ارسالها: 6216
#161
Posted: 11 Aug 2012 04:12
- این فال مبارک و میمون نیست .
و سپس مجددا با سکوت در فضا خیره شد و بالاخره گفت :
- در این فال یک مسافرت می بینم .
پولت با خشونت و تندی گفت :
- این مسافرت طبیعی است امپراتور از روسیه به فرانسه مراجعت می نماید . اگر چه ممکن است پیاده روی نماید ولی به هرحال برای خود مسافرتی است .
ترز سرخود را حرکت داد :
- من در این برگ ها مسافرت دریا و کشتی می بینم .
سکوت ممتدی کرد و سپس گفت :
- متاسفانه منظره این مسافرت خوب و مناسب نیست .
ژوزفین سوال کرد :
- سرنوشت من چیست ؟
- بی بی پیک همراه امپراتور نخواهد رفت وضعیت شما بدون تغییر می ماند ، اشکالات مالی برای شما پیش خواهد آمد ولی این امر تازگی ندارد .
ژوزفین با ناراحتی اعتراف کرد که هنوز به لوروی مقروض است و ترز با تاثر دست خود را بلند کرد و گفت :
- جدایی از طرف بی بی خشت در این طالع دیده می شود .
پولت آهسته گفت :
- بی بی خشت ماری لوئیز است .
ترز با صدایی که خیلی سعی داشت اسرار آمیز جلوه دهد گفت :
- این فال خوب نیست . هیچ آثار و علایم خوبی در این طالع دیده نمی شود ولی سرباز دل که بین امپراتور و سرباز گشنیز قرار گرفته چه معنی دارد ؟ سرباز گشنیز تالیران است .
هورتنس به ترز یاد آوری کرد و گفت :
- چند روز قبل سرباز گشنیز فوشه بود .
ژوزفین گفت :
- شاید سرباز دل پادشاه رم باشد . بناپارت نزد فرزندش می آید .
ترز ورق ها را جمع کرد و دیوانه وار به بر زدن پرداخت و مجددا آنها را به دو دسته تقسیم کرد و ستاره تازه ای روی میز چید و گفت :
- تغییری در فال وجود ندارد . همان سفر دریا دیده می شود . اشکال مالی وجود دارد و خیانت از ....
ترز ساکت شد . ژوزفین پرسید :
- خیانت از طرف سرباز گشنیز ؟
ترز سرش را حرکت داد . ژوزفین سوال کرد :
- سرنوشت من ؟
ترز سرخود را حرکت داد و گفت :
- نمی فهمم بین بی بی پیک و امپراتور چیزی حایل نیست ولی معذالک امپراتور به طرف بی بی پیک نمی آید . راستی ژوزفین عزیز نمی فهمم چرا . ببینید باز هم سرباز دل در اینجا وجود دارد در کنار امپراتور قرار گرفته و همیشه در کنار او است . هفت گشنیز و آس گشنیز نمی توانند به امپراتور نزدیک شوند زیرا یک سرباز دل کنار اوست . سرباز دل نمی تواند پادشاه رم باشد . سرباز دل شخص بالغی است ولی کیست ؟
ترز با نگرانی اطراف را نگریست ما نمی دانستیم چه جواب بگوییم مجددا روی کارت ها خم شده و آنها را نگاه کرد و گفت :
- ممکن است سرباز دل زن جوان و یا دختری باشد . مثلا کسی که ناپلئون با او مانند یک زن بالغ رفتار نمی کند . کسی که ناپلئون او را تمام مدت زندگی می شناخته و لحظه ای از او جدا نبوده . شاید ....
پولت فریاد کرد :
- دزیره .... سرباز دل دزیره است .
ترز خیره به من نگاه کرد ولی ژوزفین سر خود را حرکت داد و گفت :
- ممکن است ...رفیقه کوچک ناپلئون . دختر جوانی که روزی ناپلئون را می شناخته ... والاحضرت معتقدم که ....
در حالی که در مقابل کنت روزن نگران شده بودم صحبت ژوزفین را قطع کرده و گفتم :
- خواهش می کنم مرا از این بازی معاف کنید .
ژوزفین متوجه منظورم شده و گفت :
- برای امروز کافی است .
و سپس به طرف کنت رفت
- باران قطع شده و اکنون می توانیم به باغ و گلخانه برای دیدن گل های سرخ برویم .
شب با کنت روزن از قصر مالمزون به پاریس بازگشتیم . هنوز باران می بارید . به کنت گفتم :
- کنت گمان می کنم در قصر مالمزون کسل شدید . می خواستم زیباترین زن فرانسه را ببینید .
کنت جوان در نهایت ادب جواب داد :
- امپراتریس ژوزفین یک وقتی بسیار زیبا و دل انگیز بوده است .
ژوزفین یک شبه پیر و فرتوت شد . من همه چه آرایش نقره داشته باشم و چه نداشته باشم روزی پیر خواهم شد . ولی امیدوارم یک شبه پیر نشوم ....به هر حال یک شبه پیر شدن من در دست ژان باتیست است ....
کنت روزن ناگهان گفت :
- خانم های قصر مالمزون با خانم های استکهلم اختلاف زیادی دارند درباره همه چیز از نماز و دعا تا عاشق و امور جنسی بحث می کنند .
- در استکهلم نیز مردم هم دعا می کنند و هم عشق می ورزند .
- البته ولی درباره آن بحث و صحبت نمی کنند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#162
Posted: 11 Aug 2012 13:31
فصل چهلم :
پاریس ، نوزدهم دسامبر 1812
********************
از روز ملاقات من در مالمزون تاکنون مرتبا باران باریده است . با وجود هوای سرد و بارانی دو روز گذشته مردم در کنار خیابان ایستاده و گزارش شماره 29 ناپلئون را با صدای بلند می خوانند و سعی می کنند تصور نمایند که چگونه پسران و جگر گوشگان آنها در برف و یخبندان روسیه جان سپرده اند و در انتظار خبر تازه ای که مایه تسلی آنها باشد هستند . ولی این انتظار بیهوده است . فامیلی را نمی شناسم که بستگان نزدیکی در روسیه نداشته باشد . در تمام کلیساها مراسم عزاداری برپا گردیده .
دیشب نتوانستم بخوابم . با بی تابی از اتاقی به اتاق دیگر سرگردان بودم . خانه سابق ژنرال مورو بسیار سرد و برای من که تنها زندگی می کنم بسیار بزرگ است . بالاخره شنل پوست سموری که ناپلئون برایم فرستاده بود روی شانه انداختم و کنار میز سالن کوچک نشسته و سعی کردم نامه ای برای اوسکار بنویسم . ماری در گوشه سالن نشسته و مشغول بافتن شال پشمی بود . از وقتی که از هوای سرد و یخبندان استپ های روسیه مطلع گردیده این شال را برای فرزندش پی یر می بافد . میله هایی که ماری با آن شال پشمی را می بافد به هم خورده و صدای مرتب و منظمی را ایجاد می کند و لب های او با حرکت میله ها آهسته حرکت می نماید . گاه گاه صدای ورق زدن روزنامه شنیده می شود . کنت روزن مشغول خواندن روزنامه های دانمارک است . زیرا چندین روز است که روزنامه های سوئد برای او نرسیده . مادام لافلوت و سایر خدمه مدتی است به خواب رفته اند .
افکار خود را باخاطرات اوسکار مشغول کردم . می خواستم برای او بنویسم که در هنگام سرسره بازی روی یخ احتیاط کند تا پای او مجروح نشود .اگر اوسکار من اینجا بود - اگر او اینجا بود پس از چند سال برای خدمت سربازی احضار می شد ؟ چگونه مادران دوری فرزند خود و احضار آنها به خدمت سربازی را متحمل می شوند ؟ ماری مرتبا مشغول بافتن بود و دانه های درشت برف لاینقطع در استپ های روسیه فرو می ریخت .
دانه های سفید و براق دائما می بارید و اجساد جوانان را در خود فرو می برد و دفن می کرد .... در همین لحظه صدای توقف کالسکه ای در مقابل منزل به گوش رسید و سپس صدای شدید کوبیدن در ورودی شنیده شد . گفتم :
- مستخدمین خوابیده اند .
ماری بافتنی را روی زمین انداخت . من به او گفتم :
- دربان سوئدی در را باز خواهد کرد . لحظه ای با نگرانی ساکت شدیم . صدایی در راهرو به گوش رسید . فورا از جای برخاسته و در حالی که از سالن خارج می شدم گفتم :
- با هیچ کس ملاقات نخواهم کرد زیرا خوابیده ام .
پس از چند لحظه صدای کنت روزن را که با لهجه خشنی فرانسه صحبت می کرد شنیدم . در ورودی باز شد و کنت روزن در حالی که یک نفر را مشایعت می کرد وارد سالن مجاور گردید . آیا کنت دیوانه شده بود ؟ به او گفته بودم که کسی را نمی پذیرم .
- ماری فورا برو و بگو که من به اتاق خواب رفته و خوابیده ام .
ماری فورا برخاست و از دری که سالن کوچک را به سالن بزرگ وصل می کرد خارج گردید . اولین کلمه صحبت او را شنیدم ولی بلافاصله ساکت گردید . سکوت کامل در اتاق مجاور حکمفرما بود . ملاقات اشخاص در این موقع شب بسیار نامناسب و برخلاف میل و آرزوی من بود .... صدای مچاله شدن کاغذ و سپس افتادن هیزم در بخاری شنیده شد . کالسکه چی مشغول روشن کردن آتش در بخاری بزرگ سالن بود . این تنها صدایی بود که به گوش رسید و مجددا سکوتی مرگبار فضا را احاطه کرد .
بالاخره در باز شد و کنت روزن وارد سالن کوچک گردید . حرکات او بسیار خشک و رسمی بود . پس از لحظه ای تامل گفت :
- اعلیحضرت امپراتور .
چه ؟ اشتباه کرده بود؟ گوشم اشتباه می کرد ؟
- اعلیحضرت امپراتور به همراه یک نفر میل دارد با والاحضرت همسر ولیعهد سوئد ملاقات و صحبت کند .
در حالی که هنوز در اشتباه به سر می بردم گفتم :
- امپراتور در جبهه است .
آجودان جوانم که از شدت اضطراب و تحریک رنگ صورتش را باخته بود جواب داد :
- اعلیحضرت امپراتور هم اکنون بازگشته است .
به اضطرابی که به من دست داده بود غلبه یافتم . ملاقات من در این وقت شب با امپراتور کاملا بی معنی است . هرگز اجازه نخواهم داد که تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و خود را با موقعیت غیر عادی او آلوده نمایم . میل ندارم او را ملاقات کنم لااقل نمی خواهم او را اکنون و تنها ببینم .
- به اعلیحضرت اطلاع دهید که به اتاق خوابم رفته ام .
- قبلا به اطلاع امپراتور رسانیدم ولی اصرار دارند که فورا با والاحضرت ملاقات و صحبت کنند .
از جای خود حرکت نکردم . به امپراتوری که ارتش خود را در حال نابودی در روسیه رها کرده است چه می توان گفت و چه باید گفت ؟ رهاکردن و سرگردان گذاشتن ارتش ؟ ارتشی وجود ندارد . او ارتش خود را از دست داده . ... و بلافاصله نزد من آمده ... آهسته برخاستم موهایم را از روی پیشانی به عقب زدم . بلا فاصله متوجه شدم که لباس مخملی کهنه و قدیمی خود را پوشیده و روی آن شنل پوست سمور انداخته ام و قطعا با این آرایش بسیار مسخره و عجیب جلوه می کردم .... برخلاف میل و آرزویم به طرف درب سالن رفتم .... اکنون او باید دانسته باشد که ژان باتیست با تزار متحد گردیده و طرح دفاع روسیه را به تزار داده و او را راهنمایی کرده است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#163
Posted: 11 Aug 2012 13:37
آهسته گفتم :
- کنت روزن بسیار نگرانم .
آجودانم مرا مطمئن ساخت و گفت :
- گمان می کنم جای نگرانی نباشد والاحضرت .
سالن بزرگ و وسیع پذیرایی کاملا روشن بود . ماری آخرین شاخه شمعدان بزرگ برنزی را روشن می کرد . شعله های آتشی که در بخاری می سوخت انعکاس لرزانی روی دیوار داشت . «ژنرال گولینکور » میر آخور ناپلئون که زمانی هشتمین آجودان کنسول اول بود اکنون روی نیمکت و در زیر تابلو کنسول اول نشسته ، لباس پوست بره دربر و کلاه پشمی که تا روی گوشش کشیده بود به سر داشت . چشمان او بسته و ظاهرا خواب بود . امپراتور نزدیک بخاری ایستاده هر دو بازوی خود را به سر بخاری تکیه داده و شانه های او خم شده بودند . آن قدر خسته بود که برای ایستادن ناچار بود به چیزی تکیه دهد . یک کلاه پوست بره خاکستری به سر داشت و در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . هیچ یک از آن دو متوجه حضور من نشدند . آهسته به طرف امپراتور رفته و گفتم :
- قربان .
ژنرال کولینکور بیدار شد و کلاه پشمی خود را از سر برداشت و به حال خبردار ایستاد . امپراتور آهسته سر خود را بلند کرد . من فراموش کردم تعظیم نمایم . با ترس و وحشت به صورت او نگریستم . برای اولین مرتبه در دوران زندگی ناپلئون را با ریش دیدم . صورتش را نتراشید ه بود .
ریش او قرمز و گونه های برجسته بیرون آمده اش خاکستری بود . لب او فقط خط باریکی بیش نبود .و چانه او مانند نقطه نوک تیزی بیرون آمده بود . چشمان او مرا نگاه می کردند ولی درست نمی توانستند مرا تشخیص دهند . با صدای تیزی گفتم :
- کنت روزن ، گمان می کنم فراموش کرده اند کلاه و پالتو اعلیحضرت را بگیرند .
ناپلئون آهسته گفت :
- بسیار سردم است می خواهم با پالتو باشم .
و سپس با خستگی کلاهش را برداشت کنت روزن کت ژنرال کولینکور و کلاه امپراتور را بیرون برد .
کنت روزن خواهش می کنم فورا بازگردید . ماری برندی و گیلاس بیاورید .
ماری ناچار بود در این موقع شب رل پیشخدمت مخصوص را بازی کند . زیرا در این موقع نمی توانم آقایان را حتی اگر امپراتور هم باشد تنها ملاقات کنم . مخصوصا او را نباید تنها ملاقات نمایم و کنت روزن باید شاهد گفت و گوی ما باشد .
- قربان خواهش می کنم بنشینید .
خودم روی مبلی نشستم . امپراتور حرکتی نکرد . ژنرال کولینکور به حال خبر دار در وسط اتاق ایستاده بود . کنت روزن مراجعت کرد . ماری برندی و گیلاس آورد .
- قربان یک گیلاس برندی میل کنید .
امپراتور صدای مرا نشنید . با نظر استفهام به ژنرال کولینکور نگریستم . ژنرال آهسته گفت :
- سیزده شبانه روز در حرکت بوده ایم . هیچ کس در تویلری از مراجعت امپراتور مطلع نیست . اعلیحضرت می خواستند قبل از همه شما را ملاقات نمایند .
راستی بسیار عجیب بود . امپراتور سیزده شبانه روز بدون توقف حرکت کرده تا به خانه من بیاید و مانند مرد مغروقی به سر بخاری سالن پذیرایی من آویزان شود و هیچکس از ورود او به پاریس مطلع نیست .... یک گیلاس مشروب ریختم و به طرف او رفتم و با صدای بلند گفتم :
- قربان این گیلاس را بنوشید . گرم خواهید شد .
بالاخره سرش را بلند کرد و به من نگریست و لباس سبز رنگ و شنل پوست سمور را که خود او به من داده بود به دقت نگاه کرد . گیلاس برندی را لاجرعه نوشید و گفت :
- آیا در سوئد خانم ها روی لباس شب پالتو پوست می پوشند ؟
- البته خیر ولی من سردم بود. بسیار متاثرم و هر وقت متاثر باشم از سرما می لرزم به علاوه کنت روزن قبلا به اطلاع اعلیحضرت رسانید که به اتاق خوابم رفته بودم .
- کی ؟
- آجودان من ، کنت بیایید . می خواهم شما را به اعلیحضرت امپراتور معرفی کنم .
کنت روزن پاشنه هایش را در مقابل امپراتور به هم چسبانید . امپراتور گیلاسش را به طرف من دراز کرد .
- یک گیلاس دیگر به من بدهید . مطمئن هستم که ژنرال کولینکور هم به یک گیلاس دیگر احتیاج دارد . مسافت درازی را پشت سر گذارده ایم .
گیلاسی را که برای او پر کرده بودم لاجرعه سر کشید و گفت :
- والاحضرت از دیدن من متعجبید ؟
- البته قربان .
- البته ؟ ولی ما دوست قدیمی و وفادار هستیم والاحضرت اگر درست به خاطر داشته باشم دوست بسیار قدیمی هستیم . چرا از ملاقات من متعجبید ؟
-زیرا اولا دیر وقت و ثانیا با ریش نتراشیده به ملاقات من آمده اید .
امپراتور چانه زبرش را با انگشت خاراند . سایه ای از لبخند دوران جوانی و روزگار مارسی روی صورت خشن او منعکس گردید .
- معذرت می خواهم ، این چند روز حتی فراموش کردم ریشم را بتراشم . می خواستم هرچه زودتر به پاریس برسم .
آثار لبخند از صورت او محو گردیده و به صحبت ادامه داد :
- گزارش شماره 29 من چه تاثیری در مردم داشت ؟
- قربان بفرمایید بنشینید .
- خیر میل دارم کنار آتش بایستم . مادام خواهشمندم ناراحت نشوید . آقایان بفرمایید بنشینید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#164
Posted: 11 Aug 2012 13:46
مجددا روی صندلی نشستم و به صندلی دیگر اشاره کردم و گفتم :
- ژنرال کولینکور بنشینید . کنت روزن شما هم اینجا بنشینید ، ماری شما هم بنشینید .
ناپلئون گفت :
- ژنرال کولینکور مدتی است که به لقب دوک وینسنزا مفتخر شده است . کولینکور دست خود را بلند کرد تا از عذرخواهی و معذرت من به این وسیله جلوگیری نماید و سپس روی صندلی افتاد و چشمان او بسته شد . شروع به صحبت کردم .
- قربان ممکن است سوال کنم ....؟
- خیر ممکن نیست مادام . به هیچ وجه ممکن نیست سوال کنید مادام ژان باتیست برنادوت .
مانند شیری غرید و از من دور شد . کنت روزن در جای خود راست نشست. آهسته گفتم :
- می خواستم بدانم افتخار ملاقات دیر وقت و غیر منتظره امپراتور را به چه چیزی مدیونم ؟
- ملاقات من افتخاری برای شما نیست . بلکه ملالتی است . اگر در تمام زندگی خود آن چنان کودک و موجود بی مغزی نبودید منظور مرا از این ملاقات می فهمیدید مادام ژان باتیست برنادوت .
آجودان سوئدی من از جای برخاست و دستش روی قبضه شمشیرش قرار گرفت . چون می دانستم که این آخرین ملاقات من و اوست گفتم :
- کنت روزن بنشینید . ظاهرا اعلیحضرت امپراتور آن قدر خسته هستند که نمی توانند مودب باشند .
ناپلئون اعتنایی به کنت روزن نکرد . جلوتر آمد و به تابلو کنسول اول که بالای سرم آویخته بود نگاه کرد . امپراتور تابلو ناپلئون جوان با صورت و چشمان درخشان نگاه می کرد . سپس با آهنگ یکنواختی بیش از آن که با من صحبت کند با تابلو به صحبت پرداخت .
- مدادم می دانید از کجا آمده ام ؟ از استپ های یخبندان که سربازانم در آنجا در برف و یخ دفن شده اند آمده ام . از سرزمینی آمده ام که گردان های شمشیر کش ژنرال مورات در برف فرورفته و قزاقان اسب های آنها را کشته و معدوم کرده اند . از محلی آمده ام که مردانم ، سربازان دلیرم در اثر برف کور شده اند و از شدت درد و رنج می نالیده اند . مادام آیا می فهمید کوری در اثر برف و سرما یعنی چه ؟ من از روی پلی که در زیر پای نارنجک اندازان ژنرال داووت منهدم شد و تمام آنها در رودخانه مملو از یخ سرنگون گردیده اند عبور کرده و به اینجا آمده ام . جمجمه سربازانم در اثر فشار قطعات یخ رودخانه از هم شکافته و آب یخ آلود رودخانه مبدل به خون یخ آلود گردید . از نقطه ای آمده ام که دلیرانم هنگام شب برای گرم شدن در زیر جسد رفقای خود خفته اند .....
سخنان ناپلئون در اثرگریه ماری قطع گردید .
- چگونه می توانم این شال را برای اوبفرستم .
ماری گریان در مقابل ناپلئون به زانو در آمد و به پای او افتاد و دست های او را در دست گرفت و ادامه داد :
- من یک شال پشمی گرم برای پسرم بافته ام ، پسرم می تواند این شال را دور سر و گردن خود بپیچد . شال حاضر است ولی نمی دانم چگونه آن را بفرستم . اعلیحضرت قاصدهای زیادی دارند تا شال را به وسیله یکی از آنها برای پسرم بفرستند . استدعا می کنم به یک مادر ترحم کنید .
ناپلئون دست خود را از دست ماری بیرون کشید .صورتش از خشم و غضب متشنج گردید . ماری آهسته در حالی که اشک می ریخت گفت :
- نام هنگ او را نوشته ام ، پیدا کردن او آسان است . این شال او را گرم می کند .
کف کوچکی در گوشه لب ناپلئون ظاهر شد و گفت :
- زن دیوانه شده ای ؟ به من می گوید یک شال به روسیه بفرستم یک شال .....
سپس دیوانه وار شروع به خنده کرد ، بدن او از شدت خنده می لرزید . صدای خنده او حالت غرش وحشتناکی داشت . خندید و خندید .
- یک شال خاکستری گرم برای صدهزار کشته و نارنجک اندازان یخ زده من ؛ یک شال خاکستری برای ارتش بزرگ من .
در اثر شدت خنده قطرات اشک در گوشه چشم ناپلئون ظاهر گردید . ماری را به طرف در برده و گفتم :
- برو عزیزم ، برو بخواب .
ناپلئون ساکت و نا امید در وسط اتاق ایستاده بود . سپس با قدم های خشک و محکم به نزدیک ترین صندلی رفت و روی آن افتاد .
- معذرت می خواهم مادام بسیار خسته هستم .
دقایق پشت سر هم می گذشتند و هیچ یک از ما حرکتی نکرد و صحبتی نکرد . گمان کردم که این آخرین صحنه است . افکارم در تمام قاره اروپا سرگردان بود . سپس به ژان باتیست در قصر سلطنتی استکهلم فکر کردم . صدای واضحی افکارم را از هم گسیخت :
- مادام اینجا آمده ام تا نامه ای به وسیله شما به ژان باتیست برنادوت دیکته کنم .
- استدعا می کنم یکی از منشیان خود را با نامه به اینجا بفرستید .
-میل دارم که شما این نامه را بنوسید مادام ، این نامه کاملا شخصی و خصوصی است و به طور کلی نامه طویلی نیست . به ولیعهد سوئد اطلاع بدهید که ما به پاریس آمده ایم تا وسیله آخرین شکست دشمنان فرانسه را تهیه نماییم .
امپراتور برخاست و در طول سالن به قدم زدن پرداخت . چشمان او روی کف سالن ثابت و خیره شد گویی نقشه اروپا را روی کف اتاق پهن کرده اند . این نقشه خیالی فرضی را با چکمه های کثیف می پیمود .
- ما میل داریم به ولیعهد سوئد که همان ژنرال برنادوت جوان است یادآوری کنیم که او توانست در بهار 1799 با واحدهای خود به کمک ژنرال بناپارت بشتابد . عبور او از کوه های آلپ عامل قطعی فتح ایتالیا بوده است . آیا این موضوع را به خاطر دارید مادام ؟ آهسته سرم را حرکت دادم . ناپلئون به طرف کولینکور برگشت و گفت :
- عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#165
Posted: 11 Aug 2012 13:49
- عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .
ساکت شد . جرقه با صدای بلند در بخاری ظاهر گردید و سپس خاموش شد . اکنون ژنرال مورو در تبعید به سر می برد و ژنرال برنادوت ولیعهد سوئد است .
- از طرف من عبور ژنرال برنادوت را از کوهستان آلپ و نیرویی که برای کمک و پشتیبانی من آورد به ایشان یاد آوری کنید سپس نیرویی را که به وسیله آن از جمهوری جوان فرانسه دفاع کرده متذکر شوید و آن گاه این آهنگ را برای او بنویسید «هنگ های سامبر و موز برفراز قلل آزادی به طرف فتح پیش می روند »...برای او بنویسید که چهارده روز قبل این آهنگ را در میان برف و بوران روسیه شنیده ام . بنویسید که دو نفر سرباز نارنجک انداز من که قدرت پیش روی آنها سلب شده و در برف فرو رفته و در انتظار گرگان گرسنه بودند . این آهنگ را می خواندند ... این سربازان قطعا رفقای سابق شوهر شما در ارتش رن بوده اند . فراموش نکنید این واقعه را مخصوصا یادآوری کنید .
ناخن هایم به کف دستم فرو رفتند .
- مارشال برنادوت تزار را راهنمایی کرده است که برای تامین صلح در اروپا مرا در حال عقب نشینی دستگیر و زندانی کند . مادام شما می توانید به شوهرتان اطلاع دهید طرح نقشه او تقریبا با موفقیت رو به رو شده بود ولی فقط تقریبا ، زیرا اکنون من سلامت در سالن پذیرایی شما در پاریس هستم . مادام من خودم شخصا صلح اروپا را تامین می کنم و برای شکست نهایی دشمنان فرانسه و یک صلح دائمی در تمام اروپا ، اتحاد سوئد و فرانسه را پیشنهاد می نمایم . آیا منظور مرا می فهمید مادام ؟
- بله قربان شما اتحاد فرانسه و سوئد را پیشنهاد می نمایید .
- ساده تر بگویم می خواهم برنادوت در کنار من و با من پیشروی و همکاری کند مادام خواهشمندم این موضوع را عینا برای شوهرتان بنویسید .
سرم را حرکت دادم .
- برای آنکه سوئد بتواند تجهیزات و تسلیحات خود را خریداری و تکمیل نماید ماهیانه یک میلیون فرانک دریافت خواهد کرد . به علاوه معادل شش میلیون فرانک مال التجاره به سوئد فرستاده خواهد شد .
چشمان ناپلئون به صورت کنت روزن جوان خیره شده و گفت :
- پس از تامین صلح ، فنلاند و پومرانی به سوئد واگذار خواهد گردید .
سپس در حالی که دست خود را حرکت می داد گفت :
- به برنادوت بنویسید که فنلاند ، پومرانی و شمال آلمان از دانزیک تا مکلنبورگ به او واگذار می شود .
- کنت روزن یک صفحه کاغذ بردارید و نام این استان ها و ممالک را بنویسید . چنین به نظر می رسد که پس از تامین صلح سوئد صاحب ممالکی خواهد بود که شاید هیچ کدام از ما دو نفر نتوانیم بدون داشتن یک لیست نام آنها را به خاطر بیاوریم .
کولینکور جواب داد :
- لازم نیست ، یادداشتی که امروز صبح اعلیحضرت امپراتور به من دیکته کرده اند به شما می دهم .
سپس دست خود را به جیب برد و دسته ای کاغذ که با خطی ریز و تنگ نوشته شده بود به کنت روزن داد . مرد جوان با عجله کاغذها را بررسی کرد و با شک و تردید گفت :
- فنلاند ؟
ناپلئون مانند روزگار گذشته لبخندی اطمینان بخش به کنت روزن تحویل داد و گفت :
- ما سوئد را یکی از کشور های بزرگ خواهیم ساخت . ولی این موضوع بیشتر توجه شما را که یک جوان سوئدی هستید جلب می کند . در بایگانی کریملین مدرکی درباره جنگ های سوئد و روسیه که به وسیله پادشاه شجاع سوئد ، شارل دوازدهم رهبری گردید به دست آورده ام . شنیده ام که ملت سوئد به شارل دوازدهم و عملیات او احترام فراوان می گذارد . می خواهم از موفقیت های این پادشاه بزرگ در روسیه مطلع شوم و درسی بگیرم .
صورت کنت روزن از خوشحالی می درخشید . ناپلئون به صحبت ادامه داد :
- ولی متاسفانه مطلع گردیدم که ملت سوئد به زحمت توانست از ورشکستگی و فقر که نتیجه جنگ های متمادی و مالیات سنگین و کمر شکن است نجات یابد .
ناپلئون با تلخی لبخندی زد و به صحبت ادامه داد :
- پسر جان حس می کنم که انسان می تواند از بایگانی استکهلم نیز اطلاعاتی درباره حوادث شارل سیزدهم و روسیه کسب نماید و یک نفر اطلاعات مکفی از این بایگانی و نبرد کسب کرده است .... شما او را چه می نامید ؟ این شخص کارل یوهان دوست قدیمی من برنادوت است .
- مادام خواهش می کنم فردا به برنادوت بنویسید . باید وضعیت خود را بدانم .
بالاخره علت ملاقات او را فهمیدم . .
- قربان نفرمودید که اگر سوئد دست اتحاد فرانسه را رد کند چه خواهد شد ؟
جوابی نداد فقط مجددا به تابلو خود خیره شده و گفت :
- تابلو خوبی است . راستی من شبیه این تابلو بوده ام این قدر لاغر ؟
سرم را حرکت دادم .
- در آن وقتی که این تابلو را تهیه کرده اند چاق بوده اید . قبل از آن وقتی که مثلا در مارسی بودید ، از این لاغرتر بودید .
- قبلا در مارسی ؟
- بله شما همیشه لاغر بودید قربان ولی بعدا ......
دستش را روی پیشانی اش کشید و گفت :
- اوه .... برای یک لحظه همه چیر را فراموش کردم . بله ، بله ، ما یکدیگر را از قدیم می شناخته ایم .
برخاستم . آهسته زمزمه کرد :
- خسته هستم ، بسیار خسته و فرسوده هستم ، ناچار بودم که با همسر ولیعهد سوئد ملاقات کنم . ولی شما هنوز همان اوژنی هستید .
- قربان به قصر تویلری بروید و بخوابید و استراحت کنید .
- نمی توانم عزیزم ، نمی توانم ، قزاق های روسیه در حال پیشروی به طرف مرز ها هستند و برنادوت اتحاد روسیه -سوئد و انگلستان را به وجود آورده .سفیر اطریش در دربار سوئد غالبا با برنادوت شام صرف می کند . می دانید مفهوم آن چیست ؟
مرا اوژنی خطاب می کرد و گویا فراموش کرده بود که من همسر همین برنادوت هستم .
- پس نامه امپراتور به ولیعهد سوئد چه نتیجه ای دارد ؟
- زیرا اگر برنادوت با من نباشد سوئد را از نقشه اروپا محو خواهم کرد .
مجددا شروع به غرش کرده و با قدم های خسته قصد عزیمت کرد و گفت :
- مادام شما شخصا جواب شوهرتان را برایم بیاورید . اگر جواب منفی بدهد من و شما برای ابد از هم جدا خواهیم بود وغیر ممکن است که بتوانم شما را در دربار بپذیرم .
- قربان اشتیاقی به آمدن به دربار ندارم .
کنت روزن ، امپراتور و ژنرال کولینکور را تا در باغ مشایعت کرد . یادداشت کولینکور با خطی ظریف روی مبل افتاده بود . در جلو فنلاند علامت تعجب دیده می شد !
پومرانی ، شمال آلمان از دانزیک تا مکلنلبورک . ناپلئون روزی مارشال های خود را به حکومت منصوب می کرد . ولی امروز سعی می کند آنها را با رشوه خریداری کند .
آهسته از شمعدانی به شمعدان دیگر رفته و شمع ها را خاموش می کردم . کنت روزن بازگشت .
- والاحضرت به ولیعهد سوئد نامه خواهند نوشت ؟
- بله شما در نوشتن این نامه به من کمک خواهید کرد .
- آیا گمان می کنید که ولیعهد جواب امپراتور را بدهد ؟
- مطمئن هستم که جواب خواهد داد ولی این آخرین نامه شوهرم به امپراتور خواهد بود.
آتش بخاری خاموش شده و خاکستر فراوانی به جای گذارده بود . روزن با شک و تردید گفت :
- من نباید در چنین موقعی والاحضرت را تنها بگذارم .
- از لطف شما متشکرم ولی من تنها هستم . در تنهایی و انزوای وحشتناکی به سر می برم و شما هنوز خیلی جوان هستید که منظور مرا بفهمید . به هر حال نزد ماری میروم تا او را تسلی دهم .
تا پایان شب در کنار تختخواب ماری بودم به او قول و اطمینان دادم که به مارشال مورات ، مارشال نی و سرهنگ ویلات خواهم نوشت . به او قول دادم که با فرا رسیدن بهار با او به استپ های روسیه به جستجوی پی یر بروم . قول دادم و قول دادم . در نا امیدی و یاس مانند طفلی باور می کرد که کاری از من ساخته است .
فوق العاده روزنامه امروز اعلام داشت که امپراتور ناگهان به پاریس وارد شده و صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#166
Posted: 11 Aug 2012 13:55
پاریس ، آخر ژانویه 1813
بالاخره قاصدی از استکهلم رسید و نامه ای با خود آورد .
**********
اوسکار نوشته است «مادر عزیزم » خط او کاملا طبیعی و پخته است . او شش ماه دیگر چهارده ساله خواهد بود . بعضی اوقات از شدت تنهایی می خواهم فریاد کنم . گردن نازک و کودکانه ، و خال های سیاهی که روی بازوی گوشت آلود کوچک اوسکارم وجود داشت در نظرم مجسم گردید ....ولی این شکل و قیافه متعلق به چند سال گذشته است . امروز اوسکار من جوان لاغر اندامی در لباس دانشجویان دانشکده افسری استکهلم جلوه می کند و شاید گهگاهی نیز ریش خود را می تراشد . راستی باورکردنی نیست ....«مادر عزیزم در روز ششم ژانویه نمایش جالب توجهی در تئاتر گوستاو سوم برگزار گردید .
یکی از هنرپیشگان معروف فرانسه ، مادموازل ژرژ که سابقا هنرپیشه تئاتر فرانسه بوده است در این نمایش ظاهر گردید که رل ماری تودور را بازی می کرد . من با ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا و پدر در یک لژ بودیم . ملکه و سایر خانم ها گریه کردند . زیرا این نمایش نامه یک اثر تراژدی بود ولی من هرگز در تئاتر گریه نمی کنم . پدرم نیز در تئاتر گریه نمی کند . پس از نمایش ، پاپا مادموازل ژرژ را به شام دعوت کرد . ملکه از این دعوت راضی نبود زیرا پاپا و هنرپیشه دائما از پاریس و روزگار قدیم صحبت می کردند و به همین دلیل ملکه صحبت آنها را با گفتن "فرزند عزیز کارل یوهان "قطع می کرد و این جمله باعث خنده مادموازل ژرژ می شد . بالاخره مادموازل ژرژ نشان لژیون دونور پاپا را که همیشه آن را به خود می آویزد نشان داد و گفت "اگر یک روز به من می گفتند که ممکن ست من ژنرال برنادوت را در استکهلم و با مقام ولیعهدی سوئد ببینم باور نمی کردم " این حرف آن قدر ملکه را عصبانی کرد که فورا مرا به اتاق خوابم فرستاد و با تمام خانم ها مهمانی را ترک کرد . هنرپیشه با پدرم و کنت براهه مقداری قهوه و مشروب نوشیدند . پیشخدمت مخصوص ، مادموازل فون کاسکول به قدری خشمگین بود که یک هفته تمام به علت سرماخوردگی در تختخواب خوابید . پاپا روزی شانزده ساعت کار می کند . خیلی خسته و مریض است . این نمایش پس از چندین هفته کار دائمی اولین تفریح پاپا بود . »
با خواندن این نامه خندیدم وگریه کردم . بسیار مایلم که من هم مانند ماریان فون کاسکول یک هفته تمام به نام سرماخوردگی در تختخوابم بخوابم .
مادموازل ژرژ در استکهلم . ده سال پیش ژوزفین چون می دید که کنسول اول با معشوقه شانزده ساله خود گرم گرفته است از فرط غضب نزدیک بود دیوانه شود . اما ناپلئون وقتی امپراتور شد مادموازل ژرژ را ترک کرد چون این دختر خیلی می خندید .«پسر عزیز ما کارل یوهان.....» امیدوارم مادموازل ژرژ در حضور ملکه سوئد هم خوب خندیده باشد .
اوسکار این نامه را پنهانی از مربیانش نوشته است . کاغذ چند تا خورده و خیلی کوچک شده بود . امضای آن فقط «اوسکار تو» بود . در برگ دیگری پسرم با لحن رسمی تری نوشته بود
«یک زن نویسنده معروف فرانسوی که به علت نوشته های تندش بر ضد استبداد امپراتور تبعید شده است اینجا آمده و پاپا اغلب او را به حضور می پذیرد . اسمش مادام دواستایل است و از پاپا به عنوان نجات دهنده اروپا اسم می برد . این خانم خیلی چاق است ( این سه کلمه اخیر را خط زده و به جای آنها نوشته بود :اندامی درشت دارد ) و لاینقطع حرف می زند . پاپا هر دفعه بعد از ملاقات او سر درد می گیرد . برای اینکه پاپا شانزده ساعت در روز کار می کند و به ارتش سوئد تشکیلات کاملا جدیدی داده است ..»
مادموازل ژرژ ، مادام دواستال ....یک دوشس روسی منتظر است ...
نامه اوسکار طبق معمول با این کلمات تمام می شد «پسرت که همیشه تو را دوست دارد ، اوسکار ، دوک دو سو درمانلند . »
من انتظار جواب ژان باتیست را می کشیدم . یقینا مدت ها است نامه مرا که در آن موضوع ملاقات ناپلئون و پیشنهاد او را نوشته بودم دریافت کرده است . ولی جز چند کلمه که با عجله نوشته شده بود چیزی نیافتم .:
«دختر جانم ، کارم خیلی زیاد است . به زودی نامه ای مفصل برایت می نویسم . جواب امپراتور را هم می فرستم . نامه من فقط جواب او نیست . بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است . من نمی دانم چرا مایل است که تو شخصا جواب را برایش ببری . در هر حال آن را برای تو می فرستم و متاسفم که به این وسیله مجبور می شوی صحنه دردناکی را تحمل کنی . از دور می بوسمت . ژان باتیست تو .»
عاقبت از پاکت بزرگ یک صفحه نت موسیقی بیرون افتاد . در حاشیه آن ژان باتیست نوشته بود :«اولین تصنیف اوسکار . یک رقص ملی سوئدی . سعی کن این ملودی را با پیانوبزنی . » یک ملودی ساده بود که به والس شباهت داشت . فورا پشت پیانو نشستم و چند بار آن را زدم .
یادم آمد در گاری پستی که ما را از هانور به پاریس برمی گرداند اوسکار به من گفته بود :
- من می خواهم یا آهنگساز بشوم یا پادشاه ....!
- چرا پادشاه ؟
- برای آنکه وقتی آدم پادشاه بشود می تواند خیلی به مردم خدمت کند .
بله اوسکار ، آدم می تواند خیلی خدمت کند . اما این هم ممکن است که در مقابل موقعیت هایی قرار بگیرد که کوچکترین غفلت در آن کمر ملتی را بشکنند .
پسرم تکرار می کرد : آهنگساز یا پادشاه .
و من به او جواب داده بودم :
- پس پادشاه بشود . چون آهنگساز شدن سخت تر است !
یک بار دیگر نامه ژان باتیست را خواندم .
«نامه من فقط جواب او نیست بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است »
ناگهان به یاد آقای بهتوون و زلف پریشانش افتادم «به یاد یک امید بر باد رفته ......»
زنگ زدم و دستور دادم کنت روزن را صدا کنند . چاپار برای او هم چند نامه آورده بود . وقتی وارد شد یک دسته کاغذ به دست داشت .
- خبرهای خوش دارید کنت عزیز ؟
- کاغذ ها را با احتیاط زیاد نوشته اند چون مطمئن نیستند که پلیس مخفی فرانسوی آنها را باز نکند .
- ولی باز جسته گریخته مطالبی نوشته اند . این طور نیست ؟
- می توانم از آنچه نوشته اند حدس بزنم که متحدین یعنی روسیه و انگستان و سوئد در نظر دارند که کار طرح نقشه های جنگ آینده را به عهده والاحضرت ولیعهد بگذارند و اطریش به وسیله سفیرش «کنت نیپرگ » دائما در جریان امور گذارده می شود و نسبت به نقشه های متحدین نظر مساعد دارد .
به این ترتیب حتی پدر زنش ، امپراتور اطریش بر ضد ناپلئون دست به جنگ خواهد زد .
کنت روزن گفت :
- سرزمین های اشغال شده در آلمان در صدد طغیان هستند . پروسی ها هم همیشه می خواهند پیش بروند .
زیر لب گفتم :
- حتی پدر زنش ....
کنت روزن آهسته گفت :
- این روزها همه مشغول آماده کردن خود برای جنگ هستند . این جنگ بزرگترین جنگ تاریخ خواهد بود .
و با صدایی گرفته از فرط هیجان ادامه داد :
- مملکت ما دوباره یکی از ممالک معظم خواهد شد و پسر والاحضرت ، دوک دوسودرمانلند کوچک ......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#167
Posted: 11 Aug 2012 13:58
اوسکار اولین تصیف موسیقی خود را برایم فرستاده است . آن را چند بار تمرین می کنم و امشب برای شما خواهم زد . یک رقص ملی سوئدی است . چرا با این حالت عجیب مرا نگاه می کنید . پسر من کار ناشایسته ای کرده است ؟
- نه ، البته نه . والاحضرت . به عکس من فقط تعجب کردم . هیچ نمی دانستم که ...
- نمی دانستید که ولیعهد آینده به موسیقی علاقه دارد . در صورتی که می گفتید سوئد یکی از ممالک معظم خواهد شد .
- من به مملکتی که والاحضرت ولیعهد یک روز برای پسرش خواهد گذاشت فکر می کردم .
بعد با کلمات سریعی اضافه کرد :
- سوئد به عنوان جانشین تاج و تخت خود یکی از بزرگترین فرماندهان تاریخ را انتخاب کرده است . سلسله برنادوت ها دوباره جای قدیم سوئد را میان دول معظم باز خواهد کرد .
من با بی حوصلگی گفتم :
- کنت شما خیلی ادیبانه و به سبک کتاب هایی که برای دانش آموزان نوشته شده اند صحبت می کنید . سلسله برنادوت !؟ ولیعهد شما ، برای مردم و حقوق بشر که ما آن را آزادی ، مساوات و برادری می نامیم خواهد جنگید . برنادوت از پانزده سالگی برای این منظور و مقصود جنگیده است و به همین دلیل دربارهای قدیمی اروپا او را ژاکوبین خوانده اند . وقتی این بساط برچیده شد و ژان باتیست در این نبرد وحشتناک فاتح گردید و مجددا او را ....
ساکت شدم ، زیرا کنت روزن منظور مرا نمی فهمید . پس از لحظه ای به صحبت ادامه دادم :
- یک موسیقیدان که چیزی از سیاست نمی داند روزی درباره «امیدها و آرزوهای انجام نشده » صحبت کرده .... شاید این امید و آرزو لااقل در سوئد جامه عمل به خود بپوشد و این کشور کوچک دارای عظمت و سر افرازی باشد . آقای کنت این عظمت و بزرگی با عظمت و بزرگی که منظور شما است تفاوت بسیار دارد . بزرگی و عظمتی که شاهان آن سرزمین به خاطر آن نخواهند جنگید .... به جای جنگ با شعر و ادب و موسیقی و خوشبختی مردم عظمت و بزرگی کشور را تامین خواهند کرد .... از این که اوسکار موسیقیدان است خوشحال نیستید ؟
کنت با تعجب گفت :
- والاحضرت شما عجیب ترین زنی هستید که تاکنون دیده ام .
- شما این طور تصور می کنید ، ولی من اولین زن طبقه متوسط هستم که شما خوب شناخته اید .
خستگی شدیدی در خود حس کردم.
- شما همیشه در دربار و قصور سلطنتی بوده اید و این اولین مرتبه است که آجودان دختر یک حریر فروش هستید . سعی کنید به شغل جدید خود عادت نمایید . سعی می کنید ؟
********************
فصل چهل و یکم
پاریس ، فوریه 1813
********************
ساعت هفت شب نامه ای به دستم رسید . فورا کالسکه خواستم و به کالسکه چی دستور دادم به مریض خانه برود . از کنت روزن خواهش کردم همراه من باشد . کالسکه چی سوئدی من هنوز پاریس را به خوبی نمی شناسد . لذا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد .
- به نتردام بروید . مریضخانه در مقابل کلیسای نتردام است .
سنگفرش مرطوب خیابان در اثر انعکاس نور رنگهای مختلفی به خود گرفته بود .
- نامه ای از سرهنگ ویلات داشتم . او موفق شده است پی یر فرزند ماری را با یکی از عرابه های مجروحین به مریضخانه پاریس بفرستد . می خواهم پی یر را به منزل ببرم .
روزن پرسید :
- حال سرهنگ ویلات چطور است ؟
- سرهنگ ویلات نتوانسته به پاریس بیاید زیرا ماموریت دارد باقیمانده هنگ خود را در سرزمین رن جمع آوری نماید .
کنت روزن در نهایت ادب گفت :
- از سلامتی سرهنگ ویلات بسیار خوشحالم .
- کاملا سلامت نیست . زخمی در شانه دارد ولی امیدوار است مجددا ما را ملاقات نماید .
- چه موقع ؟
- وقتی این بساط برچیده شد .
- راستی این مریضخانه نام عجیبی دارد «خانه خدا »
- خانه خدا نام زیبا و برازنده ای برای یک مریضخانه است . قبلا زخمیان را در مریضخانه های نظامی که در خارج شهر است معالجه می کردند . ولی این مرتبه زخمیانی که به پاریس رسیده اند بسیار معدودند و استقرار بیمارستان های نظامی مورد احتیاج نیست . اکنون زخمیان را در مریضخانه های کشوری معالجه می کنند و مریضخانه های نظامی را تعطیل کرده اند .
- باید هزاران هزار نفر زخمی شده باشند . پس بقیه کجا هستند ؟
- آقای کنت چرا مرا رنج و عذاب می دهید ؟ بیش از صد مرتبه شنیدید که کشته گان و زخمیان طعمه گرگان گرسنه شده و استخوان های آنها در زیر برف های روسیه مدفون گردیدند . صحبتم را قطع کردم .
- معذرت می خواهم والاحضرت .
خجالت کشیدم . نباید به آجودان ها تغیر و تشدد کرد . آجودان ها نمی توانند جواب بدهند . به صحبت ادامه دادم :
- در وحله اول زخمیان و مجروحینی را که از مرگ و سرما نجات یافته بودند به بیمارستان های صحرایی اسمولسنگ و ویلنا فرستادند . سپس هجوم قزاق ها شروع شد و من نمی دانم زخمیان چه شدند . ارابه کافی برای حمل آنها وجود نداشت . چند هزار نفر در آلمان بستری هستند . فقط یک کاروان زخمی به پاریس رسیده . سرهنگ ویلات موفق شده است پی یر را با این کاروان بفرستد .
- جراحت پی یر چیست ؟
- نمی دانم سرهنگ ویلات چیزی ننوشته و من هم به ماری چیزی نگفتم . خوب اینجا کلیسا است و مریضخانه در سمت چپ قرار گرفته .
درب بزرگ مریضخانه قفل بود . کنت روزن طناب زنگ را چند مرتبه کشید . ناگهان درب با صدای خشکی باز شد . دربان یک دست بیشتر نداشت . مدال هایی را که به مناسبت زخمی شدن در جبهه ایتالیا به سینه داشت دیدم . نگاهی به من کرده و گفت :
- ملاقات با زخمیان ممنوع است .
در مجددا بسته شد .
- کنت خواهشمندم در بزنید .
روزن با شدت در را کوبید و جوابی داده نشد . مجدد او مجددا تکرار کرد . بالاخره در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید . کنت روزن را به کناری زده و گفتم :
- من اجازه دارم که بیمارستان را بازدید کنم .
با شک و تردید به من نگریسد وگفت :
- برگه مخصوص عبور دارید ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#168
Posted: 11 Aug 2012 14:01
- بله .
بالاخره توانستیم داخل شویم . راهرو تاریک مریضخانه به وسیله شمعی که در دست سرباز معلول بود روشن می شد .
- مادام برگه عبور خود را بدهید .
- برگه همراهم نیست . من خواهر زن اعلیحضرت پادشاه ژوزف هستم .
سرباز معلول شمعدان را بالا نگه داشته و به صورتم نگریست . به صحبت خود ادامه دادم :
- شما متوجه هستید که من هر لحظه بخواهم می توانم برگه عبور بگیرم . ولی چون عجله داشتم نتوانستم وقت خود را برای این کار تلف کنم . برای دیدن یک سرباز مجروح آمده ام . مرد جوابی نداده و به من نگاه می کرد برای اطمینان او گفتم :
- من حقیقتا خواهر زن اعلیحضرت ژوزف هستم .
- مادام شما را شناختم . شما را غالبا در سان و رژه دیده ام . شما همسر مارشال برنادوت هستید .
با تسکین خاطر گفتم :
- شاید تحت فرمان شوهرم خدمت کرده باشید .
جوابی نداد صورت اوگرفته و مغشوش بود .
- خواهش می کنم یک نفر را صدا کنید که ما را به سالن خوابگاه زخمیان هدایت کند .
باز هم حرکتی نکرد رفتار او باعث رنجش و ناراحتی من شد . با نا امیدی گفتم :
- پس شمع را بدهید خودمان خواهیم رفت .
شمع را داد و به عقب رفت و در تاریکی ناپدید گردید . ولی هنوز صدای او را می شنیدم که با خشم و غضب گفت «زن مارشال برنادوت » سپس روی زمین تف کرد. کنت روزن که از شدت خشم و غضب می لرزید . شمعدان را از دست من گرفت . به او گفتم :
- اعتنایی به او نکنید باید پی یر را پیدا کنیم .
از پله ها بالا رفتیم . کنت روزن شمعدان را بالا نگه داشته بود سپس وارد راهرو طویلی که دارای چندین در بود شدیم . در ها همه نیمه باز بودند . صدای ناله و فریادهای مجروحین به گوش می رسید . اولین در را باز کردم موجی از بوی خون و عرق مرا احاطه کرد . برای آن که به محیط جدید عادت کنم نفس عمیقی کشیدم . اکنون صدای ناله از نزدیک شنیده می شود . شمعدان را از کنت روزن گرفته روی کف اتاق خم شدم . دو طرف اتاق را تختخواب گذارده و بقیه مجروحین را روی برانکارد روی کف اتاق خوابانیده بودند . در انتهای دیگر اتاق شمعی می سوخت و شعله های آتش در بخاری می لرزید در کنار میزی که شمعی روی آن بود پرستاری نشسته بود .
- خواهر .
ولی صدای من در بین ناله ها و فریادهای مجروحین محو شد . یک نفر آهسته در کنار پایم ناله می کرد و گفت :
- آب .....آب .....
شمع را پایین گرفتم مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود با دهان و چشمان باز به من می نگریست . شکم و سر او را با باند بسته بودند . می خواست چیزی بگوید ولی قادر نبود . دامنم را جمع کردم که به صورت او مالیده نشود و سپس از بین برانکارد ها به طرف پرستار رفتم . «خواهر» بالاخره صدای مرا شنید و شمعدان خود را برداشت و به طرف ما امد . یک صورت لاغر در زیر کلاه سفید کتانی در مقابل ما ایستاد
- خواهر من در جستجوی یک سرباز زخمی به نام پی یر دوبوا هستم . از سوال من متعجب نشد و در جواب گفت :
- تمام روز زنان در مقابل مریضخانه ایستاده و میل دارند مجروحین را به امید یافتن بستگان خود و یا کسب خبری از آنها ملاقات نمایند . ما به هیچ کس اجازه ورود نمی دهیم . دیدن چنین منظره ای برای همسران ، نامزد ها و مادران مناسب نیست .
با اصرار گفتم:
- من اجازه مخصوصی دارم که به جستجوی پی یر دوبوا بپردازم .
پرستار با بی اعتنایی و آهستگی گفت :
- ولی کمکی از ما ساخته نیست زیرا مجروحین فراوانی هستند که ما نام آنها را نمی دانیم .
در حالی که گلویم از شدت تاثر فشرده شده بود گفتم :
- پس چگونه می توانم او را بیابم .
پرستار مودبانه جواب داد :
- نمی دانم اگر اجازه جستجوی او را دارید بهتر است از تختخوابی به تختخواب دیگر بروید ، تمام مجروحین را ببینید شاید او را پیدا کنید .
- خواهر آیا ممکن است به آن زخمی که آب می خواهد آب بدهید ؟
پرستار بی حرکت ایستاد . نگاهی به من کرد و جواب داد :
- او زخمی در ناحیه شکم دارد . به چنین زخمیانی نباید آب داد به علاوه هوش و حواس صحیحی نیز ندارد زیرا جمجمه او نیز مجروح است .
پرستار از مقابل ما دور شد . بوی خون و عرق از تختخواب ها و برانکارد ها و پتوها استشمام می شد . چشمانم را یک لحظه بستم و به خود حرکت و قدرت دادم و به آجودانم گفتم :
- باید تمام تختخواب ها را ببینم .
از تختخوابی به تختخواب دیگر از برانکاردی به برانکارد دیگر رفته و نور شمع را به روی صورت سربازان مجروح منعکس کردیم . از دیدن سرها ، صورت ها ، شکم ها و لب های زخمی خون آلود طاقتم طاق شده بود . خیر .... خیر .... پی یر نیست .... این هم نیست ..... آن یکی هم نیست ..... مردی را دیدم که مانند ژنرال دوفو در هنگام تنفس خون از گوشه لبش بیرون می ریخت . بله ژنرال دوفو با همین حالت چند سال قبل در قصر سلطنتی ایتالیا در دامن من جان سپرد لبخندی به روی صورت زرد رنگ مرد دیده می شد . بیچاره می خندید زیرا تازه مرده و از رنج و تعب راحت شده بود . از او هم گذشتم .... مجروحی که در مجاور او قرار داشت چشمان خود را در اثر تابش نور شمع باز کرد . دهن او نیز باشد ، سعی کرد که چیزی بگوید ولی من از نزد او گذشته بودم . و التماس او را نشنیدم . ماری من باید با این جستجو به تو کمک کنم .... آخرین تختخواب ....
پی یر در این قسمت نبود .
به قسمت دیگر بیمارستان رفتیم . دامنم را بالا گرفتم شمع را پایین آورده و به اولین برانکارد نگریستم و سپس برانکارد دوم و سوم ، با تردید به صورت هایی که باند پیچی شده نگاه کردم و بعضی از آنها را بالا می زدم تا بتوانم صورت مجروحان را خوب ببینم . شاید این ....ولی خیر محققا پی یر نبود .
به جست و جو ادامه دادم .....و ادامه دادم . تقریبا به انتهای اتاق نزدیک شده بودیم که پرستار متوجه ما شد . این پرستار جوان و رحم و شفقت از چشمان قشنگش منعکس بود .
- مادام در جستجوی شوهرتان هستید ؟
سرم را حرکت دادم نور شمع به روی بازویی که زخم کوچکی داشت تابید . قشر ضخیمی روی زخم را گرفته بود . پرستار با ملایمت گفت :
- در صورتی که به مریض غذای کافی برسد این گونه زخم ها خود به خود معالجه می شوند . بسیاری از این زخمیان هنگام عقب نشینی دچار قحطی و گرسنگی بوده اند ولی شاید شما موفق شوید که شوهر خود را پیدا کنید .
پی یر در این قسمت هم نبود .
کنت روزن در راهرو به دیوار تکیه داد . شمعدان را بالا گرفتم قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد . صورت خود را برگردانید و چند قدم به جلو رفت . منقلب شده بود . می خواستم او را تسکین دهم ولی این عمل باعث نگرانی او می شد . تنها کاری که می توانستم انجام دهم انتظار بود . در حالی که منتظر بودم حالت انقلاب او مرتفع گردد نور قرمز لرزانی توجهم را جلب کرد . آهسته به طرف شمع رفتم . در زیر مجسمه کوچک حضرت مریم شمعی با نور قرمز و لرزان می سوخت . لباسی سفید و آبی این مجسمه را زینت کرده گونه های سرخ و نگاهی مغموم داشت . طفل کوچکی که در آغوش او بود لبخندی بر لب داشت . شمعدان را روی زمین گذارده و در مقابل مجسمه حضرت مریم به زانو در آمدم . دست هایم را به هم پیوستم و به عبادت پرداختم .... سالیان درازی بود که عبادت نکرده بودم ...... نور قرمز رنگ می لرزید و صدای ناله غم انگیز زخمیان از اتاق ها شنیده می شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#169
Posted: 11 Aug 2012 14:02
دست هایم را به هم فشردم . صدای پایی از پشت سر به گوشم رسید و یک نفر شمع را از زمین برداشت . آجودان سوئدی من در نهایت ادب و تاثر گفت :
- از والاحضرت معذرت می طلبم .
نگاه دیگری به مجسمه حضرت مریم کردم ، صورت گرد مغموم او در تاریکی محو گردید . با خود فکر کردم که ما ، مادران .... مادران تا چه حد جگر گوشگان خود را دوست داریم .
در جلو اتاق دیگر بیمارستان ایستاده و گفتم :
- کنت بهتر است شما در اینجا منتظر من باشید . تنها به جستجو خواهم پرداخت . کمی تردید کرد و جواب داد :
- موظفم که تا یافتن پی یر در حضور والاحضرت باشم .
صورت او از خجالت قرمز شد و من با تاکید گفتم :
- کنت شما اینجا بایستید .
به اتاق داخل شدم . نور شمع روی تختخواب های سمت راست منعکس گردید . در انتهای اتاق پرستار پیری نشسته و کتاب سیاه کوچکی را مطالعه می کرد او نیز بدون تعجب به من نگریست . به طرف او رفتم و با نا امیدی گفتم :
- در جستجوی سربازی به نام پی یر دوبوا هستم .
- دوبوا ؟ .. گمان می کنم دونفر دوبوا در این اتاق داریم .
دست مرا گرفت و به طرف برانکاردی که در وسط اتاق قرار داشت هدایت کرد . خم شدم نور شمع به موهای ژولیده سفید تابید صورت لاغر و ضعیفی با شکم فرو رفته که استخوان های سفید او را کاملا نشان می داد روی برانکارد افتاده بود . پای او از هم باز و بوی زننده ای از برانکارد استشمام می شد . دست قوی پرستار بازوی مرا گرفته و از کنار بارنکارد بلند کرد :
- اسهال ..... غالب این ها اسهالی هستند . با آب برف و گوشت خام اسب زندگی می کرده اند . این همان مردی است که در جستجوی او هستید ؟
سرم را حرکت دادم ، پرستار مرا به ردیف سمت چپ هدایت کرد به آخرین تختخواب نزدیک شدیم . شمع را بالای تخت خواب نگهداشتم . چشمان درشت سیاهی که کاملا باز بودند به من نگاه می کردند . قطرات خون در اطراف لب او خشک شده بود شمع را پایین آورده و گفتم :
- پی یر !
بدون آنکه جواب دهد به جلو نگاه می کرد .
- پی یر مرا نمی شناسی ؟
با بی اعتنایی جواب داد :
- البته می شناسم .... مادام مارشال .
روی او خم شده و گفتم :
- آمده ام شما را همراه ببرم . هم اکنون با هم نزد مادرت خواهیم رفت .
تغییری در صورت او دیده نشد . مجددا پرسیدم :
- پی یر از مراجعت به میهنت خوشحال نیستی ؟
باز هم جوابی نداد . با اضطراب و نگرانی به طرف پرستار برگشته و گفتم :
- این پی یر من است . این همان کسی است که در جستجوی او هستم . می خواهم او را به همراه خود به منزل ببرم و معالجه نمایم . مادرش در انتظار او است .... کالسکه من در جلو مریضخانه منتظر است . شاید کسی به من کمک نماید .....
- دربان ها و مستخدمین همه رفته اند . باید تا فردا صبح منتظر باشید مادام .
ولی دیگر نمی خواستم حتی یک دقیقه پی یر در آنجا باشد .
- آیا زخم او شدید است ؟ .... آقایی در راهرو در انتظار من است ....اگر پی یر بتواند از پله ها پایین بیاید .... ما دو نفر او را تاکالسکه خواهیم برد .
پرستار دست مرا که شمعدان را گرفته بود کشید . نور شمع روی پتو آنجایی که پای پی یر بایستی باشد تابید ولی پتو کاملا صاف و بدون برجستگی بود . آهسته گفتم :
- کالسکه چی من می تواند کمک نماید ... خواهر جان هم اکنون مراجعت خواهم کرد . سایه ای در کنار دیوار حرکت کرد .
- کنت فورا کالسکه چی را خبر کنید ..... شمعدان را بگیرید و تمام لباس هایی را که در کالسکه داریم به همراه بیاورید .
در راهرو منتظر شدم . پی یر دیگر راه نخواهد رفت . پای خود را از دست داده است .
یکی در بیمارستان ستایش خداوند را می آموزد و دیگری همه چیز خود را از دست می دهد .... تمام دنیا نظیر این بیمارستان است و این ما هستیم که چنین دنیایی به وجود آورده ایم .... ما مادران شما پسران ... و شما پسران ما مادران .
صدای پای آنها که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . کالسکه چی و کنت روزن را به داخل اتاق بردم و به پرستار گفتم :
- خواهر جان خواهش می کنم کمک کنید . ما او را در این لباس ها می پیچیم و یوهانسن .....
به درشکه چی اشاره کردم .
- ....و یوهانسن او را از پله ها به پایین خواهد برد .
یوهانسن به جلو آمد . پرستار شانه های او را بلند کرد جوان معلول از شدت خشم و غضب می سوخت .
- مادام ..... مادام .... دست از سرم بردارید .
پرستار ملافه را به اطراف او پیچید . چشمانم را بستم ....وقتی چشمانم را گشودم ، پی یر دوبوا فرزند دلبند ماری .... پی یر دوبوا که من در زندگی به او خیانت کرده و شیر مادرش را از او دزدیده و دریغ داشته ام مانند بسته طناب پیچ شده ای در مقابل من روی برانکارد قرار داشت .
به این ترتیب فرزند ماری را به او رسانیدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#170
Posted: 11 Aug 2012 14:03
فصل چهل و دوم
پاریس ، اوایل آوریل 1813
********************
با خود فکر کردم که نیم ساعت دیگر برای آخرین بار در زندگی با او روبرو خواهم شد و صحبت خواهم کرد و سپس از آشنایی که با عشق و محبت شروع گردیده برای همیشه پایان خواهد یافت . به همین دلیل پشت چشم خود را با کرم نقره آرایش کردم و لب هایم را ماتیک کاملا سرخی مالیدم ... کلاه تازه ای که روبان قرمز رنگ آن زیر گلویم بسته می شد به سر گذاردم . مطمئن نبودم که با این آرایش زیبا هستم .... مدتی خود را در آینه نگاه کردم . آرایشی که او همیشه به یاد خواهد داشت این بود . شاهزاده خانم با پشت چشم نقره ، لباس مخمل بنفش ، با دسته گل بنفشه روی یقه کاملا باز و کلاهی با روبان قرمز .
صدای کنت روزن را شنیدم که از مادام لافلوت سوال کرد که آیا من حاضر هستم یا خیر . دسته گل بنفشه را روی سینه ام مرتب کردم و نیم ساعت دیگر دوستی و آشنایی شخصی و خصوصی من با اولین عشقم پایان خواهد یافت .....
دیشب قاصدی از استکهلم جواب نامه ژان باتیست به ناپلئون را برایم آورد . نامه لاک و مهر شده بود ولی کنت براهه یک نسخه از آن را برایم فرستاده بود به علاوه کنت براهه به من اطلاع داد که یک نسخه از مضمون نامه ژان باتیست در اختیار تمام روزنامه ها گذارده شده است .
برخاستم و برای آخرین مرتبه رونوشت نامه ژان باتیست را خواندم .
«صلح قطعی برای اروپای رنج دیده حتمی و لازم الاجرا است و اعلیحضرت قادر نیستند این درخواست و تقاضا را بدون ده برابر کردن جنایاتی که تا کنون مرتکب شده اند رد نمایند . در مقابل قربانیانی که کشور فرانسه تقدیم کرده چه نفعی عاید او گردیده که احتمالا بتواند جبران از خود گذشتگی های او را بنماید ؟ چیزی جز فتوحات نظامی و شهرت ظاهر نصیب این کشور نشده در صورتی که بدبختی در همه جا در داخل مرزهای این کشور وجود دارد .....»
من باید نامه را به او بدهم . چنین حوادثی همیشه برای من رخ می دهد . در حالی که قلبم با شدت می تپید به خواندن نامه ادامه دادم .
« من در سرزمین زیبای فرانسه که اکنون تحت فرمانروایی شما است متولد شده ام افتخارات و سعادت این مملکت هرگز برای من موضوع کوچک و بی اهمیتی نیست . من در ضمن آن که سعادت و خوشبختی فرانسه را از درگاه خداوند مسئلت می کنم با تمام قوا و آنچه در قدرت دارم از ملتی که مرا به ولیعهدی انتخاب و از فرمانروایی که مرا به فرزندی خود پذیرفته است دفاع خواهم کرد . در این مشاجره بین دو دنیای ظلم و ستم و آزادی ، من در صف آزادی خواهان ملت سوئد قرار می گیرم . من با شما می جنگم و تمام ملل صلح دوست فداکاری ما را تقدیر خواهند کرد ولی در مورد حس جاه طلبی من ، من به شما اعلام و تایید می کنم که مرد جاه طلبی هستم ، بسیار جاه طلب ولی این جاه طلبی برای خدمت به نوع بشر و اجرا و حفظ استقلال شبهه جزیره اسکاندیناوی به کار خواهد رفت .»
این نامه که خطاب به ناپلئون و ملت فرانسه بود با یک یادداشت شخصی ختم می شد .
«بدون در نظر گرفتن نتیجه این نامه ، چه شما تصمیم به جنگ و چه تصمیم به صلح بگیرید ، من همیشه اعلیحضرت را مانند رفیق دوران سربازی محترم می شمارم .»
رونوشت نامه را روی میز اتاق توالتم گذاشتم . کنت روزن در انتظارم بود به اطلاعم رسانیده بودند که باید ساعت پنج بعد از ظهر در قصر تویلری حضور به هم رسانم . چند روز دیگر امپراتور و ارتش جدید او به جبهه عزیمت خواهند کرد روسیه مشغول پیش روی به طرف فرانسه است . پروس با روسیه متفق شده است . ناپلئون مدت ها قبل تصمیم خود را اتخاذ کرده بود . پاکت لاک و مهر شده را برداشته و کلاهم را مرتب کردم .
کنت لباس رسمی پیاده نظام ارتش سوئد را در بر و نشان و حمایل آجودانی خود را انداخته بود . به محض آن که کالسکه حرکت کرد به روزن گفتم :
- کنت شما با ماموریت مشکلی همراه من هستید .
پس از واقعه آن شب مریضخانه حس رفاقت عجیبی بین ما دو نفر به وجود آمده است . شاید علت آن این باشد که وقتی کنت روزن منقلب گردید من آنجا حضور داشتم . به هر حال چنین اتفاقاتی مردم و اشخاص را به یکدیگر نزدیک می نماید .
من و آجودانم در کالسکه رو باز حرکت کردیم .نسیم ملایم و مطبوع بهاری گونه هایم را نوازش می داد و فضا با عطر گل ها آمیخته بود . در چنین زمانی شخص باید قرار ملاقات عاشقانه داشته باشد . برای ملاقات مخفیانه لباس مخمل بنفش و کلاه تازه تهیه می نماید ولی در عوض من باید نامه ای از طرف ولیعهد سوئد خطاب به ملت فرانسه به امپراتور تقدیم نمایم و خشم و غضب ناپلئون را متحمل شوم و این بعد از ظهر دلفریب را تلف نمایم .
ما حتی یک دقیقه معطل و منتظر نشدیم . امپراتور در اتاق دفتر وسیع خود ما را پذیرفت . کولینکور و منوال حضور داشتند . کنت تالیران در کنار پنجره ایستاده بود . وقتی که من به وسط سالن رسیدم روی خود را به طرف من برگردانید . ناپلئون نمی خواست من و آجودانم که مهمیز های او صدا می کردند از پیمودن طول اتاق دفتر نجات داده باشد .
ناپلئون لباس سبز رنگ پیاده نظام فرانسه را دربر داشت . دست های خود را روی سینه تا کرده و جلو میز ایستاده و پشتش را به آن تکیه داده بود و با لبخند تمسخر مرا نگاه می کرد . تعظیم کردم و بدون یک کلمه حرف پاکت را به او دادم .
لاک و مهر شکسته شد و ناپلئون به بی اعتنایی نامه را قرائت کرد و سپس آن را به منوال داد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....