انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 23:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
سپس با نگاه تجسس به اطراف نگریست . نگاهش به روی یک سرهنگ قد بلند پیاده ثابت شده و گفت :
- سرهنگ مولن شما همراه شاهزاده خانم خواهید رفت و برای حفظ سلامتی ایشان در مقابل من مسئول هستید .
بعدا به طرف من برگشت :
- چه موقع خیال حرکت دارید .
- فردا صبح قربان .
- خواهشمندم عواطف گرم و صمیمانه مرا به اطلاع پرنس برسانید و بگویید که از طرف من حامل هدیه ای به منظور قدردانی از فتوحات درخشانش هستید .
چشمان ناپلئون می درخشید ، لبخند حقارت و توهین در لبان او ظاهر گردید ، با خود گفتم :«شروع کرد »
- منزل ژنرال سابق مورو که در کوچه آنژو است به ایشان هدیه می کنم . این خانه را اخیرا از همسر مورو خریده ام . به من اطلاع داده اند که ژنرال آمریکا را برای تبعید خود انتخاب کرده است . متاسفم ، حقیقتا تاسف آور است ، ژنرال مورو یک سرباز لایق و قادر ولی بدبختانه خیانت کار به میهن است . راستی تاسف آور است .
در مقابل او خم شدم فقط پشت او را که به طرف من بود می دیدم . دست های خود را به پشت زده و انگشتانش با تشنج یکدیگر را گرفته بودند . خانه ژنرال مورو ، همان مورویی که مانند ژان باتیست نمی خواست به جمهوری فرانسه خیانت نماید . مورو پنج سال پس از روزی که ناپلئون کنسول اول فرانسه گردید توقیف و به علت همکاری در توطئه ی سلطنت طلبان به دوسال زندان محکوم گردید . توقیف این ژنرال معتقد به جمهوری به نام یک سلطنت طلب راستی مسخره بود . کنسول اول حکم زندان او را به تبعید ابدی تغییر داد و اکنون امپراتور خانه او را خریده و آن را به ژان باتیست بهترین رفیق مورو ، به ژان باتیست که از او به شدت متنفر ولی بدون او هم کاری از وی ساخته نیست هدیه می کند .
به این دلیل اکنون در جاده هایی که از بین میدان های نبرد عبور می کنند در حرکتم . در سر راه ها لاشه اسبان جنگجویان درحالی که شکم آنها ورم کرده و دست و پای آنان کشیده شده پراکنده اند ، از کنار برآمدگی های کوچک خاک که در کنار یکدیگر قرار گرفته و با عجله صلیب چوبی روی آنها نصب شده عبور می کنیم . باران به شدت می بارد و ادامه دارد . بدون آنکه حرکتی نمایم گفتم :
- و تمام آنها مادر دارند ، مادرانی که در انتظار آنها هستند .
سرهنگ که در کنار من به خواب رفته بود چشمانش را باز کرده و با وحشت گفت :
- کی ؟ مادر ؟
بر آمدگی های خاک که باران با بی رحمی آنها را شسته و صلیب آنها را خم کرده بود اشاره کرده و گفتم :
- این کشتگان ما ، این سربازان ما ، همه جوان و پسر هستند و مادر دارند .
ماری پرده پنجره کالسکه را کشید سرهنگ با اضطراب و نگرانی به من و ماری که هر دو ساکت بودیم نگریست و شانه های خود را بالا انداخت و مجددا چشمانش را بست . به ماری گفتم :
- دلم برای او تنگ شده .
این اولین مرتبه است که از اوسکار دور شده ام . صبح روز قبل از آن که حرکت کنم با اوسکار نزد مادام لتیزیا به ورسای رفتم . مادر امپراتور که در قصر تریانون زندگی می کند و تازه از کلیسا مراجعت کرده بود و به من قول داد و گفت :
- کاملا مراقب اوسکار خواهم بود . فراموش نکنید من پنج پسر بزرگ کرده ام . با خود اندیشیدم پنج پسر بزرگ کرده ولی بسیار بد بزرگ کرده . البته هرگز کسی چیزی به مادر امپراتور نمی گوید . مادام لتیزیا با دست خشن خود که با وجود مراقبت ها و کرم های متعدد هرگز آثار کارهای سخت خانه داری از آنها زایل نمی گردد . پیشانی طفلم را نوازش کرد .
- بدون تشویش نزد برنادوت برو ، مطمئن باش کاملا مراقب اوسکار خواهم بود .
اوسکار ، بدون وجود او زندگی سرد و بی روح است . هر وقت مریض است در تخت خواب من می خوابد .
سرهنگ پرسید :
- آیا می توانیم در یکی از قهوه خانه های بین راه توقف کنیم ؟
سرم را حرکت دادم . اکنون شب است . ماری یک بطری که با آب گرم در یکی از ایستگاه های کالسکه پر کرده بود زیر پایم گذارد . باران مانند شلاق روی سقف کالسکه می کوبید . قبور سربازان با صلیب های چوبی و حقیر آنها در زیر قطرات باران به تپه های کوچک گل و لای تبدیل شده بود .

**********

وقتی از کالسکه که بالاخره در مقابل قرارگاه ژان باتیست توقف کرد بیرون می آمدم گفتم :
- اکنون همه چیز را دیدم .
من رفته رفته به دیدن قصور و کاخ ها عادت کرده ام . ولی مارینبورگ قصر نبود بلکه قلعه بزرگی بود . این کاخ غول آسا و عظیم خاکستری رنگ قرون وسطی مخروبه ی غیر مانوس در جلوم قرار داشت . وقتی سرهنگ برگ عبور ما را نشان داد سربازان با خوشحالی در جلو در بزرگ قصر جمع شده و با احترام پاشنه های خود را به هم می چسباندند . همسر مارشال شخصا به قصر مارینبورگ آمده . به محض آن که پیاده شدم گفتم :
- میل دارم شاهزاده از حضور غیر مترقبه من تعجب کند . خواهشمندم ورود مرا به اطلاع ایشان نرسانید .
دو افسر مرا از جلو دروازه بزرگ قصر هدایت نمودند . سپس به حیاط وسیعی که به طرز بسیار بدی سنگ فرش شده بود وارد شدیم . با وحشت به دیوارهای قطور شکست خورده قلعه نگریسته و هر لحظه انتظار دیدن شوالیه ها و همسران آنها را داشتم . ولی چیزی جز سربازان هنگ های مختلف ندیدم . یکی از دو افسر راهنمای من آن که جوان تر بود با خنده گفت :
- والاحضرت تقریبا شفا یافته است . و معمولا تا این موقع مشغول مطالعه می باشد و میل ندارد کسی مزاحم او شود . راستی از دیدار شاهزاده خانم متعجب و بسیار خوشحال خواهند شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدون توجه و با عدم اطلاع پرسیدم :
- قرارگاهی بهتر از این نمی توانستید پیدا کنید ؟
- برای شاهزاده در جبهه جنگ اهمیتی ندارد که در کجا و چه محلی زندگی نماید ولی در اینجا لااقل برای دفاترمان اتاقی وجود دارد . از این طرف بفرمایید شاهزاده خانم .
آن افسر جوان درب کهنه و فرسوده ای را در مقابل من باز کرد و از راهرو سرد و تاریکی عبور کرده و بالاخره به اتاق انتظار وارد شدیم . به محض ورود به این اتاق فرناند با عجله وشتاب به طرف من دوید و گفت :
- مادام !
تقریبا فرناند را نشناختم . زیرا سر و ریخت او به طرز برجسته ای عوض شده بود . لباس قرمز مستخدمین را در بر کرده و دکمه های بزرگ طلایی رنگش می درخشیدند و علامت خانوادگی عجیبی به سینه داشت . با خنده گفتم :
- فرناند عجب شیک و رعنا شده ای .
فرناند با تکبر شروع به توضیح دادن کرد :
- ما حالا شاهزاده پونت کوروو هستیم . مادام خواهش می کنم این دکمه ها را ملاحظه بفرمایید .
شکمش را جلو داد تا تمام دکمه ها ی طلایی را به من نشان دهد و با تکبر و غرور به صحبت ادامه داد :
- این علامت خانوادگی پونت کوروو ، علامت خانوادگی شما است .
درحالی که طرح عجیب این علامت خانوادگی را به دقت نگاه می کردم جواب دادم :
- لااقل می توانم این علامت خانوادگی را ببینم . فرناند حال شوهرم چطور است ؟
- البته حال ایشان خوب شده ولی هنوز پوست تازه زخم کمی درد می کند .
انگشتم را روی لبم گذاردم و گفتم :
- هیس!
فرناند منظورم را متوجه شد و آهسته درب را باز کرد .
ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . پشت میز نشسته و چانه اش را روی دستش گذارده و مشغول مطالعه کتاب قطوری بود . شمعی که کنار میز قرارداشت فقط پیشانی او را روشن می کرد . پیشانی او کاملا باز و آرامش خاطر از آن منعکس بود . به اطراف اتاق نگریستم .
وسایل آشنا ولی درهم و برهمی اطراف او را احاطه کرده بود . در جلوی بخاری که آتش فراوان با سر و صدای در آن می سوخت میزی قرارگرفته و روی آن کتاب های قطور جلد چرمی انباشته شده بود . در کنار بخاری نقشه بزرگی آویخته و شعله های آتش نور قرمز رنگ متحرکی روی آن منعکس می کرد . در عقب اتاق اونیفورم صحرایی او قرار داشت .
باز هم روی میز دیگری پارچ و دست شویی نقره ژان باتیست دیده می شد . روی همان میز وسایل زخم بندی را نیز گذارده بودند. اتاق تقریبا خالی بود . کمی نزدیک تر رفتم . چوب هایی که در بخاری می سوختند صدا کرده و در نتیجه ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . یقه اونیفورم سورمه ای او باز و پارچه سفیدی دور گردن او بسته شده بود . این پارچه سفید زیر چانه او کمی باز شده و در زیر آن باند زخم دیده می شد . کتاب را ورق زد و در حاشیه آن یادداشت کرد .
کلاهم را برداشتم کنار بخاری گرم ایستاده و برای اولین مرتبه در آن روز گرمی و امنیت را حس کردم . ولی بسیار خسته بودم این خستگی اهمیت نداشت لااقل به مقصد خود رسیده بودم . گفتم :
- ولاحضرت شاهزاده پونت کورووی عزیز ....

با صدای من از جای خود پرید و گفت :
- خدای من دزیره !
و سپس با دو قدم کنارم ایستاد . در بین بوسه هایی که از او می گرفتم گفتم :
- زخمت هنوز درد می کند ؟
- بله مخصوصا که با این شدت فشار می دهی .
با این گفته تقریبا به من اعلام خطر کرده بود . دستم را از دور گردنش انداختم و گفتم :
- بدون آن که دستم دور گردنت حلقه شده باشد تو را خواهم بوسید . قول می دهم .
- راستی ، بسیار عالی است .
روی زانویش نشسته و به کتاب روی میز اشاره کردم .
- چه می خوانی ؟
- حقوق ! یک گروهبان بی سواد اگر بخواهد تمام آلمان شمالی و شهر های هنسیتیک را اداره نماید باید خیلی چیزها بیاموزد . فراموش نکنید که هنوز فرماندار هانور و انسباخ نیز هستم .
کتاب را به هم زدم و با ناامیدی در آغوش او جای گرفتم و گفتم :
- اوسکار مریض بود ، تو ما را تنها گذاردی ، دور از ما زخمی شدی .
لب های او روی لب و گونه هایم با حرارت و گرمی بازی می کرد و درحالی که مرا می بوسید زمزمه می کرد :
- اوه .... دختر کوچولو ، دختر کوچولو .
تا وقتی که در اتاق به شدت باز شد در آغوش او جای داشتم . باز شدن در حقیقتا نگران و مضطربم کرد و طبعا از زانوی او به کناری پریدم ، موهایم را مرتب کردم . در آستانه در ماری و فرناند ایستاده بودند . فرناند با عجله و شتاب در حالی که با نگاهی گلایه آمیز مرا می نگریست گفت :
- ماری سوال می کند که شاهزاده خانم کجا خواهند خوابید . می خواهد چمدان ها را باز کند .
ماری با فریاد و خشونت جواب داد :
- اوژنی من نمی تواند شب را در این قلعه متعفن پرساس و حشره زندگی کند .
فرناند با فریاد شدیدی به او جواب داد :
- ساس ؟ حتی یک ساس هم اینجا پیدا نمی شود . این دیوارهای قطور مرطوب قلعه تمام موجودات و حیوانات زنده را می کشد . در سر رشته داری ، تخت خواب و تشک و پتوی بسیارخوب که مناسب شاهزاده گان است موجود می باشد .
ماری با لحن گزنده ای جواب داد :
- شهر ساس ؟
ژان باتیست با صدای بلند خندید و گفت :
- دعوا و مشاجره این دو خاطره خانه کوچه سیز آلپن را به یادم می آورد .
ناگهان به یاد هدیه امپراتور افتادم . پس از شام به او خواهم گفت که باید به خانه ژنرال مورو نقل مکان کنیم . اول شام می خوریم سپس شراب می نوشیم و بعد ....
ژان باتیست با لحن آمرانه فرمان داد :
- فرناند شما مسئولید در ظرف نیم ساعت یک اتاق خواب و یک سالن برای پرنسس حاضر کنید ولی از وسایل مرطوب انبار سر رشته داری استفاده نکنید . آجودان نگهبان وسایل اتاق پرنسس را از املاک مجاور تهیه خواهد کرد وسایل خواب تمیز .
ماری فورا گفت :
- و بدون ساس .
- پرنسس و من میل داریم در ظرف یک ساعت تنها و در اتاق من شام صرف نماییم .
هنوز تا مدتی صدای مشاجره آنها را می شنیدیم . شب عروسی و تختخواب عروسیمان را که با گل سرخ و پرتیغ و خار تزیین کرده بودند به خاطر آوردیم و مدتی خندیدیم . مجددا روی زانوی او نشستم و اخبار فراوان و درهم و بی معنی برایش نقل کردم . بیماری ملکه ژولی ، سیاه سرفه اوسکار و پیغام بهتوون را برایش گفتم :
- باید به شما بگویم که بهتوون نمی تواند آهنگ جدیدش را به امپراتور فرانسه تقدیم کند و این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که داشته است اروئیکا نامیده است .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- امید و آرزویی که همه ما وقتی داشتیم .«اروئیکا» چرا بهتوون آهنگش را اروئیکا ننامد ؟
فرناند میز کوچکی در اتاق ژان باتیست چید . آشپز ژان باتیست در شهر ساس ها جوجه لذیذ و مطبوعی به ما داد . فرناند شراب قوی و سنگین بورگندی در گیلاس ها پر کرد . علامت جدیدی که روی وسایل سفره حک شده بود نظرم را جلب کرد و گفتم :
- نقره های تازه ای با علامت خانوادگی شاهزاده پونت کوروو خریده اید . در پاریس هنوز وسایلی که علامت B دارد به کار می برم .
- دزیره دیگر لازم نیست صرفه جویی کنی ، علامت B را عوض کن و دستور بده علامت خانوادگی پونت کوروو را روی تمام وسایل زندگی حک نمایند . حالا دیگر خیلی متمول هستیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بالاخره فرناند ما را تنها گذارد ، نفسی به راحتی کشیدم . شروع به صحبت کردم :
- خیلی متمول تر از آن هستیم که فکر می کنی . امپراتور خانه ای به ما بخشیده است .
ژان باتیست سرش را بلند کرد :
- خوب دختر کوچولو خبرهای فراوانی برایم داری . بهتوون یک آرزوی مدفون شده را اروئیکا نامیده . دشمن قدیمی و سرسخت من ، امپراتور ، خانه ای به من داده کدام خانه ؟
- خانه ژنرال مورو در کوچه آنژو ، امپراتور خانه را از مادام مورو خریده است .
- می انم چند ماه قبل این خانه را به مبلغ چهارصد هزار فرانک خرید . و این موضوع مدتی مورد بحث افسران بود .
ژان باتیست آهسته پرتقالی پوست کند . این پرتقال سرتاسر اروپا را پیموده و شاید محصول امپراطوری خواهرم است . برای اینکه این پرتقال قسمتی از جیره ارتش بزرگی که قاره اروپا را اشغال نموده تشکیل می دهد . کیلومترها راه پیموده است . گیلاس دیگری شراب نوشیدم . ژان باتیست ناگهان خود را کوچک و حقیر حس کرد و آهسته گفت :
- خانه مورو ! دوست من مورو تبعید شده و در عوض امپراتور هدایای نفیسی به من می دهد . امروز نامه ای داشتم ، امپراتور استان های لهستان و وستفالی را به من هدیه می کند . این هدیه او در آمد سالیانه ای معادل سیصد هزار فرانک برای من تضمین می نماید . در این نامه از ملاقات شما و خانه مورو نامی نبرده . محروم کردن زن و شوهر از خوبی های زندگی آسان نیست ولی امپراتور فرانسه این کار را کرده است .
- امپراتورگفت که حمله شما به لوبک مورد توجه مخصوص او است .
جوابی نداد ابروهایش را درهم کشیده بود . با نا امیدی گفتم :
- این خانه جدید را مرتب و تزیین می کنم باید مراجعت کنی . اوسکار دائما سراغ تو را می گیرد .
به شعله های قرمز رنگ آتش خیره شده و لبخندی زد و جواب داد :
خانه مورو آشیانه من نیست فقط قرار گاهی برای من خواهد بود ، گاه گاهی از تو و اوسکار در آنجا دیدن خواهم کرد . باید این موضوع را به مورو بنویسم .
- نمی توانی با او مکاتبه کنی . ما دارای سیستم اداری و پستی متمرکز و قاره ای هستیم .
- امپراتور اداره شهرستان های هنسیتیک را به من واگذار کرده ، از لوبک می توان نامه را به سوئد فرستاد و چون سوئد می خواهد بی طرف بماند نامه ها از سوئد به انگلستان و از آنجا به آمریکا خواهد رفت ، من در سوئد رفقایی دارم .
خاطره فراموش شده من بیدار شد . استکهلم نزدیک قطب شمال ، آسمان سفید و شفاف .... از ژان باتیست سوال کردم :
- چه اطلاعاتی درباره سوئد داری ؟
شوهرم گویی از خواب عمیقی بیدار شده است با شادی و هیجان شروع به صحبت کرد :
- وقتی لوبک را تصرف کردم یک گردان پیاده سوئدی در شهر بود .
- آیا با سوئد هم درحال جنگ هستیم ؟
- با کدام مملکت در جنگ نیستیم ؟ البته پس از قرارداد تیلسیت صلح برقرار شده است . ولی در آن زمان سربازان سوئدی با دشمنان ما متحد بودند . پادشاه دیوانه آنها گمان می کرد که خداوند او را برای محو و نابود کردن ناپلئون آفریده است . این تقریبا یک جنون مذهبی و عقیدتی است .
- نام این پادشاه چیست ؟
- گوستاو چهارم ، گمان می کنم تمام پادشاهان سوئد گوستاو و یا شارل نام دارند . پدر او گوستاو سوم آن قدر دشمن داشت که به وسیله نجبای سلطنتی در ضیافت بال ماسکه کشته شد .
- اوه چه وحشی گری ، در بال ماسکه .
ژان باتیست با تمسخر جواب داد :
- گیوتین ما نیز چنین عملیاتی انجام داد . آیا آن نیز وحشیگری نبود ؟ قضاوت مشکل ولی محکوم کردن مشکل تر است .
مجددا به آتش خیره شد و شادی و خرمی خود را باز یافت .
- پسر این گوستاو مقتول ، گوستاو دیگر ، گوستاو چهارم نیز سربازان خود را به جنگ علیه فرانسه فرستاد و به همین جهت یک گردان سوئدی در لوبک محاصره و دستگیر گردید . سوئد به علت خاصی مورد توجه من است . از این موقعیت استفاده کرده و اطلاعات زیادی درباره این کشور کسب کردم . افسران دستگیر شده سوئدی را به شام دعوت کردم و به این وسیله با مورنر Morner آشنا شدم و ....
ساکت شد .
صبر کن اسامی آنهارا یادداشت کرده ام .
سپس به طرف میز کارش رفت . من گفتم :
- اسامی این افسران مهم نیست . حادثه را برایم تشریح کن .
ژان باتیست کشو میز را با عجله جست و جو کرد و صفحه کاغذی بیرون آورد و به طرف من آمد .
- افسرانی که به شام دعوت داشتند مسرز Messrs ، گوستاو مورنر ، فلاش Flash ، دولا گرانژ Delagrange ، بارون لوونژهلم Baron Kowernjhelm ، بارنر و فریزندورف Friesendorff بودند .
- هیچ کس نمی تواند این اسامی مشکل را تلفظ کند .
- این افسران وضعیت سوئد را برایم کاملا توضیح دادند . گوستاو چهارم برخلاف تمایلات ملت خود با ما وارد جنگ شد ، وی محققا امیدوار بود که تزار روسیه او را در این نبرد پشتیبانی کند . سوئدی ها همیشه از روس ها متوحشند ، زیرا ممکن است روسیه فنلاند را از سوئد جدا کند و به خود ملحق سازد .
باز دچار اشتباه گردیدم و پرسیدم :
- فنلاند ؟ فنلاند کجاست ؟
- بیایید همه چیز را روی نقشه به شما نشان خواهم داد .
به طرف او رفتم و نقشه را نگاه می کردم . ژان باتیست درحالی که شمعدان را بالا نگه داشته بود که نقشه روشن و قابل دیدن شود شروع به توضیح نمود.
- آنجا دانمارک است که به وسیله ژوتلند به قاره اروپا متصل شده و از نقطه نظر جغرافیایی قادر به دفاع در مقابل حملاتی که از سرزمین اصلی قاره اروپا آغاز شود نیست و به همین دلیل دانمارکی ها با امپراتور معاهده مودت برقرار کرده اند ، آیا متوجه هستید ؟
سرم را حرکت دادم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- به این شبهه جزیره دقت کنید . سوئد نمی خواهد جزو متحدین امپراتور باشد ، تاکنون سوئد می توانست به کمک تزار با امپراتور متحد شده و امپراتور دست تزار را در دریای بالتیک آزاد گذارده ، تا الان چه اطلاعاتی از گوستاو داری ؟
طبعا چیزی نمی دانستم .
- این مرد مجنون علیه روسیه به خاطر فنلاند وارد جنگ شد . اینجا را ببینید ، این فنلاند و متعلق به سوئد است .
درحالی که مشغول مطالعه نقشه بودم گفتم :
- اگر تزار بخواهد فنلاند را اشغال کند سوئدی ها قادر به حفظ آن خواهند بود ؟
- می بینی ، دختر کوچولوی بی اطلاعی مانند تو نیز این سوال را می کند . طبیعی است سوئدی ها قادر به حفظ فنلاند نخواهند بود . فنلاندی ها و در معیت آنها سوئدی ها در چنین کشمکشی تا مرحله نابودی جنگ و ستیز خواهند داشت و البته فنلاند به روسیه تعلق خواهد گرفت .
ژان باتیست دست خود را روی نقشه کوبید و ادامه داد :
- و با این ترتیب سوئدی ها باید سعی کنند با نروژ متحد شوند و این اتحاد به راحتی عملی خواهد بود .
- حکمروای نروژ کیست ؟
- پادشاه دانمارک ، ولی نروژی ها او را دوست ندارند . این نروژی ها مردم عجیبی هستند نجیب زاده و دربار ندارند و اکنون مردم بیش از هر زمانی ناراضی هستند و چون پادشاه دانمارک سلطان نروژ نیز هست نروژ نیز ظاهرا متحد امپراتور است و اگر از من درخواست شود که سوئدی ها را راهنمایی کنم پیشنهاد خواهم کرد که فنلاند را به روسیه واگذار کنند و درصدد اتحاد با نروژ بر آیند زیرا چنین اتحادی لااقل منطق و مفهوم جغرافیایی خواهد داشت .
- آیا این حقیقت را برای افسران سوئدی در لوبک تشریح کردی ؟
- البته به طور وضوح برای آنها توضیح دادم . در اول حتی نمی خواستند درباره واگذاری فنلاند چیزی بشنوند . هیچ یک از دلایل آنان به نظر من منطقی نرسید . بالاخره به آنها گفتم :«آقایان من با دلیل و منطق سروکار دارم . یک فرانسوی که نقشه را مطالعه می کند و ژنرالی که اطلاعاتی از استراتژی دارد به شما می گوید که روسیه برای حفظ سرحدات کشور خود به فنلاند نیازمند است . اگر شما واقعا به مردم فنلاند علاقمند هستید باید در استقلال این کشور بکوشید . ولی من عملا این طور دریافته ام که شما توجهی به مردم فنلاند ندارید بلکه بیشتر در فکر سوئدی ها یی هستید که در فنلاند زیست می کنند . در غیر این صورت باید کاملا متوجه باشید که تزار مرزهای کشورش را حفظ خواهد کرد و اگر شما در مساله فنلاند تسلیم نشوید مملکت شما گرفتار مصایب شدیدی خواهد شد ولی در مورد دومین دشمن شما امپراتور فرانسه به شما اطمینان می دهم که به زودی واحدهای ما به دانمارک عزیمت خواهند کرد . دفاع سوئد علیه این واحد ها بستگی به شخص شما افسران سوئد دارد . از طرف دیگر نروژ فقط از طریق سوئد به وسیله ناپلئون قابل اشغال است ، مملکت خودتان را با بی طرفی نجات دهید و اگر طرح ممالک متحده در سر دارید با نروژ متحد شوید .
- ژان باتیست موضوع را کاملا توضیح دادی ، افسران سوئدی چه جواب دادند ؟
- طوری به من نگاه می کردند که گویی باروت اختراع کرده ام . به آنها گفتم به من نگاه نکنید به نقشه نگاه کنید و نقشه نظر مرا تایید می کند .
ژان باتیست سکوت کرد .
- صبح روز بعد آنها را به سوئد روانه کردم و اکنون دوستانی در سوئد دارم .
- چرا در سوئد به دوستانی احتیاج داری ؟
- دوست در هرکجا و در هرزمان پر ارزش و مفید است . و اگر سوئد جنگ علیه روسیه و فرانسه را متوقف نسازد من ناچارخواهم بود مملکت آنان را اشغال نمایم . ما منتظریم انگلستان دانمارک را متصرف و از آنجا به ما حمله کند و چون من مسئول اداره امور شهرستان های هنسیتیک هستم امپراتور فرماندهی واحد های ما را در دانمارک به من واگذار خواهد کرد . و اگر این گوستاو سوئدی به عقیده خود مبنی بر اینکه او فرستاده خدا برای نابودی امپراطور است پافشاری کند امپراتور فقط در ظرف یک روز آن قدمی را که همیشه مهیای آن است برخواهد داشت و دستور اشغال و تصرف سوئد را صادر خواهد کرد . من فقط از طریق دانمارک از کانال باریک «اورسند» عبور نموده و در «شونن» در جنوب سوئد پیاده می شود . بیا و نقشه را دوباره به دقت نگاه کن .
یک مرتبه دیگر باید نقشه را بررسی کنم ولی من به نقشه نگاه نمی کردم شب و روز در حرکت بودم تا بتوانم از شوهرم مراقبت کنم ولی در عوض باید به درس جغرافیا گوش کنم . ژان باتیست دستش را روی نقشه زد و گفت :
- سوئدی ها نمی توانند از «شونن» دفاع نمایند از نظر استراتژیکی این منطقه قابل حفظ و نگهداری نیست . تصور می کنم در اینجا تن به جنگ بدهند و امیدوار باشند که جلو ارتش امپراتور را سد کنند .
- بگو ببینم آیا به افسران گفتی که احتمالا ممکن است مملکت آنان را اشغال کنی ؟ و چون قادر به دفاع از شونن نیستند موضع دفاعی در شمال اتخاذ کنند ؟
- البته و نمی توانی تصور کنی که با شنیدن این حرف چقدر متعجب شده بود و گفت :«عالیجناب شما طرح های محرمانه خود را فاش می کنید ، چگونه می توانید طرح های خود را به ما بگویید ؟» می دانی چه گفتم ؟
درحالی که به تختخواب سفری نزدیک می شدم گفتم :
- خیر .
آن قدر خسته بودم که به زحمت می توانستم چشمانم را باز نگه دارم .
- چه گفتی ژان ؟
- آقایان من نمی توانم قبول کنم که اگر سوئد به وسیله یکی از مارشال های فرانسه مورد حمله قرار گیرد قادر به دفاع باشد . دختر کوچولو آنچه گفتم این بود . خوابت نمی آید ؟
برای آنکه اندکی استراحت کنم روی تختخواب سفری دراز کشیدم .
- تقریبا .
ژان آهسته گفت :
- بیا یک اتاق خواب برایت تهیه کرده ام . گمان می کنم همه خوابیده اند . تو را به اتاقت خواهم برد و کسی ما را نخواهد دید .
- آن قدر خسته ام که قدرت برخاستن ندارم .
ژان باتیست روی من خم شد و گفت :
- اگر می خواهید اینجا بخوابید من پشت میزم خواهم نشست کار زیادی باید انجام دهم .
با صدایی که از شدت خواب و خستگی قابل فهم نبود گفتم :
- خیر .... تو زخمی شده ای و باید استراحت کنی و بخوابی .
ژان باتیست با تردید روی لبه تختخوابم نشست .
- ژان باتیست خیلی خسته هستم ، باید کفش و لباسم را بیرون بیاوری .
- گمان می کنم که این افسران سوئدی با وزرای خود صحبت و بحث نموده و تا وقتی که پادشاه سوئد استفا ندهد او را راحت نگذارند . عموی شاه جانشین او خواهد بود .
- یک گوستاو دیگر ؟
- خیر ، شارل سیزدهم ، این عمو متاسفانه اولادی ندارد . می گویند عقیم است ، عزیزم تو چرا سه دامن روی هم پوشیده ای ؟
- برای اینکه دائما باران می بارید و هوا سرد بود . دلم برای این مورنر بیچاره می سوزد بیچاره عقیم است .
- مورنر خیر ، شارل سیزدهم .
- اگر کاملا باریک شوم و راست آن طرف تخت خوابم بخوابم جا برای هر دو نفر ما خواهد بود چطور است ؟
- بد نیست عزیزم ، امتحان می کنم .
هنگام شب چند مرتبه از خواب برخاستم ، روی بازوی ژان باتیست خوابیده بودم .
- ناراحتی عزیزم ؟
- خیر کاملا راحتم ، ژان باتیست چرا نمی خوابی ؟
- آن قدر خسته نیستم ، افکار زیادی در مغزم در جریان است ولی تو باید بخوابی عزیزم .
آهسته گفتم :
- رودخانه مالار از بین استکهلم عبور می کند و یخ های بزرگ روی آن غوطه ورند .
- ازکجا فهمیدی ؟
- می دانم ، مردی به نام پرسن در استکهلم می شناسم ، ژان باتیست مرا به خودت فشار بده تا مطمئن شوم که با تو هستم . در غیر این صورت تصور خواهم کرد که خواب می بینم .

**********

تا پاییز به پاریس مراجعت نکردم . ژان باتیست و افسران او به هامبورگ رفتند و اداره شهرستان های هنسیتیک شروع گردید . او برای بازدید دانمارک و بازرسی استحکامات این سرزمین در سواحل سوئد مهیا شد .
در مراجعت به پاریس هوا بسیار ملایم و مطبوع بود و احتیاجی به بطری آب گرم نداشتم . آفتاب کم رنگ پاییزی به کالسکه ما و جاده وسیع و مزارعی که امسال محصولی نداشتند می تابید . دیگر اسب مرده ندیدیم فقط چند قبر دیده می شدند . باران خاک قبر سربازان را شسته و باد صلیب آنها را واژگون کرده بود . ممکن است راه ها و جاده هایی را که از میدان های نبرد می گذرد فراموش کرد . ممکن است از خاطر برد که هزاران سرباز در اینجا مدفون شده اند ، ولی من آنها را فراموش نکرده بودم .
سرهنگ مولن یک نسخه از روزنامه مونیتور به دست آورد . فهمیدم که برادر جوان ناپلئون ، ژرم ، همان ژرم شکمو که در شب عروسی ژولی آن قدر خورد که استفراغ کرد پادشاه شده ، امپراتور تعدادی از نواحی متصرفی آلمان را متحد نموده و امپراتوری وستفالی را به وجود آورده و اعلیحضرت ژرم اول پادشاه وستفالی شده است .
به علاوه ناپلئون «کاترین ورتنبرگ» دختر یکی از سلسله های قدیمی آلمان را به ازدواج ژرم بیست و سه ساله در آورده . کاترین ورتنبرگ اکنون جاری ژولی است . آیا ژرم میس پاترسون آمریکایی را که طبق دستور و امر ناپلئون با خوشحالی طلاق داد به خاطر می آورد؟
- ماری جوان ترین برادر ناپلئون پادشاه شده است .
- حالا اگر کسی مراقب او نباشد هرروز بیشتر غذا خواهد خورد .
سرهنگ مولن با وحشت او را نگریست . این اولین فرزند خانواده ناپلئون نبود که در حضور مولن مورد ناسزا و توهین قرار گرفته بود .
نسخه قدیمی روزنامه مونیتور را از پنجره کالسکه بیرون انداختم تا بر فراز میدان نبرد پرواز کند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بیست و چهارم :
درمنزل جدید مان در کوچه آنژو ، پاریس ،
ژوئیه 1809

********************


صدای زنگ های کلیسا مرا از خواب بیدارکرد . ذرات کوچک گرد و غبار در اشعه آفتاب که از خلال پنجره به داخل اتاق می تابید می رقصیدند . با وجود این که صبح زود بود هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود . پتو را از رویم کنار زده دست هایم را به پشت سرم برده و به فکر فرو رفتم زنگ های پاریس ....
شاید روز تولد یکی از چندین پادشاه خانواده بناپارت است . ناپلئون البته تمام بستگان و منسوبین خود را به اداره حکومت نقاط مختلف برگزیده است . راستی ژوزف شوهر خواهرم دیگر پادشاه ناپل نیست بلکه سلطان اسپانیا است . ژولی ماه ها در راه مادرید بوده است .
اسپانیایی ها که از حضور ژوزف در مملکتشان راضی نبودند واحد های او را غافلگیر و محاصره کرده و همه را قلع و قمع کردند و به جای ژوزف مخالفین او وارد مادرید شدند .
ناپلئون واحدهای تازه نفسی برای نجات ژوزف و واحد های او از محاصره این میهن پرستان فرستاد . مورات درصلح و آرامش با کارولین در ناپل حکومت می کند . کارولین درحقیقت ناپل را اداره می نماید . زیرا مورات یکی از مارشال های فرانسه و دائما در یکی از جبهه هاست .
کارولین چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا خواهر بزرگ ناپلئون را که فرمانروای توسکانی است ترجیح می دهد و هم با یکی از موزیسین های دربار به نام پاگانینی سر و سری دارد . ژولی که قبل از حرکت به اسپانیا چندی اینجا و برای تهیه لباس جدید نزد من بود تمام این داستان ها را برایم تعریف کرد . ژولی علاقه شدیدی به رنگ صورتی که مورد توجه ژوزف است پیدا کرده .
روز تولد کدام یک از بناپارت هاست ؟ اعلیحضرت ژرم ، اوژن دو بوهارنه نایب السلطنه ایتالیا ؟ هیچ کدام . اوژن دوبوهارنه این جوان عقب مانده از وقتی که ازدواج کرده تغییرات زیادی کرده . ناپلئون دختر پادشاه باواریا را به ازدواج او در آورد و اکنون اوژن کم رو و خجالتی در اجتماعات دهان خود را باز و صحبت می کند . گمان می کنم اوژن خوشحال باشد .
باز هم صدای زنگ صدای عمیق و پر معنی نتردام ، چه روزی است ؟ روز تولد اعلیحضرت لویی است ؟ شاید عمر جاودانی داشته باشد فقط تصور می کند مریض است و جز پاهای پهن او بقیه بدن سلام و سرحال است . ناپلئون از همان روز اول خوب از برادرش نگهداری و مراقبت کرد . اول او را به ارتش وارد کرد تا دارای شغلی باشد . سپس او را به سمت آجودانی خود منسوب کرد بعدا نادختری خود را به ازدواج او در آورد و بالاخره برادر عزیزش را روی تخت سلطنت هلند نشانید . وطن پرستانی را که علیه لویی و واحد های او مخالفت و اغتشاش و خرابکاری می کنند چه می نامند ؟
اوه! بله ، یادم آمد ، نام آنها «سابوتور» است . زیرا مانند ماهیگیران مارسی کفش های چوبی به نام سابوت به پا می کنند . مخصوصا از لویی منتفرند زیرا ناپلئون او را به سلطنت هلند انتخاب نموده است . شاید نمی توانند درک کنند که لویی قدرت مخالفت با ناپلئون را ندارد . وقتی کشتی های تجارتی از بنادر هلند مخفیانه به انگلستان عزیمت می کنند لویی هر دو چشمانش را می بندد و آنها را ندیده می گیرد . عملا وقتی لویی باعث رنجش خاطر ناپلئون می گردد رئیس و سر دسته خرابکاران است . باید ناپلئون لااقل به او اجازه می داد که راه و رسم زندگی خود را خودش انتخاب کند و هر کاری که میل دارد انجام دهد . یک نفر در خصوص لویی با من صحبت می کرد ؟ بله پولت بود . پولت تنها بناپارتی که به اندازه ذره یی به سیاست اهمیتی نمی دهد و تنها چیزی که مورد توجه او است خوشی و عشاق بسیار است . روز تولد پولت زنگ ها به صدا در نمی آیند . روز تولد لوسیین هم زنگ ها ی کلیسا ساکتند . لوسیین هنوز در تبعید به سر می برد . ناپلئون تاج اسپانیا را به لوسیین پیشنهاد کرد . طبعا به شرط آن که مادام ژوپرتو همسر سرخ مویش را طلاق دهد ، ولی لوسیین با احساسات فراوان تاج اسپانیا را پس زد و سعی کرد فامیلش به آمریکا برود . در راه آمریکا کشتی او به وسیله انگلیسی ها محاصره شد و اکنون لوسیین مانند «دشمن بیگانه » در انگلستان زندگی می کند . با وجودی که همیشه تحت نظر و مراقبت است آزاد می باشد . این موضوع را اخیرا به وسیله نامه ای که به طور قاچاق از انگلستان برای مادرش فرستاد یاد آوری کرده است . این همان لوسیینی است که زمانی به ناپلئون کمک نمود تا کنسول اول فرانسه شود و جمهوری را نجات دهد . لوسیین چشم آبی احساساتی و ایدآلیست . خیر زنگ ها برای او به صدا در نمی آیند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در باز شد و ماری گفت :
- تصور کردم زنگ های نتردام شما را از خواب بیدار کرده اند ، صبحانه شما را بیاورم ؟
- ماری چرا زنگ ها به صدا در آمده اند ؟ چرا همیشه زنگ می زنند ؟
- فتح بزرگ دیگری نصیب امپراتور شده .
- کجا ؟ چه موقع ؟ آیا چیزی در روزنامه نوشته اند ؟
- صبحانه و خواننده شما را بالا می فرستم . خیر اول صبحانه را می فرستم بعد آن زن جوان زیبا را که برای شما کتاب می خواند خواهم فرستاد .
ماری همیشه شنگول است ، زیرا من هم مانند سایر خانم های درباری باید دختر جوانی از فامیل های ورشکسته اریستوکراسی استخدام نمایم تا برایم روزنامه مونیتور و یا داستان بخواند . من تقریبا خودم همه چیز را تنها در تخت خواب می خوانم . امپراتور اصرار دارد که ما زن های مارشال ها باید مانند زنان هشتاد ساله رفتار کنیم در صورتی که من بیست و نه ساله هستم .
ایوت شکلات صبحانه مرا آورد و پنجره را باز کرد . نور آفتاب و عطر گل سرخ فضای اتاق را پر کرد . راستی فقط بیش از سه بوته گل سرخ در باغ ما نیست . باغ این منزل کوچک و کاملا در وسط شهر پاریس قرار گرفته . قسمت اعظم وسایل خانه و زندگی ژنرال مورو را که در اینجا بود از منزل خارج و اثاثیه جدیدی خریده ام .
تمام آنها سفید و دارای حاشیه مطلا و بسیار شیک و لوکس و گران قیمت هستند . در سالن این منزل یک مجسمه نیم تنه صاحب قدیمی آن وجود داشت . اول نمی دانستم با این مجسمه چه کنم زیرا ژنرال مورو این روزها متاسفانه مورد غضب امپراتور است ولی من نمی خواستم این مجسمه را دور بیندازم بالاخره مجسمه را در سرسرا گذاردم .
در سالن مقابل باید تابلو امپراتور را نصب نمایم . توانستم یک نسخه از تصویر ناپلئون در لباس کنسول اول به دست بیاورم . در این تابلو صورت سایه خدا در روی زمین مانند روزهای گذشته مارسی لاغر و فشرده است . موهای بلند او مانند سابق نقاشی شده و چشمانش نه مانند شیشه خشن و زنند ه و نه به طور غیرطبیعی درخشنده است . چشمان این تابلو حالت تفکر و اندیشه را از دست داده و هوش و فطانت از دور در آن منعکس است . لب هایش حالت لبان جوانی ناپلئون را دارد که روزگاری به لبه نرده باغ تکیه داده و می گفت : مردانی هستند که برای ایجاد تاریخ جهان آفریده شده اند .
زنگ ها .... اگر چه ما به آهنگ یکنواخت زنگ های فتح و پیروزی عادت کرده ایم ولی با وجود این مایه ی سردرد است . درحالی که شکلات خود را جرعه جرعه می نوشیدم گفتم :
- ایوت کجاست ؟ چه موقع و چه چیزی را فتح کرده ایم ؟
- در «واگرام» روز چهارم و پنجم ژوئیه فاتح شده ایم شاهزاده خانم .
- مادموازل و اوسکار را به اتاقم بفرستید .
طفل و خواننده ام هر دو در یک موقع وارد اتاق شدند . بالش را مرتب کردم . اوسکار در کنارم نشست گفتم :
- مادموازل روزنامه مونیتور را برای ما خواهد خواند . فتح دیگری نصیب ما شده است .
و به این ترتیب من و اوسکار متوجه شدیم نبرد شدیدی در واگرام نزدیک وین واقع شده و ارتش هفتاد هزار نفری اطریش کاملا نابود گردیده درحالی که فقط هزار و پانصد فرانسوی کشته و سه هزار نفر زخمی شده اند . جزئیات نبرد توضیح داده شده بود . اسامی غالب مارشال ها ذکر گردیده ولی نامی از ژان باتیست برده نشده بود . در صورتی که می دانستم او و واحد هایش در اطریش هستند . ناپلئون فرماندهی تمام هنگ های ساکسون را در ارتش خود به شوهرم واگذار کرده بود . آهسته گفتم :
- اگر حادثه شومی رخ نداده باشد .
مادموازل با اطمینان خاطر به من گفت :
- ولی شاهزاده خانم به طوری که خواندم این فتح و پیروزی بزرگی بوده است .
اوسکار پرسید :
- چیزی در مورد پدر ننوشته اند ؟
مادموازل مجددا گزارش و روزنامه را مطالعه کرد و بالاخره جواب داد :
- به طور کل هیچ .
در همین موقع ضربات شدید و تندی به در نواخته شد و مادام لافلوت با صورت رنگ آمیزی شده وارد اتاق گردید و گفت :
- شاهزاده خانم جناب آقای فوشه رئیس پلیس استدعای شرفیابی دارد .
فوشه هرگز قبلا به دیدن من نیامده بود . زنگ های کلیسا ساکت شدند . شاید من منظور مادام لافلوت را کاملا متوجه نشده ام .
- گفتید کی می خواند مرا ببیند ؟
- جناب آقای فوشه رئیس پلیس .
مادام لافلوت سعی می کرد خود را عادی و طبیعی جلوه دهد ولی چشمان درشت او از اضطراب بیرون آمده بود .
- اوسکار زود برو بیرون باید لباس بپوشم . ایوت ، ایوت .
ایوت قبلا با پیراهن زنبقی رنگ روز در کنارم ایستاده بود . ایوت حق دارد . این رنگ به صورت من می آید .
- مادام لافلوت ، جناب رئیس را به سالن کوچک هدایت کنید .
- قبلا ایشان را به سالن کوچک راهنمایی کرده ام .
- مادموازل بروید پایین و از آقای رئیس استدعا کنید چند دقیقه منتظر باشند . مشغول پوشیدن لباس هستم ولی فورا حاضر خواهم شد . به ایشان بگویید ، خیر چیزی نگویید روزنامه مونیتور را به ایشان بدهید تا بخوانند .
خنده در صورت قشنگ مادام لافلوت ظاهر شد .
- شاهزاده خانم رئیس پلیس روزنامه را قبل از آنکه برای چاپ برود می خواند . این قسمتی از شغل اوست .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- ایوت وقت ندارم که سرم را مرتب کنی آن روسری ابریشمی صورتی را مانند عمامه به سرم ببند .
مادام لافلوت و خواننده خارج شدند .
- مادام لافلوت .
مادام لافلوت مجددا وارد اتاق شد .
-آیا این عمامه مرا شبیه مادام دواستایل همان مولفی که رئیس پلیس او را از پاریس تبعید کرد نمی نماید ؟
- مادام دواستایل صورت پرآبله دارد ولی صورت شما این طور نیست .
- متشکرم مادام لافلوت ، ایوت ، سرخابم را نمی توانم پیدا کنم .
- در کشو گنجه لباس ها است . شاهزاده خانم کمتر سرخاب مصرف می کنند .
- بله برای آن که گونه هایم خیلی سرخ و برای شاهزاده خانم ها مناسب نیست .
شاهزاده خانم ها همیشه رنگ پریده هسند این سفیدی و رنگ پریدگی یک نوع رعنایی است ولی الان خیلی رنگ پریده هستم . هوا خیلی گرم است . نمی دانم این هوا این طور است یا من گرم شده ام .
با بی میلی از پله ها به زیر رفتم ، فوشه یک نفر او را مرد بد قلب ملت می خواند . مردم از او می ترسند زیرا خیلی چیزها می داند . در دوران انقلاب نام «فوشه خونخوار» به او دادند . زیرا هیچ نماینده ای به اندازه او حکم اعدام امضا نکرد و بالاخره به خون روبسپیر هم تشنه شد .
فوشه افکار و عقاید مخصوص خود را درباره مسئولیت های رئیس پلیس به کار می برد . دفاتر و وزارت خانه ها ، کارمندان و وزرا ، افسران و غیر نظامیان ، همه و همه تحت نظارت او قرار می گیرند . البته اگر یک نفر جوانمرد و دست و دل باز باشد این کار چندان مشکل نیست . رئیس پلیس بودجه مخفیانه ای در اختیار دارد که به جاسوسان خود می پردازد .
چه اشخاصی از او پول می گیرند ؟ یا تقریبا باید گفت چه اشخاصی از او پول نمی گیرند . در آخرین لحظه که در کنار در سالن ایستادم از خود پرسیدم «ازمن چه می خواهد ؟»
اتیین برادرم ، فوشه رئیس پلیس را مسئول قتل عام لیون می داند . هنگام انقلاب با اتیین در این مورد بحث می کردیم و راستی اندیشیدن به وقایع گذشته نوعی جنون نیست ؟
فوشه هیچ شباهتی به جانیان ندارد . غالبا او را در مهمانی های تویلری دیده ام ، خیلی رنگ پریده است شاید به علت ضعف و کم خونی باشد . همیشه با ادب و نرمی درحالی که چشمانش نیمه بسته است صحبت می کند . روزنامه چیزی درباره ژان باتیست ننوشته بود . من کاملا می دانم چه حادثه ای رخ داده ولی به قلبم بد نمی آورم . آقای فوشه فقط نگرانم . بسیار نگرانم .
وقتی که وارد شدیم از جای خود پرید و گفت :
- شاهزاده خانم آمدم به شما تبریک بگویم و فتح بزرگی نصیب ما شده ، خواندم که شاهزاده پونت کوروو و هنگ های ساکسون او اولین واحدهایی بودند که در واگرام حمله کردند و همچنین خواندم که شاهزاده با هفت و نزدیک به هشت هزار نفر ، چهل هزار نفر سرباز را به عقب رانده و شکست داده است .
- بله ولی در روزنامه به چیزی اشاره نشده بود .
کلمه به کلمه و به طور وضوح صحبت نموده و از او مجددا درخواست کردم که بنشیند . فوشه جواب داد :
- شاهزاده خانم عزیز ، فقط گفتم که خوانده ام ، ولی نگفتم کجا ، بله خوانده ام ولی نه در روزنامه ، بله در حکم روزانه شوهر شما ، بله شوهر شما در دستور روزانه خود خطاب به سربازان ، آنها را به مناسبت ارزششان ستایش نموده است .
فوشه با دقت از جعبه شیرینی چینی که در «درسدن» ساخته شده یک قطعه شیرینی انتخاب کرد و با تفکر به جعبه نگریست .
- اتفاقا چیزهای دیگری نیز خوانده ام ، رونوشت نامه ای که اعلیحضرت به شاهزاده پونت کوروو نوشته اند دیده ام . در این نامه امپراتور مخالفت قطعی خود را با دستور روزانه شاهزاده بیان نموده اند . اعلیحضرت توضیح داده اند که این دستور روزانه شامل چیزهای زیادی است که برخلاف حقیقت است . مثلا مارشال اودینو واگرام را متصرف شده و با این ترتیب برای شاهزاده پونت کوروو امکان نداشته است که اولین نفری باشد که به واگرام حمله نموده باشد . مضافا هنگ های ساکسون تحت فرماندهی شوهر شما شاید به زحمت عملیات درخشانی نموده باشند زیرا حتی یک گلوله شلیک نکرده اند . در خاتمه اعلیحضرت اعلام داشته اند که به اطلاع شاهزاده پونت کوروو برسد که نامبرده به هیچ وجه عملیات درخشانی انجام نداده است .
با خاطری بسیار رنجیده سوال کردم :
- این ... امپراتور چنین چیزی به ژان باتیست نوشته اند ؟
فوشه با دقت ظرف شیرینی را روی میز گذارد :
- بدون شک این نامه به انضمام یادداشتی به من رسیده ، به علاوه دستور دیگری نیز به من داده شده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
باز همان سکوت کامل و مطلق حکمفرما شد . فوشه مستقیما در چشمان من نگریست . گمان می کنم که تصور می کرد نگاه او دوستانه است .
- دستور دارم حرکات شاهزاده را مراقبت نموده و مکاتبات او را سانسور کنم .
- جناب آقای رئیس این کار بسیار مشکل است زیرا شوهر من هنوز در اطریش با واحدهای خود می باشد .
- اشتباه می کنید پرنسس عزیز ، در پاریس هر لحظه در انتظار شاهزاده پونت کوروو هستند . همسر شما پس از دریافت نامه امپراتور از فرماندهی واحدها استعفا داده و به علت عدم سلامتی درخواست مرخصی کرده است . اعلیحضرت مرخصی نامحدود به ایشان عطا کرده اند . شاهزاده خانم تبریک می گویم شما همسر خود را مدتی است که ندیده اید . پس از مدت کوتاهی اینجا خواهد بود .
چرا دست از مسخره بازی برنمی دارید ؟
آهسته گفتم :
- ممکن است کمی فکر کنم .
- در چه مورد شاهزاده خانم ؟
دستم را روی پیشانی گذارده جواب دادم :
- درباره همه چیز ، من چندان باهوش نیستم ، جناب آقای رئیس خواهشمندم با من مخالفت نکنید . شما گفتید که شوهرم نوشته است که واحدهای ساکسون شجاعت به خرج داده اند آیا صحیح نیست ؟
- با جسارت با دشمن روبه رو شدند . لااقل این چیزی است که شاهزاده در حکم روزانه نوشته است .
- و چرا این امر باعث رنجش امپراتور است ؟
- امپراتور طی بخشنامه محرمانه ای به مارشال ها توضیح داده اند که ایشان شخصا واحدهای ارتش را فرماندهی می کنند و فقط ایشان حق و قدرت دارند که واحدها را ستایش و تشویق کنند . به علاوه واحدهای فرانسوی ما مسئول فتوحات ما هستند نه واحدهای خارجی ، خلاف این امر موافق سیاست و افتخارات ما نیست . به هر حال این دستوری بوده است که به وسیله امپراتور به مارشال ها صادر شده است .
- شخصی به من گفت که شوهرم به امپراتور شکایت نموده که به فرماندهی واحدهای غیر فرانسوی منسوب گردیده . ژان باتیست همیشه می خواسته است فرماندهی واحدهای فرانسوی را داشته باشد نه این ساکسون های بد بخت .
- چرا بدبخت .
- پادشاه ساکسون آنها را به جنگ می فرستد و این سربازان به هیچ چیز اهمیت نمی دهند . راستی چرا ساکسون ها در واگرام جنگیدند ؟
- شاهزاده خانم آنها با فرانسه متحد هستند . شما خودتان متوجه نیستید که امپراتور چقدر عاقل و عاقبت اندیش بوده که شاهزاده پونت کوروو را به فرماندهی آنها منصوب کرده .
جواب ندادم . فوشه به صحبت ادامه داد :
- ساکسون ها مانند فولاد ایستادگی و مقاومت کردند ، منظورم این است که تحت فرماندهی شوهر شما ایستادگی کردند ، شاهزاده خانم یا لااقل بگوییم تحت فرماندهی عالی شاهزاده پونت کوروو این وظیفه را انجام دادند .
- ولی امپراتور می گوید که واحدهای ساکسون عملی انجام نداده اند .
- خیر ، امپراتور مطلقا می گوید که ستایش و تمجید واحد ها جزو حقوق مطلقه ایشان است و ستایش واحدهای غیر فرانسوی موافق سیاست و افتخارات ما نبوده و غیر عاقلانه است . شاهزاده خانم شما کاملا توجه نکردید .
فکر کردم که شوهرم باز می گردد و باید اتاق او را حاضر کنم . برخاستم .
- معذرت می خواهم جناب آقای رئیس ، می خواهم برای مراجعت و پذیرایی شوهرم همه چیز مهیا باشد و بسیار متشکرم که به دیدنم آمدید . من کاملا نمی دانم .....
کاملا به من نزدیک شده بود . فوشه مردی کوتاه قد است و شانه های باریک دارد . دماغ کشیده او حالتی دارد که گویی هر لحظه مهیای عطسه است .
- چه چیزی را نمی دانید شاهزاده خانم عزیز ؟
- نمی دانم چرا اصولا به دیدن من آمدید . می خواستید بگویید که شوهرم را تحت نظر دارید ؟ البته من قادر به جلوگیری شما از این کار نیستم . به هرحال مهم نیست ولی چرا همه چیز را به من گفتید ؟
- حقیقتا نمی توانید تصور کنید شاهزاده خانم عزیز؟
فکر کردم ، گمان می کنم رنگم از شدت خشم و غضب سرخ شد . ولی صدایم بلند و واضح بود .
- عالیجناب اگر تصور کرده اید که ممکن است من با جاسوسی شوهرم به شما کمک کنم اشتباه می کنید .
می خواستم با تمسخر و تکبر و غرور دستم را بلند کنم و فریاد بزنم «برو گمشو » ولی این کار را نکردم . در کمال آرامش جواب داد :
- اگر این طور فکر کردم حقیقتا اشتباه نموده ام . شاید این طور فکر کردم ، شاید هم این طور ندیدمش . در این لحظه هنوز مطمئن نیستم که اشتباه کرده ام یا خیر .
متعجب بودم منظور او چیست ، چرا اینجا آمده ؟ اگر امپراتور بخواهد ما را تبعید کند تبعید می کند ، اگر بخواهد ژان باتیست را تسلیم محاکمات نماید تسلیم می کند . اگر اطلاعی بخواهد کسب نماید رئیس پلیس این اطلاعات را در اختیار او می گذارد . فوشه به آرامی گفت :
- غالب زنان به خیاط های خود مقروضند .
دیگر حوصله خود را از دست دادم .
- آقا جسارت را به حداکثر رسانیده اید .
- مثلا علیا حضرت امپراتریس معظم ما همیشه مبلغ زیادی به لوروی مقروضند . البته من همشه در هر موقع در اختیار علیاحضرت هستم .
چه ، می خواهد بفهماند که حتی به امپراتریس هم پول رشوه می دهد ؟ در مقابل چه خدمتی با او پول می دهد ؟ فکر کردم که غیر قابل قبول و باور نکردنی است و البته می دانستم که این موضوع صحت دارد .
- بعضی مواقع نامه های یک مرد بی اجر و مزد نیست . نامه های بسیاری است که باعث تعجب می شوند . البته این امور مورد توجه من نیست ولی شاید مورد توجه یک زن و همسر باشد ....
با رنجش خاطر و خشم گفتم :
- آن قدر به خودتان زحمت ندهید ، وقتی که نامه های ژان باتیست را سانسور نمودید خواهید فهمید که سال ها است که با مادام روکامیه مکاتبه دارد و نامه محبت آمیز او را دریافت می کند . مادام روکامیه زن باهوش دانشمندی است و برای مردی مانند ژان باتیست مکاتبه با او به منزله استراحت و آرامش خاطر است .
بلافاصله متوجه شدم که شاید برای خواندن نامه هایی که شوهرم به این زن می نوسید میل دارم خیلی چیزها بدانم .
- و اکنون باید مرا ببخشید ، زیرا باید اتاق ژان باتیست را مرتب نمایم .
- یک لحظه تامل بفرمایید پرنسس عزیز ، امیدوارم لطف و مرحمت کافی داشته باشید که پیغام مرا به شاهزاده برسانید .
- البته در چه موردی ؟
- امپراتور در «شونتبرون» در وین اشت . کاملا غیر ممکن است که او را مطلع نمود که واحدهای انگلیسی برای پیاده شدن در «دونکرگ» و «آنتورپ» متمرکز گردیده اند و طرح عملیات آنها این است که مستقیما از کانال مانش به طرف پاریس حرکت نمایند . من با مسئولیت خودم تصمیم گرفته ام گارد ملی را احضار نمایم . به محض آنکه مارشال برنادوت به پاریس بازگشتند فرماندهی این قوا را به عهده گرفته و از فرانسه دفاع نمایند . پیام من همین بود . دیگر عرضی ندارم .
قلبم از حرکت باز ایستاد . سعی کردم تصور نمایم این حادثه به چه چیزی شباهت خواهد داشت . پیاده شدن انگلیسی ها ، پیشروی به طرف پاریس ، تمام مارشال ها هر کدام در جهات مختلف هستند و برای عملیات واقعی و حقیقی واحدی در فرانسه وجود ندارد و انگلیسی ها در چنین موقعی حملات خود را آغاز کرده اند . فوشه مجددا با ظرف شیرینی مشغول بازی شد و من گفتم :
- ژان باتیست مورد عدم اعتماد امپراتور است و شما ..... شما فرماندهی گارد ملی را به او واگذار می کنید تا از مرز دفاع کند ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فوشه شانه هایش را بالا انداخت :
- شاهزاده خانم به کدام افسر این فرماندهی را واگذار کنم ؟ من سابقا معلم حساب و ریاضیات بوده ام . ولی گروهبان نبوده ام . خداوند از آسمان مارشالی را به پاریس فرستاده و باید خدا را شکر کرد . آیا پیغام مرا به شاهزاده می رسانید ؟
فقط سرم را حرکت دادم . فوشه به طرف در رفت ، فورا فکری به خاطرم رسید ، این مرد بسیار زیرک و باهوش است ، شاید تمام این ها تله باشد . گفتم :
- ولی نمی دانم که شوهرم این فرماندهی را بدون تصویب امپراتور قبول خواهد کرد یا خیر .
- برنادوت آن را قبول می کند .
و سپس در کمال آهستگی ادامه داد :
- تا وقتی که او مارشال فرانسه است این مسئولیت را می پذیرد .
سپس دستم را بوسید و عزیمت کرد .
در همان شب کالسکه ژان باتیست در مقابل خانه ایستاد فقط فرناند همراه او بود . حتی آجودان های شخصی خود را همراه نیاورده بود . دو روز بعد مجددا عزیمت کرد . این مرتبه به طرف کانال مانش پیشروی می کرد .

********************

فصل بیست و پنجم
ویلای لاگرانژ نزدیک پاریس پاییز 1809

********************


فرصتی برای نوشتن دفتر خاطراتم ندارم . تمام روز را در کوشش و تلاش بودم تاژان باتیست را سر شوق بیاورم که خوشحال باشد .
فوشه درباره خطری که در ماه ژوئیه گذشته فرانسه را تهدید می کرد اغراق نمی نمود . انگلیسی ها حقیقتا در سواحل کانال مانش پیاده شدند و شهر کوچک ویسینگن را تصرف کردند . ژان باتیست در مدت چند روز معجزه از خود به ظهور رسانیده به طوری «دونکرگ» و «آنتورپت» را مستحکم نمود که نه تنها حملات انگلیسی ها به عقب زده شد بلکه تعداد بی شماری سرباز به اسارت در آمد و مقادیر زیادی غنایم جنگی به دست او افتاد . انگلیسی ها با کوشش فراوان تجدید قوا کرده واحدهایی به «دونکرگ» اعزام داشته و کشتی های خود را نجات داند .
این خبر در«شونبرون» به اطلاع امپراتور رسید و باعث خشم و غضب بسیار او گردید . در غیبت او یک رئیس پلیس جرات داشته است که گارد ملی را احضار و مارشالی را که تحت نظر پلیس است به فرماندهی گارد ملی بگمارد . ولی در ضمن ناپلئون ناچار بود که به وضوح و روشن تایید نماید که فوشه با کمک ژان باتیست از فرانسه دفاع کرده اند . ناپلئون به اطلاع عموم رسانید که مارشال برنادوت با دوراندیشی موفق به تجهیز ارتشی از جوانان دهقانی تعلیم نیافته گردیده و موفق شده است که موجودیت فرانسه را از خطر نیستی نجات دهد .
فوشه به درجه آریستوکراسی ارتقا یافت و اکنون «دوک اورانتو» است . دوک نشین اورانتو مانند پونت کوروو زیبا و شاعرانه است و فوشه همان طوری که ما به سرزمین ایتالیایی خود آشنا هستیم به دوک نشین خود آشنا و وارد است . البته ناپلئون با شادی و مسرت علامت خانوادگی دوک اورانتو را طرح کرد . طرحی که ناپلئون برای علامت خانوادگی فوشه تهیه کرد ستونی طلایی بودکه ماری به دور آن پیچیده است .
این ستون طلایی خوشمزه و باعث مسرت است . نماینده سابق کلوپ ژاکوبین ها که به محض اطلاع از ثروت و مایملک اشرافیان فورا آن را به نفع جمهوری مصادره می کرد اکنون یکی از ثروتمندترین مردان فرانسه می باشد . یکی از بهترین دوستان او ، اوورارد کنتراتچی اسلحه ارتش و معشوق سابق ترز تالیین است . اوورارد علاوه بر کنتراتچی بودند بانکدار نیز می باشد و حامی فوشه است . در وضعیت فعلی از مار پیچیده دور ستون طلایی سخن نمی رود . ناپلئون به رئیس پلیس خود مقروض است و از این موقعیت استفاده کرده و به او گفت که درباره اش چگونه فکر و قضاوت می کند .
طبعا هرکس انتظار داشت ببیند آیا ژان باتیست مورد تشویق و تمجید امپراتور قرار می گیرد ؟ شاید فرماندهی عالی به او واگذار شود .ولی امپراتور حتی یک کلمه تشکر هم به او ننوشت .
ژان باتیست گفت :
- چرا از من تشکر کند ؟ من فرانسه را نه برای او بلکه برای فرانسه نجات دادم .
ما اکنون در « لاگرانژ »، ویلای بزرگ و دلپذیری نزدیک پاریس زندگی می کنیم . ژان باتیست از خانه کوچه آنژو متنفر است . با وجودی که اتاق های این منزل را جدیدا مبله و تزیین کردم می گوید :
- سایه هایی در زوایای این خانه مخفی هستند .
وقتی ژان باتیست برای اولین مرتبه این خانه را دید از او سوال کردم :
- با مجسمه نیم تنه مورو که در سرسرا گذارده ام موافقی ؟
ژان باتیست نگاهی به من کرد و جواب داد :
- جایی بهتر از این برای مجسمه پیدا نمی شد .می خواهم به محض این که مهمانانم وارد این خانه می شوند متوجه شوند که ما هرگز فراموش نمی کنیم که در خانه سابق ژنرال مورو زندگی می نماییم . دختر کوچولو تعجب می کنم که تو همیشه تمام آرزوهای مرا پیش بینی می کنی .
- تعجب ندارد . علتش این است که تو را دوست دارم .
من هر روزی که ژان باتیست مورد توجه نیست لذت می برم . زیرا می توانیم در سکوت و آرامش در ییلاق در کنار هم باشیم . البته به وسیله او از جریان و حوادث دنیای بزرگ خارج مطلع می شوم .
ژولی و ژوزف مراجعت کرده اند . امپراتور مارشال ژونو و ارتش او ره به اسپانیا فرستاد تا ژوزف به کمک او وارد مادرید شود . ارتش ژونو عملا به وسیله میهن پرستان اسپانیایی که انگستان آنها را پشتیبانی می کند تار و مار و نابود گردید . مارشال ژونو علت این مصیبت بزرگ را متوجه ژوزف می نماید زیرا چون او سلطان اسپانیا است و فرماندهی کل قوا را شخصا عهده دار بوده به پیشنهادات ژونو توجهی نمی کرده است . اگر ژوزف بتواند به ارتش فرماندهی کند عمل خوبی است و فقط برای آن که به برادر کوچک ژنرالش ثابت کند که مانند او نیز قادر به فرماندهی است دست به این کار زده است .
تعجب می کنم که ژولی هنوز نتوانسته است ژوزف را کاملا بشناسد . فکر می کنم اگر اوضاع وخیم شود ، آیا برادران ناپلئون او را همان طوری که در مارسی ترک کردند رها خواهند کرد ؟ خیر، نه همه ی آنها ، ژوزفین نسبت به او وفادار خواهد بود ولی ناپلئون به زودی او را ترک خواهد گفت . شایعه ای رواج دارد که ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد زیرا امیدوار از با کمک آرشیدوشس اطریشی دختر امپراتور فرانسوا موسس سلسله ناپلئون گردد . بیچاره ژوزفین نسبت به او خیانت و بی وفایی می کرد ولی هرگز ناپلئون را ترک و فراموش نخواهد کرد .
دیروز کنت تالیران بدون انتظار به ملاقات ما آمد . تالیران « شاهزاده بنوان » این ملاقات را ملاقات همسایگان نامید و خندید . تالیران و ما در یک موقع به فرمانروایی نواحی اشغال شده منسوب شدیم . پس از فوشه تالیران مقتدر ترین مرد کشور است . سال گذشته تالیران از وزارت خارجه استعفا کرد . ظاهرا تالیران پس از مشاجره شدیدی به ناپلئون درباره جنگ جدید دیگری اعلام خطر کرد و دست به استعفا زد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به هر حال چنین به نظر می رسد که ناپلئون قادر نیست از خدمات تالیران در وزارت خارجه چشم پوشی نماید . ناپلئون عالی ترین لقب امپراتوری را به او داد و قبل از اخذ هر تصمیم مهم به وسیله وزارت امور خارجه تالیران مورد مشورت و صلاح اندیشی قرار می گیرد .
من حقیقتا به این عالیجناب لنگ مفتخرم . بسیار فهمیده ، حاضر جواب و دلرباست . هرگز نزد خانم ها از جنگ و سیاست صحبت نمی کند . به زحمت می توانم قبول کنم که این مرد وقتی کشیش بوده است . اولین کشیشی بوده که سوگند وفاداری به رژیم جمهوری یاد کرده ، ولی چون از یک فامیل اشرافی است اگر به موقع به آمریکا فرار نمی کرد قسم او باعث جلوگیری از توقیف او به وسیله روبسپیر نمی شد . چند سال قبل ناپلئون از تالیران می خواست تا متاهل شود و با داشتن و تعویض مداوم معشوقگان تالیران موافق نبود )ناپلئون جدیدا نسبت به رفتار و اعمال اطرافیان و مخصوصا درباریان خود بسیار سخت گیر شده است .) ولی تالیران همیشه با گفتن اینکه واقعا قادر به ازدواج نیست و مایل است مجرد باشد معذرت خواسته است . اما تمام معذرت او بی نتیجه ماند و بالاخره با آخرین معشوقه خود ازدواج کرد . به محض آن که ازدواج عملی شد دیگر این دو نفر باهم دیده نشدند . البته چنین چیزی از یک کشیش سابق انتظار ندارم . به هر حال این مرد موثر و مقتدر مهمان غیر منتظره ی ما بود . از شوهرم سوال کرد :
- شاهزاده عزیز ، چرا مدتی است شما را در پاریس نمی بینم ؟
شوهرم در نهایت ادب جواب داد :
- عالیجناب نباید تعجب نمایید شاید شنیده باشید که به علت عدم سلامتی در مرخصی هستم .
تالیران با قیافه جدی سر خود را حرکت داد و با تمسخر سوال کرد که آیا شوهرم بهتر شده است ؟ و چون ژان باتیست هر روز چند ساعت در اطراف ویلا سواری می نماید رنگش کاملا برافروخته و سوخته شده و ناچار قبول کرد که حالش با سرعت رو به بهبودی می رود . تالیران بعدا سوال کرد :
- آیا اخیرا اخبار قابل توجهی از خارج کشور به شما رسیده است ؟
اولا این سوال احمقانه بود ! زیرا تالیران بهتر از همه از اخبار خارجه مطلع است و ثانیا .... ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- از فوشه سوال کنید او نامه های مرا قبل از من می خواند به هر حال خبر قابل توجهی ندارم .
- حتی نامه تشکر هم از رفقای سوئدی خود دریافت نکردید ؟
نکته مخصوصی در این سوال ندیدم . زیرا همه کس می داند که ژان باتیست با کمال جوانمردی افسران سوئدی را در لوبک به جای زندانی نمودن آزاد کرد و به وطنشان فرستاد و طبعا گاه گاهی از آنها که دارای اسامی غیر قابل تلفظ هستند نامه دریافت می کند . ولی معذالک این سوال معنی و مفهومی داشت . ژان باتیست سرش را بلند کرد و جواب داد :
- چرا نامه تشکر از آنها داشتم ، فوشه نامه را به شما نشان نداد ؟
- آموزگار سابق حساب مرد با وجدانی است . نامه را به من نشان داد ولی این نامه تشکر را معمولی و عادی فرض نمی کنم . از طرف دیگر تصور نمی کنم که این نامه قول نامه باشد .
ژان باتیست جواب داد :
- ملت سوئد در ماه مارس گذشته پادشاه خود گوستاو را بر کنار و عموی او شارل سیزدهم را به سلطنت انتخاب کرد .
این خبر مورد توجه من قرار گرفت و سوال کردم :
- راستی ؟ پادشاهی که از طرف خداوند مامور نابودی امپراتور بود از سلطنت بر کنار شد ؟
جوابی نشنیدم . ژان باتیست و تالیران مستقیما به چشم یکد یگر نگاه می کردند . این سکوت خسته کننده بود و برای آن که سکوت را برهم زده باشم گفتم :
- عالیجناب تصور نمی کند که این مرد واقعا دیوانه بوده است ؟
تالیرن لبخندی به من زد و جواب داد :
- مشکل است که اینجا قضاوت نمود و مطمئن شد . ولی به من گفته اند این شارل سیزدهم برای آتیه سوئد اهمیت فراوانی دارد . او پیرمردی مریض و عقیم است . اشتباه نکرم شاهزاده ؟
- ولی یکی از منسوبین خود به نام «کریستیان اوگوست فون هولشتین سوندنبرک اوگوستنبرگ» را به جانشینی خود انتخاب کرده است .
تالیران با خوشحالی جواب داد :
- چطور به راحتی این اسامی مشکل و دور و دراز را تلفظ می کنید ؟
- مدتی در شمال بدم و به این اسامی عادت کرده ام .
- دوست عزیزم ، آیا به زبان سوئدی علاقمند هستید ؟
- خیر عالیجناب موقعیتی برای فراگرفتن این زبان به دست نیاورده ام .
- تعجب می کنم ! .... یک سال قبل وقتی شما در دانمارک بودید امپراتور دست شما را در حمله و اشغال سوئد باز گذارد و وقتی دستور امپراتور به شما نوشته می شد به خاطر دارم .ولی شما به توقف در دانمارک و مراقبت سوئد راضی شدید . چرا این کار را کردید ؟ مدت ها بود که می خواستم این سوال را از شما بنمایم .
- شما خودتان گفتید که امپراتور مرا در حمله به این سرزمین آزاد و مختار گذارد . در آن موقع امپراتور می خواست تزار را در تصرف فنلاند کمک نماید . کمک ما مورد احتیاج نبود و همان طوری که شما یاد آوری کردید کافی بود که دانمارک را مراقب و ناظر سوئد باشم .
- در این نگاه و مراقبت چه دیدید دوست عزیز ؟ چه چیزی نظر شما را جلب کرد ؟
ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت .
- در شب های صاف و روشن چراغ های سواحل سوئد را می توان دید و غالب شب ها مه آلود بود و من به ندرت سواحل سوئد را می دیدم .
تالیران به جلو خم شد و با تفکر و اندیشه سر طلایی عصایش را که همیشه در دست دارد به چانه اش می زد . چرا این صحبت و مکالمه مورد توجه و خوش آیند اوست ؟راستی نمی توانم بفهمم .
- دوست عزیز ، آیا روشنایی زیادی در سواحل سوئد دیده می شد ؟
ژان باتیست سرش را به یک طرف خم کرد و لبخند زد . او هم از این صحبت لذت می برد .
- خیر نه چندان زیاد ، سوئد این مقتدر ترین کشور پریروز فعلا مملکت فقیری است .
- شاید کشور مقتدر فردا باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 12 از 23:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA