفتار ناگهانی ام گفتم که دوستش دارم و قسم خوردم بخدا .
او در حالیکه چشمان اشک آلودش را بطرف من چرخاند و لبخند خفیفی لبانش را زینت داد در جواب گفت : بهمن من هم سوگند یاد میکنم حتی اگر صدسال پس از مرگم گورم را بشکافی و قلبم وجود داشته باشد خواهی دید که بر آن نوشته شده : فقط ترا دوست دارم .
در حالیکه هر دو بی اختیار اشک میریختیم در آغوش هم فرو رفتیم و قسم خوردیم برای همیشه عشقمان پایدار بماند و هر دوی ما به سوگندمان وفادار ماندیم بطوریکه من هنوز هم لحظه ای از عشق بزرگمان غافل نیستم و تا زنده ام خواهم بود .
در آن لحظات فراموش نشدنی من و او مدتی به همان حال کنار تک درخت ایستادیم وسپس در حالیکه با هم مقداری از قشنگ ترین گلهای سرخ ولو شده روی زمین را جمع کردیم و بطرف دهکده براه افتادیم .
در میان راه به دامنه کوهستانی رسیدیم . اینجا کوهساری بود که صدا در آن منعکس میگردید و دوباره شنیده میشد . در این محل بود که بخواست رویا ایستادیم و او در حالیکه چشمانش را به چشمهای من دوخته بود فریاد زد :
بهمن ... دوستت دارم !
صدا در کوهسار پیچید و دوباره تکرار شد .
در جواب با فریاد گفتم :
منهم ترا می پرستم و حاضرم جانم ...
دستش را بر روی لبهایم قرار داد و مرا از ادامه حرفم باز داشت در همین لحظه صدایم در کوهشار پیچیده و تکرار شد .
سپس در حالیکه صدای قهقهه خنده مان همه کوهستان را پر کرده بود به راه خود برای برگشت به دهکده ادامه دادیم .
بعد از نیمساعت راه پیمایی به دهکده رسیدیم مقابل در ورودی اطاق اجاره ایمان پیرزن صاحبخانه از من و رویا استقبال کرد برای سر سفره مقداری ماست و سبزی کوهی به ما داد از او تشکر کردیم و به اطاق داخل شدیم و بعد از خوردن شامی که رویا درست کرده بود به گفتگو نشستیم .
در آن لحظات فراموش نشدنی که کنار هم بودیم من خود را خوشبخت ترین مرد روی زمین حس میکردم در آن لحظات خوش و زودگذر که من و رویا در کنار هم بودیم چندین بار قسم خورد که از ته قلب مرا دوست دارد و من در مقابل عشق بزرگ او خود را ذلیل و زبون احساس میکردم .
راستش در مقابل بیان عشق او من هیچ نداشتم که بگویم جز اینکه با عمل ثابت کنم من نیز واقعا دوستش دارم .
آنشب من و او در مورد عشقمان ساعتها با هم صحبت کردیم و نزدیک ساعت دوازده بود که با پشت سرگذاردن یک روز دلپذیر و فراموش نشدنی هرکدام بداخل رختخواب خود که رویا آنها را کنار هم آماده کرده بود رفتیم و لحظه ای بعد او در تاریکی دل انگیز شب که نور مهتاب آن را زینت میداد لغزید و در آغوشم جای گرفت و گفت : آه بهمن قشنگم ، امید و زندگی ام ، محبوبم ...
بدون اینکه گناهی مرتکب شویم مثل دو دوست صمیمی و مهربان شب را در کنار هم به صبح رساندیم .
زمان به سرعت میگذشت . من و رویا در کنار هم و در آن دهکده زیبا و با صفا بهترین دوران زندگی خود را میگذراندیم .
روزها برای تفریح و گردش و اسب سواری به صحرا میرفتیم و شبها در کلبه پیرزن دهاتی استراحت میکردیم .
من و او هر دو از روزهای خوشی که کنار هم میگذراندیم احساس مسرت میکردیم اما از آنجایی که پول های من رو به اتمام بود و از طرفی تا چند روز دیگر عموی رویا از تهران بر میگشت بعد از مدتی اقامت در این دهکده زیبا و روح افزا یک شب تصمیم گرفتیم به شیراز برگردیم ، قرار شدبعد از بازگشت به شیراز من راهی تهران شوم تا کاری برای خود دست و پا کنم و رویا نیز جریان من را به عمویش بگوید و او را راضی نماید تا در مورد ازدواج امان با پدرش صحبت کند .
با این تصمیم فردای آن شب بعد از خداحافظی با پیرزن صاحب خانه و کدخدا و دوستان روستائی که در این مدت با آنها آشنا شده بودیم با اتوبوس به شیراز برگشتیم و رویا به خانه عمویش رفت و قرار شد فردا همدیگر را ببینیم .
در دیداری که فردا با رویا داشتم آخرین حرفهایمان را در مورد زندگی آینده زدیم و قرار شد من به تهران بروم کار مناسبی پیدا کنم و سپس او را از پدرش خواستگاری کنم .
هنگامیکه میخواستیم از هم جدا شویم یکبار دیگر رویا سوگند خورد که جز من مردی در زندگی او بوجود نخواهد آمد و منتظرم خواهد ماند و فقط مرگ خواهد توانست بین ما جدایی به وجود آورد آنگاه در حالیکه اشک در چشمان هر دوی ما حلقه زده بود از هم جدا شدیم و وعده دیدار ما به تهران ماند .
با دلی مملو از عشق رویا و یکدنیا امید و آرزو برای آغاز یک زندگی توام با خوشبختی با اولین اتومبیل کرایه شب رو به تهران برگشتم وقتی به تهرا نرسیدم نزدیک ظهر بود ، ابتدا خواستم به منزل حمید بروم ولی با خود فکر کردم چون مقدار زیادی به حمید مقروض هستم بهتر است تا پیدا کردن کار مناسبی به خانه اش نروم آنگاه به مسافرخانه ای رفتم و اطاقی را اجاره کردم .
فردای آن روز برای استخدام به هرکجا که می توانستم سر زدم اما از همه جا ناامید و ناراحت بدون نتیجه به مسافرخانه برگشتم .
چند روز متوالی صبح تا شب برای یافتن کار تلاش کردم اما به هرجا که برای کار مراجعه میکردم جواب رد می شنیدم .
حالا هر شب کار من این شده بود که ستون استخدام روزنامه ها را بخوانم و زودتر از همه به محلی که اعلام کرده بودند مراجعه نمایم ولی بعد از مراجعه اطلاع می یافتم که صاحب کارها افراد مورد نظر را با توصیه دوستان و آشنایانشان استخدام کرده اند و دیگر احتیاج به کسی ندارند !
سرانجام چون نتوانستم کاری پیدا کنم اجبارا به خانه حمید رفتم ، او از دیدن من سخت خوشحال شد تمام جریان را برایش تعریف کردم . چون فهمید بیکارم و پول ندارم نزد پدرش رفت و بعنوان خودش مقداری پول از پدرش گرفت و به من داد و توصیه کرد که در مقابل مشکلات ایستادگی کنم تا بالاخره کاری برایم پیدا شود از او تشکر کردم آدرس مسافرخانه ام را به او دادم و سپس به مسافرخانه برگشتم .
مدت یکماه متوالی من به دنبال کار گشتم و در این مدت تلاش زیادی کردم که هر طور شده کاری آبرومندانه پیدا کنم و بخواستگاری رویا بروم اما موفق نشدم .
یک روز که ناامید و ناراحت در مسافرخانه نشسته بودم حمید به دیدینم آمد و نامه ای که رویا از شیراز به آدرس خانه آنها برایم فرستاده بود را به من داد و چون کار مهمی داشت خداحافظی کرد و رفت و قول داد که باز هم به دیدنم بیاید .
بعداز رفتن او من با عجله تمام نامه رویا را بازکردم و مشغول مطالعه شدم اما با خواندن هر سطر آن چشمم بیشتر سیاهی میرفت وقتی نامه را تمام کردم با تعجب به خود گفتم نه ، باور نمی کنم آنچه را که خواندم حقیقت داشته باشد ، حتما رویا را مجبور به نوشتن این نامه کرده اند !
اما نه ، این خط رویا بود ، رویایی که سوگند یاد کرده بود تا ابد به عشق من وفادار بماند رویایی که همه اش از وفا و صمیمیت دم میزد پس چرا او یکباره همه چیز را فراموش کرد و با این نامه آنچه که تا بحال بین ما گذشته بود پایان داد .
نمیدانم شاید هم علت نوشتن این نامه از طرف رویا نرفتن من به خواستگاری او بود به هرحال من برای پی بردن به حقیقت جریان جهت مشاوره و گرفتن کمک به خانه حمید رفتم متن نامه رویا را برایش بازگو نمودم و خواهش کردم در این مورد به من کمک کند و چون شماره تلفن منزل عموی رویا را در شیراز داشتم از حمید خواهش کردم از خواهرش بخواهد که همراه ما به کاریر بیاید و با شیراز تماس بگیریم و او رویا را پای تلفن بخواهد و به محض اینکه رویا پای تلفن آمد گوشی را به من بدهد تا خودم با او صحبت کنم .
حمید قبول کرد و جریان را به خواهرش گفت و آنگاه سه نفری به کاریر آمدیم و من با شیراز تماس گرفتم وقتی تلن منزل عموی رویا زنگ زد و شخصی گوشی را برداشت من فورا گوشی را به خواهر حمید دادم .
خواهر حمید رویا را پای تلفن خواست اما شخص مزبور به وی اظهار داشت رویا به اتفاق نامزدش برای خرید عروسی به بازار رفته اند و دیر وقت مراجعت می کنند .
وقتی این حرف را شنیدم نزدیک بود به گریه بیافتم اکنون باور کردم که این نامه را خود رویا نوشته است به همین جهت علی رغم اصرار حمید و خواهرش بعد از خروج از کاریر از رفتن به خانه آنها خودداری نمودم و درحالیکه سخت ناراحت بودم از حمید و خواهرش خداحافظی کردم و به مسافرخانه برگشتم .
آنگاه یکبار دیگر نامه رویا را از پاکت بیرون آوردم و بخواندنش پرداختم.
رویا در این نامه نوشته بود :
بهمن عزیز
سلام . یک ماه از آخرین دیدار ما گذشت و تو برخلاف قولی که به من دادی بدیدنم نیامدی . چشمان من همیشه منتظر تو بود اما تو آن را از انتظار بیرون نیاوردی راستش این مدت طولانی کافیست تغییرات زیادی را در زندگی هرکس به وجود بیاورد و با توجه به آنچه که تو از زندگی من میدانی خوب باید توجه داشته باشی در این مدت پدرم راحت ننشسته و تصمیماتی در مورد زندگی من گرفته است که متاسفانه بعلت نیامدن تو من مجبور شدم برخلاف میل باطنی ام به آن تن در دهم .
بهمن این نامه شاید آخرین نامه من باشد اما از تو میخواهم به جای اینکه از من کینه به دل بگیری آن را بعنوان گرامی ترین خاطره عشقمان برای همیشه نزد خودت نگهداری به هرحال این دیگر با خودت است اگر نمی خواهی حرفم را بپذیری نامه را پاره کن ، بسوزان و به هر طریقی که خواستی دور بریز .
بهمن قشنگم اکنون که من مشغول نوشتن این نامه هستم شب از نمیه گذشته است ، شبی سیاه و تاریک شاید هم وحشتناک !
خوب میدانم که تو در این مدت طولانی بخاطر من خیلی تلاش کردی و شاید هم شبی را به راحتی سر بر بستر نگذاشتی اما اکنون که دارم این نامه را می نویسم امیدوارم چشمان زیبای تو بخوابی ناز فرو رفته باشند .
چقدر دوستت دارم . آنقدر که حدی بر آن متصور نیستم . خیلی دلم میخواست یکبار دیگر ترا می دیدم و به آن چشمهای نگران و زیبا میگفتم که دیگر برایم نگران نباشند چون امشب که شب آخر ماه هم هست همه چیز تمام شده .
امشب از همه شبهای خدا سیاه تر و تاریک تر است . راستی امشب،شب بیست و نهم است و ماه هم از آسمان قهر کرده و رفته .
اما فردا ، فردا هنگامیکه خورشید طلوع میکند و بار دیگر مردم زندگی روزمره شان را از سر میگیرند من دیگر در اینجا نیستم .
راستش من دیگر نمی توانم در اینجا بمانم !
من اکنون به زور نامزد احمد شدم و این نامزدی همانطور که خودت میدانی برخلاف میل من است و احمد به هر حیله که بود با پدرم طرح دوستی ریخت و تو را مسبب بدبختی و انحراف من معرفی نمود و سپس آنگاه به اصطلاح خودش برای نجات من از تباهی و فساد از پدرم مرا خواستگاری نمود .
پدرم نیز که مردی نپخته است چشم بسته حرفهای احمد را بدون تحقیق باور کرد و بزور مرا وادار به نامزدی کهرد و بزودی قرار است من و احمد با هم ازدواج کنیم .
بهمن عزیزم ، متاسفانه باید بگویم من چند روزیست که توسط احمد مجددا اعتیادم را به هروئین از سرگرفتم ، من اکنون دختر فاسدی شدم ومسلما بدرد همسری تو که مردی پاک و بی آلایش هستی نمیخورم ، من فاسدم و باید با افراد فاسدی چون احمد زندگی کنم .
پدرم از اینکه من با احمد ازدواج خواهم کرد خیلی خوشحال است چون احمد نفوذ دارد ، پول دارد ، صاحب ویلا و اتومبیل است و پدرم کاری به این ندارد که او اینها را از کجا آورده است از راه مشروع یا نامشروع !
اصلا کسی کاری به این کارها ندارد همه بظاهر انسان و وضع ظاهری اشخاص توجه دارند ، همانگونه که پدر من هم به ظاهر احمد توجه میکند ، در حالیکه ندانسته با این کارش مرا قربانی می نماید .
پدرم از این وصلت بی نهایت خوشحال است و پشت سر هم از شخصیت ، نفوذ، اتومبیل و پول احمد حرف میزند او فقط به این چیزها توجه دارد در حالیکه نمیداند احمد چه آدم پستی است و کوشش من برای فهماندن شخصیت اصلی احمد به پدرم بی نتیجه مانده و ناله های من در دل پدرم کوچکترین تاثیری نکرده است و او در ازدواج من و احمد پافشاری میکند .
شاید اغلب پدر و مادرها اینطور باشند آنها تصور می کنند پول خوشبختی میاورد برای این قبیل پدر و مادرها فرقی نمیکند که این پول از چه راهی بدست آمده باشد آنها حتی دختران جوانشان را در مقابل پول به پیرمردان خوشگذران و ثروتمند میفروشند و کاری به این ندارند که آینده دخترشان به کجا می انجامد !
من هم یکی از همین هزاران قربانی فکر غلط و احمقانه اینگونه پدر و مادرها هستم .
احمد مرا تهدید کرده است که هرچه زودتر این شهر را ترک کنیم او چون جریان من و ترا میداند برای اینکه دچار دردسر نشود میخواهد مرا به یکی از شهرستانها ببرد و در همانجا بساط عروسی را برپا کند .
بهمن ، از تو خواهش میکنم در مقابل این موضوع دردناک عکس العملی از خود نشان ندهی چون من واقعا به درد تو نمیخورم و با توجه به اینکه مجددا به هروئین آلوده شدم تو دیگر نخواهی توانست وسیله معالجه مرا فراهم کنی ، احمد برای اینکه من همیشه در دامنش باشم مجددا مرا معتاد کرد و از تو میخواهم با بزرگواری که در وجودت هست مرا فراموش کنی .
فردا من با احمد شهر خاطراتم را ترک خواهم کرد ، اما بدون قلبم .
یک دختر یک قلب دارد و اگر آن را به کسی بدهد هرگز این قلب جز او به کس دیگری تعلق نخواهد داشت . در مورد من نیز این چنین است .
بهمن قشنگم ، عشق و امیدم
از تو میخواهم بجای اینکه ناراحت شوی و اشک بریزی و غم بر قلب ات آشیانه کند فقط سعی نمایی من را ببخشی یعنی گناه بزرگم را عفو کنی .
البته این تنها خواهش من نیست و من یک خواهش بزرگ دیگر نیز از تو دارم و امیدوارم بپاس عشقمان به این خواهش من نیز احترام بگذاری و حرف من گناهکار را که در گناه خود سوخته شاید هم مرده ام بپذیری !
محبوب من ، این نامه وقتی بدست تو میرسد که دیگر من در کنار تو نیستم و تو مسلما مرا لعن و نفرین خواهی کرد و از بیوفائی ام حرف خواهی زد و چه بسا اشک بریزی !
اما عزیزم تو نباید اشک بریزی . بخند ، آنقدر بخند که تمام غمهای دلت بدست فراموشی سپرده شود سپس به من قول بده اگر دلت بسوی دختری کشیده شد او را دوست بداری آنقدر او را دوست بدار که من را فراموش کنی !
این خواهش عاجزانه دختری است که تا پایان عمر دوستت دارد .
بهمن ، من هنگامی پی به عشق بزرگ تو بردم که دیگر دلم مرده بود و خودم نیز در فساد غوطه ور بودم تازه در آن موقع بود که پی به حقیقت موضوعی بردم و سخت تعجب کردم .
حقیقتی که تو از من پنهان کردی و من وقتی پی به آن بردم بی اختیار خشکم زد در ضن از شدت شوق به گریه افتادم راستش از تو جز این نیز نمیشد انتظار داشت !
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم ، از تو که بخاطر ترک اعتیاد من یکسال در زندان بسر بردی و تهمت دزدی را بخود خریدی ولی حاضر نشدی آبروی من برود ، من به چه ترتیب می توانم این محبت بزرگ تو را جبران کنم نمیدانم !
کاری از دستم برنمی آید جز اینکه در مقابل اینهمه مهر و محبت و انسانیت تو آفرین بگویم و حال که دسترسی به تو ندارم در مقابل عکست زانو بزنم و اشک بریزم .
تو همه چیز ، حتی خانواده ات ، کارت ، ابرویت را ندیده گرفتی و تمام حرفها و تهمت ها را تحمل کردی تا اعتیاد من ترک شود و من در مقابل این فداکاری بزرگی که تو کردی چه می توانم بکنم ، هیچ ، هیچ !
خوب دیگر باید بیش از این با یادآوری خاطرات گذشته ناراحتت نکنم .
راستش در این لحظه زبانم لال شده ، قلبم مرده و روحم در هم شکسته .
دیگر چشمانم نوشته های روی کاغذ را نمی بیند و دستم یارای نگهداری قلم را ندارد . اشک مجال نمیدهد دنباله نامه را بنویسم .
آه خدای من دیگر طپش قلبم را احساس نمی کنم . خون در وجودم مرده و سردی سراپایم را فرا گرفته است .
با چشمهای زیبای تو وداع میکنم ، اشک میریزم و باز هم آرزومندم مرا ببخشی ، من فقط از تو ببخشش میخواهم !
امیدوارم در عشق و زندگی آینده ات خوشبخت باشی انقدر که فراموش کنی اصولا دختری بنام رویا در زندگیت وجود داشت .
بدین ترتیب برای همیشه از تو خداحافظی میکنم و امیدوارم در کارهایت موفق باشی .
کسی که هرگز تا پایان عمر ترا فراموش نمی کند و دوستت دارد رویا .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#12
Posted: 9 Jul 2012 08:28
بعد از خواندن مجدد نامه رویا نزدیک بود دیوانه شوم . اما فقط به اشک اکتفا کردم و چون خیلی ناراحت بودم از مسافرخانه بیرون آمدم و به یک مغازه کوچک عرق فروشی که مقابل مسافرخانه قرار داشت رفتم مقدار زیادی مشروب خوردم و سپس بدون اینکه هدفی داشته باشم در کوچه ها براه افتادم .
این سرآغاز آوارگی من بود اکنون دیگر زندگی من رنگی نداشت دیگر به فکر کار مناسبی نبودم و از آنجایی که زندگی را پوچ می انگاشتم به هر کاری برای تامین پول مشروبم تن در میدادم حتی ماشین شویی و ماشین پایی میکردم تا پول در بیاورم .
با پولی که از این راه ها بدست میاوردم هر شب کارم عرق خوردن و گردش در میخانه ها بود . من تصمیم به نابودی خودم گرفته بودم و بی قیدی و مشروبخواری مرا در رسیدن به این هدف یاری میکرد .
شب و روز برای فراموش کردن غم و درد بزرگم آنقدر مشروب میخوردم که مست و گیج میشدم و برای مدت کوتاهی بزور الکل همه چیز را فراموش میکردم .
راستی اگر مستی نبود نمیدانستم از دست این همه غم و درد چگونه فرار کنم و شاید اگر میکده ای وجود نداشت من تا کنون از غم و اندوه خاک شده بودم .
از بس مرا به جرم مست بی آزار به کلانتری و ژاندارمری و بیمارستان برده بودند که دیگر همه مرا می شناختند و وقتی میدیدند در گوشه ای افتادم کاری به کارم نداشتند .
من حالا یک الکلی کامل شده بودم،یک الکلی دائم الخمر که با خود فکر میکردم اگر عرق نخورم خواهم مرد . وقتی عرق به من نمی رسید تشنج شدیدی بدنم را فرا میگرفت ، دست و پایم به لرزش میافتاد زبانم خشک میشد بطوری که هر لحظه فکر میکردم دارم جان میدهم .
هر روز بیش از روز قبل عرق میخوردم و آنقدر در این کار زیاده روی میکردم که مردم دلشان برای من میسوخت و با نصیحت مکرر از من میخواستند که دست از این مشروب خواری بیهوده بردارم .
آنها میگفتند اگر به مشروب خوری با این وضع ادامه دهی سرانجام در گوشه یکی از این میخانه بطرز بدی جان می سپاری ! و من که مرگ نهایت آرزویم بود همچنان بکارم ادامه میدادم و هراسی از مردن نداشتم ولی افسوس که مرگ به سراغ من نمی آمد .
من قماربازی بودم که در بازی با زندگی همه چیزم را از دست داده بودم جز غرورم ، غروری که از یک عشق مایه میگرفت و این جنون و دیوانگی نیز از همان عشق بود .
بزرگ عشقی که با همه نافرجامی اش ارزش داشت بخاطرش جانم را فدا کنم .
عجیب اینکه بغیر از خودم در میخانه ها به کسان دیگری نیز برخورد میکردم که سرگذشتی نظیر من داشتند و گاه با اینگونه افراد ساعتها در عالم مستی درددل میکردیم و به اتفاق هم اشک میریختیم .
بخاطرم هست شبی با جوانی که بخاطر شکست در عشق با من هم پیاله شده بود مشروب زیادی خوردیم و او که تاب دیدن گریه مرا نداشت خداحافظی کرد و رفت . من بعد از رفتن او صدای گریه ام بلندتر شد و به صدای رسا نام رویا را به زبان میاوردم و سرم را مرتب به میز می کوبیدم .
در اینوقت زن دائم الخمری که در میزی کنار میز من داشت مشروب میخورد و از گریه من متعجب شده بود رو به من کرد و گفت : رفیق از من بشنو هیچگاه بخاطر زن گریه نکن .
به او گفتم : آخر من او را با تمام وجودم دوست دارم نمیتوانم فراموشش کنم ، نمی توانم .
با عجله میان حرفم دوید و گفت : یک زن هر قدر هم دوست داشتنی ، زیبا و دلفریب باشد هرگز لایق اشک تو نیست . از من بشنو ، بخاطر زن هیچوقت اشک نریز ...
اما من مگر می توانستم بخاطر رویا گریه نکنم . مگر من میتوانستم او را فراموش کنم !
نه ، هرگز . من نمی توانستم رویا را فراموش کنم و به همین دلیل نیز لااقل برای تسکین خودم هر شب اجبارا مشروب میخوردم .
راستی مشروب چه چیز خوبی است برای دردمندان ، یا لااقل برای من اینطور بود . من اغلب شبها آنقدر در مشروب خوری افراط میکردم که بحالت بیهوشی میافتادم . آنقدر عرق میخوردم که جگرم میسوخت و جانم آتش میگرفت و قادر به کنترل خود نبودم .
یک شب وقتی مطابق معمول وارد میخانه کوچک و شلوغی شدم تصمیم گرفتم زیادتر از هر شب مشروب بخورم پشت سر هم دستور مشروب دادم . صاحب میخانه چند دسته از مشتریان خود را روانه کرد اما من همانطور نشسته بودم و مشروب میخوردم و آنقدر در این مکان افراط کردم که آخر شب دیگر نتوانستم از جایم برخیزم و همان جا به زمین خوردم و از هوش رفتم .
بطوریکه بعدا صاحب میخانه برایم تعریف کرد آنشب حالم آنقدر بد بوده که او دکتر خبر میکند و دکتر بعد از معاینه من دستور میدهد مرا فورا به بیمارستان منتقل کنند .
میکده چی پیر نیز با دستپاچگی فورا جریان را به ماموران پلیس اطلاع میدهد و آنها مرا با آمبولانس به بیمارستان منتقل میکنند .
مدت بیست ساعت من بروی تخت بیمارستان درحال بیهوش به سر بردم و وقتی بهوش آمدم و چشمانم را باز کردم ناگهان با تعجب رویا را دیدم که بالای سر من ایستاده است !!
اوه خدای من ! آیا اشتباه نمیکردم و آیا این رویا عزیز من بود که لباس پرستاری به تن کرده و برای کمک به من بالای سرم ایستاده بود ؟
بهرحال در وضعی که داشتم سخت خوشحال شدم .
چه حالی پیدا کرده بودم قادر به توصیف آن نیستم اما هرچه بود در دلم یک دنیا شور و نشاط موج میزد .
دلم میخواست از تخت پائین بیایم و رویا را در آغوش بگیرم و از او تشکر کنم که باز هم به سوی من آمده ، میخواستم فریاد بزنم و به او بگویم هنوز هم دوستت دارم و بخاطر تو به این روز افتاده ام !
اما افسوس که قدرت نداشتم ، یارای اینکه کلامی به زبان آورم در من نبود . مدتی بهت زده با تحسین و سپاس فراوان نگاهش کردم و چشم از او بر نگرفتم او هم ساکت و آرام بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه میکرد . اما نگاهش برای من کاملا بیگانه بود .
کمی جابجا شدم ، خم شد ، دستهایش ر ابر روی سینه ام گذاشت و به آرامی گفت : لطفا تکان نخورید ...
آه خدای من ! این صدای رویا نبود . پس این رویا نیست ؟
این عشق و امید من نیست ؟ نه ، او پرستار بیمارستان بود ولی عجیب اینکه شباهت فوق العاده ای به رویا داشت . گوئی با رویا خواهر دوقلوست .
مدتی با بهت و حیرت نگاهش کردم او همچنان ساکت و آرام ایستاده بود و به من نگاه میکرد در این موقع پرستاری وارد اطاق شد و رو به او نمود و گفت : شهلا جان نامزدت آمده با تو کار داره ، من مواظبم تا تو برگردی .
بدنبال این حرف پرستاری که به رویا فوق العاده شباهت داشت و من فهمیدم شهلا نام دارد از اطاق خارج شد .
بعد از رفتن او من که تا اندازه ای حالم بهبود یافته بود راجع به شهلا از پرستار تازه وارد سوال کردم .
پرستار مزبور گفت : راستش شهلا به تازگی در این بیمارستان استخدام شده و من و او زیاد با هم صمیمی نیستیم و اطلاعات من راجع به او محدود است .
راجع به نامزد شهلا پرسیدم ، گفت : در این مورد هم زیاد اطلاع ندارم اما مری را که شهلا میگوید نامزدش است و ویلون زن مشهوریست که گه گاه با شهلا که صدای خوبی دارد تمرین آواز می کند و بطوریکه شهلا چند روز قبل به یکی از پرستارها گفته است گویا با این ویلون زن دو ماه قبل در یک مهمانی آشنا شده و چون صدای شهلا گیراست مورد توجه ویلون زن مزبور قرار گرفته و بوی پیشنهاد تمرین داده و بر اثر معاشرت متوالی سرانجام آنها با هم نامزد شدند وهر روز که شهلا کشیک دارد او به بیمارستان میآید و با هم به خانه میروند .
برای اینکه پرستار مزبور سوظن نبرد دیگر سوالی از او نکردم . اطلاعات من راجع به شهلا همین بود اما این را میدانستم او کاملا شبیه گمشده من است شاید هم اگر طنین صدایش با رویا یکی بود من هرگز نمی توانستم تشخیص دهم که او رویا نیست .
در این هنگام که من در این افکار غوطه ور بودم دکتر وارد اطاق شد و به صحبت با من پرداخت از حال من پرسید و بعد از یک معاینه کوتاه از اینکه از مرگ نجات یافته و سلامت خود را بازیافته بودم تبریک گفت و چون شهلا در این وقت برگشت دکتر و پرستاری که به جای او موقتا از من مراقبت کرد ، اطاق را ترک نمودند . بعد از رفتن آنها وقتی تنها شدیم من میخواستم با شهلا صحبت کنم اما یارای حرف زدن نداشتم .
او تختخواب مرا مرتب کرد و بعد از اینکه از من پرسید آیا به چیزی احتیاج داری یا نه با من خداحافظی کرد و رفت و هنگام رفتن از من خواست اگر کاری داشتم زنگ بزنم .
بعد از رفتن شهلا ناگهان نفرت شدیدی از او سراسر وجودم را فرا گرفت شاید یادآوری خاطره رویا و شباحتی که شهلا به رویا داشت باعث این حالت در من شد اما بهرحال من در آن لحظه بحرانی چنان از او منزجر شدم که دیگر حاضر نبودم او را ببینم .
به همین جهت وقتی دکتر به اطاقم آمد تا معاینه ام کند ماجرای زندگیم را برای او تعریف کردم و از او خواهش کردم که دیگر شهلا را برای پرستاری من نفرستد و به جای آن پرستار دیگری را برای اطاق من تعیین نماید .
دکتر قبول کرد و پرستار دیگری را که برخلاف شهلا فوق العاده زشت بود برای پرستاری من معین نمود . این پرستار زشت ضمنا غمگین و عصبانی بنظر میآمد ، به هرحال او هرچه بود برای من از شهلا بهتر بود . این پرستار با دلسوزی از من مراقبت میکرد نمیدانم دکتر به او چه گفته بود که بی نهایت با من مهربانی مینمود و گاهی ساعتها در اطاقم کنار تخت می نشست و با من حرف میزد و من خیلی مایل بودم علت غمی که در چهره این پرستار بود بدانم تا اینکه یک روز هنگام گفتگو با او فهمیدم وی از زشتی صورتش رنج میبرد و غم چهره اش نیز به همین خاطر است چنین بنظر میآمد که او فوق العاده نیز مغرور است و بخاطر زشتی اش مایل نیست هیچ مردی با ترحم او را دوست بدارد و همین موضوع غمش را باعث شده بود .
از پی بردن به ماجرای این پرستار ناراحت شدم با خود گفتم راستی طبیعت چه کارها که نمی کند زنی را آنقدر زیبا میآفریند که شهره آفاق میشود و زن دیگری را آنقدر زشت میکند که کسی بطرفش نمیرود و حتی خودش هم از قیافه خودش میگریزد .
ضمنا متوجه شدم پرستار مزبور زیاد خوشش نمیآید من در مورد علت ناراحتی و غمگینی وی کنجکاوی کنم دیگر در این مورد با او حرفی نزدم و رشته صحبت را عوض کردم .
روز بعد وی پس از پایان ساعت کارش وقتی که میخواست از اطاق خارج شود رو به من کرد و گفت راستی فردا قرار است بخاطر تقویت روحی بیماران مجلس جشنی در محوطه بیمارستان با شرکت چند هنرمند برپا شود شما هم که حالتان خوب شده میتوانید در این جشن شرکت کنید .
قول مساعد دادم و روز بعد من نیز همراه سایر بیماران که تا اندازه ای حالشان خوب بود به محل مخصوصی که در حیاط بیمارستان برای جشن ترتیب یافته بود رفتم .
در این محل چند خواننده و نوازنده مشهور برنامه هایی برای بیماران اجرا کردند که با استقبال آنها مواجه شد .
در اینوقت ناگهان گوینده اطلاع داد که اکنون خانم شهلا پرستار بیمارستان که صدای دلنشین او زبانزد همه است همراه نامزدش که از ویلونیست های مشهور میباشد چند آهنگ جالب برای شما اجرا خواهد کرد .
شهلا در میان ابراز احساسات شدید حضار به اتفاق ویلون زنی که گفته میشد نامزدش است بر روی سن آمد و شروع به خواندن آواز کرد .
صدای ظریف وگیرای شهلا باورنکردنی بود . من تا آن روز تعریف صدای شهلا را زیاد شنیده بودم اما هرگز فکر نمیکردم صدایش اینقدر گیرا و دلنشین باشد .
او چنان با شور و حرارت آواز میخواند که سخت ترین قلبها را منقلب میکرد .
وقتی اولین آهنگش تمام شد جمعیت چنان ابراز احساسات شدیدی برایش کردند که چند دقیقه متوالی صدای کف زدنشان بگوش میرسید و بر اثر همین ابراز احساسات شدید حضار بود که او چند آهنگ دیگر نیز برای آنها اجرا کرد سپس در حالیکه هنوز مردم از او میخواستند بازهم برایشان بخواند او بخاطر نبودن وقت از حضار عذرخواهی کرد و از سن پائین آمد .
هنگامیکه جشن تمام شد در حالیکه از بدرفتاری خود نسبت به شهلا احساس پشیمانی میکردم غمگین و متفکر به اطاق برگشتم .
صدای شهلا در من تاثیر عجیبی گذاشته بود ، آواز او نغمه ای بود که از اعماق قلبش سرچشمه میگرفت و بصورتی دلنشین از حنجره اش حیات می یافت .
صدای او آنقدر گرم و گیرا بود که من براستی خود را شیفته صدایش حس میکردم . گاهی اوقات ممکن است عواملی در انساس شدیدا تاثیر بگذارد بطوریکه عقیده انسان نسبت به چیزی بکلی عوش شود . در مورد شهلا من نیز همین وضع را پیدا کرده بودم و عقیده ام نسبت به او کاملا برگشته بود .
متعجب بودم او با این صدای دلنشین چرا شغل خوانندگی را انتخاب نکرده بود شاید علتی داشت که من از آن بی اطلاع بودم .
از آن روز به بعد دیگر من از شهلا قرار نمیکردم بلکه مایل بودم با او حرف بزنم ، اما هر وقت فرصتی بدست میآمد و رو در روی هم قرار میگرفتیم او فورا از مقابل من میگریخت و سعی میکرد با من روبرو نشود .
با اینکه بارها به او پیغام داده بودم و از سوتفاهمی که پیش آمده بود عذرخواسته بودم با اینحال او همچنان با من سرد و خشک رفتار میکرد . این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز وقتی دکتر برای ویزیت به اطاق ام آمد بعد از بررسی پرونده ام و یک معاینه کلی از من گفت : خوشحالم از اینکه به شما اطلاع بدهم حالتان کاملا خوب شده است و می توانید مرخص شوید !
از اینکه سلامتی ام را مجددا بازیافته بودم سخت خوشحال شدم . چون میدانستم دیگر دوران بیماری ام پایان یافته و میتوانم وقتی از بیمارستان مرخص شدم برای خود کاری پیدا کنم و سرو صورتی به زندگی ام بدهم .
به همین جهت از دکتر خواهش کردم همانروز عصر مرا مرخص کند و دکتر نیز در اینمورد به بخش مربوطه دستور لازم را داد . بعدازظهر آنروز لباسهایم را از دفتر تحویل گرفتم و بعد از خداحافظی با بیماران هم اطاقیم به اطاق پرستارها رفتم تا از شهلا و سایر پرستارها خداحافظی کنم اتفاقا شهلا در اطاق تنها بود او وقتی مرا دید از جای برخاست و سپس بدون اینکه حرفی بزند از اطاق بیرون رفت و جواب حرف مرا که به او گفتم برای خداحافظی آمده ام بدون پاسخ گذاشت .
درحالیکه از رفتار شهلا بشدت ناراحت شده بودم نزد سایر پرستارها رفتم و بعد از تشکر از آنها در مورد زحماتی که در دوران بستری بودنم متحمل شده بودند از سالن بیمارستان خارج شدم . هنگامیکه مشغول خداحافظی با نگهبان بیمارستان مقابل در خروجی ایستاده بودم یکی از پرستارها دوان دوان خود را به من رساند و نامه کوچکی را به من داد و گفت که شهلا داده است . من آن را در جیبم گذاشتم و بعد از خداحافظی از نگهبان و پرستار مزبور از در بیمارستان خارج شدم .
هوای آزاد خارج از بیمارستان روح تازه ای به من بخشید . احساس میکردم زندگی همچنان در مسیر طبیعی خود پیش میرود . هر کس بکار خود مشغول بود .
چرخ طبیعت همچنان میگشت و سرنوشت انسانها را پی ریزی می نمود .
انسانهایی که بیشترشان بحقایق تلخ زندگی آشنا نبودند و همچنان به تلاش احمقانه خود برای زنده ماندن ادامه میدادند !
من هم بعد از مدتی طولانی بستری بودن در بیمارستان و پشت سرگذاشتن یک دوران رکود دوباره بین همین انسانها برگشته بودم ، انسانهائی که در کنار هم زنگی میکنند،بهم خیانت میکنند ، برای هم میزنند ، بهم خوبی میکنند ،از یکدیگر انتقام می گیرند و خلاصه بخاطر رسیدن به هدفشان و تنها برای زنده ماندن نه زندگی کردن تعداد زیادشان که از انسان بودن فقط نام آن را دارند به هر کاری ، حتی پست ترین کارها تن در میدهند .
من نیز بعداز چند ماه دوری از اجتماع همین انسانهای خوب و بد دوباره بین آنها بازگشته بودم در حالیکه سرنوشت همچنان به بازی خود با زندگی من ادامه میداد .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#13
Posted: 9 Jul 2012 08:28
آن شب من دوباره به مسافرخانه ای که قبلا در آن سکونت داشتم برگشتم اتاق سابقم را اجاره داده بودند و صاحب مسافرخانه اتاق دیگری در اختیارم گذاشت . مدتی در این اتاق قدم زدم آنگاه برلبه تخت نشستم و به فکر فرو رفتم .
زندگی گذشته بنظرم آمد . مدتی بی اختیار گریه کردم میخواستم تا شاید بدینوسیله بار غمی که بر دوشم سنگینی میکرد برداشته شود .
اما افسوس که اشک نیز نتوانست تسکینم بدهد در همین حال بودم که ناگاه بیاد نامه شهلا افتادم آن را از جیب ام در آوردم و خواندم .
او در این نامه خیلی خلاصه نوشته بود : دیروز نامزدی ما بهم خورد اگر خواستی مرا ببینی آدرس من این است ...
دو سه بار کاغذ را زیر و رو کردم چیز دیگر در آن نوشته نشده بود در حالیکه از تغییر عقیده او سخت متعجب شده بودم نامه را که شهلا آدرسش را در آن نوشته بود تا کردم و در جیب بغل ام قرار دادم تا در فرصتی مناسب به دیدنش بروم .
در آن لحظه فکرهای درهم و مختلطی به مغزم هجوم آور شده بود گاهی فکر میکردم که همان موقع بخانه شهلا بروم و برای نجات از بی سامانی از او بخواهم تا بخاطر شباهتی که به رویا دارد با هم ازدواج کنیم .
اما خیلی زود پشیمان میشدم و احساس تنفری سراسر وجودم را فرا میگرفت و از اینکه او تا این حد شبیه رویا بود رنج میبردم بعلاوه از رفتار او در مدت بستری بودنم در بیمارستان ناراحت بودم بهمین جهت از رفتن بخانه او در آن شب خودداری کردم و این را موکول به تصمیم بعدی ام در مورد او نمودم .
سپس با افکاری مغشوش بر روی تختخواب افتادم . سیگاری روشن کردم و چون تمام روز را راه رفته بودم و بدنم خسته بود سیگار را نیمه کاره خاموش کردم و لحظه ای بعد از فرط خستگی خوابم برد .
صبح روز بعد دیرتر از ساعتی که معمولا در بیمارستان از خواب بر میخواستم بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورت و صرف صبحانه از مسافرخانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم سری به خیابانهای شلوغ شهر بزنم تا پس از این مدت که در بیمارستان بستری بودم تفریحی کردم باشم با این تصمیم ابتدا به خیابان نادری رفتم سپس بعد از گذشتن از خیابان اسلامبول وارد خیابان لاله زار شدم صف طویل اتومبیل ها به کندی حرکت میکرد ازدحام جمعیت که مقابل مغازه ها ایستاده بودند شلوغی پیاده روها و صدای فریاد دستفروشان دوره گرد برای من که مدتی نسبتا طولانی در محیط آرام بیمارستان به سر برده بودم لذت بخش بود .
مدتی در میان جمعیت به اینطرف و آنطرف رفتم و سرانجام تصمیم گرفتم برای وقت گذرانی به سینما بروم با این فکر جلوی گیشه سینما در خیابان لاله زار ایستادم و چون هنوز خیلی به شروع سانس مانده بود و بلیط نمی فروختند به تماشای عکس های داخل ویترین سینما پرداختم آنگاه وارد یک آبمیوه فروشی شدم تا شروع فروش بلیط سینما آبمیوه ای بدین ترتیب بخورم و کمی وقت بگذرانم اما هنوز آب میوه ام را نخورده بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد وقتی سربرگرداندم ، حمید را همراه دختری رو در روی خودم دیدم همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و سپس او دختر مزبور را که از بستگانش بود به من معرفی کرد .
از دیدن حمید خیلی خوشحال شدم ، راستش چون بعد از مرخص شدن از بیمارستان وضع خوبی نداشتم و مقدار زیادی نیز به او بدهکار بود به دیدنش نرفتم بهمین جهت در جواب گلایه او چون دختری همراهش بود حرفی نزدم و حق را به او دادم .
بزور از من خواست که با هم باشیم قبول کردم سوار تاکسی شدیم و آن دختر را به خانه اشان رساند و پس از خداحافظی با او در حالیکه حمید مرتب از من گلایه میکرد که چرا به دیدنش نرفتم به خیابان پهلوی رفتیم .
بدعوت حمید وارد رستورانی شدیم او دستور غذا داد و من در خلال آماده شدن غذا آنچه را که بر سرم آمده بود برای حمید تعریف کردم .
بعد از صرف غذا مدتی بسکوت گذشت آنگاه حمید در حالیکه نگاهش را به صورتم ثابت کرده بود بدون مقدمه گفت : بهمن ، راستی هیچ در مدت بستری بودنت روزنامه هم میخواندی ؟
نه ، خیلی کم .
کمی مکث کرد و در حالیکه در اظهار مطلبی مردد بود گفت : بهمن میخوام سوالی از تو بکنم ، آیا هنوز هم مثل سابق رویا را دوست داری ؟
التبه ، گرچه او مرا فراموش کرده ولی من همیشه به یادش هستم .
میخواهم مطلبی را در مورد رویا که مسلما از آن بی اطلاعی برایت بگویم ، اما باید قول بدهی که ناراحت نشوی .
فکر کردم شاید میخواهد در مورد ازدواج رویا و احمد حرف بزند به همین جهت قول دادم که در مقابل اظهارات وی ناراحت نشوم .
بازهم مکث کرد . گوئی وحشت داشت حرف بزند ولی من که فکرم بر روی مسئله ازدواج رویا میگشت مجددا قول دادم که ناراحت نشوم و قسم هم خوردم .
با یک جور ناباوری در مورد قولی که به او دادم مرا نگریست سپس در حالیکه سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند مدتی به حاشیه در مورد مرگ و زندگی و اینکه سرانجام همه ما باید تسلیم مرگ باشیم برای من حرف زد و من که متوجه شدم او دارد حاشیه میرود به تصور اینکه میخواهد موضوع را بدین ترتیب به ازدواج رویا بکشاند باز هم یکبار دیگر به او قول دادم و قسم خوردم که در مقابل اظهاراتش ناراحت نشوم و از او خواستم که از حاشیه رفتن خودداری کند و اصل مطلب را بیان نماید .
این بار مردد گفت : چندی قبل هنگامیکه در خانه مشغول خواندن روزنامه بودم ناگهان چشمم به عکس رویا و جوانی به نام احمد افتاد .
حرفش را به شوخی قطع کردم و گفتم : لابد نوشته بود که ایندو با هم ازدواج کردند!
نه ، نوشته بود . با ناراحتی باز هم مکث کرد !
گفتم : چی نوشته بود ؟
نوشته بود ... آنها باهم در یک حادثه رانندگی کشته شده اند !!
مات زده و پریشان با ناباوری گفتم : کشته شده اند ؟
یعنی رویا مرده ؟
متاسفانه بله او مرد ، با افتخار هم مرد .
از شنیدن این خبر ناگهانی به شدت ناراحت شدم تشنج شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت . تمام بدنم آشکارا میلرزید و دندانهایم به هم میخورد . میخواستم با تمام وجودم گریه کنم و فریاد بزنم اما اشکم نیز خشک شده بود .
بسختی لبهایم را تکان دادم و از حمید پرسیدم : آخر چطوری مرد ؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشم ادامه دادم و گفتم نه باور نمیکنم . آنگاه دستهایم را بر روی صورتم گرفتم و با فریاد خفه رو به حمید کردم و گفتم : عجب آدم بدبختی هستم ، عجب آدم بیچاره ای هستم من !
حمید که حالم را منقلب دید دلداریم داد و از من خواست برای حفظ نظم رستوران را کنترل کنم من نیز چون به حمید قسم خورده و قول داده بودم ناراحت نشوم با وجود ناراحتی شدید درونی سعی نمودم به هر نحوی شده خود را کنترل کنم .
آنگاه از حمید خواستم جریان را بطور مشروح برایم تعریف کند او هم در حالیکه با تاسف سرش را تکان میداد ماجرا را اینطور تعریف کرد :
چندی قبل یک شب وقتی مشغول ورق زدن روزنامه بودم در صفحه حوادث ناگهان چشمم به عکسی از رویا و احمد افتاد که در زیر آن نوشته شده بود : دو نامزد جوانی که عازم برگزاری مراسم عروسی بودند در حادثه رانندگی جاده شیراز کشته شدند .
بطوریکه در روزنامه نوشته شده بود و خبرنگاران روزنامه از شیراز و اصفهان گزارش داده بودند اتومبیل آنها در حالیکه رویا رانندگی آن را به عهده داشته بعلت نامعلومی در اواسط جاده شیراز - اصفهان به دره سقوط میکند و سپس دچار حریق میشود و در اثر این حادثه هر دو نفر کشته میشوند .
کاردان فنی که از محل حادثه دیدن کرده علت آن حادثه را سرعت زیاد و بی احتیاطی راننده تشخیص داده است .
البته با توجه به خبر روزنامه ظاهر حادثه حاکی از این است که اتومبیل حامل رویا و احمد بعلت سرعت و عدم دقت راننده یعنی رویا به دره سقوط میکند و هر دوی آنها در دم کشته میشوند ولی نامه ای که سه روز بعد از انتشار این خبر به دست من رسید بازگوی حقیقت تلخی بود و من بعد از مطالعه نامه که نویسنده آن کسی جز رویا نبود فهمیدم که این حادثه صرفا یک تصادف نبوده بلکه عمدا به وجود آمده است .
این نامه را رویا قبل از حرکت از شیراز به نام من فرستاده بود و من وقتی نامه را گشودم متوجه شدم نامه مربوط به توست و چون اطلاعی از محل تو نداشتم آن را نزد خودم نگهداشتم .
در این وقت حمید از کیف بغلی اش نامه تا شده ای را در آورد و به من داد با عجله نامه را باز کردم و شروع به خواندن آن نمودم .
رویا در این نامه بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود :
بهمن عزیز ، زندگی دیر یا زود به پایان میرسد و همه ما روزی خواهیم مرد عده ای در کودکی می میرند عده ای در جوانی و عده ای هم در پیری ولی خواه ناخواه باید تسلیم مرگ شد .
مرگ انکار ناپذیر است و ما در دنیا همه چیز را فانی شده باید بدانیم حتی عشق نیز با همه عظمت و شکوهش روزی به پایان میرسد . منتهی آنانکه عاشقان واقعی هستند خاطراتی جاودان از خود به یادگار میگذارند مایلم عشق ما نیز اینچنین باشد .
درنامه قبلی که برای تو نوشتم ضمن اینکه از تو خواستم به زندگیت ادامه بدهی خبر نامزدیم را با احمد نیز به تو دادم . قرار است بزودی ما عازم تهران شویم و از چند نفر از بستگانمان دیدن کنیم و آنگاه برای ازدواج به یکی از شهرستانها برویم .
حتی فکر اینکه شب عروسی در لباس سفید که مخصوص فرشتگان آسمانست در کنار احمد خواهم بود مرا رنج میدهد شاید تا امروز برایت این تصور پیش آمده باشد که من در بی وفایی مطلق احمد را بجای زندگی با تو انتخاب کردم ولی مطمئن باش نخواهم گذاشت احمد به آرزوی خود برسد من تصمیم گرفتم یا زندگی کنم با تو و یا بمیرم و اکنون نیز چون نمی توانم در کنار تو باشم و زندگی کنم مرگ را انتخاب کردم . نمیدانم به چه وسیله و چگونه خودم را از شر زندگی نکبت بار فعلی ام خلاص خواهم کرد ولی به هر حال اینکار را میکنم .
مطمئنا من این نامه را زمانی پست خواهم کرد که چند ساعتی با اجرای نقشه ام فاصله ندارم و این نامه وقتی به دست تو میرسد که من دیگر زنده نیستم . اما همانگونه که در نامه قبلی برایت نوشتم حتی راضی نیستم به خاطر من اشک بریزی و اگر میخواهی من از تو رضایت داشته باشم ترا به عشق بزرگمان سوگند میدهم اگر دلت بسوی دختری کشیده شد با او بخاطر تجدید خاطره عشقمان گرم بگیری مطمئن هستم تنها در این صورت است که روح من آسایش خواهد یافت .
بهمن ، میدانم تو بخاطر آسایش روح من هم شده اینکار را خواهی کرد منتهی خواهش میکنم مبادا تصمیمی بگیری که روحم دچار عذاب ابدی شود .
من میخواهم تو به زندگیت ادامه بدهی و به همه ثابت کنی با وجودیکه ناجوانمردانه بال و پرت را شکستند باز بروی پای خود ایستادی .
راستش در زندی خیلی اتفاق می افتد که انسان را از حق قانونی خود محروم کنند این بیعدالتی در همه جوانب زندگی دیده میشود و مجریان آن برده های مقام و نفوذ و پول هستند .
اما بهمن عزیز مطمئن باش عدالت خداوندی همیشه غالب بر همه قوانین است و آنهایی که بخاطر دو روز زندگی ناپایدار همه چیز و همه کس را فدای منافع شخصی میکنند باید بدانند سرانجام روزی که زیاد هم دیر نخواهد بود بسراغشان خواهد آمد و آنگاه مجبورند خواه نا خواه زندگی را با خفت و خواری وداع بگویند . ولی مسلما خاطره ننگ بار کارهای ناشایست و بد اینها تا ابد باقی خواهد ماند . خانواده من نیز بعد از مرگم با تحمل چنین ننگی مجبورند زنده بمانند در واقع این آنها بودند که با ندانم کاری خود مرا قربانی کردند تا خود به آغوش مرگ بروم و من افتخار میکنم که با سربلندی بدون اینکه تسلیم نظر آنها بشوم بسوی مرگ میروم و میمیرم .
بیش از این مزاحمت نمیشوم برایت آرزوی خوشبختی دارم هنوز نمیدانم در چه ساعتی و به چه وسیله تصمیم خود را عملی خواهم نمود ولی به هر حال مسلما این نامه بعد از مرگم بدست تو خواهد رسید !
فراموش نکن که من در نامه ام از تو قول گرفتم و تو باید کوچکترین عکس العملی بعد مرگم از خود نشان ندهی چون در آنصورت مردمی که از ماجرای من و تو اطلاع دارند خواهند گفت بین من و تو سروسری بوده و من چون تاب تحمل بدنامی را نداشتم خودکشی کردم . مسلما تو راضی به بی آبرویی من نخواهی بود ، مطمئنم .
خوب عزیزم از تو خداحافظی میکنم و چون از نظر اجتماع من نامزد کس دیگری هستم خواهش دارم این نامه را بعد از اینکه خواندی بسوزان . کسی که هرگز فراموشت نمی کند . رویا
بعد از خواندن نامه بدنم یکپارچه یخ شد اکنون همه چیز برای من روشن شده بو د. رویا بخاطر بزرگداشت عشقمان هنگامیکه در کنار احمد رانندگی اتومبیل را به عهده داشت عمدا اتومبیل را به ته دره کشانده و با مرگ خود و احمد وفاداریش را ثابت کرده است .
او بخاطر قولی که در مورد عشقمان به من داده بود و به پاس دوستی پاکمان بر خلاف آنچه که من تا بحال فکر میکردم جانش را فدای عشق بزرگ و ابدیمان کرد .
او همانگونه که خودش نوشته بود از این زندگی نکبت بار و خسته کننده رخت بربست و آسایش ابدی یافت اما من هنوز بخواست او محکوم به زنده ماندن بودم ، گوئی صدایش را در تمام وجودم می شنیدم که فریاد میزد :
گل قشنگم اگر صدسال پس از مرگم گورم را بشکافی و قلبم وجود داشته باشد خواهی دید بر آن نوشته شده : فقط ترا دوست دارم .
راستی انسان در مقابل رویدادهای زندگی چقدر ضعیف است و در مقابل یک عشق واقعی چقدر ناتوان . انسان هر وقت شعله از عشقی واقعی می افروزد تندباد حوادث خیلی زود آن را به نحوی خاموش میکند .
رویا نیز شعله ای بود از عشقی که با مرگش برای همیشه خاموش شد و من اکنون در تاریک مطلق زندگی تباهم زنده مانده تا روزی من هم در تاریک مرگ محو شوم .
قسم میخورم که در آن لحظه تاریک هر آن آرزوی مرگ میکردم میخواستم بمیرم و تا پایان عمر رنج نکشم اما وقتی بیاد نوشته های رویا می افتادم بخودم دلداری میدادم و سعی می نمودم کلمه مرگ را فعلا فراموش کنم تا بدین ترتیب بخواسته رویا احترام گذاشته باشم .
من نمیدانم چرا رویا فکر حال من را نکرد چرا مرا این چنین بعد از مرگش تنها گذاشت و بدین ترتیب خواست که من تا پایان عمر رنج ببرم . در این لحظه دردناک چه می توانستم بکنم من که عزیزترین عزیز زندگیم را از دست داده بودم چرا می بایست زنده بمانم ؟
جوابی بر سوالات خودم نمی یافتم جز اینکه همانطور که او خواسته بود زنده بمانم و رنج ببرم تا زمانی که من نیز خاموش شوم و به او بپیوندم .
وقتی به این فکر رسیدم ناگهان با صدای بلند های های شروع به گریستن کردم بطوریکه همه کسانی که اطراف ما نشسته بودند متوجه میز ما شدند حمید که وضع را اینطور دید زیر بازویم را گرفت و بعد از پرداخت صورتحساب رستوران از آنجا بیرون آمدیم .
هیچ چیز با قبل فرق نکرده بود جز خودم که اکنون ذلیل و بیچاره شده بودم و از شور و نشاط یکساعت قبل در من اثری دیده نمی شد . قلبم به شدت گرفته بود و چشمانم سیاهی میرفت . شاید اگر حمید همراه من نبود چند جا که تعادلم را از دست دادم به زمین می خوردم .
روحیه ام با یکساعت قبل زمین تا آسمان فرق کرده بود آرزو میکردم که ای کاش آنشب در گوشه میخانه کسی به کمکم نمی آمد و مرا به بیمارستان نمیرساند و من در همانجا میمردم اما افسوس که اینطور نشد .
بعد از مرگ رویا دیگر زندگی چه ارزشی میتوانست برای من داشته باشد مردن او آنهم با این طرز قهرمانانه یکبار دیگر حماسه عشقهای بزرگ و باشکوه را در من زنده کرد و پی بردم حتی در این زمانه نیز هستند کسانی که جانشان را فدای عشق واقعی می کنند .
رویا مرد و قلب من نیز برای همیشه شکست و احساس اینکه بعد از او می بایست زنده بمانم مرا رنج میداد همه اش گریه میکردم و حمید دلداریم میداد ، نمیدانم راه را به چه وضع طی کردم ولی متوجه بودم که حمید کاملا مواظب من است . او نگذاشت من به مسافرخانه برگردم مرا به خانه خودشان برد و شب را در خانه آنها به صبح رساندم .
تمام شب را بیدار بودم خاطرات خوش دوران گذشته را بیاد میادوردم و با یادآوری آن آنقدر ناراحت بودم که نزدیک بود دیوانه شوم ، نزدیکی های صبح حمید وقتی دید شدیدا ناراحتم دو قرص خواب آور بزور به من داد و بعد از خوردن قرصها خوابم برد ، خوابی عمیق و دردناک .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#14
Posted: 9 Jul 2012 08:29
زمان بدون توقف میگذشت . روحیه ناآرام من هیچ تغییری نکرده بود ، حتی گذشت روزها نیز نتوانسته بود واقعه مرگ رویا را از یادم ببرد . هر روز ساعت ها به او و کار متهورانه اش می اندیشیدم و به خاطرات خوشی که با او داشتم فکر میکردم و از اینکه بعد از او محکوم به زنده ماندن شده بودم رنج میبردم . ولی افسوس که چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم .
علاوه بر ناراحتی فکری ناشی از مرگ رویا ، بیکاری نیز مرا رنج میداد روی اینکه دیگر از کسی پول قرض کنم نداشتم برای اینکه سرگرم باشم جستجوی بزرگی را برای پیدا کردن کار مجددا آغاز کردم . تصمیم گرفتم دست به هرکار شرافتمندانه که به من پیشنهاد شود بزنم و بدین ترتیب ضمن اینکه خودم را سرگرم نمایم مخارج زندگی ام را تامین کنم .
چون از یافتن کار اداری در موسسات ملی و دولتی ناامید شدم به فکر استفاده از گواهینامه رانندگی ام افتادم اما حتی برای رانندگی نیز در جایی استخدام شوم . بهر کجا که مراجعه میکردم فقط یک جواب می شنیدم :
کادر استخدامی ما تکمیل است و احتیاج به افراد تازه نداریم .
وقتی از همه جا نا امید شدم با راهنمایی مدیر یک بنگاه کاریابی مدرک تحصیلیم را به ضمیمه رونوشت گواهینامه رانندگی ام همراه درخواست نامه شغلی مناسب به وزارت کار بردم .
در راهروی وزارت کار عده زیادی منتظر ایستاده بودند. من هم به نوبت در انتهای صف ایستادم مدت زیادی وقت تلف شد تا نوبت من رسید وقتی خواستم داخل اطاق شوم مستخدم مربوطه جلوی مرا گرفت و با پرروئی تمام گفت : نوبت این آقاست ، نه نوبت شما !
حرف مستخدم مرا از کوره به در برد و بنای داد و فریاد را گذاشتم و به شدت به حق کشی مستخدم مزبور اعتراض کردم .
بصدای داد و فریاد من یکی از کارمندان وزارت خانه با ژست مخصوصی از اطاقش بیرون آمد و در حالیکه با خشم مرا مینگریست گفت : چرا سر و صدا میکنی آقا ؟
مستخدم جلو رفت و در حالیکه مرا نشان می داد با لحن حق بجانبی بکارمند مزبور توضیح داد که چون نوبت من نشده و من میخواستم به زور وارد اطاق بشوم و او جلوگیری کرده است من بی جهت داد و بیداد براه انداخته ام .
از حرف دروغ مستخدم بشدت عصبانی شدم بطوریکه نزدیک بود از شدت ناراحتی دیوانه شوم .
در حالیکه از فرط عصبانیت میلرزیدم از چند نفری که در صف ایستاده و شاهد ماجرا بودند گواه خواستم تا به کارمند مزبور ثابت کنم که حق با من است و گفته های مستخدم صحت ندارد .
اما هیچ کدام از آنهایی که در صف ایستاده بودند از ترس اینکه مستخدم مزبور در کارشان کارشکنی کند حاضر نشدند در این مورد شهادت دهند .
من وقتی متوجه شدم این عده از ترس حرفی نخواهند زد با ناراحتی به کارمند مزبور علت ترس آنها را از بازگو کردن حقیقت شرح دادم و ضمنا به وی گفتم که این مستخدم با گرفتن رشوه از مراجعین آنها را بدون نوبت وارد اطاق میکند و من چون حاضر نشدم رشوه بدهم و ضمنا از حقوق مسلم خود دفاع کردم این جار و جنجال را به راه انداخته است .
حرف من عکس العمل معکوسی در کارمند مزبور نداشت به طوریکه او ناگهان یقه مرا گرفت و به گوشه ای پرت کرد ، آنگاه دستور داد تا ورق کاغذی آماده کنند و همین که کاغذ آماده شد آنها صورت مجلسی تمام کردند دائر بر اینکه من به مستخدم شرافتمندی هنگام انجام وظیفه توهین کردم و در نظم وزارتخانه نیز اخلال نمودم من که وضع را اینطور دیدم دیگر حرفی نزدم و حتی از آمدنم جهت پیدا کردن کار به این وزارتخانه پشیمان شدم .
آنها بعد از تنظیم صورت مجلس مرا تحویل کلانتری دادند و در آنجا نیز بدون اینکه افسر نگهبان توجهی به حرف من بکند پرونده ای بر اساس صورت مجلس مزبور تشکیل داد و مرا تحویل مقامات قضایی دادند .
در دادگستری من جریان را همانطور که اتفاق افتاده بود مو به مو برای بازپرس تعریف کردم و او که متوجه شد من راست میگویم و حق مرا پایمال کردند و برایم پرونده سازی شده است دلش به حال من سوخت و بعد از چند سوال و جواب در مورد آنچه که اتفاق افتاده بود دستور آزادی مرا صادار کرد .
وقتی از دادگستری بیرون آمدم بازهم بیکار و سرگردان بودم مدتی در خیابان قدم زدم و سپس به مسافرخانه برگشتم در اتاقم را از پشت کلید کردم و به فکر فرو رفتم .
میخواستم به هر ترتیب شده برای خود کاری دست و پا کنم .
در این فکر بودم که ناگهان بیاد صاحب گاراژی که با من آشنایی داشت افتادم . قبلا من اتومبیل پدرم را در این گاراژ پارک میکردم و صاحب گاراژ فوق العاده به من احترام میگذاشت بارها از من خواسته بود که اگر کاری دارم به او مراجعه نمایم .
فورا از مسافرخانه بیرون آمدم و یکراست به گاراژ رفتم . او را در دفتر کارش ملاقات کردم صاحب گاراژ از دیدن من با قیافه درهم و ژولیده تعجب کرد .
بدون مقدمه آنچه را که بر من گذشته بود برایش تعریف کردم و از او خواستم در صورت امکان کاری به من بدهد .
پرسید : آیا میتوانی روی تاکسی کار کنی ؟
با خوشحالی گفتم : بله !
گفت : خیلی خوب ، برو فردا صبح زود بیا گاراژ تاکسی را تحویل بگیر .
ضمنا مبلغی به عنوان قرض به من داد تا سر و وضعم را درست کنم . باخوشحالی از کاری که پیدا کرده بودم از صاحب گاراژ خداحافظی کردم به مسافرخانه برگشتم از اینکه توانسته بودم بعد از مدتها بیکار گشتن کاری پیدا کنم خوشحال بودم بدین ترتیب من میتوانستم از فردا کار کنم و به دوران رکود زندگی ام پایان دهم .
روز بعد در حالیکه سر و وضع ام را سامان بخشیده بودم . زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و یکراست به گاراژ رفتم . صاحب گاراژ بنز تاکسی مرتبی در اختیارم گذاشت و من بلافاصله مشغول کار شدم .
با وجودیکه ابتدا به نقاط مختلف شهر آشنائی نداشتم اما رفته رفته به تمام خیابانها آشنا شدم و روی هم رفته از کاری که پیدا کرده بودم در آن شرایط راضی بودم .
شش ماه بدین منوال گذشت تا اینکه یک شب وقتی میخواستم برای شام به یک چلوکبابی بروم در نزدیکی چلوکبابی یک خانم چادر مشکی دست بلند کرد با اینکه نمی خواستم مسافر سوار کنم و برای شام میرفتم نمیدانم چرا بی اختیار ترمز کردم . زن چادر مشکی بلادرنگ سوار شد و آدرس خیابانی را به من داد اما هنوز بیش از صدمتر نرانده بودم که او چادر مشکی اش را از سر برداشت و در کیفش گذاشت، آنگاه با لحن آرامی مرا مخاطب قرار داد و گفت : سلام بهمن خان !
با تعجب سربرگرداندم شهلا را دیدم که لبخندی به لب دارد و به من نگاه میکند از دیدن او خوشحال شدم خواهش کرد تاکسی را نگهدارم اینکار را کردم او از صندلی عقب به جلو آمد و کنار من نشست .
صحبتهای مقدماتی من و شهلا به گلایه او از من برگزار شد تا به مقصد رسیدیم از من دعوت کرد که شام را با هم بخوریم پذیرفتم بداخل خانه اش رفتیم و مرا به اطاق مهمانخانه راهنمایی کرد و خودش برای آماده کردن غذا به آشپزخانه رفت .
این اطاق در نهایت سلیقه تزیین شده بود . بر روی میز پذیرایی گلدان پر از گل میخک سرخ خودنمایی میکرد ، چندین تابلو نقاشی اتاق پذیرایی اش را زینت میداد و نور کمرنگ چراغهای تزیینی چندان بر زیبایی اتاق افزوده بود .
شهلا شام را آماده کرد و در محیط گرمی شام را صرف کردیم سپس او از جای برخاست و به طرف گلدان رفت و شاخه گل سرخ زیبایی را از گلدان برداشت و درحالیکه کاملا به من نزدیک شد گل میخک سرخ را به من داد و گفت :
بهمن من این میخک سرخ را به تو تقدیم میکنم ، میدانی میخک سرخ یعنی ...
آنگاه حرفش را نیمه تمام گذاشت و خودش را در آغوشم رها کرد . احساس کردم او با تقدیم گل سرخ عشق خود را ابراز کرد چون در این مدت بی خانه و آشیانه بودم از این عشق با آغوش باز استقبال کردم و برای اینکه بعدا جای گفه ای نماند ، ماجرای عشق رویا را برایش تعریف کردم و از او خواستم در صورتیکه به گذشته من اهمیت نمیدهد با هم ازدواج کنیم .
پذیرفت و چند روز بعد در حالیکه حمید و یکی از بستگان شهلا همراهمان بودند به محضر رفتیم و با هم ازدواج کردیم .
بدین ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد و تولد فرزندمان به آن گریم و استحکام بخشید . چون خودم در زندگی محرومیت و رنج فراوان کشیده بودم دلم نمیخواست همسر و فرزندم نیز محرومیت بکشند با اینکه پدر شهلا فوق العاده ثروتمند بود و بارها شهلا به من گفته بود که به کازرون نزد او برویم و با هم زندگی کنیم اما من زندگی محقرانه توام با خوشبختی ام را بر زندگی در خانه مجلل پدر شهلا ترجیح میدادم .
با کوششی که من در برطرف کردن مشکلات مالی و معنوی زندگیمان بکار بردم در اندک مدت زندگی ما سروسامانی گرفت و من در کنار همسر و فرزندم روزهای توام با سعادت را میگذراندم و این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز تلگرافی از کازرون رسید که پدر شهلا در بستر مرگ است و میخواهد او را ببیند . به محض رسیدن این تلگراف ما شبانه راهی کازرون شدیم اما کمی دیر رسیدیم چون پدر شهلا سه ساعت قبل از ورود ما به کازرون جان سپرده بود .
صبح روز بعد مراسم تشیع جنازه پدر شهلا با شرکت گروه کثیری از مردم کازرون بستگان و دوستانش برگزار گردید و ما پس از یک هفته اقامت در کازرون به تهران برگشتیم .
با مرگ این مرد ثروت بیشمارش به شهلا و خواهرش رسید و همین امر باعث شد که شهلا بطور غیر مترقبه ای تغییر رویه بدهد او به بهانه اینکه من حاضر نبودم شغلم را عوض کنم و در خانه ای که وی میخواست بخرد اقامت نمایم ، خودسری و بهانه جویی را پیش گرفت ، پول ارثیه پدرش آنچنان وی را گیج کرده بود که به هیچ چیز و هیچ کس توجه نداشت و حتی به حرفهای من نیز توجه نمی کرد او هر شب به مجالس قمار و شب نشینی می رفت در این مجالس میرقصید ، آواز میخواند ، مشروب میخورد و سرانجام بیشتر با باخت کلان دیروقت مست و لایعقل به خانه برمی گشت .
او از اینکه شمع محفل عده ای زن و مرد قمار باز شده بود بخود می بالید و از تحسین این عده بخاطر آواز سحرانگیزش بخود می بالید و کوچکترین توجهی به زندگی من و فرزندم نداشت .
با این حال من که تصور میکردم سرانجام شهلا دست از این جنون مسخره و کارهای کثیفش خواهد کشید منتظر بازگشت او به زندگی ساده و توام با صمیمت روزهای اول ازدواجمان بودم .
من تنها به خوشی فرزندمان می اندیشیدم و این فقط با تغییر رویه شهلا میسر بود و بس .
کوشش من برای بازگرداندن شهلا به کانون گرم خانوادگیمان بی اثر ماند او نه تنها حاضر نشد از شرکت در مجالس شب نشینی توام با رقص و قمار و آواز بردارد بلکه با استخدام یک کلفت و سپردن فرزندمان بدست او اغلب شبها تا سحر در اینگونه مجالس به سر می برد و سحرگاهان خسته و مست بخانه بر میگشت با اینکه چندین بار از او خواسته بودم که دست از کارهای ناشایست خود بردارد توجهی به حرف من نکرد با اینکه میدانستم شهلا در مجالس قمار و شب نشینی شرکت می کند آواز میخواند مشروب میخورد اما مطمئن بودم او بخاطر فرزندمان هم که شده کاری نخوهد کرد که برای من خیانت محسوب شود و برای فرزندمان سرشکستگی اما ای کاش هرگز او را تا این حد آزاد نمی گذاشتم که سرانجام سرنوشتی این چنین پیدا کنم .
آن روز را هرگز از یاد نمی برم و برای تعمیر موتور در گاراژ مانده بودم عقربه های ساعت سه و نیم بعدازظهر را نشان میداد که سرایدار گاراژ مرا صدا زد و گفت تلفن با شما کار دارد خودم را به دفتر رساندم گوشی را برداشتم شخص ناشناسی از آنطرف سیم حرفهایی زد که برای من قابل قبول نبود این شخص بدون اینکه خود را معرفی کند آدرس به من داد و تلفن را قطع کرد .
دچار بهت زدگی شده بودم گوشی تلفن از دستم رها شد و به زمین افتاد سرایدار جلو دوید و گوشی را سرجایش قرار داد و گفت حالتان خوب نیست ، گفتم چرا خوبم سپس در حالیکه عرق سردی را که بر پیشانی ام نشسته بود با دستم پاک کردم از گاراژ خارج شدم و به نشانی که شخص ناشناس داده بود رفتم .
من این خانه را خیلی خوب می شناختم اگر ناشناس به من درست آدرس داده باشد می بایست چند لحظه بعد همسرم از خانه ای که متعلق به پدر حمید بود و چند روز قبل مستاجرش آن را تخلیه نموده بود خارج شد .
برای من قابل قبول نبود که صمیمی ترین دوستم یعنی حمید به اتفاق همسرم ، مادر فرزندم در این خانه تنها باشند ، نه این غیر ممکن بود و نمی توانستم باور کنم بهمین جهت با خود میگفتم ای کاش حرفهای شخص ناشناس دروغ باشد و ای کاش این تلفن زاییده حسادت و کینه توزی شخص مغرضی باشد که قصدش برهم پاشیدن کانون خانوادگی دیگران است .
دلم میخواست ریشه شک و تردید را در خودم نابود کنم به همه چیز می توانستم فکر کنم جز خیانت از ناحیه شهلا و حمید ، آخر من چطور می توانستم قبول کنم که صمیمی ترین دوست دوران زندگی کسی که در همه حال همراه من بود و روزهای خوب و بد من با او گذشت به من خیانت کند .
چطور میتوانستم بپذیرم که شهلا ی پاک و عفیف من مادر فرزندم از جاده عفاف و پاکی منحرف شده باشد نه این برای من غیر قابل قبول بود .
اگر چنین چیزی صحت داشته باشد دیگر انسان در زندگی به چه کس میتواند اعتماد کند نه مسلما این حرفها دروغ است و شخص ناشناس بعلت دشمنی این موضوع را عنوان کرده است .
به درگاه خدا دست نیاز دراز کردم التماس نمودم که بخاطر فرزندمان هم شده زندگیمان را نجات بدهد و نگذارد همسر خوب و مهربان من ، مادر فرزندم به ورطه فساد و نابودی کشانده شود و به راهی برود که بازگشت ندارد .
اما هنوز استغائه من تمام نشده بود که در خانه مزبور بازشد فورا خودم را پشت باجه تلفن کشیدم که دیده نشوم زنی با چادر مشکی در حالیکه صورتش را کاملا پوشانده بود از آنجا خارج شد و بعد از خداحافظی با حمید که برای بدرقه اش آمده بود سوار تاکسی شد در مزبور بسته شد و تاکسی به راه افتاد جلوی یک اتومبیل سواری را گرفتم از او خواهش کردم تاکسی را تعقیب کند او که حال مرا پریشان دید خواهشم را پذیرفت و تاکسی ار تعقیب کرد .
تا لحظه ای که تاکسی جلوی در خانه امان توقف نکرده بود تصور میکردم این زن همسر من نیست اما وقتی تاکسی جلوی در خانه امان توقف کرد شهلا را دیدم در حالیکه چادرش را درون کیفش گذاشت از تاکسی پیاده شد حقیقت کمی برایم روشن شد ، حقیقتی که هرگز نمی توانستم آن را بپذیرم .
زندگی برایم نفرت انگیز آمد در آن لحظه خیانت را با تمام وجودم از ناحیه شهلا و حمید حس کردم و بخاطر فرزند معصوم و بی گناهمان که زاییده خوی شهوت جویانه ما بود افسوس خوردم اما باز بخاطر فرزندمان که می بایست در آینده توی اجتماع زندگی کند خودم را کنترل کردم و از راننده سواری تشکر نمودم و پیاده شدم .
راستی از شما می پرسم آقایان قضات اگر شما به جای من بودید چه می کردید ؟ آیا داد و فریاد به راه می انداختید ؟ آیا او را جابجا می کشتید یا دم بر نمی آوردید که شریک زندگیتان به شما خیانت کرده و میگذاشتید آینده تان خراب شود .
و شما آقای دادستان اگر بجای من بودید و با این صحنه مواجه میشدید آیا سکوت میکردید و میگذاشتید حیثیت و شرافتتان به در برود یا از شدت ناراحتی بحال جنون می افتادید و فریاد می کشیدید و به همه می گفتید که همسر خوب و مهربانتان ، شریک زندگیتان به شما خیانت کرده است .
شما آقای دادستان نمی توانید رنج و غم یک مرد را در مواجه با این صحنه درک کنید مگر اینکه خودتان را به جای او قرار بدهید تازه ممکن است بگویید تو اشتباه کردی و باید فرصت بدهی همسرت از خود دفاع کند و این همان عقیده ایست که من دارم ، بله باید به او فرصت داد که حرف بزند تا حقایق معلوم شود شاید این صحنه سازی برای برهم زدن کانون خانوادگی ما ترتیب داده شده باشد .
بنابراین باید عجله نکرد همانطور که من نکردم و شماها مسلما منتظرید ببینید عکس العمل من چه بود ، پس خوب گوش کنید آنگاه قضاوت نمایید :
بلافاصله بعد از شهلا من وارد خانه شدم او با دیدن من در آن حالت یکه خورد و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، آشکارا از ترس میلرزید هرگز تصور نمیکرد که در چنین موقعیتی با من مورد شور شود در حالیکه از فرط خشم و ناراحتی سخت به هیجان آمده بودم فریاد زدم و گفتم :
پست فطرت لااقل به بچه مان رحم کن ، بچه ای که تو مادرش هستی و من پدرش ، مگر خودت به من پیشنهاد ازدواج ندادی، مگر خودت گل سرخ را تقدیم من نکردی ، مگر قول ندادی که برایم همسر شایسته ای باشی پس چرا زندگیمان را داری نابود میکنی ؟
چرا ؟ جواب بده ، آخر برای چه حمید صمیمی ترین دوستانم را برای خیانت خود انتخاب کردی ، چون اتومبیل داشت ، چون شیک می پوشید ، چون از خانواده ثروتمندیست ، یا چون مرد خوشگذرانی است ، کدام یک ؟
چرا بعضی از شما زنها اینقدر پست هستید که باعث می شوید هیچ مردی دیگر در زندگی به دوستش اعتماد نکند آخر در جایی که صمیمی ترین دوست من که از دوران کودکی باهم بزرگ شدیم و در تمام مراحل زندگی با هم بزرگ شدیم و در تمام مراحل زندگی باهم به من خیانت کند دیگر بچه کسی میشود اعتماد کرد ؟
مسلما به هیچکس و این عدم اعتماد را تو و امثال تو در ما مردها به وجود می آورید ، چرا با این کارها باعث از بین رفتن دوستیهای پاک وبی آلایش می گردید ؟ اگر دوستی چنین است لعنت بر دوست و دوستی و اگر چنین است لعنت بر دوست و دوستی و اگر چنین نیست پس چرا برای من اینطور شد . چرا ؟ هان چرا ؟
در مقابل حرفهای من فقط سکوت کرد ، سرش را به پایین افکند و اشک ریخت و من شرم را با تمام خصوصیاتش در چهره او با وضوح کامل دیدم دلم میخواست به پایم بیافتد و از گناه بزرگی که مرتکب شده بود عذرخواهی کند و قول بدهد که به زندگی اش برگردد ، در من هنوز روح عفو و گذشت بخاطر نجات زندگی فرزندمان وجود داشت و این عفو برگشت او را نیز به زندگی آراممان شامل میشد .
بهمین جهت با صدایی که آرام و پند آمیز بود رو به او کردم و گفتم :
ببین شهلا ، گذشته ها گذشت ، بیا بخاطر فرزندمان به زندگی برگرد . مطمئن هستم که از کارهایت پشیمان هستی ، اینطور نیست ؟
مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد سرش را بالا آورد و گفت :
اگر پشیمان باشم چه کار میتوانم بکنم ؟
قول بده که کارهای فعلی ات دیگر تکرار نخواهد شد .
یعنی مرا می بخشی ؟
اگر صمیمانه قول بدهی بخاطر نجات تو از سقوط در بدنامی و بخاطر آینده فرزندمان این کار را میکنم .
قول میدهم بهمن ، قول میدهم و قسم میخورم به خدا که از این پس همسری فداکار برای تو و مادری مهربانتر برای فرزندمان باشم .
درحالیکه به شدت میگریست خودش را در آغوشم رها کرد و با کلماتی بریده بریده همچنان که اشک میریخت گفت تو چقدر خوبی بهمن ، تو چقدر بزرگواری ، چقدر ...
از اینکه بدین ترتیب موفق شدم شهلا را با عقلانه ترین راه به زندگی برگردانم نزد وجدانم احساس آرامش میکردم و این آرامش برای من و فرزندم تضمین خوشبختی خانواده سه نفری مان بود .
از اینکه یکبار دیگر خاطرات خوش دوران اوایل ازدواجمان در خانواده ما جان میگرفت احساس شعف میکردم .
شهلا دوباره به زندگی برگشت و این همان چیزی بود که من آرزویش را داشتم .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#15
Posted: 9 Jul 2012 08:31
در این وقت متهم که سخت خسته بنظر میرسید چند لحظه سکوت کرد . چشمانش در غم بی پایانی فرورفته و لبانش خشک شده بود . گوئی دیگر رمقی نداشت تا بقیه ماجرای زندگی اش را تعریف کند .
سکوت مطلق فضای دادگاه را فراگرفته بود . همه نفس ها را در سینه حبس کرده منتظر شنیدن دنباله سخنان بهمن بودند .
در اینوقت ، رئیس دادگاه در حالیکه سرش را با آهستگی تکان میداد به متهم گفت : لطفا ادامه بدهید ...
متهم آب خواست برایش آّوردند آنرا لاجرعه سرکشید آنگاه در حالیکه سخت ناراحت بنظر میرسید بقیه ماجرا را اینطور تعریف کرد :
از آن روز به بعد قریب پنج ماه زندگی ما به آرامی گذشت شهلا کاملا عوض شده بود و حتی بهتر از گذشته بخانه و زندگی اش میرسید هر شب وقتی بخانه میرفتم او را میدیدم که سرگرم بازی با فرزندمان است دیدن این صحنه خستگی را از تنم بدر می برد ، من خوشبختی را بازیافته بودم و این وضع ادامه داشت تا اینکه شبی صاحب گاراژ به من اطلاع داد که برای یک کار ضروری عازم آبادان است و من نیز باید همراه او بروم چون از هر جهت آسوده بودم پذیرفتم همانشب جریان را به شهلا گفتم و سپس فردای آن روز همراه صاحب گاراژ راهی آبادان شدیم .
نزدیک به دو هفته از اقامت من و صاحب گاراژ در آبادان میگذشت که او به من اطلاع داد برای انجام کاری به خرمشهر میرویم و حداکثر تا شش روز دیگر در تهرا نخواهیم بود .
از اینکه به تهران بر میگشتم خوشحال بودم تلگرافی به شهلا اطلاع دادم که تا شش روز دیگر بر میگردم سپس مقداری سوغات نیز برای او و فرزندمان تهیه کردم اما تصادفا کار صاحب گاراژ در خرمشهر فقط دو روز طول کشید و ما چهار روز از تلگرافی که به شهلا زده بودم زودتر به تهران برگشتم .
بعد از خداحافظی از صاحب گاراژ با تاکسی عازم خانه شدم از اینکه بعد از چند روز دوری شهلا و فرزندمان را میدیدم احساس خوشحالی میکردم اما نمیدانم بی جهت چرا دلم شور میزد گوئی حادثه شومی را پیش بینی میکردم وقتی به مقصد رسیدم پول تاکسی را پرداختم و زنگ در خانه را به صدا در آوردم اما کسی در را بازنکرد چند بار زنگ زدم جوابی نشنیدم .
سخت نگران شدم سپس به تصور اینکه شهلا و پسرم برای خرید یا کار واجبی از خانه بیرون رفتند تصمیم گرفتم از روی دیوار به داخل خانه بروم اما در این وقت پاسبان موتور سواری جلوی در خانه توقف کرد ووقتی فهمید من صاحب خانه هستم نامه ای را که از دادسرا بعنوان شهلا فرستاده شده بود به من داد و بعد از گرفتن رسید خداحافظی کرد و رفت .
وقتی نامه را باز کردم از حقیقت تلخی با خبر شدم ، پسرم در آب حوض خانمان خفه شده بود و اکنون بازپرس شهلا را برای پاره ای توضیحات به دادسرا خواسته بود .
درمانده و ناتوان خود را به کنار حیاط رساندم سوغاتی ها را با بی حالی از روی دیوار به حیاط پرت کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و به داخل خانه رفتم و وارد اطاق شدم .
همه جا را سکوت گرفته بود . بر روی طاقچه عکسی از پسرم در حال خنده دیده میشد ، مات زده به عکس نگاه میکردم حتی یارای گریستن را نداشتم . در گوشه اطاق تختخواب کوچک فرزندم خالی مانده بود احساس میکردم از در و دیوار غم می بارد .
تصور اینکه دیگر هرگز صدای خنده یا گریه فرزندم در اطاق طنین نخواهد افکند مرا به آتش میکشید . این خانه برای همیشه خاموش شده بود و این خاموشی بوی مرگ میداد و من با یک نوع ناباوری می بایست این حقیقت تلخ را بپذیرم که پسرم مرده ، پسری که تمام سعی و کوشش من در این مدت بخاطر خوشبختی او بود ولی اکنون بی او چگونه میتوانستم زنده بمانم .
خودم را به کنار پنجره کشیدم به ساعتم نگاه کردم یازده شب بود از شهلا خبری نبود . نگاهم بر روی آب حوض که پسرم را از من گرفته بود راکت ماند .
ماه نور خود را از ژرفای آب حوض تکه تکه کرده بود کنار دیوار گربه سفید براقی چمباتمه زده بود و به سوغاتیها که در حیاط ولو شده بود نگاه میکرد .
افکار درهمی به مغزم هجوم آور شده بود ، من به گذشته برگشته بودم بخاطرات خوش عشق باشکوه رویا به مرگ تلخ او ، به ازدواج با شهلا و به زندگی آرام روزهای اوایل ازدواجمان ، به مرگ فرزندم و به آب حوضی که قاتل او بود ، قاتلی که هرگز محاکمه نمیشد .
مدتی طولانی فکر کردم و یک وقت به خود آمدم که ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب بود به هال رفتم خودم را بر روی مبل انداختم سیگاری آتش زدم اما چند پک بیشتر نزده بودم که چرخش کلیدی را در قفل در شنیدم .
لحظه ای بعد در باز شد شهلا آهسته وارد هال گردید ابتدا متوجه من نشد به محض اینکه کلید برق را زد و هال روشن شد متوجه من گردید از حیرت درجایش خشک شد .
با توجه به تلگرافی که به او زده بودم انتظار نداشت مرا در آنجا ببیند . جلو آمد تا نزدیک من رسید زانو زد و بی اختیار شروع به گریستن کرد اما ناگهان گریه اش را قطع کرد و گفت : من به درد تو نمی خورم ، مرا طلاق بده . من مرد دیگری را دوست دارم . من عاشق حمید شده ام !
دیوانه شده بودم خودم را سخت کنترل کردم و پرسیدم : آیا او هم ترا دوست دارد ؟
مهم نیست . اینکه من او را دوست دارم کافیست . تو باید مرا طلاق بدهی چون من دیگر بدرد زندگی با تو نمی خورم .
نمیدانم در چه حالتی بسر میبردم که حتی مرگ فرزندمان را هم فراموش کرده بودم و در حالیکه اصلا توجهی به حرفهای او نداشتم گفتم : اگر تو را طلاق بدهم تکلیف فرزندمان چه میشود ؟
پوزخندی زد و بدون در نظر گرفتن حال من در آن لحظه گفت : کدام فرزند ؟ او که مرده !
ناگهان شوکه شدم . مثل ترقه از جا پریدم ، بدنم بشدت میلرزید . خون جلوی چشمانم را گرفته بود و قادر به کنترل خود نبودم . مثل مار زخم خورده بطرف او حمله بردم . نفهمیدم چه کار دارم میکنم . همینقدر میدانم موهایش را به دور دستم پیچیدم . چشمانش از حدقه بیرون آمده بود و بوی تند مشروب به مشامم میزد . به التماس افتاده بود اما من در حالتی نبودم که توجهی به التماسهای او بکنم ، نفرت شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت همه چیز خود را در آن لحظه فنا شده میدیدم و زندگی دیگر برایم رنگی نداشت .
همچنان از خشم میلرزیدم انگشتانم را به دور گردنش حلقه زدم و با قدرت هرچه تمام تر گلویش را فشردم ، رنگش به کبودی گرائید چشمانش حالت عجیبی پیدا کرد و بدنش مثل شاخه شکسته ای از میان خم شد همانطور رهایش کردم و در حالیکه سخت مضطرب و نگران بودم از خانه خارج شدم و بعد از مدتی پرسه زدن در خیابانها خودم را به کلانتری معرفی نمودم و بازداشت شدم .
بقیه ماجرا را خودتان میدانید اگر من تا آخرین لحظه مهر سکوت بر لب زدم و چیزی نگفتم فقط به این خاطر بود که از بی آبرویی میترسیدم اما چون اصرار شد آنچه را که نمیخواستم همه مردم بدانند بر زبان آوردم و بدین ترتیب آبرو و حیثیتم را بر باد دادم .
من امروز بعد از گفتن جریان زندگی ام مردی هستم تنها با سرگذشتی نامعلوم برای من دیگر خوب و بد زندگی بی تفاوت است زندگی مرا شکست و در میان اجتماع نابودم کرد ، امروز برآنچه که گفتم دلیلی ندارم و اصرار هم نمی کنم که شما قضات محترم اظهارات مرا قبول کنید اما امیدوارم حداقل راز سکوت مرا فهمیده باشید و همین کافی است .
من همیشه از بی آبروئی می ترسیدم و امروز نیز که حقایق را بازگو کردم آرزو میکنم بمیرم و از این زندگی پوچ و بی معنی رهایی یابم .
من متهم به قتل هستم و به جرم خود نیز معترفم اما بهرحال یک انسان هستم ، انسانی که اکنون از اجتماع مطرود شده و مرد تنهایی است که فرزندش مرده ، عشقش مرده ، زنش مرده و خودش نیز سرانجام خواهد مرد .
دلم میخواهد شما آقایانی که مرا محاکمه کردید و در واقع رهبری اجتماع را بدست آوردید بدانید که اگر جوانی قربانی میشود بر اثر تربیت غلط و محیط ناسالم است حتی شما نیز نمی توانید ادعا کنید که فرزندانتان را برای امروز یا فردای اجتماع تربیت کرده اید . پس بیایید به آنها راه و رسم زندگی را همانگونه که محیط میخواهد یاد بدهید از عشق از زندگی و از همه چیز بی پروا با آنها سخن بگویید و پرده ای را که شما را از آنها جدا میکند از بین ببرید .
اگر عاشق شدند به عشقشان احترام بگذارید و اگر ناراحتی در زندگی آنان پیش آمد سعی کنید آن را برطرف نمایید تا به سرنوشت من دچار نشوند .
من امروز بسان شاخه شکسته ای هستم که هر آن امکان خشک شدنم میرود اما این شماها هستید که باید از شکستن شاخه های جوان اجتماع جلوگیری کنید و آنها را حفظ نمایید .
از همه شما که به حرفهای من گوش دادید متشکرم و آزادانه می توانید در مورد من قضاوت نمایید و رای صادر کنید .
به هر حال زندان یا اعدام هر دو رای من یکی است . از شما نیز میخواهم کوچکترین اعماضی در مورد من روا ندارید مطمئن باشید اگر حکم اعدامم را صادر نمایید من خوشحال میشوم چون بدین ترتیب از یک عمر عذاب کشیدن و رنج بردن در گوشه زندان یا واضح تر بگویم از هزار بار مردن و زنده شدن نجاتم داده اید .
دیگر حرفی ندارم و آماده ام تا حکم دادگاه در مورد من صادر شود .
ناگهان همهمه عجیب تماشاچیان سکوت دادگاه را شکست متهم در حالیکه قطرات اشک از چشمانش میلغزید بر روی صندلی نشست رئیس دادگاه ختم دادرسی را اعلام نمود و قضات برای صدور حکم وارد اطاق شور شدند .
چهار ساعت قضات دادگاه در اطاق شور بودند آنگاه در حالیکه آثار خستگی شدید در چهره یکایکشان دیده میشد از اطاق شور بیرون آمدند و بعد از رسمیت یافتن جلسه منشی دادگاه رای قضات را دائر بر پانزده سال زندان با اعمال شاقه به متهم ابلاغ کرد .
او در حالیکه خونسردی خود را کاملا حفظ کرده بود زیر ورقه حکم را امضا کرد و بدون اینکه از حکم دادگاه تقاضای فرجام کند توسط مامورین انتظامی روانه زندان شد .
خبر محکومیت بهمن را در روزنامه ها همان شب با تیتر درشت انتشار دادند و اغلب کسانیکه ماجرای زندگی بهمن را در روزنامه ها خواندند بی اختیار به گریه افتادند و این ماجرا نیز بعد از مدتی بدست فراموشی سپرده شد در حالیکه سرنوشت تلخ بهمن به اینجا خاتمه نیافت او فقط چند ماه در زندان ماند و سحرگاه یکی از روزهای گرم تابستان ماموران جسد کبود شد او را در گوشه سلولش یافتند جنازه اش برای تعیین علت مرگ به اداره پزشکی قانونی فرستادند .
عجیب اینکه درست یکساعت قبل از حمل جنازه بهمن ، جناز جوان دیگری را هم که در یک بیمارستان روانی خویش را حلق آویز کرده بود ، به پزشکی قانونی آوردند . این جنازه دوم ، از آن حمید دوست صمیمی بهمن بود !
در تحقیقی که پیرامون مرگ حمید به عمل آوردم بستگانش اظهار داشتند او دو ماه قبل هنگامیکه با اتومبیل آخرین سیستم خود همراه همسرش که فقط دو روز از عروسی آنها میگذشت عازم شمال برای گذراندن ماه عسل بودند تصادف میکند که بر اثر این حادثه همسرش می میرد و خودش نیز مجروح شده بود شوکه میشود و به دیوانگی اش می انجامد و چند روز بعد در بیمارستان خودکشی میکند .
بدین ترتیب طبیعت انتقام نابودی زندگی بهمن را از حمید گرفت و او را به کیفر اعمالش رساند .
جنازه حمید را بستگانش تحویل گرفتند . جنازه بهمن را چون هیچ یک از بستگانش برای تحویل گرفتن آن نیامدند به یک آمبولانس منتقل کردند تا در گورستان عمومی شهر بخاک سپرده شود .
وقتی آمبولانس حامل جنازه بهمن از اداره پزشکی قانونی بیرون میرفت آسمان تازه شروع به باریدن کرده بود نمیدانم شاید هم این قطرات اشک رویا بود که بصورت باران بدرقه راه محبوبش میشد تا قلب سوخته او را آرام بخشد .
او را به گورستا ن بردند و چند گورکن پیر جنازه اش را بخاک سپردند اما او هیچکس را نداشت تا بخاطرش اشک بریزد یا بر گورش گل بگذارد .
او تنها تنها بود ...
شاید هم به قول خودش مردی بود که :
فرزندش مرده ... عشقش مرده ... زنش مرده .. سرانجام خودش نیز مرده بود ...
پایان
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#16
Posted: 9 Jul 2012 08:46
اینم کتاب امشب اشکی میریزد برای مبایل
لینک:https://s2.picofile.com/file/7120238923/We.jar.html
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20