ارسالها: 6216
#151
Posted: 11 Aug 2012 03:58
ماری لوئیز که با ژولی مشغول صحبت بود تعجبی از احضار من نکرد . بلافاصله متوجه شدم که او با دستور صریح ناپلئون مرا دعوت کرده ولی وقتی به طرف در خروجی رفتم سایرین رسما ساکت شدند . پس از آن که از چندین اتاق عبور کردیم منوال گفت :
- اعلیحضرت در اتاق دفتر کوچکشان در انتظار شاهزاده خانم هستند .
ملاقات های قبلی من و او در اتاق بزرگ ناپلئون صورت گرفته بود . به محض ورود ما ناپلئون سرش را بلند کرد و از خلال پرونده های روی میزش به ما نگاه کرد .
- مادام بفرمایید بنشینید .
دیگر چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد . رفتار او خشن بود ، منوال از اتاق خارج شد ، نشستم و منتظر شدم .
در مقابل او پرونده ای پر از نامه هایی که با خط ریز و چسبیده به هم نوشته شده بودند دیده می شد . این خط به نظرم آشنا بود . قطعا گزارشات آلکیه سفیر فرانسه در استکهلم در جلو ناپلئون قرار داشت . عقربه های ساعتی که روی بخاری دیده می شد آهسته به طرف نیمه شب و شروع سال جدید پیش می رفت . صفحه ساعت در بین پرهای گشوده عقاب طلایی واقع شده بود . متعجبم که چه صحنه ای در انتظار من است . امپراتور برای گفتن موضوع مهمی مرا احضار کرده است ؟ بالاخره گفتم :
- احتیاجی ندارید که با منتظر گذاشتن من مرا متوحش سازید . من طبعا ملایم و مخصوصا از شما متوحشم .
بدون آنکه سرش را از روی نامه ها بلند کند جواب داد :
- اوژنی ! اوژنی نباید قبل از امپراتورصحبت کنید . آقای مانتول لااقل این مراسم و آداب را به شما نیاموخته ؟
به مطالعه پرونده ادامه داد و من توانستم او را به دقت مورد مطالعه قراردهم . ماسک سزار به صورت داشت ولی این ماسک کمی چاق و گوشت آلود شده بود . موهای او ریخته ، صورتش ، صورت او را وقتی دوست داشتم . عشق فراموش شده ام را نسبت به او به یاد آوردم ولی فقط صورت او را فراموش کرده بودم . با بی صبری گفتم :
- قربان مرا احضار کرده اید که درس آداب معاشرت به من بدهید ؟
- در ضمن سایر چیزها میل دارم بدانم چه علتی باعث مراجعت شما به فرانسه شده ؟
- سرما قربان .
به عقب صندلی تکیه کرد دست هاش را روی شیشه گذارد و دهان خود را به حال تمسخر به هم فشرد .
- عجب ! سرما ! با وجود اشارپ پوست سموری که برای شما فرستادم هنوز هم احساس سرما می کردید مادام ؟
- بله با وجود اشارپ پوست سمور باز سردم بود .
- چرا تا به حال حضور خود را به دربار اطلاع ندادید ؟ همسران مارشال های من برای احترام به علیاحضرت ملکه در دربار حاضر می شوند .
- قربان من دیگر همسر یکی از مارشال های شما نیستم .
- البته فراموش کرده بودم ، اکنون ما با والاحضرت ، شاهزاده خانم دزیدریا ، همسر ولیعهد سوئد سر و کار داریم . ولی باید متوجه می بودید که اعضای خانواده سلطنتی کشور خارجی که برای بازدید پایتخت کشور من می آیند باید درخواست شرفیابی بنمایند . مادام این آداب و رسوم دربار است .
- من برای دیدن پایتخت نیامده ام . به خانه و وطن خود آمده ام .
- فهمیدم ! .... اینجا خانه و وطن شما است .
آهسته بلند شد و از پشت میز بیرون آمد به من نزدیک شد و در مقابلم ایستاد و فریاد کرد :
- منظورشما چیست ؟ اینجا خانه شما است و هرروز خواهر شما و سایر خانم ها به شما اطلاع می دهند که من چه گفته ام و چه می کنم و شما هم تمام این اطلاعات را برای شوهر عزیزتان می نویسید ؟ آیا مردم سوئد خود را خیلی باهوش تصور کرده اند که شما را برای جاسوسی به اینجا فرستاده اند ؟
- خیر موضوع کاملا برعکس است . چون احمق و نادان بودم به اینجا بازگشتم .
انتظار چنین جوابی را از من نداشت . با وجودی که کاملا مهیای فریاد کشیدن بود با صدای ملایم و عادی سوال کرد :
- منظور شما چیست ؟
- زن نادانی هستم قربان ، اوژنی روزگار گذشته را به خاطر دارید ؟ بی تربیت و بی سواد هستم . متاسفانه نتوانستم توجه دربار سوئد را جلب نمایم و چون علاقه و توجه مردم سوئد نسبت به ما ، ژان باتیست ، اوسکار و من بسیار مهم است لذا به خانه ام مراجعت کردم . بسیار ساده است قربان .
- آن قدر ساده است که نمی توانم باور کنم .
شروع به قدم زدن کرد صدای چکمه او روی کف اتاق مانند ضربه شلاق صدا می کرد .
- شاید اشتباه می کنم و شما با دستور برنادوت به اینجا نیامده اید . مادام به هر جهت وضعیت سیاسی آن قدر مهم و باریک است که باید از شما درخواست کنم فرانسه را ترک نمایید .
با تلخی و وحشت به او نگاه کردم . آیا مرا بیرون می کرد ؟ آیا مرا از فرانسه اخراج می کرد ؟ با نرمی و ملایمت گفتم :
- میل دارم اینجا باشم . اگر نتوانستم در پاریس بمانم به مارسی خواهم رفت . تصور می کردم شاید بتوانم خانه قدیمی خود را در مارسی مجددا خریداری کنم . ظاهرا صاحب فعلی خانه تصمیم به فروش آن ندارد و من هم منزل دیگری جز خانه کوچه آنژو ندارم .
ناپلئون با خشونت سوال کرد :
- خانم بگویید ببینم آیا برنادوت دیوانه شده است ؟
سپس در بین کاغذ های روی میزش به جستجو پرداخت و نامه ای برداشت. خط برنادوت را شناختم .
- به او پیشنهاد اتحاد کرده ام و او جواب داده است که او جزو شاهزادگان متفق امپراتور نیست .
- قربان سر و کاری با سیاست ندارم و به علاوه جواب برنادوت چه ارتباطی به زیستن من در پاریس دارد ؟
- برنادوت شما آن قدر جرات دارد که دست اتحاد فرانسه را به عقب بزند ؟ می دانید چرا پیشنهاد چنین اتحادی کردم ؟ جواب بدهید .
جوابی ندادم .
- مادام شما این قدر هم نادان نیستید . باید شایعاتی که در اجتماعات وجود دارد شنیده باشید . تزار روسیه مخالف اصول ممالک متحده اروپاست و امپراتوری روسیه به زودی از صفحه اروپا محو خواهد شد . بزرگترین ارتش تاریخ به زودی روسیه را اشغال خواهد کرد .
کلمه بزرگترین ارتش تاریخ او را تهییج و تحریک کرده بود .
- اگر سوئد متفق ما باشد فتح بزرگی نصیب او خواهد شد . سوئد می تواند یکی از بزرگترین ممالک اروپا بشود . به برنادوت قول داده ام که در صورت متحد شدن با ما فنلاند را به سوئد واگذار نمایم . به علاوه شهرهای هنسیتیک را در اختیار فرمانروایی او می گذارم . توجه می فرمایید مادام ؟ فنلاند !
سعی کردم بفهمم فنلاند کجاست .
- فنلاند را روی نقشه دیده ام . نقاط بزرگ آبی رنگ که چیزی جز دریاچه نسیت .
- و برنادوت پیشنهاد مرا نپذیرفته . یک مارشال فرانسوی از قبول شرکت در این نبرد خود داری کرده !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#152
Posted: 11 Aug 2012 03:58
به ساعت نگاه کردم . پس از یک ربع دیگر سال جدید آغاز خواهد شد .
- قربان نیمه شب نزدیک است .
صدای مرا نشنید . جلو آینه سر بخاری ایستاد و به صورت خود نگاه می کرد . آهسته شروع به زمزمه کرد :
- دویست هزار فرانسوی ، صد و پنجاه هزار آلمانی ، هشتاد هزار ایتالیایی ، شصت هزار لهستانی ، صد و ده هزار نفر داوطلب کشور های دیگر را منظور نمی کنم . ارتش کبیر ناپلئون اول ، بزرگترین ارتش تاریخ ... به پیشروی خواهد پرداخت .
ده دقیقه به نیمه شب مانده ....
- قربان .....
صورتش را که از خشم و غضب منقبض شده بود به طرف من برگردانید و گفت :
- و برنادوت این ارتش را بی اهمیت تلقی می کند .
سرم را حرکت داده و گفتم :
- قربان ژان باتیست برنادوت مسئول ترقی و پیشرفت سوئد است . هر عملی که انجام می دهد فقط به منظور خدمت و حفظ منافع سوئد است .
- هر که با من نیست دشمن من است . خانم چون شما میل ندارید فرانسه را ترک نمایید شما را به عنوان گروگان توقیف می کنم .
حرکتی نکردم . ناگهان به طرف میز رفته و زنگی را به صدا در آورد و گفت :
- دیرشده .
منوال پشت در ایستاده بود فورا وارد شد .
- این دستور را فورا به وسیله قاصد مخصوص بفرستید.
و سپس به طرف من برگشت .
- مادام می دانید این دستور چه بود ؟ فرمانی بود که با مارشال داووت صادر کرده ام ، مارشال داووت با واحدهایش از مرز عبور کرده و پومرانی سوئد را اشغال خواهند کرد . مادام شما این عمل را چه می نامید ؟
- قربان شما سعی می کنید که جناح چپ ارتش کبیر خود را بپوشانید .
با صدای بلند خندید .
- چه شخصی این جمله پوشش جناح چپ را به شما آموخته ؟ این چند روز اخیر با افسران من صحبت کرده اید ؟
- ژان باتیست مدتی قبل این جمله را به من گفت .
- چشمان ناپلئون تنگ شد .
- برنادوت طرح دفاع پومرانی سوئد را تهیه کرده ؟ از نبرد و مبارزه مارشال داووت و برنادوت لذت خواهم برد .
در حالی که مناظر میدان نبرد ، قبور کشتگان جنگ که صلیب چوبی آنها در اثر باد واژگون گردیده درنظرم مجسم می شد . ردیف های چسبیده به هم گور هزاران جوان در خاطرم ظاهر گردید . از مناظر لذت می برد .
- لذت می برید ؟
- مادام آیا متوجهید که من می توانم شما را مانند گروگان توقیف کرده و سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور نمایم ؟
- سرنوشت من به هیچ وجه در تصمیم دولتی سوئد تاثیری ندارد ولی توقیف من بر ملت سوئد ثابت خواهد کرد که من حاضرم با میل و آرزو برای مملکت جدید خود دچار شکنجه و عذاب شوم قربان آیا راستی ممکن است این فداکاری را درباره من بنمایید ؟
ناپلئون بسیار رنجیده خاطر شد . حتی یک مرغ کور می تواند برحسب تصادف دانه ذرت از زمین برگیرد . به همین دلیل ناپلئون آرزو نداشت مادام برنادوت یکی از پهلوانان سوئد بشود .....شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- ما دوستی خود را به احدی تحمیل نمی کنیم . ملل زیادی آرزوی اتحاد و دوستی ما را دارند .
سه دقیقه قبل از نیمه شب ناپلئون در حالی که دستگیره در را در دست داشت و نوری شیطانی در چشمانش می درخشید گفت :
- انتظار دارم شوهرتان را به اتحاد با ما مجبور کنید . این عمل به نفع خود شما است .
در همین لحظه زنگ ها به صدا در آمدند و آغاز سال جدید را اعلام کردند . در امواج صدای زنگ ها غرق شده بودیم . ناپلئون بدون اراده دستگیره را رها کرد و با نگاهی مبهوت در فضا خیره شد . زنگ های پاریس آغاز سال جدید را اعلام می کردند . فکر کردم که چقدر به آهنگ زنگ ها علاقمندم . ناپلئون آهسته گفت :
- سال بزرگی در تاریخ فرانسه شروع گردیده .
دستگیره را چرخانیدم آجودان ها و مستخدمین در دفتر بزرگ ناپلئون در انتظار بودند. ناپلئون گفت :
- باید عجله کنیم علیاحضرت در انتظار ما است .
سپس شروع به دویدن کرد . آجودان ها دنبال او به حرکت در آمدند . صدای مهمیز منعکس بود . من و منوال آهسته از اتاق های خالی عبور کردیم . از او سوال کردم :
- فرمان را فرستادید ؟
سرش را حرکت داد . گفتم :
- اولین عمل امپراتور در سال جدید نقض بی طرفی مملکت بوده است .
منوال بلافاصله حرف مرا تصحیح کرد .
- آخرین عمل سال گذشته بوده است .
در سالن امپراتور، برای اولین مرتبه پادشاه رم را دیدم . امپراتور او را در آغوش گرفته بود و این موجود کوچک بیچاره فریاد می کشید . طفل پیراهن ابریشمی دربر و حمایل پهن و یکی از نشان های امپراتوری را روی شانه داشت . مادام لتیزیا وقتی طفل را دید گفت :
- خوب باید بگویم به جای لباس راحت حمایل و نشان به بچه آویخته اند .
امپراتور برای ساکت کردن طفل پر سر و صدایش با ملایمت او را قلقلک می داد . ولی دیپلمات ها با لباس درباری و خانم ها با خنده های پرسر و صدا و افراد فامیل بناپارت و تمام آنهایی که سعی می کردند کودک را ساکت نمایند بیشتر باعث وحشت او شده بودند . ماری لوئیز که در کنار امپراتور ایستاده بود با دقت به طفل نگاه می کرد . نگاه او بی اعتنا نبود فقط مضطرب بود . قادر نبود این مصیبت را قبول نماید که فرزندی برای ناپلئون زاییده است .
وقتی ناپلئون مرا دید درحالی که طفل گریان را در بغل داشت به طرف من آمد . صورت گوشت آلود او می درخشید . نگاهی به طفل کرده و گفت :
- آقا نباید گریه کنید ، شاهان گریه نمی کنند .
بدون تفکر دستم را دراز کردم و طفل را از دست او گرفتم . مادام دومونتسکیو دایه اشرافی طفل به طرف من آمد ولی من بچه را محکم در آغوش گرفتم زیر قنداق ابریشمی طفل مرطوب بود . موهای بورش را که دور گردنش ریخته بود نوازش کردم . گریه را قطع کرد و با ملایمت به اطرافش نگریست . او را تنگ تر به خود فشردم . اوسکار به خاطرم آمد .
اوسکار هم اکنون در سالن ملکه سوئد شامپانی می نوشد . در کمال ادب و احترام گیلاس خود را به گیلاس اعلیحضرتین ....پرنسس صوفیا آلبرتینا و در آخر به گیلاس علیاحضرت ملکه مادر می زند و با گفتن «اسکال» گیلاس خود را می نوشد .... در ظرف چند روز ژان باتیست مطلع می گردد که پومرانی مورد هجوم مارشال داووت قرار گرفته .
موهای بور ابریشمی طفل را بوسیدم . یک نفر گفت :
- به سلامتی اعلیحضرت پادشاه رم .
گیلاسمان را نوشیدیم . طفل را به دایه اش داده و آهسته گفتم :
- خود را تر کرده است .
دایه طفل را بیرون برد . امپراتور و امپراتریس شاد و خوشحال بوده و با هم صحبت می کردند .
متوجه هورتنس شدم باوجودی که چند سال است با شوهرش زندگی نمی کند دو ماه قبل طفلی زاییده . گونه اش سرخ بود و چشمانش می درخشیدند و به میرآخور خود کنت فلاهولت تکیه داده بود . زندگی او معنی واقعی را از دست داده . پسر او دیگر جانشین ناپلئون نخواهد بود . طبق معمول ناپلئون به نا دختریش اعتنایی نمی کرد ولی به جای او کنت فلاهوت ....چرا نباشد ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#153
Posted: 11 Aug 2012 04:01
- والاحضرت خواهید دید که ولیعهد با روسیه متحد خواهد شد و حق با ولیعهد است .
این کلمات را یک نفر آهسته گفت و یا لااقل مانند رویایی نامفهوم از نظرم گذشت . تالیران که آهسته به طرف من می آمد . بازوی امپراتریس را در دست داشت . هیچ زنی که گونه هایش مانند او قرمز است نباید سرخاب استعمال کند . امپراتور با خوشرویی و لطف گفت :
- ایشان گروگان زیبای من هستند .
اطرافیان خندیدند . ناپلئون گفت :
- ولی خانم ها و آقایان منظور مرا نفهمیدید .
وقتی شنوندگان نکات خنده و شوخی های ناپلئون را نفهمند باعث کدورت خاطر او می شوند . به صحبت خود ادامه داد :
- متاسفم که والاحضرت حوصله خنده ندارند زیرا مارشال داووت مجبور شده است قسمتی از مملکت والاحضرت را اشغال نماید .
سکوت مطلقی سالن را احاطه کرد . آهسته گفت :
- مادام گمان می کنم تزار بیش از آنچه من به شوهرتان تقدیم می کنم تقدیم کرده است . شنیده ام حتی تزار حاضر است یک گراند دوشس به ازدواج برنادوت در آورد . گمان می کنید که این پیشنهاد مارشال سابق ما را اغوا کند ؟
- ازدواج با یکی از افراد خانواده های سلطنتی و قدیمی همیشه باعث اغوای مردان طبقه متوسط بوده است .
اطرافیان از این گفته من خجل شدند . امپراتور لبخندی زد و گفت :
- البته ولی چنین اغوایی موقعیت شما را در سوئد به خطر خواهد انداخت . مادام چون دوست قدیمی شما هستم توصیه می کنم که برای حفظ موقعیت و آتیه خودتان ولیعهد سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور کنید .
آهسته تعظیم کردم .
- قربان موقعیت و آتیه من حفظ و تامین است . لااقل ملکه مادر خواهم بود . ناپلئون با تشویش به من نگریست و گفت :
- مادام میل ندارم تا وقتی اتحاد سوئد و فرانسه عملی نشده شما را در دربار ببینم .
سپس با ماری لوئیز دور شد .
ماری در طبقه بالا در انتظارم بود . ایوت و سایر خدمه را برای شب اول سال مرخص کرده بودم . ماری گوشواره های الماسم را بیرون آورد و نوارهای طلایی سر شانه را باز کرد .
- ماری سال نو را تبریک می گویم . امپراتور بزرگترین ارتش ها را به وجود آورده و باید نامه ای درباره اتحاد فرانسه و سوئد به ژان باتیست بنویسم . می توانی بگویی چطور شد که من با تاریخ جهان مربوط شده و مداخله کرده ام ؟
- اگر در شهرداری مارسی به خواب نرفته بودی و ژوزف تو را از خواب بیدار نمی کرد و اگر تصمیم نگرفته بودی که برای ژولی نامزد پیدا کنی /......
- بله ... و اگر من آن قدر کنجکاو نبودم که برادر ژوزف آن ژنرال ژنده پوش را ببینم .....
آرنجم را روی میز توالت تکیه داده چشمانم را بستم . کنجکاوی ، فقط باید این کنجکاوی را مذمت کرد ولی البته همان راهی که مرا به طرف ناپلئون برده به طرف ژان باتیست نیز هدایت کرده و من با ژان باتیست خوشبخت بوده ام . ماری با احتیاط گفت :
- اوژنی چه وقت به استکهلم مراجعت می کنی ؟
با خود فکر کردم که اگر عجله کنم ممکن است در مراسم نامزدی ژان باتیست و گراند دوشس روسی شرکت نمایم .
ماری با دقت نگاهی به صورتم کرد و گفت :
- سال نو مبارک باشد و به خوشی بگذرد .
بالاخره سال نو شروع شد . ولی گمان می کنم سال وحشتناکی باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#154
Posted: 11 Aug 2012 04:02
فصل سی و ششم
پاریس ، آوریل 1812
پی یر پسر ماری اینجا است .
********************
ورود او به پاریس غیر منتظره بود . این جوان داوطلب شرکت در ارتش کبیر ناپلئون شده و به یکی از هنگ هایی که از پاریس به جبهه عزیمت خواهد کرد ملحق شده است . من مرتبا سالیانه هشت هزار فرانک برای خریداری پی یر و معافیت او از خدمت سربازی پرداخته ام چه کنم ؟ چاره ای نداشتم زیرا وجدانم مرا سرزنش می کند . پس از تولد پی یر مادرش او را از خود جدا کرده و نزد اقوامش فرستاد تا بتواند دایه من باشد و زندگی خود را تامین کند با این ترتیب من شیر مادر پی یر را خورده ام ماری هر وقت دلش برای پی یر تنگ می شد مرا نوازش می کرد به هرحال پی یر یا به علت شیر مادر و یا به علل دیگر جوان بلند قد سبزه رویی است . رنگ صورتش به علت آفتاب جنوب فرانسه سوخته است . چشمان او شبیه چشمان ماری و نگاه متحیر او شاید موروثی پدرش باشد .
اونیفورم نو و کلاه پوست خرس تقریبا نو به سر داشت و حتی روبان سه رنگ آبی و سفید و قرمزی که به کلاهش بود می درخشید .
ماری مثل همیشه با دیدن او طاقتش را از دست داد و با خجالت با دست استخوانیش روی بازوی پی یر زده و گفت :
- تو در شغل مباشرت املاک که والاحضرت برایت تهیه کرده بود خوشحال بودی چرا به ارتش ملحق شدی ؟
پی یر خنده ای کرد و دندان های بزرگ و سفیدش را نشان داد و گفت :
- مادر ما باید به ارتش کبیر فرانسه ملحق شویم تا روسیه را متصرف و مسکو را اشغال نماییم . امپراتور همه را برای مسلح شدن و ایجاد ممالک متحد اروپا احضار کرده مادر به تمام امکاناتی فکر کن که انسان ممکن است ....
ماری با ترش رویی پرسید :
- انسان چه می تواند بکند ؟
- مادر یک نفر ممکن است ژنرال ، مارشال ، ولیعهد ، شاه ، چه می دانم هزاران چیز دیگر بشود .
به قدری با سرعت و اشتیاق صحبت می کرد که کلمات صحبت او با یکدیگر مخلوط می شدند . خیر وقتی ناپلئون مشغول تشکیل بزرگترین ارتش های زمانه است یک نفر نمی تواند در بوستان های اطراف مارسی به عملگی بپردازد . شب و روز از پنجره اتاقم هنگ های سربازان را که پشت سر هم در ستون های طویل با موزیک جبهه می روند تماشا می کنم . قدم های این سربازان عمارت را می لرزاند . به صدای طبل و موزیک مردم به طرف پنجره ها ی منازل دویده ولی برای آنها دست نمی زنند و خوش آمد نمی گویند .
- مادر باید تفنگ مرا زینت کنی .
آری تفنگ های سربازان ارتش کبیر فرانسه باید با گل سرخ تزیین شوند .... گل های سرخ باغ تازه به غنچه نشسته اند .
ماری با نگاه استفهام مرا نگریست :
- ماری برو گل ها را بچین و به پسرت بده ، آن غنچه سرخ آتشین را می بینی ؟آن را روی لوله تفنگش بگذار.
ماری به باغ رفت و گل های سرخ نورس را چید ، پی یر همان پسری که من او را از شیر مادر محرومش کرده بودم گفت :
- همیشه به یاد خواهم داشت که تفنگم را همسر یک مارشال فرانسه با گل زینت کرده .
- همسر یک مارشال سابق فرانسه .
- راستی فراموش کرده بودم که مارشال ....
- مطمئن باشید از خدمت در سپاه مارشال نی مثل خدمت در سپاه شوهرم راضی خواهید بود .
ماری از باغ مراجعت کرد . به تمام جا دکمه های پی یر گل سرخ نصب کردیم . دو گل زرد روی قبضه شمشیرش جای دادیم و آن غنچه سرخ آتشین را با ساقه بلندش در داخل لوله تفنگش فرو کردیم . در تمام این مدت پی یر به حال خبردار ایستاده و سلام می داد . ماری تا درب باغ او را بدرقه کرد و گفت :
- پی یر زودتر و به سلامتی برگرد .
ماری وقتی برگشت چین های عمیقی به ابرو و پیشانی داشت . تکه ای پارچه برداشت و با شدت مشغول نظافت شمعدان های نقره شد .
در خیابان یک هنگ پیاده دیگر به صدای طبل و شیپور حرکت می کرد . ویلات وارد اتاق شد ، آجودان وفادار شوهرم از وقتی که تجهیز عمومی برای تشکیل ارتش کبیر شروع گردیده صبر و قرار ندارد و ناراحتی عجبیی در خود حس می کند . از او سوال کردم :
- چرا همیشه سربازان با موزیک و صدای طبل قدم برمی دارند ؟
- زیرا موزیک نظامی مهیج است نه تنها قدم سربازان را موزون می کند بلکه از فکر کردند آنها نیز جلوگیری می نماید .
- چرا باید سربازان با قدم موزون و هم آهنگ حرکت نمایند ؟
- والاحضرت سعی نمایید منظره یک حمله و هجوم را در نظر مجسم کنید . اگر عده ای با قدم کوتاه به حال نیزه فنگ به دشمن حمله نمایند چه می شود ؟
کمی فکر کردم .
- هنوز نمی توانم بهفمم اگر عده ای با قدم بلند و عده ای با قدم کوتاه به دشمن حمله کنند چه خواهد شد .
- نه تنها نتیجه ندارد بلکه عده ای عقب هستند ممکن است دچار وحشت شده و اصولا حمله نکنند . توجه کردید والاحضرت ؟
بالاخره فهمیدم . ویلات به صحبت ادامه داد :
- به همین دلیل موزیک هنگی اهمیت دارد .
ناگهان صدای موزیک محو گردید . شیپور طبل باز هم طبل و شیپور از اولین روزی که سرود مارسیز را شنیدم تاکنون مدت ها می گذرد . آن روز کارگران بنادر ، منشیان بانک ها ، نجاران با آهنگ مغشوش و در هم مارسیز به طرف جبهه می رفتند ولی امروز هر کجا که ناپلئون قدم بگذارد هزاران شیپور این ملودی مهیج را می نوازد .
کنت روزن وارد اتاق شد . نامه ای در دست داشت . چیزی گفت ولی صدای شیپور و طبل که سربازان با آن حرکت می کردند آن قدر بلند بود که نتوانستم صدای کنت روزن را بشنوم . از پنجره دور شدیم .
کنت روزن گفت :
- خبر بسیار مهمی از والاحضرت دارم . روز پانزدهم آوریل سوئد و روسیه یک قرارداد امضا کرده اند .
- سرهنگ ویلات ....
صدا در گلویم خفه شد . سرهنگ ویلات بهترین رفیق ژان باتیست از سال 1794 که موجودیت جمهوری فرانسه در خطر بود با او همکاری کرده . در تمام نبرد ها این دو رفیق با هم بودند . این رفیق صمیمی تا سوئد همراه ما آمد و چون ملت سوئد رفقای ما سرهنگ ویلات را نپذیرفتند به فرانسه بازگشت .
- والاحضرت فرمایشی داشتند ؟
- ما هم اکنون مطلع شدیم که روسیه و سوئد با یکدیگر متحد شده اند .
صدای موزیک قطع گردید فقط صدای قدم سربازان شنیده می شد . نمی توانستم به ویلات نگاه کنم . باید چیزی به او می گفتم :
- سرهنگ ویلات شما افسر فرانسه هستید .گمان می کنم اتحاد سوئد با دشمنان فرانسه باعث ناراحتی شما در منزل من شود . یک مرتبه شما برای آنکه به ما کمک کنید درخواست مرخصی کردید و در هنگ خود حاضر نشدید اکنون از شما خواهش می کنم برای انجام وظایف خود ما را ترک نمایید .
برای گفتن این حقیقت بسیار رنج کشیدم . ویلات جواب داد :
- والاحضرت در چنین موقعیتی نمی توانم شما را تنها بگذارم .
به کنت روزن نگاه کرده و جواب دادم :
- تنها نیستم .
آیا کنت روزن که بی حرکت در گوشه سالن ایستاده بود متوجه شد که من باید از بهترین دوست خود چشم بپوشم ؟
- کنت روزنRosen به سمت آجودان شخصی من انتخاب شده ، کنت روزن در صورت لزوم از والاحضرت همسر ولیعهد دفاع خواهد کرد .
به قطرات اشکی که روی گونه ام جاری بودند اهمیت نداده و به صحبتم ادامه دادم .
- خداحافظ سرهنگ ویلات .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#155
Posted: 11 Aug 2012 04:05
- آیا مارشال ببخشید والاحضرت ولیعهد نامه ای برای من نفرستاده اند ؟
کنت در جواب گفت :
- قاصدی از استکهلم نیامده ، این خبر را از سفارت سوئد کسب کردم .
سرهنگ ویلات کاملا مغشوش و مضطرب بود و گفت :
- حقیقتا نمی دانم چه کنم !
درحالی که دستم را به طرف پنجره و ستون طویل سربازانی که با قدم های لرزان پیش می رفتند دراز کردم گفتم :
- به احساسات شما واقفم ، شما یا باید مانند ژان باتیست از ارتش فرانسه استعفا بدهید و یا به طرف جبهه راهپیمایی کنید .
- هنگ های سوار با اسب به جبهه می روند .
از خلال اشک تلخم لبخندی زده و جواب دادم :
- سرهنگ ویلات خدا به همراه شما .... به جبهه بروید و به سلامت بازگردید .
*********************
فصل سی و هفتم
پاریس ، نیمه سپتامبر 1812
*********************
گمان می کنم اگر همه چیز را در دفتر خاطراتم ننویسم دیوانه خواهم شد .
کسی نیست که با افکار و تنهایی من شریک باشد . در این شهر عظیم پاریس تنها هستم . پاریس را قلبا دوست دارم . پاریس شهر من است . پاریس از این نظر به قلبم بستگی دارد که در اینجا زمانی بی نهایت خوشحال و خوشبخت و زمانی بسیار غمگین و اندوهگین بوده ام . ژولی از من خواهش کرد که روزهای گرم تابستان را با او در ویلای مورت فونتن بگذرانم ولی برای اولین مرتبه در زندگی نتوانستم حتی برای او افکار درونیم را فاش سازم . زمانی من و او در مارسی در یک اتاق مشترکا زندگی کرده ایم ولی او اکنون در کنار ژوزف بناپارت می خوابد و استراحت می کند . ولی ماری ؟ ماری مادر سربازی است که با ناپلئون در سرزمن روسیه مشغول راهپیمایی است . راستی مسخره نیست . تنها همدم و همراز من آجودان سوئدی من است . کنت روزن موبور چشم آبی که از نژاد خالص اشرافیان شمالی است هرگز نگرانی و آشفتگی به خود راه نمی دهد آجودان من از صمیم قلب و با تمام سلول های بدنش سوئدی است و سوئد را می پرستد . قرون متمادی سوئد در جنگ علیه روسیه خون ها داده و اکنون ولیعهد جدید با مظهر شیطنت و دو رویی قرارداد دوستی بسته است و آجودان من مانند اشخاص گیج نمی تواند به علل این کار پی ببرد و نمی تواند دریابد چرا نگران و وحشت زده هستم . راستی وحشت انگیز است .....
همین چند ساعت قبل کنت تالیران مستشار وزارت امور خارجه و فوشه وزیر سابق امنیت برای ملاقاتم به اینجا آمده بودند . برحسب تصادف در سالن پذیرایی من با یکدیگر ملاقات کردند . تالیران زودتر آمد ؛ این روزها کسی به ملاقات من نمی آید . دوستان من که فقط برای فتح روسیه زندگی می کنند و به چیز دیگری نمی اندیشند این روزها از ملاقات من احتراز دارند .
با عجله لباسم را عوض کردم و به مادام لافلوت گفتم :
- کنت روزن را بخواهید و بگویید مرا در سالن پذیرایی ملاقات کند .
نمی توانستم تصور نمایم که کنت تالیران از من چه می خواهد . هنوز بعد ازظهر بود . آیا کنت تالیران فقط برای نوشیدن گیلاسی شامپانی در زیر سایه آبی رنگ درختان باغ به ملاقات من آمده ....؟ تالیران در حالی که با چشمان نیمه باز تابلو کنسول اول را در سالن پذیرایی مطالعه می کرد در انتظارم بود . قبل از آن که بتوانم کنت روزن را به تالیران معرفی کنم ورود دوک اورانتو وزیر سابق امنیت را اطلاع دادند . با تعجب گفتم :
- نمی فهمم!!
تالیران ابروهایش را بالا کشید و جواب داد :
- والاحضرت چه چیزی را نمی فهمند ؟
با تعجب و نگرانی گفتم :
- پس از مدتی طولانی یک نفر به دیدار من آمده . دوک اورانتوهم اینجا است !
فوشه محققا از حضور تالیران به طور نامطلوبی تعجبت گردید . سوراخ های دماغ او از هم باز شد و با تملق گفت :
-خوشحالم که والاحضرت تنها نیستند . تصور می کردم شاهزاده خانم در انزوا به سر می برند .
در حالی که روی نیمکت در زیر تصویر کنسول اول می نشستم جواب دادم :
- البته تا این لحظه تنها و منزوی بودم .
هر دو نفر روبه رویم نشستند . ایوت چای آورد به کنت روزن که مشغول ریختن چای برای آن دو نفر بود گفتم :
- این آقا رئیس مشهور فرانسه هستند که به علت کسالت مزاج در املاک خود به سر می برند و مدتی است از خدمت دور هستند .
تالیران بلافاصله جواب داد :
- به نظرم اخبار و اطلاعات زودتر و دقیق تر به املاک دوک اورانتو می رسد تا به وزارت امور خارجه .
فوشه در حالی که آهسته چای می نوشید گفت :
- بعضی اخبار خیلی زودتر منتشر می شوند .
با متانت و ادب پرسیدم :
- چه فکر می کنید ؟ فتوحات فرانسه را نمی توان مخفی کرد . چند لحظه پیش نیست که زنگ های پاریس که به مناسبت فتح اسمولنگ به صدا در آمده بودند خاموش شده اند .
بالاخره تالیران چشمانش را باز کرد و تصویر جوانی ناپلئون را به دقت مطالعه کرده و جواب داد :
- بله ؛ اسمولنگ ، اگر چه نیم ساعت دیگر مجددا زنگ ها به صدا در خواهند آمد والاحضرت ....
فوشه با لحنی خشن گفت :
- شاهزاده این طور نفرمایید .
تالیران لبخندی زد .
- آیا تعجب می کنید که امپراتور ارتش کبیر فرانسه را علیه تزار رهبری و فرماندهی می کند . طبعا چند ساعت و یا چند دقیقه دیگر زنگ ها مجددا به صدا درخواهند آمد . آیا طنین زنگ ها والاحضرت را کسل می کنند ؟
- خیر البته خیر بالاتر از هر چیز من یک .....
صحبتم را قطع کردم می خواستم بگویم یک زن فرانسوی هستم ولی خیر فرانسوی نیستم . شوهرم با روسیه دشمن فرانسه قرار داد دوستی منعقد کرده است . تالیران پرسید :
- والاحضرت آیا شما به فتح قطعی امپراتور معتقدید ؟
- امپراتور هنوز در جنگی شکست نخورده است .
سکوت غیر عادی و عجیبی در سالن حکمفرما گردید . فوشه با کنجکاوی به من نگاه می کرد . تالیران با تفکر و اندیشه چای می نوشید . بالاخره تالیران فنجان خود را روی میز گذارد و گفت :
- تزار را خیلی خوب راهنمایی کرده اند .
به ایوت اشاره کردم تا مجددا فنجان ها را پر کند و با اعتماد گفتم :
- تزار درخواست صلح خواهد کرد .
تالیران لبخندی زد .
- امپراتور هم پس از فتح اسمولنگ همین طور فکر می کرد و معتقد بود که تزار درخواست صلح خواهد کرد ولی قاصدی که یک ساعت قبل خبر فتح بورودنیو را به پاریس آورد اطلاعی از مذاکرات صلح ندارد . با وجودی که فتح بورودینو راه نیروی فرانسه را به مسکو باز کرده اطلاعی از شروع مذاکرات صلح در دست نیست .
آیا تالیران فقط برای گفتن همین خبر به این جا آمده ؟ فتح ، وفتح و دیگر هیچ ؟باید به ماری بگویم که پسرش به طرف مسکو پیش می رود .
- با این ترتیب نبرد روسیه به زودی خاتمه می یابد . یک قطعه دیگر کیک میل کنید عالیجناب .
فوشه سوال کرد :
- شاهزاده خانم نامه ای از والاحضرت ولیعهد دارید ؟
خندیدم .
- اوه ! فراموش کرده بودم ، شما دیگر نامه های مرا نمی خوانید . جانشین شما می تواند بگوید که دو هفته است از ژان باتیست بی اطلاعم ولی از اوسکار نامه داشتم حالش خوب است و.....
ساکت شدم زیرا گفتگو درباره اوسکار موجب کسالت آنها خواهد بود . فوشه که دائما به من نگاه می کرد گفت :
- ولیعهد از کشور سوئد خارج شده .
با وحشت به آنها نگریستم . حتی دهان کنت روزن از اضطراب باز مانده بود .
- از کشور سوئد خارج شده ؟
فوشه به صحبت خود ادامه داد :
- ولیعهد در « آبو » بوده است
- آبو کجا است ؟
روزن به سرعت جواب داد :
- در فنلاند والاحضرت .
- باز هم بحث فنلاند پیش کشیده شد .
- فنلاند به وسیله روسیه اشغال شده این طور نیست ؟
تالیرن دومین فنجان چای خود را نوشید . فوشه با پیروزی نگاهی به تالیران کرده وگفت :
- تزار از ولیعهد درخواست کرده بود که او را در آبو ملاقات نماید .
آهسته گفتم :
- تزار از ژان باتیست چه می خواهد ؟
تالیران جواب داد :
- راهنمایی و مشورت ....! تزار از چه شخصی درخواست راهنمایی کند ؟ یک مارشال سابق فرانسه که به تمام رموز تاکتیکی ناپلئون آشنا است . بهترین مشاور و راهنما است .
فوشه به صحبت ادامه داد :
- و به علت راهنمایی ولیعهد سوئد است که تزار از فرستادن نماینده و پیشنهاد صلح خودداری کرده و سربازان فرانسه را به داخل روسیه کشانیده .
تالیران نگاهی به ساعت کرد و گفت :
- چند دقیقه دیگر زنگ های پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد و امپراتور پس از چند روز وارد مسکو خواهد شد .
کنت روزن با بی قراری گفت :
- آ یا قول واگذاری فنلاند را به او داده است ؟
فوشه با تعجب پرسید :
- چه شخصی قول واگذاری فنلاند را داده ؟ فنلاند ؟ کنت در چه خصوص صحبت می کنید ؟
سعی کردم موقعیت را برای آنها توضیح دهم .
- سوئد همیشه آرزومند بازگشت فنلاند بوده ....فنلاند به روح و قلب افراد این مملکت بستگی دارد .
- آیا به روح و قلب شوهر محترم شما هم بستگی دارد والاحضرت ؟
- ژان باتیست معتقد است که تزار از فنلاند صرف نظر نخواهد کرد . به همین جهت او بسیار شایق اتحاد سوئد و نروژ است .
تالیران سر خود را آهسته حرکت داد .
- منابع موثق اطلاعاتی به من گزارش داده اند که تزار به ولیعهد سوئد قول داده است که پس از خاتمه جنگ او را در اتحاد سوئد و نروژ پشتیبانی نماید .
با تعجب سوال کردم :
- آیا پس از ورود ناپلئون به مسکو جنگ خاتمه نخواهد یافت ؟
تالیران شانه اش را بالا انداخت :
- نمی دانم شوهر شما چگونه تزار را راهنمایی کرده است . سرنوشت این جنگ با راهنمایی های ولیعهد سوئد بستگی دارد .
سکوت سنگینی فضارا احاطه کرد . فوشه قطعه کیکی خورد و زبانش را دور لبش کشید . کنت روزن شروع به صحبت کرد :
- راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار .....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#156
Posted: 11 Aug 2012 04:05
فوشه صحبت او را قطع کرد و دندان های زردش را که معلوم نبود به علت خنده یا درد و رنج است نشان داده و گفت :
- .... ارتش فرانسه به طرف دهکده هایی که ساکنینش آنها را سوزانیده اند پیش می رود . ارتش فرانسه با انبارهای آذوقه که تماما سوخته اند رو به رو می شود . ارتش فرانسه با گرسنگی از فتحی به فتح دیگر پیش می رود .ناپلئون مجبور شده است برای واحدهای جلو از عقب تدارکات و آذوقه برساند . ناپلئون هرگز پیش بینی این موضوع را نکرده بود . حتی حملات جناحی قزاق ها را که قرار بود وارد جنگ نشوند پیش بینی نمی کرد . ولی امپراتور امیدوار است نیروهای خود را در مسکو سیر کند و زمستان را در آنجا بگذراند . مسکو شهر پر نعمتی است و می تواند ارتش فرانسه را تغذیه کند . اکنون توجه دارید که همه چیز بستگی به ورود ناپلئون به مسکو دارد .
کنت روزن با تعجب پرسید :
- آیا در ورود ناپلئون به مسکو مشکوکید ؟
فوشه مجددا دندان هایش را نشان داد و در جواب گفت :
- عالیجناب کنت بنوان چند لحظه قبل گفتند که زنگ های کلیسای پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد . پس از این فتح راه مسکو به روی ارتش فرانسه باز است . کنت عزیز دو روز دیگر امپراتور قطعا در کرملین خواهد بود .
وحشت عجیبی سراپایم را فرا گرفت . با یاس و نا امیدی به آن مرد نگریسته و گفتم :
- آقایان خواهشمندم حقیقت را بگویید . چرا به اینجا آمده اید ؟
فوشه فورا جواب داد :
- مدتی بود که می خواستم به حضور والاحضرت شرفیاب شوم . ولی وقتی متوجه شدم که همسر شما در این مشاجرات رل بزرگی دارد تصمیم گرفتم هر چه زودتر علاقه و احترام قلبی خود را به وسیله شما به والاحضرت ولیعهد تقدیم کنم . علاقه و احترامی که سالیان دراز نسبت به ایشان داشته ام .
بله سالیان دراز رئیس پلیس ناپلئون کوچکترین حرکت ما را تحت نظر داشته است .
فورا گفتم :
- منظور شما را نمی فهمم.
و سپس به طرف تالیران برگشتم . تالیران گفت :
- آیا فهمیدن منظور آموزگار سابق ریاضیات مشکل است والاحضرت ؟ شاهزاده خانم ، جنگ مانند معادلات ریاضیات عالی دارای مجهولاتی است . در این جنگ نیز با مجهولاتی روبه رو هستیم ....ولی پس از ملاقات ولیعهد سوئد و تزار مجهولی در این معامله وجود ندارد .....مادام ولیعهد سوئد در این جنگ مداخله کرده است .
کنت روزن با خشونت سوال کرد :
- این مداخله جز بی طرفی مسلح و امضای قرارداد دوستی با روسیه چه نفعی برای سوئد دربر دارد ؟
- متاسفانه بی طرفی مسلح دیگر برای امپراتور مفهومی ندارد . اعلیحضرت امپراتور پومرانی سوئد را اشغال کرده گمان نمی کنم با روش ولیعهد سوئد در مداخلات او موافق نباشید جناب کنت روزن .
تالیران با عطوفت و مهربانی صحبت می کرد . ولی آجودان مو خرمایی من به هیچ وجه حاضر نبود از افکار و عقاید خود صرفنظر نماید به همین جهت گفت :
- روسیه صد و چهل هزار نفر نیروی مسلح دارد در صورتی که ناپلئون .......
تالیران صحبت او را قطع کرد و در حالی که سرش را حرکت می داد شروع به صحبت کرد :
- تقریبا نیم میلیون نیروی مسلح دارد ولی سرمای روسیه ، عدم تدارکات و مسکن و سربازخانه مناسب می تواند بهترین ارتش ها را معدوم نماید . فهمیدید کنت ؟
بالاخره فهمیدم ، عدم مسکن و سربازخانه مناسب .... فهمیدم کاملا دریافتم . در همان لحظه زنگ های پاریس به صدا در آمدند . مادام لافلوت با عجله درب سالن را باز کرد و با صدای بلند گفت :
- فتح و پیروزی دیگر ، ارتش کبیر فرانسه در بورودینو فاتح شده است .
ساکت و بی حرکت نشسته بودیم ، امواج زنگ ها ما را احاطه کرده بودند . ناپلئون می خواهد زمستان را در مسکو بگذراند . ژان چگونه تزار را راهنمایی کرده و به او چه گفته است ؟
فوشه و تالیران در هر سربازخانه و واحد نظامی برای خود جاسوسانی دارند و به همین جهت همیشه در صف فاتحین قرار می گیرند . و چون هر دو به دیدن من آمده اند معتقد هستند که ناپلئون در این نبرد شکست خواهد خورد . با وجود غرش زنگ ها و اعلام فتح بورودینو ، ژان باتیست در محلی و به طریقی در این نبرد مداخله کرده و آزادی یک کشور کوچک شمال اروپا را تامین و تضمین کرده است . ولی پی یر پسر ماری از سرما خواهد مرد و ویلات آجودان وفادار شوهرم جان خواهد سپرد . تالیران زودتر رفت ولی برعکس فوشه میل نداشت مرا ترک نماید . روی مبل نشسته و آهسته و مرتب کیک می خورد و در حالی که فاصله بین دندان هایش را با زبانش پاک می کرد خیره به تصویر ناپلئون می نگریست . نگاه او بسیار مسرور و خوشحال به نظر می رسید . از چه خوشحال بود ؟ از فتوحات جدید ارتش ؟ آیا از وضع فعلی خود که مورد بی مهری امپراتور است خوشحال بود ؟ تا وقتی که زنگ های پاریس ساکت شدند از منزل خارج نشد .وقتی می خواست مرا ترک نماید گفت :
- سعادت فرانسه در خطر است . مردم به صلح احتیاج دارند .
صحبت خود را قطع و سپس با اهمیتی که من نتوانستم مفهوم دیگری از این لغات کسب کنم گفت :
- ولیعهد سوئد و من دارای هدف مشترکی هستیم «صلح »
فوشه روی دست من خم شد و آن را بوسید . لب او چسبناک بود . دستم را عقب کشیدم . به باغ رفته و روی نیمکت نشستم . بوته های گل سرخ غرق در گل بودند . چمن سبز نیمه پژمرده شده بود و من ناگهان از خانه و آشیانه خود و خاطراتم وحشت کردم . منظور فوشه را دریافته بودم ولی نمی توانستم باور کنم . در ناامیدی و نگرانی دستور دادم کالسکه ام را حاضر کنند . وقتی داخل کالسکه شدم کنت روزن در کنار کالسکه ایستاده بود . غالبا فراموش می کنم که آجودان مخصوص دارم . می خواستم حقیقتا تنها باشم . در کنار رودخانه سن با کالسکه حرکت کردیم . به خاطر دارم که روزن درباره چیزی صحبت می کرد . آجودانم افکارم را از هم گسیخت و گفت :
- نام این دوک اورنتو....
- بله نام او فوشه است و امپراتور لقب دوکی به او داده است . منظور چیست ؟
- این دوک اورنتو اطلاعات وسیعی درباره کنفرانس آبو داشت . دوک در راهرو به من گفت که صدر اعظم وترشند و ژنرال آلدرکروتز لوونجهلم در معیت والاحضرت ولیعهد به ملاقات تزار رفته اند .
سرم را حرکت دادم . این اسامی دور و دراز مفهومی برایم نداشت .
- در اولین ملاقات والاحضرت ولیعهد و تزار تنها ملاقات کردند . پس از مدتی یک نفر نماینده از طرف انگستان در مذاکرات شرکت کرده چنین تصور می شود که والاحضرت ولیعهد اتحاد روسیه و انگستان را به وجود بیاورد . البته این اتحاد قطعا علیه ناپلئون است . گفته شده است که اطریش هم مخفیانه مشغول ....
- ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
- این نسبت و بستگی مفهومی ندارد والاحضرت . ناپلئون امپراتور اطریش را به این ازدواج مجبور کرد . یک هابسبورک با میل تن به ازدواج با این تازه به دوران رسیده نمی دهد .
کالسکه آهسته پیش می رفت . مغازه های کلیسای نتردام در تاریکی آبی رنگ شب به طور نامفهومی خودنمایی می کردند .
- کنت روزن وقتی این تازه به دوران رسیده که شما او را امپراتور فرانسه می خوانید تاج را از دست پاپ گرفته و به سر گذارد من حضور داشتم . من پشت سر ژوزفین زیبا ایستاده و دستمال ابریشمی او را روی کوسن مخملی حمل می کردم . این حوادث در کلیسا رخ داد .
تکه ای از روزنامه مونیتور در خیابان افتاد بود فتح و پیروزی جدید ارتش فرانسه را نشان می داد . فردا وقتی خیابان ها را تمیز می کنند این روزنامه را با جاورب به گنداب رو خواهند انداخت . کالسکه به حرکت خود ادامه می داد . مردم پاریس در سکوت و آرامش در کنار آستانه و پنجره منازل خود نشسته بودند . آنها به این فتوحات عادت کرده و فقط در انتظار مراجعت پسران و جوانان خود هستند . منظره پاریس تغییری نکرده فقط قلب من با غم و اندوه فشرده شده است . کنت جوان مو خرمایی گفت :
- شاید وقتی این حوادث پایان یافت آنها مراجعت کنند . البته منظورم خانواده بوربون است .
از زیر چشم او را نگریستم . بشره عادی ، پوست سفید ، موی بور و کاملا روشن و شانه های کوچک و کودکانه او را مورد دقت قرار دادم . از روی پل رویال عبور کردیم و پنجره های کاخ ماری لوئیز روشن و در تاریکی شب می درخشیدند . پس از لحظه ای گفتم :
- کنت شما را به علیاحضرت امپراتریس ژوزفین معرفی خواهم کرد .
ژوزفین پس از طلاق دو روز و دو شب دائما اشک ریخت و پس از آن به ماساژ صورت خود پرداخت و دو پیراهن تازه سفارش داد . چشمان قشنگ او و لبخند زیبایش باعث شد که ناپلئون ایتالیا را غارت کرده و تصویر مونالیزا را از ایتالیا به فرانسه بیاورد . زیباترین زن پاریس را به کنت روزن نشان خواهم داد و از ژوزفین خواهم پریسد که چگونه صورتم را آرایش کنم . اگر ملت سوئد ناچار است که همسر ولیعهدش مانند همه تازه به دوران رسیده ها باشد چه بهتر که لااقل زیبا باشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#157
Posted: 11 Aug 2012 04:09
پس از مراجعت به منزل بلافاصله به اتاقم رفته و شروع به نوشتن کردم تا چه مدت تنها خواهم بود ؟
هم اکنون ماری به اتاقم آمده و پرسید :
- آیا نامه ای از سرهنگ ویلات رسیده است ؟ آیا از پی یر اطلاعی دارد ؟
سرم را حرکت دادم . ماری با خوشحالی گفت :
- پس از فتح بورودینو تزار درخواست صلح می کند و پسرم مراجعت خواهد کرد و زمستان را در پاریس خواهد گذراند .
سپس خم شد و کفش های مرا از پایم بیرون آورد . موی سفید فراوان در سر او دیده می شود . دست های او خشن و زبر هستند . ماری من تمام مدت عمرش را با کار و زحمت گذرانیده و حقوق و پس انداز خود را برای پی یر فرزند عزیزش فرستاده ولی اکنون پسرش به طرف مسکو پیش می رود. ژان باتیست چه حادثه ای در مسکو در انتظار پی یر است ؟
ژان باتیست ....
- اوژنی شب بخیر . امیدوارم خواب های خوش ببینی .
- متشکرم ماری . شب بخیر.
چه شخصی طفل من اوسکار را می خواباند ؟ یک ، دو ، سه آجودان مخصوص یا پیشخدمت ؟ و تو ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ بگذار پی یر به سلامت به وطنش مراجعت کند .
ولی تو قطعا صدای مرا نمی شنوی .
فصل سی و هشتم :
پاریس ، دوهفته بعد
********************
باز یک مرتبه دیگر مایه ننگ و سرشکستگی فامیل شده ام . ژولی و ژوزف از کاخ ییلاق مورت فونتن به شهر مراجعت کردند تا ورود ناپلئون را به مسکو جشن بگیرند . من هم به این جشن دعوت داشتم ولی نمی توانستم شرکت نمایم . نامه ای به ژولی نوشتم که دچار سرماخوردگی هستم و نمی توانم در جشن حاضر شوم . همان روز ژولی به دیدنم آمد و گفت :
- بسیار میل دارم تو در این جشن شرکت کنی زیرا شایعات زننده ای درباره تو و ژان باتیست منتشر شده است . شوهر تو در نبرد روسیه با ناپلئون متحد گردیده است و مردم نمی توانند بگویند که ژان باتیست با تزار علیه ناپلئون متحد شده است . میل دارم تو این شایعات زننده را تکذیب کنی .
-ژولی ، ژان باتیست متفق تزار است .
ژولی به من نگاه کرد ، گفته مرا نمی توانست باور کند .
- می خواهی بگویی آنچه مردم می گویند صحت دارد ؟
- نمی دانم مردم چه می گویند ولی ژان باتیست با تزار ملاقات کرده و او را راهنمایی کرده است .
ژولی در حالی که با نا امیدی سرش را حرکت می داد گفت :
- دزیره تو حقیقتا مایه سرشکستگی فامیل هستی .
- آری چند سال قبل هم به چنین سرزنشی دچار شدم . زیرا ژوزف و ناپلئون بناپارت را به منزلمان دعوت کردم و باعث سرشکستگی فامیلمان شدم . راستی منظورت کدام فامیل است ؟
- البته خانواده بناپارت .
- ژولی من از بناپارت ها نیستم .
- شما خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستید .
- بله عزیزم ، بله در جزو سایر چیزها خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستم . ولی بالاتر از همه من برنادوت هستم . در حقیقت اولین زن فامیل برنادوت و موسس سلسله برنادوت می باشم .
- اگر شما در این جشن حاضر نشوید همه این شایعات احمقانه را که ژان باتیست مخفیانه با تزار متحد شده باور خواهند کرد .
- ملاقات ژان باتیست و تزار محرمانه نیست . فقط روزنامه های فرانسه نمی توانند چیزی بنویسند .
- ولی ژوزف اصرار دارد که شما در جشن حاضر شوید . مرا دچار زحمت نکنید .
من و ژولی سراسر تابستان یکدیگر را ندیده بودیم . صورت او لاغرتر شده و خطوط اطراف دهانش کاملا فرو رفته و هویدا است . پوست بی رنگ او طراوت خود را از دست داده و راستی برای وضع زندگی و روحی او متاثر شدم . ژولی ، ژولی خواهر من رنج می کشد . زن بیچاره ای است . شاید از زندگی عاشقانه و مراوده شوهرش با سایر زنان آگاه گردیده است . شاید ژوزف با خواهرم بد رفتاری می کند . ژوزف روز به روز بد اخلاق تر می شود . شاید ژولی می داند که ژوزف هرگز او را دوست نداشته و فقط به خاطر جهیز او با او ازدواج کرده است . شاید ژولی متوجه شده است که امروز جهیز او با او برای ژوزف در معاملات دولتی مصادر شده بسیار متمول گردیده و کوچکترین ارزش ندارد . پس چرا به زندگی با او ادامه می دهد و خود را با جشن ها و پذیرایی ها دچار شکنجه وعذاب می سازد ؟ چرا ؟ به خاطر عشق ؟ برای انجام وظیفه ؟ و یا به علت روح سر سختی و ستیزه جویی به زندگی با او ادامه می دهد ؟
گفتم :
- اگر حضور من کمکی به تو خواهد کرد خواهم آمد .
ژولی دستش را روی پیشانی اش فشار داد و گفت :
- باز دچار آن سر درد های کشنده شده ام . غالبا سرم درد می کند . خواهش می کنم بیایی ، ژوزف می خواهد تا تمام پاریس بدانند که سوئد بی طرف مانده است . ملکه و دیپلمات ها در این جشن شرکت دارند .
ژولی برخاست .
- کنت روزن آجودان سوئدیم را نیز خواهم آورد .
- چه ....؟ آجودانت را هم بیاور در این جشن مردها کم هستند و همه به جبهه رفته اند .
وقتی ژولی خارج می شد یک لحظه ای در مقابل تصویر ناپلئون کنسول اول ایستاد و گفت :
- بله آن روزها به این تابلو شباهت داشت . موی بلند ، صورت لاغر ، گونه های برجسته ....
- ولی اکنون چاق و فربه شده .
- راستی تصور کن ورود به مسکو . ناپلئون اکنون در کریملین است . راستی مایه سرگیجه تو نیست ؟
- ژولی زیاد فکر نکن بهتر است استراحت نمایی بسیار خسته هستی .
- برای این جشن نگرانم اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ....
مایه سرشکستگی فامیل !!! مادرم از خاطرم گذشت... اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ... انسان حقیقتا تا وقتی اقوام خود را از دست نداده نابالغ است در چنین موقعی انسان نابالغ به شدت متاثر و تنها است .
شمعدان های برنزی بلند در قصر الیزه می درخشیدند . می دانستم که مردم پشت سر من نجوا می کنند . ولی پشت من به وسیله کنت روزن قد بلند مراقبت و محافظت می شد . موزیک آهنگ مارسیز را نواخت . ملکه وارد سالن شد . من کمتر از سایر خانم ها خم شدم . زیرا من عضو یکی از خانواده های سلطنتی هستم . ماری لوئیز با لباس صورتی رنگ در مقابل من ایستاد و گفت :
- مادام شنیده ام سفیر جدیدی از اطریش وارد استکهلم شده . آیا «کنت نیپرگ» را به شما معرفی کرده اند ؟
- باید سفیر جدید پس از عزیمت من به استکهلم وارد شده باشد . علیاحضرت .
در حالی که جواب می دادم سعی داشتم منظور و مفهوم این یاد آوری را در صورت عروسک مانندش دریابم . ماری لوئیز پس از تولد پادشاه رم چاق شده و کرست تنگ می پوشد . قطرات عرق روی دماغ کوچکش دیده می شد . ناگهان لبخند او عمیق تر و روح دارتر شده و گفت :
- وقتی دختر جوانی بودم در اولین مهمانی دربار با «کنت فن نیپرگ» رقصیدم . راستی این اولین و آخرین بال و مهمانی من در دربار اطریش بود و کمی پس از آن ازدواج کردم .
نمی دانستم چه بگویم ، ملکه در انتظار جواب بود . تاثر و اندوه سراپایم را فراگرفت . باید ماری لوئیز در هنگام طفولیت متوجه شده باشد که ناپلئون یک مرد تازه به دوران رسیده و خشن و دشمن سرسخت کشور و وطن او است . ولی ناگهان مجبور شده با همین تازه به دوران رسیده ازدواج کند و تحت فرمانروایی او قرارگیرد . ماری لوئیز مجددا شروع به صحبت کرد :
- راستی تصور کنید کنت فن نیپرگ فقط یک چشم دیگرش را با پارچه سیاهی می پوشاند با وجود این خاطره شیرینی از او دارم . با یکدیگر والس رقصیدیم .
ماری لوئیز پس از این حرف از من دور شد . من خاطره آن شبی را که به ناپلئون رقص آموختم به خاطرم آوردم ، یک ، دو ، سه .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#158
Posted: 11 Aug 2012 04:10
نیمه شب سرود مارسیز را مجددا نواختند . ژوزف به طرف امپراتریس رفت و گیلاس شامپانی خود را بلند کرد و گفت :
- در روز پانزدهم سپتامر اعلیحضرت امپراتور فرماندهی ارتش کبیر و فاتح فرانسه وارد مسکو گردید و به «کرملین» قصر تزار نزول اجلال کرد . ارتش فاتح ما زمستان را در پایتخت دشمن شکست خورده توقف خواهد کرد . زنده باد امپراتور .
جرعه جرعه گیلاسم را می نوشیدم . تالیران در کنارم ظاهر شد و در حالی که به ژوزف نگاه می کرد از من پرسید :
- آیا شاهزاده خانم را مجبور کردند که به اینجا بیایید ؟
- حضور و عدم حضور من در اینجا مفهومی ندارد زیرا از سیاست چیزی نمی فهمم عالیجناب .
- شاهزاده خانم راستی عجیب است که شما را سرنوشت برای امر مهمی انتخاب کرده است .
- منظور شما چیست ؟
- شاهزاده خانم شاید روزی با تقاضا و استدعای مهمی به حضور شما برسم و شاید در خواست مرا بپذیرید . آن روز درخواست و استدعای من به نام فرانسه خواهد بود .
- خواهش می کنم بفرمایید در چه موردی صحبت می کنید ؟
- شاهزاده خانم من عاشقم ، معذرت می خواهم ناراحت نشوید . من به فرانسه عشق می ورزم ، عاشق فرانسه میهن عزیزمان هستم ....
تالیران گیلاسش را به لب نزدیک کرد و پس از جرعه ای مجددا شروع به صحبت کرد .
- چندی قبل به شما گفتم که ناپلئون علیه مرد ناشناسی وارد جنگ نشده و با مردی که او را می شناسیم می جنگد . والاحضرت به خاطر دارید که به شما گفتم امور تاکتیکی و رزمی مانند معادلات ریاضی دارای مجهولاتی هستند ؟ امشب ورود ناپلئون را به مسکو جشن گرفته ایم و ارتش فرانسه موفق به یافتن قرارگاه زمستانی در پایتخت روسیه شده است . شاهزاده خانم آیا گمان می کنید که این حادثه مردی را که ما به خوبی می شناسیم دچار تعجب کرده است ؟
دستم پایه بلوری گیلاس شامپانی را فشرد . ژوزف از پشت سرم گفت :
- باید برادرم در قصر کرملین بسیار خوش و راحت باشد . قصر تزار به سبک مشرق زمین تزیین شده . ورود سریع برادرم به مسکو نبوغ ذاتی او را تایید می کند . سربازان فرانسه زمستان را در صلح و صفا در مسکو خواهند گذرانید .
ولی تالیران آهسته سرش را حرکت داده و گفت :
- بدبختانه نمی توانم با گفتار اعلیحضرت پادشاه اسپانیا موافقت نمایم . نیم ساعت قبل قاصدی از مسکو وارد پاریس گردیده است . مسکو مدت دو هفته در شعله آتش می سوخت . حتی قصر کرملین نیز در آتش می سوزد .
از خیلی دور آهنگ والس به گوش می رسید . نور شمع ها انعکاس و لرزش عمیقی داشت . صورت ژوزف از تعجب و وحشت بی شباهت به ماسک نبود . رنگ او کبود ، چشمانش از وحشت و دهانش از تعجب باز مانده بود ولی تالیران چشمانش نیمه بسته ، ساکت و بی حرکت و متفکر بود . گویی از دو هفته قبل در انتظار خبری که نیم ساعت قبل ما از آن مطلع شدیم بوده است .
مسکو در آتش .
مسکو دو هفته در آتش سوخته است . ژوزف با وحشت سوال کرد :
- آتش چگونه شروع شد ؟
- بدون شک به وسیله حریق آتش سوزی مسکو شروع گردید. به علاوه حریق های متعدد در یک لحظه در نقاط مختلف شهر شروع شد . سربازان بیهوده مشغول اطفای حریق بوده اند . هر لحظه که تصور می کردند که آتش سوزی را تحت کنترل گرفته اند حریق جدیدی در نقطه ای دیگر شروع شده است . اهالی شهر به طرز وحشتناکی رنج می کشند .
- وضعیت سربازان فرانسه چگونه است عالیجناب ؟
- مجبور به عقب نشینی هستند .
- ولی امپراتور چندین مرتبه به من گفته است که به هیچ وجه در زمستان از استپ های روسیه نخواهد گذشت . امپراتور در انتظار و به امید گذرانیدن زمستان در مسکو بوده است .
- فقط آنچه قاصد گفته است تکرار می کنم . امپراتور نمی تواند زمستان را در مسکو بگذراند . زیرا مسکو به کلی سوخته و معدوم گردیده .
تالیران گیلاس خود را بلند کرد :
- اعلیحضرت اجازه ندهید صورت و حالت شما راز شما را فاش کند و به شما خیانت نماید . امپراتور میل ندارد اخبار غیر صحیحی به اطلاع مردم برسد «زنده باد امپراتور»
ژوزف به حالت غیر ارادی گفت :
- زنده باد امپراتور .
تالیران گیلاسش را به طرف من بلند کرد و گفت :
- به سلامتی والاحضرت .
من مانند مجسمه سنگی از تعجب و وحشت در جای خود ایستاده بودم . ملکه ماری لوئیز با مرد فرتوتی والس می رقصید . یک ، دو ، سه . ژوزف قطرات عرق را با دستمال ابریشمی از پیشانیش پاک کرد . آهسته گفتم :
- شب بخیر ژوزف . ژولی را از طرف من ببوس . شب بخیر عالیجناب .
قبل از عزیمت ملکه از سالن کسی نمی تواند سالن را ترک نماید و من که اهمیتی به آداب و رسوم نمی دهم خسته هستم و در اشتباه به سر می برم . خیر ...خیر اشتباه نمی کنم همه چیز را به وضوح می بینم و می فهمم ....
مشعل داران مانند همیشه وقتی که برای ملاقات رسمی می روم در کنار کالسکه ام حرکت می کردند . کنت جوان که در سمت چپ من نشسته بود گفت :
- جشن بسیار مجلل و فراموش نشدنی بود .
- کنت روزن آیا مسکو را دیده اید ؟
- خیر والاحضرت ، چرا مگر چه شده ؟
- کنت مسکو در آتش می سوزد . مسکو دو هفته در شعله های آتش بوده است .
- این نتیجه راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار در آبو است .
- خواهش می کنم بیش از این صحبت نکنید . خسته هستم ...خسته .
درخواست مهم تالیران ؟ چه خواهشی از من خواهد داشت ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#159
Posted: 11 Aug 2012 04:10
فصل سی و نهم :
شانزدهم دسامبر 1812
*********************
خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین در مالمزون مشغول تهیه باند برای زخمیان نبرد روسیه بودند . ژوزفین شخصا در اتاق توالتش با موچین روی صورت من خم شده و زیر و روی ابروهای کلفت و پرپشت مرا برمی داشت . زیاد درد می گرفت ولی خط باریک و منحنی ابروهایم چشمان مرا درشت تر جلوه می داد . سپس در جعبه کرم و ماتییک خود به جستجو پرداخت و کرم نقره ای رنگ خود را برداشت و کمی از آن کرم را به پشت چشمم مالید و سپس در آینه به صورت و توالت جدید من با دقت نگاه کرد . در همان لحظه روزنامه مونیتور که در زیر روبان ها و شانه ها و سایر وسایل آرایش روی میز توالت افتاده بود نظر مرا جلب کرد . لکه های قرمز رنگی روی روزنامه دیده می شد . شروع به خواندن روزنامه کردم . گزارش شماره 29 ناپلئون را چاپ کرده اند . ناپلئون در این گزارش اعتراف کرده است که ارتش کبیر فرانسه با گرسنگی و قحطی و سرما در استپ های پر برف روسیه مدفون شده است . ارتش کبیر وجود خارجی نداشت. لکه های قرمز روی روزنامه که مانند قطرات خون جلوه می کردند چیزی جز ماتیک لب نبود . ژوزفین گفت :
- دزیره باید با این آرایش در اجتماعات ظاهر شوید . ابروی نازک کمانی و پشت چشم کمی کبود شما را زیباتر جلوه می دهد . وقتی در بالکون و یا جلو پنجره در مقابل مردم ظاهر می شوید باید روی چهار پایه بایستید . کسی متوجه نخواهد شد و شما بلند تر جلوه خواهید کرد .....باور کنید ....
با دست لرزان روزنامه مونیتور را برداشته و به ژوزفین نشان دادم .
- مادام این روزنامه را خوانده اید ؟
ژوزفین از زیر چشم به روزنامه نگاه کرد و گفت :
- البته . گزارش ماهیانه بناپارت است از جبهه روسیه است . بناپارت چیزی را که ما مدت ها از آن وحشت داشتیم تایید کرده است . بناپارت در جنگ روسیه شکست خورده و گمان می کنم همین روزها به پاریس بازگردد . آیا تا به حال به این فکر بوده اید که موهای خود را با حنا بشویید ؟ موی خرمایی شما انعکاس سرخ رنگی در زیر نور شمع خواهد داشت و شما را زیباتر جلوه خواهد داد دزیره .
شروع به خواندن روزنامه کردم .
«ارتش فرانسه که در روز ششم ماه بزرگترین ارتش تاریخ بود ، در روز چهاردهم ماه به کلی از هم متلاشی شد و روحیه و استعداد خود را از دست داد . این ارتش فاقد سوار نظام ، توپخانه و حمل و نقل بوده است . دشمن که از بدبختی ها و مصایبی که ارتش ما به آن دچار شده آگاه بوده از موقعیت استفاده کرده و از ضعف ما حداکثر استفاده را برده است . قراق ها ستون های ما را غافلگیر کردند و .....
ناپلئون با این جملات خود دنیا را آگاه ساخته بود که ارتش کبیر فرانسه هنگام عقب نشینی در استپ های وسیع و پر برف روسیه به کلی سرنگون و معدوم گردیده . ناپلئون با تلخی به نابودی ارتش فرانسه اعتراف کرده بود . مثلا از صد هزار سوار نظام فقط ششصد نفر توانسه بودند به سلامت عقب نشینی نمایند . کلمات خستگی و گرسنگی در سرتاسر روزنامه مونیتور دیده می شد . تمام گزارش را از شروع تا انتها خواندم گزارش با این جمله ختم شده بود «صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است . »
وقتی سرم را بلند کردم صورت عجیبی در آینه به من می نگریست . چشمان درشت مالیخولیایی در زیر سایه کبود و نقره ای رنگ کرمی که به پشت چشم داشت خیره و وحشت زده به من نگاه می کردند و دماغ کوتاه سر بالا که با پودر صورتی آرایش شده بود مسخره ام می کرد .
لب های درشت سرخ رنگ حالت دیگری به صورتم داده بود . پس من هم می توانم خوشگل ، زیبا ؛ دلفریب و اغوا کننده باشم . صورت تازه ام را از اینه برگرفته و به روزنامه نگاه کردم و گفتم :
- مادام چه حوادثی در پیش است .
ژوزفین شانه اشت را بالا انداخت و گفت :
- دزیره دو فرض در زندگی وجود دارد ....
ژوزفین در حالی که به پاک کردن ناخن های خود مشغول بود به صحبت ادامه داد :
- یا بناپارت صلح خواهد کرد و فکر تشکیل و اداره مماکل متحده اروپا را رها خواهد ساخت و یا به جنگ ادامه خواهد داد . در صورتی که به جنگ ادامه دهد باز دو فرض وجود دارد یا او می تواند .....
از جای پریده و گفتم :
- ولی سرنوشت فرانسه چه خواهد شد مادام ؟
ولی ناگهان متوجه روزنامه و شایعاتی که در افواه وجود داشت گردیدم . این شایعات وحشتناک صحت داشتند .صد هزار مرد جنگی در برف و سرما سرگردان بوده و مانند اطفال از رنج و درد و گرسنگی می گریستند . زیرا اسلحه و پای آنها یخ زده و روی برف می غلتیده اند و سپس قدرت برخاستن از آنها سلب می شده است . گرگان گرسنه آنها را احاطه کرده . سربازان می خواستند گرگان را هدف گلوله قرار دهند ولی قدرت نگه داشتن اسلحه را نداشته اند . این مردان و سربازان از ترس و وحشت فریاد می کشیده اند و گرگان فقط کمی به عقب رفته و در انتظار تاریکی می نشستند ...هوا کم کم تاریک می شود شب های زمستان بلند است و گرگان در انتظارند ....
سربازان مهندس با عجله و ناامیدی پلی بر روی رودخانه «برزینا» زدند که عقب نشینی فقط از این پل مقدور بود . قزاقان از نزدیک سربازان فرانسه را تعقیب می کردند . هر لحظه خطر انهدام پل و قطع راه عقب نشینی وجود داشت . به محض تمام شدن ساختمان پل سربازان خسته و فرسوده به طرف پل هجوم آوردند . در اثر عجله و شتاب تعداد زیادی از سربازان از پل به رودخانه یخ زده واژگون شدند و یا به وسیله رفقای خود که می خواستند زودتر از دیگران از پل بگذرند به رودخانه پرتاب گردیدند .
پل از شدت سنگینی و عجله سربازان نوسان می کرد و می لرزید ... فقط عبور از پل زنده بودن سربازان گرسنه و فرسوده را تامین می کرد . هر کسی که نمی توانست راه خود را به طرف پل باز کند به علت فشار سربازان به رودخانه سرنگون گردیده و در میان قطعات یخ ناامیدانه فریاد می کشید و سعی می کرد قطعه یخ را با دست محکم بگیرد . ولی جریان آب او را با خود می برد . فریاد های وحشتناک و یاس آور مغروقین فضای سرد و یخ زده را می شکافت ...فریادها ... فریاد ها و غوطه ور شدن سربازان ...ولی صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .
با بهت و وحشت پرسیدم :
- ولی سرنوشت فرانسه چه می شود ؟
- منظور شما چیست ؟ مگر بناپارت و فرانسه یکی نیستند ؟
ژوزفین در حالی که به ناخن های براقش نگاه می کرد گفت :
- با تاییدات خداوند متعال ناپلئون اول امپراتور فرانسه سلامت است .
ژوزفین چشمکی به من زد و به صحبت ادامه داد :
- ما هر دو می دانیم که ناپلئون چگونه به وجود آمده است . باراس در جستجوی شخصی بود که انقلاب گرسنگان را فرو نشاند و ناپلئون آرزو و میل داشت که با گلوله توپ به روی مردم پاریس شلیک کند . بناپارت فرماندار نظامی پاریس شد . فرماندهی عالی جنوب به او واگذار گردید . ایتالیا را فتح کرد . سپس به مصر رفت . بناپارت حکومت را واژگون کرد و کنسول اول شد ....
ژوزفین کمی تردید کرد ولی آهسته گفت :
- شاید ملکه با مخالفت و دشمنی ناپلئون را ترک نماید .
با مخالفت گفتم :
- ولی او هنوز مادر فرزند بناپارت است .
ژوزفین موهای مجعد کودکانه اش را با دست مرتب کرد و جواب داد :
- مادر طفل بودن برای او معنی و مفهومی ندارد من بیش از هر چیز زن و همسر بوده ام نه مادر و این ماری لوئیز که دختری از فامیل قدیمی است محققا قبل از آنچه مادر و همسر باشد دختر است . بناپارت من با دست خود تاج به سرم گذارد ولی این ماری لوئیز با تاییدات خداوند به دست پدرش به ازدواج ناپلئون در آمد تا تخت و تاج اطریش در امان باشد .... دزیره هر حادثه ای رخ دهد آنچه را که به تو گفته ام فراموش نکن . قول می دهی ؟
با تعجب و وحشت او را نگریستم . به صحبتش ادامه داد :
- دزیره آنچه می گویم بین خودمان باشد . سلسله های برجسته و درخشانی غیر از فامیل برنادوت وجود دارد ولی ملت سوئد با آزادی و میل خود ژان باتیست را انتخاب کرده است و شوهرت باعث عدم رضایت آنها نخواهد شد . بناپارت من همیشه معتقد بوده است که ژان باتیست فطرتا حاکم و فرمانروا و مدیر زاییده شده است . ولی شما دختر عزیزم هرگز حکمروایی و اداره امور مملکت را نخواهی آموخت . برای ملت سوئد لااقل یک مزیت را داشته باش و آن هم زیبایی است . با روش و آرایشی که به شما آموختم زیبا باشید .
- ولی دماغ کوتاه و سر بالایم را چه کنم ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#160
Posted: 11 Aug 2012 04:11
- دماغت را نمی توانم تغییر بدهم ولی همین دماغ سر بالا به صورتت مناسب و قشنگ است . با این دماغ همیشه جوان تر از آن چه هستی جلوه می کنی . بیا به سالن طبقه اول برویم . ترز تالیین فال گیر خوبی است و با ورق طالع ما را خواهد گرفت . طالع بناپارت را از او سوال خواهیم کرد . می خواستم به آجودان سوئدی تو ، باغ و گل های سرخم را نشان بدهم ولی این باران شدید نمی گذارد قدم به باغ بگذاریم .
در پلکان طبقه اول ژوزفین ناگهان ایستاد و گفت :
- دزیره چرا در استکهلم نیستی ؟
- یک ملکه و یک ملکه مادر در استکهلم وجود دارد آیا کافی نیست ؟
- از کسی که جانشین او هستی وحشت داری ؟
چشمانم پر اشک شد . ژوزفین آهسته گفت :
- دزیره دیوانه نباش ، تو برای ملکه و ملکه مادر خطرناک هستی . آنها برای تو خطری ندارند . همیشه جانشین و هوو خطرناکند می فهمی ؟ من همیشه از حضور تو در پاریس نگران بوده ام . زیرا تو محض خاطر او اینجا آمده ای و هنوز او را دوست داری .
ژوزفین نفسی به راحتی کشید .
هنوز خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین مشغول تهیه باند و گاز برای زخمی ها بودند . پولت روی فرش ضخیم کف سالن قوز کرده و مشغول لوله کردن نوار بلند گاز و باند بود . ملکه هورتنس روی مبلی دراز کشیده و نامه های خود را می خواند .
یک خانم چاق و چله که خود را در شال مشرق زمین پیچیده بود مانند یک توپ رنگی جلوه می کرد . آجودان جوان من در کنار پنجره ایستاده و با تاثر و ناراحتی باران شدید را می نگریست . وقتی وارد سالن شدیم خانم ها برخاستند و احترام کردند . پولت زیبا فقط سنگینی بدنش را از روی پای راست به روی پای چپ تغییر داد . آن توپ رنگی در مقابل من به حال احترام خم شد . ژوزفین از من سوال کرد :
- شاید والاحضرت ، «شاهزاده خانم شیمای» را به خاطر دارند ؟
ژوزفین فقط وقتی تنها هستیم مرا دزیره می خواند . شاهزاده خانم شیمای ؟ شیمای نام یکی از برجسته ترین و قدیمی ترین خانواده های فرانسه است . مطمئن بودم که تاکنون افرادی از این فامیل سر شناس را ملاقات نکرده ام . ژوزفین شروع به خنده کرده و گفت :
- شاهزاده خانم شیمای دوست قدیمی من ترز تالیین .
بله این توپ رنگی ترز تالیین رفیقه ژوزفین بود . ترز با مارکیز دوفونتانی سابق برای نجات از اعدام به وسیله گیوتین در دوران انقلاب فرانسه با تالیین که سابقا پیشخدمت بود ازدواج کرد . تالیین یکی از نمایندگان ملت شد و ترز زیبا خانم اول پاریس گردید .
در آن روزها می گفتند که ترز برای میهمانان خود لخت و عریان می رقصد . همین ترز تالیین بود که برای ژنرال بناپارت یک شلوار نو از سر رشته داری وزارت جنگ گرفت . زیرا شلوار ژنرال چنان ژنده بود که قادر به پوشیدن آن نبود . این همان ترز زیبا بود که من به زحمت برای دیدن نامزد خود به منزل او رفته و ژان باتیست را در آنجا یافتم .
شهرت ترز حتی از شهرت ژوزفین که معشوقه باراس گردید بدتر و زننده تر بود. ناپلئون از دیدن ترز در دربار خودداری می کرد . ناپلئون از وقتی امپراتور فرانسه شده اهمیت شایانی به گذشته اشخاص می دهد . ترز از این موضوع بسیار دلتنگ و نگران بود زیرا هرچه باشد رفیق هم سینه ژوزفین بود . بالاخره ترز تصمیم گرفت ناپلئون را رنجیده خاطر سازد و درسی به او بدهد . لذا با شاهزاده شیمای ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند گردید . و اکنون به قدری چاق شده که مثل توپ جلوه می کند ولی چشمان سیاه او هنوز می درخشیده و مقاومت مردان را سلب می کند . ناپلئون میل داشت که این شاهزاده برجسته و نجیب زاده با اصل و نسب را در دربار خود ملاقات نماید ولی شاهزاده از رفتن به دربار ناپلئون به علت اینکه ترز را دعوت نکرده اند خودداری می کرد . بله ترز زمانی برای مهمانانش لخت و برهنه می رقصیده و ناپلئون نمی تواند این گناه او را ببخشد ، شاید خود او ناظر این صحنه بوده است . ... پس از کمی تامل گفتم :
- از دیدار مجدد شاهزاده خانم مسرورم .
چشمان ترز از تعجب کاملا باز شد .
- دیدار مجدد من ؟
صدایی از کنار بخاری سالن به گوش رسید .
- دزیره ، امپراتریس پشت چشم شما را با کرم نقره آرایش کرده ؟
پولت که از شدت لاغری بی شباهت به اسکلت نبود خود را با مروارید های صورتی رنگ خانواده بورگز آرایش کرده و به من نگاه می کرد ، گفت :
- این آرایش به صورت شما می آید ولی شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد بگویید ببینم آجودان شما کر و لال است ؟
کنت روزن فورا با لحن خشنی جواب داد :
- فقط لال ، شاهزاده خانم .
فورا متوجه شدم که آوردن کنت روزن به این محل مناسب نبود . ژوزفین آهسته دستش را روی بازوی کنت گذاشت . کنت خود را کنار کشید . ژوزفین گفت :
- وقتی باران قطع شد باغ قصر مالمزون را به شما نشان خواهم داد با وجودی که هوا کاملا سرد شده ولی هنوز گل سرخ های من دارای گل و غنچه هستند . شما گل سرخ را دوست دارید . حتی هم نام گل سرخ هستید . روزن .
ژوزفین سر خود را بلند کرد و با شیطنت به او نگریست و بدون آنکه دندان هایش دیده شود لبخند زد و به چشمان کنت جوان خیره شد . خدا می داند چه فکر می کرد . سپس به طرف سایرین برگشت و گفت :
- هورتنس ، کنت فلاهولت چه نوشته ؟
هورتنس با تکبر و غرور جواب داد :
- کنت در استپ های پر از برف با امپراتور راهپیمایی می کند .
- بناپارت در برف و سرما راهپیمایی می کند ؟ نامه کنت فلاهولت بسیار بی معنی به نظر می رسد . بناپارت محققا با سورتمه حرکت می کند .
- کنت فلاهولت نوشته است که از «اسمولسنگ» در کنار امپراتور به راهپیمایی پرداخته است . امپراتور مجبور به راهپیمایی بود زیرا تقریبا کلیه اسب ها از سرما یخ زده و مرده اند . تمام اسب ها یخ زده و یا به وسیله سربازان گرسنه کشته و خورده شده اند . ناپلئون پالتو پوستی را که تزار به او هدیه داده بود می پوشد و کلاه پوست بره ایرانی به سر می گذارد ، عصا به دست گرفته و به آن تکیه می دهد ، همراه او ژنرال هایی هستند که لشکر های خود را از دست داده اند امپراتور بین مارشال مورات و فلاهولت راهپیمایی می کرده است .
ژوزفین گفت :
- راستی مسخره است . منوال وفادار هم در همه جا همراه او بوده است .
هورتنس نگاهی به صفحات بلند نامه انداخته و گفت :
- منوال از خستگی و فرسودگی از پای در آمده و او را در ارابه مجروحین به جلو فرستاده اند .
سکوت مرگباری فضا را احاطه کرده بود . هیزم بزرگی با صدای خشک در بخاری می سوخت . ولی همه ما سرما و یخبندان را حس می کردیم . ژوزفین پس از لحظه ای سکوت گفت :
- فردا برای کمک به مجروحین تشکیل جلسه خواهم داد .
سپس از ترز درخواست کرد طالع ناپلئون را بگوید . ترز با صورتی بسیار جدی و ورق های خود را بر زد و آنها را به دو دسته تقسیم کرد و به ژوزفین گفت :
- ناپلئون مانند همیشه شاه دل است .
سپس ژوزفین شروع به برداشتن کارت از هر دسته کرد . ترز با جلال و غرور چین به ابرو انداخته و کارت هایی را که ژوزفین بر می داشت به شکل ستاره روی میز می چید . ژوزفین ایستاد دماغ بزرگ و کشیده اش که حالت تاثر به صورت او می داد تا لب بالایش امتداد داشت . پولت کنار من نشسته و به کنت روزن خیره شده بود . کنت گاهی با تعجب ما را نگاه می کرد و شاید در دیوانگی و جنون ما مشکوک بود .
ترز در فالگویی بسیار هنرمند است . پس از آن که کارت ها را به شکل ستاره روی میز چید با سکوت در فضا خیره شد . بالاخره ژوزفین که تاب و تحمل خود را از دست داده بود آ هسته گفت :
- خوب ؟
ترز آهسته جواب داد :
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....