انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
بدون تفکر جواب دادم :
- شاید .
ناگهان غم و اندوهی قلبم را فشرد ، می خواستم پسرم را به طریق دیگری تربیت کنم ، فکر می کردم که او را مطابق میل و آرزوی پدرش ، آزاده مرد تربیت نمایم . ولی معلم جدید او که امپراتور شخصا انتخاب کرده و یک ماه قبل به هانور فرستاده سعی می کند طفلم را به روش جدید تعلیم و تربیت که اکنون در تمام مدارس فرانسه اجباری است تعلیم دهد . «ما به امپراتورمان ناپلئون اول ، سایه خدا در روی زمین ، احترام ، اطاعت ، صداقت و خدمت سربازی را مدیون هستیم . »
در این چند روز قبل یک مربته برحسب تصادف به اتاقی که اوسکار در آنجا درس می خواند رفتم . اول تصورکردم اشتباه می کنم و گوشم عوضی می شنود ولی معلم جوان ضعیف و لاغر که سابقا در دانشکده افسری برین مشغول تحصیل بوده و هر وقت من و ژان باتیست را می بیند مانند چاقوی جیبی تا می شود (ولی وقتی که مطمئن باشد کسی متوجه او نیست با سگ کوچکی که فرناند آورده هزاران بازی در می آورد .) بله آقای معلم مشغول ادای این کلمات بود . بله هیچ شکی ندارم این معلم انتخابی امپراتور این کلمات را می گفت :
- «امپراتور ما ناپلئون اول سایه خدا در روی زمین . »
- نمی خواهم این گفته ها را به بچه یاد بدهید . این کلمات را برای روش جدید آموزش ببرید نه برای بچه من .
- این گفتار در تمام مدراس امپراتوری تعلیم داده می شود .... این قانون است .
سپس آموزگار جوان با خوشحالی به صحبت خود ادامه داد .
- اعلیحضرت به تربیت پسرخوانده خود بسیار علاقمند است و من دستور دارم که مرتبا پیشرفت او را به امپراتور گزارش نمایم . اوسکار فرزند یک مارشال فرانسه است .
به اوسکار نگاه کردم ، گردن نازک و باریک او روی یک کتاب به چپ و راست می رفت و روی صفحه کاغذی خط می کشید . به خاطر آوردم که اول راهبه ها با من تعلیم و آموزش می دادند . پس از آن که این زنان مقدس زندانی و طرد شدند به ما اطفال گفته بودند که خدا وجود ندارد فقط دلایل پاک و منطقی وجود دارند و ما باید این دلایل را بپرستیم و روبسپیر محرابی برای این دلایل بنا کرد . پس از آن زمانی رسید که هیچ کس به افکار ما اهمیتی نمی داد و هرکس اجازه داشت هرچه آرزو دارد فکر کند . وقتی ناپلئون کنسول اول شد کشیشان را که سوگند اتحاد نه به جمهوری بلکه با کلیسای مقدس رم یاد کرده بودند مجددا سر کار آورد . ناپلئون بالاخره پاپ را مجبور کرد که از رم به پاریس آمده تاج به سر او بگذارد و کاتولیک را مذهب رسمی فرانسه بشناسد . اکنون ناپلئون اصلاح تعلیم و تربیت را شروع کرده و همه باید این روش را تعلیم بگیرند ....
پسران دهقانان را از مزارع برای خدمت در ارتش های ناپلئون احضار کرده اند . برای آنکه یک جوان از خدمت سربازی معاف شود باید هشت هزار فرانک بپرازد و این پول برای یک دهقان مبلغ هنگفتی است و به همین دلیل پسران خود را مخفی می کنند و پلیس ، زنان ، خواهران و نامزد های آنان رابه عنوان گروگان توقیف می کند .
در صورتی که سربازان فراری فرانسه مساله مشکلی را تشکیل نمی دهد . زیرا کشورهای مغلوب شده باید هنگ های سرباز برای اثبات و فاداری خود به امپراتور تشکیل و تعلیم دهند ، هزاران و ده ها هزار جوان از تختخواب خود بیرون کشیده شده و برای ناپلئون رژه خواهند رفت . ژان باتیست غالبا شکایت دارد که سربازانش زبان ما را نمی دانند و افسران او باید فرامین و دستورات خود را به وسیله مترجمین صادر نمایند . چرا ناپلئون این مردان جوان را به جنگ های تازه و فتوحات تازه می کشاند ؟ مرزهای فرانسه احتیاج به دفاع ندارند . فرانسه اصولا دیگر مرز ندارد . آیا ناپلئون دیگر به فرانسه اهمیتی نمی دهد ؟ فقط خود و آرزوهایش مهم هستند ؟
نمی دانم چه مدت من و آن معلم جوان روبه روی یکدیگر ایستاده بودیم . ناگهان تصور می کردم که مانند اشخاصی که در خواب راه می روند سال های گذشته را پیموده ام . دور خود چرخیده و به طرف در رفتم و مجددا گفتم :
- این روش جدید تعلیم برای اوسکار مناسب نیست . او خیلی کوچک است و معنی گفته های شما را نمی فهمد .
با گفتن این جملات در را پشت سر خود بستم .
راهرو خلوت و خالی بود . در نا امیدی و ضعف به دیوار تکیه دادم و بدون اختیار گریستم . اشک ریختم تا بدانم منظور این کلمات چیست . تو ای ناپلئون ، ناپلئون مخرب ایمان و عقاید ، چرا این افکار را به مغز کودکان معصوم ما فرو می کنی و افکار معصوم آنها را منحرف می سازی .... ملتی برای اعلام حقوق بشر رنج کشیده و خون ریخته وقتی با موفقیت این حقوق را به دنیا اعلام کرد تو خود را به این ملت تحمیل کرده و فرماندهی را به عهده گرفته ای .
نمی دانم چگونه به اتاق خوابم رفتم و فقط می دانم که ناگاه روی تختخوابم افتادم و صورت خود را در بالش فرو برده گریه کردم . این اعلامیه ها ! به آنها عادت کرده ایم . هرروز در روزنامه مونیتور چاپ می شود . همان سخنان گزنده و سخت و انتقادی ، نظیر سخنانی که قبل از نبرد مصر در سر میز غذا ایراد نمود . همان جملات خوش لباس که اعلامیه حقوق بشر را به دستور روزانه نظامی کشانید . همه روزه تکرار و در روزنامه مونیتور چاپ می شود . ژوزف که حقیقتا از او متنفر است به مسخره به او گفته بود :
- ناپلئون ؛ اعلامیه حقوق بشر اختراع و نبوغ فکری شما نبوده است ...
در عوض ناپلئون این اعلامیه را بدون توجه به آزای دیگران به نفع خود به کار برد . ملتی را بنده ی خود کرد و بدون توجه به خون هایی که به نام حقوق بشر ریخت .
بازوهای یک نفر دور گردنم حلقه شد و سردوشی های طلایی صورتم را خارش داد .
- دزیره ....؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- از اصلاح تعلیم و تربیت و آنچه که اوسکار باید بیاموزد مطلعی ....؟
ژان باتیست مرا تنگ در بغل گرفته بود . درحالی که گریه می کردم آهسته گفتم :
- من آن را قدغن کردم ، آیا تور راضی هستی؟
درحالی که هنوز مرا در بغل داشت گفت :
- متشکرم در غیر این صورت خودم قدغن می کردم . ژان باتیست راستی فکر کن ، می خواستم با او ازدواج کنم .
خنده او مرا از زندان افکارم آزاد کرد .
- دختر کوچولو چیزهایی وجود دارد که نمی خواهم به آنها بیاندیشم .
چند روزبعد ژان باتیست اوسکار و من برای کنسرت موسیقیدان های وین حاضر بودیم.آقای بهتوون مرد متوسط القامه و تنومندی است . موهای او ژولیده ترین مویی است که تاکنون در سالن غذاخوری ما دیده شده است . صورت او گرد و رنگش در اثر تابش آفتاب تیره شده و دماغ او پهن و جای آبله در صورتش دیده می شود . چون می دانم این مرد بیچاره کر است باید نامه به او بنویسم و بگویم که چقدر از حضور او در قصر خوشحال و خرسند هستم . ژان باتیست بدون رعایت ادب در کمال دوستی دستی به پشت او زد و درباره آخرین اخبار وین سوال کرد . چشمان او باز و با صورتی جدی جواب داد :
- وین برای جنگ حاضر می شود . انتظار می رود ارتش های امپراتور به اطریش حمله کنند .
ژان باتیست ابروهای خود را بالا کشید و چون نمی خواست در این خصوص صحبت شود فورا گفت :
- موزسین های ارکسترمن چطورند ؟
بهتوون شانه های خود را بالا انداحت . ژان باتیست با بلند ترین صدا سوال خود را تکرار کرد ، موسیقیدان ابروهای پرپشت خود را بلند کرد ، چشمان خواب آلوده او به صورت شوهرم خیره شد و گفت :
- آقای سفیر ، ببخشید ، مارشال منظور شما را فهمیدم ، اعضای ارکستر شما بسیار بد می نوازند مارشال برنادوت .
ژان باتیست مجددا با فریاد گفت :
- ولی شما با وجود این سمفونی را هدایت خواهید کرد این طور نیست ؟
آقای بهتوون با خوشحالی نگاه کرد :
- بله برای آن که بدانم نظر شما درباره این سمفونی چیست آقای سفیر .
آجودان شوهرم در گوش موسیقی دان فریاد کرد :
- مون سینیور .
مهمان جواب داد :
- مرا هرفون بهتوون صدا کنید ، من سینیور نیستم .
آجودان با نا امیدی مجددا در گوش او فریاد کرد :
- مارشال ها مون سینیور هستند .
دستمالم را جلو دهانم گرفتم زیرا خنده ام گرفته بود . مهمان با چشمان عمیق خود را به صورت ژان باتیست دوخت و گفت :
- یاد گرفتن تمام این القاب بسیار مشکل است . مخصوصا برای کسی که لقبی نداشته و کر هم باشد . مون سینیور از شما متشکرم که مرا به این استاد دانشگاه گوتینگن معرفی کردید .
یک نفر که نزدیک او بود فریاد کرد :
- شما موزیک خودتان را می شنوید ؟

بهتوون با نگاه تجسس به اطراف خود نگریست . صدای تیز و زننده کودکانه ای شنیده بود و یک نفر کت او را تکان می داد . این یک نفر کسی جز اوسکار نبود . خواستم فورا چیزی به او بگویم تا شاید سوال کودکانه اوسکار را فراموش کند ولی سر بزرگ و ژولیده او به طرف اوسکار خم شده بود .
- پسر کوچولو از من سوال کردید ؟
اوسکار با بلند ترین صدایش گفت :
- آیا شما صدای موسیقی خود را می شنوید ؟
آقای بهتوون با حالتی جدی سر خود را حرکت داد :
- بله خیلی خوب می شنوم .... اینجا با این .
با دست روی سینه خود زد .
- و اینجا .
پیشانی وسیع و بلند خود را نشان داد و با لبخند بزرگی گفت :
- ولی نمی توانم صدای موسیقی موزسین هایی را که آهنگ های مرا بد می نوازند خوب بشنوم و بعضی مواقع این یک خوشبختی است . مثلا وقتی که یک موزسین مثل پدر شما بد باشد و نتواند آهنگی را خوب بنوازد .
پس از شام همه در صندلی های خود در سالن رقص جای گرفتیم . اعضای ارکستر با ناراحتی اسباب های خود را کوک و با خجالت به ما نگاه می کردند . ژان باتیست گفت :
- به نواختن سمفونی های بهتوون عادت نکرده اند ، نواختن موسیقی بالت ساده تر است .
سه صندلی پشتی بلند ابریشمی سرخ که با تاج های طلایی فامیل امپراتوری هانور تزیین شده بود در جلو اولین ردیف صندلی های سالن قرارداده بودند . در آنجا من و ژان باتیست درحالی که اوسکار بین ما قرار داشت نشستیم . اوسکار چنان در صندلی بزرگ فرو رفته بود که تقریبا از نظر ناپدید بود . آقای بهتوون در حالی که اخرین دستورات خود را صادر می نمود در بین نوازندگان حرکت می کرد و با حرکت سریع دست و سر روی کلمات صحبت خود تاکید می کرد . از ژان باتیست پرسیدم :
- چه خواهند نواخت ؟
- یک سمفونی که سال گذشته آن را نوشته است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در همین موقع بهتوون از محل ارکستر به طرف ما آمد ، با تفکر گفت :
- قصد داشتم این سمفونی را به ژنرال برنادوت اهدا کنم ولی اکنون معتقدم که اهدای ان به امپراتور فرانسه صحیح تر است .
ساکت شد و به نقطه نامعلومی در فضا خیره گردید و ظاهرا حضور ما و سایر شنوندگان را از خاطر برده بود . ناگهان به خاطر آورد که کجاست و یک دسته از موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود با دست عقب زد و گفت :
- در این مورد فکر خواهیم کرد . می توانیم شروع کنیم ژنرال ؟
آجودان ژان باتیست که در پشت سر ما نشسته بود گفت :
- مون سینیور .
ژان باتیست لبخندی زد :
- خواهش می کنم شروع کنید بهتوون عزیزم .
آن هیکل ژولیده از پله های صحنه نوازندگان بالا رفت . ما فقط پشت پهن و وسیع او را می دیدیم . دست درشت او که دارای انگشتان بلند و کشیده و ظریفی بود چوب نازکی را گرفت در محل خود ایستاد بازوهای خود را بلند کرد و موزیک شروع گردید .
من نمی توانم قضاوت کنم که آیا موزسین ها خوب یا بد نواختند ولی فقط می دانستم آن مرد با قیافه و هیکل عجیب با دست ها و بازوان گشوده اش آنچنان احساسات و صنعتی در موزیسین ها الهام می کرد که توانستند آهنگی بنوازند که من تا آن موقع نشنیده بودم .
این آهنگ مانند صدای ارگ موج می زد و در عین حال مانند نوای ویولون شیرین و روح پرور بود و تمام احساسات ممکنه بشری را تحریک می کرد . گویی این آهنگ به صدای بلند گریه می کند و در عین حال قهقهه روح انگیز خنده و شعف از آن منعکس است . مانند زیبای فتنه گری اغوا می کرد نا امید می نمود ، سپس قول وفاداری می داد . این موسیقی با سرود مارسیز نسبتی نداشت . باید این آهنگ در موقعی که فرانسه دارای مرز بوده و ملت آن برای حقوق بشر می جنگید به وجود آمده باشد . این آهنگ مانند ناله محرومین غم انگیز و مانند گریه موفقیت روح پرور بود ....
به جلو خم شدم تا ژان باتیست را ببینم . صورت او مانند سنگ بیروح و فاقد حرکت بود . لب ها ی او به هم فشرده دماغ او تیر کشیده چشمانش می درخشیدند . دست های او دسته صندلی را چنان محکم در خود فشرده بودند که رگ های آن بیرون آمده بود .
هیچ یک از ما قاصدی را که درمقابل در ورودی ظاهر شده بود ندیدیم نه سرهنگ ویلات که فوران برخاست و پیام را فورا از قاصد گرفت و نه آجودان که با سرعت نگاهی به پیام مهر و موم شده انداخت و فورا نزد ژان باتیست رفت . هیچ کدام متوجه ورود قاصد نبودیم . وقتی سرهنگ ویلات آهسته روی شانه شوهرم زد او مانند وحشت زده گان ازجای پرید و برای یک لحظه با اضطراب به چشمان آجودان مخصوصش نگریست. ژان باتیست پیام را گرفت و اشاره به سرهنگ ویلات نمود . سرهنگ بی حرکت در کنار او ایستاد . آهنگ موزیک مجددا در فضا طنین انداخت . دیوارهای قطور سالن بزرگ قصر از نظرم ناپدید شد . گویی در فضا پرواز می کنم و همان طوری که یک مرتبه دست پدرم را در دست داشتم ، معتقد و مومن بودم .
در سکوت کوتاه بین موومنت Movement سمفونی ، صدای پاره شدن کاغذ به گوش رسید . ژان باتیست مهر و موم پاکت را خورد کرد و نامه را بیرون آورد . بهتوون به طرف او برگشت و با نگاه استفهام به او نگریست «ادامه بدهید » دست های او مجددا بالا رفت از هم باز شد و صدای خوش آیند ویولون طنین انداخت .
ژان باتیست نامه را خواند . یک مرتبه سر خود را بلند کرد گویی به این موسیقی بهشتی گوش می دهد . سپس قلم آجودانش را که به او تقدیم شده بود گرفت و چند کلمه ای روی دفتر یادداشتی که همیشه همراه آجودانش بود نوشت . آجودانش با پیام از سالن خارج گردید . آهسته یک نفر دیگر جای او را کنار ژان باتیست گرفت . او نیز با پیامی روی یک صفحه کاغذ از نظر ناپدید گردید و یک نفر دیگر به حال خبردار کنار صندلی قرمز ایستاد . این آجودان سوم چنان پاشنه های مهمیزدار خود را محکم به هم کوبید که این آهنگ آسمانی را مغشوش کرد . لب های ژان باتیست از خشم و غضب به هم فشرده شد ولی به نوشتن ادامه داد و تا موقعی که این سومین نفر از سالن خارج گردید به آهنگ توجهی نداشت . ژان باتیست دیگر راست و مستقیم نشسته بود و چشمانش نمی درخشید . چشمان او نیمه باز و لب زیرین خود را می گزید . فقط در انتهای موسیقی آهنگ آزادی ، مساوات و برادری منعکس گردید ژان باتیست سر خود را بلند نمود و گوش کرد خوب می دانستم که به موزیک گوش نمی کند بلکه به صدای درونی خود متوجه است . نمی دانم این صدای درونی به او چه می گفت که با موسیقی بهتوون تطبیق نموده و لبخند تلخی روی لب های او ظاهر ساخت .
صدای طوفان کف زدن بلند شد . دستکش های خود را از دستم خارج کردم تا بتوانم بلند تردست بزنم . آقای بهتوون با بی اعتنایی تعظیمی کرد . ظاهرا کمی ناراحت شده بود . به نوازندگانی که آنها را ملامت و سرزنش می کرد اشاره کرد . برخاستند و تعظیم کردند . ما هنوز دست می زدیم سه نفر آجودان مخصوص کنار ژان باتیست ایستاده بودند . صورت آنها به طور وحشتناکی گرفته بود ، ولی ژان باتیست به طرف بهتوون پیش رفت و دست خود را دراز کرد و بازوی آقای بهتوون را گرفت و مانند جوان مودبی که مردی عالیقدر و بلند مرتبه را کمک می کند او را در پایین آمدن از جایگاه ارکستر کمک کرد و گفت :
- آقای بهتوون از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .
آن صورت پر آبله و گرفته نرم تر و ملایم تر گردید و چشمان عمیق موسیقیدان به خوشحالی درخشید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- ژنرال آیا هنوز به خاطر دارید که چگونه در سفارت فرانسه در وین آهنگ مارسییز را برایم نواختید ؟
ژان باتیست خندید و جواب داد :
- با پیانو و با یک انگشت فقط همین را می دانم نه چیز دیگر.
- اولین مرتبه بود که سرود ملی یک ملت آزاد را می شنیدم .
چشمان بهتوون از صورت شوهرم برگرفته نمی شد . ژان باتیست از موسیقی دان بلندتر و بهتوون ناچار بود سر خود را بلند نگه دارد تا به صورت او نگاه کند .
- وقتی این آهنگ را می نوشتم غالبا به آن شبی که شما آهنگ مارسییز را برایم می نواختید می اندیشیدم و به همین دلیل می خواستم آن را به شما یک ژنرال جوان ملت فرانسه اهدا کنم .
- بهتوون من دیگر ژنرال جوانی نیستم .
وقتی بهتوون جوابی نداد ژان باتیست مجددا با صدای بلند تری گفت :
- من دیگر ژنرال جوان نیستم .
باز هم موسیقیدان ساکت بود . متوجه شدم که سه نفر آجودان مخصوص شوهرم با بی صبری روی پای خود حرکات غیر عادی می نمایند . بهتوون آهسته گفت :
- سپس مرد جوان تری پیدا شد که پیام آزادی ملت شما را به ماوای مرزهای فرانسه برد . به همین خاطر اندیشیدم که این سمفونی را به او اهدا نمایم ، چه فکر می کنید ژنرال برنادوت ؟
هرسه
آجودان با هم فریاد کردند «مون سینیور»ژان باتیست با خشونت آنها را دور کرد ، بهتوون مجددا شروع به صحبت کرد لبخند او با صمیمیت توام و تقریبا کودکانه بود .
- آن شب در وین شما درباره حقوق بشر با من صحبت کردید . قبل از آن اطلاع جزیی و ناچیزی درباره این حقوق داشتم ، من ارتباطی با سیاست ندارم ، بله ، ولی آن حقوق نیز بستگی به سیاست ندارند ، برنادوت ، شما با یک انگشت سرود ملی فرانسه را با پیانو برایم نواختید ،
- و شما با الهامی که از مارسییز گرفتید این سمفونی را خلق کردید .
ژان باتیست بسیار متاثر به نظر می رسید . لحظه ای ساکت شد ، در همین موقع یکی از آجودان ها آهسته گفت :
- مون سینیور ؟
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و دست خود را به طرف صورتش برد . گویی می خواهد خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آقای بهتوون من صمیمانه از شما برای این کنسرت تشکر می کنم و آرزوی مسافرت مطبوعی برای شما به دانشگاه گوتینگتن دارم و صمیمانه امیدوارم که این استاد طب شما را رنجیده خاطر نسازد.
سپس به طرف مهمانان برگشت ، افسران پادگان هانور و همراهانشان و رهبران اجتماعی هانور در سالن حضور داشتند .
- باید با شما وداع کنم ، فردا صبح زود با واحد خود به جبهه خواهم رفت .
ژان باتیست خم شد و لبخندی زد :
- این فرمان امپراتور است ، شب بخیر خانم ها و آقایان .
سپس بازویش را به من داد .

**********

بله ما در هانور خوشحال بودیم . نور زرد رنگ شمع ها با نور کبود رنگ سحرگاهی در نبرد و مجادله بودند که ژان باتیست مرا ترک کرد و گفت :
- شما و اوسکار باید امروز به پاریس مراجعت کنید .
فرناند پیش از وقت وسایل سفر و چمدان های صحرایی او را حاضر کرده بود . لباس زردوزی مارشالی او با دقت با روپوش مخصوص در چمدان قرار داشت . یک میز دوازده نفری نقره جزو وسایل سفر اوست . ژان باتیست لباس صحرایی و پاگون ژنرالی را برداشت . دست او را گرفته و به صورتم بردم ، آهسته گفت :
- دختر کوچولو ، فراموش نکن مرتبا برایم نامه بنویس ، وزارت جنگ ....
- می دانم نامه های شما را با قاصد مخصوص خواهند فرستاد ....
پس از سکوت کوتاهی گفتم :
- ژان باتیست آیا این کار پایان ندارد ؟ همیشه ادامه خواهد داشت ، همیشه و همیشه ؟
- دزیره اوسکار را از طرف من ببوس .
- ژان باتیست از شما سوال کردم آیا این کار برای ابد ادامه خواهد داشت ؟
- امپراتور فرمان داده است که «باواریا» را فتح و اشغال کنم . شما با یک مارشال فرانسه ازدواج کرده اید نباید برای شما مایه تعجب باشد .
صدای او آرام و بدون اضطراب بود .
- باواریا ؟ پس از فتح باواریا به پاریس مراجعت خواهید کرد یا اینکه هر دو مجددا به هانور خواهیم آمد ؟
شانه های خود را بالا انداخت :
- از باواریا به طرف اطریش پیش خواهیم رفت .
- پس از آن ؟ دیگر مرزی برای دفاع وجود ندارد فرانسه مرز ندارد ، فرانسه ....
ژان باتیست جواب داد :
- فرانسه اروپا است . طفل من افسران فرانسه باید سرتاسر اروپا را بپیمایند . امپراتور فرمان داده است که افسران فرانسه در سرتاسر اروپا به پیش بروند .
- وقتی به خاطر می آورم که چندین بار از شما درخواست شد که قدرت را به دست بگیرید . اگر شما فقط ....
- دزیره !
با این کلمه گفته مرا قطع کرد و ادامه آن را اجازه نداد . سپس با ملایمت گفت :
- عزیزم من خدمت خود را با سربازی ساده شروع کرده ام و هرگز دانشگاه جنگ ندیده ام . ولی هرگز نمی توانم تصور کنم به خود اجازه دهم که تاج سلطنتی فرانسه را از منجلاب بردارم . من در منجلاب به شکار تاج نمی روم فراموش نکن ، هرگز این موضوع را فراموش نکن .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

چند لحظه قبل از اینکه سوار کالسکه شده و به پاریس عزیمت کنم ورود آقای بهتوون اعلام گردید . من کلاهم را به سر گذارده و اوسکار با تکبر چمدان کوچکش را در دست داشت که بهتوون آهسته به طرف من آمد . به زحمت راه می رفت و با ناراحتی در مقابل من خم شد :
- بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما ....
ساکت شد و سپس قدرت از دست رفته خود را بازیافت و به صحبت ادامه داد :
- به ژنرال برنادوت اطلاع دهید که من به هیچ وجه نمی توانم سمفونی خود را به امپراتور فرانسه اهدا کنم .
باز هم سکوت کرد .
- من این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که هرگز جامه حقیقت به تن نپوشید «ارونیکا Eronico» خواهم نامید . ژنرال برنادوت منظور مرا خواهد فهمید .
دست خود را به طرف او دراز کرده و گفتم :
- به او خواهم گفت و مطمئن هستم که منظور شما را درک خواهد کرد .
وقتی کالسکه ما در روی جاده بی پایان دهات و شهر ها به حرکت در آمد اوسکار گفت :
- ماما می دانی می خواهم یک موسیقی دان باشم ؟
بدون توجه به او جواب دادم :
- گمان می کرم یک گروهبان و یا مانند پدرت مارشال و یا مثل پدربزرگت تاجر ابریشم خواهی شد .
دفتر خاطرات خود را روی زانو گذارده مشغول نوشتن بودم که اوسکار جواب داد :
- تصمیم خود را گرفته ام ، می خواهم مانند آقای بهتوون موسیقی دان ، کمپوزیتور یا سلطان باشم .
- چرا سلطان ؟
- زیرا پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد . یکی از مستخدمین قصر به من گفت که قبل از آن که امپراتور پدرم را به اینجا بفرستد مردم هانور پادشاه داشتند ، شما می دانستید ؟
اکنون حتی طفل شش ساله ام دریافته است که چقدر بی سواد و بی اطلاعم .
اوسکار با اصرار و پافشاری گفت :
- یک کمپوزیتور یا یک سلطان .
به او گفتم :
- پادشاه بودن بهتر است . زیرا یک پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد و کشور خود را خوشبخت و غنی سازد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بیست و دوم
پاریس ، چهارم ژوئن 1806

********************

بهار است و هنوز ژان باتیست مراجعت نکرده ، نامه هایش کوتاه است و مطلب مهمی ندارد . او فرماندار آنسباخ است و سعی دارد اصلاحاتی را که در هانور انجام داده در آنجا هم اجرا کند . قرار بود به محض آن که اوسکار سلامتی خود را باز یافت با هم به آنسباخ برویم . ولی به محض آنکه سیاه سرفه او معالجه شد گرفتار سرخک گردید و هنوز هم معالجه نشده . ژوزفین یک مرتبه به دیدنم آمد و گفت که بوته های گل سرخم را کاملا رسیدگی نمی کنم و تقریبا به آن بی اعنتا هستم . روز بعد باغبانش را از مالمزون به منزل من فرستاد . باغبان درخواست حقوق گزافی کرد . آن چنان به بوته گل سرخ بدبخت حمله برده بود که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است . در بین دو ناخوشی اوسکار در مدتی که سلامت بود هورتنس از او دعوت کرد تا با پسرهایش بازی کند ، هورتنس و لویی بناپارت روی پسر بزرگشان که وارث تاج و تخت امپراتوری ناپلئون خواهد بود حساب می کنند و ژوزف هم متساویا اطمینان دارد که وارث تخت فرانسه است . (چرا باید ژوزف امیدوار باشد که بیش از برادر کوچکش عمر خواهد کرد و چرا ناپلئون پسرخود ش را به نام وارث خود انتخاب نمی کند . راستی هرگز نخواهم فهمید. همین دسامبر گذشته ندیمه ژوزفین ، الئونور رول کاملا مخفیانه ولی با سروصدای زیاد لئون کوچک را زایید . شاید امپراتریس موقعیتی داشته و فرزند ی به وجود آورد البته از ازدواج اولش اولاد دارد . خوشبختانه این امور به من مربوط نیست .)
هر روز مانند روز دیگر می گذشت تا بالاخره ژولی بی خبر سر وقت من آمد . از وقتی اوسکار گرفتار سرخک شد ژولی حتی نزدیک تر از اتاق نهار خوری نیامده ولی در عوض مستخدمه خود را هر روز برای احوالپرسی می فرستاد . یکی از بعدازظهر های روز بهاری سر زده با خوشحالی به منزل من آمد . در آستانه یکی از درهای سالن که به باغ باز می شود ظاهر شدم ولی ژولی با التماس گفت :
- از این جلوتر نیا ، مرا آلوده می کنی و بچه هایم گرفتار سرخک خواهند شد . می دانی چقدر ظریف هستند . فقط می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر مهم را می شنوی ، راستی باور کردنی نیست .
کلاه او نامرتب بود و قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد و بسیار رنگ پریده بود با وحشت پرسیدم :
- چه شده ؟...چه حادثه ای رخ داده ؟
- من ملکه ناپل شده ام .
طوری به من نگاه می کرد که گویی یکی از ارواح را دیده است . اول تصور کردم مریض است ، تب دارد ، شاید گرفتار سرخک شده ، ولی محققا نه در منزل من بلکه جایی دیگر ، با صدای بلند گفتم :
- ماری ، ماری زود بیا ژولی حالش خوب نیست .
- برو ، راحتم بگذار چیزیم نیست . فقط باید به این فکر و حقیقت عادت کنم . ملکه ، من ملکه هستم . ملکه ناپل ، تا آنجا که مطلعم ناپل در ایتالیا است ، شوهرم اعلیحضرت پادشاه ژوزف و من علیا حضرت ملکه ژولی هستم .... اوه دزیره وحشتناک است . باید مجددا به ایتالیا برویم و در آن کاخ های غول آسای مرمر زندگی کنیم ....
ماری شروع به غر زدن کرده و گفت :
- مادموازل ژولی ، مرحوم پدر خدا بیامرز شما هرگز اجازه نمی داد که ....
- ماری خفه شو .
ژولی چنان با خشم و غضب فریاد زد که هرگز به خاطرندارم این طور با ماری صحبت کرده باشد . ماری فورا ساکت شد و از اتاق خارج گردید و در را محکم پشت سر خود به هم کوبید . لحظه ای بعد مجددا در باز شد این مرتبه مونس همیشگی من مادام لافلوت وارد شد . بهترین لباس های خود را در بر کرده و در مقابل ژولی به رسم درباری خم شد و احترام کرد .
- ممکن است تبریکات صمیمانه ام را به حضور علیاحضرت تقدیم دارم .؟
وقتی ماری خارج شد ، ژولی از شدت خشم و غضب تقریبا بی حال شده بود . ولی اکنون راست و محکم نشسته دستش را روی پیشانی گذارده و لبان او منقبض شده بودند . تمام قدرت خود را به کار برد و قیافه هنرپیشه ای را که بخواهد رل یک ملکه را بازی کند به خود گرفت و با آهنگ و صدای عجیبی که جدیدا به خود گرفته است گفت :
- متشکرم شما از کجا مطلع شدید ؟
ندیمه ام که هنوز روی زمین پهن بود جواب داد :
- علیا حضرتا در شهر به چیزی جز این انتصاب فکر نمی کنند .
ژولی با همان صدای جدید و عجیبش گفت :
- مرا با خواهرم تنها بگذارید .
ندیمه من که پشت به در بود به عقب رفت و از سالن خارج شد و من با توجه این مانور را می نگریستم . وقتی بالاخره ندیمه ام از در خارج شد گفتم :
- تصور می کنید که اینجا دربار است ؟
ژولی فورا جواب داد :
- از امروز به بعد مردم باید در حضور من رعایت ادب و احترامات درباری را مجری دارند . امروز بعد از ظهر ژوزف ملازمین خود را انتخاب می کند .
ژولی چنان شانه های خود را جمع کرده بود که تصور کردم از شدت سرما یخ زده .
- دزیره خیلی متوحشم .
سعی کردم او را تشویق کرده باشم . گفتم :
- چه قدر بی معنی و مهمل می گویی ، تو هرگز تغییر نمی کنی .
ژولی سرش را حرکت داد و صورتش را در دست هایش پنهان کرد .
- خیر ...خیر فایده ندارد . دیگر نمی توانی در این خصوص با من صحبت کنی . من دیگر عملا یک ملکه هستم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با سختی و تلخی شروع به گریه کرد . برای تسلی او به طرفش رفتم . فریاد کشید :
- به من دست نزن ، نزدیک نشو ، دور شو ، سرخک .
به طرف باغ رفتم و فریاد کردم :
- ایوت ، ایوت .
مستخدمه من ظاهر شد و به محض دیدن ژولی او هم به رسم درباری خم شد ولی خوشبختانه ژولی چنان سرگرم گریه بود که متوجه نگردید .
- ایوت یک بطری شامپانی بیاورید .
ژولی آهسته گفت :
- من هنوز به این وضعیت جدید عادت نکرده ام . پذیرایی های متعدد ، رقص های فراوان و مهمانی های زیاد ، باید پاریس را ترک کنیم و به ایتالیا برویم .
ایوت با یک بطری شامپانی و دو گیلاس مراجعت کرد . اشاره کردم از اتاق خارج شود . سپس یک گیلاس برای ژولی و یکی برای خودم ریختم . ژولی گیلاسش را برداشت و با عجله شروع به نوشیدن کرد . مانند اشخاص تشنه جرعه های بزرگ می نوشید .
گفتم :
- به سلامتی تو عزیزم ، امیدوارم تشکرات و تبریکات مرا قبول کنی .
- تمام تقصیر ها از تو است . تو ژوزف را در مارسی به منزلمان آوردی .
و سپس به من لبخند زد و من در پس پرده اشک خندیدم ، ولی فورا شایعه جدیدی را که درباره بی وفایی ژوزف نسبت به ژولی انتشار یافته بود به خاطر آوردم . چیزیی نیست گاه گاهی شیطنت می کند . جواب دادم :
- امیدوارم با ژوزف خوشحال و راضی باشی .
- خیلی کم او را تنها می بینم . گمان می کنم با بچه های کوچک زندایید و شارلوت ناپلئون خوشحال هستم .
- اکنون دختران شما شاهزاده خانم هستند و بهترین چیزها برای آنها است .
لبخندی زدم و سعی کردم همه چیز را کاملا در نظرم مجسم کنم . ژولی ملکه است ، دختران او شاهزاده هستند . ژوزف منشی حقیر شهرداری که با ژولی فقط برای جهیزش ازدواج کرد اکنون اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه ناپل است .
ژولی جواب داد :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ممالک اشغالی را به کشورهای مستقل تبدیل نماید تا به وسیله شاهزاده گان و شاهزاده خانم های فامیل امپراتوری اداره شوند . البته این کشور های مستقل با فرانسه بستگی داشته و معاهدات دوستانه امضا خواهند کرد . ما ، ژوزف و من حکمفرمای ناپل و سیسیل خواهیم بود . الیزا دوشس کشور لوچا شده ، لویی پادشاه هلند است . راستی تصور کن مورات همه به فرمانروایی یکی از کشورهای مستقل منصوب گردیده .
وحشت زده سوال کردم :
- آیا مارشال ها هم سهمی در این امور دارند ؟
- خیر ... ولی چون مورات با کارولین خواهر ناپلئون ازدواج کرده به این دلیل او را به حکمروایی منصوب کرده اند . البته اگر کارولین از این کشور ها سهمی نداشته باشد رنجیده خاطر خواهد بود .
با تسکین خاطر آهی کشیدم . ژولی ادامه داد :
- باید بالاخره یک نفر به ممالک فقح شده حکمروایی کند .
مخصوصا و تعمدا سوال کردم :
- چه شخصی این کشور ها را فتح کرده ؟
ژولی جواب نداد . گیلاس دیگری پر کرد و لاجرعه نوشید و گفت :
- می خواستم اولین نفری باشم که این خبر را به تو می دهم . اکنون باید بروم لوروی مشغول تهیه لباس رسمی من است . چقدر باید لباس صورتی پوشید .
با تصمیم راسخ گفتم :
- خیر .... نمی توانی لباس صورتی بپوشی . این رنگ به تو نمی آید . دستور بده برای تاجگذاریت لباس سبز تهیه کنند نه صورتی .
- به علاوه باید مشغول جمع آوری وسایلم باشم . می خواهم در ناپل در نظر ژوزف بسیار زیبا و جذاب باشم . با ما خواهی آمد ؟
- خیر باید بچه ام را معالجه کنم و به علاوه در انتظار شوهرم هستم . بالاخره روزی مراجعت خواهد کرد . این طور نیست ؟
چند روزی از ژولی بی خبر بودم ولی بعدا در بخش اجتماعی روزنامه مونیتور تمام مهمانی ها و پذیرایی هایی که به افتخار مسافرت اعلیحضرت پادشاه و ملکه ناپل به ایتالیا داده می شد چاپ گردید . امروز صبح برای اولین مرتبه طبیب اجازه داد که اوسکار از تختخواب برخیزد و کنار پنجره اتاقش بنشیند . آن روز یکی از روزهای فرح بخش ماه مه بود و باغ منزلم زیبایی و طراوت دل انگیزی داشت . بوته های گل سرخ که مورد تهاجم باغبان ژوزفین قرار گرفته بودند غنچه کرد و یاس های سفید باغ مجاورمان شکفته اند و تنهایی دل تنگی من برای ژان باتیست چنان شدید بود که همه چیز در نظرم بی روح جلوه می کرد .
درشکه ای در مقابل در باغ توقف کرد . قلبم از حرکت ایستاده . هر وقت درشکه ای در جلو منزلم متوقف می گردد به تصور این که ژان باتیست مراجعت نموده روح و قلبم را از دست می دهم . ولی فقط ژولی از درشکه پیاده شد .
درب سالن باز شد و ژولی گفت :
- مادام مارشال منزل هستند ؟
ملازم و ندیمه من ایوت ، هر دو به حال احترام در آمدند . ماری که مشغول گرد گیری سالن بود به دیدن ژولی با نگاهی خصمانه به طرف دری که به باغ باز می شد رفت . ماری دیگر میل ندارد ژولی را ببیند .
ژولی با حرکت مناسب و دلربای دست و سر که قطعا از مانتول فرا گرفته سرتاسر سالن را پیمود . در همین موقع اوسکار برخاست و به طرف او دوید و گفت :
- خاله ژولی حالم خوب شده .
ژولی بدون یک کلمه اوسکار را بغل گرفت و او را بوسید و از بالای موهای مجعد اوسکار به من نگاه کرد و گفت :
- قبل از اینکه در روزنامه مونیتور فردا صبح بخوانید می خواستم بگویم که ژان باتیست از طرف امپراتور به نام شاهزاده «پونت کوروو Ponte corvo » انتخاب گردیده . تبریک می گویم شاهزاده خانم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لبخندی زد :
- تبریک می گویم والاحضرت پونت کوروو
مجددا اوسکار را بوسید . اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که ژان باتیست برادر ناپلئون نبود لذا گفتم :
- نمی فهمم ژان باتیست که برادر امپراتور نیست .
ژولی با خوشحالی جواب داد .
- ولی مارشال برنادوت آن قدر با مهارت آنسباخ و هانور را اداره کرده است که امپراتور می خواهد او را به شاهزادگی مفتخر کند .
ژولی اوسکار را رها کرد ، طفل به طرف صندلی خود که در کنار پنجره بود رفت .
- شاهزاده خانم خوشحال نیستید ؟
- گمان می کنم ...
صحبت خود را قطع کرده و فریاد زدم :
- ایوت ، شامپانی .
ایوت تقریبا رقصان وارد اتاق شد به ژولی گفتم :
- اگر من صبح ها شامپانی بنوشم کمی مست می شوم ، از وقتی که ماری را رنجانده اید دیگر وقتی شما به اینجا می آیید شکلات گرم به ما نمی دهد خوب حالا بگو بدانم پونت کوروو کجا است ؟
ژولی مبهوت به من نگاه کرد :
- عجب احمقی هستم . باید از ژوزف می پرسیدم نمی دانم کجاست . عزیزم ولی چه اهمیتی دارد ؟
- شاید ما باید به آنجا برویم و این سرزمین را اداره کنیم . ژولی راستی مشکل و پرزحمت است .
ژولی با امید واری جواب داد :
- پونت کوروو مانند اسامی ایتالیایی به نظر می رسد . با این ترتیب باید نزدیک ناپل باشد . و لا اقل شما نزدیک به من زندگی می کنید ولی ....
ژولی سرش را خم کرد .
- حقیقت این است که ژان باتیست تو مارشال فرانسه است و امپراتور به وجود او در جبهه جنگ احتیاج دارد و محققا شما اجازه خواهید داشت در پاریس بمانید ولی من باید تنها با ژوزف به ناپل بروم .
در جواب خواهرم گفتم :
- این جنگ ها ی وحشتناک باید روزی خاتمه بپذیرند . ما خود را با فتوحات خود می کشیم و قربانی فتوحات خود می شویم .
که این حرف را به من گفت ؟ ژان باتیست ؟ دیگر فرانسه مرزی برای دفاع ندارد . فرانسه عملا تمام اروپا است و به وسیله امپراتور ، ژوزف ، لویی ، کارولین ، الیزا اداره می شود و حالا نوبت مارشال ها رسیده است . ژولی گیلاس خود را بلند کرد .
- به سلامتی شما شاهزاده خانم .
لبخندی زدم :
- به سلامتی شما علیاحضرت ملکه ناپل .
فردا این خبر در روزنامه مونیتور منتشر می شود . شامپانی مزه گزنده و مطبوعی داشت . پونت کوروو کجا است .؟ و چه وقتی ژان باتیست من مراجعت خواهد کرد ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بیست و سوم
تابستان سال 1807 در یک کالسکه مسافرتی
در نقطه ای از اروپا

********************


مقصد من مارینبورگ است . ولی متاسفانه نمی دانم و اطمینان ندارم که مارینبورگ کجا است . به هر حال یک سرهنگ که از طرف امپراتور مامور بدرقه من است در کنارم نشسته و نقشه ای روی زانوی خود دارد . گاه گاه سمت حرکت را به کالسکه چی می گوید . با این ترتیب تصور می کنم قطعا به مارینبورگ خواهیم رسید . ماری که در صندلی مقابل ما نشسته دائما درباره راه های خراب و پر گل و لای که غالبا کالسکه ما در آن فرو می رود غر می زند . گمان می کنم ما مستقیما به طرف لهستان می رویم . وقتی که کالسکه برای تعویض است متوقف شد لهجه ای به گوشم خورد که مانند زبان آلمانی نبود . سرهنگ به من گفت :
- می توانستیم از طریق شمال آلمان حرکت کنیم ، ولی راه دور میشد و علیاحضرت عجله دارند .
- بله عجله دارم بسیار هم عجله دارم .
سرهنگ اطلاع داد که :
- مارینبورگ چندان از دانزیگ دور نسیت .
این گفته او چیزی به معلومات من اضافه نکرد زیرا نمی دانستم دانزیک کجاست . سرهنگ گفت :
- چند هفته قبل در همین جاده نبردی واقع شده و جنگ شدیدی اتفاق افتاده البته اکنون در حال صلح هستیم .
بله ناپلئون قراداد صلح تازه ای امضا کرده . این مرتبه این قرارداد صلح در تیلسیت منعقد گردید . آلمان ها طغیان کرده و می خواستند واحدهای ما را از سرزمین خود بیرون برانند و روس ها آنها را کمک می کردند . روزنامه مونیتور فتوحات درخشان ما را در ینا Iena به تفصیل نوشته بود و ژوزف محرمانه به من گفت که ژان باتیست به علت «دلایل استراتژیکی » از اجرای اوامر امپراتور سرپیچی کرد و به امپراتور گفت که حاضر نیست تسلیم محاکمات گردد . ولی قبل از آن که محاکمات صحرایی شروع شود ژان باتیست در لوبک هر کجا هست با ارتش خود ژنرال بلوخر را محاصره و شهر را به تصرف در آورده بود .
پس از این نبرد زمستان بی پایان شروع گردید و من کوچکترین خبری از او نداشتم . برلین سقوط کرد واحدهای دشمن به وسیله نیروی فرانسه به طرف لهستان تعقیب می شدند . ژان باتیست که جناح چپ ارتش ما را عهده دار بود در مورونگن فتح بزرگی نصیب او شد و به علت داشتن برتری قوا نه تنها آخرین ضربات را به دشمن وارد ساخت بلکه ناپلئون را نیز از خطر شکست نجات داد . موفقیت شخصی او به قدری فرماندهی عالی دشمن را تحت تاثیر قرار داد که چمدان های سفر ، لباس مارشالی و لباس های صحرایی او را که به غنیمت برده بودند عودت دادند . تمام این حوادث چند ماه قبل رخ داد . باز و باز هنگ های ژان باتیست حملات جناحی دشمن را که علیه ارتش فرانسه اجرا می شد عقب زدند و امپراتور در جنگ ها ی ینا و ایلو در فرید لند فاتح شد و نمایندگان کشورهای اروپایی را در تیلسیت جمع کرد و قراداد صلح را به آنها دیکته و تحمیل کرد و سپس ناگهان و غیر منتظره به پاریس بازگشت و راستی مایه تعجب بود که پیشخدمت ها ی او با لباس سبز (مادام لتیزیا برایم توضیح داد که رنگ سبز علامت کرس است . ) از خانه ای به خانه دیگر رفته و مردم را برای شرکت در جشن عظیم فتح به قصر تویلری دعوت می کردند . من لباس تازه ام را از لوروی گرفتم . پیراهنم ساتن صورتی است که گل های سرخ تیره دارد . ایوت موهای مرا که به زحمت تعلیم می گیرند مرتب نمود . گردنبند مروارید و عقیقی که ژان باتیست با قاصد مخصوصی به مناسبت روز عروسی ما برایم فرستاده برای اولین مرتبه زینت خود کردم . مدت مدیدی است که ما یکدیگر را ندیده ایم . راستی چه دوران طولانی و وحشتناکی است .
ندیمه من در حالی که به جعبه طلای جواهر نشان که روی آن عقاب امپراتوری با بال های گشوده دیده می شود و روز تاجگذاری امپراتور برایم فرستاده شده و من آن را جعبه جواهرات خود کرده ام نگاه می کرد مشتاقانه گفت :
- به علیاحضرت بسیار خوش خواهد گذشت .
سر خود را حرکت دادم :
- در قصر تویلری بدون حضور ملکه ژولی تنها و منزوی خواهم بود .
غیر ممکن است ژولی اکنون در ناپل و حقیقتا تنها و منزوی است . جشن و مراسم پذیرایی آن چنان که فکر می کردم نبود . در سالن بزرگ قصر جمع شده و منتظر بودیم تا بالاخره درهای قصر باز شد و آهنگ مارسییز طنین انداخت . با سرود مارسیز همه خم شده احترام کردیم . امپراتور و امپراتریس وارد شدند . ناپلئون و ژوزفین از جلو مهمانان عبور کرده و با بعضی مشغول صحبت شدند و با این عمل خود دیگران را دچار سر شکستگی نمودند .
ا ول نتوانستم ناپلئون را خوب ببینم . آجودان های بلند قد زره پوش او را احاطه کرده بودند . ولی تا آنجا که به خاطر دارم در نزدیک من برای صحبت با یکی از اشخاص عالیقدر هلند متوقف گردید و شروع به صحبت کرد .
- شنیده ام که بد گویان می گویند افسران من واحد های خود را به خطوط جلو جبهه فرستاده و خودشان در عقب جبهه توقف می کنند .
سپس صدای او مانند رعد طنین افکند .
- خوب شما این حرف هارا در هلند نمی زنید ؟
شنیده بودم که هلندی ها عموما از حکومت فرانسه ناراضی می باشند و مخصوصا نسبت به لویی تنبل و هورتنس مالیخولیایی بسیار بد بین هستند . من تقریبا انتظار داشتم که ناپلئون نماینده هلند را مورد سرزنش قرار دهد و به همین علت به صحبت او توجه نداشته بلکه صورت او را مطالعه می کردم . ناپلئون بسیار تغییر کرده صورت لاغر او در زیر موهای کوتاهش کاملا پر و تقریبا گرد شده . دیگر روی لب های رنگ پریده او لبخند تمسخر و استهزا و درخواست و التماس دیده نمی شد . بلکه لبخند تکبر و غرور بی پایان در لب های او خود نمایی می کرد . چاق شده و لباس ژنرالی که دربر داشت تقریبا برای او تنگ بود . نشان و حمایلی نداشت فقط علامت لژیون دونور را که خود موسس و مخترع آن بود به سینه داشت . به طور وضوح و آشکارا چاق شده بود . این سایه فربه و چاق خدا در روی زمین در ضمن صحبت دست های خود را دائما حرکت می داد مگر وقتی که دست هایش را به پشت زده بود .
لبخند پرتکبر و غرور او قابل تحمل نبود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- آقایان ؛ من تصور می کنم که ارتش بزرگ ما شاهد برجسته ترین شجاعت ها بوده و فداکاری عظیمی از خود بروز داده است . یکی از افسران عالی رتبه ما زندگی خود را در تیلسیت به خطر انداخت . مطلع شدم که یکی از مارشال های فرانسه زخمی شده است .
آیا کسی صدای ضربان قلب من را در آن سکوت عمیق می شنید ؟ ناپلئون پس از سکوت ممتد و موثری گفت :
- این مارشال شاهزاده پونت کوروو است .
- آیا حقیقت دارد ؟
صدای من پرده ضخیم آداب و رسوم درباری را که ناپلئون را احاطه کرده بود از هم درید و در فضای سالن منعکس گردید .
دماغش از شدت غضب تیر کشید . چهره او از خشم تغییر یافت .... کسی در حضور امپراتور فریاد نمی زند . کسی .....خوب .... بسیار خوب همسر کوچک مارشال برنادوت اینجاست ..... آثار غضب از چهره او زایل شد و بلافاصله فهمیدم که ناپلئون قبلا مرا دیده بود و او مخصوصا می خواست که من با این ترتیب در مقابل هزاران نفر از زخمی شدن شوهرم آگاه شوم . می خواست مرا تنبیه کند . برای چه ؟
- شاهزاده خانم عزیز.
بلافاصله به حال احترام خم شدم ، دستم را گرفت و بلندم کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- از ابلاغ چنین خبر تاسف آوری به شما متاثرم .
درحالی که از بالای سرم به اشخاصی که پشت سر من ایستاده بودند نگاه می کرد گفت :
- شاهزاده پونت کوروو که در آن نبرد عملیات درخشانی انجام داده و فتح لوبک به وسیله او مورد توجه مخصوص ما قرار دارد در سپاندو زخم کوچکی در ناحیه گلو برداشته است . مطلع شده ام که معالجات شاهزاده به سرعت پیشرفت می کند . پرنسس عزیز ، از شما استدعا می کنم نگران نباشید .
در حال ضعف و ناتوانی جواب دادم :
- استدعا می کنم اجازه بدهید نزد همسرم بروم .
فقط در این موقع بود که ناپلئون عملا به من نگاه کرد . همسران مارشال ها در دنبال شوهران خود به ستاد عملیات آنها نمی روند . با سردی شروع به صحبت کرد و در تمام مدت صحبتش با دقت به من نگاه می کرد .:
- شاهزاده برای معالجات بهتر به مارینبورگ انتقال داده شده . شاهزاده خانم به شما توصیه می کنم که از این مسافرت صرف نظر کنید . راه های شمال آلمان و مخصوصا ناحیه دانزیگ بسیار بد است و چندی قبل نبرد شدیدی در این ایالات واقع شده و منظره مناسبی برای زنان زیبا نیست .....
با خود فکر کردم که این انتقام اوست . او از من انتقام می کشد ، زیرا شب قبل از اعدام دوک انهین نزد او رفتم . زیرا آن شب در مقابل او تسلیم نشده و از او گریختم ، زیرا ژان باتیست ، ژنرالی را که او برای همسری من انتخاب نکرده دوست دارم .
- از صمیم قلب از امپراتور استدعا می کنم اجازه دهند نزد شوهرم بروم . دو سال است او را ندیده ام .
چشمان ناپلئون به صورت من دوخته شده بود .
- دو سال ....؟ می بینید آقایان مارشال های فرانسه فداکاری می کنند و خود را قربانی مملکت می نمایند . شاهزاده خانم عزیز اگر شما جرات این مسافرت را دارید اجازه سفر صادر خواهد شد . برای چند نفر ؟
- برای دو نفر . ماری را نیز با خود خواهم برد .
- ببخشید کی ؟
- ماری ، ماری وفادار ما ، در مارسی ، اعلیحضرت شاید هنوز او را به خاطر داشته باشند .
بالاخره آن ماسک بی روح از صورت او زایل و لبخندی روی لبش ظاهر گردید و گفت :
- البته ماری وفادار ، ماری که آن کیک های خوشمزه را می پزد .
سپس به طرف یکی از آجودان هایش برگشت :
- برگ عبور برای پرنسس پونت کوروو و یک نفر همراه ایشان صادر کنید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA