انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Afson Sabz | افسون سبز


زن

 
سالها می گذشت و بچه ها بزرگ تر می شدند.عزیز هم پیر و ناتوان شده بود.با این که واقعا محتاج من بود ولی باز هم دست از متلک هایش بر نمی داشت.مثل بچه ها بهانه گیر و حسود شده بود.و حتی به احمد حسودی می کرد.صبحانه اش را که می دادم توی آفتاب دراز می کشید.ساعت ده باید برایش آب میوه می بردم.اگر کمی دیر می شد با صدای نازکش جیغ می کشد:دختر پس این آب میوه من چی شد؟بعد هم شروع می کرد به غر زدن.اگر لباس یا کفشی برای بچه ها می خریدم باید حتما برای عزیز هم می خریدم وگرنه روزگارمان را سیاه می کرد . زن گنده،نصفه شب ها می آمد و در اتاقی که من و احمد می خوابیدیم می خوابید.هر چه احمد بهش تذکر می داد که این کار را نکند . گوش نمی داد و می گفت : من شبها می ترسم.احمد می گفت : خوب بروید پیش بچه ها بخوابید نازی می کرد و می گفت: حالا مگه چی می شه ؟ شما که دیگه تازه عروس و داماد نیستید.این اداها چیه ؟
اگر می خواستم بروم پارک یا سینما ، اول از همه آماده دم در می ایستاد.بعد که راه افتادیم صد جا می نشست و نفس تازه می کرد و غر می زد که چرا مرا آوردید ؟ پایم درد می کند.اا دفعه ی بعد هم باز آماده می شد و دم در می ایستاد . هر چه می گفتیم دوباره خسته می شوید گوش نمی کرد.وسط خیابان با گریه و زاری جیغ می کشید . نمی دانی ، نمی دانی صبا جان که چی کشیدم .روزی صد بار مرگم را از خدا می خواستم ، با این که پیر شده بود اما باز هم دست از آزار و اذیتش بر نمی داشت.از وقتی خرید خانه با من بود گاهی برادرانم را دعوت می کردم.اما این زن آنقدر به من تهمت می زد که پشیمان می شدم.
راه می رفت و می گفت:
_احمد این زنت دزده!از پولهات میدزده ، چطور با این که خرجی بهش می دی می تونه مهمون دعوت کنه؟
هر چی پول در میاری می ریزی تو شکم برادرای مفت خورش!خودم دیدم که برای مادرش هم پول و هم روغن و برنج فرستاد.هرچه قسم می خوردم که این طور نیست باز حرف خودش را می زدو رابطه من و احمد را خراب می کرد.بعد ها آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست تکان بخورد.حتی کنترل ادرار و مدفوعش دیگر دست خودش نبود ، و مثل بچه های نوزاد قنداقش می کردیم. خودم حمامش می کردم ، کارهایش را انجام می دادم.می توانستم انتقام بگیرم اما دلم نمی آمد ، نمی توانستم.آخر های عمرش دیگه واقعا پشیمان شده بود و هر روز و هر ساعت از من حلالیت می خوایت.من هم چیزی نمی گفتم و تمام کارهایش را به خدا واگذار کرده بودم و سینه ام خالی از کینه بود.وقتی مرد خانه را فروختیم و این آپارتمان را خریدیم.بعد هم که دختر ها یکی یکی ازدواج کردند وهر کدام به گوشه ای رفتند.برای همینه که همیشه می گم من در زندگی غریب بوده ام.وقتی به خانه شوهر رفتم مادر و پدرم به شهرستان رفتم.و اجازه رفت و آمد با برادرانم را نداشتم.وقتی هم که دیگر خودم در خانه،عهده دار شدم،برادرانم به خارج رفته بودن و پدر و مادرم فوت شده بودن.وقتی هم دخترانم بزرگ شدن و هم صحبت من شدند هرکدام ازدواج کردند و طرفی رفتند.
مادر فرید به گریه افتاد . رفتم جلو و بغلش کردم.آهعسته گقتم :
_خودتان را ناراحت نکنید. حالا که ما هستیم ، تا چند وقت دیگر هم به جای یک نوه ، دو نوه دارید. چرا غصه می خورید؟
در میان اشک ها لبخندی زد و گفت:راست می گی؟، عزیزم ،تو هم مثل دخترای خودم هستی .
چند لحظه هر دو ساکت و بعد مادر شوهرم گفت:
_آنقدر حواسم پرت است که یادم رفت برای چی آمدم این جا . . . . .
پرسگر نگاهش کردم و ادامه داد:
_فرید به من سپرده بود که برای کمک به تو زن مطمئنی را پیدا کنم که اواخر ماه های حاملگی ات کمک حالت باشه.من هم به هر کسیکه می شناختم سپردم.دیروز فر خنده خانوم زنگ زد وگفت :آدم مطمئن و خوبی را پیدا کرده است که شوهرش معتاد است.اسمش هم شهین است ، 3 تا پسر داره که بایدخرجشان را بدهد.زن مطمئن و چشم پاکی هم است.گفتم ،قبل از این که سنگین شوی خودت یک روز باهاش قرار بگذاری و ببینیش ، تا اگه خوشت نیومد وقت داشته باشیم کس دیگری را پیدا کنیم.
گفتم :
_خیلی لطف کردید . باشه ، چشم ،شما خودتان قرارش رو بگذارید و به من هم خبر دهید
_مادر شوهر از جا بلند شد و گفت : باشه ،اینطوری هم خوبه .خوب کاری نداری ؟
گفتم :
_ کجا به این زودی؟نهار تشریف داشته باشید.
_ نه مرسی ، جایی کار دارم

وقتی مادر شوهرم رفت دیگه برای بیرون رفتن دیر شده بود ، تلفن را برداشتم و به الهام زنگ زدم ، خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم. با دوین زنگ خودش برداشت:
_الو؟
با شادی گفتم :سلام ، بی معرفت
الهام با خوشحالی گفت : به به ستاره سهیل تو کجایی ؟
_من همین جام ، تو کجایی ؟ نی نی چطوره ؟رضا چطوره ؟
الهام با خنده گفت : همون نی نی برای هر دوشون کافیه،هر دو خوبند. توچطوری؟نی نی چطوره ؟
_فرشته بهت نگفته ؟
با نگرانی پرسید :چی رو ؟چیزی شده ؟
با خوشحالی گفتم :نه چیزی نشده . فقط مال من نی نی نیست ، نی نی هاست !
الهام با تعجب پرسید :
_یعنی چی؟
_آخه دو قلو حامله هستم.
الهام جیغ کشید : ای زرنگ ، ناقلا ! خوش به حالت دیگه راحت شدی ها!
فوری گفتم :الهام اگه کاری نداری پاشو ناهار بیا این جا . با هم یه چیزی می خوریم .بدون تعارف قبول کرد.مشغول درست کردن غذا شدم .یکی ، دو ساعت بعد الهام رسید.خیلی چاق و سنگین شده بود.آنقدر باد کرده بود که دمپایی به پا کرده بود . صورتش را بوسیدم و کنار هم نشستیم، الهام پرسید :
_دیگه چه خبر ؟از اون مهمانی به بعد دیگه ندیدمت ، هیچ تلفنی هم بهم نزدی!
_با خنده گفتم : تو هم همینطور
الهام با لهنی جدی پرسید : از آن روز همش دلم می خواست بهت زنگ بزنم بپرسم این شوهر تو.با این عفریته چه رابطه ای دارن که آن روز صمیمی بودن !اما رضا نگذاشت . براتی همین زنگ نزدم چون اگه تلفن می زدم نمی تونستم جلوی دهنم رو بگیرم . . . . . .
خنده ام گرفت ، الهام پرسید:چیه ؟ چرا هرهر می کنی؟
_به این می خندم که آخر نتونستی جلوی خودتو بگیری. . . . . .
با خنده گفت :
_خوب آره ،من اگه نمی پرسیدم سل می گرفتم !حالا واقعا قضیه چی بود؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
_والله من هم تا آن روز این خانوم رو زیارت نکرده بودم. فقط می دونم با فرید توی یک بیمارستان کار می کنند.
الهام ابرهایش را بالا انداخت و گفت :زحمت کشیدی، خسته نباشی
بعد از چند لحظه گفت : آرش اون شب خیلی ناراحت شد ، نزدیک بود بره یقه ی فرید رو بگیره !
با تعجب پرسیدم چرا؟
الهام فوری گفت :
_محض ارا فقط خود بی رگت ناراحت نشده بودی ، آرش می گفت : چرا فرید باید زن خودش رو به این زیبایی و خانومی ول کنه بره با اون میمون گرم کنه.می گفت : چطور فرید برای صبا غیرت داره اما برای خودش نداره؟
منکه شرط می بندم آرش هنوز عاشق تو است .وقتی آن شب مهمان ها رفتند، رفت توی اتاق و در را بست صدای گریه اش از اتاق می آمد،،رضا از من خواست که سر به سرش نذارم
وقتی هم آمد بیرون چشمانش شده بود دو کاسه خون!
واقعا پسر خوبیه !بعضی وقت ها با خود فکر می کنم چی می شد تو زنش می شدی ؟
نمی دانی چقدر پسر ماه و آقاییه، از وقتی زن رضا شدم می فهمم که چقدر پسر خوبیه .
خلاصه اون شب ما گریه کرد و صدایش از عصبانیت می لرزید!می گفت :تا حالا ندیده که مردی این جوری زنش رو تحقیر کنه.بعد هم از دهنش در رفت و گفت :کاش قبل از اینکه سر وکله ی این پسره پیدا می شد. وادارش می کردم پیشنهادم رو قبول کنه.آن وقت بهش نشون می دادم که زندگی مشترک یعنی چی !
خلاصه ، رضا هم عصبانی بود،اصلا من می گفتم اینارو دعوت نکنه ها!
اما خوب چون رضا با شوهرش دوست صمیمی است گفت : بد میشه بگذار بیان !
اصلا بی چاره شوهرش از حرص گذاشت رفت .بعضی ها واقعا دل گنده هستند.
برای این که موضوع را عوض کنم پرسیدم : تازگی ها نرفتی سونوگرافی ؟
الهام گفت : چرا،بچه سالم و سرحال داره برای خودش شنا می کنه!
جنسیتش معلوم نشد؟
الهام خندید و گفت : چرا قراره مادر شوهر بشم .
با خوشحالی گفتم : وای پسره ؟
الهام با خنده گفت :
آره ،ولی فکر نکنممال تو به این راحتی ها معلوم شه !
_آره فرشته هم گفت که نمی شه با قاطعیت گفت بچه ها چی هست؟
بعد از نهار ، رضا آمد دنبال الهام، و هر دو رفتند . نسیم،الهام را برای عروسی اش دعوت کرده و قرار بود آنها هم بیایند.
وقتی تنها شدم، رفتم تو فکر فرید ، با این حرکتش آبروی من را همه جا برد.یاد حف های آرش افتادم.
دلم می خواست بدانم زندگی مشترک مورد نظرش چیست ؟
اما سریع جلوی خودم را گرفتم .این فکرها چه معنی داشت؟
حالا دیگه همه چیز تمام شده بود.
داغ دلم دوباره تازه شد و کمی کنجکاو شدم ببینم دکتر سلطانی در محل کار با شوهرم چه رفتاری دارد؟!
با به یاد آوردن حرف های الهام دیگر کنجکاوی ام به نهایت رسیده بود.اول هفته ، تا فرید از خانه بیرون زد، بلند شدم و با عجله کارهایم را انجام دادم.بعد با اضطرات مانتو و روسری ام را پوشیدم و آماده بیرون رفتن شدم .اما هنوز در ورودی را باز نکرده پشیمان شدم.اینطوری اگه می رفتم فرید زود متوجه حضورم می شد.دوباره برگشتم و در میان لباس های کمد شروع به جست و جو کردم((باید چیزی می پوشیدم که اگر فرید مرا هم ببیند نشناسد))در حال جست و جو بودم که ناگهان فکری به سرم رسید((چادر مشکی))
بهترین پوشش برای مخفی نگه داشت سر و کله همین بود.یک چادر مشکی داشتم که پدرم در سفر مکه برایم آورده بود.با زحمت پیدایش کردم و جلوی آیینه با دقت سرم کردم.نگه داشتن چادر از آن چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.سنگین بود ولیز می خورد باهر بد بختی چادر را مرتب کردم و در آینه به خودم نگاه کردم.عالی بود فقط باید صورتم را هم می پوشاندم.بال پادر را با دست جلوی بینی و دهانم نگه داشتم حالا ،حالا فقط دو چشم معلوم بود که در نگاه اول قابل شناسایی نبود.در دل به خودم جرات دادم(اصلا فرید منتظر من نیست و انتظار دیدن منو نداره))برای همین اگر سینه به سینه من هم وایسه محاله فکر کنه منم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بسم الله گویان راه افتادم.نزدیک درمانگاه ماشینو پارک کردم و راه افتادم.درمانگاه در مرکز شهر قرار داشت و خیلی شلوغ بود.تابلو بزرگی اسامی دکتران مشغول در درمانگاه و تخصصسات را معرفی می کرد.
ایستادم و به تابلو چشم دوختم . اسم فرید را زود پیدا کردم . با کمی نگاه اسم مهشید را هم پیدا کردم.متخصص زنان و زایمان بود.خوب اینجوری بهتر بود،حالا می رفتم سراغش،در دل دعا کردم آن روز شیفت کاری اش باشه . وقتی وارد درمانگاه شدم از دیدن جمعیت زیاد یکه خوردم.تازه اول صبح بود پس بعد از ظهر چی می شد !!!!از متصدی اطلاعات که مردی پیر و بی حوصله بود سراغ دکتر سلطانی را گرفتم.
با بد خلقی گفت : بذار ببینم امروز تشریف آوردن ؟
تا زنگ زنگ زد و سوال کرد دیوانه شدم.آنقدر فس فس می کرد که انگار برای شب وقت می خواهم.
سرانجام به زور گفت : هستن طبقه پایین
به سختی چادرم را که با هر قدم دور پاهایم می پیچید، مرتب کردم و راه افتادم.سالن کوچکی را به مریضان بخش زنان اختصاص داده بودند که جای سوزن انداختن وجود نداشت.به زحمت جایی روی یک نیمکت زهوار در رفته پیدا کردم ونشستم.شیفت امروز زنان را دکتر سلطانی داشت.منشی یک برگ کوچک که شماره نوبتم را نشان می داد دستم داد.که حالا در دستانم مچاله شده بود.حواسم را حسابی جمع کرده بودم تا ببینم چه می شود.دو زن کنارم نشسته بودن که انگار قبلا هم پیش مهشید آمده بودند و حالا همداشتن درباره او حرف می زدنند..گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می گویند.زن مسن داشت می گفت :از ناچاریه،وگرنه پیش این نمی آمدم.زن جوانتر که فهمیدم اسمش زری است، جواب داد : خوب روزهای سه شنبه بیا،خانوم دکتر موسوی هستند. عالیه.انگار نظر کرده ،اصلا یه دست بهت بزنه فوری خوب می شی . . . . .این که هیچی حالیش نیست.زن مسن با بی حوصلگی گفت :نمی تونم ، فقط امروز و این موقع وقت دارم.روزهای دیگه نوه ام پیش منه،امروز دخترم خودش خونه است ،از ناچار پیش این دکتر می آیم . بعد انگار بهش وحی شده باشد،پرسید:خوب زری خانوم چرا پیش اون دکتره که می گی خوبه نمی ری ؟
زری با نفرت صورتش را در هم کشید و گفت : من که مریض نیستم الان همیه کار خصوصی با این زنیکه دارم.
بعد اطرافش را نگاه کرد و آهسته گفت : پاک برادر مارو از راه به در کرد.!می خوام ببینم حرف حسابش چیه ؟
با این که صحبت به جای حساس و خیلی جالب رسیده بود . زن مسن تر علاقه ای نشان نداد و زری خانوم هم دیگر حرفی نزد.به اطراف نگاه انداختم.،در ردیف صندلی ها یک صندلی خالی شده بود،بلند شدم و جایم را عوض کردم،شاید حرف های جالب تری هم می شنیدم،کنار دستم دو دختر جوان که به زحمت به سن بیست سالگی رسیده بودن.نشسته و صحبت می کردن.صورت جوانشان از آرایش غلیظ و زنانه سنگین شده بود ولی آن همه پودر و وسایل و ریمل ، معصومیتی نهفته بود که با نگاه در چشمانشان می شد فهمید .
با دیدن من لحظه ای گفت و گویشان قطع شد با بیزاری نگاهی به من انداختند و پس از چند لحظه دوباره شروع به حرف زدن کردن.حرف هایی که می زدن درباره مهشید نبود اما معلوم شد که مهشید چطور آدمی است.دختری که نزدیک من بو به آرامی به دوستش گفت :
_من مطمئنم این کارو می کنه خیالت راحت!از چی می ترسی ؟ این نکرد هزار تا دکتر هستش، قحطی که نیومده.
دوستش با بغض گفت : شیوا اگه این دکتره قبول نکنه بد بخت می شم .چه خاکی به سر کنم؟
شیوا آهسته گفت : خره ،این جا که این کارو نمی کنه . هزار نفر بهش گیر می دن .ولی بهش می دن.ولی بهش می گیم .حتما یک مطبی داره مطمن باش این کارو می کنه خودم از الناز شنیدم خودش هم این کارو کرده . . . . .
بعد از چند لحظه دوباره گفت :خاک بر سرت کنن فریماه تو خیلی بچه ای فکر نکردی . . .بعد شانه بالا انداخت و گفت :اگه فکر می کردی از خونه فرار نمی کردی !
فریماه با صدایی گرفته گفت :تو هم وقت گی آوردی ها؟من دارم بد بخت می شم، تو نشستی ور دل هی زر می زنی؟می دونی اگه وقتش بگذره من بدبخت می شم.
بعد انگار با خودش حرف می زد ، آهسته گفت بیچاره می شم ... بیچاره مادرم اگه بفهمه خودش رو می کشه . همش تقصیره این پری است. زنیکه . . .
بعد به گریه افتاد . شیوا با آرنج ضربه ای به پهلوش زد و گفت: زر نزن بد بخت همه دارن نگان می کنن.نترس ! به قول خودت مگه نمی گی هنوز دو ماه نیست .!نترس بابا این دکتره خلاصت می کنه.فقط باید دمش رو ببینی.،حالیت شد ؟ اونجا هم زر نزنی تا همه چیز رو بفهمه !بگو طلاق گرفتی!حوصله بچه مچه هم نداری، بگو باباش مهتاد و دزده ! چه میدونم!یه چاخانی بکن دیگه . . . .
فریماه که گریه اش را تمام کرده بود پرسید :خوب اگه شناسنامه بخواد اون وقت چی؟
دوستش با بیزاری گفت :آخه تو چرا این قدر خری ؟فکر کردی این قانونه ؟اصلا دکتر ترجیح می ده اسمت رو هم ندونه ، چه برسه به شناسنامه ؟!!!!حتما ازت می خواد که زضایت باباش رو هم بگیری؟
بعد زد زیر خنده و به دوستش که درمانده و متاصل نگاهش می کرد می خندید.
قلبم از شنیدن حرف هایش تیر می کشید. خدایا این ها هم بندگان تو هستند.؟ پس چرا این قدر سیه روز و بیچاره شده اند ؟
سرم را تکان دادم،وقت دلسوزی نبود من برای کار دیگری آمده بودم.در فکر بودم که با خواندن شماره هر دو دختر بلند شدند و رفتند داخل.
اتاق دکتر، بلند شدم و به طرف پرستار سفید پوشی که چیزی یادداشت می کرد ،رفتم سلام کردم و پرسیدم :
_شما خیلی وقته اینجا کار می کنید ؟
با سوءظن نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :بله،چطور مگه؟
آهسته گفتم چند تا سوال دارم. . . اگه لطف کنید
به سرعت گفت راجع به چی ؟
دستش را گرفتم و به گوشه ای کشاندمش با خنده گفتم :چیز مهمی نیست .امر خیر است در مورد خانوم دکتر سلطانی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت : دکتر که شوهر داره .
فوری کفتم می دونم ،دکتر خراج.ولی برادرش خواستگار خواهرمه ،ما هم پدر بالای سر نداریم. من بزرگترشون هستم.آمدم امروز تا در مورد خانواده اش تحقیق کنم.....تاخدا چی بخواد.
از این آنقدر راحت دروغ می گفتم تعجب می کردم.در فکر خودم بودم که خانوم یوسفی سری تکان داد وگفت:
_والله چی بگم ؟ اما چون در مورد یک زندگی از من پرسش می کنید.مجبورم راستشو بگم.روزی نیست که این خانوم یه الم شنگه به پا نکنه.حلا یا خودش داد و بیداد و کولی بازی راه می اندازه یا یک نفر سر کاراش جیغ و داد می کنه.
پرسشگر نگاهش کردم و ادامه داد: از خدا که پنهان نیست ،از شما هم پنهان نباشه این آدما به نظرم خیلی آپارتی و کولی هستند.زود جیغ و هوار راه می اندازن، در ضمن شوهر همین خانوم از دستش به عذابه.ولی چه فایده زورش نمی رسه.
وقتی دید من چیزی نمی گم ، عذر خواهی کرد و رفت .با عجله دنبالش دویدم گفتم:
_خانوم یوسفی جان یک لحظه صبر کن . . .
برگشت و نگاهم کرد گفتم : یک سوال دیگه هم دارم. یک دکتر دیگه هم اینجا هست فکر کنم فامیلیش افتخار باشه.اون با این خانوم دکتر نسبتی داره ؟دیدم همش با هم هستن
نا باورانه ابرویی بالا انداخت و گفت :دکتر افتخار؟دکتر افتخار به پشتش می گه دنبالم نیا که بو می دی!
آنوقت با این زن . . . .نه بابا فکر کردی
البته دکتر سلطانی خیلی پیشش می ره و براش ناز و ادا میاد اما دکتر افتخار هرگز دنبالش نیست هرکی این حرفو زده با دکتر افتخار لج بوده.البته دکتر افتخار هم از اون گنده دماغ هاست.ازخودراضی،
ولی، نه به کار دکتر سلطانی زیاد کار نداره،اگر هم طرفش بره از مکر و سیاست دکتر سلطانی هفت خط است.نه دکتر افتخار ساده و بیچاره..
در حال حرف زدن بودم که سر و صدایی از جانب مطب دکتر سلطانی رشته صحبت را پ=اره کرد.هر دو به طرف مطب رفتیم. دکتر سلطانی از مطب بیرون آمده بود و دست به کمر داشت جیغ می زد.مخاطبش هم زنی بود که اول کنارم نشسته بود.همان زری خانوم،مهشید داد می زد برو گم شو زنیکه عوضی، منو از آبرو می ترسونه،من از کسی ترسی ندارم هر غلطی دلت می خواد بکن.
زری هم که ابروهایش را بالا انداخته بود ،داد زد:عوضی تو هستی که داری داداش ساده دل منو خر می کنی!پسررو با وعده های سرخرمن از کار و زنگیش انداختی.آخه حیا کن ،از خدا نمی ترسی؟
مهشید پوزخندی زد وگفت : نترس ، تو رو به جای من نمی برن جهنم.دلت برای شوهر من هم نسوزه اون هم خدایی داره.تو به فکر خودت باش بد بخت عقده ای!
خانوم یوسفی که کنارم ایستاده بود آهسته گفت : بفرما،شاهد از غیب رسید تقریبا هر روز یک سر و صدایی را می اندازه!
با سر و صدای که دو زن راه انداخته بودن .تقریبا همه جمع شده بودند.و تماشا می کردن.صحنه لحظه به لحظه جالب تر می شد.حالا بهتر می توانستم شخصیت واقعی مهشید را ببینم.هر کس جلو می رفت تا وساطت کند جیغ می زد :
_بگذارید هر چی می خواد بگه ،منوتهدید می کنه، منو از آبرویم می ترسونه .
در دل بهش حق می دادم،آبرویی نداشت که از ریختنش بترسد.در همان گیر و دار خانوم یوسفی به نگهبان زنگ زد تا کسی را بفرستد و زری خانوم را که داشت جیغ می زد جمع کند.،در حال تماشا بودم که ناگهان فرید را دیدم،روپوش سفیدش تمیز و اطو خورده بود.در لباس فرم هم شیک و جذاب بود.چشمانش برق می زد انگار عصبی بود.داشت به طرف سالن انتظار زنان می آمد آهسته از سر راهش کنار رفتم. وارد شد وگفت :بس کنید ،خجالت داره،این جا مگه دادگاه خانواده است ؟
بعد رو به زری کرد و گفت: خانوم بس کنید ، بفرمایید،با این جیغ هایی که زد حتما شما سکته کردید این خانوم مریضه
بیشتر از آن صلاح نبود بمانم اما لحظه ای دیم مهشید با آمدن فرید ، با ناز و ادا ساکت شد.و درون اتاقش رفت.فرید داشت از سالن انتظار بیرون می آمد ،من هم به طرف پله ها رفتم.هر چی می خواستم فهمیده بودم.دیگر ماندنم آن جا جایز نبود.از این به بعد باید بیشتر مراقب فرید باشم.گرگ ها همیشه در لباس مردان نبودند.زنان گرگ صفت هم در این جنگل زیاد بودن .
از وقتی حامله شده بودم ، فرید کمتر بهانه می گرفت،بیشتر وقتش را بیرون خانه می گذراند. البته شب که به خانه بر می گشت کلی قربان صدقه ی من می رفت،اما به طور کلی حس می کردم یه چیز در فرید عوض شده،که نمی دانستم چه بود؟عقد و عروسی قرار بود هر دو در یک روز باشد..عقد خانه ی خودمان و عروسی در خانه داماد برگزار می شد.حدود 6 ماه از حاملگی ام می گذشت و حسابی سنگین و چاق بودم.. کارکردن برایم سخت شده بود و مادر شوهرم قرار بود هر چه زود تر شهین خانم را با من آشنا کند.تا حرف هایمان را بزنیم و قرار هایمان را بذاریم.صبح شنبه با سختی از جا بلند شدم تا صبحانه بخورم.فرید صبح زود رفته بود،صورتم را خشک می کردم که زنگ زدن،مادر شوهرم همراه شهین خانوم آمده بود.تا من و شهین خانوم همدیگر را ببینم و آشنا شوسم.خانه ام خیلی کثیف شده بود و من اصلا نمی توانستم تمیزش کنم.فرید هم عین خیالش هم نبود،چند تا لباس را که روی مبل پخش بود را برداشتم.و انداختم توی اتاق خواب،بعد در را باز کردم.مادر شوهر همرا زن بلند قدی و تقریبا جوانی پشت در بودند.
شهین خانوم زنی قوی هیکل و بلند قدی بود که صورت ملیح و حتی بی گانه ای داشت.از لباس هایش معلوم بود که زنی تمیز و با سلیقه ای است مادر شوهرم تا مرا دید پرسید :
_صبا جون صبحانه خوردی؟
با خنده گفتم : نه تا من بجنبم صبح شده ....
در همان لحظه شهین خانوم وارد آشپز خانه شد و با لهجه غلیظ مشهدی گفت:
_شما بشین مو چایی درست می کنم.
از خدا خواسته نشستم.مادر فرید هم در آشپزخانه نشست.شهین زن خیلی زرنگی بود ، زود چای درست کرد و برای من و مادر شوهرم ریخت و خودش مشغول شستن ظرف ها شد .مادر شوهرم رو به من کرد و گفت:
_اینهم شهین خانوم که تعریفش رو می کردم
شهین خانوم گفت : شما لطف دارید.همیشه به مو لطف دارید .
گفتم:شما هم بفرمایید بشینید،تا با هم حرفهایمان را بزنیم.
مطیعانه آب را بست و کنار ما نشت، نگاهش کردم و گفتم:
_شهین خانوم وضع مارو که می بینی کار آن چنانی ندارم،فقط دیگه سنگین شده ام و احتیاج دارم که یه نفر کارهای خانه را انجام دهد.ظرف شستن،غذا درست کردن و یک نظارت معمولی،من انتظار ندارم که کارهای سنگین را انجام دهی،فقط یه کمکی به من بکبی تا این بار رو زمین بذارم.بعدشم اگه باز هم دوست داشتی کمک حالم باشی تا بچه ها از آب و گل در بیان . می دونی که من دو قلو حامله هستم.و دست تنها نمیشه از پس 2 بچه بر آمد.
با خنده گفت:مبارکه .انشاءالله به سلامتی،مو از خدامه به شما کمک کنم.ما الن وضعمون خیلی خرابه،البته اینو نمی گم که شما دلت بسوزه ،نه منظورم اینه که باید مام کار کنم،خو،همه جایی که نمی شه یک زن کار کنه،اینجا رو هم خانوم معرفی کرده بود _به مادر شوهرم اشاره کرد_وبرا مو مطمئنه،من از صبح زود میام پیشت تا غروب ،آنوقت دیگه باید برم به کارها و بچه های خودم برسم.
پرسیدم : خوب تا این جا که مشکلی نیست . فقط ماهیانه چقدر دستمزد می گیری ؟
با خنده گفت : قابلی نداره ، حالا بگذار مو یه ماه بیام بعد هر چی خواستی خودت بده.
قبول کردم و قرار شد از هفته بعد بیاد.شب که فرید آمد ، غذا را کشیدم و منتظرش نشستم.دست و صورتش را شست و آمد پشت میز نشست.
پرسید:
_خوب چطوری؟درد که نداری؟
گفتم:نه،خوبم.امروز مادرت همراه اون خانوم که قرار بود بیاد کمکم آمده بودند
همانطور که غذایش را می خورد گفت :خوب چطور بود؟
_خیلی خوب بود.زن تر و تمیز و چشم پاکی است.
_خوب شد خیال من هم راحت می شه
از فرصت استفاده کردم و گفتم : راستی فرید،الهام چند روز پیش اینجا بود.حال دکتر سلطانی رامی پرسید گفتم خبر ندارم.حالا چطور است؟
لحظه ای احساس کردم که صورت فرید در هم رفت ولی فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
چطور شد الهام یاد دکتر سلطانی افتاد؟
_همینطوری حرف مهمانی پیش آمد ، یاد اون افتاد.
سری تکان داد و گفت:حلش خوبه،سرکار میاد و میره. من زیاد خبر ندارم.
چند لحظه که گذشت.فرید گفت:
_راستی صبا چند وقت است که می خواهم یه چیزیو بهت بگم.
پرسشگرانه نگاهش کردم،ادامه داد:
_قراره که یک فرصت تحقیقاتی بهم بدن،برای انگلستان،به نظرت چطوره ؟
_برای چه مدت؟
_اولش یک ماه می ریم،بعد اگر قبولم کنند همان جا مشغول به کار می شم.
_حالا این کارارو کی برات درست کرده ؟
با تنه و پته گفت:یکی از دوستام ، تو نمی شناسی.
گفتم : خوب چرا یک ماه می ری؟نمی تونی همان جا بمانی ؟
_نه آخه من اینجا تعهد دارم،یک ماه می تونم مرخصی بگیرم.،تازه بعد کلی پول برای وثیقه بگذارم وگرنه نمی توانم بروم.باید سند خونه یا چیزی گرو بذارم.
_خوب ، من که با این وضع نمی تونم همراهت بیام .تو تنها می ری؟
سری تکان داد و گفت : حالا ،حالا ها کار داره،تا کارامون ردیف شه بچه ها بزرگ شدن.
خنده ام گرفت گفتم:خوب پس چند سال کار داره.
_نه بابا چند سال که طول نمی کشه،فوقش هفت ، هشت ماه
در دل گفتم :تا هفت،هشت ماه دیگه کی مرده کی زنده!
مثل تمام موقعیت های مهم زندگی ، که چشمم را به روی همه چیز می بستم،از سر این ماجرا هم به سادگی گذشتم.و بعدا باز حسرت خوردم.برای آخر هفته که عروسی نسیم بود لباس گشاد و راحتی به رنگ آبی آسمانی داده بودم خیاط دوخته بود.هیچ مدل خاصی نداشت،فقط بلند و گشاد بود.موهایم را به سادگی باز گذاشته بودم و آرایش ملایمی هم داشتم.در آینه که به صورتم نگاه می کردم همان صبای هعمیشگی بودم.فقط شکمم بزرگ شده بود. سفره عقد نسیم روی آیینه چیده شده بود و زیبایی تزیین کرده بود.سفره را یکی از دوستان نسیم که دختر فوق العاده با سلیقه و خلاقی بود چیده بود. فرید قبل از اینکه راه بیفتم کلی غر زده بود.که چرا عقد و عروسی در یک روز است،چرا این جا است و چرا اینقدر لباس من ساده است.و خلا صه به هر چیزی که قابل غر زدن بود.غر زده بود وقتی رسیدیم، عاقد آمده بود اما از عروس و داماد خبری نبود. فرید هم گوشه ای نشسته بود و هیچ کس هم تبریک نگفت.مادرم با دیدن من جلو آمد و گفت صبا جون ، چرا آنقدر دیر کردی؟
صورتش را بوسیدم و عضرخواهی کردم.چه می گفتم؟این که شوهرم به همه چیز حسودی می کنه؟این که غر غرو است؟این که دلش نمی خواست ذره ای در عروسی خواهرم کمک کنم؟سفره ی عقد را در سالن پذیرایی چیده بودن.آیینه و شمعدان نقره نسیم ،در بالای سفره گذاشته شده بود.از تمام سقف شرابه های نقره ای و طلایی آویزان شده بود.همه جا پر از بادکنک های سفید ، طلایی و نقره ای بود که زیر دست و پا این طرف و آن طرف می رفتند.خانواده داماد همه آمده بودند و به مادرم کمک می کردند.مادر فرید هم آمده بود.پدر جون نیامده بود، مشغول صحبت با خواهر علی بودم که نسیم و علی آمدند همه هلهله می کردند و کف می زدند. به طرف فرید نگاه کردم که خونسرد میوه پوست می کند.انگار نه انگار!حتی جلوی پای عروس و داماد بلند هم نشد.دلم خیلی گرفت،خدایا این مرد چه موجودی بود؟ فکر می کرد کیست؟ از کجا آمده است؟مادرش هم که متوجه حرکت زشت پسرش شده بود به طرفش رفت و چیزهایی در گوشش زمزمه کرد.فرید اما از جایش تکان نخورد .دلم برای مادرش می شوخت با آن همه رنج وزحمت بچه هایش را بزرگ کرده بود . اما پسرش اصلا آن چیزی نبود که باید باشد.با خوشحالی به استقبال نسیم رفتم. آنقدر زیبا و دوست داشتی شده بود که باورم نمی شد.نسیم خواهرم باشد.تا مرا دید، دستش را از زیر بازوی علی در آورد و همدیگر را محکم در آغوش کشیدیم.در گوشش گفتم: الهی فدات شم چقدر ناز شدی عروس خانوم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــل ۵

آهسته گفت : من فقط برای امروز خوشکل شدم اما تو همیشه خوشکلی.
با صدایی بلند رو به علی گفتم : تبریک می گم انشاءالله خوشبخت شوید.هر دو تشکر کردند.روی مبل جلوی سفره عقد نشستند . سفره قند را با زحمت بالای سرشان نگه داشتم.یک طرف پارچه را من ، طرف دیگر را آزیتا خواهر علی در دست داشتیم . بعد از این که مجلس ساکت شد.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه زیبا و آشنای عقد . نسیم مثل هزار دختر ایرانی،پس از سومین بار ،بله را گفت و صدای سالن را شادی فرا گرفت.فیلمبردار از گوشه اتاق به همه دستور می داد که هر کس کجا بشیند.و کی هدیه اش را بیاورد.وقتی نوبت من و فرید شد.،با هدیه به سمت جلو رفتم که ناگهان فیلمبردار با صدای بلند گفت:
_خواهر عروس خانوم،لطفا با شوهرتون دوباره تشریف بیارین،دستانتان هم بالا بگیرید
ناگهان فرید از حرف فیلمبردار ناراحت شد و با حالت عصبی برگشت و سر جایش نشت. لحظه ای همه نگاه ها متوجه ما شد.دلم می خواست از خجالت در زمین فرو بروم.اما زود به خودم مسلط شدم و به تنهایی جلو رفتم و هدیه را که سرویس طلای گران قیمتی بود به نسیم دادم .ظاهرا اتفاقی نیوفتاد.،اما نگاه های پر ترحم اطرافیان را روی خودم حس می کردم.اما از حرص داشتم خفه می شدم.مادر فرید آنقدر ناراحت و عصبی بود که نمی توانست خودش را کنترل کند.و بلاخره با صدایی نسبتا بلند گفت:تو چته ؟مثل عروس های 14 ساله قهر می کنی.؟خجالت بکش تو آبروی من هم را بردی.!
اما این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.بیچاره مادر فرید!کم کم مهمان ها آماده می شدند تا به خانه پدر علی بروند.عروس و داماد هم داشتند با فامیل عکس یادگاری می انداختند.مادرم به طرفم آمد و گفت :صبا جان ، فرید چش شده ؟ما کاری کردیم ، که ناراحته؟
_با تلخی گفتم : نه شما کاری نکردید ، فرید همیشه این طور است.!فقط اروز دیگه سنگ تمام گذاشته.......
من و مادر شوهرم هم آماده شدیم تا به خانه پدر داماد برویم.وقتی سوار ماشین شدیم ، مادر فرید گفت : فرید این چه اداهایی بود که در آوردی ؟
فرید با خشم گفت : شما به من چی کار دارید ؟
_یعنی چی؟مگه ما در عهد حجر زندگی می کنیم؟اگر سواد نداشتی دلم نمی سوخت.می گفتم این کارهاش از جهل است.اما تو که خیر سرت دکتری!چرا نیامدی به باجناقت خوش آمد بگی ؟تبریک بگی؟چرا قهر کردی نرفتی کادوی سر عقد را بدی ؟والله صبا هم خوب صبری داره.!اگه این کارو برایم تعریف می کرد اصلا باور نمی کردم.خوب شد با چشم های کور شده خودم دیدم.
اهسته گفتم : مادر جون ، خودتان را ناراحت نکنید.من هم عادت کرده ام
فرید با غضب گفت : چه مظلوم ، تو دیگه چرا این حرفو می زنی ؟ندیدی چقدر مرتیکه سنگ رو یخم کرد ؟
با خشم گفتم : بس کن فرید ، حد اقل توجهی نکن.
تا خانه پدر علی هیچ کدام حرف نزدیم، نزدیک خانه شان فرید با اکراه گفت :
_اینجا دیگه کجاست ؟رفته از جنوب شهر ، شوهر پیدا کرده.....بابا کارگر مطب من هم وضعش از این هم بهتره.
چیزی نگفتم اما مادر شوهرم غلیظ گفت : فرید بهتره که خفه شی وگرنه خودم خفه ات می کنم.این جا هم مثل آدم باش همانطور که بزرگت کرده ام.نه این وضعی که به خودت گرفتی!
دلم خنک شد.خانه پدر علی ، در یکی از محله قدیمی و شلوغ تهران قرار داشت اما خانه ای باصفا بود دو طبقه خانه کلنگی که در حیاط بزرگی قرار داشت.درختان چنار و کاخ کهنسال در حیاط سر به فلک کشیده بودند و از بالای دیوار کوچه ها را زیر نظر داشتند.پیچ های امین الدوله هم مثل دختران زیبا،موهایشان را به پشت سر ریخته بودند و هوا را از بوی خوششان آکنده کرده بودند.باغچه ای کوچک وزیبایی در حیاط به اهالی منزل نوید سبزی خوردن تازه می داد.تمام حیاط را چراغانی و میز چیده بودند.دو طبقه خانه را به مجلس زنانه و مردانه اختصاص داده بودند.طبقه بالا مجلس زنانه بود با زحمت پله ها را بالا رفتم.از وسایل خانه می شد فهمید که پدر و مادر علی ، از قشر زحمت کش و تقریبا ضعیف جامعه هستند.اما همه چیز تمیز و با سلیقه چیده شده بود.چند نفری آمده بودند و با هم صحبت می کردن.از این که پیش فرید نبودم ، احساس آرامش می کردم ، مادر فرید هم کنارم نشسته بود و از قیافه اش معلوم بود که حرص می خورد.کم کم خانه شلوغ شد و صدای دست و موسیقی بلند بودخانواده داماد همه خوشحال و شاد بودند.که از ته دل شادی خود را نشان می دادند.و مجلسشان واقعا گرم و صمیمی بود..مادرم با مادر شوهرم مشغول صحبت بودند.الهلم هنوز نیامده بود و من تنها نشسته بودم.در افکار خودم غرق بودم که صدای مردها از طبقه پایین توجه ام را جلب کرد . صدای داد و فریاد می آمد، با هراس بلند شدم ، ته قلب اطمینان داشتم که هر چی هست فرید هم طرف دیگر این ماجرا است.خانوم های دیگر هم کم کم متوجه سر و صدا می شدند.مجلس ساکت شد و همه منتظر بودیم ببینیم چی پیش می آید، دلم شور می زد و قلبم بد جور می تپید .مادر شوهرم نیز حس کرده که فرید هم در این ماجرا درگیر است.و پس از لحظه ای با عجله به طبقه پایین دوید ،صدایش را می شنیدم که غربان صدقه فرید می رفت و سعی می کرد بکشتش کنار،بدون این که توجه کنم سر جایم نشستم.در نمی خواست چسمم به فرید بیوفتد،در کمال خونسردی،نشستم و مشغول پوست کندن خیارم شدم. نسیم و علی همان مو قع رسیدند و مجلس دوباره شلوغ شد.همه از هم پرسیدند ((چی شده؟))مادر شوهرم با صورتی برافروخته برگشت.و به طرفم آورد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :
_صبا جان این پسره امشب پاک دیوونه شده ، من و فرید می ریم خونه و بعد تو هم خودتو بزن به اون راه
بعد کمی مکث کرد و گفت : من به جای فرید ازت عذر خواهی می کنم.نمی دونم چرا اینطوری می کنه.!
اصلا سوال نکردم چی شده بود و او هم چیزی نگفت.بقیه عروسی را با خیالی راحت خوش گذراندم.سعی می کردم به فرید و آبرو ریزی اش فکر نکنم.چند لحظه بعد الهام آمد و حالم کمی بهتر شد.الهام بی خبر از همه جا سراغ فرید را می گرفت.نمی دانستم چی بگویم سری تکان دادم و خودش فهمید و دیگر حرفی نزد.الهام هم چاق شده بود و لباس یکسره و گشادی به تن داشت.برای این که از فکر فرید در بیام پرسیدم:
_چه خبر ؟ رضا چطوره ؟
الهام با خنده ای گفت : هیچی خبری نیست ، البته بی خبر هم نیستم.
کنجکاو نگاهش کردم.گفتم: چه خبری ؟
الهام با آب و تاب گفت :بالاخره گوش شیطون کر ، انگار آرش هم داره سر و سامون می گیره.......
لحظه ای خشکم زد.ناخودآگاه بغض گلویم را گرفت. در دل به خودم نهیب زدم:
_چته؟به تو چه؟
الهام بی توجه به حال من ادامهداد:مثل این که مادرش به زور وادارش کرده که ازدواج کنه......
با سختی پرسیدم : حالا عروسی کرده؟
الهام همانطور که میوه اش را پوست می کند گفت:نه با با تازه تو صحبت اولیه هستند.اما انگار خدا بخواد داره خبرهایی می شه آرش به رضا گفته بود البته رضا گفته بود آرش از این غضیه اصلا خوش حال نبوده و انگار وادارش کرده باشن.بغض توی گلویش داشته و حرف می زده.
دیگر حرف های الهام را نمی شنیدمخاطرات دوران تحصیلم جلوی چشمانم ظاهر شد .صورت مظلوم و نجیب آرش که با خجالت درخواستش را مطرح می کرد،دل سنگ خودم که هر بار با بی رحمی از خود راندمش ، در تمام لظه های سخت زندگی ام ،صورت ناراحت و پر اشک آرش را به یاد می آورم و در دل اطمینان داشتم که آه آرش دامانم را گرفته با این خبر ازدواج آرش خیلی خوش حال نبود اما در دل آرزو کردم که عروسی سر بگیرد و آرش خوش بخت شود.
الهام با تعجب پرسید چی می گی؟
ساکت نگاهش کردم و حرفی نزدم،غده ای راه گلویم را بست و نفسم در نمی آمد.
وقتی همه برای شام رفتند ،مادرم آمد و بشقابی غذا دستم داد بعد آهسته پرسید :
_صبا ،فرید چرا اینطوری می کنه؟
سرم را با ناراحتی تکان دادم و دوباره گفت:
_چه آبروریزی راه انداخت.خیلی از دستش ناراحت شدم.مگه بچه است؟
بیچاره مادرش کلی شرمنده بود.
با بغض گفتم : فرید همیشه مهمونی و جشن رو تو دل من زهر می کنه.بالاخره یک بهانه برای خودش پیدا می کنه که مهربونی رو به کامم تلخ کنه.مادرم با غصه گفت : نمی دانم چی بگویم والله ،من الان 30 ساله زن بابات هستم تابه حال چنین چیزی ندیم.همین سرنماز می خواستم که شما رو عاقبت به خیر کنه.گیر یک آدم بد نندازه،نمیدونم موندم چی بگم .بعد دستی روی دستم کشید وگفت :خدا جای حق نشسته.
نمی دانم چرا با شنیدن این جمله دلم لرزید اشک ناخودآگاه چشمانم را پر می کرد.لحظه ای برای فرید ترسیدم.خدایی که جای حق نشسته بود،چه بلایی سر فرید می آورد ؟.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آن شب بعد از عروسی به خانه ام برگشنم شب همه عروس را بدرقه کردیم و به خانه شان رساندیم عروس داماد آن قدر مشغله داشتند که به قول نسیم ما عسلشان برای بعد از سلگرد ازدواجشان می ماند. چون هیچکدام مرخصی نداشتند وباید سر کارشان می رفتند .بعد از اینکه با اشک نسیم را به خانه ی جدی دشان رساندیم من همراه پدر و مادرم به خانه برگشتیم.توی راه هر سه ساکت بو دیم مطمئن بودم همه به فرید و حرکات امشبش فکر می کردند. میدانستم پدرم ناراحت شده اما جلوی من نمی خواست چیزی بگوید.اگر چیزی می گفت من از خجالت می مردم .پدرم در نظر همه ما مرد فوق العاده محترم و خوش قلبی بود.که من نسیم از بچگی تازمانی که بزرگ شده بودم همیشه احترامی آمیخته با ترس نسبت به او داشتیم و تقریبا می پرستیدیمش و این عشق ریشه در رفتار های بجا و متین پدر م داشت . آن شب هم با آنکه حس می کردم عصبی است سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. اواسط راه پدرم از آینه به من نگاه کرد و پرسید
_صبا خانم شما امشب همراه ما هستید
وقتی چیزی نگفتم دوباره پرسید
_خونه نمی ری بابا جون
_با بغض جواب دادم (نه .میخوام بیام خونه خودمون
مادرم با لحنی آرام بخش گفت (قدمت روی چشم)
لحظه ای آرزو کردم کاش بزرگ نشده بودم .اگر زندگی به عقب برمیگشت...اماافسوس که اینها همه خواب و خیال بود ومن درگیر این زندگی شده بودم وقتی جلوی ساختمان رسیدیم پدرم در پارکینگ را باز کرد من ومادرم همان جا پیاده شدیم بوی خوب محبوب شب فضا راپرکرده بود.فوارهی آب هنوز کار می کرد و چراغهای رنگین برگشت آب را رنگین کمان کرده بودند. نفس عمیقی کشیدم که بازدمش مانند آه بزرگی اشک به چشمم آورد مادرم برگشت نگاه پرسشگری به من انداخت وزیر بازویم را گرفت و نرم پرسید
_چی شده درد داری
سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم و این کار هم متل بقیه ی زندگی عهداش از دستم خارج بود .باصدای خفه گفتم
_نه مامان چیزی نیست
مادرم باصدایی آهسته گفت
_آنقدر خودتو نخور حیف از تو نیست الان حامله ای باید آرامش داشته باشی نباید آنقدر حرص داره.
باپوزخند گفتم-هیچکس دلش نمکی خواد بی دلیل حرص بخوره مامان .
تا مادرم در را باز کرد صدای زنگ تلفن بلند شد جلو رفتم و گوشی را برداشتم .تهدلم می دانستم فرید است باصدای بلند گرفته گفتم
_بفرمایید
صدای فرید انگار از ته چاه بلند شد
_صبا جون رسیدی
گوشی تلفن به دست از جلوی چشمان کنجکاو مادرم بخه رف اتاقم رفتم.
_آهسته گفتم (می بینی که رسیدم کاری داری )
_با لحنی ناراحت وگرفته گفت (می خواستم ببینم شب همونجا می خوابی یا بیام دنبالت .
_با حرص گفتم (خیلی رو داری فرید)
چند لحظه صدایی نیامد روی تختم نشستم وپایم را جمع کردم از درد کمر بیتاب سرانجام فرید گفت.
_صبا بذار بیام دنبالت همه چیز رو برات توضیح می دم
فوری گفتم(لازم نکرده تو آداب و معاشرت بلد نیستی من تعجب می کنم چطور تحصیل کرده ای یعنی کسی تا به امروز بهت یاد نداده آداای معاشرت چطوریهالبته دارم شاخ در میارم با اون مادر نازنین اخلاقت اینطوری است.اگر مادرت رو نمی شناختم می گفتم مادرته که بهت یاد نداده الان خودم هم موندم اخلاق رفتارت به کی رفته زیر دست کی اینطوری تربیت شدی از شرمندگی نمی تونم تو چشمای فک و فامیل داماد نگاه کنم همان فامیلایی که به قل تو جنوب شهری و بی سوادن جلوی تو مثل کوه شخصیت بودندآقای با شهر و تحصیل کرده !تو بلکه آبروی من و خودت بلکه آبروی پدر و مادر من و خودت رو هم بر باد دادی دستت درد نکنه . خوبه من همین یه خواهر بیشتر نداشتم وگرنه همینطور باید حرص می خوردم .
صدای فرید که از بغض گرفته بود بلند شد(صبا واقعا شرمنده ام تو فرصت بده من حرفهایی دارم.)
باغیظ گفتم (آره مثل دفعه های قبل .حتما یاز یکی اعصاب نازنینت رو خرد کرده بود نه ... ولی من دیگه خسته شدم باید جلوی همه مراعات تو. رو بکنم و مگه کی هستی پسر.. پیغمبری.. فرستاده ی خدا... والله به خدا خو پیغمبر هم اگر بودی باید از این متواضع تر وخاکی تر رفتار میکردی . همش خودتو گرفتی با هیچکس حرف نم زنی به هیچ کس کمک نمی کنی مبادا پر شالت خاکی بشه!از همه توقع داری که نو زن یکی یکدونت ات دارین می یاین! من خسته شدم از بس به حرفهای تو که از خودخواهی و خودپسندی می زنی گوش کردم. دیگه بسه نمی خوام به توضیحاتت گوش کنم.)

ا گفتن آخرین کلمه ارتباط را قطع کردم .برگشتم به هال و پریز را از برق درآوردم دلم نبزرگ تر دارد بزرگ تر می شود آن شب تا صبح خوابم نبرد ناخودآگاه یاد حرفهای الهام افتادم آن دختر خوشبخت که بود با حسرت فکرکردم اگر من به جای آن دختر بودم جواب مثبت داده بودم الان چه زندگی داشتم مطمئن بودم با وجود نبود امکانات آرش می توانند هر دختری را خوشبخت کند لحظه ای دلم پر از حسرت شد از اینکه آنقدر بچگانه وخام فکرکردم حرصم گرفت ((کاش همه جیز به عقب برمی گشت!...)) بعد وحشتزده به خودم نهیب زدم .بس کن تو الان زن کس دیگه ای خوب یا بد باید بسازی !بچه ها در شکمم حرکت می کردند وقلبم از شادی پرمیکردند .طفلکی جایی برای تکان خوردن نداشتند .نیمه های شب از گرسنگی دلم ضعف می رفت پاورچین به طرف آشبزخانه رفتم آهسته از کشی فریزر یک بسته غذای آماده ی ماردم که همیشه برای روز مبادا می گذاشت در آوردم و در ماکروفرر گذاشتم با چرخش بشقاب ماکروفر یاد روزهایی که هنوز دختر این خانه بودم وغمی نداشتم بی مسئولیت و سبک بال میچرخیدم و نمی دانستم غذایمان چطور آماده می شود. خانه چطور تمیز می شود و پولهایی که خرج من و نسیم می شد از کجا می آید .چرا قدر آن روز هایم را ندانستنم و عجولا نه تصمیم گرفتم چرا در دورا ن نامزدی چشم هایم را به روی واقعیت باز نکردم.چرا... خودم را گول زده بودم و حالا داشتم نتیجه اش را می دیدم یا صدای نسبتا بلندی گفنم
_چشمت کور !
وازش دستی مرا از جا پراند پدرم بود با خجالت گفتم
_ببخشید بیدارتان کردم
پدرم صندلب را از پشت میز عقب کشید و نشست آهسته گفت
_نه عزیزبم من بیداربودم صدات رو شنیدم گفتم بیام اگرکمکی خواستی اینجا باشم.
غذایم که حالا داغ شده بود روی میز گذاشتم و پرسیدم
_شما هم می خورید
پدرم گفت
نه باباجون تو سه نفری من یه نفرم تو باید دایم بخوری نوش جان
شروع کردم به غذا خوردن سنگینی نگاه پدرم را روی خودم حس می کردم سرانجام پدرم گفت
صبا مدتیه می خوام ازت یه چیزی بپرسم
سربلند کردم و گفتم
_بفرمائید
ادودلی گفت
_تو از زندگی ات راضی هستی
چند لحظه چیزی نگفتم حسابی غافلگیر شده بودم نمیدانستم چه بگویم بالاخره گفتم
_نه
پدرم معلوم بود انتظار چنین پاسخی را داشت پرسید
_چرا
ابغض گفتم
_نپرسید باباجون گفتنی نیست فقط ناراحت می شید
چند لحظه هر دو ساکت بودیم اشتهام کور شده بود و میلی به غذا نداشتم . پدرم همانطور که نگاهم می کرد گفت
صبا من نمیدونم فرید چه اخخلاق و رفتاری داره اگه نمی خوای بگی هم نگو اصراری ندارم فقط می خوام بگم جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعته این هم معنی اش داد خواست طلاق نیست هر زنی میدونه که چطوری باید جلوی ضرررا بگیره یکی با محبت یکی با بی محلی یکی با چشم پوشی از بعضی مسایل رعایت بعضی اخلاقیات و گاهی هم با طلاق و جدایی باید دید ضرراز چه نوعیه درمون داره یا نه اگر درمون داره که خب تکلیفش معلومه ولی اگر بیدرمونه نباید ساخت و دم نزد . می خوام بدونی دراین خونه همیشه به روی تو بچه هات بازه . من ومادرت هم از هر تصمیمی که تو بگیری استقبال می کنیم چون میدونم که تو دختر عاقلی هستی برای همین ذرهای فکر نکن اگر کاری کنی سرزنشت می کنیم یا من و مادرت ناراحت می شیم بدون ما وقتی ناراحت می شیم که تو ناراحتی باشی و کاری نکنی والان هم دیگه وضع و زمونه فرق کردده مثل قدیما نیست که پدرا سر دخترا لب طاقچه می داشتند ومی بریدن به زور وادراش می کردن ازدواج کنن یا اگر طلاق می گرفتن باعث رسوایی میشد.الان چند وقتی هست احساس می کنم ناراحتی رفتار های فرید عجیب و غریبه من نمیدونم فرید تو خلوت چطور رفتار می کنه.برتی همین خواستم خیالم را از جانب خود راحت کنم من تا زنده ام پشتتم .با گفتن آخرین جمله بلند شد و صندلی اش عقب کشید . بعد خم شد و سرم را بوسید . دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم پدر را محکم در آغوش گرفتم و سیر گریه کردم و پدر آهسته آهسته تکانم می داد این کارش بیش تر باعث آرامشم می شد اصلا حوصله حرف زدن را نداشتم عاقبت خودم را عقب کشیدم و صورت پدرم را بوسیدم زیر لب گفتم
بابا خیلی دوستتون دارم
پدرم زمزمه کرد
_من هم همینطور صبا تو نسیم جون و عمر من هستید می خوام دنیا نبا شه اگه یکی از شماها ناراحت باشید.
عد از آن شب پدر دیگر حرفی نزد ومن هم اشاره ای به حرفهایش نکردم .این رازی بین ما فقط من و پدرم .صبح مادر فرید زنگ زد هنوز در رختخوابم می غلتیدم که مادرم صدایم زد
صبا گوش را بردار خانم افتخار هستند
ا بی میلی گوشی را برداشتم
سلام مادر جان
دای مهربانش در گوشم پیچید
سلام به روی ماه ت چطوری
ای بد نیستم
خندید وگفت
پس خیلی پوست کلفتی این خودم
من هم خندیدم مادر شوهرم گفت
_فرید از صبح دوباره زنگ زده که باز من واسطه بشم مثل سگ پشیمون شده ...
رفش را بریدم گفتم
_مثل همیشه آبروی ریخته من دیگه جمع نمی شه عروسی خواهرم هم دیگه تکرار نمی شه.
میدونم مادر جون می دونم من هیچ اصراری ندارم هر جور خودت صلاح می دونی رفتار کن خودمم از فتار فرید ناراحتم ولی چه کنم منم مادرم دیگه .دلم برای فرید می سوزه که اینطوری عصبی است زود هم عصبی می شه بهش خیلی گفتم حتی باهاش دعوام کردم...
کمی باهم صحبت کردیم بعد خداحافظی کردم خودمم نمی دانستم چه کار کنم بعد یادم اومد امروز شهین خانم قراره بیاد خانه ام بیاید .در افکارم بودم که ضربه ای به در اتاق خورد بی حواس گفتم
فرمایید در باز است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
درمیان بهت تعجب من فرید با یه دسته گل مریم وارد شد. گل را روی تختخواب گذاشت . سلم کردم . زیر لب جوابش را دادم .کمرم درد می کرد و نمی توانستم به راحتی از جایم بلند شوم فرید با صدایی گرفته گفت
_صبا آمدم دنبالت معذرت خواهی من را قبول کن.
ستم را تکان دادم و گفتم
_اصلاد نمی خوام چیزی راجع به دیشب بشنوم
رش را کج کرد و با مظلومیت گفت
_پس بر می گردی خونه
با نارا حتی گفتم( چاره دیگه ای هم دارم )
ر را بازگشت هم در افکار خودم بودم و جوابش را نمی دادم . وقتی رسیدیم شهین خانم پشت در منتظر بود . فرید با تعجب نگاهم کرد و با ایما و اشاره پرسید
این کیه
یر لب گفتم
_همون خانمی که قراره بیاد کمکم مادرت معرفی کرده ...
آهسته گفت (پس من میرم درمانگاه تو هم که تنها نیستی )
و رفت . مثل کسی که شبی در خانه کسی چیزی جا گذاشته . به خانه برم گرداند و رفت . با زحمت کلید دخانه را درآوردم .با شهین خانم سلام و احوالپرسی کردم ودر را گشودم. لباسهای کثیف همه جا ریخته شد بود.
وی میز پر از پوست تخمه و میوه بود خجالت زده گفتم
بفرمائید شهین خانم
شهین خانم با لبخند گفت
خوب مثل اینکه برام کار هست
زن خوش اخلاق و مهربانی بود خیلی هم زرنگ و کاری بود . سریع همه جا را مر تب و صبحانه درست کرد . دلم فقط چای می خواست . اما شهین خانم مثل یک مادر مراقب بود که من چایم را خلی نخورم و برایم لقمه درست می کرد و وقتی بلند شدم تا دوباره برای خودم چای بریزم با خنده گفت
_ماشاالله چقدر شکمت بزرگ حتما یه پسر چاق چله داری .
نهم خندیدم جواب دام
_نمیدونم شاید ولی می دانم که دو تا هستن برای همین آنقدر گنده شدم.
با دست آهسته زد روی گونه اش و گفت
_وای راست می گی خانم جون.
آره برای همین از شما کمک خواستم.وگرنه یه دونه طبیعی است قبلا که بهت گفته بودم
با نگرانی گفت
_خدا بدادت برسه .خانم مو دو تا پسر شیر به شیر بزرگ کردم پدرم درآمده وای به حال تو .
ا خنده گفته ام
خدا بزرگه
فوری گفت
اون بعله !قربون خدا برم حتما صلاح دونسته ولی خوب هم هست با هم بزرگ می شن و همبازی هم می شن
بعد بلند شد و شروع کرد به ظرف شستن .من هم که دیشب اصلا نخوابیده بودم در رختخواب راحتم خزیدم . لحظه ای برای اینکه شهین خانم آنجاست و کارها را می کند خدا را شکر کردم.
روز هایم به کندی و سختی می گذشت.آنقدر سنگین شده بودم که به زحمت می توانستم کاری بکنم.بلند شدن ،نشستن ،خوابیدن،راه رفتن و همه برایم عذاب الیم بود.مادرم ، نسیم ، و مادرشوهرم مرتب بهم سر می زدند.اما وجود شهین خانوم واقعا برایم نعمت بود.غذا می پخت،خانه را مرتب می کرد و به من کمک می کرد بلند شوم و راه بروم.درد کمر و پا امانم را بریده بود.آخرین باری که پیش فرشته رفته بودم،بهم گفته بود زایمان طبیعی برایم امکان ندارد.و به احتمال نود درصد باید سزارین شوم.فرید هم از وقتی شهین خانوم پیش من می آمد خیالش راحت شده بود ،و به شدت دنبال کار های خارج رفتنش بود.شب هم آنقدر خسته بود که تا شام می خورد بیهوش می شد.قرار بود وقتی بچه ها به دنیا می آیند من هم پاسپورت بگیرم و بچه ها همراه من باشند.تابستان گرم از راهع رسیده بود و مشکل من چند برابر شده بود.از شدت گرما دیوانه می شدم،لباس هایم را در می آوردم اما شهین خانوم فوری ،دعوایم می کرد.می گفت : شکمم سرما می خورد.حسابی بی قرار بودم، بچه ها لگد می زدنند و مرا از درد پر می کردند.فرشته تقریبا هر دو ساعت یک بار تلفن می زدتا حلم را بپرسد.خودم که حس می کردم هر لحظه ممکن است منفجر شوم.چند وقتی بود که اصلا نمی توانستم بخوابم.به هر طرفی می چرخیدم،احساس می کردم بچه ها خفه می شوند،از قیافه ام حالم بهم می خورد.صورتم ورم کرده بود.دماغ و دهنم باد داشت و چشمانم در پف صورتم گرد شده بود.مچ دست و پایم هم مثل بالش پف کرده بود.شکممم آنقدر بزرگ شده بود که گاهی فکر می کردم هفت قلو می زایم.اوایل هفته بود ، و گرما بی داد می کرد.شهین از صبح زود آمده و مشغول کار بود.ناهارم را در رختخواب خوردم و آماده شدم تا دوباره بخوابم که مادرم همراه نسیم رسیدند.نسیم تا وارد شد با خنده گفت : به به ! خانو.م بوم غلتون!
مادرم فورا به نسیم توپید:نسیم بس کن.
خودم را با زحمت بالا کشیدم و به بالش تکه دادم.شهین خانوم با یک سینی چای وارد شد و شروع احوال پرسی کرد.کمرم می سوخت و دلم می خو است داد بزنم.اما مثل تمام موقعیت های زندگی ام فریادم را تبدیل به یک لبخند زیبا کردم و گفتم :خوش آمدید.
نسیم گفت : می دونی قیافت الان به چه دردی می خوره؟
پرسش گر نگاهش کردم ادامه داد :برای تبلیغ،مجسم کن چنین قیافه و هیکلی رو نشونت بدن، زیرش هم بنویس ((فرزند کمتر ، زندگی بهتر ))مسلمه که این حرف رو از دل و جون قبول می کنی.
خنده ام گرفت،گفتم :نوبت ما هم می رسه نسیم جون.
نسیم خیلی جدی گفت : مگه تو خواب ببینی . تو خواهر خوبی هستی،فداکاری کردی به جای من هم زاییدی.یکی اش مال من یکی اش مال تو،قبوله ؟
با حرص گفتم : جون دلت! نه ماه به دل نکشیدم که بدمش به تو.خودم قربون هردوشون می رم تو برو فکری واسه خودت کن.
با خونسردی شانه ای بالا انداخت و گفت: میل خودته ، الان با عزت و احترام دارم پیشنهاد می کنم،چند ماه دیگه باید خودت به پام بیفتی تا یکی از شیطونک هارو بردارم.
دوباره گفتم : صنار بده آش به همین خیال باش.
مادرم آهسته گفت : نسیم تا خودش مادر نشه،نمی فهمه. هفت قلو هم که باشن آدم دلش نمی آد یه مو از سرشون کم شه.
نسیم با خنده گفت : هفت قلو؟ ...بفرما خرگوش و مارو راحت کن.
در همین گیر و دار،شهین خانوم آمد و به عجله گفت:خانوم ، ببخشین ،پسرم زمین خورده پاش زخمی شده،من باید برم خونه....
فوری گفتم : خوب برو.بعدا زنگ بزن ببینم چی شده.پول نمی خوای؟
با خجالت سرش را پایین انداخت،یک بسته دویس تومانی از کشو بغل در آوردم و به طرفش گرفتم.چند ساعت از رفتن شهین خانوم گذشته بود.به مادر که نگران پدر بود گفتم :
_مامان شما هم بروید،فرید الان دیگه پیداش می شه.
مادرم با نگرانی گفت : راست می گی ؟
_آره زود تر از مطب می آد.
با دو دلی گفت:آخه......
فوری گفتم : نگران نباشید.هیچ چی نمی شه ،فرید هم الان می رسه.شما برید ، بابا نگران می شه.
با نگرانی گفت : صبا جون ، من رسیدم خونه بهت زنگ می زنم.اگه فرید نیامده بود ، بر می گردم.
بی رمق لبخند زدم و گفتم : خیلی ممنون.
خداحافظی کردند و رفتند.با رفتنشان دلم خیلی گرفت،شماره مطب فرید را گرفتم.منشی گوشی را برداشت و با لحنی شل و ول گفت :
_بله ؟
با زحمت خودم را معرفی کردم و خواستم تلفن را به اتاق فرید وصل کند.، پوزخندی زد و گفت :
_اما دکتر امروز تشریف نیاوردند.
کمی مکث کرد و با طعنه گفت : مگه به شما خبر نداده بودند؟
با نفرت جواب دادم : نه .
گوشی را بدون خداحافظی گذاشتم.هزار فکر در سرم عروسی گرفته بودند.((فرید کجا رفته ؟ این چندمین بارش بود؟پس چرا منشی اش نرفته بود؟چرا به من چیزی نگفته بود؟))دلم بد جوری شور می زد.گوشی تلفن در دستم منتظر مانده بود.شماره تلفن همراهش را گرفتم . صدای خونسردی می گفت : مشترک مورد نظر در دسترس نیست.پس کجا بود؟
دلم مالش می رفت احساس بدی داشتم.چرا فرید صبح گفته بود که می رود مطب؟منظور منشی اش از آن سوال چه بود؟فرید آلان کجا بود؟چه کار می کرد؟با زحمت از جایم بلند شدم،از وقتی شهین خانوم می آمد ، خانه همیشه از تمیزی برق می زد.از این که پایم را روی فرش های ابریشمی بکشم.لذت می بردم،شروع کردم روی قالی ها قدم زدن.در همان حال افکار در همم رهایم نمی کرد.در افکارم غرق بودم که صدای تلفن از جا پراندم.با حول گوشی را برداشتم و گفتم :
_الو،فرید؟
صدای مادرم بلند شد:صبا جون ، منم ، فرید هنوز نیامده ؟
با بغض گفتم : نه ولی زنگ زد گفت داره می آد.
مادرم با آسودگی خداحافظی کرد و تماس قطع شد با صدای بلند به خودم گفتم :
_ای احمق درغگو!هی بپوشون!
از حرص داشتم خفه می شدم.دوباره شماره مطب را گرفتم.کسی گوشی را برنمی داشت.می خواستم گوشی را قطع کنم که صدای وارفته منشی فرید منصرفم کرد.با عجله پرسیدم از دکتر خبری نداری ؟
با ناز جواب داد : نخیر ، ایشون زنگ نزدن.
نگفتند کجا هستند ؟
با پوزخندی گفت : نه خانوم به من ربطی نداره.
می دانستم که به من طعنه می زند.یهنی تو باید بدانی شوهرت کجاست.نه من!به روی خود نیاوردم،با زجر پرسیدم : یعنی این کار دکتر عادیه ؟قبلا هم پیش آمده که......
حرفم را برید و گفت : بله ، خیلی پیش میاد که دکتر تشریف نمی آرن.اگر مریض بیاد من به تلفن همراهشون زنگ می زنم یا خودشو می رسونه یا یه وقت به مریض می دم برای روز بعد.
وقتی من چیزی نگفتم با بی صبری گفت : خوب، من داشتم می رفتم ، اگه شما کاری ندارید.......
بی حال گفتم : خداحافظ.
افتادم روی مبل و تقریبا از حال رفتم . گوشی از میان دستانم روی زمین افتاد.اگر هم می خواستم ، نمی توانستم دولا شوم و برش دارم.بی هدف به فضا ی خالی که تاریک هم شده بود زل زدم.درد کشنده و کوتاهی در کمرم پی چید
بی توجه به درد ، بلند شدم و رفتم به آشپز خانه ، دوباره درد فلجم کرد دستم را به کابینت گرفتم تا نیوفتم،زیر لب گفتم : خدایا خودت رحم کن.بعد دردم را که دیگر ساکت شده بود.فراموش کردم ، هزار جور فکر مختلف به ذهنم آمد:از چه موقع فرید یک خط در میان مطب می رفت؟وقتهایی که می گفت مطب می روم با کی بود کجا بود؟چرا از من پنهان می کرد ؟
فاصله درد ها کمتر شده بود.بچه ها دست و پایشان را محکم به شکمم کوبیدند.انگار می خواستند خودشان شکم را پاره کنند و بیرون بیایند.درد شدید بود و من خسته و عصبی.فریادم بلند شد : یا علی
بین درد ها با زحمت بلند شدم و خودم را به تلفن رساندم.با هر بدبختی که بود شماره موبایل فرید را گرفتم.این بار دستگاه خاموش بود . خدایا باید چه کنم؟اگر به مادرم زنگ می زدم خیلی بد می شد.میفهمید که دروغ گفته ام.دوباره درد شدیدی دل و کمرم را سوزاند.از درد بی اختیار اشک می ریختم.عرق سردی پیشانی و زیر لبهایم را پر کرده بود.یاد نسیم افتادم حتما الان علی هم خانه بود.چقدر زشت می شد اگر می فهمید من تنها هستم و کسی نیست به دادم برسد.خدایا چه کنم؟
دوباره یاد مادر فرید افتادم.از او هم خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود.حداقل او به خاطر پسر خودش سرکوفتم نمی زد و شاید هم به فرید می توپید.شماره ها رو گرفتم. جلوی چشمم سیاهی می رفت.حالا آنقدر درد داشتم که بلند ،بلند گریه می کردم.تا مادر فرید گوشی را برداشت ، گفتم :
_مادر جون ، مننم صبا
با ترس پرسید : صبا چی شده ؟چرا نفس نفس می زنی ؟
فوری گفتم : مادر جون بچه ها دارن به دنیا می آن.کسی پیشم نیست نمی دونم فرید کجاست،کمکم کنید.
مادر فرید تقریبا شوکه شده بود.لحظه ای چیزی نگفت و بعد داد کشید :
_یا ابوالفضل ، آمدم مادر جون ، آمدم......
شماره موبایل فرشته را گرفتم.از شدت درد کلافه بودم.همه اش می ترسیدم بچه ها در خانه خودمان به دنیا آیند.وای خدای من تلفن فرشته اشغال بود.دیگر بی حال شده بودم ، در را باز گذاشتم.که اگر از حال رفتم کسی بتواند پیدادیم کند.دیگر به خاطر درد گریه نمی کردم به خاطر این گریه می کردم که ذلیل شده بودم،متحیر شده بودم.مثل کولی ها داشتم درد می کشیدم و کسی نبود کمکم کند.انگار نه انگار که شکم اولولم بود سرم را بالا گرفتم و بلند گفتم : خدایا به داده و نداه ات شکر.
لحظه ای حس کردم ، بچه ها حرکت نمی کنند.دلم فرو ریخت . نکنه بچه ها طوری شده ؟شاید خفه باشند.می دانستم که کسیه آبم پاره نشده است ولی این یک زایمان طبیعی نبود.یک نوزاد نبود که بشود به این علایم،اطمینان کرد . صدای قلبم را که وحشیانه در سینه ام می کوبید.می شنیدم ، مثل فلج ها روی زمین افتاده بودم.نه ساکی حاضر کرده بودم و نه حتی جورابی به کشیده بود.تلفن یک ریز زنگ می زد.اما من نمی توانستم از جا بلند شوم.کمرم بد جوری گرفته بود.عزمم را جزم کردم و با بد بختی بلند شدم.چنان فشاری را تحمل می کردم که تجسمش امکان نداشت.گوشی را بعد از دهمین زنگ برداشتم صدای فرشته تو گوشم پیچید :الو،صبا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با صدایی خش دار گفتم : فرشته دارن میان.
با حول و ترس گفت : پس چرا زنگ نزدی ؟
با گریه گفتم : تلفنت اشغال بود.....بیا بیمارستان ، دارم میام.
فرشته هم از نگرانی داد گشید :بجنب، من ده دقیقه دیگه می رسم.
صدای بوق اشغال گوشم را پر کرد . دستم را روی دلم کشیدم.زیر لب گفتم : خواهش می کنم . التماس می کنم سالم باشین.
دوباره درد امانم را برید ، از شدت درد روی مبل افتادم. پایم به سیم آباژور گیر کرد و میز با آباژور و چند شی دیگر ، روی زمین افتاد.صدای شکستن چینی ها انگار از دوردست می آمد.صدای آسانسور که در طبقه مان ایستاد،خیالم را راحت کرد ، با صدای مادر شوهر که از مولایش کمک می خواست.از حال رفتم.

به سختی چشمانم را باز کردم. سر و صداها از دور می آمد. انگار که من زیر یک حباب شیشه ای باشم. به محض باز شدن چشمهایم، احساس درد کشنده ای در ناحیهء شکم، اشک به چشمم آورد. درد داشتم!
ناگهان یادم افتاد که چه شده بود. درد داشتم! دوقلو ها تکان نمی خوردند... من هم بی حال روی زمین افتاده بودم... صدای آسانسوری که در طبقه مان ایستاد... ناگهان فریاد کشیدم: بچه هام!!!
همزمان چند صدا، نامم را صدا کردند. سرم را برگرداندم. حالا هم را واضح می دیدم. مادرم، نسیم، مادر شوهرم، فرشته و بالاخره فرید. با دیدنش دوباره از یادم رفت که تنهایم گذاشته بود، یادم رفت که منشی اش چه گفته بود، دوباهر همه چیز از یادم رفت. با صدای گرفته ای گفتم: فرید... بچه ها...
جلو آمد پیشانی ام را بوسید، با لحن ملایمی گفت: هر دو سالم هستن، شنگول و منگول!
صدای فرشته را شنیدم که گفت: ولی خواهش می کنم حبه انگور را نندازید.
همه خندیدند. با عجله پرسیدم: جنسشون چیه؟
نسیم این بار جلو آمد و دستم را گرفت، آهسته گفت: یک دختر، یک پسر، خوش به حالت. هر دو سالم و نازنازی! تبریک می گم.
دیگر حرفهایشان را نمی شنیدم، در لذت اخبار سلامتی بچه هایم غرق شده بودم. سینه هایم بیر می کشید، دلم می خواست زودتر ببینمشان. در همان حال بودم که فرید دستبند جواهر نشانی دور دستم بست.
بعد گفت:
- گردنبندش هم هست، منتها گفتم شاید اذیت بشی.
همه دست زدند و بهم تبریک می گفتند. بعد مادرم و مادر فرید کنارم آمدند. هر دو خوشحال بودند. با دیدن مادر شوهرم اشک در چشمانم جوشید، آهسته گفتم:
- مادر جون، خیلی به شما زحمت دادم...
با مهربانی گفت: من شرمنده ام. ولی حالا جای این حرفها نیست. بهت تبریک می گم عزیزم. خدا بهتون ببخشه. دوتا فرشته گیرت آمده، خوش به حالت.
در میان سر و صدای اطرافیان، پرستاری قد بلند و جدی وارد شد و با صدایی نافذ گفت:
- لطفا بفرمایید. وقت ملاقات تمام است. بفرمایید.
خودش هم جلوی در ایستاد تا عیادت کنندگان بروند. نسیم وو مادر شوهرم خداحافظی کردند و از اتاق خارج شدند. فرید جلو رفت و شروف کرد با فرشته صحبت کردن، دل تو دلم نبود که بچه ها را ببینم. درد داشتم و سرم هنوز گیج می رفت. مادرم نشسته بود و به رویم لبخند میزد. صدای مادر فرید را زا بیرون در می شنیدم. درست متوجه نمی شدم چی می گفت، فرید اما جوابی نمی داد. صدای مادر جون لحظه ای بلند شد:
- فرید این بار آخرت باشه طفل معصوم رو به امان خدا ول کردی... هر وقت بهت احتیاج داره نیستی، خلاصه بهت بگم که صبر ایوب هم داشته باشه، سر می آد.
فرشته، آهسته به پرستار که هنوز منتظر بود، گفت: شما بفرمایید، بچه ها را هم بیاورید.
پرستار، فورا راه افتاد و رفت. دلم از شادی مالش می رفت. بچه ها، بچه های من! تقریبا دو هفته زودتر از موعد فارغ شده بودم، اما پیش بینی چنین روزی را می کردم و اتاق بچه ها را در خانه آماده کرده بودم. در
تعجب بودم دیشب، مادر فرید چطور مرا به بیمارستان رسانده بود. چطور برایم وسایل آورده بود؟ در فکر بودم که صدای مادرم متوجه ام کرد.
- ماشاا...، هزار الله و اکبر. خدا را شکر.
سرم را چرخاندم. پرستار با یک تخت کوچک و چرخدار، به طرفم می آمد. روی تخت د پتوی نرم و کوچک آبی و صورتی که پیچیده شده بودند به چشم می خورد. فرید جلو دوید و کمکم کرد که در جایم بنشینم. با زحمت
و درد تکیه دادم. پرستار تخت کوچک را کنار تختم گداشت و یک بسته را در بغلم نهار. آهسته پتو را کنار زدم. همزمان چند حس مختلف سراسر وجودم را در بر گرفت. لذت، شوق، عشق، تحسین و ...
زیر لب آهسته گفتم:
خدایا شکرت.
با دقت دست و پای کوچکش را وارسی کردم. می خواستم مطمئن شوم صحیح و سامل است. این پسرم بود. صورتش گرد و بی نقص بود. گله اش ر از کرک طلایی رنگ بود. پوستش قرمز و پر مو بود. چشمانش را
بسته بود و آهسته نفس می کشید. آهسته به دست فرید دادمش و بسته ی پتو پیچ دوم را از مادرم گرفتم. به موجود عزیزم و کوچکی که در پتو خودش را جمع کرده بود، نگاه کردم. دخترم! سرش پر از موهای سیاه و
تقریبا بلند بود. پوستش کسی زرد بود و دستش را در دهانش کرده بود. چشمان کوچکش، باز بود و به اطراف نگاه می کرد. می دانستم که نمی بیند، اما باز دلم پر از عشق شد. زیر لب گفتم:
- خدایا، شکرت. به من ببخششان.
دخترم جثه کوچکتر و ظریف تری نسبت به پرم داشت. برای همین تصمیم گرفتم اول به او شیر بدهم. فرشته می گفت پسرم پنج دقیقه از دخترم بزرگتر است و از نظر وزنی هم حدود دویست گرم از دخترم سنگین تر بود. سینه ام را از یقه پیراهن خوابی که بر تن داشتم، در آوردم. انگار غریزه ام زودتر متوجه شده بود، نوزاد گرسنه ای انتظار می کشد. سینه ام سفت شده بود و درد می کرد. سر بچه را آهسته به سینهء پرم نزدیک کردم. چند بار سر کوچکش را به این طرف و آن طرف چرخاند. دهانش را باز کرده بود به دنبال غذایش می گشت. عاقبت سر سینه ام را به دهان گرفت و با ولع و حرص شروع کرد به خوردن. از احساس عشق و مهر پر شدم. همچنان که سینه ام از شیر خالی می شد قلبم از محبت و عشق به موجودات کوچکی که فرزندانم محسوب می شدند، پر می شد. اولین شیری که مادر به فرزندش می دهد خیلی کم و غلیظ است و فوق
العاده مقوی است و زود سیرش می کند برای همین چند دقیقه ای که گذشت، دخترم را به مادرم دادم و پسرم را زیر سینهء دیگرم گرفتم. خدایا آیا سعادتی بیشتر از شیر دادن یک مادر به فرزندش وجود دارد؟ آیا محبتی بیشتر از مهر مادری در دنیا هست؟
فرید گوشه ای ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آن لحظه اصلا برایم مهم نبود فرید چه اخلاقی دارد و چه می کند، دنیا یک طرف بود و دو دلبندم یک طرف، غرق عشق و لذت بودم که فرشته وارد شد. با لبخند گفت:
خوب، به سلامتی مبارک باشه.
با محبت گفتم: خیلی ازت ممنونم فرشته. خیلی زحمت کشیدی.
با لبخند گفت: وظیفه ام بود.
پرسیدم: کی مرخص می شم؟
دستش را تکان داد و گفت: چه قد عجله داری؟ امشب را مهمان ما هستی هنوز سُند به تو وصل است. وقتی سُند را برداشتم، می تونی بری.
آن شب مادرم پیشم ماند و فرید رفت. نیمه های شب، از خواب پریدم. درد داشم و سرفه ام گرفته بود. اما از ترس اینکه بخیه هایم پاره شود نمی توانستم سرفته کنم وقتی مادرم دید که بیدارم، در جایش نشست
پرسید:
- چی شده صبا جون؟ چیزی می خوای؟
با زحمت گفتم: سرفه ام گرفته...
مادرم با خنده گفت: خوب سرفه کن. نترس، طوری نمی شه.
بعد بلند شد و رفت بیرون، وقتی برگشت تخت بچه ها را به جلو هل می داد. وقتی تعجبم را دید گفت: دیدم تو بیداری، حیفه بچه ها شیر خشک بخورن.
دردم از یادم رفت و با عشق به بچه ها شیر دادم. بچه های آرامی بودند، بی صدا منتظر غذا بودند. یک شب دیگر هم در بیمارستان ماندم و صبح روز بعدش مرخص شدم. قرار شدتا یکی، دو هفته خانه مادرم باشم تا بچه ها جون بگیرند و کسی باشد شبانه روز کمکم کند. در تمام آن ساعتها، حس بدی داشتم. انگار فرید خوش را کنار کشیده بود. در حاشیه بود. دوباره جلوی در خانه پدری ام، دو گوسفند قربانی شد و من و دو بچه ام وارد خانه ای شدیم که زمانی خودم در آن بچه بودم.
شب اول، بچه ها هر دو خوابیدند و خدم برای شیر دادن، بیدارشان کردم. اما شب دوم، هر دو بد خواب شده بودند و کلیگریه کردند. بدی اش این بود که اگر یکی شان گریه می کرد، آن یکی هم بیدار می شد و گریه می کرد. احساس ضعف می کردم و هر چه مادرم به زور غذاهای مقوی به خوردم می داد، بی فایده بود. شب سوم، وقتی بچه ها با گریه بیدار شدند، فرید شروع به بد خلقی کرد. انگار تقصیر من است که بچه ها گریه می کنند. مادرم به دادم رسید و یکی از بچه ها را در آغوش گرفت تا آن یکی شیر بخورد. تمام هفته، بعد از ظهر ها مهمان داشتیم. فامیل و دوستان دسته دسته به دیدن بچه ها می آمدند. از خستگی و ضعف و بی خوابی، بی خوابی، بی طاقت شده بودم. اما یک نگاه به بچه ها نیرویی دوباره بهم می بخشید. در پایان هفته، مادر شوهر و پدر شوهرم با هم به دیدنم آمدند. گل و شیرینی خریده بودن و برای چشم روشنی دو سکه کادو دادند. پدرم که عاشق بچه ها شده بود، با خوشحالی به پدر فرید خوش آمد گفت و بچه ها را به نوبت در آغوش باز آقای افتخار گذاشت. برق محبت را در چشمان سبز و پیرش می دیدم. با عشق واقعی، سر بچه ها را می بوسید و آرام آرام در آغوششان تکانشان می داد. خیلی وقت وبد که پدر شوهرم را ندیده بودم. لاغر شده بود و صورتش پیر و فرسوده شده بود. وقتی بچه ها را روی تخت خواباندم و دوباره به سالن پذیرایی برگشتم، مادرم گفت: خوب حالا که همه جمع هستیم، بهترین وقت است که پدر و مادر جوان ما، برای بچه ها اسم انتخاب کنند. خسته شدیم از بس گفتیم بچه ها!!!
مادر فرید با ذوق دست زد و گفت: من که موافقم.
همه نگاهها متوجه من و فرید که کنارم نشسته بود شد. فرید با خنده گفت:
- اسم یک بچه را هم پیدا کردن خیلی سخته چه برسه به دوتا، منکه هیچ اسمی به نظرم نمی رسه که به هم بیاد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مادر فردی با مهربانی پرسید: تو چطور صبا جون، این بچه ها اسم می خوان.
با ضعف گفتم: اگه تا فردا مهلت بدید خیلی خوب می شه.
مادرم فورا گفت: پس فردا همه ناهار مهمان ما هستند. امشب هب نسیم هم زنگ می زنم، فردا هم که تعطیله.
مادر فردی آهسته گفت: باعث زحمت می شیم.
پدر و مادرم هر دو با هم گفتند: اختیار دارید.
آن شب، وقتی فرید به خواب رفت، بلند شدم و بالای سر بچه هایم رفتم.
هر دو غرق خواب بودند . دخترم، موهای صورتش ریخته بود و پوسته های خشک و سفیدی هم که روی پیشانی اش بود از بین رفته بود. وقتی نگاهش می کردم، یاد نسیم می افتادم به نظر خودم شبیه نسیم بود. موها و چشمانش تیره بود و با زبلی نگاه می کرد. پسرم اما چشمان درشت و روشن فرید را در صورتش داشت. موهایش هم کمی روشن بود. از دخترم خوش خواب تر بود. دخترم خیلی هوشیار بود و بیشتر مواقع چشمانش را باز نگه می داشت. دستم را آهسته روی سرشان کشیدم. لذتی وصف ناپذیر زیر پوستم دوید...
ظهر همه در خانه ما جمع شده بودند. در میان تعجب همه پدر فرید هم آمد و باوقار روی مبلی در صدر مجلس نشست. مادرم حسابی تهیه و تدارک دیده بود. حتی عموی ندیده و نشناخته فرید را هم دعوت کرده بود،
که مثل همیشه نیامدند. خاله و دایی بزرگم هم دعوت داشتند. البته بدون بچه ها، از آنچه فکر می کردم سخت تر بود. هر دو با هم گرسنه می شدند، گریه می کردند، جایشان را کثیف می کردند، خوابشان می آمد و
دل درد می گرفتند و من دو دست بیشتر نداشتم. گاهی خودم هم همراهشان گریه می کردم. فرید وارد اتاق شد و به من که به دخترم شیر می دادم، گفت:
- صبا بیا، همه آمدند. منتظر تو هستند.
با لبخند نگاهش کردم، چقدر در این یک هفته از فرید فاصله گرفته بودم. انگار فکرم را خواند، جلو آمد و کنارم نشست. آهسته صورتم را بوسید و زمزمه کرد:
- وقت کردی، منو هم تحویل بگیر.
با خنده گفتم: تو که اصل کاری هستی.
فرید با دلتنگی گفت: صبا، من تا کی باید صبر کنم... خیلی دلم برایت تنگ شده...
گونه اش را بوسیدم و لباسم را مرتب کردم و دخترم را سر جایش گذاشتم و همراه هم وارد پذیرایی شدیم. همه دست زدند و من مشغول سلام و احوالپرسی با مهمانان شدم. بعد از ناهار، بچه ها را مادرم آورد و روی
پتوی سفیدی که روی زمین انداخته بود، گذاشت. مادر شوهرم با خوشحالی گفت:
- خوب صبا جون همه منتظریم.
آهسته گفتم: راستش من اصلا فرصت نکردم در مورد اسم بچه ها با فرید صحبت کنم. اما اسم شیرین و شایان را پیشنهاد می کنم.
همه دوباهر دست زدند، ولی با صدای من ساکت دند، گفتم:
- این فقط یک پیشنهاد است، باید دید فرید چه نظری داره...
فرید شانه بالا انداخت و گفت: من موافقم. اسمهای قشنگی است بهم می خوره. مبارکه.
دوباره همه دست زدند و پدرم در گوش بچه ها اذان گفت و اسم علی و فاطمه را در گوش هر دو زمزمه کرد. شیرین چشمانش باز بود ولی شایان مثل همیشه خواب بود. نسیم با دوربین فیلمبرداری، از جلوی همه حاضران گذشت و چند لحظه ای روی شیرین و شایان متمرکز شد. بیچاره علی، دیگر قبول کرده بود که باجناق از خود راضی نصیبش شده و دیگر تلاشی برای باز کردن سر صحبت با فرید نمی کرد. از طرز نگاه کردنش به بچه ها معلوم بود که بچه دوست دارد. بقیه مهمانی به تعریف و خنده و خوشحالی گذشت. هنوز درد و ضعف داشتم. زیاد نمی توانستم یک جا، بنشینم. بعد از ناهار معذرت خواستم و به اتاقم رفتم. چند لحظه بعد
فرید آمد و روی تخت کنارم نشست، با مهربانی پرسید: خسته شدی؟
با ضعف جواب دادم: آره، تو چرا آمدی؟
سری تکان داد و گفت: منهم خسته شدم. دلم هواتو کرده...
پرسیدم فرید از اسم بچه ها راضی هستی؟ اگر دوست نداری...
دستم را گرفت و گفت: هر چه تو دوست داری من هم دوست دارم.
هر بار می خواستم بپرسم آن روزهایی که می گفت به مطب می روم ولی نمی رفت، کجا بوده است انگار حرف زدن یادم می رفت و پشیمان می شدم. آن لحظه هم دوباره نگاه آن چشمان سبز، از طرح سوال
منصرفم کرد و چیزی نگفتم. در عوض سرم را روی سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم.


در سومین هفته آماده بودم تا به خانه خودم برگردم . فرید برایم سنگ تمام گذاشته بود .خانه را مثل گل تمیز کرده و یخچال و فریزر را پر کرده بود. مادر و پدرم اصرار می کردند که بمانم و باز هم استراحت کنم می دانستم این اصرار ها به خاطر من نیست به خاطر شیرین شایان بود که خیلی زود در دل مادر و پدرم جا گرفته بودند. دیگه موقعش بود بروم بخیه هایم جوش خورده بود و سرحال آمده بودم.از طرفی دلم به فرید هم می سوخت که خانه به دوش شده بود. مادر شوهرم به شهین خانم خبر داده بود که من صبح خانه هستم تا برای کمک بیاید.صبح اول فرید من و پچه ها را با وسواس دقت سوار ماشین کرد و به طرف خانه خودمان راه افتاد . از یک ماه قبل اتاق بچه ها آماده بود .تمام وسایل هایشان شبیه هم بود دوتخت کوچک با نرده های رنگی و آویزاهای رقصان و موزیکال بالای سرش یک ویترین بزرگ و جادار برای لباسها و عروسکهایشان کالسکه ای با دو جا نی نی لای لای صندلی غذا خوری پارک بازی وسایل غذاخوری ویک دنیا عروسک پشمالو که اکثرشان را نسیم خریده بود .وقتی رسیدیم بچه ها هردوخواب بودند.

روی تختشان گذاشتم و ملافه های گلدوزی شده را رویشان کشیدم.تابستان بود و گرما بیداد می کرد و بخاطر اینکه بچه ها سرما نخورند کلر را روشن نکردم. فرید کمکم چای درست کرد و میز درست کرد . میز صبحانه را آماده کرد مادرم هر چه اصرار کرده بود چیزی نخوردم چون صبح زود نمی توانستم چیزی بخورم .وبا ورود به خانه ی خودم احساس گرسنگی کردم .فرید از سر راه نان داغ را هم خریده بود که بیشتر باعث شد اشتهام باز شود بوی نان همیشه مرا گرسنه می کرد چای ریخته ام منتظر فرید ماندم پشت میز نشستم فرید رفت ریش هایش را بتراشد و لباس بپوشد .چند لحظه گذشت و آمد یک بلوز سفید آستین کوتاه و رنگارنگ پوشیده بود وبا یه شلوتر جین صورتش از تماس با تیغ قرمز شده بود .بوی ادکلنش فضای خانه را پر کرد بود آهسته گفتم
فرید برات چایی ریختم
دستش را بالا آورد گفت
_نه مرسی من دیرم شده ....
آمد طرفم صورتم را بوسید .لحظه ای وسوسه شدم بگویم کجا می روی اما زبان به دهن گرفتم. می دانستم اگر جایی هم برود که نخواهد من بدانم جواب سر بالا یی می دهدو من متوجه نمی شوم پس بهتر اصلا نپرسم.
خرین لقمه کره و عسلم را می خوردم که دیدم زنگ در آمد .متعجب پس در رفتم از چشمی نگاه کردم دیدم شهین خانم استدر را باز کردم لبخند سلام کرد .با مهربانی یک بسته شیرینی به دستم داد و شرمنده ام کردوآهسته گفتم
چرا زحمت کشیدید
باخنده گفت
_ناقابله قدم نورسیده مبارک ایشالله نامدار وکامکار باشن.
آمد آشبزخانه و لباسهایش را درآورد .باصدای آهسته طوری که که بچه ها بیدار نشن گفتم
_شهین خانم صبحانه خوردی
مانطور که دستکش ها را دست می کرد گفته
بله دستتون دردنکنه.فقط چایی می خورم خودم می ریزم .
چایی را ریخت نشست پرسیدم ((پسرت چطوره خوبه اون روز که تو رفتی من هم دردم گرفت دیگه فرصت نشد حالشو بپرسم ))
ری تکان داد گفت
_این پسره کوچیکه خیلی شره تا ازش غافل می شی یک آتیش می سوزونه رفته بود بالای درخت همسایه گروپی افتاده زمین خو معلومه دستش باید بشکنه.
با تعجب پرسیدم ((دستش شکسته))
_ها این سومین باره ورپریده یه دقه آروم نداره.
فتم
_خدا برات نگه اش داره چند تا بچه داری.
خندید گفت
_سه تا پسر دارم اولی که دیپلم گرفت و دانشجو است دومی هم درسشو نیمه کاره ول کرده و تو یه میکانیکی کار می کنه سومی هم هنوز مدرسه نرفته.
نگاهش کردم اصلا بهش نمی یامد پسر بزرگ داشته باشه انگار فهمید به چی فکر می کنم گفت
_مو خیلی زود ازدواج کردم و بچه دار شدم همین روزات که پسر بزرگم عروس بیاره .
_مبارکه سلامتی
با هم بلند شدیم و رفتیم وارد اتاق بچه ها .شهین خانم آهسته بالای سر هر دو بچه ها رفت و با مهربونی نگاهشان کرد. دوباره از اتاق بیرون آمدیم .شهین خانم آهسته گفت
_خدا ببخشه برم اسفند دود کنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رفت به آشبز خانه و منهم رفتم به اتاق خوابم جلوی میز توالتم ایستادم با دقت به تصویرم خیره شدم . موهیم خیلی بلند نامرتب شده بود . شکمم هنوز ورم داشت.اماپف صورتم خوابیده بود.صورتم تکان نخورده بود. لحظه ای از لباس گشاد بلندم بدم آمدو از کمد بلوز و شلوار آبی در آوردم و پوشیدم . دگمه شلوارم به سختی بسته شد ناچار شدم از شکم بند استفاده کنم تا بسته شود. به خودم قول دادم که با ورزش به هیکل سابقم برگردم .از این حالت بدم می آمد موهایم را شانه زدم و با کش بستم حالا که شهین خانم آنجا بود بچه ها شیرشان را خورده بودنو بهتر فرصت بود سرس به آرایشگاه بزنم و کمی به خودم برسم بچه ها را سپردم به شهین خانمک و سوئیچ ماشین را برداشتم حالا که بچه ها به دنیا آمده بودم قدر هیکلم را می دانستم سبک و فرز شده بودم سوارماشین شدم حرکت کردم وقتی رسیدم آرایشگاه مثل همیشه معمولا شلوغ بود. صاحب آرایشگاه زن تحصیل کرده ای بود که دیده بود نان تو این کاره و تحصیلاتش را برای پز دادن گذاشته بود و کارشرا ول کرده بود وحالا صاحب سالن بزرگ و معمولی بود که به حساب من دقیقه ای 20 هزار تومان برایش سود دهی داشت .هر وقت می رفتم اونجا از رفتار های متغیر مردم تعجب می کردم .کسانی که برای ویزیت دکتر آن همه ناله می کردند به راحتی با لبخند رقمهای نجومی کارهای کوچکی که برایشان انجام می شد پرداخت می کردند. آیا هیچ وقت فکر کرده بودند که پشت .یزیت به قول خودشان خون پدرانمان چه تحصیلات و زحمات شبانه روزی خوابیده است میدانستند که چه مسئولیت داشواری به عهده پزشکان است اگر تشخیص اشتباهخ بدهند اگر داروی عوضی تجویز کنند...اما اگر آرایشگاه بارها بارها شاهد بودم که موهای زنی را از شدت مواد سوزانده بودند و بعد اکرم مهین و مریم و... را صدا می کردندو همه یکصدا می گفتند
وای خانم فلانی خیلی بهتون می آید چقدر خوشگل شدید انگار20سال جوانتر شدهاید
گر هم مشتری بدبخت بر می گشت می گفت موهایش به جای قهوای سبز شده است دوباره همسرایان یک صدا می گفتند
_فکر میکنی ! این سبز نیست چند بار بشوری قهوهای می شه.
حالا اگر چنین اشتباهی را یک دکتر در تجویز یک آسپرین کرده بود. حکم اعدام و تکفرش صادر می شد گاهی از دهان مردم می شنیدم که بعد از پرداخت ویزیت زیر لب می گفتند
الهی خرج دکتر و دوای زن و بچه ات بشه
لی برای درست کردن ناخن موی سر کلی تشکر و قربان صدقه میرفتند تا مبادا به آرایشگران بربخوره و دفعه بعد وقت بهشان ندهند سارا خانم با دیدنم با صدای بلند گفت
_به به خانم دکتر چه عجب !
ا خجالت گفتم
_کم سعادتی از من است .
آمد جلو و رو به منشی چشمک زد گفت
_ندا دکتر وقت چه کاری داشتند .
خندم گرفت من اصلا وقت نگرفته بودم اما حرفی نزدم منتظران همه چشم غره ای رفتند و دوباره مشغول صحبت راجع به مو و متد های جدید های جدید شدند قبل از اینکه ندا حرفی بزند(( گفته ام می خوام مو هام رو کوتاه کنم.))
ر چشم بهم زدنی مو هایم را شست و چرسید
چه مدلی بزنم
از توی آینه نگاهش کردم گفته ام ((نمی دنم ولی کوتاهش کن .از این موها خسته شدم ))
_سری تکان داد گفت((مصری فانتزی))
همانطور که موهایم را کوتاه میکرد پرسید خانم دکتر ((نمی خوایید تغییری تو رنگ مو ها تون بدید ))
خندم گرفت و می دانستم الا هزا ر پیشنهاد مختلف بهم می کند کارشان این بود هر کاری که داشتی در حین انجامش ده جور پیشنهاد می دادند خوب اگر یکی اش قبول می شه بنفعشان بود چیزی نگفتم خودش ادامه داد
_البته رنگ مو های شما حیفه مثله طلا می مونه . آنقدر خانم ها این در اون در می زنن تا رنگ موهای شما رو داشته باشن . ولی اگر لولایت کنی بد نمی شه .

دوباره نگاهش کردم .صورت خودش خالی از آرایش بود و موهایش را به سادگی بالای سر جمع کرده و همین سادگیش بود که خوشم می آمد و مرا به آرایشگاهش می کشاند .قیافه اش زیبا نبود ولی جذاب بود . از آن قیا فه های که به دل آدم می نشست .
در میان موهایش که مشکی بود رگه های طلایی به چشم می خورد گفتم
_نه سارا خانم همین موها خوبه به من رنگ مش نمی آید .
سرش خم کرد گفت
_پس بیا ناخن بکار همه مدل داره .موادش همه درجه ی یک و آلمانی است.
لحظه ای از زیر پیش بند به ناخن هایم خیره شدم کشیده و کوتاهی داشتم. نمی توانستم ناخن های بلند را تحمل کنم . هر دقیقه به جایی گیر می کرد و می شکست.سرم تکان دادم و گفتم
_نه بچه کوچیک دارم با ناخن بلند خطرناکه...
خندید و گفت
_از دست شما دکترا .
وقتی از که من کار خارق العاده ای روی مو پوست و ناخن هایم انجام دهم نا امید شد ساکت مشغول کوتاه کردن موهایم شد سرم آنقدردولا مانده بود درد می کرد خسته شده بودم .سرانجام سارا خانم کارش تمام شد با لحنی آمرانه گفت
_شهره بیا این موها رو خشک کن.
وخودش هم رفت بالای سر مشتری دیگر چند دقییقه بعد دختر ظریف و بانمکی مو هایم را خشک کرد و پیشبند را تکان داد و باز کرد سرم را بالاگرفتم موهایم گرد دور صورتم را گرفته بود .مدل قشنگی بود. خوشم آمد .بلند شدم و با خنده پول پرداختم . انعام شهره واجب بود دادم و به طرف خانه راه افتادم توی راه نگران بچه ها بودم که بیدار شده باشند و شهین خانم نتوانسته باشد آن ها را ساکتشان کند ولی وقتی رسیدم دیدم بچه ها بیدار هستند یکی روی پای شهی خانم و دیگری را در آغوشش تاب می خورد با شرمندگی کفتم
_ببخشید دیر شد اذیت شدید نه .آهسته گفت
_نه خیلی ناز هستن اصلا صدا نکردند .نگران نباشید مبارک موهاتون.
دستانم را شستم و به نوبت بچه ها را شیر دادم .
در مدتی که مشغول شیر خوردن بودند شهین خانم ساکت مرا نگاه می کند احساس کردم در گذشته ها سیر می کند .چون گاهی سر تکان میداد و می گفت((ای...))
وقتی شیرین شیر خوردنش تمام شد شهین با مهربانی در آغوش گرفتش . آهسته آهسته به پشتش می زد .زیر لب برایش لالایی می خواند لحظه ای با صدایش دلم لرزید غمی در صدایش بود که تکانم داد. بچه ها را عوض کردم و روی تشکی کههای کوچکی که روی زمین بود انداخته بودم.گذاشتم هردو سرحال بودند و دست و پاهای کوچکشان را تند تند تکان می دادند ؛آهسته دست شهین خانم را که حالا صورتش در هم رفته بود را گرفتم
_بیا با هم یه چایی بخوریم.
انگار تازه متوجه شد کجاست گفت
_نهار حاضره خانم دکتر
با هم وارد آشبز خانه شدیم شهین خانم تند تند میز را چید وغذا را کشید موقع غذا خوردن هم در فکر بود با ملایمت پرسیدم
_چرا ناراحت هستی شهین خانم .
سرش را بلند کرد آهی کشید گفت
_یاد خودم افتادم که بچه دار شده بودم.
پرسیدم
_مگه چطوری بود؟سخت گذشت؟
همانطور که با غذایش بازی می کرد گفت
_خیلی حالا که فکر می کنم می بیتم چقدر بهم سخت گذشت ولی آنقدر بچه سال بودم که حالیم نمی شد چی به چی؟از همون اول کسی بالا سرم نبودکمکم کنه راهنمائیم کنه...
چیزی نگفتم او هم ساکت ماند چشمانش برق می زد نمیدانستم از اشک است یا حسرت چند لحظه گذشت با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت.
_مردم همیشه هوو ها را لعنت می کنند .هیچکس فکر نمی کنه هوو آدمه و از روی بدبختی این کارو کرده .از روی بچگی سادگی...نمیدونم بی کسی...!
گاهش کردم سرش پایین بود احساس کردم دارد گریه می کند آهسته پرسیدم
_حالا شما چرا آنقدر ناراحتی؟شوهرت سرت هوو آورده.
لحظه ای چیزی نگفت بعد سرش را بالا آورد چشمانش قرمز بود با صدایی خفه گفت
_نه مو خودم هوو بودم .
از تعجب دهنم باز مانده بود فکر نمی کردم شهین خانم زن دوم کسی باشد .همیشه در تصورم هوو ها را زنان لوند عشوه گر و بدجنسی بودند که آشیانه و زندگی زن دیگری را بهم می زدند ولی شهین خانم با این تصور زندگی من سازگاری نداشت تا جایی که شناخته بودم زن دلسوزی و مهربانی بود که در عین حالیکه رفتارش صمیمانه بود با ادب و متانت همراه بود خیلی پاکیزه و کدبانو بود .درکل زن خوبی بود نمیدانم چقدر در فکر بودم که گفت
_فکر نکنید من زن بدجنسی هستم به هر کی می گم فکر می کنه من یه غولم .
ا خنده گفنم
_نه من فکر نمی کنم غول باشی ولی راستشو بخوای جا خوردم.
رفا ها را از روی میز برداشت و در ظرفشویی گذاشت با خنده گفت
_خودم هم هر وقت یا اون وقتا می افتم جا می خورم .
اقیمانده برنج را در قابلمه خالی کردم و گفتم
_یک روز باید برام تعرییف کنی خیلی دلم میخواد بدونم چه جوری با یه زن دیگه زندگی می کردی.
صدای گریه بچه ها نذاشت جوابی به سوالش بدهد. نزدیک غروب هر دو خسته و هلاک بودیم بچه ها نمی گذاشتن لحظه ای استراحت کنیم حتی با اینکه دو نفر بودیم نگهداری از بچه ها برایمان سخت بود . لباسهای کپیف هر روز به اندازه یه کوه می شد وقتی بچه ها گریه می کردند آنقدر دستپاچه می شدیم که همه چیز را از کشو کمد بیرون می ریختیم و خانه همیشه مثل میدان جنگ بود . وقتی شهین خانم میرفت تا وقتی فرید بیاد عزا میگرفتم . بعضی وقتا خود هم همراه بچه ها گریه می کردم . فرید که خودش هم متخصص اطفال بود می گفت بچه ها احتیاج به وعده ها ی شیر خشک هم دارند چون شیر تو برای دو نفرشان کم است .سعی میکردم .آخر شب ها به بچه ها شیره خوش بدهم تا سیر شوند و راحت بخوابند. زندگی ام حسابی روی دوره تند افتاده بود و انگار همیشه در حال دویدن بودم.
با گذشت هر روز ، احساس می کردم بیشتر و بیشتر از فرید دور می شوم.فرید هم بهانه گیر شده بود و روی دیگرش را نشان می داد.هر شب که می آمد خانه ، یک سری غر غر جدید ذخیره کرده بود که مدام تکرارش می کرد.من هم که از بچه داری خسته شده بودم ، جوابش را می دادم و تقریبا یک شب در میان با هم قهر بودیم.احساس می کردم که فرید به بچه ها حسادت می کند.و برای همین هم بهانه می گرفت.آن شب خیلی خسته بودیم ، بچه ها هر دو گریه می کردن و شهین خانم هم زودتر از همیشه به خانه اش رفته بود.شایان و شیرین، انگار دل درد داشتن و تا می خواباندمشان،با یک جیغ از خواب می پریدند و شروع به گریه می کردند.فرید که آمد تازه خوابیده بودن و من خسته و عرق کرده روی مبل ولو شده بودم.جلوی لباسم از ترشح شیری که خشک شده بود،لک افتاده بود.موهایم از عرق روی پیشانی ام چسبیده بود.چشمانم می سوخت و سرم درد می کرد.فرید تا در خانه را باز کرد و چشمش به من افتاد ، با بد اخلاقی گفت :
_باز هم که شکل کولی ها!
سعی کردم با وجود ناراحتی و خستگی،لبخند بزنم و آرام باشم.با ملایمت گفتم :
_این بچه ها اصلا به من فرصت نمی دن ، وقتی هم که می خوابند آنقدر خسته هستم که نا ندارم بلند شوم ، چه برسه به این که به خودم برسم.
بدون این که صورتم را ببوسد از کنارم گذشت و رفت به اتاق خواب.فوری رفتم و میز را چیدم، شهین خانوم باقالی پلو درست کرده بود.غذا را در دیس کشیدم و منتظر فرید نشستم.در فاصله ای که فرید به دستشویی می رفت ، لباسم را عوض کردم و موهایم را شانه زدم.کمی عطر به سر و رویم پاشیدم و آرایش ملایمی کردم.در دل به فرید حق دادم که انتظار داشته باشد زنش مرتب و تمیز باشد.فرید آمد و در سکوت پشت میز نشست.بشقابش را پر کردم و جلویش گذاشتم.اولین قاشقی که به دهانش برد ، دادش در آمد:
_بابا جون ، تو خودت یک تخم مرغ درست کن،من از دست پخت این زنیکه خوشم نم آد به کی باید بگم ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و آهسته گفتم :
_ مگه این اولین باره که دسپخت شهین خانوم را می خوری ؟
فرید داد کشید :
_نخیر این صدمین باره ، ولی من دیگه صبرم سر اومده !
فوری گفتم : یواش چرا داد می زنی ؟ بچه ها خوابن . . . .
چشمانش از خشم گرد شدند،بلند شد و بی مقدمه دیس غذا را پرت کرد.دیس به یخچال خورد و افتاد روی زمین.برنج ها پخش شدند و دیس هزار تکه ، فرید با صدایی که از خشم می لرزید داد کشید :
_آی به درک،که بچه ها بیدار می شن!گور پدر بچه ها!هر کاری می کنم باید مواظب این انتر ها باشم.مهشید راست می گه که . .
ناگهان هر دو ساکت شدیم ، فرید سرخ شد و من خشکم زد.با صدایی که سعی می کردم ، نلرزد ، گفتم :
_مهشید ؟!
فرید رنگش از سرخی به سفیدی تغییر کرد.لبانش می لرزید بدون اینکه حرفی بزند.رفت به اتاق خواب و در را محکم به هم کوبید ، بچه ها که با فریاد فرید ، بیدار شده بودند،گریه می کردند و وقت پیگیری بیش تر را از من می گرفتند.رفتم بالای سرشان و طبق معمول هر دو شان را بغل کردم و تکان دادم .وقتی کمی آرام گرفتند. دو. شیشه شیر خشک که از قبل آماده کرده بودم.و با دو دست در دهان هردو گذاشتم.لحظه ی بعد که صدای در آپارتمان باز و بسته شد ، شنیدم. متوجه شدم ، که فرید رفته.لحظه ای ناراحت نشدم ، دلم می خواست سر به تنش نباشه.همانطور که بچه را شیر می دادم ، هزار جور فکر در سرم پیچید.،این مهشید حتما همان دکتر سلطانی است.یعنی چقدر با هم صمیمی هستند که فرید مهشید صدایش می کرد ؟
آنشب فرید برنگشت و من هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت و ماند.شیرین و شایان هم که فهمیده بودن که من ناراحت هستم.بی قراری می کردند و نم خوابیدند.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم ،سراسیمه به طرف در رفتم،ته دل انتظار فرید را داشتم،اما به جایش شهین خانوم پشت در بودک.وقتی آمد و خانه را دید ، سرش را تکان داد و گفت : بچه ها نذاشتن بخوابی ها؟
سرم را تکان دادم.اصلا نفهمیدم که بچه ها بیدار شده بودن یا نه ؟با عجله به طرف اتاقشان رفتم.هر دو خواب بودند.شهین خانوم در آشپز خانه مشغول درست کردن صبحانه بود.دست و صورتم را شستم و با بی حوصله گی لباسم را عوض کردم.یعنی فرید کجا رفته بود ؟ کی برمی گشت ؟ اصلا بر می گشت ؟ توی آیینه به تصویرم خندیدم.با صدای بلند ی گفتم : بر هم نگشت به جهنم.!
رفتم به آشپزخانه و میز صبحانه را برای دو نفر چیدم.شهین خانوم با سرعت آشپزخانه را جمع کرده بود،گاهی وقت ها فکر می کردم پیدا کردن شهین خانم از خوش شانسی ام بوده.شهین خانوم در حالی که چای می ریخت پرسید :
_دیشب بچه ها بیدار نشدن ؟
با خنده گفتم : اگر هم شده اند من نفهمیدم . ولی فکر نکنم شب هایی که شیر خشک می خورن راحت بخوابند.
لیوان چای را مقابلم گذاشت و خودش هم نشست پرسیدم :
_شما چطوری؟ بچه هات خوبن ؟
با خنده سر تکان داد و گفت : ای،آدمایی مثل ما همش یه جور اند.نه خوشحال ، نه بد حال
پرسیدم چرا ؟
_تا همین بوده ، خانم دکتر.اگر هم یه خوشحالی برامون پیش بیاد هم خوشحال نمی شویم.چون می دانیم که عوضش در میاد.
ظرف خامه را گذاشتم جلویش ، می دانستم گرسنه است و تعارف می کند.
پریدم :
_اون روز زود رفتب و برایم نگفتی چی شد که زن دوم شوهرت شدی؟
چند لحظه چیزی نگفت. بعد آهسته گفت : جریانش خیلی مفصله الان هم باید ناهار درست کنم. کارها زیاده . . . .
فوری گفتم : نه ، امروز ناهار درست نکن ، مهمون من.
با خنده گفت : مو که هر روز مهمون شما هستم .
نه امروز فرق می کنه زنگ می زنم و از بیرون ناهار می گیرم.حالا که بزنم به تخته بچه ها هم خوابن ، برایم تعریف کن.همیشه دلم می خواست با یه نفر که شرایط شما رو داشته باشه صحبت کنم.
با ناراحتی گفت : واقعا هم شنیدنی است .
پرسیدم : شهین خانوم ، چطور حاظر شدی زن دوم شوهرت باشی ؟
دستانش را در هم قفل کرد و نگاهم کرد.از آن نگاه های ((عاقل اندرسفیه))بعد گفت :
_نمی دونستم. اصلا کسی از مو نپرسید حاضری زن این آقا بشی ؟
با هیجان گفتم : راست می گی ؟ تعریف کنید.بیاید برویم تو اتاق بچه ها.

هم مواظبشونیم، هم راحت می شینیم و میوه و شیرینی می خوریم.ناهارمون هم که حاظر و آماده است.
بلند شد و به طرف اتاق بچه ها رقت.من هم یک ظرف میوه با کمی آجیل ،برداشتم و پشت سرش راه افتادم.بچه ها هنوز خواب بودن، برای این که بیدار نشوند و گریه نکنند.،شیرین را برداشتم و در خواب ، سینه ام را دهانش گذاشتم.با واع و حرص شروع به مکیدن کرد.تقریبا سه ماه از به دنیاآمدنشان می گذشت.و صورتشان کم کم شکل می گرفت.شباهت شیرین به نسیم هر روز بیشتر می شد و شایان تقریبا شبیه پدرش بود با همان چشم ها ی سبز و پوست روشن و موهای گندمی،شهین خانوم هم لباس های شسته شده بچه ها را جلویش ریخت و شروع کرد به تا کردن.چند لحظه هر دو ساکت بودیم و شهین خانوم شروع به تعریف کردن زندگی اش کرد.
_زمانی دختری ام برعکس حالا خیلی خوشکل بودم، چشم و ابروی مشکی و پوست سفید ، قد بلند و موهایی به چه پر پشتی.موهایم تا کمرم می رسید و مثل پر کلاغ سیاه بود. چشمام درشت بود و ابروهام کمانی ، خلاصه خوشکل بودم.مادر و پدرم غیر از من سه بچه دیگر هم داشتند.که هر سه از مو کوچکتر بوند.یکی دو سالی بود که بختمون برگشته بود.پدرم قبلا بنا بود و با آن که پول چندانی در نمی آورد.بخور و نمیری می رسید.ولی از وقتی از روی داربست افتاده بود.، زمینگیر ، گوشه خونه افتاه بود.و مادرم خرج مارا به دوش می کشید.هر کاری که از دستش بر می آمد می کرد.کلفتی، رخت شویی ، خیاطی ، پختن رب و مربا و انداختن ترشی.خلاصه همه کار می کرد تا لقمه ای در دهن ما بذاره.ولی ما تو عالم بچگی حالیمون نبود.آن وقت ها در همسایگی مان خانواده ای بودند که و ضع خوبی داشتند.و دخترشون هم هم سن و سال من بود.گاهی وقت ها که در خانه کاری نداشتم می رفتم پیشش.،ولی این خیلی کم پیش می آمد.چون مادرم از صبح کار می کرد.و مسئولیت بچه ها به گردن من می افتاد.بابام هم یه گوشه خونه افتاده بود.و کاری به هیچ کس نداشت ، یک روز ، در حال رخت شستن بودم که لیلا از بالای دیوار صدایم کرد.می گفت یک سری عکس از خواننده ها داره که دوستش بهش داده.می گفت که مو هم بروم و ببینم.آن موقع ها،خواننده ها قبله آمال جوان هایی مثل ما بودند.فکر می کردیم از کره ماه آمده بودند.رخت ها را گربه شور کردم و بچه ها را به هم سپردم.و رفتم خونه لیلا اینا،تند تند عکس ها را دیدم و بلند شدم.لیلا ناراحت شد و پرسید :
_حالا کجا می خوای بری ؟ بهش گفتم که بچه ها رو تنها گذاشتم و اومدم.اگر مامانم می فهمید حسابم را می رسید و خودم هم نگرانشون بودم.آن موقع چهارده و پانزده ساله بودم و معنی مسئولیت را می فهمیدم.تا در حیاط را باز کردم با مردی سینه به سینه برخورد کردم.که با نگاه مشتاقش بدرقه ام می کرد.نزدیک چهل سال داشت و قوی هیکل و کوتاه قد بود.سبیل های از بنا گوش در رفته اش،لحظه ای ترساندم.زیر لب سلامش کردم و به طرف خانه دویدم. مادرم هنوز نیامده بود و مو مشغول کار شدم.و اصلا مردک را فراموش کردم.اما چند روز بعد ، تاجی خانوم ، مادر لیلا آمد خونه ما و با کمی پچ پچ رفت.همون موقع دلم لرزید ،مثل حیوونی که می داند می خواهد بلایی سرش بیاید.حواسم جمع شده بود. رفت و آمد تاجی خانوم به خانمان زیاد شده بود.و بی دلیل به مو مهربانی می کرد.بالا خره یک روز صبرم به سر اومد.و از مادر که مشغول پختن مربا بود،پرسیدم : مامان این تاجی خانوم چی کار داره هر دقیقه اینجاست ؟
مادرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : پی بگم ؟ مثل اینکه آقا داداشش تورو دیده و پسندیده.حالا پاشو کرده تو یه کفش که تورو براش بگیره.
با هول و ترس پرسیدم : تو چی جواب دادی ؟
همانطور که مربا را هم می زد گفت : مو که راضی نیستم.این طوری که تاجی خانوم می گفت : داداشش سنش بالاست.راننده ترانزیت هم هست.ماه تا ماه مسافرته،دلم رضا نیست تو زن این بشی.
خیالم راحت شد و دیگه حرفی نزدم.اما می دونستم که تاجی خانوم ول کن نیست چون تقریبا هر روز خودش یا لیلا به یه بهانه ای می اومدن.و زیر گوش مو و مادرم می خوندند.که داماد چه وضع خوبی داره و چه اخلاقی و به به و چه چه ......آخر یک روز مادرم از تاجی خانوم پرسید:داداش شما چطور تا حالا زن نگرفته ؟ لحظه ای مادر و دختر وا رفتند ولی زود خودشونو جمع و جور کردن و پاسخ دادند :
_این آقا داداش ما خیلی مشکل پسنده ، قدیم ها از یه دختری خوشش می اومد.که به کسی دیگه شوهر دادن.حالا می گه شهین مثل اون دختست.از وقتی که شهین خانوم رو دیده فیلش یاد هندوستان کرده. ما هم از خدامونه که این پسره سر و سامون بگیره . شما رو هم که می شناسیم،آقا داداشم راننده ترانزیته . در آمدش خیلی خوبه ، هر چی شهین جون بخواد براش از خارج میاره.شما فقط بله را بگین ، بقیه اش با ما ،اصلا جهیزیه هم نمی خواد بیاره، همه چی هست .
احساس کردم آن روز مادر کمی نرم شد.البته جوابی نداد و گفت که با پدرش صحبت می کنم.همون شب مو تو اتاق کوچیکه داشتم بچه ها رو می خواباندم.که صداشونو شنیدم . مادر داشت جریانو برای پدرم تعریف می کرد. گوش تیز کردم ببینم آقام چی میگه.مثل اینکه از خداش هم بود.چون می شنیدم که به مادر می گفت : شاید شهین شوهر کنه ، دست مارو هم بگیره ، این بچه ها هم سر و سامون بگیرن . حالا این جهیزیه نخواسته اون یکی چی ؟ آنقدر گوش کردم که خوابم برد. ولی آنقدر فهمیدم که آقام از خداش بود.مو زن داداش تاجی خانوم بشم. خلاصه مادر که حرف های چدر را شنید به تاجی خانوم خبر داد که به خواستگاری بیایند.آنقدر هول بودند که وسط هفته آمدند و همه چیز رو تموم کردند.هیچ وقت یادم نمی ره اون روز وقتی چایی می بردم.زیر چشمی داماد رو نگاه کردم و لی خیلی بزرگ تر از مو بود.البته فکرنکنی پیر و زپرتی بودها.نه ماشالله اندازه چارچوب در شونه داشت.موهاش همه مشکی و پرپشت بود.سبیل هایش هم کوتاه بود.و قیافه اش بد نبود.اما به نسبت مو خیلی بزرگ تر بود.مادرش هم با چادر نماز گلدار نشسته بود و با دقت به مو نگاه می کرد.تاجی خانوم هم همراه شوهرش آمده بود.وقتی نشستم مادرش یه سینه ریز بهم داد و گفت که خیلی آرزو ها برای پسرش داره.مادرم با دیدن سینه ریز و انگشتر که خود داماد جلوم گذاشت ، دست و پاشونو گم کرده بودن مو احمق هم با دیدن طلا ذوق زده شدم.و قبول کردم. اصلا نمی فهمیدم زندگی چیه و مو باید چه مسئولیت هایی را داشته باشم.و شوهرم باید چه خصوصیاتی داشته باشد.مثل بچه ها که یک آب نبات گول می خورن،مو هم خام شدم.اصلا کسی نرفت بپرسه این مرده چه کارست؟مامانم می گفت : تاجی خانوم که زن خوبیه و مادرش هم که خوبه.پس حتما پسرش هم مثل مادر و خواهرش خوبه.بابام هم می گفت از هیکل داماد پیداست که دستش به دهنش می رسه.و همین برای یک دختر کافیه . خانواده داماد آنقدر عجله داشتن که قرار شد عقد کنون هفته بعد باشه.مهرم هم شد بیست هزار تومان و یک تکه زمین که پشت قباله ام افتاد.ده هزار تومان هم شیربهایم شد که داماد نقد به بابا با لحن داش مشدی ها گفت : یک قرون هم خرج جهیزیه نکنید!ما همه چیز داریم.
دیگه چی از این بهتر؟آقام از خوشحالی می خواست برقصه،ده هزار تومان پول زیادی بود که راحت و بی دردسر گیرش آمده بود.پول که می گرفت هیچ چی ، یک نون خور هم از سر سفره اش کم می شد.
شهین خانوم که به اینجا تعریفش رسد . دماغش را بالا کشی و چشمانش را پاک کرد.شیرین را عوض کرده بود و روی ملافه گذاشته بود.شایان هم شیر خوردنش تمام شده بود و داشت #########که می کرد.احساس کردم ناراحته ولی حرفی نزد.بلند شدم و به رستوران زنگ زدم تا سفارش غذا بدم. آنقدر غرق حرف های شهین خانوم شده بودم که نفهمیدم ظهر شده.با خود فکر کردم دل هر آدمی مانند یک صندوق چه می مونه. وقتی صندوق باز می شه تازه می فهمی که توش چی می گذره.صندوق چه دل من هم پرپر بود.حالا کی باز میشه خدا می دانست.
آن روز شهين خانم ديگر تعريف نکرد و من هم اصرار نکردم. مي دانستم که ناراحت شده و به حال خودش کذاشتمش، شام را که درست کرد رفت. من ماندم و بچه ها، تصميم گرفتم حمامشان کنم و بعد شير بدهم تا راحت بخوابند. به نوبت حمامشان کردم، صورت هاي کوچکشان از گرماي حمام، قرمز شده بود. چقدر دوستشان داشتم و جالب اين بود که هر دو را به يک اندازه دوست داشتم. شيرين، که وقتي به دنيا آ»ده بود کمبود وزن داشت، حالا مثل برادرش تپلي شده بود و دست و پايش را تند تند در آب تکان مي داد. تازگي ها انگار با هم حرف مي زدند، صداهايي در مي آوردند و بهم جواب مي دادند. خودم هم حمام کردم و آب را بستم. بچه ها را شير دادم، از خستگي و آرامش آب زود خوابشان برد. خودم هم خوابم گرفته بود اما فکر و خيال نمي گذاشت که خوابم ببرد. جلوي ميز توالت، روي صندلي کوچک نشستم و به خودم نگاه کردم. هنوز هم خيلي جوان و زيبا بودم. موهايم را خشک کردم و حالت دادم. نشستم و با حوصله آرايش کردم. دلم براي آرايش کردن تنگ شده بود. از وقتي بچه دار شده بودم وقت آرايش کردن را نداشتم. کارم که تمام شد در آينه نگاه کردم. صورتم زيبا شده بود و اين باعث شادي ام مي شد. لباسهايم را پوشيدم و روي تخت داز کشيدم، تا هب ياد فريد مي افتادم، صورت لاغر و تيرهء دکتر سلطاني پيش چشمم ظاهر مي شد و هزار سوال بي جواب در مغزم رژه مي رفت. فريد چه رابطه اي با اين زن داشت؟ چار به اسم کوچک صدايش کرده بود؟ ديشب کجا مانده بود؟.... براي فرار از افکار در همم يک کتاب برداشتم و سعي کردم روي نوشته هايش متمرکز شوم. چند صفحه اي خوانده بودم که صداي چرخش کليد در قفل در ورودي، تمرکزم را بهم زد. حتما فريد بود. زود بلند شدم و در اتاق خواب را بستم. چراغ را خاموش کردم و چشمانم ار بستم، دلم نمي خواست با فريد روبرو شوم. از حرکتش رنجيده بودم. چند وقتي بود که بهانه گير شده بود و کم حرف مي زد. سعي مي کرد تماس فيزيکي با من نداشته باشد و من دليلش را نمي دانستم، اما ناخودآگاه ناراحت م يدشم و منهم از فريد دوري مي کردم. در افکار خودم غرق بودم، که در اتاق خواب را باز کرد. روشنايي هال، در اتاق افتاد از ميان پلکهايم ديدم که در آستانه در ايستاده و من را نگاه مي کند. اتاق پر از بوي عطرش شد. دلتنگ بويش را به ريه هايم فرو بردم. قلبتم تند تند مي زد. تازه فهميدم دلم برايش تنگ شده است. آهسته آمد و روي تخت نشست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
همه حرکاتش نشان از دلتنگی داشت. خدا را شکر کردم که در تاریکی اتاق، لرزش پلک هایم دیده نمی شد تا بفهمد که بیدارم.
در تاریکی به من خیره مانده بود و متوجه بودم که نگاهم می کرد. مدتی بعد لباس هایش را عوض کرد و دراز کشید.
معلوم بود دلش برایم تنگ شده و ابراز محبتش گل کرده. با خواب آلودگی او را منع کردم.
اما اعتنایی به حرفم نکرد.
آن شب، حرفی راجع به اینکه کجا بوده و چرا اسم مهشید را آورده، نزدم. فرید هم حرفی نزد و مثل یک بچه، آرام در کنارم خوابید صبح که از خواب بلند شدم، خیلی دیر شده بود، فرید کنارم نبود.
با ترس به طرف اتاق بچه ها دویدم. یعنی دیشب بیدار نشده بودند؟ یا من خیلی خوابم سنگین شده بود؟ وقتی وارد اتاق شدم فرید را دیدم که شیرین را در آغوش گرفته و تکان تکان می دهد. شایان خواب بود ولی
شیرین چنشمان مشکی و درشتش را باز کرده بود و با کنجکاوی همه جا را نگاه می کرد. فرید تا مرا دید، لبخند زد و آمد به طرفم، آهسته گفت:
- ببین چقدر بامزه است. وقتی براش ادا در می آرم می خنده!
از اتاق خارج شدم، رفتم تا دست و صورتم را بشویم. ساعت حدود ده صبح بود و شهین خانم هنوز نیامده بود. موهایم را شانه کردم و یک بلوز و شلوار صورتی پوشیدم. فرید از این لباس خیلی خوشش می آمد، با
اینکه اول صبح بود ولی کمی آرایش کرم، دلم می خواست فرید ببیند که هنوز مرفت و آراسته ام. وقتی وارد آشپزخانه شم میز صبحنه چیده شده بود و فرید پشت میز نشسته بود، شیرین را روی میز گذاشته بود و داشت برایش شکلک در می آورد. چایی ریختم و روبرویش نشستم. فرید با دیدنم، شیرین را روی صندلی اشت گذاشت و با پا شروع به تکان دادنش کرد. با لبخند گفت:
- چقدر خوشگل شدی.
چیزی نگفتم. دوباره گفت: با من قهری؟
سرم را تکان دادم. چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم، بعد فرید انگار چیزی یادش آمده باشد، نگاهم کرد و گفت: راستی صبا، صبح تو خواب بودی، شهین خانم زنگ زد. گفت امروز نمی تونه بیاد. چون پسر کوچکش
حال نداره.
با نگرانی پرسیدم: نگفت چرا؟
فرید شانه ای بالا انداخت و با قاشق کمی چای در دهان شیرین ریخت. آهسته گفتم:
- دیشب بچه ها بیدارت نکردن؟
فرید نگاه کرد و گفت: چرا، گریه کردن. اما دلم نیامد بیدارت کنم. خودم براشون شیر درست کردم.
برایم خیلی عجیب بود، چون فرید وقتی شبها بچه ها بیدارش می کردند کلی عر می زد و از جایش تکان نمی خورد. دوباره یادم آمد که پریروز چه الم شنگه ای راه انداخته بود و بی هوا اسم مهشید را برده بود، اما
صلاح ندیدم چیزی بگویم. می دانستم بهانه ای می آورد و از زیرش در می رود، برای همین بهتر بود اصلا حرفی نمی زدم تا حریم بینمان، پاره نشود. هنوز زندگی ام را دوست داشتم، وجود بچه ها این علاقه را بیشتر کرده رود. و دلم نمی خواست سر هر چیز کوچکی سر و صدا راه بندازم و از همان اول بچه ها را با دعوا و قهر آشنا کنم. باز هم من کوتاه می آمدم تا زندگی لرزانم ار در دستانم نگه دارم. فرزندانم پدر می خواستند و من هم این را می دانستم. صبحانه ام که تمام شد. شیرین را برداشتم تا شیر بدهم. خدارا شکر، شایان هنوز خواب بود. فرید در حالیکه با انگشت صورت دخترش را نوازش می کرد، گفت:
- راستی صبا. کارهام داره درست می شه. تو هم وقت کردی، برو اداره گذرنامه، پاسپورت بگیر.
گفتم: مگه نمی بینی؟ با این دوتا وقت ندارم برم دستشویی، چه برسه به گذرنامه!
فکری کرد و گفت: خوب من هم همرات میام. تو مدارکتو جور کن، یه روز با هم می ریم و پاسپورت می گیری.
- حالا قراره کجا بریم؟
فرید فوری گفت: گفتم که انگلیس. یک دوره تخصصی گذاشتن، اگر خوششون بیاد ممکنه همون جا برام کار درست بشه.
- خوب، تو این مدت کجا باید بمونیم؟ خرجمون از کجا در میاد؟
فرید با خنده گفت: یکی، دوتا از دوستام اونجا هستن، برام خونه اجاره می کنن، این مدت هم از طرف دانشگاه به من یک حقوق برای مخارجم می دن، در ضمن من اینجا پول دارم، تبدیل می کنم به پوند، از چی می ترسی؟
با ناراحتی گفتم: از خیلی چیزا، کشور غریب با دو تا بچهء کوچیک، هیچکس هم نیست کمکم کنه.
فرید خم شد و صورتم را بوسید، گفت: خودم نوکرتم. غصه نخورد آنقد بهت خوش می گذره که دیگه حاضر نمی شی برگردی. همه چیز اونجا هست. آزادی، رفاه، امنیت، تفریح... اگه قرار شد اونجا بمونیم. تو هم می تونی ادامه تحصیل بدی.
پوزخندی زدم و گفتم: مثل اینجا که گذاشتی ادامه تحصیل بدم؟
حرفی نزد. صدای شایان که از خواب بیدار شده بود، می آمد. فرید شیرین را از من گرفت و گفت: تو شایان رو شیر بده، منهم شیرین رو عوض می کنم.
می دانستم که این کارها ار برای خام کردن من، می کند، وگرنه فرید اهل این کارها نبود. گیج و دودل بودم. شایان شیر می خورد و با انگشت کوچکش صورتم را نوازش می کرد. نگاهش کردم، چشمان درشت و
سبزش، بی گناه به من نگاه می کرد. صورت کوچکش از تلاش برای شیر خوردن، غرق عزق بود. موهای نرم و طلایی اش به سرش چشبیده بود. سرم را با خنده برایش تکان دادم، یک لحظه نوک سینه ام را رها کرد و با دهان باز و خندان به من خیره شد. آنقدر از این حرکتش غرق لذت شدم که بی اختیار، محکم فشارش دادم. بیچاره! به گریه افتاد. دوباره سینه ام را در دهان گرسنه اش گذاشتم. چقدر بچه هایم را دوست داشتم. فرید، آن روز به مادرش و مادر من و نسیم زنگ زد و همه را برای شام دعوت کرد، وقتی بهش اعتراض کردم که با وجود بچه ها نمی توانم تهیه و تدارک ببینم، با خنده گفت:
- مخلصت، اینجاست خودم همه کار می کنم.
خنده ام گرفت. پرسیدم: یعنی اشپزی هم می کنی؟
قری به کمرش داد و گفت: نه، پول می دم به یک آشپز برام اشپزی کنه.
فهمیدم که می خواهد غدا را از بیرون بگیرد و خیالم راحت شد. اما کمی از این دعوت بی مقدمه نگران بودم. حتما فرید هدفی از این کار داشت والا با این عجله همه را دعوت نمی کرد. آن هم وسط هفته، پرسیدم:
- حالا چرا امشب همه رو دعوت کردی؟ مگه مطب نمی ری؟
همانطور که به طرف اتاق خواب می رفت، گفت: نه، مطب نمی رم. خیلی وقته فامیلی عزیزمون رو ندیدم، دلم تنگ شده...
در دلم گفتم:« مخصوصا برای باجناقت!!! »
بعد از ظهر، مادرم آمد. زودتر آ»ده بود که اگر کاری داشتم کمکم کند. پدرم هم آمده بود تا با بچه ها بازی کند. عاشق این دو بچه بود و ساعتها بدون اینکه صدای بچه ها بلند شود با آنها بازی می کرد. فرید هم وقتی دید من تنها نیستم رفت تا کمی خرید کند. بچه ها، سیر بودند و تازه عوض شده بودند. پدرم همه بالای سرشان بود و داشت برای اسباب بازیهای صداداری که برایشان خریده بود، باطری می گذاشت. مادرم، تادید تنها هستیم، پرسید:
- چه خبر شده، فرید امشب مهمونی گرفته؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: خودم هم نمی دونم. مثل اینکه کاراش درست شده و قراره بریم انگلیس.
مادرم با ترس و ناراحتی پرسید: برای همیشه؟
دستش را در دست گرفتم و با لبخند گفتم: نه، این یک دوره یک ماهه است. بعدش برمی گردیم. حالا بریم ببینیم وضعیت چطوره، اگه خوب بود شاید موندگار شدیم.
حالت چهرهء مادرم با شنیدن این حرف در هم رفت. با صدایی خفه گفت:
- صبا، این کارو نکن. نه از جهت دلتنگی من و پدرت، برای اینکه غریبی خیلی سخته، اون هم با این دو تا بچه، می ری اونجا پدرت در میاد. شوهرت هم که بددله، فکر کردی دست از سرت بر می داره؟
حرفش را بریدم و گفتم: حالا که هنوز طوری نشده، ما بعد از یکماه بر می گردیم چون اینجا از فرید سند خونه می خوان که گرو بذاره. فرید تعهد خدمت داره.
مادرم سری تکان داد و گفت: از من گفتن بود. خود دانی!
می دانستم که نگران است. حالا که خودم مادر شده بودم، می فهمیدم مادرم چه احساسی نسبت به بچه هایش دارد. سالاد را درست کردم و در یخچال گذاشتم. تازه لباسم را عوض کرده بودم که مادر و پدر فرید از راه رسیدند. گل و شیرینی خریده بودند و با خوشحالی تا رسیند رفتند سراغ بچه ها، پدر فرید هم مثل پدر خودم، عاشق نوه هایش بود. تازه می فهمیدم که با وجود ظاهر بد اخلاق و عبوسش نسبت به بچه ها خیلی رئوف و مهربان است و اصولی مرد خوش قلبی بود. وقتی بچه ها را در آغوش می گرفت صورتش می شکفت. داشتند با پدرم درباره اینکه به هر کدام یک بچه می رسد و دعوا نمی شود، حرف می زند و می خندیدند. مادر فرید هم با خنده می گفت:
- اگر اینها چهار قلو بودند که دیگه عالی بود. من و خانم پورزند هم دستمون پر بود. مادرم با خنده گفت: آره، ولی وقتی ما می رفتیم، احتمالا صبا کارش به تیمارستان می کشید.
همه شاد و خوشحال بودند، به جز من که در دلم شور غریبی افتاده بود. مشغول میوه شستن بودم که فرید هم رسید و به جمع خنده کنندگان پیوست. فرید ، شام سفارش داده بود و قرار بود راس ساعت نه، از
رستوران شام را بفرستند. وقتی هم جای و شیرینی خوردند و دباره به سراغ بچه ها رفتند سرانجام نسیم و شوهرش هم از راه رسیدند. نسیم بعد از ازدواج کمی چاق شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. چند لحظه ای در بغل هم ماندیم، بعد نسیم کمی عقب رفت و گفت: صبا، چقدر لاغر شدی...
با خنده گفتم: تو بر عکس، چاق شدی.
با نگرانی گفت: آهر، خیلی بد هیکل شدم، مثل فیل!
بعد جلو رفت و به پدرم که شایان را در بغل داشت گفت:
- دیگه نوبت خاله خانومه، شما خیلی بغلش کردید.
شایان که خاله اش ار شناخته بود، دستانش را باز کرده بود و می خواست خودش را در بغل نسیم بیندازد. علی، ساکت گوشه ای نشسته بود و چای می خورد. با دیدن پالتوی ضخیم نسیم تازه متوجه شدم که پاییز دارد جایش را به زمستان می دهد. با وجود بچه ها، اصلا فرصت نمی کردم از خانه خارج شوم یا به مهمانی بروم برای همین از وجود سرمای هوا بی خبر بودم. تهویه آپارتمان ما دست خودمان بود و هر وقت احساس سرما می کردیم درجه اش را بیشتر می کردیم. وقتی شام آوردند، همه دور میز نشستند و مشغول صرف شام شدند. سر شام، فرید اعلام کرد که قصد دارد برای گذراندن دورهء تخصصی عازم خارج شود. عکس العمها متفاوت بود. پدر فرید با رفتن ما موافق بود و دلیلش هم پیشرفت علمی فرید بود. پدر من ساکت بود و حرفی نمی زد و از این سکوتش پیدا بود که بر خلاف همیشه که سکوت علامت رضاست، مخالف رفتن ما است ولی نمی خواست چیزی بگوید که با دخالت اشتباه شود. شوهر نسیم هم موافق رفتن ما به خارج بود و می گفت بد نیست آدم همه جارو ببینه و برای پیشرفت فرید این کار رو لازم می دونست. اما بقیه مخالف بودند. مخصوصا مادر فرید، نمی توانست جلوی ناراحتی و عصبانیتش را بگیرد. اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت غرید:
- مگه جا قحطه که می خوای بری خارج؟ فکر من نیستی، فکر صبا باش. دست تنها چطور تو غربت این بچه ها رو بزرگ کنه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Afson Sabz | افسون سبز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA