ارسالها: 6216
#41
Posted: 18 Jul 2012 19:23
فرید با ملایمت گفت: مادر من، ما که برای همیشه نمی ریم. این دوره هم یک ماهه است.
بعد از شام همه مشغول حرف زدن و بازی با بچه ها شدند. من هم دل نگران گوشه ای نشسته بودم و شاهد گفتگوی بقیه بودم. به حال نسیم حسرت می خوردم. داشت با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می کرد که دو سه ماه دیگر وام بانک مسکن را می گیرند و با پس انداز خودش و شوهرش خانه ای کوچک می خرند. آنقدر خوشحال بود که به حالش غبطه خوردم. من و فرید هیچوقت برای هدفی مشترک تلاش نکرده بودیم. از اول خانه، ماشین و پول زیاد داشتم و نمی توانستم لذت نسیم را تجربه کنم. با خوشحالی متوجه شدم که فرید و علی گرم صحبت شده اند. پدرانمان هموز مشغول بازی با شیرین و شایان بودند ولی مادر من و مادر فرید هر دو ساکت در فکر فرو رفته بودند. خودم هم هر وقت یادم می افتاد که قرار است ایران را ترک کنم، دلم می گرفت و نگران می شدم.
صبح جمعه بود و مون و کمال خواب بوديم که در زدند. چنان در را مي کوبيدند که هر لحظه ممکن بود بشکند. چادرم را نوک سرم انداختم و در را باز کردم، دو تا زند چادري پشت در بودند. يکي، پير و يکي جواي، معلوم بود که مادر و دختر هستند. مادره تا منو ديد جيغ کشيد:
- پتياره، روي زندگي بچهء مو خونه ساختي؟ چنان پدري ازت در بيارم که عبرت همگان بشه...
بعد هم منو هل دادن کناري و هجوم بردن تو، کمال که از سر و صدا بيدار شده بود. ميان اتاق ايستاده بود که اين دو تا زن، جيغ زنان وارد شدن. منم بهت زده دنبالشان مي آمدم. زن پيره تا چشمش افتاد به کمال، شروع کرد به جيغ و داد کردن. مرتیکه فلان فلان شده سر دختر مو هوو می یاری؟ اگه دلت به زنت نسوخت به بچه هات می سوخت! بی شرف، پدر تو و اون زن قرشمالتو در می آورم...
زن جوانتر هم با حرفهای مادرش گریه می کرد. مادره، هجوم برد سمت تلفن و گفت:
- الان زنگ می زنم کلانتری، بیان ببرنت، پدرتو می سوزونم...
اما کمال با صدایی محکم و لحنی قاطع گفت:
- بی خود شلوغش نکن، حالا خو فهمیدی... مو زن گرفتم. اگه هم بری شکایت کنی می تونی طلاق دختر تو بگیری و بری.
بعد رو کرد به زن جوانتر گفت:
- ماه منیر، می خوای بمونی و زندگی کنی، یا شکایت کنی و طلاق بگیری؟
در میان بهت ناباوری من و مادرش، ماه منیر با قاطعیت به مادرش گفت:
- خانم جون، گوشی را بذار سر جاش. مو زن کمال هستم و می خواهم باشم.
مادرش لحظه ای با تعجب به دخترش نگاه کرد و چیزی نگفت. ولی بعد گوشی را محکم روی تلفن کوبید و جیغ زنان گفت:
- خاک بر سر نالایقت، همون بهتر که زیر دست بمونی، بد بخت، تو که می خواستی اینطوری خر بشی خو چرا منو دنبالت کشوندی؟ چرا منو بی آبرو کردی؟
همونطوری که ناله و نفرین می کرد، به طرف در رفت و دخترش هم به دنبالش. لحظه ای دم در، نگاهم با ماه منیر تلاقی کرد. برق نفرت در چشمانش، دلم را لرزاند. قد متوسطی داشت، با موهای خرمایی، چشمانش بی حالت و قهوه ای بود. دماغش عقابی بود و لبهایش نشان از سرسختی صاحبش داشت. تقریبا ده پانزده سالی از مو بزرگتر بود. هیکلش رو به چاقی می رفت و پوستش داشت شل می شد. وقتی رفت، مون ماندم و دنیایی که روی سرم خراب شده بود. آنقدر ناراحت شده بودم که فورا چادرم را سر کردم و رفتم خونهء بابام. همون شب، کمال همراه مادرش و تاجی خانم، خواهرش آمدند خانه مان، کلی عذر و بهانه آوردند که ماه منیر زن ناسازگاری است و همان شب فهمیدم، آقا داماد، سه تا هم دختر داره، که دختر بزرگش چند سالی از مو کوچکتر بود. مادرم، خدا بیامرز خیلی ناراحت شد و به تاجی خانم گفت: دستتون درد نکنه، چرا به ما دروغ گفتید؟ دسته ما وضع درستی نداشتیم اما آنقدر درمونده نشده بودیم که دختر بچه سال و خوش قد و بالامون رو بدیم به یه مردی که زن و سه تا بچه داره... شما که می گفتی داداشت زن نگرفته و قبلا خاطر خواه شده و از این داستان ها، هیچ فکر نکردی یه روز ما حقیقت رو بفهمیم؟ تاجی و مادرش هر دو سر به زیر انداخته و چیزی نمی گفتند. اما آقام از ترس اینکه دست حمایتگر کمال از زندگی اش کوتاه بشه، زود میونه را گرفت و گفت:
- حاری است که شده، حالا دخترما زن کمال آقا شده، اما باید این دروغ رو جبران کنه...
کمال هم که منتظر فرصت بود فوری خم شد که مثلا دست آقامو ببوسه که پدرم نگذاشت و با چند تا النگو و یک قالی برای بابام اینها موضوع ختم شد و منم هم دوباهر برگشتم سر زندگی ام. ولی از اون روز دیگه آب خوش از گلوم پایین نرفت تا همین حالا، اون روزها از تصمیم ماه منیر متغجب بودم. فکر می کردم اگر خودم جاش بودم حتما طلاقم را می گرفتم. ولی سالها بعد فهمیدم که ماه منیر چطور با تصمیم اون روزش، انتقامش را از مون و شوهرش گرفت. ولی حیف که خیلی دیر فهمیدم.
شهین خانم، آهسته چشمانش را با پشت دست، پاک کرد. شایان را روی پا گذاشته بود و تکان تکان می داد، منهم داشتم شیرین را می خواباندم. همانطور که تعریف یم کرد، کارها را هم انجام می دادیم. هب شایان خیره شد و ادامه داد:
- کم کم فهمیدم که مادر شوهرم و تاجی خانم از حسادتشون این کارها را کرده بودند. آنقدر رابطه ماه منیر با کمال خوب بوده که حسودی می کردند به خصوص در این مورد که ماه منیر در این سالها نتوانسته بود
پسری برای کمال بیاورد، ولی همچنان برای کمال عزیز بود. و طی چند سال آنقدر بین زن و شوهر جدایی و تفرقه انداخته بودند که به راحتی توانسته بودند کمال را به ازدواج مجدد راضی کنند. اما ماه منیر با سیاست و تدبیری که داشت انتقام این کار را از همه گرفت و به همه ثابت کرد، برندهء واقعی میدان کیست. بعد از اینکه مو فهمیدم کمال زن و بچه دارد، زندگی واقعی ام شروع شد و بک خانه دو طبقه خرید که در هر طبقه یک زنش را ساکن کرد و از اینجا بد بختی های مو شروع شد. طبقه ای که متعلق به مو بود با وسایل نو و مجهزی که هر دفعه کمال در سفر هایش برایم می آورد، پر بود و همین باعث حسادت ماه منیر شد، اا حسادتی که حساب ده و با نقشه، تلافی می شد نه مثل موم بچگانه و خام! مون که از روز اول هم زیاد از شوهرم خوشم نمی آمد از قیافه و هیکل و رفتارش کلی ایراد می گرفتم از وقتی فهمیده بودم زن دیگری دارد، حسود و عصبی شده بودم. اگه یک ساعت از وقتی که متعلق به مو بود در طبقه بالا صرف می شد جیغ و دادی راه می انداختم که نگو و نپرس. دختران کمال هم مثل مادرشان، آب زیر کاه و خونسرد بودند و در مقابل مو، هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. دختر بزرگه اسمش طاهره بود، بعدی طیبه و آخری مرضیه، هر سه شکل مادرشان بودند. پوست مهتابی و موی روشن داشتند. در مواقعش که کمال مسافرت بود، اصلا محل مو نیم گذاشتند و منو داخل آدم حسال نمی کردند. اگر ماه تا ماه هم کمال نمی آمد اینها در خانه ی مرا نمی زدند ببینند که مو مرده ام یا زنده، در عوض خانه ماه منیر می شد ستاد عملیاتی مادر و برادرانش. بچه اولم را که زائیدم در چشم کمال و مادرش عزیز تر شدم. بچه، پس روبد و درشت و سالم. کمال، آنقدر خوشحال بود که انگار پادشاهی اش، ولیعهد دار شده، و دیگر املاک و امپراطوری اش، بی صاحب نمی ماند!! اسم پسرم را مادر شوهرم به یاد پدر کمال، محمود گذاشت و منهم حرفی نزدم. حالا که فکر می کنم می بینم چقدر هوویم عاقل و سیاستمدار بود، بچه هایش محمود را به هوای بازی و کمک به مو، بالا می بردند و بچه را به وجودشان عادت می دادند. برای همین بیشتر وقتها پسرم بالا بود و کمال هم به هوای محمود، وقتش را طبقه بالا می گذراند و مون بی شعور و ساده، نمی فهمیدم چه کار باید بکنم و داد و بیداد را می انداختم و گریه می کردم. گره ای را که با دست می شد باز کرد مو می خواستم با دندان باز کنم. خو نمی دش. کمال هم حوصله اش از دست بچه بازیهای مو سر می رفت و با رضایت کامل بالا می ماند. خو، بچه بودم سن و سالی نداشتم، مادرم هم مثل خودم ساده و بی شیله پیله بود. آنقدر هم گرفتاری بچه داری و مراقبت از بابام و کار بود که وقت نمی کرد زیاد به مو سر بزند، اگر هم گاه گاهی می اومد نمی دونست باید چه کار کنم. حتی آنقدر نادون بودم که نمی فهمیدم پای خودم رو پوست خربزه است و صلاح نیست که بچه دار بشم. تقریبا محمود یک سال و نیمه بود که دوباره حامله شدم. وقتی فهمیدم آنقدر گریه کردم که از حال رفتم، بعدش هم هر کاری به ذهنم می رسید کردم که بچه سقط بشه، اما نشد. سفت چسبیده بود به زندگی و از دست مو هم کاری ساخته نبود.
دوباره شهین خانم به گریه افتاد و حرفش نیمه کاره ماند. از اتاق خارج شدم که دل سیر گریه کند و خجالت نکشد. عصر که می خواست برود. پولش را دادم، چند روز زودتر از موعد پول را دادم گفتم شاید بچه اش
مریض بوده، پول احتیاج داشته باشد، گرفت و تشکر کرد، موقع خداحافظی گفت:
- مو، امروز ناراحتتون کردم. ببخشید. خیلی حرف زدم.
دستم را روی شانه شا گذاشتم و گفتم، این چه حرفیه؟ من دوست دارم که گوش بدم. البته اگه خودت بخوای. فردا می یای؟
سری تکان داد و با خنده گفت: اگه زنده بودم، چشم.
چند دقیقه بعد از اینکه خداحافظی کردیم فرید آمد. از صورتش معلوم بود که سر حال است و کلی با بچه ها بازی کرد. بعد از شام، بچه ها از خستگی خوابیدند و من هم نفسی به آسودگی کشیدم. فرید در حالیکه چای می ریخت از توی آشپزخانه گفت:
- راستی صبا، فردا من نمی رم کلینیک، با هم بریم گذرنامه بگیریم، دیگه باید آماده بشی.
خسته و بی رمق گفتم: باشه مدارکم رو آماده کردی؟
فردی فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت: آره، همه چیز آماده است. کاری هم نداره. فردا مدارک رو تحویل می دی، چند روز بعد پاسپورت آماده است. بعد هم برایت تقاضای ویزا می کنم و دیگه همه چیز مرتب
است.فرید همینطور حرف می زد و من گیج نگاهش می کردم. خوابم گرفته بود از خستگی تمام بدنم درد می کرد. نم یدانم فرید چقدر حرف زد که فهمید من اصلا متوجه نمی شوم. با ملایمت بلند شد و به طرفمم آمد. همانطور که بغلم می کرد، گفت:
- مثلا اینکه خیلی خسته ای، بیا، من می گذارمت تو رختخواب.
بعد هم مثل بچه های کوچک که پدرشان بغلشان می کند، هب طرف اتاق خواب راه افتاد. هنوز درست و حسابی روی تخت نرسیده بودم که در آغوش فرید از حال رفتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 21 Jul 2012 03:54
فصـــــل ۶
تا اخر همان هفته، پاسپورت من و بچه ها چور شد و خوشحالی فرید کامل شد. با اینکه کسی حرفی نمی زد، حس می کردم همه نگران هستند. به اصطلاح آرامش قبل از طوفان در دو خانواده حاکم بود. اوایل هفته، نسیم آمد. توپش هم پر بود. چند ساعتی از آمدن شهین خانم می گذشت که در زدند. در را باز کردم، نسیم پشت در منتظر بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود، از وقتی ازدواج کرده بود و منهم بچه دار، خیلی کم از حال هم با خبر بودیم و گاهگاهی تلفنی با هم حرف می زدیم. د رفکر بودم که نسیم گفت:
- تا کی باید اینجا وایسم، تا تو خاطراتتو مرور کنی؟
با خنده گفتم: خوب بای تو دیگه، منتظر تعارفی؟
آمد تو و با شهین خانم بوبوسی کرد و لباسهایش را در آورد. بعد رفت دستهایش را شست و سراغ بچه ها رفت. شیرین و شایان با دیدن صورت آشنای نسیم، سر و صدا در می آوردند و می خندیدند. آن روز با شهین خانم داشتم لباسهای به درد نخور و وسایل اضافی را جمع و جور می کرد. می خواستم کم کم برای مسافرت آماده شوم. شهین خانم مشغول جمع کردن، لباسهایی بود که کنار گذاشته بودم. رفتم سراغ نسیم و با خوشحالی گفتم: چه عجب از این طرفها؟
ابرویش را بالا انداخت و گفت: چقدر تو رو داری! از وقتی ازدواج کردم تا حالا خونه ما آمدی؟
شرمزده سر تکان دادم و گفتم: حق داری، ولی با این دو تا وروجک نمی شه از جا تکون خورد.
بعد پرسیدم:
- علی چطوره؟
با خنده گفت: خوبه خوب. تو چطوری؟ فرید چطوره؟ از مهمانی اون شب هی می خوام ازت بپرسم اون حرفها راسته یا نه؟
با تعجب پرسیدم کدوم حرفها؟
- همون مسافرت خارج و بورسیه و این حرفها!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره، چند روز پیش هم پاسپورت من و بچه ها آماده شد. فکر کنم تا آخر همین ماه بریم.
نسیم چند لحظه ای مردد نگاهم کرد س، سر انجام گفت:
- صبا من خیلی می ترسم.
فکر کردم در مورد زندگی خودش حرف می زدند، با نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟
- هیچی، یعنی هنوز هیچی، ولی می ترسم تو بری اونجا و اذیت بشی. صبا، این مرد امتحانشو به تو پس داده، اون خوقع که بچه ها نبودن مدام بهانه می گرفت و اذیت می کرد حالا که میخش سفت هم شده، چه کار می کنه؟ اونهم اوجا که هیچکس نیست احوالتو بپرسه. اگه بزنتت چه کار می کنی؟... هان؟
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم ولی از وقتی بچه دار شده بودیم فرید کمتر به من، پیله می کرد و احساس می کردم دیگر مثل سابق نیست که غیرتی می شد و اذیت می کرد. با صدایی گرفته گفتم: نترس، اونجا هم پلیس هست، بعدش هم با این بچه ها من کمتر فرصت بیرون رفتن دارم برای همین چشم کسی بهم نمی افته که فرید بهانه بگیره...
نسیم با نگرانی واقعی گفت: تو نمی تونی همراهش نری؟ تو بمون، اگه به قول خودش این دوره یک ماهه باشه، خوب بر می گرده، یک ماه هم که هزار سال نیست، زود می گذره. سرم را تکان دام و نسیم با اصرار گفت: چرا؟ اگه می تونی تو نرو، برو پیش مامان تا فرید برگرده، مامان و بابا از خداشونه تو با بچه ها بری اونجا، تازه من و فلی هم هستیم تنها نمی مونی.
- می دونم، اما نسیم نمی شه من نرم. من هم می ترسم.
نسیم در چریان مهمانی کذایی الهام و رفتار دکتر سلطانی بود. آهسته گفتم:
- مهشید مثل اینکه طلاق گرفته، با اون اخلاق و رفتاری هم که داره، فرید براش لقمه چرب و نرمی است. مخصوصا حالا که با وجود این دو بچه من زیاد فرصت ندارم با فرید حرف بزنم و دنبال کحارشو بگیرم. فرید هم
چند وقته شبها دیر می آد و تازگی ها فهمیدم بعضی وقتها مطب هم نمی ره و معلوم نیست کجاست. خودش هم میگه این فرصت مطالعاتی به بعضی از همکاراش هم داده ده، از این می ترسم که مهشید هم جز اعزامی ها باشه، حالا تصور کن من هم همراه فرید نباشم...
نسیم دیگر چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت:
- صبا، حالا که خدم ازدواج کردم می فهمم تو چی می گی، درسته این هم دلیل مهمی است که باید بری، اما صبا، مواظب ابش. خیلی مواظب خودت باش.
ناخودآگاه همدیگر را در آغوش کشیدیم، همان لحظه شهین خانم هم وارد اتاق بچه ها شد و با دیدن ما، لبخند زد و گفت:
- شما دو تا آبجی چند وقته همدیگرو ندیده بودید؟
نسم در حالیکه چشمانش خیس اشک بود، گفت: خیلی وقته شهین خانم، آخه من کورم!
شهین خانم با ترس واقعی گفت: راست می گی؟
با خنده گفتم: نه بابا اذیت می کنه.
نسیم بعد از ناهار رفت. آنقدر با شیرین و شایان بازی کرده بود که بچه ها خسته و بیحال بودند. وقتی نسیم و شیرین کنار هم بودند همه می فهمیدند شیرین شبیه کیست. درست مثل نسیم که کوچک شده باشد. شهین خانم بعد از شام درست کردن رفت. لباسهای اصافی و وسایل را هم با کیسه نایلون برد. می گفت در همسایگی شان خانواده ای زندگی می کند که میلی محتاج هستند. لباس و وسایل را برای آنها می برد و من در تعجب ماندم با وضعی که خود شهین خانم داشت چطور برای بقیه بذل و بخشش می کرد. شب، فرید زود آمد. سر حال و خوشحال بود. بچه ها خواب بودند. اول رفت سراغ بچه ها و هر دو را بوسید بعد وارد آشپزخانه شد و کنار من که مشغول سالاد درست کردن بودم، نشست. با مهبانی گفت: حال خانم خودم چطوره؟
نگاهش کردم. چشمان سبزش برق می زد گفتم: خوبم، تو چطوری؟ روزت چطور گذشت؟
لحظه ای صورتش را در هم کشید و گفت: روز گندی بود.
پرسشگرانه نگاهش کردم، ادامه داد: این دکتر سلطانی هم کاراش درست شده و می آد.
درست متوجه منظورش نشدم، پرسیدم: کجا می آد؟
فرید سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: انگلیس.
لحظه ای احساس کردم که وانمود می کند که ناراحت است و در واقع خوشحال هم هست. ساکت ماندم، فرید گفت: می دونم تو ازش خوشت نمی آد، اما خوب چاره چیه؟ اون اونجا یه فامیل داره، ماهم که خونه جدا می گیریم، تو غصه نخور! هر کاری کردیم با بچه ها، این نیاد نشد، مثل اینکه پارتی داره.
بعد برای اینکه موضوع را عوض کند گفت: صبا، بچه ها را هم بردار بریم شام بیرون، الان خیلی وقته خودتو زندونی کردی.
- آخه شام درست کردم.
فرید دستانم را گرفت و گفت: خوب فردا نهار بخور. پاشو، بریم هوایی بخوریم. یه کمی خرید کن. پاشو.
بچه ها را نیم خواب لباس گرم پوشاندم و راه افتادیم. اول رفتیم به یک مرگز تجاری بزرگ و چند دست لباس گرم برای بچه ها و یک پالتو برای خودم خریدیم. فرید هم یک بارانی برای خودش خرید. می گفتند انگلیس سرد و بارانی است. بعد به رستوران رفتیم و شام خوردیم. برای بچه ها هم صندلی مخصوص آوردند و منهم برای اینکه سر و صدا نکنند جلویشان چند سیب زمینی سرخ کرده گذاشتم که با اشتها خوردند. همه جا، مردم نگاهمان می کردند. وجود بچه ها باعث این توجه بود. حس می کردم فرید از این وضع زیاد راضی نیست. فرید آن شب گفت که تا دو هفته دیگر ویزاهایمان می رسد و برا آخر ماه بلیط رزرو کره است. خانه مان را به عنوان وثیقه برای بازگشتمان گذاشته بود و این اا حدودی خیال مرا راحت می کرد که حتما بر می گردیم. صبح فردا، بر خلاف روزهای دیگر بچه ها زود بیدار نشدند. دیشب، دیروقت خوابیده بودند و خسته بودند. شهین خانم که آمد هنوز خواب بودند. با خوشحالی هب شهین خانم گفتم: نهار داریم دیشب شام بیرون خوردیم، بیا، بیا بقیه داستان رو برام تعریف کن.
با خنده آمد تو و نشست. برایش چای ریختم و خودم هم نشستم. شهین خانم پرسید: بچه ها هنوز خوابن؟
سرم را تکان دادم و گتفم: طفلک ها از بس بیرون نرفته اند، دیشب خیلی خسته شدن.
شهین خانم، چایش را برداشت و سر کشید، بعد با صدایی آهسته شروع به تعریف کرد
از پنجره کوچک هواپیما به ابر ها خیره شده بودم. بچه ها، خواب بودند و فرید کنارم مشغول مطالعه بود. لحظه ای به بقیه مسافران نگاه کردم. هر کس مشغول انجام کاری بود. انگار فقط دل من بود که بی قرار می تپید. موقع خداحافظی در فرودگاه، مادر فرید گریه می کرد، نسیم هم همینطور، اما مادر من ساکت گوشه ای ایستاده بود و نگرانی و اضطراب در چشمانش موج می زد. از چند روز پیش یه یک یک دوستان و فامیل زنگ زده و خداحافظی کرده بودم. حتی شهین خانم هم ناراحت بود. هر چه می گفتم این مسافرت فقط یکماهه است فایده ای نداشت. انگار فقط خودم باور کرده بودم. حالا همه چیز تمام شده بود. مه غلیظی روی شهر را پوشانده بود. تا چند دقیقهء دیگر هواپیما می نشست و من وارد شهر غریبه ای می شدم که هنوز نمی دانستم برایم چه پیش خواهد آورد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 21 Jul 2012 03:55
وقتی از هواپیما خارج و وارد سالن فرودگاه شدیم، فرید اطراف را نگاه می کرد انگار منتظر کسی بود. بچه ها خسته شده بودند و نق می زدند. از فرید پرسیدم:»
- کسی قراره بیاد دنبالمون؟
سرش را تکان داد و گفت: آره، بهروز گفته می آد فرود گاه.
با تعجب پرسیدم: بهروز دیگه کیه؟
- یکی از بچه ها، که چند هفته ای زودتر از ما آمده، همون که قراره برامون خونه اجاره کنه.
چند لحظه ای گیج و حیران ایستاده بودیم. سر انجام فرید به نشانهء دیدن یک آشنا لبخند زد و جلو رفت. بهروز هم سن و سال فرید بود. با ریش و سیبیل و موهای مشکی، چشمان درشت و نگاه نافذی داشت و
رفتارش از همان لحظه اول به دلم نشست. بعد از سلام و احوالپرسی، بهروز یکی از چمدان ها ار برداشت و گفت:
- خوب، بیایید من یک جا براتون پیدا کردم که نزدیگ خودمونه، اگه خوشتون نیامد می تونید عوضش کنید.
در بین راه، بهروز که جلو نشسته بود، برگشت و رو به من گفت:
- صبا خانم خوب شد شما آمدید، پریسا زن من هم خیلی احساس تنهایی می کرد. حالا الان می برمتون آپارتمان خودتون بعد برای ناهار میام دنبالتون، پریسا ناهار درست کرده.
با خستگی گفتم: راضی به زحمت شما نبودیم.
بهروز با خنده گفت: نه بابا چه زحمتی.
بالاخره تاکسی مقابل یک ساختمان بلند و کمی قدیمی ایستاد. احساس کردم آنجا مرکز شهر است چون خانه ها به هم چسبیده و اکثرا قدیمی بودند. بهروز جلو رفت و دکمه آسانسور را فشار داد. بعد گفت: اون
ساختمان روبرویی هم خانهء ماست. طبقه سوم هستیم.
فرید پرسید: خونه ما طبقه چندمه؟
- ششم.
جلوی در قهوه ای رنگی ایستادیم و بهروز با کلید در را باز کرد. با ورود به خانه، دلم گرفت. بوی نم در فضا می آمد. اثاثیه ارزان قیمت و کهنه ای را در خانه چیده بودند. خانه ای کوچک و فشرده بود با یک اتاق خواب و یک سالن نسبتا بزرگ و یک آشپزخانه خیلی کوچک. دستشویی و حمام هم یک جا بود. رویهم رفته، خانه تنگ و تاریکی بود که همان اول زد توی ذوقم!
وقتی بهروز رفت به فرید گفتم: این که لونهء موشه! می ترسم بچه ها اینجا سل بگیرن.
فرید با خنده گفت: یکماه که بیشتر نیست. اگه بخوای عوضش می کنیم اما برای همین هم کلی باید اجاره بدیم. پوند انگلیس هم می دونی که، خیلی گرونه.
به بچه ها شیر دادم و لباسهایشان را عوض کردم. سیستم حرارت خانه با پول کار می کرد، البته بهروز لطف کرده بود و قبل از آمدن ما، خانه را گرم کرده بود. بچه ها با کمی راحت شدند، خوابیدند. با فرید مشغول جا به جا کردن لباس ها و وسایل درون چمدان ها شدیم. چند بسته زعفران و پسته و نبات که نسیم برایم خریده بود را کنار گذاشتم تا هر زن بهروز بدهم. خوب، کلی در حق ما لطف کرده بودند. کمی از ظهر گذشته بود که بهروز دنبالمان آمد. در را که باز کردیم، با خنده گفت:
- خوب، حالا بفرمائید رستوران!!!
پسر خوب و خوش روحیه ای بود با لحنی خسته گفتم:
- ببخشید، آقا بهروز، اما بچه ها خوابیده اند. ما نمی تونیم بیائیم، از قول ما از پریسا خانم هم عذر خواهی کنید.
با ناراحتی گفت: نمی شه خانم دکتر، پریسا کلی تهیه و تدارک دیده، منتظر شماست.
بعد فکری کرد و گفت: اصلا یک کاری می کنیم. من می رم با پریسا و ناهار می آیم اینجا، خوبه؟
فرید به جای من جواب داد: با اینکه زحمت می شه، اما عالیه!
در فاصله ای که بهروز و پریسا بیایند، لباس عوض کردم و سر و صورتم را شستم و کمی آرایش کردم. شال ابرشمی هم که خیلی دوست داشتم روی موهایم انداختم. وقتی فردی وارد اتاق شد آماده بودم، فرید با دیدنم گفت:
- می خوای اینها رو بپوشی؟
نگاهش کردم و گفتم: عیبی داره؟
سری تکان داد و گفت: من این بهروز رو درست نمی شناسم، بهتره پوشیده تر لباس بپوشی.
خنده ام گرفت، بلوز آستین بلند و دامن بلند، شده بود لباسهای غیر پوشیده، اما چیزی نگفتم و به جای دامن، شلوار پوشیدم. نیم ساعتی از رفتن بهروز گذشته بود که در زدند. فرید در را باز کرد و بهروز با یک سبد پر از وسایل ناهار وارد شد. پشت سرش هم پریسا، دختر لاغر و قد بلندی بود با صورت سبزه و یک دنیا نمک، چشمان قهوه ای و کشیده ای داشت با گونه های برجسته و لبهای گوشتی، ابروهای نازک و کمانی داشت. رویهم رفته صورت زیبا و با نمکی داشت. رفتم جلو و سلام کردم. صورت هم را بوسیدیم. گفتم: باعث زحت شدم، باید ببخشید.
پریسا با خوشحالی گفت: این چه حرفیه؟ من دیگه داشتم برای دیدن یک هم زبون پرپر می زدم. به خدا آنقدر از دیدنتون خوشحالم که نگو و نپرس.
ناهار خوراک مرغ با سوپ درست کرده بود که با اشتها خوردیم. بعد از ناهار، دوباره بهروز رفت و از خانه شان تخمه و میوه آورد. بچه ها هم بیدار شده بودند و چهار دست و پا به جمع ما اضافه شدند. پریسا با دیدن بچه ها از خوشحالی پر در آورده بود. با خنده می گفت: هزار ماشاالله، آنقدر ناز هستن آدم نمی دونه کدوم رو بغل بگیره. بعد هم خم شد و هر دو را بغل کرد. شیرین و شایان هم با دیدن صورت ناآشنای پریسا گریه بلندی سر دادند. کمی بعد بچه ها مشغول بازی شدند و بزرگتر ها مشغول صحبت کردن، پریسا برایم تعریف کرد که ماه پیش آمده اند و اواخر این ماه به ایران بر می گردند. با خوشحالی و خنده گفت: خدا رو شکر دارم بر می گردیم.پرسیدم: چرا خوشحالی؟ این جا بهت بد گذشت؟
سری تکان داد و با لحن غمگین گفت: اکه جهنم هم می رفتم بهتر از اینجا بود. باز تو ایران می دونی که خانواده ات نزدیک هستن. حتی اگه هر ورز و هر هفته بهشون سر نزنی، دلت قرصه که با یک تلفن سراغت می آن، دم دستت هستن. تو ایران با همسایه ها، مغازه دار ها، اهل محل سلام و علیکی داری، بود و نبودت، مریضی و سلامتت، نداری و بد بختی ات براشون مهمه، اما اینجا انگار تو چشماشون شیشه کار گذاشتن، آنقدر سرد و بی تفاوت نگاهت می کنند که از وجود خودت خجالت می کشی. بهروز شبا دیر می امد، بچه ای هم نداریم که سرم گرم باشه، از تنهایی گاهی با خودم حرف می زدم. آخه مگه آدم چقدر می ره ویترین مغازه ها و بازار ها رو نگاه می کنه؟ باباخره هر چیزی تازگی شو از دست می ده و آنوقته که بدبخت می شی.
بهروز با شنیدن حرفهای پریسا با خنده گفت: بسه پریسا، آنقدر تو دل خانم دکتر رو خالی نکن.
بعد رو به من کرد و گفت: اونجوری هم که پریسا می گه، نیست.
فرید هم که مشغول پوست کندن پرتقال بود، گفت: من نمی ذارم صبا تنها بمونه.
پریسا با لبخند جواب داد، خدا کنه!
بعد از ساعتی، زن و شوهر رفتند و ما را تنها گذاشتند. آنقدر خسته بودم که پیشنهاد فرید را برای خرید، قبول نکردم و بد از خواباندن بچه ها، بیهوش افتادم. وقتی بیدار شدم صبح شده بود و آفتاب بی رمق و کم
جانی از لای پرده ها، وارد اتاق شده بود. بچه ها هنوز خواب بودند. اما فرید سر جایش نبود. بلند شدم و وارد سالن شدم، فرید در آشپزخانه مشغول چیدن لیوان و کارد روی میز بود. تا مرا دید، خندید و گفت:
- سلام. تا تو خواب بودی من رفتم یک کمی خرت و پرت خریدم. الان یک صبحانه ای بهت می دم که حظ کنی. بدو برو صورتتو بشور!
دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. بوی قهوه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. با دلتنگی گفتم: فرید چای نگرفتی؟
به یک پاکت سبز رنگ اشاره کرد و گفت: چرا، اینهاش. برای بچه ها هم از این غذاهای کمکی گرفتم. رویش نوشته لی ویتامین داره. یک مرغ هم خریدم. بقیه خرید ها باشد با هم برویم.
بعد از صبحانه، بهروز آمد دنبال فرید تا را هم به دانشگاه محل کارشان بروند و بهروز، فرید را معرفی کند. فرید با عجله لباس پوشید و رفت. وقتی در را بست، از جا بلند شدم و قوری را که پر از قهره سیاه و تلخ بود، در ظرفشویی خالی کردم. برای خودم چای درست کردم. لقمه های آخر صبجانه ام را می خوردم که شیرین و شایان چهار دست و پا از اتاق به سمتم امدند. دندانهای جلویشان مثل جوانهء گندم، سر زده بود و موقع آب خوردن با لیوان، تق تق صدا می کرد و دل مرا از شادی پر می کرد. برایشان از غذایی که فرید خریده بود، درست کردم، با اشتهای کامل خوردند. چند اسباب بازی جلویشان ریختم و خودم پشت پنجره رفتم. باز هم مثل دیشب مه غلیظی همه جا را پوشانده بود، شیشه ها عرق کرده بودند و چیزی پیدا نبود. یکهو، دلم گرفت. دلم برای خانه خودم که از پنجره اش شهر پیدا بود، تنگا شد. بغض گلویم را گرفته بود که صدای زنگ در، در خانه پیچید. با ترس و نگارنی جلوی در رفتم. پریسا بود. در را باز کردم و پریسا که سر و صورتش خیس باران بود، داخل شد. با خنده گفت:
- سلام، بیرون داره سیل می آد.
گفتم:
- سلام. این شهر هیچوقت آفتابی هم می شه؟
همانطور که کتش را در می آورد، جواب داد: والله، از وقتی ما اینجا آمدیم، یکی، دوباری، آفتابی شده، وقتی آفتاب در میاد، قیافه مردم دیدنی می شه، همه با عینک آفتابی و کرم ضد آفاب می پرن تو خیالان ها و پاک ها که مثلا آفتاب بگیرن. اگه اینها تو اهواز و آبادان بودن چیکار می کردن؟
با خنده گفتم: هیچی از زیر کولر گازی جنب نمی خوردن!
لحظه ای سکوت شد، بعد پریسا گفت: خوب، امروز می خوای چه کار کنی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: فعلا که هیچی. هنوز گیجم.
پریسا گفت: خوب بیا با هم بریم بیرون، بچه ها هم هوا می خورن.
دو دل گفتم: آخه بارون می آد. خیلی هم سرده...
پریسا فوری گفت: راهی نمی خواهیم بریم که، یک مرکز خرید چسبیده به خونه هامون، بیا، تا سر کوچه خیس نمی شی.
بچه ها را لباس پوشاندم و راه افتادیم. توی راه، افتادیم. توی راه، پریسا از وضع مواد غذایی و پوشاک و اینکه کجا اجناسش ارزان تر و بهتر است تعریف می کرد. خیلی زود به مرکز خرید رسیدیم. با اینکه جز مراکز مهم و اصلی شهر نبود اما به قدری بزرگ و وسیع بود که در چند ساعت هم نمی شد تمام مغازه هایش را دید. چیز هایی را که لازم داشتم خریدم. به کمک پریسا کمی از دلار هایی که همراهم بود تبدیل کردم. ناهار هم دوتا ساندویچ خوردیم و به خانه بر گشتیم. جلوی در خانه، پریسا گفت: خوب، صبا جون. من دیگه می رم. اگه کارم داشتی حتما خبرم کن.
با ناراحتی گفتم: کجا می ری؟ بیا بالا یک چایی با هم بخوریم.
اما پریسا قبول نکرد و گفت که باید برای شام، غذا درست کند.
بچه ها که خوابیدند. اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر دلتنگ بودم که دست و دلم به کاری نمی رفت. هوا هم جوری بود که احساس افسردگی و کسالت به آدم دست می داد. برای فرار از فکر و خیال، خودم هم خوابیدم.
دو هفته از آمدنمان می گذشت. دلم سخت تنگ شده بود. بر عکس من، فرید حسابی جا افتاده بود. صبحها زود بلند می شد و به دانشگاه می رفت و تا پاسی از شب همان جا می ماند. هوا هم آنقدر سرد و بارانی بود که نمی توانستم حداقل بیرون بروم. از بی همزبانی و تنهایی داشتم دق می کردم. پریسا گاهگاثی پیشم می آمد اما او هم کار داشت و زود می رفت. بهروز با اینکه همکار فرید بود، سر شب به خانه می آمد، هر وقت از فرید سوال می کردم که چرا او هم مثل بهروز زود به خانه نمی آید، حق هب جانب می گفت:
- اون آخرای کارشه، ولی من تازه آمدم. خوب باید هم با هم فرق داشته باشیم.
می دانستم که مهشید هم آمده است و همین باعث نگرانی ام شده بود. اما، حرفی نمی زدم. دلم برای لحظه ای گفتگو با فرید پر می زد. از دیدن در و دیوار کثیف آپارتمان تنگ و تارکمان، خسته شده بودم. تلفن
آپارتمان هم طوری بود که نمی شد با خارج از کور تماس گرفت. البته مادرم و مادر فرید زنگ زده بودند ولی با شنیدن صدایشان بد تر دلتنگ شده بودم. صبحها زود از خواب بلند می شدم تا قبل از رفتن فرید بتوانم چند کلمه ای با او صحبت کنم. اما دریغ از چند کلمه حرف درست و حسابی فرید آنقدر بی حوصله و سرسری جوابم را می داد که از حرف زدنم پشیمان می شدم. روحیه ام آنقدر کسل شده بود که حوصله بچه ها را هم نداشتم. با کوچکترن کاری، سرشان فریاد می زدم و بعد خودم به گریه می افتادم. از فکر اینکه فرید از صبح تا شب همراه مهشید چه کارهایی می کند و اینکه در مملکت غریب، بیکار و بی کس مانده بودم، آنقدر اعصابم تحت فشار بود که با کوچکترین تلنگری، داد و بی داد را می انداختم و بچه های نازنیم را کتک می زدم. شیرین و شایان هم از ترس جیغ و داد و گریه های عصبی من، تقریبا از صبح تا شب بی حرکت و آرام گوشه ای کز می کردند. بچه های نازنینم که نوز یکسالشان نده بود، متوجه اعصاب خراب مادرشان و بی توجهی پدرشان شده بود و از خودشان در مقابل من محافظب می کردند. اما باز به خودم دلداری می دادم که دو هفته دیگر بر می گردیم و این کابوس عذاب آور تمام می شود.
پریسا و بهروز، کم کم وسایلشان را جمع می کردند تا بر گردند. پریسا آنقدر خوشحال بود که حسودی ام می شد. قرار بود برای پایان هفته همهء همکاران بهروز را دعوت کند و به اصطلاح یک جشن خداحافظی بگیرد. من هم از اینکه یک مهمانی در پیش داریم خوشحال بودم با خودم فکر می کردم شاید بتوانم با فرید صحبت کنم و دوباره ازش خواهش کنم شبها زودتر برگردد. برای ماهم تنوع لازم بود، با اینکه به یک کشور خارجی آمده بودیم اما من هیچ جا را ندیده بودم و اگر بعدا کسی از من می پرسید لندن چطور جایی بود؟ هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
سر انجام جمعه از راه رسید و من با شور و شوق مشغول لباس پوشیدن شدم. از صبح بچه ها را حمام کرده و خودم هم حمام رفته بودم. بچه ها، از اینکه من سر حال بودم، خوشحال بودند و شیطنت می کردند.
شیرین، چند قدمی می توانست راه برود اما بعد از چند قدم، می افتاد،ولی شایان هنوز می ترسید قدم از قدم بردارد، دستهایش را به لبه میز می گرفت و بلند می شد اما از جایش تکان نمی خورد. چند کلمه ای هم به زور می گفتند، البته من اصلا حوصلهء سر و کله زدن با بچه ها را نداشتم و پیشرفت حرف زدنشان اصلا خوب نبود.
فرید صبح که می رفت بهم گفت که خودش به خانه بهروز و پریسا می آید و من منتظرش نشوم. ساعت نزدیک هفت بود ه با بچه ها به خانه پریسا رفتم. وقتی زنگ زدم خودش با خوشحالی در را باز کرد و تعارف کرد ه داخل شوم. چند نفری آمده وبدند. تا ره حال هیچکدامشان ار ندیده بودم. بهروز با دیدن من و بچه ها به طرفمان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی آهسته گفت:
- خیلی خوش آمدید، پس فرید کو؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: گفت خودشت می آد.
بهروز با خنده گفت: من نمی دونم این فریدتو آزمایشگاه چقدر کار داره؟
بعد شایان را بغل کرد و گفت: بفرمائید، بیایید تا شما را به دوستان دیگر معرفی کنم.
روی مبلها سه زن و یک مرد نشسته بودند. بهروز به زن و مردی که کنار هم روی یک مبل نشسته بودند اشاره کرد و گفت:
- ایشون دکتر ایزدی هستند و سپیده خانم، همسرشون.
بعد رو به دو زنی که روی صندلی کنار هم نشسته بودند کرد و گفت:
- این خانم ها هم مقیم اینجا هستند و هموطن، خنم دتر ویده و یلدا صوفی.
هر دو دختر بلند شدند و با من دست دادند. بهروز با خنده گفت: ایشون هم خانم دکتر پورزند، همسر فرید آقا!
احساس کردم پوزخندی روی لب دو خواهر، شکل گرفت. اما خودشان را کنترل کردند و ساکت سرجایشان نشستند. زن، دکتر ایزدی کمی چاق و قد کوتاه بود و حجاب کامل داشت. خود دکتر ایزدی هم جوانی متوسط القامه بود با سری که کم کم داشت کچل می شد. به نظر آدمهای خوب و با شخصیتی می آمدند. اما ویدا و یلدا اصلا اینطور نبودند و کتی تظاهر به متانت هم نمی کردند. هر دو لباسهای تنگ و کوتاهی پوشیده بودند کهدختر بچه ها هم خجالت می کشیدند آن جور لباس بپوشند. با هر تگان کوچک بدنشان پیدا می شد.
ویدا خواهر بزرگتر بود، موهای کوتاه و پسرانه اش رنگ قرمز دوشن داشت. صورتش مثل پرهای طوطی، رنگارنگ بود. لبهای سرخ، گونه های قهوه ای و پلک های سبز و آبی. با اولین نگاه هر کس متوجه لنز بد رنگ و غیر طبیعی سبزش می شد. چشمانش درست مثل کورهای مادرزاد شده بود. خنده های بلند وقیحش حال هر کسی را بهم می زد. یلدا از خواهرش قد بلند تر و خوش هیکل تر بود. موهای بلندش ار فر کرده وبد و به رنگ شرابی در آورده وبد. او هم صورتش از آرایش زیاد، نگین شده وبد. لنزیهای یلدا، آبی بود و مثل خواهرش مصنوعی و بد ریخت به نظر می رسید. کنار دماغش جای عمل جراحی داشت و خندا هایش پر از عشوه و ناز وبد. با هر جمله سر و دستش ار تکان می داد و میان حرفهایش پر بود از تکه های انگلیسی، بعد با ناز می گفت: ببخشید به فارسی نمی دونم چی میشه!!!
هر بار این جمله را می گفت دلم می خواست موهایش را دور دستم بپیچانم و تکانش دهم و بگویم: مگه چند وقته اینجایی که زبون مادری ات رو فراموش کردی؟
چند لحظه ای که گذشت، بلند شدم و پیش پریسا که در آشپزخانه بود، رفتم، تا مرا دید گفت: خوب شد آمدی، دیگه داشت حالم به هم می خورد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#44
Posted: 21 Jul 2012 03:56
پرسیدم: از چی؟
با ابرو اشاره به دو خواهر رنگارنگ کرد و گفت: این دوتا نجیب خانم رو می گم.
آهسته پرسیدم: خوب چرا دعوتشون کردی؟
با سوالم انگار داغ دلش تازه شد و گفت: من دعوت نکردم. این دوتا از دوستای اون مهشید احمق هستن، وقتی از دکتر ایزدی دعوت کردم اونهم اونجا بودو خودش و دوستاش رو دعوت کرد. خجالت کشیدم بگم نه! حالا هم چشمم کور باید پذیرایی کنم.
نگاهی به اتاق کردم تا ببینم بچه ها کجا هستند هر دو مشغول بازی با زن دکتر ایزدی بودند که معلوم بود بچه دوست دارد. داتم کمک پریسا وسایل شام را آماده می کردم که زنگ زدند. لحظه ای بعد مهشید با دسته گل وارد شد. غرق در آرایش بود. موهایش را کوتاه کرده بود و انگار دماغش را هم عمل کرده بود.
دامن کوتاه همراه با بلوز آستین حلقه ای پوشیده بود. با دیدن من، لبخند زورکی زد و گفت: به به، صبا خانم حالتون چطوره؟
بعد با دیدن روسری سرم گفت: شمااینجا هم دست از این شال و کلاه بر نداشتید؟
با قاطعیت گفتم: این به قول شال و کلاه جزو اعتقادات منه، و هر جان برم همراهم هست. اما شما مثل اینکه منتظر فرصت بودید نه؟
پریسا هم با خنده گفت:ماشاءالله صبا خانم آنقدر خوشگله که باید هم موهاشو بپوشانه، وگرنه دکان خیلی ها تخته مشه!
مهشید پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد. با همه سلام و احوالپرسی کرد و کنار دوستانش نشست. ولی وجود شیرین و شایان را ندیده گرفت و حتی نیم نگاهی به طرفشان نیانداخت. چند دقیقه بعد از رسیدن مهشید، فرید هم آمد. اول آمد و با پریسا و من که نوز در آشپزخانه بودیم، سلام و احوالپرسی کرد، بعد به سراغ مهمانان دیگر رفت. نمی دانم چرا از فاصله کوتاه بین آمدن فرید و دکتر سلطانی آنقدر ناراحت شدم. انگار با هم آمده بودند و فرید منتظر مانده بود تا مهشید اول بیاید. احساس تهوع داشتم و سرم بد جوری درد گرفته وبد. پریسا، شام را کشید و همه را به سر میز دعوت کرد. از فرصت استفاده کردم و بچه ها را بردم به اتاق خواب تا شیر بدهم. شایان از گرسنگی کلافه شده بود و با دست یقه لباسم را می کشید. با بزرگتر شدن بچه ها، شیر من هم کم شده بود و دیگه به بچه ها غذا می دادم. کمی که به هر دو شیر دادم. لباسم را مرتب کردم تا از سر میز برایشان کمی گوشت مرغ بیاورم. در اتاق را که باز کردم خشکم زد. مهشید تقریبا داشت توی گوش فرید حرف می زد و فرید هم آهسته سر تکان می داد. با دیدن من، هر دو از هم فاصله گرفتند و با این حرکت دو خواهر زیر خنده زدند. احساس می کردم صورتم قرمز شده است. مهشید همراه دوستانش رفتند و سر جایشان نشستند، بغض گلویم را گرفته بود. فرید کنارم آمد و گفت: صبا چرا شام نمی خوری؟به سختی خودم را کنترل می کردم تا اشکم سرازیر نشود. بدون آنکه جواب فرید را بدهم، کمی غذا برای بچه ها کشیدم. در مدتی که بچه ها غذا م یخوردند، فکر می کردم که چرا فرید اینطوری رفتار می کند.اگر خسته و بی حوصله بود پس باید برای همه، همینطور باشد، نه فقط برای من! تصمیم گرفتم ازش بخواهم زودتر به خانه برویم تا کمی باهم صحبت کنیم. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم تقریبا همه شمام خورده بودند، پریسا برایم یک بشقاب پر، غذا کشیده ود. دختر خیلی ماهی بود و از اینکه زودتر از ما بر می گشت خیلی ناراحت بودم. مشغول خوردن غذا بودم که پریسا با صدای بلند گفت:
- خیلی خوشحالم که داریم بر می گردیم. دلم برای همه چیز ایران تنگ شده...
یلدا با طعنه گفت: حتما بیشتر برای هوای کثیف و ترافیکش؟... نه؟
پریسا با لحن کوبنده ای گفت:هر کسی لایق وطنش باشه برای همه چیزش دلتنگ می شه، اما خیلی ها این شانس رو ندارن!
بعد به طرف من برگشت و گفت: صبا، تو دلت تنگ نشده؟
لقمه ام را قورت دادم و گفتم: چرا، ولی ماهم انشاءالله یکی، دو هفته دیگه بر می گردیم.
فرید که داشت میوه پوست می کند با خنده جواب داد:
- خیلی هم به دلت صابون نزن صبا، چون ما یکی، دو ماه دیگه اینجا هستیم.
چنان از حرفش جا خوردم که غذا به گلویم پرید و به سرفه افتادم. صلاح ندیدم جلوی چشم منتظر بقیه حرفی بزنم، چون می دانستم حتما بحث و جدلی در پیش خواهیم داشت. وقتی میز غذا را همراه پریسا و خانم ایزدی جمع کردیم، کنار فرید رفتم و با استفاده از موقعیت آهسته گفتم: فرید؟ بریم خونه؟
نگاهم کرد و گفت: برای چی؟ به من که خیلی خوش می گذره. بریم خونه چی کار کنیم؟
گفتم: آخه خیی وقته من تو با هم تنها نبودیم، با هم حرف نزدیم، امشب که تو زود آمدی، گفتم...
حرفتم را برید و گفت: من حوصله ندارم بیام خونه به شکایت ها و غرغر های تو گوش بدم. اگه حرفی داری همین جا بزن.
ساکت شدم. این فریدید نبود که آنقدر مشتاق ازدواج با من وبد. این فرید حسودی نبود که از ترس نگاه بقه، زود از مهمانی ها دل می کند. این شوهر من نبود. همه مشغول صحبت و خنده بودند، ولی من فرسنگ ها دورتر از آنها بودم. بچه ها خوابشان می آمد و نق می زدند. فرید مشغول صحبت و خنده با مهشید و دو دوست اطواری اش بود. دلم خیلی گرفته بود. فرید که تازگی ها از ضحبت با من خسته بود حالا مشتاقانه به حرف های پوچ و جلف دختران رنگ و روغن خورده می خندید. با خودم فکر کردم « من اینجا چه می کنم؟ چرا نشسته ام و شاهر دلبری زنان دیگر از شوهرم و بگو بخند او با زنان غریبه هستم؟ یعنی من آنقدر حقیر شده ام؟» با عصبانیت بلند شدم و لباس بچه ها را پوشاندم. مهشید با خنده گفت:
- حالا کجا صبا جون؟ تازه اول شبه!
با نفرت گفتم: برای ما زنهای نجیب الان آخر شب و دیر وقته، شما رو نمی دونم.
چشمان پریسا از خوشحالی برق زد. فرید اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- صبا، بشین با هم می ریم.
با غیظ گفتم: لزومی نداره تو هم همراه ما بیایی. الحمدلله خانه نزدیکه و من هم یادم نرفته که بچه دارم و بچه ها خوابشون می آد.
مهشید دوباره با ناز و ادا گفت: وای، شما چقدر بد اخلاقید!
پریسا این بار گفت: خوب شما ه ماگه شوهرتون با زنهای دیگه گرم می گرفت، بداخلاق می شدید.
دلم خنک شد. زن دکتر ایزدی هم به کمکمان آمد و انتقام این چند ساعت وقاحت رو گرفت و گفت: آخه، خانم دکتر از همسرشون طلاق گرفتن، چون مردهای ایرانی هم، طاقت ندارن زنشون با مرد غریبه بگه و بخنده. بعد با خنده گفت: البته هر کسی خودش می دونه و خدای خودش!
قبل از اینکه فرید حرفی بزند، ویدا با لحن وقیحی گفت: این حرفها دیگه دِمُده شده. الان قرن بیست و یکم است... تعجب می کنم شما با این طرز تفکر چطور آمدید لندن؟ خوب همون شهر خودتون می موندید...
اینبار بهروز بی طاقت گفت: ما نیامدیم که بمونیم. اگر هم آمدیم منظور چیز دیگه ای بوده که با عیش و نوش و خوش گذرانی زمین تا آسمون فرق داره.
دیدم اگ رآنجا بمانم حتما دعوا درست می شود، با صدای بلند از همه خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. هوای سرد، باعث شد کمی سر حال بیایم. از حرف پریسا و خانم ایزدی حسابی خوشحال بودم. پس این اعتقادات فقط مربوط به من نمی شد. بچه ها به محض رسیدن به خانه، خوابیدند. به صورت های بیگناهشان که در خواب، معصوم تر به نظر می رسید نگاه کردم. چقدر این مدت اذیتشان کرده بودم و همه اینها تقصیر فرید بود. از ناراحتی و دلتنگی نمی توانستم بخوابم. تصمیم گرفتم سرم را با کتاب خواندم گرم کنم تا فرید بیاید. امشب باید با او صحبت می کردم، ساعت ها به کندی می گذشت و از فرید خبری نبود. الم پر از کینه شده بود. دلم می خواست زورم یم رسید و حسابی کتکش می زدم. از کتاب هم چیزی نمی فهمیدم، کتاب را به گوشه ای پرتاب کردم و در سکوت نشستم. ساعت حدود سه صبح بود که فرید در ورودی را باز کرد. در تاریکی زیر نظر داشتمش، فکر می کرد منهم همراه بچه ها خوابیده ام و آهسته و آرام حرکت می کرد. کمی که جلو آمد با صدای بلندی گفتم: چه عجب بالاخره تشریف آوردی!
آشکارا ترسید، زود گفت: چرا مثل جغد تو تاریکی نشستی؟
بعد کتش را در آورد و با صدایی آهسته پرسید: چرا همانجا نماندی؟ تو که بیداری...
با خشم گفتم: بله من بیدارم، اما تو دو با بچه هم داری که انگار یادت رفته، اونها از همون لحظه که رسیدن، خوابیدن.
فرید داشت لباسهایش را عوض می کرد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
- امشب چی می گفتی که یکی دو ماه دیگه قراره اینجا بمونیم؟
با بی حوصلگی گفت: همین که شنیدی، اینجا کارم یک کمی طول می کشه. بعد بر می گردیم. تازه ممکنه اگه تو این مدت از کارم راضی باشن، برام اقامت دایم بگیرن و خونه و ماشین در اختیارم بذارن. اون وقت برای همیشه بر می گردیم اینجا، برای بچه ها هم بهتره، تو هم می تونی ادامه تحصیل بدی و ...
طاقت نیاوردم و با خشم داد زدم: بس کن فرید. انقدر دروغ تحویلم نده. تو ایران هم می گفتی بیاییم اینجا، می گردیم و تفریح می کنیم. ادامه تحصیل بدم؟ خر گیر آوردی؟ تو همون ایران، داشتم ادامه تحصیل می دادم نذاشتی، حالا با دو تا بچه، تو مملکت غریب، ادامه تحصیل بدم؟ دیگه با این حرفها نمی تونی خامم کنی، تو فقط به فکر خودت هستی. تو این مدت که اینجا آمدیم شد یک روز زود بیایی دست زن و بچه ات رو بگیری ببری گردش؟ شد یک روز زود بیایی یک کمی با من حرف بزنی، با بچه هات بازی کنی؟ تا حالا فکر می کردم واقعا به فکر کاری و از بس مشغولی وقت نداری، اما امشب فهمیدم که چقدر ساده و هالو هستم. تو برای سه تا زن خراب و کثیف بیشتر وقت و حوصله داری تا زن ساده و بد بخت خودت!
فرید با شنیدن حرفهایم از جا در رفت و داد زد، این فکر ها، مختص یک مغز خراب و شکاکه، تو حسودی! به مهشید چون دکتر موفق و زرنگی است، حسودی می کنی. خوب، اگه عرضه نداری، چرا به مردم تهمت می زنی. از شنیدن حرفهای فرید آنقدر ناراحت شدم که فنجان روی میز را به طرفش پرت کردم، با صدایی که از شدت خشم می لرزید، گفتم:
- خفه شو! اگه من شکاکم تو چی هستی؟ تو که به یک سلام و احوالپرسی سادهء من با رضا پسر عموم زمین رو به زمان می دوختی، تو که به همه تهمت چشم ناپاکی می زدی، حالا برای من ادای آدمهای روشنفکر رو در نیار. تازه من هیچوقت تو بغل هیچ مردی نبودم و تو شک می کردی. اما این زنیکه کم مونده بوی پای تو بشینه. معنی عرضه رو هم فهمیدم! هر کیم بتون ه از شوهرش طلاق بگیره و با وقاحت و جلف بازی شوهر زن ساده و احمقی مثل منو، از چنکش در بیاره با عرضه است. اگه اینطوره من هم سعی می کنم با عرضه باشم به امتحانش می ارزه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 21 Jul 2012 03:57
وقتی حرفم تمام شد. چند لحظه ای فرید چیزی نگفت بعد به طرفتم آمد و با مشت گره کرده محکم توی صورتم زد. شدت صربه آنقدر زیاد بود که محکم به زمین افتادم. احساس سوزش در تمام صورتم پخش شد.
آهسته گفتم:
- اگر کار مهشیدآنقدر بد است که از تهدید من برای انجام همین کارها، ناراحت می شی، پس چرا ولش نمی کنی؟
بچه ها که زا سر و صدای ما بیدار شده بودند، گریان به طرفمان آمدند. فرید بی حوصله به شایان که با پایش چسبیده بود و از گریه می لرزید، نگاه کرد. بعد با کمال بی رحمی محکم تو صورت بچه زد و داد کشید: خفه شو، حوصله عرعر ندارم.
شایان از ترس و درد جیغ می کشید و شیرین هم به #########که افتاده بود. لحظه ای دلم برای معصومیتشان آتش گرفت. بچه های عزیز من زیر دست و پای والدین احمقشان افتاده بودند. در این گیر و دار، همسایه طبقه پایین که زن پیر و مسنی بود در زد و به زبان انگلیسی به فرید گفت اگر سر و صدای ما همان لحظه تمام نشود مجبور است با پلیس تماس بگیرد. فرید از ترس اینکه برایش سوء سابقه نشود، درست زود عذر خواهی کرد و بچه ها ار بغل کرد. ساعتی بعد، خانه در سکوت فرو رفته بود. اما من هنوز بیدار بودم و به بخت سیاهم لعنت می فرستادم.
صبح یکشنبه، هوا کمی آفتابی بود. با اینکه با فرید حرف نمی زدم، اما ته دلم خوشحال بودم. تازه قدر آفتاب را می دانستم. یکشنبه ها فرید دیرتر سر کار یم رفت. آن روز هم خانه بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. بی توجه به حضورش به آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. ناگهان با صدای داد و فریاد فرید از جا پریدم. وارد هال شدم تا ببینم چه شده است. فرید مثل بچه های کوچک با شیرین و شایان دعوایش شده بود. شایان می خواست روی مبلی که فرید نشسته بود، بنشیند، فرید هم سرش داد می زد که برود پایین، ناخودآگاه جلو رفتم، چشمان شیرین از ترس گشاد شده بود. شایان هم گریه می کرد. داد زدم: بس کن! یک امروز هم که خونه هستی اینطوری با بچه هات رفتار می کنی؟ خجالت نمی کشی مثل بچه های دو سه ساله رفتار می کنی؟....
فرید با عصبانیت به طرفم برگشت، چشمانش قرمز شده بود، با صدایی دورگه داد زد:
- تو خفه شو، با این بچه تربیت کردنت!
خنده ام گرفت چنان می گفت « بچه تربیت کردن » انگار بچه هایش بیست ساله بودند، چنان ناراحت بود که انگار بچه ها معتاد و دزد هستند. انگار نه انگار راجع به کودکانی حرف می زد که هنوز یسال هم نداشتند. با غیظ نگاهش کردم، گفتم: اگه تربیت کردن منو قبول نداری، بسم الله! بیا خودت تربیتشون کن.
فرید پوزخندی زد و گفت: خوب تو نمی ذاری. الان داشتم همین کار رو می کردم.
جلو تر رفتم، عصبی گفتم: تربیت معنی اش داد کشیدن و کتک زدن نیست. تربیت فقط یکساعت، دو ساعت نیست. بعدش هم کسی می تونه بچه تربیت کنه، که خودش تربیت داشته باشه.
فرید با خشم نکاهم کرد، بعد فریاد زد: حالا دیگه من تربیت ندارم؟ هان؟
- آره تو تربیت نداری وگرنه بلد بودی چطور باید با زن و بچه ات رفتار کنی، رفتارت رو در مقابل یک مشت زن خراب بلد بودی. آداب معاشرت با آدم های سالم و با شعور رو بلد بودی...
فرید لحظه ای حرفی نزد. بعد با دست محکم زد و سر شایان که از شدت گریه #########که می کرد. داد کشید: عرعر نکن بچه!!!
بعد رو به من گفت: تو هم خفه شو، می دونم کجات داره می سوزه، ولی به درک! تو هم عرضه داشته باش!
با جسارتی غیر قابل باور گفتم: عرضه نمی خواد، وقاحت می خواد. من اهل خود فروشی نیستم وگرنه بازارش خیلی داغه...
فرید هجوم آورد طرفم، با سرعتی باور نکردنی، بچه ها را برداشتم و خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را قفل کردم. فرید چند لحظه ای با مشت به در کوبید، بعد از صرافتش افتاد. بچه ها، مثل جوج می لرزیدند و گریه می کردند. صدای فرید که تهدیدم یم کرد از پشت در می آمد. آهسته روی زمین نشستم، به بچه هایم که آب از دماغ و چشمهایشان روان بود خیره شدم « من کجای کار اشتباه کرده بودم؟ چرا از اول جلوی فرید ایستادگی نکردم؟ چرا اینجا مثل یک زن بد بخت، نشسته بودم و به وضع و حالم بی تفاوت بودم؟ این بچه ها چه گناهی داشتند؟ » مصمم شیرین و شایان را بغل کردم. آنقدر تکانشان دادم و در گوششان زمزمه کردم تا آرام گرفتند. بعد بلند شم و لباسهایشان را عوض کردم. لباس خودم را هم عوض کردم. تصمیم گرفتم حد اقل حالا که خودم می توانستم عوض شوم. این کار را انجام بدهم. باید بچه ها را بیرون می بردم. این دو طفل معصوم که گناهی نکرده بودند. در اتاق را آهسته باز کردم. شیرین و شایان از ترس خودشان را جمع کرده بودند. فرید هنوز مقابل تلویزیون نشسته بود و بی توجه به ما، مشغول میوه خوردن بود. بچه ها را بردم به حمام و سر و صورت های کوچکشان را شستم، موهایشان را شانه زدم. وقتی کارم تمام شد هر سه آماده بیرون رفتن بودیم. فرید که متوجه شده بود لباس عوض کردیم، با صدایی خفه پرسید: کجا؟
به سختی سعی کردم فریاد نزدنم. جواب دادم: تو که این دوتا رو هیچ جا نمی بری، حالا خودم به جهنم. بعد هم به تو چه که کجا؟ مگه من از تو می پرسم که کجا می ری و کجا می آی؟
فرید عصبی گفت: تو نباید هم بپرسی، چون به تو مربوط نیست. اما بیرون رفتن تو، به من مربوطه. الان هم لازم نکرده جایی بری، این دوتا توله سگ هم جایی نرن نمی میرن. بشین سر جاتف حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم.
با پوزخندی گفتم: چرا؟ مگه تو در روز با چند تا زن سر و کله می زنی که حوصله من رو نداری؟
داد زد:
- دوباره که شروع کردی؟ این چرت و پرت های تو تمومی نداره؟
بی توجه به حرفهای فرید، دست بچه ها را گرفتم و به سمت در رفتم. هنوز دستگیره در را لمس نکرده بودم، که فرید از جا بلند شد و به طرفم هجوم آورد.داد زد:
- مگه کری؟ می گم لازم نکرده بری بیرون.
بعد در را فقل کرد و کلید را از روی در برداشت. بچه ها لب برچیده و آمادهء گریه کردن بودند. نفس عمیقی کشیدم. نمی دانستم باید چه کنم. زیر لب صلوات فرستادم بلکه کمی آرام شوم. می دانستم جر و بحث با فرید هیچ فایده لی به جز دعوا و مرافعه و ترسیدن بیشتر بچه ها ندارد. من زورم به فرید نمی رسید. پس بهتر بود حرفی نزنم تا حداقل بچه ها بیشتر از این ناراحا و عصبی نشوند. لباسم را در آوردم و دست شیرین و شایان را گرفتم و با خودم به تنها اتاق خانهء تنگ و تاریکمان بردم. هر دو ناراحت بودند. دلشان می خواست بیرون بروند به خصوص چون لباس پوشیده بودند. با اینکه به سختی قدم از قدم برمی داشتند اما ذوق راه رفتن هم داشتند. دلم برایشان سوخت. در دل به فرید لعنت فرستادم. چقدر فرق کرده بود، رزهای اول زندگی مان را به یاد آوردم... بعد به خودم نهیب زدم که حسرت خوردن را بس کنم. آنقدر با بچه ها بازی کردم و حرف زدم تا هر دو خسته و بی حال شدند، بعد غذایشان را دادم و هر دو را خواباندم. فرید هنوز داشت تلویزیون نگاه می کرد، انگار خیال نداشت بیرون برود، ناهار درست نکرده بودم و تمایلی هم به این کار نداشتم. کار کردن دل و دماغ می خواست که من نداشتم. دلم از غصه در حال انفجار بود، کسی را هم نداشتم تا برایش حرف بزنم. ناچار کنار بچه ها دراز کشیدم بلکه چند ساعتی را با خوابیدن بگذرانم. تازه داشت چشمانم گرم یم شد که احساس کردم کنارم خوابیده است. لحظه ای ساکت ماندم تا ببینم چه کار می خواهد بکند. فرید هم لحظه ای حرکت نکرد، بعد آهسته دستش را روی بازویم کشید. از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم. چرا آنقدر این مرد پررو بود؟ چه چیزی در دنیا باعث شده بود فکر کند هر کاری کند از جانب من قابل بخشایش است؟ با عصبانیت، صورتش را که حالا نزدیک به صورتم بود، پس زدم. چشمانم را باز کردم و با خشم نگاهش کردم. فرید که باورش نمی شد من از خودم رانده باشمش، آهسته گفت: نترس بابا، منم!!!
با صدایی خفه گفتم: دقیقا از همین می ترسم.
خنده ای کرد و گفت: لوس نشو، خوب ببخشید.
نیم خیز شدم. واقعا باورم نمی شد که من آنقدر در نظر فرید پست و حقیر شده باشم. بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، فرید هم دنبالم آمد. در اتاق را بستم تا بچه ها بیدار نشوند. بعد با صدایی که می لرزید گفتم: تو واقعا منو آنقدر خر حساب کردی؟...
فرید پرسشگر نگاهم کرد، ادامه دادم: اونطوری نگاه نکن! تو هر کاری دلت می خواد می کنی و هر حرفی می خوای می زنی بعد هم هر وقت احساس نیاز می کنی می آی سراغ من؟ یعنی من از جنس پلاستیک بودم و خبر نداشتم؟
فرید ساکت نگاهم می کرد، صورتش در هم رفته بود. رفتم به آشپزخانه تا برای خودم چای درست کنم. فرید از بین در آشپزخانه گفت: خوبه حالا! چه نازی هم می کنه، نمی خوای نخواه! به درک!
بعد از چند دقیقه صدای در آپارتمان را که با شدت بسته شد، شنیدم. شیرین را که با صدای در بیدار شده بود و گیج و مات در هال ایستاده بود، بغل کردم. شیرین خواب آلو گفت: بابا... ددر...
آهسته گفتم: آره عزیزم، بابا رفت. ما هم می ریم بیرون بذار شایان هم بیدار بشه، میریم. وقتی هر سه آماده شدیم نزدیک غروب بود، اما باید بچه ها را بیرون می بردم، طفلکی ها افسرده و ناراحت بودند. آهسته دستگیره در را چرخاندم و آه از نهادم بلند شد. لحظه ای بعد همراه بچه ها هق هق می کردم. فرید در را روی ما قفل کدره بود کلید مرا هم همراهش برده بود. با هزار زحمت بچه ها را آرام کردم. هر کاری به فکرم می رسید کردم تا سرشان را گرم شود. بعد از شام، وقتی هر دو خوابیدند، در عالم خودم فرو رفتم. زیر لب گفتم: آه فرید، لعنت بر تو!... لعنت به من....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 21 Jul 2012 03:58
بعد دل سیر گریه کردم. آنقدر اشک ریختم تا خسته و کوفته شدم. چشمانم می سوخت فرید آن شب و فردا شب هم به خانه نیامد. شیر بچه ها تمام شده بود، احتیاج به مواد غذایی داشتم و کسی نبود به دادم
برسد. بچه ها هم از یک طرف نق می زدند و بهانه می گرفتند. چند بار به سرم زد که به پریسا زنگ بزنم تا به پدر و مادرم خبر بدهد ام باز پشیمان شدم. دلم نمی خواست آبروی فرید را پیش دوستش ببرم. روز سوم دیگر طاقتم تمام شده بود. کمی هم نگران فرید بودم، آخر کجا رفته بود؟ تو مملکت غریب کجا می خوابید، کجا غذا می خورد؟ نزدیک ظهر بود که دل به دریا زدم و شمارهء پلیس را گرفتم. آنقدر هول و دستپاچه شده بودم که هر چه انگلیسی بلد بودم از یادم رفت. با هزار بد بختی به ماموری که تلفن را برداشته بود، حالی کردم که در خانه زندانی شده ام و نمی دانم شوهرم کجاست، وقتی آدرس را پرسید، خنده ام گرفت. نمی دانستم کجا هستم! بهش گفتم که نمی دانم آدرس دقیق آپارتمان چیست، چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ازم خواست شمارهء تلفن را اگر می دانم بگویم. شمارهء تلفن روی دستگاه نوشته بوده بود. آهسته و شمرده شمرده برایش خواندم. بعد از چند لحظه صحبت با شخصی که نمی دانستم کیست به من خبر داد که به سراغم می آیند. آمدن پلیس با آمدن فرید همزمان شد. داشتم از پشت در به سوالات مامور زنی که برایمان فرستاده بدند، جواب می دادم که صدای فرید را شنیدم. داشت برای پلیس بهانه می آورد که جایی گیر افتاده و نتوانسته به خانه بیاید. با زرنگی قضیه را ماست مالی کرد. با شرمندگی مصنوعی به پلیس توضیح م یداد که یادش رفته کلید مرا از جیبش در آورد و با خودش برده است. وقتی در را باز کرد، مامور پلیس هنوز نرفته بود، با دین من با ملایمت پرسید: حالتون چطوره؟
به زحمت کلمات را پیدا می کردم و حرف می زدم که جای تعجب داشت، چون من همیشه انگلیسی ام خوب بود. می دانستم که پلیس به کل قضیه شک کرده، اما برای فرید همانقدر ترس و تنبیه کافی بود. پلیس را مطمئن کردم که حالم خوب است و مسئله ای نیست. بعد از چند سوال و جواب و امضا، عاقبت مامور پلیس رفت. فرید وارد خانه شد و شروع کرد به غر زدن در باهر اینکه چرا من آنقدر کولی هستم و جارو جنجال راه انداخته ام. داشت برای خودش داد می زد که مصمم جلو رفتم. با غیظ گفتم:
- دهنتو ببند فرید.
لحظه ای ناباورانه به من خیره شد، ادامه دادم: فقط کافیه یک بار دیگه یادت بره که کلید منو سر جاش بذاری و یادت بره که در رو قفل کردی و یادت بره که سه نفر آدم رو تو خونه زندونی کردی، اون وقت من می دونم و تو و پلیس! فهمیدی؟
چند لحظه ساکت ماند بعد طبق معمول شروع به هارت و پورت و داد زدن کرد، با خونسردی گفتم: هر چی می خوای داد بزن، فحش بده، فریاد بکش، فقط حرفی رو که زدم یادت نره!!!
صبح فردا وقتی فرید رفت، بلند شدم و سراغ در ورودی رفتم. کلیدم پشت در روی فقل بود. با خوشحالی معجره محم حرف زند و قاطع بودن را تجربه کردم.
روز شماري مي کردم تا به ايران برگزدم. گاهي خودم به کارهايم م يخنديدم. مثل رابينسون کروزوئه که در جزيره اي متروک تنها مانده بود. تقويم فارسي به در يخچال نصب کرده بودم و گذشت هر ورز را با علامت ضربدر مشخص مي کردم. بليط هايمان براي آخرين روز ارديبهشت ok شده بود. بچه ها هم با ديدن شادي و خوشحالي من، شاد و بازيگوش شده بودند. هوا هم بهتر شده بود و از سرمايش کاسته شده بود و گاهي آفتابي مي شد. در همان روزها بود که با دختري به اسم نازنين آشنا شدم. يک روز که با بچه ها براي خريد به فرشگاه نزديک خانه رفته بودم، ديدمش، گوشه اي ايستاده بود و عصبي سر يک دختر بچه تقريبا دو، سه ساله فرياد مي کشيد. به زبان فارسي به دختر بچه ناسزا مي گفت و جيغ مي زد. هيچکس توجه زيادي به او نمي کرد. البته چند نفري با کنجکاوي به او خيره شده بودند. مي دانستم که کسي جلو نمي رود فقط ممکن است به پليس خبر بدهند. دلم سوخت، بچه هق هق مي کرد و مادر، عصبي فرياد مي کشيد. جلوتر رفتم و نگاهش کردم. شيرين و شايان هم ترسيده بودند. مادر بچه، دختر جواني بود در اوايل بيست سالگي، موهاي بلند و فردارش را بالاي سرش جمع کرده بود.
کاپشن گلدار و کهنه اي که زيپش تا نيمه باز بود، به ن داشت و شلوار جين گشاد و رنگ و رو رفته اي به پا کرده بود. صورتش خالي از آرايش بود. اشک در چشمان ميشي اش جمع شده بود و با تلنگري زير گريه مي زد. آهسته به طرفش رفتم و با لحن ملايمي گفتم:
- سلام، مي خواهيد من دخترتون رو نگه دارم تا شما خريد کنيد؟
با تعجب به تازه واردي که با او فارسي حرف مي زد، نگاه کدر. لحظه اي چيزي نگفت بعد با لحن مدافهانه اي گفت: لازم نکرده، تو بچه هاي خودتو جمع کن، مال من پيشکش!
بعد دست دخترش ار گرفت و به طرف در خروجي راه افتاد. حرفي نزدم و دنبال خريد خودم رفتم. ساعتي بعد که با بچه ها، از در فروشگاه بيرون مي آمد باز ديدمش، روي سکويي کنار در نشسته بود و به فصاي روبرويش زل زده بود. دخترش با تکه اي چوب بازي مي کرد. نمي دانم چرا نمي توانستم نسبت به او بي تفاوت باشم. له ياد تنهايي و غريبي دردناک خودم مي افتادم که دلم مي خواست با کسي حرف بزنم. دوباره جلو رفتم و نگاهش کردم. مشخصا افسرده و عصبي بود. گفتم:
- دوباره سلام. من دلم براي حرف زدن با يک هموطن خيلي تنگ شده، خونه مون به اينجا نزديکه، مي خواي بريم خونه ما و با هم حرف بزنيم؟ بچه ها هم با هم بازي مي کنند...
چند دقيقه اي چيزي نگفت. فکر کردم نشنيده است. مي خواستم راه بيافتم که صداي گرفته اش را شنيدم: باشه...
در کمال تعجب، همراه دخترش که فهميدم اسمش آيدا است دنبالمان راه افتاد. با خانه که رسيديم با کمي شک و ترديد وارد شد. گفتم: خيالت راحت باشه، هيچکس خانه نيست.
آمد تو و کاپشن خودش و دخترش را در آورد. بچه ها مشغول بازي با اسباب بازيهايي که اکثر اوقات کف اتاق ولو بود، شدند. منهم چايي درست کردم و با ظرفي بيسکوييت پيش مهمان نوظهورم آمدم. گفتم اسم من صباست. اين دو وروجک هم شيرين و شايان هستن...
ساکت نگاهم کرد. يک بيسکوئيت برداشت و با لحني غمگين گفت:
- من هم نازنينم، دخترم آيدا.
چند لحظه اي هر دو ساکت بوديم. بعد من سکوت را شکستم و گتفم:
- کجا زندگي مي کني؟
سري تکان داد و گفت: از اين لحظه خودم هم نيم دونم قراره کجا زندگي کنم.
با تعجب پرسيدم: چرا؟ قهر کردي؟
با لحني بي تفاوت گفت: با کي قهر کنم؟ من کسي رو ندارم باهاش قهر کنم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. با دو ليوان چاي برگشتم. کنجکاوي ام حسابي تحريک شده بود. مي خواستم بدانم چرا تنهاست. چاي را جلويش گذاشتم براي بچه ها هم چيپس و بيسکوئيت بردم. از نازنين که با
وليع داشت چاي مي نوشيد، پرسديم:
- چند وقته اينجايي؟
با دهن پر از قند گفت: دو، سه سالي مي شه.
با احتياط پرسيدم: باباش کجاس؟
بي خيال گفت: سر گور باباش!
خنده ام گرفت. نازنين هم خنديد. پرسيدم: پس تو اينجا تنهايي؟ آخه چطوري تحمل مي کني؟ چرا بر نمي گردي ايران؟
اخرين جرعه چايش را هم خورد و گتف: قصه اش درازه، فکر نمي کنم تو حوصله زرت و پرت هاي منو داشته باشي!
با اشتياق گفتم: تو که جايي نمي خواي بري، منهم بيکارم. تا شب هم شوهرم نمي آد. غذا هم مي ريم بيرون مي خوريم، مهمون من! تو برام تعريف کن. ديگه داشتم از بي همزبوني دق مي کردم. بچه ها هم که مشغولند.
نازنين با خنده گفت: پس يک چايي ديگه بهم بده. به اين شرط برات تعريف مي کنم که تو هم برام از خودت بگي.
همانطور که به طرف آشپزخانه مي رفتم، گفتم: باشه. من هم برات تعريف مي کنم. چاي را که جلويش روي ميز گذاشتم، شروع کرد. با صدايي که به زمزمه مي مانست، گفت:
- تا چند سال پیش فکر می کردم خیلی خوشبختم. با خواهر و برادم پیش پدر و مادمر زندگی می کردم و هیچ غصه ای نداشتم. مادر و پدرم هر دو تحصیل کرده اند، ولی با این حال خیلی خیلی با خاله ها و دایی ها و عمو ها و خلاصه فک و فامیل چشم و هم چشمی دارند. همین چشم و هم چشمی باعث بد بختی من شد.
پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد:
- تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام با یک دکتر ازدواج کرد. یارو از اون پولدارا بود و عروسی مفصل و مهر بالا چشمای مادر منو کور کرد. اون موقع خواستگارای خوب زیاد داشتم اما هیچکدوم به پای امیر شوهر دختر خاله ام نمی رسیدند و مادرم هم حق به جانب می گفت تو باید با کسی ازدواج کنی که وضعش خیلی بهتر از امیر باشه تا چشمای خاله ات و دختراش چار تا بشه. خلاصه معطلت نکنم آنقدر همهء خواستگارا رو رد کرد تا اونی که دلخواهش بود، پیدا شد. پسر یکی از فامیل های دور پدرم، که بیست سالی بود خارج از کشور زندگی می کرد و ما دورادور از حالش خبر داشتیم. سعید، حدود بیست سال از من بزگتر بود. تو انگلیس درس خونده بود و توی یک شرکت کار می کرد. عکسش رو به ما نشون دادن، از قیافه اش همون لحظهء اول دلم به هم خورد. اما همه این حرفها یک طرف، پولدار بودن و عنوان و مقیم خارج بودن سعید هم یک طرف، و این تمام ذهن مادرم را مشغول کرده بود. اینطوری می تونست پیش خاله اینا به اصطلاح خودش رو سفید بشه و بگه دامادش هزار تا سکه مهر دخترش کرده، پونصد سکه بیشتر از دختر خاله ام و معامله تموم شد. منهم که او این جریان، حسابی جا افتاده بودم فقط و فقط قصدم رو کم کدرن ماه رخ، دختر خاله ام بود. پدرم هم مثل همیشه ساکت و صامت ناظر جریان بود. تو خونهء ما حرف اول و آخر را مادرم می زد و پدرم اطاعت می کرد. این شد که پدر و مادر سعید به نیابت از پسرشان آمدند خواستگاری و قرار عقد را در ترکیه گذاشتند. ما هم بی هیچ پرس و جویی قبول کردیم. چند وقت بعد معلوم شد آقا داماد صلاح ندیده پول بی خود خرج کنه و به ترکیه بیاد و قرار شد من با یک قاب عکس ازدواج نم و بعد کارهامو درست کنه و بیام انگلیس. اما مادر و پدرش سرویس طلایی چشمگیر و لباس و مراسم عالی و تمام و کمالی برام گرفتن و تمام انتظارات مادرم را برآورده کردن. بعد از عقد، دو سه ماهی طول کشید تا راهی بشیم. وقتی تو فرودگاه سعید رو دیدم، همون جا بالا آوردم. به خودش هم گفتم که حالم از قیافه اش بهم خورده، انگار عکسی که به من نشون داده بودن، مال ده سال پیشش بود. چیزی که من می دیدم، مردی جا افتاده در اواخر چهل سالگی بود. با موهای کم پشت و تقریبا سفید، صورت پر از چین و چروک، زیر چشمان گود افتاده و سیاه و غبغب آویزان، هیکلی که داشت رو به چاقی می رفت و لباسهای جوانهای بیست ساله!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 21 Jul 2012 03:59
آنقدر تو ذوقم خورد که تا چند هفته فقط گریه می کردم. از همون روز اول همه چیزمون با هم فرق یم کرد. هر کاری می کردم از نظر سعید دمده و املی بود. دایم بهم می گفت عقب مونده ای! ه رکاری هم که اون می کرد از نظر من وقیحانه و جلف بود. وقتی اینجا رسیدم و وضع زندگی و محل کارش رو دیدم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم. کارم شده بود گریه کردن و سوال از خودم، چرا فکر نکرده بودم دارم چه می کنم؟ اصلا از خودم نپرسیده بودم مردی با اون سن و سال تو این بیست سال چطوری تنهایی شو پر کرده بود؟ مثل احمقها توی دام چشم و همچشمی مادرم افتاده بودم. دایم از خودم می پرسیدم من خام و بچه بودم مادرم چرا دخترشو دست و پا بسته تحویل مردی که جای پدرم بود، داده بود؟ پدرم چرا سکوت کرده بود؟ یعنی آنقدر زندگی ام برایشان بی اهمیت بود؟ می دانستم که یکی از اهداف مادرم از این ازدواج، سفر به خارج از کشور و پز دادن به فامیل ها بود.اما زهی خیال باطل، سعید با وجود من، هنوز با تمام دوست دختر هایش رابطه داشت و بی پروا و جلوی من با آنها لاس می زد و می بوسیدشان، وقتی اعتراض می کردم می گفت: اینها دلشون شیشه است و می شکنه، من زن گرفتم، شوهر که نکردم که! بعد هم می گفت تو هم آزادی، من و تو فقط زن و شوهریم، همین! حالم ازش به هم می خورد. تنم می لرزید و دائم داد می زدم و جیغ می کشیدم. اما بی فایده چون سعید بیشتر از من دور می شد. و بیشتر در بغل آن زنها می افتاد. از بس چشم و گوش بسته و بی خبر و بی راهنما بودم که همان اول کار، حامله شدم و باری به مصیبت هایم اضافه شد. برای زایمان آیدا، راهی ایران شدم. سعید می گفت خرجش اینجا خیلی زیاد می شه. وقتی رفتم ایران، کلی با پدر و مادمر دعوام شد. از وضع نابسامانی و عیاشی های سعید گفتم، هر چی می گفتم حرفم را انگار نمی فهمیدند.. راه حلهای مسخره و بچه گانه پیشنهاد می کردند. آیدا دو سه ماهه بود که برگشتم لندن، فهمیدم که در این چند ماه، به سعید نه تنها سخت نگذشته، خوش هم گذشته بود. تازه می فهمیدم که سعید هم به اصرار پدر و مادرش با من ازدواج کرده تا به اصطلاح، خاندان خوش نامشان منقرض نشود. دلشان می خواست عروسشان ایرانی باشد. فقط بدبختانه قرعهء این بد بختی به نام من خورده بود. تراژدی زندگی نکبت بارمان ادامه داشت فقط به جمع مان آیدا هم اضافه شده بود. بالاخره طاقت من تمام شد و کار هب طالق کشید. وقتی کار به اینجا رسید پدر و مادرم خودشان را کنار کشیدندو مصمیم گیری را به خودم محول کدند. مهریه ام را از طریق وکالتی که به پدرم داده بودم، در ایران به اجرا گذاشتم و از طریق سفارت ایران در انگلیس پیگیری کردم. سعید هم برای اینکه پشیزی به من پول ندهد به ایران فرار کرد. خیلی خنده دار شده بود. انگار جامون با هم عوض شده باشد. حالا اون ایران بود و من انگلیس، از ترس اینکه آیدا را از من نگیرند به ایران برنگشتم. حالا کجا هستند مرا که در کثافت دست و پا می زنم، بینند و عبرت بگیرند. خانواده هایی که در ایران دخترشان را به خارج مانده ها می دهند، دیگر از بقیه قضایا و بالایا خبر ندارند. فقط همین را می دانند که دخترشان رفته خارج و بهش خوش می گذره، ولی همه ولی معطل!
پوزخندی زد و ساکت شد. دلم خیلی برایش سوخت. چند لحظه ای هر دو ساکت خیره به بچه ها که با هم بازی می کردند، شدیم. آهسته پرسیدم:
- حالا چه کار می کنی؟
سرش را تکان داد و شانه ای بالا انداخت، با ناراحتی گفت:
- هیچی، از چاله در آمدم تو چاه افتادم. با یک سری دخترای ول افتادم، فکر می کردم واقعا دوستم هستند، دوست بودند اما نه اون دوستی که من می خواستم. همه شون دوست پسر داشتن و بدون اینکه با هم ازدواج کنن با هم زندگی می کردند آنقدر زیرگوش من خوندن و آنقدر من درمونده و بی کس و کار بودم که مجبور شدم با کسی که تو ایران شاید نوکرم هم حساب نمی شه، دوست بشم و زندگی کنم. بچه ام کوچک است و جایی بهم کار نمی دن که بشه آیدا را هم برد. کسی هم نیست که بهش اعتماد کنم و بچه رو بسپرم دستش، برای گذران زندگی مجبور بودم به کسی تکیه کنم. حالا هم که با هم دعوامون شده و آواراه شدم.
به اینجای صحبت که رسید، دستمالی از روی میز برداشت و اشک هایش ار پاک کرد. برایش خیلی ناراحت شدم. با ملایمت گفتم:
- حالا بیا بریم با هم نهار بخوریم. بعد شوهرم، فرید می آد با هم فکر می کنیم چه کار می شه برات کرد. غصه نخور...
آن شب با اصرار نازنین را پیش خودم نگه داشتم. فرید که آمد بطور خلاصه جریان را برایش گتفم. وقتی سر گذشت نازنین را شنید، سری تکان داد و گفت:
- از این جور آدمها اینجا فراوونه...
آهسته طوری که نازنین نشنود، گفتم: فرید، گناه داره. خواهش می کنم یک کاری براش بکن.
تلفن را برداشت و به چند نفر زنگ زد. با جند نفری صحبت کرد، بعد گفت که بروم و نازنین را صدا کنم. وقتی نازنین روی مبل جابجا شد، فرید گفت:
- خانم، شما می تونید صندوقداری کنید؟
نازنین با دودلی: آره، اما... آخه آیدا...
فرید فوری گفت: صاحب فروشگاه یک ایرانی است. یکی از دوستام معرفی اش کرده، می تونید بچه رو هم همراهتون ببرید. حقوقش هم بد نیست، یک آپارتمان کوچیک می تونید اجاره کنید و یک زندگی معمولی را اداره کنید. خوبه؟
نازنین از خوشحالی به گریه افتاد. به من نگاه کرد و گفت:
- صبا، دیدن تو دوباهر منو به قسمت و تقدیر معتقد کرد.
صبح زود، همراه فرید رفت تا سر کار جدیدش برود. فرید مقداری پول به نازنین قرض داد تا بتواند خانه ای اجاره کند و خیالش از بابت جا راحت شود. موقع خداحافظی نازنین دوباره به گریه افتاد. بریده بریده گفت:
- صبا جون، تو دوباهر منو به زندگی امیدوار کردی. خدا خیرت بده.
با ناراحتی گفتم: حیف شد به این زودی داری می ری...
نازنین در حالیکه آیدا را بغل می کرد، گفت: حتما بهت سر می زنم. این لطفت رو هرگز فراموش نمی کنم.
از پشت شیشه های فرودگاه به آدمهایی که سرشون رو به شیشه چسبونده بودند، نگاه می کردم. تو نوبت ایستاده بودیم تا مدارکمون کنترل شود. مردم پشت شیشه ها، چشم م ی گرداندند تا آشنایشان را ببینند. دماغ و دهن هایی که پشت شیشه ها فشرده شده بود، خنده دار بود. آنقدر نگاه کردم تا صورت آشنای نسیم را دیدم. او هم مثل بقیه سرش را چسبانده بود به شیشه، و مدام خودش را بالا می کشید. انگار که آمده باشد به نمایشگاه، تا دیدمش با خوشحالی گفتم: نسیم....
دستم را تکان دادم. نسیم هم مرا دید. لحظه ای از پشت شیشه محو شد و دوباهر ظاهر شد. این بار سر مادر و مادر شوهرم هم به شیشه چسبیده بود. از دماغ هر سه معلوم بود حسابی گریه کرده اند. بالاخره کارمان تمام شدو لحظه ای بعد همه در آغوش هم اشک می ریهتیم. گاهی فکر می کردم اگر آدمها بلد نبودد گریه کننند چه مصیبتی پیش می آمد. شیرین و شایان اولش غریبی می کردند، ولی بعد انگار یادشان آمده باشد که اینجا کجاست به مادر بزرگ ها، خاله و پدر بزرگشان چسبیدند. از این بغل به آن بغل می رفتنتد. همه رفتیم خانهء ما، کلید را به مادر شوهرم داده بودم تا گاهی اگر فرصت کرد سری بزند و گلدانها را آب بدهد. برای همین خانه تمیز و آماده بود. همه با هم حرف می زدند و می خواستند برایشان تعریف کنیم آنجا چه می کردیم و چه طور بود؟ چرا به جای یک ماه، سه ماه ماندیم؟ کجا بودیم؟ و خلاصه هزار سوال و پرسش دور سرمان می چرخید. از دیدن همه چیزهای آشنا آنقدر خوشحال بودم که خواب از سرم رید. ولی بچه ها زود به خواب رفتند. تقریبا تا صبح با هم حرف می زدیم و دوباره و دوباره صورت همدیگر را می بوسیدیم. سر انجام اذان صبح، همه رفتند. من ماندم و فرید با خانه ای که به اندازه دنیا دوستش داشتم. پدر شوهرم نیامده بود و این برایم خیلی عجیب بود چون پدر فرید عاشق نوه هایش بود و به خاطر آنها هم که شده، انتظار داشتم بیاید. طرفهای بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدیم. حتی بچه ها هم تا آن موقع خواب بودند. سفر طولانی مدت در هواپیما حسابی خسته شان کرده بود. به فرید که خمیازه می کشید گفتم: راستی بابات چرا نیامد؟
سرش را تکان داد و گفت: خودم هم تعجب کردم. بهتره خودمون یک سری بریم اونجا، هان؟
سرم را تکان دادم و گفتم: باهش، بذار برای بچه ها یک چیزی درست کنم، بخورند. بعد برویم.
توی ماشین، با اشتیاق به خیابانهای شلوغ و درختانی که تازه سبز شده بودند، نگاه می کردم. انگار صد سال از ایران دور بودم. وقتی رسیدیم، مادر شوهرم حسابی غافلگیر شد و بعد فهمیدم چرا، پدر فرید مریض بود. روی تخت خوابیده بود و حسابی لاغر شده بود. با دیدن ما به زحمت بلند شد و با اشتیاق بچه ها را در آغوش گرفت و بوسید. اشک در چشمانش پر شده بود. با صدای لرزانی رو به فرید گفت:
- فکر کردم می میرم و دیگه نوه های گلم را نمی بینم.
چند دقیقه ای کنارش نشستم، گرم صحبت بودیم که متوجه شدیم، پدر جون خوابش برده است. وقتی از اتاقش بیرون آمدیم، مادر فرید دیگر طاقت نیاورد و بغضش شکست. فرید دستپاچه مادرش را بغل کرد و پرسید:
- چی شده مامان؟ بابا حالش خوب نیست؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 21 Jul 2012 04:00
مادر شوهرم سرش را تکان داد و گفت:
- از وقتی شما رفتید از پا افتاد. چند جا بردمش، عکس و آزمایش های جورواجور، بالاخره به این نتیجه رسیدند که سرطان پیشرفتهء پانکراسه و بهتره حتی عملش هم نکنن، مثل اینکه فایده ای نداره. حالا، جلو چشم من داره آب می شه، حتی شیمی درمانی رو هم خونه انجام میده. جون نداره بلند بشه. همش می ترسیدم خدای نکرده بمیره و شماها رو نبینه. خودش هم مدام می گفت دوست داره شیرین و شایان رو ببینه.فرید آهسته روی مبل افتاد. دلم برایش سوخت. چشمان سبزش، دریای اشک شده بود. شیرین و شایان با ذوق دنبال هم می دویدند و جیغ می زدند. بلند شدم و ساکتشان کردم. مادر فرید هم کنارش نشسته بود و اشک می ریخت. فرید با صدای گرفته ای پرسید:
- درد هم داره؟
مادرش سر تکان داد و گفت: آره، دلم براش کبابه، شبها تا صبح بیداره و غلت می زنه...
شام همان جا خوردیم. بعد از شام از پدر شوهرم خداحافظی کردیم و راه افتادیم. مادر فرید اصرار می کرد شب را همان جا بمانیم اما فرید قبول نمی کرد. توی را، گرفته و ناراحت بود. دستم را روی دست که روی دنده بود، گذاشتم. در سکوت نگاهم کرد. گفتم: ناراحت نباش فرید، خدا بزرگه.
ولی می دانستم که ناراحت است و حق هم داشت. چند روز بعد، در دید و بازدید با دوستان و افراد فامیل گذشت. البته فرید هر شب به پدرش سری می زد و اکثر اوقات بچه ها را هم همراه می برد. د رهمان هفته اول که برگشته بودیم، الهام به دیدنم آمد. پسرش مثل نسخه ای از رضا بود. اصلا مو نمی زد. خیلی هم شیطان بود و زود با بچه های من انس گرفت. البته شیرین زیاد از حضور این مهمان تازه وارد خوشش نیامد و در بغل من پناه گرفت. الهام با روحیه ای شاد و خندان شروع به تعریف از بچه ها و آشناها کرد. با خنده گفت:
- آرش همچنان مجرد است. قبل از مراسم عقد و عروسی پشیمون شد و به قول رضا یک لگد زد زیر بختش! رضا هم هی سر به سرش می ذاره، اون روز بهش می گفت: آرش جون اگه عیب و علتی داری، خوب بگو! شاید نازایی! بیچاره آرش هم می شنوه و می خنده. فرشته دیگه راحت شده بچه هاش بزرگ شدن و مثل دو تا دوست جون جونی بهم چسبیدن، شوهر مهشید هم دوباره ازدواج کرده، اینبار با یک خانم به تمام معنا! جبران جلف بازیهای زن قبلی دکترو کرده!
ناخودآگاه با شنیدن اینکه آرش همچنان مجرد است، خوشحال شدم. نمی دانم چرا آنقدر مشتاق شنیدن اخباری از او بودم. شاید چون خواستگارم بود، شاید هم به دلیل اینکه همیشه ته دلم می دانستم پسر خوبی است و اینکه اشتباه بزرگی کردم که جواب رد به خواسته اش دادم. دوباره در دل به خودم لعنت فرستادم: بس کن صبا، آرش زندگی خودش رو داره تو هم زندگی خودت رو داری! چه مجرد چه متاهل راهش از تو جداست!بعد خودم را وادار کردم به حرفهای الهام گوش بدهم.
تا شب با هم حرف زدیم و به یاد گذشته ها افتادیم. وقتی الهام رفت، فرید هنوز نیامده بود. دلم شور می زد. بچه ها شام خورده و نخورده، خوابیدند. دیر وقت بود که فرید آمد. چشمانش سرخ بود. با دیدنش جلو رفتم و پرسیدم:
- فرید، پدر جون چطور بود؟ اونجا بودی؟
سرش را تکان داد و گفت: خیلی بد بود.
دیروز خودم هم دیده بودمش، در داشت و از شدت درد بیهوش می شد. غذا هم نمی توانست بخورد و فرید برایش سرم وصل کرده بود. فرید روی همان مبل خوابش برده بود. دلم نیامد بیدارش کنم، رواندز نازکی رویش کشیدم و خودم هم روی تختخواب دراز کشیدم، هنوز خواب و بیدار بودم که صدای زنگ تلفن هوشیارم کرد. بلند شدم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم. خواب آلود گفتم:
- الو؟
صدای گریه مادر شوهرم در گوشی پیچید: صبا... احمد رفت.
لحظه ای آرزو کردم که ای کاش تلفن را فرید برداشته بود. اما فرید غرق خواب بود، آهسته در تلفن گفتم: الان می آییم.
برای اینکه وقتی فرید را بیدار می کنم، زیاد معطل نشود و اعصابش بهم نریزد، اول بچه ها را در خواب لباس پوشاندم. بعد ساک بزرگی را پر از وسایل ضروری و لباس کردم و بد با نوازش دست فرید را بیدار کردم. گیج نگاهم کرد و بعد در جایش نشست. با نگرانی پرسید: چی شده؟
دوباهر صدایم را گم کرده بودم. دهم باز و بسته می شد، اما صدایی خارج نمی شد. فرید با صدای گرفته ای پرسید: بابام؟...
سرم را تکان دادم و هر دو به گریه افتادیم.
وقتی به خانه شان رسیدیم. آمبولانسی جلوی در بود. فرید با عجله به طرف در آپارتمان دوید. یکی از همسایه ها، کنار مادر شوهرم بود و داشت به زور شربت به خوردش می داد، طفلک مادر جون تا ما را دید، بلند شد و دوباره به گریه افتاد. بچه ها را که هنوز خواب بودند در اتاقی خواباندم. برای آخرین خداحافظی وارد اتاق پدر شوهرم شدم. با اینکه همه چیز مثل همیشه بود اما سنگینی مرگ، اتاق را پر کرده بود.
صورت پدر جون درهم رفته بود. انگار با درد جان سپرده بود. چشمانش را بسته بودند. بدن نحیفش را جمع کرده بود. دستانش گوشه ملافه را چنگ زده بود. با توجه به این نشانه ها، معلوم بود که مرگ آرامی نداشته، چشمانم را بستم و برایش طلب آمرزش کردم. فرید هق هق کنان دست و پای پدرش را صاف کرد. بعد خم شد و پیشانی اش را بوسید. اشک هایم انگار منتظر اجازه من بودند، سرم را خم کردم و اجازه دادم تا صورتم را پر کنند.همان شب به مادرم و نسیم زنگ زدم و خبرشان کردم. صبح قرار بود جنازه را دفن کنند. وقتی آمبولانس رفت، مادر شوهرم به دختر هایش زنگ زد و به هر دو اطلاع داد. ولی آنقدر سخت که دلم برایس سوخت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز نمی توانستم باور کنم. صبح زود، همه دوستان و آشنایان و فامیل حضور داشتند. فرید با عجله دو اتوبوس کرایه کرده بود تا مردم را به بهشت زهرا ببرند. فامیلهای فرید را اصلا نمی شناختم. آنهام هم مرا نمی شناختند. شاید فقط در شب عروسی ام دیده بودمشان. مادر و پدرم با دایی و خاله و عمو ها، همه آمده بودند. نسیم با شوهرش آمده بود. حتی الهام و رضا هم بودند. یک سری از همکاران فرید هم حضور داشتند. پدر جان، از قبل برای خودش و خانمش دو قبر کنار هم خریده بود. که مادر شوهرم همیشه به شوخی می گفت: احمد می ترسه اون دنیا من از دستش در برم.
اواسط خرداد بود و هوا هم کم کم گرم می شد. همه دور گودالی که برای بلعیدن جسد، دهان سیاهش را باز کرده بود، حلقه زده بودیم. گیج بودم. شیرین و شایان پیش نسیم بودند. به دقت به صورت حاضران نگاه کردم. چند نفری اشک می ریختند. عده ای هم چنان به جنازه زل زده بودند، انگار چیز عجیبی می دیدند. چند نفری هم معلوم بود که فقط برای احترام آمده اند و خود مرده بیاد برایشان مهم نیست. داشتند با تلفن همراه حرف می زدند و دایم به ساعتشان نگاه می کردند. دوباره به مادر شوهرم نگاه کردم. انگار گریه اش بند نمی رفت. روپوش سیاهش جابه جا گلی شده بود. موهایش زیر روسری پریشان شده و گره روسری اش شل شده بود. روی صورتش جای خراش های قرمز به چشم می خورد. چشمانش پف کرده بود. تعجب می کردم مردی که به قول خودش انهمه اذیتش کرده بود باز هم آنقدر برایش عزیز بود. شالم ترمهء جنازه را کنار گذاشتند و آهسته و آرام در خاک گذاشتندش، بعد سنگها را روی گودال گذاشتند. انگار سنگ ها را روی صورت و بدن من می گذاشتند چون احساس درد در تمام بدنم پیچیده بود. زیر لب شروع به خواندن فاتحه کردم بالاخره روی قبر را پوشاندند و چمعی شروع به فاتحه فرستادن کرد. نزدک ظهر بود، فرید با تلفن در یک رستوران بزرگ جا رزرو کرده بود. خوب، ملتی که از صبح معطل مانده بودند حالا گرسنه و تشنه بودند. انگار با ریخت آخرین بیل خاک، همه چیز از یاد می رفت. شکم ها به قار و قور می افتاد و گلو ها خشک می دش. به پدرم نگاه کردم. گوشه ای ایستاده بودو در سکوت اشک می ریخت. لحظه ای کوتاه فکر کردم که اگر به جای فرید بودم، چه می کردم. از این فکر آنقدر ناراحت و دستپاچه شدم که سرم را تکان تکان دادم تا افکار شومم بیرون بریزد بعد به میان پدر و مادرم رفتم و دستم را در بازوانشان حلقه کردم. مادرم با تعجب نگاهم کرد. بعد زیر لب گفت: صبا، دستت رو در بیار زشته.
نمی دانم چرا زشت بود، اما اطاعت کردم. دلم می خواست همان جا به هر دویشان بگویم که چقدر دوستشان دارم. مادر فرید، تقریبا از حال رفته بود، به آن سو رفتم و در آغوش گرفتمش، با بی حالی نگاهم کرد و گفت:
- دیدید، عشقم رفت؟
و من می دانستم که تا آخرین روز عمرم، این جمله را به یاد خواهم داشت.
به سالگرد فوت پدر شوهرم نزدیک می شدیم. که یکهو همه چیز بهم ریخت. به خاطر فوت پدر جون، برای یکسالگی بچه ها تولد نگرفته بودیم، اما با گذشت یک سال از مرگ پدر فرید، قصد داشتم برای دو سالگی
شیرین و شایان جشن مفصلی بگیرم. بچه ها دیگر به راحتی حرف می زدند و شیرین زبانی می کردند. کم کم قصد داشتم بجه ها را به مهد کودک بسپارم و طرح ناتمامم را تمام کنم. اما یک شب تمام رویاهایم
خوشم از بین رفت. آن شب، میز شام را چیده بودم و منتظر فرید، با بچه ها بازی می کردم. شیرین و شایان اغلب زودتر غذایشان را می خوردند و می خوابیندند. آن شب وقتی فرید در خانه را باز کرد، بچه ها هر دو نیمه خواب بودند. هر دو را در تخت خوابهایشان گذاشتم و رفتم به آشپزخانه تا غذا را بکشم. از طرز سلام و احوالپرسی فرید، متوجه شادی زیادش شده بودم. کنجکاو بودم بدانم سبب این خوشحالی از چیست. خیلی زود جواب سوالم را گرفتم. فرید چند قاشقی خورد و بشقابش را پس زد. پرسیدم سیر شدی؟
فرید با خنده گفت: از خوشحالی نمی تونم غذا بخورم.
پرسیدم: چی شده؟ خیره...
فرید با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: برایم دعوتنامه آمده...
دلم هری ریخت پایین و با نگرانی پرسدیم: از کجا؟ کی فرستاده؟
فرید همانطور که سالاد می خورد جواب داد:
- از انگلیس، دانشگاهی که براشون کار می کردم، از کارم خیلی راضی بودن، حالا برام دعوتنامهء کاری فرستادن با یک حقوق عالی و مزایای خوب. عالی شد؟
با دودلی پرسیدم: یعنی می خوای برای همیشه بری انگلیس؟
فرید با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی می خوام برم؟ یعنی تو نمی آی؟
تمام آن روز های کسالت بار و ابری جلوی چشمم زنده شد. تنهایی، غربت، افسردکی... دیر آمدن های فرید، وجود مهشید... نه دیگه حاضر نبودم. با قاطعیت گتفم: نه، من دیگه نیستم.
و با این جمله زندگی هر دویمان ویران شد.
فرید نگاهی به من کرد و گفت: پس من تنها می رم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 21 Jul 2012 04:01
باور جمله ای که شنیده بودم، خیلی سخت بود. یعنی، این شش، هفت سال زندگی، با هوا بود؟ شراکت در زندگی یعنی همین؟ تمام آن اذیت و آزار ها، شک و تردید ها، تعصبات بی مورد، کتک خوردن ها، تنهایی ها، ... آخرش این بود؟ با سردی گفتم: می تونی بری، اما بدون ما!
نمی دونم چرا چرا جریان اونطوری پیش رفت. انگار انتظار داشتم فرید بگوید خوب صبا جون به خاطر آسایش و راحتی شما می خواستم به انگلیس برویم، حالا که تو راضی نیستی، باشه، همین جا می مانیم. اما
اینطوری نشد و فرید در کمال خود خواهی، پیشرفت خودش را مقدم بر همه چیز می دانست. با شنیدن پاسخ رک و راست فرید، کاخ رویاهایم ویران شد. من با کی زندگی می کردم؟ واقعا فرید را نمی شناختم،
مردی که حاضر بود زن و بچه هایش را به خاطر زندگی و کار در خارج رها کند، چطور مردی بود؟ من تا به حال چطور با این مرد زندگی کرده بودم؟ چرا آنقدر از خودم مایه گذاشته بودم؟ ناگهان پرده ها از جلوی چشمم
کنار رفت و واقعیت زشت، بر جا ماند. وجود من و بچه ها برای فرید پشیزی ارزش نداشت. قسم خوردم که تا آخر ایستادی کنم. فرید باید انتخابش را می کرد یا ما و یا رفتن به خارج! دیگر کوتاه نمی آمدم. مردی که
فقط و فقط برای خودش و آینده اش برنامه ریزی می کرد، مستحق بد ترین مجازاتها بود. قسم خوردم که نگذارم راحت از شر ما راحت شود و نگذاشتم.
آن شب با بحث و دعوا به پایان رسید. فرید در آخر با صدای بلند اعلام کرد:
- من از فردا می رم دنبال کارهام، تو هم می تونی کاراتو بکنی و با من بیای. اگه نه، من می رم.
تا صبح بیدار بودم و راه حلهای مختلف را بررسی می کردم. در نهایت صبح، بعد از خروج فرید از خانه با بچه ها راهی خانهء مادر فرید شدم. مادر جون، وقتی ما را دید ا زخوشحالی پر در آورد. شیرین با لحن کودکانه اش گفت:
- سلام مامانی. ما اومدیم پش شما جوجوهاتون رو ببینیم.
مادر شوهرم برای بچه ها چند مرغ عشق کوچک خریده بود تا هر وقت آنجا می آیند سرشان گرم شود. وقتی بچه ها سرگرم مرغ عشق ها شدند، مادر شوهرم از من پرسید:
- چی شده صبا جون؟ چرا ناراحتی؟
با صدای گرفته ای گفتم: فرید دوباره می خواد بره خارج، اینبار برای همیشه...
مادر شوهرم نگاهی به من کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟
سرم را تکان دادم، آهسته پرسید: چرا؟
انگار دکمه ای را در دهانم فشار داده باشند، دهانم را باز کردم و قصه سه ماه تنهایی و غربت و حسادت را برایش تعریف کردم. هر دو باهم اشک ریختیم. سر انجام مادر جون گفت: وقتی تو راضی نباشی، فرید هم نباید بره...
با گریه گفتم: ولی فرید گفته حتی اگه ما همراهش نیاییم میره...
مادر جون قاطع گفت: فرید غلط کرده...
ناراحت پرسیدم: اما اگه واقعا بخواد بره، ما باید چه کار کنیم؟
مادر فردی سری تکان داد و گفت: فکر نمی کنم فرید واقعا بدون شما جایی بره. من باهاش صحبت می کنم، اگر حرفهاش واقعا جدی بود. آنوقت باید بطور قانونی پیش بری.
با شنیدن حرفهاش کمی دلم آرام گرفت. اما نگرانی مثل خوره ای پنهانی به جان و وجودم افتاده بود. شبی که مادر جون به بهانه صحبت راجع به ارث و میراث فرید را به خانه اش دعوت کرد و خواست با او تنها صحبت کند، تا صبح چشم رویهم نگذاشتم. خاطرات روزهای خوبی که با فرید داشتم پیش چشمم رژه می رفت. به هر کجا که نگاه می کردم چهرهء معصوم بچه هایم با می دیدم که ممکن بود بی پدر بزرگ شوند. سر سجادهء نمازم، با گریه التماس کردم تا خداوند نگذارد زندگی ام از هم بپاشد. نگذارد بچه هایم بی پدر یا مادر بزرگ شوند.
تا صبح د راتاقهای خانه راه رفتم و فکر کردم.این خارج رفتن چه بلایی بود که دامن مرا گرفته بود؟ چرا فرید مثل هزاران هزار آدم دیگر نمی توانست در مملکت خودش، هب دنبال رویاهایش باشد؟ چرا این سه ماه به من آنقدر بد گذشت؟ هزاران چرا در مغزم می چرخیدند. فرید آن شب به خانه نیامد. از نگرانی و اضطراب داشتم خفه می شدم. جلوی چشمان منتظرم، سیاهی شب جایش را به سپیدی روز داد. کم کم صدای ماشین ها از ورای پنجره های خانه به داخل راه می یافت. بچه ها بیدار شدند و دل من همچنان می جوشید. سر انجام نزدیکی های ظهر، زنگ تلفن انتظارم را پایان بخشید. گوشی را به سرعت برداشتم. صدای مادر شوهرم خسته و عصبی در گوشی پیچید:
- صبا، هر کاری می تونی بکن! فرید واقعا قصد داره بره، با شما یا بی شما!
بعد از اينکه فهميدم فريد واقعا قصد دارد به خارج از کشور برود، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ترس از تنهايي، بي پناهي، مسئوليت بزرگ کردن بچه هايم به تنهايي و انگ طلاق. آنقدر ترسيدم که انگار فلج شده بودم. نمي توانستم حرکت کنم. فريد در سکوت کارهايش را انجام مي داد. زندگي عادي ظاهرا د رجيان بود. اما در پس پرده، فريد داشت فرار مي کرد. از تمام مسئوليت هايش استعفا داده بود و منتظر پذيرش استفايش از جانب من نبود. وقتش بود که کاري مي کردم. اولين کاري که به ذهنم رسيد انجام دهم، مشورت با نسيم بود.
براي ناهار دعوتش کردم و ازش خواهش کردم به کسي نگويد پيش من مي آيد. با تعجب و کمي نگراني قبول کرد. وقتي آمد بي مقدمه پرسيد:
- صبا، چي شده؟
شيرين که مثل يک طوطي کوچک همه چيز را مي شنيد و در ياد نگه مي داشت، گفت:
- هيچي خاله نسيم، بابام مي خواد بره...
عصباني نگاهش کردم و گفتم: فضول خانم، برو پي بازي خودت.
وقتي بچه ها سرشان به اسبابا بازي جديدي که نسيم برايشان آورده بود گرم شد. دوباره پرسيد: چي شده صبا، شيرين چي مي گه؟
با خنده اي عصبي گفتم: راست مي گه، فريد مي خواد بره.
نسيم بي قرار پرسيد: کجا؟
جريان را بطور خلاصه برايش تعريف کردم. نسيم هم با دقت گوش مي کرد. برايش تما ماجراي خارج رفتنمان و رفتار خودماني فريد با مهشيد و دوستانش را گفتم. تمام رنج تنهايي و غربت را براي نسيم تعريف کردم و در آخر اضافه کردم که فريد اينبار قصد دارد براي هميشه به انگليس برود با ما يا بدون ما، نسيم چند دقيقه اي چيزي نگفت. اما از قرمزي صورتش مي توانستم بفهمم که چقدر عصباني و ناراحت شده است. بالاخره منفجر شد:
- صبا! من از همون اول بهت گفتم اين مرد، مرد زندگي نيست. فريد فقط خودشو مي بينه ولاغير! چقدر بهت گفتم تا بچه نداري از اين مرد جدا شو، گوش نکردي. مدام طرفداريشو مي کردي، حتي وقتي کتک مي خوردي دلت نمي آمد از حقت دفاع کني، حالا دو تا بچهء بيگناه و معصوم هم دنبالت راه انداختي. ولي باز هم دير نشده. تو تحصيل کرده اي، مي توني کار کني و خودت خرج بچه هاتو بدي.
با صداي خفه اي گفتم: همه اش که پول نيست، بچه هام بي پدر بزرگ ميشن...
نسيم تقريبا جيغ زد: به جهنم! پدر نداشتن خيلي بهتر از پدر بد داشتن است. هر وقت من آمدم خونه شما، فريد داشته سر اين دو تا بچه داد مي زده، فکر مي کند اين بچه ها بيست ساله اند که بايد ادبشون کرد. مثل بچه ها با اين دوتا لجبازي مي کنه، نمي شه روي مبل بشينيد، دست به تلوزيون نزنيد، روي فرش چيزي نخوريد مي ريزه کثيف مي شه، پابرهنه تو آشپزخونه نياييد، حرف نزنيد، گريه نکنيد، داد نکشيد، چيزي نخواهيد! بابا اين دو تا فقط دو سالشونه نه بيست سال! اين بچه ها همين حالا هم عصبي و افسرده هستن، دقت کردم و ديدم هر وقت فريد مي آد اين دوتا مثل جوجه کز ميکنن يک گوشه که چشم باباي مهربونشون بهشون نيفته، آخه براي چي؟ مگه به جز بچگي چه گناهي دارن؟ تو خودت چي؟ تو اين هفت سال چي ديدي؟ پيشرفت کردي؟ تحصيلاتت تموم شد؟ مطب زدي؟ چي کار کردي؟ چي شد؟ به حز اينکه با رفتار و اخلاق فريد، با تمام فاميل و دوستات قطع رابطه کردي؟ ديگه چه کار کردي؟ تو هر مهموني و جشن و عروسي مدام در ترسي! مي لرزي، مواظبي کسي باهات حرف نزنه، مواظبي کسي روبروت نشينه، خودتو مچاله مي کني تا وجودتت نديده گرفته بشه، آخه براي چي؟ براي کي؟ تو اين قفس طلايي چقدر مي توني بپري؟ چرا فکر مي کني به تنهايي، آدم نيستي؟ چرا همش آويزون فريد شدي؟ يک لقمه نون بي منت خيلي خوشمزه تر از مرغ و فسنجون با ترس و منت ايراد و غرغر است.
ديگه بس کن صبا، خودتو جمع کن، اگه تا حالا دلت به خودت نسوخته به حال اين دو تا بچه رحم کن!
با گريه پرسيدم: چه کار کنم، التماس کنم نره؟ يا باهاش برم انگليس و دوباره تو يک وجب جا زنداني بشم و شاهد رقابت زن ها بر سر شوهرم باشم؟
نسيم محکم روي ميز زد. آنقدر محکم که شيشه ميز ترک خورد و دستانش قرمز شد. با صدايي که از شدت خشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 21 Jul 2012 04:02
مي لرزيد گفت: هيچکدوم! هيچکس از تو نخواسته که التماس کني و به زور جايي زندگي کني که دوست نداري. حالا که فريد مي خواد بره و براش مهم نيست که سر زن و بچه اش چي مي آد، بايد حقتو ازش بگيري، حقي که تو اين هفت سال به گردنش داري. مملکت قانون داره، همينطوري هم نيست که يکي بزنه زير قولش و يا علي مدد خداحافظ، ول کنه و بره. اين زن و بچهء بد بخت هم حق دارن.
با درماندگي گفتم: چه کار کنم؟
نسيم چشمانش را تنگ کرد و آهسته گفت: فريد به تو بدهکاره... بدهي شو بده و بعد هري... بره.
با کنجکاوي پرسيدم کدوم بدهي؟
نسيم با بيزاري چهره در هم کشيد و گفت: خاک بر سرت! مهريه ات رو مي گم، ديگه!
با گيجي گفتم: خوب اگه نده...
نسيم فوري گفت: مهريه مثل چک مي مونه. تا وقتي مهريه ات رو نده هيچ جا نمي تونه بره حتي قربون ننه اش! مي ري مهرتو مي ذاري اجرا، اگه داشت چشمش کور مي ده، اگه نداشت دندش نرم مي تمرگه سر جاش. تا وقتي مهريه ات را نده ممنوع الخروجه! مي خواي برو بپرس.
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
نسيم سرش را تکان داد با خوشحالي دستانش را گرفتم و گفتم:
- دختر تو چقدر بلايي، بيچاره علي اگه به حرفت گوش نده!
نسيم با خنده گفت: اينطور هم نيست. فقط بايد به حرفت حق گوش کرد. چه زن چه مرد اگر زور بگن بايد جلوشان وايستاد!
چند دقيقه چيزي نگفتم، بعد پرسيدم:
- نسيم به مامان و بابا بگم يا نه؟
نسيم لحظه اي فکر کرد و گفت: فعلا حرفي نزن. مهرتو بذار اجرا، اگه فريد آدم شد که فبها، اگه نه خودشون مي فهمن.
با استيصال گفتم: بچه ها رو چه کار کنم؟ اين کار دوندگي داره.
نسيم فوري گفت: بچه ها رو بذار پيش الهام، منهم همراهت مي آيم.
پرسيم: مگه کار نداري؟
نسيم شکلاتي از توي ظرف برداشت و گفت: گور پدر کار!
انگار آسوده شده بودم. خیالم راحت شد. نسیم راست می گفت حالا که فرید قصدا داشت برود باید اول حق مرا می داد بعد می رفت. نباید می گذاشتم به سادگی وجود مرا و هفت سال زندگی مشترکمان را ندیده بگیرد. همان شب، به الهام هم جریان را گفتم و خواستم کمکم کند. الهام با کمال میل قبول کرد که هر چند روز لازم باشد بچه ها را نگه دارد. می دانستم که او هم چنین روزی را پیش بینی می کرده است. صبح زود، با خروج فرید از خانه بچه ها را لباس پوشاندم و با ماشین راه افتادیم. خدا را شکر می کردم که فرید هنوز ماشین مرا نفروخته بود. البته سند ماشین به اسم خودم بود. اما فرید به بهانه اینکه مدلش قدیمی شده می خواست بفروشدش و می دانستم دیگر چیزی جایش نمی خرد. بچه ها را پیش الهام گذاشتم و به طرف خانه نسیم حرکت کردم. وقتی به دادگاه خانواده رسیدیم، از شلوغی قیامت بود. راهرو های دادگاه پر بود از زن و مردهایی که به دلایلی دیگر نمی خواستند با هم زندگی کنند و یا با شرایطی می خواستند با هم زندگی کنند و آمده بودند که قانون، گوش طرف مقابلشان را به زور باز کند تا حرفهایشان را بزنند. بعد از کلی پرس و جو به این نتیجه رسیدم که اقدام درستی دارم انجام می دهم، اما مشاوری که با من صحبت می کرد می گفت از طریق دادگاه خیلی طول می کشد تا مهریه به اجرا گذاشته شود. وقتی حرفهایش تما شد، نا امید پرسیدم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟ اینطوری که شما می گید شش، هفت ماه طول می کشه، تا اون موقع شوهر من تو انگلیس حسابی جا افتاده!
مشاور که زن سالخورده و مسنی بود گفت:
- شما یک راه دارید که زودتر به نتیجه می رسه...
نسیم به جای من پرسید: چی؟
زن آهسته و شمرده گفت:
- باید از طریق محضری که ازدواج و عقد شما را ثبت کرده، اقدام کنید، اونطوری خیلی زودتر به نتیجه می رسید...
برق شادی در چشمان نسیم، مرا هم خوشحال کرد. توی راه، نسیم با نگرانی پرسید:
- تو کدوم دفتر ازدواج شما ثبت شده؟
سری تکان دادم و گفتم: الان نمی دونم. چون فرید محضر دار را به خونه دعوت کرد. ولی حتما توی قبالهء ازدواجمان نوشته، الان که خیلی دیر شده، فردا می رم دنبالش.
نسیم قاطعانه گفت: می ریم دنبالش!!
با تعجب نگاهش کردم، گفتم: چرا می خواهی با من بیای؟
نسیم مثل همیشه رک و پوست کنده گفت:
- چون می ترسم جا بزنی. اینبار من نمی ذارم. باید خیلی زودتر دنبالت راه می افتادم. ولی تو نذاشتی، حالا به خاطر این دو تا بچه، من نمی ذارم تو مثل یک کدو تنبل تو خونه منتظر تقدیرت بشینی.
تا آخر هفته همراه نسیم، تمام کارها را راست و ریس کردیم. اولش محضردار که پیرمردی مسن و جا افتاده ای بود، می خواست مانع این کار شود ولی وقتی نسیم از سیر تا پیاز زندگی ما را برایش تعریف کرد، نظرش عوض شد و حتی در تسریع کارها به ما کمک کرد. آخرین کارها که انجام شد، منشی محضر رو به من کرد و گفت:
- دیگه با شما کاری نیست.
نسیم پرسید: یعنی چی؟ دیگه ممنوع الخروج شد؟
منشی سری تکان داد و گفت: هنوز نه، ولی از این به بعد کار با ماست. این نامه فردا صبح به دست آقای افتخار می رسه. بعد از ابلاغ رسمی ما یک ابلاغ هم به اداره گذرنامه و نیروی انتظامی می دیم. اگر آقای
افتخار مهریه را پرداخت یا با شما توافقی کرد که هیچی، در غیر این صورت تمام اموال منقول و غیر منقلوش هم ظبط می شود تا نتواند بفروشد و زیرش بزنه.
لحظه ای ترس در تمام وجودم دوید، پرسیدم: یعنی همین فردا، نامه به دستش می رسه؟
نسیم فوری گفت: نترس، بالاخره که باید بفهمه، این بار تو دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی.
آن شب تا صبح نخوابیدم. از هول و اضطراب داشتم خفه می شدم. فرید اما کاملا عادی و راحت به نظر می رسید. انگار اصلا برایش مهم نبود که قرار است دیگر ما را نبیند. تا رسید به خانه، غرغر هایش شروع شد. سر میز شام هم چنان جو سنگینی حاکم کرده بود که بچه ها نمی توانستند درست غذا بخورند. شیرین که هنوز هم نسبت به شایان جثه کوچکتری داشت، لیوان آب را برداشت تا بخورد اما لیوان آنقدر برایش سنگین بود که نتوانست نگهش دارد و لیوان روی زمین افتاد و شکست.، از صدای شکستن لیوان، همه از جا پریدیم. فرید با عصبانیت ضربه ای محکم روی دست شیرین زد، داد کشید:
- احمق، مگه کوری؟
شیرین لب برچید و زد زیر گریه، فرید با بی رحمی دست بچه را کشید و به زور به اتاق خوابشان کشید، شیرین جیغ می زد:
- بابا ببخشید.
اما فرید انگار کرد شده بود. آنقدر از وحشی گری فرید و گریه های شیرین و شایان ناراحت شده بودم، که بی اختیار بلند شدم. دنبال فرید دویدم و جیغ زدم:
- فرید، ولش کن.
فرید با خشم گفت: این بچه باید آدم بشه. تو لوسشون کردی، اما من ادبشون می کنم.
با خشمی که خودم هم از وجودش تعجب کرده بودم، به فرید حمله کردم، با دست محکم توی صورتش زدم. شیرین و شایان حالا از ترس جیغ می زندند. فرید با ناباوری دست شیرین را رها کرد و صورتش را مالید. با
صدایی که از شدت خشم و نفرت می لرزید گفتم:
- تو هم اگه می تونی لوسشون کن اما از جلوشون فرار نکن. کی داره دم از تربیت و مسئولیت می زنه، تو اگه خودت درست تربیت شدی باید بفهمی که زندگی مشترک فقط زور گفتن و داد کشیدن نیست. من دیگه از دستت خسته شدم، این آخرین باری باشه که دستتو رو این بچه ها بلند کردی. تویی که درای مارو ول می کنی و در می ری لازم نیست بچه ها را تربیت کنی. فهمیدی؟
فرید در کمال حیرت چیزی نگفت، رفت به اتاق خوابمان و در را بست. روی زمین زانو زدم و شیرین را محکم بغل کردم. شیرین تند تند می گفت:
- مامان ببخشید، دیگه لیوان رو نمی شکنم.
شایان هم سرش را روی پایم گذاشته بود. آنقدر در بغلم تکانشان دادم تا آرام گرفتند. برایشان لالایی خواندم تا خوابیدند. بعد برای خودم چای درست کردم و در آرامش و سکوت خانه نشستم. برای اولین بار بعد از
هفت سال، احساس رضایت سراسر وجودم را در بر گرفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....