ارسالها: 6216
#1
Posted: 7 Jul 2012 08:05
دزیـــــره
نویسنده :آن ماری سلینکو
مترجم :همایون پاکروان
۲۲فصل
کلمات کلیدی:رمان/دزیره/رمان دزیره/خارجی/رمان خارجی/آن ماری سلینکو/رمان آن ماری سلینکو
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 8 Jul 2012 12:24
پیش گفتار
********
کتاب دزیره رمانی است بسیار جذاب و تاریخی ، برگرفته از وقایع و رویدادهای نیمه دوم قرن هیجدهم و عصر ناپلئون . قهرمان اصلی این رمان بزرگ برناردین اوژنی دزیره است . دزیره کلاری ملقب به دزیدریا ،ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال 1777 میلادی درمارسی فرانسه چشم به جهان گشود .
دزیره در سال 1794 با ناپلئون بناپارت نامزد شد .اما دوسال بعد ناپلئون نامزدی خود را با او به هم زد و در هشتم مارس 1796 با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد . هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که :
-«تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام . »
اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد . ژنرال برنادوت فردی بود مدیر ، با تجربه و کار آزموده . او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس درسال 1810 رسما پادشاه آن کشور گردید .
دزیره در سال 1829 تاج گذاری کرد و ملکه کشور سوئد گردید . او شوهرش را در سال 1844 از دست داد و بیوه شد . و پسرش اوسکار جانشین پدر گردید . دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده ی خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود . اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند .
سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اوسکار که بعد از پدرش به عنوان اوسکار اول برتخت نشسته بود در سال 1860 در سن 83 سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند .
**
و اما سخنی هم درباره نویسنده این کتاب . نویسنده این رمان تاریخی خانم آن ماری سلینکو است . این بانوی شیفته آزادی، اطریشی الاصل است که پس از اشغال کشورش به دست نازی ها به تبعیت دانمارک در آمد و با شوهر خود در این کشور می زیست که باز هم براثر حمله هیتلر بدانجا این کشور را نیز ترک کرده و به سوئد آزاد پناهنده شد .
آن ماری سلینکو به عنوان مترجم وارد صلیب سرخ گردید و در اینجا بود که با کنت فولک برنادوت یکی از نوادگان ژان باتیست برنادوت آشنا شد و یکی از همکاران خستگی ناپذیر وی به شمار آمد و در این دوران پر آشوب بود که آن ماری سلینکو به فکر نوشتن زندگی نامه دزیره کلاری افتاد و با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی معتبر شروع به نوشتن کرد .
داستان آن ماری سلینکو پس از انتشار به سرعت بر سر زبانها افتاد ویکی از پرطرفدارترین رمانهای جهان گردید . چنانکه هنوز چندی ازانتشار این کتاب نگذشته بود که به زودی به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شد و در سراسر جهان میلیونها خواننده مشتاق پیدا کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 8 Jul 2012 12:25
جلد اول
********
دفتر اول
بازرگان ابریشم
********
فصل اول
مارسی شروع ژرمینال سال دوم انقلاب :
آخر مارس 1794 طبق تقویم سابق
**************************
معمولا یک زن می تواند آنچه را که می خواهد از یک مرد بگیرد به شرط آنکه دارای صورت زیبا و اندام قشنگی باشد . به همین دلیل تصمیم گرفته ام چهار دستمال درسینه ی خود جای دهم . آن وقت دارای اندام قشنگی خواهم بود . در حقیقت من دختر بالغی هستم ولی کسی از این موضوع مطلع نیست به علاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان نمی دهد .
نوامبر گذشته چهارده ساله بودم . پدرم یک دفتر خاطرات روزانه ی زیبایی با مناسبت روز تولدم به من هدیه کرد : درکنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آنرا ببندم . حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من
دراین دفترخاطراتم چه نوشته ام .این دفتر خاطرات آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد.پدرم تاجر مصنوعات ابریشمی درمارسی بوده است ونام اوهم فرانسواکلاری بود.درماه قبل دراثر امراض ریوی فوت کرد.
وقتی که این دفترخاطرات را باحیرت دربین هدایای دیگردرروی میز دیدم ازپدرم سوال کردم:
-چه دراین دفتر باید بنویسم
پدرم خندید وپیشانی مرا بوسید آنگاه با حالتی متاثر به من نگاه کردوجواب داد:
-داستان همشهری اوژنی دزیره کلاری
امشب تاریخچه و داستان آینده ی خود را شروع میکنم . زیرا آنقدر تهییج شده ام که نمیتوانم بخوابم .آهسته از تختخواب بیرون خزیدم .فقط امیدوارم ژولی خواهرم که در آنجا خوابیده در اثرلرزش نور شمع از خواب بیدارنشود برای آنکه مرافعه ی وحشتناکی به پا خواهد شد.
علت تهییج من این است که فردا با زن برادرم سوزان به دیدن آقای آلبیت خواهم رفت تا درمورد اسختلاص اتیین با او صحبت کنم .اتیین برادر من وزندگی اودرخطر است .دوروزقبل پلیس ناگهان اوراتوقیف کرد.چنین حوادثی در این روزهازیاد رخ میدهد .فقط پنج سال از انقلاب کبیر گذشته ومردم میگویند که هنوز انقلاب به پایان نرسیده است .به هرجهت هرروز تعداد زیادی درمیدان شهرداری به وسیله ی گیوتین اعدام میشوند .این روزها بستگی داشتن با آیستوکرات ها خطرناک است .خوشبختانه ما باچنین اشخاصی نسبتی نداریم .پدرم راه ورسم وکسب وکار خودراپیش گرفت ومغازه ی کوچک و ناچیزپدربزرگم را به صورت یکی از بزرگترین شرکت های ابریشم مارسی درآورد.پدرم درباره ی انقلاب بسیار خوشحال بود.قبل از انقلاب اوبه سمت بازرگان دربار منصوب شدومقداری پارچه ی ابریشمی آبی ومخمل برای ملکه فرستاد.اتیین میگوید هنوز پول این پارچه هارا دریافت نکرده است .پدرم وقتی که اعلامیه ی حقوق بشر را برای ماقرائت میکرداز شوق و خوشحالی اشک میریخت.
اتیین شغل و کسب پدرم را بعد از مرگ او اداره میکند.وقتی که اتیین توقیف شدماری آشپز ما که سابقا دایه ی من بود آهسته به من گفت:
-اوژنی شنیده ام آقای آلبیت به مارسی می آید.زن برادرتوبایدبه ملاقات اوبرودوهمشهری اتیین را اززندان رها سازد.
ماری همیشه میداند که درشهرچه خبر است .
درموقع شام همه ی ما بسیارمتاثرواندوهناک بودیم .جای دونفردرسرمیز خالی بود:صندلی پدرم که درکنار مادرم قرارگرفته وصندلی اتیین که درکنار سوزان است خالی بود.مادرم اجازه نمیدهد کسی از صندلی پدرم استفاده کند درحالی که به آلبیت فکرمی کردم نان را بین انگشتان خود گلوله می کردم .این حرکت من باعث ناراحتی ژولی شده بود ژولی فقط چهار سال ازمن بزرگتر است اما همیشه می خواهد نسبت به من مادری و بزرگتری نماید.این رفتار اومرا دیوانه میکند .ژولی گفت :
-اژنی این عمل تو پسندیده نیست .
نان را روی میز گذارده و گفتم :
-آلبیت به مارسی آمده است.
کسی متوجه نشد معموالا وقتی که من صحبت میکنم کسی به من توجه نمی کند.مجددا تکرارکردم :
-آلبیت اینجاست به مارسی آمده است .
مادرم گفت :
-اوژنی آلبیت کیست ؟
سوزان توجهی نداشت ودرضمن خوردن سوپ گریه میکرد .من در حالی که از اطلاعات خودمغرورومتکبربودم گفتم:
-آلبیت نماینده ی مارسی است .یک هفته اینجاست وهمه روزه درشهرداری خواهد بود .فردا سوزان بایدبه ملاقات اوبرود وسوال نماید به چه مناسبت اتیین راتوقیف کرده اند .
مادرم با شک و تردید گفت :
-بهتراست سوزان ازوکیل خانوادگی درخواست نماید که به ملاقات آلبیت برود.
بعضی مواقع فامیل وبستگانم مرا ناراحت میکنند .مادرم خانه دار قابلی است ولی بعضی مواقع اهمیت زیادی برای این وکیل خانوادگی دیوانه ی من قایل است .تصورمیکنم تمام بزرگتر ها این طور هستند . درجواب مادرم گفتم :
-ما خودمان باید آلبیت را ملاقات کنیم وسوزان چون همسر اتیین است باید حتما به دیدن اوبرود .سوزان اگر تومیترسی من شخصا خودم خواهم رفت وازآلبیت استخلاص برادرم را درخواست خواهم کرد.
مادرم فورا جواب داد:
-راستی جرات میکنی به شهرداری بروی؟
وسپس مشغول خوردن سوپ خود شد .
-مادرفکر میکنم ...
-میل ندارم در این مورد صحبت کنم .
سوزان هنوز گریه میکرد.
پس از شام به طبقه ی دوم منزلمان رفتم تاببینم که آقای پرسن persson مراجعت کرده است یا خیر.معمولا شبها به پرسن فرانسه درس میدهم .او بامزه ترین مرد صورت اسبی است که میتوانم فکرکنم .خیلی بلند ولاغراندام است.موهای اوکاملابوروطلایی است زیرااهل سوئد میباشد.فقط خدا میداندکه سوئد کجاست .یک جایی نزدیک قطب . فکرمیکنم پرسن یک مرتبه سوئد را روی نقشه به من نشان داد ولی فراموش کرده ام کجاست .پدرپرسن درشهر استکهلم به معاملات مصنوعات ابریشم مشغول است وکار وشغل او به ترتیبی با شرکت ما بستگی دارد به همین دلیل پرسن به مدت یک سال به مارسی آمد تامعاون کارهای پدرم باشد و ورزیده شود.همه میگویند معاملات ابریشم راباید درمارسی آموخت .به این ترتیب روزی پرسن به منزل ماآمد .در اولین روز ما یک کلمه از گفته های اورا نفهمیدیم .خودش اظهار میکرد فرانسه صحبت میکند ولی صحبت اوبه همه چیز شباهت داشت جز فرانسه . مادرم اطاقی درطبقه ی بالا برای او ترتیب داد وگفت بهتر است در این روزهای غیر عادی پرسن با ما زندگی نماید .
وقتی که به طبقه ی دوم رسیدم متوجه شدم که پرسن مراجعت کرده .راستی مرد قابل احترامی است .با هم در اطاق پذیرایی طبقه ی دوم نشستیم .او معمولا قسمتی از روزنامه روزانه را میخواند ومن تلفظ اورا تصحیح میکنم .من یک مرتبه دیگر اعلامیه ی حقوق بشر را که پدرم به منزل آورده بود برداشتم .من واو هریک جداگانه آنرا قرائت کردیم .زیرا میخواستیم این اعلامیه لوح محفوظ ما باشه .صورت کشیده ودراز پرسن وقار ومتانت خاصی به خود گرفت وگفت که نسبت به من علاقه اهمیت زیادی قایل است زیرا من به ملتی تعلق دارم که این افکار بزرگ وبرجسته را به دنیا تقدیم داشته "آزادی -مساوات-حکومت مردم ".سپس درحالی که کنارمن نشسته بود به صحبت خود ادامه داد :
-خونهای زیادی برای استقرار این قوانین ریخته شده .چه بیگناهانی در این را کشته شده اند .مادموازل این خونها بی جهت وبه راه بد ریخته نشده .
البته پرسن یک مرد خارجی است وهمیشه مادرم را "مادام کلاری"ومرا "مادموازل اوژنی "خطاب میکند .درصورتی که این القاب ممنوع شده وما "همشهری کلاری "هستیم .
ناگهان ژولی وارد اطاق شد و گفت :
اوژنی خواهش میکنم یک دقیقه بامن بیا .
دست مرا گرفت وبه اطاق سوزان برد.سوزان روی نیمکت نشسته ودرحالی که به طرف پایین خم شده بود آهسته وجرعه جرعه شراب پورت داین مینوشید.این شراب معمولا برای تقویت است وتا به حال به من از این شرا ب حتی یک گیلاس هم نداده اند . زیرا به قول مادرم دختران جوان احتیاجی به تقویت ندارند.مادرم درکنار سوزان نشسته بود.فهمیدم سعی میکند خود را مقتدرومطمئن نشان دهد ولی هروقت چنین قیافه ای به خود میگیرد بیش از مواقع دیگر سست وناتوان به نظر میرسد .درچنین مواقعی شانه های باریک خود را بالا نگه میدار د وصورت اودرزیر کلاه مخصوص زنان بیوه که دوماه است آنرا به سر میگذارد کوچکتر جلوه میکند .مادر بیچاره ام بیشتر به یک طفل یتیم شباهت دارد تابه یک بیوه .مادرم پس او لحظه ای گفت :
-ما تصمیم گرفته ایم که سوزان فردا به ملاقات آلبیت برود.
سپس گلوی خود را صاف کرد ه وبه صحبت ادامه داد:
-اوژنی شما هم با سوزان خواهی رفت .
سوزان آهسته زمزمه کرد:
-من میترسم که تنها در بین این همه مردم وجمعیت بروم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#4
Posted: 8 Jul 2012 12:27
بلافاصله متوجه شدم که شراب نه تنها اورا تقویت نکرده است بلکه اورا غمگین وخواب آلود نموده .تعجب کردم که چرا من باید همراه او بروم نه ژولی.مادرم باز به صحبت خود ادامه داد :
-سوزان برای نجات اتیین اینطور تصمیم گرفته .دخترجان وجود توباعث تسکین و راحتی سوزان خواهد بود.
درهمین موقع ژولی صحبت مادرم را قطع کرده و گفت :
-البته توباید ساکت باشی وسوزان باید صحبت کند.
راستی خوشحال بودم که سوزان به ملاقات آلبیت میرود وبه عقیده ی من این بهترین وتنها کاری بود که میتوانستند انجام دهند ولی آنها طبق معمول با من مثل یک کودک رفتار میکردند .من ساکت بودم.مادرم درحالی که ازروی صندلی برمیخاست گفت:
-فردا روزخسته کننده ای خواهد بود بهتر است زودتر بخوابیم.
به طرف مهمانخانه ی طبقه ی دوم دویدم به پرسن گقتم که باید زودتر به اطاقم بروم وبخوابم .پرسن روزنامه را برداشت ودرمقابل من خم شد وگقت :
-امیدوارم به راحتی بخوابید شب خوشی را برای شما آرزو میکنم .شب بخیر مادموازل کلاری.
کنار در خروجی رسیده بودم که ناگاه پرسن چیز دیگری زمزمه کرد .به طرف او برگشتم .
- آقای پرسن چیزی گفتید:
- فقط...
به طرف او رفتم وسعی کردم دراطاق نیمه تاریک صورت اوراببینم وچون موقع خواب بود نخواستم مجددا شمعها را روشن کنم فقط میتوانستم صورت رنگ پریده ی اورا ببینم .
-میخواستم بگویم ...بله مادموازل در آینده نزدیکی من باید به کشورم مراجعت نمایم
-اوه آقای پرسن بسیار متاثرم چرا ؟
-هنوز این موضوع را به مادام کلاری نگفته ام نمیخواستم اورا ناراحت کرده باشم .آیا شما متوجه هستید مادموازل .من درحدود یک سال بلکه بیشتر اینجا بوده ام وپدرم میل دارد که مجددا به استکهلم مراجعت کرده و به کار بپردازم .وقتی که آقای اتیین کلاری مراجعت کند تمام کارها روبه راه خواهد شد منظورم کارهای تجارتی نیز هست .آن وقت من به استکهلم مراجعت میکنم.
این طولانی ترین صحبتی بود که تاکنون ازپرسن شنیده بودم .تا اندازه ای فهم مطلب برای من مشکل بود که چرا قبل از آنکه سایرین را از مراجعت خود مطلع سازد مرا آگاه کرده بود من همیشه تصور میکردم که اهمیتی که برای سایرین قایل است برای من قایل نیست ولی البته اکنون میل داشتم که او بیشتر صحبت کند به همین جهت به طر ف نیمکت چرمی که در گوشه ی اطاق جای داشت رفتم وبا اشاره وژست بسیارخانمانه ای به او فهماندم که میتواند در کنار من بنشیند .وقتی که نشست فامت بلند و کشیده ی او مانند چاقو تا شده بود ارنج خود را روی زانوهایش قرار داد .متوجه شدم که نمی داند چه بگوید .با نهایت ادب از او سوال کردم :
-آیا استکهلم شهر زیبایی است ؟
-برای من زیبا ترین شهر های جهان است قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی رودخانه ی مالار حرکت میکنند .آسمان آنقدر شفاف و درخشنده است که مانند ملافه ای که تازه شسته شده باشند به نظر میرسد .البته این توصیف زمستان است ولی زمستان استکهلم خیلی طولانی است.
با چنین توصیفی شهر استکهلم به نظرم زیبا جلوه نکرد .بعلاوه متعجب بودم که یخ ها ی سبز رنگ از کجا می آیندو به کجا می روند .پرسن با تکبر خاصی به صحبت خود ادامه داد:
محل کار ما درواستر لانگاتان vastra langgatan است.
من در واقع به صحبت او گوش نمی کردم وبه فردا فکرمیکردم .باید چند دستمال در سینه ی خود جای دهم .در این موقع شنیدم که پرسن میگفت :
-مادموازل کلاری می خواستم ازشما درخواستی بنمایم .
من باید هرچه میتوانم زیبا تر جلوه کنم تا محض خاطر من اتیین را رها سازند ولی درکمال ادب سوال کردم :
- درخواست شما چیست ؟
پرسن با چاپلوسی وچرب زبانی جواب داد:
- بسیارمیل دارم که آن ورقه ی اعلامیه ی حقوق بشر را که آقای کلاری به منزل آورده بودند به من بدهید البته می دانم که این درخواست بی معنی است .
البته درخواست اوبی معنی بود زیرا پدرم این اعلامیه را همیشه روی میز کوچکی که در کنار تختخواب او جا ی داشت میگذارد وپس از مرگ او این اعلامیه را من برای خودم برداشتم .پرسن گفت:
- مادموازل این اعلامیه رامانند گنجی حفظ خواهم کرد وهمیشه به آن مراجعه خواهم نمود.
سپس برای آخرین مرتبه من با او شوخی کردم:
- خوب آقا !جمهوری خواه شده اید ؟!دیگر نخواهید گفت "من سوئدی هستم مادموازل "
وی در جواب گفت :
- سوئد یک مملکت سلطنتی است .
- شما میتوانید اعلامیه حقوق بشر را ببرید وبه رفقای خود درسوئد نشان بدهید.اعلامبه را به شما میدهم .
در همین لحظه دراتاق باز شد وصدای ژولی توام با خشم وغضب طنین انداز شد:
_ اوه ...اوژنی چه وقت میخواهی بخوابی ؟نمیدانستم هنوز دراینجا با آقای پرسن مشغول صحبت هستی .آقا این بچه باید بخوابد .بیا اوژنی .
ژولی تقریبا تامدتی که مشغول بستن فرهای کاغذی به سرم بودم در تختخواب غر میزد.
- اوژنی رفتار تو افتضاح آور است .پرسن مردجوانی است وشایسته نیست که تو درتاریکی با مرد جوانی بنشینی .فراموش کردی که تو دختر فرانسوا کلاری هستی .پدرمان همشهری بسیار شایسته و محترمی بوده است و این پرسن هنوزنمیتواند فرانسه را صحیح صحبت کند .تو باعث سرشکستگی وننگ تمام فامیل خواهی بود.
وقتی که شمع را خاموش کرده و به رختخواب رفتم با خود فکرمیکردم چه آشغال مزخرفی .با خود گفتم :
- ژولی به شوهراحتیاج دارد باید فکری برای اوکرد .اگر ژولی شوهر داشت زندگی من آسان وراحت تر بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 8 Jul 2012 12:29
سعی کردم بخوابم ولی نمی توانستم ازفکر ملاقات فردا درشهرداری منصرف شوم .به افکار خودادامه دادم .همچنین به گیوتین اندیشیدم غالبا آنرا دیده بودم ازخیلی نزدیک .وقتی که سعی نمودم به خواب بروم سرخودرا د ربالش فرومیکردم تاافکار مالیخولیایی ووحشتناک این چاقوی خونین وسرهای قطع شده را ازمغز خود خارج سازم .
دوسال قبل ماری آشپزما مخفیانه مراباخودبه میدان شهرداری برد.ما راه خودرابافشاردربین جمعیتی که دراطراف صفه اعدام موج میزدند باز کردیم .میخواستم همه چیزراببینم .دندانهایم رابه یکدیگر فشارمیدادم زیرا اطرافیانم بالهجه ی زننده مشغول وراجی بودند .ارابه ی قرمزبیست نفر مردوزن را باخود می آورد .تمام آنها لباس زیبا دربرداشتند ولی کاه وقطعات زرد رنگ وکثیف حصیر روی شلوارهای ابریشمی مردها وآستین های سفید زنها دیده میشد دستهایشان با طناب ازپشت بسته شده بود .
در اطراف گیوتین وروی صفه ی خاک اره ریخته شده بود هرروزصبح وعصر پس از اعدام خاک اره تازه روی صفه می ریزند معذالک خاک اره اطراف گیوتین رنگ زرد و قرمز وحشتناک خود را حفظ می کند .تمام میدان شهرداری ازبوی زننده خون خشک شده وخاک اره مملوبود.گیوتین هم مانند ارابه ی حمل محکومین قرمزرنگ است ولی رنگ قرمز آن پوسته پوسته شده زیرا سالهای درازاست که این گیوتین درمیدان شهرداری قرار دارد.
در آن روزبعد از ظهر اولین نفری راکه به پای گیوتین آوردند مردی بود که به مناسبت داشتن روابط مخفیانه با دشمنان مملکت درخارج محکوم به اعدام شده بود .وقتی که اورا به طرف صفه می بردند لبهای او حرکت میکرد فکرمیکنم دعا میخواند .
وقتی که محکوم به زانو در آمد چشمانم را بستم .صدای افتادن تیغه ی گیوتین را شنیدم وقتی که چشمانم را بازکرده وبه بالا نگاه کردم دیدم جلاد سری خونین دردست دارد صورت این سر مانند گچ سفید بود .چشمان اوکاملا باز وبه من نگاه میکرد .قلبم ازحرکت ایستاد.دهان این صورت رنگ پریده کاملا بازوفکرمیکنم که فریاد درگلوی اوخشک شده بود .این فریاد خشک وساکت او پایان نداشت .صداهای مغشوش ودرهمی دراطراف خودمیشنیدم یکی هق هق میکرد.زن دیگری باصدای زننده ووحشتناکی می خندید .چنین به نظر می رسید که این اصوات درهم ومغشوش ازیک منبع دور خیلی دور به گوش میرسد.آن گاه همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد .بعد از شدت وحشت ضعف کردم .
پس از مدت کوتاهی حالت طبیعی خودراباز یافتم ولی اطرافیانم مرالعن ونفرین میکردند وناسزامیگفتند که چرا تعادل خودراازدست داده بودم .کفش یک نفر را لگد کردم .چشمانم را بستم تاسر خون آلود را نبینم .ماری ازطرز رفتار من خجلت زده وشرمساربود .مرا در ازدحام جمعیت به خارج برد.وقتی که ازجمعیت می گذشتم فحش و ناسزای آنها را می شنیدم ازآن وقت تاکنون هر وقت به چشمان باز و وحشت زده وفریاد ساکت و وحشت آور آن سر خون آلود فکرمی کنم قدرت خوابیدن ازمن سلب میشود.
وقتی که به خانه برگشتم گریه میکردم .اشک میریختم .پدرم دستش را دور شانه ام حلقه کرده وگفت :
- مردم فرانسه صد ها سال رنج کشیده اند .از رنج و تعب این ملت ستم دیده که تحت فرمان روایی جباران خواری و زبونی کشیده در شعله مختلف زبانه می کشد یکی شعله ی عدالت دیگری شعله ی کینه وغضب .شعله ی غضب و کینه با جوی ها ی خون فرو خواهد نشست ولی شعله ی عدالت دخترم آن شعله ی مقدس هرگز کاملا خاموش نخواهد شد.
- حقوق بشر لغو نخواهد شد پدر؟
- خیر .هرگزحقوق بشرلغونخواهد شد ولی ممکن است موقتا مخفیانه یا علنا پایمال گردد ولی آنان که این حقوق را پایمال میسازند در مقابل تاریخ ونسل های آینده بد ترین وگناهکارترین افراد به شمارخواهند رفت .هرگاه درهرزمان ومکان کسی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی ومساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .زیرا دخترم پس از اعلام حقوق بشر حکمروایان و فرمانبرداران یکسان از این حقوق برخوردار میشوند.
وقتی پدرم این سخنان را میگفت آهنگ صدای او تغییرکرده بود وراستی همانطوری که من انتظار داشتم آهنگ صداین او گوش نوازبود وهر چند زمانی ازگفتارآن شب پدرم می گذرد بهتر به منظور اوواقف می شوم .
امشب پدرم را خیلی نزدیک به خود حس میکنم برای اتیین وهمچنین ملاقات فردا در شهرداری نگرانم .ولی هنگام شب زودتروساده تراز روز دچار وحشت میشوم .
چه خوب بود اگر میدانستم سرگذشت زندگی من توام با خوشحالی یا غم واندوه خواهد بود ؟می خواهم تجربه ی من در زندگی نیز تجربه ی معمولی وعادی باشد .اما قبل از هرچیز باید شوهری برای ژولی دست وپا کنم وبالا تر ازهمه باید به هرترتیبی است برادرم ازقید زندان خلاص شود .
شب بخیرپدر میبینی؟شروع به نوشتن داستان زندگی ام کرده ام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 8 Jul 2012 12:31
فصل دوم
بیست و چهار ساعت بعد ، من مایه ی ننگ و رسوایی فامیل هستم .
********************************
پس از ننگ و رسوایی فامیل اتفاقات زیادی رخ داده . نمی دانم چگونه همه را شرح بدهم .قبل از هرچیز اتیین آزاد شده است وهم اکنون درطبقه ی پایین در اتاق غذا خوری با مادرم ژولی وسوزان نشسته وچنان غذا میخورد که گویی ماه هاست رنگ غذا را ندیده است .درصورتی که بیش از سه روز زندانی نبوده .
ثانیا با مرد جوانی که دارای صورت قابل توجه ونام بسیار مشکل وغیر قابل تلفظی است ملاقات کردم .نام یوناپارت یا بوناپارت چیزی از این اسامی است .
ثالثا:آن پایین همه ازمن عصبانی هستند .مرا مایه ی ننگ فامیل خطاب کرده وبا تغیر مرا به اتاق خوابم فرستادند . آنها مراجعت اتیین را جشن گرفته اند وباوجود اینکه مراجعه وملاقات آلبیت را اصولا با پیشنهاد من بوده همه مرا سرزنش وملامت میکنند وهیچکس نیست که بتوانم با او درباره ی همشهری بوناپارت صحبت کنم .اسم بسیار مشکلی است هرگز نمیتوانم به خاطر بیاورم.راستی کسی نیست که من بتوانم درمورد این مرد جوان با اوگفتوگو کنم ولی پدرخوب وعزیز من می دانست چقدربه انسان سخت می گذرد اگرمنظوراورانفهمند وباید تعبیرکنند.به همین علت این دفتر خاطرات را به من داد.
امروزرابااوقات تلخی ودعواومرافعه شروع کرده ام .غرغرواوقات تلخی به دنبال یکدیگر به سراغم آمده اند .اولا ژولی گفت مادرم دستورداده است آن پیراهن بلند خاکستری نکبت را بپوشم والبته باید آن یقه سه گوشه ابریشمی را هم با آن بند درازوتنگش به گردنم ببندم .اما بدتر از همه ژولی گفت :
-تصورمیکنی به تو اجازه می دهیم که با لباس کوتاه مثل یک دختر بندری به یک اداره ی دولتی بروی؟ فکرمیکنی میگذاریم بدون یقه ازاینجا خارج شوی ؟!
به محض اینکه ژولی ازاتاق خارج شد جعبه ی کوچک سرخاب اورا برداشتم.درروزچهاردهمین سال تولدم یک قوطی سرخاب به من داده اند ولی رنگ آن آنقدر روشن وبچگانه است که راستی ازآن متنفرم .سرخاب "آلوبالویی"ژولی بیشتر به صورت من برازنده است .بادقت کمی سرخاب به صورتم مالیدم وفکرکردم برای خانم هایی که درورسای بوده اند چقدر مشکل بوده است که سیزده نوع سرخاب وکرمهای مختلف را یکی روی دیگری به صورت خود بمالند تا اثر حقیقی وواقعی آرایش را به دست آورند .من این موضوع را درروزنامه درمقاله ای که درباره ی "بیوه ی کاپت "ملکه ی ما که با گیوتین اعدام شد نوشته بودند خواندم .ژولی وارد اطاق شد وبا خشم وغضب گفت:
-سرخاب من !چند مرتبه بایدبه توبگویم که ازوسایل من بدون اجازه ی قبلی نباید استفاده کنی ؟
با عجله ی تمام صورتم را پودرزده وموهای ابروومژه ام را با انگشتان مرطوبم صاف کردم .وقتی که ابرو ومژه ام را مرتب میکنم خیلی قشنگتر به نظرمیرسد .ژولی درگوشه ی تختخواب نشست وبانظر تنقید به من نگاه میکرد.شروع به باز کردن فرهای کاغذی سرم کردم اما تقریبا تمام کاغذ ها درموهایم گیرکرده بودند .این سرلعنتی من دارای موهای مجعدی است وبسیار مشکل است که این موها ی سخت را به صورت حلقه ها ی یکنواختی که روی شانه آویزان میشوند درآورد.
صدای مادرم ازخارج شنیده شد :
-هنوز این بچه حاضر نشده ؟اگرسوزان واوژنی باید در ساعت دو درشهرداری حاضر شوند ، حالا باید غذا بخوریم.
سعی کردم زود تر حاضر شوم ولی عجله ی من کاررا خرابتر کرد .نمیتوانستم موهایم را مرتب کنم .
ژولی میتوانی به من کمک کنی؟
ژولی درظرف پنج دقیقه موهای مرا مرتب کرد.آهسته گفتم :
- دریکی از روزنامه ها عکس مارکیز دوفونتانی را دیدم .اوموهای خود را کوتاه کرده ودارای حلقه ها ی کوچکی است واین حلقه ها را با شانه روی پیشانی خود آرایش میکند .موی کوتاه به صورت من خوب می آید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 8 Jul 2012 12:33
- برای آنکه به همه بفهماند که درست وبه موقع ازتیغه ی برنده ی گیوتین نجات یافته موهای خود را آنطور آرایش می کند اما ازوقتی که اززندان رها شده موی خود را کوتاه نکرده .وقتی که نماینده تالیین Tallienدرزندان اورا دیده قطعا دارای موهای بلندی بوده.
سپس ژولی مثل خاله ی مسن بدون شوهر گفت :
- اوژنی باید به تو نصیحت کنم که مقالاتی را که درباره ی فونتانتی می نویسند نخوانی .
- ژولی لازم نیست توبرای من بزرگتری کنی .من دیگر بچه نیستم وخوب میدانم که چرا تالیین ، فونتانتی زیبا را اززندان نجات داد وبعد از آن چه شده به علاوه ...
- راستی تو دختر بدی هستی اوژنی ، کی همه ی اینها را به تو گفته ؟ماری درآشپزخانه ؟
مادرم مجددا با تشددفریاد کرد :
- ژولی این بچه کجاست؟
چنین وانمود کردم که مشغول بستن یقه ام می باشم و چها ردستمال در پیش سینه ی لباسم فرو کردم
ژولی گفت :
فورا آن دستمال هارا بیرون بیاور تو نمی توانی با این قیافه ازمنزل خارج شوی .
گفته های اورانشنیده گرفته وبا بی صبری کشوهای میزرایکی یکی برای پیدا کردن روبان انقلابی که درآن روزها بعضی از زنان آنرابه کارمیبردند بیرون کشیدم وطبعا آنرا درآخرین کشو یافته وآنرا به خودم سنجاق کردم .سپس با عجله باژولی به اتاق غذاخوری دویدم .
مادرم وسوزان مشغول خوردن بودند .سوزان هم روبان سه رنگ انقلابی خود را نصب کرده بود .درشروع انقلا ب همه این روبان را مورد استفاده قرار میدادند
ولی این روزها ژاکوبین ها و یا اشخاصی که به ملاقات مقامات رسمی دولتی میروند به خود نصب میکنند .طبعا هنگام اغتشاش مثلا سال گذشته که ژیزوندیست ها را شکنجه می کردند وتوقیف دسته جمعی اجرا مینمودند کسی جرات نداشت بدون علامت سه رنگ آبی وسفید و قرمز جمهوری از منزل خارج شود.
اول من این "روزت "ها را که رنگ های ملی فرانسه را نشان می دهند را دوست داشتم ولی حالا ازآن خوشم نمی آید زیرا نشانه ی معتقدات وفداکاری های سایرین را به لباس یایقه ی کت نصب کردن را یکنوع پستی می دانم .
پس از صرف غذا مادرم تنگ بلوری خوش تراش شراب پورت داین را برداشت .دیروز فقط سوزان یک گیلاس ازاین شراب آشامید ولی امروز مادرم دو گیلاس پرکرد یکی را به سوزان ودیگری را به من داد وگفت :
- کم کم بخور این شراب قوی است .
یک جرعه ی بزرگ نوشیدم .شیرین ودرعین حال گزنده بود .دریک لحظه تمام بدنم را مرتعش کرد وهمچنین خوشی وشادی سراپایم را فرا گرفت و به روی ژولی لبخند زدم ولی اشک درچشمان اودیدم .ژولی معمولا بازوی خود را دور شانه ام حلقه می کند وصورتش را به صورتم می چسباند .ژولی آهسته گفت :
- اوژنی مراقب خودت باش .
این شراب مرا زنده وشاداب کرده بود برای خوشمزگی دماغم را برگونه ی ژولی مالیده و گفتم :
- شاید تو از این متوحشی که مبادا نماینده آلبیت مرا اغوا کند وقر بزند.
ژولی کاملا ناراحت شده و جواب داد:
- تو هرگزنمی توانی مودب ومتین باشی؟رفتن به شهرداری درحالی که اتیین تحت تعقیب است شوخی وبچگانه نیست.
ژولی ناگهان ساکت شد.آخرین جرعه ی شراب را آشامیده وگفتم :
- می دانم ژولی .می دانم منظورتو چیست .معمولا بستگان نزدیک توقیف شده گان نیزدستگیر شده اند . طبعا من وسوزان درخطرهستیم توومادرهم درخطرهستید ولی چون شما به شهرداری نمیروید به همین جهت ممکن است کسی متوجه شما نشود.
ژولی درحالی که لبانش می لرزید وخود را کاملا حفظ کرده بود جواب داد :
- کاش من می توانستم با سوزان بروم ولی فکر میکنم اگرحادثه ای برای شما رخ دهد مادربه من احتیاج خواهد داشت .
- اتفاقی رخ نمی دهد ولی اگر مارا توقیف کردند من اطمینان دارم که تو مراقب مادرهستی وسعی خواهی کرد مرا نجات دهی .ما دونفرباید همیشه مراقب هم بوده وازیکدیگرجدا نشویم این طورنیست ژولی؟
سوزان دربین راه تامرکزشهر صحبتی نکرد . تند و سریع راه می رفتیم وقتی که ازمقابل مغازه های خیاطی و مد درخیابان کانبیزمی گذشتیم سوزان حتی سرخود را به راست یاچپ برنگردانید .وقتی که به میدان شهرداری رسیدیم اوناگهان بازوی مراچسبید .من سعی کردم گیوتین رانبینم ولی هنوزبوی خون خشک شده وخاک اره درفضا منتشربود .همشهری رناردراکه سالیان درازکلاه های مارامی دوخت دیدم ظاهرا اومطلع شده بود که یکی ازافراد فامیل کلاری را توقیف کرده اند.
جمعیت زیادی درمقابل درورودی شهرداری دیده می شد .هنگامی که سعی کردیم با فشارراه خود را به سمت شهرداری باز کنیم یک نفر بازوی سوزان را چسبید .بیچاره سوزان ازترس لرزید ورنگ اوسفید شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 8 Jul 2012 12:33
- همشهری چه میخواهید ؟
من باعجله وبا صدای بلند گفتم :
- میل داریم با نماینده آلبیت ملاقات کنیم .
آن شخص که گمان میکنم دربان بود بازوی سوزان را رها کرده وجواب داد :
- دست راست دردوم.
ازدالان کوتاه نیمه تاریکی گذشته وبه درورودی رسیده ودررابازکردیم وازهمهمه وصداهای درهم و محیط خفه وناراحت کننده ی مقابل خود وحشت کردیم .
دراولین وحله نمی دانستیم چه باید کرد . اشخاص زیادی دراتاق کوچک انتظار که به زحمت میشد درآن حرکت کرد نشسته و یا ایستاده بودند .درانتهای دیگر اتاق دردیگری که درمقابل آن مرد جوانی با لباس کلوپ ژاکوبین ها به حال خبردار ایستاده بود جلب نظر می کرد.کت ابریشمی یقه بلندی باسردست ابریشمی بسیارظریفی دربر و کلاه بزرگ سه گوش باروبان سفید برسرداشت وعصایی زیربازوی خود گذارده بود .تصورکردم این شخص یکی ازمنشی های آلبیت است .بازوی سوزان را گرفته وسعی می کردم اورا به طرف آن مرد بکشانم .دست سوزان می لرزید مانند یخ سرد وبی روح بود ولی من قطرات عرق را روی پیشانی خود حس کرده ودستمالهایی که درسینه ام جای داده بودم ناراحتم می کردند زیرا ازشدت گرما تقریبا ازعرق خیس شده بودند .وقتی که به آن مرد نزدیک شدیم سوزان آهسته زمزمه کرد :
- می خواهیم با آقای آلبیت ملاقات نماییم .
مرد باصدای خشنی گفت :
- چه ؟
سوزان با لکنت گفت :
- می خواهیم آقای آلبیت را ببینیم .
- همه دراین اتاق می خواهند آقای آلبیت را ملاقات کنند آیا نام خودتان را به اطلاع ایشان رسانده اید؟
سوزان سرخود را به علامت منفی حرکت داد . من سؤال کردم :
-چطور باید به اطلاع ایشان برسانیم ؟
- نام خود وعلت ملاقات را روی یادداشت بنویسید اشخاصی که نمی توانند من برای آنها می نویسم البته این کار خرج دارد.
مرد با دقت سراپا ولباس ما را براندازمی کرد .سوزان جواب داد:
- ما خودمان می توانیم بنویسیم .
- همشهری آنجا نزدیک پنجره کاغذ ودوات وقلم خواهید یافت .
شاید این جوان ژاکوبین ملک دربان دروازه های بهشت بوده است . با عجله به سمت پنجره رفتیم .سوزان ورقه ای پرکرد.نام؟همشهری سوزان کلاری وبرناردین اوژنی دزیره کلاری Desirei Clary Bernardin Eugeni منظورملاقات ؟باحیرت ونگرانی گفتم :
- حقیقت را بنویس .
- به هرحال قبل از ملاقات ازما تحقیقاتی خواهند کرد.
با تندی وسرعت گفتم :
- در آینده کارها آنقدرساده و آسان نیست .
سوزان درحالی که ناله می کردگفت :
- ساده ! البته که ساده نیست .
منظورملاقات ؟مربوط به بازداشت همشهری اتیین کلاری .
سپس ازمیان ازدحام جمعیت به آن جوان دربان نزدیک شدیم .وی با بی اعتنایی نگاهی به ورقه انداخت وزیرلب غرزدو گفت :
منتظرباشید .
سپس دررابازکرده ودرپشت آن ازنظر ناپدید گردید.تصورکردم برای ابد وهمیشه ازنظرمخفی شده است ولی پس ازمدتی مراجعت کردوگفت :
- ممکن است دراینجا منتظر باشید؟همشهری آلبیت شماراملاقات خواهد کرد.شما رابه نام صدا خواهند کرد.
کمی پس از آن مجددا دربازشد و شخصی به دربان چیزی گفت.سپس دربان فریاد زد:
- همشهری ژوزف پتی .
پیرمردی رادیدم که بادختر جوانی ازروی نیمکتی که درکناردیواربود برخاست .باعجله سوزان را به طرف نیمکت راندم .
- بهتر است بنشینیم ساعتها طول خواهد کشید تا نوبت ما برسد .
وضعیت ما بهترشده بود .روی نیمکت چوبی نشسته به دیوارتکیه داده و چشمان خود رابستم .برای رفع خستگی مچ پایمان را حرکت می دادیم . پس از لحظه ای به اطراف نگریستم .بلافاصله متوجه کفشهای سیمون پیرشدم .پسر اوسیمون جوان ازخاطرم گذشت که چگونه هجده ماه قبل با پای شل خود لنگان لنگان به همراه مرکب داوطلبان حرکت می کرد.
درآن موقع هجده ماه قبل این صحنه رادیده وتا عمردارم این منظره را فراموش نمی کنم .مملکت ازهمه طرف مورد تهاجم دشمنان واقع شده بود .کشورهای دیگر نمی توانستند اعلام جمهوری مارا تحمل نمایند . گفته می شد که ارتش ما قادرنخواهد بود مدت زیادی درمقابل برتری دشمنان مامقاومت کند .اما یکروزصبح براثرصدای سرودی که زیرپنجره ی اتاقم به گوش میرسید ازخواب بیدارشدم .ازتختخواب بیروم پریده وبه طرف بالکن اتاقم دویدم . داوطلبان جنگ را که درخیابان رژه می رفتند دیدم سه عرابه توپ را ازاستحکامات شهر آورده بودند وبا خود میکشیدند زیرا نمی خواستند دست خالی درمقابل وزیر جنگ درپاریس ظاهر شوند.
بیشتر آنها را می شناختم .نوه های دوا فروش محله وخدا!سیمون لنگ پسرکفاش محله که سعی می کرد هم آهنگ و مانند دیگران قدم بردارد.لئون . لئون شاگرد مغازه ی پدرم با آنها بود .او حتی اجازه هم نگرفته وفقط به داوطلبان پیوسته وبرای حفظ مرزهای وطن عزیزبه جبهه می رفت .پشت سراوجوانان برجسته سیاه چشم وسیاه مو را دیدم .اینها پسران رئیس بانک مارسی بودند . اعلامیه حقوق بشرهمان آزادی وتساوی اجتماعی را که به سایرین داده بود به اینها نیزتقدیم داشته است . آنها بهترین لباسهای خودرا دربرکرده وبرای نجات فرانسه به جنگ می رفتند .باصدای بلند فریاد کردم :
- به امید دیدارلوی Levi .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 8 Jul 2012 12:35
هرسه جوان باهم سرخود را به طرف من برگردانیده ودست خودرا حرکت دادند .پشت سر آنها پسران قصاب محله درحرکت بودند پس از آنها کارگران اسکله مارسی که لباس آبی راه راه به تن داشتند درحرکت بودند .پشت سرهم حرکت می کردند وهمه باهم می خواندند"برویم فرزندان وطن" این سرود درظرف یک شب درمارسی شهرت ابدی خود را کسب کرد .من نیزباآنها هم آهنگ شدم . ناگهان ژولی را درکنار خود یافتم .باهم گلهای سرخ را ازدرختی که درکنار پنجره ی اتاقمان بود چیده وبه طرف داوطلبان پرتاب می کردیم .
"روزفتح فرارسیده " غرش این آهنگ فضا را مرتعش کرد. اشک روی گونه های ما جاری بود . درزیر پنجره ، فرانشون خیاط شهر ، گل سرخ ها را ازهوا گرفته به طرف ما نگاه کرد و خندید .ژولی دستهای خود را به طرف او حرکت داد و با تهییج فریا د کرد "همشهریان اسلحه بردارید اسلحه بردارید"
آنها هنوز درلباس تاریک وبا شلوار آبی پوطین چرمی وکفشهای چوبی خود همشهریان عادی ومعمولی بودند.
درپاریس فقط به عده ی معدودی لباس اونیفورم داده بودند.زیرا لباس کافی برای همه موجود نبود ولی همین داوطلبان با اونیفورم و یا بدون آن دشمن را درهم شکسته ودر نبردهای والمی و اتینی فاتح شده بودند.اکنون سرودی که سیمون ، لئون ، فرانشون ولوی می خواندند وبه طرف پاریس حرکت می کردند درسرتاسر فرانسه مشهور شده .همه این سرود را می خوانند ."مارسیز" از این جهت مارسیز نامیده شده که به وسیله ی مردان شهرما به تمام نقاط فرانسه انتقال داده شده .
درحالی که به آن مناظر می اندیشیدم سیمون پیر راه خود را از بین ازدحام جمعیت به طرف ما باز کرده وبا ما نزدیک شد .با اشتیاق توام با نگرانی با ما دست داد و به این وسیله می خواست علاقه ی خود را به ما ثابت کند.سپس با عجله درباره ی چرم ونیم تخت که این روزها بدست آوردن ان بسیار مشکل است صحبت کرد وآنگاه درمورد تخفیف مالیات که دراین باره وهمچنین درخصوص پسرش که تاکنون خبری از او نداشت و می خواست با آلبیت بحث نماید گفتگوکرد در این موقع نام او را صدا کردند .او ازمن جداشده وبه طرف اتاق آلبیت رفت.
ساعتها منتظرشدیم چند مرتبه چشمانم را بسته به سوزان تکیه دادم . هردفعه که چشمم را باز میکردم نور آفتاب با زاویه تندتر و رنگ قرمزتر ازخلال پنجره چشمم را می آزرد . حالا دیگر بیش از چند نفر دراتاق انتظار نیستند به نظرم آقای آلبیت با ملاقات کننده گان کمتر صحبت میکند زیرا دربان تندتر نام ملاقات کننده گان را صدا می کند ولی هنوز خیلی ها که قبل ازما آمده بودند اینجا هستند . به سوزان گقتم :
- باید برای ژولی شوهری پیدا کنم . درداستانهایی که اومی خواند معمولا دختران وستارگان این داستانها درسن هیجده سالگی عاشق شده اند ، راستی سوزان کجا اتیین را ملاقات کردی ؟
سوزان درحالی که به در دفتر نگاه می کرد گفت :
- ناراحتم نکن می خواهم افکارم کاملا متوجه صحبتم با آلبیت باشد.
- اگرروزی قرار شود که من اشخاص را برای ملاقات بپذیرم هرگز آنها را منتظر نخواهم گذارد وبلافاصه آنها را خواهم پذیرفت .و وقت معینی برای هریک تعیین می نمایم و یکی را پس از دیگری می پذیرم .
- چقدرمزخرف می گویی اوژنی .مگر ممکن است روزی تو اشخاصی را بپذیری ؟
ساکت شدم .خواب بیشتر برمن غلبه کرده بود. شراب پورت داین معمولا اشخاص را با نشاط و پس از مدتی خواب آلود وبالاخره خسته وکسل می کند .ولی محققا روحیه ی انسان را تقویت نمی کند .سوزان آهسته گفت :
- خمیازه نکش اوژنی این عمل بی ادبی است .
درحالی که چشمانم ازخواب وخستگی بسته میشد جواب دادم :
- اوه ولی ما ، در جمهوری آزاد زندگی می کنیم.
**
سپس با وحشت ازخواب پریدم زیرا دربان نام دیگری را صداکرده بود .سوزان دست سرد و یخ کرده ی خود را روی دست من گذاشت .
- هنوزنوبت ما نرسیده .
بالاخره واقعا خوابیدم . آنچنان به خواب عمیقی فرورفتم که گویی درتختخواب نرم خود خوابیده ام . ناگهان به علت نورزننده ای ناراحت شدم . چشمانم را بازنکردم و تصورمی کنم گفتم :
- ژولی بگذار بخوابم خسته هستم .
صدایی درجوابم گفت :
- همشهری بیدارشو .
ولی من توجه نکرم . بالاخره یک نفر شانه ی مرا تکان داد .
- همشهری بیدارشو . اینجا جای خواب شما نیست .
- بروراحتم بگذار .
ناگاه کاملا بیدارشدم . چشمانم را بازکردم . متوحش بودم . دست آن مرد غریبه را به شدت ازروی شانه ام عقب زدم نمی دانستم کجا هستم . دراتاق تاریکی بودم ومردی با چراغ دستی روی من خم شده بود . خدایا کجا هستم . آن مرد ناشناس با صدای نرم و خوشایند ولی با تلفظ غیر عادی گفت :
- نترسید همشهری .
شاید خواب وحشتناکی می دیدم . سعی کردم که افکارم را متمرکزکنم .فکرمیکردم کجا هستم و این مرد کیست . مرد ناشناس چراغ دستی را ازجلوی صورتم عقب برد حالا می توانستم شکل واقعی اورا به طوروضوح ببینم . این مرد ناشناس واقعا جوان زیبایی بود . موها وچشمان اوسیاه وصورت قشنگی داشت ولبخند شیرینی درلبان او دیده می شد . لباس تیره رنگی دربرداشت وکت سیاهی روی آن پوشیده بود . مرد ناشناس درنهایت ادب گفت :
- متاسفم اگر شمارا ناراحت کردم . باید به منزلم مراجعت نمایم و می خواهم اتاق دفتر آقای آلبیت را ببندم .
- دفتر ؟من چطوربه این اتاق دفتر وارد شدم .
سرم به شدت درد می کرد و زانوهایم مانند سرب سنگین و ناراحت بود با عجله پرسیدم :
- کدام دفتر ؟شما که هستید؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 8 Jul 2012 12:36
- دفتر نماینده آلبیت ونام من درصورتی که موردتوجه شما باشد همشهری ژوزف بوناپارت Joseph buonaparte است من منشی کمیته ی امنیت اجتماعی پاریس و معاون و منشی آقای آلبیت دراین مسافرت او به مارسی آمده ام و ساعت کارما مدتی قبل تمام شده ومن باید درها را قفل کنم و حضور اشخاص درهنگام شب درشهرداری علیه قانون و مقررات است و من باید ازهمشهری استدعا کنم که بیدارشده و تشریف ببرند .
شهرداری ... آلبیت ... حالا می فهمم کجا و چرا اینجا هستم . اما سوزان . سوزان کجاست ؟ من گم شده ام ؟ ازآن مرد ناشناس که رفتار دوستانه ای داشت پرسیدم :
- سوزان کجاست ؟
دراین موقع تبسم او به خنده تبدیل شده و جواب داد:
- افتخارشناسایی سوزان را نداشته ام فقط می توانم بگویم که آخرین نفر ملاقات کننده گان دو ساعت قبل از اینجا رفته اند و تنها من در اینجا هستم و حالا می خواهم به منزلم بروم .
با اصرار گفتم :
- ولی من باید منتظر سوزان باشم .ببخشید همشهری بو..بو..بو..
جوان درحالی که مرا با ملایمت به طرف درخروجی می برد گفت :
- بوناپارت
- ولی همشهری بوناپارت باید مرا ببخشید من اینجا هستم و اینجا خواهم بود تا سوزان مراجعت نماید .درغیراین صورت اگرتنها به منزل مراجعت کنم و اعتراف نمایم که سوزان را در شهرداری گم کرده ام دچار سرزنش وملامت ومرافعه ی شدیدی خواهم شد . شما کاملا متوجه این موضوع هستید این طورنیست ؟
جوان درحالی که آه می کشید چراغ دستی را روی زمین گذارد و روی نیمکت کناری من نشست و گفت :
-شما خیلی پافشاری می کنید نام فامیل این سوزان چیست ؟چرا به ملاقات آقای آلبیت آمده بود ؟
نام او سوزان کلاری است .همسر برادرم اتیین است . اتیین توقیف شده بود .من و سوزان برای اختلاص او به دیدن آقای آلبیت آمدیم .
- قدری تامل کنید
جوان برخاست چراغ را برداشت و به طرف دری که دربان آنجا ایستاده بود رفت .به دنبالش رفتم . اوروی میزبزرگی خم شده بود و در بین انبوهی از پرونده ها و مراسلات چیزی را جستجو می کرد .
- اگر آقای آلبیت زن برادر شما را ملاقات کرده باشد باید پرونده ی او اینجا باشد . آقای آلبیت همیشه قبل از ملاقات با منسوبین بازداشت شده گان پرونده ی آنها را می خواهد و مطالعه می کند .
نمی دانستم چه بگویم زیرلب زمزمه کردم :
-آقای آلبیت مرد درستکار و مهربانی است .
سرخود را بلند کرد و با تمسخر به من نگریست .
-بیش ازهرچیز مرد مهربانی است شاید خیلی رئوف و مهربان است و به همین دلیل همشهری روبسپیر رئیس کمیته ی امنیت اجتماعی مرا به عنوان به معاونت او منصوب کرده است .
اوه خدا! در اینجا شخصی وجود دارد که روبسپیر را که برای خدمت به جمهوری نزدیکترین دوستان خود را توقیف می نماید می شناسد . بدون تفکر گفتم :
-راستی ؟ شما آقای روبسپیررا می شناسید ؟
جوان به خوشحالی گفت :
- اوه پیدا کردم .اتیین کلاری تاجر ابریشم درمارسی صحیح است ؟
با اشتیاق سرخود را حرکت داده وگفتم :
- بله ولی به هرحال توقیف او اشتباه بوده است .
همشهری بوناپارت به طرف من برگشت
- چه چیزی اشتباه بوده است ...؟
- هرعلتی که باعث توقیف اتیین شده اشتباه بوده .
جوان قیافه ی رسمی وسردی به خود گرفته گفت :
- چرا او را توقیف کرده اند ؟
- حقیقت این است که علت توقیف او را نمی دانم ولی به شما اطمینان می دهم که توقیف او اشتباه بوده است .
سپس فکری به خاطرم رسید و به صحبت خود ادامه دادم :
- گوش کنید . شما گفتید که همشهری روبسپیررئیس کمیته ی امنیت اجتماعی را می شناسید شاید شما بتوانید به اوبفهمانید که توقیف اتیین فقط اشتباه بوده است .
قلبم ازکارایستاد .زیرا مرد جوان سرخود را با حالت رسمی و اداری حرکت داده و گفت :
-هیچ کاری درمورد این پرونده ازمن ساخته نیست کاردیگری نمی شود کرد .
باوقار و متانت پرونده را برداشت وگفت :
- آقای آلبیت تصمیم خود را درپرونده نوشته است
جوان پرونده را جلوی روی من گرفت و صفحه ی کاغذی را نشانم داد و گفت :
- خودتان بخوانید .
روی پرونده که مقابل من نگاه داشته شده بود خم شدم . جوان چراغ را بالا نگه داشت تا بتوانم آن را بخوانم . چیزی ازآن نوشته های درهم دستگیرم نشد . کاغذ و کلمات درمقابل چشمانم می رقصیدند درحالی که چشمانم پر ازاشک بود گفتم :
- بسیارمضطرب و پریشانم خواهش می کنم شما خودتان برای من بخوانید .
مرد جوان روی کاغذ خم شده و اینطور قرائت کرد
" موضوع دقیقا مورد بررسی قرارگرفت و متهم آزاد شد ."
تمام بدنم مرتعش شده و گفتم :
- یعنی این که اتیین .. یعنی .
- البته برادر شما آزاد شده است شاید چند ساعت قبل به منزل و نزد سوزان خود رفته و اکنون با سایر افراد خانواده مشغول صرف غذا است و تمام فامیل مدام از او سوال می کنند و ازحضور او کاملا خوشحال می باشند و به طور قطع شما را فراموش کرده اند ولی ... همشهری شما را چه می شود ؟
با شدت گریه می کردم اشک می ریختم و نمیتوانستم خودداری نمایم .قطرات اشک روی گونه ام جاری بود گریه می کردم و فقط نمیدانستم چرا گریه می کنم . غمگین نبودم بسیارخوشحال بودم و نمی دانستم که انسان از شدت خوشحالی هم گریه می کند . درحالی که هق هق می کردم گفتم :
- آقا آنقدرخوشحالم ....خوشحالم که حد ندارد .
ظاهرا این منظره جوان را ناراحت کرده بود زیرا پشت میز نشست و خود را سرگرم کرد . با عجله کیف کوچک دستی خود را بازکردم و هرچه گشتم دستمال پیدا نکردم . ظاهرا فراموش کرده بودم دستمال همراهم بیاورم . بلافاصله دستمالی که در پیش سینه ام داشتم به خاطرم آمد دست خود را به سینه ی پیراهن یقه بازم داخل نمودم و درهمین موقع مرد جوان سرخود را بلند کرد چشمانش از تعجب باز شد . نمی توانست باورکند :دو ..سه ..چهار دستمال کو چک از سینه ام بیرون آمد . درست مثل اینکه من شعبده باز هستم . درحالی که ازخجالت سرخ شده بودم به تصور اینکه باید جوابی داده باشم گفتم :
- اینها برای این درسینه ام جای داده ام که همه تصورکنند من دختر بزرگی هستم .نمیدانید همه درمنزل بامن مثل یک بچه رفتارمیکنند .
- خیر شما بچه نیستید خانم جوانی هستید و من حالا شما را به منزلتان خواهم برد زیرا برای یک دخترجوان پسندیده نیست که تنها دراین موقع شب در شهر عبورومرور نماید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....