ارسالها: 6216
#141
Posted: 8 Aug 2012 22:13
کنت براهه مستقیما به چشمان ژان باتیست نگاه کرد :
- بله والاحضرت .
پس از آن ژان باتیست به داخل کالسکه رفت . مورنر کنار او نشست . فرناند در کالسکه را بست و در کنار کالسکه چی جای گرفت . چند نفر از عابرین متوقف شدند و تماشا کردند . سرباز مجروحی که سینه او با نشان های متعددی که در جنگ ها و جبهه ها گرفته بود برق می زد ایستاد و فریاد زد «زنده باد برنادوت »
ژان باتیست فورا پرده های کالسکه را کشید .
********************
فصل سی ام
هالسینگبور . دانمارک ، شب 21 و 22 دسامبر 1810
هرگز نمی دانستم که شب ها این قدر بلند و سرد هستند .
********************
فردا من و اوسکار به کشتی جنگی که پرچم های زیادی بر دکل های آن آویخته است سوار خواهیم شد . این کشتی ما را به سوئد خواهد برد . در هالسینگبور آن جایی که سوئدی ها والاحضرت دزیدریا و پسر او را خوش آمد خواهند گفت پیاده خواهیم شد .
ماری چهار بطری آب گرم در تخت خواب من گذارده شاید اگر به نوشتن بپردازم شب زودتر بگذرد . خیلی نوشتنی دارم ولی با وجود بطری های آب گرم از سرما می لرزم . میل دارم برخیزم و اشارپ پوست سمور را که ناپلئون برایم فرستاده به دوش انداخته و با نوک پا به اتاق اوسکار بروم و کنار تختخواب او بنشینم . دست او را در دست گیرم و حرارت بدن او را حس کنم و با حرارت او روح و گرمی بیابم . پسرم تو جگر گوشه من هستی . هر وقت تنها و نگران و غمگین بودم کنار تخت خواب تو می نشستم . آن شب هایی که پدرت در جبهه های جنگ درگیر نبرد بود من در کنار تخت تو نشسته بودم . من همسر ژنرال ....همسر مارشال .... اوسکار تصور نمی کردم که روزی فرا برسد که من نتوانم آزادانه در کنار تختخوابت بنشینم ولی تو هم دیگر در اتاقت تنها نخواهی خفت . سرهنگ ویلات که سالیان دراز آجودان وفادار پدرت بوده همراه ماست . پدرت دستور داده است که تا موقعی که به قصر سلطنتی استکهلم وارد شویم سرهنگ ویلات در اتاق تو بخوابد و تو را محافظت کند . عزیزم از چه تو را محافظت کند . از جنایتکاران و قاتلین تو را حفظ نماید پسرم . از قاتلین خجلت زده و شرمسار ، زیرا سوئد بزرگ و متکبر ورشکسته اقتصادی است . زیرا جنگ های گذشته و پادشاه دیوانه اش این مملکت را دگرگون ساخته ؛ این مملکت آقای ژان باتیست برنادوت را به ولیعهد خود و پسر او نوه یک تاجر ابریشم را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده است . به این دلیل پدرت می خواهد سرهنگ ویلات در اتاق خوابت باشد و کنت براهه در اتاق مجاور اتاق خوابت استراحت کند.
عزیزم ! ما از قاتلین متوحشیم .
ماری در اتاق رخت کن من خوابیده و چه خورخور می کند . من و ماری راه طویل و شاید بسیار دوری را با هم در سفر بوده ایم . دو روز است مه و ابر حرکت ما را به تعویق انداخته ، مه غلیظ خاکستری رنگی در راه آینده من قرار گرفته . هرگز تصور نمی کردم مکانی به سردی دانمارک وجود داشته باشد ولی مردم می گویند :
«والاحضرت صبر کنید تا به سوئد برسید و مفهوم سرما را دریابید .»
در آخر ماه اکتبر خانه خود را در کوچه آنژو ترک کردیم . صندلی ها و آینه ها و وسایلی را که در این منزل بود با روکش در برابر گرد و خاک پوشانیدم . من و اوسکار به منزل ژولی در مورت فونتن رفتیم تا چند روز آخر را با او باشیم . ولی کنت براهه و آقایان سوئدی ها بسیار عجله داشتند که ما زود تر پاریس را ترک کنیم . من فقط دیروز دلیل عجله آنها را دریافتم . معذالک تا وقتی لوروی لباس جدید درباری مرا تحویل نداد قادر به حرکت نبودم . با ژولی در باغ نشستم ، دختر های کوچک او با اوسکار مشغول بازی بودند بچه های او مثل خودش ضعیف و رنگ پریده هستند و کوچکترین شباهتی به بناپارت ها ندارند و به ژولی گفتم :
- باید هرچه زودتر به استکهلم به دیدن من بیایی .
شانه های باریکش را بالا انداخت و جواب داد :
- به محض آن که انگلیسی ها از اسپانیا بیرون رانده شدند باید به مادرید بروم . متاسفانه هنوز ملکه هستم .
ژولی با من برای آزمایش لباس نزد لوروی آمد . اکنون لااقل می توانم لباس سفید دربار بپوشم . در پاریس چنین عملی ممکن نبود . زیرا ژوزفین همیشه لباس سفید می پوشید ولی در سوئد کسی درباره امپراتریس سابق و لباس او اطلاعی ندارد یک نفر به من گفت که علیاحضرت ملکه هدویک الیزابت و ندیمه های او هنوز موهای خود را پودر می زنند .
راستی غیر قابل تصور است ! حتی در سوئد کسی نمی تواند این قدر از روش تازه آرایش بی اطلاع باشد ولی به طوری که گفتم براهه اصرار می کرد که زودتر حرکت نماییم . لباس های من روز اول نوامبر تحویل گردید و روز سوم نوامبر کالسکه های ما حاضر به حرکت بودند .
من با سرهنگ ویلات دو دکتر (ژان باتیست پزشک مخصوصی برای مسافرت استخدام کرده .) و مادام لافلوت در کالسکه اول بودیم . در کالسکه دوم اوسکار ، کنت براهه ، ماری و ایوت پشت سرما حرکت کردند . کالسکه سوم حامل چمدان های ما بود .
می خواستم خواننده ام را نیز بیاورم ولی چنان به تلخی گریه می کرد و رضایت به دوری از پاریس نمی داد که به ژولی سفارش کردم او را استخدام نماید . از کنت براهه پرسیدم که ممکن است خواننده دیگری در استکلهم استخدام نمایم ؟ ولی کنت براهه گفت که ملکه سوئد قبلا خدمه آپارتمان مرا استخدام کرده است . خواننده ، ندیمه ها و رئیس تشریفات خواهم داشت . مادام لافلوت بسیار مایل بود همراه ما به استکهلم بیاید . البته عاشق کنت براهه است .
به او گفتم :
- البته می دانم که می توانی گزارشاتی درباره من و ولیعهد به رئیس پلیس در فرانسه بنویسی ولی آیا می توانی کتاب برایم بخوانی ؟
صورت او مانند خون سرخ شد .
- اگر می توانی بخوانی من کتاب خوان دیگری استخدام نکنم .
سر خود را هم کرد و جواب داد :
- در انتظار دیدن استکهلم و یا ونیز شمال هستم .
- ولی من ونیز جنوب را ترجیح می دهم زیرا جنوبی هستم .
اگر چه ظاهرا مدت طولانی از این حوادث می گذرد ولی بیش از شش هفته از آن نگذشته و در این مدت از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در کالسکه به سر برده ایم و هرشب به افتخار ما پذیرایی و مهمانی برپا شده است . در آمستردام و هامبورگ در قصوری که نام های عجیبی دارند ، ایتزهو و آپنراد به سر بردیم . اولین توقف طولانی ما در نیبورگ در دانمارک بوده است . از آنجا باید از طریف دریا به جزیره فوتن و سپس به سیلاند که کپنهاک در آنجا واقع است می آمدیم . به هر حال در اینجا بود که قاصدی از طرف ناپلئون رسید .
قاصد افسر جوان سوار نظام و حامل بسته بزرگی بود . در همان موقعی که می خواستیم سوار کشتی شویم از را ه رسید و ما را متوقف ساخت . اسبش را به یکی از پایه های چوبی اسکله بسته و با عجله با بسته بزرگی که همراه داشت به طرف ما دوید و گفت :
- والاحضرت ممکن است بسته را با بهترین احترامات امپراتور به حضورتان تقدیم کنم ؟
کنت براهه بسته را گرفت . سرهنگ ویلات پرسید :
- آیا نامه ای برای والاحضرت دارید ؟
افسر جوان سرش را حرکت داد :
- خیر . فقط تبریک شفاهی است که عرض کردم . وقتی اعلیحضرت شنید که والاحضرت همسر ولیعهد سوئد پاریس را ترک کرده اند آهسته زیر لب گفت :«سخت ترین فصل سال برای رفتن به سوئد است .» نگاه او بلافاصله متوجه من شد و به همین دلیل دستور داده شد که دنبال والاحضرت حرکت کنم . امپراتور گفت «عجله کن والاحضرت به این هدیه بسیار احتیاج دارد » و این هدیه امپراتور است که تقدیم والاحضرت می کنم .
افسر پاشنه های پا را به هم چسبانید . باد سرد اشک از چشمانم جاری شده بود . دستم را به طرف او دراز کردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#142
Posted: 8 Aug 2012 22:14
- از اعلیحضرت امپراتور تشکر می کنم . ارادت مرا به ایشان تقدیم کنید .
هنگام ورود به کشتی فرا رسیده بود . وارد کشتی شده و در کابین کشتی بسته هدیه امپراتور را باز کردیم . قلبم از حرکت ایستاد هدیه امپراتور عالی ترین پوست سموری بود که تاکنون دیده ام . مادام لافلوت با تعجب و آهسته گفت :
- این یکی از آن سه اشارپی است که تزار به ناپلئون هدیه کرده است .
همه از هدیه گرانبهای تزار روسیه به ناپلئون اطلاع داشتیم . یکی از آنها به ژوزفین داده شد ،دیگری به پولت عزیزترین خواهر ناپلئون رسید و سومین هدیه تزار اکنون روی زانوی من است . زیرا خیلی به آن احتیاج داشتم ولی با وجود این از سرما می لرزم . در روزهای گذشته پالتو ژنرال ها بیشتر گرمم می کردند ، پالتو ناپلئون در آن شب بارانی در مارسی ، پالتو ژان باتیست در شب نامزدی ناپلئون و ژوزفین ، با وجود ملیله دوزی و یراق های طلایی و با وجود ژندگی چندان سنگین نبودند . اینها پالتوهای افسران عزیز و با احترام جمهوری بودند .
از نیبورگ تا کورسور سه ساعت در راه بودیم . مادام لافلوت دچار دریازدگی شده و نمی گذارد کنت براهه سرش را نگه دارد . این یک دلیل قطعی است که چقدر این کنت جوان را دوست دارد .
فردا وارد سرزمین سوئد خواهیم شد . هوا هنوز طوفانی ولی دریا آرام تر است . برای آخرین مرتبه لیست آقایان و خانم هایی را که در هالسینگبور ملاقات خواهم کرد از نظر گذرانیدم . ندیمه جدید من زنی به نام کنتس کارولینا لونهوپت Karolina Lewnhnpt و رئیس تشریفاتم کنت اریک پی یر و شانزده نفر دیگر جزو ملتزمین هستند و در آخر طبیب مخصوص جدیدی به نام پونتین می باشد .
شمع های اتاقم همه سوخته و تمام شده اند . ساعت چهار صبح است و باید سعی کنم بخوابم . ژان باتیست به ملاقاتم نیامده است . تا وقتی وارد سوئد شدم نمی دانستم که ناپلئون در روز دوازدهم نوامبر اولتیماتومی به سوئد داده ، سوئد یا باید ظرف پنج روز به انگلستان اعلان جنگ بدهد و یا با فرانسه و دانمارک و روسیه وارد جنگ شود . مجلس شورای سوئد در استکهلم تشکیل جلسه داد . تمام انظار متوجه ولیعهد جدید بود . ژان باتیست به نمایندگان گفته بود :
- .... آقایان از شما درخواست می کنم فراموش نمایید که من در فرانسه متولد شده ام و همچنین فراموش کنید که ناپلئون آنچه را که در تمام دنیا برای من عزیز است در اختیار خود دارد . آقایان من در جلسه شورا شرکت نخواهم کرد . زیرا میل ندارم به هیچ وجه در تصمیم شما نفوذ و دخالت نمایم .
حالا می فهمم که چرا کنت براهه و کارمندان سفارت سوئد آن قدر در حرکت من و اوسکار از پاریس عجله داشتند . مجلس شورای سوئد تصمیم گرفت به انگلستان اعلان جنگ بدهد . در روز هفدهم نوامبر اعلان جنگ سوئد به انگلستان فرستاده شد ولی کنت براهه که با چند نفر سوئدی صحبت کرده است به من گفت که :
- والاحضرت ولیعهد یک قاصد سری به انگلستان فرستاد و درخواست کرد که این اعلان جنگ را فقط فرمالیته سیاسی انگاشته شود . سوئد مایل است به معاملات تجاری خود با انگلستان ادامه دهد و پیشنهاد می شود که کشتی های انگلیسی که به بندر گوتبورک وارد می شوند پرچم آمریکا داشته باشند .
بسیار سعی کردم که این معما را حل کنم . ناپلئون می توانست من و اوسکار را به عنوان گروگان نگه دارد ولی اجازه داد که ما از فرانسه خارج شویم و حتی آن هدیه گران بها را برایم فرستاد . زیرا می دانست که هوا بسیار سرد است .
از طرف دیگر ژان باتیست به مجلس شورا تاکید کرد که به فامیل او در فرانسه اهمیتی نداده و تصمیم قطعی خود را با آزادی کاملا اعلام کند زیرا اهمیت سوئد برای او بیشتر است . سوئد مهمترین و گران بها ترین سرمایه او روی زمین است .
از همه طرف می شنوم که سوئدی ها چقدر مشتاقانه در انتظار من و کودکم هستند . اگر طفلم تنها خوابیده بود می توانستم نزد او بروم . در سرما و مه پیش می روم تا از فرزندم صرف نظر کنم . حتی نمی دانم که اوسکار خوشحال خواهد بود ؟ آیا وارثین تاج و تخت خوشحال و خوشبختند ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#143
Posted: 8 Aug 2012 22:14
فصل سی و یکم
هالسینگبورگ ، بیست و دوم دسامبر 1810
امروز وارد سوئد شدم .
********************
هنگامی که در هالسینگبورگ وارد کشتی جنگی شدیم توپ های قلعه کرونبورگ به احترام ما به غرش در آمدند . خدمه ، سربازان و افسران کشتی به حال خبردار ایستادند . دست کوچک اوسکار به طرف لبه کلاه سه گوشش رفت . مانند همیشه سعی کردم لبخند بزنم ، هوا مثل سابق مه آلود بود . باد سرد اشک از چشمم جاری ساخت . من به طرف کابین کشتی رفتم و اوسکار برای بازدید و آزمایش توپ ها روی عرشه کشتی باقی ماند . چندین مرتبه از کنت براهه سوال کردم :
- هنوز شوهرم نیامده است ؟
تمام بعد از ظهر قایق های کوچکی که حامل قاصد و پیام از هالسینگبورگ بودند در اسکله هالسینگبورگ پهلو می گرفتند تا جزئیات ورود و حاضر بودند مستقبلین را به اطلاع برسانند . کنت براهه در جوابم گفت :
- یک حادثه مهم سیاسی باعث شده است که والاحضرت ولیعهد در استکهلم باقی بمانند . درخواست جدیدی از طرف ناپلئون به دولت سوئد تسلیم گردیده .
دنیایی بین این مه سرد و یخبندان و بهار ملایم و مطبوع پاریس قرار گرفته . اکنون نور چراغ های پاریس در آب رودخانه سن منعکس شده و می رقصند .
مسافت و دنیایی بین ژان باتیست و ناپلئون و درخواست های او قرار دارد ....
کلاه کوچک سبز با گل ابریشمی سرخ رنگ من به صورتم می آید . کت سبزرنگ خوش دوخت و چسبانم مرا کمی بلندتر از آنچه هستم نشان می دهد . در پاکت موف مخمل سبز که دست هایم را داخل آن فرو برده ام لیست درباریانی که در انتظارم هستند در دستم گرفته ام . ندیمه ها ، لونهوپت و کاسکول رئیس تشریفات و پیشخدمت ها ، پی یر و .... هرگز این اسامی را یاد نخواهم گرفت .
کنت براهه آهسته گفت :
- والاحضرت نگران نیستید ؟
من سوال کردم :
- کسی مراقب اوسکار هست ؟ می ترسم در آب بیفتد .
- سرهنگ ویلات مراقب اوست .
- آیا حقیقت دارد که والاحضرت زیرپوش پشمی پوشیده اند ؟
- بله . ماری یک دست زیرپوش پشمی از شهر خریده است . گمان می کنم در این هوای سرد یخبندان زیرپوش گرم پشمی مورد احتیاج است . محققا باید چند ساعت در این هوای سرد در بندرگاه ایستاده و به سخنرانی ها و خوش آمد مستقبلین گوش بدهم . به علاوه کسی زیرا دامن ما را نگاه نخواهد کرد .
بلافاصله از این یادآوری متاثر گردیدم . همسر ولیعهد چنین حرفی نمی زند . اگر ندیمه من کنتس لونهوپت حاضر بود با شنیدن جواب من وحشت می کرد .
مادام لافلوت بسیار ناراحت بود مجددا دچار دریازدگی شده .
صورت من زیر پودر صورتی رنگ انعکاسی سبز رنگ داشت .
کنت براهه درحالی که انتظار داشت با عجله به طرف عرشه کشتی بروم گفت :
- اکنون سواحل سوئد را به طور وضوح می توان دید . میل دارید روی عرشه کشتی بروید ؟
درحالی که هدیه ناپلئون را به خود می پیچیدم گفتم :
- خیلی خسته هستم و به علاوه سرد است .
سوئدی جوان آهسته گفت :
- البته ... معذرت می خواهم .
اگر چه باید تاکنون به غرش توپ ها عادت کرده باشم ولی شلیک مجدد توپ نگرانم کرد . اولین شلیک از کشتی برخاست سپس جواب احترام از ساحل داده شد . ایوت آینه ای جلوی صورتم نگاه داشت . با عجله پودر به صورتم زدم . ایوت آهسته گفت :
- کمی سرخاب و ماتیک هم بمالید .
حلقه های سیاهی به علت بی خوابی شب گذشته زیر چشمانم ظاهر گردیده است .
کنت براهه برای اطمینان خاطرم گفت :
- والاحضرت بسیار زیبا جلوه می کند .
بسیار ترس و وحشت داشتم . مردم تصور می کنند که همسر ولیعهد باید موجودی شبیه موجودات زیبای داستان های پریان باشد . در صورتی که من هنوز همشهری اوژنی دزیره کلاری هستم . درحالی که هنوز توپ ها می غریدند به عرشه کشتی رفته کنار اوسکار ایستادم . بچه با خوشحالی فریاد کرد :
- ببین ماما آن مملکت ما است .
- خیر اوسکار این مملکت ملت سوئد است . هرگز این را فراموش نکن . هرگز .
دست او را گرفتم ، آهنگ موزیک نظامی به گوش رسید . در خلال پرده ضخیم مه لباس های رسمی با سر دوشی های طلایی می درخشیدند . توده ای از گل های سرخ و میخک دیده می شد . این گل ها در اینجا و در این فصل باید ارزش گنج را داشته باشد . کنت براهه با عجله شروع به دادن دستورات خود کرده و گفت :
- به محض آن که کشتی پهلو گرفت و پل کشتی انداخته شد من از پل عبورکرده و دستم را برای کمک به والاحضرت دراز خواهم کرد و والاحضرت وارد اسکله خواهند شد . وقتی که پیاده شدیم دوک شودرمانلند در سمت چپ والاحضرت قرار خواهند گرفت و من پشت سر والاحضرت خواهم ایستاد .
بله آجودان و شوالیه جوان من که از نجیب ترین و متکبرترین فامیل های اشرافی سوئد است پشت سر من برای حفظ و مراقبتم حرکت خواهد کرد تا اجازه ندهد اشرافیان سوئد به دختر ساده یک تاجر ابریشم بخندند .
- اوسکار فهمیدی ؟
- ماما ...ماما راستی نگاه کن چه لباس های قشنگی ! یک هنگ کامل به استقبال آمده است . فقط نگاه کن!
مادام لافلوت پرسید :
- کنت براهه عزیز من کجا باید بایستم ؟
- من به طرف او برگشته و گفتم :
- عقب همراه سرهنگ ویلات ، شما که مرکز توجه این پذیرایی و ملاقات نیستید .
اوسکار گفت :
- ماما می دانی کنت براهه را در اینجا چه می نامند ؟ آدمیرال براهه
باز توپ ها شلیک شد .
- چرا اوسکار؟ کنت افسر سوار نظام است .
اوسکار در بین غرش توپ ها که به احترام ما شلیک می شد فریاد کشید :
- ولی او را آدمیرال یا فرمانده ناوگان می نامند می فهمی ماما ؟
ناپار خندیدم . وقتی کشتی در بندرگاه سوئد پهلو گرفت صورتم از خنده شکفته بود . از خلال پرده مه فریاد زنده باد همسر ولیعهد شنیده می شد . هزاران صدای هم آهنگ فریاد میکردند «زنده باد ولیعهد»«زنده باد همسر ولیعهد » ولی مه غلیظ صورت مردمی را که در پشت ردیف سربازان ایستاده بودند محو کرده بود . فقط توانستم صورت درباریان را که با خشکی و بدون لبخند به ما نگاه می کردند ببینم . نگاه سرد آنها لبخند من و طفلم را منجمد ساخت .
پل کشتی آهسته پایین آمد ، سرود ملی سوئد که قبلا آن را شنیده بودم نواخته شد این سرود ملی مانند مارسیز یک سرود رزمی نیست و بلکه مانند یک آهنگ مذهبی ، خشن ، متین ، رسمی و نماینده زهد و تقوی است . کنت براهه با عجله از کنار من عبور کرد و از پل به روی زمین پرید . دستش به طرف من دراز شد . با سرعت و بدون تصمیم به طرف او رفتم بازوی او را زیر بازوی خود و زمین سخت را زیر پایم حس کردم . پیرمرد لاغر و فرسوده ای که لباس مارشالی سوئد در برداشت به جلو آمد . غنچه های درخشان گل سرخ به طرف من دراز شد و پیرمرد دسته گل را تقدیم کرد . کنت براهه آهسته گفت :
- مارشال یوهان کریستوفر تول فرماندار کل .
چشمان خسته و تاریک پیرمرد مرا نگریست . ولی علائم و آثار خوش آمد و محبت در آن ظاهر نبود . دسته گل را گرفتم و پیرمرد روی دست راستم که به طرف او دراز شده بود خم گردید و سپس تعظیم بلندی در مقابل اوسکار نمود . سپس خانم های مستقبلین را در لباس های ابریشمی و روپوش هایی که با پوست خز لبه دوزی شده بودند درحال احترام در مقابل خود و پشت سر آنها ردیف اونیفورم را در حال تعظیم دیدم . برف شروع به باریدن کرده بود . با عجله دست خود را یکی پس از دیگری به طرف آنها دراز کردم . مارشال تول با زبان فرانسه سخت و خشن خود نطق کوتاهی مشعر به تبریک ورود من ایراد کرد . قطعات برف اطراف ما می چرخیدند . سرم را چرخانیدم که اوسکار را ببینم . مجددا سرود ملی نواخته شد . در حالی که بی حرکت روی اسکله هالسینگبورگ ایستاده بودم قطعات برف روی صورتم می ریختند . به محض آنکه صدای سرود ملی قطع شد صدای اوسکار سکوت را در هم شکست .
- ماما در اینجا خیلی خوشحال خواهیم بود . ببین برف می بارد ، برف !
چرا پسرم مانند پدرش حرف مناسب و به جا را به موقع می گوید و یک عمل شایسته را در زمان مناسب انجام می دهد ؟ همان پیرمرد بازوی خود را به من تقدیم کرد تا به طرف کالسکه سلطنتی بروم . کنت براهه پشت سر من ایستاده بود . به این پیرمرد و صورت های غیر مانوس پشت سر او نگریستم و با نگاه های درخشنده و چشم های سرد که تنقید در آنها موج می زد مواجه گردیدم و ناگهان گفتم :
- از شما استدعا می کنم نسبت به پسرم مهربان باشید .
این کلمات جزو برنامه من نبود و بدون اراده برخلاف آداب و رسوم از زبانم جاری شد . انعکاس حیرت و شگفت عجیبی در تمام نگاه ها و صورتهایی که اطرافم را احاطه کرده بودند ظاهرگردید . قطعات برف را روی مژگان و لبم حس کردم و هیچ کس گریه ام را ندید .
در همان شب که مشغول لخت شدن بودم ماری گفت :
- کاری خوبی نکردم اوژنی ؟ منظورم زیرپوش پشمی است ؟ اگر این زیرپوش نبود در هنگام ورود و پذیرایی در بندر از سرما تلف می شدی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#144
Posted: 8 Aug 2012 22:15
فصل سی و دوم :
قصر سلطنتی استکهلم
زمستان پایان ناپذیر سال 1811
*********************
بالاخره آسمان سفید و شفاف استکهلم که مانند ملافه تازه شسته شده است ظاهر گردید و یخ های سبز رنگ به روی رودخانه مالار به حرکت در آمدند . آب رودخانه که حالا در حال بالا آمدن بود در زیر یخ ها غرش می کرد . برف ها آب می شدند . یخ ها ی رودخانه با صدایی نظیر رعد می شکستند . عجیب است بهار در این سرزمین با نرمی شروع نمی شود بلکه با غرش و نبرد و بالاخره بسیار سریع شروع می گردد .
در یکی از بعد از ظهر های این روزهای بهاری کنتس لونهوپت به حضور من آمد و گفت :
- علیاحضرت ملکه مادر از والاحضرت دعوت کرده اند که برای صرف چای به سالن تشریف ببرید .
این دعوت باعث تعجب من شد زیرا هر شب من و ژان باتیست و اوسکار تنها شام می خوریم و سپس لااقل یک ساعت با ملکه هستیم . راستی حال اعلیحضرت شارل سیزدهم قدری بهتر شده چندی قبل دچار حمله قلبی شد و در همان شبی که اعلیحضرت پادشاه مریض گردید ملکه انگشتر بزرگی که مهر سلطنتی است از انگشت او بیرون آورد و به انگشت ژان باتیست کرد . مفهوم این عمل این بود که شاه به او اعتماد کامل دارد . ولی هنوز فرمانروای مملکت شخص شاه است نه ژان باتیست .
پادشاه روی صندلی معمولی خود می نشیند و لبخند مغمومی به لب دارد . سمت چپ بدن او کمی بی حس شده و کاملا قادر به حرکت نیست . هرگز ملکه مرا تنها دعوت نکرده است . چرا مرا دعوت کند ؟ چیزی نداریم که به یکدیگر بگوییم . با عجله با لونهوپت گفتم :
- به علیاحضرت اطلاع دهید که نزد ایشان خواهم رفت .
به طرف اتاق توالتم دویدم . موهایم را شانه زده و شال پشمی را که با پوست لبه دوزی شده و ژان باتیست اخیرا به من داده است روی شانه انداخته و از پله های مرمری یخ زده سالن ملکه بالارفتم .
هر سه نفر آنها دور میز کوچکی نشسته بودند . ملکه هدویگ الیزابت شارلوت مادر شوهر من که باید از من بسیار راضی و خشنود باشد ، ملکه صوفیا ماگدالنا که به هزاران دلیل از من نفرت دارد زیرا شوهرش مقتول و پسرش تبعید شده و نوه اش که هم سن اوسکار است از تمام حقوق و مزایای سلطنتی محروم گردید و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که باید سن حضرت خضر را داشته باشد صورت او لاغر و سینه صاف و موهای مجعد کودکانه دارد . این شاهزاده خانم باکره گردن بند کهربای زرد رنگی به گردن داشت . بله هر سه نفر آنها آنجا در سالن نشسته و روی کارگاه های گل دوزی خم شده بودند . ملکه گفت :
- بنشینید مادام .
هر سه آنها به کار ادامه دادند . جوانه ها و غنچه های گل سرخ روی زمینه ی بنفش در کارگاه گل دوزی آنها جلب نظر می کرد . مستخدمی چای در فتجان ها ریخته و دور گردانید هر سه دست از کار کشیده و متوجه چای شدند . من چند جرعه نوشیده و دهانم را سوزانیدم . ملکه اشاره کرد و مستخدم از اتاق خارج گردید . آن سه پیرزن و من تنها ماندیم . ملکه گفت :
- دختر عزیزم می خواستم با شما صحبت کنم .
شاهزاده خانم آلبرتینا با خنده شیطنت آمیز خود دندان های درشت و زردش را نشان داد ، ملکه مادر با بی اعتنایی به فنجان چای خود نگاه می کرد .
- دختر عزیزم می خواستم از شما سوال کنم که آیا خود شما حس می نمایید که وظایفی را که از نظر همسر ولیعهد سوئد بر عهده دارید به خوبی انجام می دهید ؟
حس کردم صورتم سرخ گردید . چشمان نزدیک بین آنها با بی رحمی به من خیره شده بودند بالاخره جواب دادم :
- نمی دانم مادام .
ابروهای تاریک و پرپشت ملکه بالا رفت . سپس پرسید :
- نمی دانید مادام ؟
- خیر . نمی توانم قضاوت کنم زیرا اولین مرتبه و مدت کوتاهی است که شاهزاده و همسر ولیعهد سوئد می باشم .
شاهزاده خانم آلبرتینا صدایی شبیه بع بع گوسفند کرد . ملکه نیز حرکتی از روی تعجب کرد ولی اینک صدای او مانند حریر نرم بود .
- موجب نهایت تاسف ملت سوئد و آن کسی که ملت سوئد او را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده می باشد که همسر ولیعهد نمی داند چگونه باید رفتار نماید .
ملکه جرعه ای از چای خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- دختر عزیزم با این ترتیب به شما خواهم گفت که همسر ولیعهد چگونه باید رفتار نماید .
فورا متوجه شدم که تمام زحماتم بیهوده بوده ، دروس آداب معاشرتی که از آقای مانتول فرا گرفته ام ، دروس موسیقی ، همه چیز بیهوده بوده . همچنین عدم مداخله در امور عادی دربار برای آن که مزاحمتی جهت شوهرم ایجاد نشده باشد بیهوده بوده است . همه و همه چیز بیهوده است . ملکه گفت :
- هرگز همسرولیعهد بدون حضور یکی از ندیمه ها با آجودان شوهرش به سواری نمی رود .
منظور او چیست ؟ ویلات !
- سرهنگ ویلات را چندین سال می شناسم . او وقتی خانه محقری در پاریس داشتیم به ملاقات ما می آمده است . دوست دارم از روزگار گذشته و خاطرات آن صحبت کنیم .
- همسر ولیعهد در معاشرت های داخلی دربار باید با مهربانی و لطف با همه صحبت و آمیزش کند ولی رفتار شما طوری است که گویی کر و لال هستید .
بلافاصله این جملات از زبانم جاری شد .
- نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند .
آن گوسفند باکره با صدای بلند مجددا بع بع کرد ، چشمان بی رنگ ملکه از اضطراب باز شد . ولی من فورا اضافه کردم :
- البته این روش من نیست . این روش یکی از دیپلمات های فرانسه کنت تالیران است . شاید علیاحضرت او را بشناسند .
ملکه با خشونت گفت :
- تالیران را خوب می شناسم .
- مادام اگر یک نفر چندان زیرک و باهوش و آشنا با آداب و رسوم نباشد و با این وجود بخواهد نواقص خود را بپوشاند هنگام صحبت کردن اسرار او فاش خواهد شد . به این دلیل مجبورم ساکت باشم !
صدای افتادن فنجان روی میز شنیده شد . ملکه مادر فنجانش را روی میز گذارد دستش به شدت می لرزید . سپس به صحبت ادامه داد :
- شما باید سعی کنید و خود را مجبور به صحبت با سایرین بنمایید . به علاوه نمی دانیم چه افکاری در شما وجود دارد که می خواهید از دوستان سوئدی و اتباع آتیه خود پنهان کنید .
دست هایم دامنم را فشرند ، بگذار ادامه دهد ، این ضیافت چای هم مثل چیزهای دیگر تمام خواهد شد .
- یکی از پیشخدمت ها می گفت که مستخدم شما در جستجوی مغازه یک نفری به نام پرسن برآمده است . می خواهم به طور وضوح به شما بگویم که به هیچ وجه از این مغازه چیزی نخرید .
سرم را بلند کردم .
- چرا ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#145
Posted: 8 Aug 2012 22:16
- این مرد فروشنده دربار نیست و هرگز به این سمت هم انتخاب نخواهد شد . وقتی شنیدم مستخدم در جستجوی او است من هم مشغول تحقیق شدم . به طوری که اطلاع یافتم این مرد دارای افکار شدید انقلابی است .
چشمانم از حدقه خارج شد :
- پرسن ؟
- این شخص در زمان انقلاب فرانسه ظاهرا به منظور فرا گرفتن امور صنایع ابریشم در پاریس بوده است . او پس از مراجعتش با دانشجویان ، نویسندگان و سایر موجودات ماجراجو معاشرت داشته و درباره افکار و عقایدی بحث می کند که روزی باعث خرابی و سقوط ملت فرانسه شده است .
منظور او چه بود ؟
- مادام من کاملا متوجه منظور شما نیستم . پرسن وقتی در مارسی با ما زندگی می کرد شاگرد مغازه پدرم بود . شب ها من به او درس فرانسه می دادم و با هم اعلامیه حقوق بشر را حفظ می کردیم .
این گفته من مانند کشیده ای به صورت او نواخته شد .
- مادام من باید اکیدا یادآوری کنم که این موضوع را فراموش کنید . نمی توان باور کرد که این مرد معلوم الحال نزد شما درس فرانسه می خوانده است و یا آن که با پدر شما همکاری می کرده است .
به زحمت تنفس می کرد :
- مادام پدر من تاجر محترمی در امور مصنوعات ابریشم بوده است و اکنون شرکت کلاری یکی از شرکت های مهم فرانسه می باشد .
- از شما درخواست می کنم همه چیز را فراموش نمایید . اکنون شما همسر ولیعهد سوئد هستید .
سکوت ممتدی برقرارگردید سرم را پایین آوردم و به دست هایم نگریستم . سعی کردم افکارم را متمرکز نمایم . مغزم قدرت تفکر نداشت . ولی احساساتم کاملا روشن و تحریک شده بود . آهسته گفتم :
- شروع به فرا گرفتن زبان سوئدی کرده ام . می خواهم نهایت سعی و کوشش را به کار برم ولی ظاهرا کافی نیست .
جوابی نشنیدم ، سرم را بلند کردم :
- مادام .... اگر من همسر فرمانروای سوئد نباشم شما اعلیحضرت پادشاه را متقاعد خواهید ساخت که ژان باتیست را به فرمانروایی برگزیند ؟
- ممکن است .
آن گوسفند باکره با صدایی نظیر بع بع گفت :
- مادام باز هم چای میل دارید ؟
سرم را حرکت دادم . ملکه به سردی یخ گفت :
- دختر عزیزم میل دارم هرچه گفتم در نظر داشته باشید و طبق آن رفتار کنید .
- قبلا در نظر داشتم مادام .
ملکه صحبت خود را با این جمله ختم کرد :
- شما حتی یک لحظه نباید موقعیت فرزند عزیز ما والاحضرت ولیعهد را فراموش کنید .
با این حرف حوصله ام تمام شد و فورا جواب دادم :
- علیاحضرت هم اکنون مرا سرزنش کردید که چرا نمی توانم فراموش کنم پدر مرحومم که و چه بوده است . اکنون می گویند که موقعیت شوهرم را فراموش نکنم . می خواهم برای اولین و آخرین بار بفهمید که من هیچ چیز و هیچ کس را فراموش نمی کنم .
بدون اجازه ملکه برخاستم و ایستادم . به جهنم که اخلاق و آداب و رسوم مراعات نشده است . آن سه نفر زن راست نشستند . سپس با خشونت گفتم :
- خانم اکنون در مارسی گل های میموزا غنچه کرده اند ، پس از آن که هوا کمی گرم شد به فرانسه مراجعت خواهم کرد .
این حرفم اثر عجیبی داشت هر سه از جای خود پریدند . ملکه متحیر شد . آن گوسفند پیر وارفت . حتی ملکه مادر متعجب گردید . ملکه با لحنی که می خواست مرا از تصمیم باز دارد گفت :
- مراجعت خواهید کرد ؟ چه موقع تصمیم گرفتید دخترم ؟
- همین لحظه علیاحضرت .
با سرعت و عجله گفت :
- از نظر سیاسی به هیچ وجه مناسب نیست . شما باید در این مورد با پسر عزیزم ولیعهد مذاکره کنید .
- بدون رضایت همسرم عملی انجام نخواهم داد .
گوسفند پیر با خوشحالی پرسید :
- در پاریس کجا زندگی خواهید کرد ؟ در آنجا قصری ندارید .
- من هرگز قصر نداشته ام ولی خانه کوچه آنژو را حفظ کرده ام خانه معمولی است قصر نیست ، ولی برای من بسیار مطبوع و دلپذیر است .
پس از لحظه ای سکوت با سرعت گفتم :
- به قصر احتیاج ندارم . به زندگی در کاخ ها عادت نکرده ام و از قصر متنفرم .
ملکه آرامش خود را به دست آورد و جواب داد :
- ویلای ییلاقی شما نزدیک پاریس شاید محل مناسبی برای همسر ولیعهد سوئد باشد .
- منظور شما لاگرانژاست ؟ لاگرانژ و هرچه داشتیم فروختیم تا قروض سوئد را به کشورهای خارجی بپردازیم . مادام این قروض بسیار سنگین و کمر شکن بود .
ملکه لبش را گزید و سپس فورا جواب داد :
- خیر آن منزل برای شان و مقام والاحضرت دزیدریای سوئد مناسب نیست و به علاوه ....
- در این مورد با شوهرم صحبت خواهم کرد . تصمیم ندارم تحت عنوان و با نام دزیدریای سوئد مسافرت نمایم .
حس کردم چشمانم از اشک پرشده است . نباید گریه کنم و با اشک خود این سه نفر را راضی و خشنود نمایم .
سرم را به عقب بردم و گفتم :
- دزیدریا ! محبوب و مورد تمایل ! شاید علیاحضرت مرا به کلی فراموش نمایند . ممکن است بروم ؟
در را پشت سرم چنان با شدت به هم کوبیدم که انعکاس ان راهروهای مرمر را به لرزه در آورد . یک مرتبه دیگر هم در رم اولین قصری که در آن می زیستم درها را به هم کوفتم .
از سالن ملکه مستقیما به دفتر ژان باتیست رفتم . در اتاق انتظار یکی از آجودان ها جلوم را گرفت و با اصرار گفت :
- ممکن است حضور شمارا به والاحضرت اطلاع دهم ؟
- کی شما را مجبور به این کار کرده ؟ والاحضرت ولیعهد ؟
- خیر والاحضرت . آداب و رسوم چندین قرن مجبور می کند که ....
او را به کناری زدم چنان به عقب رفت که گویی نوک شمشیر به او فرو رفته است . خندیدم و گفتم :
- نگران نباشید آقای بارون ، آداب و رسوم دربار را بیش از این به هم نخواهم زد .
و سپس وارد دفتر ژان باتیست شدم . ژان باتیست پشت میزش نشسته بود و توده ای از مدارک و مراسلات جلو او انباشته بود و به نخست وزیر «وترشند » و دو نفر دیگر گوش می کرد . نقاب سبز رنگی که به پیشانی داشت سایه ای روی قسمت فوقانی صورتش انداخته بود . فرناند قبلا به من گفته بود که چشمان شوهرم درد می کند زیرا اینجا روزها بسیار کوتاه است و ژان باتیست ناچار است غالبا در زیر نور شمع کار کند و هرروز ساعت نه و نیم صبح تا ساعت سه شب مشغول کار است و چشمان او متورم شده است . فقط اشخاصی که دائما با او کارمی کنند مطلعند که نقاب سبز به پیشانی می گذارد . حتی این امر را از من مخفی داشته تا باعث نگرانیم نشود . وقتی وارد اتاق شدم با عجله نقاب را از پیشانی برداشت .
- دزیره اتفاق غیر عادی رخ داده ؟
- خیر فقط می خواستم با شما صحبت کنم .
- فوری است ؟
سرم را حرکت دادم .
- خیر ، در کمال سکوت اینجا می نشینم تا شما کارتان را با آقایان تمام کنید
صندلی خود را کنار بخاری بزرگ اتاق دفتر گذارده و خود را گرم کردم و بلافاصله صدای ژان باتیست را شنیدم .
- باید به خاطر داشته باشید که پول رایج سوئد نازل ترین پول اروپا است . هرگز نمی توانیم چند لیره ای را که از تجارت مخفی با انگلستان به دست آورده ایم تلف کنیم . مگر برای تدارکات اصلی و ضروری . من باید در این مورد دقیقا فکر و بررسی کنم . تمام ثروت شخصی خود را برای ثبات پول رایج سوئد به خطر انداخته ام باید سوئد را تجهیز کنم . ولی با این وجود نمی توانم کارگران صنایع آهن و چوب را به خدمت سربازی احضار کنم و باید توپخانه قوی داشته باشم یا آن که گمان می کنید جنگ های جدید را می توان با سپر و شمشیر فتح کرد ؟
شروع به مطالعه رفتار خود با ملکه کردم و خود را متقاعد ساختم که حق با من است و درنتیجه کمی تسکین یافتم ولی با وجود این بسیار متاثر بودم . ژان باتیست حضور مرا از یاد برده بود مجددا نقاب سبزرنگ را به پیشانی گذارد و نامه ای را نزدیک چشم خود برد .
- می دانم که وزیر امور خارجه معنی و مفهوم حقیقی این نامه را دریافته است . ما چند نفر ملاح انگلیسی را در یکی از میخانه های اسکله گوتبورک توقیف کردیم و انگلیسی ها نیز سه نفر سوئدی را توقیف کرده اند تا به فرانسه بفهمانند که حقیقتا سوئد و انگلستان در حال جنگ هستند . اکنون حکومت انگلستان نماینده ای به نام آقای ثورنتون یکی از قادر ترین دیپلمات ها ی خود را برای بحث درباره مبادله این توقیف شده گان خواهد فرستاد . می خواهم وزیرامور خارجه آقای انگستورم شخصا با نماینده انگلستان مواجه و رو به رو شود .
سپس به آنها نگاه کرد :
- می خواهم سوچتلن هم مطلع باشد . شاید بتواند در این کنفرانس شرکت نماید . البته باید غیر رسمی باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#146
Posted: 8 Aug 2012 22:17
سوتچلن سفیر روسیه در استکهلم است اگرچه تزار هنوز رسما متفق ناپلئون است ولی مشغول تجهیز شده و ناپلئون نیز قوا به پومرانی و لهستان می فرستد . آیا منظور ژان باتیست موافقت و قرار داد محرمانه بین روسیه و انگلستان است ؟ یکی از اشخاصی که در حضور شوهرم بودند گفت :
- شاید بتوانیم در همین موقع مجددا موضوع فنلاند را به سوچتلن یادآوری کنیم .
ژان باتیست که به طور وضوح آزرده خاطر شده بود آه کشید و گفت :
- شما همیشه به حرف و عقیده اول خودتان برمی گردید با این ترتیب تزار را آزرده خاطر می کنید . معذرت می خواهم ، آقایان می دانم فنلاند چقدر برای شما عزیز است البته می توانیم در این مورد با سوچتلن صحبت کنیم . البته من خودم نیز در نامه آتیه خود به تزار در این مورد یادآوری خواهم کرد . صبح زود یکدیگر را خواهیم دید . شب بخیر آقایان .
آن دو نفر به من و ژان باتیست تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . آتشی که در بخاری می سوخت صدا می کرد . ژان باتیست نقاب را از پیشانی برداشت و چشمانش را بست .
لب های او اوسکار را هنگامی که خوابیده است در نظرم مجسم کرد . البته خستگی از لب های او آشکار است . ولی حالت رضایتی نیز از آن هویدا است . با خود فکر کردم چه مدیر قادر و قابلی است . چه با حزم و اندیشه به امور مملکت رسیدگی می کند .
- خوب چه خبر است دختر کوچولو ؟
با نرمی و آهستگی گفتم :
- عزیزم وقتی تابستان فرا رسید و هوا گرم و راه ها بهتر شدند به خانه ام مراجعت خواهم کرد .
با این حرف من چشمان خود را باز کرد .
- دیوانه شده ای ؟ مگر اینجا خانه تو نیست ؟ تو در خانه ات در قصر سلطنتی استکهلم هستی . تابستان به قصر ویلایی دروتینگهلم خواهیم رفت . قصر کوچک مصفایی است که پارک بسیار بزرگی دارد آنجا را دوست خواهی داشت .
با اصرار گفتم :
- ولی ژان باتیست چاره ای نیست باید برگردم .
ملاقات خود را با ملکه کلمه به کلمه برای او تکرار کردم ، بدون ایراد گوش داد . ابروهای ضخیمش بیشتر در هم فرو رفت و ناگاه مانند طوفان شروع به غرش کرد . اولین مرتبه بود که خشم و غضب او را می دیدم .
- و من به این مهملات گوش کردم . علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد می توانند با هم بسازند . باید بگویم ملکه حق دارد . شما آن طوری که دربار سوئد انتظار دارد رفتار نمی کنید . البته رفته رفته طرز رفتار شایسته و مناسب دربار سوئد را خواهید آموخت ولی خدا می داند که حالا نباید مرا با این گونه امور ناراحت کنید . آیا می دانی در دنیا چه خبر است ؟ و شاید چند سال دیگر چه حوادثی رخ خواهد داد ؟
برخاست و به طرف من آمد . صدایش از شدت تحریک می لرزید .
- تمام مفاصل موجودیت ما ، موجودیت اروپا و سیستم ناپلئون در هم شکسته می شوند . مدتی است که در جنوب صلح برقرار نشده . دشمنان ناپلئون در آلمان مخفیانه متحد می شوند ، تقریبا همه روزه سربازان فرانسوی را غافلگیر کرده و می کشند و در شمال ....
ساکت شد و لب پایین خود را گزید .
- ناپلئون دیگر بیش از این نمی تواند به تزار اعتماد داشته باشد و به روسیه حمله خواهد کرد . مفهوم این حمله را درک می کنی ؟
شانه ام را بالا انداخته و جواب دادم:
- ما هر دو او را می شناسیم.
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- بله ما هر دو او را می شناسیم و بهتر از همه ولیعهد سوئد او را می شناسد و در آن لحظه که سرنوشت جنگ تعیین می گردد تزار روسیه دستورات و نصایح ولیعهد سوئد را انجام خواهد داد .
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و گفت :
- و بالاخره هنگامی که دسته بندی و اتحاد جدید تحت رهبری انگلستان و روسیه اجرا شود سوئد باید به نفع یا علیه ناپلئون تصمیم بگیرد .
- علیه او ؟ یعنی اینکه علیه فرانسه وارد جنگ خواهی شد ؟
- خیر ناپلئون و فرانسه یکی نیستند . ناپلئون و فرانسه مدتی است از یکدیگر جدا شده اند از روزی که ناپلئون کنسول اول شد از فرانسه مجزا گردید . هرگز او و من این امر را فراموش نمی کنیم و به همین دلیل او مشغول تمرکز قوا در مرزهای پومرانی سوئد است و اگر او در جنگ علیه روسیه فاتح شود به سادگی سوئد را اشغال و یکی از برادرانش را به تخت سلطنت خواهد نشاند . ولی هنگام جنگ با روسیه ترجیح می دهم با او و در کنار او باشم . فعلا سعی می کند مرا بخرد دائما فنلاند را به من هدیه می کند و می گوید با تزار در این خصوص مذاکره خواهد کرد . تزار به هر حال متفق او است .
- ولی گفتید که تزار هرگز چشم از فنلاند نمی پوشد .
- البته خیر ولی سوئدی ها مثل همیشه امیدوارند .
ناگهان لبخندی زد :
- وقتی ناپلئون شکست خورد وقتی خانه تکانی بزرگ اروپا شروع گردید آن وقت به حساب وفادارترین متفق ناپلئون رسیدگی خواهد شد . البته دانمارک آن موقع بنا به پیشنهاد تزار از نفوذ خود در نروژ محروم خواهد گردید و نروژ به سوئد خواهد پیوست و البته دختر کوچولوی من اینها را در ستارگان ننوشته اند بلکه نقشه اروپا این به هم بستگی را ایجاب می کند .
- ولی ناپلئون هنوز شکست نخورده و چطور درباره سرنوشت سوئد صحبت می کنی و متوجه نیستی که من باید فورا به پاریس مراجعت کنم ؟
ژان باتیست آه کشید :
- اگر می دانستی چقدر خسته هستم این قدر در این خصوص اصرار نمی کردی . نمی توانم بگذارم به فرانسه برگردی تو همسر ولیعهد سوئد هستی کافی است . منظور مرا می فهمی ؟
- اینجا فقط مزاحم تو خواهم بود درصورتی که در پاریس قادرم خدمات بزرگتری انجام دهم درباره همه چیز فکر کرده ام .
- بچه گانه صحبت نکن . شاید تصور می کنی که برای من جاسوسی ناپلئون را خواهی کرد ؟ من جاسوسان خود را در پاریس دارم نترس ممکن است به شما بگویم که دوست قدیمی ما تالییران نه تنها مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد بلکه با من هم مکاتبه می کند و فوشه که اکنون مورد کم مرحمتی است ....
بلافاصه صحبت او را قطع کردم :
- ژان باتیست من جاسوسی نخواهم کرد . متوجه نیستی چه گفتی ؟ وقتی خانه تکانی اروپا شروع شد چه حوادثی به وقوع خواهد پیوست ؟ هر کشوری که ناپلئون حق آزادی و استقلال آنها را سلب کرده پادشاهان خود - بناپارت ها - را بیرون خواهد کرد ولی فرانسه قبل از آنکه ناپلئون تاج به سر خود بگذارد کشور جمهوری بوده و چه خون هایی با میل و رغبت برای بدست آوردن این جمهوری ریخته شده . می گویید تالیران مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد آیا کسی قادر است فرانسه را مجبور کند که مجددا بوربون ها را بپذیرد ؟
ژان باتیست شانه اش را بالا انداخت .
- دزیره به آنچه گفتم اطمینان داشته باش سلسله های قدیمی با هم متحد شده و تلاش می کنند .
- ولی این امر چه ربطی به من و تو دارد ؟
- همین سلسله های قدیمی ممکن است درباره جانشینی ژنرال سابق ژان باتیست برنادوت نیز مشاجره نمایند و اختلاف نظر داشته باشند . آن وقت چه اشخاصی به تو وفادار خواهند بود ؟ بیش از آن که با تمام قوای خود به سوئد خدمت کنم کار دیگری از من ساخته نیست هر یک فرانکی که در زندگی خود صرفه جویی کرده ام برای اصلاح وضع سوئد خرج می شود . حتی یک ثانیه به فکر گذشته ام نبوده و فقط به سیاستی که استقلال سوئد را حفظ می کند می اندیشم دزیره اگر موفق شوم آن وقت به جای سوئد، سوئد - نروژ به وجود آورده ام .
صندلی خود را کنار بخاری گذارد و چشمان معلولش را با دست پوشانید .
- هیچ کس بیش از این از یک نفر انتظار ندارد و تا وقتی که اروپا برای جنگ با ناپلئون به من احتیاج دارد همان اروپا نیز مرا حفظ کرده و پشتیبان من خواهد بود . پس از آن چه اشخاصی به من وفادار خواهند بود دزیره ؟
- ملت سوئد ژان باتیست ، ملت سوئد . نسبت به این ملتی که تو را خواسته است وفادار باشد .
- تو چطور عزیزم ؟
- من فقط همسر مردی هستم که قطعا نابغه است ولی آن دزیدریای سوئد که اشراف این مملکت خواستار او بودند نیستم . من به پرستیژ شما لطمه می زنم . اشراف اینجا مرا مسخره خواهند کرد و طبقه متوسط مهیای قبول و باور کردن آنچه اشرافیان درباره خارجی ها می گویند خواهند بود . ژان باتیست بگذار بروم غیبت من وضعیت شما را ثابت تر و محکم تر خواهد کرد .
سپس با اندوه به گفته ام افزودم :
- دفعه دیگر که شاه دچارسکته شود فرمانروا خواهی شد . اگر حکومت و فرمانروایی داشته باشی ساده تر می توانی امور مملکت را اداره کنی و بدون من بهتر وظایفت را انجام خواهی داد عزیزم .
- گفته تو منطقی است دخترکوچولوی من .... خیر خیر ! اولا نمی توانم همسر ولیعهد سوئد را به پاریس بفرستم تا گروگان ناپلئون بشود ....اگر تو در خطر باشی ممکن است تصمیم شخصی من در امور مداخله نماید و ......
- ولی قبل از آن که من و اوسکار به اینجا بیاییم شما به مجلس شورای سوئد تاکید کردید که به سرنوشت کسان و عزیزان شما اهمیتی ندهند . در آن وقت ما ، من و اوسکار در پاریس بودیم و اکنون اگر ملت سوئد باید به تو وفادار باشد تو هم باید در کنار او باشی . نه ژان باتیست به سرنوشت من اهمیتی نده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#147
Posted: 8 Aug 2012 22:18
دست او را گرفتم و روی دسته صندلیم نشستم و به او تکیه دادم .
- به علاوه راستی گمان می کنی ناپلئون اجازه بدهد که خواهر زن برادرش ژوزف را توقیف نمایند؟ راستی تاسف آور نیست ؟ و چون تو را می شناسد می داند که از توقیف من چیزی عاید او نخواهد شد . ببین او برای من یک اشارپ پوست سمور در موقعی فرستاد که نامه غیر دوستانه ای از حکومت سوئد دریافت داشته بود . عزیزم هیچ کس برای من اهمیت زیادی قائل نیست . بگذار بروم .
سرش را با خشم و غضب حرکت داد :
- شب و روز کار می کنم ، هنگام فراغت نمایندگان دانشگاه های سوئد را می پذیرم و سنگ بنای ساختمان های مهم پایتخت را می گذارم ، هنگام ظهر به میدان سرباز خانه می روم تا به سوئدی ها نشان دهم که چگونه ناپلئون سربازان خود را تعلیم می دهد . اگر تو کنارم نباشی قادر نیستم وظایفم را انجام دهم به تو احتیاج دارم .
- ژان باتیست دیگران بیشتر به من احتیاج دارند . روزی فرا خواهد رسید که خانه من در پاریس تنها محلی برای پناه خواهرم و اطفال او خواهد بود ژان باتیست اجازه بده بروم استدعا می کنم .
- دزیره هرگز اجازه نمی دهم از موقعیت من در سوئد به نفع بستگان خود استفاده کنی .
- اگر بتوانم به افرادی که در زحمتند کمک کنم لطمه ای به سوئد نخواهد زد ژان باتیست سوئد کشور کوچکی است که چند میلیون جمعیت دارد ، این طور نیست ؟ سوئد فقط به وسیله نوع پروری و انسان دوستی بزرگی و عظمت خواهد یافت .
با تکبر و غرور فراوانی گفت :
- این فکر به مغز انسان خطور می کند که او اوقات خود را فقط به مطالعه گذارنیده ای .
- عزیزم از فرصت استفاده خواهم کرد در پاریس کاری جز مطالعه نخواهم داشت . سعی می کنم آن چنان پیشرفت نمایم که تو به خاطر من سر افکنده نباشی تو و اوسکار !
- دزیره اوسکار به تو احتیاج دارد ، راستی طاقت دوری از اوسکار را داری ؟
بله طفل من اوسکار ، با حرارت سعی می کردم فکر کودک را از مغزم خارج کنم فکر دوری از اوسکار مانند نمکی بود که روی زخم عمیقی ریخته شود .
- ژان باتیست عزیز اوسکار که هنوز به سن قانونی نرسیده طبق آداب و رسوم به وسیله آموزگاران و آجودان ها احاطه و محاصره شده از هنگام ورود ما به استکهلم اوسکار وقت ملاقات مرا نداشته ، برنامه روزانه او را می دانم برای هر دقیقه او برنامه ای تهیه شده . روزهای اول دوری ازمن رنج خواهد کشید ولی به زودی متوجه خواهد شد که وارث آتیه تاج و تخت نباید ارزشی به احساسات خود بگذارد و فقط وظایف خود را باید انجام دهد ، با این ترتیب طفل ما مانند شاهزاده مادرزاد تربیت خواهد شد و کسی او را پادشاه خودرو نخواهد نامید .
سرم را روی شانه ژان باتیست گذارده و اشک ریختم .
- عزیزم شانه مرا مانند اولین مرتبه که تو را دیدم از اشک خیس کرده ای .
مرا به طرف خود کشید ، در حالی که هنوز گریه می کردم جواب دادم :
- جنس این اونیفورم نرم تر از اونیفورم مارشالی است و گونه ام را زحمت نمی دهد .
قدرت از دست رفته خود را باز یافته، برخاستم و گفتم :
- گمان می کنم وقت شام خوردن است .
ژان باتیست بی حرکت روی دسته صندلی نشسته بود به محض آن که از بخاری دور شدم امواج سرد زمستانی از هر گوشه اتاق به من حمله کردند .
-ژان باتیست می دانی که گل های میموزا در مارسی به غنچه نشسته اند ؟
- نخست وزیر به من قول داد که بهار تا چهار هفته دیگر فرا می رسد وترشند مرد قابل اعتمادی است .
آهسته به طرف در رفتم . با تمام اعضا و جوارح وجودم فقط منتظر یک کلمه از طرف او بودم ، گفته او را مانند تصمیم قضات نهایی خواهم پذیرفت . در کنار در خروجی بی حرکت ایستادم هر نوع تصمیم او نتیجه پایان کارم خواهد بو د .
- عزیمت شما را به فرانسه با اعلیحضرتین و دربار تحت چه عنوانی واکرد کنم ؟
در کمال خونسردی صحبت می کرد ، تصمیم اتخاذ شده بود .
- بگویید وضع مزاجی و سلامتی دزیره ایجاب می کرد که برای معالجه به آب های معدنی پلومبیر برود و پاییز و زمستان را نیز در پاریس بگذراند زیرا طاقت و تحمل سرما را ندارد .
سپس با عجله از اتاق خارج شدم .
فصل سی و سوم
قصر دروتینگهلم ، در سوئد
اوایل ژوئن 1811
********************
آسمان شبانگاهی مانند پرده خاکستری کم رنگ روی پارک بزرگ و بی انتهای قصر کشیده شده ، ساعت ها از نیمه شب می گذرد ولی هنوز هوا تاریک نگردیده شب های تابستان در سوئد روشن است و تاریکی مطلق وجود ندارد . پرده ها و گل دوزی های ضخیمی را که روی پنجره ها آویخته شده کشیدم تا بتوانم بخوابم ولی به زحمت توانستم چشم برهم بگذارم . نمی دانم علت آن ، این شفق خاکستری رنگ و یا عزیمت فردای من به فرانسه است ؟....
سه روز قبل دربار به قرار گاه تابستانی به قصر دورتینگهلم نقل مکان کرد و تا آنجا که چشم قدرت دیدن دارد چیزی جز پارک سبز قصر دیده نمی شود . درخت های زیزفون که با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته و شاخه های آنها درهم فرو رفته طراوت دل انگیزی به قصر و اطراف آن بخشیده ، خیابان بندی پارک که با حسن سلیقه انجام شده منظره ای شاعرانه به وجود آورده وقتی انسان بالاخره به انتهای پارک می رسد چیزی جز چمن سبز و گل های خود رو و درخت های سرو و کاج دیده نمی شود . شفق طولانی و مداوم این سرزمین شیرین و مطبوع است و همه چیز در زیر نور کبود رنگ آن حالت غیر طبیعی و غیر واقعی رویا را دارد .
انسان به راحتی نمی تواند بخوابد و در این محیط نیمه روشن که نه شب و نه روز است سرگردان می شود .
روزهای آخری که در این سرزمین متوقفم مانند آخرین لحظات شفق و آخرین کلمات نطق و صحبت منظره غیر حقیقی دارد . مراسم وداع و خداحافظی من مانند شامپانی مزه گزنده و در عین حال مطبوعی داشته است .
اوراق دفتر خاطراتم را ورق زده به عقب برمی گردم و به پدر می اندیشم ....
«قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه کوچکی برای تو و کودک بخرم »این ها صحبت ژان باتیست بوده است که من در دفتر خاطراتم نوشته ام . ژان باتیست تو به عهد خود وفا کردی و آن خانه کوچک حومه پاریس را برایم خریدی آن خانه کوچک ولی راحت بود ، آنجا در آن خانه کوچک و حقیر بسیار خوش و شاد بودیم .
به هرحال در روز اول ژوئن به قصر ییلاقی دروتینگهلم نقل مکان کردیم . ژان باتیست تو به من وعده خانه کوچکی داده بودی ، چرا قصور ، کاخ ها ، پلکان مرمر ، سرسراهای بزرگ و سالن های عظیم رقص به من تقدیم می کنی ؟ در نور شفق این شب آخر اقامتم در کاخ با خود می گویم که ممکن است آنچه را که می بینم خوابی بیش نباشد ، هنوز شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد هستم .
فردا صبح به طور ناشناس و با نام مستعار کنتس گوتلند به سفر خواهم رفت . شاید واقعا خواب می بینم و فردا صبح موقعی که در خانه سو در حومه پاریس از خواب برخیزم ماری اوسکار کوچکم را به آغوشم خواهد داد و من پستانهای پر شیرم را در دهان کوچک و گرسنه او خواهم گذارد ....
ولی ردیف چمدان هایم که در مقابل چشمم قرار دارند اشیای حقیقی و واقعی هستند . اوسکار ، فرزندم ، مادرت به عنوان معالجه به فرانسه نمی رود برای استراحت به آن سرزمین عزیمت نمی کند . از دیدار تو تا مدت مدیدی محروم خواهد بود و مجددا وقتی تو را ببیند دیگر طفل نیستی و لااقل طفل من نیستی ولی یک شاهزاده حقیقی و ولیعهدی که برای سلطنت تربیت شده است خواهی بود . ژان باتیست پدرت برای اداره و فرمانروایی به وجود آمده و خواهیم دید که تو چکاره خواهی شد ولی به هر حال مادرت برای ملکه بودن زاییده و تربیت نشده و به همین دلیل چند ساعت دیگر تو را به سینه اش فشار داده و عزیمت خواهد کرد .
هفته ها بود که دربار نمی توانست باور کند که من حقیقتا از سوئد عزیمت خواهم کرد . درباریان با یکدیگر نجوا کرده و زیر چشمی به من نگاه می کردند . منتظر سرزنش آنها بودم ولی در نهایت تعجب علت و سرزنش عزیمت مرا متوجه ملکه کرده اند . شایع است که مادر شوهر مهربانی برایم نبوده و مرا از خود رانده است و از آخرین مشاجره بین علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد لذت خواهند برد . فردا درباریان وقتی کالسکه من ، کنتس گوتلند ناشناس از سرزمین را ترک نماید متاثر و غمگین خواهند شد .
با آنها به قصر دروتینگهلم فقط برای آن آمدم که قصر مشهور خانواده وازا و محلی که اوسکار تابستان ها را در آنجا به سر خواهد برد ببینم . در شب ورودمان نمایشنامه ای در تماشاخانه کوچک قصر اجرا شد . گوستاو سوم دیوانه این تماشاخانه را ساخته و با دقت و ظرافت خاصی آن را تزیین کرده است . مادموازل فون کاسکول چند آهنگ خواند . پادشاه با شوق و شعف کف می زد . ولی ژان باتیست بی اعتنا نشسته بود . عجیب است از وقتی تصمیم گرفتم این سرزمین را ترک نمایم مادموازل فون کاسکول بلند قد با دندان های سفید و محکم خود و مجسمه والگیری رب النوع جنگ با زره طلایی خود در نظر ژان باتیست لطف و جاذبه خود را از دست داده اند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#148
Posted: 8 Aug 2012 22:18
شوهر عزیزم اگرچه باید از تو دور و در پاریس باشم ولی از دوری تو رنج خواهم کشید .
اعلیحضرتین به مناسبت و افتخار عزیمتم ضیافتی برپا کردند . شاه و ملکه در صندلی بزرگ طلایی خود نشسته و با لطف و محبت لبخند می زدند . پادشاه گمان می کرد که با لطف لبخند می زند ولی فقط با نگاه تیره غم انگیز و لب هایی که گوشه های آن به پایین خم شده متاثر و مغموم به نظر می رسید . من با بارون مورنر که اولین پیام انتخاب ژان باتیست را به پاریس آورد و با وترشند نخست وزیر با انگستروم وزیر امور خارجه که دائما در موضوع فنلاند صحبت می کردند و همچنین با منشی مخصوص جوان ژان باتیست ، کنت براهه رقصیدم . در حالی که با کنت براهه می رقصیدم با وجود شب های روشن و تقریبا سرد شمال گفتم :
- - اینجا خیلی گرم است میل دارم کمی قدم بزنم .
سپس هر دو به باغ رفتیم .
- آقای کنت براهه باید از شما تشکر کنم . از وقتی که به سوئد آمدم شما همیشه با من بودید و سعی کردید که زندگی من در اینجا آسان تر بگذرد . به هرحال همه چیز تمام شده و از این که شما را ناراحت و متاثر کردم معذرت می خواهم .
سر خود را خم کرده بود و سبیل کوچکش را می جوید .
- اگر شاهزاده خانم میل دارند .....
سرم را با حالتی جدی و خشن حرکت داده و گفتم :
- خیر ... خیر کنت عزیز باور کنید که شوهر من اخلاق و شخصیت اشخاص را به خوبی قضاوت می کند . اگر برخلاف سن کم شما ، شما را برای ستاد خود انتخاب کرده برای این است که در سوئد به شما احتیاج دارد .
برای این احترامی که به او گذاردم از من تشکر نکرد و به جویدن سبیل خود ادامه داد . ناگاه با نا امیدی به من نگاه کرد و گفت :
- شاهزاده خانم از شما استدعا و خواهش می کنم سوئد را ترک نکنید .
- کنت عزیز ، من چندین هفته قبل تصمیم گرفته ام و این تصمیم بجا و منطقی است .
- خیر شاهزاده خانم ، استدعا می کنم نروید حرکت خود را به تاخیر بیندازید صحیح نیست که ....
مجددا ساکت شد دستش را به طرف موهای خرمایی و مجعد خود برد و با خشونت گفت :
- در این موقع عزیمت شما از سوئد مناسب نیست .
- مناسب نیست ؟ چرا ؟ منظور شما را نمی فهمم .
به طرف من برگشت و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم نامه ای از تزار روسیه رسیده ، جرات ندارم بیش از این چیزی بگویم .
- نگویید بهتر است . شما منشی ولیعهد هستید و نباید مکاتبات او را با سلاطین و حتی با من که همسر او هستم در میان بگذارید و بحث کنید . خوشحالم که نامه ای از تزار رسیده ، والاحضرت ولیعهد به مناسبات دوستانه خود با امپراتور روسیه اهمیت و اعتماد زیاد دارد . امیدوارم نامه ای دوستانه بوده باشد .
- بسیار دوستانه .
راستی از وضع کنت براهه جوان متعجب بودم عزیمت من و نامه تزار چه ارتباطی به یکدیگر دارند ؟ کنت براهه با ذوق و علاقه کامل بدون آن که به من نگاه کند گفت :
- تزار برای اثبات محبت و دوستی خود به ولیعهد شاهدی تقدیم داشته و نامه خود را با جمله «پسر عموی عزیز»شروع کرده است . شاهزاده خانم کاملا توجه دارند که این جمله دلیل و شاهد خوبی برای اثبات دوستی و محبت است .
البته خطاب پسرعموی عزیز به گروهبان سابق برنادوت شاهد دوستی و محبت است .
با لبخند جواب دادم :
- این نامه و این جمله اهمیت فراوانی برای سوئد دارد .
- این نامه درباره اتحاد روسیه و سوئد نوشته شده ، روسیه اتحاد خود را با فرانسه لغو خواهد کرد و لغو این اتحاد به سیستم حکومت ناپلئون خاتمه خواهد داد . اکنون باید تصمیم بگیریم که بین فرانسه و روسیه یکی را انتخاب کنیم و هر دو پیشنهاد اتحاد و یگانگی را به سوئد داده اند .
- بله می دانستم که ژان باتیست بیش از این قادر به ادامه بی طرفی مسلح نیست .
- به همین دلیل تزار به والاحضرت ولیعهد ، پسرعموی عزیز نوشته و برای استحکام موقعیت خود در سوئد نیز پیشنهادی کرده ....
- واگذاری فنلاند را پیشنهاد کرده ؟
- خیر ولی تزار پیشنهاد کرده است که ولیعهد را به عضویت خانواده سلطنتی روسیه بپذیرد تا موقعیت او در سوئد محکم تر شود .
کنت براهه با غم و اندوه سر خود را حرکت داد ، گویی که سنگینی دنیا روی شانه های لاغر و جوان او قرار گرفته . راستی چیزی نمی فهمیدم .
- یعنی چه ؟ آیا تزار هم می خواهد ما را به فرزندی بپذیرد ؟
کنت براهه صورت مغشوش خود را به طرف من برگردانید و گفت :
- منظور تزار شخص ولیعهد است . طرق دیگری برای استقرار مناسبات فامیلی وجود دارد شاهزاده خانم .
بالاخره فهمیدم .... طرق دیگری وجود دارد .... ناپلئون ناپسری خود را به ازدواج شاهزاده خانم باواریا در آورد . ناپلئون خودش داماد امپراتور اطریش و با این طریق با خانواده هابسبورگ بستگی دارد . البته بستگی نزدیکی ... فقط کافی است که مردی با شاهزاده خانمی ازدواج کند کار بسیار ساده است . قانونی می گذرد و مدرکی تهیه می شود .... مانند مدرکی که ژوزفین در مقابل مارشال ها و خانواده بناپارت قرائت کرد .... ژوزفین با حالتی مصروع و گریان . با حالتی که او را در تخت خواب مرطوب از اشکش دیده ام ... صدای خود را شنیدم که گفت :
- البته این عمل موقعیت ولیعهد را مستحکم می کند .
- ولی این عمل با ما و در سوئد امکان ندارد .... شاید در سایر نقاط اروپا ممکن باشد ولی نه با ما و نه در سوئد ، تزار فنلاند را مجزا کرده و به این زودی این شکست و تجزیه را از یاد نمی برم .
ژوزفین در تخت خواب خود ناله می کرد و این عمل هم به آسانی درباره من قابل اجرا است . ولی ژوزفین پسر نداشت ...
- .... با این ازدواج موقعیت و پرستیژ والاحضرت ولیعهد در اروپا بالا خواهد رفت .
ولی ژوزفین فرزندی نداشت و من پسری دارم ...
- به همین دلیل میل دارم تکرار کنم که عزیمت شاهزاده خانم مناسب نیست .
- بله .... روزی منظور مرا از این مسافرت در خواهید یافت .
دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم :
- از صمیم قلب از شما خواهش می کنم که نسبت به شوهرم وفادار باشید . من و شوهرم بعضی مواقع حس می کنیم که دوستان فرانسوی و خدمه ما در اینجا مورد کم لطفی هستند و به همین دلیل سرهنگ ویلات پیرترین و وفادارترین آجودان شوهرم که در تمام جنگ ها با او شرکت داشته با من به فرانسه مراجعت می کند . امیدوارم شما جانشین او شوید . شوهرم بسیار تنها و منزوی خواهد بود . کنت براهه فردا صبح شما را خواهم دید .
بلافاصله به سالن رقص مراجعت نکردم ولی با نگرانی در پارک قصر سرگردان و مشغول قدم زدن شدم . از کنار پرچین پارک که شمشاد های آن با ظرافت قیچی و صاف شده بود عبور کردم . در این قصر همه چیز تحت تاثیر گذشته قرار گرفته است . بیست سال قبل گوستاو سوم دیوانه ، گاردن پارتی های مشهور خود را در اینجا برپا می کرده . همه باغبانان می دانند که این پارک در نظر او چقدر عزیز بوده است و هنوز دستورات او را به کار می برند . آنجا روی سکوی سنگی اشعار غم انگیز خود را سروده است . راستی چقدر دوستان خود را در این پارک به بال ماسکه دعوت کرده است ؟
امشب این پارک و درخت هایش تمام نشدنی به نظر می رسد . پسر پادشاه مقتول را دیوانه و ناقص العقل وانمود کرده و او را مجبور به استعفا کرده با مراقبت به اینجا آوردند و در اینجا زندانیش کردند . در اینجا ... در این قصر زیبای تابستانی شاه مملکت را زندانی کردند .... بارها این داستان را برایم گفته اند . شاه مستعفی در خیابان های باغ در حالی که مراقبینش در پشت سر او حرکت می کردند قدم زده و بالا و پایین رفته است . در حال نا امیدی و جنون با خود و یا درختان زیزفون راز و نیاز کرده است . آنجا نزدیک سکوی چینی مادرش در انتظار او می نشسته ، مادر یک مرد و بیوه یک مقتول ، صوفیا ماگدالینا .
نسیم تابستانی در خلال برگ درختان زمزمه می کرد . ناگهان سایه ای دیدم که به طرف من می آمد . فریادی کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی قادر به حرکت نبودم .
ملکه مادر که لباس سیاهی دربر داشت در زیر نور ماه و روی ریگ های خیابان پارک در کنارم ایستاد و گفت :
- متاسفم که شما را ترساندم.
قلبم چنان به شدت می تپید که به زحمت قادر به صحبت بودم. با خجالت و شرمندگی پرسیدم .:
- مادام شما .... شما در اینجا منتظر من بودید ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#149
Posted: 8 Aug 2012 22:20
- خیر مادام . نمی توانستم تصور کنم که شما قدم زدن را به رقص ترجیح می دهید من خودم در شب های قشنگ تابستان قدم می زنم . نمی توانم بخوابم . این پارک شاهد خاطرات زیادی بوده . البته برای من مادام .
جوابی برای گفته او نداشتم . پسر و نوه اش تبعید شده و ژان باتیست و اوسکار به جای آنها در این پارک ظاهر گردیده اند .
در کمال ادب گفتم :
- از پارک و خیابان های با صفای آن که واقعا آن را به خوبی نمی شناسم وداع می کنم . فردا صبح به فرانسه عزیمت خواهم کرد مادام .
- انتظار نداشتم شما را تنها ببینم . از این موقعیت بسیار خوشحالم .
در کنار یکدیگر به قدم زدن پرداختیم درخت های زیزفون عطر مطبوعی در فضا منتشر کرده بودند . دیگر از او نمی ترسیدم . پیرزنی با لباس سیاه در کنارم حرکت می کرد .
- غالبا به مراجعت شما می اندیشم و معتقدم که تنها علت واقعی آن بوده ام .
- بهتر است در این مورد صحبت نکنیم .
با قدم های بلند و سریع شروع به راه رفتن کردم . دستم را گرفت ، چنان مضطرب شدم که به عقب پریدم.
- دختر جان از من می ترسی ؟
صدایش روح دار ولی عمیقا متاثر بود . بی حرکت ایستادیم .
- البته خیر . منظورم ، بله از شما می ترسم مادام .
- از یک زن مریض مهجور می ترسید ؟
سرم را با سرعت حرکت داده و گفتم :
- زیرا شما هم مانند سایر خانم های خانواده خود ، مانند علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از من متنفرید . من مزاحم شما هستم . من به اینجا تعلق ندارم .من ....
لحظه ای ساکت شدم و مجددا شروع کردم :
- دلیلی برای بحث درباره این موضوع وجود ندارد و وضعیت را نیز تغییر نخواهد داد . خانم از مکنون قلب شما با خبرم . هدف ما دو نفر یکی است .
- منظورتان چیست ؟
اشک از چشمم جاری شد . این شب آخر واقعا وحشت انگیز بوده است . قطره اشکی روی گونه ام غلطید ولی فورا قدرت خود را باز یافته و گفتم :
- خانم شما اینجا بمانید تا خاطره فرزند و نوه تبعید شده خود را در این سرزمین زنده نگه دارید . تا وقتی شما اینجا هستید کسی خاطره آخرین افراد فامیل وازا را فراموش نخواهد کرد . شما می توانید در سوییس نزد فرزندتان باشد . به طوری که مطلع شده ام وضع مالی او خوب نیست . شما می توانید منزل او را مرتب کره و به جای برودردوزی در سالن علیاحضرت ملکه جوراب های او را رفو نمایید .
سپس صدایم را ملایم تر کردم تا اسرار مشترکمان را به او بگویم .
- ولی خانم شما اینجا بمانید زیرا شما مادر یک شاه تبعید شده هستید و حضور شما منافع او را حفظ می کند . آیا گفته ام صحیح نیست ؟
حرکتی نکرد سایه راست و کشیده او روی چمن ها منعکس گردیده بود .
- بله صحیح است ولی شما چرا از اینجا می روید خانم ؟
- زیرا بهتر می توانم منافع پادشاه آتیه را با عزیمت خود حفظ کنم .
مدتی ساکت بود و بالاخره جواب داد :
- من هم همین طور فکر می کردم.
امواج و ارتعاشات نوای گیتار از خلال درختان به گوش می رسید . زنی مشغول خواندن آواز و قسمتی از آهنگی که می خواند قابل شنیدن بود بله مادموازل کاسکول آواز می خواند .
پیرزن سوال کرد :
- آیا مطمئن هستید که عزیمت شما به نفع خود شما نیز هست ؟
- کاملا مطمئنم ، من به آینده دور و اعلیحضرت اوسکار می اندیشم .
در مقابل او خم شدم و سپس تنها به قصر مراجعت کردم .
ساعت دو صبح است ، پرندگان در پارک قصر آواز می خوانند . در نقطه ای در این قصر پیرزنی وجود دارد که او نیز نمی تواند بخوابد و شاید هنوز در خیابان های پارک سرگردان است . او در اینجا اقامت دارد ولی من این قصر را ترک می کنم . آخرین شب خود را در سوئد تشریح کردم . دیگر چیزی ندارم که بنویسم . هنوز قادر نیستم که افکار مالیخولیایی را از خود دور کنم . آیا تزار دختر دارد ؟ اوه مجددا ارواح در مقابلم ظاهر شده و می رقصند . در اتاقم آهسته باز می شود . می خواهم فریاد بکشم .... شاید اشتباه کرده ام . ولی خیر در اتاقم آهسته باز شد ....به نوشتن پرداختم .... سرم را بلند کردم ژان باتیست در مقابلم ایستاده .
ژان باتیست عزیز من .
فصل سی و چهارم
کالسکه مسافرتی ، در راه سوئد به فرانسه
آخر ژوئن 1811
********************
گذرنامه من به نام «کنتس گوتلند» صادر شده است . گوتلند اسم جزیره بزرگی در جنوب سوئد است . من این جزیره را ندیده ام و نمی شناسم . ملکه شخصا این عنوان را برای من پیدا کرده است . به هیچ وجه حاضر نبود اجازه بدهد که دختر عزیزش به عنوان پرنسس ولایتعهد سوئد با وضع محقری در اروپا سفر کند . اما لازم بود که از آبرو ریزی جلوگیری شود . دزیدریای به اصطلاح مطلوب و دلخواه برای چند ماه وطن جدیدش را تر ک می کرد .
ملکه تا کنار کالسکه برای خداحافظی آمد .
زارزار گریه اوسکار جگرم را پاره می کرد . ملکه دست خود را روی شانه او گذاشت که دلداریش بدهد اما بچه دستش را عقب زد .
من گفتم :
- خانم به من قول می دهید که شب ها بچه را ساعت نه بخوابانند ؟
ژان باتیست گفت :
- من اخیرا یک نامه از مادام دواستال داشتم . این زن باهوش پیشنهاد های خیلی خوب و تازه ای برای تعلیم و تربیت ولیعهد آینده می کند .
زیر لب گفتم :
- آهان ! مادام دواستال ...
این زن روزنامه نویس که به وسیله فوشه تبعید شده است . این الهه ی آزادی با پستانهای آویزان که چون مورد کینه ی ناپلئون است خودش را خیلی مهم فرض می کند . این دوست مادام روکامیه که رمان هایش خسته کننده است ولی نامه های گرمی که به ژان باتیست می نویسد خیلی خسته کننده نیست .....
گفتم :
- به هر حال باید ساعت نه بخوابد .
و برای آخرین بار ژان باتیست را نگاه کردم . به خود گفتم «دیگر او را نخواهی دید ، نه فردا ، نه پس فردا ، نه هفته آینده ، نه هفته بعد و هفته های بعد . روکامیه ها ، دواستال ها ، ملکه سوئد و کاسکول یعنی زن های باهوش و با معلومات جای تو را خواهند گرفت . یک دوشس روس در انتظار اوست .....»
ژان باتیست دست های مرا به لب های خود برد و گفت :
- کنت روزن همیشه در هر حال همراه توست .
کنت روزن آجودان جدید منست . این مرد جوان بهترین دوست کنت براهه است . یک دستمال گردن آجودانی به گردن بسته است . موهای بور براقی دارد . روزن پاشنه پاها را به هم کوبید . کنت براهه هم در میان مشایعین ظاهر شد . اما باهم حرف نزدیم .
ملکه مثل اینکه ناگهان پیر و شکسته شده بود رو به من کرد و گفت :
- امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد .
مثل اینکه خوب نخوابیده بود . زیر چشم هایش گود افتاده بود . پس دیشب که خوب خوابیده است ؟ فقط کنتس لونهوپ جون در موقع خداحافظی صورت درخشانی داشت . حالا دیگر ندیمه دختر حریر فروش نیست . کاسکول هم خیلی تر و تازه و شاداب به نظر می آمد . خود را خیلی قشنگ درست کرده بود . قیافه فاتحانه ای داشت . در برابر خود امکانات زیادی می دید . امکانات زیاد و مطمئن .
در آخرین لحظه همه با چنان حرارت و هیجانی دور من جمع شدند که اوسکار عقب ماند ولی با فشار آرنج راهی باز کرد و خود را به من رساند . اوسکار تقریبا هم قد من شده است . البته من خیلی بلند نیستم ولی اوسکار نسبت به سنش خیلی قد کشیده است . او را به سینه فشردم .
- خدا نگه دار تو باشد عزیزم !
عطر تازه موهایش را حس کردم . یقینا صبح به اسب سواری رفته بود . بوی آفتاب و گل زیزفون می داد .
- مامان نمی توانی اینجابمانی ؟ ببین اینجا چقدر قشنگ است !
چقدر خوشبختم که اینجا به نظرش قشنگ می آید . چه خوشبختی بزرگی ....
سوار گاری پستی شدم . ژان باتیست یک بالش پشت کمرم گذاشت . مادام لافلوت پهلویم نشست . بعد ویلات و کنت روزن سوار شدند . ماری و ایوت در کالسکه دیگری سوار شدند . وقتی اسب ها به حرکت در آمدند من سر را برای تماشای پنجره های قصر به جلو خم کردم . می دانستم که پشت یکی از پنجره های طبقه دوم یک شبح سیاه بی حرکت به تماشا ایستاده است . اشتباه نمی کردم سایه سیاه پشت یکی از پنجره ها بود . او می ماند و من رفتم .
مادام لافلوت گفت :
- وقتی به پلومبیر برسیم حتی یک پیراهن تابستانی مد امسال نداریم . باید اول برای خرید به پاریس برویم .
کنار جاده بچه های مو بور به طرف ما دست تکان می دهند . من به آنها جواب می دهم . غم و غصه دوری اوسکار از حالا شروع شده است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#150
Posted: 11 Aug 2012 03:55
فصل سی و پنجم
پاریس ، یکم ژانویه 1812
********************
در یک لحظه تمام زنگ های کلیسای پاریس به مناسبت سال جدید به صدا در آمدند . ما با یکدیگر تنها بودیم . من و ناپلئون . ژولی با دعوت خود به جشن شب اول سال مرا غافلگیر کرده بود .
- دزیره امپراتریس ماری لوئیز مخصوصا اصرار دارد که در این جشن شرکت کنی . امپراتریس و امپراتور بعد از نیمه شب در مهمانی حضور خواهند یافت .
آن روز من و ژولی در سرسرای خانه کوچه آنژو با یکدیگر نشسته بودیم . ژولی ظاهرا از زندگی اش راضی به نظر می رسید ، پیراهن های صورتی که لوروی تهیه کرده می پوشد و دائما مشغول تهیه و دوختن عروسک برای دخترانش می باشد . دائما در مهمانی های دربار حاضر می شود و امپراتریس را شخصیتی برجسته و پادشاه رم پسر ناپلئون را دوست داشتنی می داند .
ژولی اول نتوانست بفهمد که چرا بازگشت خود را به اطلاع دربار نرسانیدم ولی به هر حال در سکوت کامل زندگی می کنم و فقط ژولی و دوستان بسیار نزدیکم را ملاقات می نمایم . به همین دلیل دعوت ناپلئون باعث تعجب من شد . یقین دارم که دلیل مهم و مخصوصی برای دعوت من به قصر تویلری وجود دارد . ولی چه علتی ؟
- این سومین مرتبه است که با ترس و وحشت به قصر تویلری نزدیک شدم . اولین بار شبی بود که از ناپلئون درخواست عفو دوک انهین را کردم ، آن شب کلاه تازه ام را به سر داشتم ولی درخواست من قبول نشد . دومین مرتبه وقتی بود که با ژان باتیست به تویلری رفتیم ، در آن روز شوهرم از ارتش استعفا داده و درخواست ترک تابعیت فرانسه را کرده بود .
امشب پیراهن سفیدی که لبه دوزی طلایی دارد پوشیدم . گوشواره های الماسی را که ملکه مادر «صوفیا ماگدالنا» به من داده است به گوش کردم . با وجودی که هوا چندان سرد نبود اشارپ پوست سمورم را روی شانه انداختم . اکنون در استکهلم هوا بسیار سرد و بیست و پنج درجه زیر صفر است ....
انعکاس هزاران چراغ در رودخانه سن می رقصیدند ....به محض آن که وارد قصر تویلری شدم نفس عمیقی کشیدم . گویی در خانه خود هستم . لباس های خاکستری رنگ مستخدمین قصر ، قالی های کوبلن ، گل دوزی هایی که با زنبور عسل تزیین شده اند ، زنبور عسل ، در و دیوار پوشیده از زنبور عسل است . همه جا روشن و درخشان و زیر نور هزاران شمع موج می زند . سایه های مظنون و ارواح مقتولین در اطرافم وجود ندارند .
تمام افراد فامیل قبلا در سالن امپراتور اجتماع کرده بودند به محض ورودم همه می خواستند با هم به من خوش آمد بگویند . من شاهزاده و همسر ولیعهد حقیقی بودم . حتی ماری لوئیز برخاست و به طرفم آمد . مثل همیشه لباس صورتی در برداشت . چشم های آبی آسمانی رنگش بی اعتنا بود ولی بلافاصله لبخندی زد و فورا احوال دختر عموی عزیزش ملکه سوئد را پرسید . طبعا خانواده سلطنتی وازا در نظر یک هابسبورگ بیش از تمام ناپلئون های خود رو ارزش دارد . ناچار بودم در کنار او روی یک دیوان ظریف بنشینم . مادام لتیزیا از گوشواره هایم تعریف بسیار کرد و می خواست بداند چقدر می ارزد . از دیدار آن پیرزن با ناخن هایی که به دقت مانیکور شده و دستبند های طلایی که به دست داشت خوشحال شدم . مادام لتیزیا به امپراتریس می گفت که نمی داند چرا ناپلئون صندلی هایی که جدیدا برای کلیسای مخصوص خود در ورسای خریده است نپسندیده . مادام لتیزیا در حالی که با نظر تنقید به سالن پر شکوه و جلال ملکه نگاه می کرد گفت :
- راستی در تویلری پول ارزشی ندارد .
- اوه .... مادر . مادر خواهش می کنم .
پولت ، پرنسس بورگز ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید ولی هنوز ضعیف و رنگ پریده است و زیر چشمان درشت میشی رنگش حلقه سیاهی دیده می شد . مرتبا گیلاس شامپانی خود را تجدید می کرد . ژولی به من گفته بود که پولت مریض است . «مریضی که هیچ کس نام آن مرض را نمی برد و کمتر زن ها به آن دچار می شوند »ژولی وقتی این حرف را زد از خشم و غضب سرخ شده بود . به ژولی نگاه کردم و سعی کردم بفهمم این مرض عجیب او چیست . ژوزف سوال کرد:
- آن شب اول سال را که در انتظار اوسکار بودید به خاطر دارید ؟
سرم را حرکت دادم .
- ما آن شب به سلامتی سلسله برنادوت نوشیدیم .
ژوزف با این حرف خندید ولی خنده او چندان مطبوع نبود . پولت گفت :
- اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه اسپانیا از ذوق و خوشحالی رنگ خود را باخته اند و سپس گیلاس خود را سر کشید . ساعت یازده شب بود و ناپلئون هنوز نیامده بود . گیلاس ها را مجددا پر کردند . ماری لوئیز گفت :
- اعلیحضرت امپراتور مشغول کار است .
ژولی سوال کرد :
- چه وقتی می توانیم پسر کوچولو را ببینیم .
- نیمه شب و اعلیحضرت با ولیعهد به شما تبریک عید خواهد گفت .
مادام لتیزیا فورا جواب داد :
- بیدار کردن طفل و نشان دادن او به مهمانان برای سلامتی او مناسب نیست .
منوال منشی امپراتور وارد سالن شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور میل دارند با شاهزاده خانم همسر ولیعهد صحبت کنند .
بدون توجه پرسیدم :
- منظور شما من هستم ؟
سوال را بدون آن که تغییری در قیافه او ظاهر شود تکرار کرد :
- شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....