ارسالها: 6216
#91
Posted: 8 Aug 2012 09:37
رئیس تشریفات قبلا وسایل مخصوص هریک را بین ما تقسیم کرده و اکنون در انتظار علامت او بودیم تا وضعیتی را که قبلا تمرین کرده بودیم اتخاذ کنیم . ولی این علامت داده نشد . رئیس تشریفات آهسته چیزی در گوش ژوزف گفت و ژوزف شانه های خود را بالا انداخت . ناپلئون در مقابل آینه خود را برانداز می کرد . صورتش منقبض بود ، چشم های او که با تنقید و مخالفت به شکل و شمایل خود در آینه می نگریست تنگ شده بودند . ناپلئون در آینه مرد کاملا متوسط القامه ای را می دید که یقه پوست خز لباس تاجگذاریش تا زیرگوشش می رسید .... «تاج فرانسه در آب راه افتاده فقط یک نفر باید خم شود و آن را بردارد....»بله ناپلئون خم شده و تاج فرانسه را از منجلاب برداشته بود . تاج امپراتوری .
ایستادن و انتظار بدون هدف و نجوای توام با اضطراب ما مرا به یاد تشیع جنازه می انداخت . به ژان باتیست نگاه کردم او بین سایر مارشال ها ایستاده و یک کوسن مخملی که روی آن زنجیر نشان لوژیون دونور می درخشید ، در دست داشت . او باید این زنجیر و نشان را روی کوسن در این تشریفات حمل می کرد . شوهرم متفکرانه لب زیرین خود را می گزید . با خود اندیشیدم که ما اکنون جمهوری را به طرف گورستان می بریم . پدر جان پسرت اتیین دعوت نامه ای برای این مراسم به دست آورده . دخترت ژولی شاهزاده شده و نیمتاج به سر دارد ...
ناپلئون با بی صبری گفت :
- منتظر چه هستیم دسپرو ....؟
- قربان مقرر داشته بودید که مادام مادر در جلو حرکت کنند و ایشان ....
لویی درحالیکه خنده شیطنت آمیز حاکی از خوشحالی بر لب داشت گفت :
- مادر هنوز به پاریس نرسیده .
ناپلئون قاصد پشت سر قاصد به ایتالیا فرستاده و از مادرش درخواست کرده بود که برای مراسم تاجگذاری او در پاریس حاضر شود . بالاخره مادام لتیزیا نتوانسته بود این اصرار را نادیده بگیرد . پسر تبعید شده اش را ترک کرد و به پاریس عزیمت کرد . ولی هنوز وارد نشده بود . ناپلئون بدون تاثر گفت :
- ما از غبیت مادرمان بسیار متاسفیم دسپرو ما به کلیسا خواهیم رفت .
شیپور ها به صدا در آمدند . منادیان با لباس سفید پر از یراق آهسته باشکوه و جلال به طرف کلیسا رهسپار گردیدند . مستخدمین جوان با لباس سبز رنگ چسبیده به منادیان راه می پیمودند . پشت سر آنها دسپرو رئیس تشریفات در حرکت بود و بلا فاصله همسران مارشال ها جفت جفت مانند عروسک های زیبا راست و محکم پیش می رفتند . پس از آن سروریه که حامل کوسنی که انگشتر امپراتریس روی آن بود عبور کرد . پس از او مورات تاج امپراتریس را حمل می کرد . وقتی من پشت سر مورات به راه افتادم هوا بسیار سرد و یخبندان بود . دست خود را جلو کشیده و کوسنی را که روی دستمال ابریشمی امپراتریس بود حمل می کردم و گویی قربانی ناقابلی به یکی از خدایان تقدیم می کنم . از بین جمعیت که در جلو آنها ردیف مستحکم و غیر قابل نفوذ سربازان ایستاده بودند عبور کردم . گاه گاه فریاد «زنده باد برنادوت » شنیده می شد . دائما به جلو خود ، پشت مورات که با زردوزی پوشیده شده بود نگاه می کردم . هنگامی که دستمال ژوزفین را در زیرگنبد نتردام حمل می کردم صدای موزیک ارگ و عطر ملایمی در فضا موج میزد .
تا مقابل گروه آوازخوانان کلیسا ی امپراتوری پیش رفتیم . در آنجا مورات متوقف شد و در یک طرف ایستاد . محراب و دو تخت طلایی را دیدم که در تخت سمت چپ پیرمردی با لباس سفید راست و بی حرکت مانند مجسمه نشسته بود پاپ پل هفتم در حدود دو ساعت در انتظار ناپلئون بوده است .
از پله بالا رفتم و در پهلوی مورات ایستادم و به اطراف نگریستم . ژوزفین را با چشمانی که در اثر اشک می درخشید و لبخندی بر لب داشت دیدم که آهسته به طرف محراب پیش می آمد . او در جلو اولین پله یک تخت دو نفری و در سمت راست محراب متوقف شد . در مقابل من شاهزادگان فامیل امپراتوری در حالی که دنباله پیراهن تاجگذاری امپراتریس را در دست داشتند ایستادند .
سر خود را برای دیدن ورود ناپلئون برگردانیدم . اول کلرمن تاج بزرگ امپراتور ، بعد از او پرینیون با علامت خانوادگی ناپلئون پشت سر او لوفبور با شمشیر شارلمانی ، پس از او ژان باتیست با زنجیر لوژیون دونور ، بعد از او اوژن دو بوهارنه با انگشتر ناپلئون و در آخر برثیه با لباس امپراتور و تالیران لنگ ، وزیر امور خارجه با یک سبد طلایی که امپراتور لباس خود را در جریان تشریفات تاجگذاری در آن خواهد انداخت حرکت می کردند .
آهنگ مهییج مارسیز در فضای کلیسا با فتح و پیروزی منعکس گردید . ناپلئون آهسته درحالی که ژوزف و لویی دنباله لباس تاجگذاری صورتی رنگ او را در دست داشتند به طرف محراب در حرکت بود . بالاخره ناپلئون کنار ژوزفین قرارگرفت . برادران او و مارشال ها پشت سر او صف کشیدند . پاپ برخاست و دعا خواند .
سپس رئیس تشریفات اشاره نامفهومی به کلرمن کرد . کلرمن پیش رفت و تاج را به طرف پاپ دراز کرد .
تاج بسیار سنگین به نظر می رسید زیرا دست های ضعیف پیرمرد به زحمت آن را نگه داشته بودند . ناپلئون شنل صورتی رنگ را از شانه اش انداخت . برادران او شنل را گرفته و به تالیران دادند . موزیک ساکت شد . پاپ در کمال وضوح و شکوه ناپلئون را دعا کرد .
سپس تاج سنگین را بالا گرفت تا روی سر خم شده ناپلئون قرار دهد ولی سر ناپلئون خم نشده بود دست های او با دستکش زردوزی پیش رفت و با هیجان تاج را گرفت . یک لحظه کوتاه ناپلئون تاج را بالای سر خود گرفت و آهسته آن را روی سر گذارد .
نه تنها من مضطرب شدم بلکه دیگران نیز نگران گردیدند . ناپلئون خودش تاج به سر خود گذارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#92
Posted: 8 Aug 2012 09:38
موزیک ارگ شروع به نواختن کرد . لوفبور شمشیر شارلمانی را تقدیم او نمود . ژان باتیست زنجیر لوژیون دونور را به گردن او آویخت . برثیه لباس تاجگذاری را روی شانه اش انداخت . پرینیون علامت طلایی خانوادگی او را به دستش داد و در آخر تالیران شنل صورتی رنگ را روی شانه اش انداخت . ناپلئون آهسته از پلکان تخت خود بالا رفت . ژوزف و لویی دنباله شنل را گرفته و هریک در یک طرف تخت قرار گرفتند . پاپ اعلام داشت :
«زنده باد امپراتور »
پس از آن علامت صلیب در مقابل ژوزفین کشید و گونه های او را بوسید . در این موقع مورات باید تاج امپراتریس را به دست پاپ می داد . ولی ناپلئون فاصله کوتاه بین تخت و محلی را که پاپ ایستاده بود پیموده و دست خود را دراز کرد . مورات تاج را به پاپ نداد بلکه به ناپلئون داد . برای اولین مرتبه در آن روز امپراتور خندید و با دقت و احتیاط تمام که مبادا گیسوان ژوزفین را پریشان کند تاج را روی موهای مجعد کودکانه امپراتریس گذارد . ژوزفین یک قدم به طرف تخت برداشت سپس با تکان شدیدی متوقف و عملا به طرف عقب خم شد . الیزا ، پولت و کارولین خواهران شوهرش مخصوصا دنباله لباس او را رها کردند . می خواستند ژوزفین به زمین بیفتد و در بلند ترین نقطه فتح و پیروزی و در بزرگترین لحظه زندگیش مورد تحقیر قرار گیرد . ولی ژولی و هورتنس با قدرت تمام سنگینی دنباله لباس را تحمل کردند و از سقوط ژوزفین جلوگیری کردند . ناپلئون برای کمک و حفظ او بازویش را گرفت . خیر ، ژوزفین سقوط نکرد بلکه در اولین پله تخت سلطنتی لغزید .
هنگامی که دختران جوان فامیل های قدیمی و اشرافی فرانسه ، دختران باکره ای که برای تشریفات درد سری ایجاد کرده بودند با شمع های لرزان به وسط محراب می آمدند ، پاپ و بزرگان مذهبی خود را به کنار محراب کشیدند . ناپلئون با چهره ای بدون تغییر ، چهره ای که چیزی از آن مفهوم نمی شد روی تخت در کنار ژوزفین نشست . من در بین مورات و تالیران در ردیف اول و در پله پایین محراب ایستاده بودم . مردی که هم اکنون خودش به نام امپراتور فرانسه تاج به سر خود گذارده به چه فکر می کند ؟ نمی توانستم از صورت ساکت و بی حرکت او چشم بردارم . اکنون عضله ای در کنار لبش به حرکت در آمد ، لبان خود را به هم فشرد و بدون آنکه دهان باز کند خمیازه کشید و ناگهان نگاهش متوجه من گردید . چشمان نیم بسته او باز شد و برای دومین بار لبخند زد . لبخند او نه تنها مثل لحظه ای که تاج به سر ژوزفین می گذارد پراز لطف و مهربانی بود بلکه توام با شادمانی و شعف نیز بود . لبخند او همان تبسمی بود که موقع مسابقه به طرف نرده باغ تابستانی در مارسی هنگامی که مخصوصا اجازه می داد برنده باشم بود . چشمان او به من می گفتند «چند سال قبل در کنار نرده باغ به تو نگفتم که تاریخ جهان را به وجود خواهم آورد ؟ تو باور نمی کردی ، امیدوار بودی که از ارتش استعفا بدهم و تاجر ابریشم باشم .....»
ما به یکدیگر می نگریستیم . او آنجا روی تخت نشسته و یقه لباس تاجگذاری تا زیر گوشش آمده و تاج سنگین روی سرش قرار داشت . هنوز شکل و قیافه سابق خود را حفظ کرده بود .
دوک انهین و لوسیین بناپارت از خاطرم گذشتند . اینها اولین نفراتی بودند که ناپلئون آنها را طرد کرده سپس مورو و هزاران فرانسوی مشهور و ناشناس دنبال یکدیگر طرد شده و از خاطره ها محو گردیدند . سعی کردم نگاهم را از تخت امپراتور برگیرم ، دیگر به او نگاه نکردم تا وقتی که صدای رئیس مجلس سنا را شنیدم .
رئیس مجلس سنا که در مقابل ناپلئون ایستاده بود طوماری را باز کرد ، با یک دست کتاب مقدس را گرفته و دست دیگرش را بلند کرده بود . ناپلئون جملات سوگند را پس از رئیس مجلس سنا تکرار می کرد . صدای زنگ دار او با وضوح و خشکی در فضای کلیسا منعکس می گردید . گویی فرمان نظامی صادر می کند .
« من ناپلئون سوگند یاد می کنم که آزادی های فردی ، سیاسی و مذهبی مردم فرانسه را حفظ نمایم ....»
هیات بزرگان مذهبی و وزرا برای مشایعت امپراتور و همسر او حاضر گردیدند . برای یک لحظه کارینال فش کنار ناپلئون ایستاد . ناپلئون در حالی که می خندید با علامت خانوادگی که در دست داشت به پهلوی او زد ولی صورت گرد کاردینال در اثر این عمل ناپسند و بدون تفکر خواهر زاده اش وحشت زده به نظر می رسید . ناپلئون شانه های خود را بالا انداخت و به حرکت خود ادامه داد . یک لحظه بعد ژوزف که باید دنباله شنل برادرش را در دست می گرفت با صدای بلند گفت :
- پدرما اگر اینجا بود چه می گفت ؟
درحالی که پشت مورات حرکت می کردم به جست و جوی عمامه وزیرمختار عثمانی پرداختم و در نتیجه اتیین را دیدم . بسیار خوشحال و دهانش از لبخند باز بود و با نگاهی مملو از ستایش و تمجید ناپلئون را می نگریست . در همین موقع لباس ها ی مجلل بدرقه کننده گان مانع گردید و دیگر نتوانست ناپلئون را ببیند .
********
وقتی اوسکار را در تخت خوابش گذارده و پتو را رویش می کشیدم پرسید :
- آیا امپراتور شب ها با تاجش می خوابد ؟
- خیر گمان نمی کنم .
اوسکار پس از کمی فکر گفت :
- شاید خیلی سنگین است .
(ژولی چندی قبل یک کلاه پوست خرس به پسرم داده که خیلی برای او سنگین است . ) خنده ام گرفت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#93
Posted: 8 Aug 2012 09:38
- خیلی سنگین ؟ نه عزیزم تاج امپراتوری برای ناپلئون سنگین نیست و به عکس سبک است .
- ماری می گوید بیشتر مردمی که فریاد می کنند «زنده باد امپراتور» از رئیس پلیس پول گرفته اند . ماری راست می گوید مادر؟
اوسکار مجددا تکرار کرد :
- صحیح است مادر ؟
- نمی دانم ولی تو نباید این حرف ها را بگویی .
- چرا ؟
لبم را گزیدم ، می خواستم بگوم «خطرناک است »ولی اوسکار باید بتواند هر آنچه به مغزش خطور می کند بگوید . از طرف دیگر رئیس پلیس اشخاصی را که هرچه به زبانشان می آید می گویند ، از زندگی در پاریس و یا نزدیک پایتخت محروم کرده است .
همین چندی قبل مادام دو استایل بهترین دوست ژولیت روکامیه که نویسنده مشهوری است تبعید شد . پیشانی کوچک و تمیز طفلم را بوسیده و با ملایمت گفتم :
- پدر بزرگ شما ، کلاری ، جمهوری خواه معتقدی بود .
اوسکار جواب داد :
- گمان می کردم تاجر ابریشم بوده است .
دو ساعت بعد برای اولین مرتبه در عمرم والس رقصیدم . شوهر خواهرم پرنس ژوزف مهمانی مجللی برپا کرد و تمام نمایندگان سیاسی شاهزادگان خارجی ، مارشال ها و اتیین را دعوت کرد . هرچه باشد اتیین برادر زن اوست .
ماری آنتوانت یک مرتبه سعی کرد که والس ها ی وین را در قصر ورسای معمول کند ولی فقط بهترین اشخاص در بین آنهایی که اجازه ورود نزد ماری آنتوانت را داشتند این رقص را آموختند . البته هنگام انقلاب هر آنچه که مربوط به اطریش و یا آن که خاطره اتریش را به یاد می آورد ممنوع گردید . ولی اکنون این آهنگ مطبوع و شیرین سه ضربه ای در فرانسه رواج یافته و مورد قبول واقع شده . با وجودی که رقص والس را از مانتول آموختم حقیقتا نمی دانستم چگونه باید برقصم . ژان باتیست که قبل از ازدواج ما سفیر فرانسه در اطریش بوده به من نشان داد که چگونه باید والس برقصم . مرا تنگ در آغوش گرفت و با صدای سربازیش شمرد «یک ، دو ، سه » در اول مثل سربازان وظیفه خشک و بی روح بودم ولی رفته رفته نرمش خود را باز یافتم و با هم به آهنگ آلمانی والس چرخیدیم و رقصیدیم .
سالن بال قصرلوکزامبورگ در دریایی از نور موج می زد . شوهرم موهای مرا بوسید و درحالی که می چرخیدیم آهسته در گوشم گفت :
- امروز به طور وضوح دیدم که امپراتور ، یک ، دو ، سه ، با شما مغازله می کرد و با چشم لاس می زد.
- حس می کنم که قلب و روح او در این کار دخالت نداشت .
- در چه کار ؟ مغازله با شما ؟
- وحشت نکن منظورم طبعا تاجگذاری است .
- دختر کوچولو ضربه های موزیک را حفظ کن .
- تاجگذاری باید تارهای قلب امپراتور و یا هرکسی که تاجگذاری می کند بلرزاند . این کار برای ناپلئون تشریفاتی بیش نبود ، خودش تاج به سر خود گذارد و سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرد ..... یک ، دو، سه .
یک نفر فریاد کرد :
- به سلامتی امپراتور
گیلاس ها به هم خوردند . ژان باتیست گفت :
- برادرت بود .
- بگذار برقصیم ....یک ....یک .
ژان باتیست باز موهای مرا بوسید . شمعدان ها ی بلوری به هزاران رنگ مختلف می درخشیدند و موج می زدند ، سالن بال در اطراف ما حرکت می کرد گویی از دور خیلی دور صدای مدعوین به گوش می رسید : یک ، دو، سه .
به گذشته فکر نکن فقط به لب های ژان باتیست و رقص والس فکر کن . در مراجعت به طرف منزل از جلو قصر تویلری گذشتیم . به افتخار تاجگذاری امپراتور در قصر تویلری چراغانی بود . مستخدمین جوان با لباس های رسمی و مشعل های بلند و لرزان در اطراف قصر صف کشیده و نگهبانی می دادند . یک نفر به ما گفت که امپراتور تنها با ژوزفین شام صرف کرد . ژوزفین تاجش را هنوز به سر داشت . زیرا گمان می کرد که با تاج خوشگل تر است . پس از صرف غذا ناپلئون به اتاق دفتر خود رفت و نقشه بزرگ ستاد عمومی امپراتوری را باز کرد . ژان باتیست برایم توضیح داد که ناپلئون مشغول تهیه عملیات جنگی آتیه است . برف شروع به باریدن نمود و بسیاری از مشعل ها را خاموش کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#94
Posted: 8 Aug 2012 09:41
فصل بیستم
پاریس دو هفته پس از تاجگذاری امپراتور
********************
چند روز قبل امپراتور ، آرم امپراتوری را که همان عقاب با بال های گشوده است بین هنگ ها توزیع نمود . همه ما باید در شان دومارس حضور می یافتیم .
ناپلئون مجددا لباس تاجگذاری خود را در بر و تاجش بزرگش را به سر گذارده بود . هنگ پرچمی با خود داشت که بالای چوب پرچم به وسیله ناپلئون مجسمه طلایی عقاب نصب می گردید . پرچم سه رنگ فرانسه در زیر بال های عقاب موج می زد . ناپلئون گفت که این عقاب ها نباید هرگز به دست دشمن بیفتد و به واحد ها قول فتوحات دیگری داد . ما در جایگاه مخصوص ساعت ها ایستاده و به هنگ های پیاده و سواره که از جلو ما عبور می کردند نگاه می کردیم . اتیین که در کنار من ایستاده بود دائما با شادی و شعف فریاد می کرد و گوش مرا کر کرده بود . برف مجددا باریدن گرفت و رژه سربازان تمام نشدنی به نظر می رسید . پاهای ما خیس بود . وقت کافی داشتم تا در مورد بال و پذیرایی های مارشال ها بیاندیشم .
رئیس تشریفات به مارشال ها فهمانیده بود که به افتخار امپراتور مهمانی ترتیب بدهند . باید این مهمانی مجلل ترین پذیرایی باشد که تاکنون داده شده . برای این منظور اپرا را در نظر گرفته بودند . همسران مارشال ها جلسه ای تشکیل دادند و اسامی مدعوین را بررسی کردند تا مبادا کسی از قلم افتاده و باعث رنجش خاطر فراهم گردد آقای مانتول به ما گفت و نشان داد که چگونه به استقبال امپراتور و امپراتریس رفته و به آنها خوش آمد گفته و آنها را به سالن بال دعوت نماییم . رئیس تشریفات به اطلاع ما رسانید که امپراتور بازویش را به همسر یکی از مارشال ها تقدیم و یکی از مارشال ها باید امپراتریس را به تختش هدایت نماید . ساعت ها بحث و مذاکره کردیم تا بفهمیم کدام مارشال و کدام یک از همسران مارشال ها شایسته این افتخار هستند . بالاخره مورات که همسر یکی از شاهزاده خانم ها ی خانواده سلطنتی بود برای همراهی با امپراتریس انتخاب شد ولی درباره خانم که همراه امپراتور خواهد بود ؟ در انتخاب بین مادام برثیه همسر پیرترین مارشال و من که خواهر والاحضرت پرنسس ژولی بودم اختلاف نظر وجود داشت . ولی بالاخره من فاتح شدم و به همه قبولاندم که برثیه چاق مناسبترین خانمی است که باید به همراه امپراتور باشد . من حقیقتا نسبت به ناپلئون خشمگین بودم . زیرا تا به حال ژان باتیست را در دادن شغل مستقل فرماندهی و اداری دور از پاریس در انتظار گذاشته است .
بعد از ظهر شب پذیرایی ، پولت خواهر ناپلئون بدون انتظار به دیدنم آمد . دو نفر همراهش بودند یکی از آنها یک موسیقی دان ایتالیایی و دیگری یک سروان پیاده نظام بود پولت هر دوی آنها را در اتاق روی نیمکت نشاند و با من به اتاق خواب آمد و درحالی که می خندید پرسید :
- کدام یک از این دو نفر عاشق من هستند ؟
پولت کلاه مخملی کوچکی به سر و موهای خرمایی تیره اش را با پودر طلایی آرایش کرده بود . زمرد هایی از جواهرات خانوادگی بورگز در گوش او می درخشیدند . دامن تنگ و چسبان او کپل گردش را نشان داده و ژاکت مخمل مشکی که در تن داشت به طور وضوح برجستگی سینه اش را نمایان می کرد . ابروهای او همانطوری که در پانزده سالگی سیاه و براق بود جلب نظر می کرد . ولی اکنون به جای زغال آشپزخانه مادرش ، مداد ابروی بسیار عالی و ظریفی مصرف می کند .
در زیر چشمان درخشان او که همیشه مرا به یاد چشمان ناپلئون می اندازند . سایه تاریکی وجود داشت . مجددا سوال کرد :
- خوب ، کدام یک از این دو عاشق من هستند ؟
نمی دانستم چه جواب بدهم . پولت با خوشحالی و فتح فریاد کرد :
- هر دو عاشق منند .
سپس کنار میز توالتم نشست ، هنوز جعبه طلای جواهر نشان روی میزم بود . پولت سوال کرد :
- کدام بد سلیقه ای جعبه جواهر نشان را با عقاب تزیین کرده و برای شما فرستاده ؟
- حالا شما باید حدس بزنید چه شخصی فرستاده .
بازی حدس و گمان ، کنجکاوی او را تحریک نمود به مغز خود فشار آورد و ناگهان فریاد کوچکی کشید و گفت :
- راستی او فرستاده .... او فرستاده ....؟
کوچکترین حرکتی نکرده فقط گفتم :
- بی نهایت از امپراتور برای ارسال این جعبه تشکر می کنم .
پولت سوت ممتدی کشیده و با هیجان زیادی گفت :
- چه خبرداری ! هم اکنون با مادام دو شائل ندیمه ژوزفین که چشم های بنفش و دماغ کشیده دارد سر و سر پیدا کرده .
از خجالت سرخ شده و گفتم :
- ناپلئون در روز تاجگذاری قرضی که از روزهای مارسی به من داشت پرداخته نه چیز دیگر .
پولت دست های خود را دراز کرد . انگشتان او با الماس های خانوادگی بورگز پوشیده بود .
- خدا نکند دخترکوچولو .... البته چیز دیگری نیست .
سپس ساکت شد . وی مجددا با تفکر شروع به صحبت کرد :
- می خواستم درباره مادرم با شما صحبت کنم . مادر دیروز مخفیانه وارد پاریس شد . حتی فوشه رئیس پلیس از ورود او بی خبر است . او هم اکنون در منزل من می باشد و شما باید به آنها کمک کنید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#95
Posted: 8 Aug 2012 09:42
با تعجب سوال کردم :
- به که کمک کنم ؟
پولت خندید ولی خنده او از قلب برنمی خاست .
- به هر دوی آنها به ناپلئون و مادر . بسیار نگرانم . ناپلئون اصرار دارد که باید مادرم در پذیرایی مارشال ها در تویلری به انتظار او باشد و حضور خود را به اطلاع او برساند . راستی تصور کنید درحالی که همه در اپرا مشغول و سرگرم هستند مادر باید به انتظار او بایستد و در مقابل او احترام نماید .
به زحمت سعی کردم که مادام لتیزیا را که به رسم دربار امپراتوری در مقابل ناپلئون خم می شود در نظرم مجسم نمایم .
پولت لب زیرین خود را گزید و آهسته شروع به صحبت کرد :
- کاملا متوجه هستید که مادرم مخصوصا با ارابه کند رو حرکت کرد تا در موقع تاجگذاری اینجا نباشد و ناپلئون رنجیده خاطر است زیرا مادرم نخواست شاهد موفقیت او باشد . ناپلئون حقیقتا میل دارد او را ببیند و شما اوژنی ، دزیره ، مادام مارشال استدعا می کنم این دو را برحسب تصادف به یکدیگر نزدیک کنید می فهمید ؟ وقتی یکدیگر را دیدند آنها را تنها بگذارید و اهمیتی هم به تشریفات و مراسم درباری ندهید . اینکار را می توانید انجام دهید ؟
مثل باروت منفجرشده و گفتم :
- حقیقتا که شما فامیل وحشتناکی هستید .
پولت سر خود را بلند نکرد .
- شما همیشه این موضوع را می دانستید و می دانید که من بین برادران و خواهرانم تنها شخصی هستم که مورد علاقه و محبت ناپلئون می باشم ....
آن روز بعد از ظهر که پولت با من به ملاقات فرمانده نظامی مارسی آمد از خاطرم گذشت و گفتم :
- آری می دانم .
پولت آهسته در حالی که مشغول تمیز و براق کردن ناخن های خود بود جواب داد :
- سایرین فقط می خواهند جانشین او باشند . اوه راستی اکنون ناپلئون لویی و دو طفل کوچک هورتنس را به فرزندی خود قبول کرده و ژوزف وارث تاج و تخت شناخته شده است . ژوزفین شب و روز به او اصرار می کرده است که ناپلئون نوه خود را یعنی کودک هورتنس دختر ژوزفین را به عنوان ولیعهد فرانسه انتخاب نماید .
چشمان پولت از خشم و غضب گشاد شده و به صحبت ادامه داد :
- می دانی چه خبراست ؟ می دانید آخرین خبر چیست ؟ ژوزفین ناپلئون را به عقیم بودن محکوم کرده و شکایت این ازدواج بدون ثمر را متوجه او نموده است از شما سوال می کنم . ناپلئون ....
فورا گفتم :
- در پذیرایی مارشال ها مادام لتیزیا و ناپلئون را آشتی خواهم داد و به وسیله مستخدمه ام ماری شما را مطلع خواهم کرد . شما فقط باید سعی کنید مادرتان را به لژی که انتخاب می کنم بیاورید .
- اوژنی راستی جواهر هستی . اکنون تسکین یافته ام .
پولت انگشت خود را دور قوطی کرم که روی میز توالت بود مالیده و سپس انگشتش را روی لب بالایی صورتی رنگ خود کشید و سپس لبش را به هم فشار داد تا لب زیرینش نیز قرمز شود . سپس گفت :
- چند روز قبل یکی از روزنامه های انگلستان مقاله موهنی درباره من منتشر کرده بود . این ویولونیست کوچک مو بلند آن را برایم ترجمه کرد . روزنامه انگلیسی مرا «عشق ناپلئون» نامیده اند . راستی مهمل و مزخرف نیست ؟
سپس به طرف من برگشت و گفت :
- تکنیک من و ناپلئون کاملا فرق دارد او در جنگ های تعرضی فاتح می گردد ولی من درجنگ های دفاعی مغلوب می شوم .
سپس لبخند مایوسانه و توام با اندوه در لب های او ظاهر شد و گفت :
- چرا او همیشه مرا به مردانی که مورد توجهم نیستند شوهر می دهد ؟ اول لوکلرک ، بعد بورگز هر دو خواهرم در این مورد از من خوشبخت ترند به علاوه خود خواه و شهرت طلبند و اهمیتی به گفته های مردم نداده فقط در فکر داشتن روابط حسنه با مقامات و اشخاص موثر می باشند . الیزا نمی تواند آن زیرزمین کثیف مارسی را فراموش کند و از این که ممکن است مجددا گرفتار فقر و بدبختی شود متوحش است و هرچه به دستش برسد جمع آوری می کند . کارولین از طرف دیگر آنقدر کوچک بود که نمی تواند زندگی مختصر ما را در مارسی به یاد بیاورد و برای آن نیمتاجی که به دست آورد و سرخود را با آن بیاراید حاضر است به هر عملی تن در دهد . اکنون من ....
- گمان می کنم آن دو نجیب زاده عاشق شما حوصله شان تمام شده باشد .
پولت از جای خود پرید و گفت :
- راست می گویید . باید بروم در انتظار پیغام شما هستم و مادر را به اپرا خواهم فرستاد موافقید ؟
سر خود را حرکت دادم :
- موافقم .
با خود گفتم که اگر وقتی این اوسکار کوچک ناچیز من توقع ادای احترامات درباری از من داشته باشد چه خواهم کرد ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#96
Posted: 8 Aug 2012 09:43
برویم فرزندان وطن .
روز فتح فرارسیده .
آهنگ موثر و مهیج سرود مارسیز نوای شور انگیز ویولون را که در زیر گنبد روشن نورانی اپرا طنین انداز بود خفه کرد . سرود مارسیز ورود امپراتور را اعلام داشت . درحالیکه روی بازوی ژان تکیه داشتم از پله ها به زیر آمده و در طبقه اول به محلی که در آنجا می باید امپراتور مهمان عالی قدر مارشال ها را تهنیت بگویم حرکت کردم .
هموطنان اسلحه برگیرید .
گردانهای خود را تشکیل دهید
سرود ملی مارسیز آهنگ مارسیز ، آهنگ دوران جوانی من آن روز با لباس خواب در بالکن ویلای سفیدمان در مارسی ایستاده و داوطلبان جنگ ، فرانشون خیاط ، پسر لنگ کفاش محله ، برادران لویی در لباس مهمانی را گل باران می کردم . آری آن روز تمام آنها و تمام هشهریان برای دفاع جمهوری جوان فرانسه در مقابل دنیا پیش می رفتند .
آنها از جمهوری جوانی که پول کافی برای خرید کفش جهت سربازان خود نداشت دفاع می کردند .
گردان های خود را تشکیل دهید .
به پیش .... به پیش ...
صدای خش خش دنباله پیراهن ابریشمی ، صدای به هم خوردن شمشیر های تشریفاتی به گوش رسید . خم شدیم و تعظیم کردیم . ناپلئون ظاهر گردید . وقتی برای اولین بار ناپلئون را دیدم تعجب کردم که چرا ارتش چنین افسر کوتاه قدی را پذیرفته است . ولی اکنون جثه کوچک او با بلند قد ترین آجودان هایی که می توانست در ارتش پیدا کند احاطه شده و ساده ترین لباس ژنرالی را در بردارد . ژوزفین بازوی ناپلئون را رها کرد . در این موقع مادام برثیه پس از عرض تهنیت بازوی خود را برای ناپلئون خم کرد تا ناپلئون بازوی او را بگیرد . ناپلئون به مادام برثیه چاق و چله گفت :
- مادام حال شما چطور است ؟
و بدون آنکه وقت جواب به او بدهد به طرف همسر یک مارشال دیگر متوجه شد و گفت :
- مادام از دیدار شما خرسندم ، شما باید همیشه لباس نیلی بپوشید . این رنگ به شما برازنده نیست . اگرچه نیلی کاملا سبز نسیت و متمایل به زردی است ، این رنگ در خاطره من موج می زند .
روی گونه های خانمی که مخاطب ناپلئون بود لکه های قرمز رنگی ظاهر گردیده و جواب داد :
- اعلیحضرت بسیار لطف دارند .
اگر تمام تاج داران مانند ناپلئون باشند مایه تعجب است .گمان می کنم اگر او این طور با جملات کوتاه صحبت می کند به علت این است که تصور می نماید تمام سلاطین معمولا با اتباع خود اینگونه صحبت می نمایند .
در همین موقع ژوزفین با لبخند هنرمندانه اش به طرف همسران مارشال ها متوجه شده و گفت :
- حال شما چطور است؟ دختر کوچک شما سیاه سرفه داشته ؟ وقتی این خبر را شنیدم بسیار متاسف و نگران شدم .
هر کدام از همسران مارشال ها چنین فکر می کردند که امپراتریس از صمیم قلب در انتظار دیدار او بوده است . پشت سر ژوزفین شاهزادگان امپراتوری نمایان شدند . الیزا و کارولین ، چشمان آنها از خشم و غضب برق می زد . پولت کمی مست بود ، شاید به مهمانی شام و یا چیز دیگری دعوت داشته است . هورتنس کمی گرفته بود ولی به شدت سعی داشت با همه دوستانه رفتار کند . ژولی خواهر من با نا امیدی علیه خجالت و کم رویی خود می جنگید .
سپس ژوزفین و مارشال مورات آهسته در سالن بال پیش رفتند . پشت سر آنها ناپلئون قدرم برمی داشت . مادام برثیه تقریبا در حالی که ناپلئون بازویش را گرفته بود به زحمت تنفس می کرد . بسیار مضطرب به نظر می رسید . ما و سایر مارشال ها نزدیک به آنها حرکت می کردیم . هزاران دامن ابریشمی وقتی که زن ها در مقابل ناپلئون و ژوزفین خم می شدند خش خش می کردند .
ژوزفین برای گفتن چند کلمه دوستانه به هریک از مدعوین مرتبا می ایستاد . ناپلئون بیشتر با مردان طرف صحبت بود . افسران بی شماری از ولایات و استان ها به نمایندگی هنگ های خود در پاریس حضور یافته بودند . ناپلئون درباره سربازخانه آنها سوال می کرد . چنین به نظر می رسید که حتی از تعداد شپش های هر آسایشگاه نظامی فرانسه مطلع است . با نگرانی و سرگردانی فکر کردم که چگونه می توانم او را به لژ شماره 17 بکشانم . اول ناپلئون باید چند گیلاس شامپانی بنوشد . آن وقت جرات خواهم داشت که ......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#97
Posted: 8 Aug 2012 09:44
گیلاس های شامپانی به گردش در آمد . ناپلئون از نوشیدن خود داری کرد و در کنار صندلی مخصوص خود در حالی که ژوزف و تالییران با او صحبت می کردند ایستاد . ژوزفین مرا احضار کرده و گفت :
- آن روز نتوانستم گوشواره های فیروزه را پیدا کنم متاسفم .
- علیا حضرت بسیار لطف و مرحمت دارند ، ولی من نمی توانم آبی بپوشم .
- مادام از لباس ها ی لوروی راضی هستید ؟
به امپراتریس جوابی ندادم . در سالن مملو از جمعیت یک صورت قرمز چهار گوش نظرم را جلب کرد . آن صورت را که روی گردن کوتاه و بالای یقه اونیفورم سرهنگی قرار دارد می شناسم . امپراتریس تقریبا با خشونت تکرار کرد :
- از لباس های لوروی ....؟
- بله البته بسیار راضی هستم ....
در کنار آن صورت چهارگوش قرمز ، سر یک خانم با موهای رنگ شده طلایی و آرایش عجیب دیده می شد . متوجه شدم که از ولایات آمده اند . این سرهنگ از پادگان ها ی خارجی آمده ، همسر او را نمی شناسم ولی خودش را .....
کمی بعد موفق شدم که طول سالن بال را تنها عبور کنم . تصمیم گرفتم در حالی که توجه همه را جلب نموده باشم به مدعوین نزدیک شوم . تمام مهمانان کنار یکدیگر در نهایت احترام ایستاده و آهسته می گفتند :
- مادام مارشال برنادوت .
افسران در مقابلم خم می شدند و خانم ها درحالی که به من نگاه می کردند لبخند می زدند . باز هم تبسم کردم تا بالاخره دهانم درد گرفت . در همین موقع به آن سرهنگ کاملا نزدیک شده بودم . آن زنی که موهای خود را به طرز عجیبی آرایش کرده بود آهسته به آن سرهنگ گفت :
- بله .... آن هم دختر کوچک کلاری است .
فورا فهمیدم این افسر کیست ، اگرچه لباسش را تغییر داده بود ولی گذشت زمان چندان صورت او را تغییر نداده بود . شاید هنوز فرمانده نظامی مارسی باشد ، آن ژنرال حقیر ژاکوبینی که ده سال قبل او را توقیف کرده بود ، او اکنون امپراتور فرانسه است . صدای خود را شنیدم که گفت :
- سرهنگ لوفابر ، آیا مرا به خاطر می آورید ؟
آن زن مو طلایی با طرز عجیبی تعظیم کرد و آهسته گفت :
- مادام مارشال .....
و در همین موقع آن صورت قرمز چهار گوش گفت :
- دختر فرانسوا کلاری .
سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .
سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .
- مدتی است که مارسی را ندیده ام.
آن زن درحالی که شانه هایش را بالا می کشید جواب داد :
- مادام شما در مارسی بسیار نارحت و کسل خواهید شد ، دخمه تاریکی است .
- آقای سرهنگ اگر شما بخواهید به محل دیگری منتقل شوید .....؟
خانم سرهنگ لوفابر که کاملا تهییج شده بود تقریبا با فریاد گفت :
- شما می توانید با امپراتور در خصوص ما صحبت کنید ؟
- خیر ولی با مارشال برنادوت می توانم درباره شما صحبت کنم .
سرهنگ لوفابر آهسته گفت :
- پدر شما را خوب می شناختم .
در همان لحظه خود را جمع و جور کردم . آهنگ رقص لهستانی شنیده شد . دامن خود را جمع کرده و با عجله از بین جمعیت که در مقابلم خم می شدند عبور کردم . یک مرتبه دیگر آداب و رسوم را از یاد برده بودم .
ژنرال مورات با ژولی رقص لهستانی را شروع کرد . امپراتور درحالی که مادام برثیه همراه او بود از وسط سالن عبور می کرد . من باید با پرنس ژوزف می رقصیدم . رقص شروع شد و ژوزف در کنار صندلی امپراتور منتظر من بود و با خشم و غضب آهسته گفت :
- دزیره نتوانستم شما را پیدا کنم .
درحالی که با عجله به سایرین در وسط سالن می پیوستم گفتم :
- معذرت می خواهم .
شوهر خواهرم دائما غر می زد و می گفت :
- من عادت به انتظار ندارم .
با خشونت گفتم :
- بخندید ، لبخند بزنید . این همه چشم به برادر بزرگ امپراتور و همسر مارشال برنادوت نگاه می کنند .
پس از دو دور رقص ، مهمانان به طرف بوفه رفتند . ناپلئون به پشت محوطه ای که مخصوص خانواده سلطنتی ترتیب داده شده بود رفته و با «دوروک »صحبت می کرد . به یکی از پیشخدمت ها که سینی شامپانی در دست داشت اشاره کرده و به ناپلئون نزدیک شدم . ناپلئون فورا صحبت خود را قطع کرد و متوجه من شد .
- مادام باید چیزی به شما بگویم .
درحالی که با یکی از بهترین ژست هایی که مانتول به من آموخته بود به طرف شامپانی اشاره می کردم گفتم :
- مشروب میل نمی فرمایید ؟
ناپلئون و دوروک هریک گیلاسی برداشتند . امپراتور درحالی که جرعه خیلی کوچکی از شامپانی نوشید گفت :
- به سلامتی شما مادام .
ناپلئون قدمی به جلو گذارد و سراپای مرا به دقت نگرسیت و گفت :
- مادام مارشال آیا هرگز به شما گفته ام که چقدر زیبا هستید ؟
مارشال دوروک لبخند بزرگی زد و پاشنه هایش را به یکدیگر چسبانید و گفت :
- اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند بنده باید ....
- بروید ، دوروک ، بروید و خود را در اختیار خانم ها بگذارید .
ناپلئون در سکوت و آرامش مرا ستایش می کرد و لبخندی در کنار لب های او دیده می شد .
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند ؟ ممکن است از اعلیحضرت درخواست کنم ، از اعلیحضرت سپاسگذار خواهم بود اگر می توانستم در لژ شماره هفده یکدیگر را ملاقات کنیم .
کاملا معلوم بود که ناپلئون نتوانسته است منظور مرا درک کند . تصور کرد اشتباه کرده . به طرف جلو خم شد ، ابروهای خود را بالا کشید و تکرار کرد :
- لژ هفده ؟
مشتاقانه سر خود را حرکت دادم . ناپلئون به سایر مدعوین که در سالن بودند نگاه کرد . ژوزفین با عده ای از خانم ها مشغول صحبت بود ، ژوزف با تالیران و لویی گرم مباحثه بودند . لباس مارشال ها در بین بانوانی که می رقصیدند می درخشید .
- اوژنی کوچک آیا این عمل مناسب است ؟
- اعلیحضرت استدعا می کنم اشتباه نفرمایید .
- لژ هفده معنی آن کاملا روشن است این طور نیست ؟ مارشال مورات همراه ما خواهد بود بهتر است .
مارشال مورات مانند سایر اطرافیان امپراتور هر لحظه ما را از زیر چشم نگاه می کرد . ناپلئون اشاره کرد ، مارشال مورات به ما نزدیک شد . ناپلئون گفت :
- مادام برنادوت و من میل داریم به لژ برویم راه را نشان بدهید .
هر سه نفر از بین صفوفی که هر وقت ناپلئون نزدیک می گردید خود به خود برای احترام تشکیل می شد عبور کردیم . نزدیک لژ ها چند جفت با عجله از یکدیگر جدا شدند . افسران جوان از آغوش زنان به حال خبردار می ایستادند . راستی این منظره زیبا بود . ولی ناپلئون یاد آوری کرد :
- نسل جوان اصول معنویت را فراموش کرده است . باید با رئیس تشریفات در این مورد بحث کنم . باید آنهایی که غیر قابل سرزنش هستند در اطراف من باشند .
یک دقیقه بعد در کنار درب ها ی قفل شده لژ ها بودیم .
- متشکرم مورات .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#98
Posted: 8 Aug 2012 09:45
مهمیز ها ی مارشال مورات صدا کرد و از نظر ناپدید گردید . ناپلئون به شماره لژها نگاه می کرد . گفتم :
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند . آیا خبر خوشی است ؟
- بله ما درخواست مارشال برنادوت را برای شغل فرماندهی مستقل و مسئولیت وسیع اداری تصویب کردیم . فردا شوهر شما به سمت فرماندار هانور Hanover منصوب خواهد شد . مادام به شما تبریک می گویم . این شغل بسیار مهم و پر مسئولیتی است .
چون نمی دانستم هانور کجا است آهسته گفتم :
- هانور ....؟
- وقتی شوهر خود را در هانور ملاقات کنید ، در یک قصر سلطنتی زندگی خواهید کرد و اولین خانم آن سرزمین خواهید بود . لژ شماره هفده اینجا است ؟
چند قدم بیشتر تا لژ شماره هفده فاصله نداشتیم . ناپلئون گفت :
- اول شما داخل شوید و ببینید که حتما پرده ها ی لژ افتاده باشند .
درب لژ را باز کرده و فورا داخل شدم . خوب می دانستم که پرده ها ی لژ کشیده شده است . مادام لتیزیا با دیدن من گفت :
- خوب دختر جان من اینجا هستم .
- خانم او بیرون لژ ایستاده ونمی داند که شما اینجا هستید .
مادام لتیزیا با قدرت تمام گفت :
- ناراحت نباشید ، سر شما را برای این عمل نخواهد برید .
- البته خیر ولی ممکن است موقعیت و شغل ژان باتیست به خطر بیفتد .
در کمال نرمی گفتم :
- خانم اکنون او را صدا خواهم کرد .
از لژ خارج شدم و گفتم :
- پرده های لژ افتاده اند .
امیدوار بودم ناپلئون قبل از من وارد لژ شود و من فورا از نظر او ناپدید شوم ولی ناپلئون مرا به داخل لژ راند . راست به دیوار لژ تکیه داده و راه عبور برای او باز کردم . در همین موقع مادام لتیزیا برخاست و در مقابل ناپلئون ایستاد گویی در کنار لژ خشک شده است . آهنگ شیرین و مطبوع والس وین از خلال پرده های ضخیم لژ به داخل نفوذ می کرد . مادام لتیزیا قدمی به طرف او برداشت . با خود فکر کردم اگر او لااقل کمی سر خود را خم کرده و احترام کند تمام اشکالات مرتفع می گردد . مادام لتیزیا با نرمی گفت:
- پسرم به مادرت شب بخیر نخواهی گفت ؟
ناپلئون بدون آن که حرکت کند جواب داد :
- مادر چه غافلگیری مطبوعی .
آخرین قدم ، اکنون مادام لتیزیا در مقابل او ایستاده ، سرش را خم کرد و بدون آنکه احترامات درباری را رعایت کند گونه های پسرش را بوسید . برای آنکه از لژ خارج شوم از پشت ناپلئون خزیده و تقریبا به او تنه زدم و با فشار نامحسوسی طبعا او را به آغوش مادرش انداختم .
وقتی وارد سالن بال شدم ، مورات مانند سگ شکاری که رد پای شکار را بو می کشد به طرف من آمد و گفت :
- مادام به همین زودی مراجعت کردید ؟
با تعجب به او نگریستم . مارشال مورات به صحبت خود ادامه داد :
- من به امپراتریس گفتم که مارشال برنادوت بسیار مسرور خواهد بود اگر علیا حضرت چند دقیقه با او صحبت نماید و به مارشال برنادوت هم گفتم که امپراتریس مایلند ایشان را ببینند در نتیجه هیچ کدام آنها متوجه نخواهند شد که در لژ چه می گذرد .
- در لژ چه می گذرد ؟ منظور شما چیست مارشال ؟
مارشال چنان مشتاقانه مشغول صحبت بود که به فریاد های شادی و کف زدن هایی که در سراسر سالن طنین انداخته بود توجه نداشت . آهسته گفت :
- منظورم همان لژ شماره هفده ، همان لژی که شما اعلیحضرت را آنجا بردید .
- اوه لژ شماره هفده ، ولی به چه دلیل مارشال برنادوت و امپراتریس نباید بدانند که در لژ چه می گذرد ؟ هم اکنون تمام مدعوین می دانند که در لژ هفده چه می گذرد .
از صمیم قلب خندیدم . راستی دیدن قیافه مبهوت و گوسفند مابانه مارشال بسیار خوشمزه و باید بگویم پر ارزش بود . مارشال سرش را بلند کرد و نگاه سایر مدعوین را تعقیب نمود و دید . بله دید که ناپلئون پرده های لژ شماره هفده را بازکرده و مادام لتیزیا در کنار او ایستاده بود . رئیس تشریفات به ارکستر اشاره کرد . ارکستر ساکت شد و صدای کف زدن جمعیت در فضا طنین انداخت . مورات که ظاهرا مغشوش به نظر می رسید با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
- کارولین نمی دانست که مادرش مراجعت کرده و در پاریس است .
با تفکر جواب دادم :
- مادام مادر نزد فرزندی خواهد بود که بیش از همه به محبت مادر احتیاج دارد . اول لوسیین تبعید شده و اکنون ناپلئون تاجدار به محبت او محتاجند .
تا سپیده دم رقصیدیم . وقتی ژان باتیست مرا می چرخانید پرسیدم :
- هانور کجاست ؟
- در آلمان است ، خانواده سلطنتی انگستان اهل این ناحیه هستند . مردم این سرزمین در دوران جنگ محرومیت زیادی دیده اند .
- می دانید که فرمانروای فرانسوی هانور کیست ؟
- نمی دانم ...و این ....
ژان باتیست در ضربه سوم رقص پاشنه های خود را به هم چسبانید و ایستاد . سر خود را خم کرد و مستقیما به چشمان من نگریست و فقط پرسید :
- راست می گویی ؟ صحیح است ؟
سر خود را حرکت دادم . مجددا شروع به رقص کرد و آهسته گفت :
- حالا به آنها نشان خواهم داد .
- به چه اشخاصی ؟ چه به آنها نشان خواهی داد ؟
- نشان خواهم داد که چگونه باید یک مملکت را اداره کرد . به امپراتور و تمام مارشال هایش ثابت خواهم کرد و مخصوصا به مارشال ها می فهمانم که اداره یک مملکت چیست . هانور از طرز اداره و مملکت داری من راضی خواهد بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#99
Posted: 8 Aug 2012 09:47
ژان باتیست با سرعت و تندی صحبت می کرد . می دانستم خوشحال است . پس از چندین سال واقعا خوشحال بود . راستی عجیب است . شوهرم در این لحظه اصولا به فکر فرانسه نبود . فقط به هانور می اندیشید . هانور نقطه ای در سرزمین آلمان . گفتم :
- شما در قصر پادشاهی هانور زندگی خواهید کرد .
در کمال آرامش و بدون آنکه گفته من تاثیری در او داشته باشد جواب داد :
- طبیعی است . قصر هانور بهترین محل است .
ناگهان متوجه شدم که بهترین منازل و قرارگاه ها برا ی ژان باتیست فقط «نسبا خوب » است . قصر پادشاهی انگلستان در هانور برای گروهبان سابق برنادوت فقط «نسبتا خوب » است . ولی همه چیز در نظر من هیولایی وحشت انگیز و ترسناک است .
- ژان باتیست سرم گیج می رود ، ژان باتیست گیج شدم .
ولی ژان باتیست به رقصیدن خود ادامه داد . تا وقتی که موزیسین ها اسباب ها ی موسیقی خود را جمع آوری کردند . و پذیرایی مارشال ها پایان یافت می رقصیدیم .
********
قبل از آنکه ژان باتیست پاریس را به قصد هانور ترک نماید درخواست مرا اجرا کرد و سرهنگ لوفابر به پاریس منتقل شد . داستان زیرپوش و ملافه های ناپلئون این فکر را در او به وجود آورد که سرهنگ لوفابر را به ریاست سر رشته داری انتخاب نماید . سرهنگ لوفابر در شغل جدیدش مسئول پوشاک افراد واحدهای فرانسه شد . سرهنگ و همسرش برای تشکر نزد من آمدند و البته سرهنگ مرتبا یاد آوری می کرد :
- پدر شما را خوب می شناختم . مرد بسیار شریفی بود .
چشمانم از اشک پر شد و لبخند زدم .
- آقا شما صحیح فکر می کنید . مگر بناپارت وصله همرنگی برای فرانسوا کلاری نیست ؟
- پدر فقید شما قطعا برنادوت را ترجیح می داد .
ناپلئون درباره ترقیات افسران ارشد اطلاعات کافی دارد وقتی نام سرهنگ لوفابر را در لیست ترقیات دید لحظه ای فکر کرد . سپس با صدای بلند خندید و گفت :
- سرهنگ لوفابر ، خداوند و ارباب زیرپوش ، برنادوت برای مسرت خاطر مادام برنادوت او را مسئول سر رشته داری و ملبوس ارتش کرده است . مورات این سرهنگ خداوند زیر پوش است .
مارشال مورات این شوخی محرمانه ناپلئون را به همه گفت و تا امروز تمام ارتش فرانسه سرهنگ بیچاره را خداوند زیرپوش می نامند .
فصل بیست و یکم :
سپتامبر 1805 ، در یک ارابه مسافر بری
بین هانور در آلمان و پاریس
********************
امپراتور تقویم جمهوری را ممنوع نموده ، اگر مادر مرحومم زنده بود بسیار خوشحال می شد . زیرا هرگز به آن تقویم عادت نکرد .
ژان باتیست ، اوسکار و من در هانور بسیار خوشحال بودیم . فقط کف درخشان و قیمتی سالن ها ی قصر سلطنتی هانور استخوان لای زخم و وسیله بحث و مشاجرات ما بود .
«این اوسکار فکر می کند که کف صاف و لغزنده سالن های قصر هانور فقط برای این ساخته شده اند که پسر فرماندار نظامی هانور روی آنها سر بخورد . البته من تعجب نمی کنم ، زیرا اوسکار شش ساله است ولی اگر شما بدانید که من هم با پسرم در این کار شریکم تعجب خواهید کرد . »
شوهرم با خشم سر خود را حرکت می دهد . ولی چشمان او می خندند و من هر مرتبه قول می دهم که دیگر روی کف سالن رقص پادشاه سابق هانور که فعلا در اشغال جناب ژان باتیست مارشال فرانسه ، فرماندار امپراتوری هانور است ندوم و سر نخورم ...ولی .... مجددا قول دادم ولی روز بعد ... نتوانستم خودداری کنم . من و اوسکار می دویدیم و سر می خوردیم ، این عمل من واقعا افتضاح آور بود . زیرا هرچه باشد من خانم اول امپراتوری هانور هستم و برای خود دربار کوچکی دارم . این دربار شامل ندیمه ها ، کتابخوان و همسران افسران ستاد شوهرم است . متاسفانه بعضی مواقع همه چیز را فراموش می کنم و با اوسکار شریک می شوم .
بله ما در هانور و هانور با ما خوشحال بود . عجیب به نظر می رسد زیرا هانور یک سرزمین اشغال شده و ژان باتیست فرمانده ارتش اشغالی بود . با وجود این شوهرم از ساعت شش صبح تا شش بعد از ظهر و پس از شام تا نیمه شب پرونده ها و مدارک را روی میزش می ریخت و مطالعه می کرد .
ژان باتیست کار فرمانروایی و اداره مملکتی خود را در این سرزمین آلمان با معرفی و اجرای حقوق بشر شروع کرد . در فرانسه برای استقرار مساوات در بین مردم سیلاب های خون جاری گردید . در هانور سرزمین دشمن یک حرکت نوک قلم برای اجرای حقوق بشر کافی بود . امضای برنادوت تنبیهات بدنی را ممنوع کرد . مجزا زیستن یهودیان قدغن گردید . به یهودیان اجازه داده شد هر شغلی که میل دارند انتخاب نمایند .
برادران لویی در مارسی بی جهت با لباس مهمانی به جنگ نرفته بودند . یک گروهبان قدیمی می داند که چگونه باید سربازان را تغذیه کند و چه به آنها بخوراند . در نتیجه درخواست احتیاجات زندگی واحدهای نظامی فرانسه در هانور سربار مردم این سرزمین نبود .
ژان باتیست مقررات جدیدی برای مالیات وضع کرد و تمام افسران باید مقررات را اطاعت نمایند . به علاوه در آمد مردم رو به فزونی گذارد . ژان باتیست محدودیت های گمرکی را لغو کرد . هانور مانند جزیره ای در وسط آلمان مخروبه در اثر جنگ واقع شده و با همه طرف معاملات تجارتی دارد . وقتی مردم هانور حقیقتا متمول شدند شوهرم کمی مبلغ مالیات را بالا برد . ژان باتیست با این در آمد اضافی غله خریده و به آلمان شمالی که دچار قحطی غذا بود فرستاد . مردم هانور متعجب بودند ، افسران فرانسوی پیشانی خود را فشار می دادند ولی هیچکس نمی تواند تا ابد نسبت به شخصی که با او به طور شایسته و مانند موجود انسانی رفتار نموده متغیر و خشمگین باشد و
بالاخره ژان باتیست با تجار هانور مشاوره و به آن پیشنهاد کرد که با شهر های هنستیک قرارداد های دوستانه تجاریی منعقد و از این راه پول بیشتری به دست بیاورند . نمایندگان تجار در مقابل این پیشنهاد سکوت اختیارکردند . زیرا همه به این سر آگاهند که شهرستان های هنستیک نسبت به طرح های امپراتور فرانسه برای سیستم اداره منطقه ای خوشبین نیستند و کشتی های آنها مرتبا به انگلستان رفت و آمد می نمایند .
ولی وقتی یک مارشال فرانسوی چنین پیشنهادی به دشمن فقیر خود بنماید همه به جنب و جوش در می آیند و در نتیجه خزانه مملکتی هانور پر شد . ژان باتیست توانست مبالغ قابل توجهی به دانشگاه مشهور گونیتگن محلی که دانشجویان برجسته آن اکنون در اروپا پروفسور هستند بفرستد . ژان باتیست طبعا از دانشگاه خود بسیار مغرور و سربلند و با خوشحالی مشغول مطالعه مدارک خود بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#100
Posted: 8 Aug 2012 09:48
گاه گاه می دیدم که مشغول خواندن کتاب های قطور و بزرگ است. در ضمن مطالعه بدون آن که سر خود را بلند کند دستش را حرکت می داد و می گفت :
- یک گروهبان بی سواد باید خیلی چیزها بیاموزد .
نزد او می رفتم . دستش را روی گونه ام می گذارد و به او می گفتم :
- خوب فرمانروایی می کنی .
ولی ژان باتیست فقط سرش را حرکت داده و می گفت :
- دختر کوچولو سعی می کنم فرمانروایی را بیاموزم و می خواهم تا آنجا که قدرت دارم خدمت کنم . البته اگر وضعیت ساکت و آرام باشد . این عمل چندان مشکل نیست .
هر دو می دانستیم که ژان باتیست چه منظوری دارد .
در هانور چاق شدم . در آنجا مجبور نبودیم که هر شب برقصیم و ساعت ها برای سان و رژه بایستیم . ژان باتیست سان و رژه را محدود کرده و افسران ستاد او پس از شام با همسران خود معمولا به سالن من می آمدند . در آنجا می نشستیم و درباره اخبار پاریس بحث می کردیم ، ظاهرا امپراتور هنوز مشغول تهیه حمله به انگلستان بود .
واحد های فرانسه در بولونی متمرکز شده بودند . و البته به طور محرمانه می شنیدیم که قروض ژوزفین روزبه روز بالاتر می رود . ژان باتیست همچنین پروفسور ها و استادان دانشگاه گوتینگن را دعوت می کرد . این استادان عقاید خود را با فرانسه دست و پا شکسته برای ما توضیح می دادند . یکی از آنها داستانی به زبان آلمانی از مولف «خاطرات روتر»برای ما خواند . مولف این داستان گوته است . من به ژان باتیست اشاره کردم که ما را از این رنج و عذاب نجات دهد . زیرا ما خیلی کم آلمانی می فهمیدیم . یکی دیگر از استادان درباره طبیب مشهوری که بسیاری اشخاص کر و فاقد حس شنوایی را معالجه کرده است سخن راند . این موضوع مخصوصا مورد توجه ژان باتیست قرارگرفت . زیرا بسیاری از سربازان ما به علت صدای توپ های خودمان کر شده اند . ژان باتیست ناگهان گفت :
- من دوستی دارم که باید حتما این پروفسور را ببیند . این دوست من در وین است . برای او خواهم نوشت به گوتینگن برود . به علاوه می تواند ما را نیز ملاقات کند . دزیره شما باید این دوست مرا ببینید او موسیقیدان است . وقتی سفیر فرانسه در وین بودم با او آشنا شدم . یکی از آشنایان کروتزر استاد موسیقی شما است .
ژان باتیست مرا در محظور جدیدی قرارداد . باید او را آگاه می ساختم که به علت داشتن گرفتاری های فراوان در قصر سلطنتی هانور وقت دیگری برای درس موسیقی و آداب معاشرت برایم باقی نمانده است . البته دلم برای پیانو تنگ نشده ولی درباره آداب معاشرت درباری فقط مهمانان خود را با حرکات پر از لطف و محبت که از آقای مانتول فرا گرفته بودم از سالن غذاخوری به سالن پذیرایی هدایت می کردم و این عمل برای دختر تاجر ابریشم که در قصر سلطنتی هانور سبز شده است بسیار خوب بود . ولی اکنون شوهرم تقریبا مرا متوحش کرده بود . زیرا باید برای این موسیقیدان اطریشی پیانو بنوازم .
ولی این حادثه رخ نداد . من هرگز آن شبی را که موسیقی دانان وین با من گذرانیدند فراموش نمی کنم . آن شب با طرز بسیار شایسته ای شروع گردید .
اوسکار که با شنیدن موسیقی چشمانش از شعف و خوشحالی می درخشید آن قدر اصرار کرد تا بالاخره به او اجازه دادم جزو مدعوین باشد . البته اطلاعات اوسکار در مورد کنسرت و موسیقی وسیع تر از من است . گمان می کنم نام آن موسیقی دان را به خاطر بیاورم . به یاد داشتن این اسامی مشکل آلمانی خیلی برایم مشکل و زحمت دارد . بله نام او بهتوون است . ژان باتیست دستور داد که تمام اعضای سابق کنسرت سلطنتی هانور در اختیار بهتوون قرار گرفته و هفته ای سه روز تمام مدت قبل از ظهر را در سالن بزرگ قصر مشغول تمرین باشند و با ان ترتیب توانستم از نواختن پیانو معاف شده و بزرگواری خود را حفظ کرده باشم .
اوسکار راستی خوشحال بود و سوال کرد :
- ماما تا چه موقع می توانم با شما باشم ؟ تا نیمه شب ؟ چطور یک مرد کر موسیقی می نویسد ؟ فکر می کنید او نمی تواند صدای موسیقی خودش را بشنود ؟ آیا آقای بهتوون سمعک دارد ؟ آیا در سمعک فوت می کند ؟
هر روز صبح معمولا با اوسکار به سورای می رویم . در زیر سایه خیابان با طراوتی که اطراف آن را درختان بلند و سبز لیمو زینت داده اند ، از قصر هانور به طرف دهکده «هرنهوزن» حرکت می کنم . در بین راه سعی کردم به تمام سوالات اوسکار جواب دهم . هنوز آقای بهتوون را ندیده ام . چیزی در مورد سمعک او نمی دانم . به او فهمانیدم که سمعک را به گوش می گذارند . سمعک اسباب موسیقی نیست که در آن بدمند .
- ماما پدرم می گوید که آقای بهتوون بزرگترین مردی است که می شناسد و به چه بزرگی ؟ آیا از سربازان محافظ شخصی امپراتور بزرگتر و بلند تر است ؟
- منظور پدر این نیست که آقای بهتوون جسما مرد بزرگی است .
اوسکار کمی فکر کرده و بالاخره گفت :
- از پدر هم بزرگتر است ؟
آن روز بعد از ظهر در کنار درشکه چی قصر نشسته و به طرف «هرنهوزن» می رفتیم . درشکه چی با شنیدن سوال اوسکار آهسته به طرف من برگشت و با کنجکاوی به من نگرسیت . آهسته گفتم :
- خیر اوسکار هیچ کس بزرگتر از امپراتور نیست .
اوسکار که تقریبا افکار خود را ازدست داده بود پرسید :
- شاید آقای بهتوون نمی تواند موسیقی خود را بشنود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....