ارسالها: 6216
#121
Posted: 8 Aug 2012 21:37
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- از نقطه نظر سیاسی خیر ولی از لحاظ دیگر بله . هر ملتی که قادر باشد گذشته درخشان خود را فراموش نموده و از بالیدن به گذشته چشم پوشی کند مقتدر و تهدید آمیز خواهد شد .
تالییران لبخندی زد و جواب داد :
- هر شخصی نیز مقتدر و تهدید آمیز است . اگر بتواند گذشته غیر موثر خود را از یاد ببرد . شاهزاده عزیز نمونه هایی از این اشخاص داریم .
- عالیجناب زندگی برای شما آسان بوده ، شما در یک خانواده اشرافی متولد شدید و در هنگام جوانی مجاز بودید که موضوع های مختلف را مطالعه کنید و بیاموزید . زندگی برای شما نسبت به اشخاصی که از آنها یاد می کنید آسان و آسان تر بوده .
این حرف تاثیر شدیدی در تالیران گذاشت و لبخند او برطرف شد و با آرامی گفت :
- شاهزاده عزیز من شایسته این سرزنش ملایم شما هستم . کشیش سابق معذرت های خود را به گروهبان گذشته تقدیم می کند .
آیا منتظر لبخند ژان باتیست بود ؟ شاید ولی ژان باتیست روی صندلی خود به جلو خم شد چانه اش را روی دست گذارد و حتی به تالیران نگاه نکرد و گفت :
- عالیجناب از سوالات شما ، از مراقبت پلیس ، از سوظن ، خسته شده ام . شاهزاده بنوان خسته شده ام . بسیار خسته .....
تالیران فورا برخاست و گفت :
- پس باید فورا از شما درخواستی بنمایم و بروم .
ژان باتیست نیز برخاست
- درخواست ؟ نمی دانم از مارشالی که مورد غضب و بی مهری است چه کاری برای مرد مقتدری مانند شما ساخته است ؟
- توجه کنید پونت کوروو ی عزیز ، درخواست من در مورد سوئد است . راستی چه تطابق عجیبی ما هم اکنون درباره سوئد صحبت می کردیم .... دیروز فهمیدم که مجلس شورای سوئد نمایندگانی برای بحث در استقرار روابط سیاسی بین سوئد و فرانسه به پاریس اعزام داشته به علاوه این نمایندگان بر کناری پادشاه سابق و انتخاب شارل سیزدهم به سلطنت سوئد را نیز اعلام داشته اند . این آقایان نمی دانم اسامی آنها برای شما مفهومی دارد یا خیر ، آقای فون اسن ، و کنت پیرون به محض ورود به پاریس سراغ شما را گرفته اند .
ژان باتیست ابروهایش را درهم کشید .
- این اسامی برایم مفهومی ندارند و نمی دانم چرا این آقایان در جستجوی من بر آمده اند .
- افسران جوان سوئدی که شما پس از تصرف لوبک با آنها شام خوردید و آزادشان کردید غالبا از شما صحبت می کنند و شما را دوستدار مملکت خود می دانند و این آقایانی که به پاریس آمده و نماینده سوئد هستند . قطعا امیدوارند که شما به نفع مملکت آنها با امپراتور صحبت کنید .
ژان باتیست زیر لب زمزمه کرد :
- همانطوری که می بینید مردم سوئد اطلاع صحیحی از موقعیت و وضعیت خود ندارند .
تالیران جواب داد :
- میل دارم که شما این آقایان را بپذیرید .
ابروهای شوهرم بیشتر به هم نزدیک شده و چین ها یی روی پیشانی و ظاهر گردید .
- چرا ؟ آیا قادرم که در روابط این آقایان و امپراتور مفید باشم ؟ خیر . یا آن که شما می خواهید امپراتور را اغوا کنید تا از من بخواهد که به امور خارجه که به من ربطی ندارد مداخله کنم ؟ عالیجناب بسیار متشکر خواهم بود اگر درخواست خود را به طور وضوح بیان کنید .
تالیران با آرامش گفت :
بسیار ساده است میل دارم شما این آقایان سوئدی را بپذیرید و چند کلمه دوستانه با آنها صحبت نمایید . موضوع صحبت را نیز به خود شما واگذار می کنم آیا این درخواست من زیاد مشکل است ؟
ژان باتیست با ملایمتی که تاکنون نظیر آن را ندیده بودم گفت :
- گمان می کنم که شما متوجه باشید که چه درخواست مشکلی از من می کنید .
- میل دارم که این آقایان سوئدی متوجه نشوند که در حال حاضر امپراتور بهتر است بگوییم ، امپراتور احتیاجی به خدمات یکی از مشهور ترین مارشال های خود ندارد . درغیر این صورت این فکر در خارج کشور ایجاد خواهد شد که نزدیک ترین همکاران امپراتور با امور موافق نیستند . می بینید دلیل درخواست من بسیار ساده است .
- بسیار ساده بله ، برای دیپلماتی نظیر شما بسیار ساده و برای گروهبانی مانند من بسیار مشکل است .
ژان باتیست درحالی که مشوش و مضطرب به نظر می رسید به صحبت ادامه داد :
- من حقیقتا منظور شما را درک نمی کنم عالیجناب .
سپس دست خود را روی شانه تالییران گذارد .
- منظور شما این است که به من بفهمانید که کشیش گذشته بیش از آموزگار سابق حساب مشتاق و آرزومند انجام وظایف خود می باشد ؟
تالیران با حرکت مطبوع و دلچسبی با عصا به پای ناقصش اشاره کرد و گفت :
- پونت کوروو ی عزیز این دو پای سالم و ناقص مرا مقایسه کنید . موضوع بحث و سوال این است که انسان بفهمد به که و به چه دلیل ملزم به انجام وظیفه و خدمت است .
ژان باتیست با صدای بلند و از صمیم قلب شروع به خنده کرد . چنان خنده ای که مناسب شاهزاده نیست . به اسم دوران جوانی نظامی اش می خندید .
- نگویید که شما موظف به انجام خدمتی برای من هستید . نمی توانم باور کنم .
- البته خیر . اجازه بدهید و بگذارید که در محیط افق وسیع تری فکر کنم .... شما می دانید که ما کشیشان سابق در هنگام انقلاب روزگار راحتی نداشتیم . من برای نجات از این مشکلات تهدید آمیز به آمریکا فرار کردم . این مسافرت به من آموخت که نه تنها متوجه استان ها و کشورهای مجزا از نظر اداری باشم بلکه به قاره بیاندیشم . من خود را ملزم به انجام خدمت و وظیفه به قاره می دانم و به طور کلی خود را درمقابل امپراتور و مخصوصا فرانسه ملزم و موظف می دانم . پونت کوروو ی عزیز ، دست شما شاهزاده خانم مهربان را می بوسم خداحافظ دوست عزیزم . بحث و مکالمه تسکین دهنده ای داشتیم .
ژان باتیست تمام بعد از ظهر را مشغول سواری بود . شب اوسکار را در حل مسائل حساب کمک کرد . طفلک آن قدر ضرب کرد ، جمع زد و تفریق کرد تا چشمش درد گرفت . خواستم او را کمک کرده و به اتاق خوابش ببرم ولی آن قدر سنگین شده که نمی توانم او را بغل کنم .... دیگر در مورد ملاقات تالیران صحبتی نکردیم . قبل از خواب درباره فرناند مشاجره کردیم . ژان باتیست گفت :
- فرناند شکایت دارد که در موقع انعام بسیار دست و دل باز هستید . می گوید که هر دقیقه به او پول می دهید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#122
Posted: 8 Aug 2012 21:39
- شما خودتان به من گفتید که اکنون بسیار متمولیم و دیگر احتیاجی به صرفه جویی نیست و اگر من بخواهم فرناند دوست دوران تحصیل شما و مطمئن ترین فرد مورد اطمینان شما را خوشحال سازم باید پشت سر من به شما شکایت کند . واقعا آدم مهملی هستم .
- دیگر به فرناند انعام ندهید . او حقوق ماهیانه ای از فوشه دریافت می کند و با این ترتیب بیش از حد معمول انعام دارد .
مات و مبهوت شده بودم .
- چه گفتی ؟ آیا فرناند تو را چیزخور و دیوانه کرده اند ؟
- دختر کوچولو ، فوشه از فرناند درخواست کرده است که مراقب من باشد . فرناند هم قبول کرده زیرا تصور می نمود دیوانگی است که از پول صرفنظر کند .بعدا مستقیما نزد من آمد و گفت که چقدر فوشه به او می دهد و پیشنهاد کرد آن مبلغی که فوشه به او می پردازد از حقوقش کم کنم . فرناند شایسته ترین و مطمئن ترین افراد روی زمین است .
- و درباره تو چه چیزی به رئیس گزارش می کند ؟
- هر روز موضوعی برای گزارش وجود دارد . مثلا امروز اوسکار را در حساب و ضرب و جمع کمک کردم . این موضوع برای استاد ریاضیات قابل توجه است . دیروز ....
- دیروز نامه ای به مادام روکامیه نوشتید که من دوست ندارم .
- مکاتبات ما دوستانه است نه چیز دیگر.
دیگر صحبتی درباره تالیران نشد .
********************
فصل بیست و ششم :
پاریس ، شانزدهم دسامبر 1809
چه وحشتناک !
********************
تمام آنهایی که در آنجا بودند متاثر شدند و رنج کشیدند . امپراتور امر کرد که تمام افراد فامیل او ، دولت ، دربار و تمام مارشال ها حاضر باشند و دیروز در حضور آنها ژوزفین را طلاق داد .
پس از چندی برای اولین مرتبه از من و ژان باتیست دعوت شده بود تا در تویلری حاضر شویم . باید در ساعت یازده صبح در سالن تخت حضور می یافتیم . تا ساعت ده و نیم هنوز در تخت خواب بودم . تصمیم داشتم هر اتفاقی رخ دهد از بالش جدا نشوم . روزی سرد و هوا ابری بود . چشمان خود را بستم و خود را به خواب زدم . هرچه می خواهد بشود......
صدای ژان باتیست شنیده شد .
- هنوز خوابیده ای ؟ چه معنی دارد ؟
چشمانم را باز کردم . لباس رسمی او را دیدم ، یراق ها و زردوزی یقه بلند او می درخشیدند و ستاره ها و نشان هایش برق می زدند .
- سرما خورده ام از طرف من از رئیس تشریفات عذرخواهی کن .
- امپراتور مانند روز قبل از تاج گذاری پزشک مخصوصش را به اینجا خواهد فرستاد . فورا بلند شو و لباس بپوش ، دیر شده .
نگران نبودم ، با خیال راحت جواب دادم :
- تصور نمی کنم این مرتبه امپراتور طبیب خود را به عیادتم بفرستد . ممکن است ژوزفین در حالی که مشغول خواندن موافقت نامه طلاق است سر خود را بلند کند و مرا ببیند . گمان می کنم لااقل امپراتور راضی خواهد بود که ژوزفین با دیدن من بیشتر رنج نکشد .
با التماس و تمنا به ژان باتیست نگریسته و ادامه دادم :
- راستی نمی فهمی ؟ من نمی توانم این موفقیت نفرت آور ارزان بی قیمت را تحمل کنم .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- دختر کوچولو سرمای سختی خورده ای از تختخواب بیرون نیا .
سر خود را بلند کردم ، شنل آبی مخملی که از شانه هایش آویزان بود از در خارج و از نظر ناپدید گردید .
باز چشمانم را بستم . وقتی ساعت یازده اعلام گردید لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم .... فکر کردم که من هم پیر خواهم شد . چین های ریز اطراف چشم و لبانم ظاهر خواهد گردید . دیگر قادر به زاییدن نخواهم ..... با وجود بالش پر قو که زیر سرم بود حس می کردم سردم شده است . ماری را صدا کردم و شیر گرم خواستم . حس می کردم ممکن است حقیقتا سرما خورده باشم . ماری برایم شیر آورد ، کنار تختخوابم نشست و دست مرا در دستش گرفت . ژان باتیست قبل از ساعت دوازده مراجعت کرد ، ژولی نیز با او بود .
ژان باتیست با دقت یقه زردوزیش را باز کرد و گفت :
- دردناک ترین منظره ای که تاکنون دیده ام . امپراتور انتظارات زیادی از مارشال های خود دارد .
شوهرم با این حرف از اتاق خارج شد و ماری نیز پشت سر او حرکت کرد . زیرا ژولی به اتاقم آمده بود . ماری هرگز ژولی را نمی بخشد . با وجودی که خواهرم اکنون ملکه بدون تاج مملکت اسپانیا است با ماری به خشونت رفتار می کند . اسپانیایی ها ژوزف را از مملکتشان بیرون کردند ولی در پاریس کسی جرات نمی کند چنین چیزی بگوید .
ژولی برایم گفت که در تویلری چه گذشت .
- همه ما باید برطبق درجه و مقام در سالن تخت می ایستادیم . ما ، منظورم فامیل امپراتوری نزدیک تخت ایستاده بودیم که امپراتور و امپراتریس با هم وارد شدند . پشت سر آنها نخست وزیر و کنت رینو آمدند . کنت کنار امپراتریس ایستاده بود . امپراتریس مانند معمول لباس سفید دربر داشت و با پودر سفید که کاملا مناسب قربانی است آرایش کرده بود .......
-ژولی این قدر بی مهر و خشن نباش . این عمل نسبت به او بسیار وحشتناک بوده است .
- البته ، ولی من هرگز او را دوست نداشته ام و هرگز درباره عملی که نسبت به تو انجام داد نمی بخشم .
- او هرگز مرا نمی شناخت به علاوه تقصیری متوجه او نیست بعدا چه شد ؟
- سکوت مرگباری حکمفرما بود . امپراتور در این سکوت شروع به خواندن مدرک طلاق کرد . چیزی درباره این که فقط خدا می داند برداشتن این قدم و ترک ژوزفین برای او چقدر مشکل بوده به زبان آورد و یاد آوری نمود که این فداکاری از طرف او به خاطر فرانسه و میهن چندان بزرگ و مهم نیست .... و ژوزفین سیزده سال زندگی او را خرم و با نشاط کرده و خود او با دست خود تاج به سرش گذارده و گفت که ژوزفین همیشه نام امپراتریس فرانسه را حفظ خواهد کرد .
- وقتی طلاق نامه را می خواند چه حالتی داشت ؟
- خودت می دانی در کارهای رسمی چه شکل و حالتی دارد . مجسمه سنگی ، تالیران این حالت را «ماسک سزار» می گوید . بله ماسک سزار به صورت داشت و آن قدر با عجله قرائت می کرد که به زحمت می توانستیم گفته های او را تعقیب کنیم .
- بعدا چه شد ؟
- صحنه دردناک از اینجا شروع گردید ، یک نفر ورقه ای به دست امپراتریس داد و او با صدای بلند شروع به خواندن کرد . در اول صدای او آن قدر آهسته بود که به زحمت می توانستیم بشنویم . ناگهان شروع به گریستن کرد و ورقه را به کنت رینو داد . کنت باید موافقت نامه را برای او بخواند . لحظه دردناکی بود .
- در موافقت نامه چه نوشته شده بود ؟
- نوشته بود که با اجازه شوهر محبوبش به این وسیله اعلام می کند که قادر به آوردن اولاد نیست و به خاطر فرانسه بزرگترین فداکاری که ممکن است از زنی درخواست گردد از او خواسته شده . این مدرک می گفت که ژوزفین از امپراتور برای نیکی های او متشکر و معقد است که این طلاق لازم و واجب است تا فرانسه بتواند روز به وسیله اولاد مستقیم امپراتور صاحب فرمانروایی شود . ولی این جدایی زناشویی هرگز محبت های قلبی او را نسبت به امپراتوری تغییری نمی دهد ......
کنت رینو چنان با اشتیاق این مدرک را می خواند که گویی دستورالعمل پزشکی را قرائت می کند . در تمام این مدت ژوزفین مانند ابر اشک می ریخت .
- و بعد ؟
- بعدا همه ما اعضای امپراتوری به دفتر بزرگ ناپلئون رفتیم . ناپلئون و ژوزفین طلاق نامه را امضا کردند و همه ما به عنوان شاهد آن را امضا کردیم . هورتنس و اوژن مادر گریان خود را از اتاق خارج کردند و ژرم گفت که گرسنه است . امپراتور طوری به او نگاه کرد که گویی اگر در حضورما با مشت به مغز برادرش بکوبد لذت خواهد برد ولی فقط برگشت و گفت «گمان می کنم در سالن بزرگ قصر غذا برای فامیل من حاضر است . خواهش می کنم مرا معذور دارید . » با این حرف از اتاق خارج شد و سایرین به طرف بوفه حمله بردند . در این موقع دیدم که ژان باتیست از قصر خارج می شود . از او سراغ شما را گرفتم ، گفت مریض هستید من هم با او آمدم .
ژولی ساکت شد . آهسته گفتم :
- ژولی تاجت کج شده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#123
Posted: 8 Aug 2012 21:41
ژولی همیشه در مراسم رسمی نیم تاج به سر می گذارد و این مرتبه هم مانند همیشه نیم تاج او کج شده بود . کنار میز توالتم نشست موهایش را مرتب کرد و پودر به صورت خود زد و به پرحرفی ادامه داد :
- ژوزفین فردا قصر تویلری را ترک و به مالمزون می رود . امپراتور قصر مالمزون را به او داده ، تمام قروض او را پرداخته و به علاوه مقرری سالیانه ای معادل سه میلیون فرانک دریافت خواهد کرد که دو میلیون آن را دولت و یک میلیون آن را ناپلئون خواهد پرداخت . ناپلئون همچنین دویست هزار فرانک برای ساختمان جدیدی که ژوزفین در مالمزون شروع کرده پرداخته و چهارصد هزار فرانک هم برای گردنبند عقیقی که ژوزفین دستور ساختن آن را داده است پرداخت کرده است .
- هورتنس هم با او به مالمزون خواهد رفت ؟
- شاید فردا با مادرش به قصر مالمزون برود ولی آپارتمان خود را در قصر تویلری حفظ کرده است .
- پسر ژوزفین چه خواهد کرد ؟
- اوژن همچنان نایب السلطنه ایتالیا خواهد بود . تصور می رود که استعفا داده باشد ولی امپراتور استعفای او را نپذیرفته . به علاوه چندی قبل ناپلئون او را به نام پسر خود پذیرفته است . هورتنس هنوز باور می کند که پسر بزرگ او روزی جانشین امپراتور خواهد بود . راستی هورتنس بسیار غضبناک است . شاهزاده خانم خانواده هابسبورگ که امپرتور با او ازدواج خواهد کرد هیجده ساله است و انبوهی از شاهزادگان را به همراه خواهد داشت . هابسبورگ ها بسیار پر زاد و ولد هستند .
ژولی برخاست .
- باید برم عزیزم .
- کجا ؟
- به تویلری اگر با بناپارت ها نجوشم و در کلیه مراسم شرکت نکنم رنجیده خاطر خواهند شد .
نیم تاجش را مرتب کرد .
- به امید دیدار دزیره . زود تر خوب شو.
در حالی که چشمانم را بسته بودم مدتی در تختخواب دراز کشیدم. بناپارت وصله همرنگی برای یکی از دختران فرانسوا کلاری نیست . ژولی به بناپارت ها و تاج های آنها عادت کرده است . او بسیار تغییر نموده اوه ! چه تغییرات زیادی در خواهرم به ظهور رسیده ، آیا من مقصرم ؟ من بناپارت ها را به منزلمان ، به خانه همشهری کلاری ساده و شرافتمند راه دادم . آری من آنها را به خانه پدرم آوردم . هرگز نمی دانستم هرگز به خواب هم نمی دیدم که چنین خواهد شد .
میز کوچکی در کنار تختخوابم گذاردند . ژان باتیست میل داشت با همسر مریض و رنجور خود غذا صرف کند . باید تمام روز را در تخت خواب باشم و زودتر بخوابم . به همین دلیل وقتی ماری و مادام لافلوت ناگهان به بالینم آمدند وحشت کردم .
- علیاحضرت ملکه هورتنس استدعای ملاقات دارد .
با نگرانی پرسیدم :
- حالا؟ چه ساعتی است ؟
- دو صبح .
- چه می خواهد ؟ آیا به ایشان نگفتید که بستری هستم مادام لافلوت ؟
صدای مادام لافلوت می لرزید و بسیار مضطرب بود .
- البته گفتم ولی ملکه هورتنس مراجعت نکرد و درخواست کرده به هر ترتیبی است او را بپذیرید .
چشمانم را مالیدم .
- هیس ، ساکت ، تمام اهل خانه را بیدار خواهی کرد .
- ملکه هلند بسیار مشوش و مضطرب است و گریه می کند .
مادام لافلوت به من اطلاع داد که هورتنس لباس بسیار قیمتی و زیبایی پوشیده و سر دست لباسش با پوست گرانبها آرایش شده . ناگهان فکری به مغزم رسید . شاید فوشه پول خیاط او را می پردازد .
- ماری فورا برای ملکه هلند شکلات گرم ببر ، در تسکین و آرامش او موثراست . مادام لافلوت به علیا حضرت ملکه اطلاع دهید که حالم برای ملاقات ایشان مناسب نیست .
ماری کت خاکستری رنگی را که روی شانه اش و به روی پیراهن خوابی که مانند زنان دهقانی تا زیرگلویش می رسید انداخته بود . به طرفی پرت کرد و گفت :
- ایوت قبلا شکلات گرم برای ملکه هلند برده است . حالا دیگر از تختخواب بیرون بیایید . به ایشان گفته ام که بلافاصله به ملاقاتشان خواهید رفت . زود تر بجنبید کمک می کنم که لباستان را بپوشید او را منتظر نگذارید گریه می کند .
به لافوت گفتم :
- به اطلاع ملکه برسانید که هم اکنون خواهم آمد . .... ماری یک لباس ساده آبی برایم بیاورید .
- بهتر است کاملا لباس بپوشید مخصوصا لباس مناسبی در بر کنید . ملکه از شما درخواست خواهد کرد که همراه او بروید .
- کجا ؟
- معطل نکن لباست را بپوش قطعا در تویلری به شما احتیاج دارند .
وقتی یکدیگر را دیدیم هنوز گریه می کرد . اشک از دو طرف دماغ باریک و کشیده او سرازیر بود . دماغش در اثر گریه قرمز شده و حلقه های موی خرمایی رنگش روی پیشانی ریخته و آشفته بود .
- شاهزاده خانم ، مادرم مرا نزد شما فرستاد تا به او ترحم نموده و فورا نزد ایشان بروید.
در حالی که کنارش نشستم گفتم :
- کمکی از طرف من نسبت به مادر شما مقدور نیست .
- من هم به او همین را گفتم ولی او اصرار کرد که از شما خواهش کنم نزد ایشان بروید .
واقعا مضطرب بودم :
- من ؟
هورتنس در حالی که با گریه فنجان شکلات را به دهانش نزدیک می کرد جواب داد :
- امپراتریس قادر به خواب نیست و جز شما هیچ کس را نمی خواهد ببیند .
آهی کشیدم :
- بسیار خوب مادام همراه شما به آنجا خواهم آمد .
ماری قبلا جلو ایستاده و کت و کلاه مرا در دست حاضر داشت .
قرارگاه امپراتریس تقریبا خاموش بود . نور کم رنگی در راهروها می تابید . سایه های مشکوک وحشت آوری در راهروها می رقصیدند . در ضمن حرکت با میز و صندلی ها تصادف کردم . ولی وقتی هورتنس درب اتاق خواب امپراتریس را باز کرد . نور بسیار شدیدی که از اتاق خواب او به خارج تابید ، تقریبا کورم کرد .
روی هریک از میز ها روی بخاری و حتی روی کف اتاق شمعدان دیده می شد . چمدان ها و صندوق های باز خالی و نیمه پر خیره به ما نگاه می کردند . در گوشه و کنار این اتاق وسیع پیراهن ، زیر پیراهن ، پالتو ، لباس شب ، پیراهن روز ریخته و پاشیده بود . یک نفر با عجله جعبه جواهرات ملکه را جست و جو نموده بود . یک نیم تاج الماس زیر صندلی افتاده و می درخشید . امپراتریس تنها بود . دست هایش از هم باز و روی تختخواب پهن و وسیع به رو خوابیده بود . شانه های لاغر و ضعیف او در اثر گریه خشک حرکت می کرد . صدای درهم و برهم زن ها از اتاق مجاور به گوش می رسید . شاید در اتاق رختکن مشغول بسته بندی بودند . ژوزفین به هر حال تنها بود .
هورتنس گفت :
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو را آوردم .
ژوزفین حرکتی نکرد فقط ناخن هایش را در ملافه ابریشمی تختخواب بیشتر فرو کرد و فشار داد .
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو اینجاست .
با قدم های سریع و مطمئن به طرف تختخواب رفته و شانه هایی را که در اثر گریه می لرزیدند گرفته و ژوزفین را به پشت برگردانیدم . او اکنون به پشت خوابیده و با چشمان متورم به من نگاه می کرد . با یک نگاه دریافتم که آن ژوزفین قشنگ و فتان دلربا پیرزنی شده ، بله در همین تنها یک شب پیر شده بود . لبانش حرکت کرد و اشک تازه بی اختیار از چشمانش به روی گونه های سرخاب نمالیده اش سرازیر شد .
- دزیره !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#124
Posted: 8 Aug 2012 21:42
کنار تختخواب نشستم و سعی کردم دست او را در دست بگیرم . انگشتانش را فورا داخل انگشتان من قلاب کرد . دهان رنگ پریده اش نیمه باز بود فاصله بین دندانهایش را دیدم . گونه هایش مانند دستمال کاغذی پرچین و چروک بود . در اثر گریه آرایش رنگ و روغنی صورتش محو و سوراخ های ریز و کوچک روی پوست صورتش نمایان بود .
موهای مجعد کودکانه اش درهم و برهم و مرطوب روی پیشانیش ریخته بود . چانه گرد و قشنگ دخترانه اش که بسیار زیبا بود قدری به جلو آمده و علایم شروع پیدایش ضعف ظاهر گردیده بود . شمعدان ها با بی رحمی نور شدید خود را به این صورت ضعیف و بیچاره و تغییر یافته ژوزفین می تابانید . آیا ناپلئون او را بدون توالت و بزک دیده است ؟ ژوزفین در حال گریه گفت :
- سعی کردم وسایلم را جمع آوری کنم .
- علیاحضرت بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارند .
سپس رو به هورتنس گفتم :
- خانم شما این شمع ها را خاموش کنید .
هورتنس اطاعت کرد و مانند سایه از شمعی به شمعی می لغزید و بالاخره فقط چند شمع کوچک خواب باقی ماند . اشک ژوزفین خشک شد . حالا دیگر سکسکه می کند . این گریه خشک به مراتب از اشک ریختن بدتر است . در حالی که سعی می کردم برخیزم گفتم :
- علیاحضرت باید بخوابند .
ولی او مرا محکم گرفت و درحالی که لب هایش می لرزیدند گفت :
- امشب باید پیش من باشید . دزیره شما بهتر از همه می دانید که او چقدر مرا دوست دارد ، هیچ کس را بیش از من دوست ندارد . دوست دارد ؟ فقط مرا .... مرا دوست دارد .
حالا فهمیدم چرا می خواست مرا ببیند . می خواست مرا ببیند برای اینکه من بهتر از همه می دانم که ناپلئون چقدر او را دوست دارد . اگر بتوانم کمکی به او بنمایم ....
- بله .... مادام فقط و فقط شما را دوست دارد . وقتی شما را دید همه را فراموش کرد مثلا من ، راستی به خاطر دارید ؟
لبخند رضایتی در گوشه لبش دیده شد .
- شما گیلاسی شامپانی را به طرف من پرت کردید . لکه های شامپانی هرگز پاک نشد . پیراهن ابریشمی درخشنده ای بود . من باعث رنجش خاطر و غم و اندوه شما شدم ، عمدا اینکار را نکردم .
دستش را نوازش کردم و اجازه دادم خاطرات شیرین گذشته مایه تسلی او شوند . در آن زمان ژوزفین چند ساله بود ؟
سن او از سن فعلی من چندان بیشتر نبوده است . هورتنس گفت :
- ماما ، مالمزون را خواهید پسندید ، همیشه می گفتید مالمزون خانه حقیقی شما است .
ژوزفین حرکت شدید غیر ارادی نمود که گویی از خواب پریده است . چه کسی باعث قطع خاطرات شیرین او گردید ؟ اوه ....بله دخترش ، ژوزفین در حالی که سعی می کرد به چشمان من نگاه کند لبخند رضایت از لبانش محو گردید و گفت :
- هورتنس در تویلری خواهد ماند .
راستی ، ژوزفین پیر و خسته به نظر می رسید . به صحبت ادامه داد :
- هورتنس هنوز امیدوار است که ناپلئون یکی از پسران او را به جانشینی انتخاب کند . من نباید هرگز با ازدواج هورتنس با برادر ناپلئون موافقت می کردم . طفلک لذتی از زندگی نبرد . از شوهرش متنفر از و به پدرخوانده اش ....
ژوزفین باید می گفت «..... و به پدرخوانده اش عاشق ......» ولی بیش از این بی پرده صحبت نکرد . هورتنس با فریاد خشم و غضب خود را روی تختخواب انداخت . فورا او را بلند کردم . آیا می خواست مادرش را مضروب کند ؟ هورتنس با ناامیدید شروع به گریه کرد . بلافاصله متوجه شدم که این صحنه نباید ادامه داشته باشد . هورتنس مشغول گریه است . ژوزفین هم مجددا شروع خواهد کرد .
- هورتنس فورا ساکت شو ، آرام باش.
من به هیچ وجه حق نداشتم به ملکه هلند امر کنم . ولی هورتنس فورا اطاعت کرد .
- مادر شما باید استراحت کند . علیاحضرت چه موقع به مالمزون خواهید رفت . ژوزفین آهسته زمزمه کرد :
- بناپارت می خواهد که من فردا صبح زود عزمیت نمایم . قبلا به کارگران دستور داده که اتاق های مرا ....
بقیه جمله به علت گریه ناتمام ماند . به طرف هورتنس برگشتم :
- آیا دکتر کورویسار شربت خواب برای علیاحضرت فرستاده است ؟
- البته ولی ماما شربت را نخواهد خورد . ماما می ترسد کسی او را مسموم نماید .
به ژوزفین نگاه کردم مجددا به پشت خوابیده و اشک روی صورت متورمش جاری بود . با ناله گفت :
- او همیشه می دانست که من دیگر نمی توانم صاحب فرزندی شوم به او گفته بودم . زیرا یک مرتبه حامله شدم ، باراس .....
ساکت شد . سپس با فریادی از خشم و غضب گفت :
- آن باراس دیوانه پزشکی را فرستاد تا سقط جنین کنم . آن پزشک را فرستاد تا مرا خراب .... خراب و ناقص نماید .
- هورتنس ، بگویید یک نفر فورا چای گرم بیاورد . خود شما هم بروید استراحت کنید . من اینجا خواهم بود تا علیاحضرت بخوابند . شربت خواب کجا است ؟
هورتنس بین قوطی ها و شیشه ها و جعبه های روی میز توالت جست و جو کرده و شیشه کوچکی به دستم داد و گفت :
- دکتر کوریسار گفت پنج قطره .
- متشکرم خانم . شب بخیر.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#125
Posted: 8 Aug 2012 21:42
لباس سفید چروک خورده و مچاله شده ژوزفین را از تنش بیرون آوردم ، کفش طلایی را از پاهای لاغرش خارج نمودم . روی او را پوشانیدم . مستخدمه چای آورد فنجان را برداشته و فورا او را مرخص کردم سپس با دقت شربت خواب را در چای ریختم به جای پنج قطره شش قطره ریخته شد . بهتر. ژوزفین روی تختخوابش نشست . شربت را با ولع و تشنگی و با جرعه ای بزرگ سر کشید و گفت :
- این شربت هم مانند همه چیز زندگی من بسیار شیرین ولی آخر آن مزه تلخ و گزنده ای داشت .
لبخندی زد و با این لبخند ژوزفین سابق به خاطرم گذشت . بعدا به بالش تکیه داده و آهسته شروع به صحبت کرد .
- امروز صبح در مراسم رسمی دربار حاضر نشدید ؟
- خیر فکر کردم که شما ترجیح می دهید در آنجا حضور نداشته باشم .
ساکت شد . تنفس او منظم گردید .
- بله ترجیح می دادم ، شما و لوسیین تنها بناپارتی بودید که حضور نداشتید .
- من بناپارت نیستم ، فقط خواهرم با ژوزف ازدواج کرده ، نسبت من با بناپارت ها از این بالاتر نمی رود .
- او را ترک نکن دزیره .
- منظور علیاحضرت کیست ؟
- بناپارت .
شربت مخدر خواب آور تقریبا حواس او را مختل کرده ولی باعث تسکین او شده بود . بدون تفکر دست او را نوازش دادم .
بله دستی که رگ های آن متورم و بیرون آمده بود نوازش کردم . بله دست یک زن زیبای مسن و پیر . باز شروع نمود :
- وقتی قدرت خود را از دست می دهد چرا ندهد ؟ تمام مردان مقتدری را که تاکنون می شناسم قدرت خود را از دست داده اند . حتی بعضی از آنها نه تنها قدرت بلکه سر خود را نیز باخته اند . مانند همسر فقیدم دوبوهارنه وقتی سر و قدرت خود را از دست داد .....
چشمانش بسته شد . دستش را رها کردم .
- کنار من باشید می ترسم ....
- در اتاق مجاور می نشینم . منتظر می شوم تا علیاحضرت بیدار شوند . سپس همراه ایشان به مالمزون خواهم رفت .
-بله .... مایلم ....
خوابیده بود ، شمع را خاموش کرده به اتاق مجاور رفتم . تاریکی عمیقی حکمفرما بود . تمام شمع ها سوخته و خاموش شده بودند . با احتیاط به طرف پنجره رفته و پرده های سنگین را به کناری زدم . سپیده یک روز مغموم زمستانی طلوع کرده بود . در زیر نور رنگ پریده سحر گاهی یک صندلی بزرگ راحتی پیدا کردم . از شدت خستگی در حال مرگ بودم . سرم به قدری درد می کرد که شاید می خواست بترکد . کفش هایم را بیرون آورده و دو زانو روی صندلی نرم نشستم و به عقب تکیه دادم . سعی کردم بخوابم . مستخدمین بالاخره بسته بندی صندوق ها و چمدان ها را خاتمه داده بودند . سکوت در همه جا حکمفرما بود .
ناگهان در جای خود نشستم . یک نفر به این اتاق می آمد . نور شمع به روی دیوار منعکس گردید و صدای مهمیز شنیده شد .
سعی کردم از عقب پشتی بلند صندلی ببینم چه شخصی بدون اجازه به خوابگاه امپراتریس وارد می شود .
او ، طبعا او .
در مقابل بخاری ایستاد ، شمعدان را روی سر بخاری گذارد و به دقت به اطراف اتاق نگاه کرد . بدون اراده حرکتی کردم . فورا به طرف صندلی من متوجه شد و با خشم و غضب گفت :
- کسی آنجاست ؟
- فقط من قربان .
- این من کیست ؟
با لکنت جواب دادم :
- پرنسس پونت کوروو .
سعی کردم پایم را از زیر بدنم بیرون بیاورم تا بتوانم بنشینم و کفش هایم را پیدا کنم . ولی پایم به خواب رفته بود و به زحمت می توانستم آن را حرکت دهم . بدون آن که گفته مرا باور کند نزدیک تر آمد .
- پرنسس پونت کوروو ؟
با لکنت زبان گفتم :
- از اعلیحضرت امپراتور معذرت می طلبم پایم خواب رفته و کفشم را نمی توانم پیدا کنم . استدعا می کنم فقط یک دقیقه ....
بالاخره کفشم را پیدا کردم فورا ایستادم و به احترام خم شدم . ناپلئون سوال کرد :
- پرنسس بگویید ببینم در اینجا و در این ساعت چه می کنید ؟
درحالی که چشمانم را می مالیدم آهسته گفتم :
- قربان حتی خودم نیز متعجبم ، علیا حضرت امپراتریس امر کردند که امشب نزد ایشان باشم ، بالاخره خوابیدند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#126
Posted: 8 Aug 2012 21:43
ساکت بود تصور کردم مزاحم او شده ام لذا به صحبتم ادامه دادم :
- بهتر است بروم و مزاحم اعلیحضرت نشوم . اگر راه خروج این اتاق را پیدا کنم خواهم رفت . نباید امپراتریس را از خواب بیدا کنم .
- اوژنی مزاحم من نیستید ، بنشینید .
هوا روشن تر شده بود . نور کبود کم رنگ سحر گاهی روی تزیینات سالن تابلو های نقاشی زردوزی های حاشیه سفید که به دیوار آویخته بودند می تابید . نشستم و برای آن که کاملا بیدار شوم چشمم را مالیدم . ناپلئون بدون مقدمه گفت :
- البته نتوانستم بخوابم . خواستم از این خوابگاه وداع کنم . فردا کارگران و نقاشان به این قسمت قصر خواهند آمد .
سرم را حرکت دادم ، راستی حضور من در این وداع بسیار ناراحت کننده بود .
- ببین اوژنی .... او اینجا است . خوشگل نیست ؟
ناپلئون انفیه دان کوچکی که روی آن را با مینیاتور نقاشی کرده بودند از جیب خود بیرون آورد به آن نگاه کرد و فورا به طرف بخاری رفت و شمعدانی برداشت و عکس را زیر نور زرد لرزان شمع نگه داشت . تصویر دختر جوانی با صورت گرد و گونه های قرمز و چشم های آبی روی جعبه انفیه دیده می شد . صورت او بیش از هر چیز مانند گل سرخ قرمز بود . گفتم :
- مشکل است تصویر این انفیه دانها را قضاوت نمود تمام آنها به نظر من شبیه و یکسانند .
- به من گفته اند که ماری لوئیز بسیار زیبا است .
درب جعبه را باز کرد کمی انفیه به دماغ خود مالید و سپس نفس عمیقی کشید و با بهترین و برازنده ترین حرکاتی که مصرف کنندگان انفیه دارند دستمالش را جلو صورت و دماغش گرفت . دستمال و انفیه دان را در جیب شلوارش گذارد و به دقت به من نگاه کرد :
- پرنسس من هنوز نمی فهمم که چطور شما اینجا آمدید ؟
چون ایستاده بود سعی کردم مجددا از جایم برخیزم و بایستم ولی مرا به داخل صندلی فشار داد و نشانید .
- اوژنی متوجه اضطراب شما هستم ولی اینجا چه می کنید ؟
- علیاحضرت امپراتریس می خواستند مرا ببینند . من خاطره خوشی در علیاحضرت ....
و چون قادر به توضیح کامل نبودم با کلمات بریده و مقطع به صحبت خود ادامه دادم .
- من خاطرات آن روز خوشی را که امپراتریس با ژنرال بناپارت نامزد می شد به یاد ایشان می آوردم . آن روز بهترین دوران خوشی و شادمانی امپراتریس بوده است . سرش را حرکت داد و بدون تشریفات روی دسته صندلی من نشست .
- بله ، آن روز یک روز خوش و خرم در زندگی امپراتریس بوده ؛ برای شما چطور پرنسس ؟
- برای من روز بسیار مغموم و تاثر آوری بود . ولی مدت ها از ان روز می گذرد و تقریبا فراموش شده و رنج و شکنجه ام التیام یافته است .
بسیار سردم شده بود و آن قدر خسته بودم که فراموش کردم چه شخصی روی دسته صندلی من نشسته است .
سرم به طرفی خم شد و روی بازوی او افتاد متوحش شده و گفتم :
- اوه ، اعلیحضرت معذرت می طلبم .
- بگذارید سرتان روی بازوی من باشد . لااقل زیاد تنها نخواهم بود . تنهایی را حس نخواهم کرد .
سعی کرد بازویش را دور شانه ام گذارده و مرا به طرف خود بکشد ولی راست نشستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم .
- اوژنی آیا می دانستید که هابسبورگ قدیمی ترین خانواده سلطنتی دنیا است ؟ ارشیدوشس اطریش لیاقت همسری امپراتور فرانسه را دارد .
راست نشستم زیرا می خواستم صورت او را ببینم و بدانم آیا جدی صحبت می کند ؟ آیا شاهزاده خانم اطریشی لایق همسری پسر وکیل دعاوی کرس می باشد ؟
مجددا در فضا خیره شد و سوال کرد :
- می توانید والس برقصید ؟
سرم را حرکت دادم .
- می توانید هم اکنون به من نشان بدهید ؟ در وین شنیدم که همه والس می رقصند ولی در شونبرون وقت تمرین نداشتم . نشان بدهید ببینم چطور می رقصیدند .
- اینجا و حالا نمی شود خیر.
عضلات صورتش در هم کشیده شده و گفت :
- هم اکنون و هم اینجا .... شروع کنید .
با ترس و وحشت به خوابگاه امپراتریس اشاره کردم .
- قربان علیاحضرت را بیدار خواهید کرد .
دست بردار نبود فقط صدایش را کمی آهسته تر کرد و گفت :
- شروع کنید ! فورا ! پرنسس به شما امر می کنم !
برخاستم و گفتم :
- بدون موزیک مشکل است .
آهسته شروع به رقص و چرخیدن کردم «یک ، دو، سه ، یک ، دو، سه ، یک ، دو ، سه»
سرش را بلند کرد ، صورت او زیر نور پریده رنگ صبح کبود و پف کرده به نظر می رسید .
- اوژنی با او بسیار خوش بودم .
- اعلیحضرتا این ازدواج ضروری است ؟
- نمی توانم در سه جبهه بجنگم ، اغتشاشات جنوب را باید خاموش کنم . در جبهه کانال مانش باید دفاع نمایم و در جبهه اطریش ....
لب زیرش را جوید و ادامه داد :
- اگر دختر امپراتور با من ازدواج کند خیالم از اطریش راحت خواهد بود . امپراتور اطریش با من صلح خواهد کرد . دوست من تزار روس مشغول مسلح شدن است . شاهزاده خانم عزیز وقتی می توانم با دوستم تزار روس دست و پنجه نرم کنم که بالاخره با اطریش در صلح باشم . او گروگان من است گروگان شیرین و زیبا و دلفریب هیجده ساله .
ناپلئون مجددا انفیه دانش را بیرون آورد و به دقت به صورت سرخ مینیاتوری که روی انفیه دان بود نگاه کرد . ناگهان برخاست و سالن را به دقت نگاه کرد و گفت :
- بله ، همیشه همین طور بوده است .
آهسته با خود زمزمه می کرد . گویی می خواست تمام مناظر این سالن زردوزی های روی دیوار پرده ها و شکل و طرح مبل ها و کاناپه هایی را که در سالن انتظار خوابگاه ژوزفین بود . برای ابد در مغز و خاطره خود بسپارد وقتی می خواست از سالن خارج شود و برود به احترام خم شدم . آهسته دستش را روی سرم گذارد و بدون توجه موها ی مرا نوازش کرد و گفت :
- آیا می توانم خدمتی برای شما انجام دهم شاهزاده خانم عزیز ؟
- بله اگر اعلیحضرت لطف دارند برایم صبحانه بفرستند ، قهوه تند و سیاه بهتر است .
به صدای بلند خندید . خنده او جوان بود و خاطرات فراموش شده را بیدارمی کرد . سپس با قدم های سریع درحالی که مهمیزهایش صدا می کردند از سالن خارج شد .
در ساعت نه صبح به همراه ملکه از درب مخفی قصر تویلری خارج شدیم . کالسکه او منتظر ما بود . ژوزفین یکی از آن سه پوست سمور قیمتی و بسیار عالی راکه ناپلئون از ارفورت همراه آورده و جزو هدایای تزار روس بود روی شانه اش داشت .
یکی دیگر از این پوست ها ی سمور را ناپلئون در شانه خواهرش پولت انداخته و هیچ کس از سومین پوست سمور اطلاعی نداشت . ژوزفین با دقت زیاد آرایش کرده و زیر چشمش را پودر زیادی زده بود . صورت او بسیار ملایم و ساکت و فقط کمی بی روح به نظر می رسید . با عجله از پله ها پایین رفتم . هورتنس قبلا در کالسکه منتظر ما بود .
ژوزفین درحالی که کمی به جلو خم شده بود تا پنجره های تویلری را نگاه کند گفت :
- انتظار داشتم بناپارت از من وداع کند .
کالسکه حرکت کرد در پشت هر پنجره صورت های کنجکاو کالسکه را نگاه می کردند . هورتنس گفت :
- امپراتور صبح زود به ورسای رفت و چند روزی با مادرش خواهد بود .
تا قصر مالمزون حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم و در سکوت مطلق به سر بردیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#127
Posted: 8 Aug 2012 21:45
فصل بیست و هفتم :
پاریس ، آخر ژوئن 1810
بدبختانه این زن بی شباهت به سوسیس نیست .
********************
منظورم امپراتریس جدید ما است . جشن ها و پذیرایی ها و مراسم رسمی ازدواج ناپلئون با ماری لوئیز خاتمه پذیرفت و امپراتور بدون آنکه خم به ابرو بیاورد پنج میلیون فرانک برای تزیین آپارتمان های ماری لوئیز در قصر تویلری خرج کرد . مارشال برثیه در ماه مارس برای خواستگاری به وین رفت . سپس نماینده ناپلئون در عروسی شرکت جست . ناپلئون عموی ماری لوئیز ، ارشیدوک شارل را به عنوان نماینده خود تعیین کرد . امپراتور یک دفعه این ارشیدوک شارل را در آسپرن شکست داده بود ولی اکنون همین عموی شکست خورده عروس به جای داماد نشسته بود . در آخر کارولین به مرز اطریش فرستاده شد تا عروس امپراتور را استقبال کرده و خیر مقدم بگوید . در نزدیکی کورسل کالسکه عروس و خواهر شوهرش به وسیله دو سوار ناشناس متوقف گردید . باران به شدت می بارید . این دو سوار ناشناس با خشونت در کالسکه را باز کردند و داخل شدند . طبعا ماری لوئیز از وحشت فریادی کشید . ولی کارولین او را تسلی داده و گفت :
- زن برادر عزیز نترسید . فقط شوهر شما امپراتور و شوهر من مارشال مورات هستند .
شب را در قصر کامپین گذرانیدند . صبح روز بعد ناپلئون در کنار تختخواب ماری لوئیز صبحانه صرف کرد . وقتی که عمویش در پاریس این جفت شاهانه را عقد کرد مدت ها از شب زفاف آنها گذشته بود .
امپراتریس در ماه اول عروسی اجازه نداشت در جشن ها و مهمانی های بزرگ شرکت نماید . ناپلئون به دلایلی معتقد است که اگر زنان در ماه اول ازدواج فعالیت جسمانی کمتری داشته باشند بیشتر مهیای حاملگی هستند . به هر حال این فرضی است که امروز مورد قبول است . بالاخره نمی شد مراسم پذیرایی و جشن ها را به تعویق انداخت و دیروز در بین مارشال ها ، ژنرال ها ، سفرا ، بزرگان ، نجبا و شاهزاده گان ماهم به قصر تویلری دعوت شدیم تا به امپراتریس جدید معرفی شویم .
این پذیرایی نیز از هر حیث شبیه گذشته بود . سالن بزرگ رقص ، هزاران شمع ، انبوهی از اونیفورم ، لباس های درباری یا دنباله بلند ، سرود مارسیز ، باز شدن درب بزرگ سالن و حضور امپراتور و امپراتریس و دیگر هیچ .
ظاهرا در اطریش رسم است که عروس های جوان پیراهن صورتی بپوشند . ماری لوئیز پیراهن صورتی رنگ ساتن در برداشت بدن او در پیراهن تنگش فشرده شده و هزاران الماس به پیراهن خود آویخته بود . صورت او حتی صورتی رنگ و گرد و پر بود و تقریبا آرایش نداشت . در مقابل خانم های دربار که صورت خود را رنگ و روغن می زنند طبیعی جلوه می کرد و اگر کمی پودر روی دماغ قرمز و گونه های سرخش بزند بد نیست . موهای زیبا و دوست داشتنی دارد ، رنگ موهای پرپشتش خرمایی طلایی است و راستی هنرمندانه آرایش شده ، آیا کسی موهای مجعد کودکانه و قشنگ ژوزفین را به خاطر دارد ؟
لبخند از لب های ماری لوئیز دور نمی شود و بدون زحمت لبخند می زند ، چون دختر یک امپراتور حقیقی است . قطعا او را طوری تربیت کرده اند که به دو هزار نفر جمعیت در یک لحظه لبخند بزند . او شاهد حرکت ارتش های پدرش به جنگ ناپلئون بوده و هنگام اشغال اطریش به وسیله ارتش ناپلئون در وین می زیسته است . باید از طفولیت از ناپلئون متنفر بوده باشد . ولی پدرش او را مجبور کرد تا با امپراتور ازدواج نماید .
ناپلئون در قصر کامپیین نسبت به احساسات دختر جوانی که تحت مراقبت دایه ها و للله های مسن درباری پرورش یافته عجیب و بی روح به نظر می رسید .
امپراتور و امپراتریس در مقابل ما ایستادند . در مقابل آنها خم شدم و احترام گزاردم ، ناپلئون با لحن نا مطبوعی ما را معرفی کرد :
- و ایشان شاهزاده خانم پونت کوروو و خواهر زن برادرم ژوزف و پرنس پونت کوروو مارشال فرانسه است .
دست کش او را که بوی یاسمن می داد بوسیدم . می توانم قسم بخورم که او عطر یاسمن را به عطرهای دیگر ترجیح می دهد . چشمان آبی چینی مانندش با نگاه من مصادف شد . چشمان او برخلاف لبش لبخند نمی زدند .
وقتی امپراتور و امپراتریس روی تخت خود جای گرفتند ارکستر یکی از والس های وین را نواخت . ژولی نزد من آمد و درحالی که لباس مرا با دیده تنقید نگاه می کرد گفت :
- خیلی خوشگل است .
لباس مخمل قرمز رنگی در بر و تاج جواهر اسپانیا را به سر داشت . طبعا تاج او کج شده بود . با صدایی شبیه به ناله گفت :
- پایم درد گرفته بیا برویم در اتاق مجاور بنشینیم .
در جلو در با هورتنس مصادف شدم . او اکنون مانند مادرش لباس سفید می پوشد . هورتنس همراه میر آخورش کنت فالهولت بود و با نگاهی عمیق به چشمان کنت خیره شده بود . ژولی روی یک کاناپه نشست و نیم تاج کجش را مرتب کرد . با حرص و ولع گیلاس های شامپانی را که یک نفر برای ما آورد سر کشیدیم .
بلافاصله چیزی از خاطرم گذشت و گفتم :
- آیا راستی او متوجه است که روزی خاله اش در اینجا در تویلری زندگی می کرده ؟
- ژولی با اضطراب به من نگریست :
- در تمام دربار امپراتور ، کسی که خاله اش در قصر تویلری زیسته باشد وجود ندارد .
- بله امپراتریس جدید دختر خواهر بزرگ ملکه ماری آنتوانت است .
چشمان ژولی از تعجب باز شد .
- ملکه ماری آنتوانت !
- بله ژولی کلاری ، ماری آنتوانت هم ملکه همین قصر بود . به سلامتی تو عزیزم ، زیاد فکر نکن .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#128
Posted: 8 Aug 2012 21:51
گیلاسم را به سلامتی ژولی نوشیدم با خود فکر کردم که ماری لوئیز دلایل زیادی برای تنفر از ما دارد . ژولی قبلا چندین بار درباره جای تازه اش صحبت کرده بود از او پرسیدم :
- بگویید ببینم آیا امپراتریس همیشه لبخند می زند ؟
ژولی سرش را حرکت داده و گفت :
- بله همیشه .... و من باید به دخترانم بیاموزم که همیشه لبخند به لب داشته باشند . یک شاهزاده خانم حقیقی هرگز از لبخند خودداری نمی کند .
پولت بازوی خود را روی شانه ام گذارد . عطر تند و تحریک کننده ای زده بود . پولت درحالی که از خنده می لرزید گفت :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ماری لوئیز حامله شود .
ژولی درحالی که از هیجان تحریک شده بود پرسید :
- از چه موقع ؟
- از دیروز .
دیگر آن بوی تند عطری که پولت به خود زده بود استشمام نشد . ژولی برخاست و با ناز و افاده زیاد گفت :
- باید به سالن تخت بروم ، امپراتور مایل است که تمام اعضای خانواده سلطنتی نزد او باشند .
ژان باتیست را دیدم که به یکی از پنجره های سالن تکیه داده و با بی اعتنایی جمعیت را می نگرد . به طرف او رفتم و گفتم :
- می توانیم زود تر به منزل برویم .
سر خود را حرکت داد و بازوی مرا گرفت ، ناگهان تالیران راه عبور ما را بست و گفت :
- شاهزاده عزیز در جست و جوی شما بودم . این آقایان خواهش کرده اند که ایشان را به شما معرفی کنم .
پشت سر تالیران چند نفر افسر بسیار بلند قد با اونیفورم خارجی سرمه ای و حمایل طلایی ایستاده بودند . تالیران شروع به معرفی نمود .
- کنت براهه Brahe عضو سفارت سوئد ، سرهنگ ورد Wrde که حامل تبریکات پادشاه سوئد به مناسبت ازدواج امپراتور هستند و جدیدا وارد فرانسه شده اند . و «ستوان بارون کارل اتومورنر» که امروز صبح از استکهلم وارد شده و خبر تاثر انگیزی آورده اند . راستی شاهزاده عزیز ایشان پسر همان مورنر است که روزی در لوبک زندانی شما بود آیا هنوز او را به خاطر دارید ؟
ژان باتیست درحالی که با سکوت و آرامش افسران سوئدی را می نگریست جواب داد :
- هنوز با او مکاتبه دارم . سرهنگ ورد شما یکی از رهبران حزب اتحاد سوئد هستید این طور نیست ؟
آن افسر بلند قد عظیمی کرد . تالیران رو به من کرد و گفت :
- شاهزاده خانم عزیز ملاحظه می فرمایید اطلاعات همسر شما درباره اوضاع شمال چقدر وسیع است . حزب اتحاد سوئد برای اتحاد سوئد و نروژ فعالیت زیادی می کند .
لبخند مودبانه ای روی لب ژان باتیست نقش بست . هنوز بازوی مرا در دست داشت و با دقت مورنر را می نگریست . افسر کوتاه قد مو خرمایی که موهایش را از روی پیشانی و شقیقه ها به عقب شانه زده بود متوجه نگاه شوهرم شد و با فرانسه سلیس ولی تلفظ خشن گفت :
- شاهزاده به علت ماموریت تاثر آوری به اینجا آمده ام . «والاحضرت ولیعهد کریستیان آگوست آگوستنبرگ » در حادثه ای کشته شده است .
فقط برای یک لحظه ناخن های ژان باتیست چنان به بازویم فرو رفت که می خواستم از شدت درد فریاد بکشم و سپس با آرامش به صحبت ادامه داد :
- چه وحشتناک ! آقایان تسلیت صمیمانه ام را به شما تقدیم می کنم .
تالیران در نهایت ادب و توجه مخصوص پرسید :
- آیا پادشاه جدید سوئد وارثی دارد ؟
تصادفا در این موقع من به مورنر نگاه می کردم . عجب ! با نگاه مخصوصی به ژان باتیست خیره شده بود . گویی می خواست با این نگاه افکار خود را با شوهرم مبادله کند ! این افسران احتمالا از شوهرم چه می خواهند ؟ او قطعا قادر به زنده کردن ولیعهد آنها نیست . این حادثه ارتباطی با شوهرم ندارد ! به اندازه کافی زحمت و ناراحتی داریم و مورد غضب امپراتور هستیم . به آن سرهنگ قد بلند که حمایل زرد و آبی داشت نگاه کردم او نیز به شوهرم خیره شده بود .
بالاخره آن افسر کوتاه قد گفت :
- روز بیست و یکم ماه اوت پارلمان سوئد برای تعیین جانشین پادشاه تشکیل جلسه خواهد داد .
مجددا سکوت طاقت فرسایی برقرار گردید .
گفتم :
- ژان باتیست متاسفم که باید این آقایان سوئدی را ترک کنیم و برویم .
افسران با احترام خم شدند . ژان باتیست گفت :
- مجددا از شما خواهش می کنم تسلیت مرا به پادشاه سوئد تقدیم کنید و بگویید که چگونه قلبا در این عزاداری با او و ملت او شریک هستم .
مورنر بلافاصله گفت :
- فقط همین پیام را دارید ؟
ژان باتیست که قبلا به راه افتاده بود ایستاد . اول به مورنر و سپس به دیگران نگاه کرد و بالاخره ، کنت براهه را که بیش از نوزده سال نداشت به دقت نگریست و گفت :
- کنت براهه ، معتقدم که شما به یکی از برجسته ترین خانواده های سوئد متعلقید و به همین دلیل از شما درخواست می کنم که به دوستان و افسران خود یاد آوری کنید که من همیشه شاهزاده پونت کوروو و همچنین مارشال فرانسه نبوده ام. من در بین دوایر اشرافی سوئد یک ژنرال سابق ژاکوبین خواهم بود . خدمات و مشاغل خود را از درجه گروهبانی شروع کرده ام و در دنیایی از حوادث پیش رفته ام . از شما خواهش می کنم این موضوع را به خاطر داشته باشید تا .....
نفس عمیقی کشید و مجددا ناخن های او در بازویم فرو رفت و به صحبت خود ادامه داد :
- تا شما بعدا مرا سرزنش و ملامت نکنید .
آن شب مجددا تالیران را با وضع بسیار برجسته ای ملاقات کردیم . برحسب تصادف کالسکه او در کنار کالسکه ما در جلو قصر تویلری متوقف بود در همان لحظه که می خواستیم سوار کالسکه شویم تالیران را دیدم که آهسته به طرف ژان باتیست آمد و گفت :
- شاهزاده عزیز نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند و سرپوشی به روی آن بگذارد . ولی شما دوست عزیزم از هدیه ای که به شما داده شده استفاده نمی کنید . هیچکس حقیقتا نمی تواند قبول کند که شما افکاری را که در مورد کشور سوئد دارید مخفی می نمایید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#129
Posted: 8 Aug 2012 21:52
- در این صورت باید به کشیش سابق یاد آوری نمایم که در کتاب مقدس نوشته شده است «همیشه حقیقت را بگویید و از دروغ که زبان شیطان است دوری کنید . »
تالیران لب خود را گزید و آهسته گفت :
- شاهزاده نمی دانستم که شما نابغه هستید ، راستی تعجب می کنم .
ژان باتیست به صدای بلند خندید و جواب داد :
- نبوغ گروهبانی را که در کنار آتش میدان نبرد با رفقای خود نشسته است بیش از حد معمول ستایش نکنید .
سپس ناگهان با قیافه جدی سوال کرد :
- آیا افسران سوئدی به شما گفته اند که کدام یک از اعضای خانواده سلطنتی سوئد برای جانشینی پادشاه پیشنهاد گردیده ؟
- شوهر خواهر ولیعهد مرحوم ، پادشاه دانمارک یکی از کاندیداها است .
ژان باتیست سرش را حرکت داد
- دیگر که ؟
- «دوک اوگوستنبرگ » برادر جوان پادشاه سابق سوئد که کشته شد به علاوه پادشاه سابق که اکنون به سوییس تبعید شده و آنجا زندگی می کند . پسری دارد ولی چون پدر او دیوانه شناخته شده کسی انتظار زیادی از این فرزند ندارد .
- پارلمان سوئد تشکیل جلسه خواهد داد ، ملت می تواند برای سرنوشت خود تصمیم اتخاذ کند . شب بخیر دوست عزیز .
- شب بخیر جناب آقای وزیر .
به خانه برگشتیم . ژان باتیست با عجله به اتاق رختکن رفت و یقه بلند زردوزی شده خود را باز کرد .
- ژان باتیست سال ها است به شما می گویم که یقه خود را گشاد تر کنید این لباس مارشالی برای شما خیلی کوچک است .
آهسته زمزمه کرد :
- خیلی کوچک ، دخترک بی گناه کوچک من ، نمی داند و متوجه نیست چه می گوید بله خیلی کوچک است .
بدون آن که اعتنایی به من بکند به طرف اتاق خواب خود رفت .
اکنون مشغول نوشتن هستم زیرا نمی توانم بخوابم . بسیار نگرانم در مورد چیزی که در شرف وقوع است و من قادر به جلوگیری و احتراز از آن نیستم . نگرانم .ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ نگرانم ، مشوشم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#130
Posted: 8 Aug 2012 21:53
جلد دوم
**********
دفتر سوم
فرشته صلح ما
**********
فصل بیست و هشتم
پاریس ، سپتامر 1810
یک نفر شمعدان را بالای صورتم گرفت .
********************
- دزیره زود برخیز فورا لباس بپوش .
ژان باتیست با شمعدان در کنار تختخواب من ایستاده بود . شمعدان را روی میز گذارد و مشغول بستن دکمه های لباس نظامی خود شد .
- ژان باتیست دیوانه شده ای ؟ هنوز شب است .
- عجله کن اوسکار را هم بیدار کردم . می خواهم او هم حضور داشته باشد .
صدای صحبت و رفت و آمد در طبقه او شنیده می شد . ایوت وارد شد با عجله و شتاب لباس ندیمگی خود را روی لباس خواب پوشیده بود . من این لباس را به او داده ام و دنباله آن روی زمین کشیده می شود .
ژان باتیست با عجله گفت :
- ایوت عجله کنید . زود تر پرنسس را حاضر نمایید . به ایشان کمک کنید .
سوال کردم :
- اتفاقی رخ داده ؟
- بله و خیر ، خودت حالا خواهی شنید فقط زود باش ، عجله کن .
کاملا قدرت تفکر را از دست داده بودم . پرسیدم :
- چه بپوشم ؟
- زیبا ترین ، قشنگ ترین و گرانبها ترین لباس هایت را بپوش فهمیدی ؟
کاملا عصبانی و خشمگین بودم :
- نه هیچ چیز نمی فهمم . ایوت پیراهن زردی که آن روز در دربار پوشیدم بیاورید ، ژان باتیست بالاخره نخواهید گفت چه خبر است ؟
ولی ژان باتیست در حالی که دستهایش را حرکت می داد از اتاق خارج شد . موهایم را آرایش کردم . ایوت پرسید ؟
- نیم تاج شاهزاده خانم ؟
با خشم جواب دادم :
- بله نیم تاج ، جعبه جواهراتم را بیاور .
هرچه جواهر دارم به خودم خواهم آویخت . اگر به من نگویند چه خبراست چه می دانم چه لباسی بپوشم ، به چه علت اوسکار را در این وقت شب بیدارکرده اند ؟
- دزیره حاضر شدید ؟
- ژان باتیست اگر نگویید .....
ایوت آهسته گفت :
- کمی رژ به لب خود بمالید .
در آینه میز توالت صورت خواب آلودم به من دهن کجی می کرد .
- ایوت ، پودر ، سرخاب ، روژ
- دزیره عجله کنید بیش از این نمی توانیم آنها را منتظر بگذاریم .
- چه اشخاصی را نمی توانیم منتظر بگذاریم ؟ تنها چیزی که می دانم این است که نیمه شب است و میل دارم هرچه زود تر بخوابم .
ژان باتیست بازویم را گرفت .
- ممکن است لطف و محبت داشته باشی و بگویی چه حادثه ای رخ داده ؟
- دزیره بزرگ ترین و مهمترین لحظه زندگانی من فرارسیده .
فقط می خواستم بایستم و به او نگاه کنم . ولی دست او مانند گیره ی آهنی بازوی مرا گرفت و به طرف پله ها کشید . در جلو در بزرگ سرسرا فرناند و ماری اوسکار را به طرف ما راندند . چشمان اوسکار از شدت هیجان می درخشید :
- بابا جنگ است ؟ امپراتور به دیدن ما می آید ؟ ماما چه لباس قشنگی پوشیده است !!
فرناند و ماری بهترین لباس کودک را در برش کرده و موهای مجعد و خشن او را با آب شانه زده بودند . ژان باتیست دست اوسکار را گرفت .
سالن مانند روز روشن بود هرچه شمعدان داشتیم همه را روشن کرده بودند و چند نفر در انتظار ما بودند . ژان باتیست بازوی مرا در دست گرفت و بین من و اوسکار به طرف گروهی که منتظر ما بودند پیش رفت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....