ارسالها: 6216
#131
Posted: 8 Aug 2012 21:55
اونیفورم خارجی ، حمایل های آبی و زرد ، ستاره های درخشان روی سردوشی و نشان ها دیده می شد . افسر جوانی با لباس و چکمه هایی که از پاشنه تا ساق مملو از گل بود بین منتظرین ایستاده و موهای طلایی و آشفته او روی پیشانی اش ریخته بود . پاکت بزرگ لاک و مهر شده ای در دست داشت . با ورود ما منتظرین خم شده و تعظیم کردند . سکوتی مانند سکوت مرگ و قبر در سالن حکمفرما بود . افسر جوان حامل پاکت قدم پیش گذارد . باید چندین شب و روز بدون توقف در حرکت بوده باشد . حلقه های کبود رنگی که حاکی از خستگی شدید بود زیر چشمانش دیده می شد و پاکتی که در دست داشت می لرزید . ژان باتیست با تفکر گفت :
- «گوستاو فردریک مورنر» ، افسر پیاده نظام «اپلاند» زندانی سابق من در لوبک از دیدار مجدد شما خوشحالم ، راستی مشعوفم .
این همان افسری است که ژان باتیست یک شب تمام درباره آتیه شمال اروپا با او بحث کرده بود و او با دست لرزان پاکت را به ژان باتیست داد و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد .
قلبم از حرکت ایستاد . ژان باتیست آهسته دستم را رها کرد و مدرک را گرفت .
- والاحضرت ، من رئیس تشریفات اعلیحضرت شارل سیزدهم افتخار دارم که گزارش نمایم مجلس شورای سوئد به اتفاق آرا پرنس پونت کوروو را به عنوان وارث تخت سلطنتی سوئد انتخاب کرده ، اعلیحضرت شارل سیزدهم آرزومند است شاهزاده را به فرزندی خود قبول و فرزند عزیز خود را در سوئد بپذیرد .
گوستاو فردریک مورنر پس از این سخنرانی تعادل خود را از دست داده و آهسته زمزمه کرد :
- معذرت می خواهم چندین روز بدون توقف در حرکت بوده ام .
مسن ترین مهمان ما که سینه او با نشان ها و مدال ها زینت داده شده بود سعی کرد از سقوط مورنر جلوگیری نماید . ولی مورنر مجددا قدرت خود را حفظ کرد و گفت :
- ممکن است این آقایان را به شاهزاده پونت کوروو معرفی نمایم ؟
ژان باتیست درحالی که گویی انتظار این معرفی را داشت سرش را حرکت داد و گفت :
- با سرهنگ ورد و کنت براهه قبلا آشنا شده ام .
- سفیر فوق العاده ما در پاریس ، «فیلد مارشال کنت هانس هنریک فون اسن » .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- مارشال شما قبلا فرمانروای پومرانی بودید و پومرانی را علیه حملات من بسیار خوب دفاع کردید .
- «بارون فریزندورف» آجودان فیلد مارشال فون اسن .
فریزندورف لبخندی زد و گفت :
- یکی از زندانیان والاحضرت در لوبک .
مورنر ، فریزندورف و کنت براهه جوان با چشمان درخشان به ژان باتیست نگاه می کردند . ورد که قیافه و نگاه خشنی داشت در حال انتظار ایستاده بود . در قیافه مارشال کوچکترین تغییری دیده نمی شد و فقط لب های به هم فشرده او تلخی و خشونت او را ظاهر می ساخت . آنچنان سکوتی حکمفرما بود که صدای سوختن شمع ها به گوش می رسید . ژان باتیست نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد :
- تصمیم مجلس شورای سوئد را می پذیرم .
سپس نگاهش را به صورت فون اسن کاندیدای پیر تخت سلطنت سوئد و خدمتگذار پادشاه فرتوت بدون اولاد ثابت شد و در حالی که بسیار متاثر بود به صحبت خود ادامه داد :
- از اعلیحضرت شارل سیزدهم پادشاه سوئد و مردم سوئد به مناسبت اعتمادی که به من داشته اند تشکر می نمایم . و سوگند یاد می کنم که آنچه در قدرت دارم برای حفظ و اثبات این اعتماد به کار ببرم .
فون اسن سر خود را خم کرد . کمی بیشتر خم گردید و بالاخره کاملا خم شد و احترام کرد . با این عمل او سایرین نیز خم شده و در مقابل شوهرم احترام کردند . در همین موقع حادثه بسیار عجیبی رخ داد . اوسکار که تا آن موقع ساکت بود به جلو رفت و در صف سوئدی ها قرار گرفت . چرخید و دست کوچک او در دست کنت براهه جوان را که نمی تواند بیش از ده سال از اوسکار من بزرگتر باشد گرفت . اوسکار آنجا بین سوئدی ها ایستاده و سر خود را در کمال احترام مانند آنها خم کرده و به پدر و مادرش تعظیم کرد .
ژان باتیست بازوی مرا گرفت و گفت :
- شاهزاده خانم و من به مناسبت رسانیدن این پیام از شما تشکر می کنیم .
سپس حوادث زیادی با سرعت به وقوع پیوست .ژان باتیست گفت :
- فرناند بطری هایی را که موقع تولد اوسکار در زیرزمین گذاشتم بیاورید .
من سعی کردم ماری را پیدا کنم . خدمه منزل ما در کنار در ایستاده بودند . مادام لافلوت که با لباس بسیار زیبایی آنجا ایستاده بود (شاید فوشه رئیس پلیس پول لباس او را داده است . )تعظیم کرد . در کنار او خواننده من نیز خم شد . ایوت گریه می کرد . فقط ماری حالت طبیعی خود را حفظ کرده و پیراهن پشمی خود را روی لباس قدیمی و دهقانیش پوشیده بود . چون مشغول پوشانیدن لباس اوسکار بود وقت نداشت که به خود بپردازد . به همین دلیل در گوشه ای ایستاده و سعی می کرد پیراهن پشمی خود را طوری در دست بگیرد که لباس خوابش معلوم نشود . آهسته در گوشش گفتم :
- ماری می شنوی ؟ ملت سوئد تاج سلطنت به ما اهدا کرده این تاج مانند تاج ژولی و ژوزف نیست . ماری فرق زیادی بین دو تاج وجود دارد . ماری می ترسم .... ماری.... وحشت دارم و نگرانم .
ماری درحالی که فراموش کرد لباس پشمی اش را با دست نگه دارد با خشونت و غضب گفت :
- اوژنی .....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#132
Posted: 8 Aug 2012 21:55
در همین موقع قطره اشکی روی گونه او غلطید . ماری ....ماری عزیز من در مقابلم خم شد و احترام کرد .
ژان باتیست کنار بخاری تکیه داده و مدرکی را که مورنر همراه آورده بود مطالعه می کرد . کنت فون اسن خشن به طرف او رفت و گفت :
- این شرایطی است که در تحت آن والاحضرت انتخاب شده اند .
ژان باتیست سر خود را بلند کرد .
- شما خودتان یک ساعت قبل از انتخاب من مطلع شدید . شما در تمام این مدت در پاریس بودید . مارشال متاسفم .
فون اسن با تعجب و اضطراب ابروی خود را بالا کشید و جواب داد :
- والاحضرت از چه متعجبید ؟
- از اینکه متعجبم که شما وقت نداشتید کاملا در جریان اوضاع قرار بگیرید . قلبا از این موضوع متاسفم آقای کنت شما با صداقت کامل از روش و سیاست های خانواده سلطنتی وازا Vaza دفاع کردید و این عمل چندان ساده و آسان نبود .
- البته بسیار مشکل بود در نبردی که علیه شما شرکت کردم شکست خوردم والاحضرت .
ژان باتیست جواب داد :
- با کمک یکدیگر ارتش های سوئد را زنده و احیا می کنیم و ارتش نیرومندی به وجود می آوریم .
فیلد مارشال درحالی که لحن تهدید آمیزی داشت گفت :
- قبل از آنکه جواب شاهزاده پونت کوروو را به استکهلم بفرستم . توجه ایشان را به یکی از مواد شرایط مندرجه در این مدرک جلب می کنم . این ماده مربوط به ملیت است . پذیرش شاهزاده پونت کوروو به نام پسر خوانده اعلیحضرت شارل سیزدهم تابعیت سوئد را ایجاب می کند .
ژان باتیست لبخندی زد .
- فکر کردید که من با تابعیت فرانسه وارث تاج و تخت سوئد خواهم شد ؟
لبخندی که حاکی از رضایت باطنی بود صورت خسته کنت پیر را روشن کرد ولی من تصور می کنم که گفته ژان باتیست را به خوبی نفهمیدم .
- فورا به حضور امپراتور فرانسه شرفیاب می شوم و از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهد من و فامیل من تابعیت فرانسه را ترک کنیم .... اوه شراب .... فرناند تمام بطری ها را باز کنید .
فرناند با خوشحالی بطری های پر گرد و خاک را روی میز کوچکی چید ، من مانند چوپان و دایه مهربانی این بطری ها را با مراقبت از «سو» به کوچه روشه و از آنجا به کوچه آنژو تغییرمکان داده بودم . ژان باتیست گفت :
- وقتی این شراب ها را خریدم وزیر جنگ بودم . در آن هنگام اوسکار قدم به این دنیا گذاشت به همسرم گفتم روزی این بطری هارا باز می کنم که فرزند ما به ارتش فرانسه ملحق شود .
فرناند اولین بطری را باز کرد . صدای کودکانه اوسکار که هنوز دست کنت را در دست داشت شنیده شد .
- اگر چه ماما امیدوار است مثل پدر بزرگم تاجر ابریشم باشم ولی من میل دارم موزیسین شوم .
با این صحبت او حتی مورنر خسته هم خندید . تغییری در خطوط صورت کنت فون اسن دیده نشد . فرناند گیلاس ها را با شراب قرمز رنگ پر کرد ، کنت براهه جوان گفت :
- والاحضرت شما اکنون اولین لغت سوئدی را می آموزید و این لغت «اسکال» است یعنی به سلامتی ، میل دارم پیشنهاد کنم به سلامتی وا......
نتوانست جمله خود را تمام کند . ژان باتیست فورا گیلاس خود را بلند کرد و گفت :
-آقایان خواهش می کنم گیلاس خود را به سلامتی اعلیحضرت شارل سیزدهم پدر خوانده مهربان من بنوشید .
آهسته گیلاس های خود را نوشیدند درحالی که فکر می کردم خواب می بینم آن شراب عالی را نوشیدم . نمی توانم باور کنم به گمانم در تخت خواب افتاده ام و خواب می بینم . ناگهان یک نفر با صدای بلند گفت :
- به سلامتی الاحضرت ولیعهد شاهزاده کارل یوهان .
سپس همه با هم گفتند :
- پاینده باد هان اسکال لوا .
یعنی چه ؟ این جمله سوئدی چه معنی دارد ؟ روی دیوان کوچک کنار بخاری نشستم . نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند تا بگویند پادشاه سوئد می خواهد شوهر مرا به فرزندی قبول کند و با این پذیرش شوهر من ولیعهد کشور سوئد خواهد بود !
همیشه فکر می کردم ممکن است اطفال کوچک را به فرزندی قبول کرد . سوئد نزدیک قطب شمال ! استکهلم ! شهری که آسمان آن مانند ملافه تازه شسته شده سفید و درخشان است ! فردا پرسن تمام این حوادث را در روزنامه خواهد خواند ولی نخواهد دانست که همسر شاهزاده پونت کوروو ولیعهد جدید همان دختر کوچک همشهری کلاری دوران گذشته است . گفتم :
- ماری طفل ممکن است تحمل این شراب قوی را نداشته باشد کمی آب با آن مخلوط کن.
ولی ماری ناپدید شده بود . مادام لافلوت در حالی که تا روی کفش اوسکار خم شده بود گیلاس او را گرفت . بارون فریزندورف گفت :
- اوسکار ؟ دوک سودرمانلند Sdermanland.
و سپس توضیح داد :
- در سوئد معمولا برادر ولیعهد دارای چنین لقبی است ولی در این وضعیت به خصوص ....
ساکت شد و صورت او سرخ گردید . ژان باتیست آهسته گفت :
- چون ولیعهد برادر خود را به سوئد نخواهد آورد این لقب به فرزند ولیعهد داده خواهد شد . برادرم در پان زندگی می کند و میل ندارم به نقطه دیگری عزیمت نماید .
کنت براهه در جواب اظهار داشت :
- تصور کردم والاحضرت برادری ندارند .
- مخصوصا به برادرم تاکید کردم که حقوق بخواند تا مانند پدرم منشی ساده دادگستری نباشد . آقایان برادر من وکیل دادگستری است .
در همین لحظه اوسکار سوال کرد :
- ماما از سوئد راضی خواهی بود ؟ آنجا را خواهی پسندید ؟
سکوت حکمفرما گردید . همه می خواستند جواب مرا بدانند . در انتظار من هستند ، خیر نمی توانند چنین انتظاری از من داشته باشند اینجا خانه من است وطن من است ، من هنوز یک زن فرانسوی هستم ، من ....
آنگاه متوجه شدم که ژان باتیست آرزو دارد ترک تابعیت فرانسه را بنماید . من همسر ولیعهد مملکتی هستم که کوچکترین اطلاعی درباره آن مملکت ندارم . همسر ولیهعد کشوری هستم که در آنجا نجبای واقعی نه مانند نجبای خود رو و جدید فرانسه زندگی می کنند . وقتی اوسکار گفت که پدرم تاجر ابریشم بوده متوجه لبخند آنها شده بودم . فقط کنت فون اسن بی اعتنا به من نگاه می کرد . شاید از اینکه همسر ولیعهد مملکتش دختر تاجر ناشناسی است خجلت زده و برای دربار سوئد متاسف بود . اوسکار مجددا با اصرار پرسید :
- ماما بگویید که سوئد را خواهید پسندید ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#133
Posted: 8 Aug 2012 21:57
- اوسکار هنوز سوئد را نمی شناسم ولی بسیار مایل به دیدن آن هستم .
کنت فون اسن با لحنی تقریبا خشن گفت :
- ملت سوئد بیش از این از شما انتظار ندارد .
لهجه سخت و غلیظ او مرا به یاد پرسن انداخت و بسیار میل داشتم با آنها دوستانه صحبت کنم .
- شخصی را که در زمان گذشته می شناختم اکنون در سوئد زندگی می کند نام او پرسن تاجر ابریشم است . فیلد مارشال آیا او را می شناسید ؟
فیلد مارشال جواب کوتاه و خشکی داد :
- بسیار متاسفم والاحضرت .
- شاید آقای بارون فریزندورف شما او را بشناسید ؟
- متاسفانه خیر والاحضرت .
- شاید کنت براهه تاجر ابریشمی به نام پرسن را در استکهلم ....
بالاخره کنت براهه لبخندی زد .
- حقیقتا خیر چنین شخصی را نمی شناسم .
با خود تصور کردم که شاید اولین دوست سوئدی ژان باتیست کمکی به من خواهد کرد .
- شما چطور مورنر ؟
- والاحضرت پرسن های زیادی در سوئد هستند . این اسم یکی از نام های معمولی و وافر آنجاست .
یک نفر شمع ها را خاموش کرد و پرده ها را عقب زد . ولی مدتی بود که آفتاب بر آمده بود لباس مارشالی ژان باتیست در روشنایی روز می درخشید .
- سرهنگ ورد گمان نمی کنم که من قطعنامه هیچ یک از احزاب حتی حزب اتحاد را امضا نمایم .
مورنر با حالتی خسته و لباسی کثیف کنار ورد ایستاده بود گفت :
- ولی والاحضرت در لوبک گفتید .....
- بله گفتم که سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی هستند ما باید در اجرای چنین اتحادی فداکاری کنیم . این یگانگی مورد علاقه تمام افراد دولت سوئد است نه تمایل یک حزب به علاوه ولیعهد بالاتر از تمام احزاب است . شب بخیر و یا روز بخیر آقایان .
نمی دانم چگونه با اطاق خوابم رفتم شاید ژان باتیست مرا به اتاق خواب برد و شاید ماری با کمک فرناند مرا به تختخوابم رسانیدند . در حالی که چشمانم بسته بود . وجود شوهرم را در کنار تختخوابم حس می کردم .
- دزیره سعی کن کارل یوهان را تلفظ کنی .
- چرا ؟
- این نام جدید من است . کارل به مناسبت نام پدر خوانده من پادشاه سوئد و یوهان همان ژان است و یا به زبان خودمان شارل ژان .
ژان باتیست با خوشحالی این اسامی را تکرار می کرد :
- کارل یوهان .... کارل چهاردهم یوهان . روی سکه تمثال کارلوس یوهانس و والاحضرت دزیدریا Desideria دیده خواهد شد .
روی تختخواب از جای پریده و نشستم .
- بله دیگر خیلی زیادی رفتید . به هیچ وجه میل ندارم مرا دزیدریا صدا کنید می فهمید ؟
- این آرزو و خواسته ملکه سوئد و مادر شوهر شما است . نام دزیره برای مادر شوهر شما خیلی فرانسوی است . به علاوه باید قبول کنید که دزیدریا قشنگتر و جالب تر است .
روی پایش افتاده و با ناله گفتم :
- آیا تصور می کنی که انسان می تواند ناگهان فراموش نماید که چه بوده و که بوده و کاملا شخصیت واقعی خود را از یاد ببرد ؟ به سوئد برود و همسر ولیعهد باشد ؟ ژان باتیست گمان می کنم که بسیار مغموم و شاید متاثر باشم .
ولی او به گفته های من گوش نمی کرد و فقط مشغول بازی با اسامی بود .
- والاحضرت دزیدریا . در زبان لاتین دزیدریا معنی «کسی که مورد تمایل است . کسی که او را دوست دارند . محبوبه » آیا اسمی قشنگتر از این برای همسر ولیعهدی که مردم با تمایل او را انتخاب کرده اند وجود دارد ؟
- خیر ژان باتیست ملت سوئد مرا انتخاب نکرده است . آنها به یک مرد قوی احتیاج دارند و به یک زن ضعیفی که دختر تاجر ناشناسی است و فقط شخصی به نام پرسن را در آنجا می شناسد . خیر مطمئن هستم که آنها نمی توانند خواهان من باشند .
ژان باتیست برخاست .
- حالا یک حمام آب سرد می گیرم و سپس درخواستم را به امپراتور انشا می کنم .
من حرکتی نکردم .
- به من نگاه کن دزیره ، از امپراتور درخواست خواهم کرد به زن و فرزند من نیز اجازه داده شود تابعیت فرانسه را ترک نمایند و تبعه سوئد شوند . موافق هستی ، این طور نیست ؟
نه تنها جواب ندادم بلکه حتی به او نگاه نکردم .
- دزیره اگر مخالف هستی از این کار صرف نظر خواهم کرد می شنوی ؟
باز هم جواب ندادم
- دزیره آیا اهمیت این موضوع را دریافته ای ؟
با این حرف سرم را بلند کردم و به او نگریستم . گویی اولین مرتبه است که او را می بینم .
پیشانی باز و وسیع او که بالای آن موهای مجعد تیره رنگش توده شده بودند در مقابل چشمان من قرار داشت . دماغ بلند بزرگ او و چشمان عمیق و درخشانش که هنوز خواهان اعتماد عموم است دیده می شد . نگاهم به لبان او ثابت گردید و بلافاصله کتاب های قطور و جلد چرمی قوانین را که گروهبان سابق ارتش فرانسه آنها را مطالعه می کرده است به یاد آوردم . این قوانینی که او در هانور مطالعه کرده است مفهوم زندگی جدیدی را برای او دارند
آهسته گفتم :
- او تاج خود را از گنداب رو شکار کرد . ولی تاج تو را ملتی که فعلا به وسیله پادشاهی حکمفرمایی می شود تقدیم کرده . بله ، بله ژان باتیست می دانم و می فهمم چه موضوع مهمی در کار است .
- و با من و اوسکار به سوئد خواهی آمد ؟
- اگر واقعا مورد تمایل باشم و.....
بالاخره دست او را یافتم و روی گونه ام گذاشتم و فشار دادم . چقدر او را دوست دارم ، چقدر ....!
- و اگر سوگند یاد کنی که مرا دزیدریا صدا نکنی خواهم آمد .
- قسم می خورم عزیزم .
- پس خواهش می کنم به همسر ولیعهد سرزمین یخ اجازه بدهید که خواب نیمه کامل شب گذشته اش را تمام کند و شما هم کارل یوهان به سراغ حمام سرد خود بروید .
- اول شارل ژان صدایم کن می خواهم کم کم به این اسم عادت کنم .
- تو را می شناسم اگر تو هستی که خیلی زود به این اسم عادت می کنی . میل دارم بدانم یک ولیعهد چگونه می بوسد .
لبهایمان به هم نزدیک شد .....
- ولیعهد چگونه می بوسد ؟
- بسیار عالی ، درست مثل ژان باتیست برنادوت سابق من .
***********
خوابیدم ولی بسیار ناراحت بودم . وقتی از خواب بیدارم شدم حس می کردم که حادثه وحشتناکی رخ داده است . ساعت روی میز اتاق خوابم دو ضربه نواخت . ساعت دو شب یا دو بعد از ظهر ؟ صدای اوسکار از باغ شنیده می شد . پس از آن صدای مرد ناشناسی به گوشم رسید . از خلال پرده های اتاق نور خورشید به داخل می تابید . چرا تمام این مدت را خوابیده بودم ؟ قلبم فشرده می شد . حادثه ای رخ داده ولی چه حادثه ای ؟ زنگ را فشار دادم . مادام لافلوت و خواننده من هر دو با عجله وارد شدند و به رسم دربار احترام کردند و گفتند :
- والاحضرت امری دارند ؟
همه چیز را به یاد آوردم و در کمال نا امیدی اندیشیدم «بخواب و همه چیز را فراموش کن ، خواب و فراموشی نعمت بزرگی هستند »
مادام لافلوت گفت :
- به فرستادگان ملکه های اسپانیا و هلند چه جواب بدهم ؟
- سرم درد میکند و گرسنه هستم . و کسی جز خواهرم را نخواهم دید . به ملکه هلند بگویید . ... خودتان فکر کنید و چیزی به ایشان بگویید و حالا مرا تنها بگذارید .
مادام لافلوت خم شد . این خم کردن زانوها به رسم درباری دیوانه ام می کند . این احترامات را ممنوع خواهم ساخت . پس از صبحانه یا نهار نمی دانم غذای این وقت روز را چه می گویند . برخاستم ایوت در حالی که خم می شد وارد اتاق گردید .
فورا گفتم :
- زود برو بیرون .
سپس ساده ترین لباسم را پوشیدم و کنار میز توالت نشستم .
دزیدریا یا همسر ولیعهد سوئد، اصلا دختر تاجر ابریشم در مارسی همسر ژنرال سابق ارتش فرانسه ، ناگهان همه چیز عزیز و آشنا و مانوس به گذشته تعلق یافتند . دو ماه دیگر سی ساله خواهم بود . آیا سی ساله به نظر می رسم ؟
صورتم نرم و گرد است ، شاید خیلی گرد شده باشد ، دیگر کره و شکلات نخواهم خورد . در اطراف چشمانم چین های بسیار ریز و کوچکی دیده می شود . امیدوارم اینها خطوط خنده باشند . دهانم را به حالی خنده باز کردم ، خطوط اطراف چشمانم گود تر شدند . دزیدریا ، خندیدم به صدای بلند قهقهه زدم . دزیدریا ، چه اسم ثقیلی ، تاکنون مادر شوهرم را ندیده و نمی شناسم . می گویند مادر شوهر مسئله غامض و حل نشدنی است . مادر شوهری مثل مادر شوهر من مهربان و رئوف است ؟ حتی نام مادر شوهرم را نمی دانم . چرا سوئدی ها ژان باتیست را به ولیعهدی کشور خود انتخاب کرده اند ؟ پنجره را باز کرده و به داخل باغ نگاه کردم .
اوسکار فریاد کرد :
- کنت شما درست به گل سرخ های ماما نشانه روی کرده اید .
کنت براهه با صدای بلند جواب داد :
- خیر والاحضرت باید توپ را بگیرید . بگیرید آمد !
کنت توپ را با شدت پرتاب کرد . اوسکار با زحمت توپ را گرفت و به پهلو خم شد . ولی توپ را نگه داشت . اوسکار مجددا از وسط چمن ها فریاد کرد .
- گمان می کنید من هم مثل پاپا در جنگ فاتح شوم ؟
- توپ را پرت کنید ، راست نشانه روی کنید .
اوسکار توپ را به طرف سینه ی کنت پرتاب کرد ولی کنت توپ را گرفت .
- والاحضرت خوب نشانه روی می کنید .
و مجددا توپ را پرت کرد . این مرتبه توپ روی بوته های گل سرخ افتاده ، گل های زرد و سرخ درشت پاییزی با برگ های سبز پر رنگ و ضعیف خود مورد تهاجم توپ آنها قرار گرفتند . راستی گل سرخ هایم را دوست دارم . اوسکار گفت :
- ماما خیلی عصبانی خواهد شد .
و سپس به پنجره من نگاه کرد .
- ماما تا به حال خواب بودید ؟
کنت براهه خم شد .
- کنت براهه می خواستم با شما صحبت کنم وقت دارید ؟
- والاحضرت ما یکی از شیشه های غذاخوری را شکسته ایم .
با خنده گفتم :
- امیدوارم دولت سوئد مسئولیت تعمیر آن را قبول کند .
کنت براهه پاشنه ها را به هم چسبانید و جواب داد :
- متاسفم که باید عرض کنم مملکت سوئد عملا ورشکسته است .
- من هم همینطور فکر می کردم .
این جمله بدون تفکراز دهانم بیرون آمد و سپس گفتم :
- صبر کنید من خودم به باغ خواهم آمد .
بین کنت جوان و اوسکار روی نیمکت سفید باغ مقابل درخت ها نشستم و بلافاصله حس کردم که حالم خوب است و شاد و خرم هستم . اوسکار سوال کرد :
- ماما نمی توانید بعدا با کنت صحبت کنید ؟ بازی خوبی داریم .
- خیر می خواهم که به دقت گوش کنید .
صدای مرد ها از داخل منزل شنیده می شد . و در بین آنها صدای مصمم و بلند ژان باتیست به گوش می رسید . کنت براهه گفت :
- فیلد مارشال فون اسن عضو سفارت سوئد به استکهلم عزیمت کرد تا جواب والاحضرت ولیعهد را برساند . مورنر اینجا خواهد بود ، والاحضرت او را به عنوان آجودان مخصوص خود انتخاب کرده اند . طبعا ما قاصد مخصوصی به استکهلم فرستادیم .
درحالی که با نا امیدی در جستجوی طریقی برای آغاز صحبت بودم سرم را حرکت دادم ، ولی راهی پیدا نکردم و با این ترتیب شروع به صحبت کردم :
- کنت عزیز خواهش می کنم حقیقت را بگویید چرا ملت سوئد به شوهرم تاج شاهی عطا کرده است ؟
- اعلیحضرت شارل سیزدهم فرزندی ندارد و ما سال ها است که ناظر قدرت فوق العاده اداری والاحضرت ولیعهد بوده و آن را تحسین کرده ایم و .....
صحبت او را قطع کردم :
- شنیده ام ملت سوئد یکی از سلاطین خود را خلع کرده و معتقدند که او دیوانه است آیا حقیقت دارد ؟
کنت براهه به یک برگ خشک درخت خیره شده و جواب داد :
- ما این طور فرض می کنیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#134
Posted: 8 Aug 2012 22:00
- چرا؟
- زیرا پدر او ، گوستاو سوم بعضی عقاید بسیار عجیب داشت . او می خواست سوئد را به یکی از بزرگترین قدرت ها و کشورهای اروپایی تبدیل کند و با این عقیده به روسیه حمله کرد . نجبا و کلیه افسران با عقیده حمله او به روسیه مخالف بودند و او برای آنکه به نجبا ثابت کند که فقط شاه به تنهایی می تواند در مورد جنگ یا صلح تصمیم بگیرد به طرف طبقه پایین مردم متمایل شد و .....
- به کی متمایل شد ؟
- به سوداگران ، نجاران ، دهقانان ، عملا به مردم عادی متمایل شد .
- به مردم عادی پیوست بعد چه شد ؟
- و مجلس شورا که نماینده افراد طبقه سوم و چهارم کشور بود قدرت کامل و اختیار تام به او داد و شاه به روسیه حمله کرد ، در آن زمان دولت روسیه قروض سنگینی داشت و قادر به پرداخت هزینه تسلیحات نبود در نتیجه طبقه اریستوکراسی تصمیم به مداخله گرفت و ....
کنت براهه که کاملا تحریک شده بود و به صحبت ادامه داد :
- و حادثه بسیار عجیبی رخ داد و شاه در بالماسکه به وسیله مردی که ماسک سیاه داشت هدف گلوله قرار گرفت . درحالی که شدیدا زخمی شده بود روی زمین افتاد و فیلد مارشال فون اسن .....
براهه به طرف زمزمه صحبتی که از داخل منزل به گوش می رسید اشاره کرد .
- بله فیلد مارشال صدیق و وفادار شاه را در آغوش گرفت . پس از مرگ او برادرش شاه فعلی موقتا حکمروایی را در دست گرفت . وقتی گوستاو چهارم به سن قانونی رسید و تخت سلطنت را اشغال کرد متاسفانه خیلی زود معلوم گردید که گوستاو دیوانه است .....
- آیا این گوستاو همان پادشاهی است که می گفت خداوند او را مامور نابود کردن ناپلئون کرده ؟
کنت براهه سر خود را حرکت داد و این مرتبه با خشونت بیشتری به آن برگ خشک نگاه کرد و اوسکار پرسید :
- چرا از قاتل پدرش انتقام نگرفت ؟
- حتی یک فرد دیوانه باید متوجه باشد ، در زمانی که کشورش در وضع غیر عادی به سر می برد نباید به فکر انتقام از یک فرد هم طبقه خود باشد . اریستوکرات ها باید متحد باشند .
- کنت براهه به صحبت خود ادامه بدهید .
طوری به من نگاه می کرد که گویی با او شوخی می کنم .
- داستان وحشت را بگویم ؟
ولی من حتی لبخندی هم به لب نداشتم هنوز تردید داشت .
- خواهش می کنم بقیه جریان را برای ما بگویید .
- گوستاو چهارم آیات کتاب مقدس را طوری تفسیر کرد که معنی آن این بود که باید فرانسه انقلابی را پایمال نماید و به همین دلیل با دشمنان فرانسه هم دست شد . فقط بعد از صلح امپراتور روسیه ، گوستاو چهارم به روسیه حمله کرد . ما علیه قوی ترین مملکت قاره اروپا شروع به پیشروی کردیم و تقریبا به طور کلی نابود شدیم . فیلد مارشال فون اسن ، پومرانی را به همسر شما بخشید . به والاحضرت کارل یوهان تسلیم کرد و روس ها نیز فنلاند را از ما مجزا کردند ، فنلاند عزیز .
کمی سکوت و سپس شروع کرد :
- و اگر شاهزاده پونت کوروو هنگامی که با نیروهایش در دانمارک بود از «ترعه اورساند» عبور کرده بود امروز سوئد وجود خارجی نداشت . والاحضرت ، ما یک مملکت قدیمی هستیم که به علت جنگ های زیاد و مداوم فرسوده شده ایم . ولی میل داریم زنده بمانیم .
کنت براهه جوان زیبایی از خانواده قدیمی و اشرافی سوئد با قیافه عادی و معمولی مخصوص این طبقه لب خود را می گزید .
- در این موقع افسران ارتش ما تصمیم گرفتند به این قمار های وحشیانه سیاسی خاتمه دهند . سال گذشته در سیزدهم مارس به گوستاو چهارم در قصر سلطنتی زندانی و پارلمان سوئد تشکیل و او را از سلطنت خلع و عموی پیر او را که قبلا نیز نایب السلطنه بود به سلطنت انتخاب کرد . این شخص اعلیحضرت شارل سیزدهم پدرخوانده والاحضر ت ولیعهد است .
- اکنون این گوستاو دیوانه کجا است ؟
- گمان می کنم در سویس باشد .
- پسری دارد این طور نیست ؟
- بله گوستاو دیگر ، ولی پارلمان او را از کلیه حقوق سلطنتی محروم کرده است .
- چند ساله است ؟
- هم سن اوسکار است .
کنت براهه ایستاد و آن برگ خشکی را که به آن خیره شده بود برداشت و بین انگشتان خود مچاله و خرد کرد .
- بنشینید و بگویید چه دلایلی علیه این گوستاو جوان در دست داشتند .
کنت شانه های خود را بالا انداخت .
- دلیلی علیه او وجود نداشت البته علاقه ای هم به او نداشتند . مردم از خون کهنه و قدیمی که در رگ های افراد خانواده وازا جریان دارد می ترسند . این سلسله بسیار قدیمی است والاحضرت . افراد این خانواده فقط بین یکدیگر ازدواج کرده اند . خانواده وازا برای سوئد بسیار پیر و قدیمی است . آنها می خواهند قدرت از دست رفته سوئد را باز یابند . حتی اگر به قیمت اضمحلال ملت سوئد تمام شود . ناچار به طبقه عادی مردم پیوستند. درحالی که اریستوکراسی سوئد در زیر ماسک سیاه د ر بالماسکه حاضر شده و .....
- آیا این پادشاه فعلی هرگز فرزندی داشته است ؟
براهه مجددا سرور و نشاط خود را بازیافت و گفت :
- شارل سیزدهم و ملکه هدویگ الیزابت شارلوت یک پسر داشتند . ولی چندین سال قبل فوت کرد . شارل سیزدهم وقتی به تخت سلطنت رسید برای جانشینی خود باید یک نفر را به فرزندی خود قبول می کرد و شاهزاده اوگستنبورک برادر زن پادشاه هلند را انتخاب کرد . شاهزاده سمت فرمانروایی نروژ را داشت و مردم نروژ حقیقتا از او راضی بودند . کلیه افراد امیدوار بودند که اتحاد و یگانگی سوئد و نروژ عملی گردد . وقتی در ماه مه گذشته شاهزاده اوگستنبورک در حادثه ای مقتول گردید مجلس شورای سوئد تشکیل جلسه داد و بقیه حوادث را والاحضرت به خوبی می دانند .
- البته نتیجه رای را می دانم ولی خواهشمندم بگویید به چه علت مجلس شورای سوئد شوهرم را انتخاب کرد .
- والاحضرت مطلعید که شاهزاده در لوبک چند افسر سوئدی را به عنوان زندانی جنگی اسیر کرد ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#135
Posted: 8 Aug 2012 22:01
- البته ، دونفر از آنها اکنون با ژان باتیست هستند یکی از آنها مورنر است . راستی مورنر حمام گرفت ؟ دیگری بارون فریز....
براهه سرخود را حرکت داد :
- بله مورنر و بارون فریزندورف . در لوبک والاحضرت ولیعهد این زندانیان را به شام دعوت کرد و با در دست داشتن نقشه آتیه شمال اروپا را از نقطه نظر یک استراتژیست تشریح کرد . افسران ما به سوئد مراجعت کردند و از آن موقع تاکنون ارتش قویا معتقد شده است که اگر بخواهیم سوئد را نجات دهیم به مردی مانند والاحضرت احتیاج داریم . والاحضرت این کلیه حقایقی بود که می توانستم بگویم .
- گفتید که پس از مرگ شاهزاده اوگستنبورک مجلس تشکیل جلسه داد نظر طبقه اشرافی به این جلسه چه بود ؟
- عقیده طبقه اریستوکراسی سوئد که هرگز به حقوق طبقه پایین مردم معتقد نبوده چه بود؟
کنت براهه مستقیما به چشم من نگاه کرد .
- غالب نجبای جوان این مملکت افسر هستند . با زحمت و مشقت سعی کردیم از فنلاند دفاع کرده و پومرانی را حفظ کنیم . ما به عقاید شاهزاده پونت کوروو احترام می گذاردیم . کوشیدیم تا اقوام خود را متقاعد کرده و با خود هم عقیده سازیم . پس از قتل پادشاه به همه کس واضح و روشن بود که سوئد از بین خواهد رفت مگر آنکه یک مرد قوی برای جانشینی سلطنت انتخاب گردد .
- آیا پس از قتل پادشاه قتل دیگری رخ داد ؟
- والاحضرت محققا نشنیدند که در مراسم تشییع جنازه شاهزاده اوگستنبورک ، مارشال کنت آکسل فون فرسن هم در جاده نزدیک قصر سلطنتی کشته شد ؟
- فرسن ؟ این فرسن کیست ؟
- براهه لبخندی زد :
- عاشق ملکه ماری آنتوانت ، همان مردی که سعی کرد بدبخت لویی شانزدهم را از فرانسه فراری دهد . پس از قتل او تمام طرفدارانش دستگیر شدند . راستی کنت فرسن تا زمان مرگ هنوز انگشتر ملکه ماری آنتوانت را در دست داشت
- داستان تاثر آوری است . آنچه گفتید همه تاثر آور است . هرچه بیشتر بگویید بیشتر متاثر کننده خواهد بود .
با خود فکر کردم راستی چه تعجب آور است . ملکه ماری آنتوانت عاشق سوئدی داشت ، دنیا چه کوچک و حقیر است .
- ولی چرا این کنت فون فرسن مقتول شد ؟
- زیرا او یکی از دشمنان سر سخت فرانسه جدید بود . زیرا اوگستنبورگ می خواست قبل از آنکه سوئد کاملا از پا در آید به هر قیمتی که باشد با فرانسه صلح کند . شایعه ای منتشر شده بود که کنت فرسن ولیعهد مملکت را مسموم کرده است . البته این شایعه بی معنی بود زیرا شاهزاده اوگستنبورک در یکی از رژه ها از اسب به زمین افتاد و مرد . به هر حال چون مردم کنت فرسن را یکی از مخالفین صلح می دانستند در خیابان به او حمله کردند و آن قدر سنگ به او زدند تا جان داد . البته این حادثه در مراسم تشییع جنازه اوگستنبورک رخ داد .
- آیا محافظین و مراقبین در آن نزدیکی نبودند ؟
کنت براهه بدون کوچکترین تحریک احساسات جواب داد :
- چرا سربازان در دو طرف خیابان صف کشیده بودند . می گویند که دولت قبلا از این حمله مطلع بود و عملی برای جلوگیری از آن انجام نداد زیرا فرسن عملا دشمن سیاست جدید بی طرفی ما بود . پس از قتل فرماندار استکهلم اعلام داشت که قادر به حفظ نظم در پایتخت نبوده و آن را تضمین نمی کند . به همین جهت پارلمان به جای استکهلم در «اوربرو» تشکیل جلسه داد .
اوسکار با پاشنه کفشش مشغول حفر سوراخ روی ماسه های خیابان بود . ظاهرا از این بحث و صحبت طولانی ما خسته شده بود و گوش نمی کرد . خوشحالم که پسرم متوجه نشد که در مقابل چشم سربازان سوئدی کنت فرسن را کشته اند .
- پس از قتل فرسن متوجه شدند که افسران جوانی که مایل به انتخاب شاهزاده پونت کوروو هستند حق دارند .
- ولی نظر طبقه سوم و چهارم مملکت چه بود ؟
- جنگ های توام با شکست ما خزانه مملکت را خالی کرده و نجات از ورشکستگی کامل بستگی به تجارت ما با انگستان دارد و فقط مردی که دارای مناسبات حسنه با ناپلئون باشد می تواند از ورود اجباری سوئد به سیستم اداری ممالک متحده ناپلئون جلوگیری نماید . البته طبقه سوم و چهارم مملکت از این امر به خوبی آگاهند به علاوه دربار فقیر و ورشکسته مورد احترام کارگران نیست . خانه وازا به زودی آن قدر فقیر خواهد شد که قادر به پرداخت حقوق باغبانان کاخ ها نخواهد بود . وقتی به اطلاع مجلس رسانیدند که شاهزاده پونت کوروو بسیار متمول است به نفع او رای دادند .
اوسکار سوال کرد :
- ماما حقیقتا پاپا اینقدر متمول است که می تواند حقوق تمام باغبانان سوئد را بپردازد ؟
- مردم غالبا فرض می کنند که اشخاصی که با اتکا به خود پیشرفته اند متمولند . مردم سوئد و طبقه اشرافی آن نیز این طور فکر می کنند .
ژان باتیست در آن اولین شب بارانی و مشهور که با هم سراسر پاریس را با درشکه پیمودیم به من گفت «قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده ام . می توانم خانه ای برای تو و کودک بخرم .»
ژان باتیست خانه کوچکی برای من و فرزندت ، ولی نه قصر سلطنتی در سوئد . قصری که نجبای آن در زیر ماسک سیاه پادشاه را می کشند . نه ! این قصری که در مقابل آن یکی از کنت ها را سنگ باران می کند در حالی که دولت و سربازانش ناظر قتل هستند .....نه ....نه ژان باتیست . صورتم را در دست هایم پنهان کرده و با تلخی گریستم . اوسکار دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- ماما ....مامای عزیز .
اشک هایم را خشک کردم و به صورت جدی و گرفته کنت براهه نگاه کردم . آیا این مرد جوان متوجه است چرا گریه می کنم ؟
- شاید من نباید این حوادث را برای والاحضرت می گفتم ، ولی تصور می کنم دانستن آن بهتر باشد .
- اشراف ، افسران و طبقه سوم و چهارم ، شوهر مرا به عنوان ولیعهد اعلیحضرت شاه سوئد انتخاب کردند ؟
- والاحضرت ، اعلیحضرت شاه از خانواده وازا است او مردی است شصت ساله و مریض که فکر او تاریک است ، تا آخرین لحظه با عقاید مجلس و افسران مخالف بود و مقاومت به خرج داده و برادرزاده هایش را که در آلمان شرقی هستند یکی پس از دیگری برای جانشینی خود پیشنهاد می کرد .... بالاخره ناچار به تسلیم شد .
بالاخره ناچار شد تسلیم گردد و ژان باتیست مرا به فرزندی بپذیرد.
- ملکه جوان تر از اعلیحضرت پادشاه است این طور نیست ؟
- ملکه کمی از پنجاه سال بیشتر دارد . او زنی بسیار مقتدر و باهوش است .
آهسته گفتم :
- چقدر باید از من متنفر باشد .
کنت براهه در کمال آرامی جواب داد :
- علیاحضرت ملکه درباره دوک شودرمانلند بسیار خوشحال و مسرور است .
در همان لحظه مورنر از منزل بیرون آمد . کاملا تمیز و با نشاط بود . صورت گرد پسرانه اش می درخشید . لباس نظامی نیمه رسمی د ربر داشت . اوسکار به طرف او دوید یکی از دکمه های اونیفورم او را در دست گرفت وگفت :
- می خواهم علامت روی دکمه شما را ببینم ، ماما ببینید ، سه تاج کوچک و یک شیر که تاج به سر دارد ، چه علامت قشنگی .
چشمان متفکر مورنر به من و کنت براهه نگاه می کرد . من گریان و کنت جوان مشوش بود . براهه با تردید گفت :
- والاحضرت میل داشت از وقایع اخیر خانواده سلطنتی ما آگاه شود.
مورنر ابروهایش را با غضب بالاکشید :
- آیا ما هم جزو خانواده وازا هستیم ؟
اوسکار که تحریک شده بود سوال کرد :
- اگر پادشاه پیر پاپا را به فرزندی قبول کرده است بنابراین همه ما جزو خانواده وازا خواهیم بود این طور نیست ؟
از جای خود پریدم و گفتم :
- اوسکار مهمل نگو . تو همان که هستی خواهی بود . تو برنادوت هستی ....
دست هایم را به هم زده و ایستاده و گفتم :
- بارون مورنر با من کاری داشتید ؟
- والاحضرت ولیعهد از شما استدعا دارند که به اتاق دفتر ایشان بروید .
دفتر ژان باتیست منظره عجیبی داشت . در کنار میز بزرگ او که همیشه کتاب مدارک سیاسی و نقشه ها روی هم انباشته شده اند آینه بزرگی که از اتاق توالت من آورده بودند دیده می شد . ژان باتیست مشغول آزمایش اونیفورم جدید خود بود . در مقابل او سه خیاط به زانو شده و دهان آنها با سنجاق پر بود . سوئدی ها با دقت اندازه و تناسب لباس را می نگرسیتند . کت آبی جدید را به دقت نگاه کردم یقه بلند کت فقط یک لبه باریک طلایی داشت . ملیله دوزی سنگین و زیاد اونیفورم مارشالی وجود نداشت . ژان باتیست با علاقه و دقت در آینه به خود نگاه می کرد . آهسته گفت :
- زیر بفل راست تنگ است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#136
Posted: 8 Aug 2012 22:05
هر سه خیاط با هم از جای خود جستند و بخیه آستین را شکافتند و مجددا با سنجاق وصل کردند . ژان باتیست گفت :
- کنت فون اسن آیا نقصی در اونیفورم می بینید ؟
سوئدی ها با نظر مطالعه و دقت در اطراف او جمع شدند . اسن سر خود را حرکت داد ولی فریزندورف دست خود را روی شانه و زیر بغل شوهرم کشید
- معذرت می خواهم والاحضرت زیر یقه کمی کشیده شده .
هر سه خیاط پشت ژان باتیست را با دقت نگاه کرده و عیبی نیافتند . البته فرناند آخرین نفری بود که گفت :
- قربان مارشال، اونیفورم کاملا اندازه و مناسب است .
- کنت فون اسن عزیز حمایل خود را بدهید .
ژان باتیست با دست خود حمایل را از روی شانه کنت اخم آلود باز کرد و به شانه انداخت و گفت :
- شما باید بدون حمایل به سوئد مراجعت کنید . برای ملاقات فردا به این حمایل احتیاج دارم ، در پاریس چنین حمایلی پیدا نمی شود . به محض آن که به استکلهم رسیدید سه حمایل مارشالی برایم بفرستید .
درست در همین موقع متوجه من شد و گفت :
- این اونیفورم سوئد است آیا به من می آید ؟
سرم را حرکت دادم .
- فردا صبح ساعت یازده امپراتور را خواهیم دید . درخواست ملاقات کرده ام ، میل دارم شما هم همراه من باشید .
سپس به طرف کنت برگشت .
- حمایل باید زیر کمر یا روی کمر بسته شود ؟
- روی کمر والاحضرت .
- بسیار خوب . دیگر لازم نیست کمربند شما را قرض کنم یکی از کمربندهای مارشالی را زیر آن خواهم بست . منظورم کمربند مارشالی فرانسه است . کسی متوجه این موضوع نخواهد بود . دزیره راستی گمان می کنی این لباس به من می آید ؟
در همین لحظه مادام لافلوت ورود ژولی را اطلاع داد . وقتی به طبقه پایین می رفتم صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- به یک شمشیر رسمی اونیفورم سوئد احتیاج دارم .
ژولی کوچکتر به نظر می رسید ، کت قرمز شرابی رنگ مخملی خود را به تن نداشت . در کنار پنجره ایستاده و با تفکر به داخل باغ خیره شده بود .
- ژولی معذرت می خواهم تو را منتظر گذاردم .
ورود من اثر عجیبی روی ژولی داشت . گردن نازکش چرخید ، چشمانش باز و گشاد شد و گویی اولین مرتبه است که مرا دیده . پای راست خود را جلو و پای چپش را عقب گذارد با دو دستش دامنش را گرفت و تقریبا روی زمین نشست و به من احترام گذارد . با خشم و غضب گفتم :
-ژولی مسخره ام نکن به اندازه کافی درد و غصه و ناراحتی دارم . من تغییری نکرده ام .
ژولی با احترام جواب داد :
- والاحضرت مسخره نمی کنم .
- فورا برخیز و معذبم نکن ، از چه موقع یک ملکه به همسر ولیعهد احترام می گذارد ؟
ژولی برخاست .
- اگر ملکه ای بدون کشور باشد و اتباع او از اولین لحظه با او و پادشاه مخالفت نمایند به همسر ولیعهد ی که پارلمان کشورش به اتفاق آرا او را به جانشینی تحت سلطنت انتخاب کرده اند احترام بگذارد کاملا صحیح و بجا و مناسب است . عزیزم تبریک می گویم از صمیم قلب تبریک می گویم .
در کنار او روی یک مبل نشسته و گفتم :
- چه موقع این خبر را شنیدی ؟ دیشب ما اولین نفری بودیم که مطلع شدیم .
- تمام پاریس با خبر است و به چیزی جز این انتخاب فکر نمی کنند . بقیه ما فقط به وسیله امپراتور به تخت سلطنت کشور های اشغال شده نشستیم ما مثل نمایندگان امپراتور و به جای زبان او در این کشور ها بودیم در صورتی که سوئد ، مجلس شورای سوئد، برنادوت را انتخاب کرده ، راستی باورکردنی نیست .
ژولی شروع به خنده کرد .
- راستی من امروز موضوعی را در تویلری تکذیب کردم ، امپراتور امروز مدتی درباره این انتخاب صحبت کرد و مرا مسخره کرد .
- سرزنش و مسخره کرد ؟
- بله سعی کرد کاملا سر به سر من بگذارد و می خواست مرا متقاعد سازد که ژان باتیست می خواهد از ارتش فرانسه استعفا دهد و سوئدی بشود . ما مدت ها خندیدیم .
با تعجب و حیرت او را نگاه کردم :
- خندیدید ؟ چیزی قابل خندیدن وجود ندارد . هر وقت به خنده شما فکر می کنم رنج می کشم .
- دزیره حقیقت دارد ؟
جوابی ندادم . ژولی با لکنت گفت :
- ولی هیچ یک از ما چنین فکری نکردیم . ژوزف پادشاه اسپانیا و هنوز فرانسوی است . لویی پادشاه هلند است ولی اگر کسی به او نسبت هلندی بدهد او را نخواهد بخشید . ژرم و الیزا و....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#137
Posted: 8 Aug 2012 22:05
- ولی این امر با سلطنت شما فرق دارد . هم اکنون خودت گفتی که اختلاف فراوانی بین ما و شما و سایرین وجود دارد .
- بگو ببینم راستی در نظر داری در سوئد مستقر و مقیم شوی ؟
- ژان باتیست قطعا ولی اقامت من در سوئد با وضع اجتماعیم بستگی دارد .
- به چه وضعیتی بستگی دارد ؟
به طرف جلو خم شدم .
- طبعا به سوئد خواهم رفت . راستی تصور کن می گویند من باید خود را دزیدریا بنامم . این لغت در زبان لاتین یعنی محبوب اگر راستی محبوب باشم آنجا خواهم ماند .
- چه مهمل می گویی البته تو را دوست خواهند داشت .
- مطمئن نیستم . طبقه اشراف سوئد و مادر شوهرم ....
ژولی درحالی که به فکر مادام لتیزیا بود با لحنی مخالف برای دلداری دادن من جواب داد :
- مادر شوهر وقتی از عروس متنفر است که عروس فرزند او را از چنگالش برباید . ژان باتیست پسر واقعی ملکه سوئد نیست بعلاوه پرسن در استکهلم و فراموش نکرده است که پدرمان و اتیین چقدر نسبت به او مهربان بوده اند . تنها کاری که باید انجام بدهی این است که پرسن را به محیط اشرافی سوئد وارد کنی . با این ترتیب دوستی در دربار خواهی داشت .
درحالی که تصور می کردم لااقل ژولی متوجه حقیقت خواهد بود آهی کشیده و گفتم :
- تا به حال هرچه گفتی برای خوش آیند من بود .
ولی افکار او خیلی زود متوجه تویلری شده وگفت :
- حادثه غیرقابل تصوری رخ داده . امپراتریس حامله است . چه فکر می کنی ؟ امپراتور از خوشحالی سر از پا نمی شناسد . ناپلئون معتقد است که فرزند او پسر خواهد بود و پادشاه رم نامیده خواهد شد .
- از چه موقع امپراتریس حامله است ؟ دیروز ؟
- خیر از سه ماه قبل و ....
ضربه ای به در نواخته شد و مادام لافلوت داخل گردید و گفت :
- آقایان سوئدی که امشب به استکهلم مراجعت می نمایند اجازه مرخصی می طلبند .
- به اینجا هدایتشان کنید .
گمان می کنم صورت و شکل ظاهری من ترس درونی مرا از آتیه ظاهر نساخت و رسوایم نکرد . دستم را به طرف فیلد مارشال کنت فون اسن دوست صدیق و فداکار خانواده وازا دراز کردم . جمله «به امید دیدار شما در استکهلم والاحضرت »خداحافظی او بود .
وقتی ژولی را تا در ورودی سرسرا مشایعت کردم با تعجب به کنت براهه جوان برخورد کردم
- مگر شما به همراهی کنت فون اسن به استکهلم برای ورود شوهرم نمی روید ؟
- از والاحضرت ولیعهد درخواست کردم که فعلا آجودان شما باشم . این درخواستم پذیرفته شده و اکنون در اختیار والاحضرت هستم .
جوان بلند قد نوزده ساله چشم سیاه که نگاهش از شوق و مسرت می درخشد و موهایش مانند موهای اوسکار من مجعد و خرمایی رنگ است آجودان من است . کنت مانگوس براهه فرزند یکی از قدیمی ترین و متکبر ترین خانواده های سوئدی آجودان شخصی مادموازل کلاری گذشته و دختر تاجر ابریشم است .
کنت براهه آهسته گفت :
- ممکن است افتخار همراهی والاحضرت را به استکهلم داشته باشم ؟
کنت براهه به طور وضوح با خود فکر کرده بود بگذار در استکهلم با طرفداری کنت براهه از همسر ولیعهد جدید متوجه ارزش و اهمیت واقعی او بشوند . من لبخندی زدم .
- متشکرم کنت براهه . ولی متوجه هستید که من تاکنون آجودان نداشته ام و نمی انم چگونه یک افسر جوان برجسته را مشغول نگه دارم ؟
در حالی که مرا مطمئن می کرد جواب داد :
- والاحضرت به زودی فکری در این باره خواهید کرد . تا آن موقع می توانم با اوسکار ، ببخشید دوک شودرمانلند بازی کنم .
خندیده و گفتم :
- به شرط آنکه شیشه ها را نشکنید .
برای اولین مرتبه نگرانی و اضطراب کشنده من کمی برطرف شد . شاید راستی آن قدها هم وحشتناک نباشد
اطلاع یافتم که امپراتور در ساعت یازده ما را خواهد پذیرفت .
پنج دقیقه به ساعت یازده در اتاق انتظار آنجا که ناپلئون دیپلمات ها ، ژنرال ها ، شاهزادگان ، وزرا ، سفرای کشور های خارجی را ساعات متمادی در انتظار نگه می دارد وارد شدیم . با ورود ما جنبش ناگهانی به ظهور رسید همه به اونیفورم سوئدی ژان باتیست نگاه کرده و برای او راه باز می کردند . ژان باتیست به یکی از آجودان های امپراتور گفت :
- حضور شاهزاده پونت کوروو و همسر و پسر ایشان را به اطلاع امپراتور برسانید .
گویی وارد جزیره دور افتاده و ناشناسی شده ایم . هیچکس نمی خواست ما را بشناسد . کسی به ما تبریک نگفت ؛ اوسکار به من چسبیده و با انگشتان کوچکش دامنم را گرفته بود . همه حاضرین می دانستند چه حادثه ای رخ داده . یک ملت خارجی با تمایل و خواسته آزاد خود تاجی به ژان باتیست اهدا کرده و با این هدیه درخواست ژان باتیست برای استعفا از ارتش و ترک تابعیت روی میز ناپلئون قرارگرفته است . ژان باتیست برنادوت میل ندارد دیگر تبعه فرانسه باشد . با خشم و غضب به ما نگاه می کردند . باعث زحمت آنها بودیم .
تمام درباریان می دانستند که یکی از آن وحشتناک ترین خشم و غضب های ناپلئون که دیوار های قصر را می لرزاند در انتظار ماست . با خود فکر کردم که ناپلئون چه بی رحمانه مردم را ساعات متمادی منتظر نگه می دارد و از گوشه چشم به ژان باتیست نگاه کردم .
شوهرم به یکی از نگهبانانی که در کنار در دفتر ناپلئون ایستاده بودند نگاه می کرد . چنان به کلاه پوست خرس این نگهبان می نگریست که گویی اولین مرتبه آن را دیده و یا شاید با ابد دیگر چنین چیزی نخواهد دید . ساعت سالن انتظار یازده ضربه نواخت . منشی مخصوص امپراتور آقای منوال ظاهر گردید .
- اعلیحضرت امپراتور ، شاهزاده پونت کوروو و فامیل او را می پذیرند .
دفتر امپراتور درست پشت سالن انتظار قرارگرفته . در انتهای اتاق میز عظیم امپراتور قرار دارد و از درب ورود تا جلو میز یک مسافت طویل بی پایان به نظر می رسد و به همین دلیل امپراتور دوستان خود را در وسط اتاق ملاقات می کند . ولی ما به هر حال باید تمام این مسافت را می پیمودیم . ناپلئون مانند مجسمه بی حرکت پشت میز خود نشسته و کمی به جلو خم شده و در انتظار ما بود . صدای مهمیز ژان باتیست که پشت سر من و اوسکار حرکت می کرد شنیده می شد . به محض آنکه توانستم صورت او را ببینم دریافتم که ماسک معروف سزار را به صورت دارد . چشمانش می درخشیدند . پشت سر او شاهزاده بنوان ، کنت تالیران و دوک کادور وزیر جدید امور خارجه ایستاده بودند .
منوال آهسته با نوک پنجه پشت سر ما می آمد .
هر سه نفر ما در مقابل میز بزرگ و عظیم ناپلئون در یک صف قرار گرفتیم . اوسکار در وسط و ما در طرفین او ایستاده بودیم . به حال تعظیم در آمده و مجددا ایستادم . امپراتور کوچکترین حرکتی نکرده و خیره به ژان باتیست می نگریست . در نگاه او شعله های شیطانی ظاهر بود . سپس از جای خود پرید ، صندلی خود را به عقب زد و از پشت میز بیرون آمد و فریاد کشید :
- مارشال ، با چه جراتی توانستید در این لباس به حضور امپراتور و فرمانده عالی خود برسید ؟
ژان باتیست با صدای واضح ولی به موقع جواب داد :
- با لباسی معادل مارشال سوئد .
- و شما یک مارشال فرانسه جرات کردید که با اونیفورم سوئد در حضور من ظاهر شوید .
ناپلئون مانند شیر درنده و یا یک موجود دیوانه غضبناک چنان فریاد می کرد که گویی قطعاتی از تزیینات سقف فرو ریختند .
ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- تصور کردم اعلیحضرت اهمیتی به لباس مارشال های خود نمی دهند . زیرا مارشال مورات ، پادشاه ناپل را با اونیفورم عجیبی در دربار دیده ام .
جواب بسیار به موقع و مناسبی بود . مارشال مورات با صورت بچه گانه اش روی کلاه سه گوشی که با مروارید تزیین شده پر شترمرغ نصب می کند و روی رکاب زین اسبش ملیله دوزی کرده است . شوهر خواهرناپلئون سلیقه عجیبی در پوشیدن لباس دارد و ناپلئون با خوشرویی به این سلیقه او می خندد .
- اعلیحضرت، شوهر خواهر من اونیفورم مناسبی طرح کرده است و تا آنجا که اطلاع دارم این اونیفورم اختراع خود اوست .
سایه لبخندی در لبان او ظاهر ولی فورا محو گردید .
- ولی شما جرات کرده اید که با اونیفورم سوئد در حضور امپراتور حاضر شوید .
ناپلئون برای نفس تازه کردن ساکت شده و سپس پایش را با خشم و غضب روی کف سالن کوبید و فریاد کرد :
- جواب بدهید مارشال .
اوسکار سعی کرد پشت دامن من مخفی شود .
- تصور کردم حضور و ملاقات با امپراتور در این لباس شایسته است . منظورم آزردن خاطر امپراتور نبوده و به علاوه این لباس نیز اختراع خود من است . آیا امپراتور میل دارند ملاحظه کنند ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#138
Posted: 8 Aug 2012 22:08
ژان باتیست حمایل خود را بلند کرد و کمربند مارشالی فرانسه را نشان داد .
- قربان هنوز کمربند مارشالی فرانسه را به کمر بسته ام .
- شاهزاده این ماسک مسخره را از صورتت بردار .
لحن امپراتور کمی نرم تر شد و با سرعت صحبت می کرد . پیش در آمد او برای ترسانیدن و متوحش ساختن ما تمام شده بود . با خود گفتم راستی آکترو هنرپیشه عجیبی است . بالاخره اجازه نشستن به ما نخواهد داد . چنین خیالی نداشت . پشت میز ایستاده و خیره به درخواست ژان باتیست نگاه می کرد .
- مارشال درخواست قابل ملاحظه ای کرده اید . از برگزیده شدن به فرزندی پادشاه سوئد اظهار خوشوقتی کرده و خواسته اید که ملیت و تبعیت فرانسه را ترک نمایید . این درخواست مدرک عجیبی است . اگر انسان گذشته را به خاطر بیاورد این درخواست شما را غیر قابل تصور می داند . شاید شما مارشال فرانسه گذشته را فرامو ش کرده اید ؟
لب های ژان باتیست محکم به هم فشرده بودند .
- راستی فراموش کردید ؟ زمانی را که مانند یک سرباز ساده از مرزهای فرانسه دفاع می کردید از خاطر برده اید ؟ میدان های نبرد را که این سرباز مانند گروهبان ، ستوان ، سرهنگ و بالاخره ژنرال جنگ دیده است فراموش کرده اید ؟ یا روزی را که امپراتور شما را به درجه مارشالی فرانسه ارتقا داد از یاد برده اید ؟
ژان باتیست ساکت بود .
- خیلی دورتر نرویم همین چندی قبل بدون اطلاع من از مرزهای سرزمین مادری خود دفاع کردید .
لبخندی در لبانش ظاهر شد . همان لبخند قدیمی و مشهورش بود .
- حتی شما بدون اطلاع من فرانسه را نجات داده اید . قبلا به شما گفته ام خیلی پیش ، شاید فراموش کرده اید ، به شما گفتم که من نمی توانم از خدمات چنین مردی چشم پوشی نمایم . در روزهای نوامبر 1799 بود که چنین چیزی را به شما گفتم شاید هنوز به خاطر داشته باشید . اگر دولت دستور می داد شما و مورو مرا تیرباران می کردید ولی دولت چنین دستوری نداد ، برنادوت تکرار می کنم ، نمی توانم از شما چشم بپوشم و بگذارم بروید .
نشست و درخواست را به کناری زد و بالارا نگاه کرد و با لحن ملایم تری گفت :
- ولی چون ملت سوئد شما را انتخاب کرده ....
شانه هایش را بالا انداخت و آهسته خندید .
- تا وارث تاج آن کشور باشید من چون امپراتور و فرمانده عالی شما هستم اجازه می دهم که این پیشنهاد را بپذیرید . این جواب من است .
- و من نیز باید اعلیحضرت پادشاه سوئد را مطلع سازم که قادر به قبول چنین هدیه ای نیستم . زیرا ملت سوئد یک ولیعهد سوئدی می خواهد قربان !
ناپلئون از جای خود پرید
- برنادوت مهمل نگو ، برادران مرا ببین ، ژوزف ، لویی ، ژرم آیا کدام یک ترک تابعیت فرانسه را کرده اند حتی ناپسری من اوژن چنین درخواستی نکرده .
ژان باتیست جواب نداد ناپلئون مجددا از پشت میز بیرون آمد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد . تالیران را دیدم کشیش سابق روی عصای خود تکیه داده و از ایستاده خسته شده بود . چشمانش نیمه بسته بود . به چه فکر می کرد ، آیا فکر می کرد ژان باتیست در این مبارزه فاتح می شود ؟ محققا این طور به نظر نمی رسید .
ناپلئون ایستاد و به من نگاه کرد و باز گفت :
- شاهزاده خانم گمان نمی کنم مطلع باشید که خانواده سلطنتی سوئد جنون دارند پادشاه فعلی سوئد قادر نیست حتی یک جمله با معنی به زبان بیاورد و پسر برادرش به علت جنون از سلطنت خلع شد .
دستش را به پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم بگویید ببینم شوهر شما دیوانه است ؟منظورم این است که آن قدر دیوانه است که برای جانشینی پادشاه سوئد از ملیت خود صرف نظر کند .
ژان باتیست با خشونت گفت :
- باید از شما درخواست کنم که در حضور من به اعلیحضرت شارل سیزدهم توهین نکنید .
ناپلئون رو به تالیران کرده و گفت :
- تالیران ، آیا خانواده سلطنتی وازا دیوانه است یا نیست ؟
- این خانواده یک سلسله بسیار قدیمی است و سلسله های قدیمی در خطر عدم سلامتی هستند.
- شاهزاده خانم شما چه جواب می دهید ؟ برنادوت نیز درخواست نموده که به شما و اوسکار هم اجازه ترک تابعیت داده شود .
صدای خود را شنیدم که فورا گفت :
- قربان فقط از نظر حفظ صورت ظاهری و فرمالیته است . بدون این ترک تابعیت نمی توانیم وارث تخت سلطنت باشیم .
آیا جواب صحیحی داده بودم ؟ به ژان باتیست نگاه کردم او هم به من نگاه می کرد .
متوجه تالیران شدم آن مرد بزرگ به طور نامفهومی سر خود را خم کرد .
- نکته دوم ، استعفای شما از ارتش است . این کار عملی نیست واقعا غیر ممکن است .
امپراتور مجددا پشت میز رفت و مشغول خواندن درخواستی که قبلا باید مطالعه کرده باشد ، شد .
- نمی توانم بدون وجود یکی از مارشال هایم عملی انجام دهم وقتی جنگ های جدید ....
کمی تردید کرد سپس با سرعت گفت :
- اگر انگستان در مقابل ما تسلیم نشود جنگ های جدید و بدون احترازی وجود خواهد داشت و من به شما احتیاچ دارم . و شما مثل همیشه به یکی از ارتش های من فرماندهی خواهید داشت . خواه ولیعهد سوئد باشید یا نباشید . هنگ های سوئدی شما قسمتی از ارتش بزرگ ما را تشکیل خواهد داد و یا اینکه فکر می کنید .....
ناگهان لبخندی در لب های او ظاهر گردید و ده سال جوان تر به نظر می رسید .
- فکر می کنید ممکن است فرماندهی نیروی ساکسون را به شخص دیگری بدهم ؟
با در نظر گرفتن فرمان روزانه اعلیحضرت پس از نبرد واگرام که مشعر بر این بود که نیروهای ساکسون حتی یک گلوله تیراندازی نکرده اند چنین فرماندهی به هرکس واگذارد شود مهم نخواهد بود .
- قربان این نیرو را به مارشال نی Ney واگذار کنید او افسری جاه طب و مدتی زیر امر من کار کرده است .
- نیروی ساکسون با شهامت فاتح واگرام بوده است . به هیچ وجه نمی توانم این فرماندهی را به مارشال نی بدهم . به شرطی اجازه می دهم تبعیت سوئد را بپذیرید که مارشال فرانسه نیز باشید . من به خوبی به احساسات جاه طلبانه مارشال های خود واقفم به علاوه شما قادر به اداره یک مملکت هستید . من هانور و شهر های هنسیتیک را به خاطر دارم شما یک فرمانروای برجسته هستید .
- از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهند که از ارتش فرانسه استعفا نمایم .
با این حرف ناپلئون مشتش را روی میز کوبید و صدای آن مانند رعد در سالن طنین انداخت .
من گفتم :
- قربان اجازه می فرمایید بنشینم ؟ پایم درد گرفته .
امپراتور به من نگاه کرد . روشنایی و درخشش چشمان او رفته رفته تاریک شد . نگاه او طوری بود که گویی از طرف دیگر دوربین نگاه می کند به چیزی که نگاه می کرد کوچک و کوچکتر شد . از دور منظره تاریکی می دید ، می دید که دختری در نور خاکستری رنگ غروب به طرف نرده باغ مسابقه گذارده و برای رضایت و خوش آیند او اجازه داده است مسابقه را ببرد و فاتح شود .
- اگر همسر شما ولیعهد سوئد بشود باید ساعات متمادی برای پذیرش اتباع خود بایستید اوژنی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#139
Posted: 8 Aug 2012 22:09
و سپس آهسته گفت :
- خواهش می کنم بنشینید ، آقایان بهتر است همه بنشینیم .
همه به راحتی دور میز جمع شدیم . ناپلئون گفت :
- کجا بودیم ؟ شاهزاده پونت کوروو شما میل دارید از ارتش فرانسه استعفا دهید تا با دشمنان ما نه مانند یک مارشال فرانسه بلکه مانند یکی از متفقین ما بجنگید . آیا منظور شما را خوب دریافته ام ؟
فقط در همین موقع بود که صورت وزیر امور خارجه توجه او را به این گفتگو ظاهر ساخت . این چیزی بود که ناپلئون خواستار آن است . همیشه می خواست که سوئد متفق او باشد .
- اگر درخواست شما را بپذیرم و خواسته شما را اطاعت نمایم طبعا برای آن است که نمی خواهم مانعی در سر راه یکی از مارشال های خود که میل دارد به فرزندی یکی از خانواده های بسیار قدیمی و نه چندان سالم پذیرفته شود قرار دهم . این عمل ملت سوئد برای اثبات مودت خود با فرانسه بسیار مناسب و عاقلانه بوده است . اگر قبلا در این انتخاب با من مشورت می شد یکی از برادرانم را برای اثبات علاقه ای که به خانواده وازا دارم توصیه می کردم . ولی چون قبلا با من مشورت نشده و ناگهانی با این تصمیم و انتخاب رو به رو شده ام به شما شاهزاده عزیز تبریک می گویم .
- ماما دیگر مرا نمی ترساند .
با این گفته اوسکار تالیران برای جلوگیری از خنده لبش را گزید . دوک کادور نیز لبانش را به هم فشرد . ناپلئون به دقت پسرم را نگاه کرد وگفت :
- تعجب می کنم که چگونه در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های گرم آن نام شمالی را برای این پسر خوانده مخصوصم انتخاب کردم .
ناپلئون از شدت خنده تکان می خورد و با دست به شانه ژان باتیست زد و گفت :
- آیا زندگی و دنیا نیرنگ باز نیست برنادوت ؟
و سپس رو به من کرد و گفت :
- شاهزاده خانم قطعا مطلعید که علیاحضرت در انتظار پسری است .
سرم را حرکت دادم .
- در خوشحالی و شادی شما شریکم .
ناپلئون مجددا به اوسکار نگاه کرد .
- برنادوت من متوجهم که شما باید قانونا سوئدی باشید . مخصوصا برای آتیه اوسکار لازم است . اطلاع پیدا کردم که پادشاه مخلوع دارای پسری است . شما نباید از این پسر تبعید شده غافل باشید . منظور مرا می فهمید برنادوت ؟
حالا دیگر مشغول مداخله به طرح های آتیه ما بود . می دانستم که کارها مطابق میل انجام خواهد گرفت . ناپلئون در مقابل این وضعیت تسلیم شده بود .
- منوال نقشه کشورهای شمالی را بیاورید .
هنگام اخذ تصمیم کره جغرافیایی بازیچه ای بیش نیست . منوال نقشه های بزرگ را آورد .
- برنادوت نزدیک تر بیایید .
ژان باتیست روی دسته صندلی ناپلئون نشست . ناپلئون نقشه را روی زانوی خود باز کرد . با خود فکر کردم چندین مرتبه این دو نفر در میدان رزم این طور نشسته اند .
- برنادوت ! این سوئد است ! سوئد سیستم اداری و اقتصادی ممالک متحده را تعقیب نمی کند . اینجا گوبتورک است . در اینجا امتعه انگلیسی تخلیه شده و از اینجا به بومرانی سوئد رفته و از آنجا مخفیانه به آلمان حمل می شود .
تالیران آهسته و شمرده گفت :
- و روسیه .....
- متفق من تزار روسیه متاسفانه اهمیت کافی به این مساله نمی دهد . امتعه انگلستان به روسیه کشور متفق ما وارد می شود . به هر حال برنادوت کشور سوئد نیز سهمی در این مساله دارد . شما این موضوع را در سوئد حل خواهید کرد و در صورت لزوم به انگلستان اعلان جنگ خواهید داد .
منوال شروع به برداشتن یادداشت از گفته های ناپلئون کرده و تالیران ژان باتیست را با دقت و توجه نگاه می کرد . دوک کادور گفت :
- همکاری سوئد سیستم اداری قاره ای و ایالات متحده را تکمیل خواهد کرد . معتقدم که می توانیم به شاهزاده پونت کوروو اعتماد کامل داشته باشیم .
ژان باتیست ساکت بود امپراتور با خشونت پرسید :
- آیا حرفی دارید ؟
ژان باتیست چشمش را از نقشه برگرفت و گفت :
- البته من با تمام وسایلی که در اختیار خواهم داشت منافع سوئد را با در نظر گرفتن منافع فرانسه حفظ خواهم کرد .
ژان باتیست ایستاد . نقشه کشورهای شمالی اروپا را به دقت پیچید و به دست منوال داد و گفت :
- تا آنجا که من مطلعم حکومت اعلیحضرت امپراتور قرار داد عدم تعرض با سوئد امضا کرده اند . این قرار داد را می توان به عهد نامه مودت تبدیل کرد . معتقدم که با این ترتیب نه تنها به سوئد خدمت می نمایم بلکه قادر خواهم بود که به نفع مملکت سابق خود نیز خدمت کنم .
کلمه کشور سابق او را به شدت زجر داد . ژان باتیست خسته و شکسته به نظر می رسید . شیارهای کوچکی از کنار دماغ تا گوشه لبش ظاهر گردید امپراتور با سردی جواب داد :
- شما شاهزاده سرزمین کوچکی که تحت تصرف فرانسه است می باشید مجبور هستم که شما را از این افتخارات و عایدات قابل ملاحظه در این سرزمین محروم سازم .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد
- قربان در درخواستم استدعا کرده ام که این عمل مخصوصا اجرا گردد.
- قصد دارید تحت عنوان ساده آقای ژان باتیست برنادوت مارشال سابق فرانسه وارد سوئد شوید ؟ در صورتی که میل دارید به مناسبت خدماتی که سابقا انجام داده اید عنوان شاهزادگی را برای خود حفظ نمایید .
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- ترجیح می دهم که این عنوان را نیز مسترد دارم ولی در صورتی که اعلیحضرت مایل باشند پاداشی به خدمات سابق من به جمهوری فرانسه بدهند میل دارم درخواست نمایم که برادرم را که در پان زندگی می کند به لقب بارون مفتخر نمایند .
ناپلئون متعجب شد :
- برادرتان را با خودتان به سوئد نمی برید ؟ آنجا می توانید او را به درجه کنت یا حتی دوک مفتخر کنید .
- قصد ندارم برادر و یا اعضای دیگری از فامیلم را به سوئد ببرم . پادشاه سوئد میل دارد مرا به فرزندی بپذیرد نه تمام بستگان و خویشاوندان مرا ، قربان باور نمایید می دانم چه می کنم.
بی اراده به امپراتور نگاه کردیم . باران تاج و القاب افتخاری مخصوصا به سر برادران و اقوامش باریده است . ناپلئون برخاست و آهسته گفت :
- برنادوت گمان می کنم حق داشته باشی .
ما نیز با امپراتور برخاستیم . ناپلئون پشت میزش رفت و برای آخرین مرتبه درخواست را مطالعه کرد و بدون توجه پرسید :
- در مورد اموال و املاک خود در فرانسه ، لیتوانی ، وستفالی چه تصمیم گرفته اید ؟
قربان آنها را می فروشم .
- برای پرداخت قروض سلسله وازا؟
- بله برای استقرار و نگهداری دربار سلسله برنادوت آنها را خواهم فروخت .
ناپلئون قلمش را برداشت . یک مرتبه دیگر به من و ژان باتیست نگاه کرد .
- برنادوت وقتی این ورقه امضا شد شما ، همسر و فرزندتان تبعیت فرانسه را از دست خواهید داد امضا کنم ؟
ژان باتیست درحالی که چشمانش بسته و لب هایش به هم فشرده شده بود و محققا زجر می کشید سرش را حرکت داد .
- مفهوم این امضا این است که من استعفای شما را از ارتش فرانسه نیز پذیرفته ام . امضا کنم ؟
ژان باتیست مجددا سرش را حرکت داد . دست او را چسبیدم . ساعت دوازده ضربه نواخت . شیپور قراول پیش در داخل محوطه قصر طنین انداخت و صدای قلم ناپلئون را که مشغول امضا بود در خود محو کرد .
این بار از کنار میز امپراتور تا در خروجی تنها نبودیم . ناپلئون همراه ما و دستش روی شانه اوسکار بود . منوال درب اتاق انتظار را باز کرد . ژنرال ها ، فرمانروایان ، وزرا ، سفرای خارجی و دیپلمات ها سر خود را خم کردند . ناپلئون گفت :
- میل دارم شما با من به والاحضرت ولیعهد سوئد و شاهزاده خانم همسر ایشان و پسر خوانده من ....
اوسکار فورا گفت :
- من دوک شودرمانلند هستم .
- و پسرخوانده من دوک شودرمانلند تبریک بگویید .
موقع بازگشت به منزل ،ژان باتیست در گوشه کالسکه خزیده و ساکت بود . حرفی نزدیم و منظور یکدیگر را به خوبی درک می کردیم . در کوچه آنژو جمعیتی از مردم کنجکاو مانند شب کودتای ناپلئون که امیدوار بودند برنادوت جمهوری فرانسه را علیه کودتا نجات دهد جمع شده بودند . یکی از آنها فریاد زد زنده باد برنادوت ، فریاد جمعیت در فضا طنین انداخت .
در مقابل منزل ، کنت براهه ، گوستاو مورنر و چند نفر سوئدی دیگر منتظر ما بودند . چند نفر دیگری جدیدا با اخبار مهم از استکهلم به پاریس وارد شده بودند . وقتی با آنها وارد سالن کوچک منزل شدیم . ژان باتیست آهسته گفت :
- والاحضرت و من میل داریم تنها باشیم آقایان .
ولی تنها نبودیم از روی یکی از صندلی های راحتی مرد کوچک و ضعیفی برخاست . فوشه ، دوک اورانتو نیز اخیرا مورد غضب امپراتور واقع شده زیرا مخفیانه با انگلیسی ها بند و بست داشت و ناپلئون آن را کشف کرده بود اکنون فوشه در مقابل ما ایستاده و دسته گل سرخ تیره رنگی که باید بگویم گل سرخ سیاه به من تقدیم می کرد آهسته گفت :
- تبریک می گویم فرانسه به فرزند بزرگ و لایق خود مغرور.....
ژان باتیست با بیچارگی جواب داد :
- فوشه کافی است . من تبعیت فرانسه را ترک کردم .
- می دانم ؛ والاحضرت می دانم .
من درحالی که دسته گل را از او می گرفتم گفتم :
- با این ترتیب باید ما را معذور دارید زیرا نمی توانیم با کسی ملاقات کنیم .
وقتی بالاخره تنها شدیم کنار یکدیگر روی نیمکتی نشستیم . آن چنان خسته بودیم که گویی مسافت طویلی را پیاده طی کرده ایم . پس از مدتی ژان باتیست برخاست . به طرف پیانو رفت و بدون توجه با یک انگشت روی کلید های پیانو زد «مارسیز»
- امروز برای آخرین بار در دوران زندگی ام ناپلئون را دیدم .
انگشت او روی کلیدها می خورد و آن آهنگ یکنواخت فراموش نشدنی و ابدی در فضا طنین می انداخت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#140
Posted: 8 Aug 2012 22:11
فصل بیست و نهم .
پاریس ، سی ام سپتامبر 1810
امروز ژان باتیست به سوئد عزیمت کرد .
********************
این چند روز آخر به قدری گرفتار و مشغول بود که ما حتی فرصت وداع و خداحافظی شایسته و مناسبی نداشتیم . وزیر امور خارجه فرانسه لیستی از سوئدی هایی که در پاریس مشهورند تهیه کرده و به ژان باتیست داده بود . مورنر و کنت براهه اطلاعات کافی درباره این اشخاص در اختیار او گذاردند . یک روز بعد از ظهر بارون آلکیه اجازه حضور طلبید . بارون با لباس ملیله دوزی سفارت و لبخندی مشهور درباری وارد شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور مرا به سمت سفیر فرانسه در استکلهم منصوب کرده اند . خواستم قبل از عزیمت احترامات قلبی خود را تقدیم نموده باشم .
ژان باتیست چشمانش را تنگ و گرد شده بود به آرامی جواب داد :
- لزومی نداشت که خود را معرفی نمایید . سال ها است یکدیگر را می شناسیم وقتی حکومت ناپل سرنگون و کابینه ای طبق دلخواه و دستور اعلیحضرت امپراتور سرکار آمد شما در ناپل بودید !
بارون آلکیه با لبخند سر خود را حرکت داد و گفت :
- چه مناظر زیبایی در اطراف ناپل وجود دارد .
ژان باتیست ادامه داد :
- وقتی کابینه اسپانیا مجبور به استعفا شد و کابینه جدید طبق تمایل اعلیحضرت امپراتور مشغول کار گردید شما در مادرید بودید !!
باز بارون آلکیه جواب داد :
- مادرید شهر زیبایی است ولی خیلی گرم است .
- و اکنون به استکهلم می آیید !!
- شهر قشنگی است ولی شنیده ام خیلی سرد است .
ژان باتیست دست خود را حرکت داد و گفت :
- شاید ، بستگی به آن دارد که چگونه یک نفر را بپذیرند . در آنجا ملاقات و پذیرش های گرم و سرد وجود دارد .
آلکیه با لبخند ادامه داد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به من قول داده اند که والاحضرت ولیعهد سوئد چون هموطن ایشان بوده اند مرا با گرمی بسیار خواهند پذیرفت.
- جناب آقای سفیر چه موقع به استکهلم عزیمت می کنند ؟
- روز سیزدهم سپتامر والاحضرت .
- در یک موقع وارد استکهلم می شویم .
- چه تصادف خوب و مطبوعی .
- جناب آقای سفیر ژنرال ها امور خود را برحسب تصادف انجام نمی دهند . امپراتور قبل از هر چیز یک ژنرال است .
ژان باتیست برخاست . بارون آلکیه ناچار بود عزیمت نماید .
قاصد های پی درپی با گزارشات مربوط به تهیه پذیرایی درخشان از ژان باتیست در پایتخت سوئد از استکلهم به پاریس می رسید . دیپلمات های دانمارک نیز در منزل ما حضور یافته و اطلاع دادند که کپنهاک نیز آماده پذیرایی از والاحضرت ولیعهد سوئد می باشد . هرروز صبح از کلیسای پروتستان برای دادن تعلیمات مذهبی به ژان می آیند .
مقرر شده بود که شوهرم قبل از ورود به استکهلم از کلیسای کاتولیک مجزا شود و پروتستان گردد . این مراسم در بندر هلسینگور در دانمارک و در حضور رئیس رهبانان سوئد اجرا می گردد . ژان باتیست پروتستان خواهد شد . پروتستان مذهب رسمی کشور سوئد است .
از او پرسیدم :
- ژان باتیست آیا تا به حال در کلیسای پروتستان ها بوده ای ؟
- بله دو بار ، در آلمان به کلیسای پروتستان ها رفتم نظیر کلیسای کاتولیک ها است با این فرق که تصاویر مقدس در آنجا وجود ندارد .
- ژان باتیست آیا من هم باید پروتستان بشوم ؟
ژان باتیست فکری کرد و جواب داد :
- گمان نمی کنم لزومی داشته باشد . هرطور میل داری رفتار کن ولی من وقت کافی برای دروس مذهبی روزانه این کشیش مهربان و جوان ندارم . بهتر است اوسکار را به جای من تعلیم دهد . اوسکار باید اعتراف اوگسبورگ را حفظ کند . در صورت امکان اگر به زبان سوئدی باشد بهتر است . کنت براهه می تواند به او کمک کند .
اوسکار مشغول فرا گرفتن اعتراف اوگسبورگ به زبان فرانسه و سوئدی است . روی میز خواب ژان باتیست لیست اسم اشخاص برجسته سوئد است . نام رئیس تشریفات دربار «وترشه » البته گوستاو وترشه است . لوونجهلم Lowenjhelms نیز جزو اسامی عادی این سرزمین بوده و یکی از آنها به نام کارل آکسل لوونجهلم می باشد که زیر این اسم در لیست ژان باتیست خط کشیده شده است . این شخص شوهرم را در هلسینگور ملاقات کرده و به نام رئیس تشریفات با او به استکهلم خواهد رفت . شوهرم در کنار نام او نوشته است «آداب و رسوم معاشرت سوئد از او سوال شود » ژان باتیست گفت :
- من این لیست را اینجا می گذارم خواهش می کنم با کمک کنت براهه این اسامی را حفظ کن و یاد بگیر.....
- ولی من نمی توانم این اسامی را تلفظ کتنم مثلا لوونج.....؟
خود ژان باتیست هم نتوانست آن را تلفظ کند ولی گفت :
- یاد خواهم گرفت انسان اگر بخواهد می تواند همه چیز را فرا گیرد . دزیره باید خود را برای مسافرت به سوئد حاضر کنی ، نمی خواهم تو و اوسکار بیش از حد لزوم حتی یک دقیقه اینجا بمانید . به محض آن که آپارتمان های شما را در قصر سلطنتی سوئد حاضر و مهیا کردم باید فورا حرکت کنید . قول بده خواهی آمد .
آهنگ صحبت او مصرانه بود . آهسته سرم را حرکت دادم . شوهرم متفکرانه گفت :
- راستی تصمیم گرفته ام این منزل را بفروشم .
با التماس و تضرع گفتم :
- خیر .... خیر ژان باتیست نباید این کار را بکنی . نباید این خانه را بفروشی .
با تعجب به من نگاه کرد .
- اگر شما بخواهید به پاریس بیایید می توانید همیشه نزد ژولی باشید . حفظ و نگهداری این منزل در پاریس اسراف غیر لازمی است .
- این خانه من است و خانه مرا نمی توانید به همین آسانی از دست بدهید . اگر ویلای پدرم در مارسی هنوز باقی بود ....ولی آن را فروخته اند . ژان باتیست بگذار این منزل را نگهداریم .
با تضرع به صحبتم ادامه دادم :
- ژان باتیست روزی قطعا به پاریس خواهی آمد . آن وقت از داشتن این منزل خوشحال خواهی بود . آیا ترجیح می دهی که در سفارت سوئد زندگی کنی ؟
شب و دیر وقت بود . روی تخت خواب ژان باتیست نشسته بودیم ، اتاق از چمدان ها مملو بود . ژان باتیست به نور شمع خیره شد و گفت :
- اگر روزی به پاریس بیایم بسیار مشکل و رنج آور خواهد بود ، حق داری دزیره . بهتر است آشیانه ای در اینجا داشته باشیم . این خانه را نگه می داریم دختر کوچولو .
امروز صبح کالسکه بزرگی در جلو منزل ایستاد . فرناند چمدان ها را در کالسکه جای داد و خودش در مقابل درب کالسکه ایستاد . طبق معمول اونیفورم قرمز شرابی رنگش را دربر کرده ولی دکمه هایی که علامت دربار سوئد داشت به لباسش دوخته بود .
گوستاو مورنر در سرسرا در انتظار ژان باتیست بود .
من و اوسکار به طبقه اول آمدیم . بازوی او دور شانه ام بود . وداع ما با وداع های گذشته که شوهرم به جبهه جنگ یا فرمانروایی سرزمین های اشغال شده می رفت فرق چندانی نداشت .
ژان باتیست ناگهان در مقابل مجسمه نیم تنه ژنرال مورو ایستاد و به صورت این مجسمه مرمر خیره شد . راستی چگونه این دو نفر عاشق جمهوری بودند !؟ یکی از آنها در آمریکا و در تبعید به سر می برد و دیگری ولیعهد سوئد شد . ژان باتیست گفت :
- این مجسمه را برایم به سوئد بفرستید .
من و اوسکار را بوسید و با خشونت گفت :
- کنت براهه شما مسئول هستید که همسر من و اوسکار زودتر به استکهلم بیایند . ممکن است عزیمت فامیل من از پاریس نهایت ضرورت و فوریت را ایجاب نماید . منظور مرا می فهمید ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....