انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

Afson Sabz | افسون سبز


زن

 
فصـــــــــل آخــــــــر


اوایل هفته بود و من مشغول دوختن گوبلن بودم. مادر و پدرم خانه نبودند. البته قرار بود نسیم برای ناهار بیاید پیش من، تا تنها نباشم. در افکارم غرق بودم که صدای زنگ، در سراسر خانه پیچید. با بی حوصگلی بلند
شدم و آیفون را برداشتم، آهسته گفتم: کیه؟
صدای زنی در گوشم پیچید: باز کنید لطفا.
با تعجب گفتم: شما؟
زن با خنده جواب داد: فریبا هستم. چند لحظه اگر ممکنه...
- الان می آم دم در.
سراسیمه رفتم رم در، زن به نسبت جوانی با چارد دم در انتظار می کشید. با دیدن من، لبخندی زد و گفت: سلام، حال شما خوبه؟
پرسشگر نگاهش کردم. جواب دادم: سلام. خیلی ممنون. با کی کار دارید؟
زن نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: مگه منزل آقای پورزند نیست؟
سری تکان دادم، ادامه داد: خوب من با صبا خانم کار دارم، خودتون هستید؟
زیر لب گفتم: بله ولی من شما رو به جا نمی آرم...
با خنده گفت: خوب حق دارید، چون همیدگرو ندیدیم. میشه بیام تو؟
از جلوی در کنار رفتم، زن بدون تعارف داخل شد. به دنبالش را افتادم. پرسیدم:
- شما با من چکار دارید؟
لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و گفت: نگران نباشید... خیره...
وقتی وارد خانه شدیم، روی اولین مبل در هال نشست و چادرش را کنارش جمع کرد. کنجکاو روبرویش نشستم. فریبا نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت: خونهء خیلی قشنگی دارید...
بعد به من خیره شد و فگت: من زیاد عادت ندارم حاشیه برم. می دونم شما هم حوصله این کار را ندارید. پس زودتر حرف اصلی رو می زنم و رفع زحمت می کنم. شما رو مهشید خانم معرفی کرده...
با دستپاچگی جواب دادم: مهشید؟ مهشید مگه انگلیس نیست؟
فریبا جواب داد: نه، تازه آمده، ولی فکر کنم دوباره برمی گرده.
دوباره وسط حرفش پریدم: خوب برای چی منو معرفی کرده؟...
فریبا خودش را در مبل جابه جا کرد و گفت: راستش، من الان چند وقتیه که برای برادم... یعنی راستش من مادر برادم هستم. از همون بچگی هم من مثل مادر مواظبش بودم. حالا هم که بزرگ شده و سنی ازش گذشته، باز نگرانش هستم.
وقتی نگاه کنجکاو مرا دید گفت:زن زرادم چند سال پیش به رحمت خدا رفت. برادم موند با دو بچهء کوچیک، ثروت و خونه و زندگی هر چه بخواهید داره، خودش هم دکتره، ما خیلی وقتی بود برایش دنبال یه زن مناست می گشتیم، تا اینکه مهشید خانوم که دختر دایی پدرم می شه، شما رو معرفی کرد. امروز هم خدمت رسیدم تا از نزدیک باهاتون آشنا بشم. مهشید خانم می گفت شما هم انگار از شوهرتون جدا شدید و دو تا بچه دارید. خوب بچه شما هم پدر می خوان و ...
فریبا خانم تند تند حرف می زد، اما من دیگر چیزی نمی شنیدم. مهشید می خواست بهم دهن کجی کنه! خدای من! چقدر از این زن نفرت داشتم. با صدایی که به زحمت سعی می کردم بلند نشود، گفتم:
- مهشید خانوم خدمتتون نگفت که من تازه از شوهرم جدا شدم؟
فریبا من منی کرد، بهش مهلت ندادم و گفتم:
- نگفت من حالا یک بچه دارم و بچه دیگرم زیر خاک تنها مونده؟ راستی چرا خود مهشید خانم رو برای برادرتون نمی گیرید؟
فریبا سری تکان داد و با تته پته گفت: آخه... آخه مهشید جون خودش قصد ازدواج داره...
تنم یخ کرد. آهسته گتفم: جدا؟ با کی...؟
فریبا جواب داد: درست نمی دونم، ولی انگار تو انگلیس باهاش آشنا شده، ما زیاد خبر نداریم.
با خشم گفتم: حتما هم خبر نداری که همین مهشید خانوم زندگی منو بهم ریخت... نه؟
فریبا وا رفت. هاج و واج نگاهم می کرد. دوباره گفتم: این خانم خیلی هم پررو هستند. حالا که زندگی منو خراب کرده برام دنبال شوهر هم می گرده که دیگه خیالش راحت بشه، نه؟ ولی بهشون از قول من بفرمایید دیگه زحمت نکشه. من از هر چی مرده بیزارم. خصوصا کسی که معرفش مهشید باشه. اشک ناخودآگاه جلوی دیدم را گرفت: با بغض گتفتم: بفرمایید، دیگه خوب اطلاعات جمع کردید. حالا برید و دیگه هم مزاحم نشید.فریبا به سرعت بلند شد گفت: من نمی دونستم شما تازه طلاق گرفتید. آخه مهشید می گفت دو سالی هست که با شوهرتون زندگی نمی کنید. ببخشید...
در را که پشت سرش بستم، بی حال روی مبل افتادم و گریه سر دادم. می دانستم که مهشید از قصد این کار را کرده، می خواست به من بفهماند که از همه چیز خبر دارد. می خواست غرور مرا بشکند.
وقتی نسیم در را باز کرد من هنوز در حال گریستن بودم. نسیم با ترس جلو آمد و سرم را از روی دستانم بلند کرد. با اضطراب پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
وقتی کمی آرام شدم برایش همه چیز را تعریف کردم. آنقدر عصبانی شده بود که می ترسیدم سکته کند. چند دقیقه ای به زمین و زمان ناسزا و بد بیراه گفت، بعد عصبی گفت:
- من حال این زنیکه رو می گیرم صبا، به خدا پدرشو در می آورم. احمق پدر سوخته برای تو شوهر پیدا می کنه؟
از دیدن قیافهء عصبانی اش خنده ام گرفت. آرام گفتم: ول کن بابا، این زن از اون آپاراتی هاست. بیخود دنبال دردسر نگرد. این کار رو هم کرده که دل منو بسوزونه. نسیم بی حال خودش را روی مبل انداخت و گفت: که موفق هم شد...
خونسرد گفتم: نه موفق نشد. چون من خیلی وقت بود که به جدایی فکر می کردم. فرید واقعا قابل تحمل نبود. من هم به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم خارج زندگی کنم. بنابر این خودم تصمیم گرفتم ازش جدا بشم، نه اینکه مهشید باعثش باشه. البته باعث تسریعش شد ولی اگر مهشید هم نبود باز من از فرید جدا می شدم، من اهل دروغ نیستم که گناه این اتفاق را به گردن کس دیگه این بندازم. الان هم فرید هیچ تعهدی نسبت به من نداره، اگه دلش بخواد می تونه با مهشید زندگی کنه...
نسیم شانه ای بالا انداخت و گفت: به درک! انگار خیلی تحفه است... خلایق هر چه لایق!
با اینکه حرفهای نسیم را قبول داشتم اما ته دلم، آرزو می کردم فرید دنبال مهشید نرود. دلم می خواست مهشید هم احساس دلشکستگی را، از نزدیک لمس کند. سعی می کردم به این افکام پر و بال ندهم، دلم نمی خواست باقیمانده زندگی را هم فکر فرید خراب کند. خودم به اندازء کافی فکر و خیال داشتم دیگر احتیاج به افکار مزاحم و اضافی نداشتم. فکر شایان لحظه ای رهایم نمی کرد. تمام این مدت در این فکر بودم که چه اتفاقی برایم می افتد؟ باید کجا می رفتم، چه می کردم؟ آیا به شایان می رسیدند، پسرم بی تابی نمی کرد؟ بهانهء مرا نمی گرفت؟ ذهنم پر از افکار سیاه بود... نکند شایان را به من ندهند؟ نکند وجود من باعث زحمت پدر و مادرم باشد؟ خدایا کارم چه می شود؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دلم پر از رنج و درد بود.یاد شیرین هم دلم را به آتش می کشید، چنان حال و وضع بدی داشتم که هر لحظه برام به اندازه قرنی می کشید. زندگی ام شده بود حسرت خوردن و کابون دیدن. سر نماز با گریه از خدا می خواستم زودتر تکلیفم را روشن کند، زودتر راهی پیش پایم بگذارد. می دانستم که گاهی آرش زنگ می زند و از مادر و پدرم حال مرا می پرسد. اما هنوز دلم نمی خواست حتی با آرش صحبت کنم، قلبم خالی از هر حسی بود.
نزدیک چهار ماه از روزی که پسرم را از من جدا کرده بودند می گذشت. عصبی و تندخو شده بودم هر کاری می کردم نمی توانستم از فکر و خیالهای بد، دور شوم. اواخر هفته بود که با تلفن الهام، دیگر بی طاقت شدم. وقتی مادرم صدایم کرد تا تلفن را جواب بدهم. طبق معمول از پنجره به منظره حیاط خیره شده بودم. بی حواس گوشی تلفن را برداشتم، با افسردگی و بی حالی گفتم: بفرمائید.
الهام بود. چند لحظه ای حال و احوال کردیم و بعد مثل همیشه که الهام می خواست حرف مهمی بزند و مثل بچه ها خودش را لو می داد، با هیجان گفت:
- من زنگ زدم بهت بگم که....
منتظر ماندم تا حرفش را بزند. چند لحظه ای طور کشید تا دوباره الهام گفت:
- راستش نمی دونم چطوری بهت بگم... ولی تو باید در جریان باشی. چند روز پیش یکی از همکاران مشترک فرید و رضا را دیدم، صحبت کشید به فرید و حال و روزش، گفت که فرید بهش گفته قصد داره شایان رو هم
همراهش ببره، فکر کردم چرت و پرت می گه ولی می گفت بجه رو برده گذنامه تا به عنوان همراه در پاسپورت خودش وارد کنه، این چند روز هی با خود کلنجار رفتم بهت بگم یا نه! آخرش تصیمیم گرفتم بهت بگم تا اگه می تونی جلوش رو بگیری...
بقیه حرفهای الهام را نمی شنیدم. پس فرید می خواست پسرم را برای همشه از من جدا کند. شاید مادرش هم خبر نداشت، شاید هم خبر داشت و با هم سر من را کلاه گذاشته بودند. حالا باید چه خاکی به سر می کردم!!
اگر این حرفها واقعیت داشته باشد... تا من به خودم بجنبم شایان و فرید، انگلیس بودند.
صدای بوق گوشخراش تلفن از جا پراندم. به گوشی تلفن که در دستم معطل مانده بود، خیره شدم.« الهام کی خداحافظی کرده بود؟ » آهسته گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم. بدنم یخ کرده بود. انگار حس از دست و پایم رفته بود. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ از کجا باید شروع می کردم؟ اگر دیر شده باشد؟!...
ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماراه خانه مادر جون را گرفتم. بعد از چند زنگ، فرید گوشی را بداشت و من فوری قطع کردم. خیالم کمی راحت شد، پس هنوز نرفته بودند. ولی بعد چه می شد؟ آن شب دوباره با کابوس خوابیدم. صبح قرار بود شایان را پیش من بیاورند. از اذان صبح بیدار چشم به در داشتم. چند بار لباس عوض کردم، بی هدف د رخانه بالا و پایین می رفتم تا بالاخره پدرم با ملایمت گفت:
- صبا جون، بیا بشین، هنوز خیلی زوده.
اطاعت کردم و در سکوت نشستم. مثل آدم آهنی شده بودم. وقتی سر انجام صدای زنگ در بلند شدف ساعت نزدیک ده بود. سراسیمه جلوی در رفتم و قبل از اینکه کسی فرصت کند در را باز کند، در را گشودم.
شایان کوچکم را که جلوی در منتظر بود، در آغوش کشیدم و به مادر جون که می خواست برود اشاره کردم که صبر کند.همانطور که شایان در بغلم بود، جلو رفتم و سلام شدم. مادر جون انگار بیست سال پیرتر شده
بود، صورت همیشه خندانش، گرفته و پر از چین و چروک شده بود. با بغض گفتم: مادر جونف دیروز الهام بهم گفت فرید قصد داره شایان رو هم همراه خودش ببره... راست میگه؟
با مظلومیت نگاهم کرد و گفت: چی بگم مادر...؟ ولی تو غصه نخور...
بی صبرانه گفتم: مادر جون؟... غصه نخورم؟ من فقط شایان برام مونده... بدون شایان زندگی برام ارزش نداره. تما هفته چشم به در دارم که کی بچه را می بینم. روزها و شب های کسالت آورم رو فقط به امید دیدن شایان، می گذرونم. بجز انتظار کشیدن هیچ کار دیگه ای ندارم... حالا شما می گی فرید می خواد شایان رو ببره و من غصه نخورم؟
مادر جون با اندوه نگاهم کرد و گفت: عزیزم من این حرف رو نزدم. تو خیلی زود رنج شدی. البته بهت حق می دم ولی صبا جون من گفتم غصه نخور نه برای اینکه شایان رو ازت بگیرن. منظورم اینکه که خیالت راحت
اشه. تو مگه قرآن رو قبول نداری؟
سرم را تکان دادم. ادامه داد: خوب عزیزم، من به قرآن قسم خوردم، هر اتفاقی بیفته و فرید هر کاری هم بکنه من شایان رو بهت پس می دم. خیالت راحت باشه.
وقتی با شایان به خانه برگشتم، تا اندازه ای خیالم راحت شده بود، اما باز ته دلم شور می زد و از آن به بعد هراس از دست دادن شایان لحظه ای راهایم نکرد.


****پایان***
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

Afson Sabz | افسون سبز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA