ارسالها: 6216
#21
Posted: 18 Jul 2012 06:15
با گریه و دلی شسکته رفتم و از مادر شوهرم که مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود و برایم ابرو در هم کشیده بود، عذر خواهی کردم. دلم خیلی گرفته بود، هیچکس هم نبود که راهنمایی ام کند، کمکم کند، این ماجرا باعث شد که دیگر مادر شوهرم همان احترام کمی را که قبلا به من می گذاشت، نگذارد و درست مثل خدمتکار شخصی اش با من رفتار کند. سر سفره مجبور بودم هر لحظه بلند شوم و خرده فرمایشات خانم را انجام دهم. با اینکه وضع مالی شان خوب بود اما خسیس بودند. دونه دونه لوبیا و عدس را حساب می کرد و می ریخت تو غذا، برای هر نفر یک تکه گوشت کوچک می انداخت و آنقد برایم کم غذا می کشید که همیشه احساس گرسنگی می کردم. سر غذا هم آنقدر دستور می داد و در مورد اینکه زن بد است همه ی غذایش را مثل گداها بخورد، هر کی ببیند فکر می کند از قحطی در رفته می گفت، که همان غذای کم را هم کاسل نمی خوردم.
باز هم این کار ها برایم قابل تحمل تر از تهمت ها و حرفهای زننده اش بود. با این کار ها اصلا آشنا نبودم و نم یدانستم چطور باید برخورد کنم. مدام احمد را پر می کرد و به جان من می انداخت، احمد با اینکه دوستم داشت ولی تحت تاثیر مادرش مرا کتک می زد یا زندانی می کرد.
یک روز که هوا سرد بود، یک روز که هوا سرد بود، عزیز خانم بهم گفت که سرما خورده و حال نداره، پول داد به من و گفت برم سبزی بخرم. منهم سبد را برداشتم و رفتم تا سبزی بخرم، جلوی سبزی فروشی دعوا شده بود و مرد سبزی فروش سرگرم تماشا بود، برای همین تا مشتری ها را راه بندازد کمی طول کشید. وقتی رسیدم خانه، مادر شوهرم هم تازه رسیده بود خانه، تعجب کردم که اگر سرما خورده پس چرا بیرون رفته و اگر می خواسته بیرون برود چرا خودش سبزی نخریده، سلام کردم و زنبیل را جلوی آشپزخانه گذاشتم. با لحن مخصوص به خودش گفت: علیک سلام! از سر زمین سبزی آوردی آنقدر طول کشید؟
جواب ندادم. حوصله بحث نداشتم. اما عزیز ول کن نبود.
- شاید هم قرار مدار داشتی، آنقدر دیر کردی.
با ناراحتی گفتم: عزیز خانم این حرفها چیه می زنید؟ شما خودتان مرا فرستادید سبزی بخرم... حالا می گید قرار داشتم؟
قری به سر و گردنش داد و گفت: می خواستم امتحانت کنم. حدسم درست از آب در آمد. خوب جوانها را به جون هم می اندازی.
خشکم زد. این بار دیگه چی تو سرش بود. با گریه سبزی ها را پاک کردم و شستم. وقتی سبزی را در سبد ریختم تا آبش برود، دوباره وارد آشپزخانه شد و گفت:
- به تو یاد ندادن چطوری سبزی پاک کنی؟ پای این ها پول رفته نه علف خرس! همه سبزی ها را حیف و میل کردی، آخر تو چرا آنقدر اسراف می کنی دختر؟
ساکت ماندم. نمی دانستم باید چه جوابی بدهم.
صدایش در گوشم پیچید:
- برو، برو بالا، خودم آشپزی می کنم. دستپخت تورو هیچکس نمی تونه بخوره.
غروب که احمد در را باز کرد، مادرش مثل شاهین پرید و جلو و دست احمد را گرفت برد به اتاق خودش، می دانستم که دوباره داره تو گوشش می خونه، گریه ام گرفته بود. هر لحظه برایم مثل یک سال می گذشت. سر انجام احمد به طبقه بالا آمد، تا وارد شد، اول چادر مرا برداشت و از وسط پاره کرد. بعد هم دستش را انداخت دور گردنم و گفت:
- دختره پتیاره، ناز و ادای می آی، سرت دعوا راه بیوفته؟ می خوای خون بپا کنی؟ همانطور که گلویم را فشار می داد گفت: یک بار دیگه پاتو بگذاری بیرون، سرت را می برم.
داشتم خفه می شدم، در دل آرزو کردم احمد دستانش را محکم تر فشار بدهد تا بمیرم. خسته شده بودم، اما نمی دانم چه شد که دستانش را برداشت. آن شب دیگر ادامه نداد، از فرصت استفاده کردم و جریان را برایش تعریف کردم. در تمام مدتی که من حرف می زدم سرش پایین بود و چیزی نمی گفت، وقتی حرفهام تمام شد، سر بلند کرد و گفت:
- چه کنم، او هم مادرم است. وقتی پدرم مرد او ما را بزرگ کرد، خیلی زحمت ما را کشیده، نمی توانم دورش بندازم.
با ملایمت گفتم: آحمد آقا، من که نگفتم از مادرت دست بکش، می گم آنقدر زود باور نکن، تو اول میری پیش مادرت، حسابی پرت می کنه بعد می آی منو کتک می زنی، چرا اول با خودم حرف نمی زنی؟ چرا از من سوال نمی کنی که واقعیت چیست؟ من خسته شدم از این زندگی، حق آشپزی ندارم، حق بیرون رفتن ندارم، حق ندارم با شوهرم تنها غذا بخورم. حق ندارم با شوهرم گردش بروم. حق ندارم خونه برادر هام بروم، حق ندارم به وسایل خودم، دست بزنم. دایم تهمت می شنوم همیشه گرسنه هستم، هی کتک می خورم. ماردت خودش مرا پسندید و آمد خواستگاری، زور که نبود، پس چرا حالا آنقدر اذیتم می کند.
بر خلاف انتظار احمد نوازشم کرد و قول داد که کمی از دخالتهای مادرش کم کند. بهم گفت فردا بغد از مطب با هم می رویم گردش، تنها و بدون مادرش، وقتی می خوابیدم دلم پر از امید و روشنی بود.
مادر شوهرم آن روز بيشتر از آن تعريف نکرد و گفت که براي ناهار بايد برود خانه، چون پدر شوهرم نگران مي شود، ازش قول گرفتم که به فريد نگويد حامله ام تا خودم هر وقت خواستم بهش بگويم. قبول کرد و رفت. مادر فريد، زن خيلي مهربان و باوقاري بود. انصافا در اين چهار سال و خرده اي، در زندگي ما به جز قصد خير دخالت نکرده بود. هميشه پشت سرم ازم تعريف مي کرد و دايم به فريد ياد آوري مي کرد که چقدر خوش شانس است که با من ازدواج کرده، خلاصه براي من واقعا حکم يک مادر دوم را داشت و خيلي دوستش داشتم.
براي آخر هفته، الهام، من و فريد را براي حضور در مهماني اش دعوت کرده بود. چند نفر ديگر هم دعوت داشتند از جمله خانم دکتر سلطاني که صبحها با فريد يک جا کار مي کرد و شوهرش، دکتر خراج که دوست ديرينه رضا بود. فريد طبق معمول ناز و ادا آمد و بهانه آورد که چون دکتر حسيني هم هست نمي آيد. منهم براي اينکه بهانه اي دستش ندهم، دنبالش را نگرفتم و چيزي نگفتم. ممکن بود اصرار من باعث شک فريد شود. اما در کمال تعجب چهارشيبه شب، نظرش عوض شد و گفت که فردا مي رويم. حالا چي باعث شده بود که راي فريد عوض شود، نمي دانم. به هر حال براي من که مدتها بود طبق نظر فريد زندگي مي کردم، فرقي نمي کرد. پنج شنبه حاضر شديم تا به خانه الهام و رضا برويم. سر راه فريد سبد گل زيبايي خريد و به دست من داد. به اصرار فريد شب قبل، سرويس جواهر گرانقيمتي که ساخت جديد مظفريان بود و به قول مادرش به لباس سرمه اي من خيلي مي آمد، خريدم تا براي مهماني استفاده کنم. سرويس زيبايي بود و از طلاي سفيد و برليان و ياقوت کبود که با هماهنگي کنار هم چيده شده بود و روي سينه و دست، به صورت يک هفت قرار مي گرفت. آرايش ملايمي هم کرده بودم تا فريد اعتراض نکند. وقتي آرايش نمي کردم غر مي زد که مخصوصا آرايش نمي کنم که کم سن و سال به نظر برسم و همه فکر کنند ازدواج نکرده ام. وقتي هم آرايش زنانه مي کردم مي گفت آنقدر غليظ آرايش کردي که نظر همه را جلب مي کني. به هر ترتيب رسيديم، فريد ماشين را پارک کرد و هر دو وارد شديم. براي خانه جديد الهام که ما تا به حال نرفته بودم، يک سکه خريده بودم. الهام با ديدن من با خوشحالي گفت: واي، فکر کردم نمي آي، صبا چه خوب کاري کردي آمدي، بعد رو به فريد گفت: خيلي خوش آمديد. سر افراز فرموديد.
رضا هم دم در آمد و ما را ره داخل راهنمايي کردند. خانه نقلي و جمع و جوري بود که سالن پذيرايي و هالش روي هم اندازه هال خانه ما نبود، اما به زيبايي دکور شده بود و وسايل خانه با هم هماهنگي داشت. مهمانان ديگر هم آمده بودند و با هم مشغول صحبت بودند، ورود ما لحظه اي گفتگو ها را قطع کرد. چند نفري را مي شناختم و چهره چند نفر از جمله خانم دکتر سلطاني و شوهرش برايم تازگي داشت. الهام همه را به هم معرفي کرد و ما در گوشه اي کنار هم نشستيم. وقتي با فريد جايي مي رفتيم هميشه معذب بودم. در دلم دعا مي کردم کسي مقابلم ننشيند، کسي نگاهم نکند، لباسم مرتب باشد، کسي با من صحبت نکند. چند لحظه اي که گذشت فريد بلند شد و بين خانم دکتر سلطاني و شوهرش نشست و گرم صحبت شد. چند دقيقه بعد آرش روي صندلي کناري من نشست، دلم فرو ريخت. واي خدايا، اين چرا اينجا نشسته است؟ به بهانه کمک به الهام بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، رضا داشت از آشپزخانه خانه خارج مي شد. تا مرا ديد، گفت: صبا خانم شما زحمت نکشيد، بفرماييد چيزي ميل کنيد.
- خيلي ممنون، مي خواهم ببينم الهام کاري دارد يا نه؟
وارد آشپزخانه شدم و نفسي به راحتي کشيدم. الهام داشت برنج آبکش مي کرد، کمکش روغن داغ کردم تا روي برنج بدهد. کارش که تمام شد، گفت:
- چرا آمدي اينجا، لباست خراب مي شه. چطوري؟
- اِي... مي گذره تو چطوري؟
- خدا را شکر طرحم تموم شد، حالا مي تونم مطب بزنم.
- خوش به حالت.
- تو چرا ادامه ندادي؟ اگر رفته بودي ديگه تموم شده بود ها!
الهام از چيزي خبر نداشت، منهم حرفي نزدم. در عوض پرسيدم: ني ني کوچولو نداري؟
يکهو صورتش باز شد، آهسته گفت: چرا تو چي؟
خنده ام گرفت، با صدايي آهسته گفتم: منهم چرا.
الهام دستم را فشار داد و گفت: واي چه بامزه، خدا کنه يک دختر و پسر بياريم، بعدا فاميل بشيم.
با خنده گفتم:
- اووووه! تا آن موقع کي مرده کي زنده است. چند وقتته؟
جواب داد:
- ده هفته، تو چي؟
- منهم تقريبا دوازده هفته.
الهام با خوشحالي گفت:
- واي، پس نزديک هم هستيم. ويار داري؟
- نه خيلي تو چي؟
- آره بابا مردم از بس عق زدم. رضا هم هي مسخره بازي در مي آره ميگه بالا نياري ها هنوز هفت ماه بايد نگهش داري، بعد بالا بياري!
خنده ام گرفت: پرسيدم: رضا چطوره راضي هستي؟
با لبخند جواب داد: آره خودش نيست خداش هست. رضا پسر ماهي است. در همه کاري کمکم ميکنه، از ظرف شستن تا غذا پختن، مدام هم منو مي خندونه، اصلا اهل دعوا و مرافه نيست.
در دل گفتم: خوش به حالت.
الهام گفت: بيا بريم، بد است اينجا باشيم، مثل کنيز مطبخي ها! بيا ديگه.
از آشپزخانه خارج شدم، از دور ديدم که فريد با دکتر سلطاني که بعدا فهميدم اسمش مهشيد است، گرم صحبت و خنده است و دکتر خراج شوهر مهشيد هم نبود. فريد تقريبا چسبيده بود به مهشيد و آهسته چيزي تعريف مي کرد که مهشيد خانم ريزريز مي خنديد. از عصبانيت داشتم منفجر مي شدم. فريد که به همه عالم و آدم شک داشت چطور شده بود که خودش آنقدر راحت با زن مردم مي گفت و مي خنديد؟ اين کار براي او عيب نداشت اما براي ديگران حتي در حد يک سلام و احوالپرسي ايراد داشت؟ از رضا پرسيدم دکتر خراج کجاست، آهسته گفت:
- رفت، سرش درد مي کرد، عذر خواهي کرد. حالا شايد براي شام برگردد.
مهشيد زن کوچک اندام و لاغري بود با موهاي وز کرده و صورت تکيده، دماغ بزرگي داشت و رنگ پوستش تيره تيره بود. رژ لب صورتي پر رنگي هم زده بود که با رنگ پوستش اصلا تناسب نداشت و تو ذوق مي زد. اما مجسمه ي عشوه و ناز بود. براي هر حرفي سر و دستش را که پر از النگو بود در هوا مي چرخاند. چشمانش را ريز مي کرد و موقع خنده با حالتي مصنوعي سرش را به عقب مي انداخت.
فريد بي توجه به من مشغول تعريف کردن و خنديدن بود. آنقدر عصبي شدم که بي توجه به پيامد هاي بعدش، روي صندلي کنار آرش نشستم و بي مقدمه پرسيدم:
- خوب اوضاع کار چطور است، آقاي دکتر؟
آرش با تعجبي که اصلا نمي توانست پنهانش کند، با تته پته جواب داد:
- مي گذره خانم دکتر شما چطور؟ شنيدم ديگه به بيمارستان نرفتيد...
سرم را تکان دادم و گفتم: بله، يک سري مشکلات پيش آمد که...
آرش با لبخند کوچکي گفت: خوب خدا کند مشکلابتان حل شوند.
با حسرت گفتم: من که فکر نمي کنم.
رضا هم همراه الهام کنارمان نشستند و همه با هم شروع کرديم به حرف زدن، رضا که هميشه شوخي مي کرد گفت: به به دوستان قديم!
آرش با خنده و حسرت گفت: ولي فقط دوستان قديم.
رضا جواب داد:
- اينهم از سرت زياد است عزيزم، شما اگر يک عمل کني و تغيير جنسيت بدي، باور کن حاضرم خودم بگيرمت. اينطوري که نمي شه، راست راست مي گردي.
آرش از خجالت سرخ شد والهام فوري گفت: رضا باز تو شوخي کردي؟
رضا با حالت خنده داري، بين انگشتانش را گاز گرفت و گفت:
- نه چه شوخي ؟ حضرا آقا الان بايد نوه داشته باشت، پس اگر تا به حال وارد دنياي زيباي مرغها نشده حتما علت پزشکي دارد. مگر نه آرش جون؟
بعد بدون انکه منتظر جواب شود، ادامه داد: اما اين مسايل در دنياي امروزه حل شده است، مگر مايکل جکسون سياه نبود؟...حالا سفيد شده به کسي چه ربطي داره. خوب اين آرش هم ما تا حالا فکر مي کرديم مَرده
... حالا مي ره زن مي شه، به کسي چه ربطي داره؟ خودم هزار هزار مهرش مي کنم، محجوب، تو دل برو، دکتر، با شخصيت! آشپزي هم که خوب الهام هست.
الهام با آرنج زد تو پهلوي شوهرش و خودش گفت: خوب صبا جون، حالا چه تصميمي داري؟ نمي خواي امتياز مطب بگيري؟
دل به دريا زدم و راستش را گفتم: فريد زياد خوشش نمي آيد من کار کنم.
همان لحظه احساس کردم رويش سه جفت شاخ روي سر آن سه نفر شاهد هستم. آنقدر بهت زده شده بودند که لحظه اي کسي چيزي نگفت، بعد رضا زير لب گفت:
- اصلا به دکتر افتخار نمي آيد هنوز تو غار زندگي کنه!
بعد رو کرد به سمت فريد و با صداي بلند گفت: جناب دکتر افتخار هر وقت دل و قلوه دادنتان تمام شد به اين طرف مجلس هم افتخار بدهيد.
آخي! دلم خنک شد. مي خواستم از رضا براي گفتن اين حرف تشکر کنم. آرش همان لحظه بلند شده بود با پيش دکتر يعقوبي برود، زير لب گفت:
- حيف از طلا که خرج مطلا کند کسي!
فريد با چشماني شرر بار به رضا و بعد به من خيره شد. الهام ميز شام را چيده بود و همه را به شام دعوت کرد. با اينکه چند جور غذاي مختلف و لذيذ پخته بود، اصلا ميلي به شام نداشتم. مهشيد مدام ناز مي کرد و عشوه مي ريخت نه تنها براي فريد، بلکه براي همه آقايان، شوهر بيچاره اش هم احتمالا براي اينکه شاهد نباشد، سردرد را بهانه کرده بود. شام که تمام شد فريد طبق معمول بلند شد و اشاره شرد تا حاضر شوم، از خدا خواسه مانتو ام را پوشيدم. موقع خداحافظي اصلا با مهشيد خداحافظي نکردم. دم در رضا با صدايي آهسته و لحني شوخ، به فريد گفت:
- آقاي دکتر، واقعا سليقه تان افتضاح است. اما براي سرگرم کردن خانم ميمون واقعا ممنون شما هستيم. نه تنها من، بلکه آقايا حسيني و يعقوبي خصوصا خراج، مديون شما هستند.
فريد با صدايي که به زور از گلويش خارج مي شد، گفت: شما انگار خيلي با مزه هستيد.
رضا بي اعتنا گفت: خوب بله، همه که خوشگل نيستند، بعضي ها هم با مزه هستند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 18 Jul 2012 06:15
فريد که در مورد خودش روي کلمه خوشگل حساسيت داشت، از شدت خشم چيزي نگفت. با همه خداحافظي کردم و سوار شدم. فريد طبق معمول مواقع عصبانيتش، با آخرين سرعت رانندگي مي کرد کمر بند ايمني را بستم و ساکت نشستم. چشمانم را بسته بودم تا کمتر بترسم. وقتي رسيديم خانه، من در سکوت لباسهايم را عوض کردم و جواهرات را در جعبه چيدم، فريد اما هنوز با کت و شلوار عصبي بالا و پايين مي رفت. هر لحظه منتظر بودم حرفي بزند تا حالش را جا بياورم. انتظارم زود به پايان رسيد و فريد با صدايي گرفته گفت: خوب انگار خيلي بهت خوش گذشت.
با خونسردي جواب دادم: من هم در مورد تو همين حدس را زدم.
فريد با فرياد پرسيد: منظورت چيه؟
بر گشتم و در چشمانش خيره شدم، شمرده شمرده گفتم:
- فريد خواهش مي کنم خودت رو به نفهمي نزن، همه امشب فهميدند به جز تو، حالا من مثل تو عکس العمل نشان نمي دم باورت شده که پسر پيغمبري؟
داد کشيد:
- نه خير، همه امشب فهميدند که جنابعالي هنوز چشمت دنبال خواستگار قديمي و پر و پا قرصت است.
بل خونسردي گفتم:
- جدي؟ عجب رويي داري فريد، دست پيش را مي گيري پس نيفتي؟
اگر يک آقا مثل تو که امشب به مهشيد خانم، چسبيده بودي، تنگ دل من بنشينه و صحبت کنه منهم هي هرهر و کرکر کنم، تو خوشت مي آد؟ تو چرا فکر مي کني من هالو هستم فريد؟ تازه اين دفعه را من ديدم شما که هر روز صبح تا بعد از ظهر پيش هم هستيد حتما گل مي گيد و گل مي شنويد.
يکهو فريد پريد طرفم، چشماش به حالت غير طبيعي گشاد شده بود، داد کشيد:
- چه زري داري مي زني؟
حسابي حرصم گرفته بود، براي اولين بار داد کشيدم:
- همان زري که تو هر دفعه بي دليل مي زني، من با دليل مي زنم. زنکه... فريد نگذار دهنم باز شه.
فريد دستش را بلند کرد و محکم تو صورتم کوبيد. سوزش و درد زيادي ناگهان تمام وجودم را در بر گرفت. چشمانم تار مي ديد و خون از دماغم روي لباسهايم مي ريخت. از ترس اينکه مبادا به مهمان نو ظهورم صدمه بزند، همانطور با لباس خواب از خانه دويدم بيرون، سوئيچ را از روي جا کليدي قاپيدم و با حالت دو از پله ها پايين آمدم. قلبم وحشيانه کوبيد، سرم درد مي کرد و اشک بي اختيار از چشمانم سرازير بود و با خون دماغم قاطي مي شد. ماشين را از پارکينگ در آوردم و با سرعت راه افتادم، از توي آينه فريد را ديدم که پشت سرم مي دويد، با وحشت پايم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده را عوض کردم. چند خيابان را که رد کردم تازه فهميدم با چه وضعي از خانه بيرون آمدم. بدون مانتو و روسري و پابرهنه! خدايا چه خاکي بر سر کنم؟ اگر پليس جلويم را بگيرد چه کار کنم؟ حالا کجا بروم؟ از صندلي عقب شالي را که در ماشين جا گذاشته بودم برداشتم و روي سرم انداختم. لباس خواب نازکم مانع از ورود سرما نمي شد و داشتم از ترس و سرما مي لرزيدم. بخاري ماشين را روشن کردم. خدايا با اين سرو وضع کجا بروم؟ در يک لحظه تصميم گرفتم اول بروم کلانتري، لباس خوابم، بلوز و شلوار ساتن بود و برايم مهم نبود که کفش پايم نيست، اصلا بهتر، بگذار همه بفهمند که آقاي دکتر افتخار چه به روز زنش آورده! با اين فکر وارد کلانتري محله مان شدم، سرباز دم در با ديدن من فکر کرد خواب مي بيند، چشمانش را ماليد، با سرعت نزد افسر نگهبان رفتم. با ديدن من آنقدر شوکه شد که نزديک بود سکته کند. با صدايي متعجب گفت: خانم، ببخشيد، چي شده؟
بطور خلاصه ماجرا را برايش تعريف کردم و گفتم تقريبا دو سال پيش هم اينجا پرونده داشتم. کاغذ و قلمي بهم داد و من ماجرا با نوشتم، خودش هم زيرش وضع ظاهري مرا توضيح داد. بعد هم رو به کرد و گفت:
- خانم دکتر، من واقعا متاسفم. اگر بخواهيد همين امشب شما را به پزشکي قانوني معرفي مي کنم.
گريه ام گرفته بود. با بغض گفتم: لطف مي کنيد.
نامه اي براي پزشکي قانوني نوشت و امضا کرد. بعد با کمي ترديد گفت:
- مي خواهيد شما را تا آنجا برسانيم؟
سر تکان دادم و بلند شدم. تازه متوجه شد که کفش پايم نيست. آهسته گفت:
- خانم دکتر يک لحظه صبر کنيد.
برگشتم و منتظر ماندم. در کمدش را باز کردم و يک جفت دمپايي کهنه در آورد و جلوي پايم گذاشت. بدون حرف پوشيدم و راه افتادم. جلوي پزشکي قانوني ماشين را پارک کردم و دزدگير را زدم. از وضع خودم خنده ام گرفته بود. پيراهن خواب آلاگلي با دمپايي که حد اقل سه شماره برايم بزرگ بود، واقعا که ديدني شده بودم. پزشک کشيک، صورتم را با دقت نگاه کرد. با پنبه الکي خون هاي صورتم را پاک کرد. زير گفت: بي انصاف، ببين چه کرده.
بعد از کمي معطلي، نتيجه را تايپ شده به دستم دادند. سخ هفته طول درمان نوشته بودند. هنوز خودم صورتم را نديده بودم، ولي با توجه به مدت طول درمان حتما خيلي بد جوري شده بوده، سوار ماشين شدم و راه افتادم. با صداي بلند از خودم پرسيدم: خوب صبا خانم، حالا کجا مي خواهي بروي؟
به ساعت ماشين نگاه کردم، نزديک دو صبح بود. اين ساعت اگر به خانه خودمان مي رفتم، پدرم در جا سکته مي کرد. اصلا با اين سر و وضع اگر کسي مرا مي ديد سنکوپ مي کرد. چه رسد به پدرم! در يک لحظه ياد مادر شوهرم افتادم. بهترين کار همين بود. چون اگر خانه کسي به جز آنها يم رفتم، دوباره فريد پشت سرم چرت و پرت مي بافت و خيالات بيجا مي کرد. خانه مادر شوهرم تقريبا نزديک بود، براي خودم زمزمه مي کردم و با صبر و حوصله رانندگي مي کردم. در دل به وضعم خنده ام گرفته بود. انگار هيچ غمي نمي داشتم و داشتم به شب نشيني مي رفتم. جلوي آپارتمان پارک کردم، اگر داخل پارکينگ مي رفتم، حتما سرايدار بيدار مي شد و صلاح نبود با آن قيافه مرا ببيند. دلم ضعف مي رفت و سرم از درد داشت مي ترکيد. داخل آسانسور تلفن را برداشتم و شماره داخلي خنه شان را گفتم، بعد از چند زنگ مادر فريد گوشي را برداشت. با لحن خواب آلودي گفت:
- بله؟
دوباره گريه ام گرفت، با صداي خفه اي گفتم: مامان جان، من هستم صبا.
بنده خدا با نگراني گفت: صبا جان تويي؟ چي شده؟ الان کجايي؟
- الان پشت در خانه شما تو آسانسور هستم، لطفا در را باز کنيد.
- باشه مادر بيا تو.
تا در آسانسور را باز کردم، ديدم در را باز کرده و توي راهرو ايستاده، تا مرا ديد، دويد به طرفم: چي شده صبا؟ فريد کجاست؟ چي شده؟
آهسته گفتم: هيس مادر جون الان همه بيدار مي شن. بگذاريد بيام تو، براتون تعريف مي کنم.
به آهستگي وارد خانه شديم، مادر شوهرم در را بست و مرا به اتاق مهمان راهنمايي کرد. در را پشت سرمان بست و چراغ را روشن کرد. يک لحظه به صورت من خيره شد و بعد با صدايي که از وحشت مي لرزيد گفت:
- الهي من بميرم. چي شده؟ صورتت چي شده؟... تصادف کرديد؟ فريد کجاست! بگو مادر دارم سکته مي کنم.
جلو رفتم و بغلش کردم آهسته گفتم: نترسيد، مادر جون تصادف نکرديم. ببخشيد اين وقت شب مزاحم شدم. چاره اي نداشتم. براي فريد هم نگران نباشيد سرو و مرو گنده خونه است، حتما تا حالا هفت پادشاه را خواب ديده است.
با ترس پرسيد:
- پس چي شده؟ پس چرا تو با اين وضع آمدي بيرون؟ با لباس خواب، دمپايي.. صورتت چرا کبود شده؟...
بعد انگار که بهش وحي شده باشد، پرسيد: دعواتون شده؟
با تکان آهسته سر، تصديق کردم. حالت مادر فريد از تگراني به ترس و بعد به عصبانيت تغيير کرد: فريد زده تو صورتت؟
باز هم سر تکان دادم. يکهو مادرش با صداي بلند گفت: غلط کرده، پسره ي احمق، بي شعور...
نگران گفتم:
- مادر جون، يواش. الان پدر جون بيدار مي شه.
دوباره داد زد:
- آي به درک که بيدار ميشه. آي فريد پدر سوخته، به خدا شيرم را حرامش مي کنم.
نشستم روي تخت و موهايم را که اطراف صورتم ريخته بود، جمع کردم. نمي دانستم چه بايد بگويم. مادر فريد که تازه يادش افتاده بود من حامله ام با نگراني پرسيد:
- ضربه اي به شکمت که نخورده، هان؟
- نه خدا را شکر.
بنده خدا با ناراحتي پرسيد:
- آخه چي شد؟ چرا اينکار را کرد؟ تو که مي گفتي رابطه ات با فريد خوب است...
با بغض گفتم:
- خوب، دلم نمي خواست شما نارحت شويد. من مشکلي با فريد ندارم. اين اوست که با همه مشکل دارد.
- قبلا هم تو را زده؟
بغض گلويم را گرفت. سر انجام مي توانستم راز دلم را به زني عاقل و سرد و گرم چشيده بزنم. دلم مي خواست ساعت ها گريه کنم و او مرا آرام کند. انگار فکرم را خواند، کنارم روي تخت نشست و محکم بغلم کرد. آهسته گفت:
- به خداوند بالاي سر، اگر فريد باز هم دست رويت بلند کند، خودم طلاقت را مي گيرم. مي آي پيش خودم زندگي مي کني، پسره پدر سگ!
اولين بار بود که مي ديدم عصباني شده، از طرفي هم خوشحال بودم که کسي هم حق را به من مي دهد. برايش تعريف کردم که باز هم کتکم زده بود، گفتم که فريد هلم داده بود که پايم با شيشه خورده ها، مجروح شد. من مي گفتم و او اشک مي ريخت. از تعصب کور و افراطي فريد برايش تعرف کردم. از شک و ترديدي که خانه نشينم کرده بود، گفتم. وقتي همه چيز را از دلم بيرون ريختم، هوا روشن شده بود. مادر فريد آهسته پرسيد: مادر و پدرت مي دانند؟
ترسان گفتم:
- نه، اگر مي فهميدند ديگر نمي گذاشتند بر گردم خانه، ممکن بود پدرم سکته کند.
با تاسف سري تکان داد و گفت:
- حق هم دارند، اگر داماد من هم چنين حيواني بود، محال بود بگذارم دختر لحظه اي باهاش سر کند. حالا هم چيزي نگو، گناه دارند، ناراحت مي شوند. بگذار فريد بيايد به خدا دمار از روزگارش در مي آورم. احمق خر!
- خودتان را نارحت نکنيد، مادر جون. به خدا نمي خواستم اينجا هم بيايم، اما راهي نداشتم، خانه هر کدام از فاميلها که مي رفتم علاوه بر آبروريزي، فريد هم دوباره بهانه پيده مي کرد تا به من تهمت بزند، راهي به جز خانه شما نداشتم.
با بغض گفت:
- اين حرفها چيست که مي زني صبا جان، اينجا خانه خودت است. تو از فريد براي من عزيز تري، حالا هم غصه نخور، اصلا به کسي خبر نده اينجايي، بگذار اون فريد بي شعور يک ذره دنبالت بگرده، يک کمي بترسه برايش بد نيست. تو هم همينجا مي موني تا تکليفت روشت بشه، بايد از فريد تعهد کتبي بگيري، فهميدي؟ سوئيچ ماشين را هم بده تا جايي که فريد پيدايش نکند پارک کنم. آنقدر بگرده تا بميره.
خنده ام گرفت، طوري برايم دل مي سوزاند که هر کي نمي دانست فکر مي کرد مادر خودم است. از چنين مارد دلسوز و مهرباني، داشتن چنان پسري خيلي بعيد بود. تازه صبح، در رختخواب دراز کشيدم تا بلکه بخوابم. اما آنقدر افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که نمي توانستم بخوابم. واقعا چه کار بايد مي کردم؟ ولش مي کردم؟ طلاق مي گرفتم؟... تکليف اين بچه چه مي شد؟ بچه بي پدر! نه، دلم نمي آمد فرزندم بي پدر بزرگ شود. شايد اين بار با دخالت مادرش، سر عقل بيايد و مثل بقيه آدمها زندگي کند. با اين آرزو به خواب رفتم
صبح که من خواب بودم، مادر شوهرم با کمک جاری اش که من هرگز نه او و نه عموی فرید را دیده بودم، پدر شوهرم را به کرج کشاندند. مادر شوهرم به جاری اش گفته بود که ممکن است با پدر جان دعوایش شود و بهتر است او خانه نباشد تا هر دو نفسی بکشند. عموی فرید هم که سی و سالش بیشتر از برادرش بود اتفاقا همان موقع قرار عمل جراحی داشته و اینطوری می شود که پدر شوهرم برای این که از حضور من در خانه اش مطلع نشود، ندانسته راهی کرج می شود تا بالای سر برادرش باشد. مادر شوهرم برایم سنگ تمام گذاشته بود، صبحانه کامل و عالی تدارک دیده بود. حدودا ساعت یازده ظهر بیدار شدم. تا بیدار شدم، دیدمش که بالای سرم نشسته و موهایم را نوازش می کند. تا دید که بیدار شده ام با عجله رفت و با یک سینی بزرگ که شامل آب میوه، شیر، عسل، کره، تخم مرغ و دو تکه گوشت سرخ شده بود، برگشت. واقعا گرسنه بودم، برای اولی بار بدون شستن صورتم، پای صبحنه نشستم. اولین لقمه را که خواستم بجوم، تازه متوجه شدم که چقدر صورتم درد می کند. با هر حرکت آرواره ام، تمام صورتم درد می گرفت و ذق ذق می کر. مادر فرید که متوجه درد من شده بود، ناراحت گفت: دستت بشکنه پسر نگاه چه به روز دختر مردم آورده! من همیشه فکر می کردم فرید از رفتار پدرش عبرت می گیرد، نگو تقلید می کند خاک بر سرش!
گفتم:- مادر جون، لطفا تلفن را بیاورید من یک زنگ به مادرم بزنم. می ترسم فرید فکر کنه من آنجا هستم زنگ بزنه، آنها هم که خبر ندارند، نگران می شوند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 18 Jul 2012 06:16
سری تکان داد و گفت: ببین یک آدم نادون، کاری کرده که همه به دردسر و ناراحتی بیفتند.
تلفن را آورد و داد دستم، با دقت شماره ها را گرفتم، بعد از لحظه ای پشیمان شدم، چی می خواستم بگویم اصلا چی دارم بگویم، اگر دروغ می گفتم خیلی بد تر می شد، اگر راست می گفتم...
مادر فرید که تردید مرا دید گفت: ببین عزیزم، راستش را بگو، تو یک دختر بزرگ و عاقلی، کسی تو را به کاری که خودت نخواهی مجبور نمی کند. حالا نگی ممکنه مجبور شوی بعدا بگی، آن وقت ناراحت می شوند. باید یک تصمیم منطقی بگیری، الان هم زنگ بزن به مادرت بگو بیاد اینجا و به پدرت هم حرفی نزند، تا بعدا هم خدا بزرگ است.
راست می گفت. بهترین کار همین بود، تا کی می خواستم پنهان کاری کنم. بهتر بود آنها هم در جریان باشند. دوباره شماره گرفتم، مادر فرید بلند شد و سینی صبحانه را از اتاق برد بیرون، می دانستم این کار را کرده تا من راحت حرف بزنم. بعد از سومین زنگ مادرم گوشی را برداشت.
- الو؟ بفرمایید.
آهسته گفتم:
- سلام مامان.
با خوشحالی گفت:
- صبا جان تو هستی؟ سلام عزیزم چطوری
- خوبم شما چطورید؟ بابا، نسیم خوبند؟
جواب داد:- الحمد الله، شما چطور؟ فرید جان خوبند؟
گفتم:- ای بد نیست.
فهمیدم که هنوز به آنها خبر نداده که من خانه نیستم.
با تردید گفتم:- مامان الان کاری داری؟
نگران پرسید:- چطور مگه صبا جون، کاری داری؟
- آره مامان یک زحمت بکش بیا خانه مادر فرید، بلدی؟
یک لحظه سکوت شد. بعد مادرم با صدایی که فقط من می فهمیدم نگران است، پرسید: چه شده؟ خیر است!
- حالا شما بیا، در ضمن به بابا هم چیزی نگو.
دوباره پرسید:- چی شده صبا؟
آهسته گفتم:- هیچی نگران نشو. فقط زود بیا منتظرت هستم. راستی مامان اگر فرید زنگ زد یا آمد آنجا، شما چیزی نگو اصلا با من حرف زدی، خوب؟
مادرم سراسیمه گفت:
- وای، دیوانه شدم دختر، می گی چی شده یا نه؟
- از پشت تلفن نمی شه بیا اینجا برات می گم.
- خیلی خوب. الان میام.
بلند شدم و وارد دستشویی شدم. از دیشب در آینه نگاه نکرده بودم. صورتم را شستم، سرم را بلند کردم و به زنی که در آینه بهم زل زده بود، خیره شدم. دور چشم چپم حلقه ی کبودی که به سیاهی می زد افتاده بود، خطوط بنفشی هم روی گونه ام رد انداخته بود. دماغم کمی باد داشت. اما هنوز هم صورت زیبایی بود، از دیدن قیافه خودم وحشت کردم وای به حال مادر بچاره ام، از دستشویی خارج شدم، مادر فرید داشت با تلفن حرف می زد، وقتی خداحافظی کرد، گفتم: مامان، کرم پودر ندارید؟
پرسید:
- برای چی مادر جون؟
- می خواهم رو این لکه ها را بپوشانم، مادرم وحشت می کند.
با ناراحتی گفت:
- آره مادر بیا.
برای اولین بار وارد اتاق خواب مادر شوهرم شدم. تخت خواب ساده ای با میز توالت چوبی در گوشه ای، تنها وسایل اتاق بود. یک کیف وسایل آرایشی از کشوی میز در آورد و جلویم گذاشت. با کرم پودر و سایه سفید تا حدودی کبودیها را پوشاندم. صدای زنگ آپارتمان که بلند شد با عجله موهایم را شانه کردم و با کش پشت سرم بستم. صای مادر شوهرم که با مادرم و نسیم حرف می زد، می آمد.
وارد اتاق پذیرایی شدم. مادرم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد.
- چی شده صبا جان؟
آهسته و به طور خلاصه جریان را برایش تعریف کردم. نسیم با شنیدن حرفهای من، سرش را تکان می داد اما خب احترام مادر فرید، حرفی نمی زد.
وقتی حرفم تمام شد مادرم که مثل همیشه خونسردی اش را حفظ کرده بود، گفت:
- خوب مادر، بین همه زن و شوهر ها دعوا و مرافعه پیش می آد، اما کتک کاری از یک آدم تحصیل کرده بعید است.
بعد رو به مادر شوهرم گفت: خانم، شما جای من، هر چه شما بگویید صبا همان کار را می کند. اگر صبا دخترتان بود، چه پیشنهادی می دادید؟
مادر شوهرم با تاسف سر تکان داد و گفت: من خیلی شرمنده ام. نمی دونم چی باید بگم، ولی در این که فرید باید تنبیه بشه حرفی نیست... نمی دانم می دانید یا نه؟ یک نوه ی کوچولو تو راه داریم، بنابراین حیف است که زندگی این دو نفر از هم بپاشد.
مادرم با تعجب به من نگاه کرد، سرم را انداختم پایین، نسیم با نفرت گفت:
- ای دیوانه احمق!
مادرم با بغض پرسید: آره صبا؟ تو حامله ای؟
با شرم گفتم:
- بله.
مادرم با ناراحتی گفت:
- پس چرا چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگم اما آنقدر گرفتاری پیش آمد که نشد.
مادرم با صبوری گفت:
-خوب این روی موضوع خیلی تاثیر می گذاره، به قول خانم افتخار شما دو نفر دیگر تنها نیستید.
مادر شوهرم آهسته گفت: من یک پیشنهاد دارم هیچکس به فرید نگه که صبا اینجاست من، کاری کردم که احمد را از خانه دور کنم، دیگر کسی نیست که به فرید بگه صبا خانه ما است. بگذارید یک کم بترسه و بدون صبا، تنها بمونه تا حسابی حالش جا بیاد وفتی خوب ترسید و تنها ماند آن وقت بهش می گیم که صبا این جاست و برای ادامه زندگی شان هم شرط می گذاریم، اگر این شرط ها را کتبا قبول کرد که هیچی، اگر نه، صبا همین جا پیش خودم می مانه قدمش روی چشم.
مادرم با ناراحتی گفت: این چه حرفی است خانم، صبا همیشه دختر ماست. حالا هم من ازش گله دارم که چرا به شما زحمت داده، ما که همیشه در خانه مان برویش باز است.
با ناراحتی گفتم: دیشب سرو وضعم زیاد خوب نبود، ترسیدم بلایی سر بابا بیاید. مادرم و نسیم به اصرار مادر شوهرم، ناهار همان جا ماندند. وقتی که سفره را روی میز انداختند، مادرم رفت به آشپزخانه تا کمک کند. نسیم فورا دست مرا گرفت و با هم با اتاق مهمان رفتیم. تا در را بست گفت:
- صبا چرا آنقدر بد بخت و ذلیل هستی؟ چرا حامله شدی؟ تو بدون بچه هم به اندازه خودت مشکل داری، پای خودت رو پوست خربزه است... وای خدا!
نه تنها فرید با اون تحصیلاتش شعور نداره، خواهر خودم هم نداره.
با حرص گفتم: چی می گی؟ تو که توی این زندگی نیستی، فقط حرف می زنی. تا حالا یک بار شده با من همدردی کنی؟ مدام گوشه و کنایه می زنی، فقط بلدی منو سرزنش کنی و بگی طلاق بگیر، خوب،فرض کن طلاق هم گرفتم، فکر کردی که بعدش چی میشه؟ درسته که من نیاز مالی ندارم، اما می دونی چقدر بابا و مامان سرشکسته می شوند؟ می دون یتو تما فامیل چه آبروریزی می شه؟ تازه برای خود تو هم بد است، تو الان با این شرایط خواستگار داری، ممکنه وقتی بفهمند خواهرت طلاق گرفته، شرایط عوض بشه. اصلا به این چیز ها فکر کردی؟ حالا خود من، احساس من، به جهنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 18 Jul 2012 06:17
برای اولین بار، نسیم ساکت ماند و چیزی نگفت. در تمام مدتی که ناهار می خوردیم هم حرفی نزد. فکر کردم شاید از دستم ناراحت شده، اما بعد این فکر را گذاشتم کنار،خسته شدم از این که هی فکر کنم کی از دستم ناراحت است و کی نیست، در این چند سال همه اش به خواست دیگران فکر می کردم، نظر بقیه برایم مهم بود، انگار وجود خودم را فراموش کرده بودم، فقط به دنبال کار ها و حرفهایی بودم که گاهی جواب منفی به خواست دیگران چقدر برای وجود خودم لازم و حتی لذت بخش است.
بعد از ناهار، مادرم همراه نسیم رفتند، من ماندم و مادر فرید و کلی درد دل، ظرفهای ناهار را با کمک هم شستیم و همه جا را مرتب کردم، بعد مادرشوهرم چای و شیرینی آورد و هر دو کنار هم نشستیم. مادر فرید ساکت بود و معلوم بود که در فکر است.
بعد از چند دقیقه با صدای گرفته گفت: همیشه فکر می کردم اگر خودم در زندگی ام به آرزوهایم نرسیدم، بچه هایم می رسند. اصلا فکرش را نمی کردم که فرید، پسری که خودم بزرگش کردم، پسری که شاهد ظلم های پدرش در خانه بود، این رفتار را نسبت به زن خودش داشته باشد.
چیزی نگفتم، مدر شوهرم ادامه داد: فرید در برابر پدرش همیشه مطیع بود اما وقتی پدرش حضور نداشت به من قول می داد که جبران بد خلقی ها و اذیت و آزار پدرش را برای من بکند. فرید پسر خیلی خیلی مهبانی است این کار واقعا ازش بعید است. اما متاسفانه انگار مرد ها فکر می کنند کار خودشان درست است، هر کسی فکر می کند کارش صحیح است و مثل پدرش یا هر کس که به نظرشان ظالم است، نیست.
آهسته گفتم: شما آن روز بقیه ماجرا را برایم نگفتید، تا کی با مادر شوهرتان زندگی می کردید؟
مادر شوهرم روی مبل جا به جا شد و آهی بلند کشید.
- تا وقتی عزیز مرد با هم زندگی می کردیم. آن سالها هیچکس نبود نصیحتم کند و پشتم باشد، مادرم و پدرم سالی یکبار از تبریز به تهران می آمدند که آنهم خانه برادرانم می گذراندند،در مدتی که تهران بودند بعد از کلی منت گذاشتن و ادا و ناز آمدن، مادر شوهرم اجازه می داد یک ناهار یا شام پیش پرد و مادرم باشم و تا مدتها سرکوفتم می زد. اولی سال زندگی مان که گذشت حامله شدم. با اینکه اولین بچه ام را حامله بودم اما هیچ عزتی در کار نبود.
آن روز ها را هیچوقت یادم نمی رود، ویار بدی داشتم و صبحها قبل از اینکه لب به غذا بزنم، استفراغ می کردم. خوب دست خودم نبود. از پله ها می دویدم پایین و به سمت دستشویی ته حیاط می دوید مادر شوهرم پشت سرم غر می زد.
- اَه، حالم به هم خورد، صبحمان را خراب کردی، دلم به هم خورد.
بعد داد می زد: جایی را کثیف نکنی ها!
به جای اینکه به زن حامله غذا های مقوی و زیاد بدهند، وعده های غذایتیشتر آش و سوپ شده بود. مدام احساس گرسنگی داشتم، کمر درد و پا درد امانم را بریده بود، هر وقت که از درد ناله می کردم. عزیز با لحن سردی می گفت:- خوبه، خوبه، انگار تو دنیا فقط همین یک زن حامله شده، حالا فهمیده شوهرش دکتره، دست بر نمی داره، کم نق بزن، بچه ات مثل خودت نق نقو میشه.
زنی که تا آن موقع کار مرا قبول نداشت تا فهمید حامله ام شروع کرد به دستور دادن، ظرفها را بشور، رختخواب ها را باد بده، یک روز که تشک ها را آورده بودم به حیاط تا باد بخورند، احمد مرا دید. برای اولین بار به مادرش اعتراض کرد که چرا این کار سنگین را به من داده، ممکن بود بچه ام سقط شود. وای که چه قیامتی به پا شد. مادر شوهرم نشسته بود وسط حیاط و محکم با دست می زد تو سر خودش، صدایش که مثل جیغ شده بود، همه حیاط را پر
کرده بود.
- پسره را پر کرده جلوی مادرش وایسه، بشکنه این دست که نمک نداره، خودم کردم که لعنت بر خودم باد. به خانم نگید بالای چشمتان ابروست مبادا بچه اش تکون بخوره، واه واه... خدا به دور، ما هم حامله بودیم ما هم زائیدیم ولی از این ناز و ادا ها نداشتیم. به خدا شیرم را حلالت نمی کنم احمد چرا دختره را پررو می کنی؟
خلاصه همینطور می زد تو سرش و جیغ می کشید، تا از حال رفت. احمد با ترس رفت بالای سرش و منهم برایش آب قند بردم، تا مرا دید زد زیر دستم و فریاد زد: برو گمشو، چشم سفید. تو پسرم را از من دزدیدی، چیز خورش کردی، جادوش کردی، وگر نه اینطور تو روی من نمی ایستاد.
احمد با آرامش گفت: آخه عزیز مگه من چه گفتم؟ می گم ماه های اول هاملگی خطر ناک است. مخصوصا منیژه که بچه اولش است. نباید بار سنگین برداره اگر بچه اش بیفته، گرفتار می شیم ها، من نمی گم کار نکنه، اما کار سبک بکنه، کار های سنگین را خودم می کنم.
مادر شوهرم محکم با دست زد تو دهنش و گفت: بیا، اصلا بنده خفه می شم. خانم بنشینه بنده بادش می زنم. ما را چه به این غلطا.تا یک هفته سر همین موضوع با من قهر بود. بالاخره با هر بد بختی بود نه ماه را سر کردم، پدرم سیسمونی کامل و قشنگی برایم فرستاده بود و اجازه خواسته بود که برای زایمان پیش آنها بروم.
اما عزیز جواب داده بود: من که دختر ندارم،انگار منیژه هم دخترم، همین جا نگهش می دارم تا احمد هم خیالش راحت باشد.کلی هم سر همه منت می گذاشت که من با این پا درد کمر درد، گفتم منیژه این همه راه را تا تبریز نره، خوب سختش است، مادر و پدرش هم توزحمت می افتند، با اینکه برای خودم هم سخته، خوب عروسم است.
با این حرفها و کار ها همه فکر می کردند من غرق ناز و نعمت هستم و با چنین مادر شوهر و چنان شوهری خوشبخت ترین زن دنیا هستم. هیچکس از دل من خبر نداشت. بعد از دو روز و دو شب درد کشیدن، سر انجام دل مادر شوهرم به رحم آمد و قابله را خبر کرد. با اینکه احمد دکتر بود مادرش نمی گذاشت در زایمان من دخالت کند. می گفت این کارها به مرد مربوط نیست. احمد هم که مادرش را می شناخت دیگر اصرار نکرد. سرانجام در یک شب سرد و برفی، فرزانه به دنیا آمد.
مادر شوهرم آهسته دستمالی از روی میز برداشت و چشمانش را که پر از اشک بود، پاک کرد، سری تکان داد و گفت: نمی دانی صباجان، چه کشیدم.
وقتی مادر احمد فهمید بچه دختر است چه حرفها که نزد و چه کارها که نکرد. هیچوقت یادم نمی رود. تا روز مرگ هم حلالش نمی کنم. راه می رفت می گفت:
- همه عروس دارند ما هم عروس داریم، نون خور اضافه کرده، حالا خدا کنه لنگه خودش تنه لش و بیعار نباشه.
یا می گفت:من دو شکم زائیدم هر دو پسر، اصلا در خانواره ی ما بچه های اول همه پسر هستند. پسر و همه درشت و چاق، این یکی نمی دونم چیه،
دختر، مثل جوجه کلاغ سیاه و لاغر، چی می خواد بشه.
احمد اما خوشحال بود، اسم دخترمان را هم خودش گذاشت، از اسم فرزانه خوشش می آمد وقتی هم از مادرش نظر خواست، مادر شوهرم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چه فرقی می کنه فرزانه یا صغرا، هر چی می خوای بگذار حداقل دل تو خوش باشه، احمد برای تولد بچه برایم یک دستبند ساده اما زیبا خریده بود که خیلی دوستش داشتم. وقتی عزیز دستبند را دید ابرو در هم کشید و گفت:
- دلم واسه این پسره می سوزه، چرا نقدر زن ذلیل است خدا می دونه. پول نازنین را چنان خرج می کند انگار گنج قارون دارد.
سر همین دستبند هم آخر زهر خودش را ریخت. آن موقع ها، ما توی حیاط، لب حوض وضو می گرفتیم البته آب لوله کشی شده بود ولی، منهم سر حوض وضو می گرفتم، فرزانه تقریبا یکساله بود، که یک شب مادر شوهرم بعد از ورود احمد به خانه، دستش را کشید و به طبقه پایین برد. هر وقت این کار را می کرد شصتم خبردار می شد که دیر یا زود شری به پا می شود. همینطور هم شد، داشتم فرزانه را روی پاهایم می خواباندم، که احمد وارد شد. بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد گفت:
- دستبندی که برایت خریده ام کو؟
آهسته، طوری که فرزانه بیدار نشود گفتم: سرجاش است. توی همان جعبه ی چوبی...
رفت سر جعبه و محتویاتش را زیر و رو کرد، با عصبانیت پرسید:
- پس کو؟ کجاست؟
فرزانه را به آهستگی روی پتو گذاشتم و آمدم سر جعبه، هر چی نگاه کردم، نبود.
با تعجب گفتم:
- نمی دانم کجاست، آخرین بار همین جا گذاشتم.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم یا کاری کنم، محکم زد توی گوشم، آنقدر محکم که لحظه ای چشمم جایی را ندید ، داد کشید:- تو زنکه ی شلخته، تنبل، اصال دلت به حال پول من نمی سوزه، مادرم حق داره که می گه بی خود نباید خرج تو کرد، . بچه ام وقتی که دید دماغم خون می آید، از ترس جیغ کشید احمد هم که دیوانه شده بود یک سیلی محکم تو صورت فرزانه زد، بچه از گریه غش کرده بود. مادرش هم آمده بود بالا و ازنزدیک آتشی را که به پا کرده بود، نگاه می کرد. وقتی خوب دلش خنک شد، با قر و ناز گفت: احمد جون خون خودت رو کثیف نکن، اینها... این هم دستبند! توی پاشیر افتاده بود. خانم براش مهم نیست که... حالاهم دیگه بهش نمی دم. چشمش کور می خواست مواظب باشه وقتی آنقدر شلخته است، حتما براش مهم نیست که داشته باشه یا نه!
آنقدر دلم سوخت که از ته دل دعا کردم، دستبندم به دست عزیز نرسه، همینطور هم شد و دستبند را این بار عزیز، خودش گم کرد. منکه اصلا روحم خبر نداشت که دستبند را از جعبه چوبی برداشته، خودش برداشته بود و خوش هم به احمد گفته بود من آن را گم کرده ام.
با تعجب پرسیدم:
- یعنی پدر جون اصلا متوجه نمی شد که مادرش از قصد این کار ها را می کند؟
مادر فرید آهی کشید و گفت:
-نه مادر، تو چه ساده ای! اون زن آنقدر موذی و آب زیر کاه بود که هیچکس نمی فهمید چه به روز من می آید. پیش همه از من آنقدر تعریف می کدر که هر وقت با او جایی می رفتم همه می گفتند قدر این مادر شوهر را بدان، تو این دوره و زمونه کم مادر شوهری اینطوری پیدا می شود. مثلا از احمد پول می گرفت تا برای من و خودش رخت و لباس بخرد، بدون من می رفت بازار هم آنچه که دلش می خواست می خرید، آخر سر اگر پولی باقی مانده بود
یک بلوز یا دامن ارزان قیمت و زکت هم برای من می خرید. احمد هم فکر می کرد مادرش واقعا دلسوز ماست. همین فرزانه بدبخت، تا وقتی که یکی، دوساله شده بود لباس داشت. چون چدرم برایش در سیسمونی گذاشته بود بعدش هم کهنه پوش دیگران بود. دختری که پدرش دکتر بود و وضع مالی شان خوب بود لباسهای بچه هایی را که اصلا نمی دانستم کی هستند می پوشید. اخر مادر شوهرم در مجالس مولودی و سفره های مختلف، از مردم لباسهای کهنه قبول می کرد تا به دست نیازمندان و محرومان برساند. اما اول همه را می آورد خانه و خوب وارسی می کرد. لباسهایی را که به قول خودش حیف بود در می آورد و بقیه را می بخشید. البته من هرگز زیر بار نرفتم که لباسهای کهنه مردم را بپوشم. اما بر خلاف میل من تن فرزانه از این لباسها می کرد و وقتی من اعتراض می کردم می گفت:
- چه فرقی میکنه؟ این بچه که بیشتر از دو ماه نمی تونه ایینو بپوشه، کوچک میشه. خوب چرا آدم اینهمه پول بده نو بخره؟
* * * * *
حال مادر شوهرم بد شد و به هق هق افتاد. رفتم از آشپزخانه برایش یک لیوان آب آوردم و کنارش نشستم.
- مادر جون خودتان را ناراحت نکنید، اون روزها دیگه تمام شده، الحمدالله فرزانه خانم که الان آمریکا است، راحت زندگی می کند، خودش بچه داره، زندگی داره، غصه چی را می خورید؟
مادر فرید دماغش را پاک کرد و گفت:
-وقتی یاد اون روزها و مظلومیت و غریبی خودم می افتم، دلم آتش می گیده. حرف لباس و طلا و غذا نیست، الان همه چیز دارم، حرف این است که چقدر بی دلیل زیر بار زور می رفتم. چقدر عذاب کشیدم.
صحبتهایمان را زنگ تلفن قطع کرد. مادر فرید گوشی را برداشت. از حرفهایش معلوم بود که فرید پشت خط است. قلبم چنان وحشیانه می زد انگار می خواهد از جا در آید. گوش تیز کردم ببینم چه می شود. مادر شوهرم می گفت:
- چطور مگر؟... صبا؟ نه اینجا نیست، مگر با هم نبودید؟... چی شده؟ صبا که همیشه به تو می گفت کجاست، حالا چرا بی خبر رفته که تو نمی دانی کجاست؟... نه فرید، مادر جون من موهامو تو آسیاب سفید نکردم، دروغ نگو... حرفتون شده؟... خوب خود دانید، صبا اینجا نیست، می خوای زنگ بزن
خانه مادرش اینها، شاید آنجا باشد... اِ، زنگ زدی؟ نبود؟... چه بد، نگرانم کردی، کجا رفته؟... خوب مادر، ما را هم بی خبر نگذار... نه پدر رفته خونه عمو حسین، نه، چیزی نشده، انگار سنگ کلیه داشته، قرار بود عملش کنند، پدرت رفته بالای سرش باشه، خوب... هر خبری شد به من هم زنگ بزن.
قربانت. خداحافظ.
گوشی را گذاشت و سرش را به طرفم چرخاند:
- فرید بود، اگر بدونی چقدر ناراحت بود، حقشه، بگذار دنبالت بگرده.
پرسیدم:
- گفت خانه ی مامانم زنگ زده؟
- آره گفت زنگ زده، مادرت خودش جواب داده، گفته تو اون جا نیستی و خیلی هم اظهار نگرانی کرده... خوب شد، حالا بگذار فرید یک کمی بترسد.
- مادر جون نگفت چرا من از خانه زدم بیرون؟
با خنده گفت:
-نه جوب رو که برداری گربه دزده خودش فرار می کنه! حالا حکایت فرید است. اصلا نگفت از دیشب رفتی، می گفت برگشته خونه، دیده تو نیستی، تند
تند هم می گفت شاید رفته خرید، الان بر می گرده. ارواح شکمش! پدر سوخته!
آن شب در آرامش شام خوردم. مادر فرید به رستوران زنگ زد و سنگ تمام گذاشت. می گفت تو حامله ای، در حاملگی هم ماههای اول مهم است. باید خوب بخوری. بعد از شام، مادرم تلفن کرد تا حالم را بپرسد. می گفت فرید زنگ زدهو صدایش گرفته و ناراحت بوده، وقتی فهمیده من آنجا نیستم، کم مانده بوده بزند زیر گریه، مادرم می گفت، وقتی نسیم از سر کار بر گشته فرید را دیده که تو خیابان ما قدم می زند. بعد از اینکه صحبتمان تمام شد وگوشی را گذاشتم، توی رختخواب تمیز و راحتم رفتم و کتابی را که از کتابخانه برداشته بودم، باز کردم، صفحه اول به دوم نرسیده خوابم برد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 18 Jul 2012 06:20
فصــــــــــــل ۴
سه روز بود که خانه مادر شوهرم بودم سه روزي که واقعا بهم خوش گذشت، مي خوردم و مي خوابيدم. صبحها هم با هم مي رفتيم پياده روي، مادرم هر روز زنگ مي زد و حالم را مي پرسيد، مي گفت: فريد تو کوچه کشيک مي دهد که تو کي از خانه ما بيرون مي آيي. فکر مي کند تو اينجا هستي!
در آن سه روز فهميدم که مادر فريد چه زن خير و مهرباني است. تازه متوجه شدم که چقدر به همه کمک مي کند، دايم تلفنش زنگ مي زد و براي جهيزيه بازه عروسي فقير، عمل جراحي پدري ندار، چک بي محل زنداني آبرودار، پول مي داد. از صبح تا شب صد نفر مي آمدند در خانه اش، لباس و گول و غا مي بردند و مي آوردند. وقتي هم که سوال مي کردم مي گفت اين کار ها که کار نيست. اگر هر کس به اندازه ي وسعش و توانايي مالي و جاني اش کمک کنه که آنقدر فقير و گرسنه گيدا نمي شه.
در مورد کارهايش هم توضيح زيادي نمي داد و منهم سوال نمي کردم. لکه اي روي صورتم از کبودي به زردي گرائيده بود و داشت خوب مي شد، اما هر وقت ياد آن مهماني و سيلي فرييد مي افتادم بي اختيار بغض گفويم را فشار مي داد. عصر روز سوم بود که که زنگ زدند، مادر شوهرم از پشت آيفون پرسيد کيه؟ بعد در را زد. فوري برگشت به طرفم: مادر، فريد است. بدو تو اون اتاق عقبي در را هم قفل کن.در اين سه روز چند تا لباس و وسيله ضروري خريده بودم، همه را جمع کردم و بردم به اتاق، در را هم قفل کردم. قلبم تند تند مي زد، دست و پايم يخ کرده بود و بي دليل مي لرزيدم. صداي در ورودي که از و بعد بسته شد را شنيدم. مادر شوهرم گفت:
- اِ فريد جون پس صبا کو؟
فريد اما جوابي نداد. چند لحظه سکوت شد و دوباره مادر شوهرم گفت:
- فريد تو داري يک چيز را از من پنهان مي کني، چي شده؟ صبا کجاست؟ تو چرا آنقدر ناراحت و درهم هستي، حرف بزن.
بعد از يک مدت سکوت، صداي فريد به گوشم خورد.
- مامان تورو خدا کمکم کنيد، صبا گم شده، الان سه چهار روز است پيدايش نيست. خونه مادرش هم نرفته، دارم ديوانه مي شوم. همه جا را دنبالش گشتم، حتي ديشب تا کلاردشت رفتم، گفتم شايد رفته ويلا، اما اون جا هم نبود.
مادر جون پرسيد:
- آخه چرا رفته؟ همینطور بی دلیل که کسی نمی کذاره بره.
فرید با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دعوامون شد. من هم یک کمی زیاده روی کردم، سرش داد زدم.
- فقط همین؟ یعنی با یک داد، صبا قهر کرده و با علی از تو مدد رفت؟
فرید با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت: زدمش.
صدای مادرش بلند شد: چی کار کردی؟
فرید اما ساکت مانده بود. مادرش دوباره داد کشید: زدی؟ به همین راحتی؟ مگر حیوان نگه می داری؟ تازه والله آدم با حیوانها هم این رفتار را نمی کند.
فرید با صدایی گرفته گفت: بس کنید شما هم!!!
- اِه؟ بس کنم؟ ناراحت می شی؟ حق داری، باید برات هورا می کشیدم. تو پدر خودت را یادت رفته؟ یادت رفته که خودش و مادرش چه به روز من آوردند؟ یادت رفته که همین پدر نازنینت چنان زد تو گوشم که پرده گوشم پاره شد؟ یادت رفته چه قولی بهم دادی؟ حالا این رسمش است؟ حالا گله داری که چرا زنت رفته؟ پس چه کار باید می کرد؟ می موند تا بکشیش؟ اصلا تو می دونی صبا حامله بود؟ می دونی ممکنه بچه را هم کشته باشی؟
صدای هق هق فرید دلم را لرزاند. با صدای بلند زار می زد و می نالید.
- راست می گی مامان؟ تو از کجا می دونی؟ چرا به من چیزی نگفت؟...
مادر شوهرم با بی رحمی گفت:
- چه موقع فرصت دادی که بهت بگه؟ تو چه مردی هستی فرید، تو واقعا نامردی، الهی دستت بشکنه، امیدوارم صبا هر جایی هست دیگه بر نگرده، تو لیاقت زندگی با ّآن فرشته را نداری. زن به اون خوشگلی، خانمی، بسازی، زنی که با اخلاق گند تو سر کرده و تا به حل چیک نزده، چون من که تا حالا نمی دونستم، همیشه از تو تعریف می کرد. خاک بر سرت فرید، بی لیاقت!
فرید گریه می کرد و مادرش سرکوفتش می زد، دلم خیلی براش سوخته بود. طاقت گریه فرید را نداشتم می دانستم که الان آن چشمهای سبز، ابری شده، می دانستم که دریا شده، دلم دوباره پر کشید. چشمانم پر از اشک شده بود. فرید با گریه پرسید:
- مامان، حالا چه کار کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چه خاکی به سر کنم؟ مامان، اگر صبا نباشه، من می میرم، یک کاری کن، یک فکری کن.
مادرش با طعنه گفت: اِه؟... می میری؟ خوب بمیر، بی غیرت! زورت به زن مظلومت رسیده؟ ب خدا که اگه زورم می رسید چنان می زدم تو صورتت که بمیری.
دوباره صدای فرید را شنیدم: خوب بزن مامان، بیا، بیا بزن تو صورتم... هنوز حرفش تما نشده بود که صدای کشیده ای که مادر شوهرم تو گوش فرید نواخت، خانه را پر کرد. بر خلاف اتظارم، دلم خنک نشد، دلم برایش سوخت. قلبم برایش لرزید. دوباره فهمیدم که چقدر می خواهمش.
فرید با صدایی خفه گفت: بده دستت را ببوسم، حقم بود. مامان، غلط کردم. به خدا اگه صبا پیدا بشه، دیگه از این غلطها نمی کنم، به خدا راست می گم. مامان نکنه صبا دیگر بر نگرده؟... وای بمیرم گفتی حامله بود؟ الهی من بمیرم، خدایا منو بکش، من احمق دیوانه را بکش، صبا، صبا،... مامان تو یک زنگ بزن، شاید خانه مادرش باشه، به من که نمی گن!
همینطور گریه می کرد و حرف می زد. دلم طاقت نیاورد. در را باز کردم و آهسته وارد اتاق شدم. فرید پشتش به من بود. مادرش که مرا دید فوری گفت:
- خوب اگر صبا پیدا بشه، تو کتبا تعهد می دهی که دیگه دست روش بلند نکنی؟ هان؟
فرید با بغض گفت: آره، به خدا آره، قول می دم. مامان، دارم از نگرانی دیوانه می شم. می ترسم بلایی سر خودش آورده باشه. بدون کفش و لباس، کجا رفته؟
مادر شوهرم با نفرت گفت: ببین چه به روزش آوردی که سر برهنه و پا برهنه، جونش را برداشته و فرار کرده...
فرید دوباره با گریه گفت:
- مامان تو رو خدا بس کن، آنقدر خون به دلم نکن. غلط زیادی کردم، از بس دوستش دارم، باورت نمی شه دیوانه اش هستم... به خدا راست می گم. همه اش می ترسم از دستم بره، ولم کنه...
مادر شوهرم فوری گفت:
- خوب با این رفتاری که تو داری دیر یا زود وفت می کنه، مثلا می زنی تو صورتش که نگهش داری؟ ابراز عشقت هم خرکی است!
فرید از روی مبل بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، جای دست مادرش روی صورتش خطوط قرمزی به جا گذاشته بود چشمانش از گریه، قرمز و پف کرده بود، از سر و وضعش معلوم بود که حمام نرفته و لباس عوض نکرده، ته ریش سه، چهار روزه ای هم صورتش را کدر کرده بود. اما باز هم خواستنی و زیبا بود. هنوز هم همان مرد رویاهایم بود، با صورت زیبا و مغرورش که هر نگاهی را به خود جلب می کرد. قلبم هنوز از دیدش، با هیجان می تپید.
یکهو چشمش به من افتاد، باورش نمی شد، یک نگاه به مادرش انداخت و آمد جلو، نجوا کرد:
- صبا؟... عزیزم، تو اینجایی؟ تو که منو کشتی.
بعد بدون خجالت از مادرش، محکم بغلم کرد روی هوا چرخاندم، پشت سر هم مرا می بوسید و اشک می ریخت. مادرش جلو آمد و دست مرا گرفت و کشید.
بعد به فرید گفت:
- برو کنار، برو کنار، تا تو تعهد کتبی ندی و امضا نکنی، حق نداری دست به صبا بزنی.
فرید گیج و حیران نگاهمان کرد بعد فوری گفت:
- من چاکر هر دوتون هم هستم. هر چی می خوای می نویسم.
مادرش فورا قلم و کاغذ آورد و گفت: بیا بشین، هر چی می گم باید بنویسی، امضا کنی. فرید مطیعانه، خودکار را برداشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 18 Jul 2012 06:21
- خوب بنویس، اینجانب فرید افتخار، تعهد می دهم که اگر، یک: یکبار دیگر از این تاریخ دست روی زنم بلند کردم یا به نحوی به او آسیب برسانم، دو: دست از شک و دودلی های بی مورد بر ندارم و نسبت های ناروا به همسرم بدهم. همسرم مختار است که طلاق بگیرد و مهریه اش را مطالبه کند. خوب حالا امظا کن و تاریخ بگذار. فرید نوشت و امضا کرد، مادرش هم برگه را امضا کرد. بعد بلند شد و برگه را همراه خود به اتاق خوابش برد. فرید تا دید مادرش رفت، آمد جلو و باز مرا در آغوش کشید. آهسته گفت: کجا رفتی، فکر نکردی دیوانه میشم، داشتم از نگرانی می مردم. تمام بیمارستان ها و کلانتری ها را دنبالت گشتم.
ساکت ماندم حرفی نداشتم بزنم. فرید دوباره گفت: صبا خیلی شرمنده ام، معذرت می خواهم. آن شب واقعا کار احمقانه ای کردم. اما می دونم تو خیلی بزرگواری، منو می بخشی. قول می دم دیگه تکرار نکنم، از خودم بدم می دآد. نم یدنم چرا نمی تونم خودم را کنترل کنم، اصلا هر وقت این آرش را می بینم کنترلم را از دست می دهم.
با عصبانیت گفتم:
- باز که شروع کردی فرید، تو برای اینکه کنترلت را از دست ندی، اصلا باید چشمت به آدم نیفته، چون از دیدن آرش عصبانی می شی، از رضا خوشت نمی یاد، از نکویی منش بدت می آد، نسیم حرصت رو در می آهر، الهام که پررو است، فک و فامیل من که ناراحتت می کنند، می فرمایید بنده بنشینم کنج خونه و در را روی خودم ببندم تا جنابعالی کنترلت رو از دست ندی؟ خوب برو پیش دکتر، معالجه کن، ما تو غار زندگی نمی کنیم، تو اجتماع هستیم، همه افراد این اجتماع هم بد نیست، تو به همه شک داری. من هم راتشو بگم واقعا از این وضع خسته شدم. دیگه طاقت ندارم.
فرید سری تکان داد و گفت: خوب من سعی می کنم، کتر حساس باشم. تو هم کسی رعایت منو بکن.
عصبی گفتم.
- دیگه چقدر رعایت بکنم، یک کسی هم تو رعایت بکن. ببینم، اگر مردی مثل آن شب که تو پیش دکتر سلطانی، نشسته بودی، پیش من می نشست و مدام با هم می خندیدیدم تو خوشت می آمد؟... چرا فکر می کنی هر کاری برای خودت مجاز است؟ تازه ، من هرگز مثل دکتر سلطانی با هیچ مردی رفتار نکرده ام با تو این همه به من شک داری، پس چرا من نباید به تو شک داشته باشم، چرا خودت رعایت نمی کنی؟
فرید آهسته گفت: من که هیچوقت تو رو ول نمی کنم برم با اون میمون...
عصبی گفتم: خوب چرا همین فکر را در مورد من نمی کنی؟ مگر من تو را ول می کنم...
- نه، خوب ببین فرق می کنه، من خودم را می شناسم، از روی هوس و شهوت با هیچ زنی حرف نمی زنم، اما مردهایی را که اطراف تو هستند که نمی شناسم، از کجا معلوم منظور نداشته باشند؟
با بیزاری گفتم:
- بس کن فرید خوب من هم خودم را می شناسم. بعدش هم را تو فکر می کنی من خودم کر و لال و بی شعور هستم، یعنی اگر مردی در مورد من قصد بدی داشته باشد خودم متوجه نمی شوم؟ یا اگر متوجه شوم، حساسیتی نشان نمی دهم؟ تو چی فکر می کنی؟ من حیوان دست آموز تو نیستم، منهم یک انسان هستم درست مثل تو، عقل و شعور دارم درست مثل تو، قوه تمیز و تصمیم گیری دارم، چرا فکر می کنی تو می فهمی و من نمی فهمم؟ فقط تنها چیزی که ندارم، دست بزن و زور بازو است وگر نه شاید مثل هم می شدیم.
فرید دیگر چیزی نگفت و ساکت ماند. مادرش هر چهن اصرار کرد برای شام آنجا بمانیم، فرید قبول نکرد. مادر شوهرم، سوئیچ ماشین را داد و گفت ماشین را در پارکینگ پارک کرده، بعد هم مرا بوسید و گفت:صبا جان جلوی روی خود فرید می گم، اگر فقط یکبار دیگر فرید چنین اشتباهی کرد، یک لحظه هم معطل نکن، قدمت روی چشم.
از ته دل بوسیدمش و تشکر کردم، فرید هم مادرش را بوسید و خداحافظی کردیم. فرید ماشین را بیرون آورد و من سوار شدم. بعد از طی مسافتی، فرید گفت:
- خوب، صبا جان کجا بریم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: خوب خانه.
- می خوای بریم رستوران شام بخوریم؟
با دست به صورتم اشاره کردم و گفتم: با این قیافه؟
دستش را روی دستم گذاشت و گفت: شرمنده ام.
وقتی رسیدیم خانه، از بهم ریختگی خانه وحشت کردم. همه جا کثیف و بهم ریخته بود. فرید همه لباسهایش را پرت کرده بود تو اتاق، رختخواب کثیف بود و کلی ظرف نشسته در ظرفشویی تلمبار شده بود. فرید که قیافه ناراحت مرا دید، گفت:
- تو غصه نخور، خودم چاکترم. الان همه جا را تمیز می کنم، تو فقط استراحت کن.
رفتم تو اتاق خوابمان و دراز کشیدم، نمی دانم چقدر گذشته بود که با نوازش دستهای فرید بیدار شدم، تا چشم باز کردم گفت:
- صبا تو جون و عمر منی، خونه بدون تو واقعا سوت و کور است، قول بده دیگه منو تنها نگذاری.
با خستگی گفتم:
- تو هم قول بده دیگه منو نزنی.
- چشم. بفرما غذا آماده است. راستی کوچولومون چطوره؟... بهش حسودی می کنم که آنقدر نزدیک توست.
خنده ام گرفت حالا نوبت بچه مان بود که حس حسادت فرید را تحریک کند.
فرید دوباره پرسید:
- الان چند وقتته؟
گفتم:
- تقریبا سیزده هفته.
- خوب حالا کلی وقت داری، تقریبا بیست و پنچ هفته دیگر مانده، نه؟
- آره البته اگر اتفاقی نیفتد.
- پیش دکتر نرفتی؟
- نه نمی دانم پیش کی بروم. می خواهم تا آخرش پیش یک نفر بروم.
فرید فکری کرد و گفت: خانم دکتر یعقوب زاده چطوره؟ اون هم زنان خوانده، نه؟
گفتم:
- آره بد هم نمی گی. شاید فردا ازش وقت گرفتم، البته اگر صورتم بهتر شده بود.
از جا بلند شدم و رفتم به دستشویی تا دست و صورتم را بشورم. فرید همه جا را تمیز کرده بود و خانه از تمیزی برق می زد. میز را برای دو نفر چیده بود و از رستوران فارسی، چند جور غذا گرفته بود. خدایا چه می شد اگر اخلاق فرید همیشه همینطور بود؟ چه می شد اگر با آسایش و عشق زندگی می کردیم؟
بعد از شام فرید به مادرم زنگ زد و از انها هم غذرخواهی کرد و قول داد که این بار دفعه آخر باشد. سر سجاده نشستم و از ته دل از خدا خواستم تا یا فرید را سر به راه کند و به راه مستقیم هدایتش کند و یا مهرش را از دلم بیرون کند.
آن سال عيد، بهترين عيدي بود که در خانه فريد گذراندم. براي عيد، فريد سنگ تمام گذاشت، تمام مبلمان و دکوراسيون را با سليقه ي من عوض کرد، چند چک بانکي بهم داد تا هر چه دلم خواست بخرم، و قول داد که براي عيد ديدني به خانه همه فاميل برويم.
براي اولين بار، سرانجام سبزه هايم تقريبا سبز شده بودند و داشتم مزه آسايش را مي چشيدم. وقتي به فرشته زنگ زدم و گفتم که حامله ام و مي خواهم تحت نظر او باشم، کلي خوشحال شد و با کمال ميل قبول کرد. تقريبا سن جنينم به هفده هفته رسيده بود که پيش فرشته رفتم. مطب بزرگ و زيبايي با تجهيزات کامل در مرکز شهر داشت. اتاق انتظارش، با رنگهاي شاد و زيبايي دکور شده بود و تمام صندلي ها پر بود. خوب، معلوم بود که کارش گرفته و وضع مطبش رو به راه است. تابلو هاي آبرنگ با رنگهاي ملايم و مناظر زيبا، همه جا به چشم مي خورد. رنگ همه چيز ليمويي و بنفش بود. منشي فرشته، دختر جواني بود که انگار به جشن عروسي دعوت شده بود. آنقدر آرايش داشت که صورتش پيدا نبود. با عشوه و ناز جواب سلامم را داد و با لحن مخصوصي گفت:
- بفرمائيد...
با صدايي آهسته گفتم: پورزند هستم.
پرسيد:
- وقت داشتيد؟
- بله، هفته پيش وقت گرفته بودم.
با حالتي نمايشي دفتر بزرگش را ورق زد و اخم هايش را دهم کشيد: ولي اسمتان اينجا نيست، با من صحبت کرديد؟
با بي حوصلگي گفتم: نه خير، با خانم دکتر صحبت کردم.
- يک لحظه اجازه بدهيد.
بعد تلفن را برداشت و دکمه اي را فشار داد:
- خانم دکتر؟ ببخشيد مزاحمتان شدم، خانمي اينجا هستند که مي فرمايند از شما وقت گرفته اند... بله؟
بعد دستش را روي دهانه گوشي گذاشت و گفت: ببخشيد فرموديد کي؟
دوباره گفتم:
- پورزند.
پشت چشمي نازک کرد و اسم را در تلفن تکرار کرد، بعد نم يدانم چي شنيد که شق ورق نشست و چند بار پشت هم چشم گفت، تا گوشي را گذاشت، لبخند پهني زد و گفت: چرا از اول نفرموديد که از دوستان خانم دکتر هستيد؟ بفرمائيد، مريض که بيرون آمدند شما بفرمائيد.
چند مجله بوي ميز بود، يکي را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، هنوز چند صفحه اي بيشتر نخوانده بودم که در اتاق دکتر باز شد و خانمي چادري خارج شد. پشت سرش فرشته بيرون آمد. رپوش سفيدي پوشيده بود و روسري گل گلي و رنگ شاد، بلند شدم و جلو رفتم، مرا در آغوش گرفت و گفت:
- بفرمائيد دکتر، خيلي خوش آمديد.
بعد رو به منشي اش کرد و گفت: هيچ تلفني وصل نکن. دو ليوان چاي هم بيار، مرسي. در را بست و خودش پشت ميز نشست، منهم روي صندلي کنار ميز نشستم، فرشته با شادي واقعي گفت: صبا چند وقته نديدمت، چه خوب کاري کردي آمدي.
يک بست کامل وسايل روي ميز کار همراه آورده بودم که روي ميزش گذاشتم، گفتم:
- عاقبت نوبت ما هم رسيد.
با خنده گفت:
- خوب ديگه وقتش بود داشت دير مي شد.
بعد بسته را برداشت و باز کرد و گفت: شرمنده ام کردي، چرا زحمت کشيدي؟
گفتم:
- قابلي نداره، من تا حالا فرصت نکرده بودم بيام مطبت، خيلي قشنگ درست کردي، مبارکت باشه. کار و بارت چطوره؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 18 Jul 2012 06:22
با خنده گفت: پوستم کنده شد تا مريض جمع کردم، روزهاي اول پشه مي پروندم، اما کم کم مريض هاي ثابتم، زياد شدند و الان الحمدالله وضعم بد نيست. خوب تو بگو، دسته گلت چند وقتشه؟
- با حساب هاي خودم هفده هفته...
نگاهم کرد. گفت:
- خيلي خوب، پس موقع سونوگرافي ات هم رسيده... برو بخواب روي تخت.
روي تخت خوابيدم و منتظر ماندم، فرشته وسايل کار را آماده کرد و مانيتور دستگاه را روشن نمود، همانطور که سونوگرافي مي کرد گزارش هم مي داد. لحظه اي با هيجان جيغ کوچکي کشيد که حسابي ترسيدم، با عجله پرسيدم:
- چي شده؟ طبيعي نيست؟
با خنده گفت: يادته چقدر منو مسخره مي کرديد که چرا دوقلو آوردم و از تنبلي با يک تير دو نشون زدم؟
- منظورت چيه؟
مرموزانه گفت:
- هيچي، خواستم چاه نکن بهر کسي اول خودت...
بعد با قهقه خنديد، گيج شده بودم، عصبي گفتم:
- فرشته لوس نشو، چي شده؟
- هيچي تنبل خانم، تو هم که با يک تير دو نشون زدي!
اولش متوجه نشدم چي گفته، بعد يکهو مثل برق گرفته ها پرسيدم:
- چي؟ دوقلو است؟
فرشته دوباره جدي شد و گفت:
- بله... البته الان نميشه فهميد جنسيتشون چيه... خوب! وضعيت خوب است... مبارک باشه.
با ترس پرسيدم: فرشته مي تونم طبيعي زايمان کنم؟
شانه بالا انداخت و گفت: از الان نمي شه پيش بيني کرد، شايد بشه، شايد نه! البته درصد ريسکش بالاست، ولي بودن کساني که دوقلو را طبيعي زايمان کردند.
پرسيدم:
- خودت چي؟
- نه من سزارين شدم.
دوباره گفتم:
- واي فرشته اصلا انتظارش رو نداشم. حسابي جا خوردم.
سرش را تکان داد:
- خوب طبيعي است. خود منهم وقتي فهميدم دوقلو حامله هستم جا خوردم، اما کم کم عادت مي کني و دوستشان خواهي داشت.
- فرشته خيلي سخته، نه؟
- اگر بگم نه، دروغ گفتم. ولي وقتي از آب و گل در بيان مي بيني که چقدر راحت و خوب است. براي خودشان هم خوب است، بچه هاي من الان همبازي هم هستند. هيچوقت حوصله شان سر نمي ره و تنها نيستند.
پرسيدم:
- به نظرت چه وقت زايمان مي کنم؟
فرشته لحظه اي فکر کرد و گفت:
- در زايمانهاي عادي بين سي و پنج تا سي و هشت هفته زمان داريم. اما وقتي جنين دوقلو است، کمي زود تر به دنيا مي آيند و به سي و هشت هفته نمي رسند.
فرشته براي ماه بعد بهم وقت داد و من با کلي نگراني مطب را ترک کردم. خدايا دوقلو؟ حالا چکار کنم؟... بعد فوري گفتم: خدايا ازت خواهش مي کنم، هر دو سالم باشند. خدايا شکرت. ممنونم.
دلم آرام گرفته بود و خيالم راحت شد. وقتي ياد پدرم افتادم خنده ام گفت. بنده خدا بايد از هر چيز دو تا مي خريد به اين مي گويند زرنگي!
چيزي به عيد نمانده بود و من براي اولين با با شور و هيجان خانه تکاني مي کردم. فريد عصر ها زود تر مي آمد و کمکم مي کرد. يک روز تازه صبحانه ام تمام شده بود و مي خواستم کشو هاي آشپزخانه را تميز کنم، که در زدند. نسيم بود، از ديدنش خيلي خوشحال شده بودم، خيلي وقت بود که نديده بودمش، با خوشحالي گفتم:
- چه عجب از اين طرفها ياد ما کردي.
نسيم با خنده گفت: جلوي خانه تان پام پيچ خورد مجبور شدم زنگ بزنم.
پرسيدم:
- مامان چطوره؟ بابا...
عجولانه گفت:
- همه خوبند. آمدم براي پس فردا شب، تو و فريد را دعوت کنم.
با کنجکاوي گفتم:
- خير است، انشاالله.
نسيم با بد جنسي گفت: خير که هست اما نه براي من، براي يکي ديگه!
پرسيدم:
- چه خبره؟ مهماني گرفتي؟
با خنده گفت:
- آره، وقتي يکي خر مي شه، بايد مهماني بگيره تا همه گوشاشو ببينند. بالاخره علي خرم کرد.
با هيجان گفتم: راست مي گي؟ همون که گفتي فوق ليسانس صنايع داره؟
- آره خودشه.
بي صبر گفتم:
- خوب، تعريف کن چي شد؟
با خنده گفت:
- هيچي، البته هنوز هيچي،قرار شد پنج شنبه براي بله برون بيايند، قراره خواهر هاي اون با شوهراشون بيايند منهم گفتم تو با آقاي تحفه تشريف بياوريد، تا کمي فريد فرصت غرغر و اخم و تخم پيدا کنه. حيفه فرصت از دست بره.
- گمشو نسيم، اگر اذيت کني منهم خبر هاي جديد را بهت نمي دم!
با تعجب پرسيد:
- چه خبر جديدي؟ فريد زن گرفته؟
- اِ، لوس نشو، اصلا نمي گم.
نسيم با لحن مسخره اي گفت: خوب نگو، من که مي دونم خودت داري مي ميري که بگي.
با خنده گفتم: خيلي خوب، تو يک دفعه صاحب دو تا خواهر زاده مي شي!
نسيم گفت: چطور؟ يک چه هم از پرورشگاه مي آري؟
با حرص گفتم:
- نخير، دوقلو هستند!
نسيم لحظه اي چيزي نگفت، بعد يکهو جيغ کشيد: واي! راست مي گي؟
نشستم و گفتم:
- آره، خودم هم خيلي تعجب کردم. تصور کن شکمم چقدر گنده مي شه.
نسيم با خنده دست هايش را به هم ماليد و گفت: جانمي، عالي مي شه. ديگه لازم نيست من بچه دار شم، يکي از بچه هاي تو رو افتخاري بزرگ مي کنم.
با نگراني گفتم:
- نخير حرفشو هم نزن. خودم فداشون مي شم.
نسيم که ديگه جدي شده بود گفت: حالا واقعا راست مي گي؟
- آره بابا، فرشته گفت.
- اِ؟ مي خواي پيش اون بري؟
- آره، کارش خيلي خوب است.
- واي صبا! در عين حاليکه از خيلي جهات عالي است ولي پوستت کنده مي شه. فريد مي دونه؟
همانطور که فکر مي کردم گفتم:
- نه، مي خوام تو يک فرصت مناسب بهش بگم. اصلا غير از تو کسي نمي دونه. خوب تو بگو، چي شد که بالاخره راضي شدي شوهر کني؟ فکر کنم بوي ترشي به دماغت خورده بود، نه؟
نسيم با خنده گفت: اي، يک همچين چيزايي! يک هفته پيش دوباره با مادرش آمدند. ادرش با لحن سوزداري به گفت نسيم خانم تورو به خدا قَسَمِت مي دم، اگر قصد ازدواج داري، به علي من جواب مثبت بده، نمي دوني چه حالي داره، زندگي و خواب و خوراک نداره، پاشو کرده تو يک کفش فقط شما را مي خواد. يک لحظه دلم سوخت قبول کردم که يکي دو جلسه اي باهاش صحبت کنم. وقتي باهاش حرف زدم متوجه شدم که واقعا پسر خوب و سالمي است. حرفهايش همه منطقي و از روي عقل است دلايلش براي ازدواج با من هم بيشتر عقلاني است تا احساسي، خانوادهي خوب و آبرومندي هم دارد البته خيلي پولدار نيستند، يعني اصلا پولدار نيستند. خوب به جهنم!! در عوض انسان هستند. دو تا خواهر و يک برادر هم دارد که خواهراش از خودش بزرگتر و ازدواج کرده اند و برادرش از خودش کوچکتر است و هنوز دانشجو است. خلاصه آدمهاي خوبي هستند. بابا هم تحقيق کرده همه ازشون تعريف مي کنند چه در محل کار علي، چه توي محل و همسايه ها، خوب منهم که دير يا زود بايد ازدواج مي کردم کي بهتر از علي.
از ته دل برايش خوشحال شدم و آرزوي خوشبختي کردم. دلم مي خواست به نسيم بگويم مواظب باشد که شوهرش بدد و شکاک نباشد اما مي دانستم با شناختي که از فريد دارد، خودش هواسش را جمع مي کند.
وقتي عصر فريد آمد و برايش جريان را تعريف کردم، با بد بيني هميشگي اش گفت:
- نسيم مي خواد زن يک آدم يک لا قبا بشه؟ از همين الان بگم که اين زندگي دوام نمي آورد. درسته که الان احساسي فکر مي کنند ولي بعدع مي فهمند که پول در زندگي حرف اول را يم زند. هر ماه ايد کلي اجاره خانه بدهد، خرج خانه، پول اياب و ذهاب، آب، گاز، تلفن، برق... اووووه! آنوقت است که
نسيم متوجه مي شود چه اشتباهي کرده.
با ناراحتي گفتم: مگه همه بايد پولدار باشند؟ خوب پسر خوب و زحمتکشي است. تحصيل کرده هم هست، مي ره سر کار، پول در مي آره، تازه نسيم هم چند وقت ديگه خودش مطب مي زند.
فريد با طعنه گفت: آره راست مي گي... نسيم با عشق شوهرش وسايل مطبش را مي خره... تو اصلا مي دوني تجهيزات دندان پزشکي چقدر گرونه؟ حد اقل ده مليون پول نقد مي خواد، بعدش هم پسره هر چقدر بدوه و زحمت بکشه بتونه خرج خونه را بده، تا صد سال ديگه بايد خواب ماشين و خونه را ببيند. اَه، چقدر يان نسيم خر است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 18 Jul 2012 06:23
با ناراحتي گفتم:
- فريد، نسيم دختر بزرگي است. هر تصميمي بگيره به من و تو ربطي نداره. اما پول همه چيز نيست. خيلي ها پولدار هستند اما زن و بچه شان از دستشان به عذاب هستند.
فريد با ناراحتي گفت: به من طعنه مي زني؟
با خونسردي گفتم: مگه به خودت شک داري؟
پنچ شنبه فريد حسابي به خودش رسيد، مي خواست خودش را به رخ داماد تازه بکشد. کت و شلوار خاکستري، پيراهن آبي کمرنگ، کفشهاي دست دوز مشکي، کروات، صورت تراشيده، موهاي روغن زده، خلاصه حسابي به خودش رسيده بود، بوي ادکلنش آدم را گيج مي کرد. من، اما به سادگي لباس پوشيدم و آماده شدم. يک سبد بزرگ گل رز قرمز سفارش داده بودم که سر راه فريد از گلفروشي گرفت و راه افتاديم. در راه فريد مثل پدري که بچه ي کوچکش را نصيحت مي کند شروع کرد:
- صبا خودت را حسابي بگير، زياد باهاشون گرم نگير. اصلا نخند، خيلي هم حرف نزن. خيلي جدي بشين، اگر ما زودتر رسيديم، و آنها بعدا آمدند جلوي پاشون بلند نشو...
با عصبانيت گفتم: مگه داريم مي ريم جنگ؟ بابا، ما قراره با هم فاميل باشيم، چرا باهاشون حرف نزنم و نخندم، مگه من کي هستم؟ مگه تو خودت کي
هستي؟
اخم هايش را درهم کشيد و گفت:
- دِ، همين کار ها را مي کني که از اول پررو مي شن، بعدا اصلا تحويلت نمي گيرند. همين جلسه اول بگذار حساب کار بياد دستشان.
- حساب چي؟ تو ديوانه شدي؟ مگه قراره با هم دعوا کنيم؟ با قاتل بابام را مي خوام ببينم، بس کن فريد، خودت رو هم زياد نگير، چون وقتي کسي خودش را بي دليل بگيره، مردم روش حساب نمي کنن. اصلا تحويلش نمي گيرن و بي محلش مي کنن، يادت باشه.
وقتي رسيديم همه آمده بودند. منکه اصلا انتظار نداشتم خانواده شان به اين خوبي و داماد به آن آقايي باشد و حس کردم فريد هم جا خورد. همه به احتراممان بلند شدند و علي خيلي صميمانه با فريد روبوسي کرد. علي، پسر قد بلند و چهارشانه اي بود با موهاي مشکي کوتاه و صورت کشيده با پوست سفيد و چشم و ابرويي مشکي، ابروهايش کماني و هم پيوسته و چشمانش درشت و کشيده بود، پسر جذاب و خوش لباسي بود که خيلي موقر به نظر مي رسيد. مادرش زن مهربان و زحمتکشي به نظرم آمد. هيکل چاق و قد کوتاهي داشت که مهرباني ازش ساطع بود. دو خواهرش هم هر دو مثل مادرشان قيافه ي مهرباني داشتند. رويهم رفته خانواده خيلي خوب و صميمي بودند که خيلي زود در دلم جا باز کردند. همه نشستيم و مادر عل با صميميت و خنده گفت:
- خوب، حالا که همه آمدند، وقتشه که بريم سر اصل مطلب! اين علي آقاي ما بدجوري گرفتار نسيم خانم شده، بنابراين حرف زدن سر مهريه و شيربها اصلا معني ندارد، هر چه شما بگوييد همان مي شود.
خواهر بزرگتر علي که اسمش آرزو بود با مهرباني پرسيد: هر چه مهر دختر بزرگتان است، مهر خواهرش هم همان باشد.
قبل از اينکه کسي صحبت کند، نسيم با جديت گفت:
- مهر خواهر من هزار سکه طلا اسا. ولي من دلم نمي خواد مهريه ام زياد باشه چون از قديم گفته اند سنگ بزرگ علامت نزدن است. من با اجازه پدر و مادرم با تعداد چهارده سکه طلا موافقم.
همه دست زدند و علي با خجالت گفت: شمااگر سنگ بزرگ هم جلو پايم بگذاريد با هر زحمتي باشد برش مي دارم. بنابراين همان هزار سکه خوب است.
نسيم دوباره گفت:
- نه، يا چهارده تا يا خداحافظ.
همه از رک گويي نسيم به خنده افتادند و دوباره دست زدند. مادر علي، وقتي همه ساکت شدند رو به مادرم کرد و گفت: خوب خانم، شيربها را هم تعيين کنيد که ديگر دل تو دل پسرم نمانده.
مادرم با خنده گفت: از آنجايي که نسيم شير مرا نخورده، شيربهايي هم در کار نيست.
مجلس به خوبي پيش مي رفت. همه چيز به سادگي تعيين شد و طبق نظر نسيم که از نامزدي موشش نمي آمد، قرار شد عقد و عروسي در يک روز بعد از ايام عيد باشد. خواهر کوچک علي، آزيتا بلند شد و شيريني گرداند و وقتي نوبت به برادرش رسيد گفت: تا شاباش مرا ندهي شيريني خبري نيست. همه خنديدند و علي چند اسکناس به خواهرش داد. بقيه مجلس به خنده و شوخي گذشت. در تمام اين مدت فريد مثل برج زهر مار جدي و ساکت نشسته بود. هر چه علي بيچاره سعي مي کرد سر صحبت را با او باز کند. با جوابهاي دو، سه کلمه اي دست به سرش مي کرد.
شام، مادر همه را نگه داشت و از بيرون غذا گرفت، با خواهر هاي علي، که صحبت مي کردم متوجه شدم که دختر هاي مهربان و با گذشتي هستند که قدر زندگي و خوشبختي شان را مي دانند. شوهر آزيتا ماموريت بود و نيامده بود اما شوهر آرزو همراشان بود و مرد مظلوم و کم حرفي هم بود. اما معلوم بود زنش و خانواده زنش را خيلي دوست دارد. مادر علي هم يک حسين مي گفت و صد تا حسين از بغلش مي ريخت، مدام مي گفت: اين حسين از علي و امير برايم بيشتر پسري کرده، همه زحمتهاي ما روي دوشش است و همه اش تعريفش را مي کرد. طبق معمول تا شام تمام شد فريد هم بلند شد و به من هم اشاره کرد که برويم. مادرم جلو آمد آهسته به فريد گفت:
- کجا فريد آقا؟ بنشينيد يک چايي برايتان بياورم.
فريد با کلافگي گفت: مرسي مامان جان، من کمي سردرد دارم. بهتر است ما برويم. با همه خداحافظي کريم و از خانه بيرون آمديم. در طول راه فريد از همه خانواده داماد ايراد گرفت و پشت سر هر کدامشان يک چيزي گفت، اما من سکوت کردم و چيزي نگفتم. مي دانستم فريد منتظر بهانه است تا دعوا و مرافعه را بياندازد من هم اصلا حوصله نداشتم. بعد از مدتي فريد هم خسته شد و ساکت ماند.
سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!
بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 18 Jul 2012 06:26
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.
سر انجام عيد از راه رسيد و همه جا بوي تازگي گرفت. خانه ام مثل دسته ي گل شده بود و همه چيز براي گذراندن عيدي به ياد ماندني آماده بود. سفره هفت سين بزرگي روي ميز ناهار خوري چيده بودم، سبزه ام ديگر کاملا سبز شده بود و دورش را فريد با سليقه روبان بسته بود. دو ماهي قرمز و کوچک در تنگ بلورين، شنا مي کردند. زمان تحويل سال، حدود دوازده شب بود. من و فريد سر سفره نشسته بوديم و تلويزيون را روشن گذاشته بوديم تا بفهميم کي سال تحويل مي شود. لحظه اي ياد عيد هاي خانه مان افتادم. از وقتي من و نسيم بزرگ شده بوديم، مادرم چيدن سفره هفت سين را به ما محول مي کرد. من و نسيم هم هر سال مدل جديدي از خودمان اختراع مي کرديم و لوازم و مواد سفره هفت مين را به طريقي مي چيديم. قبل از تحويل سال مادرم چراغ همه اتاق ها را روشن مي کرد و يک نارنج درشت توي آب مي انداخت و جلوي آينه مي گذاشت. براي من و نسيم بسته هاي کادو پيچ شده مي گذاشت که در سالهاي بعد من و نسيم براي يکديگر و گاهي پدر و مادرمان هديه مي خريديم و روي بسته هاي مادر مي گذاشتيم. هيچوقت يادم نمي رود که لحظه اي مانده به تحويل سال، نسيم هميشه مي دويد به دستشويي و من با خنده داد مي زدم: نسيم موقع تحويل سال در حال انجام هر کاري باشي تا آخر سال به همان کار مشغولي!
بعد همه کنار سفره مي نشستيم، پدرم داد مي زد: نسيم! از دستشويي دل بکن. بدو بيا، الان سال تحويل مي شه.
و هميشه هم قبل از اينکه نسيم درست و حسابي بنشيند، تلويزيون اعلام مي کرد که سال تحويل شده، نيسم ساعت قبل از تحويل سال، پدرم قرآن را بر مي داشت و دعا مي خواند. بعد دعاي تحويل سال را با صداي بلند مي خواند و تا روزيکه افراد فاميل به ديدنمان مي آمدند از لاي قآن اسکناسهاي درشت به بچه ها مي داد. چقدر دلم براي آن سالها تنگ شده بود، تا سال تحويل مي شد همه همديگر را مي بوسيديم و بعد من و نسيم تندتند کادوهايمان را باز مي کرديم و بعد لباس مي پوشيديم و به ترتيب به ديدن بزرگتر هاي فاميل مي رفتيم. آخرين روز تعطيلات من و نسيم روي تختخواب هايمان مي نشستيم و تمام عيدي هايمان را جلويمان مي ريختيم و تند تند مي شمرديم. هيچوقت قبل از آن پولها را نمي شمرديم، در عالم کودکانه مان فکر مي کرديم اگر بشمريم کم مي شود.
خدايا آن روز هاي خوب کجا رفتند؟ بچه ها هميشه فکر مي کنند به بزرگتر ها خوش مي گذرد و آرزو مي کنند که بزرگ شوند، آن موقع ها هر کسي به ما مي گفت قدر اين دوران را بدانيد و استفاده کنيد نمي فهميديم چه مي گويد، با خودمان مي گفتيم برو بابا، بزرگ است يادش رفته در بچگي چقدر بدبختي سرش آمده، ولي بعد که بزرگ مي شديم تازه مي فهميم که آن بد بختي هايي که در دوران کودکي و نوجواني فکر مي کرديم بد بختي است، در مقابل مشکلات دوران بزرگسالي هيچ است و اصلا خنده دار است. اما افسوس، صد افسوس که اين را خيلي دير مي فهميم! مثل ماهي که تا وقتي درون آب است متوه اطرافش نمي شود و تاره وقتي از آب بيرون مي افتد قدر مي داند که ديگر دير شده است.
من هم حالا که خودم بزرگ شده بودم و صاحب زندگي، مي فهميدم که چقدر در خانه پدرم راحت و بي مسئوليت زندگي مي کردم. اصلا نمي فهميدم غذا چطور آماده مي شود، چطور همه چيز مرتب و آماده است. از دل مادر و پدرم اصلا خبر نداشتم. نمي فهميدم پدرم براي اينکه زندگي را بچرخاند چقدر زحمت مي کشد و از صبح تا شب با چند هزار نفر سر و کله مي زند! من فقط نتيجه اين زحمات را مي ديدم و عين خيالم نبود که اين پولها بي زبان که خرج لباس و کفش و غذا و آموزش ما مي شود و انصافا پر و پيمان هم خرج مي شود با چه سختي و عذابي بدست مي آيد!
اصلا نمي فهميدم که فضاي آرام خانه مان با صبر و گذشت مادر و جوانمردي پدرم پايدار است. فکر مي کردم در همه خانه ها، وضع همينطور است و همه با هم خوب و صميمي هستند. اما حالا مي فهمم که داشتن يک رابطه عاشقانه و پايدار چقدر سخت است. البته اين رابطه هنر مي خواست و مادر من چقدر هنرمند بود... و من چقدر بي هنر!!!
آرزو کردم که حداقل نسيم اين هنر را از مادرم به ارث برده باشد، بلکه او بداند بايد چه کند، صداي توپ که از تلويزيون آمد، افکار خوشم را بهم زد. سال تحويل شده بود، وارد پنجمين سال زندگي ام با فريد شده بودم. فريد با خوشحالي صورتم را بوسيد و آهسته گفت: عيدت مباک عزيزم.
منهم صورتش را بوسيدم و گفتم، عيد تو هم مبارک فريد جان.
دست در جيبش کرد و بسته کوچکي در آورد و گفت:
- صبا خانم، قابل شما را ندارد. باز هم عيدت مبارک.
بسته را که به طرز زيبايي کادو شده بود گرفتم و روبان سفيد دورش را گشودم. سوئيچ ماشين بود، با تعجب به فريد نگاه کردم. خنديد و گفت:
- تو الان حامله اي، گفتم حتي براي خريد هم پياده جايي نري، منهم که نيستم تو را برسانم، يک ماشين کوچولو و جمع و جور برات خريدم. مبارکت باشد.
حسابي غافلگير شدم، خدايا يعني فريد آنقدر عوض شده که برايش مهم نيست من کجا بروم؟ حتي براي راحتي ام ماشين هم خريده؟ اشک در چشمانم جمع شد، خودم را در آغوش فريد انداختم، فريد هم که از خوشحالي من تحت تاثير قرار گرفته بود آهسته گفت: خوشحالم که خوشت آمده، حالا هنوز که نديدي، الکي خوشحالي نکن شايد من چاخان کرده باشم.
با بغض گفتم:
- حتي اگر چاخان کرده باشي، خوشحال شدم.
- نه عزيزم، دروغ نگفتم. براي خانم خودم هر کاري بکنم کم است.
خودم را از ميان بازوانش بيرون کشيدم و گفتم: منهم براي تو هديه اي دارم که الان نمي توانم بهت بدهم، بايد کمي صبر کني.
فريد با کنجکاوي پرسيد چي؟
به شکمم اشاره کردم. فريد با تعجب نگاهم کرد، آهسته گفت: اين را که خودم مي دانم.
با خنده گفتم: نه، همه اش را نمي داني. تو فقط يکي اش را مي داني...
فريد با خنده گفت: منو مي گذاري سرکار! مگه تو خرگوشي؟
- نخير، مگه هر کي دوقلو داره خرگوشه؟
يک لحظه چشمان فريد دو برابر شد، با صدايي خفه پرسيد: دوقلو؟
- بله...
- مطمئني؟
- بله سونوگرافي نشان داد.
فريد ناگهان بلند شد و روي هوا بلندم کرد و گفت:
- واي، من هميشه از بچگي آرزو مي کردم بچه هايم دوقلو باشند. خدا کنه يکي پسر و يکي دختر باشند. فرشته جنسشان را تعيين نکرد؟
- نه بابا، حالا زود است. بعدا هم فکر مي کنم بتواند، خيلي سخت است. ولي فريد تا بچه ها يک کمي بزرگ شوند پدرم در مياد. نه؟
فريد با خونسردي گفت: نه، دوقلو حتما پرستار مي خواد، تو بايد به يکي برسي، پرستار هم به دومي! غصه نخور، تا آن موقع يک آدم خوب و تر و تميز پيدا مي کنم.
آن شب بهترين شب عمرم بود، با هم قرار گذاشتيم صبح فردا، شروع کنيم به ديدار از فاميل و بزرگتر ها و بعد هم به کلاردشت برويم. فريد تا آخر تعطيلات سر کار نمي رفت. تقريبا تا صبح بيدار بوديم و با هم حرف مي زديم. لحظه اي فکر مي کردم که آن همه دعوا و کشمکش مال ما نبوده و همه را در خواب و رويا ديده ام، سر سال تحويل دعا کردم که فريد هميشه مثل امشب باشد و ديگر آن صحنه ها بينمان پيش نيايد.
صبح هر دو دير از خواب بلند شديم، بعد از صبحنه لباس پوشيديم و اول به ديدن مادر و پدر فريد رفتيم. پدر فريد با پيژامه مي چرخيد و معلوم بود قصد ندارد به ديدن کسي، حتي برادر بزرگترش برود. مادرش هم ناراحت بود و از چشمانش پيدا بود که خوب نخوابيده، مي گفت: نصفه شب فرزانه و فرناز تلفن کرده بودند تا عيد را تبريک بگويند و او هم حسابي دلتنگ شده، موقع رفتن، پدر فريد يک سکه به عنوان عيدي به من داد و براي اولين بار پيشاني ام را بوسيد. براي او هم دلم مي سوخت اما اين حالتها و افسردگي هايش نتيجه تربيت و رفتار والدينش بود که حالا کمي از آنها هم به فردي منتقل شده بود.
بعد از آنجا رفتيم به ديدن پدر و مادر خودم، علي، نامزد نسيم هم آنجا بود و مثل عضوي از خانواده از مهمانان پذيرايي مي کرد، خانه ما بر عکس خانه فريد شلوغ بود. عمويم و دو خاله و دو دايي ام با بچه ها و نوه ها، چند تا از همسايه ها آنجا بودند. آخر مادر و پدرم بزرگتر بودند و همه به ديدنشان مي آمدند. همه از ديدن من خوشحال شدند، چون خيلي وقت بود همديگر را نديده بوديم. گرم صحبت با دختر خاله هايم بودم که متوجه شدم سگرمه هاي فردي توي هم رفته، از وقتي ازدواج کرده بوديم در هر مهماني، من مراقب بودم که فريد نارات نشود. ناخودآگاه وقتي ناراحت و عصبي مي شد، منهم ناراحت مي شم و از بقيه مهماني لذت نمي بردم. مدام مي ترسيدم که مبادا من کاري کرده باشم که فريد ناراحت شده يا اينکه کسي نگاهم کرده و من متوجه نشده ام، بد جوري نشسته ام يا هزار تا چيز ديگر! صحبت را نيمه کاره گذاشتم و رفتم کنار فريد که تنها روي يک مبل نشسته بود. آهسته گفتم: چي شده فريد؟
با بد اخلاقي گفت:
- هيچي.
- پس چرا آنقدر ناراحتي؟
- هيچي، آنقدر سوال نکن، پاشو بريم.
لباس پوشيدم و شروع به خداحافظي کردم، خاله ام با تعجب گفت:
- وا؟ صبا کجا به اين زودي؟
آهسته گفتم:
- ببخشيد خاله جون، چنده جاي ديگه هم بايد بريم...
خاله ام دوباره گفت: خوب به سلامت، ما روز چهارم خانه هستيم.
فريد اين بار به جاي من جواب داد:
- متاسفانه ما عازم شمال هستيم ولي چشم، در يک فرصت مناسب حتما خدمت مي رسيم.
تعجب کردم اما حرفي نزدم، قرارمان چيز ديگري بود. سوار شدم و فريد حرکت کرد. چند لحظه اي هر دو ساکت بوديم، ولي مي دانستم که فريد از چيزي ناراحت است. با ملايمت پرسيدم:
- فريد چي شده؟ چرا تو همي؟
سرش را تکان داد و گفت: هيچي، نمي خوام تو رو ناراحت کنم.
- نه بگو، مي دانم تا نگويي دلت آرام نمي شه.
فريد برگشت و نگاهم کرد، با صدايي که از شدت خشم و ناراحتي گرفته بود، گفت: نعني تو خودت نفهميدي؟
با تعجب گفتم: نه، چي شده؟
- هيچي،پژمان پسر دايي ات مدام تو نخ تو بود، بلند مي شدي نگاهت مي کرد، مي نشستي نگاهت مي کرد، حرف مي زدي نگاهت مي کرد، دلم مي خواست دندانهايش رو خرد کنم، پسره بي شرف، هيز پدر سوخته، هيچ فکر نمي کنه، منهم نشستم، مي فهمم...
فريد همانطور که حرف مي زد سرعت ماشين را هم زياد مي کرد. مي دانستم که دست خودش نيست. اصلا حواسش نبود که داريم پرواز مي کنيم. با ترس پرسيم
- مي شه يک کمي يواش تر بروي؟
ولي فريد بي توجه به حرفم ادامه داد: بگو احمق، با اون ريخت و قيافه ات به چي دل بستي؟ کار داري؟ خونه داري؟ ماشين داري؟ عرضه داري؟ خاک برسر! اين از اين، اون هم از داماد مارمولکتان.
- کدوم؟
داد زد:
- همون علي چاپلوس ديگه، کم مونده بود پيش بند هم ببنده و ظرفها را بشوره... مي دونم همه اش براي خرد کردن نسيم و پدر و مادرت است...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 18 Jul 2012 06:27
با ناراحتي گفتم:
- فردي! اين چه طرز حرف زدن است؟!
فريد با ناراحتي گفت:
- تو هم ني طرفداي کن. آخه بابا، کي بهش گفته پاشه پذيرايي کنه؟ مثل خاله خانباجي ها مي نشست و پا مي شد. بابا جون، بگير بتمرگ! آنقدر بدم مي آد از اين آدمهاي چاپلوس و دودوزه باز!
پرسيدم:
- خوب حالا تو چرا ناراحتي؟
لحظه اي يکه خورد، بعد فوري گفت:
- من؟ ناراحت نيستم، اصلا به درک، خيلي دلش مي خواد بياد ظرفهای مارو هم بشوره، پسره آشغال! خوب دیگه از این پایین شهری ها جز این نمی شه انتظار داشت. پسره مردنی آمده شده داماد حاج پورزند که رو اسمش قسم می خورن! معلومه دست و پاشو گم می کرده، ندید بدید چنان فنجانهای چای را نگاه می کرد انگار تو عمرش نقره ندیده! این نسیم هم بس که لجباز است. ببین منو با چه کسایی باجناق کرده... خلایق هر چه لایق!
با حرص گفتم:
- بس کن فرید، به تو چه ربطی داره؟ نسیم هم دیگه بزرگ شده، قیم احتیاج نداره در ثانی پدرم هنوز زنده است. تو چه کار داری؟
فرید با غیظ گفت: صبا، جمع کن همین فردا می ریم شمال!
با ناراحتی گفتم: مگه نگفتی امسال عید دیدنی همه جا می ریم؟ خودت گفتی...
- چرا گفتم، ولی حالا می بینم اصلا طاقت ندارم سیزده روز این چشمهای هیز رو خیره به تو تحمل کنم! نمی تونم. اعصابم حسابی بهم ریخته، حوصله دید و بازدید ندارم.
بغض داشت خفه ام می کرد. وقتی رسیدیم، رفتم تو اتاق خواب و در را روی خودم قفل کردم، تحمل دیدن فرید را نداشتم. تصمیم گرفتم فردا هم با فرید به شمال نروم. خسته شده بودم، هر کاری دلش می خواست می کرد و هر چه دلش می خواست می گفت. انگار نه انگار که من هم آدم هستم و حق تصمیم گیری و انتخاب دارم. دلم می خواست آنقدر جرات و جسارت داشتم که در جواب بد گویی هایش نسبت به علی می گفتم:
- تو که به قول خودت پولداری چه گلی به سرم زدی؟
خودش هم باورش شده بود که مرد ایده آل هر دختری است. با آنهامه پول و تحصیلات، هنوز آداب معاشرت بلد نبود. در مهمانی ها نه حرف می زد نه جواب کسی را می داد. آنقدر خودش را می گرفت که همه از اطرافش کنار می کشیدند. در این چند سال که داماد پدر و مادرم بود یاد ندارم که هرگز در خانه پدری ام کاری انجام داده باشد. وقتی غذایش را می خورد به زور از مادر تشکر می کرد و حتی ظرف غذاش خودش را هم جمع نمی کرد، چه رسد به مال بقیه! شک و تردید در انتخاب شریک زندگی ام امانم را بریده بود. اما با توجه به حال و روزم دلم نمی خواست به این افکار میدان بدهم. من هنوز آنقدر به فرید و زندگی ام علاقه داشتم تا نهایت سعی ام را در درست کردن شرایط به کار ببرم. در افکارم غرق بودم که صدای در از جا پراندم.
صدای فرید به گوشم رسید:
- صبا جان، در را چرا قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
عصبانی گفتم: نمی خوام، می خوام تنها باشم.
- تو باز کن کارت دارم.
- فرید حوصله ندارم ولم کن.
- خیلی خوب صبا جون ببخشید، حرفم را پس می گیرم فردا نمیریم شمال، می ریم عید دیدنی، حالا خوب شد؟
با صدای بلند گفتم: کسی که هر دقیقه حرفش عوض بشه اصلا قابل اعتماد نیست، اصلا نخواستم. من تا روز سیزده بدر تو خونه می مونم تا اعصاب جنابعالی راحت باشه.
آن شب در را به روی فرید باز نکردم، صبح از احساس گرسنگی شدید بلند شدم. وقتی در را باز کردم، چشمم به فرید افتاد که پشت در اتاق خوابیده بود. همیشه کارهایی می کرد که دلم را به رحم می آورد و ناخودآگاه می بخشیدمس، از اتاق خواب پتویی آوردم و رویش انداختم. صورتش در خواب بچه گانه و معصوم بود. مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود. موهای آشفته اش قلبم را می لرزاند. خدایا چرا آنقدر این مرد لجباز و از خود راضی را دوست دارم؟
در سکوت صبحانه درست کردم و میز را چیدم. داشتم چای می ریختم که فرید وارد آشپزخانه شد. محلش نگذاشتم، برایش چای ریختم و زیر لب جواب سلامش را دادم. لقمه اول را که خوردم، فرید گفت:
- هنوز هم ناراحتی؟
جوابی ندادم دوباره فرید گفت: من که گفتم ببخشید، اصلا همین حالا می رویم خانه عمو جانت بعد هم خاله و دایی و عمه ات، خوبه؟
باز هم جواب ندادم. یکهو فرید مثل دیوانه ها، کارد آشپزخانه را برداشت و رو به قلبش گرفت، با صدایی گرفته گفت:
- صبا به خدا اگر جواب ندهی، این چاقو را تو قلبم فرو می کنم.
از ترس خشکم زد. این دیگر چه جورش بود؟ از فرید بعید نبود از این کار ها هم بکند. آهسته گفتم:
- بچه بازی در نیار بگذارش کنار.
ناراحت گفت:
- تو اول بگو منو بخشیدی بعد می گذارم کنار.
با ترس گفتم:
- خیلی خوب، بخشیدمت.
فرید آهسته کارد را انداخت روی میز و با خونسردی شروع کرد به هم زدن چای، بعد انگار نه انگار که چنین صحنه ای را پیش آورده، پرسید:
- خوب صبا اول کجا برویم؟
به هر حال آن عید، خانهی همه فامیل رفتیم، اما با خون دل، کم کم داشتم عادت می کردم که برای هر دید و بازدید قبل و بعدش دعوا و مرافعه و گریه و زاری داشته باشم تا به دل آقا فرید بچسبد. قبل از اینکه جایی برویم باید کلی نازش را می کشیدم و ایراد و اشکال راجع به سر تا پایم را به جان می خریدم و وقتی هم مهمانی تمام می شد و بر می گشتیم، کلی غرغر راجع به صاحبخانه و بچه هایش را و اینکه چرا اینکار را کرده و اینکار را نکرده گوش می دادم. تازه اگر شانس می آوردم کسی مرا مخاطب قرار نمی داد و چشمش به من نمی افتاد.
به دلیل سردی هوا و بخبندان جاده ها، مسافرت شمال منتفی شد. ته دلم خوشحال بودم که نمی رویم چون می ترسیدم بلایی سر بچه هایم بیاید، خصوصا با رانندگی فرید که سراسر ترس و دلهره بود. روز سیزده بدر با اینکه خیلی دلم یمخواست با مادر و پدر و فامیلمان باشم با فرید تنها بودم. فردی اصرار داشت خودمان تنهایی به پارک نزدیک خانه مان برویم. حوصله بحث و جنگ و جدال را نداشم برای همین پذیرفتم، خیلی وقت بود که دیگر نظر خودم برای خودم هم ارزش نداشت. یاد گرفته بودم که با خواسته های فردی چه بجا و چه نابجا موافقت کنم، وقتی دیگر کاسه صبرم لبریز می شد، فرید یک امتیاز به من می داد. اما من دیگر خسته شده بودم و ناخودآگاه موافق تمام دستورات شوهرم بودم
قبل از این که خیلی سنگین شوم نسیم و علی روز عقد و عروسیشان را مشخص کرده بودن. و کمی هم به خاطر من تاریخ را جلو انداختند.همه مشغول انجام کارهای عروسی بودند.جز من که به علت وضعیت جسمانی قادر به انجام کارهای سنگین و طولانی نبودم.علی،خانه ای در نزدیکی محل کارش اجاره کرده بود تا در هزینه رفت و آمد هم صرفه جویی شود.وقتی فرید فهمید که باجناقش در مرکز شهر خانه ای کوچک اجاره کرده.،پوزخندی زد و گفت حالا مانده تا بفهمید که چه کلاه گشادی سرتان رفته.
به حرف هایش عادت کرده بودم ،دیگر برایم اهمیت نداشت.نسیم با خوشحالی جهیزیه اش را در خانه می چید ، برای پرده ها اتاق ، با هم رفتیم و پرده های زیبایی از حریر شیری رنگ انتخاب کردیم.نسیم در همه چیز نظر مرا می پرسید.می گفت:من اصلا سلیقه ندارم،اما تو سلیقه ات خیلی خوبه، برای همین دکور و چیدن خانه با تو .
از این که کاری بر عهده ام گذاشته شده بود ، خوشحال بودم جون هم سرگرم می شدم و همروزهایم می گذشت.یک روز قبل از این که از خانه خارج شوم،مادر فرید آمد،رنگ و رویش کمی پریده بود و حال نداشت.تعارفش کردم که بشیند و خودم هم رفتم برایش یک لیوان شربت آوردم.وقتی چند جرعه نوشید،گفت :
_صبا جون دستت درد نکنه.
_خواهش می کنم ، حالطون چطوره ؟پدر جون چطوره ؟
سری تکان داد و گفت :احمد از همیشه بد اخلاق تر شده ، تحمل غر زدن هایش دیگه برایم خیلی مشکل شده.
خندیدم و گفتم :خوب این هم اخلاق پدر جون است،شما اگر روزی غر نزند شما نگران شوید.
با خنده گفت: یعنی می شه روزی احمد غر نزنه؟
با اشتیاق گفتم راستی بقیه زندگیتان را برایم نگفتید.
سری تکان داد و گفت : روزهای زندگی من همه خاکستر است.فرقی با هم ندارد.چند سال بعد،فرناز را حامله شدم.روزهای سختی می گذراندم.دیگر شکم اول نبود که مراعاتم را بکنند.البته سر شکم اول هم جنان مراعات نمی کردند.اما حاملگی دومم واقعا طاقت فرسا بود.فرزانه هنوز کوچک بود و یک نفر را می خواست که ازش مراقبت کنه.کارهای خانه هم روی دوش من افتاده بود.با سختی و رنج فرناز را به دنیا آوردم.آنقدر ضعیف شده بودم که شیر کافی نداشتم.و فرناز خیلی کم شیر مرا خورد.وقتی بچه ی دومم هم دختر شد.روزگارم که تا آن موقع فکر می کردم سیاه است سیاه تر شد.تقریبا زندانی خانه شده بودم.نه جایی می رفتم و نه کسی حالم را می پرسید.در همان ایام پدرم فوت کرد.اما این زن سنگدل نگذاشت برای ختم پدرم به تبریز بروم،به بهانه ی این که ممکن است بچه تلف شود.مرا هم در خانه اسیر کرد.در تنهایی و غربت برای پدرم ماتم گرفتم.مادر شوهر راه می رفت و نفرین می کرد.و جنجال به پا می کرد تا احمد را می دید می گفت : دیدی،دیدی احمد جون بی پشت موندی؟ زنت دختر زا است،برعکس مادرش که پسر زا بود ،ما شانس نداریم.
آنقدر گفت و گفت تا هنوز، جان نگرفته حامله شدم.عزیز هم تا احمد می رفت می گفت : پاشو ،پاشو شوهرت رفت ، دیگه واسه من از این ادا ها در نیار.، اشک می ریختم و دخترانم که کنارم کز کرده بودند را بغل می کردم.بچه ام هشت ماهه به دنیا آمد و همان لحظه ام مرد،این یکی هم دختر بود و عزیز با بی رحمی گفت :
_خوب شد حد اقل این یکی مرد ، وگرنه من می مردم،واه واه واه ،همش دختر ،خودش چه گلی بر سر بابا و ننش زد که اینا بزنن .
جوابی به حرف هایش نمی دادم و فقط به خدا واگذارش کردم.چند سالی نتوانستم حامله شوم.در این چند سال عزیز برای احمد چند نفر را پسندیده بود که زن دوم احمد شود.و برایش پسر بیاورند.این قدر این زن بدجنس بود که جلوی من از محسنات دخترهایی که دیده بود حرف می زد.هر چه احمد می خواست جلوی حرف ها و حرکات مادرش را بگیرد ،نمی توانست.من هم خون دل می خوردم و دم نمی زدم.آنقدر زیر گوش احمد خواند و خواند که دیگر داشت نرم می شد.و حاضر می شد که سرم هوو بیاورد اما خدای من هم بزرگ بود.فرناز سه ساله بود که حامله شدم.احمد تا فهمید حامله ام ، از مادرش مهلت خواست تا ببیند این بچه چیست ، باز هم از این ستون تا آن ستون فرجی بود برای من زیر دست مانده و غریب تمام اون نه ماهی که حامله بودم نذر و نیاز می کردم که بچه پسر باشد ، از دست طعنه ها و آزار های مادر شوهرم به جان آمده بودم.دلم می خواست دست بردارد.وقت زایمان که فرا رسید ،گریه می کردم و از خدا می خواستم که بچه پسر باشد،همان طور که درد می کشیدم صلوات می فرستادم ، صدای هلهله ی مادر احمد خبر از مستجاب شدن دعایم می داد و سرم را با آسودگی روی بالش گذاشتم.عزیز آنقدر خوشحال شده بود که خودش برایم یک انگشتر زمرد خرید و برای بچه ها دو گوسفند قربانی کرد.طفلک فرزانه و فرناز دیگر همان چند کلمه ی محبت آمیز را هم که مادر بزرگشان بهشون می گفت نمی شنیدند.اما قدم فرید برای آن ها هم خوب بود و کمتر از طرف مادر بزرگشان اذیت می شدند.احمد هم خوشحال بود ، و بهم می رسید.عزیز بچه ها را خودش می آورد تا شیر بدهم.برایم غذا های مقوی و کباب درست می کرد.کاچی و حلوا،آش جو ، جگر و دل و قلوه خلاصه چی بگم ؟ البته نه برای من،برای نوه اش که شیر کافی داشته باشد .وقتی فرید شیرش را می خورد. می بردش و دیگر بچه را نمی دیدم.حتی شبها هم کنار خودش می خواباند و اگر بچه هم نیمه شب بیدار می شد می آوردش بالا تا من شیر بدهم.باز هم راضی بودم ، کمی راحت شده بودم،دیگر از دست متلک ها و طعنه هایش راحت شده بودم.دیگر تنم نمی لرزید که سرم هوو بیاورند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....